( گفتگو با سرهنگ آزاده مهدی وطن خواهان) خاطرات تلخ و شیرین دوران اسارت !!

تب‌های اولیه

12 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
( گفتگو با سرهنگ آزاده مهدی وطن خواهان) خاطرات تلخ و شیرین دوران اسارت !!

با نام خدا

سوم دبیرستان بود که غائله کردستان روی داد. با وجود اصرار فراوان برای حضور در آن منطقه و به دلیل سن کم

و به قول خودش:"در حسرت مبارزه در غائله کردستان ماند" تا اینکه در 17 سالگی به عنوان مسئول دیده بانی دکل ابوذر عازم جبهه جنوب شد.

در عملیات رمضان و با قیچی شدن رزمندگان ایرانی در شرق بصره، با وجود رزم فراوان و مجروحیت سخت

از ناحیه کتف و چانه، خود را در حلقه محاصره نیروهای بعث عراقی یافت. برای فرار از این وضعیت، با جای گیری در سنگر درازکش و با تیراندازی

به سمت دشمن، آخرین تلاش های خود را بی نتیجه می بیند. او که کار خود را تمام شده می دانست؛ در حالی که چفیه غرق به

خون خود را به صورت می کشید، با خدای خود شروع به راز و نیاز می کند اما عراقی ها به بالای سر او رسیدند...

در بخش نخست گفت وگو با سرهنگ آزاده مهدی وطن خواهان اصفهانی، نحوه ی اسارت و اتفاقاتی که در سال های اول اسارت برای وی رخ داد را خواندیم.

در ادامه گفت وگو با این آزاده سرفراز را درباره شرایط دوران اسارت و پس از آزادی می خوانیم.

:Lflasher:

خانواده شما چه زمان از اسارت شما مطلع شدند؟

به نظرم شش تا 9 ماه بی اطلاع بودند. البته پسر داییم، یک سال قبل از من، به اسارت درآمده بود

و خانواده برای او مراسم ختم گرفته بودند. لذا بااینکه خانواده از من هیچ خبری نداشتند و با توجه به تجربه ای

که داشتند؛ مراسمی برایم نگرفتند تا به طور رسمی از من خبری به آنها برسد.

اولین نامه تان را چه تاریخی نوشتید؟


آذر یا دی ماه سال 61٫ اولین نامه، نامه خاصی بود به این صورت که فقط اسم، فامیل و آدرس خانواده و

در قسمت پیغام هیچ چیز نوشته نمی شد و در واقع نامه سفید و بدون هیچ نوشته ای ارسال می شد، به این معنا که شخص مورد نظر اسیر است.

اوایل صلیب برای ارسال نامه های اسرا، یک ماه یکبار می آمد ولی بعدا دوماه یکبار. بعضا هم شش ماه یکبار.

:Lflasher:


قبل از اسارت، مادرتان در نامه از شما خواسته بودند که اسیر نشوید، واکنش ایشان بعد

از اولین نامه ای که از اردوگاه برای ایشان ارسال کردید چه بود؟

[HL]قبل از اسارت محمدرضا قمشه ای در دارخوین مسئول خط بود و به شوخی برای ما تعریف می کرد

که هر کس در عراق اسیر است؛ به او کوبیده می دهند، یعنی با مشت می زنند. چیزی شبیه به کابل به ما نشان می داد

و می گفت سیخ کباب می دهند. آن زمان برای مادرم تعریف کرده بودم که محمدرضا به شوخی چنین چیزی می گوید.

در اسارت در نامه برای مادرم نوشتم که وضعمان در اینجا بسیار خوب است، از همان کوبیده هایی که برای شما تعریف می کردم

به همراه سیخ کبابی در کنارش به ما هم می دهند.(با خنده)[/HL] ایشان در نامه؛ با وجود اینکه می دانستم اسارت من برای ایشان و علی الخصوص

پدرم بسیار سخت و آزار دهنده بود اما الحمدالله مادر و پدر من مناعت طبع داشتند و سختی راهی را که انتخاب کرده بودند

را تحمل کردند و انشاالله هم توانسته باشیم که سرافراز بیرون آمده باشیم.

:Lflasher:

در اسارت چه چیزی بیشتر شما را اذیت کرد؟

زمانی که اسرا در اردوگاه به سختی می افتادند، نه برای من، برای همه اذیت کننده بود. اما به طور خاص تر؛ پس از پذیرش قطعنامه

که یکی از بندهایش آزادی اسرا بود، دوستان با شنیدن این خبر روحشان قبل از

جسمشان به ایران پرواز کرد و چون این امر محقق نشد، بسیار لطمه خوردند. بزرگترین رنجش خاطر و فشار روحی مضاعف؛ که اگر نبود اول

بهمن 1367 که به زیارت کربلا و نجف رفتیم، خیلی از دوستان نمی

توانستند رحلت امام را تاب بیاوردند و به جرات می توانم بگویم که بسیاری از اسرا غالب تهی می کردند.


بهترین خاطره شما در اسارت چه بود؟

بهترین خاطره سفر کربلا و نجف و بعد آن خبر انتصاب رهبری آیت الله خامنه ای از طرف شورای رهبری بود که آرامش عجیبی به ما داد.

:Lflasher:

خبر آزادی چطور به شما رسید ؟

از طریق رادیو. غیر قابل باور بود اما من جزء گروه پنجم و در روز 30/5/69 ازاد شدم.

سعی می کردیم تا زمانی که خود را در خاک ایران ندیده ایم، به حرفها دل نبندیم.

آن روز باور نکردنی، ما را به مرز خسروی آوردند. در مرز به خنده می گفتیم که آن پرچم ایران کار عراقی هاست تا اینکه آقای حبیبی( معاون اول رئیس جمهور وقت) را دیدیم.

در صف اسرا دوری زدند که دیگر شک ما به

یقین بدل شد و امیدوارتر شدیم. البته تا لحظه آخر باور نمی کردیم؛ چون هر آن احتمال داشت که ما را برگردانند.

سوار اتوبوس سپاه شدیم (چون رشته تحصیلی ام؛ سال اول بازرگانی مالی و دو سال بعدش حسابداری بود) و با دفاتر راهنما آشنایی داشتم لیست، اسرا را برحسب

حروف الفبا تنظیم کردم. از بچه های سپاه؛ یک

نفر وارد اتوبوس شد و گفت چه کسی به طور دقیق اسرا را می شناسد و همه اسرا به اتفاق به من اشاره کردند.

ما را به قصر شیرین آوردند و در آنجا مختصر پذیرایی شدیم و بعد با هواپیمای سی- 130 به تهران - قصر فیروزه منتقل شدیم. دو روز در آنجا بودیم و سعادت داشتیم

که به مرقد امام و زیارت رهبر برویم. 3 مرداد 69 که

روز جمعه بود با هواپیمای 707 به اصفهان آمدیم که مورد استقبال امام جماعت و مسئولین شهر قرار گرفتیم

:Lflasher:


خانواده به چه صورت در جریان آزادی شما قرار گرفتند؟

در فردوگاه اصفهان اعلام کردند که اتوبوس هایی مستقر شده است که اسرا را به گلستان شهدای شهر منتقل می کنند.

من متوجه این موضوع نشدم و در سالن فردوگاه منتظر ماندم. نه اتوبوسی دیدم و نه فردی که مرا راهنمایی کند. یکی از اسرا به نام نعمت الله قادر پناه را دیدم

و او هم همانند من سراغ اتوبوس ها را گرفت. در همان اثنا؛ دونفر از بچه های سپاه خراسان که برای انتقال آقای محمد محمدی خراسانی

به فرودگاه آمده بودند، دیدیم و به آنها گفتیم جا مانده ایم. با هماهنگی آقای خراسانی؛ ما را با یک ماشین لندکروز از فردوگاه بهشتی به میدان خراسان آوردند

که همزمان از رادیو، در بین اعلام اسامی اسرا؛ نام من و آقای قادر پناه را خواندند که به این صورت خانواده ما متوجه آزادی ما می شوند. البته پسر عمویم با شنیدن اسم من

از رادیو به خانواده و به مادرم اطلاع می دهد. پدرم خیلی زحمت کشید و خانه ای را در همسایگی خودشان، برای من اجاره کرد و با تزئینات مختلف اماده استقبال از من بودند.

آقای قادرپناه به منزل رسیدند، اما خانواده ایشان برای استقبال از او به گلزار شهدای شهر رفته بودند که تا بازگشت خانواده به خانه همسایه رفتند.

پس از رساندن قادرپناه، در نزدیکی منزلمان؛ عمو و دوست پدرم را دیدم که در نگاه اول نه من و نه عمویم یکدیگر را نشناختیم اما دوست پدرم

با شک به من نگاه کرد ولی من او را شناختم. تا ایشان سرش را برگرداند؛ من در ماشین با اشاره دست بر شانه راننده، ماشین را متوقف کردم. دوست پدرم

را با توجه به اینکه ایشان کشتی گیر بودند، از گوش شکسته اش شناختم. اما من ، عموی خود را با نام عمو مصطفی صدا می زدم درحالی که او عمومهدی بود.

این موضوع به شدت مایه تعجب ایشان شده بود.(با خنده) در کوچه پیاده شدم که پدرم به استقبال آمد. پدرم سر به شانه من گذاشت و بسیار گریه کرد. او را دلداری می دادم و می گفتم که:" بابا چی شده،

دیگه چرا گریه می کنی؟ من که دیگر آمده ام. "

در بین کسانی که دیدم؛ پدرم، مادرم، پسر عمه و رفیق پدرم را شناختم و حتی خواهر و برادرانم را نشناختم .

:Lflasher:

عزاداری ایام محرم چطور برگزار شد؟

هرکسی به سبک خودش، خوزستانی ها واحد میزدند اما آرام می زدند تا صدا بیرون نرود. البته عراقی ها دورتادور سرباز می چیدند

تا مانع شوند. ما در اردوگاه عزاداری می کردیم و یادم هست که یک بار در

آسایشگاه روبروی ما، بچه ها برای رد گم کنی! سوزنی را با موهای خود چرب کردند، سپس آن را در آب انداختند و بدین صورت

سوزن روی آب ایستاد. سرباز عراقی آمد و گفت:" این که کاری ندارد! من هم انجام میدهم." اما بچه ها به دور از چشم او، چربی سوزن را با لباس پاک کردند

و ان را به سرباز دادند. او در حدود نیم تا یک ساعت سرکار رفت!!! و بعد اینکه فهمید، کلکی در کار است، شروع به فحاشی کرد و رفت. اما

همین کار باعث شد تا بتوانیم عزاداری کنیم.

:Lflasher:

اولین صحبت هایی که بین شما و مادرتان رد و بدل شد چه بود؟

همین که برگشته بودیم، انها خدا را شاکر بودند. از اسارت، یک جانماز که از دشداشه درست کرده بودم، را به ایشان دادم.

تا شب درگیر استقبال بودم. من سرفه های وحشتناکی داشتم و در اسارت هم چرک روده

داشتم و تازه دوران نقاهت را می گذراندم؛ پزشک قرنطینه هم از وضعیت من تعجب کرده بود. پوست دستم را کشید

و پوست بالا ماند و به حالت خودش برنگشت. دکترهای دیگر قرنطینه را صدا زد و از من پرسیدند آیا

به همه آب نمی دادند و یا فقط به تو نمی دادند؟ بدنت اصلا آب ندارد.. خب همان شب به دلیل سرفه های زیاد، بیمارستان رفتم.

دوست برادرم به برادرم گفته بود که این اخوی شما انگار احساس ندارد؛ من دو سه جای دیگر برای مراسم استقبال از اسرا رفته ام.

هم اسیر و هم خانواده هایشان، همه شان گریه می کردند اما اخوی شما را هر

چه نگاه می کنم دریغ از یک قطره اشک! به برادرم گفتم به او بگو اخر من چرا باید گریه کنم وقتی لطف خدا شامل حال من شده است و ازاد شده ام.

:Lflasher:

از زندگی بعد از اسارت بگویید.

من به خاطر مشکلی که با مدیر وقت دبیرستان پیدا کرده بودم و به جبهه رفتم، ایشان هم لطف کردند

و مهر مردودی در کارنامه ام زده بودند! من بابت این قضیه از سال 69 تا 72 درگیر قضیه دیپلم بودم و پس از آن در

آزمون شرکت کردم و بعد از پذیرفته شدن در رشته حسابداری و گذراندن سه ترم و چون درگیر کار ساختمانی منزل شده بودم،

تا سال 82 درس را رها کردم. در همان سال دانشگاه ازاد خراسان رشته حقوق قبول شدم و چون دوست داشتم باز هم در خدمت نظام باشم

و دوست داشتم در همان محیط باشم و نهاد اسلامی باشد؛ سال 71 سرهنگ تمام شدم و با همین

درجه هم از سپاه پاسداران بازنشسته شدم. مدت دوسال به عنوان مدیر دفاع غیر نظامی منصوب شدم و بعد از آن هم به عنوان نماینده سپاه

در ستاد حوادث غیر مترقبه در خدمت دوستان بودم و هنوز هم در مجموعه گل محمد و در امر فرهنگی در خدمت دوستان هستم.

:Lflasher:

از محور فعالیت وبلاگ خادم الاسرا توضیحاتی بفرمایید.

چند سال پیش وبلاگی راه اندازی کردم. در اسارت و بعد از اسارت در خدمت اسرا بودم و از آنجایی که کوچک تر از آن بودم

که خود را خادم ائمه بنامم؛ نام «خادم الاسرا» را انتخاب کردم؛ به دلیل آن که به اسرای کربلا، هنوز اسرای کربلا می گویند

و نه آزادگان کربلا. پس بهترین کلمه اسرا و خود را خادم انها می دانم و انشالله خداوند قبول کند.

با هزینه شخصی است و سعی می کنم در جهت حقوق آزادگان قدم بردارم.

حس و حال شما از شنیدن این کلمات چیست؟


اسارت: سعادت


آزادی: پرواز


اردوگاه موصل: دانشگاه


ازاده مهدی وطنخواهان : خادم الاسرا


ابوترابی : ابر فیاض بهترین تعبیر از دیدگاه رهبری

:Lflasher:

به نظر شما، موسسات و نهادهای مربوطه، توانسته اند نیاز آزادگان را برآورده کنند؟

به نظرم کار زیاد است که انجام نشده است. اما اسرا باید خود را دخیل در این کارها کنند. باید تک تک در این راستا قدم برداریم؛ از نظر فکری، قلمی ،

قدمی و مالی کمک کنیم و آن دنیا جوابگو باشیم. اگر جوانی در

کنار ما به انحراف بیافتد، اگر سعی نکرده باشیم برای اصلاح او، مسئولیم. به عنوان نمونه عرض می کنم؛

آقای یاسر مرتضوی فرزند آزاده محمد رضا مرتضوی . اعلام کرد که به تازگی جوانی به محلشان آمد و گفت تازه

ازدواج کرده بودم و در آستانه طلاق بودم تا اینکه کتابی از خاطرات یک آزاده به دستم رسید و آن را مطالعه کردم. نشستم فکر کردم

که این اسیر در آن شرایط و سن کم انقدر صبر کرده تا بتواند ان محیط را تحمل کند و

ان وقت من نمی توانم؟ ظرفیت صبرم را بالا بردم و الحمدالله مشکلاتم حل شد. خب ببینید که اگر اسرا در این زمینه کوتاهی کنند؛ مسئولند.

حاج آقا ابوترابی همیشه می فرمودند که همیشه نیمه پر لیوان را نگاه کنیم و باید در جهت رفع نقص براییم . جمله معروف ایشان که پاک باش و خدمتگزار باید آویزه گوشمان باشد.

:Lflasher:

دلتان برای اردوگاه تنگ می شود؟

خیلی. دوستان را که می بینم دلتنگی ام کم می شود.


با خاطرات آن ایام زندگی می کنید؟


زندگی ما با همین خاطرات زنده است.


از مجموع سوالاتی که از حضورتان پرسیدم جای سوالی خالی است...؟


الان که چیزی به یادم نمی آید اما ما را به گریه انداختید... لاالله الا الله ... یاد دوران اسارت، صداقت آن روزها و وحدت بی نظیرش افتادم. یادمان رفته که در آسایشگاه را که باز می کردند، یک سری داوطلب دم در می

ایستادند تا دیگران کم تر کتک بخوردند. (بغض ) نمی دانم یادمان رفته یا اینکه فریب این چهار روز دنیا را خورده ایم...

ما فقط دعا می کنیم برای سلامتی و ظهور امام زمان عج و انشاالله که به زودی زود پرچم انقلاب از دست رهبر به امام زمان عج برسد و ما هم لایق باشیم که چشمانمان به جمال پرفروغ امام زمان عج روشن شود.

(سایت جامع آزادگان)

منبع : روزنامه جام جم انلاین