ܓ✿ یک شاخه گل هدیه به مادر شهیدܓ✿گلی گم کــــرده ام . .

تب‌های اولیه

122 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[="Tahoma"][="Black"]:Gol:[=B Mitra]مادر شهید پرویز شهیکی مدت 20 سال برای زیارت مزار مطهر فرزندش هر هفته 10 کیلومتر راه را در کویر سوزان ریگان طی می‌کند تا عشق مادرانه‌اش را اثبات کند.:Gol:

[=Roboto]اگر کشته شدم ، مادرم ، برایم اشک نریز ، نه برای اینکه کشته شدم ، نه ! برای اینکه لایق اشک هایی که میریزی نیستم .

[=Roboto]شهید عبدالله( کیانوش )عقابی

دلنوشته یک مادر برای فرزند مفقودش




گم کرده ام! عزیزم را؛ امیدم را؛ آرامش زندگی ام را؛ به دنبالش می گردم
نه برای بازگشت به خانه، نه برای زندگی دوباره در محبس کاشانه؛ نه؛
می خواهم بیاید، می خواهم بیاید تا دوباره آهنگ عاشقانه
شهادت را در گوشش زمزمه کنم، می خواهم بیاید تا یک بار دیگر تسمه تفنگ را بر دوشش افکنم.
می خواهم بیاید تا کوله بارش را از هدایای مادران
شهدا برای تقدیم به آستان مولایش حسین:doa(4): پرنماید،
می خواهم بیاید تا بار دیگر نوای دل انگیز چکمه هایش بر آسفالت سرد کوچه، سرود ایثار و جانبازی را به سوی عرش خدا به ارمغان برد.
می خواهم بیاید تا بار دیگر نوار سرخ رنگ لبیک یا خمینی با دست های چروکیده ام بر پیشانی اش ببندم،
می خواهم بیاید تا دامنی از یاس سفید همرا با آوای « فالله خیر حافظا» را بدرقه راهش نمایم.
فرزند گم گشته ام کربلا در انتظار؛ راهیان کربلا به پیش با گام های استوار، کبوتران سفید حرم چشم به راه عاشقان کفن پوش خمینی اند؛
بیا، زودتر بیا و برادرانت را همراهی کن. بیا و پرچم پرافتخار پیروزی را بر دوش گیر و تکبیر گویان تا حرم بزرگ آن آموزگارن مکتب شهادت رهرو باش،
با رشادت هایت تلالو خون تارک مولایمان علی:doa(4): را با اهتراز پرچم خونین کربلای ایران به قبه آسمان سایش به ملکوتیان نشان بده و
به آنان بگو که ما به عهد خود وفا کردیم و به ندای 1400 ساله پیشوایمان لبیک گفتیم که فریاد زد: « هل من ناصر ینصرنی».
بگو که ناصر حسینی و فدایی راه فرزندش امام خمینی:doa(2): هستی عزیزم.
گم گشته ام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت می سپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار را که راهی کعبه عشق خود، نینوای حسین:doa(4): هستند،
نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل:doa(4): سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است.

منبع: برگرفته از کتاب« چشم تر» نوشته فاطمه دوست کامی و هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 652

[=Roboto]ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﺴﻞ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ! ! !
[=Roboto]ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻏﺴﻞ ﻫﻢ ﺑﻬــــﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ
[=Roboto]ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧــــﺮ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻨﺪ . . .


[=Roboto]داشتم برمی گشتم. مادری را در راه دیدم که مظطرب و اشک آلود سراسیمه در حال دویدن بود با کودکی در آغوش.از جلویم که رد شد صورت فرزند یک ساله اش را دیدم، پیشانی اش شکسته بود و خونی روی صورتش را گرفته بود. کودک اما نمیدانست چه شده و به اطراف نگاه می کرد. کلاهش هم کمی خونی شده بود. از جلویم که رد شدند و به سرعت سوار ماشینی شدند برای رفتن به بیمارستان، تازه متوجه شدم راز بی تابی و گریه های آن مادر.
در دلم گذشت که چه می کشند مادرانی که فرزند بیمار دارند، که چگونه پای رنج فرزندشان پیر می شوند.
.
.
یا حبیب!
مادران شهدا چگونه پرپر شدن گلهای خود را به تحمل دارند؟
مادران منتظر ... شهدای بی نام و نشان ... خبر تشییع جنازه و داغ دلی که تازه می شود. که حتی کاش این شهید فرزندم باشد ...
بی تابی اش را چگونه نظاره گر باشیم ...؟

[=Roboto]شباهت حرکت دو مادر شهید

[=Roboto]این دوتصویر در دونقطه مختلف یکی در ایران ودیگری در لبنان از دو مادر شهید گرفته شده که حکایت از عشق وعلاقه دومادر به فرزندان شهید خود می باشد که در سوز سرما نیز فرزندان خود را فراموش نکرده و بیاد فرزند خود در برف، بر سر مزار آنان حضور پیدا کرده ودر دل می کنند

[=Roboto]مادر شهید ذوالفقار از شهدای حزب الله بر سر مزار فرزندش در هوای برفی

[=Roboto]مادر شهید ایرانی در هوای برفی برسر مزار فرزندش

[=Roboto]به آرزوی عمیقش رسید و گریه نکرد

[=Roboto]و از تمـام امیدش برید و گریه نکرد

[=Roboto]چه ساده! کاسه آبی برای برگشتن...

[=Roboto]سی و سه ســــال پسر را ندید و گریه نکرد

[=Roboto]به هر صدای دری،هر طنین آمدنی

[=Roboto]به سوی کوچه هراسان دوید و گریه نکرد

[=Roboto]کنار خاطره هایی که مرد می طلبید

[=Roboto]زنی به عاطفه اش خط کشید و گریه نکرد

[=Roboto]کسی شبی خبری از پسر برایش برد

[=Roboto]که رنگ چهره زردش پرید و گریه نکرد

[=Roboto]درون کیسه کمی استخوان و نصف پلاک!

[=Roboto]به آرزوی عمیقش رسید و گریه ...

[=Roboto]به هر تابوت خالی که رسیدی بغل کردیش گفتی بسه برگرد..
[=Roboto]آخه تنها واسه تابوت خالی مگه چند سال میشه مادری کرد ؟
[=Roboto]یه سنگ خالی و یک عمر با عشق نشستی با یه دریا پاک کردی
[=Roboto]آخه جای منی که زندگیتم چه جوری یه پلاکو خاک کردی ؟
[=Roboto]نشستی حقتو از من بگیری نشستی دست و پامو بیارن
[=Roboto]نشستی بلکه شاید بعد یک عمر یه روزی استخونامو بیارن
[=Roboto]اگه تنها به دریا دل سپردم ببین پشتم یه دریا مرد مادر
[=Roboto]یه روزی با من از این سنگر سرد یه لشکر مرد بر میگرده مادر
[=Roboto]از اون لالایی هایی که نخوندی چشای خیلیارو خواب برده
[=Roboto]نه طوفانی نه سیلابی نه موجی عجیبه خیلیا رو آب برده
[=Roboto]یه سنگ خالی و یک عمر با عشق نشستی با یه دریا پاک کردی
[=Roboto]آخه جای منی که زندگیتم چه جوری یه پلاکو خاک کردی ؟

مادر شهید مفقودالاثر «سید فضل‌الله خوید» به همراه تعدادی از دانش‌آموزان بویراحمدی عازم محل شهادت فرزندش در خوزستان شد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه کهگیلویه و بویراحمد- روز گذشته و قبل از اعزام سومین کاروان راهیان نور دانش‌آموزی شهرستان بویراحمد به مناطق عملیاتی دفاع مقدس جنوب، حضور پیرزنی که عکس فرزند شهیدش به نام "سید فضل‌الله خوید" را در مقابل گلزار شهدای یاسوج (محل اعزام این کاروان دانش‌آموزی) در دست داشت، توجه همه را به خود جلب کرد.
وی گفت: دو روز پیش در خواب دیدم که کاروانی به سمت محل شهادت فرزندم می‌رود؛بنابراین می‌خواهم با این کاروان همراه شوم. پس از اصرار فراوان وی مبنی بر اعزام و حل مشکل بیمه اعزامش از سوی مسئولان آموزش و پرورش و «سپاه فتح» کهگیلویه و بویراحمد، این مادر شهید عازم محل شهادت فرزندش شد.
سید فضل‌الله خوید در «عملیات کربلای5» در سال 1365 مفقودالاثر شد. وی از اهالی روستای «ده چل» از توابع بخش «چاروسای» کهگیلویه وبویراحمد بود که به صورت بسیجی در جبهه‌ها حضور یافته بود.

:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:

:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:

ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺳﺮﺑﻪ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺑﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺍﺯ ﺑﺎﻟﮕﺮﺩ
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺭﺷﯿﺪﺵ .
ﺩﺭﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻮﺯﻩ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮﺍﻥ
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ، ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺖ: ﺻﺪﻫﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﯼ ﺍﺳﻼﻡ .
ﺑﺮﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻤﺮ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﯾﺪ
ﭘﯿﺶ ﻋﮑﺲ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﻡ .
ﻣﺎ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ
[=Roboto]ﮐﺮﺩﯾﻢ ...

دقیقا هم وزن همون روزیه که خدا بهمون دادش...

جنازه پسرشون که آورند

چیزی جزء دو سه کیلو استخوان نبود

پدر سرشو بالا گرفت و گفت: حاج خانم غصه نخوری ها!!!

دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش...

:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol: تقدیم ب شیرزنان این مرز و بوم

[=Roboto]نشستی حقت رو از من بگیری
[=Roboto]نشستی دست و پاهام رو بیارن...

[=Roboto]نشستی بلکه بعد یک عمر
[=Roboto]یک روزی استخوان هام رو بیارن

[=Roboto]اگه تنها دل به دریا سپردم
[=Roboto]ببین پشتم یک دریا مردِ مادر...

[=Roboto]یک روزی با من از این سنگر سرد
[=Roboto]یک لشکر مرد برمیگرده مادر...

[=Roboto]

شبي در عالم خواب ديدم که جواد به من گفت: « مادرم! شما شبهاي جمعه ديگر سر قبر من نياييد ،
چون ما شبهاي جمعه به کربلا مي رويم ،
وقتي شما مي آييد ،
امام حسين عليه السلام مي فرمايند: « شما بازگرديد ، ديدار مادرتان واجب تر است »

به نقل از مادر شهيد جواد خانجاني



[=arial]چن ساله با داغ دلت می سوزی
[=arial]چن ساله چشمات و به در می دوزی
[=arial]با چه امیدی پشت در می شینی
[=arial]می خوای بازم جوون تو ببینی
[=arial]آرزوهای اسمو نیتم رفت
[=arial]فقط جوونت نه جوونیتم رفت
[=arial]پونزده ساله از رفتنش گذشته
[=arial]ولی مسافر تو برنگشته
[=arial]دوریش تو رو خیلی کلافه کرده
[=arial]خدا بخواد دوباره بر می گرده
[=arial]اما اینا همش یه احتماله
[=arial]که تو رو پیر کرده تو این چن ساله
[=arial]تو خونه ی دلش یه دنیا درده
[=arial]هر کسی نقش تو رو بازی کرده
[=arial]اما تو بازیگر سرنوشتی
[=arial]فیلم نامه رو با چشم تر نوشتی
[=arial]با واقعیت اگه رو برو شی
[=arial]باید براش رخت سیاه بپوشی
[=arial]جوون تو گردن ما حق داره
[=arial]غصه نخور نقش تو موندگاره
[=arial]مردم کشورم بزرگوارن
[=arial]هوای مادر شهیدا رو دارن
[=arial]مردم ما همه با اصل و ریشن
[=arial]به پای مادر شهیدا پا می شن
[=arial]همه دست مادرا رو خصوصا
[=arial]دست مادر شهیدا رو می بوسن
[=arial]کار تو بیش از اینها تحسین داره
[=arial]هزار تا سیمرغ بلورین داره
[=arial]

[=arial]مصطفي صابر خراساني


کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم
«چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت
«شوخی نمی کنم.
اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.


این گل ها تقدیم به تمام مادر شهید ها

[h=1][/h]


[/HR]
مادری که عاشق شهدای گمنام است، دل‌تنگی مادران شهدای مفقود را خوب درک می‌کند، همیشه طوری با شهدای گمنام حرف می‌زند که گویی سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد؛ تا زمانی که فرزندش مفقود بود، سراغ بهروزش را از آن‌ها می‌گرفت و با تمام وجود از آن‌ها می‌خواست تا حتی یک بند انگشت از پسرش را برایش بیاورند و بالاخره بهروز آمد.


[/HR]
این روزها مادر شهید «بهروز صبوری» که بعد از 31 سال به آرزویش رسیده است، زینب‌وار در مجالسی که به نام شهدا برپا می‌شود، روایتگر راه فرزندش است. این مادر در جمع عزاداران دختر نبی مکرم اسلام (ص) که در معراج شهدا برگزار شد، به روایت آخرین روزهایی که منتظر آمدن فرزندش بود، پرداخت.
بهروز در دوره دبیرستان درس می‌خواند؛ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هم بود؛ خیلی دوست داشت به جبهه اعزام شود؛ پیش پدرش رفت تا از او رضایت بگیرد او هم گفت برو از مادرت رضایت بگیر. بهروز آمد و روی زانوهایش مقابل من نشست؛ گفت مادر اجازه بده تا بروم؛ من در پاسخش سکوت کردم. بهروز رفت و به پدرش گفت: «بابا، مامان سکوت کرده شما اجازه بدهید تا من بروم» آمدم و ساکش را بستم و راهی جبهه کردم.
او را که بدرقه می‌کردم، مرتب پشت سرش را نگاه می‌کرد و من نمی‌دانستم که او دیگر برنمی‌گردد. او رفت و شهید شد؛ فقط ساکش را برایمان آوردند.
خیلی منتظر بهروز بودم؛ هر هفته به معراج شهدا می‌آمدم تا خبری از پسرم بگیرم؛ هر وقت شهید به شهرهایمان می‌آوردند به سراغشان می‌رفتم و روی تابوت‌ها را می‌خواندم تا اسمی از بهروزم پیدا کنم؛ بارها برای او جشن عروسی گرفتم تا دلم آرام بگیرد.
پسرم در سومار شهید شده بود سالی دو سه بار به سومار می‌رفتم تا اثری از او پیدا کنم اما هیچ خبری دستم را نمی‌گرفت و من می‌ماندم با یک دنیا انتظار و بی‌خبری.
به خدا دیگر نمی‌آیم، دیگر دنبالت نمی‌گردم، اگر خواستی خودت بیا...

شب و روزم به انتظار می‌گذشت؛ پدر بهروز هم که 19 ماه بعد از بی‌خبری از او سکته کرد و به رحمت خدا رفت و من تنهاتر شدم. خیلی نذر و نیاز کردم؛ سر مزار شهدا می‌رفتم و به آن‌ها می‌گفتم: «بهروزم که حرفی به من نمی‌زند تو را به خدا شما خبری از او به من بدهید» .
بهروزم کوفته تبریزی دوست داشت و من 31 سال کوفته تبریزی نخوردم؛ از بس گریه کردم نور چشم‌هایم گرفته شد اما همه این‌ها فدای سر بهروزم...
برای رفتن به سومار دوستان مرا با هواپیما به کرمانشاه می‌بردند و از آنجا راهی محل شهادت پسرم می‌شدیم؛ این دوستان خیلی زحمت مرا کشیدند و اجرشان با خانم فاطمه زهرا (س) ؛ آخرین باری که به سومار رفتم تقریباً 25 روز قبل از پیدا شدنش بود، به شدت زمین خوردم و شن‌های ریز، زیر پوست زانویم رفت؛ همان جا با چادر خاکی و پایی زخمی به بهروز گفتم: «به خدا دیگر نمی‌آیم، دیگر دنبالت نمی‌گردم، اگر خواستی خودت بیا...».
بالاخره او آمد؛ البته من انتظار داشتم که یک بند انگشت از او برایم بیایید؛ اما فقط پاهایش را برایم آوردند؛ او سر نداشت و سرش فدای سر امام حسین (ع) ؛ او دست نداشت و دست‌هایش فدای دست‌های حضرت ابوالفضل(ع)؛ او بدن نداشت و بدنش فدای رهبر عزیزمان آیت‌الله خامنه‌ای و مردم عزیز. فقط پاهای بهروز را آوردند به همین هم راضی هستم و خدا را شاکرم که آخر عمری به آرزویم رسیدم.


[="Tahoma"][="#4169e1"]

بسم الله الرحمن الرحیم

کم حرف میزد . سه تا پسرش شهید شده بودند .

ازش پرسیدم : چند سالته مادر جان ؟!

گفت : هزار سال...

خندیدم .

گفت : شوخی نمی کنم ، اندازه ی هزار سال بهم سخت گذشته .

صداش می لرزید...


[/]

با نام خدا

آخرین نامه ای که نوشتی، با همیشه فرق داشت ...!
چرا نوشتی:" مادر برایم گریه نکن..."
بعد از آن نامه، جور دیگری منتظرت بود ...
منتظر خودت، نامه ات، یا خبر شهادتت ...!


[="Navy"].. وچه زیبا می گفت مادر شهید که من پسرم را با افتخار تقدیم خدا و اسلام کردم و از چیزی نمی ترسم ..... و خواهر شهید که شهدا برنده شدند و ما بازنده.... و ای سردارشهید در تو چه دیده بود که شهید 14 ساله انقدر گریه کرد که با تو به جبهه بیاید و انقدر گریه کرد تا مجوز اعزام را گرفت و وقتی خبر شهادتت را شنید (آن شهید 14 ساله) گفت تا شهید نشوم به عقب بر نمی گردم .... و سرانجام بعد از تو در کربلای 5 شهید شد و الان باز صمیمانه در گلزار شهدا در کنار هم آرمیده اید و ما چه می دانیم شاید در بهشت هم...[/]

مادران شهدا اسوه صبر و ایثار

:Gol::Gol::Gol:
هدیه به تمام مادر های شهیدان

مادر برادران شهید جوادنیا.

این مادر سالخورده که تصویرش این صفحه را متبرک کرده چهار بار با آئینه و قرآن در همین بن‌بست ایستاده، روی ماه پسرانش را بوسیده و راهی جبهه‌شان کرده
و چهار بار هم درب این خانه کوچک انتهای بن‌بست را زده‌اند تا به او بگویند دیگر منتظر پسرش نباشد. چهار بار برایش آسمان و ریسمان به‌هم بافته‌اند
تا با خبر شهادت فرزندش یکباره مواجه نشود. او چهار بار بالای سر مزاری ایستاده که جگرگوشه‌اش را در آن دفن ‌کرده‌اند.
قهرمان قصه ما هر چهار بار به سجده افتاده که: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو

مادر با دیدن قبر فرزندانش انگار جانی تازه گرفته. دردی که تا آن هنگام بند بند وجودش را نشانه رفته بود و در چهره‌اش خودنمایی می‌کرد در لحظه‌ای رفت.
چشمانش داد می‌زنند که حالش خوب است. با‌‌ همان آرامش، عینک را به چشمانش نزدیک می‌کند و کتاب دعا را دستش می‌گیرد.
در چهره‌اش اطمینان خاطری دیده می‌شود که دل ما را هم قرص می‌کند که خدا صدای بندگانش را می‌شنود؛ مادر پیری که چند لحظه قبل به پسرش متکی بود،
حالا استقامت یک کوه را دارد. طوری که انگار تکیه‌گاه همه انسان‌هاست. دوست دارم جلو بروم و
بر چادر سیاهش بوسه بزنم اما خجالت می‌کشم خلوت او و فرزندانش را به‌هم بزنم. می‌گویم حاج‌خانم ما را هم دعا کنید. صدایمان را نمی‌شنود
اما حتم دارم بچه‌ها صدای من و حاج‌خانم را می‌شنوند. حاج‌خانم سر‌ش را بلند می‌کند. احساس می‌کنم انگار هیچ جدایی‌ای بین مادر و پسران شهیدش نیست.
حس می‌کنم آنقدر دل آنها به‌هم نزدیک است که او اصلا احساس دوری و دلتنگی ندارد. حاج‌خانم به سفره روبه‌رویش نگاه می‌کند.
می گوییم حاج خانم می خواهیم این مطلب را روز وفات حضرت ام البنین منتشر کنیم، خنده‌ای بر لبانش می‌نشیند
و می‌گوید: «ما کجا و ام البنین کجا؟ پسران من فدای پسران ام البنین»

[h=1][/h]


[/HR]
مادران شهدا بارها نقل کرده‌اند که با توسل به فرزندانشان گره‌های در کارشان باز شده است و شفا گرفته‌اند و حتی مادری را سراغ داریم که با دعای فرزندش زنده می‌شود؛ روایتی از توسل مادر شهیدی که سکته کرده بود و با توسل به فرزندش شفا می‌گیرد را در ادامه می‌خوانیم.


[/HR]
مادر شهید «جاوید ایمانی» سکته کرده بود. اعضای بدنش، دست‌ها و پاهایش، زبانش از کار افتاده بود. به سختی به او مایعات می‌خوراندند. چند روز به همین منوال گذشت. کمی بهتر شد اما اصلاً آمادگی و توانش را نداشت تا بنشیند و صحبت کند.
دکتر گفته بود مدتی باید بگذرد تا آرام آرام مادر توان اعضایش را به دست بیاورد. داوود، پدر، شهرام و خلاصه همه نگران حال مادر بودند.
با خانه تماس تلفنی گرفتند. پدر گوشی را برداشت. قرار بود فردای آن روز برای مصاحبه در خصوص نگارش کتاب خاطرات شهید جاوید به منزل آن‌ها بیایند. قرار را گذاشتند. پدر رویش نشد که بگوید حال مادر جاوید اصلاً خوب نیست. صحبت‌ها که تمام شد گوشی را گذاشت. به مادر نگاهی کرد. مادر با سختی، حالی کرد که می‌گفتی: «حال من خوب نیست.»
_ خجالت کشیدم بگویم فردا نیاید.
مادر توی دلش به جاوید متوسل شد و گفت: «جاوید جان فردا می‌خواهند برای مصاحبه بیایند کمکم کن تا بتوانم سر پا بایستم.»
آن شب گذشت. مادر خوابید. صبح که شد از خواب بیدار شد. احساس کرد زبانش راحت توی دهان می‌چرخد. دست و پایش هم حرکت کرد او خوب شده بود. شوهرش را صدا زد. توانست حرف بزند. بلند شد سر پا. پدر و اعضای دیگر خانواده هم دورش جمع شدند. همه خوشحال بودند مادر هم آماده شد، کارهای خانه را انجام داد و نشست تا میهمان‌ها بیایند و با او در خصوص جاوید مصاحبه کنند. خودش می‌دانست که چه کسی باعث شفای عاجل او شده است.
مادر توی دلش به جاوید متوسل شد و گفت: «جاوید جان فردا می‌خواهند برای مصاحبه بیایند کمکم کن تا بتوانم سر پا بایستم.»

شهید «جاوید ایمانی» در تاریخ 11 اسفند 1343 در تهران متولد شد و از آن رو که در خانواده‌ای متدین و مقید به دستورات دینی رشد می‌کرد از سن هفت سالگی خواندن نماز را آغاز کرد و ضمن شرکت در نماز جماعت به فراگیری قرآن نیز همت گمارد.
جاوید علاوه بر نیکویی اخلاق در بین دوستان و همسایگان از لحاظ درسی نیز در مدرسه از نفرات برتر بود. ضمناً از فوتبال و همچنین ورزش‌هایی مثل کشتی و فنون رزمی غافل نبود و در حد خودش پیشرفت‌های خوبی داشت. در سنین نوجوانی علاوه بر تحصیل علم و کمک به خانواده به عنوان فردی مبارز و انقلابی شناخته شده بود و هدایت تظاهرات ضد رژیم طاغوت را در بین دوستان به عهده داشت.
با پیروزی انقلاب فعالیت‌هایش را در جهاد سازندگی آغاز کرد و پس از شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد. هر روز که می‌گذشت آمادگی او برای شهادت بالاتر می‌رفت و این آمادگی را می‌توان در دست‌نوشته‌ها، نامه‌ها و اشعار جمع‌آوری شده در دفاتر خاطرات او به وضوح دید و سرانجام جاوید در مورخه 11 دی ماه 65 در جزیره مجنون به شهادت رسید.

شهید گمنام



چـقـدر نامـه نوشتـم به دسـت بـاد سپـردم بـرای آمدنـت شب به شب ستـاره شمـردم

چـقـدر گـرد گرفتـم من از اتـاق تـو مـادر بـرای بـاور مردم قسم به جان تـو خـوردم

در انـتظار تـو و قصـدی کـه هیـچ نـیــامد هـزار مرتبـه جانـم به لـب رسیـد و نمردم

و عکس های تـو را ، من امیـدوار و صبـور برای هـر که می آمـد ز جبهه بردم و بـردم

صدای زنگ در ، امـا ، همیشه دغدغه زا بود نیامدی و من از آن چه خون دل که نخوردم

چـقـدر هـروله کـردم میـان کوچـه و ایـوان و بـال روسـری ام را به زیـر پلک فشردم

چه پستچی که از این خانه می گذشت شتابان چـقـدر نامه نوشتـم به دسـت باد سپـردم

[h=1][/h]


[/HR]
مگر نه این که زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست، مادر شهید رضا اعرابی 24 سال است که یاد و حضور فرزندش را در جغرافیائی به وسعت یک اتاق زنده نگه داشته است.


[/HR]
برای بعضی از کارها باید وضو گرفت و 2 رکعت نماز خواند، تا مبادا قلمت حریم قلبی را جریحه‌دار کند، برای ورود به بعضی از ساحات باید سوره‌ای را زیر لب زمزمه کرد، بسم الله الرحمن الرحیم، انا اعطیناک الکوثر...
با ورود به کوچه‌ای که طعم کوچه پس کوچه‌های اصفهان را دارد و ورود به منزلی که عطر دلنشین صمیمیت از دیوارهایش بالا رفته، در می‌یابی که گوئی در این خانه خبرهایی است که تو سال‌ها از آن بی خبر بودی...
در که باز می‌شود، زنی با صورتی چروک و دستان لرزان تو را در آغوش می‌کشد، گوئی می‌دانست که تو می‌آیی، لبخند ملیحش حکایتی از 24 سال سختی را دارد.
خانه‌اش رنگ و بوی عجیبی دارد که تنها در خاطرات کودکی‌ام از آن سراغ دارم و بوی ماندگی تاریخ را نمی‌دهد، عجیب است وقتی مادر لب به سخن باز می‌کند، می‌گوید اگر من او را نداشتم، هیچ نداشتم...
از میان صحبت‌های مانده در دلش گزیده می‌کند و می‌گوید، در زمانی 3 ماه بیمار بودم، شبی عکس رضا را در آغوش کشیدم و رضا آمد و یک قرص به من داد و از آن روز تا به حال خوب هستم.
طاقچه خانه‌اش پر بود از عکس‌های جوان 22 ساله‌ای که تنها فرزند نبود، او که آخرین فرزند خانواده بود با عشق وصف ناپذیری به دانشکده افسری رفت و دیده به ان توپخانه ارتش شد و با لبیک خمینی (ره) به پا ایستاد و سراسیمه رفت تا آن چه را که در چنته دارد، هدیه کند.
مادر از تولد رضا در تیرماه سال 42 و از علاقه او به ارتش سخن می‌گوید و این که چقدر بی پروا رفت که در آسمان ایران جاودانه شود...
صدای مادر لرزان می‌شود و از نشانه‌های حضور رضا می‌گوید: من با رضا زندگی می‌کنم و تمام درد و دل و صحبت‌های من با اوست، فکر نمی‌کنم رضا شهید شده باشد، هر زمان که نماز می‌خواند، رضا پا به پای من نماز می‌خواند، تا زمانی که او نگوید، کاری را انجام نمی‌دهیم، زمانی که خبر شهادتش را آوردند یک هفته حالم خوب نبود، تا این که دیدم رضا آمده و گفت، مادر دستتان را به من دهید، من کمکتان می‌کنم.
عطر عجیبی در اتاقش پیچیده بود، اتاقی کوچک که انگار همین امروز مرتب شده، تمام وسایل، عکس‌ها، کتاب‌ها، لباس‌ها و همه و همه چیز درست در جای خودش قرار داشت.
گوئی این اتاق، نقطه‌ای از جغرافیا است که در گذر زمان، بوی کهنگی تاریخ را به خود نگرفته است، هنوز صدای زیارت عاشورا و کمیل از دیوارهای پر از قابش هویدا بود، خواهرش می‌گفت این لباس‌ها 24 سال پیش با دستان خود رضا گذاشته شد.
تاریخ را از روی نوشته‌ها و عکس‌های ایستاده بر دیوارهای اتاقش خواندم، این که خانواده شهید رضا اعرابی امینه در 31 تیر ماه سال 42 شاهد تولد فرزندی بودن از جنس آفتاب، نامش را رضا گذاشتند، دوران تحصیلات ابتدائی و دبیرستان خود را در اصفهان گذراند و در سال 63 زمانی که کشور در تب و تاب جنگ می‌سوخت، پس از قبولی در کنکور به دانشکده افسری راه یافت و با آموزش دوره‌های تحصیلی و نظامی در دانشکده افسری موفق با اخذ مدرک فوق دیپلم شد و به درجه ستوان سومی مفتخر شد.
وی برای طی دوران مقدماتی توپخانه به مرکز توپخانه و موشک‌های اصفهان تخصیص یافت و پس از اتمام دوره به تیپ 4 سراب منتقل و به عنوان دیده به ان مشغول به خدمت شد.
من چه کسی هستم تا پیام بگویم، مادری هدایای خود را جبهه‌ها می‌فرستد و یا بچه‌ای نامه‌ای پر از احساس و عشق برای رزمندگان ارسال می‌کند حاوی پیام اصلی هستند؛ پس بروید و پیام‌ها را از آن‌ها دریافت کنید

شهید اعرابی همراه با سایر کارکنان گردان به منطقه عملیاتی سومار اعزام و در سمت‌های مختلفی هم چون معاون آتشبار و افسر دیده به ان توپخانه انجام وظیفه کرد و در راستای اجرای مأموریت‌های محوله از هیچ تلاشی دریغ نورزید و سرانجام در 13 خرداد سال 66 بر اثر اصابت ترکش خمپاره رژیم بعث عراق در منطقه سومار در جبهه‌های غرب در عملیات نصر 2 دعوت الهی را لبیک و به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
مادر 24 سال است که گل‌های محمدی را بر روی تخت شهید خشک می‌کند و از پیش بینی‌های شهیدش می‌گوید که زمانی از او پرسیدن آخر و عاقبت مملکت و جامعه ما چه می‌شود و رضا گفته که همه چیز خوب و درست می‌شود.
مادر نگرانی دیگری هم داشت، که بعد از هجرتش از این دنیا، خاطره فرزند شهیدش فراموش شود و گفت، تمام وسایل اتاق رضا را به مرکز توپخانه ارتش منطقه اصفهان انتقال دهید.
فرمانده ارتش منطقه اصفهان درباره ویژگی‌های شهید رضا اعرابی می‌گوید: شجاعت، مناعت طبع ایمان تعهد تخصص خوب او نسبت به امور بارز و برجسته بود و بر همین اساس شهید اعرابی از افسران زبده رابط دسته توپخانه به شمار می‌آمد.
امیر سرتیپ دوم رضا جهادی ارسی تصریح می‌کند: شهید اعرابی در بدترین شرایط عملیاتی داوطلب برای اجرای مأموریت می‌شد و همواره در کارها و انجام عملیات‌ها و طرح‌ها پیشرو و پیش قدم بود، در مأموریت‌های گروهی نیز شخصاً داوطلب می‌شد تا آن‌ها را انجام دهد چرا که با عشق در سنگر جبهه‌ها حضور داشت.
وی با بیان اینکه شهید اعرابی یکی از دیده به ان‌های متبحر در دسته خود بود، بیان کرد: مادر شهید اعرابی او را هنوز زنده می‌داند و اتاقش را با گل‌های محمدی آذین بندی کرده و اتاقش مملو از عکس‌های شهید است.
امیر جهادی می‌افزاید: مادران شهدا گوهر گران بهایی هستند که باید از آن‌ها مستندسازی شود تا خاطرات و ناگفته‌های جنگ و شهیدان در تاریخ کشور ماندگار شود، والدین شهدا گوهر پنهانی هستند که نباید آن‌ها را فراموش کرد و در زمان حیات آن‌ها ضرورت دارد تا از خاطرات و زندگی نامه شهدا و ویژگی‌های آن‌ها سۆال شود.
ارشد نظامی آجا در استان‌های اصفهان، یزد و چهارمحال و بختیاری اظهار کرد: عشق حقیقی در وجود شهید اعرابی ریشه دوانده بود و همین امر سبب شد با توجه به اینکه چند بار پیشنهاد ازدواج به او داده شد، اما گفت تا تکلیف و دین خود را نسبت به انقلاب انجام ندهم ازدواج نخواهم کرد. برای ازدواج همیشه فرصت هست، اما برای ادای دین فرصتی وجود ندارد.
وی افزود: در آن شرایط و در اوج جوانی، زمانی که گفته می‌شود پیامی را بگوید، او پاسخ می‌دهد من چه کسی هستم تا پیام بگویم، مادری هدایای خود را جبهه‌ها می‌فرستد و یا بچه‌ای نامه‌ای پر از احساس و عشق برای رزمندگان ارسال می‌کند حاوی پیام اصلی هستند؛ پس بروید و پیام‌ها را از آن‌ها دریافت کنید.
امیر جهادی بیان کرد: والدین شهدا گوهرهای پنهانی هستند که باید از آن‌ها برای خاطره نگاری شهدا بهره گرفت تا نسل‌های آینده با اهداف، آرمان‌ها و رشادت‌های رزمندگان و شهدای 8 سال دفاع مقدس آشنا شوند، عشق به وطن و ایثارگری رزمندگان دوران 8 سال دفاع مقدس به معنای حقیقی روحیه بی نظیری در وجود شهدا بود.

[h=1][/h]


[/HR]
وقتی بحث نمونه‌ترین الگوهای تربیتی برای مادران امروز مطرح می‌شود، بی‌درنگ یاد مادران شهدا برای همه تداعی می‌شود. اما میان همین مادران شهدا برخی با جلوه‌های مختلف صبر و استقامت خود، گوی سبقت را از دیگران ربوده‌اند و در زمره «السابقونَ السابقون» جای گرفته‌اند. مادرانی که با نگاه ساده اما عمیق خود به فرهنگ جهاد و شهادت به‌واقع «اسوه صبر» هستند.


[/HR]
«حلیمه خاتون خانیان» همسر شهید سید حمزه سجادیان و مادر شهیدان سید قاسم، سید داوود، سید کاظم و سید کریم سجادیان، 85 ساله است. او در سن 15 سالگی با سید حمزه سجادیان از روستای «جورد» از توابع لواسانات که اکثر اهالی آن از سادات و ذرّیه رسول الله (ص) هستند ازدواج کرد و حاصل این ازدواج 9 فرزند بود. او 4 تن از بهترین فرزندانش را نثار اسلام و انقلاب کرد. مادر شهیدان سجادیان کنار صبر از دست دادن فرزند، طعم سال‌ها انتظار را کنار دیگر مادران مفقودالاثر چشیده است؛ و حالا بعد از گذشت بیش از 30 سال از شهادت فرزندانش هیچ توقعی از هیچ کسی نداشته و ندارد و می‌گوید: «بچه‌های ما راه خدا را رفته‌اند، من برای چه باید در مقابلش از مردم بخواهم که عزت بگذارند یا توقعی داشته باشم. هرچه بخواهم از خدا است.» و جزو شیرین‌ترین خاطراتش روزهای دیدار با امام (ره) و رهبر معظم انقلاب را مرور می‌کند و تنها سلامتی او را می‌خواهد.
وصیت نامه شهید سید حمزه سجادیان
بسم الله الرحمن الرحیم
یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی
ای نفس قدسی مطمئن و دل آرام امروز به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود و او راضی از تو است. باز آی و در صف بندگان خاص من درآیی و با خشنودی در بهشت من داخل شو
معبودا! پاک پروردگارا چه زیباست جلوه جمالت و چه باشکوه است نمایشگاه جلالت در حیرتم ای خداوند که این منم که افتخار جنگیدن و شهید شدن در راه تو در این زمان نصیبم گشته است آیا این منم که توفیق نظاره بر فروغ تابناک ملکوتی تو را دریافته‌ام. آری ای رب اعلای من این منم ولی نه آن من که روزگار بس طولانی مرا از دامان مهر و محبت گرفته و از بیابان بی سر و ته و سراب آب نمای زندگی حیوانی رهایم ساخته بود. این همان من مشتاق به دیدار شکوه و جلال و جمال توست که معنای زندگی حقیقی را برای من آشنا ساخت و چه آشنایی شیرین و روح افزا در این لحظات که شعاع خورشید کمال اعلا بر همه سطوح روحم تابیدن گرفته و جز نور و جهان نورانی چیز دیگری نمی‌بینم و نمی‌فهمم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان با درود و سلام بر مهدی موعود بقیه الله اعظم آخرین برج ولایت و آخرین سلسله ختم امامت و آخرین امید امت و برگزار کننده عدل و عدالت منجی عالم بشریت و نایب بر حقش امام خمینی این قلب تپنده امت و خورشید تابنده عصرمان و درود بر رزمندگان جان بر کف و ایثارگر و با سلام به شهدای اسلام از صدر اسلام تا کربلای امام حسین (ع) و از کربلای امام حسین (ع) تا کربلاهای غرب و جنوب ایران و از کربلاهای ایران تا کربلاهای هفت تیر حزب جمهوری اسلامی دکتر بهشتی و 72 تن از یارانش و با سلام بر امت شهید پرور و حزب الله و یاران روح الله.
حسین زمان را یاری کنیم و به ندای او لبیک بگوییم و برادرها در جبهه‌ها حسینوار و خواهرها در پشت جبهه‌ها زینب‌وار محکم و استوار دین اسلام را یاری کنید

سپاس خدای را که بر ما منت گذاشت و چنین نعمت بزرگی را نصیب و ما را از ظلمت به نور هدایت کرد تا بتوانیم چنین تحول عظیمی را نه تنها در کشور خود بلکه در جهان به وجود آوریم و این بزرگ‌ترین افتخار است که فرماندهی لشکریانمان را حضرت مهدی ارواحنا له الفداء به عهده دارد.

الحمدالله که توفیق الهی شامل حالم شد و در زمان امامت و ولایت نایب بر حق امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) خمینی بت شکن در جنگ سپاه اسلام با سپاه کفر تحت فرماندهی مولا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با آگاهی تمام راه حق و حقیقت را انتخاب و به این نعمت عظما شهادت که سعادت دو جهان در آن نهفته است رسیدیم. آری شهادت، شهادت همچون میوه‌ای است که نمی‌توان آن را کال از درخت چید و شهید آگاه است و برای وصول به این آگاهی باید سرمایه گذاری عظیم کرد باید خدا و قرآن را شناخت و با پوست و گوشت آن را لمس کند و یا به عبارت دیگر از مرحله ایمان به جهاد گذشته تا به مرز شهادت برسد و شهادت را آن زمان شیرین تر احساس خواهم نمود که پیروزی اسلام بر کفر تمام شده جلوه نماید و کفر و مزدوران کفر و قابیلیان قرن بیستم به لجن‌زار تاریخ فرستاده شوند.
برادران و خواهران جَوَرد (روستایی در منطقه لواسانات) ما سال‌ها آرزو می‌کردیم کاش در کربلا بودیم تا به (هل من ناصر ینصرنی) سرور شهیدان امام حسین (ع) لبیک بگوییم و به یاری او بر می‌خواستیم حال و زمان نایب امام زمان ارواحنا الفداه بیایید حسین زمان را یاری کنیم و به ندای او لبیک بگوییم و برادرها در جبهه‌ها حسینوار و خواهرها در پشت جبهه‌ها زینب‌وار محکم و استوار دین اسلام را یاری کنید و از شما می‌خواهم در همه حال گوش به فرمان امام باشید و انقلاب را با جان و دل پاسداری کنید و همیشه برای اماممان دعا کنید و دعایتان این باشد خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار و از شما می‌خواهم که تقوا پیشه کنید و خود را بسازید و مستمندان ر ا یاری و یتیمان را نوازش کنید بیشتر با خدای خود راز و نیاز کنید و نگذارید که در نوجوانی و جوانی قلب رئوف و پاکتان با مال حرام و سخن زشت آلوده شود.

حالا دیگر با عصا میرود دیدن عصای پیری اش، مادر شهید...

مادر شهید مفقود الاثر

مادرم دنبال چه میگردی؟

مادر شهیدی می گفت: وقتی فرزند اولم در جبهه بود، پسر کوچک ترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد. به او گفتم فعلا برادرت هست، تو تکلیفی نداری. هر چه اصرار کرد اجازه ندادم. تا آنکه یک روز صبح وقتی نماز صبح را خواندیم، به او گفتم برو خواهرت را هم بیدار کن تا نمازش قضا نشود. پسرم گفت لازم نیست خواهرم نماز بخواند! با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت وقتی ما خوانده ایم، او دیگر تکلیفی ندارد. گفتم این چه حرفی است که می زنی؟ پاسخ عجیبی داد. گفت: شما می گویی برادرت جبهه هست و تو تکلیفی نداری، من حرف شما را تکرار می کنم. او باید تکلیف خودش را انجام دهد و هم من وظیفه خودم را.
در برابر این استدلال زیبای پسرم، حرفی برای گفتن نداشتم. اجازه دادم تا به جبهه برود. مدتی بعد عازم شد، اما به محض آنکه به اهواز رسید، خبر شهادت برادر بزرگ ترش را به او دادند، گفتند برو معراج شهدا و پیکر برادرت را تحویل بگیر. گفت من آمده ام اینجا برای جنگ. مردم ما آنقدر معرفت دارند که پیکر برادرم را به خانواده ام برسانند و با عزت تشییع کنند.
از همان جا به جبهه رفت و درست همان روزی که مراسم چهلم پسر بزرگم را برگزار می کردیم، خبر شهادت او را هم شنیدم. وقتی پیکرش را آوردند، به من نشان نمی دادند، اما وقتی داخل قبر قرارش دادند، گفتم من باید بچه ام را ببینم، کارش دارم. رفتم، بندهای کفن را باز کردم و یک شاخه گل روی سینه اش گذاشتم. گفتم پسرم، الان که دفن می شوی، میهمان اهل بیت علیهم السلام خواهی شد؛ مدیون مادرت هستی اگر این شاخه گل را از طرف من به حضرت زهرا سلام الله علیها، هدیه نکنی.

با نام خدا

کمکش می‌کنم روی صندلی بنشیند. کفش‌هایش را درمی‌آورد. شروع می‌کند

به نماز خواندن. موقع سجده دستش را به جای مهر زیر پیشانی‌اش نگه می‌دارد. به چین و چروک روی پیشانی‌اش

نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که آنها چگونه این همه سال انتظار را دوام آورده‌اند.

نمازش که تمام می شود نگاهم می کند. لبخند می زنم، او هم لبخند می زند. شاید لبخند من برای او فقط یک حس احترام ساده باشد اما لبخند او با انتظار چشم هایش درهم می آمیزد و انگار زمین گیرم می کند.
آن قدر که دیگر تاب نیاورم، بغض کنم و ناخواسته شروع کنم به قدم زدن در باغ موزه دفاع مقدس که حالا میزبان مادرانی است که سال هاست چشم به راه هستند، چشم به راه آمدن عزیزی که روزی رفته است و حالا شاید از او پلاکی و استخوانی بازگردد.
با خودم تصور می کنم آنها روزها و ماه ها و سال ها را چگونه گذرانده اند. تقویم های دیواری شان سال به سال تغییر کرده و شناسنامه هایشان هم سال به سال کهنه تر شده است. بعد هم پیر شده اند. موهایشان سفید شده. دندان هایشان ریخته.
عصا دست گرفته اند و حالا خیلی هایشان نشسته نماز می خوانند. اما هنوز منتظرند. می دانید؟ نه... ما نمی دانیم. ما هیچ نمی دانیم. ما نمی دانیم که خیلی از مادران شهدا نیامده اند و دخترانشان را فرستاده اند. انگار همیشه در خانه هایشان نشسته اند و منتظرند.
بیشتر بغض می کنم وقتی یادم می آید دایی سال های سال شب ها در خانه اش را نمی بست. می گفت پسرم برمی گردد. زنگ می زند، همه خوابند و شاید پشت در بماند.
یادم می آید که وقتی او را مجاب کردند باید در را ببندد برای خودش روی پشت بام خانه یک اتاقک ساخته بود و شب ها را آنجا می ماند و تا صبح بارها برمی خاست تا کوچه را نگاه کند.
بارها فکر می کرد کسی در می زند. او سال های سال شب ها تا صبح منتظر ماند تا مبادا پسرش برگردد و پشت در بماند. اما وقتی پلاک و استخوان های پسرش را آوردند، انگار باور کرد او شهید شده است.
نمی دانم شاید این مادران هم هنوز به امید این هستند که جگرگوشه شان روزی بازگردد.... این انتظار، این همه سال صبوری کار هر کسی نیست، فقط می دانم که باید تمام قد به احترام تک تکشان ایستاد و دست های چروکیده شان را با عشق بوسید.

زینب مرتضایی فرد - گروه فرهنگ و هنر

روزنامه جام جم انلاین

[h=1][/h]


[/HR]
مادرشهید «مجیدرضا حکمت پور» دانش آموز بسیجی که بعد از 31 سال هویتش شناسایی شده او را به مردم شهرستان «آرینشهر» هدیه کرد.


[/HR]
هویت شهیدان «اصغر سمیعی» و «مجیدرضا حکمت‌پور» پس از آزمایشات DNA توسط پزشکان شناسایی شد. به دنبال آزمایشات صورت گرفته DNA بر روی عبدالله سمیعی پدر شیهد و عذرا سمیعی خواهر شهید اصغر سمیعی که از شهدای لشکر 88 زاهدان بوده و در تاریخ 26 شهریور 66 در منطقه سومار به شهادت رسیده است پیکر مطهر این شهید بزرگوار پس از تائیدات مراجع پزشکی مشخص و خبر این تشخیص به خانواده‌ وی ابلاغ شد.
پیکر شهید اصغر سمیعی اهل سرایان خراسان جنوبی در تاریخ 14 بهمن ماه سال 89 در قطعه شهدای گمنام شهرستان «تایباد» دفن شده‌ بود و اکنون هویت آن پس از انجام آزمایشات پزشکی مشخص شده است.
پس از انجام آزمایشات پزشکی و نمونه‌گیری خونی از مادر، برادر و خواهر شهید مجیدرضا حکمت‌پور مشخص شد که پیکر این شهید بزرگوار مشهدی که در سال 85 در خراسان جنوبی و منطقه آریانشهر بیرجند به خاک سپرده شده متعلق به این خانواده ساکن مشهد است؛ شهید مجیدرضا حکمت‌پور فرزند رجبعلی در تاریخ 9 اسفند ماه 1362 و در عملیات خیبر مفقود شده و اکنون در منطقه آریانشهر بیرجند در کنار همرزمان دلیرش آرمیده است.
[h=2]دانش آموز بسیجی هدیه‌ای به مردم خراسان جنوبی[/h] جانشین حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان جنوبی رضا برازنده مقدم گفت: شهید مجیدرضا حکمت پور دانش آموز بسیجی است که بعد از 31 سال اکنون هویتش شناسایی شده و مادرش او را به مردم خراسان جنوبی هدیه کرد.
رضا برازنده مقدم با اشاره به اینکه مادر شهید «حکمت پور» بعد از 31 سال روز 12 تیر بر سر قبر مطهر پسر شهیدش در آرین شهر حاضر شد، ادامه داد: مادر مجیدرضا قبل از حضور بر سر قبر فرزند شهیدش، اصرار بر انتقال قبر شهید به مشهد مقدس داشت اما بعد از حضور بر سر قبر شهید و مشاهده حضور پرشور مردم خراسان جنوبی در این مراسم، گفت: «شهیدم را به مردم خراسان جنوبی هدیه دادم».
شهیدم را به مردم خراسان جنوبی هدیه دادم

جانشین حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان جنوبی اظهارداشت: شهید مجید رضا دانش آموز بسیجی است که در سن 14 سالگی در عملیات خیبر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمد و بعد از 31 سال اکنون هویت این شهید شناسایی شد.
وی در انتها بیان کرد: خانواده شهیدان مجید رضا و محمد رضا حکمت پور در دوران هشت سال دفاع مقدس عزیزانشان را تقدیم این انقلاب کرده اند که پیکر مطهر برادر دیگر، شهید محمد رضا حکمت پور در گلزار شهدای مشهد مقدس به خاک سپرده شده است.

با یاد خدا

مادر رنجدیده و صبور شهیدان، سرداران سید محمود، سید مجتبی و

سید محمدرضا میر علی اکبر اردهالی نیز در جمع راهپیمایان روز قدس تهران حاضر شده بود.

دل من ...

دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت

کی شود پیش قدم های تو اسفند شوم ؟

عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است.


عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی

داشت.

عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم..


سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد..امام(ره) گریه اش گرفته بود..

فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:


چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم..


همین..

منبع:http://www.ebrahimhadi.com/


زني كه چادر مشكي هميشه بر سر داشت


شكسته، از لبه ي سنگ قبر سر برداشت

نگاه دوخت به باران، به رنج نامه ي ابر


و ابرها دلش بي صدا ترك برداشت

طنين هق هق ابري سياه پوش شكست


فضاي خاطره از بس كه بغض در برداشت

هنوز، كهنه پلاكي كه كاشته شده بود


هزار نقطه ي ترديد جاي باور داشت

دوباره قلب خودش را مرور كرد، هنوز


به مرد گمشده اش عشق صد برابر داشت

سكانس آخر اين ماجرا زني كه گريست


به روي قبر پسر و... آخرين برداشت


منبع: سایت شهدا57

[h=1][/h]


[/HR]
گل نساء پاکدل، مادر شهید مهراب باقریان بیان کرد: 115 سال سن دارم و در یکی از روستاهای محروم استان خراسان شمالی با نام حصه‌گاه زندگی می‌کنم. ‌او که پیرترین مادر شهید کشور لقب گرفته است اکنون نیاز به پرستار دارد.


[/HR]
این مادر شهید در خصوص تعداد فرزندان خود گفت: دارای دو اولاد پسر و یک دختر بوده‌ام.
وی با اشاره به اینکه یکی از پسرانش به نام مهراب در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده است، افزود: خانواده دخترم عشایر بوده و از من دور هستند و هم اکنون محل زندگی‌ام نزدیک به حیاط پسرم است.
پاکدل بیان کرد: ساختمان محل زندگی‌ام از وضعیت خوبی برخوردار نبوده که چند وقت پیش از سوی ارتش بازسازی شد. تمام وسایل زندگی‌ام شامل یک تخته فرش و وسایل مورد نیاز آشپزخانه و یک یخچال و یک پنکه قدیمی است که همگی را می‌توان در گوشه‌ای از اتاق سرجمع کرد. به دلیل کهولت سن نیاز به مراقبت و رسیدگی بیشتر دارم که این امر بطور مداوم از عهده خانواده پسرم بر نمی‌آید.
وی گفت: پسرم شهید مهراب باقریان در سن 22 سالگی بود که در محل زبیدات به شهادت رسید.
همچنین سرهنگ حسن واعظی، جانشین فرماندهی تیپ مستقل 130 شهید عبدالله دلجویان به همراه فرماندار مانه و سملقان، غلامرضا عوض زاده ظهر سه شنبه از وی دیدار و تجلیل کردند.
جانشین فرماندهی تیپ مستقل 130 شهید با اشاره به موضوع شهید و شهادت گفت: صیانت از فرهنگ شهادت، حفظ ارزشهای والای اسلامی است که با خون بهای شهیدان اسلام و انقلاب اسلامی به دست آمده است.
وی اظهار داشت: ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیاء آن برای مقابله با تهاجم فرهنگی موضوعی است که نیازمند توجه همگانی است.
سرهنگ واعظی افزود: تجلیل از خانواده معظم شهدا و ایثارگران را وظیفه همیشگی ملت ایران دانست و گفت: روحیه ایثار و گذشت و پایداری خانواده شهدا به ما برای ادامه خدمت روحیه می دهد و در حقیقت این ما هستیم كه به خانواده های عزیز شهدا نیازمندیم.
به دلیل کهولت سن نیاز به مراقبت و رسیدگی بیشتر دارم که این امر بطور مداوم از عهده خانواده پسرم بر نمی‌آید

وی تصریح کرد: آرامش و امنیت امروز کشور مدیون خون پاك شهدای عزیزی است كه با نثار جان و مال خود درخت انقلاب و اسلام را آبیاری کردند.
فرماندار مانه و سملقان، غلامرضا عوض زاده نیز در این دیدار، هدف از تهاجم فرهنگی را کم رنگ کردن فرهنگ ایثار و شهادت عنوان کرد و گفت: دشمنان باید بدانند که ارزشهای والای نظام اسلامی که با خون بهای شهدای عزیز و ایثارگری های رزمندگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس بدست آمده است هرگز کم رنگ نخواهد شد.
غلامرضا عوض زاده بر استمرار دیداراز خانواده معظم شهدا و رفع مشکلات آنان تاکید و از بخشدار مانه خواست تا با همکاری بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان ، شوراهای اسلامی و دهیاری ها مشکلات این عزیزان را بررسی و برای رفع آن تلاش کند.
شهید مهراب باقریان در سال 1366 در منطقه زبیداد عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمده است. در حال حاضر این مادر شهید در روستای حصه گاه از توابع بخش مانه شهرستان مانه و سملقان در فاصله 11 کیلومتری شهر پیش قلعه سکونت دارد.
روستای حصه گاه با 142 خانوار و جمعیت 496 نفر ، در دوران دفاع مقدس سه شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.

[=B Mitra]به مادر گفت: می خواهم بروم بسیج مسجد و عضو شوم.
[=B Mitra]مادر خوشحال شد، احساس کرد، زحمت هایش به بار نشسته و پسرش می خواهد سرباز امام شود.[=B Mitra]شناسنامه را داد دست محمد و او رفت.
یک ساعت نشده، ناراحت و گریان برگشت.
[=B Mitra]گفت: قبولم نکردند گفتند: سن ات کم است.
[=B Mitra]با مادر همراه شد. مادر به مسئول ثبت نام گفت: اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده شود، شما ردش می کنید؟! از او اصرار از مسئول انکار.[=B Mitra]از مسجد که بیرون آمدند مادر پیروز شده بود.


[=B Mitra](مادر
[=B Mitra]شهید[=B Mitra] محمد معماریان)
منبع: وبلگ خاکــــــــــ‌ شهيــــدان‌ ــــــــريز

:Gol:طلبة شهید محمّد ابراهیم رضایی :Gol:

ازپنجرة سکوت در نگاه سرد لحظه ها، غریبانه بر مزارت نشستم و بر بلندای صداقت وسادگیات گریستم. در هرغروب غربت زدة پنج شنبه ها، در نگاه چشمان مادری دل شکسته، خورشید در فلق، غروب میکند و هنگامة وداع فرا میرسد.باز تکرار غم،تکرار اشک و تکرار دل تنگی و چه تکرار شیرینی!

جان مادر، دوباره در کنار پنجره به انتظار می نشیند تا پنج شنبه ای دیگر فرا رسد تا خاطرات تو در دفتر دلش مرور گردد. آن هنگام که سوز سرما، مادرت را در تنهایی خانه نشین کرده بود و در انتظار بهار آمدنت، لحظه شماری میکرد چون پرستویی آمدی وسال 45 بیاد ماندنیترین خاطره برای من شدی. نامت را محمّد ابراهیم گذاشتم و با دامن مهر بزرگت کردم و هستی ام را به پایت ریختم تا شاخه گلی با طراوت باشی، در بوستان محبین آل محمد:doa(1):. تو درمیان سبزهها قدم برمیداشتی و با ترنم ترانة بلبلان برشاخه ساران ،در روستای« کیانسر» به مدرسه رفتی . ذره ذره وجود مادر فدای پاکی ات باد که چه زود با نماز و قرآن مأنوس شدی ! در آن سالها که ارزشهای معنوی،لگدمال امیال رژیم شاهنشاهی شده بود. ولی تو قلبت را مملوّ از عشق و ایمان کردی و عشق از آسمان ایمانت می بارید و جویباری پر از محبت میشد که از درخانه محرومین عبور میکرد و انقلاب، پیوستن آن جویبارها بود که بنیان رژیم شاهنشاهی را برانداخت. و بعد از آن طلوع زیبا، در سال 57 به تحصیل ادامه دادی.

پسرم ! خدا میداند تمام افتخار مادر این بود که تو، راهی را برگزینی که بوی بهشت بدهد و آن راه سربازی مولایی بود که صدها سال ،عاشقان را چشم انتظار گذاشته است. طلبگی برایت یادآور درد و رنج خانه نشینی علی:doa(6): بود که هزارو چهارصد سال شیعه را ماتم زده کرده است . در ایّامی که استکبار جهانی تصمیم گرفت به وسیله مزدورانش بار دیگر تفکر واندیشة علی:doa(6): را خانه نشین و مکر بنی ساعده را با هجوم بر مرزهای اسلامی تکرار کند، تو که در سیمای خمینی، نور علی:doa(6): را میدیدی، عزم نبرد کردی تا آنها به قصد شومشان نرسند و بار دیگر علی:doa(6): خانه نشین نشود.

پسرم، دنیا پس تر از آن است که بتواند خوش بویی همچون تو را در خود تحمل کند، تو میبایست با تمام زیبایی در بهشت جلوه کرده و بهشتیان را مست رایحة دل ا نگیزت کنی. خرمشهر آن مکانی بود که میبایست آخرین برگ زندگی ات را با سرافرازی در آن ورق بزنی و با سرخی خونت در آن بنویسی :

زیر شمشیر غمت رقص کنان باید رفت ****** هر که شد کشته او ، نیک سرانجام افتاد

و در 14 / 10 / 65 آخرین برگ از دفتر زندگیات ورق خورد. وبرای همیشه از پیش مادر بسوی معشوق رفتی؛ رفتنی جاودانه و ماندگار و جسم مطهّر و پاکت در «بندر گز» برای ما به یادگاری ماند؟! « راه نورانیت مستدام باد

********************
گلبرگی از وصیت نامه

اگر مسلمانی ببیند اسلام در خطر است و هیچ گونه کمک مالی و جانی نکند، مجرم است. و من هم دیده ام که اسلام و مسلمین در خطر هستند و رهبر بزرگ، پیرجماران، ندا میدهد که اسلام در خطر است و من هم این راه را با چشم باز انتخاب کردم و تا دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کنم.
و اما ای پدر و مادرم! از شما میخواهم اگر من شهید شدم همانند آن پدر و مادری باشید که چهار فرزندش را در راه دین خدا داده است و خدا را شکر میکند و میگوید:
«اگر باز هم فرزندی داشتم میفرستادم در این دفاع مقدس شرکت کند»



نوشته حسن رضایی گروه حوزه علمیه
منبع: تبیان

با یاد خدا

کاش میشد لاغر کنم خیلی لاغر...

بیست کیلو بشم!
ده کیلو بشم!
نه! ... ...

سنگینه براش...
پنج کیلو شم ...

تا دوباره برم رو پاهای مــامــانم بخوابم ...!

کی بر می گردی مادر؟!

تمام سال مریض بود.
کلی دوا و درمون، کلی دکتر عوض کردیم؛
مادر جون فایده نداشت که نداشت.
آخرش یکی یه نشونی بهمون داد، گفت این بهترین متخصص اطفال توی اصفهانه.
رفتیم دکتر...
آب پاکی رو ریخت روی دست من و باباش.
گفت: کبدش از کار افتاده، شاید تا فردا صبح زنده نمونه!
باباش سفره حضرت اباالفضل:doa(6): نذر کرد...
خوب، آقا هم شفاش داد دیگه!
فکر کنم، بله! دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم: علیرضا جون کی بر می گردی مادر؟
صورت نازش را بلند کرد، نگاهش با نگاهم جفت شد...
بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد!
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من، ذره ذره محو شد...
عملیات والفجر 1 بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت اباالفضل
:doa(6):
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد...
آخ مادر جون دلم هنوز می سوزه...
16 سالش تازه تموم شده بود.
16 سالم طول کشید تا آوردنش.
درست شب تاسوعا...
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا...
آخه راه کربلا باز شده بود...

به نقل از مادر شهید علیرضا کریمی
نوشته کمیل فاطمی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه لسلام) شماره 601

فرزندم نماز اول وقتش ترک نمی شد

مادر

شهید «علیرضا حسینی» اظهار داشت:
هر وقت بر سر مزار پسرم می‌آیم فکر می‌کنم به خانه او آمده‌ام و با مرور خاطرات گذشته چند ساعتی میهمان فرزندم هستم.
روزی که آمد، دستم بوسید و اجازه رفتن به جبهه گرفت را به خوبی به یاد دارم. او اشک می‌ریخت و می‌گفت: مادر حلالم کن. پسر خوبی برایت نبودم اما امیدوارم در آن دنیا شرمنده‌ات نکنم. انگار همین دیروز بود که رفت و دیگر ندیدمش.

پسرم نه تنها یکی از بهترین فرزندان من بود بلکه من به خاطر رفتارهای شایسته‌اش از او رضایت کامل داشتم اما هیچ وقت به نداشتنش و از دست دادنش برای همیشه فکر نکرده بودم.

علیرضا بسیار آرام، متعهد و متعصب بود. به طوری که هیچ کدام از خواهرهایش نباید به تنهایی بیرون می‌رفتند مگر با خود علیرضا. همیشه نماز اول وقت می‌خواند و به ما هم می‌گفت: نمازتان را بخوانید بعد کارهایتان را انجام دهید تا وقتی برایتان مشکلی پیش آمد بتوانید دستتان را بلند کنید و از خدا کمک بخواهید.

خیلی اوقات دلتنگش می‌شوم و از دلتنگی کاری از دستم بر نمی‌آید اما وقتی به روز عاشورا و اتفاقاتی که برای حضرت زینب افتاد فکر می‌کنم شرمنده می‌شوم و خدا را شکر می‌کنم که من هم توانستم با اهداء پسرم کاری برای اسلام و کشورم کنم.


از همه مردم می‌خواهم که با زنده نگه داشتن یاد شهدا ما را در صبر و استقامت از دوری فرزندانمان یاری کنند و نگذارند راه شهدا بی رهرو بماند.



مادر دیگه، دلش برای پسراش تنگ میشه...



مادرش میگفت!
سخت از نبودنش
یادآوری آخرین لبخند پسر
شهیدش بوده...

منبع: http://www.ebrahimhadi.com/

با نام خدا

گــلی گم کرده ام میجویم او را ... . ..


مامور آمار:
_سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم.
شما چند نفرید ؟
مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه،
بعد میگه:
_میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟
_چرا مادر ؟
_آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .