وابستگی همسرم به خانواده اش

سهم من از زندگی هیچ بود

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام
وقتی تصیم به نوشتن گرفتم نمی دانستم از کجا شروع کنم اما می دانستم دردهایم در خط وپاراگراف و صفحه جا نمی شود
دردهایم چند جلدیست
اینجا مادری سخن می گوید که فقط سی وپنج سال دارد
در خانواده ای ساده و روستایی متولد شدم .تمام تصمیات خانه با پدرم بود و مادر بزرگم در پی حرف هایش مهر تایید می کوفت
پدرم احترام خاصی برای مادرش قائل بود اما برای مادرم هرگز
حتی الان که پیر و زمین گیر شده است هم دست از ملامت و سرکوفت زدن برنداشته است
فرزند چهارم خانواده .در سن چهادر ده سالگی ازدواج کردم
در اوج خامی و نا پختگی
دلیل اش را نمیدانم .عاشق شدم یا سادگی .اشتباه کردم یا خریت
اسمش مهم نیست ..مهم این بود که با این تصمیم زندگی ام را نابود کردم و با دستان خودم به اتش کشیدم
پدرم ظاهرا در ازدواجم دخالت نداشته و همه چیز را به عهده ی خودم گذاشته بود
اما در عمل .هر خاستگاری که من می پسندیم پدرم اجازه ی بیان خاستگاری هم به انها نمی داد چ رسد به امدنشان
همیشه حرفش همین بود (جنازه ی دخترم را هم روی دوشش نمی گذارم )
اما با امدن همسرم دخالت نکرد پسر یکی یک دانه خاله ی مادرم که بعد از شش دختر به دنیا امد
پسر سر به زیر و کاری که اهل رفیق بازی و مواد نبود
نامزد کردیم
حرف های دیگران را میشنیدم .گریه های خواهرم را میدیدم .اه های گاه و بیگاه برادرم و همسرش را شنیدم و انجا بود که فهمیدم اشتباه کردم
اما حرف پدرم یکی بود
مرد و قولش
مرد و قولش؟ هه...مزخرف ترین و درد اورترین حرفی که میتوانست بگوید همین بود
ظاهرش اصلا به دل نمی نشست .مخصوصا وقتی در کنار من قدم بر می داشت
او لاغر اندام و سبزه رو و زشت و قد کوتاه .و من بر عکس
خود خواهی ست از خود تعریف کردن
اما می خواهم خود خواه باشم .او واقعا زشت بود و من چقدر احمق بودم که با کسی که در ظاهر هم با من هم خوانی نداشت ازدواج کردم
شب عروسی طلاهایم را دزد برد و با اشک چشم به زندان بخت روانه شدم
در اتاق دوازده متری کاهلی
از صبح که بیدار میشدم همچون کنیز حلقه به گوش تا تاریکی جان میکندم
کاش درد هایم فقط همین بود
با پدر شوهر و مادر شوهری که گویی برده زر خریدشان بودم
از دوران عقد و تا مراسم ازدواج که نگویم بهتر است
سراسر پر از لحظه های تلخ
من چهار فرزند دارم
من مادر هستم ..یک کلفت بی جیره مواجب که باید از صبح تا تاریکی شب دست به سینه ی همه باشم
ارباب بودن را خیلی خوب به فرزندانش اموخته اس
نمک خوردن و نمک دان شسکتن جز میراث خانوادگی شان است
پانزده سال کلفتی مادرش را کردم و حرف وزخم زبان شنیدم و دم بر نیاوردم
هیچ گاه حمایتم نکرد
محبت نکرد .توجه نکرد .دوستم نداشت .خرج نکرد
تا یادم می اید مردی را به یاد می اوردم که خسیس است ..بین اقوام خودش و اقوام من فرق می گذرد .اقوام خودش را محترم می شمارد و اقوام مرا با بی ادبی پذیرا می شود .طوری که دیگر خودشان از امدن به خانه ام پشیمان می شوند
در خانه اش تمام موهایم سفید شد ..صورتم پر از چین و چروک شده ..دندان هایم اینقدر خراب شده اند که از خوردن غذاهای سفت عاجزم
در کل زیبایی ام را از دست دادم و او هیچ تلاشی برای بر گرداندن زیبایی ام نکرد
مرا در تنگنا قرار داد که خودم هم نمیتوانستم به ظاهرم برسم
خانه ی من خیلی زیباست ...اما صاحبش نه ...خانه ام خیلی مرتب است ..اما ذهنم اشفته اس ...ظاهر خانه شیک است ...اما صاحب خانه لباسی همچون گدایان سامرا می پوشد
بیست سال زندگی مشترک
حاصلش شد .صورت پیرو چروکیده ...قلبی پر از درد و رنج و کینه ..ذهنی پر از ارزوهای تلمبار شده ...حسرت شنیدن کلمات محبت امیز ...تشنه ی یک ذره توجه ...و در اخر
متوجه شدم در این خانه هیچ نقشی ندارم
او بد دهان است ..هیچ گاه مرا تنبیه نکرد اما با زخم زبان هایش اتشم زد
بریده ام
وقتی هدیه ای از طرف خانواده ام دریافت میکنم میشود وظیفه
اما هدیه ی که از طرف خانواده اش دریافت میکند لطف نام دارد
هیچ گاه اجازه ندارم برای پدر و مادر پیرم قدم کوچکی بردارم
بار ها گفته است که راضی نیستم
حتی راضی نیست که چند تکه لباس مادر پیرم را درون ماشین لباسشویی بیاندازم
دیگر تحملش را ندارم
هیچ گاه بعد دعواهایش عذر نخواست
شانه هایش در غم از دست دادن عزیزانم برای من جایی که نداشت هیچ ...با فریاد میگفت از اشک ریختنم خسته شده است
کاش او هم غماز دست دادن برادر و خواهرش را میکشید تا با من همدرد می شد
به ناحق تهمت میزند و فرزندانم را حرام زاده می خواند
با بچه ها به تندی رفتار میکند و کتک شان می زند ..و اگر من دخالت نکنم حتما انها را خواهد کشت
مگر جسم نحیف کودکم چقدر جان رد کمر بند را دارد
یک عمر با ماسک دلقکی شاد زیستم در حالی که از درون از هم پاشیده بودم
هیچ گاه از درهایم با کسی سخن نگفتم تا بار مشکلاتم روی شانه های کسی سنگینی نکند
دلشکسته از هر زمان دیگری ام
دلم میخواهد طلاق بگیرم
و او از این پیشنهاد من با روی باز استقبال کرد
حالا متوجه شدم که مشکلات زندگی ام را حل نکرده ام ...به دوش کشیده ام


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: