ஐ:: لـبــخــنــد حــقــیــقــت ::ஐ شهیـدِ خندانِ دفـاع مقـدس ، میزبان پـدر شد. √

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بسم الله الرحمن الرحیم

شهيد محمدرضا حقيقي. شهيدي كه وعده ي ديدار گرفت و با لبخند به خاك سپرده شد





محمد رضا حقيقي را مي شناسي؟ همان شهيدي كه خنده او در هنگام دفن پيكر مطهرش مشهور است.

محمدرضا چهارسالگي ات يادت هست؟ آن هنگام كه اولين حرف زشت را در خيابان شنيده بودي، بغض كرده بودي كه حرفي را شنيده ام كه اگر بگويم دهانم نجس مي شود! تو در چهارسالگي ناپاكي باطني را از كجا مي فهميدي؟

بسم الله الرحمن الرحیم

يا سيزده سالگي اش
دوستانش برايم گفتند كه وقتي نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتي همان جور ماند.
خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر از سجده بر نداشت يكي از بچه ها گفت خيال كرديم مرده!
وقتي بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خيس شده بود . پيرمردي جلو آمد و پرسيد : بابا ! چيزي گم كرده اي؟ پاسخ شنيد نه پرسيد چيزي مي خواهي پدرت برايت نخريده؟ سري تكان داد كه نه
پرسيد : پس چرا اينجور گريه مي كني؟ گفت : پدر جان! روي نياز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگيرم پس كي بگيرم؟

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از ظهري تو همان خانه اي كه در اهواز داشتيم استراحت مي كردم اغلب همسايه هامان عرب بودند .
سر و صداي بچه هايي كه در كوچه بازي مي كردند آسايش را از ما سلب كرده بود تازه چشمهايم گرم شده بود كه با صداي شكستن شيشه از خواب پريدم. از وحشت بدنم مي لرزيد... با بي توجهي گفتم:
اي خدا من از دست اين بچه عرب ها چه كنم؟
محمد رضا تا اين حرف را شنيد نگاهي به من كرد از آن نگاه ها پيش رويم ايستاد و گفت: بابا چه گفتي؟
با غيظ حرف خودم را تكرار كردم
اخم هايش را درهم كشيد و گفت:‌بايد بروي و از همه همسايه ها از بالا تا پايين كوچه عذر خواهي كني . شما غیبت همه ي عرب ها را كردي بستاني ها سوسنگردي ها و ...

من آنروز به او خنديدم در حاليكه بايد به زباني كه لجام آن گسيخته بود مي گريستم.

بسم الله الرحمن الرحیم

در گوشه اي از دفتر خاطراتت شعر زيباي حافظ را به خط خوش نوشته بودي، يادت آمد: آذر ماه 1364

روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

من كه خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شيرين نگهش داشته بود و به من نشان داد
شايد اگر خودم نديده بودم باور نمي كردم تو به جاي عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودي « خرم و دلشاد»

حالا شعر حافظ اندكي تغيير كرده بود

روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر



چه كسي مي دانست اين دعا دو ماه ديگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت اين دعا همان و آن خنده ي دندان نما همان!
محمد رضا! من مانده ام كه تو چه كردي كه خدا اين گونه سخنت را شنيد و دعايت را اجابت كرد؟
تو چه ديدي كه با لب خندان رفتي؟ آن چه جذبه اي بود كه دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟

زندگي نامه شهيد محمدرضا حقيقي

شهيد محمدرضا حقيقي از شهداي بسيجي شهرستان اهواز و عضو پايگاه بسيج مسجد موسي بن جعفر بود.
او درتركيب گردان كربلاي اهواز در عمليات والفجر 8 –فاو-شركت داشت و درهمين عمليات در ساحل (فاو) به شهادت رسيد .پيكر مطهرش پس از چند روز كه در سرد خانه نگهداري شد به اهواز انتقال يافت و طي مراسمي با حضور خانواده و جمعي از مردم تشييع و دربهشت آباد اهواز به خاك سپرده شد.
منبع

نكته عجيب و حيرت انگيزي كه درباره ي اين شهيد زبانزد همگان است و براي نخستسن بار در مجله پيام انقلاب در سال1365 منتشر و منعكس گرديد لبخند زيبايي است كه چند روز پس از شهادت به هنگام تدفين بر روي لبهاي اين شهيد نقش بست. در مراجعه به پدر و مادر شهيد وجود فيلم 8 ميليمتري از لحظات تدفين شهيد در سنديت اين حادثه عجيب كه نشان از اعجاز شهيدان دارد هيچ شك و ترديدي باقي نمي گذارد .پدر شهيد دراين باره مي گويد:( وقتي تلقين محمدرضا خوانده مي شد ، من ناباورانه شاهد آخرين لحظات وداع با فرزندم بودم، كه ناگاه احساس كردم كه لب هاي بسته شده ي محمدرضا كه بر اثر دو سه روز بودن در سرد خانه به هم قفل شده بود ، به تدريج كه از هم باز شدو گونه هاي وي مانند يك فرد زنده گل انداخت و جمع شد وچشمهايش نيز بدون اينكه باز شود ، به مانند فرد خوابيده اي مي مانست كه در حال ديدن خواب خوشي است و با منظره و يا حادثه ي خوشحال كننده اي روبرو شده است . من با ديدن اين صحنه غير منتظره ، بي اختيار فرياد زدم، الله اكبر ، شهيد دارد لبخند مي زند ، شهيد دارد لبخند مي زند ! پس از اين فرياد بلند كه بي اختيار دو سه با ر تكرار شد ، برادري كه دوربين فيلم برداري داشت و تا ان لحظه از مراسم فيلم مي گرفت وقتي با اين فرياد و هجوم جمعيت به بالاي قبر مواجه گرديد به هر زحمت كه بود خودش را به قبر رسانيد و دوربين را بالاي دستش و بالاي سر همه آن كساني كه براي ديدن آن اعجاز دور قبر حلقه زده بودند گرفت و شروع به فيلم برداري كرد و خوشبختانه توانست از اين اعجاز با همه ي مشكلاتي كه بو د فيلم برداري كند و آن لحظه را ثبت نمايد در كنار اين فيلم برداري ، عكس هايي هم از شهيد محمدرضا حقيقي وجود دارد كه حالات مختلف او را نشان مي دهد...

پدر شهيد به نكته ي جالب ديگري هم اشاره مي نمايد و مي گوييد:

وقتي دفتر خاطرات و يادداشت هاي فرزند شهيدم را پس از شهادت مطالعه مي كردم ، متوجه شدم در صفحات مختلف ، اشعاري را نوشته است . در بين اين اشعار يك بيت از خواجه حافظ شيراز ي بود كه در مصرعي از ان امده است : وانگهم تا به لحد خرم و ازاد ببر " كه فرزندم ان را تغيير داده و نوشته است " وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر .
مي گويد:
حجه الا اسلام المسلمين قرائتي در سفري به خوزستان در شهر اهواز با اين خانواده ملاقات كرده و درمورد عظمت اين حالات شهيد گفته است :
(حاظر هستم تمامي ثواب جلسات تفسير قران صدا و سيما را دراين سال ها از من بگيرند ، ولي در قبر به من چنين لبخندي عنايت كنند)

بسم الله الرحمن الرحیم

گفتگو با مادر شهید

به گزارش دیار ملکان به نقل از کیهان:


ما راه را گم می كنیم و مادر شهید برای اینكه بیش از این سرگردان نباشیم، سر كوچه می آید و منتظر ما می شود. بالاخره خانه را پیدا می كنیم. نگاهم به مادر شهید كه می افتد ناخودآگاه احساس ها و رفتارها طوری مفهوم پیدا می كند كه انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. انگار ما از سفر آمده ایم و مادری منتظر و چشم به راه است. راست بود ما از سفر آمده بودیم، از سفر جهالت و غفلت برگشته بودیم تا به خانه ای ورود پیدا كنیم كه تاریخ سر درش نوشته بود«معرفت از آن شهداست».
راستش را بخواهید حقیقت این سفر این بود كه كوله بار خالیمان را جمع كرده و آورده بودیم تا با پهن كردن آن پای صحبت مادر شهیدی كه در قبر خندیده بود، خلأ كوله بارمان را پر كنیم.

من اولین نفری هستم كه به اصرار مادر شهید وارد خانه می شوم و ناگهان صحنه ای را می بینم كه باعث ناراحتی ام می شود. پدر شهید بدون حركت روی تخت افتاده است. آنجا ناگاه از ذهنم می گذرد كه اگر محمدرضا زنده بود، می توانست كمك حال پدرش باشد.

پای گفتگوی مادر كه می نشینیم یك هیجان دیگر خلق می شود؛ آن هم اینكه محمدرضا حقیقی تنها شهید این خانواده نیست. برادر كوچكتر محمدرضا هم شهید شده و پس از 13 سال مفقود بودن برگشته است اما این خانه، جز پدری كه بدون حركت و بدون توان حرف زدن روی تخت افتاده است؛ مردی برای انجام امور خانه ندارد و مادر شهید است و …

بخوانید روایت شهید محمدرضا حقیقی، شهیدی كه در قبر خندید.

¤ اگر بخواهید دفتر زندگی دو فرزند شهیدتان را خلاصه كنید چه می گویید؟
من دارای یك فرزند دختر و دو فرزند پسر به نام محمدرضا و محمودرضا هستم كه محمدرضا 14 آذر سال 1344 ساعت 10 صبح در اهواز متولد شد و در 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر هشت در حالی كه جزو نیروهای خط شكن بود در فاو و حاشیه اروند به شهادت رسید و روز 24 بهمن در حالی كه لبخند بر لبهایش نمایان بود، در آغوش خاك قرار گرفت.
محمودرضا در اوایل اسفند 1346 متولد شد و در عملیات والفجر هشت به همراه محمدرضا شركت داشت كه از سه ناحیه مجروح شد و 11 ماه بعد در چهار دی 1365 در عملیات كربلای چهار در جزیره سهیل به مدت 13 سال مفقود شد.
¤ ما اعتقادمان بر این است كه شهدا جزء آن دسته آدم هایی هستند كه خداوند آنها را از ابتدا برای خودش انتخاب می كند؛ ویژگی از محمدرضا كه نشان از این برگزیدگی داشته باشد؟
شهدا از زمانی كه به دنیا آمدند، خریدار آنها خداوند باری تعالی بود اما این، به این مفهوم نیست كه خداوند به سادگی، بهای بهشت را به آنها بدهد. از میان اینها، بالاخره گزینه هایی بود و امتحان هایی شدند و در نهایت از این امتحان ها پیروز و سربلند خارج شدند.

روضه علی اصغر(ع)
پدر محمدرضا كارمند اداره آموزش و پرورش خوزستان بود، زمانی كه محمدرضا هنوز به سن دو سالگی نرسیده بود، می آمد در بغل پدرش می نشست و می گفت: «برایم روضه بخوان.» وقتی پدرش می گفت من روضه بلد نیستم. می گفت: «نه روضه بخوان.» و هیچ روضه ای جز روضه علی اصغر(ع) را قبول نداشت. وقتی پدرش از امام حسین(ع) و علی اصغر(ع) برایش می گفت، گریه می كرد.

غیبت
یادم هست یك روز دوستان مادربزرگش به خانه ما آمده بودند، آن زمان محمدرضا حدودا چهار سال داشت كه آن روز دوستان مادربزرگش در حال صحبت از این ور و آن ور بودند كه به محض اینكه آنها از دیگران حرف می زدند، محمدرضا از شانه مادربزرگش بالا می رفت و داد و فریاد می كرد. حتی یكی از آنها به او نخود و كشمش داد كه او شروع كردن به خوردن اما باز به محض اینكه آنها دوباره شروع به صحبت كردند، او دوباره شروع به داد و فریاد كرد.

تلویزیون رنگی
حدودا پنج سالش بود كه یك روز عمویش، تلویزیون رنگی خرید و برای ما آورد. من، پدرش، مادربزرگ و پدربزرگش در حال تماشای تلویزیون بودیم، محمدرضا نیز در بغل پدرش نشسته بود؛ همین طور كه در حال تماشای تلویزیون بودیم، گروه اركستر وارد صحنه شد، به محض ورود گروه اركستر، محمدرضا دوید و تلویزیون را خاموش كرد.
پدربزرگش كه نزدیك تلویزیون نشسته بود، خم شد و تلویزیون را روشن كرد. محمدرضا دوباره بلند شد و تلویزیون را محكم تر خاموش كرد. صدای اعتراض پدربزرگ و مادربزرگ و بقیه بلند شد. برای بار دوم كه تلویزیون را روشن كردند، یك خانم خواننده روی صفحه تلویزیون بود، محمدرضا برای بار سوم بلند شد و همان كار را تكرار كرد كه این بار پدرش از او پرسید: چرا این كار را می كنی؟ كه محمدرضا به مادربزرگش كه زیاد اعتراض می كرد رو كرد و گفت: »ماماجی، این موسیقیه، خدا توی آتیش جهنم می سوزوندت.»

آقای آهنگ زنی
محمدرضا چند هفته ای بود كه كودكستان می رفت. بعد از مدتی هر چه تلاش می كردیم محمدرضا به كودكستان نمی رفت. هیچ چیزی هم نمی گفت. تا اینكه با زور و تهدید گفت: «آنجا آقای آهنگ زنی هست.» و بعد از آن دیگر هیچ وقت به كودكستان نرفت.

خودكار سه رنگ
یكی دیگر از خاطراتی كه من از محمدرضا دارم و نشان از گلچین بودن او دارد، این است كه به خاطر دارم زمانی كه اول دبستان بود، یك روز به خانه آمد و گفت: «مادر، من خودكار سه رنگ می خواهم.» آن زمان مثل الان نبود و از این مدل خودكار كم پیدا می شد. به چند كتابفروشی مراجعه كردم، خودكار سه رنگ نداشتند. یك روز كه محمدرضا را از مدرسه می آوردم، دیدم خودكار سه رنگی روی زمین افتاده، به محض اینكه خودكار را دیدم خیلی خوشحال شدم، گفتم: محمدرضا، خودكار سه رنگ. خم شدم تا خودكار را بردارم، در همان لحظه، محمدرضا دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار» گفتم: چرا؟ گفت: «این مال ما نیست.» گفتم: محمدرضا، مادر، این روی زمین افتاده. او در پاسخ گفت: «باشه، الان صاحبش به خانه می رود و می بیند خودكارش نیست، برمی گردد تا آن را پیدا كند.» همین طور كه ما می آمدیم، دیدم كسی از پشت سر صدا می كند: حقیقی، حقیقی، خودكار سه رنگ پیدا كردم.

محمدرضا ایستاد و رو به دوستش گفت: «علی، این مال ما نیست، ما هم آن را دیدیم ولی برنداشتیم. این مال صاحبش است، برو و آن را سر جایش بگذار.»
این بچه ی اول دبستانی به قدری قشنگ با دوستش بحث كرد تا اینكه او را متقاعد كرد خودكار را ببرد و همان جایی كه پیدا كرده بگذارد.

¤ وارد دوران نوجوانی محمدرضا شویم و اینكه آیا علیه رژیم پهلوی فعالیتی داشتند؟
تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هیچ گونه اطلاعی از فعالیت های ضد رژیمی او نداشتیم. بعد از اینكه به شهادت رسید، دوستانش برای ما تعریف كردند كه محمدرضا اعلامیه های حضرت امام(ره) را در مدارس پخش می كرد ولی ما به هیچ وجه اطلاعی از این فعالیت ها نداشتیم.

¤ طریقه ورود به جبهه؟
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت كه حضرت امام(ره) به ایران آمد. یك روز محمدرضا به من گفت: «می خواهم برای تعلیم اسلحه بروم.» آن زمان من فكر می كردم چون نوجوان است علاقه دارد كه اسلحه به دست بگیرد كه من به او گفتم: این جنگ را آمریكا به ما تحمیل خواهد كرد، می دانی اگر آمریكا حمله كرد چه كار كنی؟ او در پاسخ به من چیزی گفت كه من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم یك بار می میرد چه بهتر كه این مرگ در راه اسلام باشد.»
مدتی گذشت و جنگ شروع شد. یك روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضایت بدهد كه من به خط مقدم بروم.» پدرش رضایت نداد. محمدرضا در حیاط نشست و گریه كرد تا پدرش مجبور شد، رضایت بدهد.

¤ از عبادت های محمدرضا بگویید.
عبادت های محمدرضا وصفشان ناگفتنی است. محمدرضا هفت ساله بود كه نماز می خواند. تقریبا 10 ساله بود كه روزه هایش را كامل می گرفت. یادم هست 11 سالش بود كه روزه می گرفت و در كنار آن، در یك تعمیرگاه شاگردی می كرد. 13- 14 سالش كه بود وقتی به نماز می ایستاد به محض اینكه تكبیره الاحرام را می گفت، گردنش كج بود و بلند بلند گریه می كرد.

¤ عبادت های شبانه ی محمدرضا را می دیدید؟
اصلا؛ همیشه می شد در مواقعی به من می گفت: «مادر اگر ساعت سه بیدار شدی، من را هم بیدار كن.» اگر هم صدایش می كردم جلوی من بلند نمی شد. فقط اینكه همیشه وقتی برایش رختخواب پهن می كردم صبح زود بیدار می شدم، می دیدم كه رختخوابش جمع شده كه بعدها دلیل این كار را از روی گفته های دوستانش فهمیدم كه می گفتند در مسجد هم می آمد سعی می كرد به گوشه و كناری برود كه كسی او را نبیند و روی او پتو نیندازد. یكی از دوستانش بعد از شهادتش تعریف می كرد كه یك روز در مسجد بودیم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پیدا نكردم بعد از چند دقیقه جست وجو، دیدم كه محمدرضا، پشت ستونی بدون پتو و زیرانداز خوابیده است. پتویی آوردم و روی محمدرضا انداختم، صبح كه محمدرضا بیدار شد با حال ناراحتی شدید با ما دعوا كرد و گفت: چه كسی دیشب روی من پتو انداخت.

¤ نمونه ای از رفتار نیك محمدرضا با پدر و مادرش؟
محمدرضا همیشه عادت داشت موقع مطالعه كردن دراز می كشید. رفتارش به گونه ای بود كه اگر من كه مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق می شدم به احترام بلند می شد و می نشست حتی به خاطر دارم كه در حال مطالعه ی كتابی به نام «راش سوم» بود كه من از او پرسیدم: محمدرضا، مادر، چرا این كتاب را مطالعه می كنی؟ این كتاب به چه درد می خورد؟ او گفت: «مادر، بسیجی باید باسواد باشد. بالاخره باید انواع كتابها را مطالعه كرد كه اگر یك وقت با ما بحث كردند ما بتوانیم جوابشان را بدهیم.»

¤ در مورد فعالیت هایش چیزی به شما می گفت؟
تنها چیزی كه من فهمیدم این بود كه یك روز كه می خواستم لباسش را بشویم، در جیب لباسش برگه ای دیدم كه رویش نقاشی هایی كشیده بود كه ابروی ماه باریك است و سلسله مورچه های سواری و یك سری چیزهای این جوری كه خنده ام گرفت و كنجكاوی نكردم و آنها را گوشه ای گذاشتم. بعد از چند دقیقه محمدرضا سراسیمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها می گشت و آنها را از من گرفت و رفت كه بعد فهمیدم اینها اطلاعاتی است كه از شناسایی به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.

یك روز دیگر بود كه من وارد خانه شدم، محمدرضا را دیدم كه روی زمین دراز كشیده است و برگه هایی را پهن كرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اینكه من وارد شدم برگه ها را جمع كرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم كه به دنبالم آمد و عذرخواهی كرد و گفت: «مادر ببخشید، اما می ترسم یك وقت كسانی دیگر از كار ما با خبر شوند. این هایی كه می بینی كروكی خانه های تیمی است كه ما می رویم و موقعیت آنها را مشخص می كنیم و بعد برای پاكسازی به بچه های سپاه می دهیم.»

این اولین و آخرین چیزی بود كه محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا كار می كرد كه پدرش می گفت اینها جبهه نمی روند، همین پشت مشت ها قایم می شوند. از تمام سمت هایش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شدیم. محمدرضا اهل ریا نبود طوری كه ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمی دانستیم كه او خطاط است.



ادامه دارد ....

بسم الله الرحمن الرحیم

¤ وارد آخرین لحظات قبل از شهادت بشویم و رفتار محمدرضا در آخرین روزهای قبل از شهادت …
شش، هفت ماهی می شد كه در این خانه زندگی می كردیم. محمدرضا در حال مطالعه بود كه من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقیقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را برای من مشخص كن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست كه اینجا نماز می خوانی، جهت قبله را نمی دانی؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برایم مشخص كن.»

جهت قبله را برایش مشخص كردم و با همان حال همیشگی شروع كرد به نماز خواندن. محمدرضا هیچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمی شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالای سر من خم شد تا سینی غذا را ببرد، به محض اینكه خم شد و من سرم را بلند كردم، نوری مثل صاعقه از صورتش رد شد طوری كه بدنم لرزید. محمدرضا سینی غذا را برداشت و بیرون رفت ولی من دیگر نتوانستم بیرون بروم، همان جا به دیوار تكیه دادم و هر چه خواستم چیزی را كه دیدم به پدرش بگویم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم كه خدایا این نور شهادت بود، خدایا به عزت و بزرگی خودت صبر بده.
آن روز برای اولین بار، موقع رفتن با صدای بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» كه پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چی گفت؟ هیچ وقت این جوری خداحافظی نمی كرد. تا آمدیم كه به او برسیم ماشین را روشن كرده و رفته بود.

¤ حال و هوای مردم لحظه خندیدن محمدرضا؟
لحظه ای كه محمدرضا را كنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز كردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یك مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از اینكه پیكر شهید را وارد خاك كنند یك زیارت عاشورا بخوانم. گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم كه شهید را بلند كردند و در قبر گذاشتند همین كه من رسیدم به «السلام علیك یا اباعبدا…» یك دفعه شنیدم كه پدرش با صدای بلند می گفت: مادرش را بگویید بیاید. ابتدا تصور كردم بخاطر آخرین لحظه ی دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا می زنند، كه من گفتم رویش را بپوشانید كه یك دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یك صدا فریاد زدند: »شهید دارد می خندد« ولی آن لحظه بنده باور نكردم، گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر می شود جسدی كه پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشك بود كه ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاك، زنجیر را پاره كنیم چطور ممكن است بخندد. در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم كه می گفت: «روزی كه تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ كاری بكن ای بشر كه روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان».


¤ پس چطور به این خنده یقین پیدا كردید؟
همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟ چند روز بعد از مراسم، عكس های قبل از خاكسپاری و لحظه خاكسپاری به دست ما رسید. آنها را كه كنار هم می گذاشتیم، همه نشان از واقعیت این قضیه می داد.
اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود كه سه روز پس از خاكسپاری محمدرضا را در خواب دیدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهید نشدی؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خندیدی؟ گفت: «من هر چیزی را كه در آن دنیا و این دنیا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم به همین دلیل خندیدم.» این جمله را كه گفت از خواب بیدار شدم.

یك سند دیگر كه نشان از خنده محمدرضا بود، چیزی بود كه در وصیت نامه نوشته بود. حافظ شعری دارد با این مضمون كه:
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما كه دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»

كه محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» كه همین بیت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»


¤ چه طور بر این مصائب صبر كردید؟
من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مریض بودم؛ به گونه ای كه وقتی محمدرضا برای آخرین بار جبهه می رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرین لحظات كه از نورانیت و حال و هوای محمدرضا حس كرده بودند كه او شهید خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تكلیف مادرت چه می شود؟ كه محمدرضا به آنها گفته بود: «خیالتان راحت باشد، مادرم خیلی محكم است هیچ اتفاقی نمی افتد.»

من یقین دارم كه این گفته یك درخواست از خداوند بود كه ای كاش هیچ وقت چنین درخواستی نمی كرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد كه موقعی كه محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بیرون از مسجد بدون اینكه ذره ای گریه كنم، گوشه ای نشستم و با محمدرضا درد دل می كردم. همه به دنبال مادرش می گشتند و با گوش خودم شنیدم كه گفتند این شهید مادر ندارد. حتی بعضی ها گفتند این بچه مال خودش نیست. خداوند به گونه ای به من صبر داد كه تا مدتها دخترم باورش نمی شد كه من مادرش هستم و به دنبال مادرش می گشت. ما حتی رفتیم و قابله من را پیدا كردیم تا به او ثابت كنیم كه من مادرش هستم.

در ادامه از مادر شهید خواستیم تا تعدادی از دوستان شهید محمدرضا را برای مصاحبه به ما معرفی كند و این شد كه پای صحبت سرهنگ حسین كیانی، همرزم شهید محمدرضا و محمودرضا حقیقی و آقای تقی زاده، همسنگر شهید محمدرضا حقیقی نشستیم.

مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمودرضا
¤ آقای كیانی توصیف محمودرضا بعد از شهادت محمدرضا؟

محمودرضا در همان عملیاتی كه محمدرضا شهید شد حاضر بود و از ناحیه پا مجروح هم شد. ابتدا از شهادت محمدرضا خبری نداشت و بعد آرام آرام خبر شهادت را به او دادند. بعد از شهادت محمدرضا ما خلأ وجود او را با محمودرضا برادرش پر می كردیم و دوست داشتیم با محمودرضا ارتباط بیشتری داشته باشیم. محمودرضا در سال شهادتش آخر دبیرستان و از نظر درسی زرنگ بود، بسیار بچه ی با استعدادی بود. در سومین سال مفقودی اش بود كه از دانشگاه امام صادق(ع) نامه ای دریافت شد كه از خانواده ی شهید خواسته بودند تا مدارك محمودرضا را كه در این دانشگاه قبول شده بود، برایشان ارسال كنند.
محمودرضا بسیار با ادب و محجوب بود، با اینكه ما سعی می كردیم با او صمیمی باشیم ولی به دلیل آنكه سن ما بیشتر بود خیلی سعی می كرد حرمت ما را حفظ كند.

¤ بازگشت محمودرضا بعد از 13 سال مفقودی با چه اتفاقاتی همراه بود؟

محمود سال 65 شهید شد و جسدش 13 سال بعد در سال 78 برگشت. در ظهر گرمای تیر ماه بود كه مادر شهید محمودرضا به من زنگ زد و گفت جنازه محمود را آورده اند می خواهیم جنازه را ببینیم شما هم بیایید. ما یك جمع چند نفره بودیم وقتی وارد شدیم دیدیم كه در دو قسمت نزدیك بیست و چند شهید را گذاشته اند، به شكل هرمی آنها را روی هم گذاشته بودند و اسم شهدا هم رو به ما نبود، ما باید می رفتیم و بین شهدا، محمود را پیدا می كردیم. ما به طرف شهدایی كه سمت دیگر بودند رفتیم ولی خدا گواه است كه مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمود. پدرش گفت تو چطور او را پیدا كردی؟ مادرش جواب داد كه تو چطور پیدایش نكردی؟

وقتی تابوت را باز كردیم هیچ چیزی نبود جز یك جمجمه و تعدادی استخوان دست و پا و یك بادگیر آبی رنگ كه تن محمود بود و یك پلاك كه با همان پلاك شناسایی شد. آن موقع همه رزمنده ها بادگیر سبز یا آبی داشتند. ما گفتیم از كجا معلوم كه محمودرضا باشد، مادرش این جمجمه را دستش گرفت و شروع كرد به نوازش كردن و می گفت قطعا این بچه من است.

¤ آقای تقی زاده شما كه همسنگر شهید محمدرضا بودید؛ یكی از بارزترین ویژگی شهید در موقع نبرد را بیان كنید.

یكی از بارزترین ویژگی های محمدرضا شجاعت بود. یك نمونه كه به خاطر دارم این است كه سال 61 در عملیات بیت المقدس، من با شهید محمدرضا حقیقی دو نفری در یك سنگر بودیم، در طول آن عملیات بچه ها نه شهید دادند و نه زخمی، ما از خط شكن های عملیات در غرب شلمچه بودیم، من و محمدرضا آرپی جی زن بودیم، كمك آرپی جی زنها هم در سنگر بودند هر جا كه عملیات می شد و می خواستیم پاتك بزنیم با هم می رفتیم. هنگام نبرد خیلی شجاع و جسور بود به دلیل آنكه گلوله های آرپی جی برای كشور گران تمام شده بود، با وجود آنكه در تیررس دشمن بودیم و دائم بر سرمان تیر می بارید بلند می شد و نقطه هایی كه از آنجا تیربار یا آتشبار می زدند را مورد هدف قرار می داد. در شب تانك ها مشخص نیستند ایشان بلند می شد و نگاه می كرد كه گلوله ها از كجا می آید و همان جا را مورد اصابت قرار می داد.

محمدرضا حدودا یك دقیقه، سرش را تا سینه از سنگر بیرون می آورد. كسانی كه جبهه رفته اند می دانند این كار خیلی سخت است و شجاعت زیادی می خواهد.

مصاحبه تمام می شود و آماده ی رفتن می شویم. با ایما و اشاره از پدر شهید كه توانایی حركت و صحبت ندارد خداحافظی می كنیم و با دعای آرامش بخش مادر شهید راهی می شویم: انشاءا… فردای قیامت شهدا به پیشواز شما خواهند آمد كه برای زنده نگه داشتن نامشان بر صفحه تاریخ تلاش می كنید.

مناجات نامه شهید
خدایا! شهدا رفتند و در میدان عشق گوی سبقت ربودند؛ خدایا! خود به نفس خود آگاه ترم و از اعمال زشت و دور از ادبم به درگهت با خبر؛ خدایا! می دانم جسارت كردم و در برابر عظمتت قد علم نمودم؛ خدایا! تو را در بسیاری از موارد فراموش كردم و دنیا مغرورم نمود؛ خدایا! اگر گناهانم را نبخشی و مرا عفو ننمایی متحیرم كه كجا روم و در كدام خانه را بزنم كه خود از وجودت بی نیاز باشد؟ خدایا! بنده ی فراری از درگه مولایش، راهی جز بازگشت به نزد او ندارد. خدایا! بنده ای فراری و عاصیم؛ چیزی جز عفوت مرا از خشم و غضب ایمن نمی گذارد.

بارالها! چه بسیار مواقعی كه با بی شرمی معصیت نمودم ولی تو بجای آنكه رسوا و معذبم نمایی، پرده بر گناهانم كشیدی و آن را برملا ننمودی. الهی! اگر ذره ای از گناهانم را مردم بدانند، از من گریزان خواهند شد. خدایا! به عزتت قسم در قیامت هم رسوایم ننمایی.

خدایا! دیگر از فراق شهدا دلتنگ گردیده ام. تا كی بجای عزیزانم عكسشان را ببینم و تا كی در فراقشان بسوزم؟ خدایا! تو را به مقدسات مرا به آنان ملحق گردان!
معبودا! به نفسم ظلم نمودم و با اعمالم آتش دنیا و آخرت را بر خود خریدم؛ خدایا با آب بخشش و كرمت آن را خاموش گردان!

رحیما! رهی جز راه ائمه (ع) گزیدم و با اعمالم آنان را آزردم؛ به كرمت آنان را از من راضی ساز!
خدایا! نامه ی اعمالم هر هفته دو بار به خدمت ولی عصر روحی لتراب مقدمه الفدا می رسد؛ ای رحمن! می دانم با نافرمانی های خود مولایم را دل آزرده ام؛ خدایا جوابی ندارم؛ در پیشگاه ولی امر مرا ببخش و دل آن عزیز را از من بدبخت خوشنود نما!

خدایا! در زندگی سختی را به من بچشان! شاید پاك گردیده، لایق دیدارت گردم. معبودا! آتشی از عشقت در درونم بیفروز تا شعله كشد و سر تا سر وجودم را سوزانده، خاكستر كند.
رحیما! تو از درونم آگاه تری، حاجتم را به رحمتت مستجاب نما!

[="Tahoma"][="#4169e1"]بسم الله الرحمن الرحیم

شهیـدِ خندانِ دفـاع مقـدس ، میزبان پـدر شد.

پدر شهیدان محمدرضا و محمودرضا دیرینه حقیقی در سن 72 سالگی دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران خوزستان گفت: آقای اکبر دیرینه حقیقی پدر شهیدان حقیقی ، کارمند بازنشسته آموزش و پرورش بود که نشان ملی درجه 3 ایثار را از رئیس جمهور دریافت کرده بود.
جاسم صفات افزود: پیکر حاج اکبر دیرینه حقیقی که پس از تحمل یک دوره بیماری دیابت در بیمارستان رازی اهواز به سرای جاوید شتافت ، عصر امروز تشییع و در مزار شهیدان اهواز به خاک سپرده می شود.
نخستین شهید خانواده دیرینه حقیقی‌‌ همان شهیدی است که هنگام خاکسپاری در قبر خندید و نامش شهید محمدرضا حقیقی است.
محمدرضا دیرینه حقیقی در حالی‌که به عنوان بسیجی از لشکر 7 حضرت ولی عصر (عج) خوزستان به جبهه اعزام شده بود در 22 بهمن 64 در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو آسمانی شد و لبخند ماندگارش در هنگام دفن از وقایع بی‌نظیر دفاع مقدس بود و تا همیشه زینت بخش تاریخ سراسر حماسه و ایثار ایران اسلامی است.

اهواز / واحد مرکزی خبر/ اجتماعی [/]


لینک دیدن فیلم
http://www.aparat.com/v/D4Q19

مادر شهید توضیح میدهد

¤ پس چطور به این خنده یقین پیدا كردید؟


همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟ چند روز بعد از مراسم، عكس های قبل از خاكسپاری و لحظه خاكسپاری به دست ما رسید. آنها را كه كنار هم می گذاشتیم، همه نشان از واقعیت این قضیه می داد.

اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود كه سه روز پس از خاكسپاری محمدرضا را در خواب دیدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهید نشدی؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خندیدی؟ گفت: «من هر چیزی را كه در آن دنیا و این دنیا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم به همین دلیل خندیدم.» این جمله را كه گفت از خواب بیدار شدم.

یك سند دیگر كه نشان از خنده محمدرضا بود، چیزی بود كه در وصیت نامه نوشته بود. حافظ شعری دارد با این مضمون كه:

«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر

خرمن سوختگان را گو باد ببر

ما كه دادیم دل و دیده به طوفان بلا

گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»

كه محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» كه همین بیت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»

ببخشید شاید حرفم ربطی به اینجا نداشته باشه
سوال داشتم
میشه در مورد شهید های همسایه هم بیاریم اینجا بنویسیم؟
مثلا عکس و زندگینامه؟

[="Black"]

خانوم شمالی;374914 نوشت:
میشه در مورد شهید های همسایه هم بیاریم اینجا بنویسیم؟
مثلا عکس و زندگینامه؟

سلام و عرض ادب
بله در تاپیک زیر میتونید مطالبتون را قرار بدید

http://www.askdin.com/thread10927.html[/]