سریه ی فلس

سریه ی فلس و سوالاتی پیرامون آن

با سلام و خسته نباشید. سوال بنده در مورد یکی از سریه های پیامبر اسلام هست. اول ماجرا رو قرار میدم: عبد الرحمن بن عبد العزیز میگفت: شنیدم که عبد الله بن ابی بکر بن حزم به موسی بن عمران بن منّاح که با یک دیگر کنار بقیع نشسته بودند میگفت: آیا سریّه فلس را میدانی؟ موسی بن عمران گفت: من اصلا نام این سریّه را هم نشنیدهام. عبد الله بن ابی بکر بن حزم خندید و گفت: پیامبر (ص) علی (ع) را با یکصد و پنجاه مرد، که یکصد شتر و پنجاه اسب داشتند و در آن گروه هیچکس جز انصار نبودند، و سران قبیله هاي اوس و خزرج اعزام فرمود. آنها از اسبها استفاده نکردند و شتران را به کار گرفتند و بر قبائلی غارت بردند. از منطقه سکونت خاندان حاتم پرسیدند و آنجا فرود آمدند و سحرگاهی بر آنها حمله کردند و با دستهاي پر، از اسیر و شتر و گوسپند به مدینه برگشتند. بتخانه فلس را نیز، که مهمترین بت و بتکده قبیله طیّ بود، ویران ساختند. عبد الرحمن بن عبد العزیز گوید: این موضوع را براي محمد بن عمر بن علی گفتم و او گفت: مثل اینکه ابن حزم درست و کامل نگفته است. گوید: به او گفتم تو بیان کن! و او گفت: پیامبر (ص) علی بن ابی طالب (ع) را براي ویران کردن بت و بتکده فلس همراه یکصد و پنجاه نفر از انصار روانه فرمود، حتی یک نفر هم از مهاجران همراه ایشان نبود. آنها پنجاه اسب و مرکوبهاي دیگري نیز همراه داشتند. امّا از شترها استفاده کرده و از به کار بردن اسبها خودداري کردند. پیامبر (ص) دستور فرمود که به قبائل غیر مسلمان غارت برند. علی (ع) با اصحاب خود بیرون رفت. پرچمی سیاه و رایتی سپید داشتند و مسلح به نیزه و سلاحهاي دیگر بودند و آشکارا ) اسلحه حمل میکردند. علی (ع) رایت خود را به سهل بن حنیف و پرچم را به جبّار بن صخر سلمی داد و راهنمایی از بنی اسد را، که نامش حریث بود، همراه خود ساخت و راه فید [ 1] را پیش گرفت، و چون نزدیک سرزمین دشمن رسید فرمود: میان شما و قبیلهاي که آهنگ آن دارید یک روز کامل راه است، اگر در روز حرکت کنیم ممکن است به چوپانها و دیدبانهاي ایشان برخورد کنیم و آنها به قبیله خبر برسانند و در نتیجه متفرق شوند و نتوانید به خواسته خود برسید، بنابر این امروز را همین جا میمانیم، چون شب بشود شبانه با اسب راه میپیماییم تا سپیده دم به آنها به قبیله خبر برسانند و در نتیجه متفرق شوند و نتوانید به خواسته خود برسید، بنابر این امروز را همین جا میمانیم، چون شب بشود شبانه با اسب راه میپیماییم تا سپیده دم به آنها برسیم و بتوانیم غنیمتی بدست آوریم. گفتند، این رأي درستی است و همانجا اردوي موقت زدند و شتران را براي چرا رها کردند. سپس تنی چند را براي سرکشی و کسب خبر به اطراف فرستادند، از جمله ابو قتاده و حباب بن منذر و ابو نائله. آنها بر اسب سوار شده و اطراف اردوگاه گشت میزدند که به غلام سیاهی برخوردند و از او پرسیدند، کیستی و چه میکنی؟ گفت: پی کار خودم هستم. او را به حضور علی (ع) آوردند. علی (ع) فرمود: کیستی و چه کار داري؟ گفت: در جستجوي چیزي بودم. فرمود: او را در بند کنید. غلام گفت: من غلام مردي از خاندان بنی نبهان از قبیله طیّ هستم، دستور دادهاند اینجا باشم و گفتند اگر سواران محمد را دیدي به سرعت پیش ما بیا و خبر بیاور. من به گروهی برنخورده بودم و همینکه شما را دیدم خواستم پیش آنها بروم، بعد گفتم عجله نکنم بلکه دوستان دیگرم خبر روشنتري بیاورند و شمار شما و اسبان و سواران و پیادگانتان را بدست آورده باشند. حالا هم از آنچه بسرم آمده است ترسی ندارم و در واقع اسیر و مقید بودم تا اینکه پیشاهنگان شما مرا گرفتند. علی (ع) فرمود: راست بگو چه خبر داري؟ گفت: قبیله به فاصله سیر یک شب بلند با شما فاصله دارند، سواران شما میتوانند صبح زود به آنها برسند و فردا صبح میتوانید بر آنها غارت برید. علی (ع) به یاران خود گفت: رأي شما چیست؟ جبّار بن صخر گفت: عقیده من این است که امشب را تا صبح بر اسبان خود بتازیم و صبح زود که آنها در حال استراحتند به ایشان غارت بریم. غلام سیاه را ما با خود میبریم و حریث را براي راهنمایی لشکر میگذاریم تا انشاء الله به ما ملحق شوند. علی (ع) فرمود: این رأي درستی است. غلام سیاه را با خود بردند و اسبها را نوبتی سوار میشدند و یکی که پیاده میشد دیگري سوار میشد، غلام سیاه هم شانههایش بسته بود. همینکه شب به نیمهها رسید غلام سیاه به دروغ گفت: من راه را گم حالا که در امان هستم چرا شما را به سراغ قبیله ببرم، حالا که از شما این حال را میبینم و میترسم که بکشیدم عذرم مقبول است و حتما شما را از راه اصلی خواهم برد. گفتند، به هر حال با راستی با ما رفتار کن. او گفت: قبیله همین نزدیکی شماست، آنها را به نزدیکترین منطقه برد به طوري که صداي عوعوي سگها و حرکت گوسپندان و شتران شنیده و دیده میشد. گفت: جماعات مردم هم همین جاست که حداکثر یک فرسخ فاصله دارند. مسلمانان به یک دیگر نگریستند و گفتند، پس خاندان حاتم کجایند؟ گفت: آنها هم در وسط جمعیت هستند. مسلمانان گفتند، اگر الآن حمله کنیم و ایشان را به وحشت بیندازیم ممکن است داد و بیداد کنند و در تاریکی شب گروههاي عمده بگریزند، بنابر این صبر میکنیم تا سپیده بدمد طلوع آن نزدیک است و در کمین خواهیم بود و پس از سپیده دم حمله میکنیم که اگر برخی هم گریختند محل فرارشان از دید ما پنهان نماند، وانگهی آنها اسب ندارند که سوار شوند و بگریزند و حال آنکه ما همگی بر اسب سواریم. این رأي را پسندیدند. گوید: همینکه فجر دمید بر آن قبیله حمله بردند و گروهی را کشتند و گروهی را اسیر کردند و زنان و بچهها را یک طرف جمع کردند و شتران و بز و میشها را هم جمع کردند و هیچ کس نگریخت مگر اینکه جاي او بر ایشان پوشیده نماند، و غنایم فراوان بدست آوردند. گوید: دخترکی از قبیله همینکه غلام سیاه را دید- و نام غلام اسلم بود- و او را بسته بودند، گفت: این شیاد را چه میشود! و خطاب به مردم قبیله گفت: این کار همین فرستاده شما اسلم است، خدا او را سلامت ندارد، همو بود که دشمن را پیش شما کشاند و آنها را به سراغ زنان شما آورد. گوید: غلام سیاه گفت: اي دختر بزرگان من آنها را راهنمایی نکردم تا موقعی که مرا پیش بردند تا گردنم را بزنند. مسلمانان، مردان را یک طرف و زنان و بچه ها را طرف دیگر جمع کردند، و از خاندان حاتم خواهر عديّ و چند دختر بچه را اسیر کردند و آنها را جداگانه نگهداشتند. اسلم به علی (ع) گفت: براي آزاد ساختن من منتظر چه هستی؟ فرمود: باید گواهی دهی که خدایی جز پروردگار یگانه نیست و محمد (ص) فرستاده خداست. گفت: من بر آیین همین اسیرانی هستم که در واقع اقوام منند، هر چه آنها بکنند من هم خواهم کرد. علی (ع) گفت: مگر نمیبینی که آنها در بند هستند، ترا هم با طناب همراه ایشان قرار دهیم؟ گفت: آري، من با اینان دربند باشم خوشتر میدارم که با دیگران آزاد باشم و به هر حال همراه آنها هستم تا هر کار که میخواهید بکنید. مسلمانان به این کار او خندیدند و او را بسته و کنار اسرا بردند و او میگفت: من با آنها هستم تا ببینید از آنها آنچه را که دیدید. یکی از اسیران میگفت: نفرین بر تو که تو اینها را به سراغ ما آوردي، و دیگري میگفت: درود و سلام بر تو باد که چیزي جز آنچه انجام دادهاي بر عهدهات نبود! اگر بر سر ما هم آنچه بر سر تو آمده است میآمد همینطور رفتار میکردیم که تو کردي بلکه بدتر و به هر حال تا پاي جان با ما برابري میکنی. بقیه سپاهیان مسلمان هم فرارسیدند و جمع شدند و اسیران را پیش آوردند و اسلام را به آنها عرضه کردند. هر کس مسلمان شد آزادش ساختند و هر کس نپذیرفت گردنش را زدند تا اینکه غلام سیاه (اسلم) را پیش آوردند و اسلام را بر او عرضه داشتند، گفت: سوگند به خدا ترس از شمشیر پستی است، و زندگی جاودان نیست! گوید: مردي از قبیله که مسلمان شده بود گفت: خیلی جاي تعجب است، مگر آن وقتی که تو را گرفتند این مسأله مطرح نبود! اکنون که گروهی از ما کشته و گروهی اسیر و گروهی هم به رغبت مسلمان شدهاند چنین میگویی؟ واي بر تو، حالا دیگر مسلمان شو و آیین محمد (ص) را پیروي کن! گفت: مسلمان میشوم و دین محمد (ص) را گردن مینهم. پس مسلمان شد و آزادش کردند، ولی همواره سرکش بود و تسلیم نمیشد تا اینکه در واقعه ردّه همراه خالد بن ولید به یمامه رفت و سخت کوشید و کشته و خوش عاقبت شد. گوید: علی (ع) به بتخانه فلس رفت و آن را ویران کرد. در خزانه آنجا سه شمشیر یافت به نام رسوب، مخذم و یمانی، و سه زره و پارچه ها و لباسهایی که به او میپوشاندند. اسیران را هم جمع کردند و ابو قتاده را به مراقبت از ایشان منصوب کردند و عبد الله بن عتیک سلمی مأمور دامها و اثاثیه شد، و حرکت کردند. چون به رکک رسیدند فرود آمدند و غنایم و اسیران را تقسیم کردند. دو شمشیر رسوب و مخذم را به رسول خدا اختصاص دادند و شمشیر دیگر هم بعد در سهم آن حضرت قرار گرفت، خمس غنایم را هم قبلا جدا کرده بودند. همچنین اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند. واقدي گوید: این جریان را به عبد الله بن جعفر زهري گفتم، او گفت: ابن ابی عون برایم نقل کرد که خواهر عدي بن حاتم هم جزء اسیران بود که او را تقسیم نکردند و در خانه رمله دختر حارث نگهداري میشد. ) عديّ بن حاتم پس از اطلاع بر حرکت علی (ع) گریخت چون او را در مدینه جاسوسی بود که به او خبر داده بود و او به شام رفت. هر گاه که رسول خدا (ص) عبور میکرد خواهر عدي میگفت: اي رسول خدا پدرم مرده و نان آورم گریخته است بر منت گذار که خدا بر تو منت گذارد. در هر مرتبه پیامبر (ص) میپرسید: نان آورت کیست؟ میگفت: عديّ بن حاتم. میفرمود: همانکه از خدا و رسول او گریزان است؟ خواهر عدي ناامید شد و در روز چهارم پس از اینکه پیامبر (ص) عبور فرمودند دیگر صحبتی نکرد. مردي به او اشاره کرد که بر خیز و با رسول خدا صحبت بدار! او برخاست و همان سخنان را تکرار کرد. پیامبر (ص) او را آزاد کردند و نسبت به او بخشش و لطف معمول داشتند. زن پرسید: این مردي که اشاره کرد کیست؟ گفتند، علی (ع) است و همو شما را اسیر کرده است، مگر او را نمیشناسی؟ گفت: نه به خدا سوگند که من از روز اسارت تا هنگام ورود به این خانه کنار جامه خود را بر چهرهام کشیدم و گوشه چادرم را بر روبندم افکندم و نه چهره او و نه چهره هیچیک از یارانش را ندیده ام. الواقدی، محمد بن عمر؛ کتاب المغازى حال چند سوال: 1)پیامبر با توجه به کدوم آیه ی قرآن و به چه دلیل دستور حمله و غارت رو به این قبیله داده؟ 2) آیا قبل از حمله بین این قوم و پیمبر درگیری بوده؟ 3) آیا این حمله ردیه ای بر این گفتار نیست که پیامبر هیچ جنگی را خو آغاز نکرده؟ 4) یکی از نویسنده گان ضد اسلام بعد از قرار دان این نوشته یک نتیجه گیری کرده امید هست که به این نوشته جوابی داده بشه ممنون.نتیجه گیری اینه: نتيجه گیری: اسلامگرایان همیشه در مورد جنگها و غارت‌هایی که توسط محمد و یارانش انجام شده ميگويند که اين جنگها همه جنبه دفاعی داشته و مسلمانان هیچگاه به جایی حمله نکرده اند. اما داستان بالا كه در یکی از معتبرترین کتب تاریخی مسلمانان آورده شده اثبات میکند که : اولا مکانی که آن قبیله در آن زندگی میکردند با مدينه فاصله بسیار زیادی داشته. دوما آنها هيچ حمله يا تعرضی به مسلمانان نکرده بودند و از همه مهمتر اينكه همانطور که خواندید اين حمله برای غارت كردن اين قوم و تجاوز به محدوده زندگی و تخریب عبادتگاه آنها بوده است, در صورتی که اسلامگرایان در مقابل هرگونه نقدی به دینشان فریاد احترام به عقاید را سر میدهند در صورتی که دین و پیامبرشان هیچگونه احترامی برای هیچ اعتقادی قائل نبوده و نیست. در این واقعه اتفاق دیگری نیز به وقوع پیوسته و آنهم گردن زدن اسیرنی است که دین اسلام را نمی‌پذیرند. و افشای دروغی دیگر از اسلامگرایان و روحانیون که میگویند خوش رفتاری با اسیران در اسلام سفارش شده است. در این داستان شباهتی بین رفتار علی و یارانش با گروه داعش نمی‌بینید؟؟