يا ضامن آهو

تب‌های اولیه

66 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال


سر كوچه خانه خود با منظره عجيبى روبه رو شد. دخترش دم در حياط خانه او ايستاده بود. همين كه مادرش را ديد، بسرعت به سوى او آمد و درحالى كه مرتباً به او تبريك مىگفت، از او شناسنامه اش را تقاضا مىكرد! او كه خشكش زده بود و نمىدانست چه بگويد، بريده بريده پرسيد: « چى شده؟ » و دخترش در پاسخ او گفت: « قراره امسال به جاى مادرخانوم داداش، شما به مكه مشرف بشين! خواستگارى كه براى خواهر خانوم او، اومده بوده، عجله دارن و مىخوان ظرف يكى دو ماه آينده عروسشونو به خونه بخت ببرن! ».

... و او با شنيدن اين خبر، روى دو زانويش نشست، دو دستش را به هم نزديك كرد، مشت دست راستش را باز نمود، تكه پارچه هاى سبز متبرك را داخل دو دستش قرار داد، صورتش را ميان دستها و پارچه هاى سبز گذاشت و درحالى كه زير لب، بريده بريده مىگفت:

« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى!» ...و سخت مىگريست!


7گلاب

از اتوبوس پياده شد. پايانه مسافربرى را به قصد خيابان روبه روى حرم مطهر ترك كرد. همين كه چشمش به گنبد طلاى حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) افتاد، شادى لذتبخش و محسوسى، وجودش را گرفت و بى اختيار گفت:

« اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىِّ بنَ موُسَى الرِّضا!»

به سوى حرم مطهر به راه افتاد. مىخواست فاصله پايانه تا حرم را پياده طى كند و به پابوس آقا نايل شود! با هر قدم كه بر مىداشت گنبد طلا به او نزديك تر مىشد و قلبش آرامش بيشترى مىگرفت. چيزى جز زيارت در ذهنش مرور نمىشد. فكر حضور در حريم مطهر، او را مانند پرى در آسمان، سبك مىكرد. ژاكت قهوه اى كه روى پيراهن آبى بلندش پوشيده و كت مشكى كه پيراهن و ژاكتش كاملاً از آن بيرون زده بود، همچنين پاچه هاى گشاد و كوتاه شلوار مشكى او و شال سفيدى كه بر سر پيچيده و چهره آفتاب سوخته اش را، تابلو كرده بود، علاوه بر اينها كفشهايش كه غبار تلاش در روستا را بر روى خود داشت، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمى كه در خيابانهاى شهر رفت و آمد مىكردند، متمايز كند.



تابش خورشيد بىتاب كننده بود، ولى او در اين گرما، بىتوجه به اطراف و در حالى كه فقط گنبد طلا و گلدسته هايش را مىديد، عصازنان و آهسته به راهش ادامه مىداد. چند ساعت مسافرت با اتوبوس، به تنهايى كافى بود تا سرش بهانه اى براى درد بيابد، ولى گرمى هوا و تابش خورشيد هم بر آن افزوده شده، درد سرش را دو چندان، دهانش را خشك، او را بشدت تشنه كرده و موجب شده بود كه آسفالت خيابان جلو چشمانش موج زند!

سرش طورى درد گرفته بود كه دستش را براى آرامتر شدن درد، روى آن قرار داد. احساس مىكرد سرش همپاى قلبش مىتپد! به رو به روى ورودىهاى حرم مطهر كه رسيد، خودش را به سايه اى در كنار ديوار رسانيد، به عصايش تكيه كرد، چند بار آب اندك دهان خشكيده اش را جا به جا نمود، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد. مىخواست تا وقتى زيارت مخصوص آقا را در حرم مطهر، تلاوت نكرده، آب ننوشد!



خودش را به ورودى صحن قدس رسانيد، همين كه مىخواست وارد صحن بشود مردى كه موهايش به سپيدى ميل كرده بود در حالى كه يك گلاب پاش بر دوش خود داشت، سر شيلنگ گلاب پاش را روى صورت او گرفت! لحظه اى صورتش را گلاب شست و شو خورد. با اولين برخورد قطرات گلاب با صورتش از جا پريد، به همراه آن نفسش قطع، چشمهايش خود به خود بسته و دهانش باز شد. خنكى لذتبخشى به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس كشيد. فشار گلاب به حدى بود كه در لحظه اى او را سراپا خيس كرد. بىاختيار بر لبانش صلوات بر محمد(ص) و آل مطهر او جارى شد!

گنبد طلا ديگر خيلى به او نزديك گرديده بود! روبه سوى گنبد، دست بر سينه، به آقا تعظيم كرده، سلام داد و همان جا روى دو زانو نشست. دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را براى لحظاتى روى دستهايش گذاشت.

پيرمرد عصايش را در كنار قرار داد و در حالى كه در قلبش شادى از موفقيت و در چهره اش رضايت موج مىزد، با حالتى متواضع از حضور در پيشگاه مقدس آقا و بى آن كه متوجه هيچ دردى باشد، زير لب آغاز كرد:

اَللَهُمَّ صَلِّ عَلى

عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى

الامامُ التَّقِىِّ النَّقِىِّ

وَ حُجَّتَكَ عَلى مَن فَوقَ الارضِ

وَ مَن تَحتَ الثَّرى ...



8وصف نشدنى! مثل هميشه!

مثل شبهاى معمول، خودش را به حرم رسانيد تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا على بن موسى الرضا(ع) به جماعت بخواند. صحن، زياد شلوغ نبود و براحتى مىتوانست در محل مورد نظرش بنشيند. فرشها پهن شده بود؛ صحن حال و هواى مطلوبى داشت. زائرين در انتظار نماز، به صورت پراكنده روى فرشها نشسته بودند. بعضى نماز و بعضى قرآن تلاوت مىكردند، بعضى زيارت نامه مىخواندند وبعضى هم با چشمهايى مشتاق و نيازمند، كبوتران حرم را دنبال مىكردند.

هوا گرم بود وبراى اين كه بتواند براحتى به آب دسترسى داشته باشدن سعى كرد در جايى بنشيند كه به حوض، نزديك باشد. هوا خاكسترى رنگ شده بود و كم كم از روشنايى آن كاسته مىشد. چراغهاى فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود.

تسبيحش را در آورد؛ عادت داشت، نزديك اذان كه مىشد وضو مىگرفت و رو به روى قبله، آماده نماز مىنشست و يك دور تسبيح

« اَمَّن يُجيبُ المُضطَرَّ ... »

مىخواند.



نور افكن ها روشن شده بود. صحن كم كم داشت مملو از زائرينى مىشد كه منتظر نماز در صفها نشسته بودند. پسركى ده دوازده ساله، از بين صفهاى نماز جماعت عبور مىكرد و با صداى مخصوصى، طورى كه جلب توجه مىنمود، فرياد مىزد: ارتباط با خدا! دعاى كميل! دعاى ندبه! زيارت عاشورا! زيارت امام رضا(ع)! و مردم را دعوت به خريد ادعيه مباركى كه در دست داشت، مىكرد!

چند نفر آن طرفتر، بچه اى ده دوازده ساله كه عقب ماندگى ذهنى داشت، بين مادر و خواهرش، لميده بود و خواهر او با پياله اى از پياله هاى آب حرم، به دهانش آب مىريخت.

در صف پشت سر او، پيرزنى در حالى كه روى يك صندلى تاشو، در صف نماز نشسته بود، براى زائران ديگر در خصوص چگونگى از كار افتادن پاهايش سخن مىگفت وآن طرفتر، دختر بچه اى چهار پنج ساله، در حالى كه چادرى سفيد با گلهاى ريز و زيبا به سر كرده بود، نماز مىخواند! چند كودك خردسال در حالى كه پاچه هاى شلوارشان را بالا زده بودند، داخل پاشويه هاى حوض، آب بازى مىكردند، بعضى هم كنار مادرشان نشسته بودند. دختر بچه اى سه چهار ساله، در حالى كه به لبهاى مادرش خيره شده بود، طورى به زيارت نامه امام رضا(ع) گوش سپرده بود كه گويا دارد شيرين ترين قصه دنيا را گوش مىدهد!


به دختر بچه اى كه نماز مىخواند نگاه كرد. با تعجب، دختربچه اى ديگر را ديد كه لباسهايى مشابه با لباسهاى او پوشيده بود و به همان ترتيب نماز مىخواند! آنها دوقلو بودند! صدايشان كمى بلند بود. آنها آن قدر زيبا به نماز ايستاده بودند كه توجه منتظرين اقامه نماز جماعت را به خود جلب كرده بودند.

درست كنار او، خانم زائرى، با بچه شش ماهه اش، در صف نماز نشسته و نگران بود كه مبادا بچه او به هنگام نماز، ناآرامى كند و او نتواند به فيض نماز جماعت ـ آن هم در كنار مرقد مطهر آقا ـ نايل شود. پخش تلاوت قرآن از بلندگوها، نويد نزديك شدن به هنگام اذان مغرب را مىداد. در صف نماز حرم مطهر و حال و هواى معنوى آن، خود را يكى از خوشبخت ترين مخلوق خداوند، حس مىكرد!

دانه هاى تسبيح او كه زير نور نورافكنهاى حرم، درخشش خاصى يافته بود، به دانه هاى آخر مىرسيد! هميشه طبق عادت، با نيتِ « قُربَةً اِلَى الله » وضو مىگرفت و با وضو بود. ولى ناگهان به داشتن وضو شك كرد! بى هيچ درنگى و با ترس از نرسيدن به نماز جماعت، تسبيحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجديد وضو، صف نماز را ترك كرد. رو به روى يكى از شيرهاى آب و فواره اى كه درست وسط حوض، قرار داشت و انسان را به وجد مىآورد، ايستاد؛ نور چراغهاى تعبيه شده در زير فواره ها، خيره كننده بود! در فضاى صحن، صداى آرامبخش و روح افزاى اذان، طنين انداز شد.



وضو گرفت؛ سريع برگشت؛ چادرش را جمع و جور نمود؛ آستينهايش را در زير چادر، پايين كشيد؛ مقنعه اش را درست كرد و بند ساعتش را بست؛ چادرش را از روى پنجه پاهايش كنار زد؛ مىخواست جورابهايش را بپوشد؛ دستش را در جيب مانتويش فرو برد، ولى اثرى از جورابها نيافت!

با وجود اين كه بندرت اتفاق مىافتاد، لباسهايش نو باشد ولى از بچگى عادت كرده بود لباسهاى جديدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد! اعتقاد داشت در اين صورت لباسها برايش، خير و بركت به همراه خواهد آورد. آن روز كفشهايش جديد بود. يك جفت صندل مشكى ورنى تابستانى، كه جورابهاى كلفتش مانع از اين مىشد كه صندلها، جلب توجه كند، به پا داشت. ولى اين كفشها، بدون جوراب، حالتى ناخوشايند مىيافت. همان لحظه اى كه براى گرفتن وضو، جورابهايش را درآورد با وجود اين كه در صحن فقط خانمها حضور داشتند، احساس ناخوشايندى به او دست داد! اين احساس باعث شد كه چادرش را روى پاهايش بيندازد، طورى كه كفشها ديده نمىشد. نمىدانست بايد چه بكند؟



مكبّر مردم را دعوت به اقامه نماز مىكرد؛ مادر بچه شش ماهه، بچه اش را از آغوش جدا كرد، او را در كنار خود قرار داد و به نماز ايستاد. او هم به اجبار چادرش را روى پاهايش انداخت و آماده نماز شد.

در پى يافتن راه چاره بود؛ با خود انديشيد كه اگر از حرم خارج شود مىتواند از دستفروشهايى كه آنجا جوراب مىفروشند، جوراب تهيه كند ولى خارج شدن از حرم به اين صورت، برايش مشكل مىنمود! به هر ترتيبى كه بود موضوع را از ذهنش خارج كرد و سعى نمود با حضور قلب، نماز را به امام جماعت اقتدا كند!

امام جماعت، نماز مغرب را سلام داد. هميشه در پايان نماز خدا را شكر مىكرد و در حالى كه او را مخاطب قرار مىداد، مىگفت: « خدايا تو را شكر كه نماز را بهترين راه ارتباط بين خودت و ثروتمند، فقير، كارگر، كارمند و ... قرار دادى!». اين به نظرش يكى از بزرگترين نعمتهاى خداوند بود. سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت:

« الهى وَ رَبّى مَن لى غَيرُكَ »

. روى دو زانويش نشست؛ پس از اندكى دوباره به ياد جورابهايش افتاد! مسيرى را كه براى گرفتن وضو طى كرده بود، با چشمهايش دنبال كرد ولى اثرى از آنها نيافت.

خانمى در حالى كه از زير چادرش صداى خش خش پلاستيكى، شنيده مىشد، از بين صفها مىگذشت و همين كه فضاى كمى بين نمازگزاران، پيدا مىكرد از آنها مىخواست جايى هم به او بدهند تا به نماز بايستد. او مدام تكرار مىكرد: « الان نماز عشاء شروع مىشه، اگه كمى جمع تر بشينين، منم جا مىشم! »

نيم خيز شد؛ روبه مادرى كه با بچه شش ماهه خود مشغول بود كرد و از او خواست، جمع تر بنشيند؛ خودش را هم كمى از روى قالى به طرف زمين كشيد و در حالى كه آن خانم را مخاطب قرار مىداد، فضاى به وجود آمده را به او نشان داد و گفت: « خانوم! اينجا، جا ميشين! بفرمايين! ».

خانمى كه به دنبال محلى براى ايستادن به نماز مىگشت، از خدا خواسته، سريع خودش را به او رسانيد و در حالى كه چند بار از او تشكر كرد، بزحمت خودش را بين آن دو جا داد و نشست. او به محض اين كه آرام گرفت، گفت: « خانوم! من بيرون صحن، جوراب مىفروشم! نگا كنين، همه نوعش رو دارم، دخترونه! پسرونه! زنونه! مردونه! از اين راه خرج خودم و پنج تا بچه مو در مىيارم! جوراباى خوبيه! شما نمىخرين!؟ » و اضافه كرد: « قيمتش، سه جفت، دويست تومنه! ولى شما چار جفت دويست تو من بدين! »

گويا دنيا را به او داده بودند! در حالى كه جورابها را نظاره مىكرد، دست در جيبش نمود، يك دويست تومانى در آورد و به دست جوراب فروش داد! و يك جفت جوراب از دست او گرفت! چادرش را كنار زد و زير نگاه تعجب آور جوراب فروش، جورابها را پوشيد!



مكبر نمازگزاران را به اقامه نماز عشاء فرا مىخواند. همه ايستادند! بچه شش ماه، در حالى كه چراغهاى صحن، حسابى مشغولش كرده بود، در مقابل آنها دست و پا مىزد و شادمانه مىخنديد! بچه اى كه عقب ماندگى ذهنى داشت، طورى جذب فواره ها شده بود كه گويا شيرين ترين رؤيايش به حقيقت پيوسته است! بچه هاى دو قلوى محجب، دوشادوش نمازگزاران ديگر و بسيار معصومانه و مؤثر به نماز ايستادند! او هم، همانند ديگران در حالى كه قطراتى از اشك بر گونه هايش چكيده بود، به نماز ايستاد!

نور افكنهاى صحن، فضا را مثل روز روشن كرده بود! بچه ها سر و صدا مىكردند! بلندگوها، تلاوت سوره حمد امام جماعت را با قدرت هر چه تمامتر، به گوش نمازگزاران مىرساندند. حريم مقدس بارگاه ملكوتى حضرت ثامن الائمه (ع) مثل هميشه، شور و حالى وصف نشدنى داشت! درست كنار ضريح مطهر، ديواره شيشه اى كه بخش خانمها و آقايان را از هم جدا مىكند، پشت داده و طورى به ضريح نگاه مىكرد كه با هر نگاه گويى ته دلش خالى مىشد. شكوه و معنويت آقا! آن چنان بر ضريح سايه افكنده بود كه يك مجموعه فلزى، اين گونه به آدم، آرامش مىبخشيد.زائرين پيوسته و دسته دسته وارد روضه منوره مىشدند و از كثرت حضورشان، فقط يكى دو رديف نزديك به ديواره شيشه اى، به صورتى بسيار فشرده، نشسته بودند. شنيده بود كه مىگفتند:« هر وقت حاجتى داريد، برويد رو به روى ضريح مطهر حضرت آقا! بايستيد و ايشان را صدمرتبه به مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) وفرزند گراميشان امام جواد(ع)، قسم بدهيد! حاجتتان برآورده مىشود!».sibtayn.com

ببخشید نمیخوام تاپیک رو مخدوش کنم اما وظیفم دونستم ازتون بابت پستهای علویتون تشکر کنم. خدا حفظتون کنه ان شا الله.

بر روی رضا شمس امامت صلوات
بر شافع ما روز قیامت صلوات
خواهی اگر آبرو دمادم ایدوست
بفرست بر این روح کرامت صلوات
با دیده دل اگر رضا را بینی
مرآت جمال کبریا را بینی
گر پرده اوهام به یک سو فکنی
اندر پس آن پرده خدا را بینی
با نام رضا دلت مصفا گردد
درد و غم سینه ات مداوا گردد
گر روی نهی به درگهش با اخلاص
هر عقده ز کار بسته ات وا گردد

اگه میشه درددل هم بکنم:
(اگه نه که پاکش کنین لطفاً)

شوق رسیدن روز میلاد تو چندلحظه ای آنچنان شادم کرد که چشمانم باریدن را فراموش کردند!
آخر
تو ضمانت چشمان مضطرب آهو را می کنی، از آهو بی معرفت تر اند این چشمان
بارانی آری! اما این هرگز از کرامت تو چیزی کم نمی کند که به بی معرفت تر
از آهو نیز عنایتی کنی! همانگونه که همیشه عنایت از سوی تو بوده و غفلت از
سوی من!

میلاد امام هشتم، امام رضا(ع) را به همه مان تبریک میگویم و
دلشادم که عیدی می دهی وقتی این چنین عاجزانه میخوانمت میدانم که عیدی
میدهی.

کاش یک روز بشود من باشم و تو باشی و خدا باشد و دیگر هیچ جز فریاد! فریاد عاجزانه ی جوانی که کم آورده!
نجاتش بدهید.
...
خلوت كردن معنوي و روحاني اتفاقا لامكانه
بگذريم
دايي حسن قلم خوبي داري
يه نمه اگه از حالت گزارش در بياي و بيشتر فضا رو توصيف كني حتما اشك چشم هاي عاشق جاري ميشن و تو ميشي واسطه اش
به هر حال دايي من برا شما نائب الزياره خواهم بود امروز
انشاءالله

موضوع قفل شده است