جمع بندی □◆□ قدم در شاه راه توحیـــــد □◆□ اگر مرد راهی بگو یا علی!

تب‌های اولیه

86 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

مفتقر;278395 نوشت:
با سلام خدمت استاد و همه دوستان گرامی
این کمترین دارم بحث رو دنبال می کنم البته همشون رو نمی فهمم
می خواستم یه سوال بپرسم ایا آیه إن اللَّه یَحولُ بَیْنَ المَرءِ وَ قَلبِه ربطی به ادراکات ما داره؟ یا ادراک خود ذات باری تعالی؟؟؟ ممنون می شم اگه برام توضیح بدید.

با عرض سلام خدمت شما پرسشگر گرامی
برای اینکه معنای آیه برای شما مشخص شود به این مطلب دقت نمائید:
[معناى" قلب" در قرآن كريم و توضيح در باره جمله:" أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ"]
" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ"" حيلولة" به معناى حائل شدن در وسط دو چيز است، و" قلب" عضوى است معروف، و ليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال می ‏شود در آن چيزى كه آدمى بوسيله آن درك می ‏كند، و بوسيله آن احكام عواطف باطنيش را ظاهر و آشكار می ‏سازد مثلا حب و بغض، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز می ‏دهد، پس قلب آن چيزى است كه حكم می ‏كند و دوست می دارد و دشمن می ‏دارد و می ‏ترسد و اميدوار می ‏شود و آرزو می كند و خوشحال می ‏شود و اندوهناك می ‏گردد، وقتى معناى قلب اين باشد پس در حقيقت قلب همان جان آدمى است كه با قوا و عواطف باطنيه‏ اى كه مجهز است به كارهاى حياتى خود می ‏پردازد.
و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئى از عالم خلقت را تشكيل می ‏دهند مركب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است كه تابع وجود او است، و او آنها را مالك است، و در مقاصد وجود خود از همه آنها كار می ‏كشد، و اين اجزاء و قوا و ادوات همه با او مربوط و او حاكم بر همه آنها است، و آن اجزاء را با همه كثرتى كه دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى كه دارا هستند يكى می ‏كند، البته يك واحد تامى كه در عين وحدتش هم كار می ‏كند، و هم ترك می ‏كند، هم حركت می ‏كند و هم از حركت می ‏ايستد.
چيزى كه هست از آنجايى كه خداى سبحان آفريننده اين انسان و پديد آورنده يك- يك اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وى و توابع اجزايش محيط است، و بطور حقيقت همه آنها را مالك است، و در آنها بهر صورت كه بخواهد تصرف می ‏كند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسان واگذار می ‏نمايد، و به او تمليك می ‏كند، پس خداى تعالى ميان انسان و جزء جزء وجودش و تمامى توابعش حائل است، بين او و قلبش، بين او و گوشش، بين او و چشمش، بين او و بدنش و بين او و جانش، و در آنها هم بنحو ايجاد تصرف می كند، و هم بنحو مالك قرار دادن انسان، كه هر مقدار از آن را بهر نحوى كه بخواهد به سود انسان تمليك می ‏كند، و هر مقدار را كه نخواهد نمی ‏كند.

ادامه دارد . . . .

[="Tahoma"][="Navy"]نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است، چون هيچ موجودى نيست مگر اينكه ذاتى دارد، و نيز توابع ذاتى، يعنى قوا و آثار و افعالى دارد، چيزى كه هست مالك حقيقى ذات آن و توابع ذاتش خدا است، خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليك كرده، پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حايل است.
پس خداى سبحان حايل ميان آدمى و ميان قلب او است، و انسان هر چه را كه دارد و بهر چيزى كه بنحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديكتر و مربوط تر است، هم چنان كه فرموده:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" .
[از آنجا كه خدا مالك حقيقى تمام موجودات است و انسان به تمليك او مالك می ‏شود، پس خداوند ميان انسان و متعلقات او حائل و رابط است‏]
آيه مورد بحث هم كه می ‏فرمايد:" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" به همين حقيقت اشاره می ‏كند، پس خداى تعالى از آنجايى كه مالك حقيقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است، و خود او كسى حقيقى نيست پس او از خود انسان به انسان و قوايى كه انسان مالك است نزديك‏تر است، چون هر چه را كه انسان دارد خداى تعالى به او تمليك كرده، پس او ميان وى و ميان ما يملكش حائل و رابط است- دقت فرمائيد-.
به همين جهت در آيه مورد بحث جمله بالا را با جمله" وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" ختم كرده، چون" حشر" و" بعث" نشئه‏ اى است كه در آن نشئه براى هر كسى آشكار می ‏شود كه مالك حقيقى خدا است و حقيقت ملك تنها از آن او است و بس، و شريكى براى او نيست، و در آن نشئه ملك‏هاى صورى و سلطنت‏هاى پوچ ظاهرى باطل می ‏شود، و تنها ملك او باقى می ‏ماند، هم چنان كه فرموده:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" و نيز فرموده:" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" .
پس گويا آيه مورد بحث می ‏خواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقى شما و دلهاى شما است، و او از هر چيز به شما نزديك‏تر است، و شما به زودى به سويش باز می ‏گرديد، و برايتان معلوم می ‏شود كه چگونه مالك حقيقى شما است و چطور بر شما مسلط است، و هيچ چيز شما را از او بى نياز نمی ‏كند.
(1)

پی نوشت:
1-تفسیر المیزان/علامه سید محمد حسین طباطبائی/جلد9/ص 58
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]حال با توجه به دو پست قبلی می توان چنین نتیجه گرفت که نگرش توحیدی و انجام اعمال عبادی و ترک گناه ،برای فرد حالتی را ایجاد می کند که در افکار و دیگر اعمالش ؛مسیر کمال و حق را برمی گزیند،نه اینکه مسیر خلاف و باطل را.
به بیانی دیگر اراده الهی در افق بالاتری از اراده انسان در تمام اعمال و افکار او تاثیر دارد و اراده و اختیار ما در طول اراده الهی است؛لذا اگر ما چنین منش و روشی را که ذکر شد در پیش بگیریم،از اختیار خود در مسیر کمال و همچنین مسیر رضای الهی استفاده کرده ایم و اگر چنین نکنیم(اعتقاد توحیدی نداشته باشیم و اعمال مقبولی هم نداشته باشیم)،در مسیر سقوط و هلاکت پیش رفته ایم.
[/]

با تشکر از توضیحات استاد
بسیار متین و جامع توضیح دادید اگه سوال من بحثی که خودتون شروع کردید رو منحرف نمی کنه می خواستم این مطلب رو هم برام توضیح بدید، اگه این معنی که از آیه گرفتید همون فقر رو برا همه موجودات از جمله ما انسان ها اثبات میکنه که ما محتاج اون یگانه بی همتا هستیم در همه موارد!!؟؟ چجور عرفا می گن بزرگترین برهان توحید درک همین فقر هست؟ تو پستای قبل راجع به شناخت خدا به خدا گفتید اما هنوز برا من جا نیفتاده یا بهتره بگم قول های زیادی شنیدم راجع به معنی این جمله (( بک عرفتک و انت دللتنی )) می خوام بدونم درک توحید با درک فقر ما نیاز به حالت کشف داره؟؟؟ یا درش با همین تفکر هم باز میشه بروی ادم؟

مفتقر;278775 نوشت:
با تشکر از توضیحات استاد
بسیار متین و جامع توضیح دادید اگه سوال من بحثی که خودتون شروع کردید رو منحرف نمی کنه می خواستم این مطلب رو هم برام توضیح بدید، اگه این معنی که از آیه گرفتید همون فقر رو برا همه موجودات از جمله ما انسان ها اثبات میکنه که ما محتاج اون یگانه بی همتا هستیم در همه موارد!!؟؟ چجور عرفا می گن بزرگترین برهان توحید درک همین فقر هست؟ تو پستای قبل راجع به شناخت خدا به خدا گفتید اما هنوز برا من جا نیفتاده یا بهتره بگم قول های زیادی شنیدم راجع به معنی این جمله (( بک عرفتک و انت دللتنی )) می خوام بدونم درک توحید با درک فقر ما نیاز به حالت کشف داره؟؟؟ یا درش با همین تفکر هم باز میشه بروی ادم؟

سلام.

وقتی انسان به عجز و فقر خویش پی برد و مشاهده کرد که فقیر محض است و تمام ذاتش را فقر فراگرفته،بلکه تمامی هستی را عین ربط محض و فقیر محض دید، توحید حق تعالی براي او ظهورمی کند؛ آنگاه به توحید افعالی، صفاتی و ذاتی می رسد و محصول انسانیت که موحد شدن است، برایش حاصل می شود.

انسان در اثر شهود فقر محض خویش، درمی یابد که هیچ ذات، وصف و فعلی جز براي خداوند سبحان نیست و این همان وجدان فقر ذاتی است که در صورت حصولش،معرفت توحیدي ظهور می کند و قلب موحد را مالامال از محبت و عشق به ساحت کبریایی می نماید؛ به نحوي که در قلب، جز خدا حکومت نمی کند و در آن ذر هاي شرك و توجه به غیر خدا یافت نمی شود و این محصول انسانیت، غرض از خلقت، غایت دعوت انبیا و اولیا و فلسفه وجودي تمامی عوالم است.

[="Tahoma"][="Navy"]

مفتقر;278775 نوشت:
با تشکر از توضیحات استاد
بسیار متین و جامع توضیح دادید اگه سوال من بحثی که خودتون شروع کردید رو منحرف نمی کنه می خواستم این مطلب رو هم برام توضیح بدید، اگه این معنی که از آیه گرفتید همون فقر رو برا همه موجودات از جمله ما انسان ها اثبات میکنه که ما محتاج اون یگانه بی همتا هستیم در همه موارد!!؟؟ چجور عرفا می گن بزرگترین برهان توحید درک همین فقر هست؟ تو پستای قبل راجع به شناخت خدا به خدا گفتید اما هنوز برا من جا نیفتاده یا بهتره بگم قول های زیادی شنیدم راجع به معنی این جمله (( بک عرفتک و انت دللتنی )) می خوام بدونم درک توحید با درک فقر ما نیاز به حالت کشف داره؟؟؟ یا درش با همین تفکر هم باز میشه بروی ادم؟

با عرض سلام خدمت همه گرامیان.
دوستان عزیز اگر مطالعات را داشته باشند و این مطالبی که بنده عرض می کنم را نیز دنبال کنند،إن شاء الله مطالب را کم کم به صورت کامل خواهند فهمید.
تفکر وسیله ایست که خداوند بارها در قرآن آنرا مدح کرده و برخی امتیازات را برای متفکرین برمی شمرد.
البته به موقعش برخی مطالب فقط با کشف و شهود برای انسان تبیین می شود.(رزقنا الله و إیاکم)
بحث وجود را که مطرح کردیم،یکی از أغراض رسیدن به همین فقر ذاتی ما در مقابل خداوند بود که او غنی مطلق است.
شما مطلب را خوب گرفته اید،و إن شاء الله با تفکر ابواب بیشتری از علم برایتان باز خواهد شد.
درک همین فقر را باید آنقدر به خود تلقین کرد و آنقدر روی آن فکر کرد تا کاملا برای انسان حل شود،نهادینه شود، بعد از این مرحله است که وقتی در قلب نهادینه شد،از قلب به ظاهر سرایت کرده و حتی روی رفتار و گفتار آدمی نیز تأثیر می گذارد.
مثلا درک این فقر آنطور که بیان شد،قلب را خاشع می کند و قلب خاشع،ظاهر را خاضع می کند.

این هم یکی دیگر از برکات توحید.[/]

با سلام مجدد خدمت همه دوستان به خصوص استاد (بابت توضیحاتتون دستتون رو از راه دور می بوسم)
عذر خواهی می کنم اگه صحبتام پراکنده گویی هست. بیشتر یه بیقراریه نسبت به موضوعی که بحثش داره میره جلو...
اگه در حین ادراک ما همیشه به بن بست لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ برسیم اشک بریزیم که أَرِنِي و با لَن تَرَانِي آب پاکی رو رو دست ما بریزه، صادقانه بگم متن شاعرانه نمی نویسم بعضی وقتا تو خودم می بینم که دونستن یا شاید بگم بد فهمیدن این مطالب از ادامه راه منصرفم می کنه به تعطیل می افتم ( در مقابل تشبیه) اون حد وسطش کجاست؟؟؟....
این که عارفی گفته اگه همه ناامیدی تو لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ باشه همه ی امید تو وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ هست؟؟؟ یعنی چی؟ تو همین بصر برام توضیح بدید دلیل توحید چیه؟

[="Tahoma"][="Navy"]

مفتقر;279821 نوشت:
با سلام مجدد خدمت همه دوستان به خصوص استاد (بابت توضیحاتتون دستتون رو از راه دور می بوسم)
عذر خواهی می کنم اگه صحبتام پراکنده گویی هست. بیشتر یه بیقراریه نسبت به موضوعی که بحثش داره میره جلو...
اگه در حین ادراک ما همیشه به بن بست لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ برسیم اشک بریزیم که أَرِنِي و با لَن تَرَانِي آب پاکی رو رو دست ما بریزه، صادقانه بگم متن شاعرانه نمی نویسم بعضی وقتا تو خودم می بینم که دونستن یا شاید بگم بد فهمیدن این مطالب از ادامه راه منصرفم می کنه به تعطیل می افتم ( در مقابل تشبیه) اون حد وسطش کجاست؟؟؟....
این که عارفی گفته اگه همه ناامیدی تو لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ باشه همه ی امید تو وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ هست؟؟؟ یعنی چی؟ تو همین بصر برام توضیح بدید دلیل توحید چیه؟

بسمه تعالی
دقائق و لطائفى كه از جمله:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" استفاده مى‏ شود:
و اما اينكه فرمود:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ" براى دفع توهمى است كه ممكن بود در اينجا بشود، و مشركين كه مورد خطاب در اين آيه‏ اند بفهم ساده خود چنين بپندارند كه وقتى خداى تعالى وكيل برايشان است پس لا بد او هم مثل ساير وكلا كه متصدى اعمال جسمانى مى‏ شوند موجودى است مادى و جسمانى، لذا براى دفع اين توهم فرمود:" چشمها او را نمى‏ بينند" براى اينكه او عالى‏ تر از جسميت و لوازم جسميت است.
و اينكه فرمود:" وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" نيز دفع توهم ديگرى است، چون مشركين مردمى بودند معتاد به تفكر در ماديات و فرو رفته در حس و محسوسات، و بيم آن بود كه خيال كنند وقتى خداى تعالى محسوس به حاسه بينايى نباشد قهرا اتصال وجودى- كه مناط شعور و درك است- با مخلوقات خود نخواهد داشت، و در نتيجه همانطورى كه هيچ موجودى او را درك نمى‏ كند او نيز از حال هيچ موجودى اطلاع نخواهد داشت، و هيچ موجودى را نخواهد ديد- لذا خداى تعالى براى دفع اين توهم فرمود:" وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" او چشم‏ها را مى‏ بيند. آن گاه همين معنا را با جمله" وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ" تعليل نمود، چون" لطيف" به معناى رقيق و نفوذ كننده است، و" خبير" آن كسى است كه خبره و مطلع است. وقتى خداى تعالى محيط باشد به هر چيزى، و احاطه‏ اش هم احاطه حقيقى باشد قهرا شاهد و ناظر بر هر چيزى خواهد بود، و پيدا و پنهان هر چيزى را خواهد ديد، و به ظاهر و باطن هر چيزى عالم خواهد بود، ديگر ناظر بودن او بر تمامى احوال يك موجود او را از اينكه در همان حال بر تمامى احوال تمامى موجودات ناظر و واقف باشد باز نمى‏ دارد، و هيچ چيزى حجاب و فاصله بين او و بين موجودى ديگر نمى‏ شود، پس او هم چشمها را مى‏ بيند و هم آنچه را كه چشمها مى‏ بيند، و اما چشمهاى ما مخلوقات فقط ديدنى‏ ها را مى‏ بيند.
و اگر در اين آيه نسبت ادراك را به چشمها داده نه به صاحبان چشم براى اين است كه ادراك خداى تعالى از قبيل ادراكات حسى ما نيست، تا ادراك او هم مانند ادراك ما به ظواهر اشياء تعلق بگيرد. مثلا ديدن او مانند ديدن چشم ما كه تنها رنگ‏ها و روشنيها، دورى و نزديكى، كوچكى و بزرگى و حركت و سكون را مى‏ بيند نيست، بلكه علاوه بر اين، باطن هر چيزى را هم مى‏ بيند، پس خداى تعالى چشم‏ها را و آنچه را كه چشم‏ها درك مى‏ كنند مى‏ بيند و ليكن چشم‏ها او را نمى‏ بينند.
پس در اين دو آيه چنان بيان درخشان و راه هموار و سخن كوتاهى گنجانده شده كه عقل را حيران مى‏ كند، و با اينهمه هوشمندان را به رازهايى كه در پس پرده نهفته است آشنا مى‏ كند.(1)

این نوشتار کامل از حضرت علامه،پاسخ مناسبی برای شماست.در باب توحید هم إن شاء الله به زودی مطالبی عرض خواهد شد.

پی نوشت:
1-تفسیر الميزان،علامه سید محمد حسین طباطبائی،ج‏7، ص: 404[/]

[="Tahoma"][="Navy"]مرحوم آیت الله بهجت در مورد ترک معصیت می فرمودند:ترک معصیت در اعتقادات و عملیات . . . .
ترک معصیت در اعتقادات بسیار مهم است و معنای آن اینست که اعتقادات خود را اصلاح کنیم،و در صدر اعتقادات،اعتقاد به توحید است.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
مناسب است که در ادامه بحث ،حدیثی نورانی را از مولای عارفان علی ابن ابیطالب علیه السلام ،خدمت طالبان حقیقت تقدیم کنم:
«كميل‌ پرسيد: آن‌ حقيقت‌ ثابتۀ قديمه‌ كدامست‌ ؟!
حضرت‌ فرمود: تو را با آن‌ حقيقت‌ چكار ؟!
عرض‌ كرد: آيا من‌ صاحب‌ اسرار تو نمي‌باشم‌ ؟!
فرمود: آري‌ ! وليكن‌ بر تو ميتراود و ترشّح‌ مي‌نمايد آنچه‌ از فوران‌ وجود من‌ لبريز ميگردد !
عرض‌ كرد: آيا امكان‌ دارد مثل‌ توئي‌ پرسنده‌اي‌ را نااميد و بي‌بهره‌ گذارد؟!
فرمود: آن‌ حقيقت‌ عبارت‌ است‌ از انكشاف‌ و بروز انوار و تقديسات‌ دلائل‌ عظمت‌ جلال‌ خداوند بدون‌ هيچگونه‌ اشارتي‌ .
عرض‌ كرد: در اين‌ باره‌ ، توضيح‌ و بياني‌ را براي‌ من‌ بيفزا !
فرمود: نيست‌ و تاريك‌ شدن‌ هر موهوم‌ ، با بوجود آمدن‌ و روشن‌ شدن‌ آن‌ معلوم‌ .
عرض‌ كرد: در اين‌ باره‌ ، توضيح‌ و بياني‌ را براي‌ من‌ بيفزا !
فرمود: پاره‌ شدن‌ پردۀ مجاز و اعتبار ، به‌ علّت‌ طغيان‌ و غلبۀ اسرار حقيقيّۀ ازليّه‌ .
عرض‌ كرد: در اين‌ باره‌ ، توضيح‌ و بياني‌ را براي‌ من‌ بيفزا !
فرمود: جذب‌ نمودن‌ مقام‌ احديّتش‌ با صفت‌ يكي‌ كردن‌ و وحدت‌ بخشيدن‌ جميع‌ كائنات‌ و ماسوي‌ را به‌ سوي‌ خودش‌ .
عرض‌ كرد: در اين‌ باره‌ ، توضيح‌ و بياني‌ را براي‌ من‌ بيفزا !
فرمود:نوري‌ است‌ كه‌ از سپيده‌ دم‌ ازل‌ و تجرّد ، اشراق‌ مي‌كند؛ و آثارش‌ كه‌ توحيد و يكي‌ كردن‌ است‌ بر تمامي‌ مظاهر وجود و شؤونات‌ وحدت‌ ظاهر ميگردد .
عرض‌ كرد: در اين‌ باره‌ ، توضيح‌ و بياني‌ را براي‌ من‌ بيفزا !
فرمود: چراغ‌ انديشه‌ و فكر را خاموش‌ كن‌ كه‌ تحقيقاً صبح‌ حقيقت‌ و شهود و مشاهده‌ طلوع‌ نموده‌ است‌.»
[/]

[="Tahoma"][="Navy"] شرح و تفسیر سید حیدر آملی رحمة الله علیه بر حدیث مذکور:
سيّد حَيدَر در شرح‌ اين‌ فقرات‌ آورده‌ است‌:
اين‌ گفتار داراي‌ معاني‌ بسيار مي‌باشد كه‌ شارحين‌ آن‌ طيّ شروحشان‌ ذكر كرده‌اند .
و امّا شرح‌ معني‌ آن‌ بطور اجمال‌ اينستكه‌: حضرت‌ اشاره‌ مي‌نمايد به‌ ظهور خداي‌ تعالي‌ به‌ صورت‌ مظاهر ، و به‌ عدم‌ مظاهر در عين‌ ثبوت‌ آنها . زيرا گفتارش‌: كَشْفُ سُبُحَاتِ الْجَلَالِ مِنْ غَيْرِ إشَارَةٍ ، اشاره‌ مي‌باشد به‌ رفع‌ كثرت‌ اسمائيّه‌ پس‌ از رفع‌ كثرت‌ خلقيّه‌ ، كه‌ از آن‌ دو تا به‌ «مظاهر» تعبير ميگردد
و نيز اشاره‌ مي‌باشد به‌ اثبات‌ آنها و تحقّق‌ آنها بدون‌ اشاره‌اي‌ ، خواه‌ اشارۀ عقليّه‌ باشد خواه‌ حسّيّه‌ . و اين‌ رمز نيكوئي‌ است‌ كه‌ اشاره‌ دارد به‌ احاطه‌ و اطلاق‌ حقّ تعالي‌ ؛ به‌ سبب‌ آنكه‌ محيط‌ مطلق‌ اصلاً قابل‌ اشاره‌ نمي‌تواند بوده‌ باشد . زيرا كه‌ آن‌ اشاره‌ امكان‌ پذير نمي‌باشد بلكه‌ ممتنع‌ و مستحيل‌ است‌ .
و تقييد «سُبُحات‌» به‌ جلال‌ دون‌ جمال‌ ، به‌ علّت‌ آنستكه‌ جلالمخصوص‌ به‌ اسماء و صفات‌ است‌ و جمال‌ اختصاص‌ به‌ ذات‌ دارد ؛ يا اختصاص‌ جلال‌ به‌ صفات‌ قهريّه‌ و جمال‌ به‌ صفات‌ لُطفيّه‌ ، همانطور كه‌ دانستي‌. و بر هر يك‌ از دو تقدير ، سبحات‌ جلال‌ در تقدّم‌ انسب‌ مي‌باشد از سبحات‌ جمال‌ ؛ زيراكشف‌ سبحات‌ جمال‌ ممكن‌ نيست‌ مگر بعد از كشف‌ سبحات‌ جلال‌ . و اين‌ سيري‌ مي‌باشد از كثرت‌ به‌ سوي‌ وحدت‌ ، و از خلق‌ به‌ سوي‌ حقّ . و اين‌ سير نزد اكثر علماي‌ طريق‌ و عرفاي‌ بالله‌ بسيار پسنديده‌ است‌ .
و گفتار امام‌: مَحْوُ الْمَوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ ، ايضاً اشاره‌ است‌ به‌ رفع‌ مظاهر و مشاهده‌ كردن‌ ظاهر را در آنها بطور حقيقت‌ . زيرا هنگاميكه‌ سالك‌ محو بودن‌ موهومات‌ را كه‌ عبارت‌ هستند از «غير» و ناميده‌ مي‌شوند «مخلوقات‌» ـ كه‌ آنها چيزي‌ نيستند مگر نقش‌ خالي‌ موهومي‌ كه‌ به‌ استيلاء قوّۀ واهمه‌ و استيلاء شيطان‌ بر او ، در او استقرار يافته‌ و رسوخ‌ پيدا كرده‌ است‌ ـ و از ميان‌ برداشته‌ شدن‌ و ارتفاعشان‌ را از وجود خويشتن‌ بطور كلّي‌ ، بالعيان‌ مشاهده‌ نمايد ؛ معلوم‌ وي‌ كه‌ حقّ تعالي‌ است‌ از ميان‌ شكوك‌ و شبهات‌ وهميّه‌ هويدا و واضح‌ مي‌شود ، و بكلّي‌ از حجاب‌ رهائي‌ پيدا كرده‌ خلاص‌ ميگردد . يعني‌ آسمانِ قلب‌ و روحش‌ ، از ابر و غَمام‌ كثرات‌ خَلقيّه‌ پاك‌ و صاف‌ مي‌شود همچنانكه‌ آسمان‌ از ابر و غمام‌ پاك‌ و صاف‌ ميگردد . و از ميان‌ آن‌ ابرهاي‌ كثرت‌ ، حقّ براي‌ وي‌ ظهور مي‌نمايد . به‌ مثابۀ ظهور خورشيد پس‌ از زائل‌ شدن‌ ابر از آسمان‌ . و حقّ تعالي‌ را مشاهده‌ مي‌كند مانند مشاهدۀ ماه‌ در آسمان‌ در شب‌ بَدر (چهاردهم‌) بجهت‌ فرمودۀ رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌:
سَتَرَوْنَ رَبَّكُم‌ كَمَا تَرَوْنَ الْقَمَرَ لَيْلَةَ الْبَدْرِ !
«البتّه‌ شما به‌ زودي‌ پروردگارتان‌ را خواهيد ديد همچنانكه‌ ماه‌ شب‌ بدر را مي‌بينيد!»
ادامه دارد. . . .
[/]

[="Tahoma"][="Navy"] و گفتار امام‌: هَتْكُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِّرِّ ، داراي‌ دو معني‌ مي‌باشد:
اوّل‌: چون‌ بر انسان‌ اين‌ سرّ غلبه‌ يابد ، قدرت‌ اخفاء آنرا ندارد كه‌ روحش‌ را از آن‌ باز دارد ؛ مثل‌ حلاّج‌ و غيره‌ . بلكه‌ باكي‌ از اظهار آن‌ ندارد . و ممكن‌ است‌ اين‌ اظهار بدون‌ اختيار او بوده‌ باشد مانند كارهاي‌ شخص‌ مست‌ در صورت‌ ظاهر .
و بدين‌ امر حضرت‌ اشاره‌ فرمود كه‌ گفت‌: وَلَكِنْ يَرْشَحُ عَلَيْكَ مَا يَطْفَحُ مِنِّي‌ .
«وليكن‌ براي‌ تو ترشّح‌ مي‌كند و ميتراود آنچه‌ از من‌ بالا آمده‌ و لبريز شده‌ است‌.»
معني‌ دوّم‌: چون‌ بر انسان‌ اين‌ سرّ غلبه‌ پيدا كند ، به‌ پرده‌ها و حجابهائي‌ كه‌ عبارتند از مظاهر ، التفات‌ و توجّه‌ نمي‌كند ، و مشاهده‌ نمي‌نمايد مگر ظاهر در آنها را .
و بنابر اين‌ معني‌ ، مفاد كلام‌ اين‌ مي‌شود كه‌ از وجه‌ محبوب‌ پرده‌ برداشته‌ مي‌شود ، و بطور كلّي‌ حجاب‌ هَتك‌ مي‌شود و پاره‌ ميگردد . يعني‌ بالكلّيّه‌ حجاب‌ برداشته‌ و مرتفع‌ مي‌شود .
و اين‌ معني‌ از معني‌ اوّل‌ مناسب‌تر مي‌باشد با نسبت‌ به‌ آنچه‌ ما اينك‌ درصدد اثبات‌ آن‌ هستيم‌ .
و گفتار امام‌ در دنبال‌ اين‌ فقره‌: جَذْبُ الاحَدِيَّةِ بِصِفَةِ التَّوْحِيدِ (جذب‌ كردن‌ مقام‌ احديّت‌ ، انسان‌ را با صفت‌ يكي‌ كردن‌ موجودات‌) شاهد بر اين‌ معني‌ است‌ . زيرا حضرت‌ ميفرمايد: پس‌ از اين‌ مرحله‌ مقام‌ احديّت‌ ذاتيّه‌اي‌ كه‌ قابل‌ كثرت‌ نيست‌ ، او را به‌ سوي‌ توحيد صرف‌ و وحدت‌ محضه‌اي‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از حضرت‌ جمع‌ و مقام‌ فناء محبّ در محبوب‌ كه‌ بيانش‌ خواهد آمد ، جذب‌ مي‌كند .
و بدينجهت‌ است‌ كه‌ حضرت‌ چون‌ از اينمقام‌ برگذشت‌ ، شروع‌ كرد در مرحلۀ كيفيّت‌ ظهور و تفاصيل‌ حقّ كه‌ عبارت‌ مي‌باشد از مقام‌ فَرق‌ بعد از جمع‌ ؛ و فرمود:
نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الازَلِ، فَتَلُوحُ عَلَي‌ هَيَاكِلِ التَّوْحِيدِ ءَاثَارُهُ .
يعني‌ حقّ كه‌ مسمّي‌ مي‌باشد به‌ حقيقت‌ ، نوري‌ است‌ كه‌ اشراق‌ مي‌كند يعني‌ ظهور پيدا مي‌نمايد از طرف‌ صبح‌ ازل‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از ذات‌ مطلقه‌ . فَيَلُوحُ عَلَي‌ هَيَاكِلِ التَّوْحِيدِ يعني‌ ظهور مي‌كند بر تمام‌ مظاهر وجود به‌ آثارش‌ و افعالش‌ و كمالاتش‌ و خصوصيّاتش
معني‌ « لَوْ كُشِفَ الْغِطَآءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِينًا. و اين‌ إخبار است‌ از ظهور ذات‌ در مظاهر اسماء و صفات‌ در ازل‌ و ابد ، و مشاهدۀ وحدت‌ در صورتهاي‌ كثرت‌ ، و مشاهدۀ جمع‌ در عين‌ تفصيل‌ ، و وجود تفاصيل‌ در عين‌ جمع‌ ؛ كه‌ اينك‌ ذكر آن‌ گذشت‌ . و اين‌ مرتبه‌اي‌ است‌ كه‌ مقامي‌ مافوق‌ آن‌ نيست‌ و شهودي‌ در ماوراء آن‌ موجود نمي‌باشد ، و همانست‌ كه‌ حضرت‌ تعبير نموده‌ است‌ از آن‌ به‌ لَوْ كُشِفَ الْغِطَآءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِينًا . «اگر پرده‌ برداشته‌ شود ، بر يقين‌ من‌ چيزي‌ افزوده‌ نمي‌گردد.» و غير حضرت‌ گفته‌اند: لَيْسَ وَرآءَ عُبّادانَ قَرْيَةٌ . «در آن‌ سوي‌ عُبّادان‌ قريه‌اي‌ وجود ندارد.»
و از همين‌ جهت‌ بود كه‌ چون‌ كميل‌ طلب‌ زيادتي‌ بيان‌ و شرح‌ نمود حضرت‌ فرمود: أَطْفِ السِّرَاجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ . يعني‌ چراغ‌ عقل‌ و سؤال‌ با زبان‌ فكرت‌ را در وقت‌ طلوع‌ صبحِ مكاشفه‌ و مشاهدۀ وجه‌ حقّ در آن‌ كشف‌ ، خاموش‌ كن‌ !
چرا كه‌ كشف‌ و شهود ، از عقل‌ و ادراك‌ آن‌ بي‌نياز است‌ ؛ همچنانكه‌ صبح‌ از چراغ‌ و درخشيدن‌ آن‌ بي‌نياز است‌ . و عيان‌ احتياج‌ به‌ بيان‌ ندارد ؛ وَ لَيْسَ الْخَبَرُ كالْمُعايَنَةِ .
و اگر تو بگوئي‌: اين‌ كلام‌ ، گفتاري‌ است‌ غريب‌ عجيب‌ متناقض‌ . ما معني‌ آنرا نفهميديم‌ و به‌ سوي‌ ادراك‌ آن‌ راهي‌ را پيدا ننموديم‌ . بنابراين‌ قدري‌ واضحتر از اين‌ سخن‌ ، پرده‌ از رخساره‌اش‌ برگير ! و يا در صورت‌ مثالي‌ كه‌ به‌ ذهن‌ ما نزديك‌ باشد شرح‌ و بياني‌ بياور بطوريكه‌ ما آنرا بفهميم‌ و از آن‌ به‌ مقصود و مطلوبمان‌ برسيم‌ !
ادامه دارد . . . .
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]زيرا ما از اين‌ جهان‌ غير از كثرات‌ متباينۀ مختلفه‌اي‌ كه‌ در معرض‌ زوال‌ و تغيّر مي‌باشد چيزي‌ را مشاهده‌ نمي‌كنيم‌ . و ما بدانها علم‌ و شناسائي‌ نداريم‌ مگر آنكه‌ آنها غير از حقّ هستند و آنها مخلوق‌ و آفريده‌ شده‌ مي‌باشند . و تو ميگوئي‌ آنها حقّ هستند و در عالم‌ وجود غير از حقّ تعالي‌ چيزي‌ وجود ندارد . و تمام‌ موجودات‌ مظاهر او هستند . و در ميان‌ حقّ و ميان‌ مظاهرش‌ ، در واقع‌ و حقيقت‌ امر ، فرقي‌ نيست‌ ! و اين‌ مطلبي‌ است‌ بس‌ مشكل‌ ، و كلامي‌ است‌ بس‌ دقيق‌ كه‌ ما معني‌ آنرا نمي‌فهميم‌ . و در ميان‌ اين‌ كثرات‌ و ميان‌ حقّ تعالي‌ فرقي‌ نمي‌گذاريم‌ مگر بر وجهي‌ كه‌ ما گفتيم‌ ؛ و بين‌ گفتار ما و گفتار شما بينونت‌ و اختلاف‌ شديدي‌ وجود دارد .
من‌ در پاسخت‌ مي‌گويم‌: اين‌ مطلب‌ امري‌ است‌ سهل‌ ، و ادراكش‌ در غايت‌ سهولت‌ و آساني‌ است‌ ، و معنيش‌ در نهايت‌ وضوح‌ است‌ . و مراراً و كراراً ذكرش‌ به‌ ميان‌ آمده‌ است‌ وليكن‌ تو در ظلمات‌ طبيعت‌ و دركات‌ بشريّت‌ بلكه‌ در أسفل‌ السّافلين‌ از درجات‌ تقليدي‌ كه‌ آن‌ از عظيمترين‌ حجابها مي‌باشد گرفتار شده‌اي‌ !
و در حقيقت‌ نسبت‌ تو با اين‌ گروه‌ و طائفه‌اي‌ كه‌ اين‌ معني‌ را مي‌فهمند ، مانند جنين‌ مقيّد در زندان‌ مَشيمه‌ است‌ نسبت‌ به‌ طفل‌ مميِّز ، يا مانند طفل‌ مميّز نسبت‌ به‌ شخص‌ عاقل‌ ، يا مانند شخص‌ عاقل‌ نسبت‌ به‌ مرد عالم‌ ، يا مانند مرد عالم‌ نسبت‌ به‌ رجل‌ عارف‌ ، يا مانند رجل‌ عارف‌ نسبت‌ به‌ وليّ كامل‌ ، يا مانند وليّ نسبت‌ به‌ پيغمبر ! و ميان‌ اين‌ مراتب‌ تفاوتي‌ است‌ بسيار .
و لهذا خداي‌ تعالي‌ فرمود: إنَّ في‌ ذَلِكَ لَا ياتٍ لاِولي‌ الالْبابِ . تا آنكه طمع‌ ننمايند در آن‌ ، قِشريّين‌ و صاحبان‌ پوستۀ بدون‌ مغز و لُبّ ؛ آنانكه‌ اهل‌ ظاهرند و اهل‌ تفكّر و انديشه‌اند و بس‌ . و اين‌ به‌ جهت‌ آن‌ مي‌باشد كه‌ اين‌ دسته‌ نسبت‌ به‌ انبياء و اولياي‌ كُمَّلين‌ كه‌ ايشان‌ اُولوالالباب‌ هستند ، همچون‌ پوست‌ و قشرند نسبت‌ به‌ مغز و لبّ.
[/]

استاد;283942 نوشت:

من‌ در پاسخت‌ مي‌گويم‌: اين‌ مطلب‌ امري‌ است‌ سهل‌ ، و ادراكش‌ در غايت‌ سهولت‌ و آساني‌ است‌ ، و معنيش‌ در نهايت‌ وضوح‌ است‌ . و مراراً و كراراً ذكرش‌ به‌ ميان‌ آمده‌ است‌ وليكن‌ تو در ظلمات‌ طبيعت‌ و دركات‌ بشريّت‌ بلكه‌ در أسفل‌ السّافلين‌ از درجات‌ تقليدي‌ كه‌ آن‌ از عظيمترين‌ حجابها مي‌باشد گرفتار شده‌اي‌ !
و در حقيقت‌ نسبت‌ تو با اين‌ گروه‌ و طائفه‌اي‌ كه‌ اين‌ معني‌ را مي‌فهمند ، مانند جنين‌ مقيّد در زندان‌ مَشيمه‌ است‌ نسبت‌ به‌ طفل‌ مميِّز.....

حقیقتاً حق مطلب را بیان فرمودید.این گرفتاری رفع نمیشود،این ظلمات طبیعت و درکات بشریّت... از این ها چه طور به در آییم؟ راه چیست و چاه کدام است؟
شاید احساس بیرون آمدن از تقلید و طور دیگر نگاه کردن به موجودات در درونمان کمی شکل گرفته باشد،اما حقیقتاٌ آنطور که باید و شاید،دل آرام نشده...حقیقت بر دل تجلّی نکرده و تا غفلت پیش می آید،آن دید کثرت بینی،آن دید نقص بینی بازمیگردد.گویی ملکه ای راسخ در وجودمان شده.چه کنیم استاد گرامی؟

رضاهو;285455 نوشت:

حقیقتاً حق مطلب را بیان فرمودید.این گرفتاری رفع نمیشود،این ظلمات طبیعت و درکات بشریّت... از این ها چه طور به در آییم؟ راه چیست و چاه کدام است؟
شاید احساس بیرون آمدن از تقلید و طور دیگر نگاه کردن به موجودات در درونمان کمی شکل گرفته باشد،اما حقیقتاٌ آنطور که باید و شاید،دل آرام نشده...حقیقت بر دل تجلّی نکرده و تا غفلت پیش می آید،آن دید کثرت بینی،آن دید نقص بینی بازمیگردد.گویی ملکه ای راسخ در وجودمان شده.چه کنیم استاد گرامی؟

چه کنیم؟؟؟؟؟
اگر برنامه ای عملی برایه این کار باشه خیلی خوب میشه
الان یجورایی سردر گم شدم واقعا نمی دونم باید چکار کنیم . 

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
فعلا یک جمله عرض کنم تا بعد.
اکنون که نوشتار شما را خواندم،اشکهایم جاریست و از عمق جان از حضرت رب الارباب برای همه شما مشتاقان معارف ناب توحیدی توفیق روز افزون و مدد خاصش را طلب می کنم.
عزیزان اگر چون من بی سر و پایی که در ملکوت عالم هم آبرویی ندارد، چنین مشتاق و مشعوف کمال شماست،ببنید حضرت صاحب الأمر چه دغدغه ای برای شما دارند،ببینید ایشان چگونه دعایتان می کنند.
البته این دعای آقا کجا و دعای چون من بیچاره ای کجا . . . . .
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم/لطفها می کنی ای خاک درت تاج سرم
[/]

سلام استاد
من هم متن شما رو خوندم تو چشمام اشک جمع شد دوست دارم این شعر و هدیه کنم به شما...

وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دل ها وی مُهر تو بر لب ها
وی شور تو در سر ها وی سِرِّ تو در جان ها
تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم
بعد تو روا باشد نقض همه پیمان ها
تا خار غمت عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
آن را که چنین دردی از پای در اندازد
باید که فرو شوید دست از همه درمان ها
گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابان ها
هر تیر که در کیشت گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

بسمه تعالی
آخر الزَّمان‌، زمان‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ است‌؛ و آن‌ حضرت‌ را پيامبر آخر الزمان‌ گويند و سورۀ قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ، اللَهُ الصَّمَدُ، لَم‌ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُن‌ لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ؛ با شش‌ آيۀ اوّل‌ از سورۀ حديد:
سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي‌ السَّمَواتِ وَ الارْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ * لَهُ مُلْكُ السَّمَواتِ وَ الَارْضِ يُحْيِي‌ وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلَي‌ كُلِّ شَي‌ءٍ قَدِيرٌ * هُوَ الاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَي‌ءٍ عَلِيمٌ * هُوَ الَّذِي‌ خَلَقَ السَّمَواتِ وَ الارْضِ فِي‌ سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي‌ عَلَي‌ الْعَرْضِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي‌ الارْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنهَا وَ مَا يُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ وَ مَا يَعْرُجُ فِيهَا وَ هُوَ مَعَكُم‌ أَيْنَ مَا كُنتُم‌ وَ اللَهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ * لَهُ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَ الارْضِ وَ إِلَي‌ اللَهِ تُرْجَعُ الاُمور * يُولِجُ الَّيْلَ فِي‌ النَّهَارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي‌ الَّيْلِ وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدورِ.
آياتي‌ است‌ كه‌ از صريح‌ترين‌ آيات‌ در وحدت‌ أقدس‌ حقّ به‌ وحدت‌ حقّۀ حقيقيّه‌ و صِرفۀ اوست‌. و حضرت‌ سجّاد عليه‌ السّلام‌ در اين‌ گفتار خود مي‌رساند كه‌: امّت‌هاي‌ سالفه‌ تاب‌ و توانِ ادراك‌ اين‌ نوع‌ از توحيد را نداشته‌اند؛ و چون‌ به‌ بركت‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ افرادي‌ متعمّق‌ در سلوك‌ توحيد در آخر الزّمان‌ به‌ وجود مي‌آيند؛ خداوند اين‌ باب‌ را براي‌ آنها مفتوح‌ نمود؛ و اين‌ آيات‌ را فرو فرستاد. (1)

صدر المتألّهين‌ مي‌گويد: وقتي‌ من‌ به‌ اين‌ حديث‌ رسيدم‌ گريه‌ كردم‌.

پاورقی:
1- شاهد بر اين‌ گفتار روايات‌ كثيري‌ است‌ كه‌ در أدعيه‌ و زيارات‌ وارد شده‌ است‌؛ و دلالت‌ دارند بر آنكه‌ شناختن‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ نورانيّت‌ شناختن‌ خداست‌. و اين‌ روايات‌ داراي‌ مضامين‌ مختلفي‌ مي‌باشند. از جمله‌ روايتي‌ است‌ كه‌ در ملحقّات‌ «احقاق‌ الحقّ»؛ ص‌ 594 از ج‌ 11 از علاّمۀ شهير ابن‌ حسنويه‌ در كتاب‌ «درّ بحر المناقب‌» ص‌ 128 مخطوط‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ فرمود: حسين‌ بن‌ عليّ عليهما السّلام‌ براي‌ ايراد خطبه‌ به‌ سوي‌ اصحابشان‌ خارج‌ شدند و چنين‌ گفتند.
أيّها النّاس‌! إنّ الله‌ ما خلق‌ خلق‌ الله‌ إلاّ ليعرفوه‌؛ فإذا عرفوه‌ عبدوه‌؛ و استغنوا بعبادته‌ عن‌ عبادة‌ ما سواه‌. فقال‌ رجلٌ: يابن‌ رسول‌ الله‌! ما معرفة‌ الله‌ عزّوجلّ؟ فقال‌: معرفة‌ أهل‌ كلّ زمان‌ إمامه‌ الّذي‌ يجب‌ عليهم‌ طاعته‌. و ما در كتاب‌ «لمعات‌ الحسين‌» از طبع‌ دوّم‌ در ص‌ 9 آورده‌ايم‌. و شاهد بر صدق‌ متن‌ و مضمون‌ اين‌ حديث‌ مبارك‌، روايات‌ متواتري‌ است‌ كه‌ مي‌گويد: مَن‌ مات‌ و لم‌ يعرف‌ إمام‌ زمانه‌، مات‌ ميتةً جاهليّة‌. زيرا مردمان‌ جاهلي‌ با غيرشان‌ تفاوتي‌ ندارند مگر به‌ توحيد حقّ تعالي‌، و چون‌ اين‌ معني‌ فقط‌ به‌ معرفت‌ امام‌ تحقّق‌ مي‌پذيرد؛ بنابراين‌ معرفت‌ امام‌ به‌ نورانيّت‌، عين‌ معرفت‌ حقّ است‌.

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی رحمة الله علیه در کتاب توحید علمی و عینی ص 41 می فرمایند:

مرحوم‌ آية‌ الله‌ عارف‌ بي‌بديل‌: حاج‌ ميرزا علي‌ آقاي‌ قاضي‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ مي‌فرموده‌ است‌: محال‌ است‌ كسي‌ به‌ درجۀ توحيد، و عرفان‌ برسد، و مقامات‌ و كمالات‌ توحيدي‌ را پيدا نمايد و قضيّۀ ولايت‌ بر او منكشف‌ نگردد.
ايشان‌ معتقد بوده‌اند كه‌: بزرگاني‌ كه‌ نامشان‌ در كتب‌ عرفان‌ ثبت‌ است‌، و آنها را واصل‌ و فاني‌ مي‌شمرند؛ و از أهل‌ ولايت‌ نبوده‌اند؛ بلکه از عامه بشمار می‌آیند ؛یا واصل نبوده‌اند، و ادعای این معنی را می‌نموده‌اند، و يا تحقيقاً ولايت‌ را ادراك‌ كرده‌اند؛ ولي‌ بر حسب‌ مصلحت‌ زمان‌هاي‌ شدّت‌ و حكّام‌ و سلاطين‌ جور كه‌ از عامّه‌ بوده‌اند، تقيّه‌ مي‌كرده‌، و ابراز نمي‌نموده‌اند؛ مانند شيخ‌ سليمان‌ قندوزي‌ حنفي‌ صاحب‌ «ينابيع‌ المودّة‌»، و مانند سيّد علي‌ همداني‌ صاحب‌ كتاب‌ «مودّة‌ القربي‌»، و مانند مولي‌ محمّد رومي‌ بلخي‌ صاحب‌ كتاب‌ «مثنوي‌».
[/]

سلام خدمت جناب استاد گرامی.
اگر لطف بفرمایید و مصلحت بدانید، کتب دیگری را برای ادامه سیر مطالعاتی دوستانی که علاقه مند به بحث ها هستند معرفی بفریمایید.بنده به شخصه کتاب ها را مطالعه کردم،و بسیار علاقه مند هستم مباحث در باب توحید را ادامه دهم.
نکته ای هم در باب کتب مطالعه شده عرض کنم؛از کتبی که لطف فرمودید و معرفی فرمودید بسیار استفاده کردم،خصوصا کتاب شهید دسغیب،فصل های آخر.کتاب آیت الله مصباح هم با همان روش به قول معروف، مشاء بحث ها را پیش برده بود و بر ذات خداوند دلیل و برهان اقامه فرموده بودند.گرچه اگر قابلیت بنده بیش از این بود،قطعاً اسرار و حکمت هایی بیش از این افاضه میشد.

اما عمده دریافت بنده از مباحث توحیدی،خصوصا در بحث های فلسفی و خصوصاً مباحث حکمت متعالیه،این است که ارتباط بسیار بسیار تنگاتنگی با تزکیه دارد.به این معنی که هر چه تزکیه روح و جان دقیق تر و عمیق تر باشد،دریافت حقایقی که بعضاً به عقل در نمی آیند و با حساب های عادی قابل حل نیستند،شدید تر است.گاهی مسایلی به شخص رو می آورد که زبانی برای بیانش ندارد،برهانی برای اثباتش ندارد اما فرمایشات بزرگان را منطبق بر دریافت خود مییابد و یا میبیند حرف های اولیه ی فلسفه به دلش نمینشینند،اما برهانی بر ردّ آنها ندارد،اما به فرمایشات اساسی تر که میرسد،همچون تشنه ای میماند که به آب رسیده و نوشیده و رفع تشنگی را به علم شهودی یافته، اما دلیلی عقلی و قابل کتابت بر رفع عطش آب در حال تشنگی،برای تشنگانی که بیهوده سر به بیابان برای یافتن سراب میگذرارند ندارد.

به نام او

بله من هم کتب را مطالعه کردم و منتظر استادم تا کتب دیگر را معرفی کنید .

یا حق

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
دوستان عزیزی که مشتاق ادامه مطالعه هستند، لطف بفرمایند اگر سه کتاب قبل را خوانده اند،مطالعه این کتاب را شروع کنند.
تفسیر موضوعی قرآن کریم، توحید در قرآن، ج 2، آیت الله جوادی آملی شالوده توحید در قرآن کریم در این کتاب، در سه بخش: الف. اثبات توحید ب. مراتب توحید 3. ابطال شرک، بحث گردیده است.
[/]

حق تعالى واحد عددى نيست.
برخی کلمات مولی الموحدین امیر المومنین علی علیه السلام،در باب توحید:
«واحد لا بعدد، و دائم لا بامد - الاحد بلا تأويل عدد - لا يشمل بحد و لا يحسب بعدّ - من وصفه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقد أبطل ازله - كل مسّمى بالوحده غيره قليل»
همه اين كلمات در رابطه با آنست كه: خدا با وحدت عددى توصيف نمى‏ شود.
بلكه منظور از «واحد- احد» درباره خدا آنست كه: «فرض فرد ديگرى براى خدا ممكن نيست» توضيح اينكه: واحد عددى آنرا گويند كه فرض فرد ديگرى نظير آن ممكن باشد. هرگاه چيزى را فرض كنيم كه تحقّق يافته است و ديديم عقلا ممكن است چيزى مانند آن نيز تحقق يابد و به وجود آيد، آن چيز اول را واحد عددى مي گويند.
اما اگر آن چيز اول طورى باشد كه فرد ديگرى نظير آن قابل فرض نباشد در اينصورت ان شى‏ء را واحد عددى نگويند، بلكه معنى «واحد» در آنجا اين است كه: «فرض فرد ديگرى براى آن محال است» مثلا بنابر فرض آنكه: عالم ماده نامحدود است(که چنین هم هست)، ديگر عالمى نظير آن قابل تصور نيست، زيرا هر چه تصوّر كنيم يا عين آن عالم و يا جزئى از آن خواهد بود.
هكذا وجود خدا، وجود محض و بى ‏نهايت است و هر چه را مثل او و دوّم او فرض كنيم، يا خود اوست يا مانند او نيست. و اگر مانند او باشد، هر دو از بى‏ نهايت و وجود محض بودن ساقط مى‏ شوند، زيرا لازمه «دوئيت» محدوديّت و داراى حدّ مشترك و حدّ مخصوص بودن است، پس خدا واحد است، يعنى فرض فرد دوم و مصداق دوم براى او محال است. اكنون مى‏ رسيم به ترجمه جملات امام صلوات اللّه عليه كه در عاليترين انديشه بشرى و عرفانى براى بار نخست اين حقائق را بيان فرموده است.
«واحد لا بعدد» يعنى خدا وجود مطلق و بى ‏نهايت است،فرض مصداق‏ ديگرى نظير او محال است، پس او «واحد» است. ولى نه به معناى عددى آن، و گرنه امكان و محدوديت و سقوط از وجود محض بودن پيش خواهد آمد.
معناى «الاحد بلا تأويل عدد» نيز همين است.
«لا يشمل بحّد و لا يحسب بعّد» يعنى: هيچ حدّ و تعريفى او را در بر نمى‏ گيرد و به او شامل نمى ‏شود، و با شمردن به حساب نيايد، زيرا اين هر دو منافى مطلق و بي نهايت بودن است.
«من وصفه فقد حدّه» يعنى هر كس او را با صفتى زائد بر ذات توصيف كند، او را محدود كرده و از بي‏ نهايت بودن ساقط كرده است، آرى دوئيت منافى بى‏ نهايت بودن است،
«و من عدّه فقد ابطل ازله» شمارش و امكان فرد ديگرى ازلى و قديم بودن خدا را از بين مى ‏برد، زيرا كه چنين شمارش سبب محدود بودن است.
«كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل» جز خدا هر چيزي كه با وحدت توصيف شود وحدت او وحدت عددى است، پس او نسبت به فرد مفروض ديگر قليل است. زيرا فرض فرد ديگر او را زياد مى ‏كند، مگر خدا زيرا كه وحدتش عددى نيست، سبحان اللّه از اين انديشه عجيب‏ امام علیه السلام.

برگرفته از کتاب مفردات نهج البلاغه استاد سید علی اکبر قرشی.با کمی تصرف.

[="Tahoma"][="Navy"]حقیقتا که اهل توحید بسیار کم هستند . . . . . . . . .[/]

با سلام خدمت همه دوستان
مثل تمام حقایقی که هم جاذبه دارند هم دافعه ( البته دافعه اون ها به خاطر درک ناقص هست) توحید که می تونیم بگیم بالاترین حقیقت هستی هست هم ازین قاعده مستثنی نیست، اما من همواره وقتی به توحید اونجور که باید درک بشه فکر می کنم که وحدتش عددی نیست تمام وجودم دچار ترس میشه؟!! نمی دونم چرا؟!!!!
از استاد می خوام این فرمایش حضرت امیر(ع) رو توضیح بدند:
قبل از هر معلومى، عالم بوده علم وقتی که معلومی وجود نداشته باشه چجور معنی میشه ؟؟ ایا اون معلومات مخلوقاتند و یا اون علم مربوط به علم به بود خود خدا میشه؟؟

[="Tahoma"][="Navy"]

مفتقر;293992 نوشت:
قبل از هر معلومى، عالم بوده علم وقتی که معلومی وجود نداشته باشه چجور معنی میشه ؟؟ ایا اون معلومات مخلوقاتند و یا اون علم مربوط به علم به بود خود خدا میشه؟؟

بسمه تعالی
هر دو مورد می شود.
اگر مقصود از معلوم،مخلوق باشد.ایرادی ندارد،زیرا مخلوق می تواند به وجود ذهنی موجود باشد قبل از آنی که به وجود خارجی موجود شود.
و اگر مقصود از معلوم خود خداوند باشد،از باب علم خداوند به ذات خودش می باشد.
در هر صورت مقصود از وجود عالم قبل از معلوم ازلی بودن خداوند است.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]با سلام
لطفا یکی از عزیزان،پیگیر مطالعه کتابها توسط دوستان باشد.
دوستانی که در اول طرح اعلام آمادگی کردند.
ممنونم.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]سلام علیکم
به علت عدم استقبال دوستان گرامی،تاپیک ادامه پیدا نخواهد کرد.
إن شاء الله مطالبی که تا کنون عرضه شد قابل استفاده برای خوانندگان باشد.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

زحمت این جمع بندی ها را همکار بزرگوار جناب سینا کشیده اند،که بر خود لازم می دانم از ایشان تشکر کرده و برایشان از ایزد منّان توفیقات روز افزون مسألت کنم.آمین
و قوله تعالی: إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً.

پست جمع بندی 1:
در میان معارف الهی اعم از معاد و نبوت و امامت و دیگر معارف لازم،نخ تسبیح و مرجع(محل رجوع،نقطه اتِکا)توحید است و تا خداشناسی و معرفت به خدا نباشد معارف دیگر قابل طرح نیستند و در واقع اثر ندارند؛
انسانی که مراتب توحید را حائز می شود و موحد تر می شود و ذرات و غبار شرک را از تمام شئون وجودیش دور می کند اگر رذائل مختلفی هم داشته باشد در پرتو توحید همه رذائل از بین خواهد رفت.
وقتی حرف از توحید به میان می آید برخی فکر می کنند که توحید هم جزئی از معارف است و ربط خاصی به دیگر معارف ندارد ولی آنچه که ما در مورد آن صحبت می کنیم در واقع معرفتی است که در همه معارف تأثیر گذار است زیرا شناخت درست و صحیح از خداوند حتی به پائین ترین مراتب آن باعث خواهد شد که مطالب و معارف دیگر هم فهمیده شوددر اخلاقیات ، بیشتر ضعفها در ارتکاب رذائل و کسب فضائل، از ضعف در اعتقادات نشأت گرفته واعتقادات ضعیف و سست و ناقص هم ریشه در ضعف در توحید دارد.
معرفت درست به توحید سواد چندانی نیاز ندارد و اگر غیر از این بود خداوند همه افراد را مکلف به این شناخت نمی کرد چه اینکه تقلید در اصول عقاید برای هیچ کس(مکلف) جایز نیست.

توحید از جمله معارفی است که بر هر مومنی وجوب قطعی دارد که آنرا کسب کند،هر چند که مراتب زیادی برای این معرفت متصور است ولی کسب درست این معرفت ،به ادنی (کمترین)مراتب آن بر همه افراد لازم و واجب است.
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]پست جمع بندی 2:
وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر می کنیم.در مقابل وجود عَدَم است که از آن به نیست و نیستی تعبیر می شود. و چون عدم نیست و نیستی است پس عدم هیچ است و هیچ،چیزی نیست تا مشهود گردد و اگر بحثی از عدم پیش آید به طُفیل وجود خواهد بود.پس وجود است که منشاء آثار گوناگون است و هر چه که پدید می آید باید از وجود باشد نه از عدم. و من بدیهی تر از این درس چیزی نمی دانم.(1)
اینکه حضرت علامه فرمودند: عدم به طفیل وجود مطرح می شود، یعنی اینکه عدم چیز مستقلی نیست و فقط در ذهن آنهم به قدرت ذهن انسان ،در مقابل مفهوم وجود انتزاع می شود.
مفهوم وجود یا همان هستی نیاز به تعریف ندارد چون مفهومی بدیهی است،هستی یعنی چیزی که هست.در این تعریف هم،وجود را با وجود تعریف کردیم که در واقع تعریف کاملی نیست
زیرا در تعریف یک مفهوم یا یک شیء، لازم است تعریف ،روشن کننده معّرَف(تعریف شونده،مورد تعریف قرار گرفته) باشد که در مورد وجود چنین چیزی امکان ندارد. زیرا وجود و هستی خود در تعریف دیگر مفاهیم به کار می رود.پس عدم یک مفهوم انتزاعی است و واقعیت و حقیقتی ندارد،حتی قابل اشاره هم نیست که مثلا بگوئیم فلان جا عدم است،چیزی نیست؛ زیرا همین که اشاره کنیم در واقع برای آن وجود و هستی قائل شده ایم.
اینکه برخی دوستان مثال به عدم سرما یا گرما یا چیزهای دیگر زدند؛این عدم ها را عدم مضاف گویند ،مثلا بنده که الان در حال نوشتن هستم ،به بیانی عدم راه رفتن برای من اثبات پذیر است.
این چنین مواردی را عدم مضاف گویند ،اما عدم مطلق فقط به قدرت ذهن آنهم به وسیله وجود قابل تشخیص و ادراک است و إلا عدم مطلق محال است.

پی نوشت:
1-دروس معرفت نفس ،علامه حسن حسن زاده آملی،صفحه 2

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]پست جمع بندی 3:
ربط بحث توحید با مسأله وجود در چیست؟
حقیقتی به نام وجود در تمام موجودات جاری و ساری است،البته به شدت و ضعف،ولی حقیقت همه یکی است و چیزی ورای وجود نیست،حتی ماهیت(مثل ماده)حدّ الوجود است ،یعنی ماهیت میزان گستردگی و اندازه این وجود را مشخص می کند.مثلا سنگ که آنهم دارای وجود است با این ماهیت جماد بودن که دارد ،وجودش محدود شده است،یعنی از آن بیشتر و قوی تر نیست(رشد نمی کند،تکلم ندارد و . . . .).
لذا این ماهیت در واقع چیز جدائی نیست بلکه حد و اندازه وجود را ماهیت گویند.
پس تا اینجا می توان نتیجه گرفت ماهیت داشتن یا محدود بودن در واقع نوعی نقص است که در خداوند راه ندارد و لذا خدا ماهیت ندارد.
همچنین مشخص می شود که وجود خداوند کامل ترین و تام و تمام ترین وجودها می باشد و همه موجودات در واقع وجود خود را از خداوند متعال دارند: و نفختُ فیه من روحی.
چراغي‌ كه‌ در اين‌ مسجد روشن‌ است‌ خودش‌ في‌ حدّ نفسه‌ روشن‌ است‌، و بقيّۀ اشيائي‌ كه‌ در اين‌ مسجد روشن‌ است‌، به‌ نور چراغ‌ روشن‌ است‌ نه‌ به‌ نور خود. نور چراغ‌ افتاده‌ به‌ تاريكيها و چيزهاي‌ موجود تاريك‌، آنها را روشن‌ نموده‌ است‌. ما بايد براي‌ آنكه‌ چراغ‌ را ببينيم‌ و چراغ‌ را بشناسيم‌، خودِ آن‌ را ببينيم‌ نه‌ نوري‌ را كه‌ از چراغ‌ به‌ اشياء افتاده‌ است‌. ما با رويت‌ نور مترشّح‌ از چراغ‌ كه‌ به‌ زمين‌ افتاده‌ و به‌ اين‌ شي‌ء و آن‌ شي‌ء پرتو افكنده‌ است‌ نمي‌توانيم‌ خود چراغ‌ را رويت‌ نمائيم‌. چراغ‌ را بايد با خود چراغ‌ ديد، نه‌ با چيزهاي‌ ظلماني‌ و تاريكي‌ كه‌ از چراغ‌ نور گرفته‌ و روشن‌ شده‌اند.
پس‌ خدا را بايد بوسيلۀ خود خدا شناخت‌ نه‌ با غير خدا كه‌ بنيان‌ وجودش‌ و تار و پود حقيقتش‌ و ظهورش‌ ازخداوند بوده‌ است‌.

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]پست جمع بندی 4:
در رابطه با شناخت ومعرفت به خدا دو گونه ديدگاه وجود دارد: دسته اي مي گويند خدا را از آثار خدا مي‌توان‌ شناخت‌، آن‌ هم‌ معرفت‌ اجماليّه‌ نه‌ تفصيليّه‌. زمين‌، آسمان‌، سبزه‌، آب‌، از ذرّه‌ تا كهكشان‌، از پشّه‌ تا فيل‌ خدا نما هستند. اينها چون‌ آيت‌ خداوندي‌ مي‌باشند، هر يك‌ بقدر گسترش‌ وجودي‌ خويشتن‌ خدا را نشان‌ مي‌دهند. قرآن‌ هم‌ دعوت‌ به‌ رجوع‌ به‌ آثار مي‌نمايد. و از اينجاست‌ كه‌ تَفَكَّرُوا فِي‌ ءَالآءِ اللَهِ؛ وَ لَا تَتَفَكَّرُوا فِي‌ ذَاتِ الله نشأت‌ گرفته‌ است‌. «تفكّر كنيد در نعمتهاي‌ خداوند؛ و تفكّر منمائيد در ذات‌ خداوند!»
در آيات‌ كريمۀ قرآنيّه‌، بيش‌ از بيست‌ مورد داريم‌ كه‌ دلالت‌ دارد بر آنكه‌ بشر به‌ شرف‌ لقاء خدا مي‌رسد و وي‌ را ملاقات‌ مي‌كند.
دسته‌اي‌ بر آن‌ شده‌اند كه‌ اخباري‌ كه‌ دلالت‌ دارد بر عدم‌ امكان‌ رؤيت‌ و ادراك‌ او و معرفت‌ به‌ او، درست‌ ميباشد؛ بني‌آدم‌ بهيچوجه‌ من‌ الوجوه‌ راهي‌ به‌ معرفت‌ ندارد، نه‌ معرفت‌ اجماليّه‌ و نه‌ تفصيليّه‌. مخلوق‌ كجا و خالق‌ كجا؟ أيْنَ التُّرابُ وَ رَبُّ الارْبابِ!؟ «خاك‌ را چه‌ مناسبت‌ با پروردگار پرورش‌ دهندگان‌!؟»
و أخباري‌ را كه‌ ميگويد: انسان‌ خدا را مي‌بيند و معرفت‌ به‌ خدا حاصل‌ مي‌كند، آنها را بايد بر معني‌ مجازي‌ حمل‌ نمود. خدا را ببينيد يعني‌: نعمتهاي‌ خدا را، مخلوقات‌ عينيّۀ خدا را، ملـٰئكۀ خدا را، رضوان‌ خدا را، مقامات‌ بهشتي‌ را، حور و قصور جنّت‌ را.
دستۀ دگر كه‌ معتقدند خدا را مي‌توان‌ ديد، رواياتي‌ را كه‌ وارد شده‌ است‌: خدا را نمي‌توان‌ ديد، حمل‌ مي‌كنند بر عدم‌ امكان‌ رويت‌ با چشم‌ سر نه‌ با چشم‌ دل‌؛ با ديدۀ بصر نه‌ با ديدۀ بصيرت‌. بنابراين‌، محمل‌ آن‌ أخبار مبيّن‌ است‌.
انسان‌ به‌ حقائق‌ ايمان‌، خدا را مي‌بيند. آيات‌ قرآن‌ هم‌ صراحت‌ بر اين‌ معني‌ دارد. و بالحقيقه‌ صراحت‌ و دلالت‌ دارد؛ مجاز هم‌ نيست‌. چرا خداوند مجاز گوئي‌ كند؟ راه‌ حقيقت‌ گوئي‌ بر خدا مگر بسته‌ است‌ كه‌ بيايد بيشتر از بيست‌ مورد دعوت‌ به‌ لقاي‌ خود نمايد؛ و مرادش‌ لقاي‌ سيب‌ و گلابي‌، انگور و رطب‌، حوريّه‌ و غلمان‌، و جَنَّـٰتٌ تَجْرِي‌ مِن‌ تَحْتِهَا الانْهَـٰرُ بوده‌ باشد؟
و در اين‌ صورت‌ كه‌ رويت‌ و لقاي‌ خدا امكان‌ پذير، بلكه‌ در خارج‌ جنبۀ وقوع‌ و تحقّق‌ بخود بگيرد؛ آن‌ أخباري‌ را كه‌ دلالت‌ مي‌كند بر عدم‌ امكان‌ رويت‌ و معرفت‌، بايد حمل‌ كنيم‌ بر درجات‌ معرفت‌ غير تامّه‌، درجات‌ معرفتهاي‌جزئيّه‌اي‌ كه‌ براي‌ مردم‌ پيدا مي‌شود، مثل‌ معرفت‌ به‌ ذات‌ و حقيقت‌ از روي‌ شبحي‌ و صورتي‌ كه‌ تصوّر مي‌كنند و از آن‌ مي‌خواهند به‌ كيفيّت‌ و كمّيّت‌ و شكل‌ و شمائل‌ خدا پي‌ ببرند. اينها را آيه‌ براي‌ خداي‌ ذوالآ يه‌ قرار مي‌دهند.
ما براي‌ محاكمه‌ ميان‌ اين‌ دو دسته‌ ،ناچار از بيان‌ مقدّمه‌اي‌ مي‌باشيم‌.هر موجودي‌ كه‌ علم‌ و معرفت‌ پيدا كند به‌ موجود ديگر، حتماً بايد از آن‌ موجود، در اين‌ موجود چيزي‌ بوده‌ باشد. ما مي‌بينيم‌ در اين‌ جهان‌ موجودات‌ كثيره‌اي‌ هستند. انسان‌ هست‌. حيوان‌ هست‌. حيوان‌ به‌ صورتها و أشكال‌ و آثار و خواصّ مختلف‌ وجود دارد. اينها همه‌ با هم‌ اختلاف‌ دارند.
درخت‌ از حيوان‌ جداست‌، چون‌ با آن‌ اختلاف‌ و افتراق‌ دارد، و گرنه‌ همه‌ يك‌ چيز بودند. زيد غير از عمرو است‌. پدر غير از پسر است‌. اگر عين‌ هم‌ بودند در جميع‌ جهات‌، دوتا نبودند؛ يكي‌ بودند. اين‌ مقدّمه‌ مسلّم‌، و جاي‌ گفتگو ندارد.
اينك‌ بايد ديد پس‌ از آنكه‌ در گيتي‌ و جهان‌ هستي‌ اين‌ كثرات‌ وجود دارند، چگونه‌ امكان‌ دارد چيزي‌ در آن‌، علم‌ و معرفت‌ حاصل‌ نمايد به‌ چيز ديگر؟! مثلاً گوسپند مطّلع‌ مي‌شود كه‌ اينجا گاو هست‌. شتر ميفهمد كه‌ اسب‌ حيواني‌ است‌ كه‌ با او دشمن‌ نمي‌باشد. روباه‌ مي‌داند كه‌ شير دشمن‌ اوست‌.اوست‌؛ انسان‌ موجوداتي‌ را مي‌شناسد: درخت‌ را مي‌شناسد، حيوان‌ را مي‌شناسد، افراد ديگرِ همنوعان‌ خود را مي‌شناسد. با آنكه‌ آنها از انسان‌ جدا هستند و اختلاف‌ و افتراقشان‌ امري‌ است‌ بديهي‌، چگونه‌ ممكن‌ است‌ انسان‌، علم‌ و معرفت‌ به‌ آنها پيدا كند؟

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]پست جمع بندی 5:
قاعدة‌: لا يَعْرِفُ شَيْءً شَيْئًا إلاّ بِما هُوَ فيهِ مِنْهُ

«هيچ‌ چيز علم‌ و اطّلاع‌ حاصل‌ نمي‌نمايد به‌ چيز ديگري‌ مگر بواسطۀ آن‌ جهتي‌ كه‌ از آن‌ چيز در اين‌ چيز وجود دارد.» مثلاً بنده‌ كه‌ علم‌ پيدا مي‌كنم‌ به‌ وجود حيواني‌، مثلاً گوسفندي‌؛ چقدر مي‌توانم‌ معرفت‌ پيدا نمايم‌ به‌ آن‌ گوسفند؟! به‌ همان‌ مقداري‌ كه‌ از گوسفند در ذات‌ من‌ وجود دارد. از گوسفند در ذات‌ من‌ چه‌ چيز هست‌؟ حيوانيّت‌، حسّاسيّت‌، حركت‌ بالإراده‌، جسميّت‌، جوهريّت‌، و آثار و خواصّ و لوازم‌ آنها (مثلاً قوّۀ غاذيه‌، ناميه‌، دافعه‌، مولّده‌، و امثال‌ ذلك‌) و ادراك‌ جزئيّات‌، و حسّ مشترك‌، و شناخت‌ دوست‌ و دشمن‌ (از جلب‌ منافع‌ و دفع‌ مضارّ متناسب‌ با خود). اينها اموري‌ مي‌باشند كه‌ بالاشتراك‌، ميان‌ بنده‌ و ميان‌ گوسپند بالسّويّه‌ قسمت‌ شده‌اند و هر كدام‌ مشتركاً از اين‌ خواصّ و آثار بهره‌ برداشت‌ نموده‌ايم‌.
امّا به‌ آن‌ خصيصه‌ها يعني‌ آن‌ خصوصيّات‌ و مميّزاتي‌ كه‌ او را از من‌ جدا كرده‌ است‌، محال‌ است‌ علم‌ حاصل‌ نمايم‌. زيرا در صورت‌ فرض‌ علم‌ من‌ به‌ گوسفند، چه‌ در «مابه‌الاشتراك‌» با آن‌، و چه‌ دربارۀ «مابه‌الامتياز» آن‌؛ در آن‌ فرض‌، من‌ عين‌ گوسفند خواهم‌ بود و گوسفند نيز عين‌ من‌؛ و اين‌ «خُلف‌» مي‌باشد.

راه‌ علم‌ و اطّلاع‌ و عرفان‌ هر موجودي‌ به‌ موجود دگر، تنها در اشتراكات‌ است‌ نه‌ در امتيازات‌. راه‌ علم‌ و عرفان‌ فقط‌ در مشتركات‌ مفتوح‌ مي‌باشد، و در متميّزات‌ مسدود؛ و الاّ بايد ما عين‌ او و او عين‌ ما، و همۀ موجودات‌ عين‌ همۀ موجودات‌ بوده‌ باشند. يعني‌ اگر راه‌ علم‌ و معرفت‌ به‌ تمام‌ جزئيّات‌ و جميع‌ كثرات‌ باز باشد، تمام‌ موجودات‌ ضرورةً بايد يك‌ موجود باشند.
و اختلاف‌ در ميان‌ نباشد؛ أسماء از ميان‌ برداشته‌ گردد، و اسم‌ واحدي‌ بر جميعشان‌ اطلاق‌ شود.
خداوند ما را ايجاد كرده‌، بدن‌ داده‌، فكر و عقل‌ داده‌، روح‌ و روان‌ داده‌؛ تمام‌ اينها پديده‌هائي‌ از ناحيۀ خداست‌. و خدا در ذات‌ خودش‌ ظاهر است‌ و به‌ ما ظهور داده‌ است‌. امّا اين‌ ظهور به‌ ظهور خود او مي‌باشد.
ما چه‌ اندازه‌ قدرت‌ داريم‌ خدا را شناسائي‌ نماييم‌؟! به‌ آن‌ مقداري‌ كه‌ از خدا در ذات‌ ما موجود مي‌باشد. چه‌ مقدار از ذات‌ خدا در ما موجود است‌؟! چه‌ مقدار از نور خدا؟! چه‌ مقدار از ظهور خدا؟! چه‌ مقدار از علم‌ خدا؟! چه‌ مقدار از قدرت‌ خدا؟! چه‌ مقدار از حيات‌ خدا؟!
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]پست جمع بندی 6:
حق تعالى واحد عددى نيست.
برخی کلمات مولی الموحدین امیر المومنین علی علیه السلام،در باب توحید:
«واحد لا بعدد، و دائم لا بامد - الاحد بلا تأويل عدد - لا يشمل بحد و لا يحسب بعدّ - من وصفه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقد أبطل ازله - كل مسّمى بالوحده غيره قليل»
همه اين كلمات در رابطه با آنست كه: خدا با وحدت عددى توصيف نمى‏ شود.
بلكه منظور از «واحد- احد» درباره خدا آنست كه: «فرض فرد ديگرى براى خدا ممكن نيست» توضيح اينكه: واحد عددى آنرا گويند كه فرض فرد ديگرى نظير آن ممكن باشد. هرگاه چيزى را فرض كنيم كه تحقّق يافته است و ديديم عقلا ممكن است چيزى مانند آن نيز تحقق يابد و به وجود آيد، آن چيز اول را واحد عددى مي گويند.
اما اگر آن چيز اول طورى باشد كه فرد ديگرى نظير آن قابل فرض نباشد در اينصورت ان شى‏ء را واحد عددى نگويند، بلكه معنى «واحد» در آنجا اين است كه: «فرض فرد ديگرى براى آن محال است» وجود خدا، وجود محض و بى ‏نهايت است و هر چه را مثل او و دوّم او فرض كنيم، يا خود اوست يا مانند او نيست. و اگر مانند او باشد، هر دو از بى‏ نهايت و وجود محض بودن ساقط مى‏ شوند، زيرا لازمه «دوئيت» محدوديّت و داراى حدّ مشترك و حدّ مخصوص بودن است، پس خدا واحد است، يعنى فرض فرد دوم و مصداق دوم براى او محال است.
«لا يشمل بحّد و لا يحسب بعّد» يعنى: هيچ حدّ و تعريفى او را در بر نمى‏ گيرد و به او شامل نمى ‏شود، و با شمردن به حساب نيايد، زيرا اين هر دو منافى مطلق و بي نهايت بودن است.
«من وصفه فقد حدّه» يعنى هر كس او را با صفتى زائد بر ذات توصيف كند، او را محدود كرده و از بي‏ نهايت بودن ساقط كرده است، آرى دوئيت منافى بى‏ نهايت بودن است،
«و من عدّه فقد ابطل ازله» شمارش و امكان فرد ديگرى، ازلى و قديم بودن خدا را از بين مى ‏برد، زيرا كه چنين شمارش سبب محدود بودن است.
«كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل» جز خدا هر چيزي كه با وحدت توصيف شود وحدت او وحدت عددى است، پس او نسبت به فرد مفروض ديگر قليل است. زيرا فرض فرد ديگر او را زياد مى ‏كند، مگر خدا زيرا كه وحدتش عددى نيست،
برگرفته از کتاب مفردات نهج البلاغه استاد سید علی اکبر قرشی.با کمی تصرف

[/]

بسم الله الرحمن الرحیم

کلام آخر:این بحث شریف به دلیل عدم استقبال دوستان و فرهیختگان محترم،ادامه پیدا نخواهد کرد.البته یقینا اگر ایرادی باشد به بنده بر می گردد نه به موضوع شریف توحید.
اگر عزیزی سوال خاصی در رابطه با مطالب این تاپیک داشت،بنده به لطف الهی در خدمت هستم.
موفق و پایدار و الهی باشید.آمین

موضوع قفل شده است