نظریه برخورد تمدنها

نقد نظریه برخورد تمدنها

[=&quot]نظريه «برخورد تمدن‏ها» [/]

[=&quot]ساموئل هانتيگتون معتقد است که دوره جنگ ايده‏ئولوژيک و اقتصادي سپري شده است. آنچه در بين بشر خطّ تفرقه و تقسيم مي‏کشد و ريشه و سرچشمه درگيري‏ها خواهد بود «فرهنگ» است. البته به نظر وي در آينده حکومت‏ها (کشور - ملت) بازيگران اصلي صحنه جهاني باقي خواهند ماند، لکن تقابل و درگيري عمده، بين ملت‏ها و گروه‏ها با فرهنگ‏هاي مختلف خواهد بود. به عبارت ديگر درگيري (برخورد) تمدن‏ها سياست جهاني را تحت‏الشعاع قرار خواهد داد. خطوط گسل بين تمدن‏ها، خطوط نبردهاي آينده است. درگيري بين تمدن‏ها، آخرين مرحله از درگيري‏ها در جهان مدرن است.[=&quot][1][/][/]

[=&quot]هانتينگتون بي آن‏که همچون برخي از تحليلگران، پايان جنگ سرد را ختم مناقشات ايدئولوژيک تلقي کند، آن را سرآغاز برخورد تمدن‏ها مي‏انگارد، و بر اساس آن بسياري از حوادث و رخدادهاي جاري جهان را به گونه‏اي تعبير و تحليل مي‏کند که در جهت تحکيم انگاره‏ها و فرضيات نظريه جديدش باشد. وي تمدن‏هاي زنده جهان را به هفت يا هشت تمدن بزرگ تقسيم مي‏کند:[/]

[=&quot]1 - تمدن غربي[/]

[=&quot]2 - کنفوسيوسي[/]

[=&quot]3 - ژاپني[/]

[=&quot]4 - اسلامي[/]

[=&quot]5 - هندو[/]

[=&quot]6 - اسلاو[/]

[=&quot]7 - ارتدوکس[/]

[=&quot]8 - آمريکاي لاتين.[/]

[=&quot]و در حاشيه نيز تمدن آمريکايي و خطوط گسل ميان تمدن‏هاي مزبور را منشأ درگيري‏هاي آتي و جايگزين واحد کهن دولت - ملت مي‏بيند. به اعتقاد او تقابل تمدن‏ها، سياست غالب جهاني و آخرين مرحله تکامل درگيري‏هاي عصر نو را شکل مي‏دهد؛ به دليل:[/]

[=&quot]الف) اختلاف تمدن‏ها اساسي است.[/]

[=&quot]ب) خودآگاهي تمدّني در حال افزايش است.[/]

[=&quot]ج) تجديد حيات مذهبي، وسيله‏اي براي پرکردن خلأ هويّت در حال رشد است.[/]

[=&quot]د) رفتار منافقانه غرب موجب رشد خودآگاهي تمدني (ديگران) گرديده است.[/]

[=&quot]ه) ويژگي‏ها و اختلافات فرهنگي تغييرناپذيرند.[/]

[=&quot]و) منطقه‏گرايي اقتصادي و نقش مشترکات فرهنگي در حال رشد است.[/]

[=&quot]ز) خطوط گسل موجود بين تمدن‏هاي امروز، جايگزين مرزهاي سياسي و ايدئولوژيک دوران جنگ سرد شده است، و اين خطوط جرقه‏هاي ايجاد بحران و خونريزي‏اند.[/]

[=&quot]خصومت 1400 ساله اسلام و غرب در حال افزايش است و روابط ميان تمدن اسلام و غرب، آبستن بروز حوادثي خونين مي‏باشد، بدين ترتيب «پارادايم برخورد تمدني» ديگر مسائل جهاني را تحت الشعاع قرار خواهد داد، و در عصر نو صف‏آرايي‏هاي تازه اي بر محور تمدن‏ها شکل مي‏گيرد، و سرانجام نيز تمدن‏هاي اسلامي و کنفوسيوسني در کنار هم، روياروي تمدن غرب خواهد شد.[/]

[=&quot]خلاصه اين‏که کانون اصلي درگيري‏ها در آينده بين تمدن غرب و اتحاد جوامع کنفوسيوسي شرق آسيا و جهان اسلام خواهد بود. در واقع درگيري‏هاي تمدني، آخرين مرحله تکامل درگيري در جهان نو است.[=&quot][2][/][/]

[=&quot]نقد: الف) هانتينگتون در مقدمات استدلالش به جاي تعريف مقوله تمدن. آن را فرض مي‏گيرد و سپس با سهل‏انگاريِ تمام در کالبد کلّي‏هاي فرعي خود روح دميده، آن‏ها را به ميدان جنگ گسيل مي‏دارد. تو گويي تمدن‏ها مثل انسان‏ها داراي شعورند و مسلّح به شمشير و گرز و کمند؛ مترصّد نبرد با يکديگر.[/]

[=&quot]تز مصاف تمدّن‏هاي هانتينگتون را مي‏توان به اژدهاي افسرده‏اي که داستان مثنوي آن را تشبيه کرد، که بر اثر حرارت آفتاب، جان مي‏يابد. او مي‏گويد: با آب شدن جنگ سرد، اژدهاي تمدن که موقّتاً يخ زده بودند جان گرفته و در پي بلعيدن يکديگر برآمدند. ولي بايد از او پرسيد: منظور از تمدن چيست؟ و دلايل مدّعاي مصاف تمدن‏ها کجايند؟ و....[/]

[=&quot]اين جهل مرکبي است که عالِم را از دقت در جوهره تاريخي و متغيّر و سيّال تمدن‏ها، و از فهم تأثير و تأثّر متقابل آن‏ها بازمي‏دارد.[/]

[=&quot]ب) از نقاط ضعف ديگر استدلال ايشان اين است که تعريف علمي و مشخصي از تمدن و فرهنگ ارائه نمي‏دهد، و بر پيوستگي وثيق اين دو با يکديگر تأکيد مي‏ورزد. به طور کلي ايشان فرهنگ و تمدن را دو مفهوم پيوسته و مستقر در يکديگر تصور مي‏کند. وي معتقد است که تمدن بالاترين سطح گروه‏بندي فرهنگي مردم و گسترده‏ترين هويّت فرهنگي است که مي‏توان انسان‏ها را با آن طبقه‏بندي کرد. ارائه تعريف دقيق و جامع از فرهنگ و تمدن، کار آساني نيست، اما با وجود به هم پيوستگي تمدن و فرهنگ، تفاوت‏هاي قابل تأمّلي نيز در ميان آن‏ها مشاهده مي‏شود که هانتينگتون به آن‏ها توجهي ندارد. از ميان تفاوت‏هاي مختلف تمدن و فرهنگ مي‏توان به دو تفاوت عمده اشاره کرد:[/]

[=&quot]نخست آن‏که تمدن، بيشتر جنبه علمي و عيني دارد و فرهنگ، بيشتر جنبه ذهني و معنوي. هنر، فلسفه و حکمت و ادبيات و اعتقادات (مذهبي و غيرمذهبي) در قلمرو فرهنگ هستند، در حالي که تمدن، بيشتر ناظر به سطح حوايج مادي انسان در اجتماع است.[/]

[=&quot]ديگر آن‏که تمدن بيشتر جنبه اجتماعي دارد و فرهنگ بيشتر جنبه فردي. تمدن تأمين کننده پيشرفت انسان در هيئت اجتماع است و فرهنگ، گذشته از اين جنبه مي‏تواند ناظر به تکامل فردي باشد. تمدن و فرهنگ با هم مرتبطاند، ولي ملازمه ندارند. جوامع متمدن بسياري وجود دارد که ممکن است فرهنگ در آن‏ها به پايين‏ترين درجه تنزّل کرده باشد. بنابراين همان‏گونه که متمدن بي‏فرهنگ وجود دارد، با فرهنگ بي‏تمدن نيز وجود دارد.[/]

[=&quot]خلاصه اين‏که با وجود آميختگي فرهنگ و تمدن با هم، تفاوت‏هاي آن‏ها اساسي است، در حالي که هانتينگتون دو مفهوم فرهنگ و تمدن را بدون توجه به تفاوت‏هاي آن‏ها به صورت جايگزين به کار برده است.[=&quot][3][/][/]

[=&quot]ج) وي بدون آن‏که تعريف روشني از غرب ارائه دهد آن را موجوديّتي يکپارچه تصور مي‏کند، حال آن‏که واقعيت امر چنين نيست. تمدن غرب نيز همانند ديگر تمدن‏ها در طول تاريخ از فراز و نشيب‏هاي فراوان و تنش و اختلاف بين اجزاي خود عاري نبوده است، و اين وضعيّت همچنان ادامه دارد؛ زيرا که تاريخ هنوز پوياست، و تمدن‏ها نيز ابدي نيستند. لذا نمي‏توان با محور قرار دادن آمريکا، بر اختلافات عميق بين عناصر تشکيل دهنده غرب و اوضاع نابسامان داخلي هر يک از آن‏ها سرپوش گذاشت. اين مسئله به صورت موشکافانه مورد انتقاد برژينسکي يکي از همفکران قديمي هانتينگتون نيز قرار گرفته است. شايد بهترين ايراد برژينسکي به بي‏توجهي هانتينگتون به «گسيختگي دروني فرهنگ غربي» مربوط باشد. برژينسکي فساد دروني نظام غربي را عامل تهديد کننده قدرت جهاني آمريکا مي‏داند و نه برخورد تمدن‏ها را.[=&quot][4][/][/]

[=&quot]د) هانتينگتون در کالبد شکافي موانع موجود در مسير (رهبري جهاني آمريکا) به طور ظريفي آشتي ناپذيري جهان اسلام و غرب را يک اصل مسلّم و بديهي در روابط اسلام و غرب فرض کرده و مي‏کوشد تا سياست‏هاي توسعه طلبانه دولت‏هاي غربي را از فرهنگ غربي متمايز سازد، ولي در عين حال رفتار کشورهاي مختلف اسلامي را عين تمدن اسلامي قلمداد مي‏کند. بر اساس اين پيش فرض نادرست، وي تضاد بين دو فرهنگ را تضادي ماهوي و برطرف نشدني و ناشي از جبر تاريخي وانمود مي‏سازد، و بدين صورت ضرورت استراتژيک آماده شدن غرب براي مصاف با آن دسته از کشورها و گروه‏هايي را که در راه احياي تمدن اسلامي گام برمي‏دارند توصيه مي‏کند. اين در حالي است که تنش‏هاي موجود بين جوامع اسلامي و جوامع غربي عمدتاً از سياست دولت‏هاي غربي سرچشمه مي‏گيرد، نه از تمدن مسيحي؛ زيرا مشترکات آن با تمدن اسلامي بسيار زياد است.[/]

[=&quot]در اين زمينه توجه به مواضع پاپ ژان پل دوم، رهبر سابق کاتوليک‏هاي جهان در کتاب جديدش حايز اهميت است. وي در کتاب «گذر از آستان اميد» در باب روابط کليسا و جهان اسلام به مشترکات دو دين الهي اشاره نموده و مي‏نويسد: «کليسا براي مسلمانان که خداي واحدي را که حيّ، قيّوم، رحمان، فعّال ما يشاء، و خالق آسمان و زمين است عبادت مي‏کنند، احترام بسياري قائل است. آن‏ها به دليل اعتقاد به وحدانيّت خدا به ما به ويژه نزديک‏ترند».[/]

[=&quot]توجه خاصّ پاپ به نزديکي اسلام و مسيحيت نکته بسيار مهمي است که مخالف با ديدگاه هانتينگتون است که معتقد است: ميزان اشتراک فرهنگي يهود و نصاري تنها عامل وحدت سياسي و تمدني به شمار مي‏رود. رهبر کاتوليک‏هاي جهان در ادامه ضمن اشاره به پاره‏اي از اختلافات بين اسلام و مسيحيت، آمادگي کليسا را براي انجام ديالوگ و همکاري با جهان اسلام اعلام مي‏دارد.[=&quot][5][/][/]

[=&quot]ه) با بررسي تاريخ درخشنده مسلمانان پي مي‏بريم که آنان با تأثر از تعليمات ديني خود مظهر عطوفت و رحمت، حتي نسبت به پيروان آئين‏هاي غيراسلام بوده‏اند، و اين ادعاي يک فرد مسلمان نيست بلکه از دانشمندان و متفکران غرب نيز ديده شده است؛[/]

[=&quot]1 - ويل دورانت در کتاب «تاريخ تمدن» مي‏نويسد: «هر چند محمدصلي الله عليه وآله پيروان دين مسيح را تقبيح مي‏کند، با اين همه نسبت به ايشان خوش‏بين است، و خواستار ارتباطي دوستانه بين آن‏ها و پيروان خويش است».[=&quot][6][/][/]

[=&quot]2 - گوستاو لوبون مي‏گويد: «زور شمشير موجب پيشرفت قرآن نگشت؛ زيرا رسم اعراب اين بود که هر کجا را که فتح مي‏کردند مردم آنجا را در دين خود آزاد مي‏گذاشتند. اين‏که مردم مسيحي از دين خود دست برمي‏داشتند و به دين اسلام مي‏گرويدند و زبان عرب را بر زبان مادري خود برمي‏گزيدند، بدان جهت بود که عدل و دادي که از عرب‏هاي فاتح مي‏ديدند مانندش را از زمامداران پيشين خود نديده بودند».[=&quot][7][/][/]

[=&quot]3 - روبتسون مي‏گويد: «تنها مسلمانان هستند که با عقيده محکمي که نسبت به دين خود دارند يک روح سازگار و تسامحي نيز با اديان ديگر در آن‏ها هست».[=&quot][8][/][/]

[=&quot]4 - ميشو نيز مي‏گويد: «هنگامي که مسلمانان (در زمان خليفه دوم) بيت‏المقدس را فتح کردند هيچ گونه آزاري به مسيحيان نرساندند، ولي برعکس هنگامي که نصارا اين شهر را گرفتند با کمال بي‏رحمي مسلمانان را قتل عام کردند. يهود نيز وقتي به آنجا آمدند بي‏باکانه همه را سوزاندند... بايد اقرار کنم که اين سازش و احترام متقابل به اديان را که نشانه رحم و مروّت انساني است ملت‏هاي مسيحي از مسلمانان ياد گرفته‏اند».[=&quot][9][/][/]

[=&quot]5 - هانري دي کاستري نويسنده فرانسوي مي‏گويد: «اگر از جنس يهودي تا به حال کسي در جهان مانده است بر اثر همان دولت‏هاي اسلامي بود که در قرون وسطي آنان را از دست مسيحيان خون‏آشام نجات دادند... در صورتي که اگر نصارا همچنان بر قدرت باقي مي‏ماندند و بر جهان حکومت مي‏کردند نسل يهود را برمي‏داشتند».[=&quot][10][/][/]

[=&quot]6 - آدام متز مي‏گويد: «کليساها و صومعه‏ها در دوران حکومت اسلامي چنان مي‏نمودند که گويي خارج از حکومت اسلامي به سر مي‏برند و به نظر مي‏رسيد بخشي از سرزمين ديگري هستند که اين خود موجب مي‏شد چنان فضايي از تسامح برقرار گردد که اروپا در سده‏هاي ميانه با آن آشنايي نداشتند».[=&quot][11][/][/]

[=&quot]اقتباس از : اسلام شناسی و پاسخ به شبهات ، علی اصغر رضوانی [/]


[=&quot][1][/][=&quot]- نک : کاوشهای نظری در سیاست خارجی ، ص 279-271 [/]

[=&quot][2][/] [=&quot]- نظریه برخورد تمدن ها ، هانتیگتون ومنتقدانش ، ص 22 و 23 [/]

[=&quot][3][/] [=&quot]- رک : نظریه برخورد تمدنها ، ص 8[/]

[=&quot][4][/] [=&quot]- همان ص 23[/]

[=&quot][5][/] [=&quot]- پیشین ، ص 40 - 23[/]

[=&quot][6][/] [=&quot]-تاریخ تمدن ، ج 4 ص 239[/]

[=&quot][7][/] [=&quot]- تمدن اسلام و عرب ، ج 1 ص 141[/]

[=&quot][8][/] [=&quot]- همان [/]

[=&quot][9][/] [=&quot]- قبلی [/]

[=&quot][10][/] [=&quot]- انسان و حقوق طبیعی او ، ص 490[/]

[=&quot][11][/] [=&quot]- چندگونگی و آزادگی در اسلام ، حسن صفار ، ص 68[/]