✽ خاطرات زیبا از شهید عبدالحسین برونسی ✽ عملیات آخر

تب‌های اولیه

16 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بسم الله الرحمن الرحیم

همسر شهید :

پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.

بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.

از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.

تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت.

درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.

سلام و عرض ادب
خاطره ای که از پسر بزرگ شهید شنیدم رو می خوام تعریف کنم:

می گفت

پدرم گاهی اوقات که مشهد بود ولی خیلی تو سپاه کار داشت
گاهی با دوستاش به خونمون می اومد و سری به ما می زد و می رفت
یه روز وقتی اومد
با تعجب به فرش نوئی که تو خونه پهن شده بود خیره شد
و پرسید: این فرش از کجا اومده
مادرم گفت: اینو از سپاه هدیه دادن

پدرم آنچنان عصبانی شد و فریاد کشید: بی خود آوردن
شما چرا قبول کردی!

مادر بزرگم هم اونروز خونه ما بود
پدرم حمله ور شد سمت مادرم تا مادرم رو بزنه
که مادر بزرگم نذاشت
پدرم سریع دوستانش که بیرون منزل منتظر پدرم بودن رو صدا زد و گفت:
سریع این فرش رو جمع کنید و ببرین همونجایی که بوده
ما همین فرشهایی که داریم بسه...
-------------------------------------------
و این رو هم اضافه کنم که بارها وبارها از طرف سپاه کمک هزینه حج و کمک هزینه برای مرمت خانه برای این شهید ارسال شد ولی این شهید هیچ موقع قبول نکرد
می گفت: معلوم نیست همین حقوقی هم که می گیرم درست باشه.

فدای این تعهد این شهدا

خوش به حالشون
حالا برای شادی روح ملکوتی امام راحل و همه شهدا صلوات:Sham:

به نام خدا

موتور گازی سوار اصرار داشت برود داخل مدرسه
گفتم نمی شود، اینجا مراسم است
قرار است فرمانده تیپ آقای برونسی بیاید.
گازی به موتورش داد و گفت:
من برونسی هستم
مات و حیران نگاهش کردم.


منبع: fatehin.com

[="Arial"][="DarkOrchid"]


[=arial,helvetica,sans-serif]شهيد برونسي مي گفت: اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي رساندم. بالاخره جريان را به خانمم گفتم: تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد. گفتم كه: به خدامي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. مي گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف مي كردند، مي گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.

[=arial,helvetica,sans-serif]

. [پایگاه اطلاع رسانی کنگره بزرگداشت 23000 شهید استانهای خراسان]
برگرفته از سایت http://www.shohada.org

اخراجی

یک جوان بنام دادیر قال را از گردان اخراج کرده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی.
شهید برونسی همراه او رفت دفتر قضایی و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم.
گفتند: این به درد شما نمی خوره آقای برونسی. گفت: شما چه کار دارید؟ من می خوام ببرمش...
همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتی بعد هم
شهید شد.
بعد از
شهادت دادیر قال، یک روز حاجی بهه فرمانده قبلی او گفت:شما این جوونها را نمی شناسین،
یکبار نمازش رو نمی خونه، کم محلی می کنه، یا یه شوخی می کنه، سریع اخراجش می کنین؛ اینها رو باید
با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار کنه، همین جوونها هستن.

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

بازو و حضرت عباس:doa(6):

قبل از عملیات یک گلوله خورده بود توی بازوش. به بیمارستانی در یزد منتقل شده بود. او فقط می خواست تا عملیات شروع
نشده به منطقه برود؛ اما دکتر ها اجازه نمی دادند. متوسل شده بود به اهل بیت:doa(6):. مثل باران اشک می ریخت.
خواست که فرج و گشایشی در کارش بدهند. در حال گریه خوابش برده بود، شاید هم بین خواب و بیداری که حضرت عباس:doa(6): می آیند.
دست می برند طرف بازوی او. چیزی بیرون می آورند و می فرمایند:«بلند شو، دستت خوب شده.»
به دکتر گفت خوب شدم اما دکتر باور نمی کرد و گفت باید عکس بگیرم.
شهید برونسی به او گفت به شرط اینکه به کسی نگویی. وقتی عکی گرفتند هیچ اثری از گلوله نبود و دکترها با گریه او را بدرقه کردند.


خاطره ای از زندگی
شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

فرمانده و صف غذا

یکبار تو یکی از پادگانها بعد از نماز ظهر راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا،
داشتند غذا می دادند، چندتا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند.
مابین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم.دقیق تر نگاه کردم.
با خود گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده! رفتم جلو. احوالش را پرسیدم،
گفتم: شما چرا ایستاده ای تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان... بقیه حرفم را نتوانستم بگوییم.
خنده از لبهایش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

پرستیژ و سادات

علاقه خاصی هم نسبت به حضرت زهرا:doa(8):داشت. هم نسبت به سادات و فرزندان ایشان.
یادم نمی آید توی سنگر، چادر، خانه یا هر جای دیگری، او زودتر از من وارد شده باشد.
یکبار می خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، گفت: بفرما. گفتم: اول شما برو.
لبخندی زد و گفت: تو که میدونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی شم. گفتم: حاج آقا اینجا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!
ناسلامتی شما فرمانده هستی، این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.
این که من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین می آره. خندید و گفت: اون پرستیژی که می خواد با بی ادبی به سادات باشه، می خوام اصلا نباشه.

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی


میدان مین و حضرت زهرا:doa(5):

شهید برونسی نقل می کرد: شب عملیات خوردیم به یک میدان مین. یک گردان منتظر دستور من بود.
گشتیم شاید معبر عراقی ها را پیدا کنیم، پیدا نکردیم. متوسل شدم به بی بی حضرت زهرا:doa(5):، قلبم شکست.
گریه ام گرفت. نمی دانم چند دقیقه گذشت. یکدفعه گویی از اختیار خودم بیرون آمدم.
رفتم سراغ گردان، تو یک حال از خود بیخودی دستور برپا دادم، بعد هم دستور حمله. بچه های اطلاعات داد و بیداد می کردند.
محمدرضا فداکار می گفت: آن شب حتی یک مین هم عمل نکرد. چند روز بعد، یه تا از بچه ها گذرشان افتاده بود به همان میدان مین،
اولین نفر که پا می گذارد توش، یک مین عمل می کند و پاش قطع می شود!
بچه ها با سنگ و کلاه بقیه مین ها را امتحان کردند، همه منفجر می شدند!

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

[h=1]مدتى از تولد دخترم زينب گذشته بود كه شب، همه‏ ى ما را به حرم مطهر امام رضا عليه‏السلام برد. بعد تك تك بچه ‏ها را دور ضريح طواف داد و در راه كه برمی‏گشتيم گفت: «اين بار كه به جبهه می‏روم اگر شهيد شدم هر مشكلى داشتيد به امام رضا عليه‏السلام بگوييد؛ از حضرت رضا عليه‏السلام خواسته‏ ام حافظ شما باشد».
[/h] [h=1]وقتى مرا ناراحت ديد، شروع به خنديدن كرد و فردا صبح كه عازم جبهه شد، بر خلاف دفعات گذشته بچه ‏ها را از خواب بيدار نكرد و فقط صورت آنها را بوسيد. من و مادرم او را با قرآن بدرقه كرديم. (مجله‏ ى خانواده، ش 126، 15 / 7 / 76، ص 16)[/h] [h=1]راوى: همسر شهيد[/h]

به نام خدا

سخنان رهبر معظم انقلاب در مورد شهید برونسی

[b]content[/b]

دانلود صوت


بلندگوی مسجد روشن شد و جماعت صلوات فرستادند ..

[=B Nazanin]
[=arial black]طرف با یک موتور گازی آمد جلو در مسجد. سلام کرد ، جوابش را با بی اعتنایی دادم دستانش روغنی بود و سیاه.

خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون ، نگذاشتم . گفتم : این جا نمی شه ببندی عمو.[=arial black]

برد چند قدم آن طرف تر . من همچنان با نگرانی و هیجان ، سر کوچه رو نگاه می کردم .

طرف دوباره برگشت پرسید : اخوی کجا می تونم دستامو بشورم؟

با دستم زدم روی شانه اش . دستشویی را نشانش دادم گفتم : زود دستاتو بشور و برو بشین توی مسجد که الآن یکی از فرماندهان جنگ می خواد بیاد سخنرانی .

با نگرانی ساعتم را نگاه کردم . دوباره خیره شدم به سر کوچه سه ، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد پیش خودم گفتم : مردم رو دیگه بیشتر از این نمی شه نگه داشت ؛ خوبه برم به مسئوول پایگاه بگم تا یک فکری برداریم .

یکدفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند!

موتور گازی فرمانده جنگ(شهید برونسی) ، بین راه خراب شده بود برای همین تاخیر داشت...

[=B Nazanin]
منبع : ساکنان ملک اعظم (منزل برونسی)

بعد یکی ار عملیات ها چند تا جعبه ی خالی با خودش آورده بود .زن همسایه که دید به کنایه گفت: انگار آقای برونسی دست پر تشریف اوردن. حتما یه چیزی واسه بچه هاست. عبدالحسین وقتی عصبانیت منو دید با خنده گفت:حتما کسی خانوم مارو ناراحت کرده ! گفتم:زن همسایه فکر کرده توی جعبه ها چیزی گذاشتی و اوردی واسه بچه ها. عبدالحسین که سعی می کرد ناراحتی منو بر طرف کنه گفت : به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های بیشتری بیاره! تا اومدم حرف دیگه ای بزنم ، حالت پدرانه ای گرفت و شروع کرد بع دلداری دادن . اونقدر گفت و گفت تا آروم شدم. شهید عبدالحسین برونسی
منبع : خاکهای نرم کوشک ص 143

عملیات آخر

گفت: این عملیات، دیگه عملیات آخر منه. گفتم: خدا نکنه.
گفت: اینها همش حَرفه، من چیزی دیدم که یقین دارم این عملیات آخر منه.
حتی در میدان صبحگاه موقع سخنرانی گفته بود: اگر برونسی توی این عملیات شهید نشه، به مسلمونیش شک کنید!
یکروز کشیدمش کنار و گفتم: راست و حسینی بگو چی شده که اینقدر حرف شهادت می زنی؟ او حال و هوای خاصی داشت. گریه اش گرفت. خیلی شدید.
با ناله گفت: «چند شب پیش، حضرت زهرا:doa(8): را توی خواب دیدم، خود بی بی فرمودند باید بیایی.»
گفتم: شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شالله.
گفت: «این حرفها نیست، توی همین عملیات شهید می شم. »
و شد...

منبع: کتاب برونسی

خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. بهش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه. شهید عبد الحسين برونسي
منبع : برگرفته ازپايگاه منبرك