۩✿۩ اشعار عاشورایی ۩✿۩

تب‌های اولیه

501 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

روی نیزه‌ها
کربلا را می‌سرود این بار روی نیزه‌ها
با دو صد ایهام معنی‌دار روی نیزه‌ها
نینوای شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزه‌ها
چوب خشک نی به هفتاد و دو گل آذین شده است
لاله‌ها را سر به سر بشمار، روی نیزه‌ها
زخمی داغ‌اند این گل‌های پرپر، ای نسیم!
پای خود آرام‌تر بگذار روی نیزه‌ها
یا بر این نیزار خون امشب متاب ای ماهتاب
یا قدم آهسته‌تر بردار روی نیزه‌ها
قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنه جوش
چشم میر کاروان بیدار روی نیزه‌ها
صوت قرآن است این، یا با خدا در گفت‌وگوست
روبه‌رو، بی‌پرده، در انظار، روی نیزه‌ها
با برادر گفت زینب: راه دین هموار شد
گرچه راه توست ناهموار، روی نیزه‌ها
خواهرش بر چوب محمل زد سر خود را که آه!
تیره‌تر باد از شبان تار، روی نیزه‌ها
ای دلیل کاروان! لختی بران از کوچه‌ها
بلکه افتد سایة دیوار روی نیزه‌ها
زنگیان آیینه می‌بندند بر نِی، یا خدا
پرده برمی‌دارد از رخسار، روی نیزه‌ها
چشم ما آیینه‌آسا غرق حیرت شد چو دید
آن همه خورشید اختربار، روی نیزه‌ها

حجت اله بخشوده

دریا شدم و به کربلا رفت دلم
صحرا شدم و به نینوا رفت دلم
با این همه ابر و کوزه ماندم چه کنم؟
دیشب که سحر با شهدا رفت دلم

محمدرضا شفیعی کدکنی

مکتب آزادگی
باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعلة سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیدة جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحة تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتواش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظرة تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و، پیکار حقیقت‌جویی
همه جا، صفحة تابندة آیین تو بود
آنچه بر ملّت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زان فداکاریِ مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود!

حسین اسرافیلی

*فرازی از یک مثنوی عاشورایی:
مَحرَمان ماندند در غوغای عشق
عرصه چون خالی شد از بیگانه‌ها
باز «مِیْ» جوشید در پیمانه‌ها
باده‌های شوق، جوش خون زدند
نشوه‌ها از شیشه‌ها بیرون زدند
شد پر از جوش جنون، آغوش «مِیْ»
شیشة مینا شکست از جوش «مِیْ»
باده در خم، نشوه در «می»،‌ شد فزون
بر لب پیمانه زد جوش جنون
عرصه خالی از لب اغیار شد
جام آخر قسمت مِی‌خوار شد
محرمان ماندند در غوغای عشق
رنگ خون زد گردش صهبای عشق
غیر، با آوای او همدم نبود
خلوتش را جای نامحرم نبود
عرصه را با محرمان تنها گذاشت
عشق را بر عشق‌بازان واگذاشت
جلوه کرد آیینة سینایی‌اش
چون شجر در معجزهِ‌یْ موسایی‌اش
نوح شد، بر رهروانش ره نمود
محرمان را دیدة حیرت گشود
داد بر آن باده‌خواران، مِی‌کشان
با دو انگشتش، نهایت را نشان
نشوه در مینای خون، زد جوش، رفت
جمع محرم نعره زد از هوش رفت
چشم ساقی، گردشی دیگر نمود
گردشش بر نشوه‌های «مِی» فزود
تا کند از باده‌خواران خراب
جام آخر را، شریکی انتخاب
هیچ کس را قابل فیضش ندید
باز زینب، باز زینب را گُزید
«تا بگوید راز فردا را لبش
محرم او بود گوش زینبش
با زبان زینبی، شد هر چه گفت
با حسینی گوش، زینب می‌شنفت»1
راز، در افشای مطلب جلوه کرد
روح او در جان زینب جلوه کرد
زینب، اینک، خود حسینی دیگر است
خون ثارالله را پیغمبر است
پی‌نوشت:
1. عمّان سامانی

سید رضا موسوی ولا

سنگین تـــــر از همیشه غمــی روی سینه ام

خـــیلی دلـم برای دو خـــــط روضــــه لَـــک زده

انــــگار وقـــت روضــــــه مـــــادر رســیده بـــــاز

دردی که زخــــــم هـای دلـــــم را نمـــــک زده

حـــالا رســــیده لحــــظه در هـــــم شکـستن

بُغضی که در گـــلوی مـن اسـت و تــــرک زده

در روزهــــای سخــت همین فــــاطمیه است

شاید خــــدا دو چشم مـــرا هـــم محک زده

از آن شبی که سوخت دَرِ خانه ؛ شعله اش

آتش بـــه فـــرش و عرش و زمین و فلک زده

آتـــش شـــراره های خــــودش را کـــــنار در

بــر بــــال زخــــم خــــورده آن شاپــــرک زده

بـــــانوی آسمانـــــی این خــــــاک را ؛ عدو

آخر چرا خدا ؟ به چه جـــــرمی کـتک زده ؟

طــومار رنـــج نــــامـــــه زهـــــراست از ازل

داغـــی عجــیب بر دل انـــس و مــــلک زده

حسین سنگری

پر زد دوباره مرغ دلم کربلایتان

پیچید در تمام وجودم صدایتان

یک کوه غصّه روی دلم می نشست تا -

آغاز شد دوباره غم نینوایتان

تا گفتم السلام علیک دلم شکست

از بس که سخت بود غم روضه هایتان

تا خواستم که نام شما آورم به لب

اشک آمد و نوشت که جانم فدایتان

یعقوب وار در تپش روضه خیس شد

چشمم ز داغ ماتم عظمی برایتان

خون غزل چکانده شد و مثنوی رسید

شاعر نوشت قامت هفت آسمان خمید

رخت سیاه بر تن هر واژه می نشست

"بنیاد صبر و خانه ی طاقت ز هم گسست"

باریده بود فصل عطش بر نگاه دشت

افتاد پرده دید سری را درون تشت

یک قطره اشک آدم و عالم سیاه شد

بنویس محتشم که چه بر قلب ماه شد

از پشت چشم های کبود و غمین نوشت

با خط اشک، جوهر خون، این چنین نوشت

"خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد"

لرزید کائنات و هر آنچه درون آن

پیچید چشم شاعر دلخون به آسمان

یا رب صدای کیست که لرزانده عالمین

آمد ندا صدای حسین است! یا حسین

عبدالعلی نگارنده

بنازم آنکه دایم گفتگوی کربلا دارد
دلی چون جابر اندر جستجوی کربلا دارد
دلش چون کربلا کوی حسین است و نمی‏داند
که همچون دوردستان آروزی کربلا دارد
به یاد کاروان اربعینی با گریه می‏گوید
به هر جا هست زینب رو به سوی کربلا دارد
اگر چه برده از این سر زمین آخر دلی پرخون
ولی دلبستگی از جان به کوی کربلا دارد
به یاد آن لب تشنه هنوز این عاشق خسته
به کف جامی‏لبالب از سبوی کربلا دارد
اگر دست قضا مانع شد از رفتن به پابوسش
همی بوسیم خاکی را که بوی کربلا دارد

علی محمد مو’دب

سبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم، واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا، رفت، جا ماندیم

فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری، در تنور کربلا ماندیم

رها بر نیزه‌ی تن‌هایمان، بیهوده پوسیدیم
به مرگی این چنین از کاروان نیزه‌ها ماندیم

سبو او بود، سقا بود، دستی شعله‌ور بر موج
گلی ناپخته و بی‌دست و پا ما‌،‌ زیر پا ماندیم

گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که چون خاری سِمج در دیدگان مرتضی ماندیم

همیشه عصر عاشوراست‌، ‌او پر بسته‌، ‌ما هستیم
دریغا دیده‌ای روشن که وا بیند کجا ماندیم

جواد حیدری

یا ابا عبداله الحسین
من روز ازل دل به تو دلبر دادم
حق خواست که در دام غمت افتادم
شادی من از فرط غم توست حسین
چون سوخته ی غم تو هستم شادم
از کودکی ام میان هیئت هایت
من آب به دست عاشقانت دادم
بهتر زبهشت، روضه های تو بود
آموخته این راز به من استادم
یک بار که از هیئت تو جا ماندم
دیدم که هزار سال عقب افتادم
نام همه گر شود فراموش قسم
هرگز نرود نام حسین از یادم
آنقدر حسین حسین بگویم محشر
تا روضه بپا شود از این فریادم
قبل از همه جا به کربلایت رفتم
زآن روست که تا روز ابد آبادم

محمود ژولیده

یا حسین
آقا بیا که ما ز غمت گریه می کنیم
ماه عزاست بر حرمت گریه می کنیم
شکر خدا که دل به عزا خانه بار یافت
ماه بکاست ما به غمت گریه می کنیم
دل ها برای روزتو آماده می شوند
ما بهر دیدن علمت گریه می کنیم
ای خون ما حلال قدومت در این عزا
خون جای اشک بر قدمت گریه می کنیم
تا کی غلاف صبر، کند منع ذوالفقار
هر دم به حسرت دو دمت گریه می کنیم
می آیی وبدون ملاقات می روی
آقا به این عبور کمت گریه می کنیم
خوردی قسم به مادر پهلو شکسته ات
تا حشر هم به این قسمت گریه می کنیم
ای راز دار فاطمه برگرد چاره کن
ما از غم غدیر خمت گریه می کنیم
دشمن به آل تو چه ستمها روا نمود
با تو به آل محترمت گریه می کنیم
از ما حضور عمه ی مظلومه ات بگو
عمری برای قد خمت گریه می کنیم

رضا اسماعیلی

تو زنده ای ، برای خودم گریه می کنم

در مجلس عزای خودم گریه می کنم

پیچیده بانگ سرخ و رسای تو در زمین

بر مرگ بی صدای خودم گریه می کنم

گوشم شنید "هل من..." سبز تو را، ولی

بر پاسخ قضای خودم گریه می کنم

هفتاد و سومین نفر آری... ولی نشد!

بر جان بی بهای خودم گریه می کنم

تو سربلند و سرخ و رها ایستاده ای

بر قامت دو تای خودم گریه می کنم

سر، داده ای به نیزه و جان داده ای به دوست

من مانده ام به پای خودم گریه می کنم

خیلی بد است حال دلم در غیاب عشق

بر قلب بی نوای خودم گریه می کنم

در کربلا نشسته ام اما،چرا دروغ؟!

بر گور دردهای خودم گریه می کنم


نفرین به" شمر" و "ابن زیاد" درون من

شرمنده! از بلای خودم گریه می کنم

آتش پرست افعی روح خودم شدم

از نیش اژدهای خودم گریه می کنم


روح حماسه،خون خدا،گریه بر شما ؟!

هرگز! به ماجرای خودم گریه می کنم

" از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست "

انسان؟!....و با دعای خودم گریه می کنم

مجید مه آبادی

چشم های گریه باموی پریشان داشتیم

بسکه در این ماه ما شام غریبان داشتیم


در خیابان ها صدای طبل ها پرکرده است

فکر کن اندازه ی دنیا خیابان داشتیم


ما تقاص قطره های آب را پس داده ایم

چون به بخشیدن ،به دریای تو ایمان داشتیم


رسم دنیا را براین بردار وقتی تشنه ایم

انتظار ازهیچ کس یعنی به باران داشتیم


روز عاشورا اگر یاران کمتر داشتید

روسیاه ازچشم تان اما فراوان داشتیم


دوست داران شما مردان عاشق پیشه اند

عشق را از اهل بیت حضرت جان داشتیم

سروده ی شب عاشورا ۲۴/۹/۸۹

عبدالرحیم سعیدی راد

هفتاد و دو ماه‌


و یک‌ خورشید،


ـ افتاده‌ بر زمین‌ داغ‌ ـ


آه... این چه منظومه ایست؟

حجت اله بخشوده

دلم دریای خون است و تباهی
تنم لبریز ازشب از سیاهی
خجالت می کشم از ماندن خود
و از کوچ کبوترهای چاهی

مرتضی تاجیک

بیهوده به گرد کعبه چرخیدن ها
فرعی به طواف و اصل نا دیدن ها

از کعبه امام تو جدا شد حاجی
تا کی به هوای سنگ و بوسیدن ها

دستان جدا ز پیکرت می بینم
آن مشک دریده چون سرت می بینم

تو ماه خیام نینوایی عباس
من از همه با وفا ترت می بینم

عباس یلی، اگر به خون آغشته
اکبر، چو اگر به سر به خون آغشته

اصغر که دگر یلی نبود در میدان
او را ز چه رو دگر به خون آغشته ؟

رضا وفایی نژاد

پرستو،عشق پیشه، تیز پرواز

قلندرکیش، سرمست سرانداز

فتاده مست در جولانگه عشق

تنش بی سر سماعی کرده آغاز

نماز وصل را آداب این است

وضو از خون کند رند نظر باز

به قلبش تیر را تعلیم می کرد

به شوق چشم هایی ناوک انداز

تنش را گلشن آلاله می کرد

که تا محرم کند بر گلشن راز

سرش معراج گونه رو به افلاک

لبش شکرانه شوری کرده آواز

خوشا وصل نگارین جان جانان

خوش آن چشمی که بر دلبر شود باز

وصال دوست را آسان ندادند

مگر بر عاشقان نکته پرداز

علی اکبر لطیفیان

گریه مکن، اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی
پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی
آه تو را آخر در آوردند، ابراهیم!
در خیمه اسماعیل هایی را که می بوسی
باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد
بی فایده است این ردپایی را که می بوسی
بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند
شاید بریزد جای جایی را که می بوسی
تا چند لحظه بعد، "بابا" هم نمی گوید
این خوش صدای کربلایی را که می بوسی
یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی
با گریه این زلف حنایی را که می بوسی
یعنی کتاب توست، ترتیبش بهم خورده؟!
این صفحه های جابجایی را که می بوسی!
تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی
پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی

محمد علی بیابانی


روزی هزار بار که شکر خدا کنیم
شاید که حق آمدنش را ادا کنیم
شب های ماتم
آمده باید که خویش را
آماده تا برای دو ماه عزا کنیم
امسال هم بدون تو سرزد هلال غم
کی با رخ تو دیده به این ماه وا کنیم
ما عهد کرده ایم، به هر بزم روضه ای
اول برای روز ظهورت دعا کنیم
صاحب عزا بیا که به اذن نگاه تو
در سینه باز خیمه ماتم بپا کنیم
دستی بده که سینه زن نوحه ها شود
اشکی بده که خرجی این دیده ها کنیم
شاگرد مکتب شهدا و ولایتیم
هیهات اگر که بیرقتان را رها کنیم
یک روز میرسد که همه در جوار تو
عزم زیارت نجف و کربلا کنیم

*به نقل از وبلاگ تیشه های اشک

سید حبیب حبیب پور

در گوش پیامی از پیمبر دارم

در دستم ذوالفقار حیدر دارم

در بارش تیر و تیغ و شمشیر - هیهات

هیهات که دست از شما بردارم

سعید سلیمان پور ارومی

بـــــــــــــاز می آید نوایی آشنا / کربلا ای کربلا
می رسد بر گوش من بانگ درا / کربلا ای کربلا
کاروان عشـــــــق در دشت بلا / کربلا ای کربلا
*
بنگر آنســــــو زاده ی امّ البنین / ماه رخشان زمین
غرق خون از تیرهای کفــر و کین / باز آنسوتر ببین
دستهـــای عشــــق را از تن جدا / کربلا ای کربلا
*
در محاق خون ببین رخسار ماه / خیمه ها در اشک و آه
ضجّه ی لب تشنگـان بی پناه / طفلکان بیگناه
عرشیان با ضجّه هاشان همنوا / کربلا ای کربلا
*
کربلا از شبـــــــه پیغمبــــر بگو / تالی حیدر بگو
زان یل بشکــــوه و نام آور بگو / از علی اکبر بگو
چون پدر یاریگـــــــــــر دین خدا / کربلا ای کربلا
*
نوجوانی مردتر از هر چه مرد / جان او آمد به درد
از امـــامش یافت تا اذن نبرد / حمله ای جانانه کرد
نعره زد: این است پور مجتبی / کربلا ای کربلا
*
داستان عشق را از ســــر بگو / از غمی دیگر بگو
شمّه ای از آن گــــــل پرپر بگو / از علی اصغر بگو
از گلــــــــوی پاره از تیر جفــــا / کربلا ای کربلا
***
عصر عاشــــورا سکوتی مرگبار / لحظه هایش سوگوار
خسته و آشفته یــــــــــال و بیقرار / ذوالجناح بی سوار
باز می گردد به ســــوی خیمه ها / کربلا ای کربلا...

مژگان عباسلو

در چشم باد، لاله گل ِ پرپرش خوش است
خورشید روز واقعه خاکسترش خوش است

از باغ‌ها شنیده‌ام این را که عطرِ یاس
گاهی نه پشتِ پنجره، لای درَش خوش است

دریا همیشه حاصل امواجِ کوچک است
یعنی علی به بودنِ با اصغرش خوش است

در راه عشق، دل نه که ما سر سپرده‌‌ایم
حتا حسین پیش خدا بی‌سرش خوش است

جایی که آب همسفرِ ماه می‌شود
دل‌ها به آب نه که به آب‌آورش خوش است

جایی که پیش‌مرگِ پدر می‌شود پسر
اولاد هم نبیره‌ی پیغمبرش خوش است

عالم شبیه آن لب و دندان ندیده‌است
لبخند نور بر لب ِ تشتِ زرَش خوش است!

این خونِ سرخ اوست که تاریخ زنده‌ است
این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است:

اندوه بی‌شمارِ پسر را گریستن
بر شانه‌های مرتعشِ مادرش خوش است

***
از ماه‌های سال، محرّم که محشر است!
از «روز»های سال ولی «محشر»ش خوش است

امید مهدی‌نژاد

ای گیاهِ برآمده! ابتری، بی‌بری هنوز
ای درختِ خزان‌زده! از گیاهان سری هنوز

می‌پرید ای پرندگان روزی از قیدِ آشیان
مانده بر شانه‌های‌تان اثری از پری هنوز

ای دل، ای توده هوس! کی می‌آیی به راه پس؟
صبح شد، ظهر شد، ولی لازمِ بستری هنوز

بعدِ عمری رفو شدن، نو شدن، زیر و رو شدن
در همان کاری، ای فلک! سفله می‌پروری هنوز...

*

آسمانا! به خون بخوان ماجرا را به گوشِ ابر
تشنه مانده‌ست بر زمین نخلِ بارآوری هنوز

دشنه‌ای در غلافِ خون، بیرقی سبز سرنگون
می‌درخشد در آفتاب تیغه خنجری هنوز

لاله‌ها سبز می‌کنند خونِ گرمِ حسین را
آتشی سرخ روشن است زیرِ خاکستری هنوز

کاظم رستمی

اشک امان نمی‌دهد گریه بغض سنگ را
سنگ گرفته از دلم روی ریا و رنگ را

می‌جهد از گدازه دل، آتشی از هبوط گل
صخره دوباره می‌کشد گردن پالهنگ را

صالح مصلح از یمین، می‌چکد از عرق جبین
می‌زند از صفوف طف نغمه صور جنگ را

می‌رمد از رامش دف زخم سه تار رف به رف
پیر به شعله می‌کشد، تمام رود گنگ را

تار، ز نای حنجری، زخمه صدای خنجری
می‌کشد و می‌شنود صوت حزین چنگ را

چنگ خمیده شد قدش، آه ز سردی دمش
می‌چکد از دیده خون، شور دم شرنگ را

لال شود غزل اگر دم بزند ز سلسله
قصه سربسته بگو ناحیه خوان، خدنگ را

حافظ

شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان‏
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان‏
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده‏ء من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نه‏ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان‏
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک‏ بدنان
دامن دوست به دست آر وز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
پیر پیمانه‏کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان‏
با صبا در چمن لاله سحر می‏گفتم
که شهیدان که‏اند این همه خونین کفنان؟
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‏ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان‏

اکرم سادات هاشمی‌پور


منظومه عشق
خاک، تمامی دلواپسی‌های من است. آسمان، تمامی دلتنگی‌هایم. بهانه‌ای نیست؛ برای گریستن، شیواترین بهانه، افتادن آسمان بر روی خاک است و برای دلتنگی، فرورفتن خاک، زیر پلک‌های لاجوردی آسمان.
مویه می‌کنم تمامی خاک را و بر سرم می‌ریزم خاکستری‌ترین لحظات زیستن را.
فرو می‌بارم با همین چشم‌های بسته‌ام آسمان را و مشت مشت گرد استخوان غربتم رامی‌پاشم و مویه می‌کنم.
خاک، تمامی دلواپسی‌های من است؛ اگر خاک غریبستان کربلا باشد وآسمان، همه دلتنگی‌هایم؛ اگر آسمان چشم‌های غریبان کربلا باشد. های‌های تمامی دلواپسی‌های من! های‌های، تمامی دلتنگی‌هایم!
چگونه دم فروبستید آنجا که عشق، این دایره را می‌سرود، با بغضی در گلو فروخفته؟

رضا شیبانی اصل

هرکس که به یک جرعه خدا را بفروشد
تردید مکن؛ ما و شما را بفروشد

از خوبی ما دوست اگر گفت در آغاز
می‌خواست سرانجام که ما را بفروشد

گمگشته دریاییم اما بلد ما
تنها بلد ست آب به دریا بفروشد

در شهر مسیحاکش ما خیل حواری
اکراه ندارد که چلیپا بفروشد

با شیخ بگویید که با خویش نیارد
دینی که قرارست به دنیا بفروشد

با شیخ بگویید که جز او که تواند
با نام خدا ، خون خدا را بفروشد

یک عمر نگه داشته ایمان خودش را
کامروز به شیطان مبادا بفروشد

جز یوسف مصری همگان مشتریانند
آن آبرویی را که زلیخا بفروشد

با گردنی افراشته فریاد زدم: عشق
تا عشق سرم را به چه سودا بفروشد؟

باید بخرد تلخی شمشیر به جانش
میثم نشود هر کس خرما بفروشد

سید حبیب نظاری

چرا از یاد بردی نینوا را؟
نبوسیدی زمین کربلا را؟
چرا وقتی عطش بارید، باران!
رها کردی دل گنجشک ها را؟

سیدعباس صدرالدینی

خونابه ی زنجیر
سوز دعاست همدم شب زنده داری ات
ای من فدای عالم شب زنده داری ات
بر تارک سیاهی شب تیغ می کشی
ای آفتاب، پرچم شب زنده داری ات
پروانه وار گرد حرم چرخ می زدی
بیت الحرام محرم شب زنده داری ات
بوی بهشت می وزد از جامه ی سحر
ای گل زواپسین دم شب زنده داری ات
ایمن شد از عذاب جهان تا فرو چکید
بر روی خاک شبنم شب زنده داری ات
روشن ترین طریقه ی پیکار با ستم
شد بر کتاب اعظم شب زنده داری ات
زنجیر هم به پای تو خونابه می گریست
چون شد جدا زمقدم شب زنده داری ات

امیر عاملی

از نظرت کرب و بلایی شدم
زمزمه کردم سحری با خودم
« ای حرمت قبلة حاجات ما »
می‌شنوی ذکر مناجات ما‌؟
خوب اگر خوب اگر یا بدم
مرغ دلم با دل تو زد قدم
در طلبت بال و پر انداختم
گاه دل و گاه سر انداختم
ای بت من گو چه نثارت کنم‌؟
اذن بده بوسه نثارت کنم
مثل تو با شوق حسین آمدم
تا تو به بین‌الحرمین آمدم
«با همة بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام »

آمده‌ام چون که خودت خواستی
آمده‌ام با همة کاستی
آمده‌ام مشک تو را پر کنم
آمده‌ام بیعت با حُر کنم
دست برون آر و تکانم بده
حضرت عباس امانم بده

مینا اروجلو

سرود سوگ تو آخر ندارد

غزل این نوحه را باور ندارد

قرین خاطرم شه بیت حزن است

تغزلهای شعر تر ندارد

هوایی میشود جان کلامم

دریغا واژه بال و پر ندارد

قلم را سوختن از سرگذشته ست

که تاب شعله ای دیگر ندارد

ندیدم آه سردی را که آتش

هزاران زیر خاکستر ندارد

...

زبان میگیرد اینجا منطق عشق

سرود سوگ تو آخر ندارد

مهدی رحیمی (زمستان)

[=&quot]به این دلیل که می زد پیامبر بوسه[=&quot]

[=&quot]گرفت تیغ از این جا شدیدتر بوسه

[=&quot]

[=&quot]برای اینکه نبرّند ظهر روز دهم

[=&quot]گرفته است ازاین حنجر این قدر بوسه

[=&quot]

[=&quot]همیشه بوسه نشان خوشی ست ایندفعه

[=&quot]ازاتفاق بدی می دهد خبر بوسه

[=&quot]

[=&quot]ازاتفاق بدی مثل ظهردر گودال

[=&quot]از اتفاق بدی مثل تیغ،سر،بوسه

[=&quot]

[=&quot]از اتفاق بد خیزران ،لب ودندان

[=&quot]که داده اند به هم بین تشت زر بوسه

[=&quot]

[=&quot]به کربلاست که رویانده از لب شمشیر

[=&quot]به شانه های ابالفضل بال و پر بوسه

[=&quot]

[=&quot]به کربلاست که حتی در اوج جنگ وگریز

[=&quot]گرفته است پدر از لب پسر بوسه

[=&quot]

[=&quot]به کربلاست که تیر سه شعبه ثابت کرد

[=&quot]همیشه فاجعه ای هست پشت هر بوسه

[=&quot]

[=&quot]به کربلاست که تیغ وضوگرفته به خون

[=&quot]تمام جسم تو را غرق کرد در بوسه

[=&quot]

[=&quot]وَهر کسی که به این خاک پا گذاشته است

[=&quot]می آورد به تبرّک از این سفر بوسه

داملاّ اسکندر غرمی - تاجیکستان

در غم آل رسول (ص)

در غم آل رسول با کربلا بگریستیم /کوه و هامون در نمازو در دعا بگریستیم
در همین غم با همه ارض خدا بگریستیم /با ملایک از زمین تا بر سما بگریستیم
اهل عالم از ثریا تا سرا بگریسته

در زمین کربلا خون شهیدان شد علم/ داغ داغان از عذابِ طفلکان پرالم
آب صحرا در غم آن طفلکان دارد الم/آفتاب و ماه و عرش و کرسی و لوح وقلم
در غم شاه شهیدان کربلا بگریسته

دشمن آمد صف به صف اندر لب آب فرات /تشنه لب یاران حق اندر لب آب فرات
گریه دارد آب دریا با شب آب فرات/ اوست استاد بزرگ مکتب آب فرات
ماهیان در آب و مرغان در هوا بگریسته

مادران اندر فراق طفلکان زارِ زار /دختران بی پدر با مادران زارِ زار
هم برادر با برادر تشنه جان زارِ زار/ جمع یاران از برای شاه مردان زارِ زار
انبیا و اولیا با مصطفی بگریسته

این قدر جبرو جفا سخت است بر آل رسول/ بر زمین در خون خود افتاده تر آل رسول
کربلا در کربلا خون جگر آل رسول /چون تن نازت جدا باشد ز سر آل رسول
عشق را آب فرات از ابتدا بگریسته

جان به کف در کربلا بین طفلکان را سر بسر /لاله لاله غرق در خون خوار و زارو دربدر
نیست دیگر مثل فرزند تو ای خیر بشر /گریه کن اسکندر غرمی به اخلاص نظر
از برای خاطر خیر النسا بگریسته

مریم سقلاطونی

داد زد ها ... سر از این خاک کجا بردارد
کیست آیا قدمی سمت خدا بردارد ؟

خیمه زد روی پدر رو به جماعت پرسید
یک نفر نیست که بابای مرا بردارد ؟

یک نفر نیست از این جمع قدم بگذارد
و بیاید سر بابای مرا بردارد ؟

یک نفر نیست که مردی کند و برخیزد
حجم این داغ بزرگ از دل ما بردارد ؟

یک نفر نیست به این مرد بگوید نامرد
تا دلش بشکند از حنجره پا بردارد ؟

کسی از بین شما داغ برادر دیده ست ؟
یا کسی با دل من داغ برابر دارد ؟

آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند
خیمه زد روی پدر خیمه که تا بردارد . . .

احسان پرسا

ظهر است و امام شهدا مانده فقط
همراهش گویی که خدا مانده فقط
شش ماهه و عباس.. در اردوی حسین
سرباز ِ بدون دست و پا مانده فقط

علی سلیمانی

ناگهان شاعری پریشان شد ، گریه - گریه - رسید تا باران
در خیالش دوباره می بارید ، روی لب های خیمه ها ، باران
در هیاهوی گرم و مبهم باد ، نیزه در نیزه عشق رفت از یاد
یک سبد گل میان دشت افتاد ، باد فریاد شد : بیا باران !
خط خون ، لحظه های تنهایی ، ابرها مانده در معمایی
اینکه طوفان بی قرار غروب ، گریه های خداست یا باران ؟
شب پایان و روز آغاز است ، فصل پرواز و عشق و اعجاز است
دفتر انتخاب ها باز است ، ابتدا عشق و انتها باران

***
شاعر افتاده در خیابانی ، که دو سویش به کهکشان وصل است
السلام علیک یا خورشید ، السلام علیک یا باران

شهید قهار عاصی از افغانستان

تا ریخت خون مرد به دامان کربلا
سجاده شد زمین و بیابان کربلا

بر مسلمین طلیعه نو باز شد ز حق
در رهگذار تشنه ی میدان کربلا

خون پیمبر است که گلگونه کرده است
خاک سیاه و خار مغیلان کربلا

الگوی زندگی است و راه مقاومت
طرح قیام آل مسلمان کربلا

آنک حضور شمر که بر باد می رود
بر پیشگاه سید و سلطان کربلا

تاریخ را عدالت محمد شکفتن است
هنگامه ی قیامت طوفان کربلا

پا در رکاب باد چه می بندی ای رفیق!
پر باز کن به دولت ایمان کربلا

آزاد گیست آن چه که تسجیل می شود
بر برگ برگ دفتر و دیوان کربلا

حسین سنگری

شاعر نشسته بود کناری و می نوشت

بنیاد واژه را به گل عشق می سرشت

بذر محبتی که به بستان واژه کشت

شعری شد و رسید به دروازه بهشت

شعرش گرفته حال و هوایی عجیب را

حس میکند درون فضا بوی سیب را

شاعر سکوت می کند و بغض در گلو

از زمزم دو چشم ترش می کند وضو

سر می کشد ز جام بلاها سبو سبو

باران واژه می رسد از هر چهار سو

حال و هوای روضه که در جان واژه هاست

تنها دلیل بارش باران واژه هاست

از چشم های خیس خیالی عجیب گفت

از گریه شبانه و از بوی سیب گفت

از نازکای حنجر طفلی غریب گفت

از زینب، از اله ی صبر و شکیب گفت

از چارپاره ی نگهی بسته می نوشت

از بیت های مثنوی خسته می نوشت

بر پرده های مشکی هیئت به غم نوشت

پشت نگاه ابری احساس هم نوشت

با گریه روی کاغذ شعرش قلم نوشت

بیتی که روی صفحه دل محتشم نوشت

"باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است"1

این بیت آتشی به زمین و زمان کشید

موج غمی به وسعت هفت آسمان کشید

قد ردیف و قافیه ها را کمان کشید

فریادی از غروب غم انگیز جان کشید

خون گریه کرد شاعر افتاده از نفس

آزاد شد تمام قوافی از این قفس

احساس می کند که دلش از قفس رهاست

یک چشم خون و چشم دگر روی نیزهاست

قرآن بخون که صوت تو از حنجر خداست

"زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست"2

"خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پرورده کنار رسول خدا حسین"3

حالا رسیده بود به گودال قتلگاه

افتاده بود روی زمین پاره های ماه

با گریه از تمام وجودش کشید آه

قدری نشست، در تپش روضه های چاه

این بیت های خسته پر خون برای کیست

مصراع های خفته به هامون برای کیست

دیگر توان گفتن یک بیت هم نداشت

شعرش مسیر بسته و پر پیچ و خم نداشت

چیزی ز روضه غم ارباب کم نداشت

شاید برای گفتن این بند دم نداشت

حالا فقط سکوت و سکوت است و یک دلِ

خورشید روی نیزه و ماهی به محفلِ

گر چه تمام می شود این قصه ناگزیر

اما دوباره پای زمین مانده در گلِ

شاعر سکوت مبهم خود را شکسته و

آورده است قافیه را روی محملِ

این بیت ها نهایت دردند در غروب

مهمان شدیم در هدف تیر و گرز و چوب
١. محتشم کاشانی ٢. حافظ شیرازی
٣. محتشم کاشانی

محمد حسین انصاری نژاد

کسی دلواپس گلهای سیب است
چقدر آن پیر آوازش غریب است
چه حسی آسمانی دارد او کیست؟
حبیب ابن حبیب ابن حبیب است

امیر عاملی

از کاروان خسته به گوشم صدا رسید
سعی و صفا رها شده و نینوا رسید

فریاد قدسیان همه شد تا فلک بلند
شادی گذشت، موسم درد و بلا رسید

طفلان تشنه‌لب همگی العطش زنان
فریادشان بلند شد و تا خدا رسید

بشنو از آن گلو که نبی بوسه زد بر آن
کارش در این دیار بلا تا کجا رسید

در آن میان صدای علی‌اکبر جوان
آن قدر شد بلند که حالا به ما رسید

امید آب نیست، هلاتشنگان بهوش
هنگام التماس به دست دعا رسید

حالا من و تو در غم اینان چه می‌کنیم
از این همه هجوم به قرآن چه می‌کنیم

مطهره عباسیان

هوا گرفت . زمین و زمان مکدّر شد
و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد
و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش
در آسمان خداوند شد مقدّر ... شد
نماز خواند وَ شن های بایر آن دشت
به بوی "حیّ علی..." تا ابد معطّر شد
نماز خواند وَ با آن نماز خونینش
پیام واقعه ی سرخ طفّ رساتر شد
چه ارباً ارباً تلخی... که پاره پاره تنش
در آن زمان که نَه ! تا قرن ها مکرّر شد
تمام شد... نَه ... این تازه اول کار است
زنی رسید وَ چشمان کربلا تر شد
زنی که دست به پهلو گرفته آمده است
سلام مادر پهلو شکسته ! ... بهتر شد ،
که آمدی ... که مرا همره خودت ببری
که با حضور تو این لحظه باصفاتر شد
صدا بزن : ولدی یا بُنَیّ یا ولدی
صدا بزن پسری را که ظهر بی سر شد
صدا بزن که جهان از خجالت آب شود
که با لبان ترک خورده ...تشنه پرپر شد
و باز هم پسرت را بگیر در آغوش
اگرچه یک شبه در خاک و خون شناور شد

محمد رضا سنگری

غریق ساحل گم کرده‌ گرداب زده‌ ایم، ای کشتی طوفان کوب ساحل شناس.

شب و ظلمت هول و حرامیان و ما مسافران سرگردان راه ناشناس، ای چراغ ظلمت سوز، ای مصباح‌الهدای فریادگرانی که روزنه ای از شب به روز می‌جویند. به نام تو که می‌رسیم، همه‌ دریاها رام می‌شوند،‌ همه‌ طوفان‌ها آرام، به تو که می‌رسیم یأس‌ها می‌شکند و هزاران جبرئیل در ما زمزمه می‌کنند: «لا تقنطوا من رحمة الله»

در نام تو و کربلای تو چه رازی است که در جان و جهان هرکه بگذرد با خویش می‌خواند: «یا عباد لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون»

تو در کجا نیستی؟ کجا کربلا نیست؟ کدام خاک، رشک، بر زمین ارغوانی و آسمانی تو نمی‌برد؟ کدام اشک، بی تو حرمت و اعتبار می‌یابد؟ ای نامت اعتبار زمین، ای سوگت آبروی اشک، یا حسین!

دست بر سرهایمان بگذار،‌ ای سر سرگردان بر نیزه، ای سر تنها! ای تنها سر که خدا دست بر آن نهاده است؛ «فوضع الله یده علی رأس الحسین»

ای همه‌ پیامبر، ای پیامبر، همه تو. ای وارث آدم، ای لنگرگاه نوح، عصای دست موسی، روح عیسی، جان محمد!
طور تویی، جبل النور تویی، حرا و سینا تویی، غدیر و کربلا تویی، تنها تویی و هیچ کس مثل تو نیست.
هیچ روزی روز تو نیست و هیچ شبی شب عاشورایت.

تو را چه کس نستوده است؟ کدام لب تو را نسروده است؟ پیامبرت گفت: حسین از من و من از حسینم و فرزندت سیدالساجدین تنها در وصف کربلای تو گفت: در آستانه‌ رستاخیز، آنگاه که زلزله ای هولناک، زمین را در هم می‌کوبد و لرزشی غریب هفت بند خاک را از هم می‌گسلد، کربلا این خاک برکت‌خیز، با همان صافی و صفا و گستردگی بالا می‌رود و از زیباترین و دل‌پذیرترین باغ‌های بهشت می‌گردد و چنان نگین در میان بوستان‌های بهشتی می‌درخشد. آن سان که درخشندگی‌اش چشم بهشتیان را خیره می‌کند و همان‌گاه شادمانه فریاد می‌زند: هان! منم سرزمین مقدس خدا! منم خاک پاک و بی همتایی که پیکر آفتابی سالار شهیدان و سید جوانان بهشت را در آغوش داشتم.

یا حسین! آسمانیان مشتاق تر از زمینیان تو را می‌جویند و نام تو را می‌گویند. می‌گویند حوریان در بازگشت فرشتگان از زمین به تمنّا گرد می‌آیند تا تربت تو را به رسم هدیه دریافت کنند.

شگفتا تو در کنار پیامبر بودی ، امّا هر فرشته‌ای به دیدار پیامبر می‌آمد تربت تو را همراه داشت. به سرور و غرور تربت تو را به پیامبر نشان می‌داد یعنی من هم دوستدار و شیفته‌ی حسین توأم.

و چرا فرشتگان به تو نبالند که شکسته بالیشان را مرهمی و همه‌‌ی حقایق عالم بالا را محرم.

بی تو نشان از آسمان نبود. کسی نشان آسمانی نمی‌داد. هیچ کس به گلگشت ستاره و ماه و خورشید نمی‌رفت و هیچ کس سراغ روشنی و چراغ نمی‌گرفت. تو آنقدر بزرگی که حتی دشمنت ستود!

شوم ترین‌هایی که با انگشتان حقیر، آهنگ خاموشی خورشید داشتند، تاریک دلانی که تاب آفتاب نداشتند شکوه و عظمت تو را توان انکار نداشتند.

مگر شمر نگفت: انه کفوً کبیر. او هماورد بی همتایی است که اگر به دستش کشته شوم افتخار است و عار نیست و مگر همو در لحظه‌ی ورود به قتلگاه چشم فرو نبست تا روشنای نگاه تو از کشتنش باز ندارد؟ و در توصیف آرامش و درخشش چهره‌ات گفت: «شغلتنی نورُ وجهه عن التفکر فی قتله»

در آن هنگامه‌ خون و غبار ، روشنی چهره‌ حسین، مرا از کشتنش باز می‌داشت.
یا حسین، ما تشنه‌کام جرعه‌ای از نگاه تواییم. شوریدگان و شیفتگان عنایت و هدایت تو.
جان ما را به جامی بنواز. دل‌هایمان را به نوازش تبسمی روشن کن و دست زندگیمان را در دست‌های کریمانه‌ی عاشورایت بگذار تا عاشورایی زندگی کنیم و عاشورایی بمیریم.

حجت ا...بخشوده

دریایی عطش
نوشیدم
قویی
از من
برخاست

محمد رفیعی

ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت

جغرافیا برای زمین کربلا نداشت


این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد

این بیتها مرا به چه رنجی که وا نداشت


فرمان رسیده بود کماندار را و بعد

تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت


قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست

تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت


اکنون حسین مانده که دیگر به پیکرش

جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت


بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!

دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت


این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست

قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت


تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود

اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت


با چشمهای کوچک خود دید آنچه را

گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت


پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه

این قصه از شروع خودش انتها نداشت

زهرا فیض

باز می جوشد جنون در باور اندیشه ها
می تراود شعر خون از ساغر اندیشه ها
باز می خوانند مرغان نغمه ی جان سوز را
گوشه ای از پرده های محشر آن روز را
در تمام باغ گل ها جام غم نوشیده اند
در عزای سدره ی بی سر سیه پوشیده اند
آسمان مبهوت آن فواره های نور شد
در تجلی کربلا آن روز همچون طور شد
گر چه در هرم عطش آلاله ها پژمرده اند
آب ها از شرم همچون سنگ تیپا خورده اند
در زلالین گام هایش کربلا جان می گرفت
دشت و صحرا بوی اسماعیل و ایمان می گرفت
شام آخر در نیاز نازنینان می گذشت
روز در آیینه ی معراج انسان می گذشت
صبح فردا هدیه هایی ناب دارد کربلا
رشته های گوهر نایاب دارد کربلا
عشق در زیبایی ایثار معنا می شود
زندگی در ایده و پیکار معنا می شود
جرعه جرعه از طلب تا نیستی را رفت و رست
حلقه ی عشاق بود و رقص هفتاد و دو مست
آسمان تب دارد و مه بر فراز نیزه هاست
حلقه های نور در زنجیر قوم بی وفاست
بازهم با قوم نادان مهربانی می کند
سرجدا تلقین صوت جاودانی می کند
کاروان مهربانان را نگاهی یار نیست
در حریم مردی و مردانگی دیار نیست
تا ابد ای کوفیان چشمانتان پراشک باد
گوش عالم این سخن را دارد از زینب به یاد
از ازل آمیخت با جان موج نجوای الست
تا ابد فریاد « آیا هست یاری ؟» جاری است

سید علی اکبر میر جعفری

رجعت
می توانم به اشاره ای
خورشید را از غرب
به میانه ی آسمان باز گردانم.

می توانم فراگیرترین آب ها را
از تنوری تنگ
به قعر زمین فرو برم .

و شاید یک روز
دریاها را بالا بگیرم
تا رود ها به سرچشمه هایشان بازگردند
اما فرات هرگز باز نخواهد گشت
به روزهای پیش از فرات

علی سلیمانی – همدان

عاشقان مست نشستند بگویند از تو
که غزل مرثیه ها گفته خداوند از تو
شاعری آمده با عشق تو آغاز کند
واژه در واژه در این مرثیه پرواز کند
قصه این است که از قافله زن ها ماندند
سر به سر بال گشودند و بدن ها ماندند
قصه این است که از شاخه ی گل ها کم شد
حر به دستان تو یک بوسه زد و آدم شد
قصه این است خدا خواسته تنها باشی
گل پرپر شده ی حضرت زهرا (س) باشی
ساقی خیمه ی تو رفت به دریا نرسید
به پریشانی گیسوی تو دنیا نرسید
کودکی خیره به چشمان عمو بود که رفت !
زیر لب زمزمه می کرد : خدایا نرسید !
باد می خواست جهان آب شود ، آتش شد
مشک می خواست مسیحا شود اما نرسید
ناگهان شب شد و ماه تو به صحرا افتاد
نیزه در نیزه به دلتنگی لیلا نرسید
خسته ای ، تشنه لبی ، ماه نداری دیگر
تا کمی گریه کنی چاه نداری دیگر
پدرت آمده امروز به استقبالت
آمده باز به یک بوسه بگیرد فالت –
( شاه شمشاد قدان ، خسرو شیرین دهنان )
مثل آواز تو هرگز نشنیده ست جهان
پسرم گرچه نگاه تو پر از فریاد است
بشکن این پنجره ها را که جهان بر باد است
نقل هفتاد و دو تن نیست ، جهان تا باقی ست
هر که در راه تو بیدل بشود آزاده ست
زمزم ناب گوارای لب یارانت
بعد از این هر چه بهشت است حسین آباد است
صبح وقتی که نباشی همه جا تاریک است
شب که با نور تو آذین بشود میلاد است
پسرم ! رابطه ی اسم تو و خون خدا
( اتحادی ست که از عهد قدیم افتاده است )
غرق خون گشتی و افلاک عزادارت شد
دیدم از دور چه بی دست علمدارت شد
دیدم از دور چه آمد به سر اهل حرم
خواهرت هست نخور غصه ی دنیا پسرم
***
کار سختی ست حبیب بن مظاهر بودن
پیش چشمان غزل ساز تو شاعر بودن

مهدی طهماسبی دزکی

آتش زدند بر سر ایوان کبریا
آتش کشید پر سوی دامان کبریا
در آن غروب حادثه سرخ عشق وخون
در خون نشست یکسره چشمان کبریا
بر جسم های پاک شهیدان نظاره کرد
چشم غریب ودیده حیران کبریا
در عرش حق که نوحه واندوه جانداشت
در غصه مانده اند مقیمان کبریا
از ناله غریبی زهرا شکسته است
قلب فرشتگان وسفیران کبریا
آتش که شعله ور شده در دشت کربلا
پر می گشود جانب دامان کبریا

غلامعلی رجایی

کاروان تا به در شهر رسید
لحظه ها تلخ تر از زهر رسید
کوفیان هلهله برپا کردند
خون دل عترت زهرا کردند
دیده ها خیره به زنها شده بود
زینب غمزده تنها شده بود
کوفه غرق شعف و غوغا بود
خواهر غمزده ای تنها بود
گوئیا موسم مهمانی بود
کوچه در کوچه چراغانی بود
آل عصمت همه تن ، درد وعزا
کوفیان کرده بپا هلهله ها
دیده اهل حرم بارانی
قلب هاشان همگی طوفانی
دست شان بسته به یکدیگر بود
چشم شان خیره به نی وآن سر بود
گرد طفلان فغان سر داده
کوفیان شاد همه استاده
سینه هاشان همه لبریز از غم
دست هاشان همه در بند ستم
گریه هاشان همه پی در پی بود
چشم شان خیره به روی نی بود
طبل شادی زده شد چون هر جا
حرم از فرط غم افتاد ز پا
آن ملاقات رود کی از یاد
دختر فاطمه و ابن زیاد؟
تا که در مجلس او پای نهاد
در دل خویش فغانها سر داد
بین اطفال پریشان بنشست
شیشه صبر وی از غصه شکست
تا و را دید چنین ابن زیاد
گشت مقهور و در طعنه بگشاد
طعنه بر دختر زهرا می زد
بیشتر زخم به دلها می زد
طعنه زینب چو زدشمن بشنید
بر سرش ناله و فریاد کشید
کآنچه دیدم ز خدا زیبا بود
لحظه در لحظه خدا با ما بود
زین جنایت تو کنون شاد مباش
نمکی بیش بر این زخم مپاش
بر سرش داد زد ای خصم خدا
که نمودی به حسین جور وجفا
به چه جرمی تو حسین را کشتی
غرقه در خون تن او آغشتی
او بود میر جوانان بهشت
او بود سرور مردان بهشت
پاره جان رسول الله است
چون علی،حسین، ثار الله است
در دل دخت علی، بزم عزاست
مانده دلها همه در کرببلاست

امیر عاملی

کار عشق از کربلا بالا گرفت
عشق آنجا دامن مولا گرفت
گفت ای مولا مرا بر می‌گزین
زین طریقت تیغ حیدر می‌گزین
من هزاران سال نوری گشته‌ام
تا به دشت کربلا پا هشته‌ام
عارفان و عامیانم طالبند
عاشقان از من به دنیا غالبند
من همان نورم که در طور آمدم
روز خیبر شاد و منصور آمدم
با علی و با محمد بوده‌ام
م‍َحرم اسرار احمد بوده‌ام
جملگی دنبال من بودند و حال
من به دنبال توام ای بی مثال

برگزیدستی مرا زآغاز و باز
با زبان من بکن راز و نیاز
کعبه را در کربلا بنیاد کن
اهل معنی را به معنی شاد کن
گفت مولا در منی ای خوب من
ای زخوبان جهان محبوب من
گر نبودی در من ای عشق عزیز
کی من و کفار را بودی تمیز؟
در من ای عشق گرامی جوش زن
آتشی در خرمن خاموش زن
من تو را مشتاقم ای معجون درد
با تو می‌خواهم به میدان هم نبرد
عشق ای آن کس که بودی از نخست
احمد و یاران او دنبال توست
زینبم را بعد من یاری تو راست
کودکانم را مدد گاری تو راست
آتش اندر خطبة زینب گذار
ز آتش نطقش ز کافر جان بر آر
پرچم عباس بی‌دستم بگیر
بعد از آن می‌ده به مردان دلیر
حیف باشد پرچمش روی زمین
هست این پرچم بلند از نام دین
گرچه می‌گویند ما کافر شدیم
زیر این پرچم همه پرپر شدیم

کربلای ما کتاب عبرت است
این شهادت در حساب عبرت است
از ازل ما را بلا تقدیر بود
عشق را در کربلا تفسیر بود
عشق می‌آمد حسین او را زپی
یا که عشق آمد به استقبال وی
شاید این هر دو یکی بودند و ما
دیده بودیم این دو را از هم جدا
من گمانم عاشق او بود عشق
گر چه دانم منطق او بود عشق
شاید این عشق است یادگار او
تا کند افشا همه اسرار او
هر چه باشد ما نمی‌دانیم چیست؟
یا حسین عشق است یا هر دو یکی است
یا حسین ای کربلا ایجاد کن‌!
عشق را در جان ما بنیاد کن
خود پرستی از خدامان دور کرد
چشممان را هرزه‌گردی کور کرد
جمله می‌گوییم سهم ما چه شد؟
قسمت ما از غنیمت‌ها چه شد؟
جنگ با احساس مردم می‌کنیم
راه مردی را عجب گم می‌کنیم

علی افشار سمیرمی

اگر در کربلا غوغا نمی شد
ریاکاری دگر رسوا نمی شد
واین مومن نمایی های برخی
میان تکیه ها پیدا نمی شد