با،همسرم

مشکل گذشته ام با همسرم دوباره برگشته

با سلام و درود
حدود سه سال قبل در این بخش مشکلم با همسرم را مطرح کردم و لطف دوستان شامل حالم شد من را راهنمایی کردند.عنوان تایپیکم در همین بخش " آیا همسرم حق این رو داره من رو کتک بزنه؟" بود.
در آن سال همسرم مشاوره نیامدند و تنهایی مشاوره میرفتم ولی در یک دعوای دیگر ایشون برای چندمین دفعه مرا کتک زد و چون از قبل با برادرم صحبت کرده بودم و ایشون به من گفتن درصورت تکرار رفتارهمسرم او را در جریان قرار بدهم به برادرم تلفن کردم.
شوهرم از خانه رفته بود وبرادرم به من گفت به خانه یکی از دوستانمان بروم و دنبالم میاید و هرتلفنی را ازسمت همسرم جواب ندهم.
من همین کار را کردم وتا چندساعت آنقدر همسرم روی گوشی من زنگ میزد که تلفنم داغ شده بود.بعد ازدوسه ساعت دیگر تماسی از همسرم نداشتم تا اینکه متوجه شدم برادرم با او تماس گرفته و کلی به همسرم حرف زده است.اینکه تو لیاقت یکی مثل لیدا رو نداری تو باید از ... زن میگرفتی،خواهر تو سه چهارسال درخانه ما رفت وآمد میکرد من وخانواده ام به چشم عضوی از خانواده ما به او نگاه میکردیم آنوقت تو با خواهر من همچین رفتاری کردی (قبل از ازدواج من وهمسرم ،خواهرهمسرم در شهر ما دانشجو بودند و آشنایی ما از آنجا شروع شد)، لیدا را جایی میفرستم که چشم تو و امثال تو به او نیفتد وفکرکردی بی صاحاب گیر آوردی و...خلاصه کلام حسابی پشت تلفن به او حرف زده بود.
شب هم برادرم دنیالم آمد در خانه دوستمان من کلی از او خواهش کردم دیدن همسرم نره چون میترسیدم باهم درگیر شوند.
به خانه پدرم رفتیم و شب مادرم به مادرشوهرم تلفن زد و گله کرد و از قرارمعلوم شوهرم چیزی به آنها نگفته بود.تاچند روزی خبری از همسرم نبود من موبایلم را خاموش کرده بودم.بعد از چندروز خواهرهمسرم و بعد پدرش تلفن زدند یک هفته بعد شوهرم و خانوادش به خانه ما آمدند.پدرم میگفت دخترم را نمیفرستم.به همسرم گفت واسه چی پاشدی اینجا آمدی برگرد برو تا درخواست طلاق رو برایت بفرستیم و توی دادگاه هر حرفی داری بزن.
من اصلا از اتاق بیرون نیامدم شوهرم میگفت بذارید باهاش صحبت کنم موبایلش را هم خاموش کرده.پدرم گفت لیدا حرفی ندارد با تو بزند اگر حرف زدن بلد بودی اینکار را نمیکردی خانوادت را دیدم فکرکردم دارم به انسانیت دختر میدم.
یک هفته بعدهمسرم دوباره به خانه ما آمد وقول داد دیگر چنین رفتاری را تکرار نکند.
در این فاصله دوسه ساله زندگی ما خوب بود مشکل خاصی نداشتیم رفتارشوهرم بسیار بهتر شده بود دستش را روی من بلند نمیکرد محبتش زیادتر شده بود بیشتر به من اهمیت میداد حتی پیشنهاد سفر میداد و... اما تقریبا از قبل از عید به بچه دارشدن ما اصرار میکرد و من راغب نبودم فعلا بچه دارشویم هنوز هم نیستم.ار وقتی گفتم فعلا بچه نمیخواهم رفتارش با من خوب نیست و دعواهای ما زیاد شده.
موضوعی که من را نگران کرده است بازگشت رفتارسابق همسرم است.
روزجمعه بر سر یک مسئله پیش افتاده درگیری لفظی شدیدی بین ما ایجادشد و به من گفت هرچیزی لیاقت میخواد و همچین زندگی لیاقت میخواد.
منم گفتم بودن با یکی مثل من هم لیاقت میخواد.گفت کسی جلویت را نگرفته.گفتم چه بهتر.
لباسم را پوشیدم کیفم را برداشتم از درخانه بیرون برم گفت اگر رفتی دیگه حق نداری برگردی.
گفتم لازم نیست تو بگی دیگه برنمیگردم نمیخوام هم برگردم.
میخواستم از در بیرون برم جلوی راهمو گرفتم گفت تو غلط میکنی فکرکردی هرکاری خواستی میتونی بکنی.و به سمتم هجوم آورد و دوتا سیلی محکم به من زد طوریکه پرت شدم روی زمین و دستم را روی زمین کشید و میگفت غلط کردی بدون اجازه من جایی بری و مادر نزاییده کسی بخواد بدون اجازهدمن پایش رو از این خونه بیرون بگذاره.
شب تاصبح دستم دردرمیکرد و نخوابیدم هنوز هم درد میکند و اثراتش هست
فقط توی اتاق نشسته بودم با هزار جور فکروخیال.دعوایمان را برای خانوادم بازگو نکردم.الان باید چکارکنم؟