خاطرات من و فرزندم

تب‌های اولیه

211 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بهار و مامان های پارک محلمون
--------------------------------------------

یکی از تفریحات بهار مثل تمام بچه ها پارک رفتنه اما دلیل بهار برای رفتن به پارک با تمام بچه ها فرق می کنه. می دونید چرا؟خوب بزارید براتون بگم ...
وقتی با بهار به پارک می ریم من روی نیمکت می شینم و بهار می ره توی محوطه بازی .
بهار بالای پله های محوطه وایمیسته و تمام محوطه را مثل یه شکارچی زیر نظر می گیره و دنبال سوژه می گرده. حالا منظور ازکلمهءسوژه چیه؟
سوژه بهار مادر های هستن که همراه بچه های کوچیکشون توی محوطه بازی هستن. و اینطوری میشه که بهار آماده شکار می شود .....
بهار میفته دنبال این بچه ها و مادراشون و همینطور که با بچه بازی می کنه شروع به حرف زدن با مادره می کنه.
" من اسمم بهاره
اسم بچه شما چیه؟
چند ساله شه؟
من دختر خوبیم
می رم مهد کودک.
بابام شغلش فلانه...
مامانم شغلش بیساره ...
ولی من شغل ندارم
بچه ها باید بازی کنن نباید کار کنن خسته می شن باید برن شهر بازی پارک..."
و همینطور اطلاعات می ده و اطلاعات می گیره و مخ مادر بیچاره را بار فرغون میکنه
بعضی مادرا از پرروی بهار خوششون می یاد و می پرسن مامانت کجاست؟
و بهار خانوم هم با دست من را نشون می ده. من هم از خجالت سرم را پایین می ندازم و می فهمم باز بهار حرف زده...
تازه بعضیا میان ازم مشورت می خوان که چیکار کردم بهار اینطوریه؟وماشالله همچین سر زبونی داره
منم می گم نمی دونم
خودش از کارخونه اش اینطوری دراومده و دنبال یه گوش شنوا می گشته.
انگار این بچه کمبود حرف داره .
وای به روزی که سوژه مناسبی باب میلش توی پارک پیدا نکنه میاد ور دل من روی صندلی پارک می شینه .
هر چی بهش اصرار می کنم برو بازی کن می گه نه می خوام پیشت بشینم. خسته شدم.
حالا قدم از قدم بر نداشته و همینطور می شینه تا یه فلک زده ءدیگه بیاد روی نیمکت کنارمون بشینه و باز پر حرفی بهار خانم شروع می شه و شروع به تعریف کردن می کنه .
وای به روزی که این بنده خدا یه خورده به بهار رو بده که بیشتر حرف بزنه دیگه ول کن ماجرا نیست و مثل رادیو پیام یا شعر می خونه یا قران می خونه یا حرف می زنه...
منم توی این مواقع آرزوم اینه که بچه بشم و به جای بهار برم روی سرسره و تاب سوار شم. و این بهار خانم هم بشینه به خاله زنک بازیش برسه.
بعضی اوقات شک می کنم نکنه نظریه تناسخ درست بوده و بهار توی زندگی قبلیش از این زن های بوده که سر کوچه می نشستن و سبزی پاک می کردن وچِرخ چِرخ تخمه میشکوندن و از بقیه غیبت می کردن...الله اعلم

دارو خوردن بهار
--------------------------
یکی از سخترین کارها برای بچه ها و مادر ها خوراندن دارم به بچه است.
البته این سختی وقتی بیشتر می شه که یه بچه بد قلق و بد دارو هم نصیب آدم بشه که در هر صورت یا دارو را نمی خوره یا بالاش می یاره.
والبته وای به روزی که یه دکتر بی اعصاب گیرت بیفته که هر چی بهش بگی دکتر جان این بچه دارو نمی خوره و آن به حرفت گوش نده و حتی آدم را به چشم یه مادر بی مسئولیت ببینه.
خوب حالا بعد از درد و دل بریم سراغ دارو خوردن به روش بهار.
این دارو خوردن دارای روش های مختلفی است که به تفسیر در زیر آورده می شود( چه اداری)
1- روش عبرت آموزی:
- بیا داروت را بخور و اگر نه دلت درد می گیره. آنوقت مثل آن دفعه می شی ها
- می گه نچ و یه قدم عقب می ره من هم یه قدم جلو می رم.
2- روش مظلومانه:
- بیا بخور دیگه بهار جون، دست مامان درد گرفت بیا دیگه ببین چقدر گناه دارم.
- می گه نچ و یه قدم عقبتر می ره من هم یه قدم جلوتر می رم
3- روش خواهش:
- بهار جون تو را خدا بیا بخور بیا عزیز دلم. بیا مامان قربون قدت بره آفرین دختر گلم.
- می گه نچ و یه قدم باز عقبتر و من یه قدم جلوتر
4- روش مامان جون:
- بیا بخور تا به مامان جون زنگ بزنیم بگیم بهار داروش را خورده تا برات دست بزنه
- می گه نچ ( آن اوایل این روش موثر بود . بعضی اوقات ساعت 12 شب به مامانم زنگ می زدیم که بهار خانم را برای خوردن دارو تشویق کنه. اون بیچاره هم از ساعت 11 پای تلفن چرت می زد تا ما ساعت 12 همه را زابراه نکنیم.
من هم با کمال پروی می گفتم مامان تازه شانست گرفته که نوبت داروش ساعت 3 صبح نیست. مامانم هم از این اقبال بلندش ابراز خوشحالی می کد. طفلکی مامانا.)
5- روش عصبانیت:
- بیا بخور بچه حوصلم را سر بردی بیا دیگه داره کمکم به آستانم می رسه.
- می گه نچ و یه قدم عقبتر
6- روش تهدید:
- بیا بخور و اگر نه من می دونم و تو آقای پلیس
- می گه نچ و ماجرا تکرار می شه.
7- روش خطرناک:
- بیا بخور و اگر نه الان دست و پات را می گیرم و می ریزم تو حلقت.
- می گه نچ و اینجاست که بهار در دام افتاده چون رسیدیم کنج دیوار و در چنگال من اسیر شده. قاشق را جلوی دهنش می گیرم می گم باز کن دهنت را افرین
8- روش بابای مهربون:
- ولش کن حتما بد مزه است.
- یه چشم غره بهش می رم حالا که دارم به نتیجه می رسم خودش را انداخت وسط.. با یه لبخند رو به بهار می گم نه دختر نازنینم خوشمزه است من بوش کردم بوی نعنا می ده خیلی خوش بویه.
بهار از غفلت من استفاده می کنه و فرار می کنه
وسط حال وایمیسته داد می زنه:
"من با طعم نعنا نمی خوام با طعم جعفری می خوام"
من که از خنده پوکیدم . طعم جعفری دیگه چه صیغه اییه و اینقدر خندیدم که شربت نصیب لباسای خودم شد نه دهن بهار.

جعبه شکلات کجاست؟
-----------------------------------
یه روز برای شام مهمون داشتم. من هم هول هولی توی آشپزخونه مشغول غذا پختن بودم و عین فرفره از این طرف به آن طرف می دویدم.
بهار هم مشغول دیدن کارتون تام و جری بود و کاری به کارم نداشت.
اما بعد از نیم ساعت همینطور که از این ور به اونور می دویدم بهار آمد توی آشپزخونه و گفت:
مامان جون من دختر خوبی هستم. دخترا باید به مامانشون کمک کنن. بگو تا منم بهت کمک کنم.

خدا رحم کنه این که امد. یا خدا من کمک نمی خوام. ولم کن بچه. کمک کردن تو مساویه با بهم ریختگی اشپزخونه و اعصاب خوردی من.آخر سر من یه داد سرت می زنم تو هم مثل جت فرار می کنی.
می گم:
نه دختر نازنینم من کمک نمی خوام تو برو با اسباب بازیات بازی کن .
می گه:
نه خانم مربی گفته بچه ها باید به مامان باباهاشون کمک کنن.

ای از دست این خانم مربی. این امروز اراده کرده من را بد بخت کنه. با خودم فکر می کنم چه کار بهش بدم که دردسرش کمتر باشه و بشه خرابکاریش را زود جمع و جور کرد.

بدم لوبیا پاک کنه؟ نه بابا می ریزه کف آشپزخونه.
بگم وسایل کابینت را جابه جا کنه؟ نه این از اون بدتره...
بعد از چند دقیقه فکر کردن مامان راه حل را پیدا می کنه و آن هم جعبه شکلاته.
خوب حالا جعبه شکلات کجاست؟

- توی کابینت بالای؟ نه اونجا نیست هفته پیش دیدم بهار رفته روی صندلی و مشغول برداشتنشه پس جاش را عوض کردم.
- توی فریزر؟ نه توی فریزر هم پیداش کرد
- توی کتابخونه لای کتابا؟ نه اونجا هم لو رفته
- آهان یافتم توی کشوی لباسا. تنها جای که هنوز پیداش نکرده.

بعد از گشتن زیاد تونستم زیر خروار ها لباس پیداش کنم. خدار ا شکر این دفعه پیداش شد بعضی اوقات جای می زارم که دیگه خودم یادم نمی یاد کجاست و با خونه تکونی عید سال بعد پیدا می شه. این دفعه خدا رحم کرد.
جعبه را با ظرف شکلات خوری می دم دستش و می گم: شکلات های زرد و قرمز را از هم جدا کن و هر کدوم را یه طرف ظرف بزار. با گفتن باشه ای غیبش می زنه.
خدا را شکر رفت. بعد از چند دقیقه با ظرف شکلات خوری خالی میاد پیشم و می گه مامان بیا بگیر من رفتم.

یه نگاه به ظرف می ندازم علاوه بر این که شکلات توی ظرف نزاشته همون چند تا شکلات توش را برداشته و فقط 5 تا توی ظرف شکلاته. دهن خودش هم پر از شکلاته.
کو بقیه شکلاته
می گه:
همینا بسه اگه زیاد شکلات بخورید دندوناتون خراب می شه.
- ها! بچه برو خودت را سیاه کن برو بقیه شکلاتا را بیار
- نه براتون خوب نیست.
الان وقت بحث ندارم بعدا خودم پیداشون می کنم.

چند ساعت بعد
مهمونا امدن من هم به کل شکلاتا و ظرف خالی شکلات را فراموش کردم و توی آشپزخونه مشغول چای ریختنم. که صدای بهار از توی حال می یاد یه نگاه می ندازم
بله بهار جون با ظرف خالی شکلات جلوی مهمونا وایستاد و دونه یکی شکلات از اون 5 تا شکلات بر می داره می ده دست مهمونا و می گه:
همین یه دونه بسه اگه زیاد شکلات بخورید دندوناتون خراب می شه. شکلات زیاد براتون خوب نیست.
مهمونا هم مشغول خندیدن به بهار هستن.

باورتون می شه دیگه نتونستم جعبه شکلات را از بهار پس بگیرم. اصرار داشت که شکلات برای دندوناتون خوب نیست. حالا انگار برای دندونای خودش ویتامین داره.
بعد از چند روز در یک جستجوی همه جانبه تونستم جعبه شکلات را از مخفیگاه بهار پیدا کنم و دوباره به جای امن ( البته تا مدتی) ببرم.

جنگ جهانی چهارم
*********

دیروز درمنزل ما جنگ جهانی چهارم به سرکردگی ارین وکیمیا به وقوع پیوست .

داستان از اونجایی شروع شد که ما به عنوان جایزه برای کیمیا خانم که تو عرض دو ساعت مهمونی با دختر عموی سرتق ترازخودش دعوا نکرد وجو رو متشنج نکرد ...دو جفت النگوی پلاستیکی درحد سه هزار تومن خریدیم ...
به هیچ عنوان به ذهنتون خطور نکنه که ما مامان بابای خسیسی هستیم ...چون خریدن این جایزه های کوچولو کوچولو چنان بارمالی ای رو دوش خونواده میزاره که حتی فکرش رو هم نمیکنید ...
القصه ..ما این النگوهای الوان پلاستیکی رو که روش عکس کیتی وباربی بود خریدیم ودراختیار کیمیا خانم قرار دادیم که بندازه تو دستش وجرینگ جرینگ حالش رو ببره ..
غافل از اینکه ارین مثل عقاب چشمش به این چهار تیکه پلاستیک رنگی رنگی افتاده و...این قصه ....سر دراز داره ..

از اونجایی که ارین هرچی دست کیمیا میبینه میخواد... به محض انداختن النگوها جیغ ارین به هوا رفت که اون هم میخواد .
حالا از ارین اصرار.... از کیمیا انکار که این جایزهءمنه وبه کسی نمیدم ..
داستان به اونجایی رسید که از صدای جیغ وداد ارین که کل خونه رو ورداشته بود حتی نمیتونستم یه لحظه فکر کنم که چه خاکی به سرم بریزم ...
نه این ساکت میشد ...نه اون کوتاه میومد ..
اخر سر با کلی من بمیرم تو بمیری ...وترغیب وتهدید والتماس ولابه وقول های انچنانی سرخرمن که حتما فردا بهترشو برات میخرم ....
دوتا از النگوهای الوانِ خانمان برنداز ِفتنه گر ِ اشوب به پا کن رو دادیم دست اقا ارین ..

ارین چنان با اون چشمهای اشکی ودماغ قرمز شده از گریه لبخند پت وپهن وگشادی زد که تمام بیست وخرده ای دندون نصفه نیمه اش رو تا ته حلقش به نمایش گذاشت وچشمهاش مثال یوزپلنگ درخشیدن گرفت ..
انگار که به بچه چی دادی .
القصه این النگوها رو انداختم تو دستهای فنچولی ارین وارین با جرینگ جرینگ این النگوها کلی حال کرد ...جوری که تا اخر شب دم خواب... این النگوها دستش بود ...
ما هم برای بیشتر کردن لذتش یک عدد تسبیح شاه مقصود خوشگل هم تو گردن اقا ارین انداختیم تا سرویش کامل بشه عشق دنیا رو بکنه ..

این بود از داستان پرماچرای جایزهءکیمیا خانم که سر از دستهای کوچولوی ارین دراورد ...

بهار و تلفن خونه
--------------------
منشی تلفن خونه ما دخترمه. در طول 24 ساعت شبانه روز هر موقع تلفن زنگ بزنه بلا استثنا بهار مثل جت به طرفش می دوه.و براش فرق نمی کنه که کی پشت تلفنه یه ریز با بیچاره پشت تلفن حرف می زنه.
هر چی اون بیچاره می گه تلفن را بده به مامانت با مامانت کار دارم می گه نه شما با من حرف بزن مامانم گرفتاره. اینطوری نه تلفن را ول می کنه نه من را صدا می زنه.
بعضی اوقات که خوابه فراموش می کنم تلفن را قطع کنم. یه دفعه تلفن زنگ می زنه و بهار انگار که ندای آسمونی آمده مثل فنر از جاش می پره و به طرف تلفن می دوه. تو اینجور مواقع من حتی صدای زنگ را در هزارم ثانیه دیرتر از بهار متوجه می شم با خودم فکر می کنم این بچه واقعا خواب بود یا خودش را زده بود به خواب. و دهنم از تعجب باز می مونه که این بچه کجا دوید.
حتی یه بار من توی آشپز خونه مشغول ظرف شستن بودم . یه دفعه دیدم سکوت خونه غیر عادیه و خبری از گل دخترم نیست .. هر چی صداش می زنم هم جواب نمی ده. هول کردم دویدم توی اتاق فکر می کنید با چه صحنه ای روبرو شدم .

بهار جون پاش رو روی پاش انداخته و داره با تلفن گل می گه و گل می شنوه و من بیچاره هم قلبم توی دهنم.
حالا از اش می پرسم پشت تلفن کیه.

می گه " با تو کار ندارن با من کار دارن"

می گم" بده من تلفن را روت را زیاد نکن.... بچه پرو"
حالا اون بکش من بکش مگه گوشی را ول می کنه.
به هزار زور تلفن را می گیرم و با کسی که پشت تلفنه حرف می زنم.
خانمه می گه: ببخشید من اشتباه گرفتم دیدم دخترتون بامزه است داشتم باهاش حرف می زدم با شما کار نداشتم.
همینطور هم خانمه پشت تلفن از خنده ریسه رفته.

بهار خانم با شوق و ذوق منتظر بود تا سوار هواپیما بشه و مدام توی سالن انتظار با صدای بلند حرف می زد که: مامان کی سوار می شیم؟ آقای خلبان می خواد به من جایزه بده؟ ( حالا جایزشون یه سک سک هزار تومنی. واقعا با آن پول کلفتی که می گیرن خیلی برای مسافر هزینه می کنن) می خوایم توی هواپیما غذا بخوریم؟ ( بچه انگار توی عمرش غذا نخورده آبرو نمی زاره برای آدم) و به این ترتیب همه با بهار خانم توی سالن انتظار آشنا شدن. بعد از سوار شدن به هواپیما مهماندار های پرواز 3 تا زن و دو تا مرد بودن. بهار با تعجب به مردا نگاه می کرد. و پرسید مامان این آقا کیه؟ منم که مشغول جابجا کردن کیف دستیم بودم که به لطف بهار یه بازار سیاره توش ازلباس برای بهار تا بیسکویت، کیک، آبمیوه، پنپرز(برای مواقع اضطراری)،گیره مو، کش مو، دارو،اسباب بازی، کیف پول تا موبایل و دستمال کاغذی پیدا می شه . بهش با بی حوصلگی گفتم چه می دونم کیه آقای خلبانه اومده پیشواز تو.... بعد از نیم ساعت آقای مهماندار به اتفاق یه خانم مشغول پذیرای بود.. بهار هنوز روی این بیچاره زوم بود. اومد نزدیک صندلی های ما و ظرف غذا را داد.. یه دفعه بهار بهش گفت... آقای خلبان فرمون هواپیما را دادی دست کی برای ما غذا آوردی ها؟؟؟ مهماندار بیچاره :یه نگاه به من یه نگاه به بابای مهربون یه نگاه به بهار سرش را انداخت پایین و رفت. بهار: مامان فرمون دست کیه؟ من و بابای مهربون

دختر جون من (بهار خانوم)چند وقتی بود که باباش را با اسم کوچیک صدا می زد بابای محترم هم از این صدا زدن بدش نمیومد و حتی بعضی اوقات کیفور می شود تا اینکه....

ما در خانه پدر شوهر محترم مهمان بودیم و بهار خانم از فرصت آزادی که براش با حضور پدر بزرگ و مادربزرگش ایجاد شده بود به شدت آتش می سوزوند ....
و ما هم حق نداشتیم بالاتر از گل با نوه کوروش کبیر برخورد کنیم..

القصه مطابق روال همیشگی بابای مهربون را با اسم کوچیک صدا زد و طوری باهش برخورد کرد که انگار داره با همبازیش توی مهد صحبت می کنه.
پدر شوهر محترم با یه لبخند دندون نما از بهار پرسید:
- بابا جان مگه این آقا بابای تو نیست چرا بهش نمی گی بابا اسمش را صدا می زنی...
بهار هم همینطور که مشغول بازی بود گفت:
نه این فقط راننده من و مامانه و میره سر کار برای ما پول میاره تا ما بریم خرید...
طفلکی بابای بهار در آن لحظه به یه خنده تلخ اکتفا کرد و گفت بگی نگی همینطوره

حالا این بابای مهربون با تمام خستگیاش بعد از یه کار روزانه سخت با بهار بازی می کرد اما بهار خانم در حد راننده و کار گرشون بابای محترم را دیدن...

بعضی اوقات ما که بزرگ هستیم با پدر و مادرمون مثل همین بچه 4 ساله رفتار می کنیم.

تایپ کردن به همراه دستیار ارین ..
*****

خوب میخوام تایپ کنم ...میشینم پشت سیستم درب و داغون ...خودتون که درجریان هستید هیچ چیزی در این خونه سالم باقی نمونده ...
آره میگفتم کلمهءاول رو تایپ میکنم که سروکلهءآرین درحالی که ما-ما-ما-ما میکنه پیدامیشه ...
تایپ کلمهءدوم ...حالا آرین رسیده به صندلی چرخان کامپیوتر ...
تایپ کلمهءسوم ...حالا بدنهءصندلی رو میگیره وبه کمک دستهءصندلی رو پاهاش میایسته ...البته این جریان مال الانِ..قبلا تا میخواست بلند بشه ...تپ ...تپ کله اش میخورد به دسته وپایهءصندلی ...
اره تا اینجای کار پیشرفت بدی نداشتم ....سه تا کلمه تایپ شده آرین آویزون وماماماما میکنه ویه وقتهایی هم که داغ دلش تازه میشه ...بابا بابا میکنه ..
تایپ کلمهءچهارم ...ماما ....با یه کم نق همراه میشه ...
تایپ کلمهءپنجم ...ماما جاشو با نق عوض میکنه ...
تایپ کلمهءشیشم ...حالا کلا داره نق میزنه ..
تایپ کلمهءهفتم ...حالا نق خودش رو به نق نق ومخلوط با جیغ میده ....درضمن مدام کیبورد رو بادست جابه جا میکنه
تایپ کلمهءهشتم ..صداش رو مخمه ...پس بغلش میکنم .چشمهاش مثل گربه ای که موش گرفته برق میزنه ...
با یه دست میگیرمش وبا یه دست تایپ میکنم ...مستحضر هستید که یه دستی اصلا نمیشه تایپ کرد ...این وسط لپهای توپولو واویزون آرین هم مدام داره بهم چشمک میزنه ...اره یه ماچ میکنم یه حرف میتایپم یه ماچ یه حرف یه ماچ ....واین داستان ادامه داره تا به اونجایی که میرسم به تایپ کلمهءدهم ...
ارین تا کمر خم میشه وشاپ میکوبه رو کیبورد ...ده تا دونه حرف اضافه واینتر واسپیس با هم تو متن میخوره ...آرین رو میکشم کنارو با بک اسپیس همه رو پاک میکنم ومیرم اخر کلمهءنهم میخوام کلمهءدهم رو بتایپم که باز زرپی میزنه رو کیبورد ول این دفعه خط نشانه میره سر متن ...
دوباره آرین رو عقب میکشم ...یه ماچ قلمبه از لپش میکنم وخط نشانه رو میزارم سر جاش ...
حالا این بار چشم آرین دنبال چراغ قرمز موسِ....آی دَدَم یاندیر ..این رو چی کارش کنم ..؟
همون جور که عقب نگه ش داشتم وهمچنان در تایپ کلمهءدهم مصر هستم.... سر کار کیمیا خانوم وارد صحنهءنبرد تن به تن من وآرین میشن....
-مامان شربت انگور ....(منظورش شربت آلبالو اِ ولی با انگورقاطی میکنه ...)
-کیمیا جان بزار الان میام ..
-مامان شربت انگور ...
-مامان شربت انگور ...
اگه یه بچه رو از نزدیک دیده باشین میدونید که این روش توی بچه ها به وفور یافت میشه ...
تکـــــــــــــــــــرار کــــــــــــــــــــــرد ن
اونقدر میگه میگه میگه میگه وبازهم میگه که دلت میخواد کله ات رو بکوبی به دیوار ...همین جوریه که نصف بیشتر بچه ها به خواسته هاشون میرسن ....بچهءیکی از اشناها به باباش یکی از اسرار مهم حرف گوش کردن مامانش رو این توضیح داده ...
(بابا هی حرفت رو تکرار کن مامان به حرفت گوش میده )
بازهم یه بار دیگه
-مامان شربت انگور ...
-انگور نه آلبالو ...
-مامان شربت آلبالو ...
-صبر کن اومدم کیمیا جان ...(جان اخرش از روی غیض گفته میشه شاید تاثیر داشته باشه )
-مامان شربت البالو...
شد صدبار.... وای خدا ...از اون جایی که بیشتر از این مخ من نمیتونه تحمل تکرار رو داشته باشه وبه هرنوع چیزتکراری الرژی داره ....جوش میارم ....
علارقم اینکه میدونم برای دندون هاش خوب نیست واین بار سومیِ که داره تویه روز شربت انگور ببخشید البالو میخوره بازهم شکست رو قبول میکنم ...
آرین رو مثل گوشت قصابی میزنم زیر بغلم ویه شربت البالو به کیمیا میدم تا فقط دست از این سر کچل من برداره ..
همچنان این کلمهءدهم تایپ نشده داره بهم چشمک میزنه ...یه سری بیسکویت رو خرد میکنم ومیریزم تو ظرف میزارم جلوی ارین ...یه سری هم به کیمیا میدم تا با شربت انگورش بخوره ...میخوام برم سر تایپ که میبینم سیستم رفته رو استند بای ...
از استند بای در میارم وتو جام درست میشینم که قشنگ به صفحه کیبورد مسلط باشم ...خوب حالا میخوام این کلمهءکذایی دهم رو تایپ کنم کـــــــــــه ...
جیغ کیمیا وآرین باهم بلند میشه ..نیگاه میکنم آرین دم بریده بیسکوئیت های خودش رو ول کرده رفته سراغ کیمیا ...کیمیا هم جیغی میکشه که نگو
میام آرین رو بغل میکنم ...بیسکوئیت ها شو بر میدارم.... میارم پیش خودم ...میزارم زمین اونها رو بخوره تا سرش گرم بشه ...
دوباره پای سیستم میشینم میام این کلمهءدهم منحوس رو تایپ کنم که صدا میاد ...
بر میگردم ..ای وای .همهءبیسکوئیت های خرد شده ریخته رو زمین وآرین داره بشقاب رو مثل گوش کوب میکوبه به در کمد ...
یه نفس عمیق میکشم ..
مریم جان آروم باش ...ببین حرص بخوری پیر میشی ..موهات سفید میشه ..پوستت چروک میشه ...
حرص نخور عزیز من ...با طمانینه بیسکوئیت ها رو جمع کن ...یه دونه بده دستش ...
خرده بیسکوئیت هارو جمع میکنم... میریزم بیرون چون همه اش پر از پرز شده ...یه دونه میدم دست آرین میرم سراغ همان کلمه
آرین هنوز رو صندلی جابه جا نشده... آویزون دستهءصندلیه ..
بغلش میکنم ..ولی آرین دقیقا با همون دستی که یه تیکه بیسکوئیت خیس خردهءاب دهنی تو دستشه میکوبه روی کیبورد وتمام بیسکوئیت تف مالی رو روی کیبورد خورد میکنه ...وای فضای بین دکمه ها پر از خرده بیسکوئیت اب دهنی میشه ...
حالا تو باشی چی کار میکنی ؟
1-آرین رو دعوا میکنی ....خوب نمیشه هنوز جوجه است حالیش نیست که ...
2-ولش میکنی همون پائین دستهءصندلی زنجه موره کنه ...
3-از خیر کلمهءدهم میگذری ...
جواب ...گزینهء سوم ...خیلی راحت نه تا کلمهءتایپ شده رو سیو میکنم ..
به کیمیا میگم اگه دلش میخواد میتونه بیاد پای کامپیوتر بازی کنه ...
آرین رو رو زمین میزارم ومیشینم کنارش ..تا هر چقدر خواست از سرو کله ام بالا بره وانگشتهاش رو تو چشم وچال ودهنم فرو کنه ...

جارو برقی رو میزارم وسط پذیرایی ...عمدتا جاور کردن تو خونه ای که دو تا فسقل بچه توش مدام دارن شیرین کاری وحرکات ژانگولر انجام میدن یه کار روتین به حساب مییاد ...
یعنی اگه روزی ده دفعه هم سر تا ته خونه رو جارو کنی بازهم میبینی سرامیک پراز پرزِ ....پذیرایی پر از برنج ...اطاق خواب پراز خرده نون ...
که اصلا نمیدونی از کجا مثل برگهای خزان زده سر از اطاق خواب در اوردن ...
یه وقتهایی با خودم میگم شاید چشم وچار من عیب وایرادی پیدا کرده که این همه جارو میکنم بازهم خرده نون رو زمین میبینم ...
اره خلاصـــــــــــــه
جاور برقی رو میزنم به برق ...وبرای بار یک صدو پنجاه وهشت میلیونی یُم ...شکر خدارو به جا میارم و
به جد واباد ادیسون ...ومخترع جارو برقی و...شرکت برق تهران ...وبرق کارِ... خونه ...که کلید پریزها رو تو دیوار جاسازی کرده ...وکارخونهءال جی که مخشون رو کار انداختن ویه دونه جاروبرقی خر کار درست کردن وخلاصه
تمام کسایی که در خفا واشکار دستی بر درست شدن این محصول منحصر به فرد وخارق العاده داشتن درود میفرستم که باعث شدن من بیچاره با این همه گرفتاری
یه دستم به میلهءجاروبرقی باشه ودست دیگرم به تونبون آرین که یه موقع خرابکاری نکنه وهرچه رشته بودم پنبه نکنه ...
حالا میرسیم به اصل مطلب ...واکنش های آرین در ادوار متوالی ....
نوزادی ارین ...
صدای جاروبرقی به هیچ عنوان وبه هیچ وجه ممکن روی بیداری ارین تاثیری نداشته وارین همچنان در خواب ناز به سر میبرد ...کلا انگار نه انگار که صدای گوشخراش جاروبرقی که مثل مته تا ته بصل النخاع ادم میره... بلندِ....
چهار ...پنج ماهگی ارین ....
هنوز راه نیفتاده ...پس یه گوشه دراز کشیده وزل زده به من ...که مدام دارم با این ماشین متحرک از این روز اطاق به اون ور اطاق نقل مکان میکنم ...
وسعی دارم اندکی تا قسمتی خونه رو به حالت یه خونهءنرمال برگردونم ...
البته در هنگام روشن خاموش کردن جاروبرقی ...صدای آژیر مانند آرین بلند میشه وبه فاصلهءدودقیقه بعد به کل قطع میشه وهمچنان به مراسم زل زدنش ادامه میده ...
به خاطر همین نقص فنی ..مجبورم اصلا جاروبرقی رو خاموش نکنم ویه نفس ازش کار بکشم که یه موقع آرین دوباره شاکی نشه وجیغ نکشه ....
ای یتیم مونده جاروبرقی که حتی یه استراحت ده دقیقه ای هم شامل حالش نمیشه
هفت ماهگی ارین ...
ارین سینه خیز میره ...خودشو روزمین میکشه وجلو میاد درست مثل سربازهایی که از زیر سیم خارداررد میشن ...
جارو رو که وسط پذیرایی میزارم سیم رو به پریز میزنم ...ارین لک ولک ولک نزدیک میشود ...با دست اورم بهش ضربه میزنه ..ادم فکر میکنه داره خمپاره رو چک میکنه ...یه تق میزنه به جارو برقی ...
خوب خدارو شکر که ازمایشات لازم به عمل اومده وخیال ارین از بابت منفجر نشدن جارو برقی راحت شده ...
چون همون طوری سینه خیز دستش رو به جارو میگیره وکم کم خودشو میکشه روی جاروبرقی وبعلـــــــــــه
به خودت میای ومیبینی ارین مثل سرداران خیمه زده بالای سر شیر شکار شده ...بالای جاروبرقی ...پرچم خودش رو افراشته ....
جارو رو که روشن میکنم دومتر میپره ...ولی اونقدر بچه پرو هست که هرجا جارو بره دنبالش تتی تتی ...راه بیفته ....ولی وقتی برمیگردم وجارو برقی بهش نزدیک میشه ....خوف میکنه والفرار ..
امروز آرین ...
ارین لولهءجارو برقی رو گرفته وآع آع آع میکنه ...انگشتش رو میزنه تو سری جارو برقی ودستهای کوچولوشو تا مچ تو سری جارو برقی فرو میکنه ..با سیم جارو برقی طناب میزنه ...
کلا اونقدر رله شده که فکر میکنه جاروبرقی اسباب بازی وداره باهاش بازی میکنه ....
موقعی هم که روشنه ....سرش رو رو قسمت خروجی جاروبرقی میگیره وموهاشو با جاروبرقی سشوار میکنه ...
خاموش روشنش میکنه ..پریز رو از تو برق بیرون میکشه ...دمرش میکنه ...سرته اش میکنه ...از این ور به اون رو میچرخوندش ...وقتی که روشنه داد میزنه واواز میخونه ...باهاش حرف میزنه و
خلاصه ..که آه وفغان جارو برقی فکستنی هشت سال پیش جهازم رو به صدا در میاره ..
ای بی نوا جارو برقی که همه ازش کارمیکشن ولی باز هم مثل بز اَخوش سرشو میندازه پائین وجیک نمیزنه ..
جالب اینجاست که من از این ور جارو میکنم کیمیا وآرین دونفری کمر همت میبندن که دوباره خونه رو همون جور دل اشوبه اش کنن ...اصلا انگار تمیزی این خونه تو قاموس این بچه ها نیست ..
انگار همیشه باید آت وآشغال رو زمین باشه واسباب بازی ها این ور واون ور ...ولو ...تا خیالشون به کلی راحت بشه ..
آره دیگه این هم از جریان جارو برقی کشیدن مامان مریم بیچاره به
دستیاری وهمکاری آقا آرین وکیمیا خانوم سرتق ....

جریان هندوونه خوردن ما سه نفر
**********
خوب هندونه رو میزارم جلوم ...دو تا تیکه شتری کوچیک برای بچه ام کیمیا میبرم ومیزارم که بخوره ...طفلک کیمیا اونقدر خود کفاست که هیچ اذیتی نمیکنه ولی ارین ...!
همینکه چشمش به ظرف هندونه ءقرمز میفته ..از ته اطاق مثل جیمبو خودشو میرسونه به ظرف ...
البته هنوز چهار دست وپا میاد چون بیشتر از دوقدم نمیتونه راه بره
خلاصه داشتم میگفتم میرسه به ظرف هندونهءبیچاره ...یه نگاه به هندونه ها میکنه ...یه نگاه به مامان مریم ...
اب دهنش راه افتاده وچک چک میریزه ...(این عین واقعیته دندونهای ارین داره در میاد واب دهنش مثل ناودون به راهه ...شرمنده دیگه این هم یکی از نکاتی که باید بدونید تا صحنه قشنــــــــــــــــــــــ ـگ براتون مجسم بشه ...)
مامان مریم مثل لوک خوش شانس یه دستش به ظرفه یه چشمش به ارین که اگه ارین خواست یه حملهء گاز انبری داشته باشه با یه ضدحملهءجنگی جلوش رو بگیره ...
انگشت های فنچکی ارین منتظر فروشدن تو اون هندونه های قرمز وخوشمزه است
دی دی دی دیـــــــــــــــــــــــ ـن
حالا مامان مریم در حالی که مثال یک گرگ صحرا یه چشمش به ارینه ویه چشمش به هندونه... یه تیکه ءکوچیک... قد دهن ارین با قاشق میکنه ومیزاره تو دهن ارین ...
خوب خودتون که میدونید ارین تقریبا دوازده ماهه است سر جمع هم هشت تا دندون بیشتر نداره ...مثل پیر مردها فقط با دندون های جلوی دهنش چیزی رو میجوه....
هندونه رو که جا میکنم تو دهنش ...تمام اب هندونه با اب دهنش مثل شیلینگ فشار قوی از دو طرف لب ولوچه اش میزنه بیرون ...وای وای وای صحنه ای هست بسی دیدنی ...
من که مامانشم عادت دارم ولی قیافه هاتون موقع خوندن این صحنه باید جالب باشه ...
اره دیگه اینم از جریان من وارین که در صلح وصفا هندونه میخوریم ...البته همچین هم صلح امیز نبود ...
چون من یه لحظه غافلگیر شدم ودیدم بعلــــــــــــه ....
دست ارین تا مچ توی ظرف هندونه شناوره....وهندونه ها مثل گوجه های لهیده چسبیده به دستش ...
وقتی بازوش رومیگیرم واز دل هندونه ها میکشم بیرون ...دیگه نمیشه ارین رو جمع کنی ...
جیغ هایی میزد به یاد ماندنی وگوش خراش ...انگار ازچلپ چلپ کردن تو اب هندونه خیلی خوشش اومده که ول کن نیست ...

ماجرای :
مگه نوکر ته
----------------------------------------------
دایی جان بهار خودش را خونه ما مهمون کرده بود...
البته حتما کاری داشته که اومده خونه ما . حالا کارش چیه:
یه سری پرینت گرفتن با پرینتر مفت و کاغذ A4 مجانی ...
به این می گن داداش فرصت طلب...
خوب حالا بهار خانم ما با این دایی جان آبشون توی یه جوی نمیره . وقتی که میاد یه سر با هم کل کل می کنن. اونم آدم بزرگ تا جای که می تونه بچه خواهرش را اذیت می کنه و عقده های کودکیامون را سر بهار خالی می کنه البته شما بهار جان را دست کم نگیرید از عهده تمام ایل و تبار من یه تنه بر میاد...
و این طوری خونه تبدیل می شه به میدون مبارزه و با آمدن بابای بهار مبارزه به شدت بین داماد و خواهر زاده و دایی ادامه پیدا می کنه.
توی یکی از همین دعواها :
بابای بهار با خستگی یه کار روزانه روی مبل لم داده بود و مشغول خوردن چایی بود. که صدای داداش گرام از پای کامپیوتر اومد
- داداش بیا ببین کامپیوتر غراضه ات چه شه هنگ کرد ( حالا خودش سواد نداره گیر داده به کامپیوتر شش دانگ ما)
- ولم کن خودت درستش کن حال ندارم از جام پاشم . حتما باز ویروس آوردی . ویروس های خودت کم بود که ما را مریض کرده حالا کامپیوتر را هم ویروسی کردی.
وقتی میری باید خونه را سم پاشی کنم . همش خرج را دستم میزاری.

- بیا ببین چشه اینقدر اذیتم نکن الان کار دارم. همه داماد دارن ما هم داماد داریم.
- اصلا دیگه از جام جم نمی خورم ببینم می خواهی چیکار کنی من نمی دونم کی به تو مدرک داده...

بهار خانم هم در جوار پدر جانشان با استکان چای در دست به این بحث گوش می دن .
در همین زمان خان داداش از روی صندلی کامپیوتر بلند شد تا شوهر جان را با زور ببره پیش کامپیوتر .
بهار هم از روی مبل پرید پایین دستاش را زد به کمرش و بین باباش که هنوز روی مبل لم داده بود با دایی خان وایستاد و داد زد
به بابام چیکار داری مگه بابام نوکر توه ( در این صحنه لبخند پدر جان از دو طرف در رفت. :khandeh!:) اما در ادامه بهار گفت

این نوکر منه نوکر تو که نیست...
:Gig:
آخی بابای بیچاره خنده اش جمع شد .
:hey:
دایی جان هم یه بچه پررو به بهار گفت و دست پدر جان را کشید.
اما من

منم با این بچه تربیت کردنم
وا خوب من چیکار کنم خودش این حرفا را میزنه تازه این حرف خوبشه

داستان شبانگاهی درخونه ی مریم بانو ..
****
شبا هنگام است وصدای قار قار موتور تو اتوبان و وز وز مگسان درفضا طنین انداز است ..وخاندان مریم بانو درخواب ناز به سر میبرن که ...

دریک حرکت کاملا ازپیش طراحی نشده ..پاشنه ی کوچولوی ارین درتخم چشم مامان مریم بیچاره فرو مینشینید ...
با
ور کنید تو این حالت مامان مریم تا چند لحظه حس میکنه که با گرز کوبیدن تو چمش ...وعجیب یاد داستان میشل استروگوف میوفته که چشمهاش رو کور کردن ..یعنی حسش دراون حد طبیعیه ..
خلاصه مامان مریم یکم پلک میزنه ..یکم چشمش رو میماله تا از سالم بودن چشمش مطمئن بشه ...
تو این حالت خواب شیرین غلبه میکنه ودوباره مریمی خوابش میبره ..ولی ...

صدای جیغ بنفش کیما بلند میشه ..مریمی از خواب میپره ...چی شده ..؟دزدهای دریایی حمله کردن ..؟ امریکایی های صدام یزید کافر شبیخون زدن ...؟
جنگ جهانی چهارم ..؟زلزله ..؟سیل ..؟اخر سر میفهمه که نوچ ..هیچ کدام ...
بلکه این جیغ بنفش به خاطر اصابت پاشنه ی پای ارین در دل وجیگر کیمیاست ..
یعنی بینید ما چقدر داستان داریم با این پاشنه ی نیم وجبی ارین ..

مامان مریمی خمار خواب مثل دهقان فدارکار .. ارین رو میکشه سمت خودش وکیمیا رو میخوابونه که اگه احیانا باز خواست با پاشنه اش ادم بکشه سمت کیمیا نره ...
دقیقه ها میگذرن ومامان مریم تازه چشمهاش گرم شده که یه نفر بیخ گوشش میگه ...

-ماما ج .ش
ای داد بر من ...مراسم دستشویی بردن ارین وتشویق ودست وجیغ وهورای مراسم شبانگاهی رو درراستای همون پروژه ای که خدمتتون عرض کردم انجام میدیم تا شازده پسرمان تشویق شده وهربار ......... داره به مامان بگه ..
واما حسن ختام برنامه چیه ...
از طرف دیگر منزل مسکونیمان بانگ وفریاد می اید ...
-مریم پاشو یه (بِه دونه )به من بده گلوم درد میکنه ...
خب حالا به نظرتون مامان مریم چی کار کنه ؟
1-سرش رو بکوفونه به طاق ..
2-خودش رو حلق اویز کنه ...
3-بزنه دکوراسیون مرد خونه رو پیاده کنه (وای چه جلافتا ..زن هم اینقدر وقیح )
4-مثل یه مادر نمونه پاشه یکم اب جوش بیاره ویه لیوان به دونه بریزه تو حلق همسر گرام ...
باور کنید از ته دل بهتون اطمینان میدم که این اتفاقها کاملا واقعیه ...

ماجرای مهمونی همراه با بهار
--------------------------------------
دیشب جای شما خالی مهمونی دعوت بودیم.

شرح قبل از مهمونی:

موقع رفتن بهار جان گیر داده بود که تخت عروسک هاش را با خودش بیاره و به خاطر همین با باباش دعواش شد.

- بابا بزار تخت عروسکام را بیارم
- اصلا نیاری ها و اگر نه من می دونم و تو
- ببین داری اذیتم می کنی... مامان ، بابا داره من را اذیت می کنه...
( من در این دعوا ها دخالت نمی کنم چون آخر سر هر دوشون از من شاکی می شن به من چه پدر و دختر یه جور مشکلشون را حل می کنن والله...)
- مردم تو خونشون جا ندارن این می خواد تخت عروسک بیاره... بهار نمی برمت باید تنها خونه بمونی
- بابا داری اشکم را در میاری دلت می خواد گریه کنم ها ها اشکم داره میاد ...

باباش ول کرد رفت و به من گفت تخت را نیارید. من هم بهش می گم بچه تخت را بر نداری بیاری. اما بهار خانم بی توجه به من و باباش تخت را سوار ماشین کرد و خودش هم کنار بچه هاش نشست و البته به ما گفت سر و صدا نکنید بچه هاش بیدار می شن.

حالا شرح مهمونی:

جای که مهمون بودیم یه آقا پسر 17 سال داشتن که بچه بسیار مظلومیه صدا از دیوار بیرون میاد از این بچه نه. کنار تلویزیون میشینه و شبکه هارا هم میزنه تا ته نگیره بعضی مواقع در بین این هم زدن روی یکی از شبکه ها وایمیسته...
خوب بهار جون گیر داد به این بچه .

- ببخشید من شما را میشناسم شما آقا مرتضی هستید. ( پسره یه لبخند زد) شما اسم من را میدونید آقا مرتضی؟
- بله شما بهارید
- نه ببین آقا مرتضی من بهار خانمم نه بهار
- ببخشید بهار خانم

حالا میره پیش مامان آقا مرتضی
- ببخشید مامان آقا مرتضی اجازه میدید من با آقا مرتضی حرف بزنم با هشون کار دارم.
در این جا همه سر ها برگشت طرف بهار من هم این شکلی بابای بهار که اصلا توجه نکرد.. تو دلم می گم بچه تو چیکار به پسر مردم داری چرا گیر دادی به این مظلوم بهتر از این بیچاره پیدا نکردی.
مامانه هم گفت شما صاحب اختیاری بهار خانم بفرماید با آقا مرتضی حرف بزنید.

حالا رفت سراغ پسره و دایی جان که کنار آقا مرتضی نشسته
- دایی از کنار آقا مرتضی پاشو می خوام با هاش حرف بزنم.
- جون دایی به من گیر نده حال ندارم تکون بخورم
مامان پسره می گه مرتضی کنار خودت به بهار جا بده ( منم تو دلم دعا می کنم که نره تو بغل پسره) که خدار شکر نرفت و کنارش نشست.
- خوب چه خبر آقا مرتضی
- هیچ خبری نیست بهار
- مگه بهت نگفتم بهم نگو بهار بگو بهار خانم ها

و اینطوری با آقا مرتضی قهر کرد و اگر نه که آبروی نداشتمون را میبرد...

ما اومدیم یه بچه ۶ ساله رو سرکار بذاریم جمیعا ولی جمیعا رفتیم تو کف
چند روز پیش داداشه ۲۲ سالمون یه اهنگی با گیتار واسه جمع خوند که همه خیلی دوست داشتن و داشتن ازش تعریف میکردن. در همین حین من متوجه نگاه مات دختر داییه ۶ سالم شدم به برادرم. به مامانم یه اشاره زدم اونم سریع منظورو گرفت.
به دختر داییم گفت عزیزم چطور بود؟ خوشت اومد؟ اگه پسندیدی بیایم خاستگاری.
اوشونم یه لبخند ملیح زد و گفت چون اصرار میکنید من قبول میکنیم. حالا ما مونده بودیم کی اصرار کردیم.
مامانم که دید بچه داره هوایی میشه بهش گفت میخوای چند روز فکر کنی بعد جواب بدی؟
اونم خیلی زیبا جواب داد لازم نیست من قبلا فکرامو کردم. یعنی اونجا یکی باید میومد از فکای باز مونده ی ما عکس میگرفت.
اینا واقعا بچه هستند

ا
ین داستان مال من نیست ..برای سر کار خانوم المیرا هست

ماجرای " من نمی خوام سوار هواپیما بشم"
---------------------------------------------------
یه بار به خاطر یه مشکل فوری مجبور شدیم در شرایط شلوغی پرواز ها با هواپیما مسافرت کنیم.
دخترم از موقعی که 5 ماهش بود دیگه سوار نشده بود واین اولین تجربه هواپیما سواریش در نهایت رشد عقلانیش بود.
ما صبح کله سحر بهار خانوم رو با کلی نازونوازش وخواهش از خواب بیدار کردیم که پاشو می خوایم بریم دَدَر
اونم خوشحال و شنگول برای یه جهانگشایی وفتح خیبر دیگه بیدار شد و لباس پوشیده جلوتر از ما دم در منتظر شد.
رسیدیم فرودگاه مهر آباد و کارای پرواز را انجام دادیم ....این بهار هم آویزون من بود ومدام تکرارمیکرد
بریم دیگه
بریم دیگه
حالا هر چی توضیح می دی الان سوار می شیم هرچی چشم غره میری ...تهدید ...ارعاب ...التماس ...مگه به گوشش می رفت
انگار که تو جفت گوش هاش پنبه کار گذاشته ومدام داره رو حرف خودش پافشاری میکنه ...
برم دیگه ...
بریم دیگه ..
بریم دیگه ...

تا اینکه خدارا صد هزار مرتبه شکر ...گوش شیطون کر ...بزنم به تخته ...پرواز را بدون تاخیر اعلام کردن
( این یکی از عجائب هشت گانه محسوب میشه ......جل الخالق ).
ما هم رفتیم توی صف پرواز و بعد هم سوار اتوبوس شدیم .
بابای بهار با مهربونی وملاطفت بابا گونه اش داشت برای دختر گیس گلابتونش توضیح می داد که می خوایم سوار هواپیما بشیم که می ره تو آسمون
از همون هایی که تو هر روز تو آسمون می بینی. وشونصد دفعه از من میپرسی( بابا اون که داره تو اسمون پرواز میکنه چیه ...؟)
خلاصه کم کم بهار خانوم قصهءما داشت راجع به وسیلهءپرواز اسمانی به نام هواپیما اطلاعات کسب میکرد که
یه دفعه ای نگذاشت نه ور داشت توی اتوبوس فرودگاه زد زیر داد و گریه که " من نمی خوام سوار هواپیما بشم"
" من نمی خوام سوار هواپیما بشم"
بازهم خاطر نشان میکنم که تکرار این جمله رو خودتون به عنوان موسیقی متن داستان داشته باشید ...
من نمیخوام سوار هواپیما بشم ..
مردم همه ما را نگاه می کردن وما مستاصلانه میخواستیم این اتشفشان فعال شده رو خاموش کنیم ...منظور ساکت کنیم ...یا به کلام ساده تر در نطفه خفه کنیم
مردم همه با نگاه های ترسان زل زده بودن به ما ... و بعضی ها فکر می کردن مثل این فیلم ترسناک مقصد نهایی ورژن جدید که دختره سقوط را زودتر می فهمید ....
به گل دختر ما هم الهام شده که این هواپیما سقوط می کنه . ...
بعضی ها می گفتن عقل این بچه بیشتر می رسه که سوار هواپیما نمی شه
اصلا بابا کار این دختر درسته ...تو این قسمت از کرهءزمین سوار شدن به هواپیما به پای خودته ولی پیاده شدنت دیگه به لطف وکرم خدا وعزرائیل بستگی داره ..
دیگه خلاصه درگیری بود که یه بچه 3 ساله قبل از پرواز درست کرده بودو مارو انگشت نمای خاص وعام کرد ... الانه که حراست پرواز بیاد جمعمون کنه
جالب اینجا بود که بچه های کوچیک دیگه هم به هوای اینکه ممکنه خطری اونها رو تهدید کنه شروع کردن به نواختن همون سمفونی معروف ...
من نمیخوام سوار هواپیما بشم ...
. خلاصه اینکه بل بشویی شده بود دیدنی ...ما هم اشهدمون را خوندیم و باترس و لرز منبع کودتا یعنی بهار خانوم رو با بکش بکش سوار هواپیما کردیم.
میدونید نکتهءجالب این سفر چی بود اینکه بعد از برگشتن از مسافرت والا مقام علیا مخده
تا یه هفته کارش گریه و زاری بود که

من میخوام دوباره سوار هواپیما بشم
من میخوام دوباره سوار هواپیما بشم.

ماجرای " شوهر پیدا کردن دخترم"
----------------------------------------------
یه روز کله سحر بهار خانم زودتر از من بیدار شده بود و بالای سر من نشسته بود می گفت مامان صبح شده پاشووووووووو.
من با هزار زحمت بیدار شدم برای بهار خانم یه لیوان شیر ولرم و چند لقمه نون پنیر آوردم گفتم بفرماید زود بخورید که می خواهیم بریم مهد. چشمای بهار برق زد و مشغول شد من خوشحال که الان می برمش مهد و می شینم پای سایت 98یا اون هم دور از چشم بابای مهربون و با خیال راحت وبگردی می کنم.
ما خوراکی بهار ار آمده کردیم گذاشتیم توی کوله صورتی خوشکلش و توصیه های لازم را کردیم که خوراکی تو بخوری ها ، دختر خوبی باشی، دستشویی لازم داشتی به خانم مربی بگی ...و دست در دست هم راهی شدیم به سوی مهد
تحویل خانم مربیش دادیم یه آیت الکرسی خوندیم و آمدیم خونه
ساعت 11 موقع برگشتن بهار با یه روحیه مضاعف از یک ساعت و نیم استراحت همراه با دلتنگی از جای خالی بهار رفتم دنبالش .
وقتی رسیدم دم مهد خانم مربی به همه مامانا گفت بیان شاهکار های نقاشی بچه هاشون را روی دیوار مهد ببینن. بعد یواشکی امد کنار من و گفت" بیا ببین دخترت چی کار کرده"
همه خوشی کتاب خوندن و و استراحت دود شد و رفت هوا.
با خودم هزار جور فکر کردم : نکنه بچه ها را زده ؟ نه اون که دیگر آزار نبود.نکنه حرف زشت زده ؟نه بابا مگه از کجا شنیده.نکنه دستشویی کرده
وایییی حتما همینه . رفتیم توی اتاق چشمتون روز بد نبینه دخترم و خانم مربی کنار چیییییییی
یه نقاشی وایستادن خانم مربی دم گوشم میگه" دخترت برای خودش شوهر کشیده" . بهش می گم این کیه میگه شوهرمه حتی چند بار از ش پرسیدم می گه شوهرمه" حالا نقاشی را مبینم :یه خورشید و یه مامان و یه بابا و خودش را هم کشیده بود( همون کله به همراه چند تا خط به عنوان دست و پا به قول خودم عین باکتری) اون یایین صفحه یه باکتری کچل دیگه هم بود و آن هم شوهر بهار خانم.
من که از خنده مرده بود با خودم فکر می کردم کلمه شوهر را دیگه از کجا یاد گرفته .
شب ماجرا را با خنده برای باباش تعریف کردم یه چشم غره بهم رفت .( من هم توی دلم گفتم دخترش رفته شوهر پیدا کرده من را دعوا می کنه ای بابا من این وسط چی کاره ام)
از آن به بعد هیچ وقت ازاین واژه استفاده نکردیم تا از سر بچه بیفته و آبروریزی نشه. ولی نقاشیش را نگه داشتیم تا به خودش و شاید شوهر آیند اش نشون بدیم .

[="DarkSlateBlue"]خاطره من و فرزندم:

من یک دختر ۸ماهه دارم!
یک روز رفتم خونه دیدم چهار دست و پا یاد گرفته! این قدر خوشحال شدم!
تمام!
(چون بچم کوچیکه خاطره ای بیشتر از این یادم نمیاد باید ببخشید)[/]

"هر چی عوض داره ، گله نداره"
------------------------------------------

یکی از ویزگی های بارز دردونه من ،کم خوابی و بی خوابیشه. اصلا بزار برنامه روزانه دخترم را بگم: بهار خانم در شبانه روز 8 ساعت می خوابه، یک ساعت توی تخت قبل از خواب وول می خوره، 10 ساعت حرف می زنه
( زبون که نیست واخ واخ ، خدا فقط به من یه گوش داده یکی در و دیگه دروازه و اگر نه تا حالا ناشنوا شده بودم از بس به حرف های بهار گوش کرده بودم)
بقیه ساعت ها را هم یا غذا می خوره یا داره توی وسایل خونه خرابکاری می کنه و دل و روده یک از وسایل را یواشکی دور از چشم من در می یاره یا داره نقاشی می کنه اونم رو دیوار یا روی وسایل.
به این میگن زلزله 10 ریشتری نه بچه. تازه بابای مهربون، معتقدند دختر گرامشون از نسل کورش کبیره . بیچاره کوروش با این حرف توی گور می لرزه.
بعضی اوقات توی خوابیدن آنقدر اذیتم می کنه و توی تخت وول می زنه و فک می زنه که از دستش عصبانی می شم
و می گم" از کله سحر بیداری بخواب دیگه" ولی کو گوش شنوا و کو خواب.
یه روز بعد از کار های روزانه زیاد و درگیری فیزیکی و روحی با بهار تصمیم گرفتم که به خودم استراحت بدم و ساعت 10 بخوابم.
بله ما ساعت 10 خوابیدیم و تازه داشت چشمام گرم می شود که صدای هر و کر بهار خانم و باباشون می یاد.
مثل اینکه بابای مهربون اد همین امشب یادش افتاده که یه بچه داره و تصمیم گرفته وظایف خطیر پدرانه را همین امشب به اجرا در بیاره و مشغول بازی کردن با بهاره.
این بالشت می زنه تو سر این. اون ، این را قلقلک می ده دنبال هم می دون. منم با چشم های به خون نشسته می رم پیششون و می گم" سرم رفت خوابم پرید" بهار خانم هم با همون حالتی که من هر شب سرش غر می زنم می گه
" از کله سحر بیداری برو بخواب دیگه خستم کردی از صبح"
بابای مهربون که با افتخار به شیرین زبونی نوه کوروش کبیر نگاه می کنه منم چی می تونم بگه جز اینکه برم بخوابم که از کله سحر بیدارم و الان مزاحم سرگرمی مامان عزیزم( منظور بهار خانم ) شدم.
واقعا که. بچه هم بچه های قدیم ، جلوی پدر و مادر پاشون را دراز نمی کردن. اما بچه های حالا خدا به دور.

بهار و عروسکاش
------------------------------
بهار خانم مثل تمام دختر بچه ها یه عالمه عروسک داره که بعضی از این عروسک ها را یا هدیه گرفته یا اینکه خودشون دستور دادن که براشون بگیریم.
این عروسک ها در شکل ها و اندازه ها و رنگ های مختلفه. بعضیاشون حیوون ان و بعضی ها هم عروسک انسان. البته بهار برای هر کدوم یه اسم خاص انتخاب کرده مثل: خرگوش ناز گوش دراز، گاو قوی و شکمو، عسل خانم و فاطمه جون نمونه های از این خروار عروسک هستن.
این عروسک های محترم به جونش بسته ان. وای به روزی که اشتباهی پات بره روی یکی از اینا انگار بچه اش را کشتی، داد می زنه: پای عسل خانم درد گرفت چرا اذیتش می کنی" ما هم با احترامات فائقه از عسل خانم طلب عفو می کنیم. تا ماجرا ختم به خیر بشه.
وقتی بهار می خواد غذا بخوره این 15 تا را ردیف روی مبل می زاره و می گه" به اینا هم غذا بده گشنشونه و برای هر کدوم از فواید غذا خوردن سخنرانی می کنه و میگه عسل جون غذات را بخور تا زود بزرگ بشی اگه غذا نخوری کوچیک می مونی اونوقت من چکار کنم"
منم مثل یه کلفت خوب و حرف گوش کن قاشق را جلوی هر 15 تا عروسک می گیرم تا غذا میل کنند و در آخر، قاشق غذا نصیب بهار خانم می شه. اگه بخوام اون وسط دودر کنم و یکی از عروسک ها را جا بندازم مامانشون مثل عقاب بالای سرم من نشسته و می گه" چرا به نی نی غذا نمی دی گشنه اشه.
و باز دوباره مجبور می شم از اول صف شروع کنم به غذا دادن به 15 تا عروسک تا به قول کارتون شکرستان تو ناخوداگاه بچه تاثیر نزاره حیف که زمان ما ناخودآگاه هنوز اختراع نشده بود اینم از شانس ما .
تازه بعضی اوقات مامان محترمشون تشخیص می دن که امروز خرگوش ناز گوش دراز دچار تب و لرز شده و تب اش بالا است و سرفه هم می کنه حالا باید چیکار کنیم.
اینطوری می شه که یه ساک می ده دست من و کوله خودش را هم روی پشتش می ندازه و عروسک را بغل می کنه پیش به سوی مطب آقای دکتر.
آقای دکتر فرضی هم اینطور که بهار صداش را می شنوه و من نمی شنوم( جلل الخالق) تجویز می کنن که خرگوش ناز گوش دراز سرما خورده و باید دارو سفکسیم و شربت سرما خوردگی بخوره تا زود خوب شه.
من هم دوباره مثل یه کلفت خوب حرف های بهار خانم و آقای دکتر فرضی را گوش می دم و از این اتاق به آن اتاق دنبال یه نیم وجب بچه و یه عروسک مریض راه میفتم.
بعد از مطب دکتر تازه عروسک محترم مریض عزیز باید توی رختخواب بخوابه. اینطوری می شه که یه بالشت و یه پتو تا دو سه روز وسط حال پهنه و عروسک محترم زیر پتو در حال استراحت تا حالشون زود خوب بشه.
مامانش هم قاشق به دست همراه یه شیشه شربت بالای سر عروسک نشسته تا داروش را بده. بعضی اوقات مامانش تشخیص می دن تب اش بالا است و عروسک نیاز به پاشویه داره حالا بیا حالی این بکن که بابا جان عروسک آب ور می داره زندگیم خیس می شه... کو گوش شنوا
خدا به من فقط صبر بده تا بتونم از پس این 15 تاعروسک + مامانشون بر بیام.

بعد از مدتها سلام
از تمامی دوستانی که خاطرات زیبا و آموزنده خودشون رو میذارن کمال تشکر رو دارم.
و اما زهرا خانم و ایرانگردی!!!
چند وقت پیش فرصتی پیش اومد تا یه ایرانگردی کوچیک رو با خانواده و یکیاز دوستان تجربه کنیم. خاطرات و اتفاقات تلخ و شیرین زیادی رقم خورد که چکیده ای از اونا رو براتون عرض می کنم.
قصه از اونجایی آغاز شد که پزشک من بهم گفت که باید بری سفر تا اوضاع بدنت کمی آروم بشه. منم با این فشار کاری می گفتم که نمی شه و نمی تونم:offlow:. شب که تو خونه مطرح کردم با استقبال عجیبی!!! از سوی همسرم مواجه شدم و زهرا خانم هم روی شکم نحیف! بنده بالا و پایین می پرید و می گفت دد دد دد دد!!!:_loool::_loool: این شد که نه به خاطر خودم بلکه به خاطر همسرو فرزندم!!!:khandeh!: مجبور به سفر شدم. تمامی کارام رو هماهنگ کردم و از محل کار هم چند وقتی مرخصی گرفتم.
اما یه مشکل عمده کل سفر رو تهدید می کرد: زهرا خانوم با یکدستگاه سه چرخه، تعداد 7 عدد عروسک، 2 باب خانه سازی و سایر ملحقات!!! که جمیعا خودشون یه وانت نیسان کامل می شد! آماده و مهیای سفر بودند. به خانومم گفتم: حالا کی می تونه اینا رو از جلوی زهرا خانوم جمع کنه که یهو متوجه شدند و چنان گریه و مویه کنان دور خودشون می چرخیدند که گویی همین الان تریلی 18 چرخ با 19 چرخ از روی من رد شده و ایشون شاهد این صحنه بودند!!!
بگذریم! با هر ترفندی بود با 2 عروسک و یه خانه سازی بدون ملحقات ویژه! عازم سفر شدیم. از همدان شروع کردیم. غار علیصدر و عکس العمل های جالب زهرا خانوم توی قایق و هنگام دیدن اون همه ((آب به)) یکجا، تازه ما روی اون آب به ها حرکت هم می کنیم!!!، خاطرات دل انگیزی رو برامون ماندگار کرد. بعد هم گنج نامه و باباطاهر و بوعلی و ...
همیشه دوست داشتم توی مسافرت به جای هتل و مسافرخونه، چادر بزنم و شبها رو کنار چادر و با یه آتیش گرم سپری کنم. حالا الان تابستونه آتیشش نمی شد، چادر که می تونستیم بزنیم.
2 شب رو اطراف همدان تو چادر سپری کردیم.
بعد عازم دیار غیور مردان کرمانشاه شدیم. بیستون رو نمی دونم چطوری توصیف کنم اما زهرا خانوم خوب بلده چطوری توصیفش کنه. تا عکسای اونجا رو میبینه با یه ذوق خاصی میگه: آب به، توتو!!! ترجمه می کنم: استخر نسبتا بزرگی که تعداد زیادی ماهی در آن شنا می فرمایند!!! یه جوب آبی پایینش راه افتاده بود که زهرا خانوم توش یه تنی به آب زدند و من و مادرش رو حسابی از سفر پشیمون کردند! اصلا با این کارش کل سفر ما رو برد زیر یه علامت سوال بزرگ!!!
کرمانشاه و سراب نیلوفر، معبد آناهیتا، طاق بستان و از همه مهمتر و جالبتر برای خانمها، بازار بگم چی آخه، خراب که نه! انشالله قیمتاش ارزونتر شه!!! رو پشت سر گذاشتیم به مقصد خرم آباد...
کلا توی راه هرجا جوی آبی، درختی، گلی، بوته ای، خاری و کلا چیزی میدیدیم می ایستادیم و مثل اینایی که از شاخ آفریقا فرار کردند! از مناظر لذت می بردیم و زهرا خانوم هم از آب به ها!!!. سفر باید اینجوری باشه، چیه هی بدو بدو تا برسی به مقصد، پس راه چی میشه؟؟؟!!!
نزدیکای خرم آباد بودیم که دیدیم تابلو زده بروجرد! ناخود آگاه فرمون ماشینو چرخوندم تا از بین کوههای زیبای اون مناطق رد شیم بریم بروجرد. با توجه به قرار اولیه تمامی مواد غذایی رو تازه خوری می کردیم. مثلا مرغ می خریدیم، سر می بریدیم، پر می کندیم و مرغ یا جوجه می خوردیم. ماهی هم همینطور ولی اوضاع گوسفند کمی فرق داشت! آخه نمیشد یه گوسفند کامل بخری واسه نیم کیلو گوشت!!! صبح زود میرفتیم دم قصابی و تا سر گوسفند رو می برید، ما گوشتمون رو تهیه می کردیم. آخه سفارش زهرا خانوم رو نمیشد بیخیال شد: قلوه!!! میبینی بدبختی ما رو؟ یکی دوتا نیست که!!
یه مرغ خریدیم تا زهرا خانوم تا محل توقف که قرار بود گاماسیاب باشه، پدر و مادر محترمش رو بیاره جلو چشمش!!! اولش مرغه یه قدقدی می کرد و یه کم شاخ و شونه می کشید ولی اونجا که رسیدیم فقط کم مونده بود ازم خواهش کنه که جون هر کی دوست داری منو بکش و راحتم کن!!!!!!!!
شما خودت حسابشو بکن، اون با همه مرغ بودنش، به یه همچین تصمیم سخت و دردناکی رسیده بود!
وقتی رودخونه گاماسیاب رو دیدم، داشتم از خوشحالی پرواز می کردم: تجربه نشستن کنار جوی آب و پاهام رو می اندازم تو آب و آرامش رو تجربه می کنم. بدو رفتم کنار آب و یه سنگ مناسب همراه با یه پوزیشن پشت به آفتاب رو انتخاب کردم. تصمیم گرفتم پاهامو یه دفعه ببرم تو آب. ولی باورم نمی شد، به همه چیز شک کردم، آخه مگه میشه، تابستونه ها نامردا !!! چنان آب خنکی بود که در حداکثر تلاشم تونستم 5 ثانیه پاهام رو تو آب نگه دارم. ضد حال عظیمی بود!!! ولی باید از بقیه مواهب طبیعی بهره می بردم که ناگهان، زهرا خانوم به داخل آب به ها نزول اجلال فرموده و بلافاصله ما رو یاد پزشک متخصص اطفال محلمون انداختند که می گفت: آخه شما چه پدر مادری هستین که بچه تون همش سرما خورده هست!!! آخه نیست ببینه این خانوم دو زیسته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کلا تو آب زندگی می کنه و بعضی وقتا میاد تو خشکی سری به ما میزنه و به به نوش جان می کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از گاماسیاب، به عشایر رسیدیم. مردمانی زحمتکش و خونگرم از جنس ایران زمین با صورت های آفتاب سوخته که تمام نگاهشان سرشار از مهر و محبت است.
میهمان عشایر شدیم و زهرا خانوم هم با آقا علیرضا و فاطمه خانوم، فرزندان 3 و 4 ساله یکی از عشایر مشغول بازی شدند. چه لذتی داشت سرشیر محلی، نان داغ و چای آتیشی... شاید بهترین نقطه سفرمون اینجا بود.
به بروجرد رسیدیم. طبق معمول همسر محترمه شیشه رو دادند پایین و از اولین عابر در ابتدای ورودی شهر پرسیدند: ببخشید خانوم، بازار کجاست؟؟؟!!! جمله ای آشنا که در ابتدای هر شهر و روستایی، گوشم رو نوازش می کرد!!!!!!!!!!!!!
شب رو باز هم در چادر و بر فراز چغا گذروندیم. شب خوبی بود به جز اونجایی که زهرا خانوم رو هر 5 دقیقه یکبار از داخل جوی آب بیرون می آوردیم و لباساش رو عوض می کردیم.
در برگشت هم از اراک و ساوه عبور کردیم تا رسیدیم به تهران.
سفر خوب و خاطره انگیزی بود بخصوص برای دختر و همسرم!!! ولی من باید چند روزی استراحت می کردم تا خستگی و فشار سفر رو از تن خارج کنم!!! تازه وقتی دوباره رفتم پیش پزشکم قبل از اینکه حرف بزنم، تا قیافه شبیه ناله من رو دید، داد زد: مگه نگفتم برو سفر تا روحیه ت عوض شه؟ چرا حرفم رو گوش نمیکنی؟ و کلی سوال همراه با فریاد دیگه...
به نظر من که اون دکتره باید بره سفر!!!
آخه منو با وجود زهرا خانوم چه به مسافرت؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آقا دوران مجردی هم دورانی بود!!!! هی!!! مزخرف تر از الان بود!!!!!

سلام از دوستان عزیز خواهش می کنم مثل قبل در تاپیک مشارکت داشته باشید... سپاسگذارم

خاطره ی موچه تشتن ارین وکیمیا ...
***

اقا این دم رفتنیه وبحبوحه ی اسباب کشی ..خونه ی ما مامن مورچه ها شده ...هرکاری هم میکنیم ..رفتنی نیستن که نیستن ..از پودر مورچه کش بگیر تا باقی حشره کش ها ...
نوچ ..خیمه زدن تو این خونه ...ازطرف دیگه کیمیا وارین هستن که شدیدا دلبسته ی این مورچه ها شدن ...اقا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ها ..
حالا بگو چه طوری؟ ...
یه وقتهایی درمنزل کوچمان کیمیا بانگ برمی اورد ..
-اریــــــــــن بدو بیا جوجو ..
ارین از هرکجای منزلمان مثل جت میاد سروقت کیمیا وجوجو(یا همون مورچه ی بیچاره )
حالا هرکدوم یه طرف مورچه رو سد میکنن وبه اصطلاح مورچه ی نگون بخت رو تو تله میندازن ...وبعد هم با هم نقشه ی استراتژیک میکشن که نکنه مورچه ی بینوا دربره ...
وبعد ...با هرچیزی که دستشون برسه مورچه ی بیچاره رو به فنا میدن ...
هرچی میگم کثیفه ...ولش کن بیچاره رو ..گناه داره.... تو کتشون نمیره که نمیره ...انگار گل دارم لقد میکنم ...
ارین با هیجان داد میزنه
-ماما چاگو بیده موچه نیصف بتنم ...(منظور از این جمله ی حکیمانه اینه که: مامان چاقو رو بده مورچه رو نصف کنم ..)
یعنی هرکی این حرف رو بشنوه فکر میکنه من از نونهالی بچه هام رو چاقو کش بار اوردم ...دراین حد
از اون طرف کیمیا داد میزنه
- اِ مال منه نکشش میخوام خودم بکشمش ..
بعد هم سر کشتن مورچه ی بینوا دعواشون میشه ...که ارین تو یه حرکت کاملا انتحاری وبرای تموم کردن قائله ... با کف دست زرپ میکوبه توملاج مورچه واشک کیمیا رو درمیاره ...
که البته از اون جایی که کف دست ارین کوچیکه مورچه ی بیچاره نمیمیره وارین همون جوری شاپ شاپ دستش رو میکوبه رو زمین که اخر سر مورچه نفس های اخرش رو میکشه و
اناا..وانا علیه راجعون
خدا من وبچه هام رو ببخشه ...تا حالا کلی مورچه زیر دست بچه ها زجر کش ونفله شده ...خدایا توبه

عرفان پسر شش ساله ی داداشم بیشتر اوقات پیش من بود، چون مامانش دبیر بودن. حتی مهدش هم جای خونه ی ما بود تا من ببرم و بیارمش. این بچه از کودکیش آخر غیرت بود. مثلا"
امسال که می رفت پیش دبستانی، صبحا که می بردمش یه جوری رفتار می کرد انگار اون داره منو می بره مهد. مثلا" دستشو از من می کشید و جلو جلو می رفت ولی سرخیابون که می رسید صبر می کرد تا من بیام. دست منو می گرفت و سعی می کرد منو از خیابون رد کنه!!!یا وقتی می خواستم از مغازه براش چاشت بخرم،هرگز نمیذاشت من پولو بدم مغازه دار، حتما" خودش می گرفت،قدبلندی می کرد تا از پشت پیشخوون بتونه بده به آقاهه!!!
یه دفعه هم زینب، بچه ی دو-سه ساله ی اون یکی داداشم خونه ما بود، مامان باباش نبودن و خیلی اذیت می کرد. دیدم نمیشه آرومش کرد، گفتم عمه جون لباس تنت کن بریم برات بستنی بخرم(جالبه زینب به هیچ هله هوله ی دیگه ای مث پفک و چیپس علاقه نشون نمی ده و اگه ببریش سوپر خودش مستقیم میره بستنی بر میداره)تا اینو گفتم، چشماش برق زد وسریع رفت لباس بپوشه. داشتم حاضر می شدم عرفان گفت منم میام. من که حواسم به زینب بود که غر غر نکنه و سریعتر بریم، گفتم عمه جون شما پیش بقیه باش، من برا شمام بستنی می خرم. عرفان دید عجله دارم چیزی نگفت ولی دیدم بازم با خودش درگیره،وقتی دید نه جدی جدی ما داریم می ریم، اومد جلو در هال و دستاشو جلوی ما باز کرد و با یه قیافه ی حق به جانب گفت:«آخه دو تا دختر که نمیشه تنها با هم برم بیرون، باید یه مرد همراهشون باشه!!!»
یه دفعه هم خانوادگی رفته بودیم بهشت رضا(علیه السلام)، رفتیم قطعه ی شهدای گمنام و بخاطر فضای این قطعه معمولا" همه با هم راه نمیریم و هر کی برا خودش صفا می کنه(آخر قطعه هم چندتا وسیله ی بازی هست که بچه ها معمولا" بلافاصله بعد پیاده شدن از ماشین می رن اونجا. چون هم خلوته و نزدیک قطعه اس و نیازی نیس بزرگترا همراشون باشن،از تو قطعه قابل رویت هستن بچه ها). منم داشتم تنهایی واسه خودم قدم می زدم،یه دفه دیدم عرفان داره می دوئه و میاد پیش من. مائده(بچه ی اون داداش دیگه ی دیگه ام)اومده میگه عمه، ما میخواستیم بریم سمت اسباب بازی ها، یه دفه عرفان گفت عمه کو، منم شما رو با انگشت نشونش دادم، با یه هیجان فراوانی گفت آخ آخ من باید مواظب عمه باشم (؟!!)و دوید اومد که تنها نباشی!
یا یه وقتایی که خواهرم و شوهرش خونه ما بودن، من می رفتم تو اتاق که نخواد لباس بپوشم چون هوا گرم بود. عرفان تا می دید در اتاق یه ذره لاش باز مونده، حتی اگه وسط بازی هم بودحواسش به در بود، می اومد می بستش! یه دفعه هم من اومده بودم نزدیک در نشسته بودم که یه چیزی رو از تلویزیون گوش کنم و درو باز کرده بودم(از اونجایی که شوهر خواهرم نشسته بودن، اتاق دید نداشت)عرفان هی با چشم و ابرو و دماغ و دهن اشاره می کرد که برو کنار، آقا رضا اینجان!!!هرچی هم من با حرکات چشم و ابرو و غیره سعی می کردم بگم خودم حواسم هست، دلش آروم نمیشد از آخر اومد تو اتاق با یه قیافه حق به جانب و نیمه ناراحت گفت:آقا رضا اینجان ها...

نقل قول:
خدا من وبچه هام رو ببخشه ...تا حالا کلی مورچه زیر دست بچه ها زجر کش ونفله شده ...خدایا توبه

[=arial narrow]جلوی اونها حشره کش استفاده میکنید؟ویا مورچه هارو باسم میکشید؟
خب معلومه مسلما اونها این نوع رفتاررو انجام میدن..این تصویرکشتن مورچه باچاقوبرای یک بچه خوشایندنیست وممکنه خشم رودراو تحریک کنه..
سعی کنید چندباری با مورچه هاجلوی بچه هابازی کنیدوبگید چقدرمورچه هابانمکن..بعددرمورد مورچه هاازنظرعلمی به زبان بچگانه تعریف کنیدودرمورد خلقتشون..داستان حضرت سلیمان ومورچه هاروبراشون بگید..
ودراخرپنهانی ازحشره کش استفاده کنید..
موفق باشید:Gol:

بچه هیئتی;370271 نوشت:
عرفان پسر شش ساله ی داداشم بیشتر اوقات پیش من بود، چون مامانش دبیر بودن. حتی مهدش هم جای خونه ی ما بود تا من ببرم و بیارمش. این بچه از کودکیش آخر غیرت بود. مثلا"
امسال که می رفت پیش دبستانی، صبحا که می بردمش یه جوری رفتار می کرد انگار اون داره منو می بره مهد. مثلا" دستشو از من می کشید و جلو جلو می رفت ولی سرخیابون که می رسید صبر می کرد تا من بیام. دست منو می گرفت و سعی می کرد منو از خیابون رد کنه!!!یا وقتی می خواستم از مغازه براش چاشت بخرم،هرگز نمیذاشت من پولو بدم مغازه دار، حتما" خودش می گرفت،قدبلندی می کرد تا از پشت پیشخوون بتونه بده به آقاهه!!!
یه دفعه هم زینب، بچه ی دو-سه ساله ی اون یکی داداشم خونه ما بود، مامان باباش نبودن و خیلی اذیت می کرد. دیدم نمیشه آرومش کرد، گفتم عمه جون لباس تنت کن بریم برات بستنی بخرم(جالبه زینب به هیچ هله هوله ی دیگه ای مث پفک و چیپس علاقه نشون نمی ده و اگه ببریش سوپر خودش مستقیم میره بستنی بر میداره)تا اینو گفتم، چشماش برق زد وسریع رفت لباس بپوشه. داشتم حاضر می شدم عرفان گفت منم میام. من که حواسم به زینب بود که غر غر نکنه و سریعتر بریم، گفتم عمه جون شما پیش بقیه باش، من برا شمام بستنی می خرم. عرفان دید عجله دارم چیزی نگفت ولی دیدم بازم با خودش درگیره،وقتی دید نه جدی جدی ما داریم می ریم، اومد جلو در هال و دستاشو جلوی ما باز کرد و با یه قیافه ی حق به جانب گفت:«آخه دو تا دختر که نمیشه تنها با هم برم بیرون، باید یه مرد همراهشون باشه!!!»
یه دفعه هم خانوادگی رفته بودیم بهشت رضا(علیه السلام)، رفتیم قطعه ی شهدای گمنام و بخاطر فضای این قطعه معمولا" همه با هم راه نمیریم و هر کی برا خودش صفا می کنه(آخر قطعه هم چندتا وسیله ی بازی هست که بچه ها معمولا" بلافاصله بعد پیاده شدن از ماشین می رن اونجا. چون هم خلوته و نزدیک قطعه اس و نیازی نیس بزرگترا همراشون باشن،از تو قطعه قابل رویت هستن بچه ها). منم داشتم تنهایی واسه خودم قدم می زدم،یه دفه دیدم عرفان داره می دوئه و میاد پیش من. مائده(بچه ی اون داداش دیگه ی دیگه ام)اومده میگه عمه، ما میخواستیم بریم سمت اسباب بازی ها، یه دفه عرفان گفت عمه کو، منم شما رو با انگشت نشونش دادم، با یه هیجان فراوانی گفت آخ آخ من باید مواظب عمه باشم (؟!!)و دوید اومد که تنها نباشی!
یا یه وقتایی که خواهرم و شوهرش خونه ما بودن، من می رفتم تو اتاق که نخواد لباس بپوشم چون هوا گرم بود. عرفان تا می دید در اتاق یه ذره لاش باز مونده، حتی اگه وسط بازی هم بودحواسش به در بود، می اومد می بستش! یه دفعه هم من اومده بودم نزدیک در نشسته بودم که یه چیزی رو از تلویزیون گوش کنم و درو باز کرده بودم(از اونجایی که شوهر خواهرم نشسته بودن، اتاق دید نداشت)عرفان هی با چشم و ابرو و دماغ و دهن اشاره می کرد که برو کنار، آقا رضا اینجان!!!هرچی هم من با حرکات چشم و ابرو و غیره سعی می کردم بگم خودم حواسم هست، دلش آروم نمیشد از آخر اومد تو اتاق با یه قیافه حق به جانب و نیمه ناراحت گفت:آقا رضا اینجان ها...

بابا ایول!!
یه ذره از غیرتشو میداد به خیلی از آقایون
به این میگن مرد
خدا حفظش کنه

زینب سه ساله،بچه داداشم زیاد اهل تشخیص نیست، یه چیزی که میبینه فکر می کنه در همه حالت ها باید اونو رعایت کرد. مثلا" وقتی شوهر خواهر می اومد خونه ما، من و مامانش می دویدیم دنبال چادر و جوراب و این جور چیزا. این بچه فکر می کرد کلا" همه مردا نامحرمن. همسر منم که می اومد، با هیچان می اومد بهم می گفت بدو بود چادر بپوش.هرچی توضیح می دادم بهم محرمه، تو کَتش نمی رفت. ولی باباشو استثناء می دونست. فکر می کرد باباش به همه محرمه. چون من وخواهرم و مامانش جلو باباش حجاب نمی گرفتیم، فکر می کرد باباش به همه محرمه. به زن داداشام گیر می داد هوا گرمه، شماها چرا چادر دارین، هرچی می گفتن بابا نامحرمه، نمی فهمید کلا" چی می گی...

عرفان که کوچیکتر بود، حدود 4-5 سالش، یه آقاهه تعمیرکار اومده بود خونمون،نمی دونم کدوم یکی از وسایل آشپزخونه رو درست کنه، منم رفته بودم تو اتاق، عرفان اومده بهم گفت، عمه بیا بیرون با هم تلویزیون ببینیم، گفتم این آقاهه اینجاست، من چادر ندارم! پرسید: براچی باید چادر بپوشی؟ گفتم چون اون آقا نامحرمه و نباید مووهای منو ببینه. همچسن یه قیافه ی قلدری به خودش گرفت و گفت:«عععهههههه، شماها چه پرو این. خودتون موهای ما مردا رو می بینین،بعد می گین ما مردا موهای شما رو نبینم!!!»
قربونش برم،فکر می کرد این محروم شدن از نگاه محدودیته، نه اون چادر که سر منه...

داشتم باپسرای داداش بزرگم، منچ بازی می کردم، زینب هم به عنوان عضو خنثی با عباس بچه ی داداشم هم گروه بود. یه روسری عروسکی هم سرش بود، وسطای بازی بهش گفتم عمه روسری تو درآر، هوا گرمه. اومد در گوشم گفت آخه عباس اینجاست(حالا عرفان و عمار هم داداشای عباس ان همیشه همبازی شن، ولی عباس چون بزرگ بود، به نظرش نامحرم می اومد.)گلی قربون صدقه اش رفتم، گفتم خب، پس برو باقی بازی رو بکنیم. رفت با کمال خونسردی و با روسریش نشست رو پای عباس که باقی بازیشو بکنه!!!:Gig:
ما که هر چی با عباس فکر کردیم فلسفه حجابشو نفهمیدیم!

majid-torabi;367724 نوشت:
به نظر من که اون دکتره باید بره سفر!!!
آخه منو با وجود زهرا خانوم چه به مسافرت؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آقا دوران مجردی هم دورانی بود!!!! هی!!! مزخرف تر از الان بود!!!!!

اللهم عجل لولیک الفرج

سلام

این جور سفر کردن ها جدا از تنوع دار بودن مقصد و لذت های ویژه اش یه خستگی پس از سفر هم داره

البته برای من این جوریه چون مسافرت های ما هم تقریبا همین جنسه که میریم و تو جاده و هرجا رسیدیم جا میگیریم

هرچند این جور سر ها خوبه اما گاهی هدف ادم از سفر تمدد اعصاب و آرامش است که برنامه دقیق و منظم و کوتاه شدن مسیر و زمان سفر میتونه کمک کنه

مثلا یکی از سفر های مناسب سفر به اماکن زیارتی به مدت کوتاه و کم است مخصوصا امام رضا(ع)

چاره ا یک بلیط قطار (رفت و برگشت)
یک مکان اقامتی ثابت
ساک
و پول و دیگر وسایل مورد نیاز که بسته به شرایط فرق داره

ادم سه روز بره مشهد و با امام خلوت کنه

پیشنهاد می کنم امتحان کنید!!

ساکتونو بر دارید و 3 روز برید مشهد!
تنها(ترجیحا--اگرم با یک دوست اهل حال برید خوبه اما توی حرم تنها و بدون دغدغه بودن خوب است):Gol:

عرفان هر روز که می رفت مهد، اصلا" خوراکی هاشو نمی خورد. با اینکه صبح که می بردمش تا لحظه آخر تاکید می کردم که عمه جون، حتما" بخوری اینا رو قبول نمیکرد. با اینکه خونه که باشه، ماشالا هر سه ثانیه یکبار حتما جویای احوال یخچال و محتویاتش می شد. یا محل قایم کردن پفک و چیپس مامانم رو هم زیر ورو می کرد. نمی دونم چرا تو مهد نمی خورد. اون دفعه هایی هم که براش خوراکی هایی که خیلی دوست داشت رو می خریدم، اصرار می کرد تو خیابون تا می رسیم مهد، خوراکیشو بخوره و توی مهد نخوره.
یه دفه براش کیک شکلاتی که عاشقش بود گذاشته بودم. (بین راه نخریدم که بتونه تو راه بخوره. تو ظرف غذاش بود.)بعد مهدش هم مامانش می خواست بیاد دنبالش که ببردش خونه خودشون و قرار نبود بیاد خونه ما. چون راهشون دور بود مامانش کیف و ظرف غذاشو می ذاشت مهد و با خودشون نمی بردن.بهش گفتم عمه امروز حتما خوراکی هاتو بخوری، چون هم دوستشون داری هم بمونه تو مهد، خراب می شه و کپک می زنه. حتما" بخوری. گفت نمی خورم. گفت نمیشه، امروز مجبوری بخوریشون. هرچی اصرار کردم قبول نمی کرد. می گفتم چرا نمیخوری عمه؟ اول کلی بهانه آورد که میل ندارم و دوس ندارم و وقت ندارم:Cheshmak: و از این حرفا. وقتی دید بهونه هاش پذیرفتنی نیست،گفت: آخه بعضی از بچه ها برا خودشون خوراکی نمیارن. من خجالت می کشم بخورم...
کلی قربون صدقه ی این آی کیوی فراوان و مهربانی فراوانترش رفتم. واسه همین مث ای کیو سان به دادش رسیدم و گفتم :«عزیزدلم، خب چرا خودت گشنگی می کشی پسرم؟ ظرف غذاتو باز کن، با اونایی که چاشت ندارن با هم بخورین.»
بعد اون روز دیگه خوراکی هاشو می خورد و همه طول راه تا خونه داشت اسم اونایی که با هم خوراکی خوردن رو می گفت.

روزه گرفتن


خب خیلی قشنگه که بچه هامون از سن پایین به روزه گرفتن نماز خوندن علاقه نشون بدن
این قشنگه و بسی جای امیدواری داره
خب داستان از اون جایی شروع شد که با به منزل دایی جان رفتیم
اقا مهدی خاطره ی ما که 7 سالشه ...کوچولو موچولو ....روزه گرفته بودن
اون روز تو خونه ی دایی شتر که سهله ..هوا پیما گم میشد ....از شدت در همی رو میگم
این وسیله رو جا به جا کن ..اتاق و مرتب کن ....هر کسی با دهن روزه و خسته و تشنه مشغول یه کاری بود .......
مهدی اینقدر ورجه وورجه کرده بود که سحری که سهله ....روده هاشم هضم شده بود و گرسنه اش بود
گفت مامان کی افطار میشه ...
مامانش گفت ..شب ....خلاصه ما تا بعد از ظهر مشغول بودیم ....که مهدی رو در کنج اتاق پیدا کردیم
خیلی بی حال بود ..رنگ و روش بد جور پریده بود
زندایی جان که این صحنه رو دید گفت چی شده ؟
مهدی -مامان گشنمه ....کاش زودتر افطار بشه
زندایی واسش غذا گرم کرد ....و اورد
-مهدی بیا غذا بخور
مهدی -مگه افطار شد
-اره تو که کوچولویی میتونی روزه کله گنجشکی بگیری
مهدی -کله گنجشکی یعنی چی؟
-یعنی الان غذا بخوری دیگه تا افطار چیزی نخوری
نمیدونیم از کجا داداشش پیداش شد و از ته سالن داد زد ...کله گنجشکی مال نی نی هاس
اوه اوه
به غرور بچه بر خورد عجیب
اخما رو تو هم گره زد
مهدی -من بچه کوچولو نیستم ..مردی شدم واسه خودم ....من غذا نمیخوام
اقا خواهش.............. التماس ..بچه داری از حال میری بیا یه قاشق غذا بخور ..روزه ات قبوله ....
مهدی -خب باشه ...اما باید شما هم بخورید
چییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟:ajab!:
-ما هم غذا بخوریم ؟بچه ما روزه ایم
مهدی -خب منم روزه ام .... اول شما غذا بخورید تا منم بخورم
زندایی جان که شیرجه زد تو اشپزخونه و گفت من بعدا میخورم:farar:
و ما رو با این بچه تنها گذاشت
:moteajeb:
-مهدی جون خاله بخور ....قاشق و پر کردم وبه سمت دهن اش بردم
سرشو به سمت دیگه ای چرخوندن
مهدی -اول خودت بخور تا بعد منم بخورم :vamonde:
-من نمیتونم بخورم ...اصلا گشنمه ام نیست :khandeh!:
مهدی -خودت داشتی وسایل و تو کابینت میچیدی گفتی دارم از گشنگی میمرم ....:Gig:
ای وای:khobam:
با خودم فکر کردم بگم ..خدا گفته بچه ها میتونن روزه کله گنجشکی بگیرن .....
نه نمیشه خدا نگفته ...شاید دروغ محسوب بشه
:Narahat az:
خب میگم من الان گشنه ام نیست ..........اما ضعف شکمم ام یاد اور میشد که دروغه :read:
چی بگم خدا ....:ghati:
اینجور که معلومه حرف بچه ها رو اصلا نمیفهمم
خلاصه خیلی فکر کردم
اخرش گفتم ....تو الان گشنته ...ممکنه حالت بد بشه دیگه نتونی فردا روزه بگیری ....ادم روزه کله گنجشکی بگیره بهتر از اینه که کلا نگیره
یه مقدار برو بر منو نگاه کرد و گفت
مهدی -باشه ...قاشق و بده خودم بلتم غذا بخورم ....
تا افطار که اونجا بودم مهدی میرفت و میاومد میگفت
-خاله اگه گشنته بخور .....روزه کله گنجشکی بهتر از اینه که حالت بد بشه نتونی فردا روزه بگیری
:pir:
خلاصه تا شب2000 ملیون بار جمله ی خودم و به خودم گفت :hey:
خانواده دایی هم کلی از ما تشکر کردند که نو گلشون و راضی کردم:tashvigh!:

با تشکر
:frind:

-

روزه گرفتن مهدی در سری دوم

مامانش میگه این اقا مهدی ما لاغر که هست .......با روزه گرفتن شبیه ادم هایی شده که سوء تغذیه دارن
خلاصه
توی پارک نشسته بودیم و در حالی که مناظر و تماشا میکردیم منتظر اذان بودیم و بعد
حمله
مهدی با اون که روزه بود ...........همچنان انرژی داشت .........و میپرید این ور و اونور
بغیه افراد خانواده هم یه کوشه ای از پارک نشسته بودن تا خدایی نکرده کالری چیزی مصرف نشه
دست مهدی رو گرفتم و همینجور به سمت بوفه میرفتیم از کلاس های قران اش حرف میزد
یه شعری هم میخوند که یادم نیست
اما اینقدر تند میخوند که کلمات اش و نمیشنیدم
رفتیم بوفه و براش یه کیک خریدم و گفتم بیا بخور ؟
اینجوری شد :Nishkhand: من روزه ام مگه نمیدونی خاله ؟:Gig:
میدونستم ..........اما میخواستم حواس اش پرت کنم یه چیزی بخوره .......خیلی رنگ و رو پریده بود
رفتم پیش خانواده و گفتم نقشه نگرفت
نفر بعدی
دایی جان یه خورده فکر کرد و :Gig:گفت براش گردو میبرم
واسش گردو برد و گفت مهدی بیا این گردوها رو بخور ..به منم کمک کن وسایل و از تو ماشین بیارم
مهدی-:moteajeb: مگه نمیدونی من روزه ام ؟ یادت رفته ؟:Gig:
دایی جان هم شکست خورده برگشت
مدتی گذشت ..زندایی داد زد ..مهدی بدو بیا ساندویچ ات و بخور الان تموم میشه ها
مهدی-:ajab:بابا چند بار بگم من روزه ام چرا یادتون میره
حسی که اون لحظه به خودم داشتم این بود که خانوادگی نقش شیطان و بازی میکردیم و سی داشتیم بچه رو گول بزنیم
:ghash:
خلاصه تا اخرش مقاومت کرد و یه روز کامل روزه گرفت :makhfi:

وقتی دنیا برعکس میشه

این مادر بزرگ ما .:makhfi:.تو خونشون سه چهار تا اردک خوشکل داره که بنده:fekr: به شدت ازشون بیزارم و میترسم
خاطره ی بد از حیونات دارم ....وقتی بچه بودم:koodak: یه غاز بهم حمله کره بود ..برای همین ازشون میترسم
توی اتاق نشسته بودیم که
دو لنگه ی در با شدت باز شد :kharej:و مهدی با یه اردک تو دستش پرید وسط اتاق و با خوشی داد زد
-خاله ببین چه اردک خوشگلیه ؟
منم ترسو ....
اب دهنم و قورت دادم و الکی لبخند زدم و گفتم اره خیلی ..حالا برو تو حیاط بازی کن
مهدی یه قدم نزدیکم شد و گفت
-خاله ببین چه پر نرمی داره :gholdor:
منم با اون لبخند الکی گفتم
حیون زبون بسته رو اذیتش نکن ..ببرش تو حیاط
مصرانه قدم جلو گذاشت و گفت –حالا بیا بهش دست بزن :Khandidan!:
منم یه قدم عقب رفتم و با تندی گفتم ببرس بیرون چلغلی میکنه رو فرش
مهدی- نه ...با ادبه ...خاله بیا :nashenas:
وقتی نزدیکم شد نتونستم جلوی خودم و بگیرم و جیغ زدم و از کنار مهدی دویدم تو حیاط
حالا مهدی بدو :khoshali:من بدو ..من با جیغ و داد ..اون با خنده ..فکر میکرد شوخی میکنم
اخرس ابروم پیش یه ذره بچه رفت
هر چی میشد میگفت خاله یا این کارو که میگم انجام بده:gun: یا میرم اردکه رو میارم تا بخورت

وقتی مهدی گم میشود ............


با خانواده به پارک تشریف برده بودیم

بنده در همهی مهمونی ها و محفل ها نقش ...مادر بزرگ ...دایه ..خاله ..اجی ...بچه ها رو دارم
تو این پارک رفتن ..بنده ی لغب خاله رو داشتم
دست در دست اقا مهدی به سمت زمین بازی رفتیم
چون سایز خاله و سن خاله واسه بازی مناسب نبود ..روی نیمکت نزدیک پارک نشستم
و به مهدی گفتم خودش بره بازی کنه
منم با گوشیم در گیر بودم ...و این وسط مسطا هم نگاهی به مهدی می انداختم
تو همین وسط ها ..سرم و بلند کردم که از وجود مهدی و سلامت اش مطمئن بشم که
که :
هر چی میگردم نیست
تند از جا پریدم و به سمت زمین بازی رفتم ...هر چی میگشتم دلشوره و ترسم بیشتر میشد
وای خدای من ...کجاس ؟
با دلشوره ی زیاد به دایی زنگ زدم ..این وسط ها هم گریه ام گرفته بود
هر چی فیلم بد دیده بودم به ذهنم خطور کرده بود ...نکنه بدزدنش ببرن اعضای بدنش و بفرشون ..نکنه بدزدنش بدنش به این گداها ...نکنه بره تو خیابون تصادف کنه و ........الی اخر
هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر گریه ام میگرفت
تا اینکه صدای گوشیم بلند شد ...میترسیدم گوشیم و جواب بدم
میترسیدم زندایی باشه ....اگه زندایی باشه جوابش و چی بدم
با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم
من -بله ؟
-خانوم .........؟
من –بله خودم هستم
-یه بچه ای پیدا شده که شماره ی شما کف دستش نوشته شده ....
گریه ام بیشتر شد ..البته این بار از شوق
با خوشحالی گفتم
من –بله بله ...یه پسر بچه با تیشرت قرمز و شلوارک لی ....اسمش مهدی
-بله مشخصات درسته ...هر چه سریعتر خودتون و به حراست پارک برسونید ...این یه ذره بچه این جا رو گذاشته رو سرش
به سمت حراست دوییدم
به دایی هم زنگ زدم که مهدی رو پیدا کردم
وقتی نزدیکای حراست بودم صدای گریه ی مهدی میاومد ....ماشالله اینقدر صداش بلند بود که فکر میکردی یه مرد گنده اون جوری گریه میکنه ...شیشه های اتاق حراست میلرزید
مامور حراست وقتی منو دید انگار فرشته ی نجاتش و دیده ....سریع مهدی رو اورد تا از شر صدای بلندش راحت بشه
من و که دید پرید تو بغلم ............
داستان از نگاه گم شده
داشتم سره سره بازی میکردم ..زیر سرسره ها بسته بود و مثل خونه شده بود ..منم رفتم اونجا و گفتم اینجا خونه ی منه
داشتم با بچه ها بازی میکردم که خوردم زمین
وقتی اومدم بهت بگم .. ؟فکر کردم شاید دعوام کنی .... رفتم دستام و شستم و اومدم
دیدم خاله نیستی هر چی گشتم پیدات نکردم ...نمیدونستم مامانم کجاس ....زدم زیر گریه ...یه اقا و خانوم من و پیدا کردند و بردن حراست ....
شماره ات و مبینا کف دستم نوشته بود ..میخواست شماره مامانمم بنویسه که جا نشد
اخه مبینا همه ی شماره ها رو از حفظه (خواهر 8سالشه و میگه )
این اقاهه هم بهم شکلات داد که من نگرفتم ...چون مامانم گفته از غریبه ها هیچی نگیر
منم همش گریه میکردم ....بعد شماره ی کف دستم و دید و بهت زنگ زد
به من گفت این شماره کیه اقا پسر؟
منم گفتم خالمه
بعد شم دیگه خودت میدونی

سلام :pirooz:برگشتم با یه خاطره ی دیگه
خب ...مهمون اومده واسه مامان دومی ..یعنی مادر شوهرم
کی؟
میگم صبر کن
خاله جان با سه تا بچه هاش .........که یکی اش نوزاده ....ولی اون دوتا .......دو تا پسر بچه ی شیطون و وروجک
خب بعدی
معرفی میکنم
زندایی جان به همراه دختر دسته گلش که مثل زلزله 8ریشتری میمونه
و اخرین مهمان
زنعموی عزیز به همراه دو گل نشگفته اش ...........که پسر هستن
شد چند تا بچه ؟
5تا
خاک خونه رو به باد داده بودن
تخت داداش و کن فیکون کرده بودن ..صندلی میز کامپیوترش و شکسته بودن ...و پوسترش و پاره کرده بودن
شیر اب توی حیاط و باز کرده بودن ......لاک پشت مون و روانی کردند ....دیگه هویج نمیخوره .....گل ها رو چیدن ....
اتاق مامانم ..........
لامپ اباژور و سوزونده بودند .... رو تختی کرم رنگ و شیر کاکائو روش ریخته بودند ........
روی میز غذا خوری قدم زدند .....کلید های ماشین لباس شویی رو قاطی پاتی کردند .........
به 300جا زنگ زده بودند و مزاحم شده بودند ...........در سطل اشغالی رو وسیله ی بازی و تفریح قرار دادند و در اخر خرابش کردند
این لیست کارهایی بود که در عرض 24ساعت انجام داده بودن
وقتی از در خونه وارد شدم قیافه ی مامانم اینجوری بود :crying:
بیچاره ............الهی بمیرم واسه مامانم
بعد مامانم گفت عروس گلم یه ساعت این بچه ها رو ببر پارک تا اعصاب و روانم اروم بشه
منم با روی گشاده قبول کردم
خب ..من به همراه ارمین ..ارش ....محدیس ....مهدی ...مهدیار .......رفتیم پارک
:khandidani::Bye::khandidan::khoshali::Mosighi:
اینم از بچه ها
خب رفتیم پارک
منم روی نیمکت پارک نشستم و داد زدم
برید بازی
کلا پارک در قرق شون بود که ناگهان بابا جان که همون پدر شوهر باشه از راه رسید
بچه جیغ کنان گفتن ...عمو عمو بیا ما رو هل بده :tavallod:
همشون توی چرخ و فلک نشسته بودند
بابا هم هی هل داد و چرخوند و چرخوند
تا صدای جیغشون بلند شد :god:
بابا هم به تلافی اذیت هایی که شده بود ....هی چرخ و فلک و میچرخوند
بالاخره بچه بودند دیگه .....بعد از یه تنبیه کوچولو چرخ و فلک ایستاد :shad:
حالا نوبت بابا بود :taeed:
توی چرخ و فلک نشت و این پنج تا وروجک ....چرخوندن و چرخوندن :gun:
بابا:chakeretim: هم با اون صدای کلفت مردونه اش داد میزد :kill:..تو رو خدا بچه ها نگه دارید ..داره سرم گیج میره .....:nashenas:
بچه ها هم هر کر کنان میگفتن نه نمیشه نه نمیشه :nishkand:
به زور چرخ و فلک و نگه داشتم ........بابای بیچاره روی چمن ها سینه خیز راه میرفت
از بس که چرخونده بودنش
:khobam:

خب میریم سری دوم ..........
ما و مهمان ها
توی راه برگشت به پارک
ارش شل راه میومد ...........:mohandes:.محدیس از اون ور خیابون ...شعر خونون و اسه اسه راه میومد ..
:dohkhtar:.اگه گلی هم میدید میچید ...:khandidani:....مهدیار قهر کرده بود میگفت بغلم کن ......:nini:....مهدی کلید های بابا رو برداشته بود و بهش پس نمیداد .:Box:..بابا بدو مهدی بدو :khoshali:و اما ارمان
تا سرم و چرخوندم که ببینم کجاس؟
بعله ...دستش و گذاشت رو زنگ و الفرارررررررررررررر:farar:
بچه ها هم به دنبالش :khoshali::khoshali::khoshali::khoshali::khoshali:
بابا رو یادم رفت .........
:chakeretim:
اون دیگه بدتر .............انگار دو ماراتون شرکت کرده .:khoshali:..همچین میدویید که به گرد پاش هم نمیرسیدم
من موندم و یه صاحب خونه ی عصبی که باید ازش معذرت خواهی میکردم :badbakht:

مردم از خجالت تا معذرت خواهی کردم
دوست داشتم تو اون لحظه یه قطره اب بشم برم تو زمین ..یا دود بشم برم تو اسمون
فقط جلوی درب اون خونه نایستم
بعد ها که شکی از بابا پرسیدم چرا واینستادی
گفت که اون خونه خونه ی یکی از همکاراشه که بد جور اباهاش رو دربایسی داره و مجبور بود فرار و بر قرار ترجیح بده

نتیجه اخلاقی:
وقتی مهموناتون بچه زیاد مخصوصا شیطون دارن فرار و بر قرار ترجیح بدید :khaneh:

خب .........
عروسی اخرین خاله ام بود
همگی رفته بودیم شهرستان
قبلا هم گفته بودم خانواده ی مادری ام چه جورین
هم مذهبی هستن هم نیستن
خودمم نمیدونم چه صفتی رو براشون در نظر بگیرم
خب
صدای اهنگ کل خونه رو پر کرده بود
صدای رو مغزم اسکی میرفت
اروم از بین مهمون ها خزیدم و به سمت حیاط رفتم ........ترجیح میدادم وقتم و با کمک به اشپز پر کنم
اشپز باشی هم خاله جان ارشد بود
داشتم پیاز خرد میکردم که :
سارینا خانوم با کلی پول وارد حیاط شد
لپ هاش گل انداخته بود
خاله -سارینا این پولا چیه ؟:Gig:
سارینا -شاباش گرفتم :nishkand:
چشمام اینجوری شد :moteajeb:
همین حین پسر خاله جان که به سمتمون اومد و سارینا رو بغل کرد و چرخوند و بوسیدش
پسر خاله -سارینا چقدر خوشگل میرقصی روروجک
:read: منم ناراحت نمیدونستم چی بگم
سارینا -از مامانم یاد گرفتم
:ajab!:
واقعا مردم از خجالت
بچه هم اینقدر با صداقت ؟:Moteajeb!:

فکر می کنید غذای مورد علاقه بهار چیه؟
ماکارانی ..... اصلا
پیتزا......... ابدا
سوسیس و کالباس... بازم اشتباهه
غذای مورد علاقه بهار جون
چلو کبابه ... می دونم که نتونستید حدس بزنید.
بله بهار خانم عشق کباب کوبیده است و اگه هر روز هفته را کباب بخوره باز هم دوست داره و البته در هفته 4 تا 5بار غذای عالیجناب کباب کوبیده و جوجه کبابه.
به خاطر این عشق وافر بهار الان من یه کباب زن حرفه ایم که سر اشپزای رستوران های معروف باید جلوم لنگ بندازن . کباب کوبیده درست می کنم جوری که بهار هر دفعه یه انگشتش را همراش گاز میگیره.

خوب القصه

ما را جای برای مراسم افطاری دعوت کردن.
منم روز مراسم با زبون روزه تصمیم گرفتم برای بهار جون کباب کوبیده درست کنم.
حالا شما تصور کنید ادم از گرسنگی داره پس میفته بوی کباب هم بهش بخور چی میشه.
توی این ماه رمضونی فکر میکردم چه گناه بزرگی به درگاه خدا مرتکب شدم که مجازاتش درست کردن کباب بادهان روزه است.
خوب بر اساس همین تصمیم انتحاری کباب کوبیده به عنوان نهار براش درست کردم البته زیاد ،تا قبل از رفتن به مراسم دوباره بهش غذا بدم که اونجا گرسنه نمونه.

بر مبنای این نظریه که بچه هر چه بیشتر توی خونه غذا بخوره حریصتر( نظریه مامان بهار) بهار خانم در مراسم مثل یه گرسنه از افریقابرگشته عمل کرد.
اول افطاری .... یه شکم پر نون پنیر همرا حلوا خورد.
بعد برای شام که دیگه نگو ابروریزی کرد در حد تیم ملی برزیل.
سفره شام که پهن شد بهار خانم بدو بدو رفت جلوی اشپزخونه وایستاد و دور از جونش شروع کرد به بو کشیدن و باصدای بلند از همون جلوی اشپزخونه داد زد بو میاد بوی کباب کوبیده میاد.مامان ،کباب کوبیده دارن.
وای بر من اون لحظه دلم می خواست بمیرم از خجالت، مردن که کم بود دلم می خواست از رو زمین محو شم.
نمی دونم اون روز این بچه معده زاپاس از کجا اورده بود. تازه دوبار کباب خورده بودباز میگه اخ جون کباب کوبیده.
وای مثل ندید بدیدا پرید کنارم و از کنار سفره جم نخورد ظرف غذا را که دادن .
میگه مامان من چشمام را میبندم تو درش را باز کن ببین توش واقعا کباب کوبیده است. بعد به من نشون بده.

در این لحظه به نظرتون من باید چیکار می میکرد.
امپر چسبونده بودم حسابی.
بهش می گم مثل اینکه روزه بودی.
میگه آره گرسنه ام زود بهم کباب کوبیده بده.

آخر مراسم هم کشون کشون داشتم میبردمش که می گه: صبر کن مامان، میوه میدن وایستا من میوه ام را بگیرم.

(ممنون از مامان گلبو به خاطر خاطره قشنگش ):khaneh:

(خاطره ای از مامان یلدا )
عزیز دل من تقریبا سه سالش بود

نمی تونست بگه: ماکارونی
بجاش میگفت: ماکاکی
چون خجالتی بود، جلوی کمتر کسی این حرف رو میزد
یه روز که رفته بودیم مهمونی، مامانم برای خاله بزرگم تعریف میکرد که حنانه خیلی بامزه میگه ماکاکی
خلاصه خاله ما هم دلش خواست که این کلمه جادویی رو بشنوه، برای همین به حنانه التماس میکردن که بگو ماکارونی
اما خانم ناز میکرد و نمیگفت. خلاصه مامان من وعده کیک به ایشون دادن. حنانه هم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به مامان من کرد و با کمال متانت و جسارت گفت: نمیخوام

بعدشم راهش رو گرفت و رفت یه طرف دیگه و شروع کرد به فکر کردن

همه ما هم زیر چشمی نگاش میکردیم
دو دقیقه نشده بود که با سرعت نور خودش رو رسوند به مامانم و توی گوشش خیلی سریع گفت: ماکاکی
بعدش اومد عقب تر و یه لبخند دندون نما زد و گفت: حالا به من کیک بده
این موضوع برای همه ما درس عبرت شد که از این به بعد وقتی با این وروجک صحبت میکنیم شرایط رو کاملا روشن کنیم
مامانم وقتی قول کیک داد به این شیطون نگفت که باید با صدای بلند بگه

دخترخالم یه پسر 3ساله داره یعنی به معنای واقعیه کلمه شیطــــــــــــــــــــــــــــون:mohandes:

دفعه پیش رفتیم خونه خالم اینا و همه ی دختراشم اونجا بودن...یه دفعه دیدم رو میز ناهار خوری خالم اینا یه عروسک هست که چهرش یه چیزی بین ببر و روباه و شغال و گرگ و:tamasha:...خلاصه چیز عجیبی بود...حالا اینکه کدوم طراح و تولیدی این عروسک زشت و اصلا به عنوان عروسک واسه بچه ها طراحی و تولید کرده بود بماند...

از دخترخالم پرسیدم این چیه گذاشتین رو میز ناهار خوریتون؟؟؟؟؟:moteajeb:
اون بیچارم گفت تنها چیزی که اینجا وجود داره و محسن ازش میترسه همینه:khaneh:
خلاصه ما یه روزی اونجا بودیم و فک کنم شب دوم بود که اقای محسن خان شجاع و دلیر :Box:یه روسری دور دستش پیچیده بود و اومد یه جوری حالیم کرد که میخوام برم اون و(همون هیولا) بکشم...اینطوری که روسری پیچیدم گازم نمیگیره
حالا من و داری؟
در درون:ghash:
ولی درظاهر :farar:

یه جوری با ترس گفتم وای محسن تو واقعا میخوای این کار خطرناک و انجام بدی که یه لحظه خودمم باورم شد:khaneh:
حالا از اون شب آقا محسن که دیگه به این نتیجه پی برده با روسری بستن دور دستش از اون هیولا در امانه و به این نتیجه هم رسیده بود که من ارواح شکمم به شدت از اون هیولا میترسم با گرفتن دم یا گوش هیولا و آوردنش به سمت من...من و به شدت تهدید و مجبور به انجام کارای دلخواهش میکرد:geryeh:
منم که به خاله اینام میگفتم:please:
میدونین چی تحویلم میدادن؟
میگفتن به کارت ادامه بده تا شک نکنه...حتی اگه میتونی گریه هم بکن:ok:

بعد از گفتن این جمله:
من:ghati:
اون عروسکه:khoshgel:
محسن:yes:
بقیه اعضا:deldari::khaneh:

خلاصه که...

یه همچین آدمی فداکار و مظلومیم من:khandeh!:

قبل از اینکه پدر بشم همیشه از مادر و پدر گله میکردم که شما در تربیت من کم کاری کردید
مادرم هم میگفت بزار بچه دار بشی ..خودت پدر بشی ...اون موقع اگه کم نذاشتی بیا تا تکلیفمون و روشن کنیم
من میگفتم من بهترین بچه ی روی کره خاکی هستم
مادرم میگفت خیلی شیطون بودی ...ادم و دیونه میکردی
خب چند سال گذشت و پدر شدم
شدم بابای محمد سام
خب من و محمد سام تو خونه تنها هستیم ....خانومم برای کاری به خونه ی مادرش رفته
امروز اولین روزیه که پدر و پسر با هم خلوت کردند
سعی کردم هر چی گفت نه نگم
اولش 30تا کتاب قصه جلوم ردیف کرده که همشون و بخونم
اونم معمولی نه ...با کلی صداهای مختلف و متنوع
خلاصه از بس صدای الاغ و گاو و جوجه و کلی حیون دیگه در اورده بودم صدای خودم و گم کرده بودم
یه 3 لیتر اب خوردم تا حالم خوب شد
راضی بودم 6ساعت اضافه کاری وایستم ولی با محمد سام یه ساعت تنها نباشم
عین کنکور دم و دقیقه سوال میپرسه
کف کرده بودم ....کف اتاقش ولو شدم و چشمام و بستم
با حرکت دستی روی بازمو اروم گفتم هوم
ازم خواست رنگ های مداد رنگیش و بهش بگم
با روی باز استقبال کردم
با دیدن جعبه 48 رنگیش کپ کردم
6 تا رنگ سبز داشت .....سبز فسفری ...سبز مغز پسته ای ....سبز سیر ....سبز یشمی ...سبز چمنی ....سبز صدری ...دیگه کم اورده بودم
دیگه اخراش چرت و پرت تحویلش دادم
خدا کنه فراموش کنه

*****************
اینم یه خاطره از بابا محمدسام

خب گفتم که .......محمد سام خیلی سوال میپرسه
یه بار که پیاده روی میکردیم از من پرسید
بابا ؟ چرا خدا مورچه رو افریده
یه خورده :Gig:فکر کردم گفتم برای اینکه تو خاک راه بره و باعث بشه اکسیژن به خاک برسه تا گیاه بتونه رشد کنه
وقتی به خونه رسیدیم
پسرم تو بغل مامانش پرید و همین سوال و از خانومم پرسید
خانومم کلی راجع به مورچه ها و فوایدشون حرف زد ..حتی یه داستان تعریف کرد
منم محو سخنانش :Moteajeb!:
بعد ها تصمیم گرفتم تا وقتی اطلاعات ندارم الکی واسه قانع کردن بچه از رو معده حرف نزنم
شما هم همینکار و انجام بدید

سلام
هر چه خدا خواست همان می شود...
می دونی توضیح دادن این یه مصرع شعر واسه یه بچه 2 ساله که هنوز حرفاشو کلمه کلمه میزنه یعنی چی؟
دوستان ما یه اشتباهی کردیم در جواب سوال زهرا خانوم که تازه یاد گرفته بگه چرا این جوابو دادم ولی امان امان امان از این تکرر سوالات!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از اون موقع به بعد دیگه فقط خانومم سوالاتش رو مفصل جواب میده. من فقط از بله و خیر استفاده می کنم دردسرش کمتره.
خوش باشید.
التماس دعا

همه ی وسایل و توی سفره چیدم ...از تو اشپزخونه داد زدم ...دیگه چیزی لازم ندارید؟
هر کسی یه شوخی میکرد و مسخره بازی در میورد
بی توجه به حرفاشون سر سفره کنار امیر محمد نشستم
ساکت نشسته بود و اروم اروم غذا میخورد
پارچ اب و برداشتم و لیوانم و پر کردم
با اشاره بهش گفتم ...برات بریزم ؟
اونم با اشاره ی سر گفت بلی
براش لیوان و پر از اب کردم
از ساکتیش خوشم اومد ..موهاش و ناز کردم و گفتم ..وای چه پسر خوبی
ناگهان
چشمتون روز بد نبینه
همینجوری زد زیر گریه :geristan:
همه سر ها به سمت ما چرخید ..اینجوری نگام میکردند:moteajeb:
همه نگاه ها سرزنش بار بود ...انگار با نگاهشون میگفتن چیکارش کردی؟ بشگولش گرفتی ...اخم کردی ...
منم دستپاچه نمیدونستم چه نوع خاکی تو سرم بریزم
اصلا این بچه رو که دیدم از هر چی بچه اس سیر شدم
قید بچه دار شدن و مامان شدن هم زدم
از من به شماها نصیحت
بچه ها گاهی میتونن غیر قابل تصور باشن

معمولا امام زاده که میرید بیشترین رنگی که در معماریش استفاده شده چیه ؟؟؟
حالا معماری نه ..همون فضای حاکم
سبزززز
یه رنگ ارام بخش
از بچگی هم به ما یاد دادن که ضریح و ببوسیم
مامانم میگه وقتی بچه بودم ...وقتی داشتیم میرفتیم امام زاده خاتون ...سر راه هر چی تیر چراغ برق که سبز رنگ بودن و ماچ کردم
مامانم وقتی این موضوع رو متوجه شده که دیگه رسیده بودیم امام زاده
:khaneh:
خیلی خدا دوستم داشته که برق سه فاز نگرفته بودم
:khandeh!:
به بچه هاتون راجع به این مسائل توضیح بدید
حق نگهدار

[="Times New Roman"][="Black"]یکی از بستگانمون یه پسر دوازده سیزده ساله داره که من از بچگیش یادمه چجوری باهاش رفتار می کردند..:Gig:
خیلی ناز بچه رو میکشیدند..:Gig:
هروقت می خورد زمین شش نفر می دویدن سمتش که ببینن چی شده..:Gig:
هروقتم گریه می کرد زود میگفتن آخی عزیزم کی بود؟ عمو بود؟ بزار عمو رو بزنم . ای عموی بد بد بد . :Moteajeb!:
کی بود؟ دیوار بود بزار دیوارو بزنم ای دیوار بد بد بد من چرا پسرمو اذیت میکنی دیوار بد بد بد . :Moteajeb!:
دقیقا عین همین جملات رو بکار می بردند ، کلی نازشو می کشیدند و به هر بهانه ای که گریه می کرد همه قربون صدقه اش می رفتند.. :offlow:
الان که بزرگ تر شده باز هم سر هر چیزی عادت داره قهر و گریه می کنه ، سر اینکه مثلا سالاد سر سفره نیست یا غذای مورد علاقه اش نیست میزنه زیر بشقاب و گریه میکنه و قهر میکنه..:Gig:
که البته اگر دست من بود یکی میزدم توی سرش فرو بره تو زمین.. :Narahat: اه اه اه بچه اینقدر لوس و بی تربیت.. :Narahat: من که اصلا تحملش رو ندارم.. :Narahat:
درسی که من گرفتم این بود که در آینده ، هیچوقت به بچه ام نگم "کی بود؟" اینکه به بچه بگی "کی بود؟" باعث میشه بچه همیشه برای هر اشتباهش دنبال یه مقصر بگرده..:Gig:
[/]

[="Tahoma"][="Indigo"]

majid-torabi;303588 نوشت:
بعد از نیم ساعت متوجه شدم داره وسایلش رو می کوبه به دیوار! بعد سر عروسکش رو گرفته و موهاشو می کشه! چند دقیقه بعد دیدم خودکار برداشته و داره میکنه تو چشم عروسکش که خیلی دوستش داشت!

سلام
دختر نازی دارین.
خدا براتون حفظشون کنه و توفیق بده برای امام زمان تربیت بشه.
اما فکر نمی کنید یه خورده زیادی دارید سخت می گیرید؟!
آخه این رفتار هایی که شما گفتید مال همه ی بچه های سالم هست!
گناه داره ! ... بذارید یه کم اتفاقای تازه رو تجربه کنه و خلاقیتش شکوفا بشه.[/]

[="Tahoma"][="Indigo"]به نام خدای مهربون تر از همه
من هر هفته برای فرزندم خاطرات زیبا شو می نویسم.
من هنوز فرزندم رو ندیدم فقط ...
هر روز برام دست و پا می زنه و من نگاش می کنم و براش ذوق می کنم!
هر جا که می رم با خودم می برمش و خیلی مواظبشم....
هنوز ندیدمش، فقط گاهی توی خواب می بینمش، گاهی زشت و گاهی زیبا.... مهم نیست فقط روز شماری می کنم تا سالم و تندرست در آغوش بگیرمش!:Mohabbat:

از خدا می خوام نمام کسایی که با خوندن خاطره ی من دلشون برای بچه ضعف رفته تا همین عید فطر نشده حاجتشونو بگیرن.....
الهی آمین![/]

یک راه برای ساختن خاطره با فرزندانتان و یا نی نی کوچولوها اینه که در حدود 3 یا 4 سالگی باهاشون بشینید
عکس ها و فیلم های دوران حدود 1 سالگیشان را ببینید و سر به سرشون بزارید و مسخرشون کنید.

مثلا بهشون بگید چ زشت بودی اون موقع
یا بگید چرا کچل بودی اون موقع
بگید من موهاتو کشیدم کندم کچل شدی اون موقع
یا بگید چرا موهات فر بوده اه چقد زشت بودی
یا راه رفتنش را مسخره کنید

و منتظر واکنشهایش باشید.:Black (15):

خیلی قضیه باحالیه منتظر خاطرات شما در این زمینه هستم:Black (9):

سلام

من که بچه ندارم ولی خاطره زیاد دارم
---------------
بادمه بچه که بودم یه بار مریض شدم
داداش بزرگم که یکم کم سوادم بود منو برد شهرمون
بهم گفت الان میبرمت یه دکتری که خیلی کارش خوبه حرف نداره زود تو رو خوب میکنه!
منم که از تب داشتم می مردم با حودم می گفتم اخی زود تر بریم بریم اره من دارم می میرم!

اما دم مطبش که رسیدیم دیدم نوشته دکتر فلانی جراح قلب و عروق!
من گفتم بابا این که دل درد بلد نیست دوا کنه که بیا بریم ازمایشگاهی جایی!

اما برادرم که یک دنده هم بود هی می گفت حرف نزن حرف نزن هر چی من میگم گوش کن!...ای خدااااا...
رفتیم یه ویزیت ازمون گرفت کلی از پولمون رفت و هیچی نموند که برگردیم بریم خونه چه برسه به سینما!:Nishkhand:

دکتره تا منو دید گفت اینو چرا آوردی پیش من ، ببرش درمونگاه باید بهش سوزن بزنن تا خوب شه من از این کارا می کنم مگه!:Moteajeb!:
داداشمم با ساده لوحی تموم میگه تو یه کپسولی قرصی چیزی نداری بهش بدی؟ من می دونم دیگه خودش خوب میشه !

من که دیدم داره گریم میگیره گفتم اقا دکتر این ذربین بزرگه تو میدی من نگاه کنم؟...آره؟!:geryeh:
دکتره هم خندش گرفت داد من گفت بیا بیا گریه نکن
خوب میشیخوب میشی!!

جاتون خالی توشو نگاه که میکردم همه شبیه قورباقه بودن ،خیلی باهال بود!

بعد بلند شدیم بیام درمونگاه دیدیم پول کرایه خونه رو هم نداریم که...دوباره برگشتیم پیش منشیه گفتم دکتره یکم فقط به من نگاه کرد هیچ کاری نکرد که! بیشتر پول ما رو باید بدی!!!

منشیه هم خندش گرفت گفت :برو بابا... پول ویزیت پس داده نمیشه که...!
باز من دوباره گریم گرفت گفتم ما حتما الان تا شب توی این شهر می میریم !پول نداریم بریم حونه که!(و هی به داداشم منت میزدم که اخه چراح قلب با دکتر عمومی تو نمی دوی چه...همه پولمونو حروم کردی؟:khaneh:)

همینطوری کنار خیابون یه نیم ساعت که گریه میکردیم! یهویی دیدم (مغازه دار محلمون که تاکسی کرایه کرده بود تا بارشو بیاره ) ما رو دید صدامون کرد!!
ما هم که خیلی ذوق کرده بودیم( و خیلی هم تعجب) دوان دوان رفتیم به طرفش و سوار صندوقش شدیم و همراهش برگشتیم خونه!...خیلی شانس آوردیم!!

************
یعنی اگه خدا اون بنده خدا رو نمیفرستاد اینی که من از خودم سراغ دارم یعنی هنوز بعد ده بیست سال بعید نبود که من همونجا ایستاده باشم!:Khandidan!:

موضوع قفل شده است