╰✿╮ کلبه فیروزه اﮮ ஜ محفلی پر از عطر حضور اسک دینی ها

تب‌های اولیه

18145 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[="Tahoma"][="Black"]سلام
خدا عاقبت این خانم داستان رو به خیر کنه. :Nishkhand:

مهدی;472384 نوشت:
او چندتا تكه بارم كرد و من هم جوابش را دادم.

اشتباه از اینجا شروع شد.
مهدی;472384 نوشت:
براي رفع خستگي مونده بودم چكار كنم كه به ذهنم زد كه اس ام اسي به اون پسر بدهم.

به زودی از این کار خستگی سراغت میاد که با هیچی برطرف نخواهد شد.
مهدی;472384 نوشت:
ولي الكي به او گفتم ازدواج نكرده ام.

خیلی خوب کاری کردی!
مهدی;472384 نوشت:
دلسوزم بود

شکی نیست!...
مهدی;472384 نوشت:
از اين كه مي ديدم بين ما جملات عشقي رد و بدل نمي شود و گناهي نمي كنيم خيالم راحت بود

کاش رابطه ها همینطوری ادامه پیدا میکرد و هیچ وقت به قضایای عشقی نمی رسید.
عجیبه که هیچ کدوم اینطور نمیشه.[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]س از 2500 سال از چنگال استبداد شاهان رها شدیم (( دهه فجر مبارک ))[/h]


اگر آزاده باشی
انگاه اینگونه می بینی
که قبل از انقلاب
هیچکس خوشبخت نبود
زیرا همه زیر یوغ استبداد بودند
پس خوشبحال نسل بعد از انقلاب
[/]

به نام خدا

و او بر همه چیز اگاه است ...

[="Tahoma"][="Indigo"]



[/]

[="Tahoma"][="Indigo"]

بغض گلو گیر

قسمت اول
[SPOILER]از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برا من که تنها بودم یه چیزی شبیه اقیانوس بود یا یک بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها باشه. خونه ما مانند لونه است تا میخوای بری یک طرف جلوتا یک دیوار سد می کنه. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمون را نگاه می کردم و به یاد گذشته ام می افتادم. گذشته، آه دلم پر میکشه براش. رمان خواب هام بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچی این خواب ها را مرور می کنم خسته نمی شوم اون قدر گذشته برام شیرین بوده که تو بیداری هم روحم پر میکشه و می رود تو اون ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون میام.
شوهرم مرد خوبیه اون عاشق منه. وقتی میخواد بره کار آخرین لحظه ای که خداحافظی می کنه و از لای در نگاهی می کنه تو نگاهش، ناراحتی برای من موج می زنه. تا مدتی قبل فکر می کرد من در کنار او هیچ غم و غصه ای ندارم اما همین که بهش گفتم در و دیوار تو روز می خواند منو قورت بدهند و من از تنهایی بیزارم، همیشه دلواپس منه. از سر کارش روزی چند مرتبه تماس میگره. ......
[/SPOILER]

قسمت دوم

[SPOILER]
يه روز گفت: خيلي ناراحتم كه احساس تنهايي مي كني. به نظرم اگه دانشگاه درس بخواني هم رشد علمي مي كني و هم از اين حالت خارج ميشي. هنوز حرفش تموم نشده بود كه از شادي بلند شدم و داد زدم خيلي عاليه، فكر بكريه، چرا به فكر خودم نرسيده بود.

شوهرم ثبت نامم كرد و من مشغول درس شدم. چيزي نگذشت كه زندگيم رديف رديف شد. و او گاهي از روي رضايت وقتي مي ديد، درس مي خوانم تبسم معناداري مي كرد، برام چايي، بيسكويت و... مي آورد. صداي تلويزيون هميشه پايين بود. زندگيم روي شيرينش را به من نشان داده بود البته بماند كه گاهي هم گرگ غم هنگام ياد آوري خاطرات گذشته به گله حواسم مي زد و بعد قطرات اشك از ناودان چشمانم سرازير مي شد.[/SPOILER]

قسمت سوم
[SPOILER]تو دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهي با هم سالن مطالعه مي رفتيم و زماني تو پاركي با هم قدم مي زديم. يك روز منتظرشون بودم، دير كرده بودند. با خودم گفتم تماس بگيرم ببينم كجاند و چرا تا حالا نيامده بودند وقتي تماس گرفتم پسر جواني جواب داد تازه متوجه شدم كه شماره را اشتباه گرفتم. چند كلامي بين ما رد و بدل شد. او چندتا تكه بارم كرد و من هم جوابش را دادم.

يك روز وقتي در سالن مطالعه بود براي رفع خستگي مونده بودم چكار كنم كه به ذهنم زد كه اس ام اسي به اون پسر بدهم. بعد از چند ثانيه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصي نداشتم با خودم گفتم كمي سر كارش بگذارم ازم پرسيد چه كاره ام واقعيت را گفتم. پرسيد چند سال دارم گفتم: 23 سال ولي الكي به او گفتم ازدواج نكرده ام.
پسر خوبي بود كمي من را نصيحت كرد و گفت كه اين كار عاقبت خوبي نداره و نبايد با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرف هام گوش مي داد. هرباري كه حوصله ام سر مي رفت به او تماس مي گرفتم از اين كه مي ديدم بين ما جملات عشقي رد و بدل نمي شود و گناهي نمي كنيم خيالم راحت بود به همين دليل نگراني خاص و احساس گناهي نداشتم.

از بيست بار كه تماس مي گرفتيم حدود هفده بارش را من تماس مي گرفتم. اس ام اس زيادي براش مي فرستادم. شوهرم كاري به گوشي من نداشت و من از اعتمادش خيالم راحت بود وقتي صداي رسيدن اس ام اسي تو خونه مي پيچيد مي گفت: خيلي خوشحالم كه تونستي زود چندتا رفيق صميمي براي خودت پيدا كني.
[/SPOILER]

قسمت چهارم
يه روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و براي نماز من رو صدا كرد من هم مدتي بود كه حال حوصله نداشتم، با بلند ميشم بلند ميشم گفتن مي ديدم كه نمازم قضا شده او هم با مهرباني نصيحتم مي كرد كه نسبت به نماز بي تفاوت نباشم. اون روز وقتي بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده كردم و بعد اومدم صداش كنم، ديدم رفته سجده و داره دعا مي كنه. تو دعاش از خدا تشكر مي كرد كه خانم خوبي خدا نصيبش كرده است.

نخواستم دعاش به هم بخوره سريع برگشتم تو آشپزخونه نفسم تند شده بود و رنگم قرمز. انگاري قلبم هرچي زور داشت رو به كار برده بود تا خون را به سرم پمپاژ كند. چشمام دو تا جام خون شده بودند. خيلي حالم گرفته شد آخه اين دعا را بارها و بارها در سجده اش شنيده بودم با صداي پاي او به خودم آمدم سريع چند مشت آبي به صورتم زدم. وقتي شوهرم آمد تو آشپزخونه قبل از اين كه حرفي بزنه پيش دستي كردم و گفتم نمي دونم چرا با سر درد از خواب بيدار شدم. فرشيد كه ديرش شده بود با اشاره من چند لقمه سرپايي برداشت و با اصرار من آماده شد براي رفتن سر كارش. دلواپسم شده بود و من به او مي گفتم نگران نباش چيزي نيست كمي بخوابم خوب ميشم.

وقتي براي خدا حافظي از من جدا مي شد دستش را دراز كرد بهش دست دادم بعد از فشردن دستم آن را بوسيد. تاب نگاه كردن تو چشماي مهربون او رو نداشتم احساس گناه مانند غول بيابان دست هايش را بيخ گلوم مي گذاشت و داشت من رو خفه مي كرد با هر جان كندني بود خودم را كنترل كردم تا شوهرم برود. او كه رفت بلند بلند گريه مي كردم و با مشت روي سنگ اپن مي كوبيدم و خودم را لعن و نفرين مي كردم وقتي عكس او را مي ديدم كه با لخند گل رز بزرگي را داره به من ميده حالم بدتر مي شد.
كمي كه آروم شدم به منصور تماس گرفتم. گوشيش جواب نمي داد به برادرش تماس گرفتم متوجه شدم كه خط ديگري هم داره شماره را گرفتم و بعد به منصور تماس گرفتم: تو رو خدا تو را به مقدساتت اگه من برات مهمم ديگه به من تماس نگير اصلا با من تماس نگير. بعد جملاتم را تصحيح كردم و گفتم تو رو جوون مادرت اگه من خرّيت كردم و تماس گرفتم تو جوابم رو نده و بعد در حالي كه او شوكه شده بود و ساكت بود تماسم را قطع كردم
ادامه دارد...

به نظرتون چه اتفاقاتی در ادامه راه می افتد


[/]

مهدی;472613 نوشت:
به نظرتون چه اتفاقاتی در ادامه راه می افتد

به نظر من این کار خانم باعث نمیشه همه چیز تموم بشه. ایشون نباید به آقا زنگ می زد و میگفت که دیگه تماس نگیر و...
آدم همین که بفهمه انجام یک کاری گناه هست و نباید ادامه بده، کافیه و لازم نیست که دوباره سمت اون بره. همین که ایشون دوباره این آقا رو گرفته باعث میشه داستان کش پیدا کنه.

[="DarkGreen"]


[/]

واااااای عجب منظره ای !!!

زرافه جان یه لحظه تحمل داشته باش ببینم اونجا چه خبره !!!

فقط سریعتر .. !!

[SPOILER][/SPOILER]

واقعا دلگیر کننده بود:Ghamgin:

مسلما با این تماس آخری این ارتباط قطع نمیشه و مطئنا بازم ادامه پیدا میکنه ،اما دیگه با عذاب وجدان خانم همراه هستش

و قطع شدن این ارتباط بستگی به وجدان وایمان خانم بستگی داره - واینکه توبه واقعی کنه

البته اون طرف ماجرا پسره هم هس که دیگه دس از سره این برداره

راسی توی این مدت پسره میفهمه که این شوهر داره یا نه؟

بازم ادامه ماجرا بستگی به پسره هم داره که چه جور ادمیه!! اگه بفهمه که شوهر داره که احتمالا ولش میکنه

شایدم خانمه نتونه تحمل کنه و همچی رو به شوهرش بگه

و بخواد ازش جدا بشه و به پسره برسه...

خلاصه خیلی اتفاقا میشه که بیفته

مهر...;471167 نوشت:

برای اینکه فعالیت در انجمن بالا بره چیکار کنیم ؟:Gig:
جناب مهدی: اقا ما بگیم ؟موضوع کلبه رو شاد بزاریم
مدیر سایت :تصویب شد :fireworks::fireworks:
جناب مهدی

جناب مهدی:شنبه : چقدر زندگی رو دوست دارید ؟:Gig:
درصد رضایت مندی20 درصد :help:
جناب مهدی: یک شنبه کمی شوخی:lol:

در صد رضایت مندی 45درصد :Labkhand:

جناب مهدی: دوشنبه بازی فکری با جوایز ویژه :khandeh!:

درصد رضایت مندی60 درصد :Kaf:

جناب مهدی سه شنبه : طنز و ..........:khaneh:

درصد رضایت مندی 75 درصد :khandidan:
جناب مهدی چهارشنبه :ایده های نو برای حفظ روحیه :shadi:
درصد رضایت مندی 85 درصد :yes:
جناب مهدی پنج شنبه : چقدر زندگی رو دوست دارید ..طنز و کمی شوخی و بازی فکری با جوایز ویزه به اضافه ی ایده های نو برای حفظ روحیه :shad:
در صد رضایت مندی 100 درصد :fireworks:
جناب مهدی :این ها دیگه شورش و در اوردن :negah:...دو دستی چ

سبیدن به خوشی زندگی ..کمی تلنگر براشون لازمه
شنبه :مرگ در یک قدمی شماس

یک شنبه :شما چقدر به مرگ فکر میکنید :Gig:

دوشنبه :اگه فردا بمیرید بهشت میرید یا جهنم :Ghamgin:

سه شنبه : درخواست اخرتون چیه ؟:crying:

چهارشنبه :وصیت نامه دارید ؟:geryeh:

پنج شنبه :سر پل صرات کسی منتظر شماس :geristan:

جناب مهدی
کاربران
این داستان ادامه دارد ....



مهدی;472384 نوشت:
اشتباهات شخصیت های داستان از کجا شروع میشود

مهدی;471875 نوشت:
چرا تو دنیای امروز احساس خوشبختی کم شده؟

سلام به همه ی کلبه نشین ها ...دیدید حدس بنده درست بود ؟
دیدید گفتم بعد این هفته موضوع کلبه همش اینجوری میشه
منتها چون موضوع مرگ لو رفته بود ..یه موضوع دیگه انتخاب کردن
پیش گویی ام هم قابلتون و نداشت

مهدی;471875 نوشت:
چرا اینقدر افسردگی زیاد شده؟

[SPOILER][/SPOILER]

حدس که زیاده ....اما دوست دارم چیزی نگم و منتظر ادامه ی داستان باشم


[="Tahoma"][="Black"]

مهر...;472765 نوشت:
حدس که زیاده ....اما دوست دارم چیزی نگم و منتظر ادامه ی داستان باشم

دیدم اگه حدس هام و نگم افسردگی میگیرم پس از اول شروع میکنیم
ممولا وقتی از خودمون میپرسیم خیانت یه عالمه دلیل داریم ...که یه خط در میون درست هستن
اما وقتی از موتور جستجو گر مهربان میپرسیم چرا خیانت ...تند 8تا دلیل رک و پوست کنده میزاره جلوی ادم
توی داستان هم همینطوره
دلیل خیانت
احساس تنهایی کردن
البته یه حدس های دیگه ای هم میشه زد
اما من زیاد مطمئن نیستم ....مثلدوران مجردی محدود...گذشته بی‌بند و بار.....تنوع طلبی
اما وقتی متوجه شدم شخصیت زن داستان نماز میخونه ..گزینه ی دو و سه خود به خود از ذهنم پر کشید

[/]

[="Tahoma"][="Indigo"]

بغض گلو گیر

قسمت اول
[SPOILER]از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برا من که تنها بودم یه چیزی شبیه اقیانوس بود یا یک بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها باشه. خونه ما مانند لونه است تا میخوای بری یک طرف جلوتا یک دیوار سد می کنه. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمون را نگاه می کردم و به یاد گذشته ام می افتادم. گذشته، آه دلم پر میکشه براش. رمان خواب هام بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچی این خواب ها را مرور می کنم خسته نمی شوم اون قدر گذشته برام شیرین بوده که تو بیداری هم روحم پر میکشه و می رود تو اون ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون میام.
شوهرم مرد خوبیه اون عاشق منه. وقتی میخواد بره کار آخرین لحظه ای که خداحافظی می کنه و از لای در نگاهی می کنه تو نگاهش، ناراحتی برای من موج می زنه. تا مدتی قبل فکر می کرد من در کنار او هیچ غم و غصه ای ندارم اما همین که بهش گفتم در و دیوار تو روز می خواند منو قورت بدهند و من از تنهایی بیزارم، همیشه دلواپس منه. از سر کارش روزی چند مرتبه تماس میگره. ......
[/SPOILER]

قسمت دوم

[SPOILER]
يه روز گفت: خيلي ناراحتم كه احساس تنهايي مي كني. به نظرم اگه دانشگاه درس بخواني هم رشد علمي مي كني و هم از اين حالت خارج ميشي. هنوز حرفش تموم نشده بود كه از شادي بلند شدم و داد زدم خيلي عاليه، فكر بكريه، چرا به فكر خودم نرسيده بود.

شوهرم ثبت نامم كرد و من مشغول درس شدم. چيزي نگذشت كه زندگيم رديف رديف شد. و او گاهي از روي رضايت وقتي مي ديد، درس مي خوانم تبسم معناداري مي كرد، برام چايي، بيسكويت و... مي آورد. صداي تلويزيون هميشه پايين بود. زندگيم روي شيرينش را به من نشان داده بود البته بماند كه گاهي هم گرگ غم هنگام ياد آوري خاطرات گذشته به گله حواسم مي زد و بعد قطرات اشك از ناودان چشمانم سرازير مي شد.

[/SPOILER]

قسمت سوم
[SPOILER]تو دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهي با هم سالن مطالعه مي رفتيم و زماني تو پاركي با هم قدم مي زديم. يك روز منتظرشون بودم، دير كرده بودند. با خودم گفتم تماس بگيرم ببينم كجاند و چرا تا حالا نيامده بودند وقتي تماس گرفتم پسر جواني جواب داد تازه متوجه شدم كه شماره را اشتباه گرفتم. چند كلامي بين ما رد و بدل شد. او چندتا تكه بارم كرد و من هم جوابش را دادم.

يك روز وقتي در سالن مطالعه بود براي رفع خستگي مونده بودم چكار كنم كه به ذهنم زد كه اس ام اسي به اون پسر بدهم. بعد از چند ثانيه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصي نداشتم با خودم گفتم كمي سر كارش بگذارم ازم پرسيد چه كاره ام واقعيت را گفتم. پرسيد چند سال دارم گفتم: 23 سال ولي الكي به او گفتم ازدواج نكرده ام.
پسر خوبي بود كمي من را نصيحت كرد و گفت كه اين كار عاقبت خوبي نداره و نبايد با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرف هام گوش مي داد. هرباري كه حوصله ام سر مي رفت به او تماس مي گرفتم از اين كه مي ديدم بين ما جملات عشقي رد و بدل نمي شود و گناهي نمي كنيم خيالم راحت بود به همين دليل نگراني خاص و احساس گناهي نداشتم.

از بيست بار كه تماس مي گرفتيم حدود هفده بارش را من تماس مي گرفتم. اس ام اس زيادي براش مي فرستادم. شوهرم كاري به گوشي من نداشت و من از اعتمادش خيالم راحت بود وقتي صداي رسيدن اس ام اسي تو خونه مي پيچيد مي گفت: خيلي خوشحالم كه تونستي زود چندتا رفيق صميمي براي خودت پيدا كني.

[/SPOILER]


قسمت چهارم
[SPOILER]يه روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و براي نماز من رو صدا كرد من هم مدتي بود كه حال حوصله نداشتم، با بلند ميشم بلند ميشم گفتن مي ديدم كه نمازم قضا شده او هم با مهرباني نصيحتم مي كرد كه نسبت به نماز بي تفاوت نباشم. اون روز وقتي بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده كردم و بعد اومدم صداش كنم، ديدم رفته سجده و داره دعا مي كنه. تو دعاش از خدا تشكر مي كرد كه خانم خوبي خدا نصيبش كرده است.

نخواستم دعاش به هم بخوره سريع برگشتم تو آشپزخونه نفسم تند شده بود و رنگم قرمز. انگاري قلبم هرچي زور داشت رو به كار برده بود تا خون را به سرم پمپاژ كند. چشمام دو تا جام خون شده بودند. خيلي حالم گرفته شد آخه اين دعا را بارها و بارها در سجده اش شنيده بودم با صداي پاي او به خودم آمدم سريع چند مشت آبي به صورتم زدم. وقتي شوهرم آمد تو آشپزخونه قبل از اين كه حرفي بزنه پيش دستي كردم و گفتم نمي دونم چرا با سر درد از خواب بيدار شدم. فرشيد كه ديرش شده بود با اشاره من چند لقمه سرپايي برداشت و با اصرار من آماده شد براي رفتن سر كارش. دلواپسم شده بود و من به او مي گفتم نگران نباش چيزي نيست كمي بخوابم خوب ميشم.

وقتي براي خدا حافظي از من جدا مي شد دستش را دراز كرد بهش دست دادم بعد از فشردن دستم آن را بوسيد. تاب نگاه كردن تو چشماي مهربون او رو نداشتم احساس گناه مانند غول بيابان دست هايش را بيخ گلوم مي گذاشت و داشت من رو خفه مي كرد با هر جان كندني بود خودم را كنترل كردم تا شوهرم برود. او كه رفت بلند بلند گريه مي كردم و با مشت روي سنگ اپن مي كوبيدم و خودم را لعن و نفرين مي كردم وقتي عكس او را مي ديدم كه با لخند گل رز بزرگي را داره به من ميده حالم بدتر مي شد.
كمي كه آروم شدم به منصور تماس گرفتم. گوشيش جواب نمي داد به برادرش تماس گرفتم متوجه شدم كه خط ديگري هم داره شماره را گرفتم و بعد به منصور تماس گرفتم: تو رو خدا تو را به مقدساتت اگه من برات مهمم ديگه به من تماس نگير اصلا با من تماس نگير. بعد جملاتم را تصحيح كردم و گفتم تو رو جوون مادرت اگه من خرّيت كردم و تماس گرفتم تو جوابم رو نده و بعد در حالي كه او شوكه شده بود و ساكت بود تماسم را قطع كردم

[/SPOILER]

قسمت پنجم

چند روز بعد، با شوهرم مشغول صحبت بودم که منصور اس ام اسی برام فرستاد. جلوی شوهرم اس ام اس را خواندم. گاهی حس بدی نسبت به اعتماد زیادی شوهرم به من دست میده شاید شاید اگه کمی حساس بودن من این قدر جلو نمی رفتم. پرسیده بود بهتری. جلوی شوهرم نوشتم بد نیستم و ارسال کردم.نمی دونم چرا احساس گناه من نوسان داره گاهی تصمیم می گیرم که دیگه با منصور حرفی نزم و گاهی همه چیز فراموشم میشه.

شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع به منصور تماس گرفتم و گفتم از این که با هم ارتباط داریم خسته شدم منصور هم که حال من را درک می کرد با من همدلی کرد و گفت اگر خواستی من سیم کارتم را از باطل می کنم که به من دسترسی نداشته باشی. به او گفتم فکر خوبیه ولی من شماره دادش و مامانت رو دارم.
گفتم پس لااقل وقتی من احساسی میشم و تماس می‌گیرم جوابمو نده گفت راستش خودت می دونی بارها خواستم این کار را بکنم اما تو خیلی تماس می گیری ند بارهم میخوام جواب ندم اما وقتی اسم تو رو مرتب می بینم دلم نمی یاد جواب تو رو ندم. همین حرفاش وابستگیم رو بهش بیشتر و بیشتر می کرد. او شده بود گلدون و من گیاهای که در ریشه ارادتم حجم اونو پوشونده بود.
منصور می‌گفت راستش با خودم خیلی فکر می کنم ما تو یک شهر نیستیم و من نمی تونم برای ازدواج از شهرم خارج بشوم وگرنه با تو ازدواج می کردم. این حرف منصور به من قوت می داد. اما اگر هم واقعا مجالی می‌شد که او برای ازدواج پا پیش بذاره نمی تونستم قبول کنم چون من شوهرم را بی نهایت دوست دارم چیزی کم نداشتم که بخوام شوهرم را کنار بگذارم. اما نمی خواستم منصور را هم از دست بدهم.

یکی از دوستان دانشگاهی ام در جریان ارتباط من با منصور بود روزی وقتی داشتم از داستان خودم و منصور براش می گفتم از من پرسید اگر با هم قرار بگذارید جایی و او تو را به خونه ای ببره باهاش میری گفتم چرا که نکنه؟ من بی نهایت دوستش دارم. گفت حاضری باهاش ازدواج کنی گفتم نه گفت اگر او از تو درخواست رابطه کنه؟ حاضری به او جواب رد بدی کمی مکث کردم دوستم به دهانم زل زده بود هرچه خواستم به خودم بقبولانم که بگویم نه نتوانستم و گفتم نه من این قدر دوستش دارم که نمی تونم به او جواب رد بدهم. هنوز حرفم تموم نشده بود که دوستم گریه کنان به جان من افتاد و گفت تو خیلی بدی اصلاً فکر نمی کردم یه زن اون هم تو بتونه این قدر راحت به شوهرش خیانت کنه، اون هم شوهر تو که عشقش به تو ضرب المثل بین ما شده. بعد که در حالی که اشکاش رو پاک می کرد با دو کاسه پر از اشک چشماش به من نگاه کرد و گفت برو خودت رو درمان کنه من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم. من که غافل گیر شده بودم به او گفتم خب دعا کن این امتحان را خدا برام پیش نیاره ....هنوز حرفم تمام نشده بود که فرزانه از روی تأسف سری تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید و رفت.

من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار فرزانه برام خیلی عجیب بود اصلا فکرش را نمی کردم داستانم با او این جا ختم بشه. با خودم گفتم این از حسودیشه که نمی تونه ببینه یه آدم می تونه یکی رو این قدر دوست داشته باشه چیزی که فقط تو رمان ها می خوند و فیلم های هندی می دید الان جلوی چشماش حی و حاضره. بعد از جام بلند شدم گردهای لباسم را تکاندم و به طرف منزل به راه افتادم.


ادامه دارد...

نظرتون در در مورد این داستان تا الان چی بوده


[/]

مهدی;472866 نوشت:
به او گفتم فکر خوبیه ولی من شماره دادش و مامانت رو دارم.

خیلی تخیلی بود اینجاش .
نگید نه که ناراحت میشم.:khaneh::khaneh::khaneh::khaneh::khaneh:

مهدی;472613 نوشت:
به نظرتون چه اتفاقاتی در ادامه راه می افتد

سلام
این داستان یکی از داستان های جناب حامی در یکی از تاپیک هاست.ادامه رو می دونم.چیزی نمیگم.:khaneh:
ولی نظرم در مورد شخصیت های داستان اینه که فکر نمی کنم همچین شوهری با این مشخصات ، تو دنیا پیدا بشه.
یاحق

مهدی;472866 نوشت:
نظرتون در در مورد این داستان تا الان چی بوده

احساس میکنم بوی خیانت میدهد :hey:

حق تعالی;472903 نوشت:
این داستان یکی از داستان های جناب حامی در یکی از تاپیک هاست.ادامه رو می دونم.

لطفا آخرش رو واسه من تعریف کن من عادت دارم داستان ها رو همیشه از اخر بیام اول بخونم :Mohabbat:

مهدی;472866 نوشت:
نظرتون در در مورد این داستان تا الان چی بوده


به نظر من تخیلی و غیرقابل باور بود یه خانم زندگی خوبی داشته باشه شوهرش هم دوست داشته باشه اونم زیاد چرا باید بره سراغ یکی دیگه . :moteajeb:

به نام خدا

با سلام

داستان میخواد چندتا نکته رو گوشزد کنه :

1. همه چی از یه چیز ساده شروع شده و پیچیده میشه .

2.انسان هیچ وقت تنها نیست و تنهایی دلیل نمیشه که چون من تنها بودم دست به فلان کار زدم.

3.ارتباط با نامحرم نمیتونه سرگرمی باشه چون شوخی بردار نیست

[="Black"]سلام :Gol:
دهه فجر مبارک باشه :Mohabbat:

کسی میدونه عکس هایی که برای چاپ سیاه و سفید مربوط به دهه فجر باشه رو از کجا بردارم
عکس با کیفیت باشه ها فقط چاپگرمون سیاه و سفیده به خاطر اون !:Gig:

اسک دین به خاطر دهه فجر چی هدیه داد؟؟؟؟؟؟؟:Hedye:[/]

[="Tahoma"][="Black"]سلام

مهدی;472866 نوشت:
جلوی شوهرم نوشتم بد نیستم و ارسال کردم.نمی دونم چرا احساس گناه من نوسان داره گاهی تصمیم می گیرم که دیگه با منصور حرفی نزم و گاهی همه چیز فراموشم میشه.

تقصیر شما نیست. خانمها به خاطر غلبه احساسات در بسیاری از اوقات نمی تونن بدون تکیه بر اون تصمیم بگیرند.
مهدی;472866 نوشت:
به او گفتم فکر خوبیه ولی من شماره دادش و مامانت رو دارم.

خب ایرادی داره؟ مگه میشه از کانال داداش و مامانش باهاش ارتباط برقرار کرد؟
مهدی;472866 نوشت:
همین حرفاش وابستگیم رو بهش بیشتر و بیشتر می کرد.

چقدر جالب!
تو قسمتهای قبل میگفتید چون گناهی مرتکب نمیشیم و... رابطه مون اشکالی نداره و به جاهای باریک کشیده نمیشه! دیدید داره میشه؟
مهدی;472866 نوشت:
چیزی کم نداشتم که بخوام شوهرم را کنار بگذارم. اما نمی خواستم منصور را هم از دست بدهم.

چند قسمت دیگه بگذره شوهرتون رو هم کنار میگذارید.
مهدی;472866 نوشت:
گفت برو خودت رو درمان کنه من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم.

اشتباه ایشون همین بوده. نباید توی این شرایط دوستشون رو کنار میگذاشتند.
مهدی;472866 نوشت:
چیزی که فقط تو رمان ها می خوند و فیلم های هندی می دید الان جلوی چشماش حی و حاضره.

عاقبت اون رمان ها و فیلمها رو هم خوندید؟

مهدی;472866 نوشت:
نظرتون در در مورد این داستان تا الان چی بوده

داستان بسیار خوبیه. لطفاً ادامه بدید. :Gol:[/]

سلام ...
به نظره من این داستان احتمال زیادی داره که تخیلی باشه ...
خانومی که چنین همسری داشته باشه اصلا به فکر خیانت نمیوفته ... امیدوارم که کسی ناراحت نشه ...
فقط تنها احتمالی که میدم این هستش که این خانومه ماله یه داهاتی جایی بوده باشه ...
وقتی اومده تهران و این همه تجدد رو دیده ... فکر کرده تجدد یعنی هرزگی ...
و بعدش با خودش گفته ... همه دوست پسر دارن چرا من نداشته باشم ...

[="Tahoma"][="Indigo"]

شبـنم;472916 نوشت:
به نظر من تخیلی و غیرقابل باور بود

نوه فاطمه;472891 نوشت:
خیلی تخیلی بود اینجاش

داستا که واقعی است
نوشتم بازخوانی یه داستان واقعی:ok:
اینا مواردی است که تو مشاوره با استاد حامی مراجعه کردند این داستان یه نفرشون است
منتظر ادامه داستان باشید[/]

مهدی;473009 نوشت:
داستا که واقعی است
نوشتم بازخوانی یه داستان واقعی
اینا مواردی است که تو مشاوره با استاد حامی مراجعه کردند این داستان یه نفرشون است
منتظر ادامه داستان باشید

سلام به دوستان کلبه نشین
یادمه دوران دبیرستان دوستامون جمع میشدن و باهم یه نامه پر از مشکلات عاطفی و شخصیتی و خانوادگی و عشقولانه برای مشاور مدرسه مینوشتن و تو صندوق مشاوره مینداختن. ایشونم بنده خدا با صبر و حوصله جوابشو میداد و رو پانل مشاوره با اسم رمزی که خود بچه ها نوشته بودن نصب میکرد.
هممون باهم میرفتیم جلوی پانل جوابارو میخوندیم و میخندیدیم.
:khaneh:

[SPOILER]البته الان نادم و پشیمونیم:Ghamgin:
[/SPOILER]

[="Black"]بسم الله
يا محمد ص
سلام به همه.
دوستان.
يه سوال:
فن سي پي يو من سوخته.
روشن كنم سي پي يو ميسوزه؟
موفق باشيد
يا حق
[/]

[="Arial"][="DarkGreen"]

دايي حسن;473052 نوشت:
یه سوال:
فن سي پي يو من سوخته.
روشن كنم سي پي يو ميسوزه؟

سلام
به احتمال بالای 99 درصد میگم میسوزه .[/]

[="Black"]

حق دوست;473056 نوشت:
سلام
به احتمال بالای 99 درصد میگم میسوزه .

بسم الله
يا محمد ص
سلام دادا.
اگه كم روشن كنم چي؟
بعد فن هاي ديگرش كار ميكنه .
يا حق[/]

جناب دایی حسن و آقای حق دوست بهتر نیست صحبت هاتون رو در پروفایلتون ادامه بدین؟
[SPOILER]
جدیدا دیدم سمتام کمه به کلبه هم رسیدگی میکنم:Khandidan!:[/SPOILER]

[="Black"][h=3]سامانه پیامك KHAMENEI.IR[/h] سامانه‌ی خبری پیامكی پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در ۳ بخش در اختیار عموم علاقمندان قرار دارد:

الف) اطلاع‌رسانی اخبار و بیانات:
با عضویت در این گروه بیانات رهبر انقلاب در دیدارها یا رویدادهای مربوط به ایشان برای شما ارسال می‌شود. (ارسال عدد 1 به شماره ۲۰۱۱۰)
ب) پیامك‌های مناسبتی:
با عضویت در این گروه جملات رهبر انقلاب درباره مناسبت‌های انقلابی، مذهبی و مسائل روز در طول سال برای شما ارسال خواهد شد. (ارسال عدد 2 به شماره ۲۰۱۱۰)
ج) خبرنگاری:
با عضویت در این گروه پیامك‌های خبری بیشتر و سریعتر درباره‌ی دیدارها، پیام‌ها، نامه‌ها و رویدادهای پیرامون رهبرانقلاب دریافت خواهید كرد. (ارسال عدد 3 به شماره ۲۰۱۱۰)

KHAMENEI.IR هزینه‌ای بابت این خدمات دریافت نخواهد كرد و فقط اپراتور مربوطه به ازای هر بسته‌ی پیامكی ارسال‌شده، مبلغی را اخذ خواهد نمود.
علاقه‌مندان در سراسر كشور می‌توانند با ارسال یك پیامك بدون متن یا عدد 1 به شماره ۲۰۱۱۰ در این سامانه عضو شوند و برای لغو اشتراك عدد 0 را به 20110 بفرستید.[/]

[="Tahoma"][="Indigo"]

بغض گلو گیر

قسمت اول
[SPOILER]از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برا من که تنها بودم یه چیزی شبیه اقیانوس بود یا یک بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها باشه. خونه ما مانند لونه است تا میخوای بری یک طرف جلوتا یک دیوار سد می کنه. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمون را نگاه می کردم و به یاد گذشته ام می افتادم. گذشته، آه دلم پر میکشه براش. رمان خواب هام بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچی این خواب ها را مرور می کنم خسته نمی شوم اون قدر گذشته برام شیرین بوده که تو بیداری هم روحم پر میکشه و می رود تو اون ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون میام.
شوهرم مرد خوبیه اون عاشق منه. وقتی میخواد بره کار آخرین لحظه ای که خداحافظی می کنه و از لای در نگاهی می کنه تو نگاهش، ناراحتی برای من موج می زنه. تا مدتی قبل فکر می کرد من در کنار او هیچ غم و غصه ای ندارم اما همین که بهش گفتم در و دیوار تو روز می خواند منو قورت بدهند و من از تنهایی بیزارم، همیشه دلواپس منه. از سر کارش روزی چند مرتبه تماس میگره. ......
[/SPOILER]

قسمت دوم

[SPOILER]
يه روز گفت: خيلي ناراحتم كه احساس تنهايي مي كني. به نظرم اگه دانشگاه درس بخواني هم رشد علمي مي كني و هم از اين حالت خارج ميشي. هنوز حرفش تموم نشده بود كه از شادي بلند شدم و داد زدم خيلي عاليه، فكر بكريه، چرا به فكر خودم نرسيده بود.

شوهرم ثبت نامم كرد و من مشغول درس شدم. چيزي نگذشت كه زندگيم رديف رديف شد. و او گاهي از روي رضايت وقتي مي ديد، درس مي خوانم تبسم معناداري مي كرد، برام چايي، بيسكويت و... مي آورد. صداي تلويزيون هميشه پايين بود. زندگيم روي شيرينش را به من نشان داده بود البته بماند كه گاهي هم گرگ غم هنگام ياد آوري خاطرات گذشته به گله حواسم مي زد و بعد قطرات اشك از ناودان چشمانم سرازير مي شد.

[/SPOILER]

قسمت سوم
[SPOILER]تو دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهي با هم سالن مطالعه مي رفتيم و زماني تو پاركي با هم قدم مي زديم. يك روز منتظرشون بودم، دير كرده بودند. با خودم گفتم تماس بگيرم ببينم كجاند و چرا تا حالا نيامده بودند وقتي تماس گرفتم پسر جواني جواب داد تازه متوجه شدم كه شماره را اشتباه گرفتم. چند كلامي بين ما رد و بدل شد. او چندتا تكه بارم كرد و من هم جوابش را دادم.

يك روز وقتي در سالن مطالعه بود براي رفع خستگي مونده بودم چكار كنم كه به ذهنم زد كه اس ام اسي به اون پسر بدهم. بعد از چند ثانيه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصي نداشتم با خودم گفتم كمي سر كارش بگذارم ازم پرسيد چه كاره ام واقعيت را گفتم. پرسيد چند سال دارم گفتم: 23 سال ولي الكي به او گفتم ازدواج نكرده ام.
پسر خوبي بود كمي من را نصيحت كرد و گفت كه اين كار عاقبت خوبي نداره و نبايد با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرف هام گوش مي داد. هرباري كه حوصله ام سر مي رفت به او تماس مي گرفتم از اين كه مي ديدم بين ما جملات عشقي رد و بدل نمي شود و گناهي نمي كنيم خيالم راحت بود به همين دليل نگراني خاص و احساس گناهي نداشتم.

از بيست بار كه تماس مي گرفتيم حدود هفده بارش را من تماس مي گرفتم. اس ام اس زيادي براش مي فرستادم. شوهرم كاري به گوشي من نداشت و من از اعتمادش خيالم راحت بود وقتي صداي رسيدن اس ام اسي تو خونه مي پيچيد مي گفت: خيلي خوشحالم كه تونستي زود چندتا رفيق صميمي براي خودت پيدا كني.

[/SPOILER]


قسمت چهارم
[SPOILER]يه روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و براي نماز من رو صدا كرد من هم مدتي بود كه حال حوصله نداشتم، با بلند ميشم بلند ميشم گفتن مي ديدم كه نمازم قضا شده او هم با مهرباني نصيحتم مي كرد كه نسبت به نماز بي تفاوت نباشم. اون روز وقتي بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده كردم و بعد اومدم صداش كنم، ديدم رفته سجده و داره دعا مي كنه. تو دعاش از خدا تشكر مي كرد كه خانم خوبي خدا نصيبش كرده است.

نخواستم دعاش به هم بخوره سريع برگشتم تو آشپزخونه نفسم تند شده بود و رنگم قرمز. انگاري قلبم هرچي زور داشت رو به كار برده بود تا خون را به سرم پمپاژ كند. چشمام دو تا جام خون شده بودند. خيلي حالم گرفته شد آخه اين دعا را بارها و بارها در سجده اش شنيده بودم با صداي پاي او به خودم آمدم سريع چند مشت آبي به صورتم زدم. وقتي شوهرم آمد تو آشپزخونه قبل از اين كه حرفي بزنه پيش دستي كردم و گفتم نمي دونم چرا با سر درد از خواب بيدار شدم. فرشيد كه ديرش شده بود با اشاره من چند لقمه سرپايي برداشت و با اصرار من آماده شد براي رفتن سر كارش. دلواپسم شده بود و من به او مي گفتم نگران نباش چيزي نيست كمي بخوابم خوب ميشم.

وقتي براي خدا حافظي از من جدا مي شد دستش را دراز كرد بهش دست دادم بعد از فشردن دستم آن را بوسيد. تاب نگاه كردن تو چشماي مهربون او رو نداشتم احساس گناه مانند غول بيابان دست هايش را بيخ گلوم مي گذاشت و داشت من رو خفه مي كرد با هر جان كندني بود خودم را كنترل كردم تا شوهرم برود. او كه رفت بلند بلند گريه مي كردم و با مشت روي سنگ اپن مي كوبيدم و خودم را لعن و نفرين مي كردم وقتي عكس او را مي ديدم كه با لخند گل رز بزرگي را داره به من ميده حالم بدتر مي شد.
كمي كه آروم شدم به منصور تماس گرفتم. گوشيش جواب نمي داد به برادرش تماس گرفتم متوجه شدم كه خط ديگري هم داره شماره را گرفتم و بعد به منصور تماس گرفتم: تو رو خدا تو را به مقدساتت اگه من برات مهمم ديگه به من تماس نگير اصلا با من تماس نگير. بعد جملاتم را تصحيح كردم و گفتم تو رو جوون مادرت اگه من خرّيت كردم و تماس گرفتم تو جوابم رو نده و بعد در حالي كه او شوكه شده بود و ساكت بود تماسم را قطع كردم

[/SPOILER]

قسمت پنجم
[SPOILER]چند روز بعد، با شوهرم مشغول صحبت بودم که منصور اس ام اسی برام فرستاد. جلوی شوهرم اس ام اس را خواندم. گاهی حس بدی نسبت به اعتماد زیادی شوهرم به من دست میده شاید شاید اگه کمی حساس بودن من این قدر جلو نمی رفتم. پرسیده بود بهتری. جلوی شوهرم نوشتم بد نیستم و ارسال کردم.نمی دونم چرا احساس گناه من نوسان داره گاهی تصمیم می گیرم که دیگه با منصور حرفی نزم و گاهی همه چیز فراموشم میشه.

شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع به منصور تماس گرفتم و گفتم از این که با هم ارتباط داریم خسته شدم منصور هم که حال من را درک می کرد با من همدلی کرد و گفت اگر خواستی من سیم کارتم را از باطل می کنم که به من دسترسی نداشته باشی. به او گفتم فکر خوبیه ولی من شماره دادش و مامانت رو دارم.
گفتم پس لااقل وقتی من احساسی میشم و تماس می‌گیرم جوابمو نده گفت راستش خودت می دونی بارها خواستم این کار را بکنم اما تو خیلی تماس می گیری ند بارهم میخوام جواب ندم اما وقتی اسم تو رو مرتب می بینم دلم نمی یاد جواب تو رو ندم. همین حرفاش وابستگیم رو بهش بیشتر و بیشتر می کرد. او شده بود گلدون و من گیاهای که در ریشه ارادتم حجم اونو پوشونده بود.
منصور می‌گفت راستش با خودم خیلی فکر می کنم ما تو یک شهر نیستیم و من نمی تونم برای ازدواج از شهرم خارج بشوم وگرنه با تو ازدواج می کردم. این حرف منصور به من قوت می داد. اما اگر هم واقعا مجالی می‌شد که او برای ازدواج پا پیش بذاره نمی تونستم قبول کنم چون من شوهرم را بی نهایت دوست دارم چیزی کم نداشتم که بخوام شوهرم را کنار بگذارم. اما نمی خواستم منصور را هم از دست بدهم.

یکی از دوستان دانشگاهی ام در جریان ارتباط من با منصور بود روزی وقتی داشتم از داستان خودم و منصور براش می گفتم از من پرسید اگر با هم قرار بگذارید جایی و او تو را به خونه ای ببره باهاش میری گفتم چرا که نکنه؟ من بی نهایت دوستش دارم. گفت حاضری باهاش ازدواج کنی گفتم نه گفت اگر او از تو درخواست رابطه کنه؟ حاضری به او جواب رد بدی کمی مکث کردم دوستم به دهانم زل زده بود هرچه خواستم به خودم بقبولانم که بگویم نه نتوانستم و گفتم نه من این قدر دوستش دارم که نمی تونم به او جواب رد بدهم. هنوز حرفم تموم نشده بود که دوستم گریه کنان به جان من افتاد و گفت تو خیلی بدی اصلاً فکر نمی کردم یه زن اون هم تو بتونه این قدر راحت به شوهرش خیانت کنه، اون هم شوهر تو که عشقش به تو ضرب المثل بین ما شده. بعد که در حالی که اشکاش رو پاک می کرد با دو کاسه پر از اشک چشماش به من نگاه کرد و گفت برو خودت رو درمان کنه من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم. من که غافل گیر شده بودم به او گفتم خب دعا کن این امتحان را خدا برام پیش نیاره ....هنوز حرفم تمام نشده بود که فرزانه از روی تأسف سری تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید و رفت.

من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار فرزانه برام خیلی عجیب بود اصلا فکرش را نمی کردم داستانم با او این جا ختم بشه. با خودم گفتم این از حسودیشه که نمی تونه ببینه یه آدم می تونه یکی رو این قدر دوست داشته باشه چیزی که فقط تو رمان ها می خوند و فیلم های هندی می دید الان جلوی چشماش حی و حاضره. بعد از جام بلند شدم گردهای لباسم را تکاندم و به طرف منزل به راه افتادم.[/SPOILER]

قسمت پاياني
روزها سپري مي شد وقتي مي خواستم بخوابم فرزانه با قيافه اي عبوس و چشماني پر اشك جلوي چشمام ظاهر مي شد. وضعيت خوابم به هم ريخته بود. مي دونستم كه كارم اشتباه است اما شده بودم مانند ماشيني كه قدرت موتور ناچيزي داره و مي خواد از گردنه‌اي بالا برود.
خيلي گريه مي كردم مستأصل شده بودم. وقتي شوهرم از سركار به من تماس مي گرفت مي خواستم از احساس گناه بميرم. شوهرم متوجه حال بدم شده بود همه جوره مي خواست به من كمك كند ولي من نمي دونستم چه كار بايد بكنم چندبار خواستم به او داستانم را بگم وقتي شروع مي كردم كه در اين باره سخن بگويم قلبم تند تند مي زد يادم مي افتاد به حرف هاش كه تو عقديك بار با شوخي گفت تو زندگي من يك حساسيت دارم اگر خداي نكرده ببينم باكسي هستي يا يه كاري دست خودم مي دم يا خانواده تو يا اون مرد را به عزا مي نشونم .

گاهي با خودم كلنجار مي رفتم كه اگر شوهرم بويي ببرد چه اتفاقي مي افتد يا چه بلايي بر سر خانواده آبرو مندم مياد.
خدا لعنت كنه اين شيطون رو اگه اين لعنتي نبود كارم به اين جا نمي رسيد. اصلاً تقصير خداست مگر اون ظرفيت من رو نمي دونه چرا من رو با عشق به منصور امتحان مي كنه.

ابتدا خيلي با فكر منصور خوش بودم اما حالا كه حسابش رو مي كنم مي بينم در قبال احساس خوشي كه با او كسب مي كنم ناخوشي هاي زياد مانند سيل به ذهنم سرازير مي شوند اين افكار و توجيهات و نگراني ها يك روز نيست كه در ذهنم نباشند و از همه اينها بدتر وقتي است كه شوهرم خسته از سر كار بر مي گرده وقتي تو چهره خسته او نگاه مي كنم دلم ميخواد مي مردم و به اين روز نمي افتادم.

يك روز وقتي شوهرم، فرشيد از كار اومد بدون اين كه به من چيزي بگه رفت دو تا چايي ريخت و اومد كنارم نشست و گفت خب خوشگلم بگو ببينم امروز چه كار كردي؟
كمي به چهره معصوم او نگاه كردم احساس بدي داشتم بغض گلويم را مي فشرد خودم را اون قدر پليد تصور كردم كه آب دريا هم نمي تونست من رو پاك كنه. نتونستم خودم را كنترل كنم زدم زير گريه.

فرشيد كه مات و مبهوت از كارم مانده بود سرم را در آغوشش گرفت و موهايم را نوازش مي كرد و با من اشك مي ريخت و با صداي حزينش مي گفت اشكالي نداره گريه كن گريه كن تا سبك بشي. اين مهر و محبتش داشت من رو مي كشت و من در آن حال با خودم مي گفتم: خدايا من رو بكش نميخوام، نميخوام اين قدر شاهدي پليدي خودم باشم فرزانه درست مي گفت من به يه حيوون تبديل شده ام.
كمي بعد هق هق كنان گفتم فرشيد من حالم خوب نيست كمكم كن مي خوام از مشاور كمك بگيريم و او من را تشويق كرد تا از مشاور كمك بگيرم. اين روزها اگر چه هنوز نتوانسته ام منصور را فراموش كنم اما احساسم نسبت به خودم بهتره چون براي زندگيم براي فراموش كردن او دارم تلاش زيادي مي كنم.

تمام





[/]

[="Century Gothic"][="Indigo"]سلام قضیه این پست برگزیده که زیر هر پست هست چیه ؟؟؟[/]


سلام علیک.سرشبتون خوش
خب اول تکنولوژیه این پست برگزیده رو به کاربرایی مثل من یاد بدین بعد مورداستفاده قرار بدین:khandeh!:

[="DarkGreen"]

shaparak;473093 نوشت:
سلام علیک.سرشبتون خوش
خب اول تکنولوژیه این پست برگزیده رو به کاربرایی مثل من یاد بدین بعد مورداستفاده قرار بدین

تو تاپیک های دیگه هم همین طوره.این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟روش کلیک میکنم ضبدر میشه.[/]

آقا امیر;473088 نوشت:
سلام قضیه این پست برگزیده که زیر هر پست هست چیه ؟؟؟

shaparak;473093 نوشت:
سلام علیک.سرشبتون خوش
خب اول تکنولوژیه این پست برگزیده رو به کاربرایی مثل من یاد بدین بعد مورداستفاده قرار بدین

نقل قول:
تو تاپیک های دیگه هم همین طوره.این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟روش کلیک میکنم ضبدر میشه.

سلام

هیچی قضیه ای نیست .

راستش این مال پست های بنده هست . متاسفانه بازتابش کرده روی پست همه !!!! :Nishkhand:

ببخشید شماها !!!


احتمالا همون تغییراتیه که چندروز پیش نویدش رو داده بودند:ok:
[SPOILER]چقدرمن زرنگم[/SPOILER]

Masoomi;473096 نوشت:
سلام
درخواست شما دوستان انجام شد !
راهنما :
کلیک کنید بر تا پستی رو برگزیده کنید
اینجا هم لیست برگزیده ها رو گذاشتم
نوار بالای سایت > تنظیم ها >‌ پست برگزیده

:ok:

سلام
درخواست شما دوستان انجام شد !
راهنما :
کلیک کنید بر تا پستی رو برگزیده کنید
اینجا هم لیست برگزیده ها رو گذاشتم
نوار بالای سایت > تنظیم ها >‌ پست برگزیده
:hamdel:

ابوالفضل;473098 نوشت:
سلام

هیچی قضیه ای نیست .

راستش این مال پست های بنده هست . متاسفانه بازتابش کرده روی پست همه !!!!

ببخشید شماها !!!


سلام
مگه میشه!!!!!!!!!!!!!!!!
الان شده این
اصلا معنی این چیه؟؟؟؟؟؟؟پست برگزیده چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسک دین با همین حرکت شما عوض شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نکنه شما مدیر سایتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
مفصل توضیح امکان درخواستی :
http://www.askdin.com/thread3671-35.html#post472816

[="Tahoma"][="Blue"]

دايي حسن;473062 نوشت:

بسم الله
يا محمد ص
سلام دادا.
اگه كم روشن كنم چي؟
بعد فن هاي ديگرش كار ميكنه .
يا حق

سلام
نه دایی حسن جان می سوزه برادر گرمایی که سی پی یو تولید می کنه بالاست و اگر فن که هیچی حتی خمیر سیلیکون هم نداشته باشه می سوزه
اینجوری:Sham:[/]

[="Black"]شاهکاری نوین در اسک دین:hamdel:
این که مشخصه همه پست های ما و اعضای دیگه برگزیده هس
این که واضحه!:Kaf:
مخصوصا خانوما :ok:
[/]

سلام

مهدی;473068 نوشت:
با شوخي گفت تو زندگي من يك حساسيت دارم اگر خداي نكرده ببينم باكسي هستي يا يه كاري دست خودم مي دم يا خانواده تو يا اون مرد را به عزا مي نشونم .

بعضی چیزها حتی به شوخی هم نباید گفته بشه.
مهدی;473068 نوشت:
اصلاً تقصير خداست مگر اون ظرفيت من رو نمي دونه چرا من رو با عشق به منصور امتحان مي كنه.

خدا گفته بود وقتی بیکار شدی یا احساساتت گل کرد، با اون آقا تماس بگیری؟
مهدی;473068 نوشت:
يك روز وقتي شوهرم، فرشيد از كار اومد بدون اين كه به من چيزي بگه رفت دو تا چايي ريخت و اومد كنارم نشست و گفت خب خوشگلم بگو ببينم امروز چه كار كردي؟

به خاطر داشتن چنین شوهری باید خدا رو شکر کنید.

بهترین درسی که میشه از این ماجرا گرفت اینه که آقایون یاد بگیرن حسن ظن چقدر میتونه جلوی فتنه ها و بلایای زندگی رو بگیره. زیاد هم مشکل نیست! وقتی جایی تو کار خانمت ابهام دیدی به جای این که گمان بد ببری، حسن ظن داشته باش!

گناه دو نوع است:
1- یک وقت آدم لج‌بازی می‌کند، با خدا گردن کلفتی می‌کند و هیچ به فکر توبه هم نیست.آنها کارشان خراب است.
2- ولی بعضی‌ها گناه می‌کنند ولی پشیمانند. مرتب خودش رو می‌خوره که چرا همچنین کاری کردم.


آنهایی که سر جنگ دارند سخت توبه‌شون قبول می‌شود. خدا می‌فرماید: به عزت و جمال خودم قسم که دیگه تو رو نمی‌بخشم. خوش به حال کسی که در آن دنیا نامه عملشان را که می‌دهند می‌بیند گناه کرده ولی زیرش یک پشیمانی و استغفار هم نوشته شده است.
استغفار کنید، نماز عصرکه خوندید 70 بار استغفار در تعقیب نماز عصر. شب‌ها نماز شب می‌خونید 70 مرتبه استغفار وارد است. رسول خدا(ص) صبح به صبح استغفار می‌کردند با این که معصوم بودند.
آیت الله مجتهدی

آخیش خیالم راحت شد که داستان تمام شد

چون اگه تا اخرش نمیخوندم خوابم نمیبرد

خدا رو شکر اتفاقه بدی نیفتاد

ولی دیگه دائم خانومه ذهنش درگیره و آزارش میده

تحلیل استاد حامی از داستان

متأسفانه
در جامعه ما گاهي رفتار بيمارگونه مثبت تلقي مي شود به عنوان نمونه اين رفتار اين خانم مورد حسادت و غبطه دوستانش قرار مي گيرد و همين ها مشوق ادامه مسير مي شوند
از لحاظ علمي فرق است بين دلبستگي و وابستگي. در وابستگي فرد در پيوستار بيماري قرار دارد.
عشق با وابستگي شديد نوعي بيماري رواني است به همين دليل است كه شاعر مي گويد

العشق کالموت یأتی لامَردَّ له
ما فیه للعاشق المسکین تدبیر

عشق مانند مرگ است كه چاره اي ندارد.

ميل شديد قلبي به ديگري بايد با زحمت زياد مديريت شود و به اين راحتي هم نيست چون كار سخت است در دين ما اجر چنين فردي را معادل شهادت در راه خدا قرار داده اند



من عشق فکتم وعف أو مات مات شهیدا
هر که عاشق شود پس آن را پنهان دارد و عفت بورزد و بمیرد شهید مرده است


سلام

مهدی;473280 نوشت:
•العشق کالموت یأتی لامَردَّ له
•ما فیه للعاشق المسکین تدبیر

عشق همچون مرگ است,می آیدو گریزی از آن نیست
ودرآن هیچ تدبیری برای عاشق بیچاره نیست

[SPOILER]همی این ترم خوندیمش.چه ذوق کردم دیدمش اینجا:Khandidan!:[/SPOILER]

مهدی;473103 نوشت:
سلام
درخواست شما دوستان انجام شد !
راهنما :
کلیک کنید بر تا پستی رو برگزیده کنید
اینجا هم لیست برگزیده ها رو گذاشتم
نوار بالای سایت > تنظیم ها >‌ پست برگزیده یا موضوع برگزیده

میشه لطفا این پست برگزیده رو بیشتر توضیح بدید :Gol:
آدرسی هم که دادید رفتم چیزی نشون نداد
:Gig:

هر چه غير خداست را از دل بيرون كن
در "الا" تشديد را محكم ادا كن
تا اگر چيزي باقي مانده از ريشه كنده شود و وجودت پاك شود .
آنگاه " الله " را بگو همه دلت را تصرف كند
مرحوم دولابي:Sham:

شهادت گل خوشبو و معطري است
كه جز دست برگزيدگان خداوند درميان انسانها به آن نميرسد
و جز مشام آنها، آن را بو نمي كند
:Gol: امام خامنه اي(مدظله):Gol:

ابو عبد اللَّه صادق (ع) مى‏گفت: ده خصلت از خلق و خوى كريمان است اگر توانستى همه آن ده خصلت را در خود فراهم كن. چه بسا كه اين ده خصلت در پدر خانواده فراهم باشد و در فرزندان او فراهم نباشد. و يا در فرزند خانواده فراهم شود و در پدر او فراهم نباشد و چه بسا كه (اين ده خصلت) در برده زر خريد فراهم باشد و در نجيب‏زاده آزاده فراهم نباشد.
پرسيدند كه آن ده خصلت كدام است. ابو عبد اللَّه صادق گفت: استقامت در مقابل حوادث. راستى در سخن. اداء امانت. رسيدگى به خويشان خوش برخوردى با ميهمانان. دعوت گدايان بر سر خوان. نيكى با نيكان.
حمايت از همسايگان. حمايت از همراهيان و بالاتر از همه حيا.ابو عبد اللَّه صادق (ع) مى‏گفت: ده خصلت از خلق و خوى كريمان است اگر توانستى همه آن ده خصلت را در خود فراهم كن. چه بسا كه اين ده خصلت در پدر خانواده فراهم باشد و در فرزندان او فراهم نباشد. و يا در فرزند خانواده فراهم شود و در پدر او فراهم نباشد و چه بسا كه (اين ده خصلت) در برده زر خريد فراهم باشد و در نجيب‏زاده آزاده فراهم نباشد.
پرسيدند كه آن ده خصلت كدام است. ابو عبد اللَّه صادق گفت: استقامت در مقابل حوادث. راستى در سخن. اداء امانت. رسيدگى به خويشان خوش برخوردى با ميهمانان. دعوت گدايان بر سر خوان. نيكى با نيكان.
حمايت از همسايگان. حمايت از همراهيان و بالاتر از همه حيا.ابو عبد اللَّه صادق (ع) مى‏گفت: ده خصلت از خلق و خوى كريمان است اگر توانستى همه آن ده خصلت را در خود فراهم كن. چه بسا كه اين ده خصلت در پدر خانواده فراهم باشد و در فرزندان او فراهم نباشد. و يا در فرزند خانواده فراهم شود و در پدر او فراهم نباشد و چه بسا كه (اين ده خصلت) در برده زر خريد فراهم باشد و در نجيب‏زاده آزاده فراهم نباشد.
پرسيدند كه آن ده خصلت كدام است. ابو عبد اللَّه صادق گفت: استقامت در مقابل حوادث. راستى در سخن. اداء امانت. رسيدگى به خويشان خوش برخوردى با ميهمانان. دعوت گدايان بر سر خوان. نيكى با نيكان.
حمايت از همسايگان. حمايت از همراهيان و بالاتر از همه حيا.

پست برگزیده؟؟ :Gig:عجبا... چند وقته نبودم چه چیزا اضافه شده...

این شامل پستای منم میشه که همش برگزیده است؟؟؟:khandeh!:


سلام؛
مش احمد از نیت حسنه ی موجوده در وبسایت اسک دین استقبال به عمل آورد و بدین ترتیب دکتر حامی رو به اینجا دعوت میکنه که عامو بیا این مهدی جان رو ببین جلدی داستان رو تموم کرد! ما یه شصت بار اومدیم و رفتیم تا داستانهای حامی جون خلاص شن... پععععع!

اما داستان:
... خدا خیر بده به دوست اون خانم... دوست خوب خیلی بدرد میخوره واقعا بعضی وقتها... من خودم رو خیلی ظرفیت دار میدونم... وخیلی بقیه رو به بخشش و دوری از گناه و .. دعوت میکنم.. (پ.ن: تف به ریا!:khandeh!:) اما واقعا بعضی جاها بعضی از دوستای خوب به دادم رسیدن... یه حرفی زدن که واقعا روم اثر گذاشته... خیلی دوست خوب بدرد میخوره... و نکته بعدی اینکه
اون خانم شیر حلال خورده بوده... اگه اونطوری نبود به شوهرش دست آخر نمیگفت... شوهرش هم خیلی گلپسر بوده... مثله خودم!:ok:

التماس دعا...
یازهرا//

موضوع قفل شده است