✿ ۞ دفــــاع مــــقــــدس ۞ ✿ بــــدون شـــرح !

تب‌های اولیه

479 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

ونمي دانند

كه شهيدان چه دلي داشته اند

كز پي عشق آخرين اوج توانستن را

رايت افراشته اند...:Sham:

[="purple"]ای تاریخ قلمت بشکند اگر ننویسی بر بسیجیان این فداییان خمینی چه گذشت.[/]

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم

طرح سرشماری نفوس و مسکن

به در خانه ای می روند پیرزنی درب را باز می کند
وقـتی پرسیده می شــود : تعداد جمعیت خانوار؟
پیرزن سرش را می اندازد پایین و می گوید :
میشه خونه‌ی ما باشه برای فردا؟
می گویند : چرا؟
یه خورده صبر می کند و جواب می دهد:
آخه الان دقیق نمی‌دونم.
شاید فردا از پسرم خبری بشه.....

سلیلة الزهراء;155226 نوشت:
شاید فردا از پسرم خبری بشه.....
:crying:

سرکار خانم زیبا می نویسید :Gol:

[="teal"]یاد کانالها بخیر که گنداب خودنمایی در آن جریان نداشت ...
یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود...
یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند ...
یاد خمپاره بخیر که پیمانه وصل همراه داشت ...
یاد منورها بخیر که دیدار چهره های نورانی می آمدند و سرانجام شدت حادت چراغ عمرشان خاموش می شد و آخرین خود را می انداختند ...
یاد لباسهایی بخیر که از بس عزیز بودند خدا زمین را به رنگ آنها آفرید ...
یاد فانسخه هایی بخیر که کمرهای زرین جهادگران را محکم می کرد و حلقه های اسارت دنیا را نه یکی پس از دیگری که همه را به هم می گسست ...
یاد قمقمه ها بخیر که آب حیات از آنها می جوشید و پایان نداشت ...[/]

سلام مادر، از سازمان آمار نفوس و مسکن مزاحم میشم. شما چند نفرید ؟

مادر سرش را پایین میندازد و سکوت میکند.

میشه خونه ما بمونه واسه فردا ؟

چرا مادر ؟

آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه ...

شادی روح شهدای گمنام صلوات

بسم الله الرحمن الرحیم

30دقیقه بامسن ترین جانباز کشور

"این مرد زیر باران آمد" عنوان مستندی است که به زندگی مسن‌ترین جانباز کشور پرداخت کرده است.

به گزارش فرهنگ نیوز به نقل از مهر، "این مرد زیر باران آمد" عنوان مستندی 30 دقیقه‌ای است که در آن زندگی جانباز 45 درصد حسین محمودی مسن‌ترین جانباز کشورکه در سن 93 سالگی از ناحیه پای راست مجروح شده و هم اکنون 118سال دارد، روایت شده است.

مراحل پیش تولید این مستند از مردادماه امسال آغاز و تصویربرداری آن در روستای کندر از توابع شهرستان منوجان استان کرمان محل زندگی این پیر ایثارگر انجام شده و هم اکنون نیز در مرحله مونتاژ است.

عوامل مستند "این مرد زیر باران آمد" عبارتند از تهیه‌کننده، کارگردان، تدوین و پژوهش: امیرعابدین پور، تصویربردار: غلامرضا سعادت، صدابردار: حسین سعادت و عکاس: حمید صادقی.

...وتعلقي ندارد!
شقايق وحشي آزاد است و تعلقي ندارد.
دردشتهاي دور
,لابه لاي سنگ ها مي رويد و به آب باران قناعت دارد تا همواره تشنه باشد و بسوزد.

داغ دار است و گلبرگ هاي سرخش را نيز گويا به خون آغشته اند...

شهيد نيز آزاده است و فارغ,قانع,تشنه,سوخته دل و داغ دار و غلطيده در خون...
اما ميان اين دو چه نسبتي است؟
كلام را, كلام انساني را از اين بينش, راهي به سوي حقيقت نيست.تمثيلي از حقيقت است و بس!

[=Wingdings]

[=Tw Cen MT]((سيد شهيدان دانشجو))

[=Wingdings]

شهيد سيد محمد حسين علم الهدي



[=Wingdings]nمن در سنگر هستم.در اين خانه محقر[=Tw Cen MT],در اين خانه فرياد و سكوت[=Tw Cen MT],فرياد عشق و سكوت[=Tw Cen MT],[=Tw Cen MT] در اين سرد و گرم[=Tw Cen MT],سردي زمستان و گرماي خون.در اين خانه ساكن و پرجوش و خروش[=Tw Cen MT],سكون در كنار رودخانه و هيجان قلب و شور شهادت.خانه نمناك و شيرين[=Tw Cen MT],كوچكي قبر و عظمت آسمان.اين خانه كوچك است.اين سنگر[=Tw Cen MT],اين گودي در دل زمين[=Tw Cen MT],اين گوني هاي برهم تكيه داده شده[=Tw Cen MT],پر از حرف است.فرياد است.غوغاست... صداي پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زباني منصور[=Tw Cen MT],بغض گلويم را گرفته.قطرات اشكم هديه تان باد.تنهايي[=Tw Cen MT],عميق ترين لحظات زندگي يك انسان است.

نوشته اي از شهيد علم الهدي

[=Verdana]تا ابد به آنهایی كه وقتی بی‌آب شدند قمقمه‌ها را خاك كردند تا كمتر یاد آب بیفتند مدیونیم.

فدای لب تشنه ات پسر فاطمه

بسم الله الرحمن الرحیم


عکس / بسیجی یعنی این


به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، بسیجیان در سالهای دفاع مقدس ، یک ویژگی اساسی داشتند. برای هر مشکلی بهترین و قابل دسترس ترین راه حل را پیدا می کردند و در مقابل حتی توقع تشکری هم نداشتند و برای رفع مشکل ها منتظر حکم و دستور هم نمی ماندند.
این عکس هم یکی از همان موارد است. به جای این که منتظر نردبان مخصوص شوی ، خودت یا علی بگو و بالای کانال را دید بزن. در مورد این عکس حرف دیگری نیست. ببینید و برای این همت بسیجی یا علی بگویید.

( برای دیدن تصویر در سایز اصلی بر روی آن کلیک کنید)

valayat;24896 نوشت:

شهید امام زمان بین
شهیدعباس علی پور-اولین شهید خیرگو

valayat;24896 نوشت:
شیردادم به تومادرکه حسینی باشی بعدازعباس،علمدارخمینی باشی

درشاهزاده ابراهیم یکی ازدوقبرستان واقع درخیرگو یکی ازچیزهایی که چشمگیر ودارای زایربسیاراست

قبرمطهرشهید علی پور می باشد.این شهید که اولین شهید این روستا وحتی دهستان می باشد دراین روستادرخانواده ای متدین ومذهبی متولد

شد .ازآنجایی که عشق به مذهب ودین درگوشت وپوستش ریشه دوانده بود با پا گذاردن به مکتب آن زمان وآشنایی با کلام وحی ودوستانی متدین

ومذهبی با معارف دین آشنا گردید با پیروزی انقلاب وحمله عراق متجاوز وفرمان امام (ره) مبنی برگسیل شدن به سوی جبهه های نبرد حق علیه باطل ایشان با جمعی ازدوستان مکتبی وقرآنی به سوی جبهه رهسپارشدندوبه آرزوی خویشکه شهادت درراه حق بود نایل آمدند.

درمورد شهادت این شهید اززبان مادرش چنین بیان شده که بنابرگفته همسنگرانش روزشهادت حال اوعجیب شده بود طوری که با همه مزاح وشوخی می کرد وازبچه ها حلالیت می طلبید تا اینکه همان روزشهادت ایشان که راننده ماشین بود می گوید راه راگم کردم بنزین ماشین داشت ته می کشید راه راگم کرده بودم امیدم ازهمه جا قطع شده بود بی اختیار فریاد زدم یا صاحب الزمان وازایشان استمداد طلبیدم ماشین متوقف شدانگاربنزین تمام کرده بودم دراین حین فردی دیدم به سویم می آید گفتم حتما ازنیروهای خودی است اتفاقا حدسم درست درآمدبعدازسلام وچاق سلامتی صدازد:برادر انگار راه را اشتباه آمدی گفتم آری انگاری راه رو گم کردم ،بنزین هم ندارم آیا جایی سراغ نداری بنزین بزنم بیان داشت مقداری جلوتر بنزین هست ولی مبادا کلامی صحبت کنی

بعداززدن بنزین پشت سرت هم نیگاه نکن مستقیم برو تا به نیروهای خودی برسی.موقع تشکر گفتم برادرشما :فرمود همان کسی که اورا صدا زدی.دراین موقع به یاد ندای یا صاحب الزمان خودم افتادم ،کسی راندیدم توی خودم بودم ماشین راه افتاد اتفاقا بنزینوزدم نه اوناسوالی پرسیدن نه من جوابی رفتم تا به نیروهای خودی رسیدم(این موضوع روشهید قبل ازشهادت به همسنگرش گفته بود) تا اینکه با همان حالت اولیه صبح اصلاح می کند وبه قول معروف دستی به سرورویش می کشد درحین خواندن نمازظهردرحالت سجده نمازترکشی به داخل سنگر اصابت می کند وبا ندای عباس که می گوید :الله اکبر،شهادتم مبارک جان به جان آفرین تسلیم می گوید.

این بود گزیده ای اززندگانی این شهید

قابل ذکراست مرقد مطهر این شهید بزرگوار درکنارقبورمطهر دوشهید جنگ تحمیلی این دهستان شهیدان سید احمد حسینی واحمدآگاهی مورداستقبال سیل زایرین قبورشهدا می باشد.


فرزند : سید عبدالله

محل تولد: خیرگو

تاریخ تولد: ۲/۱۰/۱۳۴۸

محل شهادت: شرهانی

تاریخ شهادت :۱۰/۸/۱۳۶۱


درسال ۱۳۴۸ در خانواده ای از نسل پیامبر عظیم الشأن اسلام دیده به جهان گشود. در کودکی تلاوت قر آن کریم را فرا گرفت و تحصیلات ابتدایی را در روستای ” خیرگو ” با موفقیت به پایان رساند. از دوستداران انقلاب اسلامی بود و به ولایت فقیه از صمیم قلب عشق می ورزید. تجاوز وحشیانه ی دژخیمان بعثی به میهن اسلامی و شهادت فرزندان انقلاب ، تحولی شگرف در روحیه و شخصیت وی ایجاد کرده بود. آن بزرگوار با شرکت در گروه مقاومت بسیج و برگزاری مراسم معنوی دعا ، همدلی و همراهی خود را با رزمندگان اسلام اعلام می نمود. سرانجام عزم جهاد کرد. پس از سه ماه و نیم مبارزه با دشمن ، از فراز تپه های شرهانی به پرواز در آمد و جاودانه شد. پیکر مطهرش ، سال ها بعد از سرد شدن تنور جنگ ، در حال و هوایی معنوی به زادگاهش منتقل گردید و در میان بدرقه ی گرم مشتاقان به خاک سپرده شد.
یادش گرامی باد

اینجا


شهيد سيد احمد حسيني

نام پدر : سيد عبداله
تاريخ و محل تولد :
1348 روستای خيرگو
تاريخ و محل شهادت :
10 / 8 / 1361 شرهانی عمليات محرم


وصيت نامه دانش آموز بسيجي شهيد سيد احمد حسيني

« باسم رب الشهداءو الصديقين »

پس از عمري غريبي بي نشاني خدا مي خواست در غربت نماني
از آن سرو سرافراز تو هر چند پلاكي بازگشت و استخواني
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان وصيت نامه خود را شروع مي كنم .
خدا را شاكر و سپاسگزارم كه بر من منت نهاد كه با آمدن به جبهه و لبيك گفتن به نداي خميني كبير دين خويش را نسبت به انقلاب اسلامي بپردازم و همچون سرور و سالار شهيدان كه مرگ در بستر را ننگ مي دانند به جبهه اين بهترين جايگاه و منزل و ماوايم بيايم و با بهترين افراد روزگار آشنا شوم و فدايي اسلام گردم .
مادر جان از زماني كه به ياد دارم سايه مهر و محبت تو بر سرم بود و مرا با شيره جان پروريدي و به ثمر نشاندي با همه زحمتها پس از مرگ پدر و نشستن گرد يتيمي بر سر خانواده،هم برايمان پدر بودي و هم مادر . اميدوارم كه مرا حلال كني . مي دانم كه براي من خيلي اميد داشتي ، دوست داشتي همچون همه مادرها در شادي فرزندت شادي كني و بر دست و پايم حنا بگذاري و نقل و شيريني بر سرم بريزي .
اكنون بيا و به جاي حنا بر دست و پايم ، نظاره گر خون فرق سرم باش . مادر جان به جاي نقل و شيريني بر سرم باران گلوله و تير باريد ولي با همه اينها وصيت دارم كه در مصيبتم گريه زياد نكني و صورت و جامه نخراشي كه جدم رسول خدا نهي كرده است .
مادر جان همچون حضرت زينب استوار و صابر باش و برايم دعا كن و وصيت من به خواهران و برادران و اقوام و خويشان ، خصوصا دائي محترم اسماعيل كريمي آن است كه مرا حلال كني و اگر شهيد شدم حتما مرا پهلوي شهيد مشهدي عباس بخوابانيد و الان كه اين وصيت را مي نويسم عازم خط مقدم هستم و گردان ما خط شكن است . مي رويم تا جاي عباس را پر كنيم و خالي نگذاريم و راه اين مجاهد جندالله را ادامه دهيم .
امروز كه اين وصيت نامه را مي نويسم به تاريخ23 /7 /1361 ، اميدوارم كه هيچ گونه به خودتان ناراحتي راه نداده و به اميد اينكه ما هم مثل عباس چنين سعادتي نصيبمان شود .
برادرانم جاي خالي مرا براي مادر پر كنيد و به مادر احترام بگذاريد و او را نرجانيد . براي حفظ انقلاب از دست توطئه شيطانهاي بزرگ خصوصا آمريكاي جنايتكار دعا كنيد
خواهرانم وصيت من به شما آن است كه در تمامي لحظات خدا را فراموش نكنيد و حضرت زهرا را الگوي خويش قرار دهيد و بر حفظ حجاب كوشا باشيد .
در پايان وصيت من به همه همكلاسيها ، دوستان آن است كه حافظ رهبر و دين و ناموستان باشيد و درسهايتان را خوب بخوانيد و سنگر درس و مدرسه را در همه حال مراقبت كنيد .
لاله سرخ پرپرم غرق در خونم نعش تو در برابرم غرق در خونم
غسل شهادت كرده ايم در لب كارون وضوي خون گرفته ايم با رخ گلگون

برادرم عباس به امام زمان قسم كه تا آخرين خونم انتقام خونت از اين بزدلان و اين ترسوها و اين كثافتان خواهم گرفت
خدانگهدارتان : برادر كوچكتان سيد احمد



بسم الله الرحمن الرحیم

پیرزن طلاهایش را برای کمک به جبهه داد و از اتاق خارج شد

جوانی صدا زد: حاج خانم، رسید طلاهاتون!

پیرزن گفت: من برای دو پسر شهیدم هم رسید نگرفتم…

بسم الله الرحمن الرحیم

هواپیمایی با 1/5برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین
ماشین لندكروزی را كه با سرعت
در جاده مهران - دهلران حركت می‌كند
مورد اصابت موشك قرار می‌دهد
اگر از مقاومت هوا صرفنظر كنیم، معلوم كنید:
- كدام تن می‌سوزد؟
- كدام سر می‌پرد؟
- چگونه باید اجساد را از میان این آهن پاره له شده بیرون كشید؟
- چگونه باید آنها را غسل داد؟
- چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش كنیم؟
- به چه امیدی نفس می‌كشی؟
- كیف و كلاسور را از چه پر می‌كنی؟
از خیال؟
از كتاب؟
از لقب شامخ دكتر؟

دستنوشته شهید احمد رضا احدی

بسیجی شهید احمد آگاهی

فرزند : علی

محل تولد: خیر گو

تاریخ تولد: ۵/۸/۱۳۳۶

محل شهادت: شرهانی

تاریخ شهادت:۱/۸/۱۳۶۱

سال ۱۳۳۶ در روستای ” خیر گو ” از توابع شهرستان لا مرد در خانواده ای مذهبی قدم به عرصه ی حیات نهاد. کودکی را در محیط آرام روستا سپری کرد و با تعالیم روح بخش قرآن کریم آشنا شد. خواندن کلام خدا را در مکتب خانه ی محل آموخت و تحصیلات ابتدایی را در روستای ” قلعه سهراب ” ادامه داد. سپس راهی کشور کویت شد و سال های متمادی در آن دیار، به کار و فعالیت پرداخت. شهید آگاهی ، در کمک به محرومان و دستگیری از تهیدستان بسیار فعال بود. با هجوم ارتش عراق به مرز های میهن ، به ایران بازگشت و در حالی که هنوز وسایلش در گمرک بود ، داوطلبانه راهی جبهه شد. در میدان های جنگ رشادت های فراوان نشان داد و سرانجام در عملیات محرم در حالی که به حمل مجروحان مشغول بود ، آماج تیر دشمن قرار گرفت و در محور عملیاتی شرهانی شربت شهادت نوشید .

بسم رب الشهدا والصدیقین...

سلام علی آقا...

خسته نباشی امیر سرافراز...

یادته رهبرمون اومد تابوته خوشگلتو بوسید
از بس دوستت داشت...

می گن فردای به خاک سپارید رهبر بی قراری می کرده
می گفته دلم واسه صیادم تنگ شده

و حالام هر وقت میاد مزار شهدا
به شما که میرسه یه مکث طولانی می کنه

سالهای سال باهم دوستم بودید

خیلی اطمینان بهت داشت که شما رو گذاشته بود معاون بازرسی نیروهای کل قوا...

خیلی حواست جمع بود

گفته بودی به همه از محل کار تلفن به شهرستان قدغنه
تازه به خونه هم اگه کسی تلفن کرد یه مبلغی رو تو فلان صندوق بندازه تا حقی بر گردمون نباشه

آقرین به این حواس جمع
راستی علی آقا می گن شب شهادتت حرم بودی

چی گفتی به امام رضا؟

خوش به حالت...

علی آقا ما رو شفاعت کن...

روی سنگ قبرت چقدر زیبا وصیت نامه ات رو درج کردن

و چقدر این فراز وصیت نامه ات زیباس: خدایا تا انقلاب حضرت مهدی عج فرماندهی کل قوا حضرت آیت الله خامنه ای رو حفظ بفرما

و چقدر زیبا آخرش وصیت نامه ات نوشتی: سرباز کوچک اسلام سرتیپ علی صیاد شیرازی

علی آقا التماس دعا


محل اتصال شهید صیاد با خدا در منزل


شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی
سوابق: فرماندهی جبهه های غرب کشور علیه ضد انقلاب و کوموله ها

شادی روحش صلوات

بسم الله الرحمن الرحیم

مکه برای شما
فکه برای من
بالی نمی خواهم
با همین پوتین های خاکی هم می توانم به آسمان بروم ...
(شهید آوینی)

مکه براي شما، فکه براي من!
بالي نمي خواهم،
اين پوتين هاي کهنه هم مي توانند مرا به آسمان ببرند….
شهيد آويني

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم های ساده را دوست دارم ،
همانها که بدی هیچکس را باور ندارند ،

همانها که برای همه لبخند دارند ،
همانها که همیشه هستند ،

برای همه هستند ،

آخه تا کی حسرت شهادت بر دلمون بمونه؟!:Ghamgin::hey:
شهدا دست ما رو هم بگیرید:Doaa:

[=B Titr][=B Titr][=B Titr][=B Titr][=B Titr][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تا الان فیلمهای زیادی با موضوع دفاع مقدس ساخته شده ولی به جرات میتوان گفت که بهترین فیلم از بهترین کارگردان این نوع ژانر سینمایی " آژانس شیشه ای " هست . فیلمی که هم در فروش رکورد زد و هم نظر منتقدان را به خود جلب کرد . فیلمی که در آن آرزوی حاتمی کیا محقق شد و فیلمی جنگی ساخت که در آن تنها یک تیر شلیک شود .



[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در اینجا دیالوگهایی از فیلم حاتمی کیا را با هم مرور میکنیم .






[=B Titr][=B Titr][=B Titr][=B Titr][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج كاظم: میدونم بد موقعی برای قصه شنیدنه، ولی من، میخوام براتون یه قصه بگم، وقت زیادی ازتون نمیگیرم، یكی بود یكی نبود، یه شهری بود خوش قد و بالا، آدمایی داشت محكم و قرص ، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد . اون غول غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه ،همه نگران شدن حرف افتاد با این غول چیکار کنیم ما خمار جشنیم ، بهتره سخت نگیریم، اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ، قرعه بنام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ غول، غول غول عجیبی بود یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد دستاشو قطع میكردی چند تا سر اضافه می شد ،خلاصه چه دردسر، بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده، یكی از پیر جوونای زخم چشیده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بــــود!!! بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن ، شایدم حق داشتن ، آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خوو کرده بودن دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود شده بودن عینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قیمت نداشت … اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من شمارو نمیشناسم، اما اگه مثه ما فارسی حرف می زنین پس معنی این غیرت و می فهمین، این غیرت داره خشک می شه، شاهرگ این غیرت... کمک کنید نزاریم این اتفاق بیوفته …من برای صبرتون یه یا علی میخوام، همین.
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]/////
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عباس: جنگ که شروع شد، سر زمین بودم با تراکتور، جنگ که تموم شد، برگشتم سر همون زمین، بی تراکتور. آقاجون مو هنوز دفترچه بیمه هم نگرفتم، حالا خیلی زوره، خیلی زوره این حرفا... شما سهمتان ر دادن. سهمتان همین زخم زبون هایی بود که زدین. حالا تا قلبتان وانستاده بیاین برین.
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج كاظم: بابا... به پیر به پیغمبر من آمده بودم تا مثل یه همشهری دو كلمه حرف بزنم همین، این تنها سهمیه كه باید به تو بدن، اااااا
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عباس: سهم؟ از این بنده های خدا؟ كی از اینا سهم خواست حاجی؟ مو با خدا معامله كردم نه با اینا، ولشون كن برن، تو رو به امام رضا بزار برن
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج كاظم: تو بارها به من گفتی حاجی ولی میدونی كه من مكه نرفتم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عباس: بچه خیبری همه حاجین،
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج كاظم: خب دلاور، هنوزم قبول داری بچه خیبرئیم؟
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عباس: ها، ولی بچه خیبری ساكتن، داد نمیزنن
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج كاظم: منم قبول دارم، ولی الان جلوی نفستو گرفتن
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عباس: بگیرن، بهتر
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج كاظم: نه نمیزارم، دیگه قرارمون این نبود، تو جوونیتو سپر كردی
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عباس: حاجی جان ای راهش نیست، به مرتضی علی ای راهش نیست، ای راه و كار پره میدون مینه، اونجا داوطلب می شدن كه برن، اینجا تو دری مجبورشان میكنی.




[=B Titr][=B Titr][=B Titr][=B Titr][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق

[=B Titr][=B Titr][=B Titr][=B Titr][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عملیاتی بود.
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم .

[=B Titr][=B Titr][=B Titr][=B Titr][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم.

بسم رب الشهدا

سردار شهید عبدالحسین برونسی- بعد شهادتش فهمیدن سرتیپ بوده
کسی شک نداشت عاشق واقعی حضرت زهرا بود...


درس های اخلاق و عرفان را باید از نوجوان های بسیجی یاد گرفت
یه قبر- حالا مناجات... آها حواست باشه نصف شب قبر کندی یه وقت عقرب یا رتیل نیاد سروقتت...


کاش این حرف ها رو قاب کنن بالا سر مسئولین بزنن

حضور نوجوانان در جبهه... توجه می نمودید؟!

تو اون هوای گرم چقدر هندونه می چسبه نه؟ ولی ما تو یخچال میزاریم و یخ می خوریم
ولی رزمندگان هندونه داغ رو هم تجربه می کردن...


پس زمینه وب

[="navy"]بسم رب الشهداء...[/]

[="darkorchid"]در طول دوماه جنگ تقريبا17500کيلومتر مربع از خاک کشورمان اشغال شد
در طول هشت سال دفاع مقدس بيشتر از 200هزار نفر شهيد شدند

در بدن انسان سالم تقريبا5/5نيم ليتر خون وجود دارد
مساحت کف دست انسان تقريبا 76سانتي متر مربع است

حال حساب کنيد :
براي پس گرفتن هر وجب اين خاک چقدر خون ريخته شده ؟؟
جواب: [="red"]براي هر وجب خاک ايران ، تقريبا 51 قطره خون شهيد داده شده.[/]
[/]

دنیا مشتش را باز کرد،

شهدا "گل" بودند و ما "پوچ".

خدا آنها را برد و زمان ما را ....

به نام خدا


[=arial,helvetica,sans-serif]... من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازشکار وبی تفاوت.
[=arial,helvetica,sans-serif]متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند بسیارند؛
[=arial,helvetica,sans-serif]ای کاش به خود می آمدند!
[=arial,helvetica,sans-serif]... از طرف من به جوانان بگویید: چشم شهیدان به شما دوخته شده است؛
[=arial,helvetica,sans-serif] بپاخیزید و اسلام خود را دریابید.
[=arial,helvetica,sans-serif]... من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.
[=arial,helvetica,sans-serif]علی وار زیستن و علی وار شهید شدن را دوست دارم.
[=arial,helvetica,sans-serif]الگوی جاوید یک مومن، از بند هوی و هوس رستن است و من این الگو را نیز دوست دارم.

منبع: فرازی از وصیت نامه سردار شهید محمد ابراهیم همت

طاها;20901 نوشت:
سلام

بسم الله الرحمن الرحیم

نامه ای به پدر شهیدم محمد ناصر ناصری

بابا جان باز سلام

ای پدر جان منم زهرایت

دختر کوچک تو

ای امید من و ای شادی من

به خدا این صدمین نامه بود

.....


نامه دختر شهیدی است به بابایش...

به شنیدنش می ارزه

دانلود کنید.....

به نام خدا
سلام

با تشکر از جناب استاد طاها ی گرامی متن کامل شعر را هم برای استفاده بهتر میزارم . دوستان لطفا برای دانلود کلیک کنید : http://www.askdin.com/attachments/1803d1272552491-naseri.mp3

بسم الله الرحمن الرحیم

نامه ای به پدر شهیدم محمد ناصر ناصری

[="seagreen"]بابا جان، باز سلام، ای پدر جان منم زهرایت، دختر کوچک تو، ای امید من ای شادی تنهایی من، به خدا این صدمین نامه بود، از چه رویی جوابم ندهی، یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم، من به تو می گفتم، پدر این بار مرو، پدر این بار مرو، من همان روز بله فهمیدم، سفرت طولانیست، از چه رو ای پدرم، تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی، به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم، به خدا قلب من آزرده شده، چند سال است که من منتظرم، هر صدایی که ز در می آید، پابرهنه، همچو مرغی مجروح، سوی در تاخته ام، من و داداش رضا، بر سر عکس تو دعوا داریم، او فقط عکس تو را دیده پدر، با جمال تو سخن می گوید، مادرم از تو برایش گفته، او فقط بوی پدر را ز لباسش دارد، بس که پیراهن تو بوییده، بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده، طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته، به خدا خسته شدیم، به خدا خسته شدیم، پدرم گر تو بیایی به خدا، من ز تو هیچ تقاضا نکنم، لحظه ای از پیشت، جای دیگر نروم، هرچه دستور دهی، من بلافاصله انجام دهم، همه دم بر رخ ماه و قدمت بوسه زنم، جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد، دائماً می گویم، مادرم، هر که رفته است سفر برگشته، پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر، پس چرا او سفرش طولانیست، او کجا رفته مگر، او که هرگز دل بی مهر نداشت، او که هر روز مرا می بوسید، او که می گفت برایش به خدا، دوری از ما سخت است، پس چرا دیر نمود،[/]

[="royalblue"]
آری من می دانم، که چرا غمگین است، علت تأخیرش، من فقط می دانم،[="Red"] آخر آن موقع ها، حرف قرآن و خدا و دین بود، کربلا بود و هزاران عاشق، همه مسئولین، چون رجایی و بهشتی بودند[/]، حرف یکرنگی بود، ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت، صحبت از تقوا بود، همه جا زیبا بود، خاک هم بوی شهادت می داد، جای رقص و آواز، همه جا صوت دعا می آمد، کوچه ها راست و مردم همه راست، همگی رو به خدا، همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند، حرف از ایمان بود، حرف از تقوا بود، اما امروز پدر، درد دل بسیار است، همه ی آنچه به من می گفتی، رنگ دیگر دارد، یا بسی کمرنگ است، [="Red"]من که می ترسم تنها به خیابان بروم، مادرم می ترسد، او به من می گوید، در خیابان خطر است، بر سر بعضی ها، چادری پیدا نیست[/]، مویشان بیرون است، همه عینک دارند، به نظر می آید، چشمشان معیوب است، راهشان پیدا نیست، خط کج گشته هنر، بی هنر ها همگی خوب و هنرمند شدند، کج روی محبوب است، در مجالس و سخنرا نی ها، جای زیبای شهیدان خالی است، یا اگر هست از آن بوی ریا می آید، نامهای شهدا سر از روی اماکن همه بر می دارند، از دل غمزده ما همگی بی خبرند، یا نه بهتر گویم، بر روی اشک یتیمان شهید، جنگ شادی دارند، سرقت مال عمومی هنر است، [="Red"]حرف از آزادی است، حرف از رابطه با آمریکاست[/]، آری من می دانم، علت غصه و اندوه تو بابا این است،[/]

[="darkred"]پدرم من این بار،[="Red"] می نویسم که اگر بازگشتن ز برایت سخت است، ما بیاییم برت[/]، تو فقط آدرست را بنویس، در کجا منزل توست، مادرم می داند، او به من می گوید، پدرت پیش خداست، در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست، خانه اش هم زیباست، [="Red"]حضرت خامنه ای[/] هم می گفت، دخترم غصه نخور، پدرت خندان است، دوستت می دارد، تو اگر گریه کنی، پدرت هم به خدا می گرید، همه شب لحظه ی خواب، پدرت می آید، صورتت می بوسد، دست بر روی سرت می کشد او، من از آن لحظه دگر، شاد و خوشحال شدم، از خدا می خواهم، تا که جان در تنم است، تا حیاتی باقی است، رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود، چهره زیبایش، چون جمال مه تو، شاد و پرخنده بود، من به تو قول دهم، که دگر از این پس، این همه اشک غم از دیده نریزم بابا، همچو مادر دیگر، از فراق رویت، نیمه شب نوحه و زاری نکنم، تو فقط ای پدرم، از خدایت بطلب، که من و مادر واین امت اسلامی ما، همگی چون تو پدر، راه ما راه شهیدان باشد، دائماً بر سر ما، سایه رهبر و قرآن باشد، پدرم خندان باش، من به تو مفتخرم، من به تو مفتخرم.[/]

برای شادی روح شهدا صلوات

[="Arial"][="DarkOrchid"][/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا


برای دیدن تصویر اصلی کلیک کنید

[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

برای دیدن اندازه اصلی عکس روی عکس کلیک کنید.

[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...


برای مشاهده تصویر اصلی کلیک کنید

[/]

آخرین عکس یک پاسدار

بسم الله الرحمن الرحیم

پسرم می پرسد : تو چرا می جنگی؟

من تفنگم در مشت

کوله بارم بر پشت

بند پوتینم را میبندم

مادرم آب و آیینه و قران در دست

روشنی در دل من میبارد

بار دیگر پسرم می پرسد: تو چرا میجنگی

با تمام دل خود میگویم

تا چراغ از تو نگیرد دشمن .

به نام خدا
سلام

بارها با ایجاد صلوات تشکر خود را از تمامی سرورانی که مطالب ارزشمند خود را در این تایپیک به اشتراک میگزارند بیان نموده ام اما جا دارد در این پست قدردانی خود را بارز تر اعلام نموده و خواهش نمایم اشتراک گذاری مطالب خود را ادامه دهند . انشاالله

برای شادی روح شهدا صلوات

به نام خدا
سلام

[="blue"]میگن لباس شهادت تک سایزه , باید خودمون رو برسونیم به همون سایز تا لایق شهادت بشیم .[/]

یا حق

به نام خدا...

برای مشاهده عکس در سایز اصلی ، روی عکس کلیک کنید.



دل بی قرار مادرش هنوز دلهره شب های تاریک و تنهایی بچه اش را دارد .
اخرین بار او شانزده سال بیشتر نداشت

ولی از تاریکی شب ......

در حالی که بچه اش

اکنون مردیست که سالها استخوان هایش در تاریکی شب و و روشنی روز نگهبان خاک این سرزمین است

و مادر جشم به راهش.............

پسرک وقتی می رفت دوچرخه اش را در زیر زمین خانه قائم کرد تا برادرانش بدون اجازه او بر ندارند

اما دیری نگذشت که در وصییت نامه اش این چنین نوشت

مادرم لباس های مرا بین فقرا تثسیم کن

و دوچر خه ام را هم به برادرانم بخشیدم

ناراحت نباشی اگر ان ها سوار شدن

چون من راضی هستم

شب ها به یاد ان عشق رفته به سفر صبح می کنم

و روز ها به یادش شب

بنام خدا


... یادمه قبل از عملیات قدس 3 با بچه‌های آموزش نشسته بودیم به خیال بافی. یکی می‌گفت دوست داره شهید بشه و یکی از مجروحیت می‌گفت. فقط اسارت مشتری نداشت. خودم می‌گفتم که خدا نکنه شهید بشم، چون دو تا بچه‌ام نمی‌خوام یتیم بشن. اسارتم که اصلاً و ابداً زیر بارش نمی‌رفتم. قطع نخاع رو که نمی‌شد حرفشو هم زد. دست آخر گفتم دست هم نمی‌تونم بدم چون برای نجاری و مبل سازی لازم می‌شن. فقط یا یه چشم و یا یکی از پاهامو می‌تونم بدم... یادش بخیر، اون شب بچه‌ها سیر خندیدند.
روزگاری بود. حالا من نمی‌دونم از کجاش شروع کنم که بتونم از عهده‌اش بر بیام. اگه بخوام فقط شوخی‌ها و مزه‌های اون ایام رو بگم، ده تا کتاب می‌شه. کی باورش می‌شه منبر پیش نماز پر حرف اردوگاه را با تفنگ 106 زده باشیم؟ اون گیر افتادن من تو میدون مین و خواهش و التماسم از خدا که این جا نمی‌تونم پا بدم، خودش یه خاطرات دیگه هست...

(نبرد هسجان، محمد محمودی، صص: 247-246)

منبع تصویر رجانیوز

بدون شرح !


عـرق شـرمِ دلـم بـود کـه از چشـمم ریـخت

ورنـه بـر کشتــهء تو گریـــه روا نیست مـرا ...