نگارا نگارم از چه؟ از راز آن پروازهای عاشقانه یا از سر این ماندن؟ که هر آینه آن راز و این اسرار تنها تو دانی و تو... چه فایده گفتن از چشمهایی که دوست دارد بر زمینهای سوخته خرمشهر برکتیبه های آن بگوید که ترکش خورده و نای باریدنش نیست. او از تبار آنهاست آنجا که تانکها می غریدند و شهر آتش گرفته بود. همان جا که زمزمه ای در گوش نخلها بلند شد و پیچید.
او مادر است ؛ مادری از تبار سرود آتش ؛ او خواند آخرین ترانه عشق را و دید آخرین تکاپوی ماهی ها را بر خاک. مادر دیدمت امروز وقتی دست هایت را و دهانت را کنار یادهای نافراموش، آویختی. در چشم هایت درد بود؛ درد آویختن از گریبان خشکیده ؛نه هنوز مادر؛ باور نداری نمی گذاریم نامت مچاله شود .
مادر محمد؛ امروز در خونین شهر نیستی تو تنهاییت را به نوای باقیمانده ات را بر شاخه های کهنه، آتش زده ایی. مادر باور می کنی آنجا دیگر خرمشهر تو نیست ؛ آنجا را بعثی ها؛ خانه ات را در مشت ها فشرده اند و خیابان هایت را. مادر لهجه بندری ات، در باد دیگر نمی رقصد.
«آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. توروخدا من رو دور آقا بگردون. توروخدا من رو دور آقا بگردونین.» اینها را مادر شهیدی میگوید که حالا دیگر روی ویلچر نشسته. رهبر را که میبیند، به نفسنفس میافتد. اصرار کرده بود که بیاورندش جلوی در، برای استقبال. لابد میخواست اولین نفری باشد که رهبر را میبیند. از نیمساعت پیش که شنیده میهمانش فرد دیگری است، آرام روی ویلچر نشسته و آرام شکر خدا کرده و آرام اشک ریخته. اما حالا دیگر خبری از آن مادر آرام نیست. هنوز روی ویلچر نشسته و هنوز شکر خدا میکند و هنوز اشک میریزد، اما اینبار با صدای بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوهاش.
وقتی وارد خانه شدیم، تازه به اعضای خانواده گفته بودند که قرار است رهبر بیاید به منزلشان. قبلا به مادر شهید گفته بودند قرار است استاندار و رئیس بنیاد شهید بیایند و حرفهایشان را بشنوند و شاید هم فردا ببرندش به دیدار رهبر. رازداری کردهبود و به کسی نگفته بود که قرار است فردا کجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئیس بنیاد شهید، که گفتند قرار است رهبر بیاید به خانهشان. برای همین، مدام میپرسد: «خواب میبینم؟» دو پسرش شهید شدهاند؛ یکی قبل از انقلاب در سال ۵۴ و دیگری پس از انقلاب در سال ۶۴٫ در و دیوار خانه هم پر است از عکس دو فرزند. بهخصوص عکس سیدحمیدرضا که در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری (موزه عبرت فعلی) بوده و حتی عکس شکنجهاش هم قابشده روی دیوار است. بعد از همین شکنجهها بوده که اعدامش کردهاند. گوشه دیگر، عکس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روی بنر چاپ و به دیوار نصب کردهاند. پدری که پس از شنیدن خبر شهادت سیدفرید در عملیات والفجر۸، فوت کرده و مادر را با یک دختر تنها گذاشته است. بقیه اعضای خانواده در تکاپوی آمادهکردن منزل هستند. مرد فعلی خانه، «محمدآقا»ی جوان است که نوه دختریِ مادر شهید است و همه او را صدا میزنند برای کارها، حتی محافظها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمدهاند. شوهر خواهرش کربلاست. برای همین، خواهرش یواشکی زنگ زده به برادر شوهرش و ماجرای آمدن رهبر را گفته تا او بهعنوان یک روحانی به منزل مادربزرگ بیاید. و به همین راحتی داد همه محافظها را درآورده. مادر به محافظها گلایه میکند که چرا زودتر ماجرا را نگفتهاند. اما خودش حرفش را کامل میکند: «اگه گفته بودین، تا حالا سکته کرده بودم.» از دخترش تسبیحی میگیرد که هدیه کند به رهبر. بعد هم کلی نامه را میدهد به دخترش. نامه دوست و آشناست که دادهاند به او برای پیگیری. ظاهرا از آنهاییست که حلال مشکلات محله است.
صندلی رهبر را میگذارند کنار عکس شهدا، ویلچر او را هم کنار صندلی رهبر. اما او میخواهد به استقبال رهبر برود. برای همین با همان ویلچر میبرندش جلوی در. برای این که نفسش نگیرد، به نوهها میگوید اسپریاش را بیاورند. دو مدل اسپری مختلف توی گلویش میزند. نوهها چادرش را مرتب میکنند. و حالا او آماده استقبال از رهبرش است.
رهبر را که میبیند، اسپریها خاصیتشان را از دست میدهند. به نفسنفس میافتد. یک نفس «آقا آقا» میگوید و قربانصدقه «آقا» میرود. به همه التماس میکند «تو رو خدا من رو دور آقا بگردونین» اما رهبر تشکر میکند و منع. او هم عبای رهبر را میگیرد و چندینبار میبوسد. رهبر مینشیند و حال و احوالی با مادر میکند و پرسوجویی از نحوه شهادت فرزندان و دعایی به حال فرزندان: «خدا انشاءالله که هردوشون رو با پیغمبر محشور کنه. با اولیائش محشور کنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن کنه»
مادر از بیمار بودنش میگوید و بستری بودنش در بیمارستان. این که خواب دیده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند. و این که رهبر به او گفته خودم به عیادت شما میآیم. «حالا خوابم تعبیر شد»
آیتالله سعیدی (امامجمعه قم) ادامه میدهد: «ایشون یه بار حالشون خیلی بد میشه. یه خانم دکتری خواب میبینه که بهش میگن به خانم فاطمی سر بزن. تو خیابون فاطمی. خانم دکتر اعتنا نمیکنه. اما ۳ بار این خواب رو میبینه. شوهرش می گه لابد خبری هست. میان خونه ایشون. در هم باز بوده. خانم دکتر میاد بالاسرشون و ایشون رو نجات میده.»
پیرزنی که کنار نشسته، توجهم را جلب میکند. کارگر و پرستار مادر شهید است. دعوتش میکنم که جلوتر بیاید. یک نفر معرفیاش میکند و رهبر دعایش میکند.
آیتالله سعیدی خاطره دیگری تعریف میکند: «بعد از شهادت آسیدحمید، آدرس قبر را به مادر نمیدن. فقط میگن تو بهشتزهرا دفن شده. اما ایشون میره و قبری رو بهعنوان قبر پسرش مشخص میکنه. بعد از انقلاب که اسناد منتشر میشه، میبینن که ایشون قبر پسرشون رو درست تشخیص داده بوده.»
مادر که کمی سرحالتر شده، از فعالیتهایش میگوید. از این که خانهاش ۸سال پایگاه بوده. پشت جبهه کار کرده. دو مدرسه ساخته و اهدا کرده. تازه میفهمم فلسفه پلاک و زنجیر آویزان از گلدان را که رویش نوشته شده بود: «یادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمایی شهیدین فاطمی»
از رهبر میخواهد تا دعایش کند و رهبر جواب میدهد: «من دعا میکنم شما رو. شما هم ما رو دعا کنید. دعای شماها انشاءالله پیش خداوند مسموعه. مقبوله»
مادر شعری را که برای رهبر گفته، میخواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعریف میکند. از زمانی که پسرش را زندانی کرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواک بردهاند. از این که بهعنوان مادر، حس کرده سینه حمیدرضایش موقع بازداشت، بین در و دیوار شکسته. خاطرههایش زنده شده. که بدون این که وقت ملاقات بدهند، از او خواستهاند پسرش را مجبور به همکاری کند تا چرخ مملکت بچرخد، وگرنه اعدامش میکنند. و او جواب میدهد که حمیدرضا قبول نمیکند و اگر هم این کار را بکند، من نمیبخشمش. معلوم است که شهادت حمیدرضا برایش خیلی دردآور بوده. به خصوص زخمزبانها و اذیتهایی که در کنار آن کشیده: «ساواک بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زدیم رو پیشونیت»
پیرزن از خاطراتش میگوید و رهبر اشک چشمش را با انگشت پاک میکند و میگوید: «همین شهادتها پایههای جمهوری اسلامی را مستحکم کرد. اگر این جوانهای امثال فرزند شهید شما، در دوران اختناق جهاد نمیکردند، مبارزه نمیکردند، صبر نمیکردند، این اتفاق نمیافتاد. اگر مادرها، پدرها بیصبری میکردند، ناراحتی اظهار میکردند، دیگران را پشیمان میکردند از رفتن این راه، این اتفاق نمیافتاد. این اتفاقی که افتاد، که دنیا را تکان داد، تشکیل جمهوری اسلامی، این به برکت همین مجاهدتهای فرزندان شماست.»
دو نفر وارد خانه میشوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفیقش که در مغازه بوده. خودش برادر شهید است و همراهش جانباز. رهبر را دیدهاند که وارد خانه شده و اصرار کردهاند که وارد شوند. به اشاره مسوول بیت، دعوتشان میکنم که جلو بنشینند.
رهبر قرآن و سکهای را به یادگاری به مادر میدهد. مادر هم کفناش را می دهد تا رهبر امضا کند. بعد هم تسبیحی را که آماده کردهبود، به رهبر هدیه میکند. انگشترش را هم درمیآورد که هدیه کند: «نگین این انگشتر از اولین سنگ قبر امام حسینه. مال پونصد سال پیش.» رهبر میگوید انگشتر دست شما باشد بهتر است. همین تسبیح بس است و من با آن ذکر خواهم گفت. با همان تسبیح سبزرنگ قدیمی رنگ و رو رفته.
رهبر اجازه مرخصی میخواهد که خواهر شهید جلو میرود و چفیه رهبر را برای پسر دیگرش که اینجا نیست میگیرد. رهبر که بلند میشود، قربانصدقه رفتن مادر دوباره شروع میشود. اما این بار به زبان ترکی:«آقا! اوزوم. بالام. سَنَه قربان» و رهبر هم به همان ترکی جواب میدهد. بقیه حرفها هم به همین زبان ترکی رد و بدل میشود و رهبر خداحافظی میکند. این بار کارگر خانه است که جلو میآید و عبای رهبر را میبوسد و زارزار اشک میریزد. خیالش راحت است که میتواند به ترکی با رهبرش صحبت کند. رهبر که بیرون میرود، صدای خانمی از توی کوچه میآید که چفیه رهبر را میخواهد.
فوری برمیگردم توی خانه و میروم سراغ کفن تا رویش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خیرا. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنهای»
روز گذشته در بهشت زهرا(س)؛ مادر شهیدان صادقی بر سر مزار فرزندانش جان سپرد خبرگزاری فارس: مادر سرداران شهید «مجید و محسن صادقی» روز گذشته بر سر مزار فرزندانش در قطعه 28 بهشت زهرا (س) جان سپرد.
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، قرةالعین ناوان مادر شهیدان «مجید و محسن صادقی» روز گذشته در حالی كه به همراه همسر و خانواده به قطعه 28 بهشت زهرا (س) رفته بود، در هنگامه اذان ظهر و غبارروبی مزار فرزندان شهیدش در 69 سالگی جان سپرد.
به گفته خانواده شهیدان صادقی روز گذشته وضعیت جسمی وی مساعد بود و عروج ملكوتیاش به صورت ناگهانی اتفاق افتاد.
پیكر مادر شهیدان صادقی صبح امروز با حضور همرزمان شهیدان، خانواده شهدا و ایثارگران و امت حزبالله تشییع و در قطعه 55 بهشت زهرا (س) به خاك سپرده شد.
سردار شهید «مجید صادقی» متولد 15 مرداد 1339بود كه در عملیات «والفجر 4» با مسئولیت نیروی اطلاعات عملیات لشكر 10 سیدالشهدا (ع) در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوین در حالی كه در انتظار تولد اولین فرزندش بود، در 23 سالگی، به شهادت رسید.
سردار سپاه اسلام شهید «محسن صادقی» متولد 21 فروردین 1344، پس از شهادت برادرش، در عملیاتهای مختلف دوران دفاع مقدس حضور یافت تا اینكه در عملیات مرصاد با مسئولیت فرماندهی گروهان از سپاه مخصوص ولی امر و در خط مقدم، طی شناسایی از سوی منافقان و پرتاب نارنجكی از سوی آنها، در تاریخ 6 مرداد 1367 به شهادت رسید و پیكر مطهرش پس از ساعتها تلاش به عقب برگردانده شد.
شهید «محسن صادقی» نیز همانند برادرش در 23 سالگی و در حالی در آرزوی بر آغوش گرفتن نخستین فرزندش بود، به شهادت رسید.
«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.
هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند
خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبدیل شدند. ولى مادر، آرام و ساکت بندهاى کفن کوچک را که به جثه اى درهم پیچیده و کوچک مى ماند، همچون کودکى در قنداقه اى سفید، باز کرد. چیزى نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاک. جمجمه اى نیز در کنار پیکر بود. با چشمانى که هنوز مى نگریستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى کردند و مى گریستند; پدر نیز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوان ها را مى کاوید، لحظه اى سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت: «این پسر من نیست!» چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه مى گویى پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوان ها; تکه پاره اى از شلوار بسیجى به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوان هایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامى که عازم جبهه بود، تکه اى کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم مى گفت که سال ها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همان گونه که خود مى دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!»
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگریستند. مادر صلواتى فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اى قهوه اى رنگ شده خودنمایی کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... این همان کشى است که با همین دست هاى خودم دوختم.»