بقعه نور *این مبارک بقعه را حاجت به نور ماه نیست*
تبهای اولیه
ای بقیع! تو نیمی از مدینه ای و مدینه نیمی از بهشت!
ای بقیع! شاید بزرگ نباشی، اما مردان و زنان بزرگی را در خود جای داده ای!
ای بقیع! من اکنون در کنار خاک پاکی هستم که فاطمه ی ام ابیها (س)، امام باقر (ع)، خورشید علم، عباس عموی پیامبر (ص)، امام حسن مجتبی مظلوم مدینه و امام صادق (ع) مؤسس فقه جعفری را در خود جای داده است.
دوست دارم که کبوتر این بهشت کوچک باشم، تا خود را در کنار بهشتیان حس کنم... .
ام البنین زارع صدری، مکتب کوثر، کاشان
آه، که چه قدر غربت «مدینه» سنگین است، وقتی به «بقیع» می اندیشم!
به مظلومیتی که در طول تاریخ، خورشید را غبارِ غم، به آیینه نشانده است!
غم! واژه آشنایی که نماد تصاویر بقیع و «چهار تربت» نورانی و آستان کبریایی است؛
غم؛ همان حبل المتینی که در غروب های غمگین جمعه، دل بدان تمسّک می جوید و قطره قطره، اندوهان جاری از نگاهش را، به تماشا نمی نشیند.
غم؛ همان عصاره عشقی که در نهاد «شیعه» نهاده اند و اندوهی را، جز غمِ «آل اللّه »، برایش مکروه دانسته اند!
... غروب جمعه از راه می رسد. هنگام دعا و استغاثه است: اَللّهُمَ إِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَةَ وَ أَبیها، و بَعْلِها وَ بَنیها، وَ السَّر الْمُسْتَودَعِ فیها؛ أَنْ تُصَلّیَ عَلی مُحمَّدٍ، وَ أَنْ تَفْعَلَ بی ما أَنْتَ اَهْلُهُ، وَ لا تَفْعَلَ بی ما اَنَا اَهْلُهُ.
دلت را رهسپار مدینه می کنی و از دیوار بقیع ردّ می شوی؛ با تمام غربتت می خوانی: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحمَّدٍ یا حَسَنَ بنَ عَلی...
اَلسَّلامُ عَلیْکُمْ اَئِمَّةَ الْهُدی، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَهْلَ التَّقْوی، اَلسلامُ عَلَیْکُم اَیُّهَا الْحُجَجُ عَلی اَهْلِ الدُّنْیا... ؛ غریبانه سر به زانوان می گذاری، وقتی به خود می آیی، در ذهنِ تصاویری گُم شده ای؛ که نشانِ مظلومیّت خاصِّ آل اللّه است. «بقیع» مظلوم ترین نگاه تاریخ، در آیینه اسلام است! مظلوم ترین نگاهِ به یاد ماندنی! مظلومیّت تصاویر بقیع، تنها مربوط به چهارده قرن پیش نیست! زخم، زخم امروزی است! و داغ، تازه ترین داغ است! بر سینه زمان!
در عصر گفت وگوی مذاهب ـ گفت وگوی تمدّن های بشری ـ امّا دریغا! که قصرهای کوتاه و بلندِ «بِن ریال ها» و «بِن دینارها» با دُلارهای بوسفیانی و بوجهلی، هر روز، رنگ و رویی تازه می گیرند و آستان کبریایی چهار امام معصوم مظلوم را ـ که نواده پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم هستند ـ به حوادث تاریخ سپرده اند! به حوادثی مربوط به گذشته! گنبدی جز گنبد لاجوردی آسمان و شمع و چراغی، جز چلچراغ کهکشان ندارد! حقّا! که: تَبّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ وَ تَب!
بریده باد، دستی که ادامه ابوجهل و ابولهب است!
بریده باد گلویی که دغدغه های شیطان را، با حنجره یهوداییِ صفتی ها و خطیب ها، بازگو می کند! بریده باد پایی که عظمتِ تاریخ اسلام را زیر پا می گذارد، تا نقشِ «لورَنس عربستان» را، در صحنه تمایلات غرب، بازی کند!
بریده باد نفسی که با سرمایه «حرمین شریفین»، کلوپ های «مک دونالد» را وسعت می بخشد!
بریده باد، حیات کسانی که بوی دهلیزِ خلفه گاه ها را به عطر ملکوتی و لا یتناهیِ «اهل کَساء» ترجیح می دهند!
بریده باد رشته علایقشان؛ که «اسلام» را محدود به چاه های «نفت» کرده اند!
... آن روز، ریزه خوارانِ دستگاه استعمار، تیشه به ریشه دینی، نهادند که با نام نامیِ حضرت صادق علیه السلام در تمام جهان شناخته شده است!
آن روز، آن ها ناشیانه، عظمتِ «حَرمی» را مورد تعرّض قرار دادند که شریعت نبوی، مدیونِ علم و حِلمِ ساکنانِ آن حرم است!
دریغ از نادانیِ قومی که بزرگان خویش را ـ که بزرگانِ جهان علم و دیانت هستند ـ نمی شناسد، دریغ!
دریغ از کوته فکری کسانی که با بی لیاقتی و بی کفایتی، پرچم سبز هدایت را به دوش می کشند ـ آن هم در عصری که به تمدّنِ نیاکانش ارج می نهد ـ ! دریغ! نپاید حیاتشان! که حیات دین را، تمدید می کنند!
سید علی اصغر موسوی
پایگاه حوزه
اینجا گورستان بقیع است و این خاک، گنجینهدار فریادی است که قرنها، ارباب جور آن را در سینه ما محبوس کردهاند.
حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام
و با که باید این راز را باز گفت
که اسلام در مدینه النبی از همه جا غریبتر است.
ای چشم، خون ببار تا حجاب از تو بردارند
و ببینی که این خاک گنجینهدار نوراست و مدفن عشق
و اینجا بقعهای است از بِقاع بهشت!
و آن نفخهای که در بهشت، روح میدمد، از سینه این خاک برمیآید
چرا که اینجا مدفن کلیدداران بهشت است.
ای بقیع مطهر
ای رازدار صدیق صدیقه اطهر
و ای همنوای مولا مهدی(ع)
آنگاه که غریبانه آنجا به زیارت میآید.
ای بقیع با ما سخن بگو
با ما از رازهای سر به مُهری که در سینه داری بگو
بگو، با ما بگو
لابد صدای گریه غریبانه آن یار را
هنگامی که بر غربت اسلام میگرید، شنیدهای؟
بگو، با ما بگو که حبیب ما
در رازگوییهای علیوار خویش
و در مناجاتهای سجادگونهاش، چه میگوید
ای تربت مطهر!
ای آنکه بر تربت تو، جای جای، نشانه پای حبیب ما و اثر اشکهای غریبانه او باقیست
ای همنوای مولا مهدی!
ای کاش ما بجای خاک تو بودیم
و هنگامی که آن یار غایب از نظر به زیارت قبور میآمد
بر پای او بوسه میزدیم
گفتی که هر جا دلتان شکست، قبر من آنجاست
سالهاست که من مزار ناشناس تو را
در شکستههای دلم پنهان کردهام،
تا مبادا پای غریبهای خلوت محبت ما را بر هم زند
و تیر نگاه نامحرمی از ملاقاتهای شبانهمان باخبر شود.
خواستم بر مزارت گل بوتههای اشک بکارم
اما استخوان در گلو، راه را بر بغض بست
و خار در چشم، راه را بر گریستن!
هر شب مشتی از تربت تو را با خود به خانه میآورم
تا در روزهای خانهنشینیام، برای پسر آخر الزمانمان
دانههای صبر را به رشته تسبیح در آورم
عادت کردهام که بیچراغ و پای برهنه به دیدارت بیایم
تا کسی نفهمد که این زائر غریب که هر شب از کوچههایشان میگذرد
از زیارت کدام قبر مخفی بازمیگردد.
[شهید سید مرتضی آوینی]
بقیع، مزرعه غم و کشتزار اندوه است.
مدینه، همچنان مظلوم است و ... بقیع مظلومتر!
اهلبیت همچنان غریباند و ... پیروانشان غریبتر!
رنجنامه نانوشته شیعه، بر خاک و سنگ این مزار، گویا از هر زمان به شِکوه و شهادت ایستاده است.
بقیع، بقعهای خاموش و تاریک است، اما روشن از نور امامت.
بقیع، آشنایی غریب است، همدم غربت در جمع آشنایان.
درخت غم و اندوهی که در غریب آبادِ بقیع میروید، ریشه در مظلومیتی ۱۴۰۰ ساله دارد.
در بقیع، عقدههای دل با سرانگشت اشک، گشوده میشود و اشک دیده، زخمدل و سوز درون را تسکین میدهد.
در بقیع، اشک است که سخن میگوید و حال، گویاتر از قال است و چشمهای اشکبار، ترجمان دلهای داغدار و بیقرار است.
در بقیع، روضه لازم نیست، خودش مرثیه مجسّم است.»
صدا، صدای فرو شکستن شاخه های نخل های سوخته است.
صدا، صدای دردی فروخورده است. صدا، صدای سیلی است و زنجیر، صدای دردی که در اعماق خاک ریشه دوانده است.
صدا، صدای بهاری سوخته است که پا برهنه در کوچه ها می دود و بر سر می کوبد.
کجای خاک، بوی عروج می دهد؟
کجای خاک، فرشته ها به سجده افتاده اند؟
کجا خاک، بال های پروازش را گسترده است؟
کجای خاک، تکرار مصیبت است و رنج؟ چشم هایی بارانی، دردهای همیشگی را آه می کشند. چگونه شهاب های بی مدار، دور خاک می گردند؟ چگونه ستاره های سیاه پوش، بر سینه می کوبند؟
سنگ، سکوت عمیق درد است؛ سنگ ها را زیر و رو نکنید.
این خاک مقدّس را فرو مپاشید، کبوتران آواره را سنگسار نکنید، بهار در سر انگشت تاریخ، به حیرت مچاله می شود؛ نگذارید خاک بوی عفن گناه بگیرد، دست های عصیانتان را دراز نکنید.
بقیع، تکّه ای از بهشت است؛ از بهشتِ خدا، خود را برانید. هزار ابلیس در چشم هایتان به سجده افتاده اند، هزار دهلیز به دوزخ ختم شده، راه عبور گام های شمایند؛ پا بر قداست این خاک مگذارید.
ستاره های پاره پاره، ستاره های خرد شده، ستاره های صد چاک را زیر گام نفرسایید.
آه از این رنج که اعماق جانِ خاک را به پنجه می فشارد.
بقیع، بوی رنگین کمان های سوخته می دهد. بقیع، شب های درد و داغ است بقیع، ادامه مظلومیّت طنین ناله های چاه است؛
ادامه سکوت فراگیر شهر. بقیع، جریان جاری خونی ست که در رگان تاریخ می جوشد. دست از عصیان بردارید هزار کبوتر، تنهایی این خاک مقدّس را بال می زنند. آه از این ...؟
پایگاه حوزه
بگذار سر بر خاک بگذارم و چشم های بارانی ام را در سکوت بچرخانم!
بگذار دردهای ناگفته ام را اشک بریزم!
شانه های سکوتِ شهر سنگین است؛ جایی برای سرشارِ دلتنگی هایم نخواهد داشت.
بقیع، سراسر نور است، بقیع خاکِ عروج است بال پرواز است، تشعشع سکوتی مظلوم است.
بگذار دست های دعایم را بلند کنم و تکّه تکّه آب شوم.
این دره مرا خواهد کشت. این عذاب آورترین لحظه زیستن است، آن گاه که خاک را نیز خاک می کنند آن گاه که خود را از بهشت زمین محروم می کنند.
آن گاه که چشم های جسور خویش را دور بقیع، دیوار می کشند. چه دردی است این که در جانم می پیچد؟!
چگونه زنده بمانم، وقتی از بهشت رانده می شوم؟ وقتی بهشت زمینی ام را از من می ستانند؟ وقتی دست های محتاجم را هر قدر دراز می کنم، ضریحی نمی یابم تا دعاهای مستجاب نشده ام را به آن گره بزنم؟
هر چقدر بال می زنم، گنبدی برای مأوا نمی یابم.
آسمان تکه تکه می شود و بر خاک می غلتد.
آسمان بوی افول می گیرد و خاک، بوی عروج.
شکستن در بال هایم معنا می شود، آن گاه که خورشید، عزادار لحظه های آمده است، آن گاه که شهر، زیر گام های ظلم له می شود. دخیل می بندم به خاک، به سنگ های پراکنده به حرمت های شکسته.
دخیل می بندم با رشته های اشکم،
با دست های کوتاهم با امیدهای ناامیدم.
دخیل می بندم و پا به پای خاک، سکوت را ضجّه می زنم تا دردهای همیشگی ام تسکین یابد.
آه از این روزهای سکوت و درد!
باید تمام سکوتِ شهر، چاهی شود تا صدای دردهای
خاک را در خود فرو بخورد.
حمیده رضایی
[="]
اما هرگز رایحه دل انگیزش را نمیتوان سترد.
خانه آفتاب را میتوان ویران ساخت،
اما هرگز با ویرانی، نورانیت آفتاب را نمیتوان گرفت.
ای بقیع! ای نگارخانه هزاره غربت! آن بدکیشانِ زشت خوی،
میخواستند تو را با ویران کردن، از صفحه روزگار محو کنند،
اما خبر نداشتند که تو چهار آفتاب گیتی فروز را
با ستاره های بسیار در خود جای داده ای
و این گونه فروغ تو از بین نمیرود.
میخواستند سایه بان از مزار خورشیدی شما برگیرند
تا نامتان از تاریخ ناپدید شود؛
اما خبر نداشتند که بر گرفتن سایه بان،
فروغ خورشید را به همه جا پرتو افکن میکند.
مزار تو سایه بان نمیخواهد؛
چرا که خورشید بر سینه توست نه بر سینه آسمان.
نفرین و ننگ تاریخ، بر آن شب پرستانی که
با شمشیر به جنگ آفتاب رفته بودند
و خود را زبون و رسوای تاریخ نمودند.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]غروب غریبت،
در لابه لای دقیقه های خاکی بقیع قد میکشد.
مدینه، با التهاب به مدار پرواز کبوتران دست میبرد
تا مردم، آیه های زخمی نشناختنت را
به دوش بکشند و عذر نیاورند.
زمین، آبستن اشک میشود. خورشید، قد خم میکند
و دستهای ملتمس عرشیان، همگام با فرشیان،
شعر بیقراری را در آغوش میکشند.
داغ در گلوی شیعیان منتشر میشود
تا بلوغ ابری بقیع را نظاره کنند.
نبض تاریخ به هم خورده است .
نبض تاریخ، به هم خورده است.
دشمنان، با زهرشان،
قلب تو را نشانه رفته اند.
با این بدبختی عمیقی که فراهم کرده اند،
نه تنها به ساحت سبزت راه نیافته اند،
که آتش جهنم خودشان را شعله ورتر ساخته اند.
اینان، سپاهیان شیطانند
که از دهلیزهای پر پیچ و خم
جهالت و نکبت سر درآورده اند.
اینان میخواهند آینه امامت را بشکنند؛
ولی دیری نخواهد پایید که مذلت و سرافکندگی خویش را
در قامت «وجوه یومئذ خاشعه» تجربه خواهند کرد.
خورشید از چشمان تو تقلید میکند.
هنوز هم دنیا، از شکوه جاری تو وام میگیرد.
هنوز هم خورشید، از چشمان تو تقلید میکند.
دانشگاه، به نام تو زنده است؛
حوزه از زلال دانش تو آب میخورد
و عطش دانش اندوزی راهیان عشق،
با کلام تو سیراب میشود.
“نقی یعقوبی”
[=Microsoft Sans Serif] در خلوت شبانه که جغدان اندیشه نفیرزده و سکوت خیال را بر هم می زنند... بغض سنگینی را که آزارم می دهد با تو قسمت می کنم.
با تو ای تربت پاک! با تو ای بقیع!
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]
ای بقیع! می دانی، خوب می دانی گمشده ای دارم از جنس یاس های کبود، به لطافت باران. گمشده ای که خدایش کوثر نامید. گمشده ای که گرمای بوسه های پیامبر بر دستانش محسوس است، گمشده ای که بوی محمد (ص) را می دهد...
با من حرف بزن!
به من بگو فاطمه ام را در کدامین نقطه به آغوش کشیده ای! به من از آن شبی بگو که کمر مردی شکست... به من از اشک های حسینم بگو. از دل تنگی های زینب که دل علی را لرزاند. به من بگو حسنم در غم هجران مادر، کدامین مرثیه را سر داد؟
به من بگو آن شبی که پهلویی شکسته با صورتی نیلی را در خود جای دادی، چطور توانستی طاقت بیاوری؟ ! چگونه توانستی شاهد باشی بدن کبود گل رسول الله (ص) را غریبانه به تو بسپارند؟ !
...و اما اینک به تو غبطه می خورم; زیرا درد دل های مولایم را با مادر می شنوی، می بینی که چطور سر بر خاک مادر نهاده و از زمانه و اهلش گله می کند و برای مصیبت های جدش، حسین بن علی اشک می ریزد و آن گاه، چگونه زهرای مرضیه (س) او را آرام می کند. خوشا به حالت بقیع!
ای بقیع! صحبتی نیز با بی بی دارم. سلام مرا به او برسان و بگو: فاطمه جان! جان ما فدای تو باد! مهدیت در راه است. ما سینه سوزان حسینت و عاشقان ولای علی (ع)، منتظریم تا قائم آل محمد (ص) ظهور کند و آن گاه، انتقام سربریده ی حسینت را که تن دختر سه ساله ای را لرزاند و انتقام سیلی ای که چهره ی تو را در کوچه های مدینه نیلی کرد بگیرد.
به فاطمه ام بگو: خواهیم آمد، قبر گمشده ات را خواهیم یافت و هم چون پروانگان، گرد شمع وجود مهدی (عج) حلقه زده و بر مظلومیت تو اشک خواهیم ریخت.. .
و اما بقیع!
تو هم می دانی و خوب می دانی که بی بی دو عالم، فاطمه ی زهرا (س) پس از هزاران سال هنوز مزارش ناشناخته مانده است... .
[=Microsoft Sans Serif] سما احمدی