•*♥*• بانوان عـاشورایی •*♥*• معـرفی بانوان شهیده

تب‌های اولیه

119 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حلیمه عزیز آبادی فراهانی :
متن وصیت‌نامه شهیده حلیمه عزیزآبادی فراهانی در تاریخ 15/4/66 که چند ماه قبل از تشرف به مکه و شهید شدن نوشته است:
اینجانب حلیمه عزیزآبادی فراهانی فرزند حسن به شناسنامه شماره 14 صادره از اراک متولد 1316 ـ تهران خیابان شهید فتاحی پلاک 110 در صحت و سلامت کامل در تاریخ 15/4/66 در حضور همسر دائمی خود این وصیت‌نامه را تنظیم نمودم. وصی اینجانبه همسر علی غیاث‌آبادی فراهانی و ناظر دخترم نجمه می‌باشد. وصی و ناظر موظفند تمام مندرجات این وصیت‌نامه را عمل کنند. اکرم و اشرف هیچگونه کوتاهی ننمایند. و از بچه‌ها خوب نگهداری کنید. از کارهای پشت جبهه و رفتن به نماز جمعه و همدردی با خانواده شهدا کوتاهی نکنید. سه دانگ خانه که به اسم من هست هر طور وصی و ناظر صلاح بدانند بر طبق اسلام عمل کنند و چون با پدرتان عازم سفر مکه معظمه هستم چنانچه پیش‌آمدی شد و برنگشتم جهت خرج دفن و کفن یا کارهای دیگر به عهده وصی یا ناظر می‌باشد که سعی کنند بنده را در بهشت زهرا در جوار شهدا به خاک بسپارند. و اگر نشد هر طور که صلاح هست که زیاد مزاحمت ایجاد نشود و من چیزی که قابل توجه باشد و ندارم و آنچه دارم برایم نماز و روزه و کارهای خیر از قبیل خریدن فرش جهت جهیزیه یا حسینیه و کارهای خیر دیگر که خدا خوشش بیاید انجام دهید و سفارشم به بچه‌هایم این است که در کارهای خیر و انقلابی و دعا جهت امام و رزمندگان و حاضر شدن در نماز جماعت در مسجد محل جای مادرتان را خالی نگذارید از پدر و مادرم که برای من خیلی زحمت کشیده‌اند از کارهای آنها دریغ نکنید و از کسانی که بنده فراموش کرده‌ام خداحافظی نمایید و آنچه من فراموش کرده‌ام شما انجام دهید و امیدوارم بنده را ببخشید و برای پیروزی اسلام بر کفر جهانی و سلامتی رهبر کبیر انقلاب و رزمندگان اسلام توضیح اینکه دو عدد از النگوهایم مال امام امت یا پول آن را به حساب ایشان بریزید یا آنها را به ایشان بدهید والسلام. حلیمه عزیزآبادی فراهانی.»
شهیده در سال 1316 در خانواده‌ای متوسط در شهرستان اراک متولد شد. ثمره ازدواج او 4 دختر و یک پسر می‌باشد. در سال 1366 به مکه مشرف شد و در راهپیمایی آنجا شرکت نموده و توسط مأموران عربستان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مجروح و زخمی شد و بر اثر جراحات در 9/6/66 به درجه رفیع شهادت نائل شد.
نحوه شهادت:نزدیک قبرستان ابوطالب پلی بود که از این پل شروع کردن به حمله کردن به ایرانی‌ها. شب قبل که برای زیارت رفتیم موقع برگشتن ماشینهای آتش‌نشانی و ماشین مخصوص آب جوش و گاز اشک‌آور و میلگردهای بلند با سر کلنگی در دست شرطه‌های عربستان بود مشاهده کردیم. فردا صبح برای شرکت در مراسم برائت از مشرکین با همسرم رفتیم با وجود اینکه خیلی خسته بود. شهیده گفت چون تمام راهپیمایی‌ها را در ایران رفته‌ام در اینجا هم حتماً باید بروم لذا با دختر عمه‌هایش برای برائت رفتند. دختر عمه گفت که من فرار کردم ولی نفهمیدم که این شهیده چه شد. بالای پل مسلسل هم گذاشته بودند که ایرانی‌ها را زدند. بعد از مراسم که به هتل برگشتم فهمیدم که هنوز نیامده پی‌جویی کردیم و به کاروانهای دیگر ایرانی سر زدیم تا همسرم را پیدا کنیم. با دوستان به قسمت شهدا رفتیم و شهیده را آنجا پیدا کردیم، البته در سردخانه هم دنبال او گشتم نبود تا اینکه در اتاقی هم پر از یخ کرده بودند و پنکه بالای سقف کار می‌کرد سر زدم و همسرم را آنجا دیدم. صورتش سیاه شده بود و مشخص بود که ضربه به جمجمه او خورده است. و همانجا خیلی بدحال شده و غش کردم و دیگر اجازه ندادند که دوباره او را ببینیم و ما را به مدینه آوردند با جنازه. و از مدینه به ایران آمدیم و شهیده را در قطعه مخصوص شهدای مکه به خاک سپردند.
شهیده هنوز اعمال انجام نداده بود و متأسفانه تاکنون نتوانسته‌ایم به نیابت برای او حج را بجا بیاوریم. یکی از بستگان او، خواب دیده که او را برای زیارت مکه دعوت کرده است. قبل از سفر حج به داماد بزرگش گفته بود مرا در قطعه شهدا دفن کنید. همسر شهیده درباره اخلاق او بسیار تعریف می‌کند که تا زمانی که با هم زندگی می‌کردیم یک ذره ناراحتی بین ما نبود همسر شهیده بعد از 4 سال ازدواج مجدد می‌کند و دختر کوچک شهیده خیلی ناراحت بوده که تاکنون مادرش به خواب او نیامده و این مسأله را به زن پدرش می‌گوید و زن پدرش خیلی متأثر شده و به جمکران رفته و از آقا امام زمان (عج) این درخواست را دارد خوشبختانه به خواب دختر کوچک می‌آید.
در زمان حیات شهیده دو دختر و یک پسر او ازدواج کرده بودند شهیده همیشه شوهرش را وادار به رفتن به جبهه می‌کرد و شوهرش سه بار (فاو ـ خرمشهر و ...) به جبهه می‌رود. شهیده خیلی مهمان نواز بوده و راهپیمایی برای شهدا و خصوصاً نماز جمعه را اصلاً ترک نمی‌کرد، برای تشییع شهدا حتماً شرکت می‌کرد.
فرزند شهیده:
مادرم در سال 1316 در روستای عزیزآباد اراک در خانواهده‌ای مسلمان و مؤمن به دنیا آمده و در سال 1328 به اتفاق خانواده‌شان به تهران عزیمت کردند. بعد از یک سال با پدرمان ازدواج نمودند و زندگی ساده و بی‌آلایشی را با هم شروع کردند. حاصل این 37 زندگی پنج فرزند می‌باشد که آنها در زیر سایه حق تعالی و با زحمت و کوشش این پدر و مادر مسلمان بزرگ شدند. مادرم زنی فداکار برای فرزندانش و همسری وفادار و فرزندی غمخوار برای پدر و مادرش بود. طی نه سال انقلاب در بسیاری از تظاهرات و تشییع جنازه شهدا و همدردی با خانواده آنان را هیچگاه فراموش نمی‌کرد. ایشان همیشه آرزو داشتند که ای کاش می‌توانستم به جبهه بروم و خدمات بیشتری انجام دهم و ای کاش عمر من نیز با شهادت به آخر رسد و ما فرزندان این شهیده معتقدیم که خداوند او را مهمان خود کرد و در حرم امنش به درجه رفیع شهادت که آرزوی چندین ساله او بود رسانید. این شهیده و دیگر شهدای مکه معظمه بندگان مظلوم خدا بودند که به دستور امریکا و به دست رژیم آل سعود خون پاکشان در حرم امن خداوند ریخته شد. ولی امریکا و دیگر نوکرانش بدانند که خون این شهیدان و دیگر شهدای انقلاب پایمال نخواهد شد. و ما با یاری خداوند و با همت جوانان غیورمان انتقام خون این عزیزان را خواهیم گرفت و انشاءالله به زودی زود این انقلاب اسلامی را به پیروزی نهایی خواهیم رساند به امید خداوند منان.

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(52).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اکرم سادات بیات :
روایتگر: خواهر شهیده دو خواهر با دو برادر ازدواج کردیم. ابتدا اشرف سادات ازدواج کردند. شهید رحمان بیات از اراک به تهران آمده بود و مستأجر مادرم و شاغل در سپاه پاسداران بود. و همین باعث آشنایی شد و خواهرم 9 ساله بود که با شهید رحمان ازدواج کرد. حاصل ازدواج‌شان 3 دختر و 2 پسر می‌باشد.از اول ازدواج با مادرم زندگی می‌کردند و بعد از چند بار اجاره‌نشینی در محله نازی‌آباد خانه خریدند. در 29 فروردین سال 66 که مصادف با ماه رمضان بود نزدیک افطار منزل مسکونی‌شان مورد اصابت موشک قرار گرفت. و تمامی اعضای خانواده زن و شوهر و 7 فرزند به شهادت رسیدند. شهید رحمان تازه از سر کار آمده بود و نزدیک منزل‌شان بود و یک پسر کوچکش در پارک محل بود که بقیه اعضاء خانواده در منزل بودند که همگی به شهادت رسیدند. من برای زایمان به اراک رفته بودم و به من اطلاع دادند که زخمی شده‌اند و روز بعد برای خاکسپاری مرا به تهران آوردند. بعد از واقعه پدر و برادرم مطلع می‌شوند. و شهید رحمان زخمی بوده که در بیمارستان به شهادت می‌رسد. ویرانی خانه به حدی بود که اعضای بدنشان تکه تکه شده بود. مریم صورتش و دست و پایش سوخته بود. اشرف سادات هم تمام بدنش سوخته بود و میترا پایش قطع شده بود که بعد پایش را پیدا کرده بودند. خواهرم (اشرف سادات) را فردا صبح پیدا کردند. پسر کوچکش حسین چون بیرون منزل بود جنازه‌اش را گم کرده بودیم و بعد از یک ماه جنازه او را پیدا کردیم که در جای دیگری دفن شده است. در قطعه 40 بهشت زهرا آنها را دفن کردند.از نظر قیافه خیلی به هم شبیه بودیم. سه خواهر و 5 برادر بودیم که یک برادرم را در جوانی از دست دادیم و بعد از آن اشرف سادات شهید شد. از نظر اخلاقی بسیار پسندیده و مهربان و صبور بود. اشرف سادات خودش خیلی خوب بود و شوهر خوبی هم نصیب او شد. شوهرش بسیار منضبط و مرتب و با شخصیت بود.

width: 100%

[TD="class: container_Normaltext"]IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(51).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مژگان گنجی:

شهیده در سال 1347 در تهران متولد شد. خانواده شهیده دارای 3 فرزند (دو دختر و یک پسر) بودند. شهیده تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. در خانواده‌ای مذهبی رشد و تربیت یافت. شهیده در تابستان 67 برای دیدار برادرش جلال گنجی در انگلستان به اتفاق پدر و مادر و خواهرش از طریق دوبی جزو مسافران هواپیمای ایرباس به شماره 655 بودند. هواپیمای ایرباس ایران بر فراز آبهای خلیج‌فارس مورد اصابت موشکهای ناوگان امریکای جنایتکار قرار گرفت و در پی آن شهیده به همراه خانواده و تمامی مسافران به فیض شهادت نائل گشتند.
خداوندا چگونه با انتخاب خانواده‌ای دیگر، آنان را سعادت دیدار دوست، و ما را داغ فراق یاران نصیب کردی؟
خداوندا تو را سپاس که ما را صبر و تحمل داغ فراق عطا فرمودی.
یاد و خاطرشان گرامی باد.

[/TD]

width: 100%

[TD="class: container_Normaltext"]IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(50).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پروین گنجی :

شهیده در سال 1312 در شهرستان قزوین متولد شد. والدینش از تولد او آسمانها را پیمودند و نام پروین هفت ستاره در آسمان را بر او برگزیدند. خوشه پروین را از آسمان جدا کرده و به زمین هبوط می‌کند. او تحصیلات مقدماتی را تا کلاس ششم ادامه می‌دهد. سپس با پسر عموی خود سیدحسین گنجی ازدواج می‌کند. ثمره ازدواج‌شان دو دختر (مژگان و جمیله) و یک پسر (جلال) بود.

مادری مهربان و زنی فداکار که اخلاق او زبانزد عام و خاص بود.
تیرماه سال 67 شهیده پروین به اتفاق همسر و فرزندانش تصمیم به سفری به خارج از کشور یعنی دوبی را گرفته بودند. همه چیز مهیا بود. سوار هواپیما شدند. لبخند بر لبانشان بود. پروین دلشوره‌ای را که در دل داشت، پشت لبخندش پنهان می‌کرد. مسافران هواپیمای ایرباس سیصد نفر بودند. بار دیگر آمریکای جنایتکار چهره منحوس استکباری خود را نمایان ساخت و با شلیک چندین موشک از ناوگان دریایی‌اش در خلیج فارس به سوی هواپیمای ایرباس به شماره 655 را در آسمان همیشه گلگون خلیج فارس نابود و محو نمود و چیزی ار هواپیما باقی نماند، جز پاره‌های آهن و اعضای بدن انسانها بر روی آبهای گرم خلیج گلگون فارس ... پروین آسمانی ما به همراه همسر (شهید سیدحسین گنجی) و دو دخترش (مژگان و جمیله گنجی) به مبدأ اصلی‌اش (آسمان) عروج کرد.
در خرابات مغان نور خدا می‌بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم
جلوه بر من نفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

[/TD]

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(49).png)


خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مینا مؤیدالتولیه متولی:
شهیده در شهریور 1336 در خانواده‌ای مذهبی در شهرری متولد شد. خانواده‌ای نسبتاً خوب (از نظر اقتصادی) و متدین که دارای 6 فرزند (5 دختر و یک پسر) می‌باشد. شهیده تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داده و به استخدام هواپیمایی کشور درآمده تسلط به زبان انگلیسی و فرانسه داشت. تا زمان شهادت، 14 سال سابقه خدمت در هواپیمایی را داشت. مینا فردی دلسوز و مهربان نسبت به همنوعانش بود. شهیده در دوازدهم تیرماه 1367 در پرواز شماره 655 در مسیر بندرعباس ـ دوبی در حین انجام وظیفه در سمت مهماندار هواپیما بر اثر حمله موشکی ناوگان متجاوز آمریکایی به هواپیمای ایرباس بر فراز خلیج گلگون فارس به همراه کلیه پرسنل و خلبان و مسافران (290 نفر) به درجه رفیع شهادت نائل گردید و در بهشت زهرای تهران دفن گردید.
لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گناه مؤسس شد
که شهه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(48).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سکینه احمدی :
شهیده سکینه در سال 1323 در زنجان متولد شد و در حین تولد وی مادرش دار فانی را وداع گفت، بعد از مدتی پدرش ازدواج کرده و شهیده توسط نامادری بزرگ شدند. بعد از اینکه دوره ابتدایی را به پایان رساند، ازدواج نمود. حاصل ازدواج شش 6 دختر و یک پسر می‌باشد.شهیده در سال 1353 همراه شوهرش به تهران منتقل شدند. شهیده سکینه به تربیت فرزندانش خیلی اهمیت می‌داد و در خانه‌داری نهایت سلیقه را به خرج می‌داد. در فعالیتهای مذهبی و راهپیمایی‌ها شرکت فعال داشت و فرزندانش را نیز تشویق می‌نمود. چنان که فرزند کوچکش (شهید ناصر شعبانی) را داوطلبانه به جبهه فرستاد که به فیض شهادت نائل گشت.در فامیل و وابستگان از نظر اخلاق و مهر و محبت زبانزد بود. ارتباطات بسیار صمیمی با همه به راحتی برقرار می‌کرد. سرانجام در سال 1366 در مکه مکرمه در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت نموده و توسط رژیم منفور آل سعود به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در بهشت زهرا در قطعه 27، قطعه شهدای مکه به خاک سپرده شد.«روحش شاد و یادش ماندگار»
آن دم که به خون خود وضو می‌کردم دانی ز خدا چه آرزو می‌کردم
ای کاش مرا هزار جان بود به تن تا آن همه را فدای او می‌کردم

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(47).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پروانه ابراهیم‌زاده قره‌تپه:
شهیده در 25 شهریور ماه سال 1335 در تهران در خانواده‌ای متوسط و مذهبی متولد شد. دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در تهران به پایان رساند و در آخرین سال تحصیلی به استخدام شرکت مخابرات در میدان توپخانه درآمد و به عنوان اپراتور 118 مشغول به کار شد. شهیده با توجه به جوّ نامناسب زمان طاغوت و اشاعه بی‌حجابی، بسیار مقید به حجاب و مسائل دینی به خصوص واجبات بود و هیچ وقت ترک نماز ننمود. پروانه با شهید رحیم احمدی ازدواج کرد و ثمره ازدواج‌شان یک فرزند پسر (طاهر)، طراوت تازه‌ای به زندگیشان بخشید.در حالی که طاهر سه سال داشت و شیرین زبانی‌های او پروانه و رحیم را به وجد می‌آورد، آنان در انتظار تولد فرزندی دیگر بودند. پروانه بسیار فرد فعالی بود. هم به فعالیتهای اجتماعی و هم به کارهای خانه رسیدگی می‌کرد. حتی در فعالیتهای پشت جبهه فعالیت داشت. آرزوی این زوج جوان پیروزی رزمندگان در جبهه‌های جنوب و غرب کشور بود. پروانه همیشه با اشک بر سر سجاده دعاگوی رزمندگان اسلام بود. تا اینکه در تاریخ 23 اسفند سال 66 طاقت از کف داده و به دیدار حق شتافت. پروانه به همراه همسرش و تنها فرزندش طاهر و جنین کوچکی که در شکم داشت در اثر اصابت موشک به منزل مسکونی‌شان در خیابان بریانک به درجه رفیع شهادت نائل گشتند و در قطعه 40 ردیف 13 بهشت زهرا به آرامش ابدی رسیدند.خواهر شهیده: اوایل انقلاب بعد از تعطیلی از مدرسه به دور از چشم خانواده به راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی می‌رفتیم و وقتی به خانه می‌آمدیم با شور و هیجان از لحظه لحظه آن روز یاد می‌کردیم. همیشه دوستان و نزدیکان را تشویق به نماز و شرکت در مساجد می‌کرد و شبهای جمعه و سه‌شنبه به برپایی دعای کمیل و دعای توسل در منزل اهمیت فراوانی می‌داد.
فرازی از وصیت‌نامه شهیده:
«خواهرم: هرگز غیبت نکنید و در زندگی، کاری به کار دیگران نداشته باشید. سعی کنید مشکل‌ها را از سر راه خود و دیگران بردارید و با یکدیگر به مهربانی رفتار کنید. حجاب زینتِ زنان است.با رعایت آن به دشمن دهان‌کجی می‌کنیم و ارزش خود را بالا می‌بریم.»
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(46).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده منیره مرادی:
منیره در سال 1357 سال پیروزی انقلاب اسلامی در تهران متولد شد. در خانواده‌ای مذهبی و بسیار صمیمی متولد شد. کانون صمیمیت خانواده مادر او بود. تربیت مادرش چنان بود که خواهران و برادران همیشه با هم بودند حتی در تفریحات و گردشها و بازیهای کودکانه همیشه با هم بودند. منیره با وجود سن کم با کمترین امکانات که برایش مهیا می‌شد، نهایت لذت را می‌برد. همراه والدین و خواهر و برادرش در راهپیمایی‌ها به طور دسته‌جمعی شرکت می‌کرد. همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند و امام خمینی را مثل پدرش دوست داشت و برای او دعا می‌کرد.

منیره تا کلاس سوم دبستان درس خوانده بود و چشم انتظار عید نوروز بود، که به دنبال موشک‌باران تهران و محله آنان در خ خلیلی به همراه مادر مهربان و خواهرش (هما) و برادرش (هادی) و عمویش (اکبر مرادی) به شهادت رسید.و در گلزار شهدا به همراه خانواده‌اش به خاک سپرده شد و به آرامش ابدی رسید.

دست خونین شقایق با سلامم آشناست


چون نسیمی در گلستانم مرا باور کنید

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(45).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده هما مرادی:

شهیده هما در سال 1353 در تهران در خانواده‌ای متدین و مذهبی متولد شد. تحصیلات خود را تا اول راهنمایی ادامه داد. تحت سرپرستی پدر و مادری مهربان و بسیار صمیمی تربیت یافت. تربیتش چنان بود که در هر کاری همیشه تمام اعضای خانواده با هم مشارکت داشتند مثل بازی کودکانه ـ تفریح و حتی راهپیمایی‌های زمان انقلاب، مقید به حجاب و خواندن نماز اول وقت بود. احساس مسؤولیت زیادی نسبت به خواهر و برادر کوچکتر خود داشت. مثل مادر شهیده‌اش، بسیار مهربان و خوش‌اخلاق بود. در تاریخ بیستم اسفند سال 66 در ساعت حدود 11 شب که همگی در حال استراحت بودند تا با نشاط کامل به فردای روشن لبخند بزنند و روز دیگری را آغاز نمایند، به همراه خانواده‌اش (مادر و خواهر و برادر و عمویش) بر اثر حمله موشکی رژیم بعثی عراق به خاک و خون غلتان شدند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیده و پدر و تنها برادرش را در داغ فراق‌شان در دنیای خاکی تنها گذاشتند.محل دفن‌شان در گلزار شهدای ورامین است.
در هجر تو گر چشم مرا آب روانست

گو خون جگر ریز که معذور نمانده ست


حافظ ز غم گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نمانده ست

width: 100%

[TD="class: container_Normaltext align: justify"]
IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(44).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده نصرت صدرایی:
شهیده نصرت در زمستان سال 1330 در تهران متولد شد. تحصیلاتش را تا 6 دبستان نظام قدیم ادامه داد و سپس با ابراهیم مرادی ازدواج نمود. ثمره ازدواج‌شان 4 فرزند (دو دختر: هما و منیره و دو پسر: هادی و مهدی) بوده است. سه تا از فرزندان هما و منیره و هادی همراه مادرشان در تاریخ 20/12/66 به شهادت رسیدند. در ساعت 11 شب بیستم اسفند ماه سال 66 بر اثر حمله موشکی مادر خانواده (شهیده نصرت صدرایی) به همراه دخترانش هما و منیره و پسرش هادی به فیض شهادت نائل گشتند ولی پدر خانواده به همراه یک پسر (مهدی) جان سالم به در بردند، که به علت موج‌گرفتگی دیگر قادر به ادامه کار نبود. ابراهیم مرادی به دلیل از کارافتادگی و ناتوانی به محل سکونت خانواده همسرش به اسدآباد شهرستان ورامین نقل‌مکان نمود.


شهدا را در گلزار شهدای ورامین به خاک سپردند.


شهیده بسیار باتقوی و مؤمن بود. در مهربانی، صبوری و خوش‌خلقی او زبانزد بود. به کسب علم و تحصیل فرزندانش خیلی اهمیت می‌داد. در فعالیتهای زمان انقلاب حضوری چشم‌گیر داشت. در زمان اوایل جنگ تا قبل از شهادتش به طور مکرر همسرش را تشویق به رفتن به جبهه می‌کرد و تأکید داشت که هیچ وقت نباید جبهه را خالی گذاشت. در ستاد پشتیبانی پشت جبهه در محل زندگی‌اش بسیار فعال بود و دیگران را برای کمک به جبهه تشویق می‌نمود. خانواده‌اش همیشه به او می‌گفتند که تهران چون به طور مرتب موشک‌باران می‌شود از تهران خارج شوید. ولی شهیده به آن می‌گفت که مگر خون من از خون شهدا رنگین‌تر است؟ ما نباید سنگر خود را رها کنیم. در خانواده‌اش چنان صمیمیتی ایجاد کرده بود که همسرش او را نه به عنوان یک همسر، بلکه دوست خود می‌دانست و چهره همیشه خندان او، مشکلات را از یاد همسرش می‌برد. او عاشق شهادت بود و گفتار و کردارش این را به اثبات رساند.


و داغ هجرش را بر دل بازماندگانش به خصوص همسر و تنها فرزندش نهاد.


صنما با غم عشق تو چه تـــدبیر کنم



تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنمدل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود



مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

[/TD]

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(43).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زهرا میرزایی:

شهیده زهرا در اول بهار سال 1361 در میان خانواده‌ای مذهبی و بسیار متدین در شهر بروجرد متولد شد. تولد او مقارن با اوج‌گیری سالهای دفاع مقدس بود و با عملیاتهای پی‌درپی رزمندگان اسلام می‌رفت که طومار بعثیان کافر درهم پیچیده و به قعر جهنم فرستاده شوند. بنابراین استکبار جهانی آرام ننشست و رژیم بعثی را تا دندان به سلاح‌های مرگبار مسلح نمود و این رژیم ضدمردمی برخلاف قوانین بین‌المللی اقدام به بمباران و موشک‌باران شهرها و مردم بی‌دفاع نمود و در تاریخ 21/10/61 شهر بروجرد مورد اصابت موشک کافران قرار گرفت و زهرا میرزایی همراه با هم‌وطنانش به درجه رفیع شهادت نائل گشت و در شهر محل تولدش بروجرد به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی

آتش فرو نشست
اینک درین سرور
با من به سوگواری پروانه‌ها بیا

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(42).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده افسانه صدایی میرکوهی:

مادر شهیده:

من دارای 3 دختر بودم و در محله خزانه زندگی می‌کردم. افسانه 4 ساله کوچکترین فرزندم بود، با آن سن و سال کم، بسیار مهربان بود و به من ابراز علاقه می‌کرد. در تاریخ 12 فروردین سال 64 ساعت یک نیمه شب بمباران هوایی شد. ساعت 8:30 شام می‌خوردیم و هواپیما آمد و رفت. بچه‌ها شام خوردند و خوابیدند و صدای آژیر آمد و من در کوچه نزد همسایه‌ها رفتم و دیدم هواپیما پایین آمد و 3 بمب به طرف زمین پرتاب کرد و من به دلیل موج انفجار از زمین بلند شدم و با شدت به زمین خوردم و دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم در بیمارستان خزانه (آیت‌اله کاشانی) بودم، چون ضربه مغزی بودم من را به بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. چند روز در آنجا بستری بودم و سپس مرخض شدم و من را به خانه برادرم بردند و گفتم چرا خانه خودمان نمی‌رویم؟ آنها گفتند بعداً می‌رویم چون خانه خودتان به کلی از بین رفته است. در آنجا ناگهان دخترم پروانه به من گفت خواهرها شهید شدند و آن در حالی بود که مراسم هفت دخترها هم انجام شده بود. افسانه بعد از اینکه از زیرآوار بیرون می‌آورند زنده بوده است و در بیمارستان آیت‌اله کاشانی به شهادت می‌رسد ولی فرزانه در زیر آوار به شهادت می‌رسد و من خودم از ناحیه دست و پا آسیب دیدم و علاوه بر اینها ضربه مغزی هم شدم و من در حال حاضر 15 درصد جانبازی دارم. افسانه در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شده‌اند.

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(41).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فرزانه صدایی میرکوهی:

مادر شهیده:

در خیابان خزانه تهران ساکن بودیم. دارای سه فرزند دختر بودم. فرزانه در زمان شهادتش 7 ساله بود و قرار بود همان سال به کلاس اول ابتدایی برود ولی هرگز این اتفاق نیفتاده است. او نسبت به دو خواهر خود و حتی مادرش بسیار مهربان و دلسوز بود. طوری که وقتی مادرش خواهربزرگش را تنبیه می‌کرد فرزانه شروع به گریه می‌کرد. روز واقعه در تاریخ 12/1/1364 ساعت 1 نصف شب بمباران هوایی انجام شد. ابتدا ساعت 8:30 شب یک بار هواپیماها آمدند و بعد رفتند. بچه‌ها را شام دادم و خوابیدند که دوباره ساعت 1 نصف شب هواپیماها منازل را بمباران کردند. چون دلشوره داشتم دم درب ایستاده بودم ولی شوهر و بچه‌هایم خوابیده بودند. هواپیما ابتدا پایین آمد و شروع به بمباران کرد. و من به طرف دیگر پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. مرا به بیمارستان (آیت اله کاشانی) خزانه بردند و به هوش آمدم و چون ضربه مغزی شده بودم مرا به بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. چهار روز در بیمارستان بودم و مراسم هفتم فرزندانم تمام شده بود که مرا به منزل برادرم آوردند. گفتم چرا من را اینجا آورده‌اید گفتند می‌خواهیم حالت بهتر شود ولی بعد یک دفعه دختر بزرگترم که یک سال از فرزانه بزرگتر بود گفت مامان افسانه و فرزانه شهید شده‌اند. و دیگر هیچی نفهمیدم.

منزل‌مان بزرگ بود و برادر شوهرم با خانواده‌اش در همان خانه زندگی می‌کردند که آنها هیچ آسیبی‌ندیده بودند و آنها به کمک خانواده من آمدند و افسانه و پروانه و فرزانه و شوهرم را از زیر آوار درآوردند. پروانه و شوهرم آسیب کمی دیده بودند و از بیمارستان سریع مرخص شدند ولی افسانه در راه بیمارستان شهید شد و فرزانه زیر آوار شهید شده بودند. همه مجروح‌ها را اهل محل به بیمارستان آیت اله کاشانی (خزانه) برده بودند و فرزندان من را نیز آنجا برده بودند.

و فردای آن روز 13 فروردین در قطعه 27 بهشت زهرا، دخترانم فرزانه و افسانه را دفن کردند در حالی که من هنوز اطلاعی از شهادت عزیزانم نداشتم.
مادر دلسوخته او می‌گوید: صدای دلنشین دخترم هنوز در گوشم شنیده می‌شود.

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(37).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پریوش معین‌الملکی:

نوه شهید:

مامان پری یک هفته قبل از عید برای کمک به نظافت و خانه‌تکانی با شوهرش (بابا ناصر) به منزل ما آمده بودند که همان شب آنها در اتاق مامانی (شهید زهرا) خوابیده بودند که مثل نوه‌اش جیران در اثر خفگی به شهادت رسیده بود ولی بابا ناصر به سرش جراحت شدیدی وارد شده بود که بر اثر همین آسیب جدی به شهادت رسیده بود.

راکت دقیقاً در منزل ما به کنار اتاق خواب مامانی خورده بود ولی عمل نکرده بود و منفجر نشده بود.

مامان پری را همراه با شوهر و بچه‌هایش در قطعه 12 بهشت زهرا دفن کردند.

مامان پری خیلی زن مؤمن و با خدا بود. این زن و شوهر مهربان با حیوانات هم برخورد خاصی داشتند و آسیبی به آنها نمی‌رساندند. من را خیلی دوست داشتند.

هر چند نوه ناتنی آنها بودم، ولی مثل نوه تنی‌ خودشان مرا دوست داشتند و در نگهداری و تربیت من به مامان زهرا کمک می‌کردند.

قلباً از آنها راضی هستم حتی بیشتر از پدر و مادر خودم، انشاءالله خداوند از آنان در حد اعلی علیین رضایت داشته باشد.



width: 100%

[TD="class: container_Normaltext align: justify"]
IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(36).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده جیران نیک‌پور:

راوی خواهر شهیده:

جیران کوچکترین فرزند خانواده بود. هنوز مدرسه نرفته بود ولی عشق به مدرسه داشت. دختر نازنینی بود. صبح روز 23/12/63 برای بچه‌ها رفتیم لباس عیدی گرفتیم. منزل‌مان باغ داشت. ساعت 7 شب در باغ قدم می‌زدم احساس کردم 5 قبر روبروی من ظاهر شد. فوراً به داخل اتاق رفتم و به زن بابا (مادر جیران) گفتم که ما امشب می‌میریم. زن بابا گفت پس بچه‌هایم را امشب پیش خودم می‌خوابانم. در حالی که شبهای قبل جیران و عبدالحسین با من می‌خوابیدند. من با برادر بزرگترم و زنش در اتاق خودم خوابیدیم. زن بابا همراه با پدر و مادرش و بچه‌هایش در اتاق او خوابیدند. پدرم آن شب منزل نبود. ساعت 4 صبح بیدار شدم که آب بخورم. یک سگ پاکوتاه داشتم که مرتب واق واق می‌کرد. تا روی تخت برگشتم صدای سوت شنیدم چشمانم را بسته بودم که دیگر هیچ نفهمیدم. حمید برادرم به صورت من سیلی می‌زد چون گویا مرتباً جیغ می‌کشیدم؛ که من متوجه نبودم.


دیوار اتاق من جلو آمد ولی فرو نریخت. برادرم مرا به آشپزخانه برد منزل پرخاک و صدای بم بود. زیر میز آشپزخانه پناه گرفتیم. دیدیم هیچ خبری نیست. بعد فریاد زدیم و کمک خواستیم. ناگهان نیروهای امدادی رسیدند و گفتیم عزیزان ما زیرآوار هستند. دو تا بچه‌ها (جیران و عبدالحسین) هنوز زنده بودند. عبدالسیحن را در موقعی که زیرآوار می‌خواستند دربیاورند یک آجر به سر او خورد و همانجا شهید شد.
جیران بر اثر خاک که به حلق او رفته بود خفه شده بود. زن بابا (زهرا) در حال بلند شدن بوده که موج انفجار او را گرفته بود و به همان حالت شهید شده بود.


فردای آن روز در قطعه 21 بهشت زهرا عزیزانم را دفن کردند.
پدرم همیشه می‌گفت منزل ما ضدزلزله است و هیچ طوری نمی‌شود. ولی وقتی فهمید شوک عجیبی به او وارد شد. مسؤول بنیاد شهید به دیدن او آمد و او را دلداری داد. همیشه خواب زن بابا را می‌بینم که با یک ماشین به دنبال من می‌آید، خیلی زن مهربان و خوبی بود و برای من در نبود مادر، خیلی مادری کرد. خدا او را با شهدا محشور کند.

[/TD]

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(35).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زهرا معین‌الملکی:

شهید زهرا معین‌الملکی در سال 1333 در تهران چشم به جهان گشود و در سی‌امین سال زندگیش در اسفند ماه سال 1363، در پی بمباران هوایی مناطق مسکونی تهران توسط دشمن بعثی، شهادت را نصیب برد. مکتب‌خانه او خانه‌اش و معلمش، عقیده و ایمان او بود و بعد نیم دیگر ایمان خویش را از خدا هدیه گرفت و بیشتر در کارگاه خودسازی مشغول گشت و آن گاه که در عرصه محکم‌ترین بنیان دین (خانواده) جهادگر و در پی مجاهدت خویش به همراه پدر و مادر و دو نوگل نوشکفته‌اش به دعوت او لبیک گفتند و به سویش شتافتند.


مادری که کودکانش را سخت در آغوش فشرده بود، لبخندی زیبا بر لبان خود داشتند، که دوست را به نظاره نشسته بودند، پس چه باک از داغ فراقشان، که شادکامیم از وصال آنان با حضرت دوست.


گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد


عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهدی ار رندی حافظ نکند فهم چه شد


دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

فرزند ناتنی شهیده (مرجان نیک‌پور):


پدرم حدود 50 سال داشت و زهرا (نامادری‌ام) 19 ساله بود، خیلی مهربان بود و زن بسیار خوبی بود. صبح همان روز به بازار رفتیم و برای بچه‌ها لباس عیدی گرفتیم و بچه‌ها خیلی خوشحال بودند و من با بچه‌ها در حیاط منزل رفتم. ساعت 7:30 عصر بود و عکس ماه روی زمین افتاده بود. احساس کردم که عکس 5 قبر روی زمین افتاده است. به زهرا خانم (نامادری) گفتم ما احتمالاً امشب می‌میریم، نامادری گفت پس بچه‌هایم بیایند اتاق من، تا اگر بخواهیم بمیریم من و خانواده‌ام با هم باشیم. بچه‌ها معمولاً در اتاق من بودند و آن شب مادرشان آنها را به اطاق خودش برد، برادر بزرگم (حمید) گفت وقتی مرجان می‌گوید امشب می‌میریم پس اطاق مرجان برویم چون وقتی می‌گوید می‌میریم یعنی خودش نمی‌میرد. برادرم و زن و فرزندانشان آمدند اطاق من ‌خوابیدند. ساعت 4 صبح بود من بیدار شدم به طرف حیاط رفتم و بعد برگشتم و خوابیدم ناگهان نوری شدید و سوتی را احساس کردم و بعد چیزی نفهمیدم، فقط یک کشیده محکمی در صورتم خورد. برادرم حمید می‌گفت که جیغ‌های شدید می‌زدی و من خودم اصلاً یادم نمی‌آید. بعد از به هوش آمدنم دیدم درختهای کاج داخل حیاط را، و فهمیدم که منزل ما نصف شده بود و اطاق روبروی اطاق من یعنی اطاق زهرا و فرزندانش کاملاً ویران شده بود و دیوار اطاق من کج شده بود ولی نریخته بود. طولی نکشید که مردم آمدند و بلدوزرها درآوردند و برادرم حمید آنها را راهنمایی می‌کرد که کشته‌ها کجا قرار دارند. جسد زهرا حالت خمیده داشت، حالتی که می‌خواهد بلند شود. ظاهراً مثل من صدای سوت را شنیده بود و چون از شب می‌دانست که ممکن است بمباران شود آماده بود. زهرا کمرش شکسته بود و موهایش سوخته بود. من همیشه زهرا را در خواب می‌بینم که سوار ماشینی است و دربهای ماشین را باز می‌گذارد و به من می‌گوید نمی‌آیی. زهرا در منزل زهره صدایش می‌زدیم واقعاً مثل مادری دلسوز برای من بود، برای من سنگ تمام گذاشت و خیلی زحمت من را کشید، خدا رحمتش کند. البته در آن شب پدرم در منزل ما نبوده.


شهیده در قطعه 21 بهشت زهرا دفن شده‌اند.


نحوه اصابت موشک: راکت به منزل ما و ظاهراً اطاق زهرا اصابت کرده بود ولی منفجر نشده بود. ماشین‌های اطراف منزل به هم خورده بودند، حتی گربه روی دیوار خشک شده بود و مرده بود و احتمالاً این مسائل بر اساس شدت اصابت راکت به زمین بوجود آمده بود. راکت را سالم از منزل بیرون آوردند و در تجریش به نمایش گذاشتند. زهرا و خانواده‌اش خیلی مؤمن بودند و از خانواده‌های اصیل بودند.

IMAGE(<a href="http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20" rel="nofollow">http://www.hamrazeyas.ir/portals/0/AdminFiles/FormPics/Thumbs/C02S%20</a>(34).png)

خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده
ربابه اسماعیلی علی‌شاه
:

ربابه در تهران متولد شد و تحصیلاتش را تا حد اخذ مدرک دیپلم در رشته علوم تجربی ادامه داد و به عنوان امدادگر در هلال احمر جمهوری اسلامی مشغول به کار بود.ربابه در راه آهن تهران و بر اثر انفجار بمب کار گذاشته شده توسط عناصر ضدانقلاب به شهادت رسید.مزار پاکش در گلزار بهشت زهرای تهران واقع است.

مادر شهیده:

چهار فرزند داشتم ربابه اولین فرزندم بود. اخلاق خیلی خوبی داشت. بعد از انقلاب در منطقه 17 با مسجد قنات‌آباد در خ مولوی با خانم جعفری فعالیت داشتند.

در قسمت پشتیبانی جبهه‌ها فعالیت چشم‌گیری داشتند و دوره امدادگری را در کانون حر خیابان مولوی گذراندند. همیشه می‌گفت: کاش پسر بودم و به جبهه می‌رفتم. روز اول شهریور 62 ساعت 8 صبح پدرش می‌خواست او را برساند. گفت شما زحمت نکشید من با مینی‌بوس و با بچه‌ها برای دوره امدادگری به کانون حر می‌روم. در میدان راه آهن ساعت 8:45 در یک باجه تلفن بمب‌گذاری شده بود و هنگامی که بچه‌ها از مینی‌بوس پیاده شدند دقیقاً روبروی کانون حُر در کیوسک بمب گذاشته بودند و بمب منفجر شد و ربابه بر اثر موج انفجار شهید شد. ربابه همراه با دو تن از دوستانش به شهادت رسید. همان روز ساعت 12 شد و ربابه نیامد مهمان هم داشتیم. ولی دل‌شوره داشتم بلند شدم و رفتم به طرف کانون با همسرم. آنجا فهمیدم که در میدان راه آهن بمب گذاشته‌اند و حدس زدم که علت دیرآمدن ربابه کمک به مجروحین است. ولی باز دلم طاقت نیاورد و به طرف کانون حر رفتم و گفتند هیچ اتفاقی نیفتاده بیمارستان راه آهن رفتیم. همسرم برای پی‌گیری به بیمارستان رفت ولی چون شوهرم تأخیر کرد از نگهبان پرسیدم اطلاع نداشت. ولی باز با شوهرم به طرف بیمارستان رفتیم. ولی یک پرستار گفت یک دختر آوردند که تمام کرده و چون شوهرم هم پیدایش نشد گفتم حتماً دخترم است. و بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم در ضمن حامله بودم. ولی همسرم که سردخانه رفته بود و جنازه را فردا به او تحویل دادند و در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شد.

پدر شهید می‌گوید: از نظر حجاب خیلی رعایت می‌کرد و حجب و حیای زیادی داشت هر وقت در منزل بر سر موضوعی با همسرم بحثی صورت می‌گرفت به زنم تذکر می‌داد که طرف من را می‌گرفت. خواستگاران زیادی داشت ولی می‌گفت در این شرایط که به من نیاز دارند ازدواج نمی‌کنم و حتی وصیت‌نامه نوشته بود. یک هفته قبل از شهادت به یکی از همسایگان گفته بود یک هفته دیگر بیشتر زنده نیستم. مادرش خیلی بیتابی می‌کرد لذا، به خواب مادرش آمده بود و گفته بود مادر ناراحت نباش جای من خیلی خوب است و نگرانم نباش یک معلم برای من آمده خیلی خوب است.

[=b nazanin] نامه شهیده 14 ساله به یک رزمنده بسیجی

شهیده طاهره سادات هاشمی از تبار آمل و روستای شهید آباد بود و با آن که 14 سال بیشتر از عمر کوتاهش نمی گذشت درگیری خونین گروهک‌های معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد.
سیده طاهره هاشمی در یکم خرداد سال ۱۳۴۶ در شهرستان آمل و در روستای شهید آباد (شهربانو محله) و در خانواده‌ای متدین، مذهبی و طرفدار انقلاب به دنیا آمد و تحت تربیت پدر و مادری بزرگوار که هر دو از سادات منطقه‌ی هزار جریب ساری بودند، رشد و پرورش یافت.
از کودکی با قرآن، نهج‌البلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و به دلیل جو فرهنگی و مذهبی خانواده روح تشنه‌اش با عمیق‌ترین مفاهیم دینی و معنوی سیراب شد. او دختری مهربان، دلسوز و دانش‌آموزی نمونه، موفق و درسخوان بود. هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمی‌کرد و مستحبات را تا جایی که می‌توانست، به جا می‌آورد. در کارهای هنری چون خطاطی، طراحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیه‌ روزنامه دیواری و نیز اداره‌ی برنامه‌های فرهنگی مدرسه بسیار موفق بود و بسیاری از برنامه‌های فرهنگی، اجتماعی و حرکت‌های سیاسی مدرسه بر عهده‌ او بود.

در برخورد با دانش‌آموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهک‌های منحرف قرار گرفته بودند، بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آن‌ها را به خود جذب می‌کرد. سرانجام در غروب روز ششم بهمن‌ سال ۱۳۶۰ در حالی که ۱۴ بهار بیشتر از عمر کوتاهش نمی‌گذشت، در که حالی به کمک نیروهای مدافع شهر شتافته بود، در درگیری خونین گروهک‌های معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد.

این سیده بزرگوار با این که موقع شهادت 14 سال بیشتر نداشت اما با توجه به نبوغ و ذوق سرشار خود آثاری قلمی و تجسمی به یادگار گذاشته است. در زیر، انشایی را از این بانوی شهیده می‌خوانیم که به پیشنهاد معلم باید خطاب به یک دوست نوشته می‌شد. انشای شهیده سیده طاهره هاشمی در طرحی ابتکاری در قالب نامه‌ای به یک دوست امدادگر و رزمنده فرضی نگاشته شده است. او در این نامه پیامی را نیز خطاب به رئیس جمهور وقت ایالات متحده گوشزد کرده است:

به نام خدا

نامه‌ای می‌نویسم برای تو دوست در جنگم، ای دوست جان بر کفم، ای دوست شریفم.

نامه‌ای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد، برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیر ایرانی می‌پردازی. من این نامه را در حقیقت برای دوستانم می‌بایست می‌نوشتم اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.

ای کاش می‌توانستم با تو به جبهه آیم و مسلسل‌ها را در آغوش گیرم، اما می‌دانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبهه‌ای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمی‌پردازم. می‌دانم اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه می‌دانم که نمی‌گویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشم‌ها را بسته و گوش‌ها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهارراه‌ها مشغولند.

شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! می‌گویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند؛ باید میانجی‌گری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت. آنها با شایعه‌سازی می‌خواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعه‌سازان قتل، اسیری و لعنت است. می‌دانم که تو تنها برای ملت ایران نمی‌جنگی بلکه برای ملت عراق هم می‌جنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند.

اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو می‌آیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد. ملتی که برای هر قطعه از این میهن خون‌ها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمی‌داند. می‌دانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم می‌شوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد، زیرا امام‌مان، این بت شکن عصر گفت: «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» و در جای دیگر گفت: «ما مرد جنگیم».

آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند، البته به یاری خداوند؛ زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد؛ شن‌های بیابان این مأموران الهی چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود «ان کید الشیطان کان ضعیفا» بلی حیله شیطان ضعیف است، زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید.

من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام می‌دهم که خواهم آمد و انتقام خون‌های نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و تو ای خواهرم این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خون‌های شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است.

اما می‌دانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگان‌های مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است، می‌رویم و از آن جا به سادات‌ها و شاه حسن‌ها و حسین‌ها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صف‌های طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت.

و السلام

سیده طاهره هاشمی