◆ خداحافظ رفیق ...

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
◆ خداحافظ رفیق ...

به روم نیار بی معرفتیامو ، راهمو گم کردم ، نیتم خرید متاع دنیا و آرایش گناه از اون برج بلند شهربود، منتهی چون مسیر طرح ترافیک بود ، میانبر زدم و راه و گم کردم ، تو کوچه باریک پایین شهر یه پیرمرد با یه کیسه مچاله برام دست تکون داد ، صدای ضبطو کم کردم و سوارش کردم

پیش دستی کرد و سلام کرد.


نگاهش نافذ ، صداش خسته ، دستاش لروزن، بهم گفت خدا خیرت بده جوون.

راه افتادم گفتم کجا میری پدر جان ،
گفت میرم دیدن پسرام ،

گفتم خدا حفظشون کنه ، گفت ممنونم

گفتم کجا پیادت کنم راحتی؟

گفت هر جا که راحتی؟

گفتم هر جا شما امر کنید

گفت اگه به امر منه پس برو بهت میگم

گفت سه تا پسر دارم

محمد

حسن

حسین

گفتم خدا برات نگهشون داره

گفت زنده باشی جوون

گفت ۲۷ سال پیش ، شب عاشورا ، تو حسینیه خط جمع شدیم

محمد میخوند

حسن گریه می کرد

حسین سینه میزد

صبح عاشورا

محمد شیمیایی شد دیگه نخوند

حسن مفقود شد غریب موند

حسین شهید شد بی سر بود

عرق سرد به تنم نشست

نگاش کردم

لبخند رضایت داشت گفتم حاجی شرمنده ام

گفت دشمنت، اشکام مثل روزای خوش هیئت سرازیر شد، اخه خیلی وقت بود اشک باهام قهر کرده بود

زدم کنار

دست گذاشت رو شونم گفت رسیدیم من پیاده میشم

گفتم کجا؟

گفت آسایشگاه جانبازای شیمیایی

میرم پیکر محمدمو تحویل بگیرم ....

وای خدا من ، دنیای ساختگیم تو یه خیابون باریک ویراونه شد

سرمو بالا کردم

حاجی تو دود اسپند محو شد

رو سر در نوشته بودن

خداحافظ رفیق