به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی و با ایمان متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را – كه بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باكری به دست دژخیمان ساواك) وارد جریانات سیاسی شد.
پس از اخذ دیپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مكانیك مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یكی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد. شهید باكری در طول فعالیت های سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل كشور فعال شود.
شهید مهدی باكری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) – در حالی كه در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی كرد و فعالیت های گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.
بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحكام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت. ازدواج شهید مهدی باكری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزندهای برای مردم انجام داد.
شهید باكری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گستردهای را در برقراری امنیت و پاكسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیت های شبانهروزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تكلیف خویش را در جهاد با كفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبههها شد.
شهید باكری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداكار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میكرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام ( رحمت الله علیه ) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت كه به خانوادهاش سفارش كرده بود كه سخنرانی آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
شهید باكری از انسانهای وارسته و خودساختهای بود كه با فراهم بودن زمینههای مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود.
زندگی ساده و بیریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی كه داشت میتوانست مرفهترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یك بسیجی زندگی میكرد. از امكاناتی كه حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید. تواضع و فروتنیاش باعث میشد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق میورزید. میگفت:
وقتی با بسیجی ها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میكنم، هرگاه خسته میشوم پیش بسیجیها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود. همه ما در برابر جان این بسیجیها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یك میلیون تومان هزینه – برای ساختن یك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشویم، یك موی بسیجی، صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت. با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان مینمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان.
حضرت امام خميني (رحمت الله علیه) بعد از شهادت مهدي فرمود:
خداوند شهيد اسلام (مهدي باكري) را رحمت كند.
مقام معظم رهبري نيز در خصوص شهيد مهدي باكري فرموده است:
شهيد باكري يكي از همين جوان هاست، من آن شهيد را قبل از انقلاب از نزديك ميشناختم اين جوان مومن و صالح مشهد پيش من آمد، حق او بود كه بعد از انقلاب يكي از سرداران اين انقلاب بشود، چون صادق و مخلص بود و حق او بود كه شهيد بشود.
شهید باكری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در كسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یكی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، كه ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بینظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از یك ماه در عملیات بیتالمقدس ( با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پیروزی لشكریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه كمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی كه داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت كند.
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در داخل خاك عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میكرد. در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشكر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاك گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیك آزاد شد.
شهید باكری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداكار، در انجام تكلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد. در عملیات خیبر زمانی كه برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت:
من به وصیت و آرزوی حمید كه باز كردن راه كربلا میباشد همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود. تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبههها، را از حضور در تشییع پیكر پاك برادر و همرزمش كه سالها در كنار بود بازداشت. برادری كه در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبههها، پا به پای مهدی، جانفشانی كرد.
نقش شهید باكری و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی كه آنان در دفاع پاتكهای توان فرسای دشمن از خود نشان دادند بر كسی پوشیده نیست. در مرحله آمادهسازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به كندی میگذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب كرد و چونان مرشدی كامل و عارفی واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.
همه برادران تصمیم خود را گرفتهاند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاكید میكنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(علیه السلام) باشید كه رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید كرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده كینم.
هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شالم حال ما میگرداند. اگر از یك دسته بیست و دو نفری، یك نفر بماند باید همان یك نفر مقاومت كند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم كه این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اصاعت از فرماندهی است.
تا موقعی كه دستور حمله داده نشده كسی تیراندازی نكند. حتی اگر مجروح شد سكوت را رعایت كند، دندانها را به هم بفشارد و فریاد نكند. با هر رگبار سبحانالله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه كرده و با سازماندهی مجدد كار را ادامه دهید. حداكثر استفاده از وسایل را بكنید. اگر این پارو بشكند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایقها باید عملیات بكنیم. لباس های غواصی را خوب نگهداری كنید. یك سال است دنبال این امكانات هستیم.
مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردان ها را یك یك از زیر قرآن عبور میدهد. مداوم توصیه میكند:
برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه كنید. دعا كنید كه كار ما برای خدا باشد. از پشت بیسیم نیز همه را به ذكر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق میكند.
لشكر عاشورا در كنار سایر یگانهای عمل كننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شكستن خط دشمن میشود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود میپردازد.
در مرحله دوم عملیات، از سوی لشكر عاشورا حملهای نفسگیر به واحدهایی از دشمن كه عالم فشار برای جناح چپ بودند، آغاز میشود. حملهای كه قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع كامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.
به گزارش خبرآنلاین،شهید مهدی باکری در دانشکده فنی دانشگاه تبریز تا مقطع کارشناسی تحصل کرد و در زمان انتخاب ادامه تحصیل در مقطع ارشد و مبارزه برای انقلاب، گزینه دوم را برگزید. در این نامه شهید مهدی باکری نوشته است:
ریاست محترم دانشکده فنی
بدین وسیله تقاضا میشود دستورات لازم جهت تسویه حساب اینجانب مهدی باکری سال چهارم مکانیک را صادر فرمایید.
مهرماه سال 1352 اولين ملاقات من با آقا مهدي در ساختمان شماره 7 دانشكده فني تبريز رخ داد . جواني آرام و با چهره اي دوست داشتني كه در عمق نگاهش يك غم كهنه نهفته بود. راز و رمز اين غم و چهره آرام دنياي عجيبي است كه تاكنون هيچكس در ترسيم واقعي آن موفق نبوده است همچنين به خاطر عظمت مهدي و بزرگي همراه با اخلاص او ساواك نيز هرگز به درون پرغوغاي او دست نيافت و نااميد از ظاهر خاموش او به حيله هاي ديگر دست زد. « او بنده اي از بندگان خدا بود كه صبر اخلاص صداقت در عمل سلامت در نفس شجاعت و فداكاري تواضع و فروتني بي ادعايي و كم حرفي و پركاري و سختكوشي را در حد كمالش در وجودش پر كرده بود. » هرچه به روزهاي پيروزي انقلاب نزديك مي شديم فعاليت آقا مهدي رنگ معنوي تري به خود مي گرفت . با اينكه آقا مهدي مسلح بود اما هرگز بدون اجازه امام يا نمايندگان امام اعتقاد به استفاده از آن را نداشت در دوران دانشجويي (بين سالهاي 52 تا 56 ) آقا مهدي معتقد بود كه دل كندن از مال مقدمه ايست براي دست شستن از جان ; دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنايي با مباني بعنوان يك موتور محرك و چراغي راهنما براي او يك امر جدي بود. در تقسيم كار آنچه را ارزش مي شمرد اين بود كه كارهاي پائين تر و سخت تر را بيشتر بعهده بگيرد و اين را يك مسابقه براي شكست نفس خود و فرار از تنبلي تلقي مي كرد. ادامه دارد... منبع
زماني كه آقاي مهدي شهردار اروميه بودند روزي باران خيلي تند مي آمد بهم گفت : « من ميرم بيرون » .
گفتم : « توي اين هوا كجا مي خواي بري » جواب نداد. اصرار كردم . بالاخره گفت : « مي خواي بدوني پاشو توهم بيا. »
بالندور شهرداري راه افتاديم تو شهر. نزديكيهاي فرودگاه يك حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي كوچه پس كوچه هايش پر از آب و گل و شل .
آب وسط كوچه صاف مي رفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد پيرمردي آمد دم در. ما را كه ديد شروع كرد به بدو بيراه گفتن به شهردار. مي گفت : « آخه اين چه شهرداريه كه ما داريم نمي ياد يه سري بهمون بزنه ببينه چه ميكشيم . » آقا مهدي بهش گفت : « خيلي خب پدر جان . اشكال نداره . شما يه بيل به ما بده درستش مي كنيم » « پيرمرد گفت : « بريد بابا شما هم بيلم كجا بود. »
از يكي از همسايه ها بيل گرفتيم . تا نزديكيهاي اذان صبح توي كوچه آبراه مي كنديم . ادامه دارد...
آقاي مهدي كسي نبود كه با كت و شلوار شيك بيايد دستش را به كمرش بزند دستور بدهد. با يك لباس معمولي آمد پيش ما گفت « شماها را امروز فرستاده اند »
فكر كردم از خودمان است .
يكي بهش گفت آره . آن بيل را بردار بياور از اين جا مشغول شو!
او هم به روي خودش نياورد. رفت بيل را برداشت و شروع كرد به كار.
دو سه نفر آمدند گفتند آقاي شهردار! شما چرا
گفت : « من و آن ها ندارد. كار نبايد زمين بماند. »
ما هم از خجالت رفتيم بيل را ازش بگيريم . نگذاشت . گفت « شماها خيلي زحمت مي كشيد. من افتخار مي كنم بيل دستم بگيرم . اين جوري حس مي كنم با هم هيچ فرقي نداريم . حس مي كنم كار شما كار من است شهر شما شهر من است . »
قسمت اول حوصله وحید داشت سرمی رفت نیم ساعت می شدکه چشم به جاده دوخته بودبرای هرماشینی که می گذشت دست بلندمی کرداما هیچ کدام ترمزنمی کردند آسمان درحال تاریک شدن بودوستاره قطبی درشمال می درخشید ساکش رابرزمین گذاشت خودخوری می کردکه چرابرای برگشتن به پادگان دیرکرده بود ازدور نور ماشینی رادید ماشین نزدیک شد دست بلندکرد وباصدای بلند گفت : پادگان ... ماشین ایستاد وحید باخوشحالی ساکش رابرداشت وبه سوی ماشین دوید .دید که ماشین پلاک سپاه داردو تویوتا وانتی کرم رنگ است .مهدی شیشه سمت راست راپایین کشید وحیدگفت : سلام اخوی! مهدی گفت : سلام کجا میری؟ پادگان.. !سوارشو. وحید دررابازکرد وکنارمهدی نشست ماشین به حرکت درآمد وحیدپرسید شماهم نیروی لشکر عاشوراهستید؟مهدی گفت اگر خدا قبول کند !.حقیقتش من تازه به لشکرآمده ام نمی دانستیم که ازغروب به بعد به سختی می شود ماشین برای پادگان پیداکرد چه کاره ای ؟ الان که بسیجی اما دانشجوی هنرهم هستیم آمده ام جنگ برای این که تصاویرشهدا را برروی دیوارپادگان بکشم. مهدی لبخندی زد و گفت : به به خداخیرت دهد کارشما ثواب جنگیدن درخط مقدم دارد هنرت رادست کم نگیر. مهدی وحیدرا تانزدیکی واحدتبلیغات رساند وخداحافظی کرد وحیدوقتی یادش افتاد اسم راننده رانپرسیده است که ماشین از او دور شده بود. سه روزبعد گرما گرم ظهرتابستان وحیدبی حال وکلافه ازگرما درحال گذر از کنارساختمان لشکربودکه مهدی رادید مهدی درحال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود وحیدآهسته رفت جلو وبه مهدی سلام کرد .چه طوری اخوی ؟ این چندروزه دنبالت گشتم اماپیدانمی کردم وحیددست مهدی راکشید وزیرسایبانی رفتندوحیدگفت : پدرآمرزیده مگرعقل نداری ؟ مگراینجا نیروی خدماتی نیست که توآشغال جمع می کنی ؟ بروبه رانندگی ات برس مهدی خنندید وگفت : مگرمن بانیروهای خدماتی چه فرقی دارم ؟ همه بسیجی هستیم وبه خاطر خدا به اینجا آمده ایم بیاتو هم کمک کن زباله هاراجمع کنیم. شوخی می کنی؟ من وآ شغال جمع کردن؟وحید اصرار کرد مهدی برود اما نرفت مهدی دست برشانه وحیدگذاشت وگفت ممنون همین جاکه هستیم راضی ام وحیدبا مهدی دست داد وگفت : هرجورکه راحتی خب من رفتم خداحافظ خداحافظ وحیدچندقدمی از مهدی دورنشده بود که یادش آمد اسم دوست جدیدش رانپرسیده است برگشت وگفت : راستی من هنوز اسمت رانمی دانم مهدی گفت : اسم من به چه دردتو می خورد ؟ من کوچک شماهستیم : الله بنده سی وحیدخنندیدو گفت : باشد ازاین به بعد تو را الله بنده سی صدامی کنم خداحافظ . ...... {الله بنده سی:فقط بنده خدا} ادامه دارد
قسمت دوم
وحیددرحال نقاشی بودکه تکه سنگی به پس گردنش خورد دستش لغزید باعصبانیت برگشت به مزاحم بتوپد که حسین را دید زبانش ازخوشحالی بندآمد باحسین ازکودکی دوست بود ازداربست آمدپایین وحسین رابغل کرد وحیدمی دانست که او فرمانده لشکراست حسین خندید وحیدگفت : چه عجب ازاین طرفها راه گم کرده ای .نه وحیدجان شنیده بودم که به پادگان آمده ای دوست داشتیم به دیدنت بیایم اما وقت نمی شد امروزبا آقا مهدی جلسه داریم وقتی به پادگان آمدم قبلش بیایم وببینمت .وحیدگفت :من خیلی دوست دارم آقامهدی را ازنزدیک بینم! خب اینکه کاری ندارد موقع ناهاربیا ستاد لشکر من آنجا هستیم می رویم وآقا مهدی را می بینی . وحید گفت:معلوم است چه می گویی ؟ مراچه کاربا آقا مهدی!! راستی یک دوست پیدا کرده ام به چه نازنینی خوش صحبت و آقا، حتم دارم ببینی اش ازش خوشت می آید.حسین گفت: نه وحیدجان همان طورکه گفتم موقع ناهار بیا ستاد من منتظرت هستیم حتما بیا من رفتم... وحیدگفت : باشد برای نهارآنجا هستم بعدازنماز ظهر و عصر وحیدبه ساختمان ستادلشکر رفت حسین راپیداکرد هردو از پله هابالا رفتند دل تو دل وحید نبود از اینکه تالحظاتی دیگر فرمانده لشکررا ازنزدیک می دید هنوزبه اتاق فرماندهی نرسیده بودکه چشم وحیدبه مهدی افتاد وحیدباخوشحالی جلورفت وگفت : سلام تواینجاچه کارمی کنی ؟ مثل اینکه راننده لشکری ها!! .آ ره !حسین رنگ پریده وهراسان دست وحید را کشید مهدی لبخندزنان دست وحیدرا فشرد وحید به سوی حسین برگشت وگفت : حسین آقا این همان دوستم است که می گفتم اسمش راگذاشته ام الله بنده سی وحیدهاج و واج مانده بود که حسین چه می گوید هردو وارد اتاق فرماندهی شدند وحیدگفت : چرا رنگت پریده ؟ حسین باناراحتی گفت : خیلی کاربدی کردی وحید! مگرچه کارکرده ام ؟ مگرتو اورا نمی شناسی ؟ نه اما میدانم که راننده است ...حسین گفت:
((بنده خدا او آقامهدی است فرمانده لشکرعاشورا ))
چشمان وحید گرد شد نفسش بندآمد احساس کرد که صورتش گرگرفته است .ناگاه دراتاق بازشدومهدی داخل شد بغض وحید ترکید بلندشد آقامهدی را از ورای پرده لرزان اشک می دید مهدی دست برشانه وحیدگذاشت وگفت : گریه نکن بسیجی مگرچه شده است ؟ وحیدهق هق کنان گفت : مراببخش آقامهدی...... پایان
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلیبن موسیالرضا (علیه السلام) خواسته بود كه خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست كرد كه برای شهادتش دعا كنند.
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناكترین صحنههای كارزار وارد شد و در حالی كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزدیك هدایت می كرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهای دشمن تثبیت نماید، كه در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(علیهم السلام) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(علیه السلام) و كولهباری از تقوی و یك عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیكران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باكری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و كرم عمیم خداوند تبارك و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامهاش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهیدستم، خدایا قبولم كن.
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره میكند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میكند و از زبان شهید می گوید:
خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات كه نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت. این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است كه تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوك معنوی به آن دست یافته بود.
عزیزانم! اگر شبانهروز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده، باز هم كم است. آگاه باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چارهساز ماست. ...بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست.
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (علیه السلام) و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برای اسلام بار بیایند.
بنده اوايل انقلاب ماموريت داشتم براي آزادسازي چند شهر در منطقه شمال غرب به آنجا بروم ... وقتي به منطقه رسيديم براي همكاري و استفاده از برادران سپاه شهيد مهدي باكري را به عنوان مسئول عمليات سپاه اروميه به بنده معرفي كردند. طي چند عمليات در كمتر از ده روز كليه شهرهاي مورد نظر پاكسازي شد. در اين ماموريت از نزديك با روحيه فداكاري و شجاعت و دلاوري شهيد باكري آشنا شدم . زماني كه براي نبرد با متجاوزين عراقي به منطقه جنوب رفتيم با شهيد باكري سروكار مداوم داشتم شهيد باكري يكي از فرماندهان خوب و لايق و شايسته سپاه بودند و در هر عملياتي مأموريت خود را به نحو احسن انجام مي دادند و از مشخصات بارز ايشان عميق و دقيق بودن در كارها بود. بنده با اينكه مدت زيادي با ايشان كار مي كردم نمي دانستم كه وي تحصيلات عاليه دارد و مهندس هستند و تصور من اين بود كه ايشان يك فرد معمولي است .
سلام
[=F0][=F0]خاطره 9-روز عقد کنان بود،زن های فامیل منتظر بودند داماد را ببینند..وقتی آمد گفتم (این هم آقا داماد،کت و شلوار پوشیده و کرواتش رو هم زده و داره میاد)مرتب و تمیز بود با همان لباس سپاه فقط پوتین هاش کمی خاکی بود.. کتاب 100 خاطره از شهید مهدی باکری
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر، مثل علیآباد و حسینآباد و کوچههای خاکی و گلی آن را آسفالت میکرد. مینشست با کارگرها چای میخورد، غذا میخورد، حرف میزد، شوخی میکرد، تا کارها سریعتر و با رغبتتر انجام شود. اصلا هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه میداد نفسش بلند پروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.
*****
فکر کردم از خودمان است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل میزد عینهو کارگرها، عرق میریخت عینهو کار کارگرها!
برادرم هر دویمان را خوب میشناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سختهها، صفیه» گفتم: «میدونم» گفت: «مطمئنی پشیمان نمیشوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله» شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آنقدر ساده که هیچکس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر میکرد، وقتی گفت: «یک جلد کلامالله و یک قبضه کلت» شادی در چشمهای هر دویمان و در سکوتی که پیش آمد، موج زد.
*****
رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه، اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و میتونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره میکرد.
دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطهاش با مهدی نزدیکتر بود. من وسط بودم و پیامها را میشنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کیها نشستم.» احمد گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی میگفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها میبینم.» احمد گفت: «میدونم، میدونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من میبینم تو هم میدیدی، یه لحظه اونجا نمیموندی.» احمد گفت: «یعنی نمیخواهی بلند...» مهدی میگفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلا خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «میخوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از این رو با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا!...» کشیدم بردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمیذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم، به کیسهای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.
*****
25 بهمن 63 بود. هور العظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بندهسی؛ بنده خدا...! منبع:مجله امتداد
ویژه برنامه ای با عنوان پنجره های آفتابی، ویژه بزرگداشت شهید مهدی باکری توسط سازمان بسیج کارمندی و کارگری سپاه عاشورا در تبریز برگزار می شود.
به گزارش روابط عمومی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تبریز، این آیین 25 اسفندماه همزمان با سالروز شهادت شهید مهدی باکری، در محل مجتمع فرهنگی رفاهی پتروشیمی تبریز برگزار می شود. در آیین پنجره های آفتابی، که با حضور جمعی از همرزمان و نزدیکان سردار شید، مهدی باکری همراه خواهد بود، حاضران به خاطره گویی و پاسداشت رشادت های شهیدان خواهند پرداخت. این مراسم، 25 اسفندماه، سال 1390 ،راس ساعت 16 در محل مجتمع فرهنگی رفاهی پتروشیمی تبریز برگزار خواهد شد.
خاک سرزمین آذربایجان در دفاع از ایران در طول تاریخ بیشترین افتخارات را از آن خود کرده است، کمتر کسی است که نام سردار و سالار ملی این دیار نشنیده باشد و ستارخان و باقرخان را به دلاوری یاد نکند، از این قهرمانیها و دلاوریها و از جان گذشتگی ها همیشه در کنار نام این سرزمین بوده است. هشت سال دفاع مقدس فراز دیگری در تاریخ این مرز و بوم بود تا بار دیگر دلاور مردان آذری حماسه خلق کنند.
[/HR]
سرزمین آذربایجان از نخستین ماههای پیروزی انقلاب اسلامی، جنگ را تجربه کرد. معاندان انقلاب، مدتها با یاغی گری در کوهستانهای این منطقه آرامش را از مردمانش سلب کردند و در حقیقت جنگ قبل از جنگ در اینجا آغاز شد. در چنین نقطهای از ایران مردانی چون شهید باکریها پرورش یافتند که سزاوار یادآوری و الگوسازی هستند.
شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا بود مهدی باکری 30 فروردین سال 1333 در شهرستان میاندوآب به دنیا آمد. در همان کودکی، مادرش را از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید. در سال آخر دبیرستان، هم زمان با شهادت برادرش «علی» به دست ساواک، وارد جریانهای سیاسی شد. بعد از گرفتن دیپلم، در رشته مهندسی مکانیک ادامه تحصیل داد و مبارزات سیاسی خود را در تبریز آغاز کرد. پس از مدتی برادر کوچکترش حمید نیز به عنوان رابط با سایر مبارزان، به خارج از کشور رفت. مهدی، به پیروی از فرمان امام، سربازخانه را ترک و زندگی مخفیانهای را تا پیروزی انقلاب اسلامی دنبال کرد. پس از پیروزی انقلاب و همزمان با تشکیل سپاه، به عضویت سپاه ارومیه درآمد. وی در سازماندهی سپاه و ساخت اولیه آن نقشی فعال داشت. مدتی در سمت دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد و هم زمان به عنوان شهردار شهرستان ارومیه، خدمات ارزندهای را ارایه داد. مهدی با شروع جنگ تحمیلی ازدواج کرد و روز بعد از عقد به جبهه اعزام شد. طی عملیاتهای مختلف، همواره از فرماندهان برجسته و دارای نفوذ بود. در عملیات فتحالمبین، معاون تیپ نجف اشرف بود، در عملیات بیتالمقدس از ناحیه کمر مجروح شد. در عملیات رمضان بهعنوان فرمانده تیپ عاشورا، وارد خاک عراق شد و بار دیگر مجروح شد. در عملیات مسلم بن عقیل، عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک تا چهار سمت فرماندهی را در لشکر عاشورا بر عهده گرفت. در عملیات خیبر بود که برادرش «حمید باکری» به شهادت رسید. در آخرین دیدار با حضرت امام، از ایشان برای خود طلب آمرزش و شهادت نمود. «مهدی باکری» 15 روز بعد در عملیات بدر، 25 اسفند سال 1363 مزد زحمات خود را با شهادت گرفت. بار دیگر خداوند به یکی از بهترین بندگان خویش مباهات کند و برای چندمین بار، فرشتگان خویش را مورد خطاب قرار دهد که «انی اعلم ما لا تعلمون» . او در یکی از نوشتههایش آورده بود: «خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.»
این چه نوری است که در ذهن یک فرمانده آنقدر به او توان میدهد که نیروهایش را از 15 کیلومتر باتلاق عبور دهد و بر دشمن غلبه کند، این جز حقیقت ایمان نیست
[h=2]سردار گمنام، شهید حمید باکری[/h] شهید حمید باکری در پاییز سال 1333 در شهر ارومیه دیده به جهان گشود. در سن دو سالگی مادرش را در یک حادثه تصادف از دست داد و با خانوادهاش پیش عمهاش زندگی کرد و در اصل عمه نقش مادر را برای او بازی میکرد. در دوران مدرسه ساواک برادر بزرگترش را به شهادت رساند. به همین علت از جانب پدر برای فعالیتهای سیاسی محدودیت داشت. بعد از اتمام دوره متوسطه به سربازی رفت و سپس به کمک مهدی و یکی دیگر از دوستانش به دانشگاه راه پیدا کرد. فعالیتهای انقلابی و مذهبی خود را گسترده کرد. او برای محکمتر کردن پایههای اعتقادی خود و به سبب مشکلاتی که در ایران برایش به وجود آمده بود، تصمیم گرفت از کشور خارج شود، ابتدا به ترکیه رفت اما با دیدن وضع آنجا و وضع دانشجویان دانشگاههای ترکیه شروع به مکاتبه با پسر داییاش در آلمان کرد؛ و بالاخره شهر «آخن» پذیرای حمید شد. پس از تبعید امام به پاریس تصمیم گرفت که بدون واسطه صحبتهای امام را بشنود. حمید در روزهای انقلاب به ایران آمد و در تظاهرات مردمی شرکت میکرد تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. بعد از پیروزی حمید به عضویت سپاه پاسداران ارومیه درآمد و بعد از مدتی به فرمان امام که مبنی بر تشکیل بسیج بود، مسئول بسیج استان شد. کمکم ارومیه داشت حال و هوای قبل از پیروزی را فراموش میکرد و همه چیز رنگ و بوی انقلابی گرفته بود. در یکی از نماز جمعهها حضرت آیتالله خامنهای فرمان آزادسازی سنندج از دست ضد انقلاب و دموکراتها را صادر کردند، حمید هم 150 نفر از بچههای سپاه را برای مقابله با ضد انقلاب به سنندج برد. سنندج و مهاباد آزاد شد و حال نوبت بازسازی بود، حمید مسئول کمیته برنامه جهاد شد و تصمیم بر بازسازی داشت. با شروع جنگ، حمید حضور در جبههها را تقدم دانست. اما حضور حمید در همه جا لازم بود، در سال 60 خدا احسان را به او داد. حال علاوه بر مسئولیتها، باید معلم خانواده هم باشد، خانواده را همراه خود به اهواز برد، عملیاتها شروع شد و حمید در عملیاتهای زیادی شرکت کرد. فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر چهار، و غیره، آخرین عملیاتی که حمید در آن حضور داشت تا ابد نام حمید را در کنار خود حاضر میبیند، «خیبر» بود. آن روز مهدی زنگ زد و حمید را به حضور در جبهه فرمان داد. حمید از خانواده خداحافظی کرد و رفت، حاج مهدی معاونانش را به همه معرفی کرد: حمید باکری و مرتضی یاغچیان. حمید باکری در حال حفاظت از پل جزیره مجنون به شهادت میرسد و یاغچیان مسئولیت او را به عهده میگیرد اما چندی بعد او نیز شهید میشود و با خون آن دو جزیره مجنون حفظ میشود.
[h=2]
به یاد سرداران مجنون[/h] سردار حسین سلامی، جانشین فرمانده کل سپاه در سخنانی شهیدان باکری را نه فقط دارای نبوغ نظامی بلکه آگاه به سنت الهی که بر اساس آن کسانی که در راه خدا قیام کنند، خداوند هم راههای خود را به آنها نشان میدهد، دانست و گفت: من در شخصیت فرماندهان معروف جنگ دنیا مطالعه کردهام اما فاصله آنها با شهید مهدی باکری از زمین تا آسمان است. وی افزود: شما هیچ ژنرال برجستهای را پیدا نمیکنید که از دهها کیلومتری خط مقدم جلوتر رفته باشد یا یک ژنرال که در نبرد کشته شده باشد.
سردار سلامی تصریح کرد: این چه نوری است که در ذهن یک فرمانده آنقدر به او توان میدهد که نیروهایش را از 15 کیلومتر باتلاق عبور دهد و بر دشمن غلبه کند، این جز حقیقت ایمان نیست. وی افزود: شستن لباس و ظرفهای رزمندگان در زمانی که فرماندهی لشگر را بر عهده داشت، اوج عظمت این شهید را میرساند، شهیدی که زودتر از همه به میدان میرفت و دیرتر از همه برمی گشت. سردار سلامی چنین افرادی را افتخار و اسطوره دانست و گفت: تا وقتی چنین مردانی هستند، آرایش قدرتهای جهانی توانایی اشغال یک وجب از خاک این سرزمین را نخواهد داشت. وی موفقیتها و دست آوردهای کشور در عرصههای مختلف از جمله دانشهای نوین و نیز در عرصههای سیاسی و بینالمللی را نتیجه خون شهیدان و نیز همراهی و همدلی و پیروی مردم از مقام عظمای ولایت دانست.
باکری در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر که در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۱ انجام شد جانشین تیپ ۸ نجف اشرف بود و در کنار شهید احمد کاظمی مشغول فعالیت بود.
او در این نبرد نیز نقش مهم و مؤثری ایفا کرد. برادرش حمید باکری هم در این عملیات، فرماندهی دو گردان خط شکن از
تیپ ۸ نجف اشرف را بر عهده داشت. روزی قبل از آغاز عملیات با هم و با یک وانت از آبادان به سمت دارخوین میآمدیم. مهدی از شجاعتهای حمید تعریف کرد
و نگران آن بود که برادرش که تازه ازدواج کرده بود در این عملیات به شهادت برسد، زیرا او به حمید بسیار از نظر عاطفی علاقمند بود
و او را دوست میداشت. گر چه شهادت را برای همه یک فوز عظیم میدانست ولی در سخن خود آن روحیه لطیف خود را در مورد برادرش بر زبان میآورد. خود آقا مهدی در جریان مرحله
سوم عملیات بیت المقدس و قبل از رسیدن به خرمشهر، زخمی شد.
پس از عملیات بیت المقدس که او به تهران بازگشته بود در جلسهای که دوستان در منزل آقای «حسن نوربخش» دور هم جمع شده بودند آقا مهدی هم حضور داشت.
معمولا در این جلسات، حاضرین به ذکر اخبار و تحلیل رویدادهای روز میپرداختند. در آن ایام ارتش اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده بود
و بسمت بیروت در حال پیشروی بود. از آقا مهدی که معمولا در جلسات همیشه ساکت و آرام بود و کمتر حرف میزد و بیشتر میشنید خواسته شد تا ایشان وضعیت
جبههها را بیان کند. او در این هنگام جمله معروف حضرت امام خمینی (ره) را بیان کرد که «راه قدس از کربلا میگذرد». آنگاه وظایف و رسالتی را که در قبال لبنان و فلسطین
بر دوش داریم و شیوه صحیح و مؤثر دفاع از آنان را بیان کرد. آقای محمدرضا آیتاللهی میگوید در این هنگام از زنده یاد مهندس زین العابدین عطایی
که در جلسه حضور داشت و مبهوت به گوشهای خیره شده بود پرسیدم به چه فکر میکنی؟ پاسخ داد در وسط صحبتهای آقا مهدی احساس کردم که خود امام است که دارد سخن میگوید.
(منبع: مهدی باکری در اندیشه و عمل، حسین علایی، چاپ اول، ص ۴۷ - ۴۶)
شهید باكری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداكار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میكرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت كه به خانوادهاش سفارش كرده بود كه سخنرانی آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم. شهید باكری از انسان های وارسته و خودساختهای بود كه با فراهم بودن زمینههای مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود. زندگی ساده و بیریای او زبانزد همه آشنایان بود. با توانایی هایی كه داشت میتوانست مرفهترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یك بسیجی زندگی میكرد. از امكاناتی كه حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید. تواضع و فروتنیاش باعث میشد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق میورزید. میگفت: وقتی با بسیجیها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میكنم، هرگاه خسته میشوم پیش بسیجی ها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود. همه ما در برابر جان این بسیجیها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یك میلیون تومان هزینه – برای ساختن یك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشویم، یك موی بسیجی، صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا مهربان، سیمایی جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان مینمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان. حجتالاسلام والمسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باكری اظهار میدارند: « وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوی رأفت و محبت در برخورد با زیردستان بود.» همسر شهید باكری در مورد اخلاق او در خانه میگوید: باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در كارهای خانه به من كمك می كرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش كارهای خودش را انجام میداد. اگر از مسئلهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میكرد با خونسردی و با دلایل مكتبی مرا قانع كند. دوستان و همسنگرانش نقل میكنند: به همان میزان كه به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمههای شب از خواب بیدار میشد، با خدای خود خلوت می كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از كارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این كار سفارش مینمود. شهید باكری در حفظ بیتالمال و اهمیت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر میداشت و از نوشتن با خودكار بیتالمال – حتی به اندازه چند كلمه – منع میكرد. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاكید میكرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشكر بعد از هر عملیات به منزلشان میرفت و از آنان دلجویی میكرد و در رفع مشكلات آنها اقدام میكرد. او میگفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلتترین زندگیهاست
تولد و كودكی
به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی و با ایمان متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را – كه بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باكری به دست دژخیمان ساواك) وارد جریانات سیاسی شد.
فعالیت های سیاسی – مذهبی
پس از اخذ دیپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مكانیك مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یكی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد. شهید باكری در طول فعالیت های سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل كشور فعال شود.
شهید مهدی باكری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) – در حالی كه در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی كرد و فعالیت های گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی
بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحكام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت. ازدواج شهید مهدی باكری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزندهای برای مردم انجام داد.
شهید باكری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گستردهای را در برقراری امنیت و پاكسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیت های شبانهروزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تكلیف خویش را در جهاد با كفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبههها شد.
ویژگی های اخلاقی
شهید باكری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداكار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میكرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام ( رحمت الله علیه ) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت كه به خانوادهاش سفارش كرده بود كه سخنرانی آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
شهید باكری از انسانهای وارسته و خودساختهای بود كه با فراهم بودن زمینههای مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود.
زندگی ساده و بیریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی كه داشت میتوانست مرفهترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یك بسیجی زندگی میكرد. از امكاناتی كه حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید. تواضع و فروتنیاش باعث میشد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق میورزید. میگفت:
وقتی با بسیجی ها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میكنم، هرگاه خسته میشوم پیش بسیجیها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود. همه ما در برابر جان این بسیجیها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یك میلیون تومان هزینه – برای ساختن یك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشویم، یك موی بسیجی، صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت. با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان مینمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان.
شهید باکری از نگاه ....
حضرت امام خميني (رحمت الله علیه) بعد از شهادت مهدي فرمود:
خداوند شهيد اسلام (مهدي باكري) را رحمت كند.
مقام معظم رهبري نيز در خصوص شهيد مهدي باكري فرموده است:
شهيد باكري يكي از همين جوان هاست، من آن شهيد را قبل از انقلاب از نزديك ميشناختم اين جوان مومن و صالح مشهد پيش من آمد، حق او بود كه بعد از انقلاب يكي از سرداران اين انقلاب بشود، چون صادق و مخلص بود و حق او بود كه شهيد بشود.
نقش شهید در دفاع مقدس
شهید باكری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در كسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یكی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، كه ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بینظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از یك ماه در عملیات بیتالمقدس ( با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پیروزی لشكریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه كمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی كه داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت كند.
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در داخل خاك عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میكرد. در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشكر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاك گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیك آزاد شد.
شهید باكری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداكار، در انجام تكلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد. در عملیات خیبر زمانی كه برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت:
من به وصیت و آرزوی حمید كه باز كردن راه كربلا میباشد همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود. تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبههها، را از حضور در تشییع پیكر پاك برادر و همرزمش كه سالها در كنار بود بازداشت. برادری كه در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبههها، پا به پای مهدی، جانفشانی كرد.
نقش شهید باكری و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی كه آنان در دفاع پاتكهای توان فرسای دشمن از خود نشان دادند بر كسی پوشیده نیست. در مرحله آمادهسازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به كندی میگذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب كرد و چونان مرشدی كامل و عارفی واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.
بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر
همه برادران تصمیم خود را گرفتهاند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاكید میكنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(علیه السلام) باشید كه رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید كرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده كینم.
هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شالم حال ما میگرداند. اگر از یك دسته بیست و دو نفری، یك نفر بماند باید همان یك نفر مقاومت كند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم كه این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اصاعت از فرماندهی است.
تا موقعی كه دستور حمله داده نشده كسی تیراندازی نكند. حتی اگر مجروح شد سكوت را رعایت كند، دندانها را به هم بفشارد و فریاد نكند. با هر رگبار سبحانالله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه كرده و با سازماندهی مجدد كار را ادامه دهید. حداكثر استفاده از وسایل را بكنید. اگر این پارو بشكند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایقها باید عملیات بكنیم. لباس های غواصی را خوب نگهداری كنید. یك سال است دنبال این امكانات هستیم.
مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردان ها را یك یك از زیر قرآن عبور میدهد. مداوم توصیه میكند:
برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه كنید. دعا كنید كه كار ما برای خدا باشد. از پشت بیسیم نیز همه را به ذكر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق میكند.
لشكر عاشورا در كنار سایر یگانهای عمل كننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شكستن خط دشمن میشود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود میپردازد.
در مرحله دوم عملیات، از سوی لشكر عاشورا حملهای نفسگیر به واحدهایی از دشمن كه عالم فشار برای جناح چپ بودند، آغاز میشود. حملهای كه قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع كامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.
به گزارش خبرآنلاین،شهید مهدی باکری در دانشکده فنی دانشگاه تبریز تا مقطع کارشناسی تحصل کرد و در زمان انتخاب ادامه تحصیل در مقطع ارشد و مبارزه برای انقلاب، گزینه دوم را برگزید. در این نامه شهید مهدی باکری نوشته است:
ریاست محترم دانشکده فنی
بدین وسیله تقاضا میشود دستورات لازم جهت تسویه حساب اینجانب مهدی باکری سال چهارم مکانیک را صادر فرمایید.
تصویر اصلی
پاي سخن همراهان سردار سپاه اسلام شهيد مهدي باكري
او كارهاي سخت تر را بيشتر دوست مي داشت.
مهرماه سال 1352 اولين ملاقات من با آقا مهدي در ساختمان شماره 7 دانشكده فني تبريز رخ داد . جواني آرام و با چهره اي دوست داشتني كه در عمق نگاهش يك غم كهنه نهفته بود. راز و رمز اين غم و چهره آرام دنياي عجيبي است كه تاكنون هيچكس در ترسيم واقعي آن موفق نبوده است همچنين به خاطر عظمت مهدي و بزرگي همراه با اخلاص او ساواك نيز هرگز به درون پرغوغاي او دست نيافت و نااميد از ظاهر خاموش او به حيله هاي ديگر دست زد. « او بنده اي از بندگان خدا بود كه صبر اخلاص صداقت در عمل سلامت در نفس شجاعت و فداكاري تواضع و فروتني بي ادعايي و كم حرفي و پركاري و سختكوشي را در حد كمالش در وجودش پر كرده بود. » هرچه به روزهاي پيروزي انقلاب نزديك مي شديم فعاليت آقا مهدي رنگ معنوي تري به خود مي گرفت . با اينكه آقا مهدي مسلح بود اما هرگز بدون اجازه امام يا نمايندگان امام اعتقاد به استفاده از آن را نداشت در دوران دانشجويي (بين سالهاي 52 تا 56 ) آقا مهدي معتقد بود كه دل كندن از مال مقدمه ايست براي دست شستن از جان ; دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنايي با مباني بعنوان يك موتور محرك و چراغي راهنما براي او يك امر جدي بود. در تقسيم كار آنچه را ارزش مي شمرد اين بود كه كارهاي پائين تر و سخت تر را بيشتر بعهده بگيرد و اين را يك مسابقه براي شكست نفس خود و فرار از تنبلي تلقي مي كرد.
ادامه دارد...
منبع
كاظم ميرولد
مهندسي بيل در دست
زماني كه آقاي مهدي شهردار اروميه بودند روزي باران خيلي تند مي آمد بهم گفت : « من ميرم بيرون » .
گفتم : « توي اين هوا كجا مي خواي بري » جواب نداد. اصرار كردم . بالاخره گفت : « مي خواي بدوني پاشو توهم بيا. »
بالندور شهرداري راه افتاديم تو شهر. نزديكيهاي فرودگاه يك حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي كوچه پس كوچه هايش پر از آب و گل و شل .
آب وسط كوچه صاف مي رفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد پيرمردي آمد دم در. ما را كه ديد شروع كرد به بدو بيراه گفتن به شهردار. مي گفت : « آخه اين چه شهرداريه كه ما داريم نمي ياد يه سري بهمون بزنه ببينه چه ميكشيم . » آقا مهدي بهش گفت : « خيلي خب پدر جان . اشكال نداره . شما يه بيل به ما بده درستش مي كنيم » « پيرمرد گفت : « بريد بابا شما هم بيلم كجا بود. »
از يكي از همسايه ها بيل گرفتيم . تا نزديكيهاي اذان صبح توي كوچه آبراه مي كنديم .
ادامه دارد...
همسر شهيد باكري
شهردار خاكي و بي ادعا
آقاي مهدي كسي نبود كه با كت و شلوار شيك بيايد دستش را به كمرش بزند دستور بدهد. با يك لباس معمولي آمد پيش ما گفت « شماها را امروز فرستاده اند »
فكر كردم از خودمان است .
يكي بهش گفت آره . آن بيل را بردار بياور از اين جا مشغول شو!
او هم به روي خودش نياورد. رفت بيل را برداشت و شروع كرد به كار.
دو سه نفر آمدند گفتند آقاي شهردار! شما چرا
گفت : « من و آن ها ندارد. كار نبايد زمين بماند. »
ما هم از خجالت رفتيم بيل را ازش بگيريم . نگذاشت . گفت « شماها خيلي زحمت مي كشيد. من افتخار مي كنم بيل دستم بگيرم . اين جوري حس مي كنم با هم هيچ فرقي نداريم . حس مي كنم كار شما كار من است شهر شما شهر من است . »
قسمت اول
حوصله وحید داشت سرمی رفت نیم ساعت می شدکه چشم به جاده دوخته بودبرای هرماشینی که می گذشت دست بلندمی کرداما هیچ کدام ترمزنمی کردند آسمان درحال تاریک شدن بودوستاره قطبی درشمال می درخشید ساکش رابرزمین گذاشت خودخوری می کردکه چرابرای برگشتن به پادگان دیرکرده بود ازدور نور ماشینی رادید ماشین نزدیک شد دست بلندکرد وباصدای بلند گفت : پادگان ... ماشین ایستاد وحید باخوشحالی ساکش رابرداشت وبه سوی ماشین دوید .دید که ماشین پلاک سپاه داردو تویوتا وانتی کرم رنگ است .مهدی شیشه سمت راست راپایین کشید وحیدگفت : سلام اخوی! مهدی گفت : سلام کجا میری؟ پادگان.. !سوارشو. وحید دررابازکرد وکنارمهدی نشست ماشین به حرکت درآمد وحیدپرسید شماهم نیروی لشکر عاشوراهستید؟مهدی گفت اگر خدا قبول کند !.حقیقتش من تازه به لشکرآمده ام نمی دانستیم که ازغروب به بعد به سختی می شود ماشین برای پادگان پیداکرد چه کاره ای ؟ الان که بسیجی اما دانشجوی هنرهم هستیم آمده ام جنگ برای این که تصاویرشهدا را برروی دیوارپادگان بکشم. مهدی لبخندی زد و گفت : به به خداخیرت دهد کارشما ثواب جنگیدن درخط مقدم دارد هنرت رادست کم نگیر. مهدی وحیدرا تانزدیکی واحدتبلیغات رساند وخداحافظی کرد وحیدوقتی یادش افتاد اسم راننده رانپرسیده است که ماشین از او دور شده بود. سه روزبعد گرما گرم ظهرتابستان وحیدبی حال وکلافه ازگرما درحال گذر از کنارساختمان لشکربودکه مهدی رادید مهدی درحال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود وحیدآهسته رفت جلو وبه مهدی سلام کرد .چه طوری اخوی ؟ این چندروزه دنبالت گشتم اماپیدانمی کردم وحیددست مهدی راکشید وزیرسایبانی رفتندوحیدگفت : پدرآمرزیده مگرعقل نداری ؟ مگراینجا نیروی خدماتی نیست که توآشغال جمع می کنی ؟ بروبه رانندگی ات برس مهدی خنندید وگفت : مگرمن بانیروهای خدماتی چه فرقی دارم ؟ همه بسیجی هستیم وبه خاطر خدا به اینجا آمده ایم بیاتو هم کمک کن زباله هاراجمع کنیم. شوخی می کنی؟ من وآ شغال جمع کردن؟وحید اصرار کرد مهدی برود اما نرفت مهدی دست برشانه وحیدگذاشت وگفت ممنون همین جاکه هستیم راضی ام وحیدبا مهدی دست داد وگفت : هرجورکه راحتی خب من رفتم خداحافظ خداحافظ وحیدچندقدمی از مهدی دورنشده بود که یادش آمد اسم دوست جدیدش رانپرسیده است برگشت وگفت : راستی من هنوز اسمت رانمی دانم مهدی گفت : اسم من به چه دردتو می خورد ؟ من کوچک شماهستیم : الله بنده سی وحیدخنندیدو گفت : باشد ازاین به بعد تو را الله بنده سی صدامی کنم خداحافظ . ......
{الله بنده سی:فقط بنده خدا}
ادامه دارد
قسمت دوم
وحیددرحال نقاشی بودکه تکه سنگی به پس گردنش خورد دستش لغزید باعصبانیت برگشت به مزاحم بتوپد که حسین را دید زبانش ازخوشحالی بندآمد باحسین ازکودکی دوست بود ازداربست آمدپایین وحسین رابغل کرد وحیدمی دانست که او فرمانده لشکراست حسین خندید وحیدگفت : چه عجب ازاین طرفها راه گم کرده ای .نه وحیدجان شنیده بودم که به پادگان آمده ای دوست داشتیم به دیدنت بیایم اما وقت نمی شد امروزبا آقا مهدی جلسه داریم وقتی به پادگان آمدم قبلش بیایم وببینمت .وحیدگفت : من خیلی دوست دارم آقامهدی را ازنزدیک بینم! خب اینکه کاری ندارد موقع ناهاربیا ستاد لشکر من آنجا هستیم می رویم وآقا مهدی را می بینی . وحید گفت:معلوم است چه می گویی ؟ مراچه کاربا آقا مهدی!! راستی یک دوست پیدا کرده ام به چه نازنینی خوش صحبت و آقا، حتم دارم ببینی اش ازش خوشت می آید.حسین گفت: نه وحیدجان همان طورکه گفتم موقع ناهار بیا ستاد من منتظرت هستیم حتما بیا من رفتم... وحیدگفت : باشد برای نهارآنجا هستم بعدازنماز ظهر و عصر وحیدبه ساختمان ستادلشکر رفت حسین راپیداکرد هردو از پله هابالا رفتند دل تو دل وحید نبود از اینکه تالحظاتی دیگر فرمانده لشکررا ازنزدیک می دید هنوزبه اتاق فرماندهی نرسیده بودکه چشم وحیدبه مهدی افتاد وحیدباخوشحالی جلورفت وگفت : سلام تواینجاچه کارمی کنی ؟ مثل اینکه راننده لشکری ها!! .آ ره !حسین رنگ پریده وهراسان دست وحید را کشید مهدی لبخندزنان دست وحیدرا فشرد وحید به سوی حسین برگشت وگفت : حسین آقا این همان دوستم است که می گفتم اسمش راگذاشته ام الله بنده سی وحیدهاج و واج مانده بود که حسین چه می گوید هردو وارد اتاق فرماندهی شدند وحیدگفت : چرا رنگت پریده ؟ حسین باناراحتی گفت : خیلی کاربدی کردی وحید! مگرچه کارکرده ام ؟ مگرتو اورا نمی شناسی ؟ نه اما میدانم که راننده است ...حسین گفت:
((بنده خدا او آقامهدی است فرمانده لشکرعاشورا ))
چشمان وحید گرد شد نفسش بندآمد احساس کرد که صورتش گرگرفته است .ناگاه دراتاق بازشدومهدی داخل شد بغض وحید ترکید بلندشد آقامهدی را از ورای پرده لرزان اشک می دید مهدی دست برشانه وحیدگذاشت وگفت : گریه نکن بسیجی مگرچه شده است ؟ وحیدهق هق کنان گفت : مراببخش آقامهدی......
پایان
نحوه شهادت
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلیبن موسیالرضا (علیه السلام) خواسته بود كه خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست كرد كه برای شهادتش دعا كنند.
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناكترین صحنههای كارزار وارد شد و در حالی كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزدیك هدایت می كرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهای دشمن تثبیت نماید، كه در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(علیهم السلام) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(علیه السلام) و كولهباری از تقوی و یك عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیكران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باكری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و كرم عمیم خداوند تبارك و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامهاش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهیدستم، خدایا قبولم كن.
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره میكند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میكند و از زبان شهید می گوید:
خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات كه نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت. این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است كه تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوك معنوی به آن دست یافته بود.
عزیزانم! اگر شبانهروز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده، باز هم كم است. آگاه باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چارهساز ماست. ...بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست.
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (علیه السلام) و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برای اسلام بار بیایند.
كريم قنبري
نمي دانستم ...
بنده اوايل انقلاب ماموريت داشتم براي آزادسازي چند شهر در منطقه شمال غرب به آنجا بروم ... وقتي به منطقه رسيديم براي همكاري و استفاده از برادران سپاه شهيد مهدي باكري را به عنوان مسئول عمليات سپاه اروميه به بنده معرفي كردند. طي چند عمليات در كمتر از ده روز كليه شهرهاي مورد نظر پاكسازي شد. در اين ماموريت از نزديك با روحيه فداكاري و شجاعت و دلاوري شهيد باكري آشنا شدم . زماني كه براي نبرد با متجاوزين عراقي به منطقه جنوب رفتيم با شهيد باكري سروكار مداوم داشتم شهيد باكري يكي از فرماندهان خوب و لايق و شايسته سپاه بودند و در هر عملياتي مأموريت خود را به نحو احسن انجام مي دادند و از مشخصات بارز ايشان عميق و دقيق بودن در كارها بود.
بنده با اينكه مدت زيادي با ايشان كار مي كردم نمي دانستم كه وي تحصيلات عاليه دارد و مهندس هستند و تصور من اين بود كه ايشان يك فرد معمولي است .
ادامه دارد...
سلام
[=F0][=F0]خاطره 9-روز عقد کنان بود،زن های فامیل منتظر بودند داماد را ببینند..وقتی آمد گفتم (این هم آقا داماد،کت و شلوار پوشیده و کرواتش رو هم زده و داره میاد)مرتب و تمیز بود با همان لباس سپاه فقط پوتین هاش کمی خاکی بود..
کتاب 100 خاطره از شهید مهدی باکری
http://dl.irpdf.com/ebooks/Part9/www.irpdf.com(4333).pdf
مهدی باکری در اوایل دهه 50
مهدی باکری در سال 1356
مهدی باکری در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی
مهدی باکری در 1360
بسم الله الرحمن الرحیم
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر، مثل علیآباد و حسینآباد و کوچههای خاکی و گلی آن را آسفالت میکرد. مینشست با کارگرها چای میخورد، غذا میخورد، حرف میزد، شوخی میکرد، تا کارها سریعتر و با رغبتتر انجام شود. اصلا هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه میداد نفسش بلند پروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرم هر دویمان را خوب میشناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سختهها، صفیه»
گفتم: «میدونم» گفت: «مطمئنی پشیمان نمیشوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله» شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آنقدر ساده که هیچکس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر میکرد، وقتی گفت: «یک جلد کلامالله و یک قبضه کلت» شادی در چشمهای هر دویمان و در سکوتی که پیش آمد، موج زد.
رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه، اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و میتونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره میکرد.
بسم الله الرحمن الرحیم
دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطهاش با مهدی نزدیکتر بود. من وسط بودم و پیامها را میشنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کیها نشستم.» احمد گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی میگفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها میبینم.» احمد گفت: «میدونم، میدونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من میبینم تو هم میدیدی، یه لحظه اونجا نمیموندی.» احمد گفت: «یعنی نمیخواهی بلند...» مهدی میگفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلا خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «میخوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از این رو با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا!...» کشیدم بردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمیذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم، به کیسهای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.
25 بهمن 63 بود. هور العظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بندهسی؛ بنده خدا...!
منبع:مجله امتداد
به گزارش روابط عمومی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تبریز، این آیین 25 اسفندماه همزمان با سالروز شهادت شهید مهدی باکری، در محل مجتمع فرهنگی رفاهی پتروشیمی تبریز برگزار می شود.
در آیین پنجره های آفتابی، که با حضور جمعی از همرزمان و نزدیکان سردار شید، مهدی باکری همراه خواهد بود، حاضران به خاطره گویی و پاسداشت رشادت های شهیدان خواهند پرداخت.
این مراسم، 25 اسفندماه، سال 1390 ،راس ساعت 16 در محل مجتمع فرهنگی رفاهی پتروشیمی تبریز برگزار خواهد شد.
منبع
نام پدر : حسين محل شهادت : شرق دجله
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
سرزمین آذربایجان از نخستین ماههای پیروزی انقلاب اسلامی، جنگ را تجربه کرد. معاندان انقلاب، مدتها با یاغی گری در کوهستانهای این منطقه آرامش را از مردمانش سلب کردند و در حقیقت جنگ قبل از جنگ در اینجا آغاز شد. در چنین نقطهای از ایران مردانی چون شهید باکریها پرورش یافتند که سزاوار یادآوری و الگوسازی هستند.
شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا بود مهدی باکری 30 فروردین سال 1333 در شهرستان میاندوآب به دنیا آمد. در همان کودکی، مادرش را از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید. در سال آخر دبیرستان، هم زمان با شهادت برادرش «علی» به دست ساواک، وارد جریانهای سیاسی شد. بعد از گرفتن دیپلم، در رشته مهندسی مکانیک ادامه تحصیل داد و مبارزات سیاسی خود را در تبریز آغاز کرد. پس از مدتی برادر کوچکترش حمید نیز به عنوان رابط با سایر مبارزان، به خارج از کشور رفت. مهدی، به پیروی از فرمان امام، سربازخانه را ترک و زندگی مخفیانهای را تا پیروزی انقلاب اسلامی دنبال کرد. پس از پیروزی انقلاب و همزمان با تشکیل سپاه، به عضویت سپاه ارومیه درآمد. وی در سازماندهی سپاه و ساخت اولیه آن نقشی فعال داشت. مدتی در سمت دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد و هم زمان به عنوان شهردار شهرستان ارومیه، خدمات ارزندهای را ارایه داد. مهدی با شروع جنگ تحمیلی ازدواج کرد و روز بعد از عقد به جبهه اعزام شد. طی عملیاتهای مختلف، همواره از فرماندهان برجسته و دارای نفوذ بود. در عملیات فتحالمبین، معاون تیپ نجف اشرف بود، در عملیات بیتالمقدس از ناحیه کمر مجروح شد. در عملیات رمضان بهعنوان فرمانده تیپ عاشورا، وارد خاک عراق شد و بار دیگر مجروح شد. در عملیات مسلم بن عقیل، عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک تا چهار سمت فرماندهی را در لشکر عاشورا بر عهده گرفت. در عملیات خیبر بود که برادرش «حمید باکری» به شهادت رسید. در آخرین دیدار با حضرت امام، از ایشان برای خود طلب آمرزش و شهادت نمود. «مهدی باکری» 15 روز بعد در عملیات بدر، 25 اسفند سال 1363 مزد زحمات خود را با شهادت گرفت. بار دیگر خداوند به یکی از بهترین بندگان خویش مباهات کند و برای چندمین بار، فرشتگان خویش را مورد خطاب قرار دهد که «انی اعلم ما لا تعلمون» . او در یکی از نوشتههایش آورده بود: «خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.»
[h=2]سردار گمنام، شهید حمید باکری[/h] شهید حمید باکری در پاییز سال 1333 در شهر ارومیه دیده به جهان گشود. در سن دو سالگی مادرش را در یک حادثه تصادف از دست داد و با خانوادهاش پیش عمهاش زندگی کرد و در اصل عمه نقش مادر را برای او بازی میکرد. در دوران مدرسه ساواک برادر بزرگترش را به شهادت رساند. به همین علت از جانب پدر برای فعالیتهای سیاسی محدودیت داشت. بعد از اتمام دوره متوسطه به سربازی رفت و سپس به کمک مهدی و یکی دیگر از دوستانش به دانشگاه راه پیدا کرد. فعالیتهای انقلابی و مذهبی خود را گسترده کرد. او برای محکمتر کردن پایههای اعتقادی خود و به سبب مشکلاتی که در ایران برایش به وجود آمده بود، تصمیم گرفت از کشور خارج شود، ابتدا به ترکیه رفت اما با دیدن وضع آنجا و وضع دانشجویان دانشگاههای ترکیه شروع به مکاتبه با پسر داییاش در آلمان کرد؛ و بالاخره شهر «آخن» پذیرای حمید شد. پس از تبعید امام به پاریس تصمیم گرفت که بدون واسطه صحبتهای امام را بشنود. حمید در روزهای انقلاب به ایران آمد و در تظاهرات مردمی شرکت میکرد تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. بعد از پیروزی حمید به عضویت سپاه پاسداران ارومیه درآمد و بعد از مدتی به فرمان امام که مبنی بر تشکیل بسیج بود، مسئول بسیج استان شد. کمکم ارومیه داشت حال و هوای قبل از پیروزی را فراموش میکرد و همه چیز رنگ و بوی انقلابی گرفته بود. در یکی از نماز جمعهها حضرت آیتالله خامنهای فرمان آزادسازی سنندج از دست ضد انقلاب و دموکراتها را صادر کردند، حمید هم 150 نفر از بچههای سپاه را برای مقابله با ضد انقلاب به سنندج برد. سنندج و مهاباد آزاد شد و حال نوبت بازسازی بود، حمید مسئول کمیته برنامه جهاد شد و تصمیم بر بازسازی داشت. با شروع جنگ، حمید حضور در جبههها را تقدم دانست. اما حضور حمید در همه جا لازم بود، در سال 60 خدا احسان را به او داد. حال علاوه بر مسئولیتها، باید معلم خانواده هم باشد، خانواده را همراه خود به اهواز برد، عملیاتها شروع شد و حمید در عملیاتهای زیادی شرکت کرد. فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر چهار، و غیره، آخرین عملیاتی که حمید در آن حضور داشت تا ابد نام حمید را در کنار خود حاضر میبیند، «خیبر» بود. آن روز مهدی زنگ زد و حمید را به حضور در جبهه فرمان داد. حمید از خانواده خداحافظی کرد و رفت، حاج مهدی معاونانش را به همه معرفی کرد: حمید باکری و مرتضی یاغچیان. حمید باکری در حال حفاظت از پل جزیره مجنون به شهادت میرسد و یاغچیان مسئولیت او را به عهده میگیرد اما چندی بعد او نیز شهید میشود و با خون آن دو جزیره مجنون حفظ میشود.
[h=2]
به یاد سرداران مجنون[/h] سردار حسین سلامی، جانشین فرمانده کل سپاه در سخنانی شهیدان باکری را نه فقط دارای نبوغ نظامی بلکه آگاه به سنت الهی که بر اساس آن کسانی که در راه خدا قیام کنند، خداوند هم راههای خود را به آنها نشان میدهد، دانست و گفت: من در شخصیت فرماندهان معروف جنگ دنیا مطالعه کردهام اما فاصله آنها با شهید مهدی باکری از زمین تا آسمان است. وی افزود: شما هیچ ژنرال برجستهای را پیدا نمیکنید که از دهها کیلومتری خط مقدم جلوتر رفته باشد یا یک ژنرال که در نبرد کشته شده باشد.
سردار سلامی تصریح کرد: این چه نوری است که در ذهن یک فرمانده آنقدر به او توان میدهد که نیروهایش را از 15 کیلومتر باتلاق عبور دهد و بر دشمن غلبه کند، این جز حقیقت ایمان نیست. وی افزود: شستن لباس و ظرفهای رزمندگان در زمانی که فرماندهی لشگر را بر عهده داشت، اوج عظمت این شهید را میرساند، شهیدی که زودتر از همه به میدان میرفت و دیرتر از همه برمی گشت. سردار سلامی چنین افرادی را افتخار و اسطوره دانست و گفت: تا وقتی چنین مردانی هستند، آرایش قدرتهای جهانی توانایی اشغال یک وجب از خاک این سرزمین را نخواهد داشت. وی موفقیتها و دست آوردهای کشور در عرصههای مختلف از جمله دانشهای نوین و نیز در عرصههای سیاسی و بینالمللی را نتیجه خون شهیدان و نیز همراهی و همدلی و پیروی مردم از مقام عظمای ولایت دانست.
باکری در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر که در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۱ انجام شد جانشین تیپ ۸ نجف اشرف بود و در کنار شهید احمد کاظمی مشغول فعالیت بود.
او در این نبرد نیز نقش مهم و مؤثری ایفا کرد. برادرش حمید باکری هم در این عملیات، فرماندهی دو گردان خط شکن از
تیپ ۸ نجف اشرف را بر عهده داشت. روزی قبل از آغاز عملیات با هم و با یک وانت از آبادان به سمت دارخوین میآمدیم. مهدی از شجاعتهای حمید تعریف کرد
و نگران آن بود که برادرش که تازه ازدواج کرده بود در این عملیات به شهادت برسد، زیرا او به حمید بسیار از نظر عاطفی علاقمند بود
و او را دوست میداشت. گر چه شهادت را برای همه یک فوز عظیم میدانست ولی در سخن خود آن روحیه لطیف خود را در مورد برادرش بر زبان میآورد. خود آقا مهدی در جریان مرحله
سوم عملیات بیت المقدس و قبل از رسیدن به خرمشهر، زخمی شد.
پس از عملیات بیت المقدس که او به تهران بازگشته بود در جلسهای که دوستان در منزل آقای «حسن نوربخش» دور هم جمع شده بودند آقا مهدی هم حضور داشت.
معمولا در این جلسات، حاضرین به ذکر اخبار و تحلیل رویدادهای روز میپرداختند. در آن ایام ارتش اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده بود
و بسمت بیروت در حال پیشروی بود. از آقا مهدی که معمولا در جلسات همیشه ساکت و آرام بود و کمتر حرف میزد و بیشتر میشنید خواسته شد تا ایشان وضعیت
جبههها را بیان کند. او در این هنگام جمله معروف حضرت امام خمینی (ره) را بیان کرد که «راه قدس از کربلا میگذرد». آنگاه وظایف و رسالتی را که در قبال لبنان و فلسطین
بر دوش داریم و شیوه صحیح و مؤثر دفاع از آنان را بیان کرد. آقای محمدرضا آیتاللهی میگوید در این هنگام از زنده یاد مهندس زین العابدین عطایی
که در جلسه حضور داشت و مبهوت به گوشهای خیره شده بود پرسیدم به چه فکر میکنی؟ پاسخ داد در وسط صحبتهای آقا مهدی احساس کردم که خود امام است که دارد سخن میگوید.
(منبع: مهدی باکری در اندیشه و عمل، حسین علایی، چاپ اول، ص ۴۷ - ۴۶)
25 اسفند سالروز شهادت سردار شهید مهدی باکری ست
:parandeh::parandeh::parandeh:
:Gol:شادی روحش صلوات :Gol:
ویژگی های اخلاقی شهید مهدی باکری
شهید باكری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداكار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میكرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت كه به خانوادهاش سفارش كرده بود كه سخنرانی آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
شهید باكری از انسان های وارسته و خودساختهای بود كه با فراهم بودن زمینههای مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود.
زندگی ساده و بیریای او زبانزد همه آشنایان بود. با توانایی هایی كه داشت میتوانست مرفهترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یك بسیجی زندگی میكرد. از امكاناتی كه حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید. تواضع و فروتنیاش باعث میشد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق میورزید. میگفت:
وقتی با بسیجیها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میكنم، هرگاه خسته میشوم پیش بسیجی ها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود.
همه ما در برابر جان این بسیجیها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یك میلیون تومان هزینه – برای ساختن یك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشویم، یك موی بسیجی، صد برابرش ارزش دارد.
با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا مهربان، سیمایی جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان مینمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان.
حجتالاسلام والمسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باكری اظهار میدارند:
« وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوی رأفت و محبت در برخورد با زیردستان بود.»
همسر شهید باكری در مورد اخلاق او در خانه میگوید:
باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در كارهای خانه به من كمك می كرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش كارهای خودش را انجام میداد.
اگر از مسئلهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میكرد با خونسردی و با دلایل مكتبی مرا قانع كند.
دوستان و همسنگرانش نقل میكنند:
به همان میزان كه به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمههای شب از خواب بیدار میشد، با خدای خود خلوت می كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از كارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این كار سفارش مینمود.
شهید باكری در حفظ بیتالمال و اهمیت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر میداشت و از نوشتن با خودكار بیتالمال – حتی به اندازه چند كلمه – منع میكرد. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاكید میكرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشكر بعد از هر عملیات به منزلشان میرفت و از آنان دلجویی میكرد و در رفع مشكلات آنها اقدام میكرد.
او میگفت:
امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلتترین زندگیهاست
منبع : yademanisar.ir