نقد نظریه برخورد تمدنها
ارسال شده توسط کاوه در پنجشنبه, ۱۳۸۹/۰۱/۲۶ - ۱۷:۱۲انجمن:
[="]نظريه «برخورد تمدنها» [/]
[="]ساموئل هانتيگتون معتقد است که دوره جنگ ايدهئولوژيک و اقتصادي سپري شده است. آنچه در بين بشر خطّ تفرقه و تقسيم ميکشد و ريشه و سرچشمه درگيريها خواهد بود «فرهنگ» است. البته به نظر وي در آينده حکومتها (کشور - ملت) بازيگران اصلي صحنه جهاني باقي خواهند ماند، لکن تقابل و درگيري عمده، بين ملتها و گروهها با فرهنگهاي مختلف خواهد بود. به عبارت ديگر درگيري (برخورد) تمدنها سياست جهاني را تحتالشعاع قرار خواهد داد. خطوط گسل بين تمدنها، خطوط نبردهاي آينده است. درگيري بين تمدنها، آخرين مرحله از درگيريها در جهان مدرن است.[="][1][/][/]
[="]هانتينگتون بي آنکه همچون برخي از تحليلگران، پايان جنگ سرد را ختم مناقشات ايدئولوژيک تلقي کند، آن را سرآغاز برخورد تمدنها ميانگارد، و بر اساس آن بسياري از حوادث و رخدادهاي جاري جهان را به گونهاي تعبير و تحليل ميکند که در جهت تحکيم انگارهها و فرضيات نظريه جديدش باشد. وي تمدنهاي زنده جهان را به هفت يا هشت تمدن بزرگ تقسيم ميکند:[/]
[="]1 - تمدن غربي[/]
[="]2 - کنفوسيوسي[/]
[="]3 - ژاپني[/]
[="]4 - اسلامي[/]
[="]5 - هندو[/]
[="]6 - اسلاو[/]
[="]7 - ارتدوکس[/]
[="]8 - آمريکاي لاتين.[/]
[="]و در حاشيه نيز تمدن آمريکايي و خطوط گسل ميان تمدنهاي مزبور را منشأ درگيريهاي آتي و جايگزين واحد کهن دولت - ملت ميبيند. به اعتقاد او تقابل تمدنها، سياست غالب جهاني و آخرين مرحله تکامل درگيريهاي عصر نو را شکل ميدهد؛ به دليل:[/]
[="]الف) اختلاف تمدنها اساسي است.[/]
[="]ب) خودآگاهي تمدّني در حال افزايش است.[/]
[="]ج) تجديد حيات مذهبي، وسيلهاي براي پرکردن خلأ هويّت در حال رشد است.[/]
[="]د) رفتار منافقانه غرب موجب رشد خودآگاهي تمدني (ديگران) گرديده است.[/]
[="]ه) ويژگيها و اختلافات فرهنگي تغييرناپذيرند.[/]
[="]و) منطقهگرايي اقتصادي و نقش مشترکات فرهنگي در حال رشد است.[/]
[="]ز) خطوط گسل موجود بين تمدنهاي امروز، جايگزين مرزهاي سياسي و ايدئولوژيک دوران جنگ سرد شده است، و اين خطوط جرقههاي ايجاد بحران و خونريزياند.[/]
[="]خصومت 1400 ساله اسلام و غرب در حال افزايش است و روابط ميان تمدن اسلام و غرب، آبستن بروز حوادثي خونين ميباشد، بدين ترتيب «پارادايم برخورد تمدني» ديگر مسائل جهاني را تحت الشعاع قرار خواهد داد، و در عصر نو صفآراييهاي تازه اي بر محور تمدنها شکل ميگيرد، و سرانجام نيز تمدنهاي اسلامي و کنفوسيوسني در کنار هم، روياروي تمدن غرب خواهد شد.[/]
[="]خلاصه اينکه کانون اصلي درگيريها در آينده بين تمدن غرب و اتحاد جوامع کنفوسيوسي شرق آسيا و جهان اسلام خواهد بود. در واقع درگيريهاي تمدني، آخرين مرحله تکامل درگيري در جهان نو است.[="][2][/][/]
[="]نقد: الف) هانتينگتون در مقدمات استدلالش به جاي تعريف مقوله تمدن. آن را فرض ميگيرد و سپس با سهلانگاريِ تمام در کالبد کلّيهاي فرعي خود روح دميده، آنها را به ميدان جنگ گسيل ميدارد. تو گويي تمدنها مثل انسانها داراي شعورند و مسلّح به شمشير و گرز و کمند؛ مترصّد نبرد با يکديگر.[/]
[="]تز مصاف تمدّنهاي هانتينگتون را ميتوان به اژدهاي افسردهاي که داستان مثنوي آن را تشبيه کرد، که بر اثر حرارت آفتاب، جان مييابد. او ميگويد: با آب شدن جنگ سرد، اژدهاي تمدن که موقّتاً يخ زده بودند جان گرفته و در پي بلعيدن يکديگر برآمدند. ولي بايد از او پرسيد: منظور از تمدن چيست؟ و دلايل مدّعاي مصاف تمدنها کجايند؟ و....[/]
[="]اين جهل مرکبي است که عالِم را از دقت در جوهره تاريخي و متغيّر و سيّال تمدنها، و از فهم تأثير و تأثّر متقابل آنها بازميدارد.[/]
[="]ب) از نقاط ضعف ديگر استدلال ايشان اين است که تعريف علمي و مشخصي از تمدن و فرهنگ ارائه نميدهد، و بر پيوستگي وثيق اين دو با يکديگر تأکيد ميورزد. به طور کلي ايشان فرهنگ و تمدن را دو مفهوم پيوسته و مستقر در يکديگر تصور ميکند. وي معتقد است که تمدن بالاترين سطح گروهبندي فرهنگي مردم و گستردهترين هويّت فرهنگي است که ميتوان انسانها را با آن طبقهبندي کرد. ارائه تعريف دقيق و جامع از فرهنگ و تمدن، کار آساني نيست، اما با وجود به هم پيوستگي تمدن و فرهنگ، تفاوتهاي قابل تأمّلي نيز در ميان آنها مشاهده ميشود که هانتينگتون به آنها توجهي ندارد. از ميان تفاوتهاي مختلف تمدن و فرهنگ ميتوان به دو تفاوت عمده اشاره کرد:[/]
[="]نخست آنکه تمدن، بيشتر جنبه علمي و عيني دارد و فرهنگ، بيشتر جنبه ذهني و معنوي. هنر، فلسفه و حکمت و ادبيات و اعتقادات (مذهبي و غيرمذهبي) در قلمرو فرهنگ هستند، در حالي که تمدن، بيشتر ناظر به سطح حوايج مادي انسان در اجتماع است.[/]
[="]ديگر آنکه تمدن بيشتر جنبه اجتماعي دارد و فرهنگ بيشتر جنبه فردي. تمدن تأمين کننده پيشرفت انسان در هيئت اجتماع است و فرهنگ، گذشته از اين جنبه ميتواند ناظر به تکامل فردي باشد. تمدن و فرهنگ با هم مرتبطاند، ولي ملازمه ندارند. جوامع متمدن بسياري وجود دارد که ممکن است فرهنگ در آنها به پايينترين درجه تنزّل کرده باشد. بنابراين همانگونه که متمدن بيفرهنگ وجود دارد، با فرهنگ بيتمدن نيز وجود دارد.[/]
[="]خلاصه اينکه با وجود آميختگي فرهنگ و تمدن با هم، تفاوتهاي آنها اساسي است، در حالي که هانتينگتون دو مفهوم فرهنگ و تمدن را بدون توجه به تفاوتهاي آنها به صورت جايگزين به کار برده است.[="][3][/][/]
[="]ج) وي بدون آنکه تعريف روشني از غرب ارائه دهد آن را موجوديّتي يکپارچه تصور ميکند، حال آنکه واقعيت امر چنين نيست. تمدن غرب نيز همانند ديگر تمدنها در طول تاريخ از فراز و نشيبهاي فراوان و تنش و اختلاف بين اجزاي خود عاري نبوده است، و اين وضعيّت همچنان ادامه دارد؛ زيرا که تاريخ هنوز پوياست، و تمدنها نيز ابدي نيستند. لذا نميتوان با محور قرار دادن آمريکا، بر اختلافات عميق بين عناصر تشکيل دهنده غرب و اوضاع نابسامان داخلي هر يک از آنها سرپوش گذاشت. اين مسئله به صورت موشکافانه مورد انتقاد برژينسکي يکي از همفکران قديمي هانتينگتون نيز قرار گرفته است. شايد بهترين ايراد برژينسکي به بيتوجهي هانتينگتون به «گسيختگي دروني فرهنگ غربي» مربوط باشد. برژينسکي فساد دروني نظام غربي را عامل تهديد کننده قدرت جهاني آمريکا ميداند و نه برخورد تمدنها را.[="][4][/][/]
[="]د) هانتينگتون در کالبد شکافي موانع موجود در مسير (رهبري جهاني آمريکا) به طور ظريفي آشتي ناپذيري جهان اسلام و غرب را يک اصل مسلّم و بديهي در روابط اسلام و غرب فرض کرده و ميکوشد تا سياستهاي توسعه طلبانه دولتهاي غربي را از فرهنگ غربي متمايز سازد، ولي در عين حال رفتار کشورهاي مختلف اسلامي را عين تمدن اسلامي قلمداد ميکند. بر اساس اين پيش فرض نادرست، وي تضاد بين دو فرهنگ را تضادي ماهوي و برطرف نشدني و ناشي از جبر تاريخي وانمود ميسازد، و بدين صورت ضرورت استراتژيک آماده شدن غرب براي مصاف با آن دسته از کشورها و گروههايي را که در راه احياي تمدن اسلامي گام برميدارند توصيه ميکند. اين در حالي است که تنشهاي موجود بين جوامع اسلامي و جوامع غربي عمدتاً از سياست دولتهاي غربي سرچشمه ميگيرد، نه از تمدن مسيحي؛ زيرا مشترکات آن با تمدن اسلامي بسيار زياد است.[/]
[="]در اين زمينه توجه به مواضع پاپ ژان پل دوم، رهبر سابق کاتوليکهاي جهان در کتاب جديدش حايز اهميت است. وي در کتاب «گذر از آستان اميد» در باب روابط کليسا و جهان اسلام به مشترکات دو دين الهي اشاره نموده و مينويسد: «کليسا براي مسلمانان که خداي واحدي را که حيّ، قيّوم، رحمان، فعّال ما يشاء، و خالق آسمان و زمين است عبادت ميکنند، احترام بسياري قائل است. آنها به دليل اعتقاد به وحدانيّت خدا به ما به ويژه نزديکترند».[/]
[="]توجه خاصّ پاپ به نزديکي اسلام و مسيحيت نکته بسيار مهمي است که مخالف با ديدگاه هانتينگتون است که معتقد است: ميزان اشتراک فرهنگي يهود و نصاري تنها عامل وحدت سياسي و تمدني به شمار ميرود. رهبر کاتوليکهاي جهان در ادامه ضمن اشاره به پارهاي از اختلافات بين اسلام و مسيحيت، آمادگي کليسا را براي انجام ديالوگ و همکاري با جهان اسلام اعلام ميدارد.[="][5][/][/]
[="]ه) با بررسي تاريخ درخشنده مسلمانان پي ميبريم که آنان با تأثر از تعليمات ديني خود مظهر عطوفت و رحمت، حتي نسبت به پيروان آئينهاي غيراسلام بودهاند، و اين ادعاي يک فرد مسلمان نيست بلکه از دانشمندان و متفکران غرب نيز ديده شده است؛[/]
[="]1 - ويل دورانت در کتاب «تاريخ تمدن» مينويسد: «هر چند محمدصلي الله عليه وآله پيروان دين مسيح را تقبيح ميکند، با اين همه نسبت به ايشان خوشبين است، و خواستار ارتباطي دوستانه بين آنها و پيروان خويش است».[="][6][/][/]
[="]2 - گوستاو لوبون ميگويد: «زور شمشير موجب پيشرفت قرآن نگشت؛ زيرا رسم اعراب اين بود که هر کجا را که فتح ميکردند مردم آنجا را در دين خود آزاد ميگذاشتند. اينکه مردم مسيحي از دين خود دست برميداشتند و به دين اسلام ميگرويدند و زبان عرب را بر زبان مادري خود برميگزيدند، بدان جهت بود که عدل و دادي که از عربهاي فاتح ميديدند مانندش را از زمامداران پيشين خود نديده بودند».[="][7][/][/]
[="]3 - روبتسون ميگويد: «تنها مسلمانان هستند که با عقيده محکمي که نسبت به دين خود دارند يک روح سازگار و تسامحي نيز با اديان ديگر در آنها هست».[="][8][/][/]
[="]4 - ميشو نيز ميگويد: «هنگامي که مسلمانان (در زمان خليفه دوم) بيتالمقدس را فتح کردند هيچ گونه آزاري به مسيحيان نرساندند، ولي برعکس هنگامي که نصارا اين شهر را گرفتند با کمال بيرحمي مسلمانان را قتل عام کردند. يهود نيز وقتي به آنجا آمدند بيباکانه همه را سوزاندند... بايد اقرار کنم که اين سازش و احترام متقابل به اديان را که نشانه رحم و مروّت انساني است ملتهاي مسيحي از مسلمانان ياد گرفتهاند».[="][9][/][/]
[="]5 - هانري دي کاستري نويسنده فرانسوي ميگويد: «اگر از جنس يهودي تا به حال کسي در جهان مانده است بر اثر همان دولتهاي اسلامي بود که در قرون وسطي آنان را از دست مسيحيان خونآشام نجات دادند... در صورتي که اگر نصارا همچنان بر قدرت باقي ميماندند و بر جهان حکومت ميکردند نسل يهود را برميداشتند».[="][10][/][/]
[="]6 - آدام متز ميگويد: «کليساها و صومعهها در دوران حکومت اسلامي چنان مينمودند که گويي خارج از حکومت اسلامي به سر ميبرند و به نظر ميرسيد بخشي از سرزمين ديگري هستند که اين خود موجب ميشد چنان فضايي از تسامح برقرار گردد که اروپا در سدههاي ميانه با آن آشنايي نداشتند».[="][11][/][/]
[="]اقتباس از : اسلام شناسی و پاسخ به شبهات ، علی اصغر رضوانی [/]
[="][1][/][="]- نک : کاوشهای نظری در سیاست خارجی ، ص 279-271 [/]
[="][2][/] [="]- نظریه برخورد تمدن ها ، هانتیگتون ومنتقدانش ، ص 22 و 23 [/]
[="][3][/] [="]- رک : نظریه برخورد تمدنها ، ص 8[/]
[="][4][/] [="]- همان ص 23[/]
[="][5][/] [="]- پیشین ، ص 40 - 23[/]
[="][6][/] [="]-تاریخ تمدن ، ج 4 ص 239[/]
[="][7][/] [="]- تمدن اسلام و عرب ، ج 1 ص 141[/]
[="][8][/] [="]- همان [/]
[="][9][/] [="]- قبلی [/]
[="][10][/] [="]- انسان و حقوق طبیعی او ، ص 490[/]
[="][11][/] [="]- چندگونگی و آزادگی در اسلام ، حسن صفار ، ص 68[/]