★ خاطرات تفحص شهدا ★
تبهای اولیه
سال 72 در محور فکه اقامت چند ماهه ای داشتیم.ارتفاعات 112 ماوای نیروهای یگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زیر و رو کردن خاکهای منطقه بودند.شبها که به مقرمان بر می گشتیم،از فرط خستگی و ناراحتی ،با هم حرف نمی زدیم مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این،همه رنج و غصه بچه ها بود.یکی از دوستان ،برای عقده گشایی،معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(س)را توی خط می گذاشت،و نا خودآگاه اشکها سرازیر می شد.من پیش خود می گفتم:یا زهرا من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام :اگر ما را قابل می دانی مددی کن که شهدا به ما نظر کنند،اگر هم نه ،که بر گردیم تهران..روز بعد بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند.آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خیلی غمناک بود.بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بود.هر کس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.در همین حین،درست روبروی پاسگاه بیست و هفت،یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتی خاکها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد.مطمئن شدم که باید شهیدی در اینجا مدفون باشد.خاکها را بیشتر کنار زدم،پیکر شهید کاملا نمایان شد.حاکها که کاملا برداشته شد متوجه شدم شهید دیگری نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هر دویشان به طرف همدیگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتیاط خاکها را برای پیدا کردن پلاکها جستجو کردند.با پیدا شدن پلاکهای آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت،هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات،پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند.در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته
شده:
می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم
پلاك شناسايي او «يا حسين» بود ...
شهدا را بچههاي خودمان در منطقه شلمچه عراق در حضور عراقيها كشف كرده بودند و تحويل عراقيها داده بودند تا در مراسم تبادل، به طور رسمي وارد خاك كشورمان كنيم.
اسامي شهدا مشخص بود. روز مذاكره كه روز قبل از تبادل در شلمچه صورت گرفت، ژنرال «حسن الدوري» رئيس كميته رفات ارتش عراق گفت: چند شهيد هم ما پيدا كردهايم كه تحويلتان ميدهيم و به فهرستتان اضافه كنيد. يكي از شهدايي بود كه عراقيها كشف كرده بودند، گمنام بود. هويتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسيد: از كجا ميگوييد اين شهيد ايراني است؟ اين شهيد هيچ مدركي دال بر تشخيص هويت نداشته! پاسخ عراقيها جگرمان را حال آورد و هويت شهيدانمان را هم به عراقيها و هم بار ديگر به ما يادآور شد. ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
بله، حتي دشمن هم ما را با عشقمان به حسين(ع) ميشناخت.
خاطرات تفحص شهدا
تفحص در نیمه شعبان
نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) بهدنبال عملیات تفحص میرویم اما فایده نداشت. خیلی جستوجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی میشود بینتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایقها، که تکتک میرویند، آنها دستهای روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایقها را میچینیم و برای بچهها میبریم. شقایقها را کندیم. دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیدهاند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.
منبع : سایت ساجد
اخر برنامه ناگهان متوسل شدند به حضرت ابوالفضل (ع) مجلس باصفایی شد.
نشستم پشت بیل...شهیدی پیدا کردیم .
اسمش ابوالفضل خدایار >> بود .از گردان امام محمدباقر (ع) گروهان حبیب .
حسابی ذوق زده شدیم . به بچه ها گفتم :
اگر شهید دیگری به نام ابوالفضل پیدا شد طلائیه گوشه ای از حرم عباس است .
کار را دوباره شروع کردیم . چند بیل زدیم .
بچه ها ریختند داخل گودال ها و فریاد زدند یا ابوالفضل !
بسم الله الرحمن الرحیم
گنجشکی که نشانی «چهل و هشت» شهید را آورده بود ...
شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال ۱۳۴۵، از خانواده ای روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود؛ علیرضا در ششم اسفند سال «۱۳۶۵»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد.
شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:
منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست، برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.
بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم.
نخورد.
یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.
پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه، زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….
نامرد دشمن، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.
این پست رو تو تفحص سیره شهدا زده بودم دیدم انگار جای اصلیش اینجاست!
آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران .
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.
بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد وهمسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین.
تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای
کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان
و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادندو کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنیدکه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند وهمسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت ودر حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها.ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی
و جسارتم را ببخشید...
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او
کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی
پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .
هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است....با خود گفت
هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش راعوض کرد وبا پول ها راهی بازار شد.
به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد.جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود.مات مات.خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد
که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید.اعتراض کرد که:چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود.خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.به خدا خودش بود....
گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت وراهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد . می پرسید:آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.به کارت شناسایی نگاه می کرد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری.
...وسط بازار ازحال رفت
فکر مى کنم سال 73 بود یا 74 که عصر عاشورا بود و دل ها محزون ازیاد ابا عبدالله الحسین(علیه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پیکر بى سرو... بچه ها در میدان مین فکه، منطقه والفجر یک مشغول جستجو بودند. مدتى میدان مین را بالا و پایین رفته بودیم ولى از شهید هیچ خبرى نبود. خیلى گرفته و پکر بودیم. همین جور که تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى کردم که خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زیر ارتفاع 112 رفتم. ناگهان میان خاک ها و علف هاى اطلاف، چشمم افتاد به شیئى سرخن رنگ که خیلى به چشم مى زد. خوب که توجه کردم، دیدم یک انگشتر است. جلوتر رفتم که آن را بردارم. در کمال تعجب دیدم یک بند انگشت استخوانى داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجیب و زیبایى بود. بلادرنگ مشغول کندن اطراف آنجا شدم تا بقیه پیکر شهید را در آورم.
بچه ها را صدا زدم و آمدند. على آقا محمودوند و بقیه آمدند. آنجا یک استخوان لگن و یک کلاه خود آهنى و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلى عجیب بود. در ایام محرم، نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه دیدنى بود. هر کدام از بچه ها که مى آمدند با دیدن این صحنه، خوا نا خواه بر زمین مى نشستند و بغضشان مى ترکید و مى زدند زیر گریه. بچه ها شروع کردند به ذکر مصیبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پیوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین(علیه السلام).
راوی:مرتضی شادکام
منبع:پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام
به نقل از وبسایت شهید
توسل به امام رضا(ع) در زيارت عاشورا!
اوايل سال72 بود، در گرماي فكه، در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي بين كانال اول و دوم مشغول كار بوديم، چند روزي بود شهيد پيدا نكرده بوديم.
هر روز صبح اول زيارت عاشورا مي خوانديم، بعد كار را شروع مي كرديم، اما گره كار را پيدا نمي كرديم. مطمئن بوديم در توسل هاي مان اشكالي وجود دارد. آن روز صبح كسي كه زيارت عاشورا مي خواند توسل پيدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم(ع) و كرامات ايشان. در ميان مداحي از امام رضا(ع)طلب كرد كه دست ما را خالي بر نگرداند؛ مايي كه همه خواسته مان برگرداندن اين شهدا به آغوش خانواده هاي شان بود.
روز به پايان مي رسيد و چيزي به تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر باقي نمانده بود، داشتيم نااميد مي شديم، خورشيد مي رفت تا پشت تپه هاي ماهور پنهان شود. با آخرين بيل كه در زمين فرو رفت، روزي آن روز نصيب مان شد. تكه اي لباس توجه مان را جلب كرد، با سر و صداي بچه ها، همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام پيكر شهيد را از خاك بيرون آورديم؛ شهيدي آرام خفته به خاك.
يكي از جيب هاي پيراهن نظامي اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايي و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و تعجب آينه اي كوچك ديديم كه در پشت آن، تصويري نقاشي شده از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته بود. از آن آينه هايي كه در مشهد اطراف حرم مي فروشند. اشك هاي مان سرازير شد. جالب تر و سوزناك تر اين كه از روي كارت شناسايي اش فهميديم نامش «سيدرضا» است، شور وحال عجيبي بر بچه ها حكمفرما شد. شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند نزد مادرش تا راز اين مسئله را دريابند.
مادر بدون اينكه اطلاعي از اين امر داشته باشد، گفت: پسر من علاقه و ارادت خاصي به امام رضا(ع) داشت و...
آخرين روز سال امام علي (ع) بود به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد. در زيارت عاشوراي آن روز هم متوسل شديم بهمنظور عالم، حضرت علي (ع)، همه بچهها با اشك و گريه، آقا را قسم كه اين شهيدان به عشق او به شهادت رسيدهاند. از اميرالمومنيين (ع) خواستيم تا شهيدي بيابيم رفتيم پاي كار، همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول كندوكاو شديم آن روز اولين شهيدي را كه يافتيم با مشخصات و هويت كامل پيدا شد نام كوچك او عشقعلي بود.
خیلی وقت بود که توی منطقه عملیات محرم مشغول تفحص شهدا بودم؛ دیگر عشایر منطقه هم من رو میشناختند و اگر پیکر شهیدی را میدیدند، خبرم میکردند؛ یک روز یکی از عشایر چوپان به نام «غلامی» با بنده تماس گرفت.
ـ سه تا شهید پیدا کردم سریع بیا پیکرها را ببر.
ـ باشه میام.
ـ نه الان خودت را برسان؛ با تو کار دارم.
تعجب کردم که چرا این قدر اصرار میکند؛ خودم را به جایی که گفته بود رساندم؛ سه شهید را دیدم.
غلامی میگفت: «چند وقت این شهدا را این جا دیدم، هر وقت خواستم به شما زنگ بزنم بیایید، موفق نشدم. تا اینکه شب گذشته در عالم خواب خانمی را دیدم که البته اجازه نگاه کردن به صورتش را نداشتم، ایشان به من فرمودند: چرا تماس نمیگیری بیایند بچههای من را ببرند. از خواب بیدار شدم، حیران بودم، نمیدانستم این خانم که بود. خواب را برای مادرم تعریف کردم؛ مادرم گفت: ایشان خانم حضرت زهرا(س)، مادر شهدا بودند. سریع برو و به مأمور تفحص منطقه بگو بیایند و شهدا را ببرند».
این شهدا اعزامی از بابلسر بودند.
منبع:فارس
در جستجوی مسافران بهشت
روایتگر: اینکه چگونه و با چه حسی میشود شهدا را پیدا کرد، چیزی نیست که بشود با معیارها و ملاکهای مادی سنجید. اصلاً در آن حال و هوا معنا ندارد که بنشینی و بخواهی فکر کنی چطور این شهید را پیدا کردی. خودشان آدم را میکشند طرفشان. گاه اتفاق میافتاد جایی را میدیدیم که به هیچ وجه احتمال نمیدادیم شهیدی وجود داشته باشد، ولی حسی درونی ما را به آن سمت میکشاند. انگار کسی دست یکی از ما را میگرفت و میبرد آنجا؛ او که میرفت، بقیه را هم مجبور میکرد که بروند کمکش.
من خودم این احساس را داشتم و دارم که شهدا خودشان انسان را صدا میزنند. آدم را میخوانند به طرف خودشان. منتها بدون اینکه چیز دیدنیای وجود داشته باشد. یک حس درونی است، مثل دلشوره. یعنی احساس میکنی اگر از اینجا بیتفاوت و ساده رد شوی، کار بدی انجام دادهای و فیضی را از دست دادهای. یک چیزی توی عالم خیال است. وقتی رد میشوی، ناخواسته رویت را به آن سمت برمیگرداند و نگاهت را به آنجا میکشاند. ناخود آگاه به آن طرف کشید میشوی. دست خودت نیست. یک دفعه روی جای خاصی کلید میکنی. دوستان، متعجب میگویند که اصلاً اینجا شواهدی نیست که امکان بودن شهید داشته باشد؛ ولی میخواهی آنجا را بکَنی. بیل میزنی، خاکها را برمیداری، تا شهیدی نیابی ول کن نیستی.
یک حدس و گمانی در ذهنت میاندازد. یک حرص و ولع عجیب که با وجود خستگی و کار زیاد، این دو سه تا بیل بعدی را بزنی تا به پیکر شهید بر بخوری. اصلاً خودش میگوید بیا مرا بردار. با زبان ظاهر که نیست، با زبان دل است و شرطش این است که اهل دل باشی. وقتی اهل دل بودی، فرقی نمیکند سرباز باشی یا بسیجی، پاسدار باشی یا شخصی. اصل دل است.
هر کدام ا این شهدا ماجرا و خاطره خاص خودشان را دارند. یافتن هر کدامشان داستانی است. متأسفانه به هنگام کار دنبال این نبودیم که شماره پلاک هر شهیدی را یادداشت کنیم و کسی هم فکر این چیزها نبود که بنشیند یکی یکی اتفاقات خاص را بنویسد و بعد شماره پلاک و مشخصات او را یادداشت کند و مثلاً بنویسد این شهید اینگونه پیدا شد و ... باید چنین کاری میشد. چون این خاطرات فقط برای ما که آنجا حاضر بودهایم، میماند و خانواده از آن خبردار نمیشود. اصلاً آدم بداند در این جریانات زیبا و لطیف که زیاد هم اتفاق میافتد، کدام شهید او را به سمت خود میکشاند، یکی از کارهای جالب آن است که بعد میشود رفت سراغ خانواده او و دید آن شهید چه خصوصیات معنوی و عرفانیای داشته است.
البته نمیشود این خرده را به بچههای تفحص گرفت، چون همه فکر و ذکر آنها این است که هر چه زودتر و بیشتر شهدا را پیدا کنند و به نزد خانوادهها باز گردانند.
بچههای تفحص برای پیدا کردن شهدا، آداب و رسوم خاص خود را دارند. مثلاً گاهی میشد که یکی ـ دو هفته هر چه میگشتیم، هیچ شهیدی پیدا نمیکردیم. سوز و گداز بچهها در زیارت عاشوراهایی که هر روز صبح بعد از نماز میخواندند، بالا میگرفت و شدیداً به ائمه متوسل میشدند. گاهی فرصت خواندن زیارت عاشورا در مقر نبود. سوار ماشین که می شدیم، همان پشت وانت، بچهها زیارت عاشورا زمزمه میکردند. هر کس در دل خویش نیتی یا نذری میکرد.
گاهی اتفاق میافتاد که یکی از بچهها شاکی میشد و ناخواسته فریاد میزد: «خدا... این چه وضعشه؟ خسته شدیم... ولمون کن...» مثلاً خیلی وقتها یکی از بچهها وقتی از کوره در میرفت، میگفت: «خدا دیگه میخوام فحش بدم...» حالا به کی میخواست فحش بدهد، خدا میداند، و جالبتر از همه این بود که همه این التماسها و ضجهها کارگر واقع میشد و خیلی زود شهدا دلشان به حالمان میسوخت و خودشان را نشان میدادند.
وقتی در پیدا کردن شهدا ناکام میمانیم و دست به شکایت برمیداریم، هر کدام از بچهها برای خودش الفاظ خاصی دارد. مثلاً خود من خطا به خدا میگویم «مَشدی» یک عده هم خیلی با کلاس و با ادب هستند و میگویند «خدایا» بارالها» و امثال آن. مثلاً سید میرطاهری همیشه درباره ارتفاع 112 میگفت: «اینجا جای پربرکتی است» هر وقت هم که جایی کار میکردیم و دو سه روز شهید پیدا نمیکردیم، سید میگفت: «بساطمان را جمع کنیم و بریم به 112 که برکت آنجاست». میرفتیم، کار را از آنجا شروع میکردیم ولی کمکم کشیده میشدیم به طرف 143 و 146. مثلاً ردّ یک کانال را میگرفتیم، میکندیم تا میرسیدیم به آنجا.
شناسایی شهید
اولین مرحله شناسایی شهید، از روی پلاک است. آنهایی را که پلاکشان پیدا نمیشد، لباسهایشان را وارسی میکردیم تا اگر شد، از روی آن تشخیص دهیم که این شهید کیست.
با توجه به اینکه غالباً عراقیها وسایل همراه شهدا را غارت میکردند و حتی پلاک آنها را که از لحاظ ارزشی قیمتی ندارد، میکندند و با خود میبردند، اینگونه شهدا را باید از راههای دیگر شناسایی میکردیم.
بعضی از نیروهای بسیجی، روی زبانه پوتینهایشان، یا پشت یقه لباس و یا روی لبه جیب پیراهنشان، اسم و یا شماره پلاک خود را مینوشتند. با توجه به اینکه بیش از ده سال از شهادت و دفن آنان گذشته و لباسها نیز غالباً پوسیده شدهاند، در کمال احتیاط، خاکهای روی لباس را میتکاندیم و سعی میکردیم اگر چیزی بر روی آن نوشته شده بخوانیم و او را شناسایی کنیم.
شهدایی که هیچگونه نشانهای برای شناسایی نداشتند، حالگیری محض بود. سر و ته و اطراف پیکر را میگشتیم، خاکها را الک میکردیم، بلکه چیزی یافت شود. اگر شناسایی نمیشد، واقعاً خستگی به تنمان میماند. حالا اگر شهید وسیلهای مثل ساعت، ناخنگیر، شیشه عطر، جانماز، خودکار، کتاب دعا و قرآن جیبی و... همراهش بود، همان را ضمیمه می کردیم و با پیکر شهید به معراج شهدای تهران میفرستادیم، بدان امید که شاید خانوادهای از روی همین وسایل مختصر، فرزندشان را بشناسند. ولی در کمال تأسف و ناراحتی، مجبور بودیم شهیدی را که هیچ چیز همراه نداشت، به عنوان «مجهولالهویه» به تهران بفرستیم تا آنها هم بعد از مدتی، تعدادی از آنها را با عنوان «شهید گمنام» در کمال غربت و مظلومیت در بهشت زهرا(س) دفن کنند.
نیروهایی که در تفحص شهدا کار میکنند، غالباً هیچگونه آشنایی و تجربه قبلی در ارتباط با شناسایی اجساد ندارند؛ فقط بچههایی که در زمان جنگ، در واحد تعاون بودند و امور انتقال شهدا را بر عهده داشتند، به لحاظ کارشان تجربیاتی داشتهاند؛ آن هم در زمینه شناسایی شهدایی که تازه در منطقه به شهادت رسیده بودند و به قول بچهها «شهدای گوشتی». آن هم شناسایی از روی پلاک و کارت شناسایی. همان تجربیات ارزشمند به تفحص منتقل شد، منتها به مرور کاملتر شد.
گاهی اوقات اتفاق میافتاد که به یک گور دستهجمعی برمیخوردیم که حدود ده شهید آنجا دفن شده بودند. از میان آنها فقط یکی دو تایشان پلاک داشتند. در چنین مواقعی برای اینکه بقیه هم شناسایی شوند، کروکی کاربرد ویژهای دارد. شماره پلاکهای کشف شده را مینویسیم و آنها را شناسایی میکنیم. روی کارت و کیسههای پارچهای سفید، شهدایی که پلاک همراهشان نیست، مینویسیم: «کشف در کنار پلاک شماره... شهید... در منطقه...» حالا کسانی که همراه آن شهیدان شناسایی شده در عملیات بودهاند، میتوانند خیلی کمک کنند. زمینه خوبی برایشان است. اسامی شهدای آن گروهان یا دسته را که با آن شهدا بوده و مفقود شدهاند، در میآورند سپس از روی وسایل باقیمانده و تجهیزات همراه، یکی یکی را شناسایی کرده و تحویل خانوادهها میدهند.
بسیار اتفاق افتاده که خانوادهها فرزندانشان را از روی وسایل همراه شهید از جمله لباس شخصی، انگشتر، تبسیح، خودکار، جانماز و... که منحصر به فرد بوده و همراه او یافت شده، شناسایی کردهاند.
در منطقه احتمال اشتباه بسیار ضعیف است. چون نیروها بسیار دقیق هستند و به محض یافتن شهید، همه اندام کشف شده و وسایل همراه او را در داخل کیسه میگذارند و به عقب منتقل میکنند. آنها را که پلاک ندارند، در کروکی، محل کشفشان را مشخص میکنند. از آنجا به بعد دیگر کار ما نیست. کار اصلی ما یافتن شهداست و هر آنچه همراهشان است. ما کروکی محل کشف را میکشیدیم و این بسته به یگانها داشت که مثلاً بتوانند شناسایی کنند که کدامیک از شهدایشان سمت راست پاسگاه 30 فکه افتاده است و به این وسیله آنها را شناسایی کنند.
به پیکر هر شهیدی که برمیخوردیم، اول خیلی آهسته و بااحتیاط، خاکهای اطراف سر و گردن او را خالی میکردیم و به دنبال پلاک میگشتیم. این مهمترین هدفمان بود. پلاک که پیدا میشد، بقیه استخوانهای بدن را جمع میکردیم. اگر هم پلاک کنار سر پیدا نمیشد، آنقدر خاکهای اطراف محل کشف را خالی میکردیم تا پیکر بر روی یک کپه خاک به صورت سکو باقی میماند. سپس آرام و با دقت فراوان، دور و بر او را میگشتیم تا ارگ هرگونه مدرک شناسایی، محتوای جیب و چیز دیگری دارد که احیاناً در کنارش افتاده، پیدا شود. بودند زمان جنگ، بچه بسیجیهایی که پلاک خود را در داخل جیب پیراهنشان میگذاشتند. یکی از علل آن این بود که گاهی زنجیرهای پلاک کلفت و ضخیم بود، شخصی که آنر ا به گردن میانداخت، وقتی بند حمایل، کوله آرپیجی، کولهپشتی و یا بند اسلحه را به شانههایش میآویخت، در حین دویدن، نشستن، برخاستن، خیز رفتن، سینهخیز جلو رفتن در هنگامه عملیات، این بندها بر روی زنجیر پلاک فشار میآورد و زنجیر به شانهها و گردن ساییده میشد و آن را زخم میکرد.
البته زنجیر پلاکهای ضخیم این حُسن را داشت که برای زمانی مثل حالا که ما به دنبال پیکر شهدا میگردیم، پلاک در کنار آنها باقی میماند. ولی بعضی از زنجیرها از جنس نامرغوب و ظریف بود که خیلی زود پوسیده شدند و از بین رفتند و پیدا کردن آن پلاک دیگر با خداست.
پلاکهایی که همراه نیروها بود، بر اثر حرارت معمولی آتش نمیسوزد ولی مثلاً شهیدی را پیدا کرده بودیم که خودش را روی مین منور انداخته بود و پلاکش کاملاً ذوب شده بود و به هیچ وجه نمیشد از روی آن چیزی را تشخیص داد. البته پلاکها به مروز زمان دچار پوشیدگی میشوند که نمونه آن را خود من در منطقه عملیات بیتالمقدس در اطراف خرمشهر دیدم که بعضی از پلاکها پوسیده بود. حالا این بستگی به جنس پلاک، وضعیت خاک و آب و هوا هم داشت.
در آن مرحله از عملیات که نیروها خرمشهر را محاصره کرده بودند و از سمت گمرک حمله میکردند، به دلیل فشارها و پاتکهای دشمن مقداری عقب نشسته بودند و تعدادی از شهدا همانجا مانده بودد و دشمن که بر خط تسلط پیدا کرده، بلافاصله پیکر آنان را خاک کرده بود.
آنجا پلاکی را دیدم که بخشی از آن پوسیده بود ولی هنوز قابل خواندن و شناسایی بود چون روی پلاک اسم و مشخصات اولیه نوشته شده بود.
گاهی اتفاق میافتاد شهیدی پیدا میکردیم که دفترچه خاطرات و یادداشت در جیبش بود و در آن خاطرات روزانه خودش را نوشته بود؛ ولی این دفترها در برابر باران و تغییرات جوّی آسیب زیادی دیده و از بین رفته یا پوسیده بودند، آنها را نیز داخل کیسهای پلاستیکی میگذاشتیم و در کنار قطعات پیکر شهید قرار میدادیم تا در اختیار خانوادهاش قرار گیرد.
بعد از یافتن شهدا
بعد از اینکه پیکر شهیدی را در منطقه پیدا میکردیم، اولین چیزی که مد نظرمان بود، پیدا کردن پلاک یا هر نوع مردک بود که او را بشناساند. وقتی میخواستیم بدن اور ا داخل کیسه پارچهای بگذاریم، هر وسیله شخصی که کنارش بود، همراه او میگذاشتیم. عینک، تسبیح، انگشتر، رادیو جیبی، دوربین عکاسی و... همه اینهار ا داخل یک کیسه پلاستیکی کوچک همراه با یک کارت مخصوص که کروکی محل کشف و مشخصات یگان و اشخاص یابنده او بر روی آن نوشته شده، کنار پیکر شهید میگذاشتیم. البته این نوع کارتها زمان جنگ موجود نبود و پس از جنگ برای چنین امری چاپ شد.
پس از پُر کردن و تکمیل اطلاعات داخل کارت، شهید را درون کیسهای پارچهای و سفید میگذاشتیم و سر آن را گره میزدیم، سپس به چادری که در مقر داشتیم و به معراج شهدا معروف بود، برده و کنار دیگر شهدا قرار میدادیم. بعد از هر مدت که تعداد شهدا زیاد میشد، آنها را به تهران منتقل میکردیم.
اوایل، شهدا را میفرستادیم به اهواز که مشکلاتی پیش آورد. از جمله اینکه شهیدی را اردیبهشت ماه پیدا میکردیم ولی در کمال تعجب میدیدیم که تا اردیبهشت ماه سال آنیده این پیکر در معراج شهدای اهواز میماند. آن هم شهیدی که مدارک داشت و شناسایی شده بود. حالا علت اینگونه سهلانگاریها و اهمالکاریها در این امر مهم، چه بوده، نمیدانم چه بگویم و چه تعبیری میشود از آن کرد. همه حرفها را هم که نمیشود گفت!
شماره پلاک شهدا را یادداشت میکردیم و روی کیسه پارچهای هم مینوشتیم. شب که میآمدیم به عقبه، از روی دفتر و فهرست آماری که داشتیم، شماره پلاک را مطابقت میدادیم و نام و مشخصات شهید را درمیآوردیم و اسم و آدرس کامل او را بر روی کارت مینوشتیم. آن اوایل گاهی اتفاق میافتاد که خودمان شهدا را پشت وانت تویوتا میگذاشتیم و میآوردیم تهران.
متأسفانه گاهی در شناسایی شهدا دچار بعضی اشتباهات هم میشویم که مسئولیت آن متوجه ما نیست. مثلاً اتفاق میافتاد که شماره پلاک شهیدی را استعلام میکردیم و میدیدیم صاحب پلاک زنده است. حالا علت این چیست؟ یک مورد اتفاق افتاد بود که یکی از نیروها در زمان جنگ، پلاکش را به شخص دیگری هدیه داده بود، او هم در عملیات شهید شده و پیکرش جا مانده بود. پس از اینکه بچهها پیکر شهید را پیدا کردند، بر حسب روال کار، او را با همان شماره پلاک به تهران منتقل کرده بودند. وقتی رفتند دم خانه صاحب پلاک، مادرش گفت که پس رمن زنده است. خود پسر که آ
چند مورد هم اتفاق افتاد که تعدادی پلاک بدون پیکر پیدا شد که آنها را استعلام کردهایم، بعضی از آنهار ا شهید اعلام کردهاند که پیکرشان در منطقه جا مانده است. استنباط ما از این مسأله این بود که عراقیها پیکر شهدا را بر روی زمین کشیدهاند تا داخل گروهای دستهجمعی بیاندازند. در راه پلاک آن شهید کنده شده و بر زمین افتاده است. حالا پیکر را صد متر ـ دویست متر آنطرفتر در گور دستهجمعی انداختهاند.ک البته علت این کار جمعآوری اجساد شهدا در کنار یکدیگر برای کارهای تبلیغاتی و فیلمبرداری هم بوده است.
نویسنده: حمید داودآبادی
پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمنده ها به شهرهایشان بازگشتند، عده ای همچنان در بیایان های تفتیده جنوب ماندند.کارهای ناتمامی مانده بود که آنها رابه خود می کشید.یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانواده هایشان بیش از روزهای دفاع،
منتظر بازگشت شان نشسته اند.
مطلبی که می خوانید، خاطره یکی از جستجوگران نور به روایت کتاب «شهید گمنام» است
هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم؛ قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد؛ خاک ها حالت رملی و نرم داشت؛ شروع کردم به خارج کردن خاک ها؛ هر چه خاک ها را بیرون می ریختم بی فایده بود؛ خاک ها به داخل گودال برمی گشت!
ناگهان هوا بارانی شد؛ آن قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم؛ به نزدیک اسکان عشایر رفتم؛ کمی صبر کردم؛ باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم؛ تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد؛ باران دوباره با شدت شروع شد؛ مثل اینکه این باران نمی خواست قطع شود؛ دوباره به زیر سقف برگشتم؛ همه خاک هایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت؛ گفتم: این که از آسمان می بارد سنگ که نیست! می روم و زیر باران کار می کنم اما بی فایده بود.
هر چه که از گودال خارج می کردم، دوباره برمی گشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمی خواهد برگردد! او می خواهد گمنام بماند».
سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.
صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد!
ـ آقا مرتضی کجا می ری!؟
ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو! (فارس)
منبع : روزنامه جام جم
سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در گفتگو یی از خاطرات خود در تفحص شهدای هشت سال دفاع مقدس و اثبات حقانیت این شهدا به برخی فرماندهان عراقی میگوید و خاطره عکس شهید سید صمد حسینی را چنین روایت میکند:
من در مدت تفحص با چند نفر از طرف عراقی سر و کار داشتهام. ژنرال عبدالستار، محمد حسین عبدالوهاب، حسنعلی، میسر صالح النوح، حسین ثابت محمود و بعد هم حسن الدوری. یکبار دیداری با سرلشگر محمد حسین عبدالوهاب در عراق داشتیم. همان اوایل کار تفحص بود. در منذریه عراق داخل پاسگاه نشسته بودیم. بعد از اینکه مذاکرات انجام شد، نشسته بودیم که گپی بزنیم. یک گپ دوستانه بود. من معمولا از اینگونه فرصتها برای بیان مفاهیم انقلاب و حقانیت کشورمان استفاده میکردم. در جمعی که نشسته بودیم شاید بیشتر از ۱۵ نفر از فرماندهان ارشد عراقی نشسته بودند. من عکس یکی از شهدایی که در تفحص پیدا کرده بودیم را همراهم برده بودم. شهید سید صمد حسینی که در عملیات تفحص پیدا شده بود به طرز عجیبی صورتش سالم مانده بود. به صورتی که چشم درون حدقه قرار داشت. ریشهایش سالم مانده بود و کنده نمیشد. زبانش در کام بود. ولی به طور عجیبی از گردن به پایین اسکلت شده بود.
من آنجا گفتم در جریان تفحص اخیر ما یک صورت حقی را پیدا کردیم. تعمد داشتم که بگویم "صورت حق" و چند بار هم این عبارت را تکرار کردم. گفتم: "یک صورت حقی را خدای متعال در تفحص به ما نشان داد و بعد از ۱۳ سال آن را در منطقه طلائیه پیدا کردیم. خدای متعال قادر بود که همه این بدن را اسکلت کند اما این صورت حق را نگه داشت. خدای متعال میخواست این را به ما نشان بدهد که من قادرم که اگر بخواهم همه بدن را اسکلت بکنم و اگر بخواهم بخشی از آن را سالم نگه داشته و مابقی را اسکلت کنم." بعد عکس شهید سید صمد حسینی را همانجا به آنها نشان دادم.
سرلشگر محمد حسین عبدالوهاب عکس را گرفت و لحظاتی به آن خیره شد. همین طور که خیره خیره نگاه میکرد، گفت: "الشهدا لا یغسل" یعنی شهدا غسل ندارند. گفتم: "نعم؛ افضل الشهدا الذین یقاتلون فی صف الاول و هم لا یغسل و لا یکفن" یعنی با فضیلتترین شهدا آنهایی هستند که در خط مقدم جنگیدند و اینها نه غسل نیاز دارند و نه کفن. این عکس در دست فرماندهان ارشد عراقی چرخید و چرخید و همه آنها یکی یکی و خیره خیره نگاه کردند و بعد عکس را برگرداندند.
سرلشگر محمد حسین عبدالوهاب به عنوان یکی از این فرماندهان ارشد در واقع اعتراف کرد که این یک شهید است. البته دیگر نگفت که چه کسی شهیدشان کرده. و ما هم چون آنها مأخوذ به حیا نشوند چیز بیشتری نگفتیم. در جلسه بعدی مذاکرات دیدم که محمد حسین عبدالوهاب نیامده. سوال کردم: فلانی کو؟ چرا نیامد؟ رفقایش گفتند: موجود موجود. دفعه دوم و سوم و جلسات بعد هم نیامد هر بار سوال کردیم. دوستانش همین طور جواب دادند. دیگر معلوم نشد که چه بلایی سر او آوردند. ولی به هر حال او به عنوان فرمانده ارشد عراقی این موضوع را اعتراف کرد. شهید سید صمد حسینی هم رزمنده لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود و گفته شده بود که پایبند به غسل جمعه بوده است.
[="DarkRed"]تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
رفیعی با دست های خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده.
از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است.پرسیدم چی شده؟
گفتن برو عقب ماشین روا نگاه کن.
دیدم یه گونی عقب ماشینه.
داخل گونی یه شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود.
بچه ها گفتن:"برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم.
آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم.
خون تازه از حلقومش بیرون میزد!
ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست!
اصلا اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود."
دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود.
خیلی وقتا خود شهدا به میدان می آمدن تا پیداشون کنیم.
رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد.
شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت...
منابع :
کتاب تفحص
[/]
[="Arial"][="DarkGreen"] [=times new roman,times,serif]در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست .باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!من هرچه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان شهدا نداریم بی فایده بود.پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .نا خوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر...این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه...[=times new roman,times,serif]پیرمرد گفت:عزیزان،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم .
[=arial, helvetica, sans-serif]از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم .آن را برداشتم وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.بیشتر دقت کردم.ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:میر محمد مصطفی موسوی .پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواده اش باز گشته.پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم.اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!!
پنج شهید را که مطمئن بودیم گمنام اند، انتخاب کردیم. پیکرها را خوب گشته بودیم. هیچ مدرکی بدست نیامده بود.
قرار شد در بین شهدا، یک شهید گمنام که سر در بدن نداشت، به نیابت از ارباب بی سر، اباعبدالله الحسین:doa(6): در روز
تاسوعا تشییع و در ورودی دهلران دفن کنیم.
کفنها آماده شد. همیشه این لحظه، سخت ترین لحظه برای بچه های تفحص است؛ شهدا یکی یکی کفن می شدند.
آخرین شهید، پیکر بی سر بود. سخت دلمان هوایی شده بود. معجزه شد.
تکه پارچه ای از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد. روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده می شد:
(( حسین پزنده، اعزامی از اصفهان.))
شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در روز عاشورا در اصفهان تشییع شود و بی سر و سامان دیگری از قبیله امام حسین:doa(6): جایگزین او شد.
کسی چه می داند، شاید نام او که در روز تاسوعا در دهلران تشییع و به جای او دفن شد،«عباس» بود.
منبع: کتاب تفحص آسمان مال آنهاست
در معبری که رزمندگان، شب عملیات از آن عبور کرده بودند، از اسله های بر زمین افتاده، قمقمه ها، کوله پشتی ها
و سرنیزه ها عکس می گرفتم تا ابنکه با دیدن یک صحنه، حلقه اشک، جلوی چشمان من و لنز دوربین را گرفت.
پیکر دو شهید در سمت چپ و راست معبر بود که میان آنها تعداد زیادی قمقمه ی آب قرار داشت.
نمی دانم آنها ساقی گردان بودند، یا دو زخمی که از بچه ها آب خواسته بودند و بچه ها هم قمقمه هایشان را به آن دو
هدیه کرده بودند؛ راز قمقمه ها را نمی دانم؛ ولی همین قدر می دانم که آنجا انتهای معبر نبود.
منبع: کتاب تفحص آسمان مال آن هاست
نام حضرت زهرا:doa(8):
مدت زیاذی بود که شهید پیدا نمی کردیم. شکستن قفل این مشکل و پیدا کردن شهید فقط یک راه داشت. توسل به نام مقدس حضرت زهرا:doa(8):.
یک روز صبح با اعتقاد گفتم: امروز حتما شهید پیدا می کنیم! بعد گفتم: این ذکر را زمزمه کنید:
دست من و عنایت و لطف و عطای فاطمه:doa(8):
منم گدای فاطمه:doa(8):، منم گدای فاطمه:doa(8):
بعد گفتم: یا حضرت زهرا:doa(8): ما امروز گدای شمائیم. آمده ایم زائران امام حسین:doa(6): را پیدا کنیم. اعتقاد دازیم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمی کنی.
این را در دل می گفتم و حرکت کردم. در راه به یک تپه رسیدیم. همین طور که از تپه بالا می رفتیم یک برآمدگی دیدم. بی اختیار توجهم به آن جلب شد.
کلنگ را برداشتم. باورکردنی نبود. تا کلنگ زدیم پیراهن و بعد هم کارت شناسایی شهید پیدا شد!
خیلی خوشحال بودیم. کار را به سرعت ادامه دادیم. چند دقیقه بعد شهید دیگری پیدا کردیم. این شهید گمنام بود.
هرچه گشتیم اثری از پلاک او نبود. شلوار و کتانی او مشخص می کرد که ایرانی است. تمام خاک اطراف او را غربال کردیم. اما هرچه گشتیم اثری از پلاک نبود.
چند دقیقه ای نشستم و با او صحبت کردم. گفتم: خودت کمک کن تا نشانی از تو پیدا کنم. باز هم ساعتی گشتم ولی چیزی نبود.
گوشه های لباس، داخل جیبها و ... همه را گشتم.
گفتم: اگر نشانی از تو پیدا کنم چهارده هزار صلوات برای حضرت زهرا:doa(8): می فرستم. مگر تو نمی خواهی به حضرت خیری برسد!
ساعتی گذشت اما خبری نشد. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه ها همه رفته بودند. من و آن شهید تنها بودیم.
گفتم: اگر کمک کنی نشانی از تو پیدا کنم همین جا برایت زیارت عاشورا می خوانم. روضه حضرت زهرا:doa(8): می خوانم. لحظه ای مکث کردم.
با تعجب گفتم: من شنیده بودم شما با شنیدن نام مادرتان غوغا می کنید. اعتقاد دارم با شنیدن این نام واکنش نشان می دهید!
به استخوان شهید خیره شدم. در همین حال و هوا احساس کردم کتانی شهید را در دستم گرفته ام. همینطور که با شهید حرف می زدم ناخودآگاه
چشمم به زبانه سفید کتانی افتاد! چشمانم از تعجب گرد شده بود. روی زبانه کتانی نوشته بود: حسین سعیدی اعزامی از اردکان یزد.
حال عجیبی پیدا کرده بودم. عشق به حضرت زهرا:doa(8): نتیجه دا. دیگر او گمنام نبود. همانجا برایش یک زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا:doa(8): خواندم.
تا مدتی مشغول بودم. چهارده هزاز صلوات به نیتحضرت زهرا:doa(8): فرستادم.
منبع:به سمت شقایق ص 34 و 35 و کتاب تفحص و کتاب شهید گمنام(گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
یه کاغذ گذاشته بودن کنار پیکر که روش نوشته بود:
احتمالا غواص
تاریخ شهادت ۱۹/۱۰/۱۳۶۵
محل شهادت شلمچه
هیچی نداشت. نه پلاک، نه کارت شناسایی! هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود شناسایی اش کرد. واسه همین تمام لباساش رو درآوردن بلکه جاییش اسم و مشخصاتش رو نوشته باشه.
فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده.
بالاجبار به عنوان شهید گمنام، در بهشت زهرا (س) دفن شد.
چند سال که گذشت، برحسب اتفاق، مادری که دنبال فرزند مفقودش می گشت، عکس او را دید و پسرش را شناسایی کرد.
از آن روز به بعد روی سنگ مزار، بجای «شهید گمنام» نوشتند:
«شهید سیدجلال حسینی»
کبوتر
نیمه های تابستان 73 بود. آفتاب بسیار داغ بود. بچه ها در گرمایی طاقت فرسا در جستجوی پیکر شهدا بودند. نزدیک ظهر بچه ها می خواستند قدری استراحت کنند. چنگک بیل مکانیکی در زمین فرو کردیم و رفتیم کنار کلمن آب نشستیم. در آن گرمای طاقت فرسا ناگهان دیدم یک کبوتر سفید و زیبا، بال و پر زنان آمد و روی چنگک بیل نشست. بعد هم شروع به نوک زدن به بیل. همه با تعجب به این صحنه نگاه می کردیم.
یکی از رفقا ظرف آبی را برداشت و جلوی کبوتر قرار داد. کبوتر به کنار ظرف آمد. بعد نگاهی به آب کرد و نگاهی به ما!
مجددا پرید و رفت روی بیل نشست. دوباره به بیل نوک می زد. صحنه بسیار عجیبی بود. یکی از بچه ها گفت: بابا به خدا حکمتی تو کار این کبوتر هست!
با بچه ها به سمت بیل رفتیم تا کار را شروع کنیم. با اولین بیلی که به زمین خورد سر یک شهید با کلاه آهنی بیرون آمد!! در حالی که موهای شهید هنوز به جمجمه باقی مانده بود! سربند یا زیارت یا شهادت هنوز روی پیشانی شهید به چشم می خورد. بچه ها با بیل دستی تمام پیکر شهید را که تقریبا سالم بود خارج کردند.
هرچه تلاش کردیم و هرچه خاک غربال کردیم اثری از پلاک شهید نبود. بچه ها با کشف این شهید گمنام پرده از راز آن کبوتر سفید برداشتند.
راوی: شهید علی محمودوند مسئول تفحص لشگر 27 و بچه های تفحص
منبع: خاطرات تفحص شهدا و شهید گمنام( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
نام حضرت زهرا:doa(5):
بار دیگر این مشکل پیش آمد. مدتی بود که تلاش بچه ها زیاد بود اما شهیدی پیدا نمی شد. یکی از دوستان نوار مرثیه ایام فاطمیه را گذاشت. ناخودآگاه اشک بچه ها جاری شد. بعد از آن حرکت کردیم. در حین جستجو در روبروی پاسگاه مرزی بودم. یکدفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن شدم. یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم شهیدی در اینجاست.
با فریاد بچه ها را صدا کردم. با ذکر یا زهرا:doa(5): خاکها را کنار زدیم. پیکر شهید کاملا نمایان شد. لحظاتی بعد متوجه شدم شهیدی دیگری درست در کنار او قرار دارد. به طوری که صورتهایشان رو به همدیگر بود. با فرستادن صلوات پیکر شهدا را از خاک خارج کردیم. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هردو شهید بی نشان نوشته شده: می روم تا انتقام سیلی زهرا:doa(5): بگیرم.
منبع: به سمت شقایق ص 34 و 35 و کتاب تفحص و کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
شهید گمنام
در سال 73 تعدادی از شهدای گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب یکی از کارکنان در خواب می بیند که فردی به او می گوید: من یکی از شهدای گمنامی هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبری از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعی من است و در داخل کیسه ای گلی به همراه پیکرم می باشد بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند. بعد از این که این برادر خوابش را بازگو می کند، کسی باور نمی کند. اما با دیدن مجدد این خواب و با اصرار او، پیکرهای شهدا بررسی می شوند و در کنار یکی از اجساد، کیسه ای پیدا می گردد که چیزهایی که شهید گفته بود درون آن بود. بعد از شناسایی جسد معلوم شد که ایشان در سال 65 مفقود الاثر شده بوده و در سال 61 هم یکی از چشم هایش را از دست داده بود.
منبع: کتاب تفحص
فدایی
در حین کار با بچه های تفحص به یک سنگر رسیدیم. این سنگر در نزدیکترین نقطه دشمن بود. حدس می زدم حداقل یک شهید اینجا باشد. پس از جستجو قمقمه و کوله و نارنجک و دیگر وسایل شخصی شهید را پیدا کردیم اما از خود شهید خبری نبود!
سنگر را بیش از حد معمول گود کردیم ولی باز هم خبری از شهید نبود. با تعجب به اطراف نگاه کردم. یعنی این شهید بدون تجهیزات کجا رفته!؟
از بالای سنگر به اطراف نگاه کردم. سنگر نیروهای خودی در پشت سر او قرار داشت. یک سنگر سوخته تیربار دشمن هم در صدمتری ما بود. یکدفعه فکری به ذهنم رسید!
از شواهد معلوم بود که این بسیجی برای خاموش کردن آتش دشمن از دیگر بچه ها جدا شده. بعد با یک نارنجک به سوی دشمن رفته! آهسته به سمت سنگر تیربار حرکت کردم. روی زمین را با دقت نگاه می کردم. یکدفعه تکه پارچه ای نظرم را متوجه خود کرد. کمی خاکها را کنار زدم. خودش بود. بچه ها را صدا کردم.
جستجوی نیروها شروع شد. با تلاش بچه ها کل پیکر شهید پیدا شد. شهید بی نشان که در شب حمله خود را فدای دیگر نیروها کرده بود. حدس ما درست بود.
این بسیجی از سنگر بیرون پریده و دوشکای دشمن را هدف قرار داده بود. درست در همان لحظه هم گلوله های دشمن او را به کاروان شهدا ملحق کرده بود.
راوی: حمید داودآبادی
منبع: کتاب تفحص و شهیدگمنام(گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
در هویزه منطقه ای که شهید مصطفی مختاری به شهادت رسیده بود مشغول جستجو بودیم. کفشی را پیدا کردیم که روی آن نوشته بود:«سید مصطفی مختاری». بیشتر جستجو کردیم دو ساقه سبز را یافتیم که از زمین خشک بالا آمده بود. گفتم:«بچه ها ساقه سبز و زمین خشک! این چه معنایی دارد؟» محل ساقه را کندیم تا به ریشه رسیدیم. دیدیم بدن شهیدی زیر خاک نهفته است . خاک را کنار زدیم دیدیم شهید مختاری است یک پای شهید کفش نداشت. کفشی که پیدا کرده بودیم آوردیم. درست بود، کفش پیدا شده متعلق به شهید مختاری بود. با مادر شهید در سبزوار تماس گرفتیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. گریست و گفت:«همان جا دفنش کنید.» شهید مصطفی مختاری
منبع : سایت صبح - راوی: همرزم شهید مصطفی مختاری
در تفحص پیکر شهدا، یکى از مواردى که خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مىداد و بغض گلوى آدم را مىگرفت، شهدایى بودند که با برانکارد دفن شده بودند و این نشان دهنده این بود که آنها به حال مجروحیت دفن شدهاند.
در منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛ سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمهها پر از آب بودند. احساس خودم این بود که نیروها هنگام عقبنشینى نتوانستهاند او را با خودشان ببرند، براى همین، هرکسى که از راه رسیده، قمقمهاش را به او داده تا حداقل از تشنگى تلف نشود.
او آرام بر روى برانکارد خفته و به شهادت رسیده بود؛ رویش را انبوهى از خاک پوشانده بود و گیاهان خودروى منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند، چند شقایق سرخ هم آنجا به چشم مىخورد.
برگرفته از ghasedoon.blog.ir
برای بچه های تفحص و برای آن ها که به دنبال گمشده ی خود می گردند، هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر مطهر شهید نیست؛ اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه، پلاکی بدرخشد. در طلاییه هنگامی که زمین را می شکافتیم، پیکر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگهای دفتر را گل گرفته بود و باز نمی شد. آن را پاک کردم، و به سختی بازش کردم. بالای اولین صحفه اش نوشته بود: «عمه بیا گم شده، پیدا شده!.»
پیدا کردن شهید از نماز شبش
دلشوره عجیبی دارم. یعنی دیگر شهیدی در این منطقه باقی نمانده؟ شاید هم دلشوره ام به خاطر خستگی است وگرنه اینجا، بین این دو خاکریز هلالی شکل که منطقه وسیعی نیست. از صبح هم که داریم می گردیم. بعید است... خیلی بعید است... ولی اگر شهدایی که پیدا کرده ایم، درست شناسایی نشده باشند؟ اگر یکی، حتی یکی شان را گمنام به عقب ببریم؟ نه... من دیگر تحمل نگاه های نگران و پر اضطراب خانواده هایشان را ندارم... سر بر می دارم و نگاه می کنم. پشت خاکریز ها تا چشم کار می کند دشت است و دشت. زمین صاف آنقدر ادامه دارد که در انتها، به آسمان می پیوندد. از صبح به اینجا آمده ایم تا پیکر شهدای عملیات روز قبل را به عقب برگردانیم. کاری را که در کربلای پنج نیمه تمام مانده بود، دیروز در عملیات تکمیلی کربلای پنج تمام کردیم. عراقی ها را از خاکریز های هلالی جنوب کانال پرورش ماهی عقب زدیم و حالا آمده ایم تا شهدایمان را از منطقه عملیات جمع آوری کنیم. روز از نیمه گذشته است و خورشید، پرتوهای بی رمق نور و گرمایش را نثار تن های خیس و خسته ما می کند. پیدا کردن و شناسایی شهدا، در این همه گِل و لای، کار خیلی سختی است. خوشبختانه هر 14 شهیدی که تا حالا پیدا کرده ایم، شناسایی شده اند. ولی بازهم نگرانم. آیا بچه ها در شناسایی آنها دقت کرده اند؟ نکند باز شهیدی را گمنام به عقب منتقل کنیم. وای برگرداندن یک شهید و انتظار ابدی خانواده اش چقدر تلخ است...
10 نفری که داوطلبانه همراه من آمده اند، خیس و خسته و گِل آلودند. عراقی ها هم که انگار از شکست دیروز، دیوانه شده اند، منطقه را بی هدف زیر آتش گرفته اند. هر انفجار سبب می شود که بدن شهیدی زیر تلی از گِل و لای مدفون شود و پیدا کردنش بسیار مشکل. به یاد کربلای پنج می افتم و سه راه شهادت...
شلمچه! یادت می آید؟ هنوز دو ماه هم از آن روز نمی گذرد. یادت می آید که روی سینه دشت هایت چه محشری به پا شده بود؟ انفجار پشت انفجار، آن هم در بین بچه ها. با هر انفجار چند نفر تکه تکه می شدند. پوست و گوشت و استخوان تن های خسته ای که برای دفاع از حریم خدایی کشورشان، روزها آرام و خواب به خود ندیده بودند، با هم می آمیخت و به آسمان می رفت... چقدر مفقود... چقدر شهید گمنام... چقدر شرمندگی پیش خانواده هایشان که سراغ پاره های تنشان را از من می گرفتند. فکر
می کردند فرمانده گردان می تواند نشانی از عزیزانشان به آنها بدهد، و من نمی دانستم چه باید بگویم؟ از بدن هایی که هزار تکه شده بودند و تنها خدا می دانست که هر تکه، در کجا آرام گرفته است؟...
صدای رضا آبرودی مرا به خود می آورد: حاجی! فکر نکنم دیگه شهیدی تو این منطقه باقی مونده باشه. هوا هم که تاریک بشه، برگشتن به عقب سخت می شه...، برگردیم؟
به صورت گِل آلود و چشمهای خسته اش نگاه می کنم. او هم مثل من دو روز است که نخوابیده. می گویم: ولی اگه شهیدی باقی مونده باشه...؟
_ حاجی! اینجا که منطقه بزرگی نیست. دقت هم که خیلی کردیم. فکر نکنم دیگه شهیدی مونده باشه.
_ درست می گوید. دیگر صلاح نیست بیشتر اینجا بمانیم. با این گلوله هایی که گاه گاه فرود می آیند و شبی که در راه است. می گویم: باشه برگردیم. بچه ها به عقب برمی گردند. من هم با فاصله پشت سرشان حرکت می کنم. عجب چسبناکند این گِل ها. بارانی که شب قبل باریده، خاک های نرم این منطقه را به باتلاقی کم عمق تبدیل کرده است. بچه ها پاهای خسته شان را به زحمت از توی گِل ها بیرون می کشند و قدم برمی دارند. چشم هایم با دقت اطراف را جستجو می کنند. نکند شهیدی باقی مانده باشد... صدای صفیر خمپاره ای به گوش می رسد. همه روی زمین خیز می رویم. خمپاره وسط کانال پرورش ماهی، منفجر می شود و حجم زیادی از آب و گِل و لای را به اطراف می پاشد. همینطور که روی زمین دراز کشیده ام، چشمم به نوک پوتینی می افتد که از زیر گِل ها بیرون زده... به خاطر می آورم که چندین بار موقع قدم برداشتن، پوتینم میان گِل ها مانده و پایم بیرون آمده. دست دراز می کنم تا پوتین را بیرون بیاورم. محکم سرجایش چسبیده. بیشتر تلاش می کنم و ناگهان... پوتین همراه با ساق پایی از زیر گِل و لای بیرون می آید. می نشینم و فریاد می زنم: بچه ها! برگردین! یکی دیگه هم پیدا شد. خورشید کم کم در افق پایین می رود و سوز سرد نیمه اسفند ماه، بدنم را به لرزه می اندازد. بچه ها اول پاهای شهید را بیرون می کشند و بعد، وقتی تمام بدنش بیرون می آید، آه از نهاد همه مان بلند می شود « ... یاحسین... اینکه سر نداره... » بلند می گویم: بگردین بچه ها. سریع! قبل از اینکه هوا تاریک بشه پلاکش رو پیدا کنین. حتما همین دور و براس... با انگشت های سرد و خسته، شروع می کنیم به کاویدن گِل ها. با دقت و ظرافت، انگار که می خواهیم جواهری را پیدا کنیم، گِل ها را لمس می کنیم. رضا آبرودی می گوید: نیست حاجی. تا عمق نیم متری زیر جنازه رو هم گشتیم حتما پلاک با سرش رفته. زیر لب می گویم: رفته؟ و به سری می اندیشم که شتابان در آسمان بالا رفته است. با صدای بلندتر می گویم: جیب ها شو بگردین. بچه ها معمولا اسمشونو روی در جیب هاشون می نویسن. آقا ملا، عکس امامی را از جیب روی سینه شهید بیرون می آورد و به دستم می دهد. عکس امام در یک جلد نایلونی از نفوذ آب و گِل مصون مانده است. امام است، در حال نماز... عمامه سیاه را حمایل گردن کرده، دست هارا به قنوت برداشته و لب ها... غرق در مناجاتند...
بچه های گردان هنوز به دنبال نشانی از شهید، زمینهای اطراف او را جستجو می کنند. کنار بدن بی سر شهید می نشینم. عکس امام را روی سینه اش می گذارم: یه نشونی بده. بگو کی هستی؟ از بچه های گردان مایی؟ یا از گردان های دیگه لشگر 27؟ سرم را هم روی سینه شهید می گذارم. بوی بهشت می دهد! و بغضی که دو ماه است در گلویم مانده، می شکند... چه مرگی! چه عاقبتی! چه دعایی کرده بودی؟ چه عملی انجام داده بودی که خدا اینقدر پسندیدت؟ خوش به حالت...
آقا ملا دستش را روی شانه ام می گذارد: پاشو حاجی. بچه ها خیس و خسته ن. باید برگردیم. با کف دست، چند ضربه آرام روی پای شهید می زنم: کاش می فهمیدم کی هستی؟ می دونی الان مادرت منتظرته؟ اگه گمنام ببریمت تا آخر عمر منتظر می مونه... هنگام تماس نوک انگشتانم با جیب کنار زانوی شهید، احساس می کنم که چیزی در آن است. با عجله می گویم: آقا ملا ببین! انگار یه چیزی توی این جیبشه. آقا ملا می گوید: این جیب رو گشتم حاجی. هیچی توش نیست.
_ چرا. یه برجستگی کوچک این گوشه است... دستم را توی جیب کنار زانوی شهید می کنم و از از گوشه آن یک تکه کاغذ خیس بیرون می کشم. انگشتهایم از سرما به سختی حرکت می کنند. تای کاغذ را با احتیاط باز می کنم و می خوانم: 1- امام خمینی 2- حجت الاسلام خامنه ای 3- حاج محسن رضایی 4-...
می گویم: ببین آقا ملا. اسم چهل نفرو اینجا نوشته. آقا ملا لبخند می زند: واسه دعای قنوت نماز شبش نوشته. با دقت انگشتم را روی یکی یکی اسم ها می گذارم و پایین می روم: اسم بچه های گردانمون هست... بیشترشون بچه های دسته اَدَواتن. آقا ملا می گوید: اِ... اسم تو هم هست حاجی... ببین! پس این شهید مال گردان خودمونه. سرم را به علامت تایید تکان می دهم و نگاهم روی اسامی چهل نفر بالا و پایین می رود. بچه های گردان بدن شهید را بلند می کنند و به طرف وانتی که اجساد بقیه شهدای عملیات تکمیلی کربلای پنج در آن است ، راه می افتند. دستم را بلند می کنم و فریاد می زنم: صبر کنین. یه دقیقه صبر کنین. اقا ملا می گوید: حاجی! اینقدر خودتو اذیت نکن. همین قدر که فهمیدیم این شهید مال گردان خودمونه، خودش خیلی یه، شاید بعدا بتونیم بفهمیم کیه... می گویم: نه! این هم می ره جزء شهدای گمنامی که توی کربلای پنج دادیم. ببین آقا ملا! این سه تای آخری فامیلاشون یکی یه: 38- عباس عسگری 39- علی عسگری 40- محمد عسگری
آقا ملا می گوید: ولی اون عسگری که توی گردان ماست، اسمش مهدیه. می پرسم: مهدی عسگری، برادر نداره؟
_ نمی دونم حاجی. رو به بچه ها می کنم و با صدای بلند می پرسم: بچه ها! کسی نمی دونه مهدی عسگری برادر داره یا نه؟ یکی از بچه ها، با زحمت از میان گِل و لای های چسبناک قدم بر می دارد و خودش را به من نزدیک می کند.
_ داره حاجی. سه تا داره. اسمشونو می دونی؟ بله، بچه محلیم با هم. اونم بچه نازی آباده. اسم برادراش عباس و علی و محمده. به دست های کشیده شهید نگاه
می کنم و به یاد دست های امام در قنوت می افتم. چه شبهایی که این دست ها به آسمان بلند شده و دعا کرده اند. برای چهل مومن، برای برادران عسگری....
به افق خیره می شوم که رفته رفته به سرخی می گراید و ناگهان جرقه ای ذهنم را روشن می کند. از بچه محل مهدی عسگری می پرسم: مهدی عسگری تو دسته اَدَوات نیست؟ سرش را تکان می دهد: چرا حاجی. هست. ازش خبر داری؟ نه... بعد از عملیات ندیدمش. نگاهم به سوی شهید بی سر که روی دست ها می روی، پر می کشد. به پیشانی بلندش می اندیشم و به لبخندی که همیشه روی لب داشت. بچه محل مهدی عسگری با چشم های پر از اشک می گوید: چند بار به من گفته بود که آرزو داره مثل امام حسین :doa(6): شهید بشه. یعنی به آرزوش رسیده حاجی؟ نگاه هایمان در هم گره می خورد. دیگر هیچکدام طاقت نگاه کردن به بدن بی سری که روی دست بچه های گردان عمار می رود را نداریم. حالا دیگر او را می شناسیمش. در حالی که به سختی بغضم را فرو می خورم، بلند می گویم: بچه ها! اینکه دارید می بریدش مهدی عسگریه... روی سینه اش بنویسید: مهدی عسگری.
نوشته ی م. شریف رضویان
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 630
دنبال چند شهید می گشتند که نشانی تقریبی محل شهادتشان را داشتند. چند بار به آن جا رفته بودند؛ اما دست خالی برگشته بودند. منطقه کاملاً رملی بود کمی گشتیم؛ اما چیزی پیدا نکردیم. باد ملایمی می ورزید. کم کم وزش باد شدت گرفت. خودمان را به درختی که نزدیکمان بود، رساندیم تا در امان باشیم. وزش باد که کم شد، بلند شدیم و به اطرافمان نگاه کردیم. چیزی که پیش از وزش باد زیر رملها مدفون بود، نظرمان را به خود جلب کرد. به طرفش دویدیم. پیکر مطهر همان شهدایی بود که در جستجویشان بودیم.
شهیدی که شب قدر زائر امام رضا(ع) شد
سردار سید محمد باقرزاده رییس کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در ادامه این خاطره می گوید:
طبق برنامه ای که تدارک دیده شده بود، قرار بود پیکر پاک شهید موسوی را به مازندران منتقل کنیم و به خانواده شهید تحویل دهیم تا پس از مراسم احیای شب 21 ماه رمضان، فردای آن شب یعنی روز شهادت حضرت علی (ع) همان جا تدفین شود.
در جریان انتقال پیکر پاک شهدا، دوستان با وجودی که پیکر شهید موسوی را کنار گذاشته بودند تا به شمال بفرستند اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر، پیکر ایشان را هم به اهواز فرستادند، تا همراه شهدای دیگر از شملچه به طرف مشهد تشییع شود.
همان زمان، مادر شهید تماس می گیرد و اصرار می کند پیکر شهید را به مازندران بفرستید، چون آن طور که ایشان گفته بود خانواده شهید برنامه ریزی کرده بودند و مهمان دعوت کرده بودند. دوستان تلفن زدند و مرا در جریان گذاشتند.
من گفتم: اگر خانواده شهید اصرار دارند، چاره ای نیست، پیکر را سریع با هواپیما به تهران و از آن جا به شمال بفرستید اما برای خودم این پرسش پیش آمد که شهید چطور حاضر شده دوستانش را ترک کند و فیض حرم ثامن الائمه (ع) را از دست بدهد؟ چون کاملاً معتقدم ما کاره ای نیستیم، همه کارها دست شهداست.
این گذشت تا این که شب 23 رمضان از بچه ها پرسیدم بالاخره پیکر شهید موسوی را
به آمل فرستادید یا نه؟ گفتند: نه! پرسیدم: چرا؟ گفتند: ما داشتیم مقدمات انتقال پیکر شهید را به آمل آماده می کردیم و در آستانه فرستادن آن بودیم که تلفن زنگ خورد، مادر شهید پشت خط بود و گفت: دیشب خوابی دیدم و طبق آن بچه من باید اول به مشهد برود، زیارت بکند بعد بیاید ما پیکر را تحویل بگیریم. جالب اینکه شهید سید علی موسوی از پیکرهایی بود که دو بار دور ضریح نورانی آقا علی بن موسی الرضا(ع) طواف داده شد.
این شهید بزرگوار سال ۱۳۴۷ در روستای ولوکلا متولد شد و سال ۶۵ در سلیمانیه عراق به شهادت رسید.(ایسنا)
منبع :
جام جم انلاین
بعد از نماز صبح و خواندن زيارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كرديم. از روز قبل، يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار به تفحص بپردازيم.
پاى كار كه رسيديم، بچه ها «بسم الله» گويان شروع كردند به كندن زمين. چند ساعت شيار را بالا و پائين كرديم، ولى هيچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پديدار شد. نااميد شده بوديم. مى خواستيم به مقر برگرديم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار يكى مى گفت: «نرويد... شهدا را تنها نگذاريد...».
بچه ها كه مى خواستند دست از كار بكشند، مجدداً خودشان شروع كردند به كار. تا دم اذان ظهر تمام شيار را زيررو كردند. درست وقت اذان ظهر بود كه به نقطه اى كه خاك نرمى داشت، برخورديم و اين نشانه خوبى بود. لايه اى از خاك را كنار زديم. يك گرمكن آبى رنگ نمايان شد. به آنچه كه مى خواستيم، رسيديم. اطراف لباس را از خاك خالى كرديم تا تركيب بدن شهيد بهم نخورد، پيكر جلويمان قرار داشت. متوجه شديم شهيد به حالت «سجده» بر زمين افتاده است.
پيكر مطهر را بلند كرده و به كنارى نهاديم و براى پيدا كردن پلاك، خاك هاى محل كشف او را «سرند» كرديم ولى متأسفانه از پلاك خبرى نبود.
بچه ها از يك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهيدى را پيدا كرده اند و از طرف ديگر ناراحت بودند كه آن شهيد عزيز شناسايى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. كسى چه مى داند؟ شايد آن عزيز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.
منبع: سایت شهید آوینی
بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما !
بچههای تفحص دنبال 3 شهید بودند که بعد از یک هفته جستجو آنها را پیدا کردیم؛ داخل پارچههای سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند؛ به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان شناسایی شدهاند. مادری آمده بود و طوری ناله میزد که تا به حال در عمر 46 سالهام ندیده بودم؛ دخترش میگفت «مادرم از 25 سال گذشته که فرزندش مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهید ایستاد؛ به بچهها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت مسجد؛ به بچهها گفتم «بگذارید ببرد».
هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت 3 شهید نداشتیم؛ برای شهید نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگیهای 25 سالهاش را به او گفت؛ از تنهاییهای خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند و از اینکه چه سختیهایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما میخواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. میآمدند به ما میگفتند ماشین میخواهید، خانه میخواهید یا زمین.
این مادر بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما... به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟» او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد، وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینهاش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود.
خبرگزاری دفاع مقدس
خاطره از مردی که 250 تا شهید رو تفحص کرد
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
در یکی از زندانهای عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که یا در اثر بیماری یا جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند.
آنها را بدون آنکه تحویل صلیب سرخ داده شوند شبانه تحویل یکی از ستادهایشان داده بودند
که در فاضلاب همان زندان رها کرده بودند.
خبرگزاری دفاع مقدس
خاطره از مردی که 250 شهید رو تفحص کرد
به شهید غلامی گقتم : «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم .»
گفت: «بگو عاشق نیستیم.»
گفتم :«علی آقا ! هوا خیلی گرم است .نمی شود تکان خورد.»
گفت: «وقتی هواگرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که فرزندش در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می گوید : خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است ؟ همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی .»
نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم ، برگشتم و گفتم : « بچه ها ، اگر از گرما بی جان هم شویم ، باید جستجو را ادامه دهیم .»
پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم . تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی ، چشم هایمان از گرما دیگر جایی درا نمی دید. به التماس نالیدیم : خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید ...
در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود ...
منبع: http://shohadayeazarshahr.blogfa.com
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد، خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود: « به یاد شهدای گمنام.»
منبع : سایت صبح
:Gol: [=arial]نشانی:
[=arial]خیلی گشته بودیم، نه پلاکی نه کارتی چیزی همراهش نبود.
لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.
خوب که دقت کردم دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده.
خاک و گل ها را پاک کردم..
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. روی عقیق نوشته بود:
کمی دقت نمی کردی، بیل مکانیکی به گل می نشست. زمان می گذشت؛ اما از شهدا خبری نبود. داشتم با خودم حرف می زدم: «خدایا من هم با این ها بودم، چی شد این ها را انتخاب کردی؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ خدایا این ها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم؟». ناگهان، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم را جلب کرد. دویدم و برداشتمش. گل ها را از روی آن پاک کردم. جواب سؤالم بود؛ رویش نوشته بود: «عاشقان شهادت».
منبع : سایت صبح
در منطقه 112 فکه، پیکر شهیدی اول میدان مین روی زمین بود. اطرافش مملو از مین منوّر بود. مین منوّر شعله بسیار زیادی دارد به حدی که می گویند کلاه آهنی را ذوب می کند. حرارتی که در نزدیکی آن نمی توان گرمایش را تحمل کرد. خوب که نگاه کردم دیدم آثار سوختگی به خوبی بر روی استخوانهای این شهید پیداست. در همان وهله اول فهمیدم که چه شده، او نوجوانی تخریب چی بود، که شب عملیات در حال باز کردن راه و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند ولی مین منوّری جلویش منفجر شده و او برای اینکه عملیات و محور نیروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روی مین منوّر سوزان انداخته تا شعله های آن منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند.
منبع : سایت صبح
نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) بهدنبال عملیات تفحص میرویم اما فایده نداشت.
خیلی جستوجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی میشود بینتیجه برگردیم؟ در همین
حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایقها، که تکتک میرویند، آنها دستهای روییده بودند.
گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایقها را میچینیم و برای بچهها میبریم. شقایقها را کندیم.
دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیدهاند. او نخستین شهیدی بود
که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.
منبع : سایت ساجد
یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛ یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم. گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد.
همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه، که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود، رد می شدیم. ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند. ایستادم. نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا می روم.
فقط گفتم: بیا تا بگویم. دست خودم نبود انگار مرا می بردند. پاهایم جلوتر می رفتند. به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم. صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخید. همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو امد، او هم در جا میخکوب شد.
شخصی که لباس بسیجی به تن داشت، به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود. یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود. پانزده سال بود که خوابیده بودند. ادم یاد اصحاب کهف می افتاد، ولی اینها«اصحاب رمل»بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح الله.
بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش. بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود. ارام در کنار یکدیگر خفته بودند. ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند.
ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم.
بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم
راوی:
شهید مجید پازوکی(یادواره شهدا تفحص)
خاک ها را کنار زدم جمجمه ی یک انسان بود. بچه ها آمدند داخل گودال آرام و با احترام اطراف سر را خالی کردیم بلکه پلاکش را پیدا کنیم. چیزی چشمشان را گرفت. دندان های مصنوعی اش بود که در دهانش، میان فک های بالا و پایین دیده می شد. بعد از آن عینک ته استکانی اش را پیدا کردیم. مطمئن شدیم پیرمردی مسن بود که هم چون حبیب بن مظاهر خود را به جهاد رسانده؛ پا به پای رزمندگان تا آخرین اهداف جلو آمده و در آخرین سال های عمر جاودانه شده است. پیکرش کنار اورژانس ارتفاع 112 افتاده بود. کارت شناسایی اش پیدا شد. هادی خداپرست بود و سن و سالی بالا داشت. عکسش روی کارت خشکیده و پوسیده بود ولی می شد فهمید که موهایش سپید بود.
منبع : سایت صبح
[h=1]
[/h]بهار سال هفتاد و پنج بود که رفته بودم به فکه. منطقه والفجر یک. بچه ها مشغول کار بودند در طى یک هفته اخیر فقط تکه اى استخوان بدن یک شهید را پیدا کرده بودند. بدون هیچ مشخصه اى. به گفته بچه ها، بعید نبود که پاى شهید یا مجروحى بوده که قطع شده و در میان مین مانده است.
هوا هنوز آنچنان که انتظار مى رفت، گرم نشده بود. سید میرطاهرى که نگاه هایش نشان از ناراحتى درونش داشت، منطقه را مى کاوید. معلوم بود از پیدا نشدن شهید، بدجورى خسته است.
ناگهان توطئه آغاز شد. رسمى بود که باید اجرا مى شد. «رسم دیرینه» بچه هاى تفحص. اگر چند روز شهید پیدا نشود، یکى از تازه میهمان ها را خاک مى کنند تا به شهدا التماس کند. خیالم راحت شد. توطئه براى من نبود; هدف «سید وحید صمصامى» از بچه هاى تبریز بود. هرچى که بود «سیدى» او کلى کار مى کرد.
تا آمد به خودش بجنبد، ریختیم دورش. دست و پایش را گرفتیم و خواباندیم روى زمین. کمى رحم کردیم و با بیل دستى رویش خاک ریختیم. فقط سرش بیرون بود که بتواند نفس بکشد. سنگى مثل گورستان فیلم هاى وسترن رویش گذاشتیم و رفتیم. گفتیم که: «باید تا غروب اینجا زیر خاک باشى و به شهدا التماس کنى تا خودشان را نشان دهند».
اولین بار بود که با این آداب و رسوم روبه رو مى شدم. جالب است که همیشه این کار را نمى کنند. یعنى هر دفعه که شهید پیدا نکنند، دست به این پذیرایى نمى زنند. ولى هر بار که یکى را خاک کرده اند، بلا استثناء شهیدى به فریاد او رسیده و مجبور شده خود را نشان دهد.
یک ربع بیشتر نگذشته بود که کنار سید میرطاهرى ایستاده بودم و جایى را که على محمودوند با بیل مکانیکى زیرورو مى کرد از نظر مى گذرانم. ناگهان تخت سیاه رنگ پوتینى نمایان شد. فریاد زدم، داد زدیم، على آقا دستگاه را نگه داشت و آمد پایین. کمى خاک ها را کنار زدیم. پیکر شهیدى نمایان شد. خوشحال شدیم و صلوات فرستادیم. اینجا صلوات بازارش گرم است. اگر شهید پیدا نکنند صلوات نذر مى کنند و اگر هم پیدا بکنند، از شادى صلوات مى فرستند.
اولین کارى که کردیم، این بود که سید وحید را از زیر خاک درآوردیم تا او هم شاهد درآوردن شهید باشد. هر چه که باشد التماس او باعث نمایان شدن شهید شد.
شهید را که در آوردیم، متأسفانه هیچ پلاک یا کارت شناسایى یافت نشد. در کمال ناراحتى ولى شکر خدا، او را در کیسه اى گذاشتیم و از کنار پاسگاه 30 راه مقر را در پیش گرفتیم. حتماً خودش مى خواسته که گمنام بماند.
[h=1]اولین شهید تفحص[/h]
سرباز وظیفه یحیی عبدالمحمدی فرزند محمد اولین شهید گروه تفحص شهدا بود ،وی از نیروهای تیپ 26 انصار گردان شمال غرب بود که افتخار انجام وظیفه را در جست و جوی پیکر پاک شهدا از آن خود کرد .
او در تاریخ 25/12/1369 در منطقه حاج عمران واقع در ارتفاعات پیرانشهر در حین انجام وظیفه بر اثر انفجار مین شربت شهادت را نوشید
[h=1]
[/h][h=3] به یاد شهدای گمنام
[/h]سال 1374 در طلائیه کار میکردیم. برای مأموریتی به اهواز رفته بودم. عصر بود که برگشتم مقر. شهید غلامی را دیدم. خیلی شاد بود. گفت امروز سه شهید پیدا کردیم که فقط یکی از آنها گمنام است. بچهها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم. لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. وقتی خوب دقت کردم، دیدم یک تکه عقیق است که انگار جملهای رویش حک شده است. خاک و گلها را کنار زدم. رویش نوشته بود: «به یاد شهدای گمنام». دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. میدانستیم این شهید باید گمنام بماند؛ خودش خواسته بود.
[h=3]بیسر و سامان توأم یا حسین
[/h]روز تاسوعای حسینی سال 1370 قرار شده بود پنج شهید گمنام از بچههای حماسه آفرین سرزمین آسمانی شرهانی در شهر دهلران طی مراسمی باشکوه تشییع شوند. بچههای تفحص در بین شهدای گمنام موجود در معراج، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند، انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودیم. هیچ مدرکی به دست نیامده بود. قرار شد در بین شهدا یک شهید گمنام که سر به بدن نداشت نیز به نیابت از ارباب بیسر، آقا اباعبداللهالحسین(ع) تشییع و دفن شود.
کفنها آماده شد. همیشه این لحظه سخت ترین لحظه برای بچههای تفحص است. جدا شدن از پیکرهایی که بعد از کشف بدنها، میهمان بزم حضورشان در معراج بودهاند. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن میشدند. آخرین شهید، پیکر بیسر بود. حال عجیبی در بین بچهها حاکم شد. خدایا این شهید کیست؟ نام او چیست که توفیق چنین فیضی را یافته که به نیابت از ارباب بیسر در این قطعه دفن شود؟! ناگاه معجزه شد. تکه پارچهای از جیب لباس شهید به چشم بچهها خورد. روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده میشد: حسین پرزه، اعزامی از اصفهان.
هویت این شهید کشف شد و شهیدی دیگر، باز بیسر و سامان دیگری از قبیله حسین(ع) جایگزین او شد و در ورودی شهر دهلران در خاک آرمید.
[h=3]بوی مشهد الرضا در شرهانی
[/h]بچهها هر روز قبل از حرکت، بهنام یکی از اهلبیت(ع) حرکت مقدس خود را آغاز میکنند. آن روز یعنی 27/5/82 رمز حرکت بچهها، به نام سلطان کشورمان، آقا امام رضا(ع) بود. منطقه شرهانی آن روز رنگ و بوی مشهدالرضا را گرفته بود. به عنایت آقا امام رضا(ع) آن روز یک شهید گمنام کشف شد. هیچ مدرکی برای شناسایی همراه نداشت، اما برگهای همراه شهید بود که جملهای روی آن نوشته شده بود که پیام آن روز بود: «هر که شود بیمار رضا، والله شود وامدار خدا». بچهها آن روز، خود را رو به قبله در پشت پنجره فولاد احساس میکردند و زیر لب میگفتند:
«اللهم صل علی علی بن موسیالرضا المرتضی الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید صلوه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک...»
[h=3]یا معینالضعفا
[/h]روز چهارشنبه 27/1/82 - ارتفاع 175 شرهانی از صبح تا ظهر، پیکر مطهر هفت شهید کشف شد. بچهها حساس شدهاند. «امام رضا(ع)» که نام او رمز حرکتی ماست، امام هشتم است. حتماً یک شهید دیگر کشف میشود، اما خبری نشد. خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفر صادق(ع) شهر العماره عراق، نزدیک به 150 پیکر را آورده تحویل ما بدهد. موجی از شادی در بین بچهها حاکم شد. سر قرار رفتیم. اجساد داخل یک کانتینر بود. یکی یکی آنها را از ماشین پیاده کردیم، اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده بودیم و تحویل عراقیها داده بودیم و آنها هم اجساد را مخفی کرده بودند و به خانوادهها نداده بودند. داشتیم دق میکردیم. اما اتفاقی افتاد که خستگی از تنم خارج شد. از بین آن همه جسد عراقی، پیکر مطهر یک شهید کشف شد. خیلی عجیب بود: با هفت شهید کشف شده در صبح، شد هشت شهید. اما از آن جالبتر، نوشته پشت لباس آن شهید بود: «یا معینالضعفا».
[h=3]گفتیم یا اباالفضل، اباالفضلها پیدا شدند
[/h]ایام عید بود. دقیقاً یادم نیست چه سالی، ولی آن شب مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). در سنگر بچههای 31 عاشورا مراسم جشنی برپا شد. آخر مراسم، نوبت من شد که بخوانم. نمیدانم چرا، اما دلم دامنگیر آقا قمربنیهاشم شد. توسلی پیدا کردیم به جانب آقا. عرض کردم: ارباب! شما مزه شرمندگی رو چشیدهاید نگذارید ما شرمنده خانواده شهدا شویم.
مراسم تمام شد. صبح قرار شد پای کار برویم. از بچهها پرسیدم: رمز امروز به نام که باشد؟ فکر میکردم همه میگویند «یا امام رضا». آخر آن روز، روز ولادت آقا بود. اما حاج آقای گنجی گفت: بگو یا اباالفضل. گفتم: امروز روز ولادت امام رضا(ع) است. ایشان گفت: دیشب به آقا متوسل شدیم. امروز هم بهنام ایشان میرویم عیدی را از دست آقا بگیریم. یا اباالفضل را گفتیم و حرکت کردیم.
محل کار، دژ امام محمد باقر(ع) در طلائیه بود. کار را شروع کردیم. اولین شهید بعد از چند دقیقه کشف شد. بسیار خوشحال شدیم. اما آنچه حواسمان را بیشتر به خودش جلب کرده بود، نام شهید بود که بر کارت شناسایی و وصیتنامهای که شب عملیات نوشته بود و همراه شهید بود حک شده بود: شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب. از بچههای کاشان.
گفتم: بگذارید کار کنیم، اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، اینجا گوشهای از حرم آقا اباالفضل(ع) است.
رفتم طرف بیل شروع کردم به کار. زمین را میکندم. چاله درست شده بود. دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچههای سرباز. بهنام آقای معینی، پریدند داخل گودال. از بیل پیاده شدم. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جیرههای شب عملیات (پسته و...) مانده بود. آبی زلال هم از حفره خاکریز بیرون میریخت. حاج آقای گنجی با گریه به من گفت: این دست و این هم آب. هنوز قبول نداری امروز آقا به ما عیدی داده؟ به خودم گفتم حتماً آب از قمقمه شهید است. قمقمه شهید هم کنار پیکر شهید بود؛ خشک خشک. حتی گلولههای تفنگش هم مثل نمک توی قمقمه بود. نفهمیدم آب از کجا بود که با پیدا شدن پیکر، قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودم. جوابم را گرفتم: شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمدباقر(ع)، گروهان حبیب، از بچههای کاشان.
دیگر شک نداشتم که اینجا گوشهای از حرم آقا ابوالفضل(ع) است.
[h=1]صدای چهل شهید به هم بسته شده
[/h][h=5]من و هوای عطرآگین جبههها
[/h]اسفند سال 60 بود؛ یعنی درست یک سال پس از شهادت عمویم، من در پادگان «المهدی(عج)» چالوس، یک لحظه از اتوبوس چشم برنمیداشتم. نیروها یکییکی سوار اتوبوس میشدند و من هم چون کبوتری پر و بال بسته، برای رهایی از قفس و رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم. وقتی میخواستم سوار اتوبوس شوم، زمزمههایی شنیدم، میگفتند: «در کردستان، پاسداران و نیروهای بسیجی را سر میبرند و سر آنها را برای خانوادههایشان میفرستند.»
بعضیها بدون این که چیزی بگویند، از اتوبوس پیاده شدند. اتوبوس میخواست به راه بیفتد و هر لحظه ممکن بود من با آن جثه کوچک و نحیف، نتوانم خود را از میان کسانی که داشتند سوار میشدند و آنهایی که داشتند پیاده میشدند، به داخل اتوبوس برسانم. همان موقع شنیدم که به راننده اتوبوس گفتند: «با همین تعداد نیرو که سوار شدهاند، حرکت کن.»
به سرعت و بدون این که به اطراف نگاه کنم، در حالی که نفس در سینهام حبس شده بود، به طرف اتوبوس رفتم. سرم را زیر انداختم، بالا رفتم و روی یک صندلی نشستم. انتظار داشتم که هر لحظه یکی بیاید و مرا از اتوبوس پیاده کند. با این که اتوبوس حرکت کرده بود، اما باز آرام و قرار نداشتم، صدای طپش قلبم را میشنیدم. وقتی به خود آمدم که در پادگان «ابوذر»، در محور سرپل ذهاب مستقر شده بودیم.
[h=5]مجروح به زخم زبان، نه ترکش دشمن
[/h]در عملیات «رمضان» مجروح شدم. خونریزی چشمانم شدید بود، پای چپم فلج و مهرههای کمرم باز شده بودند. مرا با یک آمبولانس از محور شلمچه به پشت خط منتقل کردند. از آبادان یک هواپیمای 130 C- به بیمارستان «امام» تبریز فرستادند و من تا شانزده روز بیهوش بودم.
تعاون سپاه به خانوادهام اطلاع داده بود که مجروح شدهام. پس از آن بود که عمو و تعدادی از اقوام، خود را به بیمارستان امام رساندند. به توصیه پزشکان، تصمیم بر این شد که برای ادامه درمان به تهران بروم و در یکی از دو بیمارستان «جرجانی» یا «فارابی» بستری شوم. از آنجا که انتقال من با آمبولانس خطرناک بود، تأکید کردند تا با هواپیما عازم تهران شوم. یک روز بعد، عمو و اقوامی که در تبریز بودند، ترتیب انتقالم را دادند. وقتی با برانکارد سوار هواپیما شدم، مسافری گفت: «آقای عزیز! مگر فرق هواپیما با نعشکش را نمیدانید؟»
دیگری گفت: «زن و بچه مردم داخل هواپیما هستند، لااقل به فکر آنها باشید.»
سومی گفت: «اگر یک جنازه را با اتومبیل حمل کنید، زمین به آسمان میرسد یا آسمان به زمین؟»
خون، خون عمویم را میخورد. صدایش را کمی بالا برد و گفت: «واقعاً شرمآور است! این جوان به خاطر شما به جبهه رفته است، آن وقت اینطوری با او برخورد میکنید؟»
بغض راه گلویم را بسته بود؛ حتی خلبان و خدمه هواپیما هم نسبت به من معترض بودند. بالاخره به تهران رسیدیم. پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان جرجانی و بیمارستان «آیتالله طالقانی» و سپری کردن یک دوره درمانی تخصصی کوتاه، به بیمارستان «ابوعلی سینا»ی ساری منتقل شدم.
[h=5]مجنونهای نقاب در خاک
[/h]یازده سال پس از عملیات «والفجر 6»؛ یعنی در سال 1373، از تعاون لشکر «25 کربلا» تماس گرفتند و از من برای تفحص شهدای آن عملیات، دعوت به همکاری کردند. من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم، بیدرنگ پذیرفتم. احساس عجیبی داشتم. وصیتنامهام را نوشتم و به خانواده گفتم که احتمالاً برنمیگردم. پنج روز مرخصی گرفتم و راه افتادم. وزیر امور خارجه پیشنهاد داده بود که در ازای تحویل هر جنازه شهید ما، یک اسیر عراقی آزاد شود و مبلغ دههزار تومان هم به او پرداخت شود، اما دولت عراق این پیشنهاد را رد کرده بود.
گروه هجده نفره ما بدون اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایرانی، به همان منطقه عملیاتی رفت و سیوپنج روز به تفحص جنازههای شهدا پرداخت. وجب به وجب آن منطقه را جستوجو کردیم، اما هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.
به ما آموخته بودند که به کوچکترین چیزی که میبینیم، مشکوک شویم و آن را بررسی کنیم؛ حتی به تپههایی که به نظر غیر طبیعی میرسد، حساس شویم. البته تفحص در جایی که یازده سال پیش همرزمان ما در آنجا شهید شده بودند، با توجه به تغییرات جغرافیایی و زیست محیطی کار سادهای نبود. پس از سی روز تفحص و جستوجو، ناامید از پیدا کردن جنازه شهدا بازگشتیم. در هنگام بازگشت، ناگهان شیئی نورانی توجه ما را جلب کرد. همراهانم هرکدام حدسی زدند:
ـ حتماً آینه است.
ـ آینه؟ نه!... ممکن است ساعت مچی باشد.
ـ اشتباه میکنید، یک قمقمه است.
من گفتم: «به جای حدس و گمان، برویم جلو و آن را از نزدیک ببینیم.»
قبلاً آن جا یک میدان مین بود، دیگران مخالفت کردند، ولی من اصرار کردم که برویم. بالاخره من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شدیم و خود را به آنجا رساندیم. یکباره نفس در سینههایمان حبس شد و ناباورانه به آنچه میدیدیم، خیره ماندیم. آن چه را که ما آینه یا ساعت مچی میپنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده گردان «مسلمبن عقیل(ع)» بود.
باید مینهایی را که دور تا دور پیکر پاک آن عزیز بود، خنثی میکردیم. از یک طرف نگران تاریک شدن هوا بودیم و از طرفی دیگر، نگران حضور نیروهای عراقی؛ برای همین کار مینروبی را با سرعت آغاز کردیم.
برادر «عزیز شیخویسی»، از سپاه پاسداران، هنگام بیرون آوردن مینها، متوجه دو مین کوچک که کنار یکی از مینها بود، نشد. ما هم غافل از این بودیم که دو مین احتراقی و انفجاری، ممکن است جان همه هجده نفر را تهدید کند. بر اثر برخورد بیل، مین احتراقی عمل کرد، اما به لطف خدا به مرحله انفجار نرسید؛ هرچند باعث کشیده شدن ماهیچه پای یکی از بچهها شد.
سربند «یاحسین(ع)» شهید عالی کاملاً سالم بود، خونش آن را رنگین ساخته بود و کنار سرش بر روی خاک افتاده بود. برش داشتیم. دیگر تاب و توان از کف داده بودیم و همانطور که اشک بر گونههایمان میریخت، پیکر شهید را بیرون آوردیم و به کشور منتقل کردیم.
یک هفته پس از آن، به درخواست مسئولان تفحص شهدای سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصمیم گرفتیم که دوباره به همان منطقه برویم. پیش از حرکت، همه دور هم حلقه زدیم و به راز و نیاز با خدا و معصومین(ع) پرداختیم. از آنها طلب یاری کردیم تا در این سفر بتوانیم پیکر شهیدان را پیدا کنیم، اما هنگام حضور در منطقه، با وجود جستوجوی بسیار، موفقیتی به دست نیاوردیم. سرخورده، دلشکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو نفر از همراهانم زمینگیر و میخکوب شدیم.
ـ آقای «میرزاخانی» شما صدایی نشنیدید؟
ـ شما چهطور آقای «قاسمی»؟
هر سه اما یک جمله را شنیده بودیم و آن این که: «کجا میروید؟ ما را این جا تنها نگذارید و با خود ببرید.»
گویی شوکه شده بودیم و مدام از خود سؤال میکردیم که این صدای کیست و از کجاست؟ تا به پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد، آن هم در همان مسیری که چند دقیقه پیش از آنجا گذر کرده بودیم و چیزی ندیده بودیم!
بیدرنگ برای بیرون آوردن پیکر مطهرش خاکبرداری کردیم. هنگام خاکبرداری مدام از خود سؤال میکردم که چرا این صدا از ضمیر «ما» استفاده کرد؛ حال آنکه او یک نفر بیشتر نیست؟ دیری نگذشت که با بهت و حیرت به جواب خود رسیدیم؛ یک گور دستهجمعی از شهدایی که دشمن، ناجوانمردانه آنها را با سیم برق به هم بسته بود و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بود.
غوغایی شد؛ ولولهای، هنگامهای، شوری. نالهها بود و اشکها، برسر زدنها بود و بر سینه کوبیدنها. ما توانسته بودیم پیکر پاک چهل شهید را پیدا کنیم و از خاک بیرون بیاوریم؛ این یعنی پایان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند. هنوز اشک جاری بود که در فاصلهای دورتر، با پیدا کردن فک یک شهید، موفق به کشف یک گور جمعی دیگر شدیم. حالا صدوده پیکر پاک دیگر پیش رویمان بود و ما همراه با چهل شهید قبلی، یک کاروان شهید را با خود به ایران عزیز بازگردانیم.
عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد. دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه ی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آن جا را گشتیم . آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه ی دیدنی بود. همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (ع) ...
منبع : سایت صبح
از این گونه خبرها بسیار بود. خیلی وقتها چیزی نبود و باید دست خالی بر می گشتیم، یا جنازه ی بعثی ها بود. آن روز هم خبر رسیده بود که در منطقه، مقداری استخوان پیدا شده است. رمز حرکت ما آن روز نام مبارک حضرت رقیه(س)، دختر سه ساله ی امام حسین (ع) بود. به محل گزارش شده رسیدیم. کنار یک ساختمان خرابه پیکر دو شهید پیدا شد. نشستیم یک روضه ی خرابه ی شام خواندیم. گفتم:«حتماً یک شهید دیگر هم هست، باید بگردیم.» بچه ها تعجب کردند. گشتیم. اما چیزی پیدا نکردیم. خبر رسید دو تا پیکر هم از یک منطقه دیگر تحویل قرارگاه تیپ شده است. در راه به دلم افتاد یکی از پیکرها باید مشکلی داشته باشد. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آن ها عراقی بود! رمز حرکت: یا رقیه محل کشف شهدا: کنار خرابه تعداد شهدا: سه شهید، به نام دختر سه ساله
منبع : سایت صبح
مدتی پیش وقتی با برادران یگان تفحص لشکر 27 حضرت رسول(ص) در محور فکر مشغول تجسس پیکرهای مطهر شهدا بودیم. در حد فاصل یک کانال پیکر شهیدی را کشف کردیم که معلوم بود از رزمندگان عزیز گردان حنظله بوده است. در لابه لای لباس های شهید به دفترچه یادداشتی برخوردیم که نوشته های آن مربوط به 11 سال پیش بود. در آخرین برگ آن دفترچه نوشته شده بود: امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم، عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتها کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه(س).
منبع : سایت صبح - راوی: رزمندگان لشکر 27
#خاطرات_تفحص
در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر #شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر #شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از #علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.
#خاطرات_تفحص
در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر #شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود:
نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد .با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .
هر بیل خاک راکه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت .نزدیک اذان
مغرب بود .مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم .صبح به همراه مرتضی به فکه
برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت .بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد !
با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری ؟!

نگاهی به من کرد و گفت : دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم ! بیل را بردار و برو .