اگر شما منتظر یک لحظه ی نابی باشید که همه چیز عالی و بر وفق مراد باشد ، چنین لحظه ای هرگز فرا نخواهد رسید. کوهستانها فتح نخواهند شد ، مسابقات برنده نخواهد داشت و شادمانی هیچگاه بدست نخواهد آمد.
حواست که هست؟
حسین (ع) را منتظرانش کشتند و اینک تویی و این زمانه آخر! این بقیة الله، این الطالب بدم المقتول بکربلا.
حواست که هست؟ محرم دگری آمد و صدای قافلهی عشق میآید … مبادا در کوفه بمانی و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین را بیپاسخ بگذاری؛ حسین اکنون منتظر لبیک توست… لبیک یا حسین (ع)
این بار بی مقدمه از سر شروع کرد این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را از جای بوسه های پیمبر شروع کرد از تل دوید مرثیه قتلگاه را از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و با گریه از اسیری خواهر شروع کرد این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست! طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد از روضۀ ربودن معجر شروع کرد برگشت، روضه را به تمامی دشت برد از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد از التهاب مشک برادر شروع کرد هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد تیر از گلوی کودک من در بیاورید! هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت مدّاحی از کناره منبر شروع کرد: ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین! دم را برای روضه مادر شروع کرد یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است مداح بی مقدمه از در شروع کرد - هیزم می آورند حرم را خبر کنید- این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد این شعر هم که قافیه هایش تمام شد شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد محسن ناصحی اللهم عجل فی فرج مولانا
رنج تو را به گنج فراوان نمی دهم
درد تو را به دارو و درمان نمی دهم
زخم تو را به مرهم و خاک تو را به مُشک
خار ره تو را به گلستان نمی دهم
سنگ غم تو شیشة قلب مرا شکست
این سنگ را به گوهر غلطان نمی دهم
عمری به بزم روضه ات، الفت گرفته ام
این روضه را به روضة رضوان نمی دهم
من با محبّت تو، در این عالم آمدم
والله بی محبّت تو، جان نمی دهم
مهر تو را به مهر و مه و آسمان دهم؟
هرگز! خداگواست، به قرآن نمی دهم
یک قطره اشک در غم تو، هستی من است
این قطره را به بحر خروشان نمی دهم
از کودکی به بزم عزایت گریستم
این گریه را به صد گل خندان نمی دهم
من گوشه گیر مجلس انس تو بوده ام
این گوشه را به عالم امکان نمی دهم
من چشم خود به اشک عزای تو شسته ام
این چشم را به چشمة حیوان نمی دهم
ای داغدار اصلی این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
تنها امید خلق جهان یابن فاطمه
ای منتهای آرزوی اولیاء بیا
بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا
فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای
دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا
از هیچکس به جز تو نداریم انتظار
بر دستهای توست فقط چشم ما بیا
هفته به هفته می گذرد با خیال تو
پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا
بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای
ای خون جگر ز قامت زینب بیا
عرض ارادت کم ما را قبول کن
امسال هم محرم ما را قبول کن
جان مي دهي ز تير سه شعبه برابرم
تا پر نشسته تير عدو در گلوي تو
از حنجرت چگونه برونش در آورم
تيري كه حرمله زده بر حلق خشك تو
اي كاش مي نشست علي جان به حنجرم
لب تشنه پر زدي ز كنارم علي، ولي
سيراب مي شوي به سر دست مادرم
السّــــــــــلام ای سرزمین کـــربــــــلا
السّــــــــــلام ای خیمه گاه خواهـــرم
قتلگـــــــاه جــــانگـــــــــداز اکبــــــــرم
کــــــــــــربلا گــــــهواره اصغر تـــــویی
مقتـــــــل عباس نـــــــــام آور تــــویی
آمـــــــــــدم آغــــوش خود را بــــاز کن
بستــــــــــر مـــهمان خود را ســاز کن
پدر دستشو گذاشت رو شونه ی پسر و پرسید: تو قوی تری یا من؟ پسر گفت من! پدر با دلی گرفته به یاد همه زحمت هایی که کشیده بود دستشو از شونه پسرش برداشت 2قدم دورتر رفت و پرسید: تو قوی تری یا من؟
پسر گفت شما! پدر گفت: پرا نظرت عوض شد؟! پسر گفت:وقتی دستت روی شونم بود فکر میکردم دنیا پشتمه...
امام باقر(ع):
براستی که این زبان کلید همه ی خوبی ها و بدی ها است
پس سزاوار است که مومن بر زبان خود مهر زند همان گونه که بر کیسه ی طلا و نقره ی خود مهر میزند
خداوندا چگونه تو را بخوانم که من منم؟
و چگونه از تو قطع امید کنم که تو تویی؟
خداوندا از تو نخواسته ام و تو به من میدهی
پس از چه کسی بخواهم که به من عطا کند؟
خداوندا تو را نخوانده ام و تو پاسخم میدهی
پس چه کسی را بخوانم که پاسخم بدهد؟
خدایا زاری نکرده به درگاهت بر من مهربانی میکنی
پس نزد چه کسی زاری کنم که بر من مهربانی کند؟
*فرازهایی از صحیفه سجادیه *
فالی زده ام به مصحف پیشانیت حسین
ایات غربت تو دلم را فرا گرفت
در این حسینیه که همان عرش کبریاست
حق امتحان ز قافله انبیاء گرفت
تنها دلیل بودن من سایه ی سرم
زینب فقط به عشق برادر بقا گرفت
بین خیام خیمه ی عباس دیدنی است
شکر خدا رکاب مرا اشنا گرفت
کم کم از میان حسینیه ی خدا
اید صدای ناله ی حی علی العزا
جمع ملائکه همه گریان شدند و بعد
گفتند تسلیت همه بر ساحت خدا
جبرئیل بال خدمت خدا را گشود و گفت:
یا رب اجازه هست شوم فرش این عزا؟
او که هزار بار به گریه نشسته بود
یک یا حسین گفت و همان لحظه شد به پا*
غنچه را بايد كه گل را پس زند
گل چرا بيهوده پرپر ميزند
خار را بهر چه آوردند به كار؟
خار را هست كه گل را گل كند
آدمي گر پس زند احوال خويش يابدش آنجا كه آمد بهر خويش
آدمي را پاك آوردند، ولي!
او چرا بايد كه ناپاكش رود
شايد از بهر گناه و سركشي
كرده اين بنده ستم را كار خويش
گر ستم كاري شود آرام او
تا به كي خواهد كه آرام ماندش؟
گر كه ربش خواهدش بازآورد
او نمي بيند سراي ديگرش؟
گفت:تو نمايان آمدي، پاك آمدي
بهر تو من افريدم از عدم
نيست هيچكس را مقامي و فري
كز به تو دادم ز احسان سخي
حال اندر اين دنياي خويش
تو چرا كردي ستم را كار خويش
من كه دادم به ز اين دنياي ناب بهر تو، بهر سزاي كار خويش
حال تو بايد اين چنين غوغا كني
اين جهان را مايه ي ننگت كني
گفت آري،اين كنم، آن را شوم
مي كنم هرآنچه خواهد اين دلم
گفت:من به تو جودم رسد،مهرم رسد
گر به تو فرصت دهم اين را بس است؟
خواهمت ليكن نه اين گونه سهي
خواهمت پاك زلال مصطفي
شد ز جود او وجودش منقلي
زار و حيران و پريشان نادمي
گفت:يا رب! من شوم همسوي تو
بنده ي لايق تر از احسان تو
خواهمت تا گل شوي در كوي من
مايه ي فخر گلستان هاي من
گفت:آري من شوم هميار تو
ليكن اما خواهمت از تو سجود
من سجود و سجده ي اين خواهمت
كز براي خويش رهايت خواهمت
گفت:يا رب مي كنم سجده تو را
شايد اين بنده شود لايق تو را:Gol:
اندر اين دنياي زيبا غم چه بود؟ اين چرا خالق كند هميار ما؟ گر شود غم را كمي رسوا نمود بهر او شادي دو چندان مي نمود اندر اين مطلب كنم من عقل را اين چرا اينجا نمود، خود را نمود بعد از اندك فكر و تدبير و هنر عقل گفت كه ديگر فكر را بس است غم اگر بنمود رخ در اين جهان بهر شادي آمدش در اين جهان تو بگو شادي چه هست؟لبخند لب؟ نه! شادي عدم از غم بود پس تو را بايد كه غم را بايدش شادي و غم هر دو باهم بايدش اين يكي در محضر آن ديگري ست درد را درمان كه خوشتر آمدش پس بدان، اي آدم نادان بدان تو نبايد كز چرا ها و چرا اين بدان آنكه تو را ربت بود به ز تو داند كه اينها بايدش:Gol:
اما آخرين شعرم: گر دلي بشكسته ديدي زان مپرس ساغر بشكسته ديدي را مگو دل اسير ديده ي رخ را مپرس جان اسير مست جانان را مگو لاله ي پژمرده را حيران مكن ديده را با ديده ات گريان مكن سر به كوي يار جانان را مرو ناله و آه سيه روزان مپرس ستم خار گلستان را مبين چشم بلبل بهر نرگس را مبين نامه ي مجنون به ليلي را مخوان عشق فرهاد به شيرين را مپرس شاهد ناز و نياز آن مباش قصه يوسف،زليخا را مخوان راوي رامين مباش و ويس را اين چنين حاشا مكن،رسوا مكن گر كه خواهي اين كسان از بهر خويش آن مگو را،آن مكن را،آن مخوان را جمله از هم نهي كن وانگه بكن آن بكن،آن را بگو،آن را بخوان
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در میرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. پدرش روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: «از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.» حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «اگر تو همین باشی که پدرت میگوید، زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟» پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: «مهم نیست؟» حکیم با تبسم گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت، با پدرت چند روزی میهمان ما باش.» صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود، نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!» حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای!» روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست!» و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد، دوباره موقع ناهار، غذای کمی به پسر تنبل تحویل داده شد. این بار پسر با اعتراض، همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: «من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.» حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!» روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟»
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: «هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!» پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: «چه خوب شد كه راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت. پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟» حکیم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید، دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت، فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست؛ معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش، مستقیم متوجه خودش میشود، اعمال درست برای او مهم میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش ناهم نمیشوند.
ان شاالله نزدیک است روزی که از اجساد متعفنتان کوه ها بسازیم
سپاه مهدی در راه است
تا میتوانید با کودکان بجنگید و آنها را تمسخر کنید
روز موعود هیچ رحمی نخواهیم کرد مگر به امر ولی
"سر قبر نشسته بودم. باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود«شهید مصطفی احمدی روشن» از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. زد به خنده و شوخی. گفت «بادمجون بم آفت نداره» ولی یک بار خیلی جدی پاپیچ اش شدم که «کی شهید می شی مصطفی!» مکث نکرد، گفت: «سی سالگی» باران می بارید شبی که خاکش می کردیم."
زائری بارانیم اقا به دام میرسی ؟
بی پناهم خسته ام تنهام به دام میرسی؟
گر چه اهو نیستم اما پر از دلتنگیم
ضامن اهو به دام میرسی؟
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام
هشتمی دردانه ی زهرا به دام میرسی؟
ای روزگار
آهن ربای پلاستیکی به من فروختی
آخه ...
براده های خوشبختی جذب من نمی شوند.....
اگر شما منتظر یک لحظه ی نابی باشید که همه چیز عالی و بر وفق مراد باشد ، چنین لحظه ای هرگز فرا نخواهد رسید. کوهستانها فتح نخواهند شد ، مسابقات برنده نخواهد داشت و شادمانی هیچگاه بدست نخواهد آمد.
[/font]
آســـان نــیســـت.
آتش از اندوه هجران بهتر است
بی قرارم کردی و گفتی صبوری بهتر است
من نمی دانم کجا خواندم ، که یادم داده است ؟
یار وقتی در کنارت نیست ، کوری بهتر است ...
دوست . دارم . ببینم . وقتی . این متن . رو میخونی . چطور. این . نقطه های . کوچیک . باعث . توقفهای کوچیک . در ذهنت . میشن .
من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود ...
ماهِ من، می دانم که بزودی آفتابی خواهی شد
من این را از قاصدکهای خوش خبر شنیده ام ...
... به نام او* و به یاد او* ...
حواست که هست؟
حسین (ع) را منتظرانش کشتند و اینک تویی و این زمانه آخر! این بقیة الله، این الطالب بدم المقتول بکربلا.
حواست که هست؟ محرم دگری آمد و صدای قافلهی عشق میآید …
مبادا در کوفه بمانی و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین را بیپاسخ بگذاری؛ حسین اکنون منتظر لبیک توست…
لبیک یا حسین (ع)
تو را آوردهام اینجا که مهمان خودم باشی
شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی
من از تاریکی شبهای این ویرانه میترسم
تورا آوردهام خورشید تابان خودم باشی
این بار بی مقدمه از سر شروع کرد این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را از جای بوسه های پیمبر شروع کرد از تل دوید مرثیه قتلگاه را از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و با گریه از اسیری خواهر شروع کرد این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست! طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد از روضۀ ربودن معجر شروع کرد برگشت، روضه را به تمامی دشت برد از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد از التهاب مشک برادر شروع کرد هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد تیر از گلوی کودک من در بیاورید! هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت مدّاحی از کناره منبر شروع کرد: ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین! دم را برای روضه مادر شروع کرد یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است مداح بی مقدمه از در شروع کرد - هیزم می آورند حرم را خبر کنید- این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد این شعر هم که قافیه هایش تمام شد شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد محسن ناصحی
اللهم عجل فی فرج مولانا
ارباب...صدای قدمت می آید
هنگامه ی اوج ماتمت می آید
ما در تب داغ غم تو می سوزیم
یکبار دگر محرمت می آید
رنج تو را به گنج فراوان نمی دهم
درد تو را به دارو و درمان نمی دهم
زخم تو را به مرهم و خاک تو را به مُشک
خار ره تو را به گلستان نمی دهم
سنگ غم تو شیشة قلب مرا شکست
این سنگ را به گوهر غلطان نمی دهم
عمری به بزم روضه ات، الفت گرفته ام
این روضه را به روضة رضوان نمی دهم
من با محبّت تو، در این عالم آمدم
والله بی محبّت تو، جان نمی دهم
مهر تو را به مهر و مه و آسمان دهم؟
هرگز! خداگواست، به قرآن نمی دهم
یک قطره اشک در غم تو، هستی من است
این قطره را به بحر خروشان نمی دهم
از کودکی به بزم عزایت گریستم
این گریه را به صد گل خندان نمی دهم
من گوشه گیر مجلس انس تو بوده ام
این گوشه را به عالم امکان نمی دهم
من چشم خود به اشک عزای تو شسته ام
این چشم را به چشمة حیوان نمی دهم
ای داغدار اصلی این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
تنها امید خلق جهان یابن فاطمه
ای منتهای آرزوی اولیاء بیا
بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا
فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای
دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا
از هیچکس به جز تو نداریم انتظار
بر دستهای توست فقط چشم ما بیا
هفته به هفته می گذرد با خیال تو
پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا
بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای
ای خون جگر ز قامت زینب بیا
عرض ارادت کم ما را قبول کن
امسال هم محرم ما را قبول کن
اي اختر مدينه و سرباز آخرم
جان مي دهي ز تير سه شعبه برابرم
تا پر نشسته تير عدو در گلوي تو
از حنجرت چگونه برونش در آورم
تيري كه حرمله زده بر حلق خشك تو
اي كاش مي نشست علي جان به حنجرم
لب تشنه پر زدي ز كنارم علي، ولي
سيراب مي شوي به سر دست مادرم
السّــــــــــلام ای سرزمین کـــربــــــلا
السّــــــــــلام ای خیمه گاه خواهـــرم
قتلگـــــــاه جــــانگـــــــــداز اکبــــــــرم
کــــــــــــربلا گــــــهواره اصغر تـــــویی
مقتـــــــل عباس نـــــــــام آور تــــویی
آمـــــــــــدم آغــــوش خود را بــــاز کن
بستــــــــــر مـــهمان خود را ســاز کن
جان مولانا و سعدی و لسان الغیب ها
جان عطار و نظامی، شاعران خاك ما
باد قربان آن شاعر كه از جانش سرود:
"بر مشامم می رسد هر لحظه بوی كربلا!"
نعره ی هیچ شیری خانه ی چوبی را خراب نمی کند؛
من از سکوت موریانه ها می ترسم ...!
پدر دستشو گذاشت رو شونه ی پسر و پرسید: تو قوی تری یا من؟ پسر گفت من! پدر با دلی گرفته به یاد همه زحمت هایی که کشیده بود دستشو از شونه پسرش برداشت 2قدم دورتر رفت و پرسید: تو قوی تری یا من؟
پسر گفت شما! پدر گفت: پرا نظرت عوض شد؟! پسر گفت:وقتی دستت روی شونم بود فکر میکردم دنیا پشتمه...
اگر باران ببارد باز می ایم درون کوچه ی امید و از ترکیب دستانم برایت چتر میسازم مبادا قطره ای باران بیازارد
نگاه مهربانت.....
امام باقر(ع):
براستی که این زبان کلید همه ی خوبی ها و بدی ها است
پس سزاوار است که مومن بر زبان خود مهر زند همان گونه که بر کیسه ی طلا و نقره ی خود مهر میزند
حضرت زهرا(ع):
کسی که عبادتخالصانه ی خود را به سوی خدا فرستد پروردگار بزرگ برترین مصلحت را به سویش فرو خواهد فرستاد *
خداوندا چگونه تو را بخوانم که من منم؟
و چگونه از تو قطع امید کنم که تو تویی؟
خداوندا از تو نخواسته ام و تو به من میدهی
پس از چه کسی بخواهم که به من عطا کند؟
خداوندا تو را نخوانده ام و تو پاسخم میدهی
پس چه کسی را بخوانم که پاسخم بدهد؟
خدایا زاری نکرده به درگاهت بر من مهربانی میکنی
پس نزد چه کسی زاری کنم که بر من مهربانی کند؟
*فرازهایی از صحیفه سجادیه *
فالی زده ام به مصحف پیشانیت حسین
ایات غربت تو دلم را فرا گرفت
در این حسینیه که همان عرش کبریاست
حق امتحان ز قافله انبیاء گرفت
تنها دلیل بودن من سایه ی سرم
زینب فقط به عشق برادر بقا گرفت
بین خیام خیمه ی عباس دیدنی است
شکر خدا رکاب مرا اشنا گرفت
کم کم از میان حسینیه ی خدا
اید صدای ناله ی حی علی العزا
جمع ملائکه همه گریان شدند و بعد
گفتند تسلیت همه بر ساحت خدا
جبرئیل بال خدمت خدا را گشود و گفت:
یا رب اجازه هست شوم فرش این عزا؟
او که هزار بار به گریه نشسته بود
یک یا حسین گفت و همان لحظه شد به پا*
قطار سوی خدا میرفت
همه مردم سوار شدند
اما وقتی به بهشت رسیدند همگی پیاده شدند
و فراموش کردند مقصد خدا بود نه بهشت!
تا هست جهان،شور محرم باقیست
این جلوه ی جان در همه عالـم باقیست
ازناله ی نـیـنوای یـاران حسیـن
همواره به لب زمزمه ی غم باقیست
تمــــام اکسیـــژنـهـای دُنـــیا را هَم بیاورنــد بــه کارَم نمی آیــد
مـَن پـُــر از هـوای تـــو ام !
من دو سال پيش سه تا شعر گفتم و در روز بزرگداشت شهريار رفتم توي مراسمي و خوندم و اتفاقا جايزه هم گرفتم. :Gol:
الان براتون ميذارم تا كيف كنيد :bale:
غنچه را بايد كه گل را پس زند
گل چرا بيهوده پرپر ميزند
خار را بهر چه آوردند به كار؟
خار را هست كه گل را گل كند
آدمي گر پس زند احوال خويش
يابدش آنجا كه آمد بهر خويش
آدمي را پاك آورد ند، ولي!
او چرا بايد كه ناپاكش رود
شايد از بهر گناه و سركشي
كرده اين بنده ستم را كار خويش
گر ستم كاري شود آرام او
تا به كي خواهد كه آرام ماندش؟
گر كه ربش خواهدش بازآورد
او نمي بيند سراي ديگرش؟
گفت:تو نمايان آمدي، پاك آمدي
بهر تو من افريدم از عدم
نيست هيچكس را مقامي و فري
كز به تو دادم ز احسان سخي
حال اندر اين دنياي خويش
تو چرا كردي ستم را كار خويش
من كه دادم به ز اين دنياي ناب
بهر تو، بهر سزاي كار خويش
حال تو بايد اين چنين غوغا كني
اين جهان را مايه ي ننگت كني
گفت آري ،اين كنم، آن را شوم
مي كنم هرآنچه خواهد اين دلم
گفت:من به تو جودم رسد،مهرم رسد
گر به تو فرصت دهم اين را بس است؟
خواهمت ليكن نه اين گونه سهي
خواهمت پاك زلال مصطفي
شد ز جود او وجودش منقلي
زار و حيران و پريشان نادمي
گفت:يا رب ! من شوم همسوي تو
بنده ي لايق تر از احسان تو
خواهمت تا گل شوي در كوي من
مايه ي فخر گلستان هاي من
گفت:آري من شوم هميار تو
ليكن اما خواهمت از تو سجود
من سجود و سجده ي اين خواهمت
كز براي خويش رهايت خواهمت
گفت:يا رب مي كنم سجده تو را
شايد اين بنده شود لايق تو را:Gol:
اندر اين دنياي زيبا غم چه بود؟
اين چرا خالق كند هميار ما؟
گر شود غم را كمي رسوا نمود
بهر او شادي دو چندان مي نمود
اندر اين مطلب كنم من عقل را
اين چرا اينجا نمود، خود را نمود
بعد از اندك فكر و تدبير و هنر
عقل گفت كه ديگر فكر را بس است
غم اگر بنمود رخ در اين جهان
بهر شادي آمدش در اين جهان
تو بگو شادي چه هست؟لبخند لب؟
نه! شادي عدم از غم بود
پس تو را بايد كه غم را بايدش
شادي و غم هر دو باهم بايدش
اين يكي در محضر آن ديگري ست
درد را درمان كه خوشتر آمدش
پس بدان، اي آدم نادان بدان
تو نبايد كز چرا ها و چرا
اين بدان آنكه تو را ربت بود
به ز تو داند كه اينها بايدش:Gol:
اما آخرين شعرم:
گر دلي بشكسته ديدي زان مپرس
ساغر بشكسته ديدي را مگو
دل اسير ديده ي رخ را مپرس
جان اسير مست جانان را مگو
لاله ي پژمرده را حيران مكن
ديده را با ديده ات گريان مكن
سر به كوي يار جانان را مرو
ناله و آه سيه روزان مپرس
ستم خار گلستان را مبين
چشم بلبل بهر نرگس را مبين
نامه ي مجنون به ليلي را مخوان
عشق فرهاد به شيرين را مپرس
شاهد ناز و نياز آن مباش
قصه يوسف،زليخا را مخوان
راوي رامين مباش و ويس را
اين چنين حاشا مكن،رسوا مكن
گر كه خواهي اين كسان از بهر خويش
آن مگو را،آن مكن را،آن مخوان را
جمله از هم نهي كن وانگه بكن
آن بكن،آن را بگو،آن را بخوان
آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،
امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،
نــــــــه..،
آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،
"سنـــگِ تمــام" را میگذارنـد و مــی رونــد !!!
پسری كه تنبل بود (داستانک جالب)
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در میرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. پدرش روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: «از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.»
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «اگر تو همین باشی که پدرت میگوید، زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟»
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: «مهم نیست؟»
حکیم با تبسم گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت، با پدرت چند روزی میهمان ما باش.»
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود، نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!»
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای!»
روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست!» و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد، دوباره موقع ناهار، غذای کمی به پسر تنبل تحویل داده شد. این بار پسر با اعتراض، همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: «من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.»
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!»
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟»
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: «هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!»
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: «چه خوب شد كه راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟»
حکیم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید، دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت، فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست؛ معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش، مستقیم متوجه خودش میشود، اعمال درست برای او مهم میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش ناهم نمیشوند.
ان شاالله نزدیک است روزی که از اجساد متعفنتان کوه ها بسازیم
سپاه مهدی در راه است
تا میتوانید با کودکان بجنگید و آنها را تمسخر کنید
روز موعود هیچ رحمی نخواهیم کرد مگر به امر ولی
"سر قبر نشسته بودم. باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود«شهید مصطفی احمدی روشن» از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. زد به خنده و شوخی. گفت «بادمجون بم آفت نداره» ولی یک بار خیلی جدی پاپیچ اش شدم که «کی شهید می شی مصطفی!» مکث نکرد، گفت: «سی سالگی» باران می بارید شبی که خاکش می کردیم."
کتاب "یادگاران"
برای چراغهای همسایه ات هم نور آرزو کن
بی شک حوالی ات روشنتر خواهد شد . . .
روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند
آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند
اما همیشه باهم هستند . . .
جبران آنچه به سبب خاموش ماندنت به دست نیاورده ای
آسان تر است از به دست آوردن آنچه به گفتن از دست داده ای . . .
هر شخص موفق یا داستان دردناک و هر داستان دردناک ، یک پایان
موفقیت آمیز دارد
بنابراین سختی ها را بپذیر و برای موفقیت آماده شو . . .
بزرگترین عبادت
لبخند به پسرک کفاشی است
که نان آور خانه است
که به جای کیف قاپی
کفش آدم های پولداری را برق می زند . . .
تنها چیزی که خرجی ندارد جاری شدن در ذهن دیگران است . . .
پس آنگونه جاری شوید که خنده بر لبانشان نقش ببندد ، نه نفرت در دلشان !
لبخندبزن
[right]
برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را بازگرداند
گاه قوسی کوچک، میتواند معماری بنایی را نجات دهد[/right]
برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم !
پیش از آنکه دست های درخت به نور برسد ، پاهایش تاریکی را تجربه کرده !
گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد . . .
یک درخت میلیون ها چوب کبریت میسازد اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن
میلیون ها درخت کافیست…
شاد بودن بزرگترین انتقامیه که میشه از دنیا گرفت
شاد بودنتون بزرگ ترین ارزوی منه اسک دینیای گل
زائری بارانیم اقا به دام میرسی ؟
بی پناهم خسته ام تنهام به دام میرسی؟
گر چه اهو نیستم اما پر از دلتنگیم
ضامن اهو به دام میرسی؟
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام
هشتمی دردانه ی زهرا به دام میرسی؟
بیاندیشید چه چیز بهترین است من ان را برایتان ارزو میکنم :ok:
آیت الله بهجت :
« ما اگر خودمان را درست بکنیم، خدا کافی است، خدا هادی است.
ما خودمان را نمیخواهیم درست بکنیم، اما از کسی هم نمیخواهیم آزار ببینیم.
ما اگر خودمان به راه بودیم، در راه میرفتیم، چه کسی امیر المؤمنین(ع) را میکشت؟
چه کسی حسین بن علی(ع) را میکشت؟
چه کسی همین (امام زمان علیه السلام) را که حالا هست، هزار سال هست،
او را مغلول الیدین (دست بسته) کرد؟
ما خودمان حاضر نیستیم خودمان را اصلاح بکنیم.
اگر خـودمـان را اصـلاح بکنیم، به تدریج همــه بشـر اصلاح میشوند... »
بسم الله الرحمن الرحیم
در برابر تقدیر الهی چونان کودکی یک ساله باش
چون او را به هوا می اندازی می خندد
چون یقین دارد
که تو او را خواهی گرفت