وصیتنامه و دلنوشته های ادبی و عاشقانه شهدا

تب‌های اولیه

176 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

به من می‌گفت بابا . به خاطر اختلاف سنی ده پانزده ساله‌مان . من تمام عشقم این‌ست كه یادم بیفتد در اوج سختی‌ها دست دور گردن هم می‌انداختیم و درد دل می‌كردیم كه « چطوری می‌شود از پس كاری به این سنگینی بر‌آمد ؟ »ما با هم توی یك سنگر بودیم ، توی یك ماشین بودیم ، توی یك شناسایی بودیم ، توی یك عملیات بودیم ، و از همه چیز و همه جا با هم حرف می‌زدیم . دیدگاه او به من آرامش می‌داد .

دقیق یادم هست كه اولین بار توی قرارگاه دیدمش . همراه سردار كاظمی آمده بود ، متین و كم حرف ، بدون این كه كسی بشناسدش . این شناخت را بعدها خودمان به دست آوردیم . وقت عمل ، وقت كار ، و بیشتر از همه وقت طراحی عملیات و وقت خود عملیات . شب‌ها بارها و تا دیر وقت روی نقشه‌های عملیاتی بحث می‌كردیم و نظرهای مختلف می‌دادیم . یكی از این جناح راهكار می‌داد ، یكی از آن جناح ، یكی می‌گفت باید هلی‌برد كنیم و یكی می‌گفت باید از آب برویم .
و بعد ، بعد از عملیات ، می‌دیدیم معقول‌ترین راهكار را مهدی پیشنهاد كرده بود . چرا ؟ چون خودش با پای خودش می‌رفت منطقه را وارسی می‌كرد و می‌دانست چی دارد می‌گوید . چون خودش لباس عربی می‌پوشید ، سه روز با یك بلم می‌رفت شناسایی تا راهكارها را بررسی كند .
توی یكی از شناسایی‌ها من هم باش رفتم . تا اذان ظهر روی ارتفاعات حاج عمران با هم بودیم و بالا و پایین رفتیم تا رسیدیم به هدف . نوشتنی‌ها را نوشتیم و خواستیم برگردیم دیدیم دیگر نمی‌توانیم . بریده بودیم . باید برمی‌گشتیم . ممكن بود بگیرندمان .
مهدی به من دلداری می‌داد می‌گفت « نگران نباش . تا رسیدیم خودم می‌برمت ارومیه و آن‌جا سرویس كاملت می‌كنم . حمام می‌برم ، غذا می‌دهم ، شیرینی می‌دهم . تو فقط دعا كن برسیم . من خودم تلافی می‌كنم . »
می‌گفتم « تو برو . من الآن می‌آیم . »
پنج قدم می‌رفت و می‌نشست . دو قدم آن‌ورتر من می‌نشستم . همین طوری رفتیم تا رسیدیم . حالا دیگر منطقه را كاملاً می‌شناختیم و خیلی راحت می‌توانستیم به والفجر دو فكر كنیم و به پیروزی . آن دو عملیات قبلی ( والفجر مقدماتی و والفجر یك ) خستگی را در تن‌مان نگه داشته بود . قفل كار فقط وقتی باز می‌شد كه یك عملیات موفق داشته باشیم . والفجر دو همان عملیات موفقی بود كه توی منطقه‌ی حاج عمران و توی خاك خودمان پا گرفت . یعنی احساس غرور عراقی‌ها به ما منتقل شد و آن‌ها مجبور شدند دوازده روز تمام با ما بجنگند و از تمام توان نظامی‌شان استفاده كنند و آخرش هم عقب بنشینند . همان جا وقت پیروزی و وقت عملیات بود كه می‌دیدم مهدی از همیشه سر زنده‌تر و شادتر‌ست . به نیروهاش می‌گفت « عزیزان من ! رگبار زدن با اسلحه نشانه‌ی ترس‌ست . وقتی می شود دشمن را با تك تیر زد ، با تیر بار نباید نشان بدهیم ترسیده‌ایم . »
می‌گویند خودش تا لحظه‌ی آخر ضامن اسلحه‌اش روی تك تیر بوده . محال بود یك نفر از عراقی‌ها برای بقیه خطر ساز باشد و در تیر رس او باشد و نزندش . در عوض روی جنازه‌ی آن‌ها پا نمی‌گذاشت . گاهی پیش می‌آمد كه توی كانال‌ها پر از جسد بود و ما باید از آن‌جا عبور می‌كردیم و آتش هم اجازه نمی‌داد از كانال بیاییم بیرون . یا باید می‌ریختیم‌شان از كانال بیرون ، یا باید از روشان رد می‌شدیم . مهدی هیچ‌وقت راضی نشد پا روی جسدها بگذارد و رد شود .
می‌گفت « هر كدام از این‌ها عزیز یك خانواد‌ه‌اند . خیلی‌ها به آن‌ها وابسته‌اند . خدا می‌داند كه زن و بچه‌هاشان یا پدر و مادرهاشان الآن در چه حالی‌اند و چه حالی می‌شوند وقتی بفهمند ما داریم روی جنازه‌ی عزیزشان راه می‌رویم . »
می‌گفت « من نمی‌دانم این جوان سنی‌ست یا شیعه ، بصره‌یی‌ست یا بغدادی ، عرب‌ست یا غیر عرب . فقط می‌دانم آدم‌ست و حالا مرده و ما باید لااقل به مرده‌اش احترام بگذاریم . »
به مرده‌ی برادرش هم احترام گذاشت . آن هم با نیاوردنش .
رفتم گفتم « ممكن‌ست حمید جا بماند ، مهدی . بگذار بروند بیاورندش ! »
گفت « حمید دیگر شهید شده . باید بماند . آن كسی آن جوانی باید برگردد كه زخمی شده می‌تواند زنده بماند . »
هر چی اصرارش می‌كردیم می‌گفت « حمید خودش هم این‌طور راضی‌تر‌ست . این قدر اصرار نكنید . »
در عوض وقتی می‌رفت پیش خانواده‌اش ، یا خانواده‌اش را می‌آورد به شهرهای جنگی نزدیك خودش ، عشق و علاقه و محبت زندگی را كاملاً می‌شد در او دید . ماها خب زیاد مَحرم زندگی شخصی‌اش نبودیم . اما همین‌قدر كه با هم می‌رفتیم دم خانه‌اش و او زنگ می‌زد و از همان پشت در با خانمش حرف می‌زد ، از همین لحن حرف زدنش معلوم بود كه چه عشق و علاقه‌یی بین آن‌ها وجود دارد .
یا به رفتن . آن‌بار داشتیم همه‌مان می‌رفتیم خدمت امام . مهدی به احترام من پشت سرم راه می‌رفت . من رو برگردانده بودم داشتم باش حرف می‌زدم كه ایزدی به مهدی گفت « آقا مهدی ! یك عزیزی برات یك خوابی دیده . »
مهدی گفت « خیر باشد . كی ؟ »
ایزدی گفت فلان شهید آمده توی خواب برادرش ( یكی از فرمانده‌های سپاه پیرانشهر ) او هم به او گفته كه چه خبر و او گفته « دارند توی بهشت كاخ مجللی می‌سازند كه قرار‌ست باكری بیاید آن‌جا . »
ایزدی گفت « خودت را آماده كن ، مهدی ، كه رفتنی شدی . انگار راستی راستی برات خواب دیده‌اند . »
همه‌مان خندیدیم .
مهدی گفت « این بسیجی‌هایی كه من می‌شناسم اصلاً نمی‌گذارند پای من به بهشت برسد . می‌آیند می‌گویند این همانی بود كه نه آب داد نه غذا نه مهمات نه نیرو . می‌آیند می‌گویند این همانی بود كه گذاشت ما تیر و تركش بخوریم . نشان به آن نشانی كه از همان جا هم برمان می‌گردانند . »
حالا یك چنین آدمی ، با این همه نمك و این همه شیرین زبانی ، باید برود و نماند ؟ آن هم آن جور زخمی و آن‌جور غریب و آن‌جور گم و آن جور بی‌جسد ؟ … هی روزگار … من بعد از آن روزها رفتم شیراز . یادم هست عكس مهدی را پیدا كردم زدم به اتاقم . بعد هم آمدم نیروی زمینی چند تا اطلاعیه‌اش را پیدا كردم زدم به دیوار همین اتاقم تا چشمم هر روز توی چشمش باشد و … یادم نرود كه با یك مرد دوست بوده‌ام .

راوی : محمد جعفر اسدی

خجالت مي كشيديم كه فرمانده لشكر زباله هاي ما را جمع كند مي خواستيم برويم و نگذاريم امّا مي دانستيم كه زير بار نميرود هيچ ، عصباني هم مي شود. براي همين آستين هايمان را بالا زديم و به كمكش رفتيم. كمي از محوطه را تميز كرده بوديم كه آقا مهدي از بين آشغا لها يك بسته صابون پيدا كرد.
بسمه تعالي
برادر اكرمي
سلام عليكم
ان شاء الله كه حال همه برادران خوب باشد و به حمدالله مشغول كارهايتان باشيد. موقع رفتن شماها نتوانستم چند كلمه و صيت نموده و بدرقه نمايم. ولي به برادر كبيري سپرده بودم كه مطالب را بگويد. خداوند از مؤمن اداي تكليف را مي خواهد، نه نوع كار و بزرگي و كوچكي آن را .

فقط اخلاص و باديد تكليفي به وظيفه توجه كردن . لذا شما همه برادران بايستي انشاء الله آنجا پيگير كارها باشيد و در هر فرصت مناسب ( از نظر جوي ) هم كه پيش مي آيد دقت و سرعت در كارهايتان بدهيد. وظيقه شما همچون استقرار در تنگه احد است.
اميد است با توجه به تاريخ اسلام هيچ گونه خداي نكرده سستي و تحليلهاي فكري و غيره و شنيدن اخبار حتي عمليات در جاهاي ديگر،‌ شما را سرد نكند. با قوت و دقت بايستي كارها را انجام دهيد تا هر لحظه كه ما پيش شما آمديم، كارهارا آماده كرده باشيد. فرصت خوبي است كه با خداوند متعال بيشتر ارتباط نماييد و كسب معنويت از منبع فياضش نماييد. التماس دعا دارم و توفيق همگي را از خداوند متعال خواهانم. حتي اگر خبر شهادت ما ها را هم آوردند شما را وصيت مي كنم كه جدي كارهايتان را انجام بدهيد، به همه برادران هم بگوييد جنبه احتياط را در رفت و آمدهاي جاده ها بكنند تا خداي نكرده سانحه اي از نظر كمين و رانندگي پيش نيايد. حتمأ در رفت و آمدها بنزين،‌ وضعيت خودروها و غيره خودتان را قبل از حركت كنترل كنيد و هر دفعه سفارش لازمه را به راننده بسپاريد، در استفاده از خودروها مراقب كنيد كه بطور شايسته نگهداري شود.
در دعاها حقير را فراموش ننمائيد
به اميد زيارت كربلا
باكري 18/10/63 خواندن نامه كه به پايان رسيد سكوت بر جمع كوچك ما حاكم شد و از فرداي آن روز كار با سرعتي بيشتر ادامه يافت. (پاورقي 4)
□ آقا مهدي به گردان امام رضا (بهداري) مأ‌موريت داده بود« پد» براي استقرار اورژانس دو سنگر شش متري احداث كنند.
لشكر خود را براي عملياتي ديگر آماده مي كرد و آقا مهدي مي خواست در نزديكترين نقطه به منطقه درگيري سنگرهاي اورژانس مستقر شود تا مجروحين سريعأ مداوا شوند.
چند روزي بودكه كار احداث سنگرها شروع شده بود ولي كار به كندي پيش مي رفت، پدها وضعيتي داشتند كه اطرافش را آب فراگرفته بود و براي احداث سنگر راهي جز استفاده از سوله نبود. نصب سوله ها كه تمام شد. كاميونها شبانه خاك را از بيرون جزيره مي آوردند و روي سوله ها را با خاك مي پو شانديم. به علت پروازهاي شناسايي هواپيما و دكل هاي بلند ديدباني دشمن، قسمت اعظم كار شبانه انجام مي گرفت. گرما وهواي شرجي جزيره هم بر اين مشكلات اضافه مي كرد.
بعد از چند روز تلاش شبانه روزي برادران گردان، سوله ها آماده شد و استقرار وسايل اورژانس در سنگر آغاز گرديد. بيرون سنگر ايستاده بودم و به سوله ها نگاه مي كزدم. سنگرها زير تلي از خاك پنهان شده بود و ديگر هيچ انفجاري را ياراي از پاي انداختن آنها نبود. دو سنگر شش متري براي اورژانس بد نبود و مي توانست در شب عمليات جاي راحت براي مجروحين باشد. در اين فكرها بودم كه از دور آقا مهدي را ديدم. به سوي ما مي آمد…
بعد از سلام و احوال پرسي براي ديدن سنگرها از ايشان دعوت كردم و در كنارش به طرف سنگرهاي اورژانس به راه افتادم. آقا مهدي سوله ها راكه ديد، دست مريزادي گفت و وارد يكي از آنها شد.
- برادر اسماعيل!… خيلي خوب شده، خدا به همه تان اجر بدهد…امروز يكي از سوله ها را به يگان دريايي تحويل مي دهيد تا از فردا مستقر شوند!
فكر كردم شوخي مي كند، ولي بعيد به نظر مي رسيد. ناراحت شدم. يك هفته شبانه روز كار كرده بوديم تا سنگرها آماده شده بود و حالا آقا مهدي مي خواست سنگر آماده را تحويل يگان دريايي بدهيم. گرچه نمي خواستم بر خلاف نظر آقا مهدي عمل كنم ولي اگر سنگر را هم تحويل مي دادم فردا بايد زير آتش دشمن مجروحان را مداوا مي كرديم. براي همين گفتم:
- آقا مهدي ! ما يك هفته است اينجا جان مي كنيم، اگر يگان دريايي سنگر مي خواهد خودش بيايد و سنگر بزند.چه كسي در شب عمليات جواب تلف شدن مجروحين را مي خواهد بدهد.
- برادر جبارزاده!…به هر حال بايد يكي از سنگرها را تحويل يگان دريايي بدهيد.
- ما تحويل نمي دهيم!…اگر قرار باشد سنگر را تحويل دهيم روي ما حساب باز نكنيد…ما نمي توانيم با اين وضع كار كنيم!

آقا مهدي سرش را به زير انداخت و حرفي نزد. مدتي كه گذشت سربلند كرد و گفت:
- برادر اسماعيل! كمي بيا نزديك.
تعجب كردم،آقا مهدي قصد چكاري داشت؟ با ترديد نزديك شدم آقا مهدي دستش را دور گردنم انداخت وصورتم را بوسيد و سپس به آرامي زمزمه كرد« سنگر را مي دهي ؟»
دلم فرو ريخت، بغض گلويم را گرفت، دلم مي خواست گريه كنم ولي آقا مهدي منتظر جواب من بود. بي اختيار پاسخ دادم:
- آقا مهدي سنگر كه چيزي نيست شما از ما جان بخواهيد…هر دو سنگر را هم بخواهيد ما حرفي نداريم مي رويم دوباره سنگر ديگري مي سازيم نشد مي رويم چادر مي زنيم…
- نه آقا اسماعيل ! اگر يكي از سنگر ها را به يگان دريايي بدهيد كارشان راه مي افتد. (پاورقي 5)
□ فاصله زياد دشمن با (پد 5) جان مجروحان را به خطر مي انداخت. علاوه براينكه، اين فاصله را هم آب و نيزار فراگرفته بود و اين، انتقال مجروحان را با مشكلاتي روبرو مي كرد. آقا مهدي مدتها دراين فكر بود كه بتواند در فاصله مابين « پد5» كه اورژانس بهداري در آن قرار داشت و خط دشمن در وسط آب، پست امدادي ايجاد كند تا در ميان آب جايي باشد كه مجروحان در آنجا سر پايي پانسمان و به عقب منتقل شوند.
يك روز به دنبالمان فرستاد و من به همراه برادران نظرزاده و دكتر جبارزاده به خدمتش رفتيم.
خودش طرحي را آماده كرده بود كه به ما داد و از فرداي آن روز ساختن پست امداد شروع شد. زير هرم سوزان آفتاب جنوب كار به پيش مي رفت و مراحل پاياني آماده شدن پست امداد در حال انجام بود. پست امداد، طوري طراحي شده بود كه بر روي آب مستقر شود و قابليّت جابجا شدن داشته باشد. آقامهدي آمد و پست امداد را ديد.
- خوب نيست، وسايل خيلي زياد است…سنگين هم است…مي رود زير آب …كمي از وسايل را برداريد.
دوباره روز از نو روزي از نو…كار تمام شده بود كه آقا مهدي آمد و نگاهي به پست امداد كرد و در حالي كه پا به پاي ما راه مي رفت گفت:
- آقا طيب! …اگر چيزي بگويم ناراحت كه نمي شويد؟
- چرا ناراحت بشويم آقا مهدي!
- خرابش كنيد، اين روي آب نمي ماند…مي دانم كه حالا داريد تو دلتان به من فحش مي دهيد ولي چاره ديگري نيست.
آقا مهدي اگر مي گفت«بميريد» ما افتخار مي كرديم كه آقا مهدي ما را لايق ديده و از ما خواسته كه به خاطرش بميريم ولي حالا او مي گفت…در حالي كه چشمهايش از اشك پر شده بود گفتم:
- آقا مهدي! اين چه حرفي است، اگر شما صد بار هم از ما بخواهيد كه اينكار را از نو شروع كنيم ما حرفي نداريم.
- نه آقا طيب!…شما در زير آفتاب اين پست امداد را سه بار ساخته ايد و هر سه بار من آمده ام و يك كلمه گفته ام « خرابش كنيد و يكي ديگر بسازيد…» تحمّل شما هم حد و حدودي دارد.
آقا مهدي خيلي ناراحت بود، مستقيمأ به روي ما نگاه نمي كرد. در حالي كه از خدا مي خواستيم كه ايشان از ما چيزي بخواهند و ما بتوانيم در راه اسلام كاري انجام دهيم تا ايشان خوشحال شوند. (پاورقي 6)
- □ ساعت پنج بعداز ظهر، قرار بود من و دكتر جبارزاده به همراه آقا مهدي براي توجيه منطقه عملياتي به جلو برويم. آقا مصطفي مولوي رفته بود تا قايق را بياورد. سرپا ايستاده و منتظر بوديم تا آقا مصطفي بيايدو حركت كنيم.
در محوطه پد قدم مي زديم كه آقا مهدي متوجه وضعيت غير بهداشتي سنگرها شدند و به طرفشان حركت كردند. من و دكتر از دور نگاه مي كرديم.
خجالت مي كشيديم كه فرمانده لشكر زباله هاي ما را جمع كند مي خواستيم برويم و نگذاريم امّا مي دانستيم كه زير بار نميرود هيچ ، عصباني هم مي شود. براي همين آستين هايمان را بالا زديم و به كمكش رفتيم. كمي از محوطه را تميز كرده بوديم كه آقا مهدي از بين آشغا لها يك بسبه صابون پيدا كرد.
- ببنيد با بيت المال مسلمين چه مي كنند؟ …مي دانيد اينها را چه كساني به جبهه مي فرستد؟…مي دانيد از پول چه كسا ني اينها تهيه مي شود؟…چه جوابي به خدا داريد؟
خيلي عصباني بود من، تا به حال آقامهدي را اين چنين عصباني نديده بودم، صورتش برافروخته شده بود و مرتب زير لب تكرار مي كرد« نمي توانيم جواب خدا را بدهيم!» دكتر كه ديد آقا مهدي خيلي ناراحت شده است به من اشاره كرد تا بسته صابون رااز جلو چشم آقا مهدي دور كنم.
- صابونها رابه داخل يكي از سنگرها گذاشتم، وقتي برگشتم گروه پاكسازي ما به سنگرهاي يگان دريايي رسيده بود. اطراف سنگرها پشته هايي از زباله جمع شده بود و وضعيت پد خيلي آشفته به نظر مي رسيد. آقامهدي،‌به طوري كه ديگران هم بشنوند زير لب زمزمه مي كرد« ايها المؤمنون! النظافة من الايمان، اي مسلمانان! النظاقة من الايمان» يك باره مثل آنكه چشمش به چيز گران قيمتي خورده باشد به كنار يكي از سنگر ها رفت. دستش را برد و از ميان زباله ها يك قوطي حلبي را بيرون آورد.
- آقا مهدي قوطي را بدست گرفته بود و به سوي ما مي آمد.
- اين چه وضعي است؟…چرا كفران نعمت مي كنيد؟…چرا كوتاهي مي كنيد…مسؤول اينجارا پيدا كنيد …مسؤول اينجا كيه؟ بياد جواب بدهد!
دستپاچه شده بوديم، نمي دانستيم آيا واقعأ يك حلبي خرما ارزش اين همه عصباني شدن را دارد يا نه ؟ يكي از بچه ها رفت تا مسؤول سنگر را پيدا كند، آقا مهدي سر نيزه خواست، سر حلبي را باز كرد و همزمان آنها رسيدند.
- مؤمن! اين خرما در ميان زباله ها چه مي كند؟ اينها را چرا انداختيد اينجا…
مسؤول سنگر بي خبر از همه جا سخن آقا مهدي را قطع كرد و گفت:
- آقا مهدي اين خرماها خراب شده بود…نمي توانستيم بخوريم.
آقا مهدي با سر نيزه سر حلبي را بلند كرد:
- كو؟…كو خراب شده…بيا نشان بده ببينم!
سپس با سر نيزه قسمتي از خرماها را كه با آشغالها قاطي شده بود جدا كرد و بقيه را بعد از شست و شو به دست من داد.
- آقا طيب! …اينها را ببر بگذار تو سنگر، خودم با اينها قي ساوا (پاورقي 7) درست مي كنم.
بسته خرما را گرفتم و به سوي سنگر راه افتادم. به دنبال من آن برادر نيز از آقا مهدي عذر خواهي كرد و از آنجا دور شد.
برگشتني ، ديدم آقا مهدي، دكتر و چند نفر ديگر مشغول جمع آوري آشغالها هستند. آقا مهدي تا مرا ديد قد راست كرد و گفت:
- آقا طيب! اگر ما بدانيم كه اينها را چطوري به ما مي فرستند، اگر بدانيم اينها را بيوه زنها ، مادران و فرزندان شهدا از روزي خود مي زنند و به جبهه مي فرستند اين طوري نمي كنيم…خدا شاهد است اگر تو و اين دكتر كه مسؤول بهداشت و بهداري لشكر هستيد اينجا نبوديد بقيه خرماها را هم مي شستم و با خود مي بردم!
حلبي خرمايي كه آقا مهدي پيدا كرد ظاهرش چنان بود اگر من مي ديدم شايد هيچ توجه اي به آن نمي كردم. ولي آقا مهدي از خرماهاي خراب آن هم نمي توانست بگذرد.
آقا مصطفي آمده بود، آماده شديم تا براي توجيه منطقه به جلو برويم در حالي كه به طرف قايق مي رفتيم آقا مهدي گفت:
- آقا طيب! خدا خيلي مهربان است. ما اينجا مدتي به خاطر خداكار كرديم علاوه براينكه درآن دنيا اجرش را مي دهد در اين دنيا هم اجرش را پيشاپيش مي دهد.
متوجه منظور آقا مهدي نشدم براي همين پرسيدم« اجري كه در اين دنيا داد چه بود؟!»
- طيب مگر نفهميدي؟ پس آن يك حلبي خرما چه بود؟ آن حلبي خرما اجر و پاداش كار امروز ما بود. براي همين مي گويم خدا خيلي مهربان است حتي نگذاشت عرقمان خشك شود!
چقدر فهم ما از اتفاقات متفاوت بود و چقدر ما معمولي و سطحي فكر مي كرديم. آقا مهدي با معرفت ديگري به پيرامون خود نگاه مي كرد و براي همين كاملأ از ديگران متمايز بود. (پاورقي Dirol
□ ماشين غذا مورد هدف آتش دشمن قرار گرفته بود و تا ساعت 12 نصف شب خبري از شام نبود، در سنگر تداركات گروهان نشسته و منتظر بودم تا اگر غذا رسيد آن را به پاسگاهها و كمين ها برسانم.
صداي راننده در ميان صداي گلوله هاي دشمن به گوش مي رسيد كه من از سنگر خارج شدم.
- مسؤول تداركات!…مسؤول تداركات گروهان!
قابلمه هاي بزرگ گروهان را بدست گرفتم و به طرف تويوتا به راه افتادم.تاغدا را بكشند، من به طرف سنگر سكاندار رفتم تا از خواب بيدارش كنم و غذا رابه پاسگا هها و كمين هاي گروهان برسانيم، هنوز چند قدمي به سنگر مانده بودكه متوجه آقا مهدي و آقا مصطفي مولوي شدم كه براي رفتن به جلو آماده مي شدند.
آقا مهدي تا مرا ديد پرسيد« برادر ! شما نگهبان هستيد؟» جواب دادم:« نه آقا مهدي مسؤول تداركات گروهانم» علت تأخير غذا را توضيح دادم و اشاره كردم كه مي خوم سكاندار رااز خواب بيدار كنم تا به پاسگا هها و كمين ها غذا برسانيم.
- بيدار كردن يك رزمنده آن هم در اين ساعت از شب گناه دارد. آنها خسته هستند و شما هم راضي نشويد سكاندار از استراحت شبانه محروم بماند…خدا شما را اجر دهد بيا راهنمايي كن تا با قايق من غذا را به بچه ها برسانيم.

با اينكه دوست داشتم مدتي هر چند اندك را همراه آقا مهدي باشم ولي كاري كه آقا مهدي از من مي خواست شدني نبود. فرمانده لشكر مي خواست كارش را ول كند و برود دنبال پخش غذا.
- نه آقا مهدي…سكاندار خودش سپرده بودكه وقتي غذا آمد بيدارش كنم…در عين حال شما كارهاي مهم تري داريد.
- نه مؤمن! كار، كار است. اجر شما در نزد خدا بيشتر از اجر امثال ماست. بگذار لااقل براي يكبار هم كه شده منهم پا به پايتان بيايم.
بالاخره با اصرارايشان قابلمه ها رابه داخل قايق برديم و به طرف خط حركت كرديم.
سكان در دست آقا مهدي بود و قايق در آبراههاي پر پيچ و خم به جلو مي رفت ومن از اينكه در كنار فرمانده لشكر بودم خوشحال بودم ولي وقتي از ذهنم مي گذشت كه آقا مهدي براي چه كاري بامن همراه شده،‌ از خود خجالت مي كشيدم و نمي دانستم اگر فرماندهان گردان مرا با اين وضعيت ببينند بامن چه برخوردي مي كنند.

آتش دشمن همچنان مي باريد و گلوله ها گاه به گاه در آبراهه ها فرود مي آمد و آب را به سر و رويمان مي پاشيد. آقا مهدي، تا ديد من از خجالت سر به زير انداخته ام سكوت را شكست.
- برادر…شما چرا هنگام انفجار گلوله ها سر خم نمي كنيد؟
- راستش آقا مهدي ما عادت كرده ايم . از صداي قبل از انفجار تشخيص مي دهيم كه گلوله به كجا اصابت مي كند.
- از كجا اعزام شده ايد؟
- از تبريز.
- آفرين به شما رزمندگان كه چنين جسور و بي باك هستيد…در چند عمليات شركت كرده اي؟
- آقا مهدي! آنقدر زياد نيست كه ارزش گفتن داشته باشد…ولي خدا توفيق داده و در عمليات همراه رزمندگان بوده ام.
- حاضري در عمليات آينده هم شركت كني؟
- چراكه نه ! آقا مهدي! ما براي همين اينجا هستيم…در ضمن من با يكي از دوستان شهيدم كه قبل از شهادتش در لشكر با هم بوديم در علم رؤيا پيمان بسته ام كه تا رمقي در جان دارم و تا زماني كه جنگ ادامه دارد از جبهه هاي نبرد دور نباشم.

به اولين پاسگاه رسيده بوديم. ساعت يك بامداد را نشان مي داد. يك ساعت با آقا مهدي در راه هم صحبت بوديم ولي اين يك ساعت چه زود گذشته بود. بچه هايي كه براي گرفتن غذا مي آمدند با ديدن آقا مهدي دستپاچه مي شدند و همرزمان خود راخبر مي كردند و به استقبال آقا مهدي مي آمدند. گرسنگي و دير رسيدن غذا، از يادها مي رفت و هر كس با عشق و علاقه اي خاص با آقا مهدي احوالپرسي مي كرد. آقا مهدي از يك يك آنها به خاطر تأخير غذا پوزش مي خواست و بسوي پاسگاه وكمين ديگر به راه مي افتاديم. (پاورقي 9)
□ كار انتقال بلم ها و قايق ها به جزيره شروع شده بود. تريلرها به جهت حفظ اطلاعات ، نصف شب به جزيره مي رسيدند و بعداز انتقال قايقها به داخل آب، قبل از روشنايي صبح جزيره را ترك مي كردند.
اهميّت كار ايجاب مي كرد كه كار در زمان مشخص تمام شود. قايقها را براي استتار به ميان نيزار مي كشيديم و رويشان را با ني مي پو شانديم. كاغذ، تخته و بقيه چيزهايي كه براي محكم كردن قايقها روي تريلر استفاده مي كردندجمع آوري و پنهان مي شد و قبل از طلوع آفتاب منطقه به وضعيّت عادي برمي گشت. آقا مهدي اغلب شبها در كنار ما حاضر مي شدو به كار ما نظارت مي كرد.
آن شب،‌ آقا مهدي روي يك تكّه پل شناور در وسط آب ايستاده بود و راننده جرثقيل را راهنمايي مي كرد تا قايقها را به داخل آب بياندازد. صداي جرثقيل موجب شده بود كه صداي آقا مهدي به ما نرسد و براي همين آقا مهدي با صداي بلندي صحبت مي كرد و از بس به سر و رويش آب پاشيده شده بود، سراپا خيس بود. مي دانستيم كه بايد تا پايان كار خودش حضور داشته باشد و قبول نمي كند كه برود و استراحت كند. به استتار قايقها مشغول بودم كه متوجه شدم يكي به سوي من مي آيد.
- آقاي باكري شما هستيد؟
از برادران ارتشي بود، اينجا چكار مي كرد؟ گقتم:
- نه من نيستم…چه كارش داريد؟
- ما از لشكر 28 كردستان آمده ايم. با ايشان جلسه داريم. بايد سريعأ ايشان را ببنيم.
وقتي او با من صحبت مي كرد بقيه همراهانش هم آمدند از سر و و ضعشان معلوم بود كه فرماندهان لشكر هستند. بعدأ شنيدم كه در اين عمليات قرار است لشكر كردستان به عنوان پشتيبان ما عمل كند. با اشاره دست، آقا مهدي را كه داخل آب قايقها را جا به جا مي كرد به آنها نشان دادم، تعجب مي كردند كه فرمانده لشكر و استتار قايق،‌ آن هم شب و داخل آب!
- شما همين جا باشيد…تامن صدايشان كنم.
به طرف آقا مهدي حركت كردم. فرمانده لشكر 31 عاشورا سرپا خيس روبروي من ايستاده بود. (پاورقي 10)
□ آقا مهدي در قرارگاه جلسه داشت و من بايد ايشان رابه جلسه مي رساندم. آقا مهدي كه سوار شدگفت:« تند برو تا به جلسه برسم»
هنوز از جزيره خارج نشده بوديم، تويوتا به سرعت پيش مي رفت. در كنار راه چند نفر ايستاده بودند و براي ماشين دست تكان مي دادند. آقا مهدي حساسيت خاصي داشت كه راننده ها، آنهارا حتمأ سوار كنند. ولي اين بار فرق مي كرد و اگر مي خواستيم معطل شويم وقت جلسه مي گدشت. پايم روي پدال گاز بود و ماشين هوا را مي شكافت و پيش مي رفت، ناگهان آقا مهدي گفت:
- مگر --------------- ها را نديدي؟…ماشين را نگهدار.
- آقا مهدي! شما خودتان گفتيد كه با سرعت بروم تا به جلسه برسيد من براي همين نگه نداشتم.
- نه برادر! كار ما هر چقدر هم مهم باشد. سوار كردن بسيجيها از آن مهم تر است، برگرد آنها را سوار كن! (پاورقي 11)
□ از جزيره به طرف عقب برمي گشتم، گلوله هاي توپ و خمپاره هم مثل نقل و نبات مي باريد! هنوز راهي نرفته بوديم كه ماشين پت پتي كرد و خاموش شد. ماشين را به كنار جاده كشيدم و پياده شدم تا ببينم چه شده است.
در جاده رفت وآمد و ماشينها زياد بود و آتش دشمن هم نگراني را بيشتر مي كرد، كمي پائين تر از من يك تويوتا آمبولانس ايستاد. مي خواستم بروم بگويم« آخه تو اينجا چرا ايستاده اي؟! اينقدر اطراف جاده را مي زنند،‌من و تو هم شده ايم گرا» (پاورقي 12) ولي پشيمان شدم و به طرف موتور ماشين برگشتم. اگر زياد طول مي كشيد، امكان داشت گلوله اي درست بيافتد روي ماشين. ولي هر چه سعي مي كردم نمي توانستم راهش بيندازم. به قسمت هاي مختلف اش نگاه كردم ولي هر چه استارت مي زدم روشن نمي شد. تصميم گرفتم، بروم ببينم آيا راننده آمبولانس مي تواند كمك كند،‌ هنوز چند قدمي نرفته بودم كه چهره آقا مصطفي را داخل آمبولانس تشخيص دادم و نزديك شدم. آقا مهدي هم داخل ماشين نشسته بود. خواستم برگردم كه پياده شدند و بعد ا احوالپرسي علت ايستادنم را پرسيدند. از قرار معلوم وقتي ديده بودند ماشين از تويوتاهاي لشكر است نگران شده و همانجا منتظر مانده بودند.
اشكال ماشين كه برطرف شد، من خداحافظي كردم و به راه افتادم و آنها هم تا پشت منطقه عملياتي پشت سرمن مي آمدند تا اگر ماشين با اشكال مواجه شد من تنها نباشم! (پاورقي 13)

---------------------------------
پاورقي‌ها:
(پاورقي 1) عليرضا يزد اني
(پاورقي 2) احمد بيرامي
(پاورقي 3) فريدون نعمتي
(پاورقي 4) عبد الرضا اكرمي
(پاورقي 5) دكتر اسما عيل جبارزاده
(پاورقي 6) طيب شاهيني
(پاورقي 7) قي ساوا غذايي است محلي كه به خرما و روغن درست مي شود.
(پاورقي Dirol طيب شاهيني – دكتر اسماعيل جبارزاده
(پاورقي 9) محمد رضا تقي زاده توانا
(پاورقي 10) حميد گودرزي
(پاورقي 11) حميد شكري
(پاورقي 12) از اصطلاحات ديده باني مربوط به هدايت آتش.
(پاورقي 13) يداله يدي

شهيد عباس كريمي:تمام ابرقدرت‌هاي دنيا روي مسئله‌ي جمهوري اسلامي بسيج شده‌اند. نه روي تجهيزات و نيرو، بلكه بدانيد همه‌ي حساب‌ها، روي روحيه‌ي ماست.مي‌گويند اين نيروها در اين هواي نامساعد از همه چيز خود گذشته، به ميادين جنگ آمده‌اند. اين براي آنها مسئله است، اين براي آنها غير قابل حل است.

به گزارش سایت ساجد ، 24 اسفند سالروز شهادت سردار بزرگ اسلام، «سردار شهيد حاج عباس كريمي» فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) است. كسي كه لبخند در چهره اش هميشه ماندگار بود و اين خود باعث جذب بچه هاي رزمنده به سوي او مي شد.
متن زير سخنراني اين سردار بزرگ است كه چند ماه قبل از عمليات بدر در جمع برادران لشكر 27 محمد رسول الله (ص) ايراد شده است:

بسم‌الله الرحمن الرحيم
« اللهم انا نرغب اليك في دولة كريمه تعزبها الاسلام و اهله و تذل بها النفاق و اهله»
با درود و سلام بر ارواح طيبه شهداي اسلام به خصوص شهداي بزرگوار و سرداران عمليات خيبر؛ چون برادر حاج ابراهيم همت فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و ياران عزيزش همچون شهيد زجاجي، شهيد كارور و شهيد حسن زماني و شهيد عبدالله كه از مسوولين و فرماندهان گردان‌هاي لشگر بودند و به عنوان خدمت گزاران و به عنوان انسان‌هاي مخلص و پاك از همه چيز خود در رابطه با اين انقلاب گذشتند و جان خويش را فدا كردند، تا اين انقلاب و اسلام بماند. امروز ما در يك چنين مكان مقدسي جمع شده‌ايم. اين را شما يك امر ساده و سهل مي‌پنداريد، اگر ما بررسي بكنيم و به گذشته برگرديم، نتيجه مي‌گيريم كه تجمع در اين مكان مسئله‌اي بسيار با اهميت و با ارزش است.
كربلاي جنوب، مكاني كه در آن هستيم، وجب به وجب آن با اهداي خون شهدايي بس بزرگوار به دست ما آمده است. اين عزيزان ما فدا شده‌اند تا ديگر رزمندگان ما از بركت خون پاك ياران با وفاي امام عزيزمان، توانسته‌اند اين مزدوران ظالم كثيف و اين جباران فاسد را از اين سرزمين مقدس، از سرزمين «سلمان فارسي» دور كنند و اين‌ها را از اين منطقه بيرون بيندازند. اين كار، كار بسيار با ارزشي است.
ما گذشته را هرگز نبايد فراموش كنيم، در همه دوران‌ها بايد ببينيم كجا بوديم؟ چه بوديم؟ و از كجا آمده‌ايم و به كجا مي‌رويم؟ اين انقلاب اسلامي فقط يك بُعد ندارد (فقط نيروي نظامي تنها نمي‌خواهد )، نيروي نظامي فقط در مقطعي از زمان مورد احتياج است و اين يك بعد انقلاب است، انقلاب ابعاد (معنوي، سياسي و اقتصادي) ديگري هم دارد. پس ما كه نيروهاي اين انقلاب و بازوان اين انقلاب هستيم و از آن حمايت و با آن حركت مي‌كنيم و براي آن خون مي‌دهيم، بايد در جريان ديگر ابعاد آن نيز قرار بگيريم. اگر از وضعيت اقتصادي اين كشور پرسيدند، بايد آمادگي جوابگويي را داشته باشيم و بدانيم از نظر اقتصادي در اين مملكت چه مي‌گذرد. از خود بپرسيم كه آيا اين امكاناتي كه براي ما فراهم مي‌شود، همين جور ساده فراهم مي‌شود يا اين كه هر چه جنگ به درازا كشيد، مشكلات و سختي‌هاي تهيه وسايل و امكانات مشكل‌تر مي‌شود. شما بايد بدانيد كه اين گلوله كلاشينكف و يا آر.پي.جي و يا غيره كه امروز شما مصرف و شليك مي‌كنيد، به چه صورتي و با چه بودجه‌اي تهيه مي‌گردد تا به اين جا براي مصرف مي‌آيد و به دست شما مي‌رسد! گذراندن دوره‌هاي آموزشي و تمرينات تيراندازي و آماده شدن براي عمليات و اين مانورها را بايد بدانيد كه به چه ترتيب و از چه كانال‌هايي تهيه و تدارك مي‌شود! زياد وارد جزئيات نمي‌شويم، از مسائل اقتصادي همين بس.
مسائل را به طور كلي مي‌گوييم تا خود برادران با اين مقدمات در جريان امور قرار بگيرند، اما اصل مطلب كه ان‌شاءالله قضيه آن را هم مطرح مي‌كنيم و بعد سياسي قضيه هم يكي از ابعاد اين انقلاب است كه عزيزان بايد در جريان آن نيز قرار بگيرند و از وضعيت سياسي كشورمان باخبر شوند. ما بايد تحليل‌گر باشيم، بايد بررسي و تحقيق بكنيم و اطلاعات لازم را نسبت به مسائل سياسي جاري در كشور و منطقه كسب كنيم. چه در سخنراني‌ها و چه در نوشته‌ها و چه در انتشارات و نشريه‌ها دنبال اين مطالب باشيم و اين مطالب را كسب كنيم و تك‌تك تحليلگر اين‌گونه مطالب باشيم. اگر شما يك بررسي در رابطه با حزب بعث عراق انجام بدهيد، مي‌بينيد كه تمام مسوولين مملكتي عراق از فرمانده كل تا رده‌هاي پايين در مرحله‌ي اول بايد حزبي باشند، بايد بعثي باشند؛ يعني تمام مسائل حزب بعث را بدانند. فرماندهان نظامي آن كشور قبل از نظامي بودن بايد حزبي باشند و اگر نباشند و نتوانند در رابطه با حزب بعث بحث بكنند و نتوانند خط‌ مشي حزب بعث را در نظام خودشان و در سازمان خودشان پياده كنند، به آن افراد مسووليتي واگذار نمي‌كنند و اصلا به اين مسئله فكر كرده‌ايد كه مردم عراق چرا انقلاب نمي‌كنند؟ هيچ به اين امر انديشيده‌ايد كه چرا در آن جا فشار اين قدر زياد است؟ آيا مردم عراق نمي‌توانند از انقلاب و از اين حركت ما تجربه كسب نموده، آن را به كاربندند و صدام و حزب بعث را سرنگون كنند؟ چرا، اما ضعيف هستند و خيلي هم ضعيف! از يك طرف حكومت (به واسطه‌‌ي پشتوانه‌ي ابرقدرت‌ها) ظاهرا قوي است. آمده اين انقلاب اسلامي كشور ما را تحليل و بررسي كرده و عوامل و علل شكست طاغوت را يافته و اين كه چه نيرويي باعث حركت توده‌ي مردم شد را شناخته.
روحانيتي كه رهبري مردم را به عهده داشتند و مردم را هدايت مي‌كردند، شناسايي نموده است. خود شما هم در جريان اين امر هستيد كه در تظاهرات ما چه كساني پيش‌قدم بودند، آيا غير از روحانيت بودند؟ در هر تظاهراتي كه جلوي آن روحانيت بود، آن تظاهرات از شكوه و اطمينان و عظمت بيشتري بهره‌مند بود و مردم هم در آن با خيال راحت شركت مي‌نمودند. عراق آمده و اين مسائل را تجربه كرده، اولين كار آنها بركناري و نابودسازي اين قشر بود، مخصوصا آنهايي را كه در خط انقلاب بودند و يك مقدار درس از امام گرفته و شاگردي امام را كرده بودند! آنهايي را كه حتي يك مقدار كم هم شاگردي امام را كرده بودند، به شهادت رساندند و آنهايي را كه در خط خودشان هستند، حفظ كرده و تقويت نمودند. اگر كسي دو يا سه بار پشت سر هم در مسجد نمازش را بخواند، به او مشكوك مي‌شوند و تعقيبش مي‌كنند تا بفهمند طرف چه كاره بوده؟ آيا مسلمان است و ادعاي مسلماني مي‌كند؟ اگر چنين بود فوري نابودش مي‌كنند. مردم در كوچه و خيابان تحت كنترل سيستم تشكيلاتي حزب بعث هستند و اين حزب داراي سيستم تشكيلاتي و شبكه‌ي اطلاعاتي بسيار قوب است. خط كلي را از سازمان سيا مي‌گيرد؛ چرا كه عناصر، عناصري هستند كه در سازمان‌هاي جاسوسي و اطلاعاتي سياي آمريكا تربيت شده‌اند، علمشان را از آمريكا و اسرائيل كسب نموده‌اند. اين كه بيان گزارش است، چه رسد به ساير عناصري كه دارند.
روي همين اصلي در كليه‌ي دواير چه نظامي و چه غيرنظامي حاكميت دست اعضا و وابستگان حزب بعث است و اين‌ها اگر موردي حتي در سطح بالا ببينند، به طوري كه حركات مشكوك از او صادر گردد، بلافاصله او را از كار بركنار و سرنگون مي‌كنند، حتي اگر برادر خود صدام هم باشد كه اين كار در مورد برادر صدام هم انجام شد؛ يعني برادرش را از مسووليت اطلاعات عراق بركنار نمود و علت آن اين بود كه بارزان تكريتي كه برادر صدام بود، با مسئله‌ي ادامه‌ي جنگ مخالفت نمود و بر سر اين مسئله بين اين دو برادر اختلاف افتاد و نتيجه‌اش هم بركناري وي از اين مسووليت شد.
بارزان مي‌گفت اين جنگ بر اقتصاد و بر سياست و به طور كلي بر همه چيز ما لطمه مي‌زند و ما نبايد اين قدر لجباز باشيم و اگر دستوري به ما دادند و در اجراي آن خود را آزموديم كه خارج از توان ماست و موفق به اجراي آن نيستيم، بايد يك قدر كوتاه بياييم و از طرفي بعضي از كشورهاي عربي هم اين خط فكري را تأييد مي‌كردند.(با شناختي كه از انقلاب اسلامي ايران و مردم و حركات توده‌هاي محروم و مسلمان سراغ داشتند) مي‌گفتند عراق نبايد زيادي در جنگ با ايران شركت بكند؛ چرا كه اين جنگ با اين شيوه‌ي دفاعي ايران باعث فلج شدن همه چيز عراق مي‌شود، همين طور كه در حال حاضر فلج شده است كه خود صدام هم در تحليل‌ها و صحبت‌هايش به اين امر اقرار دارد. از طرفي هم صداي بازرگانان آن كشور در آمده است و بازاري‌ها هم همين طور! شركت‌هاي خارجي همه سر و صدايشان بلند شده است و اعتراض دارند. صدام هم با اين جمله:« آقا جنگ است و چهار سال جنگ شوخي نيست»، بر ضعف و نارسايي‌هاي موجوددر كشورش اعتراف نمود. اين مسائل بود كه دست به دست هم داد و موجب بركناري برادر صدام شد و همين بركنار نمودن صدها مخالف است كه باعث مقاومت حكومت بعث شده است. تا كسي صدايش درآيد و نواي مخالفت سر دهد، بركنار و سرنگون مي‌شود. اگر تازگي‌ها روزنامه خوانده باشيد، نوشته‌اند كه صدام به قول سياستمداران خودش دست به يك سري كارهاي ناشايستي زده است، از آن جمله: عوض كردن فرمانده‌ي ارتش و جابه جا كردن بي‌موقع دو سه نفر از مسئولين آن. مي‌دانيدن انگيزه و دليل اين تعويض و جابه‌جايي چيست؟ به آن دليل است كه صدام حس كرده با بودن اين افراد در اين پست‌ها آن جناح تقويت و حزب بعث رو به ضعف مي‌رود كه آمد فرمانده‌ي ارتش عراق را عوض كرد و از رده‌هاي پايين كه وابسته به حزب بعث بودند، آورد بالا و جانشين اين‌ها گردانيد، تا مقاومت و بقاي خويش را تقويت نمايد و افراد رده‌ بالايي را كه مورد سوء ظن مي‌باشند، بركنار كرد.
با اين افراد و سربازان عراقي كه اسير مي‌شوند، وقتي صحبت مي‌شود از جنگ چنان تحليل جالبي مي‌كنند و در رابطه با مسائل عربيت و عجميت و تجاوز عجم و عرب و اين كه ايراني‌ها مي‌خواهند به حقوق عرب تجاوز كنند و اعراب را از بين ببرند، تحليل‌هايي دارند.
دولت و حكومت عراق افرادش را اين چنين توجيه كرده است تا آنها را به صحنه‌ي نبرد بكشاند، اين از تشكيلات كل عراق اما مسئله‌ي خفقان حاكم در كشور عراق و از طرفي هم مثل جنبيدن ملت محروم آن كشور. اينها اين حركات و اين آثار را از محرومان ملت ايران تجربه نكردند و هنوز در ذلت و خواري به سر مي‌برند. آخر تا كي بايد اين طور باشد؟ تاكي؟ اگر اين‌ها مثل امت حزب‌الله ايران كه چه در قبل از انقلاب و چه در دوران انقلاب و چه بعد از انقلاب رهبران خودشان را حفظ و حمايت مي‌كردند، مي‌آمدند مثل ملت ايران ------------ خودشان را پشتيباني مي‌كردند، چه آن زماني كه ------------ در زندان طاغوت بود و چه در زمان تبعيد امام به تركيه، كه ملت‌ با ايثار و فداكاري و مقاومت در مقابل حكومت جبار شاهنشاهي با دادن خون و قبول زندان از پا نيفتاد، اين سرنوشت اوست. اما اين‌ها(ملت عراق) اين را نكردند، ضعيف جنبيدند و موفق نشدند و بعثيون بر آنها فائق آمدند و همين مسئله باعث ضعف مدام و نداشتن قدرت انقلاب و قيام آنهاست و ما هم نبايد از آنها انتظار انقلاب و قيام داشته باشيم؛ زيرا ظالم بر آنها مسلط است و ما بايد به كمك آنها برويم و آنها هستند كه به ما اميدوارند و از ما انتظار حركت به موقع و سرانجام سرنگوني صدام و حزب بعث را دارند.
البته برخي از مسوولين آنها(كه در ايران هستند) و هر جا مسئله و مشكلي پيش مي‌آيد، فوراً به خدمت امام مي‌رسند و عرض مي‌كنند: آقا ما گرفتاري‌مان اين است و اين مشكل برايمان پيدا شده است و اين هم نيرو، اين هم برنامه‌ي ماست، كه امام هم رهنمودهاي لازم را در زمينه‌هاي موجود مي‌دهند كه: برويد مردمتان را ارشاد كنيد، برويد آنها را آگاه كنيد، برويد از درس و حماسه‌هاي اين ملت(ملت‌ايران) براي آنها بازگويي كنيد. بگوييد كه اين حماسه‌ها را سرمشق زندگي خود قرار دهند و حركت كنند. خوب، الحمد‌الله آن تعدادي كه از عراق فرار كرده‌اند و به اين جا آمده و سازمان پيدا كرده‌اند و مشغول گذرانيدن آموزش‌ها و مانورهاي لازم هستند تا ان‌شاء الله در يك چنين تجمعاتي در آينده‌ي نزديك حركات و مقاومت‌هاي لازم را براي آزاد‌سازي ملت مسلمان عراق انجام دهند.
ولي نبايد از برادران انتظارات زيادي داشته باشيم، اما اين حركت و اين انقلاب باعث شده است كه مسلمانان دنيا علاوه بر مسلمانان عراق در انتظار بنشينند.
همان ملل كشورهاي عرب هم از خود ضعف نشان دادند. ديگر زياد وارد جزئيات نمي‌شويم. شايد مشكلاتي هم غير از اين مسائل داشته باشند، اما به هر حال مستضعفين جهان نتوانسته‌اند از اين ملت و اين انقلاب سرمشق بگيرند و جلوي حكام و سلاطين جور بايستند. در حالي كه خود بر ظالم بودن حكام حاكمه بر كشورهاي خويش اقرار دارند، كه حكام دست كمي از حكومت شاهنشاهي در كشور ما ندارند؛ مثلا در مصر با آن عظمت كه بر همه سيستم كاري آن آمريكا حاكم است و آن عنصر فاسد و آن نامباركي كه در رأس كار است، در كلاس‌هاي آمريكايي صهيونيستي دوره‌هاي لازم را گذرانيده و حكومت را در دست گرفته است، با اين وجود باز مي‌بينيم كه هر روز يا هر چند روز يك بار و هر چند مدتي يك مرتبه در سازمان‌هاي نظامي‌شان تغييراتي رخ مي‌دهد و راديوشان اعلام مي‌كند:200 يا 500 نفر از انقلابيون را دارند محاكمه مي‌كنند، كه اين‌ها حقايقي است كه در ممالك اسلامي جاري است. مخصوصا در بين ملل مسلمان كشورهاي عرب، مصر، كه اين امر حكايت از فعاليت ها و كار كردن ملل مسلمان دارد، اما كارشان محدود است، گسترده نيست و نتوانسته‌اند به آن صورت موفق باشند، اما نااميد نيستند. با هر كدام از اين افراد مسلمان كه براي بازديد به اين كشور مي‌آيند صحبت مي‌كنيم، مي‌بينيم خيلي مسئله و خيلي درد دل دارند و مسائل شان را اين قدر سوزناك و دردناك مطرح مي‌كنند و پس از طرح مطالب و مسائل شان سؤال مي‌كنند: شمايي كه خودتان را از چنگال شياطين و حكام جور نجات داديد، پس كي مي‌خواهيد بياييد و ما را نجات بدهيد؟ اين نيست كه تنها شما برادران عزيز، انقلابي و با انقلاب اسلامي باشيد. وقتي مسئله‌ي بررسي كردن را مطرح مي‌كنيم، آيا منظور اين است كه تنها ما خودمان هستيم، آيا اين ملت و اين كشور تنهاست كه با اين كار مي‌كند يا ملل ديگري هم غير مستقيم با ما هستند؟
در عمل مي‌بينيم بله، با ما هستند. در نشريه‌هاي روز مي‌خوانيم: از كشور كويت مقدار قابل توجهي جواهرات و دارو براي رزمندگان اسلام ارسال شد و كشتي كشتي دارو و كمك‌هاي مردمي براي رزمندگان ما مي‌آيد. از كشور همسايه، سوريه كه هنوز هم كه هنوز است كمك‌هايشان در داخل لشگر مشهود و موجود مي‌باشد. زمان رفتن برخي از برادران به كشور سوريه اين خواهران مسلمان عراقي كه از آن جا اخراج شده‌اند، در داخل سوريه و خود ملت مسلمان سوريه كمك‌هايي كردند كه بسيار قابل توجه است و اين ملت مسلمان لبنان كه واقعا سخت اميدوارند و حركات شما را لحظه شماري مي‌كنند، اين‌ها هر چي داشتند از جواهرات و پول و غيره همه را در اختيار برادران عزيز مسوول كه به آن جا رفته بودند، گذاشتند تا به رزمندگان برسانند. با وجود اين همه فشار و كنترل كه روي مردم اين كشورهاست، باز غير مستقيم به ما كمك مي‌كنند.
پس ما بايد بدانيم كه در به دوش كشيدن اين بار مسووليت تنها نيستيم و ديگران هم در ياري و مساعدت ما كوشا هستند. اما مسووليت سنگين بر دوش ماست، اگر ان شاء الله به حول و قوه‌ي الله براي نابودي حكام بعثي عراق و دفع كامل متجاوز وارد كشور عراق شديم، بسياري از مشكلاتمان حل مي‌شود؛ يعني همين مسلمانان عراق كه الان زير فشار بعث هستند، در به دوش كشيدن اين بار سنگين با ما به طور مستقيم شريك مي‌شوند كه ان شاء‌الله با همين توده‌ي مستضعف عراق به سوي هدف نهايي مان حركت مي‌كنيم و به سوي قدس عزيز پيش مي‌رويم.
پس اين مشكلات را بايد تحمل كنيم تا به پيروزي كامل برسيم. وقتي كه وارد كربلا شويم، بارمان سبك مي‌شود. آنها هم كمك مي‌كنند، قوي مي‌شويم، البته كه الان هم قوي هستيم، الان هم جمهوري اسلامي در دنيا به عنوان يك ابرقدرت مطرح است. اين نيست كه شما يك وقتي فكر كنيد كه با كمبود وسيله مواجه هستيد يا با كمبود نيرو؛ چرا كه شياطين مي‌دانند كه عراقي‌ها از نظر تجهيزات و امكانات از ما قوي‌تر هستند و از نظر موشك‌ها، هواپيماها و ديگر تجهيزات عراق و حمايت ابرجنايتكاران از صدام.
در عمليات افتخارآفرين خيبر صدام نهايت زورش را و نهايت تكنيك و تجهيزاتش را به كار برد، از بمب شيميايي هم استفاده كرد، اما ديديد كه چه به سرش آمد و علنا هم اعلام كرد كه هر وسيله‌اي به دستش برسد، عليه ما استفاده مي‌كند و چنين هم كرد و حرفش را به مرحله اجرا و عمل كشيد. اما با اين همه قدرت و تجهيزات هوايي، زميني و دريايي از سوي ابرجنكايتكاران نتوانست حدود دويست كيلومتر جزاير مجنون را پس بگيرد، علت چيست؟ مسئله كدام است؟ اگر حساب، حساب مادي باشد، اين‌ها حساب آن را كردند، اما نتوانستند موفق بشوند. نه حساب كامپيوتري و نه حساب مادي، همه از بين رفتني است و از بين هم رفته است و اين‌ها ديگر طرد شده‌اند و رويشان خط قرمز كشيده شده است.
حساب، حساب معنويت است، حساب، حساب قدرت الهي است. الان تمام ابرقدرت‌هاي جنايتكار دنيا روي مسئله‌ي جمهوري اسلامي بسيج شده‌اند و تحليل و تجهيز مي‌كنند، نه روي تجهيزات و نه روي نيرو و نه روي هواپيما و تانك و غيره، اين‌ها براي آنها هيچ است و آنها اطلاعات كامل دارند و مي‌دانند، از وضعيت ما باخبر هستند. مي‌دانند كه ما چه وضعي داريم، اين نيست كه ما بخواهيم پرده‌پوشي كنيم، سازمان‌هاي اطلاعاتي آنها از همه چيز ما باخبرند، پس روي چه چيز ما حساب مي‌كنند؟ بدانيد همه‌ي حساب‌ها، روي روحيه‌ي ماست. مي‌گويند اين نيروها و اين تيپ‌ها و لشگرها دو ماه، سه ماه، چهارماه، پنج ماه با يك پيام از همه چيز چشم پوشيده و در اين هواي نامساعد و اين وضعيت غير قابل تحمل در اين هواي داغ و آفتاب سوزان و گرد و خاك از همه چيز خود گذشته، به ميادين جنگ آمده‌اند، اين براي آنها مسئله است، در اين مانده‌اند، اين براي آنها غير قابل حل است.

انفجاردراتاق عمل
ساعت 12 ظهر در بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء مشغول گفتن اذان ظهر بودم و بچه های اورژانس و بهداری هم آماده انجام فریضه نماز می شدند . در بیرون اورژانس یک نماز خانه صحرایی بر پا شده بود ، صفوف برای اقامه نماز شکل گرفت .
در همین هنگام مجروحی را به بیمارستان آوردند . من سریع به نزدیک او رفتم ، رزمنده مجروح مرتب ذکر می گفت ، اما صحنه خیلی عجیب آن بود که یک خمپاره 60 میلیمتر به بازوی او اصابت نموده ولی عمل نکرده بود .و او را به روی تخت خوابانده و سریع یک سرم به او وصل کرده و با کمک بچه ها او را به اتاق عمل بردیم . طبق دستور پزشک به علت خونریزی زیاد چند واحد خون به او تزریق کردیم . بعد از آن تصمیم گرفته شد که در همانجا خمپاره بیرون اورده شود . پزشک بیهوشی گفت " این کار خطرناکی است و احتمال انفجار گلوله وجود دارد ، ولی پزشک جراح با توجه به وضعیت بیمار پافشاری می کرد تا این عمل هر چه سریعتر انجام شود . بالاخره تصمیم گرفته شد تا با توکل به خداوند او را عمل کنند . در حین عمل حالت عجیب در اتاق عمل حکمفرما بود ، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتیاط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بیرون آورده شد و عروق که خونریزی فراوان داشت بررسی و جلوی خونریزی گرفته شد ، بعد از آن یک آتل گچی به دست او گرفته و به اتاق ریکاوری منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسین بر لب داشت و شور و حال عجیبی به وجود آمده بود .
این یکی از عجیب ترین جراحی ها بود که در طول جنگ اتفاق افتاده بود چرا که به جای ترکش و .... خمپاره به رزمنده اصابت نموده بود . تعدادی عکس از زمانی که مجروح را به اتاق عمل منتقل می کردیم توسط بچه های اورژانس گرفته شد که در سطح کشور و به خصوص جبهه پخش شد و نمایشگاه های دفاع مقدس در معرض دید همگان قرار گرفت .

مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سايت ساجد


[/HR]

شهید سید مجتبی هاشمی در سال 1319 در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) دیده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده ای مذهبی و متوسط بود که عشق به اهل بیت و علمای اسلام در فضای آن موج می زد.

وی پس از طی دوران تحصیلات متوسطه به ارتش پیوست و به دلیل اندام ورزیده و قدرت بدنی قابل توجهی که داشت عضو نیروهای ویژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهی با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهی بیشتر از ماهیت رژیم طاغوت از ارتش شاهنشاهی خارج و به کار آزاد مشغول شد.

در ایام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پیوستند و تحت تعقیب و کنترل ماموران پهلوی قرار داشت و با کوچکترین بهانه ای به منزل او هجوم آورده و اقدام به تهیه و توزیع اعلامیه و نوار های سخنرانی و تصاویر حضرت امام می نمود و در پوششهای گوناگون، فعالیتهای خود را در تمامی شهرهای استان تهران و حتی استانهای همجوار گسترش داد. خروش میلیونی امت مسلمان در سال 57 سرانجام راه بازگشت حضرت امام را به میهن اسلامی گشود و در 12 بهمن حضرتش خاک کشور را به قدوم خود متبرک نمود.

سید مجتبی نیز به عضویت کمیته استقبال امام در آمد و در آن استقبال تاریخی شرکت نمود. طی 10 روز دهه فجر در محل کار خود که یک مغازه لباس فروشی بود به فروش اقلامی که در انقلاب نایاب شده بود، با قیمتی به مراتب پایین تر از بهای حقیقی آن، اقدام نمود. ضمن اینکه خود نیز با حضور در میادین مبارزه رو در رو بد بقایای رژیم پهلوی، تمام توان خود را صرف پیروزی نهضت اسلامی نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن، او به سرعت نیروهای انقلابی و پر شور منطقه 9 را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی منطقه 9 را تشکیل داد. یکی از همرزمان شهید می گوید:
بچه های این منطقه اشخاصی نبودند که به راحتی قابل مهار باشند و حقیقتاً سازماندهی آنها بعید به نظر می رسید. هر کدام برای خود مرعی بودند، در آن شر و شور انقلاب هم که قدرتی نبود تا اینها را مجاب کند برای شکل پیدا کردن، اما سید مجتبی با آن روح بلند و اعتباری که بین خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موقعیت کامل این بچه ها را دور هم جمع کرد و اینها که همه از سید مجتبی حساب می بردند و حرفش را می خواندند و به این ترتیب یکی از قویترین کمیته های تهران را تشکیل داد و با دستگیری و مجازات عده زیادی از فراریها و ایجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگی به انقلاب کرد.
با شروع غائله کردستان، شهید هاشمی به همراه عده ای از افراد کمیته منطقه 9 در پی فرمان بسیج عمومی حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادی و پاکسازی آن منطقه شرکت نمود.
هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سید مجتبی، به همراه عده ای از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداییان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدین ترتیب اولین نیروی انتظامی نا منظم برای مقابله با تهاجمان بعثیون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد که به گروه فداییان اسلام معروف شد. و سرانجام منافقان كوردل كه نمي‌توانستند شاهد تلاش شبانه‌روزي شهيد هاشمي در پشتيباني رزمندگان اسلام باشند، سرانجام در آستانه ماه مبارك رمضان سال 64 او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشي‌اش از پشت سر آماج گلوله هاي خود قرار داده و به شهادت رساندند.

خیلی بدهکاریم خیلی...


[/HR]


به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، این عکس از تاثرگذارترین یادگار های سال های دفاع مقدس است. جوانی که با لباس خاکی بسیج در این عکس مادرش را در آغوش کشیده ، «حسن بویزه» نام دارد و اهل دزفول است. تنها زمانی که بدانید ، بانویی که در این عکس دیده می شود نیز شهیدی از تبار عاشوراییان است ، به ارزش اسنثنایی این عکس پی خواهید برد. قابل توجه این که جوان بسیجی و مادرش ، هر دو در یک زمان و در کنار هم به شهادت رسیدند. روز 30 مهر ماه سال 1362 ، زمانی که حسن بویزه در خانه و در کنار مادر و برادر و خواهرش بود ، بر اثر اصابت موشک ، به همراه آنان شربت شهادت نوشید. اما حکایت این خانواده به این جا ختم نشد. «حسین بویزه»، برادرِ حسن ، به فاصله کوتاهی از شهادت برادرش عازم جبهه شد و دو سال بعد در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.

از خاطرات روزهای جنگ

...

بعد از توجیه شدن ، من رفتم داخل سنگر انفرادی ( چاله ای که خودم کنده بودم ) و
کیسه خوابم رو ؛ روی خودم کشیدم و موقعی که می خواستم بخوابم ، آماده باش 70
درصد زدند و من پوتین و سینه خشابم را پوشیدم و آماده عملیات شدیم ولی خبری از دستور حرکت نشدم فلذا گرفتم خوابیدم؛ ولی تا ساعت 3 بعد از نیمه شب ؛چند بار از سرما بیدار شدم و البته فکرم مشغول بود که چرا دستور حرکت برای عملیات ندادند

چون نمی تونستم بخوابم ؛ از سنگرم بیرون آمدم و کمی قدم زدم دیدم آقای مشرفیان از زور سرما بلند شده بود

( بنده خدا تو اون سرما وحشتناک کردستان اصلا کیسه خواب نداشت / فکرکنم کیسه
خوابش رو به یکی دیگه داده بود )

کمی با هم صحبت کردیم و دوباره گرفتم خوابیدم که بازم تا صبح چند بار از شدت سرما بیدار شدم وقت نماز صبح بیدار شدم و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم
و وقتی هوا روشن شد بچه ها آتش روشن کردند و کمی گرم شدیم که یک مرتبه حاج ابوالفضل اومد و گفت اماده باشید؛که می خواهیم بخط دشمن بزنیم

و بعد از مدتی از پشت بیسیم دستور حرکت دادند ومن هم رفتم به دسته ها گفتم و آنها هم حرکت کردند خوب معلوم شد عملیات در روز روشن خواهد بود

کمی که حرکت کردیم ؛ رسیدیم به محل فرماندهی گردان ؛که آنجا ظرف چند ثانیه؛ آقای مشرفیان را توجیه کردند در حین حرکت دوتا خمپاره 60 کنارمون خورد که احتمالا یک نفر شهید شد و 7 نفر هم مجروح شدند من و آقای مشرفیان سریع حرکت کردیم و رسیدیم به نهری که کنار جاده آسفالته بود ؛و از اول نهر که وارد آب شدیم جنازه بچه های لشکر 25 کربلا افتاده بود تا محل در گیرمون

( خدا رحمتشون کنه ، وقتی جاده رو از دست عراقیها گرفته بودند ،کنار جاده ، تا سینه هاشون داخل آب بودند ،و بر اثر شلیک راکت هلی کوپتر .و گلوله خمپاره بشهادت رسید ه بودند ،
وداخل نهر پر از جنازه بچه ها بود )

تا محل درگیری دو تا گروهان قمر و حر با همدیگه بخط زدند ، که خیلی سریع چند تا اسیر گرفتند و
سریع نیروها کشیدند جلو و دوتا تپه رو گرفتند ( واقعا عملیات با حالی بود)

بچه ها ماشین ها رو از تپه ها پائین آوردند و بعد از مدتی خشایار هم اومد و
شهدا و مجروحین رو با خودش برد لودرها هم مشغول سنگر درست کردن شدند که متاسفانه بعضی هاشون توسط هلی کوپتر های عراقی منهدم و راننده هاشون یا مجروح و یا به شهادت می رسیدند

خلاصه ؛ گروهانمون رو چیدیم و مشغول درست کردن سنگر شدیم / نزدیکیهای غروب برامون نهار اوردند و هلی کوپتر ها و هواپیمای دشمن هم کم و بیش مواضع ما رو می کوبیدند

بعد از مدتی برگشتیم بمقر اصلیمون تا دو باره سازماندهی بشیم برای عملیات جدید ؛
که بدستور صدام ؛ از شهر حلبچه روبمباران شیمیائی کردند تا مقر گردان ما ؛
که متاسفانه خیلی از دوستانمون در اون بمبارون بشهادت رسیدند و بعضی هاشون هم مجروح شدند

انشاالله که روح همشون عالیه ؛ متعالی بشه و ما هو توفیق شفاعتشون رو پیدا کنیم

منبع:وبلاگ بهاردلها

زمان دورتر لوتی و لوتی گری رسم بود واقعا لوتی معنیه خاصی داشت .
با معرفت.با صفا.ته غیرت.تعصبی رو مذهب و...
دیدی یه سری پخه مخه ادای لوتیارو در میارن
لهجه می یان 1000 تا
دهن کج می کنن
حالا..
این خاطره به نقل از دایی مه اسمشو نمی گم چون می شناسینش بعد ریا می شه
میگفت تو تیپ یه بسیجی داشتیم که اسمش یدالله بود
که لقبش یدی ورم اولدورم بود(به زبان پارسی یعنی می زنم می کشم) یه چاقو کش حرفه ای
اما با مرام ضعیف کشی تو مرامش نبود
می گغت خلاصه عملیات خیبر تموم شد و منو شهید زین الدین(مهدی) تو جزایر مجنون
داشتیم واسه عملیات بعدی نقشه می کشیدیم.و کل نیروها برگشته بودن عقب که یهو
دیدیم یکی گفت حاج آقا چایی




راستیتش اول هردو جا خوردیم برگشتیم دیدیم یدی
سریع بهش گفتم تو اینجا چکار می کنی چرا برنگشتی عقب؟؟؟
چایی رو که تو ظرف قوطی کنسرو ماهی ریخته بود به من داد وگفت: حاجی فرمانده های من
اینجا تو جزیره تک و تنها هستند و شما می گی من بر گردم تا شما نیاید منم اینجا می مونم
خلاصه گذشت تو عملیات بعدی بعد از اینکه عملیات تموم شد از بچه ها یدی رو پرسیدم که کجاست
گفتم کجا؟
که یکی که کمی از ما دورتر بود با صدای گرفته گفت:همون جایی که باید می رفت.
با صدای بلند گفتم شهرستان؟
گفتند حاجی رفت پیش خدا...

خوشا به سعادتش

منبع:پارسی بلاگ وبلاگ علیرضا

بهش گفتم: برگشتنی ، یه خورده کاهو و سبزی بخر


گفت: سرم شلوغه ، می ترسم یادم بره ، روی یه تیکه کاغذ بنویس


همون موقع داشت جیبش رو خالی می کرد


یه دفترچه یادداشت و یه خودکار در آورد گذاشت زمین


برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم رو براش بنویس


یه دفعه بهم گفت: ننویسی ها!


جا خوردم


نگاهش کردم


به نظرم کمی عصبانی شده بود


گفتم: مگه چی شده؟


گفت: خودکاری که دستته ، مال بیت الماله


گفتم: من که نمی خواهم باهاش کتاب بنویسم


دو سه تا کلمه که بیشتر نیست


گفت: نه



خاطره ای از زندگی شهید مهدی باکری


منبع: کتاب نیمه پنهان ماه ، صفحه 35

خاطرات شهید کاوه

1- كودك بزرگ ، طاهره كاوه

گفتم: اصلا چرا بايد اين قدر خودمون رو زجر بديم و پسته بشكنيم، پاشيم بريم بخوابيم. با وجود اين كه او هم مثل من تا نيمه شب كار مي كرد و خسته بود، گفت: نه، اول اينا رو تموم مي كنيم بعد مي ريم مي خوابيم؛ هر چي باشه ما هم بايد اندازه خودمون به بابا كمك کنیم. يادم هست محمود مدام يادآوري مي كرد: نكنه از اين پسته ها بخوري! اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته.اگر پسته اي از زير چكش در مي رفت و اين طرف و آن طرف مي افتاد، تا پيداش نمي كرد و نمي ريخت روي بقيه پسته ها، خاطرش جمع نمي شد.موقع حساب كتاب كه مي شد، صاحب پسته ها پول كمتري به ما مي داد؛ محمود هم مثل من دل خوشي از او نداشت ولي هر بار، ازش رضايت مي گرفت و مي گفت: آقا راضي باشين اگه كم و زيادي شده.

*************

2- سگ هاي آمريكائي ، طاهره كاوه

يك زن و مرد آمريكائي با سگشان آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره كريه آن مرد؛ شكسته بسته حاليش كرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون كرد. زن و مرد آمریکایی نگاهي به همديگر كردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها كسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.محمود روكرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بكشيم. گفتم: براي چي؟ گفت: چون اينا مثل سگشون نجس اند.

*************

3- بايكوت ، طاهره كاوه

خاطرم هست، يك روز دختر بي حجابي آمد توي مغازه خانواده اش از آن شاه دوست هاي درجه يك بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمي كنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و بركت نداره. دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو مي رسم ها! . محمود هم خيلي محكم و با جسارت گفت: هر غلطي مي خواهي بكني، بكن.تمام آن روز نگران بوديم كه نكند مامورهاي كلانتري بيايند محمود را ببرند؛ آخر شب ديديم در مي زنند. همان دختر بود، منتهي با پدرش. خودشان را طلبكار مي دانستند! محمود گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمي خواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود كه دختر با يك سيلي زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخي او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پاي مامورين به آن جا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد؛ توی خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع محمود هيچ وقت به آن ها جنس نفروخت.

*************

4- خانه و خانواده ، محمد يزدي

علاوه بر مربي گري، مسئول كميته تاكتيك هم بود. از آموزش ايست و بازرسي گرفته تا آموزش جنگ شهری و كوهستان را بايد درس مي داد. همه هم بصورت عملي. يك روز بهش گفتم: تو که اين قدر زحمت مي كشي، كي وقت مي كني به خودت و خانواده ات برسي؟ گفت: حالا وقت رسيدن به خانه و خانواده نيست. مكثي كرد و ادامه داد: مگه نمي بيني دشمن تو كردستان و جاهاي ديگه داره چيكار مي كنه؟گفتم اين كه مي ------ درسته، اما بالاخره خانواده هم حقي دارن، حداقل هر از گاهي بايد يك خبر از خانواده ات هم بگيري. گفت: به نظر من تو اين دوره و زمونه، انسان همه هست و نيستش رو هم فداي اسلام و انقلاب بكنه، باز هم كمه. الان اگه لحظه اي غفلت كنيم، فردا مشكل بتونيم جواب بديم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نيست. بدجور به او غبطه مي خوردم.

*************

5- تيرانداز ماهر ، علي آل سيدان

يكي از پاسدارها كه اسلحه يوزي داشت، سركوچه ايستاده بود و داد مي زد:اگه مردي بيا بيرون، چرا رفتي قایم شدي، بيا بيرون ديگه. قصد بيرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجك را كشيده بود و مدام تهديد مي كرد كه اگر به سمتش برود، نارنجك را پرت مي كند بين مردم؛ چند دقيقه اي به همين نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پريد بيرون. تا آمد نارنجك را پرتاب كنه همان پاسدار پاهايش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت اين كار را كرد كه انگار عمري تيرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتيم تيپ ويژه شهدا. يك شب همين خاطره را برای كاوه تعريف كردم، گفت: اين قدرها هم كه مي گوئي كارش تعريفي نبود.پرسيدم مگر شما هم آن جا بودي؟خنديد و گفت: اون كسي كه تو می گی خود من بودم.

*************

6- نيروي آماده ، احمد جاويد

تنها كسي كه با من آمد در سالگردها و هواپيما ها(1) محمود بود، اسناد و مدارك را جمع آوری مي كرد، مي برد بيرون و با سرعت برمي گشت.احتمال اين كه بني صدر، دستور حمله بدهد زياد بود. يكي دو بار كه رفت و برگشت، چشمش به يك مسلسل افتاد كه وسط يكي از بالگردها بسته بودنش! آن را باز كرد و برد يك جاي دورتر، روي زمين مستقر كرد. من كه رفته بودم توی نخش، از كوره در رفتم و با تندی بهش گفتم: می دونی كه بردن مدارك مهم تر از اسلحه هاست؟ چرا اين كار را كردی؟ با تعجب نگاهم كرد و گفت: شايد هواپيماها بخوان دوباره حمله كنن، بردمش تا اگه حمله كردن ازش استفاده كنيم.بعدها فهميدم بعضي از تجهيزاتي كه از هواپيما خارج كرده بود را با خودش برده بود كردستان، تا بر عليه ضد انقلاب و عراقي ها استفاده كند.

1- ارديبهشت 59، حمله ناموفق آمريكا به صحراي طبس.

*************

7- سربازان امام ، سيد هاشم موسوي

بچه ها را جمع كردن توی ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت ا... موسوي اردبيلي برایمان سخنراني كنند. لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پا چسچ=دارها سربازان امام زمان (عج) هستند. كنار محمود ايستاده بودم و سخنراني را گوش مي دادم. وقتي آيت ا... اردبيلي اين حرف را گفتند، يك دفعه ديدم محمود رنگش عوض شد؛ بي حال و ناراحت یک جا نشست مثل كسي كه درد شديدي داشته باشد. زير لب مي گفت:"لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همين اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع اين جوری نديده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت كلاس مي رفت، اول از همه كلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع مي كرد. می گفت: اگر شما كاري كنيد كه خلاف اسلام باشد، ديگه پاسدار نيستید، ما بايد اون چيزي باشيم كه امام مي خواد.

*************

8- آزمون الهي ، محمد كاوه «پد ر شهيد»

از سر شب حالتي داشت كه احساس می كردم می خواهد چيزی به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداری كه ضد انقلاب تو كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه می دي؟ گفتم: بله. اجازه می دم، چرا كه نه، فرمان امامه همه بايد بريم دفاع كنيم. پرسيد: مي دونين اون جا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه؛ احتمال برگشت خيلي ضعيفه. با خنده گفتم: می دونم، براي اين كه خيالش را راحت كنم، ادامه دادم: از همان روز اولی كه به دنيا آمدی، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق كنم. اصلا آرزوی من اين بود كه تو توی اين راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خنديد و صورتم را بوسيد. بعدها به يكی از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهی اش را خوب پس داد.

*************

9- گروه اسكورت ، شهید ناصر ظريف

نرسيده به سقز، يكي از ماشين ها كه ميني بوس بود از ستون خارج شد و شروع كرد به گاز دادن. بعداً فهميديم راننده اش فكر كرده، چون توی شهر هستيم، خطر كمين هم از بين رفته است. زياد فاصله نگرفته بود كه افتاد تو كمين. همان اول كار يك تير به پای راننده مينی بوس خورد. مينی بوس پر از نيرو بود؛ داشت به سمت پرتگاه می رفت. تنها دعا و توسل بود كه به دردمان خورد. يك لحظه ديدم مينی بوس لبه پرتگاه ايستاد.لاستيكش به يك سنگ بزرگ گير كرده است. بچه ها پريدند بيرون و تو سينه كوه سنگر گرفتند. تا محمود خودش را رساند به سر ستون، محمد يزدي با كاليبرش آتش شديدی ريخت روی سر ضد انقلاب. تيربار آخر ستون هم آمد كمك. بيشتر نيروهای تازه وارد، نمی دانستند كمين يعني چه و اين طور جاها بايد چه كار كنند. محمود چند تا از بچه ها را از سمت راست گردنه كشاند بالا. يك گروه را هم از توی جاده حركت داد طرف خود گردنه، جائی كه بيشتر حجم آتش دشمن از آن جا بود. مانده بودم كه تاكتيك محمود چيست و چه نقشه ای دارد، اما مطمئن بودم كه منطقه و دشمن را خوب می شناسد. انتظارم خيلي طول نكشيد؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا ديگر هيچ راهی جز فرار نداشت، فرار هم كرد.

*************

10 - شيفته ی محمود ، ابراهيم پور خسرواني

يكی از بچه ها به شوخی پتويش را پرت كرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم؛ سر محمود شكسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است كه يك برخورد ناجوری با من بكند. چون خودم را بی تقصير مي دانستم، آماده شدم كه اگر حرفی ،چيزی گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل كرد؛ يك دستمال از تو جيبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بيرون. اين برخورد از صد تا توگوشی برايم سخت تر بود. دنبالش دويدم. در حالي كه دلم مي سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه يه حرفی بزن، چيزی بگو، همانطور كه می خنديد گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شكستم، تو حتی نگاه نكردی ببينی كار كی بوده همان طور كه خون ها را پاك می كرد، گفت: اين جا كردستانه، از اين خون ها بايد ريخته بشه، اين كه چيزی نيست. چنان مرا شيفته خودش كرد كه بعدها اگر می گفت: بمير، می مردم.

*************


11- ارزش ضد انقلاب ، علي محمود داوودي

بلنديهای «سرا (1)» دست ضد انقلاب بود، از آن جا ديد خوبی روی ما داشتند. آتش سنگينی طرفمان می ریختند، طوري كه سرت را نمی توانستی بالا بگيری. همه خوابيده بودن روی زمين. برای اين كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگينی را بر شانه ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوی آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود. آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوری نگاهم می كند. گفت: داوودی اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم می درخشيد. با صدايی كه به فرياد می ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پايين بياری، نيروهات منطقه را خالي می كنن؟بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش می آمد، به سمت جلو حركت كرد.

عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستی به شانه ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كنی.

1- از پايگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهای سقز- بوكان قرار دارد.

*************

12- ضد كمين ، حسن سيستاني

نرسيده به روستای سرا، محمود ايستاد. آهسته گفت: كمين! طولی نكشيد كه از سه طرف به ما تيراندازی كردند. در تمام عمرمان، اولين باری بود كه كمين می خورديم. ظرف چند ثانيه، محمود گروه را آرايش نظامی داد. كاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تيراندازی می كرد، تا ضد انقلاب جرأت نكند جلو بياید. مهماتشان داشت ته می كشيد. بايد تا آمدن نيروی كمكي مقاومت می كرديم. در آن اوضاع و احوال محمود تغيير موضع داد و آمد وسط بچه ها. گفت: اين جا جايی است كه اگه چيزی از خدا بخواين اجابت می شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثير عجيبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری كه احساس كرديم بدون نيروی كمكی می توانيم از پس دشمن بر بياييم. با هدايت دقيق و زيركانه ی محمود، پخش شديم تو منطقه تا دورشان بزنيم. در همين گير و دار، نيروی كمكی هم رسيد. از همه طرف روی سر دشمن آتش می ريختيم. آن ها كه اين چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی كردند.

*************

13- بهترين نقشه ، ناصر ظريف

گفتند: روی گردنه(1) كنار جاده، جنازه سه تا پاسدار افتاده بود. محمود گفت: اين طور كه معلومه، ضد انقلاب می خواد باز از ما تلفات بگيره. با نقشه محمود راه افتاديم سمت بانه. اوضاع عادی به نظر می رسيد. روی گردنه، راننده كاميون دور زد و كنار جنازه شهدا نگه داشت. طوری وانمود كرد كه انگار ماشين خراب شده است. يكی از بچه ها سريع پريد پایین و كاپوت ماشين را زد بالا. دو، سه تا از بچه ها افتادند به جان موتور ماشين؛ بقيه هم رفتند سراغ شهدا. بدون هيچ دردسری جنازه شان را آوردند گذاشتند عقب كاميون و باسرعت برگشتيم سمت سقز، پيچ اول را رد نكرده بوديم كه، تيراندازی شروع شد. ضد انقلاب تازه فهميده بود فريب خورده و جنازه ها را از دست داده است، اما ديگر فايده ای نداشت. ما از تيررسشان خارج شده بوديم.

1- گردنه ی خان در 15 كيلومتری شهر بانه.

*************

14- مجازات ، حسن معدنی

فهميديم عده ای تو مجلس عروسيشان، علاوه بر انجام كارهای ناشايست، براي مردم هم ايجاد مزاحمت كرده اند. محمود سريع يك گروه از بچه های سپاه را فرستاد آن جا؛ كه چند نفري را كه مست بودند، گرفتند و آوردند. مدتی گذشت تا آقای معصوم زاده(1) برای هر كدامشان یک حکم صادر كرد. يكي از مجرمان، مردی بود كه فروشگاه لوازم يدكی داشت و ما مشتری دائم اش بوديم؛ مدام می گفت: من بهتون خدمت می كنم، لوازم براتون می خرم، ببخشيد. همه می دانستند محمود اين جور وقت ها ملاحظه غريبه ها را نمی كند. برای همين گفت: بخوابانيد، شلاقش را بزنيد.به خاطر دارم يكی ديگر از آن ها رئيس بانك بود. می گفت: به همه ی شما ها وام می دهم، هر كاری ازدستم بر بياد، براتون انجام می دم، فقط اين بار رو نديده بگيرين. محمود گفت: كسي این جا محتاج وام و پول شما نيست، حكمی را كه برات صادر شده اجرا می كنيم، نه كمتر نه بيشتر.

1- از قضات دادگستری سنندج.

*************

15- محاصره ، علی محمد داوودی

يك شب توی اتاق نشسته بودیم كه صدای تيراندازی بلند شد. ريختيم توی ميدان صبحگاه و به خط شديم. مسئول مخابرات كه صحبت می كرد، فهميديم به ژاندارمری حمله كردند. می گفت: تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زيادی هست، اگر سقوط كنه همه اش دست ضد انقلاب می افته. در مدت كمی خودمان را به محل ديگری رسانديم. نيروها چند گروه شدند. زير نظر محمود، با يك حركت حساب شده دشمن را دور زديم و پشت سرش موضع گرفتيم. شروع كرديم به ريختن آتش شديد و مداوم، فكرش را هم نمی كردند كه به اين سرعت غافلگير شوند. بچه های ژاندارمري گوئی جان تازه ای گرفته بودند. آنها از روبرو تيراندازی مي كردن، ما از پشت سر. ضد انقلاب وقتی فهميد رودست خورده، کشته هايش را گذاشت و فرار كرد.

*************

16- بی پروا ، حسن علی دروكی

برای اينكه بفهمد اسرا را از كجا برده اند همان شب رفتيم شناسائی. رسيديم به پايگاهی كه ميانه راه بوكان بود. هنوز موقعيت آنجا دستمان نيامده بود كه صدای ناله ای را شنيديم، دقت كه كرديم، ديديم صدای آشناست، ناله يكی از اسيرها بود. وقتی به خودم آمدم ديدم كاوه گريه می كند، با سوز و بلند. من و دوستم بهش گفتيم: يواش تر آقا محمود. الان نگهبان می فهمه. داشت راست می آمد طرف ما، تا جائی كه جا داشت خودم را به زمين رساندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم، لجم در آمده بود. كاوه همين طور نشسته بود و بي پروا گريه می كرد، تا صدای نفس نگهبان را شنيدم، دستم را بردم روی ماشه كه بچكانم، كه ديدم برگشت؛ما هم برگشتيم سقز.چند روز بعد مبادله ای بين ما وضد انقلاب شد و اسرایمان آزاد شدند. شناسایی خوب و دقيقی كه آن شب داشتيم، مقوله عمليات بزرگی بود كه منجر به آزادی بوكان، از لوث وجود ضد انقلاب شد.

*************

17- مبادله ، چنگيز عبدی فر

گفتند: شما كه نبوديد ضد انقلاب حمله كرد به شهر، سی _ چهل نفر از نظامي ها رو با خودشون بردن، اين طور وقتها محمود نه تنها خودش را نمی باخت، بلكه در كمترين وقت، بهترين تصميم را می گرفت. رو همين حساب، فوراً نقشه عمليات را ريخت، درست عكس مسيری كه ضد انقلاب رفته بود؛ عمليات كرديم و چند نفر از بستگان يكی از سركرده های حزب دمكرات را گرفتيم. چند روز گذشت، كم كم پيك فرستادند و مسئله مبادله اسرا را مطرح كردند. موضوع به تهران هم كشيده شد. هيئتی از طرف نخست وزيری(1) به سقز آمدند. خوب كه قضيه را بررسی كردند، بالاخره موافقت كردند اسرا مبادله شوند.

1- آن موقع نخست وزير شهيد رجائی بود.

*************

18- كمين ، سيد مجيد ايافت

آخرين پيچ جاده را رد كرديم كه به كمين ضد انقلاب خورديم، بارانی از گلوله بر سر ما باريدن گرفت. خودمان را سريع بالای تپه ای كه سمت چپ جاده بود رسانديم. در آن شرايط كاوه كنار جاده و پشت يك تخته سنگ ايستاد. تعجب كردم كه چرا همه بچه ها را فرستاده بالا ولي خودش پائين مانده است، در همين فكر بودم كه ديدم با سرعت برق پريد پشت جیپ، مصطفي اكرمی بی مهابا تيراندازی می كرد، پوشش خوبی به محمود داد تا بتواند دور شود، هر آن احساس می كردم با اصابت گلوله به محمود، خودش با ماشين به ته دره سقوط كند. هر چه محمود دورتر می شد، شدت آتش هم بيشتر می شد.بالاخره خدا كمك كرد تا خودش و جيپ را نجات داد. زمان به سرعت گذشت، بايد تا شب نشده ، كاری مي كرديم و نمی گذاشتيم پای ضد انقلاب به خاك عراق برسد. محمود خيلي زود برگشت، با يك آرايش نظامی به ضد انقلاب حمله كرديم و كمين «كس نزان» در هم شكسته شد، همه شان فرار كردند، ما هم دنبالشان ، نزديكی های مرز هر چه توپ و گلوله داشتيم رو سرشان خالی كرديم.

1- از روستاهای حوالی سقز و يكی از نفرهای اصلي ضد انقلاب.

*************

19 – غربال ، علی اكبر آذرنوش

گفت:اكبراين كاوه ای كه اين همه ازش تعريف می كنن ديدی؟ گفتم: نه. گفت: بيا ببينش كه واقعاً ديدنيه! ناصر(1) كسی را نشانم داد و گفت: همونه، اينقدر جوان بود كه باورم نمی شد كاوه باشد. داشت برای بچه ها صحبت می كرد. رفتيم نزديك، می گفت: ضد انقلاب كار چريكی می كنه، مياد ضربه می زنه و بعد فرار می كنه، حالا ما چرا اين كار را نكنيم، ما چرا ضد چريك نباشيم و دنبالش نرويم، بعد با شور و حال خاصی می گفت: از حالا به بعد بايد هميشه صددرصد آماده باشين تا لحظه ای كه قرار شد بريم عمليات ويا ضد انقلاب رو تعقيب كنيم، بدون معطلی راه بيفتيم صحبت های كاوه آنقدر روحيه بخش بود كه از خدا می خواستم الان از ضد انقلاب خبری برسد، تا برويم سر وقتش و دمار از روزگارش در آوريم.

1- ناصر اكبران- بعدها به شهادت رسيد.

*************

20- برخورد قاطع ، شهید ناصر ظريف

هر كسی چيزي گفت، تا اينكه نوبت به محمود رسيد. گزارشی از وضعيت منطقه داد، بعد خيلی جدی و محكم گفت: ما بايد با ضد انقلاب برخورد قاطع داشته باشيم، بايد ريشه شان را بكنيم. همه سراپا گوش بودند، گاهی لبخند می زدند و با بغل دستی شان پچ پچ می كردند. نتيجه جلسه هم اين شد كه تا آخر دهه فجر كاری به كار ضد انقلاب نداشته باشيم. همين كه جلسه تمام شد بچه ها دور صياد را گرفتند. از طرز نگاهش معلوم بود خيلی از كاوه خوشش آمده، همان طور كه دست كاوه را توی دستش گرفته بود، گفت: آقا محمود مواظب خودت باش! ما حالا حالا ها به تو احتياج داريم.

بچه ها گفتند: ضد انقلاب توی جاده بوكان كمين گذاشته و همه رفتند آنجا باهشان درگير شده اند؛ با يك طرح آنها را محاصره كرديم، هنوز درگيری تمام نشده بود كه محمود رسيد. تا رفتم وضعيت را برايش توضيح بدهم ديدم ناباورانه به من تشر زد و گفت: مگه تو امروز جلسه نبودی؟ مگه نشنيدی كه گفتند درگير نشيد؟ گفتم: بابا ضد انقلاب كمين زده! عذرخواهی كرد و بعد هم با خنده گفت: نه، مثل اينكه بايد طور ديگری برخورد كنيم. بلافاصله افتاد جلو و شروع كرد به تعقيب ضد انقلاب.



21- تحقير و تشويق ، رضا ريحانی

بايد تا قبل از رفتن نيروهای تامين جاده، به ديوان دره می رسيديم كه نرسيديم، تصميم گرفتيم شبانه به دشمن بزنيم. چراغ خاموش راه افتاديم سمت ديوان دره، زير لب با خودم می گفتم: اگه بميرم بايد اين تريلی مهمات رو امشب برسونم به نيروها. پيچ هر جاده ای را كه رد می كردم، تمام دعاهايی را كه حفظ بودم می خواندم.تو مقر به قول معروف هنوز عرق تنم خشك نشده بود كه يكی آمد و گفت: آقای ريحانی تلفن كارت داره! حدس زدم كه بايد از سقز باشد، خودم را آماده يك توپ و تشر درست و حسابی از طرف كاوه كردم، محمود گفت: رضا گل كاشتی، غرور ضد انقلاب رو شكستی! گفتم: برای چی؟ مگه چی شده! گفت: با مهمات و اسلحه، دوازده شب آمدی توی جاده، آن هم جاده ی ديوان دره! پدرشان را در آوردی.

چنان روحيه ای به من داد كه اگر لازم می شد، همان شب باز راه می افتادم و مهمات را تا خود سقز می بردم.

*************

22- ترور ، سيد مجيد ايافت

رفتيم غذاخوری پرشنگ(1) با بچه ها گرم صحبت بوديم و انتظار می كشيديم هر چه زودتر غذا را بياورند، احساس كردم محمود خودش با ما هست ولی حواسش جای ديگری است. زير چشمی به چند نفر تازه وارد نگاه كردم، از طرز نگاه محمود فهميدم كه وضعيت غير عادی است. در همين حال محمود و يكی از بچه ها بلند شدند و دويدند طرف ميز آنها، تا آمدم به خودم بجنبم، ديدم درگير شدند، ما هم رفتيم كمكشان؛ همه را گرفتيم و دستبند زديم ، لباس هايشان را دقيق گشتيم، چند تا كلت و نارنجك داشتند ، آن روز از خير غذا خوردن گذشتيم، سريع آنها را به مركز سپاه آورديم و سپرديمشان دست حفاظت اطلاعات. خاطرم هست در بازجوئی ها، اعتراف كردند كه می خواستند كاوه را ترور كنند.

1- از رستورانهای شهر سقز

*************

23- دكل بنفشه ، حميد خلخالی

گروهبان جعفری از تكاورهای ارتشی بود، محمود او را فرمانده ی يك پايگاه گذاشته بود، پايگاه دكل بنفشه. اين پايگاه مشرف به سقز بود و خيلی اهميت داشت. يك روز نزديك صبح بی سيم زد و گفت: به پايگاه حمله كردند. نيروی كمكی می خواست. می دانستيم او و بقيه بچه ها مقاومت می كنند. با يك گروه سريع خودمان را رسانديم پايگاه دكل. دم،دمای طلوع خورشيد، وارد پايگاه شديم. كسی زنده نبود. گروهبان جعفری وسط پايگاه افتاده بود، غرق خون بود. ياد حرفش افتادم، حرفی كه مدتها قبل گفته بود (اونقدر با كاوه می مونم تا شهيد بشم)

*************

24- كاك فتاح ، شهید ناصر ظريف

جمعيت را كنار زدم و خودم را رساندم كنار جنازه، لباسهای كردی اش غرق خون بود. تا نزديكش رفتم، بی اختيار گفتم: كاك فتاح! از پيش مرگهای سپاه سقز بود. يكی گفت: فتاح توی مغازه بود، دو نفر آمدند صدایش كردند؛ تا آمد دم در، به رگبار بستنش و فرار كردند. محمود آن موقع فرمانده سپاه بود و خيلی ها او را می شناختند. برای بعضی ها عجيب بود كه او تا آخر مجلس ختم كاك فتاح نشست. محمود حال و هوای يك عزادار را داشت. قبلا قرآن خواندنش را ديده بودم، ولی آن روز خيلی محزون می خواند. انصافاً از كاك فتاح تجليل خوبی كرد. چند روز از شهادت كاك فتاح گذشت، جلوی سپاه بودم كه ديدم دو سه تا كرد آمدند، يكی شان گفت: با آقای كاوه كار داريم. قيافه شان آشنا بود، گفتم: شما كی هستين، با برادر كاوه چي كار دارين؟ همانطور كه به من خيره شده بودند، گفتند: ما برادرهای فتاح هستيم، آمديم از كاوه اسلحه بگيريم تا با ضد انقلاب بجنگيم.

*************

25- حكم فرماندهي ، حميد خلخالی

دست كرد توی جيبش و نامه اي بيرون آورد. حكم فرماندهی سپاه سقز بود. فكر كردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً می خواد قول بگيره كه پشتش باشم و باهاش كار كنم. حكم را داد دستم، ديدم اسم من توی آن نامه نوشته شده. نگاهش كردم، پرسيدم: اين حكم چيه؟ گفت: حكم فرماندهی سپاه سقز، برای تو گرفتمش، گفتم: خودت چی؟ گفت: از اين به بعد من هم مسئول عملياتم، اينم حكم. بی اختيار زدم زير خنده، گفتم: آقا محمود تو هم چه كارهایی می كنی ها! اينجا همه می دونن كه از تو شايسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه كس ديگه ای نيست. تنها چيزی كه نمی توانستم قبول كنم همين يك مورد بود كه او بشود مسئول عمليات و من بشوم فرمانده. آنقدر اصرار كردم تا مجبور شد حكم ها را عوض كند.

*************

26- چريك های كاوه ، سيد محمد

آخرين بار كه از گردان كمك خواستم، فرمانده گردان گفت: بچه ها ی سپاه سقز هر كجا كه باشند بايد الان برسند. تنگ غروب، يك دفعه آتش ريختن ضد انقلاب قطع شد. طولی نكشيد كه هر كدامشان به طرفی فرار كردند، طوری كه بقيه را خبر كنند، داد می زدند: چريكهای كاوه! چريكهای كاوه! فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگيريم و قد راست كنيم. نگاه كردم، ديدم يك گروه پانزده _ بيست نفره روی ارتفاعات هستند؛ يك ماشين هم همراهشان بود كه يك دوشيكا روی آن بسته بودند. به محض اينكه گفتم: رفتند طرف سنته؛رفتند تعقيب آنها. من هم دنبالشان رفتم، مسئول گروه به بزرگ روستا گفت: آنها آمدند توی روستای شما، اسرا را هم آوردند همين جا، برو بهشان بگو اگر گروگانهارا همين امشب آزاد نشن، كاوه خودش مي یاد و آن وقت هر چه ديدند از چشم خودشان ديدند، مامور روستا و چند تا ديگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند: ما خودمان می ريم با آنها صحبت می كنيم، فقط شما يك ساعت مهلت بدين. ساعت هفت، هشت شب بود كه ريش سفيدهای روستا ، اسرا و آنهايی را كه تسليم شده بودند، آوردند و تحويلمان دادند.

*************

27- نيروهای كاوه ، محمد يزدی

هر چه از دور بوق زد و چراغ داد، نرفتيم كنار، وقتی ديد ما از رو نمی رويم، مجبور شد بايستد. گفتم: حتماً بايد امشب بريم سقز، ماشين گيرمان نيامد، ما رو با خودتون مي برين ؟ اينطور كه معلوم بود با مسئوليت خودشان از دژباني رد شده بودند. نفر كنار راننده وقتی اسراء ما را ديد، با خنده گفت: شما چكاره ايد؟ گفتم: بسيجی هستيم ، اشاره كرد و سوار شديم.نقشه ی بزرگی را وسط اتاق پهن كرده بودند، چند نفر هم نشسته بودند دورش، يكهو چشمم افتاد به همان دو نفری كه ما رابا ماشين شان تا اينجا آورده بودند، تا ديدنمان خنديدند. راننده جيپ رو كرد به محمود گفت: آقای كاوه اينها كی ان؟ محمود گفت: اينها دو تا از مربيهای مشهدی هستند كه قبلا سقز بودند، حالا هم من ازشان خواستم تا خودشون رو برای عمليات برسونند. محمود پرسيد: ببينم آقای كاظمی(1) مگه شما همديگر را می شناسين؟ گفت: بله، هم من می شناسمشون، هم حاج آقا بروجردی(2)، آقای بروجردی رو كرد به كاظمی و گفت: از همون اول حدس زدم كه اينها بايد نيروهای كاوه باشن و گرنه اون طور اصرار نمی كردن برای اومدن.

1- ناصر كاظمی: اولين فرمانده ی تيپ ويژه شهدا که بعدها در عمليات پاكسازی پيرانشهر- سردشت به شهادت رسيد.

2- محمد بروجردی: فرمانده ی قرارگاه حمزه سيدالشهدا و يكی از بنيانگذاران تيپ ويژه، بعدها به شهادت رسيد.

*************

28- يك تشخيص به موقع ، عبدالحسين دهقان

رحيم صفوی(1) پرسيد: اسمتون چيه؟ محمود گفت: كاوه هستم. تا اسم كاوه را شنيد چند لحظه مات و مبهوت خيره شد به محمود، بعد هم به دقت شكل و شمايلش را نگاه كرد. اسم و آوازه ی كاوه حتی تا ستاد كل سپاه هم رسيده بود. آقا رحيم وقتی به خودش آمد، بدون معطلی دستش را دراز كرد و حكم محمود را گرفت، گفت: شما حق ندارين بريد جنوب، بايد از همين جا برگرديد كردستان! محمود گفت: مشكلاتی تو كردستان، جلو را همون هست كه ما رو توی تنگنا گذاشته و نمی تونيم اون طور كه بايد اونجا كار كنيم. پرسيد: چه مشكلاتی؟ محمود گفت: تو خود سپاه يك سری مشكلات داريم، ادوات و مسئولين از ما پشتيبانی نمی كنندو بعضی وقتها هم سد راهمون می شوند، آقا رحيم گفت: شما برگرديد كردستان، بنده از همين حالا به شما اختيار تام می دهم، هر اداره و مسئولی كه همكاری نكرد، كافيه فقط معرفی اش كنی تا ما باهاش برخورد لازم را بكنيم. محمود گفت: پس اجازه بدین برای سه ماه هم كه شده برم جنوب، عمليات كه تمام شد برمی گردم،چیزی گفت كه ديگه محمود ساكت شد. گفت: آقای كاوه! اصلا برای سه روز هم شما را نمی گذاريم بريد جنوب، همين الان مستقيم بريد کردستان

1- سردار سرلشگر پاسدار رحيم صفوی: فرمانده ی كل سپاه پاسداران ايران.

*************

29- كشف بزرگ ، جاويد نظامپور

ناصر كاظمي آهی كشيد و از روی افسوس گفت: اين عمليات(1) تموم شد و باز من شهيد نشدم، اولين باری بود كه از او چنين حرفی را مي شنيدم، همه سراپا گوش شدند و خيره به او. گفت: البته اگر نتونم با خون خودم خدمتی به اسلام بكنم و شهید نشم خيلی نگران نيستم. اين حرف بيشتر مايه تعجب شد، ادامه داد: من كاری برای جمهوری اسلامی كردم كه اميدوارم حق تعالی نظر عنايتش را شامل حالم كند، من هم مثل بقيه حسابی كنجكاو شده بودم! گفت: اون كار اينه كه من كاوه را برای جمهوری اسلامی كشف كردم و يقين دارم كه كاوه می تواند مسئله كردستان را حل كند.

1- عمليات آزادسازی سد بوكان

*************

30- جان های باارزش ، سيد محمد موسوی

يك بار می خواستيم از جاده ای عبور كنيم .قبل از رسيدن ما ضد انقلاب تو جاده مين گذاشته و فرار كرده بود.ِمی بايست به سرعت تعقيبشان می كرديم، بهترين راه حل ،راهی بود كه كاوه پيشنهاد كرد، گفت: بريد از تو روستا تراكتور بياريد، سريع رفتيم يك تراكتور را با راننده اش آورديم. به اصرار محمود، راننده برخلاف ميل از تراكتور پياده شد. محمود يكی از سربازهای تيپ را كه به رانندگی وارد بود نشاند پشت فرمان، براي اين كه او دلگرم باشد و ترسش بريزد خودش هم نشست روی گلگير، من و چند تا از بچه های تخريب رفتيم جلوی ماشين را سد كرديم.

خطرناكه آقا محمود، لبخندی زد و گفت: نمی خواد حرص و جوش بخوريد، برين كنار! شروع كرديم به اصرار كه، اجازه بده ما كنار دست راننده بشينيم، شما پياده شين. گفت: اگه جون من برای شما ارزش داره، جون شما و اين سربازها هم برای من ارزش داره. بعد يك درگيري درست و حسابی،با گرفتن دو سه اسير و چند كشته، به مقرمان بازگشتيم.

*************

31- پيچ آخر، غلامعلی اسدی

بچه ها در جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابلای درختها و صخره ها تيراندازی می كردند. كاوه سريع اوضاع را بررسی كرد. بند پوتينهايش را محكم بست، گفت: من می رم دوشيكا را بيارم. بروجردی گفت: اين كار عملی نيست، درجا تكون بخوريم می زننمان، تو چطور می خواهی از جلوی اين همه آدم ... ، كه كاوه مجال نداد و با گفتن ذكر مقدس «يا علی» مثل فنر از جا جهيد؛ با سرعت شگفت آوری روی جاده می دويد، گويا دشمن تمام سلاح هايش را بكار انداخته بود تا نگذارد او قسر در رود، به پيچ آخر كه رسيد نفس را حتي كشيدم، تحرك ضد انقلاب كم شده بود، انگار دیگر كار را تمام شده مي دانستند و مي خواستند به راحتي اسيرمان كنند. در همين وضعيت سر و كله ی ماشين دوشيكا پيدا شد، دوشيكاچي پشت سرهم تيراندازي مي كرد و مي آمد جلو. ماشين كه نزديكم رسيد، ديدم كاوه كنار دست دوشيكاچي ايستاده، دائماً با اشاره ی دست مي گفت كجا رابزند، وقتي به خودم آمدم همه داشتند تيراندازي مي كردند، اگر هوا تاريك نمي شد، تا هر كجا كه فرار مي كردند، مثل سايه تعقيبشان مي كرديم. رعب و وحشتي كه بعدازاين ضد كمين، تو دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد كه ديگر جرأت نكنند براي ما كمين بگذارند، آن هم توي جاده ی اصلي.

*************

32- تاكتيك موثر، احمد منگور كردستاني- پيشمرگ كرد مسلمان

گفتم: من كه سر در نمي یارم سليم، دارن ما رو مي زنن، اون وقت كاوه مي گه هيچ كس حق نداره تيراندازي كنه! تپه، تپه ی صافي بود، نه درختي داشت و نه صخره اي كه بشود در پناه آن سنگر گرفت؛ هر چه دور وبرم را نگاه مي كردم، اثري از ضد انقلاب نمی دیدم، ما فقط صداي تيراندازي هايشان را مي شنيديم، لحظات به كندي مي گذشت و ما بايد تا صبح صبر مي كرديم. نزديك صبح ضد انقلاب اطمينان پيدا كرده بود كه همه مان كشته شده ايم و يا فرار كرده ايم، اين را از قطع شدن تيراندازي هایشان فهميدیم. كاوه، دهقان را صدا زد و گفت: با بچه ها بلندشو و بكش جلو، اصغر محراب(1) را هم با يك دسته ی ديگر، از طرف ديگر روانه كرد؛ با آرايشي كه كاوه به بچه ها داد، زديم به دشمن. ضد انقلاب با ديدن ما كه به طرفشان تيراندازي مي كرديم، مات و مبهوت شروع كردند به فرار. آن شب اگر طرح كاوه را اجرا نمي كرديم، جايمان را لو مي داديم؛ ضد انقلاب با بستن دره قاسم گراني(2) محاصره مان مي كرد و همه ی بچه ها را به شهادت مي رساند.

1- فرمانده ی تيپ قائم(عج) که بعدها به شهادت رسيد.

2- از روستاهاي حوالي پيرانشهر.

*************

33- وداع آخر ، شهید ناصر ظريف

نزديك ظهر محمود ناراحت و نگران آمد پيش من، گفت: می گن حاجي بروجردي رفته روي مين، سريع برو ببين چه خبر شده! باريكه اي از خون، از گوشه لب بروجردي جاري بود. آنقدر آرام شهيد شده بود كه فكر كردم خوابيده است. تا رسيدم مهاباد سراغ كاوه را گرفتم، گفتند: رفته تو مسجد، همه را جمع كرده و داره دعاي توسل مي خونه، سريع رفتم توي مسجد، تا چشمش به من افتاد آمد سراغم، گفت: چه خبر، حاجي وضعش چطوره؟ آنقدر با تشويش حرف مي زد كه نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه، همين كافي بود تا او بفهمد چه مصيبتي نازل شده، چنان بي پروا و بلند زد زير گريه كه همه فهميدند چه خبر شده، آن روز تمام هوش و هواسم به محمود بود. با وجود مجروحيتي كه داشت، مثل يك شخص پدر از دست داده، گريه مي كرد.

*************

34- كار ناتمام ، مصطفي ايزدي

يك روز تودفترم نشسته بودم كه محمود همراه علي قمي(1) وارد شد. بعد از احوالپرسي گفتم: خيلي از كارهامون زمين مونده، با رفتن بروجردي تيپ ويژه شهدا هم بي فرمانده شده، بايد فكر چاره باشيم. سرش را بلند كرد و گفت: با شرايطي كه پيش آمده ما بايد عمليات را ادامه بدهيم، نبايد بگذاريم جاي خالي بروجردي احساس شود، با تعجب نگاهش كردم، از رنگ صورتش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده و خيلي درد مي كشد، مصمم تر از قبل گفت: پاكسازي جاده مهاباد - سردشت رو ادامه مي ديم، انشاا... كار رو تموم مي كنيم و رفت. پاكسازي جاده از همان جائي كه با شهادت بروجردي رها شده بود، از سر گرفته شد. زودتر از آنچه كه فكر ش را مي كرديم جاده آزاد شد.

1- جانشين تيپ ويژه شهدا که در مرداد ماه سال 1363 به شهادت رسيد.

*************

35- مهمان عزيز ، عليرضا خطي

فكر كرديم نقده هم مثل جاهاي ديگر است كه بايد اسلحه و تجهيزات توي شهر ببریم، اما وقتي برخورد مردم و خصوصاً ترك هاي نقده را ديديم، حسابي شرمنده شديم. آنها هر كجا كه ما را مي ديدند كلي احتراممان مي كردند. وقتي مي خواستيم از مغازه اي خريد كنيم، پول قبول نمي كردند، مي گفتند: شما مهمان هاي ما هستيد، مهمان هاي عزيز. مخصوصاً وقتي مي فهميدند كه ما نيروهاي تيپ ويژه هستيم و محمود كاوه فرمانده مان هست، اين احترام و تحويل گرفتن خيلي بيشتر مي شد. وقتي مي آمديم پادگان جيب هایمان پر بود از آجيل هايي كه مردم با هزار تعارف داده بودند.

*************

36- در خاطر كوهها ، رضا ريحاني

گفتم: آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش كنن! اين كوهها فراموشت نمي كنن. گفت: چظور مگه؟ گفتم: به دستور تو، سربازهای امام روی خيلي از قله هاي كردستان نماز خواندن، اين تو بودي كه كلمه اشهد ان لا اله الا... و علي ولي ا... رو ،در بيشتر اين كوهها طنين انداز كردي. بچه ها مثل اينكه منتظر بودند كسي سر حرف را باز كند، همه شروع كردند به زدن حرفهايي از همين دست. چهره اش نشان مي داد كه از اين حرفها خوشش نيامده، گفت: ما بدون امام چيزي نيستيم، امام همه چيز را از خدا مي دونن.كمي مكث كرد و گفت: از اين حرفها هم ديگه كسي نزنه و گرنه كلاهمون مي ره تو هم.

*************

37- مرد جنگ ، فاطمه عمادالااسلامي

ساعت 8 از تهران راه افتاديم سمت مشهد، محمود طوري رانندگي مي كرد كه انگار مي خواست پرواز كند. هنوز رويم درست و حسابي با او باز نشده بود، آخر تازه ديروز عقد كرده بوديم. يكبار خجالت را گذاشتم كنار و گفتم: چرا اينقدر با سرعت مي رين آقا محمود؟! لبخند زد، نگاهي كرد و بهم گفت: كم كم علتش را مي فهمي. پاپي اش شدم كه علت را بدانم، آخرش در حالي كه سعي مي كرد مراعات حال مرا بكند، گفت: بايد برم منطقه، حقيقتش، اين چند روزه خيلي از كارهام عقب افتادم! حيرت زده پرسيدم: به همين زودي مي خواي بري؟ گفت: آره ديگه، بايد برم، گفتم: تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خيلي دوست دارم بمونم، شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تكليف چيز ديگه ايه، شما هم بايد تو فكر وظيفه و تكليف باشي تا انشاا... هر دومون بتونيم رضاي خدا رو بدست بياريم.

*************

38- فرمانده عجيب ، احمد رادمرد

پيرمرد كه زل زده بود توي صورت كاوه، بروبر نگاهش مي كرد، يك نگاه به كاوه مي كرد يك نگاه به ما. فكر مي كرد داريم سربه سرش مي گذاريم. با ترسي كه محمود تو دل ضد انقلاب انداخته بود، مردم و حتي خود ضد انقلاب هم تصور مي كردند كاوه آدمي هست با ريش بلند و هيكلي آن چناني. يكي از بچه ها گفت: كاكا! به خدا همين خود كاوه هست، فرمانده ی ما كه تو دنبالشي همينه. كاوه رو كرد به پيرمرد و گفت: چكار داري بابا؟ پيرمرد وقتي فهميد فرمانده ما همان است كه با او صحبت مي كند. خودش را انداخت روي قدمهاي محمود و بلند بلند شروع كرد به گريه. كاوه خم شد تا پير مرد را بلند كند، نتوانست، محكم به پايش چسبيده بود، پير مرد هي مي گفت: بچه ها م فداي شما، قربان شما برم. وقتي آرامش كرديم، سر درد دلش باز شد، گفت: به خدا قسم از شادي، دلمان مي خواد بتركه كه شما پاسدارها آمدين از دستشان نجاتمان دادين، زن و بچه هايمان را خلاص كردين؛ اونا امانمان را بريده بودن. مي گفت و گريه مي كرد.

*************

39- قربان سركاوه ، محمود سليم تيموري- پيشمرگ كرد مسلمان

درگيري كه تمام شد وارد روستا(1) شديم. بين مجروحين يك نفر بود كه اسلحه و تجهيزات نداشت، سر و وضع خاصي داشت، صحبت هم نمي توانست بكند، يك روستايي را آورديم شناسايي اش كند، تا او را ديد گفت: اين ديوانه است. هر كارش كرده بودند تا با بقيه به كوه برود نرفته بود، بچه هاي بهداري با آمبولانس به بيمارستان مهاباد فرستادنش. عمليات كه تمام شد، برگشتيم مهاباد. زن و بچه ام مهاباد بودند، آمدم از كاوه خداحافظي كنم، گفت: كاك سليم! قبل از اين كه بري خانه، يك كاري براي من انجام بده، خيلي خوشحال شدم با خودم گفتم: كاوه چه كاري داره كه از من مي خواد براش انجام بدم، گفت: برو بيمارستان از آن مجروح سري بزن، سلام منو بهش برسون. منظورش همان ديوانه بود. ادامه داد: خبرش را پادگان كه آمدي بهم بده. يك كيسه برنج آورد، چند كيلوگرم روغن هم داد تا ببرم براي پدرش.

1- روستاي زيراندول از حوالي مهاباد.

*************

40- مسکّن آسماني ، حسن عماالاسلامي

از وقتي بچه ها فهميده بودند كه من برادر خانم كاوه هستم، مهرباني شان نسبت به من بيشتر شده بود. يك روز تصادفي محمود را تو گوشه ی دنجي از پادگان ديدم. با كلي شك و ترديد جلو رفتم، سلام و احوالپرسي كردم، شك و ترديدم از اين بود كه شايد بازهم تحويل نگيرد و سرد برخورد كند، ولي برعكس روزهاي قبل ديدم گرم گرفت، گفت: حسن، تا مي توني اطراف من نيا و خيلي چيزها را از من نخواه! آهي كشيد و انگار كه بخواهد حرف دلش را بگويد، ادامه داد: از اينها گذشته، وقتي تو هي بيايي پيش من، مي ترسم نتونم از پس فرماندهي و مسئوليتي كه خدا و اهل بيت (ع) از من خواستند بر بيام و در نهايت، بين تو و بقيه تبعيض قائل بشم و خداي ناكرده، بكنم اون كاري رو كه نبايد، حرفهايش عين يك مسكّن آسماني آرامم كرد. آن روز، وقتی خواستيم از هم جدا بشيم گفت: مطمئن باش تو همون ارج و قربي رو پيش من داري كه بقيه ی نيروها دارن، چه بسا كه تو رو هم بيشتر دوست داشته باشم، من هر كسي رو به واحد اطلاعات و گردانهاي رزمي معرفي نمي كنم...روزهاي بعد فهميدم كه چند نفر ديگر از اقوام و خويشان محمود تو تيپ خدمت مي كنند، با كمي تحقيق دريافتم كه محل خدمت هر كدام از آنها هم بدون استثناء، در گردانهاي رزمي است.

*************


41- جنگ رواني ، علي صلاحي

مي گفت: همان روزهاي اول كه به عنوان فرمانده سپاه سقز معرفي شدم، يك اعلاميه نوشتم و دادم بچه ها از رويش تكثير كردند؛ بعد هم گفتم كه توي شهر پخشش كنند. در آن اعلاميه يك جمله از حضرت امام نوشته بودم كه :«ما با كفر مي جنگيم، نه با كرد»، و از مردم خواسته بودم تا براي ايجاد آرامش و امنيت، با ضد انقلاب همكاري نكنند. بعد هم به ضد انقلاب توصيه كرده بودم كه بيانيه ی خودشان را تسليم كنند و امان نامه بگيرند، و گرنه با آنها مي جنگيم و جواب تيركلاش را با آرپي جي و 106 مي دهيم. اين در واقع يك جنگ رواني بود كه باعث شد مردم بدانند ما صف آنها را از ضد انقلاب جدا مي دانيم، چند روزي نگذشت كه ضد انقلاب با يك تاكتيك حساب شده، چند درگيري در جاهاي مختلف شهر بوجود آورد. قصدشان اين بود که ما را تا جايي كه خودشان مي خواهند بكشانند و بعد از آن، از همه طرف به ما حمله كنند؛ اما هر بار باسازماني كه از قبل طراحي كرده بوديم، سراغشان مي رفتيم. طوري كه يكبار هم در محاصره آنها نيفتاديم و واقعاً جواب تيرهاي كلاش را با موشك آرپي جي مي داديم. كومله و دمكرات وقتي ديدند جز دادن تلفات، چيز ديگري عايد شان نمي شود، حساب كارشان را كردند و دور سقز خط كشيدند.

*************

42- افسري كاركشته ، محمد بهشتي خواه

خاطرم هست يك روز تو پادگان جلسه داشتيم، آن روزهر كدام از مسئولين و فرماندهان، شروع كردند به دادن گزارش از وضعيت نيروهاي تحت امرشان، بعضي از بي انضباطي نيرو گله مي كردند و مي خواستند كه دفتر قضايي با آنها برخورد بكند، من ساكت نشسته بودم و چيزي نمي گفتم، كاوه رو كرد به من و با خنده پرسيد: شما چرا ساكت نشستي؟ لابد آدم بي انضباط توي ادوات پيدا نمي شه! گفتم: تو ادوات كسي بي نظمي نمي كنه، چون مي دانند روز آخر به حسابشون رسيدگي مي كنیم، چند وقتي هست اين برنامه را اجرا مي كنيم، خوب هم جواب مي ده، كاوه يكدفعه عصباني شد و با تشر گفت: تو خيلي اشتباه مي كني اين كار را مي كني، تو با اين كارت حق پدرو مادر و بچه هايشان را غصب مي كني، و بعد با لحن جدي تری گفت: آخرين باري باشه كه اين كار را مي كني.

*************

43- عكس العمل حساب شده ، سيد محمد

راننده كاميونها مي گفتند: اگه ما رو اعدام هم بكنين، با اين همه مهمات به خط مقدم نمي رويم! وقتي صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد، كاوه شروع كرد به صحبت، گفت: ما اينجا هيچ كس را با زور به خط نمي بريم، خيلي از اين بچه ها كه الان مي بينيدشون، براي رفتن به خط گريه مي كنن، سعي شون اينه كه از هم سبقت بگيرند. بعد هم بدون اينكه يك كلمه درخواست ماندن از آنها بكند، گفت: انشاا... سعي مي كنيم بار كاميونها تون رو همين جا خالي كنيم. كاوه وقتي ازدهام بچه ها را ديد، گفت: بهتره بريم دفتر ما، بقيه حرفها را آنجا مي زنيم. نيم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنها تمام شد و همه شان آمدند بيرون، بعضي هایشان داشتند گريه مي كردند. نمي دانم آن روز كاوه به آنها چه گفته بود كه از اين رو به آنرو شدند. همان روز كاميون ها همه ی مهمات را رساندند منطقه.

*************

44- راز آن دستور ، علي ايماني

نيروهاي دشمن و نيروهاي ضد انقلاب دست، به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدي مي ريختند. از طرفي هم بالگردهاي توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زير آتش. كاوه گاهي با وسواس خاصي دوربين مي كشيد روي مواضع دشمن، گاهي هم از طريق بي سيم با علي قمي صحبت مي كرد و وضع دقيق نيروها را جويا مي شد. بعد از نماز ظهر تصميمي گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه ميني كاتيوشا را صدا زد. نقشه اي را پهن كرد روي زمين و نقطه اي را به او نشان داد. گفت: اين سه راهي را بكوب، كاوه ايستاده بود نزديك او و هر چند لحظه فرياد مي زد: رحم نكن، مهات بده، بزن، بزن! طولي نكشيد كه علي قمي تماس گرفت، صدايش هيجان و شادي خاصي داشت، گفت: محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتيم. گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد، يادم هست همان روز مطلع شديم حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب، در سه راهي پشت سياه كوه، به درك واصل شده اند و اين براي همه عجيب بود. راز آن دستور كاوه پس از سالها هنوز برايم كشف نشده باقي مانده است.

*************

45 - مجروحيت ويژه ، علي شمقدري

دست راستش مجروح شده بود. آمده بود ملاقات آيت ا... خامنه اي كه آن موقع رئيس جمهور بودند، حدود نيم ساعت با هم بودند. شب پيش من ماند، تا ساعت يك نيمه شب مرتب اين طرف و آن طرف تلفن مي زد و كارهايش را دنبال مي كرد، در ضمن دستوراتي هم مي داد، ديدم اينطوري نمي شود خوابيد، ناچار تو اتاق ديگري بردمش ، يك تلفن هم گذاشتم جلويش، تا خود سحر هر وقت از خواب بلند مي شدم، بيدار بود و به جاهاي مختلف زنگ مي زد، آن شب اصلا نخوابيد. بعدها آقا راجع به ملاقات آن روزشان با محمود مي گفتند: من به آنهايي كه دستشان مجروح است حساسيت دارم، ازش پرسيدم دستت درد مي كند و او گفت: نه ، مي گفتند: اينكه انسان دردش را كتمان كند مستحب است.

*************

46 - لحظه ی نفس گير ، حسن عمادالاسلامي

وقتي خبر شهادت قمي تو بچه ها پيچيد، بقدري تو روحيه شان اثر كرد كه همه زمين گير شدند. تو يك بلاتكليفي شديد به سرمي برديم كه ناگهان محمود رسيد. فكرش را هم نمي كردیم كه به اين سرعت خودش را برساند، آن هم با دست مجروحي كه چند روز پيش توی عمليات «ليله القدر» گلوله خورده بود. سريع پياده شد و بدون معطلي داد زد، شما چرا نشستيد؟ ياا... بلند شيد و بعد خودش از همان روي جاده شروع كرد به دويدن به سمت ضد انقلاب؛ گويي همه جان تازه اي گرفته بودند ، نه تنها نيروها را از زمين بلند كرد، بلكه به آنها حالت تهاجمي هم داد، داشت با بي سيم صحبت مي كرد كه بازويش تير خورد، چيزي نگفت، اما خون همه آستينش را سرخ كرد، حالا ديگر نيروهاي كمكي رسيده بودند و دوشيكاچي ها هم كشيده بودند جلو. حضور پرصلابت محمود و تدابير ويژه ی او کار خودش را كرده بود. آن روز تا قبل از غروب كار يكسره شد و باقيمانده ی نيروهاي ضد انقلاب با بجا گذاشتن كلي تلفات ، فرار را بر قرار ترجيح دادند.

*************

47- حتي در منطقه... ،ماه نساء شيخي

جلو پادگان، عده زيادي از بچه هاي رزمنده جمع شده بودند براي استقبال از ما، بين آنها دنبال محمود مي گشتم، ولي پيداش نكردم؛ سراغش را كه گرفتم گفتند: ديروز رفته عمليات.نزديك غروب از عمليات برگشت، نيم ساعت پيش ما نشست، بعد عذرخواهي كرد و رفت تو ساختمان كناري. از يكي از دوستانش پرسيدم: اون ساختمون مال چيه؟ گفت: بهش مي گن اتاق نقشه. آن شب عقربه هاي ساعت رسيد به دوازده شب، او نيامد، دو - سه دفعه تا جلو آن ساختمان رفتم ولي هنوز سرگرم كارشان بودند. خواستم اعتراض بكنم كه پدر محمود گفت: خدا رو شكر مي كنم كه همچين پسري نصيب من شده، صبح روز بعد محمود آمد پيش ما براي عذر خواهي، و بعد هم همراه بقيه راهي عمليات شد. دو روز بعد وقتي برگشت، كه ما سوار اتوبوس شده بوديم و داشتيم برمي گشتيم. وقتي اتوبوس راه افتاد، من به اين فكر مي كردم كه حتي در منطقه هم نمي شود او را سير ديد.

*************

48- گردنه قوشچي ، محمد بهشتي خواه

فاصله ما با ضد انقلاب چيزي كمتر از ببيست، سي متر بود. همان اول كار، سه تا شهيد داديم و يكي دو تا مجروح، چند متري آمدم عقب تر. نيروها همه زمين گير شده بودند و مجروهها هم مانده بودند بين ما و ضد انقلاب. حسابي دست و بالم را گم كرده بودم كه كاوه رسيد؛ تا وضع را اينطوري ديد، به يكي از آرپي جي زنهاي گردان گفت: بلند شو بزن! آرپي جي دستش روي ماشه بود كه يك تير قناسه خورد تو پيشاني اش، كاوه منتظر نماند كه كمك آرپي جي زن و يا يكي ديگر از بچه ها كار را تمام كند، درست كنار شهيد ايستاد، رفتم آرپي جي را ازش بگيرم، نداد؛ داد زدم: پس حداقل جاتو عوض كن ... حرفم تمام نشده بود كه صداي خشك شليك آرپي جي پيچيد توی گوشم. روحيه بچه ها از اين رو به آن رو شد، آرپي جي دوم و سوم كه شليك شد، همه ی بچه ها بلند شدند و حالت تهاجمی گرفتند. ا... اكبر مي گفتيم و جلو مي رفتيم، در عرض چند دقيقه اوضاع به نفع ما تغيير كرد.

*************

49- سيد كان ، محمد بناء رضوي

گفتم: توی اين شناسايي اون قدر جلو رفتيم كه صحبت نگهبانها رو شنيديم، حتي دستمون رو هم به سيم خاردارهایشان زديم. گفت: شما امشب با كاك احمد، دو نفري بريد سيدکان، مي خوام از داخل شهر هم برام خبر بيارين، همه با تعجب داشتند محمود را نگاه مي كردند، آخر براي رفتن به داخل شهر بايد از جلوي چند تا پايگاه دشمن مي گذشتيم و كمين هاي زيادي را هم رد مي كرديم؛ محمود طبيعي تر از قبل گفت: مي رین تمام مساجد و حسينيه ها را شناسايي مي كنين! انشاا... وقتي شهر رو گرفتيم، مي خوايم نيروها رو اون جا مستقر كنيم، تعجبم بيشتر شد. ما هنوز عمليات نكرده بوديم، ولي كاوه در فكرش، سيد كان را هم تصرف كرده بود. دم دماي غروب آماده رفتن شده بوديم كه كاوه پيغام فرستاد ، نمي خواد برين. اينطور كه بعدها فهميديم، عراق تحركاتي از خودش نشان داده بود و منطقه حساس شده بود، رفتن ما مي توانست باعث لو رفتن عمليات شود.

*************

50- اولين حمله ، علي اسلامي

يك روز به خودم جرأت دادم و از او پرسيدم: از كجا شروع كردي كه كاوه شدي؟ گفت: از يك عمليات شروع شد، محل عمليات يك روستا بود؛ براي پاكسازي بايد تپه اي را كه مشرف به آنجا بود تصرف مي كرديم، اين ماموريت به من و چند نفر ديگر داده شد، به نزديك ارتفاع كه رسيديم، ديديم چند نفر ضد انقلاب هم به سمت همان ارتفاع بالا مي روند، بدون معطلي درگير شديم. غير از چهار - پنج نفر پيش مرگ كرد كه با من بودند، بقيه فرار كردند، به بچه هاي پائين هم گفته بودند كاوه شهيد مي شود. تا به بالاي ارتفاع رسيديم، يك ضد انقلاب كشته شد و بقيه شان فرار كردند. بلافاصله چند تا ا... اكبر گفتيم و به نيروهاي پايين اشاره كردم بيايند بالا. صحبتش تا به اينجا رسيد خنديد و ديگر چيزي نگفت.

*************


51 - حق شناس ، علي خسروي

گفتم: برادر كاوه تا ساعت سه شب جلسه داشته، الان هم از شدت خستگي خوابيده، برين بعداً بياين، گفتند: ما مي خوايم بريم شهرستان، شايد ديگه نتونيم آقاي كاوه رو ببينیم ، مي خوايم باهاش خداحافظي كنيم، چند تا عكس هم بگيريم. همه با اصرار مي خواستند كاوه را بيدار كنند. ديگر داشتم كلافه مي شدم كه كاوه بيدار شد و صدايم زد، رفتم داخل اتاق، پرسيد: اين سرو صداها براي چيه؟ گفتم: چند تا بسيجي آمدن اصرار دارند كه شما را ببينن، من هر چه كردم حريفشان نشدم، كاوه آمد بيرون، همراه آنها از ساختمان فرماندهي زد بيرون، وقتي نگاه كردم تازه فهميدم اينها تنها نيستند و عده زيادشان آن طرف تر منتظرند. يك ساعتي طول كشيد تا محمود برگشت، جلو رفتم و گفتم: صلاح نبود شما دراين هواي سرد رفتين؛ يك جوري راضي شان مي كرديم، نمي رفتيد. با خنده گفت: نه! ما دينمان به اينها خيلي بيشتر از اين حرفهاست؛ از اين گذشته اينها دلشان به همين خوش است و بالاخره خودش يك عاملي است براي جذب دوباره ی آنها به جبهه.

*************

52 - سنگر ناقص ، علي صلاحي

بچه ها هم دست بكار شدند و شب نشده كار سنگر فرماندهي را تمام كردند، اتفاقاً همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت، رفت و سنگر را ديد، وقتي از داخل سنگر بيرون آمد گفت: اينجا كه ناقصه، با تعجب گفتم: كجاش ناقصه، گفت: برو نگاه كن مي بيني، رفتم و چهار چشمي همه ی چيزها را نگاه كردم، هر چه كه لازمه ی يك سنگر فرماندهي است آنجا بود، برگشتم و گفتم: به نظر من كه نقصي نداره، رفت و از داخل ماشين قابي بيرون آورد و به من داد؛ توي تاريكي شب به دقت نگاه كردم، ديدم عكس حضرت امام است، دوزاري ام جا افتاد كه نقص سنگر چيست، محمود گفت: سنگر فرماندهي كه عكس امام نداشته باشد، ناقص است.

*************

53- نقطه رهايي ، مصطفي فتوحيان

گفت: گروهان عمار از مسير سمت راست بايد عبور كنه، و بعد از دور زدن مواضع دشمن، از پشت بزنه به اونها و باهاشان درگير بشه، در واقع گروهان عمار مي خواد فرصتي را فراهم كنه تا گروهان ياسر بتونه از صخره هاي سمت چپ كاتو، خودش را بالا بكشد و انشاا... ضربه ی اصلي را بزند زير پاي كاتو كه نقطه رهايي مان هست، نماز مغرب و عشاء را خوانديم؛ كاوه گفت: كاتو منطقه است، براي همين هم كار ما امشب سخت و حساسه، شايد ديگه برگشتي به دنياي خاكي نباشه. وقتي ديدم كاوه همراه مان مي آيد، حدس زدم كار گروهان ما خيلي سخت است؛ شب عمليات كاوه هر كجا بود، بيشترين سختي و خطر هم آنجا بود. كاوه جلوي ستون حركت مي كرد. چيز زيادي طول نكشيد که توانستيم كاتو را دور بزنيم. بيشترين حجم آتش، متمركز راهکاري بود كه ما بايد از آنجا وارد عمل مي شديم. هر چه بهشان نزديكتر مي شديم، وضع بدتر مي شد. نهايتاً كار به جائي رسيد كه ديگر نمي شد قدم از قدم برداريم، كار قفل شده بود. همين شرايط حساس، بهترين فرصت را براي گروهان ياسر فراهم مي كرد تا بتواند به دشمن نزديك شود، نمي دانم چه شد، كاوه رو كرد به من و گفت: گروهان را بكش عقب، عراقي ها كه فكر مي كردند ما عقب نشيني كرده ايم، رفته رفته از مقدار آتششان كم شد، از لابلاي صحبتهاي منصوري و بچه های گروهان فهميدم خودشان را به سنگرهاي عراقي رسانده اند. كاوه حاضر نبود حتي قدمي عقب تر باشد. حشمت، آتش ادوات را هدايت مي كرد رو سر عراقي ها، ما هم سنگر به سنگر پاكسازي مي كرديم و مي رفتيم جلو؛ آن روز قبل از ظهر كاتو را گرفتيم.

*************

54- آيه رهبر ، علي صلاحي

هدف، ارتفاعات «ميشلان» بود كه با پيشروي عراقي ها سقوط كرده بود. زمان برايمان مهم بود. اگر دشمن فرصت مي يافت و مواضع خودش را تقويت مي كرد، كار ما بسيار مشكل مي شد. بدون لحظه اي توقف، يكسره پياده روي كرديم، مه بود و اين، كارها را خيلي مشكل مي كرد، اگر عراقي ها غافلگير هم مي شدند، باز عمليات به روز كشيده مي شد و اين، آن چيزي نبودكه ما مي خواستيم. محمود نمازش را كه خواند، رو كرد به من و گفت: بايد استخاره بگیریم، بگو يك نفر بياد. يك روحاني آمد، دست كرد و از تو جيبش يك قرآن زيپ دار در آورد، شروع كرد به استخاره گرفتن. يادم هست آيه اي كه قرائت كرد معنايش اين بود كه: عجله نكنيد، از فكر و حيله دشمن نگران نباشيد و در برخورد با دشمن، تدبير داشته باشید. محمود فوراً دستور داد، نيروها در يكي از شيارها مخفي شوند و همان جا استراحت كنند. تمام روز را آن جا مانديم، فرصت خوبي بود تا آخرين اطلاعات را از دشمن كسب كنيم. هوا تاريك شد. براي تصرف ارتفاعات «مشيلان» راه افتاديم، صبح نشده بود که زديم به خط عراقي ها، تا به خودشان آمدند، با تلفات كم، ارتفاعات را تصرف كرديم و مستقر شديم؛ براي رسيدن به پاي هدف، بايد دو سه ساعت ديگر راه مي رفتيم.

*************

55- هدف هفت ، شهیدناصر ظريف

تا شروع عمليات فرصت زيادي نداشتيم، بايد سريعتر شناسايي مان را تمام مي كرديم. هدف هفت، «ارتفاعات بلفت» بود كه هم دور بود و هم خيلي مهم و حياتي. محمود قاطي همان تيمي شد كه بايد مي رفت آن سمت. دويست - سيصد متر مانده به پايگاه عراقيها، ايستاديم، بچه هاي اطلاعات مي گفتند: شبهاي قبل تا اينجا آمديم، چون مي ترسيديم لو برویم، جلوتر نرفتيم. هوا مهتابي بود، تا زير پاي سنگر كمينشان رفتيم. يك سرفه كافي بود تا همه چيز خراب شود، محمود گفت: بايد جلوتر برين، بايد از پشت سنگرهاشون رد شين و برين آن پشت، ببينين چه خبره؟ همه تعجب كرديم، ريسك خطرناكي بود. جواد سالارزاده و يكي، دو نفر ديگر اسلحه و تجهيزات را گذاشتند و چهار دست و پا از بين سنگرهاي كمين رد شدند، دهانم را به گوش محمود نزديك كردم تا بگويم: اگر بچه ها نيامدند چه كار كنيم، ديدم خوابيده. انگار نه انگار كه چند قدمي عراقيها هستيم. صدايي به گوشم رسيد؛ خوب كه نگاه كردم ديدم جواد و بچه هاي تيمش هستند، جواد با خوشحالي گفت: نيروهاي دشمن مثل مور و ملخ جمع شدن اون پشت، محمود كه بيدار شده بود گفت: فعلاً ساكت باشين،ا از اينجا دور شيم، وقتي به خط خودمان برگشتيم، خوشحال بوديم كه كار چهار، پنج شب شناسايي را يك شبه انجام داده ايم. اين را مديون حضور محمود بوديم.

*************

56- اصلاً خسته نمي شد ، فاطمه عمادالاسلامي

يكبار بعد از اينكه مدتها تو جبهه مانده بود، آمد مرخصي، با خودم گفتم: حتماً چند روزي مي مونه، مي تونم از سپاه مرخصي بگيرم و تو خانه بمونم. همون شب حاج آقاي محمودي، از دفتر فرماندهي سپاه مهماني داشت، چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت كرده بود، من هم دعوت بودم. محمود كه آمد، به اتفاق رفتيم آنجا، بيشتر مسئولين سپاه هم آمده بودند، مردها يكجا و زنها اتاق ديگري بودند. نيم ساعتي بعد از شام آماده رفتن شديم؛ تو حياط به حاج آقاي محمودي گفتم: آقا محمود را صدايش بزنين، بگيد كه ما آماده ايم، حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت: مگر شما خبر ندارين محمود رفته، يك آن فكر كردم اشتباه شنيدم! گفتم: كجا رفت؟ چرا به من چيزي نگفت؟ گفت: داشتيم شام مي خورديم كه از منطقه تلفن زدند؛ كاري فوري با او داشتند، گوشي را كه گذاشت ، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه نتوانستم خودم را كنترل كنم، زدم زير گريه، دست خودم نبود آخر، چهار پنچ ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها كه فهميدم عراق تو منطقه والفجر9 پاتك زده و محمود بايد بدون حتي يك لحظه درنگ به منطقه مي رفت، به او حق دادم.

*************

57- وصلت ، علي صلاحي

تازه از مرخصي آمده بودم كه محمود دست مصطفي شاكري را گذاشت تو دستم و گفت: مي ري براش خواستگاري، دختر خوبي را پيدا مي كني، بعد هم خبر كن براي مراسمش بيام. مي دانستم عمويم دنبال دامادي است كه دين و ايمان داشته باشد. جريان مصطفي را برايش گفتم و موضوع خواستگاري از يكي از دخترانش را پيش كشيدم. راحت تر از آنچه كه فكرش را مي كردم، موافقت كرد. موضوع را به محمود خبر دادم، كلي خوشحال شد. آن موقع منطقه بود. گفت: هر طور شده خودم را براي شب جمعه مي رسانم. همه چيز فراهم بود، فقط منتظر بوديم تا محمود بيايد و در حضور او خطبه عقد خوانده شود. او همان روز از مشهد زنگ زد و گفت: ساعت دو بعدازظهر حركت مي كنم طرف گناباد. به حساب ما، بايد ساعت شش بعدازظهر مي رسيد؛ ولي تا دوازده شب خبري ازش نشد. دلمان به هزار راه رفت، همه مي دانستيم او آدم بدقولي نيست. آن شب بالاخره ساعت دوازده و نيم رسيد. بعد از كلي معذرت خواهي گفت: بعضي از بچه هاي تيپ تو شهرهاي سر راه، جلو منو گرفته بودند، حريفشان نشدم. او را بين راه چند جا واداشته بودند تا براي مردم سخنراني كند. فردا كه مردم فهميدند كاوه آمده فخرآباد،همه جمع شدند جلوي در خانه ما، گاو و گوسفند آورده بودند كه جلوي پاي محمود قرباني كنند. محمود نگذاشت، گفت: اگر اين كار را بكنيد، فخرآباد نمي آم.

*************

58- رمي خاك ، محسن محسني نيا

در عمليات والفجر9 موفق شديم ارتفاعي را كه مقر يكي از تيپ هاي دشمن بود و موقعيتي كاملا استراتژيك داشت بگيريم. عراقي ها با يك حركت تاكتيكي درست، در ارتفاع بعدي، خط دومشان را تشكيل داده بودند، شدت آتش آنها به قدري زياد بود كه واقعاً ما را زمين گير كرده بودند، طوري كه سرمان را هم نمي توانستيم بالا بياوريم. درست در چنين شرايطي يك موتور سوار داشت با سرعت از روي يك تپه، كه كاملا در تير رس عراقي ها بود به سمت ما مي آمد. بي مهابا مي آمد تا رسيد به محدوده خط ما. پياده شد، در كمال تعجب ديدم كه پرتقالي از توي جيب بادگيرش در آورد شروع كرد به پوست كردن؛ راست ايستاده بود، انگار نه انگار كه اينجا خط مقدم است و آتش از زمين و آسمان دارد مي بارد. كمي كه دقت كردم، ديدم او كسي جر محمود كاوه نيست. نه اسلحه اي، نه بي سيمي و نه همراهي داشت. اطرافش را نگاه مي كرد، بعد مشتي خاك از لبه، كانال برداشت و باقدرت آنرا پاشيد سمت عراقيها؛ رو كرد به بچه ها و گفت: انشاا... خدا كورشان مي كند، لازم نيست شما كپ كنيد، بعد هم رفت. كم كم مه، سراسر منطقه را پوشاند، هر لحظه غليظ و غليظ تر مي شد. خوب به خاطر دارم ،در مدت يك هفته اي كه عمليات ادامه داشت، ديد تير دشمن كور شد؛ طوريكه ديگر نتوانست از آتش توپخانه و ادواتش استفاده كند. ما هم بدون اينكه لو بريم و يا ديده بشيم همه اهدافمان را گرفتيم.

*************

59- ابرهاي سياه ، شهيد اصغر رمضاني

وقتي از شناسايي برمي گشتيم به محمود گفتم: اين برگ هاي بلوط كه توی راهمونه، فردا شب ممكنه كار دستمون بده ها. لبخند معني داري زد و گفت: اين ديگه دست ما نيست، كس ديگه اي عمليات رو هدايت مي كنه.

شب عمليات، دلهره همه ی وجودم را گرفته بود. فكر عبور چند گردان سيصد نفره از روي برگ هاي خشك، عذابم مي داد. آسمان صاف بود و پرستاره ،نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود. زدن به خط دشمن، آن هم زير نور جاده خودكشي بود. هنوز از خط خودي فاصله نگرفته بوديم كه توده اي از ابرهاي سياه، آسمان منطقه را يكدست تاريك كرد و به دنبال آن رعد و برق و باران شروع شد. حالا ديگر نه نگران عبور از روي برگ هاي خشك بودم، نه دلواپس نور مهتاب و ديد عراقي ها.

*************

60- بازي با مرگ ، حجت الاسلام علي اصغر موحدي

خط ما هنوز تثبيت نشده بود و نيروها سخت درگير بودند. تنها حربه دشمن در آن شرايط، آتش دوربرد بود. بالگردهايش هم از بالا بچه ها را بسته بودند به راكت. مانده بوديم که محمود زير اين آتش سنگين چطور مي خواهد جلسه برگزار كند. يك دفعه ديدم اشاره كرد به كنار خاكريز و گفت: همين جا مي شينيم و حرف هامون را مي زنيم. حيرت زده گفتم: اين جا كه تو ديد است ، مي زننمان. انگار حرفم را نشنيد؛ نقشه را پهن كرد و شروع كرد به صحبت. گرم صحبت بوديم كه يكي از راكت هاي بالگرد خورد چند قدمي ما و منفجر شد. از شدت انفجارش بعضي پرت شدند و گرد و خاك زيادي بلند شد. حالا با تمام وجود وحشت داشتم، كه راكت بعدي وسط جمع بخور، به محمود گفتم: فرمانده گروهان ها در خطرن، اين جا جاي ايستادن نيست. محمود گرچه نمي خواست به خاطر ترس از دشمن آن جا را ترك كند؛ اما به خاطر حفظ جان نيروها و اطاعتي كه نسبت به فرماندهي داشت، پذيرفت كه به محل امن تري برويم.

*************

61- خواب هزار ساله ، محمد نامور

خبر مجروحيت كاوه را يكي از رفقا بهم داد. با ناراحتي پرسيدم: كجا مجروح شده؟ گفت تو تك حاج عمران. پرسيدم: حالا كجاست؟ گفت: آوردنش مشهد، الان تو بخش مغز و اعصاب بيمارستان قائم(عج) بستريه. بدون معطلي رفتم عيادتش. ضعيف شده بود ولي آن لبخند هميشگي و زيبا هنوز گوشه لبش بود. دکتر ها تو پرونده پزشكي اش نوشته بودند، نبايد كار سنگين بكند و حركتي داشته باشد. تركش هاي نارنجك تو سرش بود. خيلي خطرناكبود. از كار و بارم سوال كرد، گفتم: دانشگاه هستم؛ درس مي خوانم، تا اين را گفتم جمله اي گفت كه مرا زير و رو كرد و گوئي تمام وجودم را به آتش كشيد، گفت: نامور، بچه ها مي رن جبهه خون مي دن و شهيد مي شن، تو مي ري دانشگاه درس مي خوني. روي تخت بيمارستان هم فكر و ذكرش جبهه بود. آرزو مي كردم زمين دهان باز كند و مرا در خود فرو برد، اما چنين حرفي از كاوه نشنوم.

از ماشين كه پياده شدم چشمم افتاد به تابلوي بزرگي كه جلوي درب پادگان نصب شده بود، آرزو داشتم كاوه می بود و مي ديد كه آمده ام تا پايان جنگ در كنار او باشم.

*************

62- باغ انار ، علي صلاحي

دو دل بودم، ماندن در كردستان يا رفتن به جبهه جنوب. يك روز نزديك غروب در خانه نشسته بودم كه در زدند، خودم رفتم براي باز كردن در، همين كه چشمم افتاد به محمود، او را تنگ در بغل گرفتم. مجيد ايافت ، احمد ظريف و شكرا... خاني را هم با خودش آورده بود. قبل از اين كه چيزي بگويم انگشت سبابه اش را به طرف من گرفت و گفت: فكر كردي كه اگر تو نيايي، ما هم نمي آييم، صددرصد اشتباه كردي؛ ما آمديم كه ببريمت. با خودم گفتم: ببين آن قدر تو نرفتي، تا كاوه اين همه راه را كوبيد و آمد بجستان كه تو را ببيند. تو بجستان یک باغ داشتيم، صبح بچه ها را بردم آن جا. فصل انار بود. بعد از اين كه از باغ آمديم بيرون، محمود به من گفت: صلاحي! من دو جا سينه خيز رفتم، يكي بعد از مجروحيتم در عمليات بدر، وقتي كه تركش خورده بودم، مجبور بودم خودم را برسانم كنار جاده تا ماشين ها من را ببينند. يك جا هم تو باغ شما بود كه مجبور شدم براي رد شدن از زير اين درختها، كمرم را خم كنم و راه بروم. خودم هم نفهميدم چطور شد كه همان روز همراه محمود راه افتادم سمت منطقه.

*************

63- رابطه ی فاميلي ، علي صلاحي

گفت: از مشهد زنگ زدن كه خودم را سريع برسونم آن جا، اگر اجازه بديد مي خواستم دو سه روزي برم مرخصي. محمود با تعجب خيره شد و گفت: تو كه مي دوني عمليات داريم و ديگه مرخصي نبايد بري. حسن من و مني كرد و گفت: پس شما اجازه مي دي برم. محمود سرش را از روي پوشه ها بلند كرد و با نگاه معناداري گفت: من اجازه نمي دم، بهتره بري سر ماموريت. حسن چند لحظه ساكت ماند، بعد نگاه ملتمسانه اي به من كرد و رفت بيرون. منظورش را فهميدم، بايد دست به كار مي شدم، رو به محمود گفتم: آقا محمود! كارش واقعاً مهم بود،اجازه مي داديد مي رفت، زود برمی گشت. محمود گفت: تو پادگان خيلي ها مي دونن كه اين برادر خانم منه، چند روز ديگه عمليات داريم. اگر كارش طول كشيد و به عمليات نرسيد، ممكنه تو ذهن بعضي ها اين پيش بياد كه كاوه موقع عمليات برادرخانمش را فرستاد مرخصي تا سالم بمونه. گفتم: خودم ضمانتش را مي كنم كه به عمليات برسد. ناراحت گفت: من با كسي عقد اخوت نبستم، دوست هم ندارم كه اعتقاداتم به خاطر همين كارها دچار لغزش بشه.

***

براي در امان ماندن از تركش هاي نارنجك پخش شده بوديم تو كانال، كاوه بي خيال تركشها اين طرف و آن طرف مي دويد و دستورات لازم را مي داد. ناگهان يك انفجار در پشت كانال نگرانم كرد، همانجا كه كاوه بود. فرياد زدم يا حسين و بعد با سرعت خودم را به محل انفجار رساندم ، يك نفر سر و صورتش غرق خون بود، وقتي ديدم كاوه است، كم مانده بود سكته كنم؛ خيز برداشتم و خودم را بهش رساندم، همان طور كه خون از سرش مي آمد، گفت: مقاومت كنيد، چيزي نيست، فوراً امدادگر گردان خودش را رساند و سر محمود را پانسمان كرد ده دقيقه اي روي پاي خودش بود، اصلا حاضر نمي شد بچه ها او را به عقب ببرند ، اما هر لحظه وضعش بدتر مي شد، تا اين كه حالت ضعف بهش دست داد. همان طور كه كاوه را عقب مي برديم، مه غليظي سطح منطقه را گرفت، طوري كه ديگر چهار - پنج متري مان را نمي ديديم. وجود مه در آن فصل از سال بي سابقه بود، كافي بود ما را مي ديدند، آن قدر با گلوله مي زدند، كه حتي يك نفرمان هم زنده نماند. با مجروح شدن كاوه ادامه عمليات براي باز پس گرفتن ارتفاع 2519 متوقف شد و ما به ناچار بر روي ارتفاعات كدو پدافند كرديم.

*************

64- بيت المال ، ماه نساء شيخي

يك روز آقاي خرمي، راننده اش را فرستاده بود سپاه؛ چند تا كار بهش گفته بود كه بايد انجام مي داد، موقع برگشت آمد در خانه و گفت: من دارم مي رم بيمارستان پيش آقا محمود، شما هم بياييد بريم. وقتي ديدم ماشين آماده است، قبول كردم و همراهش رفتم بيمارستان. بعد از سلام و احوالپرسي محمود گفت: تنها آمدي مادر؟! گفتم: نه مادر جان، با آقاي خرمي آمدم، يك هو اخم هايش رفت توی هم، مي دانستم كه محمود در استفاده از بيت المال، خصوصاً در ماشين هاي سپاه خيلي سخت گير است، با ناراحتي گفت: اشتباه كردين، مگه من قبلا بهتون نگفته بودم كه مواضب باشين. آقاي خرمي رو كرد به محمود و گفت: آقا محمود! من ديدم حالا كه مي یام اين جا بهتره ايشون رو هم بيارم تا شما را ببيند، گفت: اشتباه كردي، آقاي خرمي كوتاه نيامد، گفت: آخه مسيرمان بود، فقط به خاطر حاج خانم كه نرفته بودم، محمود باز هم قانع نشد. رو به من كرد و گفت: به هر حال حواستون باشه كه موقع رفتن با تاكسي برين خونه.

*************

65- آخرين ديدار ، طاهره كاوه

يك روز تو خانه نشسته بودم، ديدم در مي زنند؛ در را كه باز كردم در جا خشكم زد . انتظار ديدن هر كس را داشتم غير از محمود، آن هم با سر تراشيده و پانسمان كرده . بي اختيار گريه ام گرفت . گفتم : تو با اين سرو وضعت چطور آمدي ؟ بايد چند روز ديگر در بيمارستان مي ماندي و استراحت مي كردي . گفت: دنيا جاي استراحت نيست . بايد بروم لشكر، كار زمين مانده زياد دارم . پيدا بود براي رفتن عجله دارد . گفت: اين چند روز خيلي به تو زحمت دادم، وظيفه ام بود كه بيايم و تشكر كنم . فهميدم براي رفتن جدي است . او زير بار اعزام به خارج و معالجه در آن جا نرفته بود . گفتم: داداش! فكر مي كني كار درستي مي كني ؟ گفت انسان در هر شرايطي بايد بيبند وظيفه اش چيست . گفتم تو اصلاً به فكر خودت نيستي . تو با اين همه تركشي که توي سرت داري به خودت ظلم مي كني . گفت: من بايد به وظيفه ام عمل كنم . پرسيدم خوب حالا چرا نمي خواي بري خارج ؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روي دست دولت مي گذارد و من هيچ وقت حاضر نيستم براي جمهموري اسلامي خرج بتراشم . در ثاني گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيست ؟ وقتي گريه ام را ديد گفت : نمي خواهد اين قدر ناراحت باشي . اين تركش ها چاره دارد .يك آهنربا مي ذاريم روش، خودش مي ياد بيرون . آن روز وقت خداحافظي حال غريبي داشتم . نمي دانم چرا دلم نمي خواست از او جدا شوم .

*************

66- يك وضعيت بحراني ، حجت الاسلام علي اصغر موحدي

چشمان محمود خيس اشك بود و داشت آهسته گريه مي كرد . با تعجب پرسيدم چرا گريه مي كني آقا محمود گفت: حاج آقا! چطور راضي باشم كه من فرمانده باشم آن وقت نيروهايم بروند جلوی تيرو گلوله، و من تو مشهد استراحت كنم. بي اختيار اشك تو چشمانم جمع شد . طبق نظر قطعي دكتر ها او بايد تا مدت زيادي استراحت مي كرد . همه شان سفارش مي كردند كه بايد مواضبش باشيم . تحرك و فعاليتي نداشته باشد . اما احساس كردم كه اگر باز مانع رفتنش بشوم، شايد مرتكب گناهي نابخشودني شده باشم. حالا اين من بودم كه بايد قيد ماندن او را مي زدم. بهش گفتم من ديگه مخالفتي ندارم كه شما بري، اما به شرطي كه قول بدي مواظب خودت باشي . اشك هايش را پاك كرد و خنديد. آهسته به برادرم احمد گفتم: تا مي تواني يواش بران كه محمود به پرواز نرسد .احمد نیم ساعات بعد نارحت و دمق گفت محمود رفتش . با تعجب گفتم مگر يواش نرفتي؟ گفت: يك ريز مي گفت تند تر برو، تند تر برو . وقتي جلو منزلش رسيديم . سريع ساكش رو آورد و با تحكم گفت، بشين اون طرف خودم مي خواهم رانندگي كنم . گفتم، ولي آقا محمود شما به حاج آقا گفتيد رانندگي نمي كنيد ؟ گفت، اعتبار اين حرف از خانه حاج آقا تا اين جا بود، حالا بشين اون طرف . محمود با آخرين سرعت خودش را رساند به پاي پرواز بالاخره او هم رفتني شد؛ رفتني كه بي بازگشت بود .

*************

67- بعد از آرزوي اول ، علي صلاحي

يك روز عصر نشسته بوديم برنامه هاي تلويزيون را نگاه مي كرديم، اخبار، راهپيمائي روز قدس را نشان مي داد، تصاويري هم از راهپيمائي مردم سقز را پخش كرد؛ زن و مرد به خيابان ها آمده بودند و شعارهاي داغ انقلابي مي دادند. محمود دراز كشيده بود، يكدفعه ديدم پا شد نشست زل زدم به صورتش، داشت اشك مي ريخت. خواستم علت گريه اش را بپرسم که ديدم محو تماشاي تظاهرات سقز است. صبر كردم تا آن لحظه ها تمام شد. بعد پرسيدم، مثل اين كه راهپيمائي سقز گرفته بودت؟ ياد خاطراتت افتادي؟ گفت: ياد روزهاي مظلوميت انقلاب تو كردستان افتادم.گفتم خوب حالا چرا ناراحت شدی؟با گریه گفت: آرزو داشتم زنده بمونم و اين روز رو ببينم. با تعجب پرسيدم: كدام روز را؟ گفت: اين كه كردها فهميده اند انقلاب مال آن ها است و حامي شان هست. الان دارم مي بينم كه مردم سقزو شهرها طرفدار امام و انقلابند. رو به آسمان كرد و ادامه داد، خدايا! صد هزار مرتبه شكر، حالا به غير از شهادت آرزو و خواسته ی ديگري ندارم.

*************

68- عقب تر از بسيجي ها ، محمود همت آبادي

گفت: سه روز مرخصي مي خوام ! كلي مشكلات خانوادگي دارم ، تازه، دو ماهي مي شه كه بچه ام به دنيا آمده، نه از اون خبري دارم و نه از همسرم كه تو بيمارستان بوده، بايد حتماً قبل از عمليات يك سري بهشان بزنم، گفتم: مگه خبر نداري آماده باشه و مرخصي ها لغوه گفت: چرا مي دونم، براي همين هست كه تا حالا مونده ام و صبر كردم تا شايد عمليات بشه و بعد از عمليات برم. رفتم پيش كاوه تا همه چيز را به او بگويم كه اگر صلاح دانست چند روز بفرستيمش مرخصي، كاوه حرف هايم را كه شنيد با تعجب پرسيد: چطور با داشتن اين مشكلات باز تو منطقه موندي، بعد از كمي تامل گفت: ترخيصي اش را بنويس تا بره به زندگي اش برسه، ضمناً دستور داد تا خودم با ماشين برسانمش اروميه، حتي گفت: خودت بليط اتوبوس برايش بگير و وقتي از رفتنش مطمئن شدي برگرد.

*************

69- ديدگاه ، مهدي الهي

هر روز سر ساعت مشخص مي رفتيم ديدگاه، هر چه مي ديديم ثبت مي كرديم و آنها را با روزهاي قبل مقايسه مي كرديم. يك روز همين طور كه شش دانگ حواسم به كار بود، كسي پرده سنگر را كنار زد و آمد تو: سلام كرد، برگشتم نگاهش كردم، ديدم كاوه است او هر چند روز يك بار مي آمد مي نشست پشت دوربين و راه كارها را نگاه مي كرد. كنارش ايستادم، شروع كرد به دوربين كشيدن روي مواضع دشمن. كمي كه گذشت يك دفعه ديدم دوربين را روي يك نقطه ثابت نگه داشت، دقت كه كردم، ديدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدايي افتاده بود كه بالاي ارتفاع 2519 جا مانده بودند، دشمن آن ها را كنار هم رديف كرده بود تا روحيه ما را ضعيف كند، چند لحظه گذشت، كاوه چشمش را از چشمي هاي دوربين برداشت، خيس اشك بود، گفت: یكي پاشه بريم اين شهدا را بياريم، اينا رو مي بينم از زندگي بي زار مي شم. اين حرف ها همين طوري تو ذهنم بود تا شب دوم عمليات« كربلاي 2 » كه از قرارگاه حركت كرد و رفت خط، هنوز يادم هست، آخرين تماسی که با بي سيم داشت، گفت: از بين لاله ها صحبت مي كنم.

منبع :نرم افزار حماسه

کتاب زین الدین
1) پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.

2) توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس «مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.

3) نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.

4) قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده. داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت:«حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟» باز هم پاسبان اصرار کرد که «بگو چه دستوری می دادی؟» آخر سر مهدی گفت:«دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت:«خوب شد قربان؟» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم.»

5) قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود «یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» منصرف شد.

6) مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت:«بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند.

7) مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.»سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید:«صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید:«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لب خندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار.
– حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.

Dirol زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید:«این آقا مهدی، از بچه های قمه. می رسی شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده.». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.

9) کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی! اینو با خودمون ببریم؟» گفت:«بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت:«این چیه؟ نمی شه ببرینش.» مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.

10) دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت:«دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم: «همین جوری؟» گفت: «نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده ام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان دو سه روزه. کلافه م. یادم نمی ره.»

11) شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

12) چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم:«مادر!چرا بی خبر؟» گفت: « به دلم افتاد که باید بیام.»

13) وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت «می روم سوسنگرد.» گفتم «مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت:«اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله.»

14) به سرمان زد زنش بدهیم. عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت «باید مادرم هم ببیندش.» مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت:«توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟» مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم: «مگه نپسندیده بودی؟» گفت:«آقا رحمان، من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن.»

15) خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.

16) می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد، همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صورتم بردم.

17) مادر گفت:«آقا مهدی! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین. اگه شما نرین جبهه، جنگ تعطیل می شه؟» مهدی لبخند می زد و می گفت:«حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.»

18) خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم.

19) همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آش پزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.

20) اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه ی کنار جاده. قرار بود لشکر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند. رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهره اش هیچ فرقی نکرد. لب خند می زد. گفت:«خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه» از چادر آمدم بیرون. آرام شده بودم.


21) عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفته م خوابیده م.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد.

22) نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت:«به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم.»

23) موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت:«آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت «مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م.»

24) داشت سخن رانی می کرد، رسید به نظم. گفت:«ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده. از این چیزای جزئی بگیر بای تا مهم ترین مسائل.»

25) تهران جلسه داشت. سر راه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن گفت:«نصف اینها، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرف عجیبی بود. آموزش دوره ی سی و یک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.

26) سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»

27) توی خط مقدم. داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم، آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم. با خنده گفت:«چند وقته نرفته ای مرخصی؟ لابد با این قیافه، توی خونه رات نمی دن.» بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت:«وسایلتو جمع کن. باید بری مرخصی.» گفتم«آخه...» گفت «دستور فرمانده لشکره.»

28) او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم. همه ی بچه ها هم خبر داشتند، با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم با آنها فرستاد؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش.

29) شناسایی عملات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودم. زین الدین آمد. ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت «عیبی نداره. عوضش حالا می دونین نیروهاتون، توی چه شرایطی باید عمل کنند.»

30) پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.


31) تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیانت نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی می شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»

32) توی خشکی، با هر وسیله ای بود، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم. ولی اگه نشد، هرجوری هست، باید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من:«حاجی! چه جوری شهدامونو بذاریم و بیام؟»

33) عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم:«آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت «نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»

34) هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها، ساقه های نی جدا می شوند و سر را ه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده. ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم. دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم. بی سیم زدیم عقب که «نمی شود جلو رفت، برگردیم؟» آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود «حبیبیتون چشم انتظاره، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س، انجام وظیفه کنید.» بچه ها، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند، آرام نگرفتند.

35) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»

36) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

37) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

38) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

39) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.

40) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»


41) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

42) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

43) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

44) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یک شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»

45) عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود. بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد؛ از عملیات، از کار هایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.

46) تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»

47) خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا که دید، گفت«تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا.» گفتم«آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت«یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.»

48) گاهی یک حدیث، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار. بعد راجع به ش با هم حرف می زدیم. هرکدام، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان.

49) وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره. دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که «چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه. آخرش گفت«خدارو شکر. دستت درد نکنه.»

50) ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.»


51) سال شصت و سه بود. توی انرژی اتمی، آموزش می دیدیم. بعد از یک مدت، بعضی از بچه ها، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی، بی خبر آمد سر صبحگاه. هرکس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد.

52) وقتی از عملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی، می دیدی کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتاب هایش. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد.

53) جلسه که تمام شدف دیدیم، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه، نماز تمام شده است. اما مهدی از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، یک روحانی، از روحانی های لشکر، آمده بود همان جا؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم.

54) حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم. «آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین.» گفت «اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.»

55) تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند. توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم«تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر می اندازی؟» آمد پایین و گفت «بچه تهرونی؟» گفتم آره، چه ربطی داره؟» گفت «هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من اینجا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند «زین الدین»

56) چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد وپرسید «چی شده؟» بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی؟». دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

57) رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی. دیدیم دو نفر دارند یکی را آب می دهند. به دوستانم گفتم«بریم کمکش؟» گفتند«ول کن، باهم رفیقن» پرسیدم «مگه کی اند؟» گفتند «دل آذر و جعفری دارند زین الدین رو آبش می دن. معاون های خودشن.»

58) زن و بچه ام را آورده بودم اهواز، نزدیکم باشند. آن جا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟» گفت «سه چهار روزی می شه.» گفتم «دکتر بردیش؟» گفت «اون دوست لاغره، قدبلنده ت هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده به ش.»

59) بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم، اراکی ها هم، قزوینی ها هم.

60) مدتی بود، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر. یک ساعت آن جا بودند. وقت بیرون آمدن، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت«دلش پر بود. فرمانده هاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه. سنگ که نیس.» بعداز آن، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام، خنده رو.


61) یک روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچه ها، می آمدند خط. صدای هلی کوپتر می آید. بعد هم صدای سوت راکتش.بچه ها، به جای این که خیز بروند، ایستاده بوند جلوی زین الدین. اکثرشان ترکش خورده بودند.

62) قبل از عملیات، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی، بیش تر بود تا توی سنگر. جلسه می گذاشت با تیربارچی ها ؛ امداد گرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست. می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند.

63) امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زود تر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند می کردی.

64) روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت «کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد.» بعداز عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردی.»

65) نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.»

66) ساعت ده یازده بودکه آمد، حتا لای موهایش پر بود از شن. سفره را انداختم. گفتم«تا تو شروع کنی، من لیلا رو بخوابونم.» گفت «نه، صبر می کنم با هم بخوریم.» وقتی برگشتم. دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت«می خوای شرمنده م کنی؟» گفتم «آخه خسته ای.» گفت «نه، تازه می خوایم با هم شام بخوریم.»

67) عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است، گفت «خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

68) رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ی مریض. باز هم نمی توانست بماند و کاری کند. باید برمی گشت. رفت توی اتاق. در را بست. نشست و یک شکم سیر گریه کرد.

69) وقتی برای خرید می رفتیم، بیش تر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم ؛ چیزی نگفت، ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده. می گفت «لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی لباس خوشش می آمد. از آرایش هم خوشش نمی آمد. می گفت «این مربا ها چیه زن ها به سرو صورتشون می مالن؟»

70) ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت «پیش زن های دیگه م ام.» گفتم «چی؟» گفت «نمی دونستی چهار تا زن دارم؟» دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»


71) یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت«آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»

72) شب، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی.قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردان های ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم. صادقی تو پوست خودش نمی گنجید. دائم حرف می زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می آمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج. جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقای توسلی گفت «دیر آمدید.قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته اند.»

73) اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند «حاج آقا!التماس دعا» می گفت«باشه، تو زیارت عاشورا، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد یا نه.

74) وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال را ه می افتاد. همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخر بازی، توی زمین است.

75) رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت «چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها. یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو. قفل که باز شد، خندید و گفت «بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه.»

76) جاده را آب برده بود. ماشین ها، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که «ماشین ها نمی توانند بیایند.» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده. آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.

77) وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم.زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش. طفلکی زین الدین بود.

78) از رئیس بازی بعضی بالا دستی ها دلخور بود می گفت «می گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»

79) زنش رفته بود قم. شب بود که آمد، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود. همین طور که از پله های می رفت بالا، گفت «جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین. گفت«می خوایم شام بخوریم. تو هم بیا.» گفتم «من شام خورده م.» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال. همان را آوردسر سفره. سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم «گرمش کنم؟» گفت «بی خیال، همین جوری می خوریم.» قاشق برداشتم که شروع کنم. هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت. زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «الله اکبر»

80) توی پله ها دیدمش.دمغ بود. گفتم«چی شده؟» گفت«بی سیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بود، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه. نتونستم کاریش کنم. زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد.»


81) شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟

82) ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید «بعدا» یا بگوید«از معاونم بپرسید.» جواب سر بالا تو کارش نبود.

83) گفتند فرمانده لشکر، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.

84) توی صبحگاه، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد«رزمنده، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه. شما می خواهید بجنگید. جنگ هم خستگی بردار نیست.»

85) از همه زودتر می آمد جلسه. تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم «نماز قضا می خوندی؟» گفت«نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار.»

86) اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند«خنده روست.» وقت کار اما، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی، نه خنده ای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید. هیچ وقت. من که ندیدم. می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.

87) بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، می رفتند پایین، آب می آوردند. دفعه ی اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. ازفردا، هر روز صبح زود می آمد. با یک دبه ی بیست لیتری آب.

88) اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت«آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده.»

89) رک بود. اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت «تو ترسویی.»

90) اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.


91) جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود «تو این جا چی کار می کنی؟» جواب داده بوده «به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»

92) شب های جمعه، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند. آخرین شب جمعه، یادم هست، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.

93) این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت«باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم. یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟» گفت «پریروز دیدمش» گفتم «بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم» لبخند زد. گفت «استغفرالله» دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم. دلم آرام شده بود.

94) چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.

95) من توی مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عملیات. مجبور بودم بمامنم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم. یک شب زنگ زد و گفت«به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کرده ن، اگه تحریکشون کرده ن که بیان منطقه، اگه پشت جبهه مشکل دارن، برگردن. فقط اون هایی بمونن که عاشقن» شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت«زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت.» اسم خیلی از بچه ها را گفت که یا برگرانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته. گفت «شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم. شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش، تو کمین، شهید شده اند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.

96) نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که «جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید. آقا مهدی می گوید «اگرماندنی بودیم، می ماندیم.» وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که «نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند«همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.» بچه های سپاه، جسد هایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند.

97) هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است.

98) سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم«یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند«کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش. «هم راهشان رفتم وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چی؟» گفتم «انا لله و اناالیه را جعون» گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت«چرا این قدر زود آمدی؟» گفتم «یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا» گله کرد. گفت «چرا مهمان سرزده می آوری؟» گفتم «این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه» رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاق چه تا ببینند.» پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت «تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله» وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم «تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند«چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند«حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم «لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.

99) خیلی وقت ها که گیر می کنم، نمی دانم چه کار کنم. می روم جلوی عکسش ومی نشینم و با هاش حرف می زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را می گیرم. گاهی به خوابم می آید یا به خواب کس دیگر بعضی وقت ها هم راه حلی به سرم می زند که قبلش اصلا به فکرم نمی رسید. به نظرم می آید انگار مهدی جوابم داده.

100) اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال باهم زندگی کردید؟» توی دلم گذشت «سی سال،چهل سال» ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست. باورم نمی شود.
...

منبع:
کتاب زین الدین انتشارات روایت فتح


[/HR] 1- دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم « حسین ، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفته ن . بیا تو هم سربازیتو برو . بعد بیا دوباره امتحان بده . شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه .»

2- رفته بودم قوچان به ش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز به م گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد . دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته ین ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس . داریم قرآن می خونیم .» حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم.

3- از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه . می گفت « از من نخواین . اگه سالم باشم ، می آم سر می زنم. اگر نه ، بدونین سرم شلوغه ، نمی تونم بیام.»

4- رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری ، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفررا زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت« نکنه یکیشون حسین باشه ؟ » دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.

5- دیگر دارد ظهر می شود. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دی ر برسد ودرگیری به شب بگشد، کار سخت می شود؛ خیلیسخت . کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند. فقط بیست نفریم . ده نفر این طرف جاده ، ده نفر آ« طرف . خون خونم را می خورد.- دیگه نمی خواد بیاین . واسه چی می آیین دیگه ؟ الان مارو می بینن، سر همه منن رو می برن می ذارن روی ... صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم. حسین و بچه هایش درگیر شدهاند. می گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدبی که . زدیم بی چاره شون کردیم. » داد می زنم « واسه چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ » می خندد . می گوید «مگه نمی دونی ؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »

6- نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. به م برخورده بود فرمان ده گردان نشسته ، یکی دیگر دارد توجیه میکند . فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود ، دستش را گرفتم . گفتم « شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید . گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن گفت « تو این ونمی شناسی ؟ » گفتم « نه . کیه ؟ » گفت « یه ساله جبهه ای ، هنوز فرمان ده تیپت رو نیمشناسی؟»

7- همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است . من هم اول که آمده بودم ، باورم نشده بود. حسین آمد ، نشست روبه رویش . گفت « آزادت می کنم بری.» به من گفت « به ش بگو.» ترجمه کردم . باز هم معلوم بود باورش نشده . حسین گفت « بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم.» خودش بلند شد دست های او را باز کرد. افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

8- منطقه کوهستانی بود. با صخره های بلند و تی و نفس گیر. دیده بان های عراقی از آن بالا گرای ما را می گرفتند، می دادند به توپ خانه شان . تمام تشکیلات گردان را ریخته بوند به هم. داد زد « برید بکشیدشون پایین لامصبارو.» چند نفر را فرستاده بودم خبری نبود ازشان . بی سیم زدم ، پرسیدم « چه خبر ؟ » با کد و رمز گفتند که کارشان را ساخته اند، حالا خودشان از نفس افتاده اند و الان است که از تشنگی بمیرند. یک ظرف بیست لیتری آب را برداشت، گذاشت روی شانه اش. راه افتاد سمت کوه . دویدیم طرفش « حسین آقا. شما زحمت نکشید. خودمون می بریم. » ظرف های آب را نشان داد: هرکی می خواد ، برداره بیاره .

9- دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ، پولشو به صاحبش بدین.»

10- بیست سی نفر راننده بودیم. همین طور می چرخیدیم برای خودمان . مانده بود هنوز تا عملیات بشود ؛ همه بی کار ، ما از همه بی کارتر.- آخه حسین آقا ! ما اومده یم این جا چی کار؟ اگر به درد نمی خوریم بگید بریم پی کارمون. دورش جمع شده بودیم . یک دستش دور گردن یکی بود. آن یکی تو دست من . خندید گفت « نه ! کی گفته ؟ شما همین که این جایین از سرمون هم زیاده . این جا دور از زن و بچه تون ، هر نفسی که می کشید واسه تون ثواب می نویسن همچی بی کار بیکار هم نیستین. راه افتاده بودیم این طرف آن طرف ؛ سنگر جارو می کردیم ، پوتین واکس می زدیم، تانک می شستیم.


11- از صبح آفتاب خورده بود توی سرم ؛ گیج بودم . سرم درد می کرد. با بدخلقی گفتم « آقا جون ! این رئیس ستاد کجاس؟» حواسش نبود. برگشت . گفت «جانم؟ چی می گی ؟ » گفتم «رئیس ستاد. » گفت « رئیس ستاد رو می خوای چه کنی ؟ » گفتم « آقا جون ! ما ازصبح تا حالا علاف یه متر سیم کابل شده یم.می خوایم برق بکشیم پاسگاه . یه سری دستگاه داریم اون حجا. یهمتر سیم کابل پیدا نمی شه .» گفت « آهان ! برای جاسوسی می خواین.» گفتم « جاسوسی کدومه برادر؟ حالت خوشه ها . برای شنود می خوایم.» رفتیم تو.دیدم رئیس ستاد جلوی پاش بلند شد.

12- از کنار آش پزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو . برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی ، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها .شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز ، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.

13- ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه ه یه وجب دو وجب نیس .از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید .آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ » گفتم « چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟» نمی دانستیم فرماده لشکر اصفهان است.

14- داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم .گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»

15- رفتیم بیمارستان ، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمان ده های ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمان ده لشکر شده . »

16- تو جبهه هم دیگر را می دیدم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار را باید می رفتم می دیدمش . نمی دیدمش ، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم . هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش .دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیدهبود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من ، یک نگاه به دستش ، می خندید.

17- می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد .» - می خوای مسکن به ت بدم؟ - نه . می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته . با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»

18- گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت . از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت « دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم « هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده ، شکسته .» خندید . گفت « چه خوب !دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»

19- دکتر چهل وپنج روز به ش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله م سر رفته .» گفتم « چی کار کنم بابا ؟ » گفت « منو ببر سپاه ، بچه هارو ببینم .» بردمش . تا ده شب خبری نشد ازش . ساعت ده تلفن کرد ، گفت « من اهوازم . بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.»

20- شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده . برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش را می گیریم. می گویند. « رفته سنگر دیده بانی.» - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی . رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل. « حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ » می گوید « کریم! ببین . با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم . خوبه.نه ؟»می گویم « چی بگم والا؟»

منبع:
کتاب خرازی رهی رسولی فر انتشارات روایت فتح
فروشگاه صریر (مقابل دانشگاه تهران) و فروشگاه روایت فتح (خیابان سپهبد قرنی)
مشهد- چهار راه شهدا – ضلع شمالی باغ نادری(ک شهید خوراکچیان) مجتمع گنجینه کتاب – طبقه منفی یک تلفن 2238613-05۱1 همراه:09155147204

بچه بود که انقلاب را ديد.نوجوانيش را در آن گذراند.شاگردي پدر را کرد؛عاشق کارهاي فني بود. وقتي مطهري را شناخت،دلش خواست برود سراغ طلبگي که نرفت.دانشگاه علم و صنعت،دو سال برق خواند؛آن قدر تودار بود که خانواده‌اش نمي‌دانست دانش جو است.حتا وقتي خبر دست‌گيريش را شنيدند،باورشان نمي‌شد.دوستانش شايد جسارتش را در کوچه و خيابان ديده بودند، ولي در خانه،داداش احمد مهربان و سخاوت مند بود.
حبس کشيد.رنج ديد،آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد.جنگيدن برايش درس بود. مي‌آموخت و آموزش مي‌داد.و تربيت مي‌کرد.به همان راحتي که توبيخ و تنبيه مي‌کرد،گريه مي‌کرد و حلاليت مي‌طلبيد.
آن قدر به افق هاي دور چشم مي‌دوخت که روزي در پس آن ناپديد شد.

احمد متوسليان

تولد:15 فروردين 1332،تهران

اسارت:14 تير 1361:جنوب لبنان

دانش جوي مهندسي برق،دانشگاه علم و صنعت

فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)

1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبي که برگشتم، ديدم چشمهايش گود رفته و پاهايش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت مي‌زد. خيلي ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن يجيب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شيرش بده.»
2) سرش توي کار خودش بود. آرام،تنها، يک گوشه مي‌نشست. کم تر با بچه ها بازي مي‌کرد. خيلي لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچه‌ي چهارساله که نبايد اين قدر آروم باشه.
بعدها فهميدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم مي‌آم پيشت. مي‌خواهم کمک کنم.»
بابا چيزي نگفت. فقط نگاهش لغزيد روي کيف و کتاب احمد. احمد اين را که ديد گفت«بعد از مدرسه مي‌آم. زود هم برمي‌گردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس بايد خوب کار کني.»
4)سيني هاي شيريني را پر مي‌کرد،مي‌گذاشت روي پيش خان. وقتي از مغازه بيرون مي‌رفت، سيني ها خالي بود.
آخرهاي دبيرستان که بود،ديگر بابا مي‌توانست خيلي راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بوديم و از سال چهل و دو مي‌گفتيم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بيش تر نبود. از سياست هم سر در نمي‌آوردم. ولي وقتي ديدم مردم رو تو خيابون مي‌کشن،فهميدم که ديگه بچه نيستم؛بايد يه کاري کنم.»
6)دلش مي‌خواست برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند.حتا توي خانه صدايش مي‌کردند«آشيخ احمد.»
ولي نرفت.مي‌گفت«کار بابا تو مغازه زياده.»
7)هنرستان فني درس مي‌خواند. برايم يک گردن بند درست کرده بود. ورقه هاي فلزي را شکل لوزي و دايره بريده بود و کرده بود توي زنجير.يک قلب هم وسطش که رويش اسمم را نوشته بود.
8)ديپلم فني گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در يک شرکت تأسيساتي کار کند. يک روز من را کشيد کنار و گفت«خواهر جون،فريده،من يه امتحاني داده‌م. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچي بخواي برات مي‌خرم.»
يادم افتاد که يک بار برادر بزرگ ترم براي همه همبرگر خريده بود و براي من،چون خواب بودم، نخريده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با يک پاکت دستش.همبرگر خريده بود؛براي همه.
9)هم دانشگاه مي‌رفت،هم کار مي‌کرد؛ توي يک شرکت تأسيساتي. اوايل کارش بود که گفت«براي مأموريت بايد برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گير شده.با دو نفر ديگر اعلاميه پخش مي‌کردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.ديده بود ضعيف شده.کبودي دست هايش را هم ديده بود.
ـ احمد جان،دستات چي شده؟
خنديده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جاي دستبنده. مي بندن دو طرف تخت، شلاقه مي‌زنن.تقلا مي‌کنم که طاقت بيارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب مي‌شن.»
11)يک بار ازش پرسيدم«قضيه‌ي زندان رفتنت چي بوده،حاجي؟»
جواب نداد.خودش را به کاري مشغول کرد.
ـ حاجي،هيفده شهريور چي کار مي‌کردي؟وقتي امام اومد،توي کميته استقبال بودي؟
اخم هايش رفت توي هم.
ـ تو با قبل چي کار داري؟ببين الآن دارم چي کار مي کنم.
12)روي رکاب ميني بوس ايستاده بود. بچه ها يکي يکي از کنارش رد مي‌شدند، مي رفتند بال.سروصدا و خنده ميني بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که مي‌خواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسي جا نمونه. برادرا چيزي رو که فراموش نکردين؟ غلامرضا خيلي جدي گفت «برادر احمد، ما ليوان آب خوريمون جا مونده. اشکالي نداره؟»
دوباره صداي خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بريم»
13)صدايش شده بود آژير خطر.
ـ ضدانقلاب … بريزيد تو سنگرا… سريع… بجنبيد…
بيرون ساختمان سنگرها پر مي‌شد.کار هر شب بچه ها بود،تا صبح.گاهي وقت ها که نگاهش مي‌کردي،يکي را مي‌ديدي سبزه،کمي جدي،کمي ترسناک حتا.فرمان ده نبود،ولي عين فرمان‌ده ها بود.
توي پادگان بانه، دور از شهر بوديم و نمي‌توانستيم خارج شويم. دستور بود که بمانيم. نه آذوقه داشتيم،نه مهمات؛نمي‌دادند به‌مان.
14) شب ها بچه ها با هم شوخي مي‌کردند. جشن پتو مي‌گرفتند. حاج احمد يک گوشه مي نشست، مي‌رفت تو فکر. شوخي ها که زياد مي‌شد، يک داد مي‌زد،هرکس مي‌رفت يک گوشه. بعضي وقت ها خودش هم يک چيزي مي‌گفت و با بقيه مي‌خنديد.
15)بچه ها از شرايط بدي که توي پادگان داشتيم مريض شده بودند. يک بار حاجي رفت سراغ يکي از خلبان ها و گفت«بچه هاي مارو ببريد عقب.»
اعتنا نکردند يا گفتند«نمي‌کنيم.»
حاجي اشاره کرد،چند نفر دور هلي کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشيد و گفت«اگه بچه‌هاي ما رو نبريد،هلي کوپتر رو همين جا منفجر مي‌کنيم.»
خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چيزي بگويد،سيلي حاج احمد کنارش زد.
16)پيشنهاد کرده بود وقت هاي بي کاري بحث هاي اعتقادي کنيم. توي يک اتاق کوچک دور هم مي‌نشستيم.خودش شروع مي‌کرد.
ـ اصلاَ ببينم،خدا وجود داره يا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارين،برام اثبات کنين.
هر کسي يک دليلي مي‌آورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل يک ماترياليست واقغي دفاع مي‌کرد.يک بار يکي از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزديک بود با حاجي دست به يقه شود. حاجي گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخونديد که جدال بايد احسن باشه؟!»
17) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشه‌ي کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بيرون. دلم مي‌خواست مي‌رفتم ازش مي‌گرفتم و خودم مي‌شستم. چه فرق داشت؟ براي خيلي ها کرده بودم، براي او هم مي‌کردم.
رفت بيرون. حمام را روشن کردم. وقتي آمد، يک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالي بود.
18) براي انجام دادن کارهاي سنگر توي مريوان،اولين نفر اسم خودش را مي‌نوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتي نوبتش مي‌رسيد،خودش را مي رساند مريوان.
19) با بچه ها توي شهر مي‌رفتيم. لباس پلنگي تنم بود و عينک دودي زده بودم. يکي را ديدم شلوار کردي پاش بود. از بچه ها پرسيدم «کيه؟»
گفتند:«متوسليان.»
به فرمان دهم گفته بود«به‌ش بگين اين لباسو ميون کردا نپوشه.ما نيومده‌يم اين جا مانور بديم.»
20) پرسيد«کجا بودي تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا مي‌خوردم.» دست انداخت يقه‌ام را گرفت و با خودش برد.
يک پسر هفده ـ هجده ساله روي تخت دراز کشيده بود.مارا که ديد،ترسيد.دست و پايش را جمع کرد.
ـ اينا چيه روي دستاي اين؟
يقه‌ام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمي‌آمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسيد«از کي اين جايي؟»
ـ يک هفته‌س.
ديگه داشت داد مي‌زد.
ـ گفته‌اي دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولي کسي گوش نداد. يقه‌ام را از لاي دستش کشيدم بيرون،دررفتم. من را ديد،دوباره شروع کرد به دادوفرياد.
با التماس گفتم«حاجي،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصي اومده‌م.»
ـ نه خير،يک ساعت و نيمه که اومدي،اما به جاي اين که بياي به مجروحا سربزني،رفتي به کيف خودت برسي.
سرم پايين بود که صداي گريه‌اش را شنيدم.
ـ تو هيچ مي‌دوني اون بچه دست ما امانته؟… مي‌دوني مادرش اونو با چه زحمتي بزرگ کرده؟
21) وقتي گفتم امر خير در پيش دارم، نرم تر شد، ولي بازهم مي‌گفت«بيست روز نه.» مي‌گفت«نميشه.»
گفتم«پس چند روز،حاجي؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول مي‌کشيد.
برگه‌ي مرخصي را گرفتم و رفتم.
22)مثل يک کابوس بود. فکر مي‌کرديم همه ضدانقلاب ها را بيرون کرده‌ايم. ولي هرشب، از يک جايي که معلوم نبود کجا است، صداي رگ بار مسلسل‌هاشان مي‌آمد. شهر ريخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
23)صدايم کرد و آرام گفت«امشب برو کانال فاضلابو مين گذاري کن.»
پرسيدم«اون جا چرا،حاجي؟»
چيزي نگفت.مثل گيج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کرده‌م،از اون جا مي‌آن.»
يادم نيست.يکي ـ دوشب بعد بود،صداي انفجار شنيدم.صبح رفتم سرزدم.خون روي ديوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.
24)هر وقت مي‌رفتي توي مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ي نصفه شب. وقتي مي‌رسيد مي‌ديد همه خواب‌اند،آن قدر خسته بود که همان جلوي در اسلحه‌اش را حايل ديوار مي‌کرد، پتو را مي‌کشيد روي خودش و مي خوابيد.
25)همراه ما کشيده بود عقب.بايد يک کم استراحت مي‌کرديم و دوباره مي‌رفتيم جلو.
قوطي کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجي.
نگاهم کرد.گفت«شما بخورين.من خوراکي دارم.»

دست مالش را باز کرد.نان و پنيري بود که چند روز قبل داده بودند.


26)حاج احمد آمد طرف بچه‌ها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي به‌ش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.»
حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش.
ـ کجاي اسلام داريم که مي‌تونيد اسير رو بزنيد؟!اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگه‌س.تو حق نداشتي بزنيش.
27)آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم«اگه شهيد مي‌شدي…؟»
گفت«اين بيت المال بود.»
28)هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديم پايين.
اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.»
گفت«چي گفتي؟»
ـ گفتم مرسي.
ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.»
هفت ـ هشت متر سينه خيز برد.
گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.»
29) آمبولانس دستم بود.با چند نفر ديگر آمدند بالا. چند متر جلوتر،يک تير زد. همه‌ي بچه¬ها پريدند پايين به جز من.
داد زد«چرا نپريدي؟»
ـ چرا بپرم؟
تير زد.گفت«برو پايين.»
بعد گفت«همه بياييد بالا.»
گفت«مرد حسابي،مگه تو پاسدار نيستي؟»
ـ چرا.
ـ مگه توي آموزش به‌ت نگفته‌ن اگه جايي صداي تير شنيديد،فکر کنيد کمين خورده‌يد؟
ـ چرا
ـ پس چرا نپريدي؟
30) صبح زود جلوي چادر فرمان دهي مي‌ايستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نبايد قضا مي‌شد.
يک بار از يکيشان پرسيدم«منتظر چي هستي؟»
گفت«منتظر سيلي.حاج احمد بياد،سهميه‌ي امروزمون رو بزنه و ما بريم دنبال کارمون.»
هر روز مي‌آمدند.


31) عمليات آزادسازي جاده‌ي پاوه بود. قبلاَ تعريفش را از بچه ها شنيده بودم. يکي گفت«اگه تونستي بگي کدوم حاجيه.»
يکي را ديدم وسط جمعيت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گترکرده.گفتم«احتمالاَ اينه.»
گفت«آره.»
32)زخمي شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.بچه ها لباس‌هايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفته‌ن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت مي‌کنه.»
گفت«هيچي نمي‌شه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.
اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
مي‌گفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
33) توي مريوان،ارتفاع کاني ميران،يک سنگر داشتيم،توش ده ـ دوازده نفر خوابيده ‌بوديم. جا نبود. شب که شد،پتو برداشت، رفت بيرون خوابيد.
34) يک بار رفتيم يکي از پاسگاه هاي مسير مريوان.توي ايست بازرسي هيچ کس نبود.
هرچه سروصدا کرديم،کسي پيدايش نشد. رفتم سنگر فرمان دهيشان. فرمان ده آمد بيرون، با زيرپوش و شلوار زير. تا آمدم بگويم«حاج احمد داره مي‌‌آد.»خودش رسيد.يک سيلي زد توي گوشش و بعد سينه خيز و کلاغ پر.
برگشتني سر راه،همان جا،پياده شد.
دست طرف را گرفت کشيد کناري.
گوش ايستادم.
ـ من اگه زدم تو گوشت،تو ببخش.اون دنيا جلوي ما رو نگير.
35)توي مريوان،خانم ها را به مسجد راه نمي‌دادند. متوسليان به خانم ها مي‌گفت«بريد طبقه دوم. اگر اومدن دنبالتون، از اون جا بپريد پايين.»
توقع داشت چريک باشند.
36) کومله ها بيمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بيايند تو. احمد از پشت بي سيم پرسيد«چند نفر هستيد؟»
مسئول گروه گفت«چندتا از خواهرا اين جا هستن.»
يک لحظه صدايي نيامد.بعد احمد گفت«به‌شون بگو يه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشديم، تو اتاق منفجرش کنن.»
نااميد،نارنجک را توي دستم فشار دادم.
حاج احمد مضطرب از پشت بي سيم پرسيد«شما حالتون خوبه؟ما داريم مي‌آييم. لازم نيست کاري کنيد.مفهومه؟»
37) اول جلسه من اسم شهداي عمليات را مي‌خواندم.حاجي گريه مي‌کرد.
وسط جلسه رو کرد به بروجردي و گفت«شما وظيقه‌تون بود. اگه اين امکاناتو رسونده بودين، ما اين همه شهيد نمي‌داديم.»
بحث شروع شد. بقيه هم شروع کردند به دادوقال، همه‌اش هم سر بروجردي،که يک دفعه بروجردي برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.»
ساکت شديم.حاج احمد بلند شد،دست انداخت گردنش.»
38)عصباني گفت«نگه دار ببينم اين کيه.»
پياده شد و رفت طرف مرد کرد. هيکلش دوبرابر حاجي بود. داشت با سبيل کلفتش بازي مي‌کرد.
ـ ببينم،تو کي هستي؟کارت چيه؟
ـ من؟کومله‌م.
چنان سيلي محکمي به‌ش زد که نقش زمين شد.بعد بالاي سرش ايستاد و بلند گفت«ما توي اين شهر فقط يک طايفه داريم، اون هم جمهوري اسلاميه. والسلام.»
39) شايعه کرده بودند احمد منافق است. وقتي به‌ش مي‌گفتي،مي‌خنديد. از دفتر امام خواستندش.نگران بود.مي‌گفت«تو اين اوضاع کردستان، چه‌طوري ول کنم و برم؟»بالاخره رفت.
وقتي برگشت،از خوش حالي روي پا بند نمي‌شد.نشانديمش و گفتيم تعريف کند.
ـ باورم نمي‌شد برم خدمت امام.امام پرسيدند احمد،به شما مي‌گويند منافق هستي؟گفتم بله،اين حرف ها رو مي‌زنن.سرم را انداختم پايين. اما گفتند برگرد و همان جا که بودي، محکم بايست.
راه مي‌رفت و مي‌گفت«از امام تأييديه گرفتم.»
40) يه راهي بود،راه کوهستاني. سه ساعت طول کشيد تا رفتيم بالا.
آن بالا گفت«مي‌خوام براي اين جا تله اسکي بزنم.»
گفتم«من هستم،حاجي.»
گفت«يعني با گردانت برنمي‌گردي؟»گفتم«نه.»
پيشانيم را بوسيد.


41) دوباره نگاه کردم؛يک جوان لاغر اندام سبزه رو پشت بي سيم.
پرسيدم«حاج احمد رو مي‌خوام.همينه؟»
ـ آره ديگه.
خيلي هم شبيه رستم نبود.
42) رفتم پشت رل.کنارم نشست و گفت«راه بيفت.» جاده را رها کرده بودم و زل زده بودم به او.هنوز برايم تازگي داشت.متوجه نگاه هاي من نبود.
43) ـ شما برادرا بايد حسابي حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنيد. الکي خودتونو به کشتن نديد.
وقت عمليات که مي‌شد،خودش جلوتر از همه بود. وقتي با او مي‌رفتي، مي‌دانستي که اگر يک پشه هم توي هوا بپرد، حواسش هست.
وقتي هم که عمليات تمام مي‌شد، هرچه مي‌گفتي«حاجي،ديگه بريم.»نمي‌آمد. همه‌ي گوشه‌کنار را سر مي‌زد که مبادا کسي جامانده باشد. وقتي مطمئن مي‌شد، مي‌رفت آخر ستون با بچه ها برمي‌گشت.
44) حاجي داشت گريه مي‌کرد. از يکي پرسيدم«چي شده؟» گفت«يه نفر بالاي کوه دستش ترکش خورده بود.نتونستن اون بالا کاري بکنن.دستش قطع شد.»
بي صدا اشک مي ريخت.
45) کنار جاده،يک بسيجي ايستاده بود و دست تکان مي‌داد. حاجي اشاره کرد راننده بايستد. در را باز کرد،طرف را نشاند جاي خودش، خودش رفت عقب.
46) بالاي کوه آب نبود،مي‌رفتند پايين کوه،برف هاي آب شده را مي‌آوردند بالا.
رسيده بوديم بالاي قله؛ بعد از سه ساعت کوه پيمايي. با اين که کلي توي راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم.
حاجي قبل از ما آن جا بود. علي ـ مسئول قله ـ برايمان شربت آورد. همه برداشتيم غير از حاجي.
ـ چرا نمي‌خوري،حاجي؟
ـ ما مي‌ريم پايين،آب هست.شما زحمت کشيده‌ين؛اين آب ذخيره‌ي شماست.
47) رفته بودم با احمد شناسايي. يکي با ما بود؛ برگشت گفت«راجع به شما يه چيزايي مي‌گن.حسين و رضا مي‌گن شما ديگه شهرنشين شده‌ين،پادگان پيداتون نمي‌شه.»
ديدم صورتش رنگ به رنگ شد. چندبار پرسيد«حسين اينو گفته؟»
رسيديم پادگان.توي راه هيچ چيز نگفت.چند دقيقه يک بار دستش را مي‌برد پشت سرش،مي‌گفت «لااله‌الاالله. لعنت بر شيطون.»
حسين و رضا توي پادگان نبودند.همين که رسيدند،خواستشان.سه تايي رفتند توي يک اتاق.در را که باز کرديم،هرسه گريه مي‌کردند.
48)سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجايش درجا مي‌زد. ته تفنگ مي‌خورد زمين و قرچ قرچ صدا مي‌داد.
ماشين تويوتا جلوتر ايستاد. احمد پيدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهباني اين جا؟اين چه وضعشه؟يکي بايد مراقب خودت باشه. مي‌دوني اين جاده چقدر خطرناکه؟
دست هايش را توي هوا تکان مي‌داد.مثل طلب کارها حرف مي‌زد و مي‌آمد جلو.
ـ ببينم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بيرون کشيد.
ـ چرا تميزش نکرده‌اي؟اين تفنگه يا لوله بخاري!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زير گريه.
ـ تو چه‌طور جرئت مي‌کني به من امرونهي کني! مي‌دوني من کي‌ام؟ من نيروي برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو مي‌رسه.
بعد هم رويش را برگرداند و گفت«اصلاَ اگه خودت بودي مي‌تونستي توي اين سرما نگه باني بدي؟»
احمد شانه هايش را گرفت و محکم بغلش کرد.بي صدا اشک مي‌ريخت و مي‌گفت«تو رو خدا منو ببخش»
پسر تقلا مي‌کرد شانه هايش را از دست هاي او بيرون بکشد.دستش خورد به کلاه پشمي احمد. کلاه افتاد.شناختش.
سرش را گذاشت روي شانه‌اش و سير گريه کرد.
49) مردم از صبح جلوي در نشسته بودند.بغض گلوي همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود. قرار بود آن روز از مريوان بروند. مردم التماس مي‌کردند مي‌خواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هايشان را مي‌گرفت، بغلشان مي‌کرد و مي‌گذاشت سير گريه کنند.
چشم هاي خودش هم سرخ و خيس بود.
رفت بين مردم و گفت«شما خواهر و برادراي من هستيد.من هرجا برم به يادتون هستم. اگه دست خودم بود،دوست داشتم هميشه کنارتون باشم. ولي همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره يه جاي ديگه. دست من نيست. وظيفه‌س.بايد برم.»
50) همه دور هم نشسته بوديم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي مي‌کني،ها؟»
احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمانده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»


[/HR] 1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»
2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.
4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.
5- روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.
6- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.
7- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
8- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
9- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»
10- معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.


11- - دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
12- یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»
13- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.
14- گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خودم گفتم« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت «بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»
15- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»
16- یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.
17- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را کشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می کردند توی کامیون ها ، کتک می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهرضا. نزدیک میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود که برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف کردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت کامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یک بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل کرده بود. سرش را لای دست هایش قایم کرده بود. صدایش در نمی آمد.
18- داد می زد. می کوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز کنین ، می خوام برم دستشویی.» یک از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی که از مردم روستاها گرفته بودند که بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند.، حتما پیدا می کردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تکه تکه اش کرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
19- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شک کرده بودند. چهارده تا طلبه با یک بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پایین. بلیت خواست ، راننده می گفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت که نمی شه سوار شد...» قبول نمی کرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را کشیدند پایین. ساک ها پر از اعلامیه و عکس امام بود. ساک اول را باز کردند روی میز . رنگ همه پرید. – این کاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساک را پرت کرد طرفمان که « جمع کنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساک را گرفت که برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عکس بود.
20- رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.


21- اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
22- گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
23- نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خوا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
24- می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
25- « بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندت تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»

26- - پس آر پی جی کو؟ - آقا مصطفی فعلا ما اومده یم شناسایی ، دیدم دست و پاگیره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا دیگه وسط دو تا صف تانک با این ژ-3 ها نمی شه کاری هم کرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بکنید. هرچی مدرک و کارت شناسایی هم دارید ، در بیارید چال کنید. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاین و تند تند و جعلنا می خواند. از عقب یک گلوله ی آرپی جی خورد به یکی از تانک ها ؛ مسیرشان را عوض کرند. حالا مصطفی جان گرفته بد. پرید لب جاده آرپی جی را برداشت. دنبال تانک ها می دوید. سه تایشان را زد. بعد هم آمد نشست که « خوب حسابشون رو رسیدیم.»
27- بچه ها توی محاصره گیر کرده بودند . طاقت نداشت. این پا آن پا می کرد. نمی توانست بماند . باید خودش را می رساند. پرید پشت نفربر و گفت « هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا .» پر که شد ، معطل نکرد.گازش را گرفت و رفت . وقتی به هوش آمد ، افتاده بود وسط خاکریز . بدنش تیر می کشید. یک نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشک آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند می شد. هر چه فکر کرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون . دست به بدنش کشید سالم بود؛ سالمِ سالم.
28- گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یک لوله ی نفت خورده بود و آتش بود که هوا می رفت. دیده بان قهر کرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت « من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی کار باید می کردم؟» مصطفی می گفت« کوتاه بیا. دیگه کاریش نمی شه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو که کم نذاشتی.»
29- چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد. چند ساعت بیش تر طول نکشید . با کلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند. شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.
30- چند تا فن کاراته و چند تا فحش حسابی نثارش کردم. یکی از آن عراقی های گنده بود . دلم گرفته بود. اولین بار بود که جنازه ی یکی از بچه ها را می فرستادیم عقب.یک هو یک مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفی بود. گفت « باید یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی.»


31- اسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودکه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب ، عراقی ها دیدشان کم شده بود . اصلا گمان نمی بردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روی رمل ها و گریه می کرد و شکر می گفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نکرد. بلند که شد، بچه ها را بغل کرد. گفت«دیدید به تون گفتم خدا ملکش را می فرستد برای کمک؟ این بارون به اندازه ی یک لشکر کمک شماست.»
32- علی ! توکه شهید نشده ای، من هم که تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید کاری کرد. » رسول فقط هفده سالش بود.
33- از پایین تپه دست تکان داد .داد زد « علی بیا پایین کارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی کرد و رفت . رسول شهید شده بود.
34- پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی کاسه ی زانویش . به هرزحمتی که بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود که تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا کرد و بلند شد. سومی به کتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا کشید و یک وری ایستاد. آخرش یک تیر کالیبر تانک خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.
35- - اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل کنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم کنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع کنید.
36- تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش که به من افتاد ، خنده ای کرد و گفت « بله . رسو ل شهید شد.» نمیدانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره کی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشک هایش روی صورتش می ریخت . می گفت« رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .» تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت «نه!» آخر عصبانی شد و گفت « مگه نمی بینی بچه ها کشیده ند جلو؟ تازه اول عملیاته . کجا بذارم برم؟»
37- - مادر! مصطفی اومده ! چادر راانداخت سرش و تا دم در دوید. – پس چرا نمی آد تو؟ - خجالت می کشه،می گه « رسول شهید شده. من با چه رویی بیام خونه؟»
38- ضعیف شده بود. بی حال بود. نگاهش که میکردم. نمی توانستم خوب بشناسمش . جلو رفتم . دستش را گرفتم. صورتش را بوسیدم گفت « مادر ، ناراحت نشی که بچه ت شهید شده. قرار بود من برم . رسول پیش دستی کرد. سرت رو توی مردم بالا بگیر. تو از این به بعد باید مثل حضرت زینب باشی.»
39- یک اتاق کوچک . گوشه ی حیاط . آن قدر کوچک که فقط یک تخت تویش جا میگرفت. اتاق نم دار بود. رگه ها ی آب تا سقف بالا رفته بود. هیچ کس را آنجا راه نمی داد، حتی علی را . اگر هم می خواست راه بدهد، جا نمی شد. فقط خودش بود و خدای خودش.
40- دراتاق را بسته بود . صدای نوار از اتاقش می آمد . مادر لای در را باز کرد، دید یک گوشه نشسته. عکس رسول را گذاشته جلویش ، با نوار روضه گریه می کند. تا دید مادر دارد نگاه می کند، زود اشک هایش را پاک کرد. خندید . گفت « راستی مادر ، خوش به حال رسول که شهید شد.»


41- با یک دستش تکیه داده بود به عصا ، با آن یکی دستش ظرف بنزین را بالا و پایین میبرد و نشان ماشین هایی میداد که باسرعت از وسط جاده ی خاکی رد می شدند. توی گرما ،وسط بیابان،توی تیر رس دشمن ، ماشین بنزین تمام کرده بود . کسی هم منتظر آمدنش نبود. تازه به زور فرستاده بودندش بیمارستان.
42- یک دستی اسلحه را برداشت و راه افتاد . جنگ تن به تن بود. یکی با سر نیزه عراقی ها را می زد ، یکی با کلاه آهنی . تاریک بود .و همه قاطی شده بودند. یک دستش توی گچ بود. هم می جنگید . هم فریاد می کشید «این جا کربلاست. یا حسین بگید بجنگید . دست های ابوالفضل کمکتون می کنه.»
43- گریه اش بند نمی آمد . فقط یک جمله گفته بودم « حالا که منطقه آرومه ، بیا بریم به درسمون هم برسیم.» دم غروب توی بیابان می دوید. گریه می کرد. به سرو صورتش می زد و می گفت« برم حوزه که چی ؟ همه چی این جاست . خدا این جاست. امام حسین این جاست.» نگاهش می کردم؛ نمی دانستم چه بگویم. دستش را از توی دستم کشید بیرون . شروع کرد به دویدن و گریه کردن . زار زار گریه می کرد. توی سرش می زد. حسین حسین می گفت. دم غروب بود. بیابان داشت تاریک می شد. ماندم چه کنم.دیدم زیر بغلش را گرفتم. عذر خواهی کردم. آرام نمی شد. من هم گریه ام گرفت . دوتایی نشستیم گریه کردیم. می گفت « مگه نمی بینی همه رفته اند و ما مونده یم.؟»
44- رفته بود پیش امام که « باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالا خره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند « محکم بمانید توی جنگ.» دیگر کسی جلودارش نبود.
45- « برادر ها بلند شید ؛ نماز شب.» هوا سرد بود. کسی حال بلند شدن نداشت. پتو ها را کشیده بودند تا روی سرشان و خوابیده بودند . دست بردار نبود. هی داد می زد « بلند شید؛ نماز شب!» یکی سرش را از زیر پتو در آورد . همین طور که چشم هایش بسته بود گفت« از همین زیر پتو العفو.» چند تا پتو دور خودش پیچید و رفت . زیر نور فانوس دعا می خواند، نماز می خواند،گریه می کرد.
46- صدایش می کردیم«خمینی جون » از بس که از امام حرف می زد.- خمینی جون گم شده ؛ مصطفی داد می زد یعنی چی که گم شده ؟ مگه اسباب بازی بوده که گم بشه؟ برین همون جایی که بودین بگردین. تا پیدایش نکرده ین ، حق برگشت ندارین.» شوخی نبود. رفته بودیم شناسایی . توی خاک عراق ، پیرمرد راه را اشتباه رفته بود . هرچی دنبالش گشتیم ، پیدایش نکردیم. حرف توی گوش مصطفی نمی رفت. می گفت« باید برش گردونید . اون جای پدر ما بود. چه طور ولش کردین اومدین؟ نباید یه مو از سرش کم شه.»
47- شب احیا بود . عملیات هم نزدیک . بچه ها جمع شده بودند که قرآن سر بگیرند هرکی یک گوشه توی حال خودش بود و گریه می کرد. وسط مراسم یکی بلند شد و با گریه و زاری گفت« برادر ها ! من دیشب خواب امام زمان را دیدم . گفت برو به بچه ها بگو هرچه زود تر بکشن عقب .» رفتند با یکی از بچه ها ، توی یک چادر تنها گیرش آوردند و کتک مفصلی به ش زدند.
48- «اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.»
49- پانزده شهید،بدون پلاک، صورت های متلاش شده ، مانده بودند پنچاه متری خط عراق. از روزهای اول جنگ بودند. بعضی ها وسط میدان مین ، بعضی ها گوشه و کنار سیم خاردارها . شناسایی تمام شده بود.مصطفی منطقه را دیده بود.برای عملیات آماده بودیم. قبول نمی کرد.میگفت« تا شهید هایی که تو خط مونده ن روعقب نیاریم،از عملیات خبری نیست.» بیست روزی طول کشید . جمعشان کردیم،فرستادیم عقب.
50- بلند شده بود نماز شب بخواند. از بین بچه ها که رد می شد، پایش را به پای یکی کوبید . بعد همان طور که می رفت ، گفت « آخ! ببخشید . ریا شد.»

51- تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلشرا پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . بههیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.
52- مینی بوس پر شده بود. – آقا مصطفی امروز کجاها می ریم؟ - خانواده هایی که تازه شهید داده ند و شش هفت تایی می شند. شام هم همه تون مهمون من.
53- آمده بود مرخصی، کلی هم مهمان آورده بود. هرچه مادر اصرار می کرد« این ها مهمونت اند، تازه از جبهه اومده ن ،زشته .» می گفت« نه! فقط سیب زمینی وخرما»
54- قراربود بکشندجلو برای شناسایی ؛ فقط. درگیر شده بودند . یک دسته دیده بان کهگرای منطقه را می دادند، آن طرف آب کمین کرده بودند. مهماتشان تمام شده بد. هر طوری بود خودشان را رساندند ای طرف آب. یکی جا مانده بود. سرش را بریده بودند؛ از پشت گردن، با سرنیزه؛ چشم هایش سرخ شده بود . عصبانی بود. داد می زد . گریه می کردو می گفت« دیر بجنبیم سر همه مون این بلا رو می آن. همه چیزمون رو می گیرن. خودتون رو برای یه انتقام سخت آماده کنین. باید بفهمن با کی طرفن.»
55- تانک عراقی بود. خودش غنیمت گرفتهبود ؛ همان کشلی ، دست نخورده. زده بودند به خط. تا سپیده بزند کسی به شان شک نکرد . صاف رفتند جلو. هوا گرگ و میش شده بود که لو رفتند. دیگر نمی شد جلو رفت. گفت« بچه ها بپرید پاین. از این جلو تر کربلاست.» درگیر شدند؛ وسط خاک عراق .زیاد طول نکشید. نیم ساعته خط را گرفتند.
56- مصطفی آرپی جی را تنگ سینه اش چسبانده بود. سینه خیز می رفت. از هر طرف آتش می ریختند. فاصله با عراقی ها کم بود، درست دو طرف کارون. دقیق نشانه می رفتند. سرش را نمی توانست بالا بیاورد. لب کارون که رسید، از روی زمین کنده شد. آرپیجی را شلیک کرد. تیر بار منطقه را زیر آتش گرفت. گرد وخاک بلند شد. مصطفی پیدا نبود. بچه ها از سنگر ریختند بیرون. می جنگیدند. دنبال مصطفی می گشتند.
57- حاج حسین رمز عملایت را پشت بی سیم گفت. مصطفی رفت یک گوشه نشست ، سرش را گذاشت روی زانو هایش . گریه می کرد. طاقت نداشت. نی توانست بنشیند. آرام و قرار نداشت. بلند شد. تند تند راه می رفت . از این طرف سنگر به آن طرف. بلند بلند گریه می کرد، ذکر می گفت، صلوات می فرستاد، دعا می کرد.به حال خودش نبود. زد به سینه ی بی سیم چی وگفت« تو چرا ساکتی؟ چرا همین طور گرفته ای، نشسته ای؟ لااقل همان جا، سر جات ذکر بگو، صلوات بفرست. بچه ها رفته ند عملیات.»
58- مچاله شده بودند بیخ خاک ریز ، انگار نه انگار که شب عملیات است. هرچه داد و بید داد کردیم که « این چه وضعیه . نشسته ین این جا که چی ؟ بلند شین یه کاری بکنید....» تکان می خوردند. می گفتند « فرمنده نداریم. بدون فرمانه که نمی شه رفت جلو.» بلند گوی تبلیغات چی را گرفت. جمعشان کرد. برایاشن سخن رانی کرد؛ زیر آتش . فرمان ده برایشان گذاشت. آرپی جی را گرفت دستش و گفت « نترسید. ببینید. این طوری می زنند .»یکی از تانکها را نشانه گرفت . بچه ها که از خاکریز سرازیر شدند ،نگرانشان بود.چشم ازشان بر نمی داشت.
59- آرپی جی را از تو بغلش کشید بیرون و گفت « بده ببینم این را گرفته این نشسته این این جا.» آرپی جی را گذاشت روی شان هاش و خط پرواز هلی کوپتر ها را نشانه رفت. فاصله هاشان را کم کرده بودند . می آمدند طرف کانال زخمی ها ، موشک راشلیک کرد. نخورد فقط سرو صدا بلند شد. بچه ها پریدند هرکدام یک آرپی جی گرفتند دستشان. هیچ کدام هم به هدف نخورد ، ولی هلی کوپتر ها راهشان را کج کردند و رفتند.
60- شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم.


61- تارهای صوتیش قطع شده بود . صدایش در نمی آمد .مصطفی ول کن نبود، پایش راکرده بود توی یه کفش که باید بری اذان بگی! وقت اذان ، به جای انیکه صدای اذان بیاید ، یکی داشت یک نفس توی میکروفن « ها» می کرد. بعضی وقت ها نفسش بند می آمد. یک کمی یواش تر نفس می گرفت ، دوباره « ها – ها – ها.» نمی توانست بخوابد. پلک هایش روی هم نیم رفت. با خودش کلنجار می رفت که از ته حلقش چند صدا بیرون آمد« ها- ها – ها » کم کم صدا ها قوی شد؛ اعراب گرفت، کامل شد . یک کلمه ،دو کلمه ... یک جمله ، یک جمله ی کامل ازدهانش بیرون آ»د . باورش نمی شد. نمی دانست چه کار کند. « می خوای برات شعر بخونم؟» مصطفی از زیر پتو پرید بیرون. زبانش بند آ»ده بود « مگه می شه؟ تو داری با من حرف می زنی! » بیت دوم شعر را که خواند،مصطفی گفت « دعای توسل هم می تونی بخونی؟» بچه ها بیدار شدند . دورش حلقه زدند . توی تایکی شب ، چشم هایشان به لب های گودرز بود که بالا و پایین می رفت. هیچ کس دعا نمی خواند ، فقط نگاه می کردند. یه اسم حضرت زهرا که رسید صدای مصطفی بالا رفت. روضه می خواند. روضه ی حضرت زهرا. ده بار حضر را قسم داد.
ده بار هم حضرت مهدی را قسم داد. گریه می کرد. شعر می خواند. خوش حال بود. اسمش گودرز بود، از ا« به بعد مهدی صدایش می کردند.
62- آقا مصطفی مهمات نداریم . وقتی نداریم ، خب آخه با چی بجنگیم ؟ - آقامصطفی. بچه ها امکانات ندارن . من دیگه جواب گو نیستم. سرش را انداخته بود پایین، چیزی نمی گفت. فقط گوش میداد. حرف هایشان که تمام شد، سرش را بلند کرد. توی چشم هایشان نگاه کردو گفت« اگه برای خدا اومده ین که باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومده ین ، من چیزی ندارم به تون بدم.» نگاهش رادوخته بود کفت سنگر. بغض کرده بود« من جوانیمو برداشتم اومده م این جا . کم چیزی نیست. اگه هی از این حرف ها بزنید ، من هم فرار می کنم می رم. یه نیروی ساده می شم. یه تک تیر انداز.»
63- پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود ، می کشید که باید دست شما را ببوسم . ول کن نبود . اصرار می کرد. آخر پیشانی مصطفی را بوسید و رو کرد به بقیه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابی افتاده بود توی خط سیاست و حزب بازی و ای این چیزها . یک روز توی لشکر دور گرفته بوده ، مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش، که اگه این جا ومدی به خاطر خداست؛ نه به خاطر بنی صدر و بهشتی . توی لشکر امام حسین ، باید خالص بمونی برای امام حسین ، و گرنه واینستا. زود راهت رو بگیر و برگد. دیگه همون شد . حزب و این باز ی ها را گذاشت کنار.»
64- چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس ، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ، زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» . من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ، مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.

65- مصطفی اجازه نداده بود برود عملیات . قه کرده بود، رفته بود اهواز . فرداش از راه که رسید، مصطفی پرسید « کجا بودی؟» حسابی ترسیده بود. گفت « با بچه ها رفته بودم اهواز.» سرش داد زد « چرا اجازه نگرفتی؟ما برای دلمون اومده یم ان جا یا برا یتکلیف؟» رنگش پرید. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.از شب تا صبح مصطفی پلک روی هم نگذاشت. هر چی استغفار می کرد؛ خودش را می خورد ، به خودش می پیچید ، راضی نمی شد . فردا صبح اول وقت رفت سارغش .دستش را انداخت دور گردنش . برایش گفت که نگرانش بوده ، خیلی دنبالش گشته . بعدکم کم همین طور که قدم هایش آرام تر می شد، لحن صدایش عوض شد. عذرخواهی کد. ایستاد. زد زیرگریه . گفت « حلالم کن»
66- کز کرده بود کنار پنجره . زانوهایش را بغل کرده بود . آرام آرام دعا می خواند و گریه می کرد. دلش گرفته بود . یک هفته ای بود که بستری بود. می خواست برگدد. پول نداشو عصرکه شد، سید قد بلندی آمد عیادت .از دم در اتاق باهمه احوال پرسی کرد تا به تخت مصطفی رسید. یک مفاتیح داد دستش و در گوشش گفت« این تا اهواز می رسوندت .» مفاتیح را باز کرد . چند تا اسکناس تانشده لایش بود . اهواز که رسید ، چیزی از پول نمانده بود . بقیه ی راه را تا خط سوار ماشینهای صلواتی شد.
67- هنوز نفس می کشید. از تو ی آتش که کشیدندش بیرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را تنمی توانستی بشناسی. نمی توانست حرف بزند. خس خس می کرد. لب هایش تکان می خورد، ولی صدایش در نمی آمد. مصطفی سرش را نزدیکب رد. گوشش را گداشت روی لبش . انگار با هم درد دل می کردند. او می گفت ، مصطفی گریه می کرد. نفس های آخرش ود. با چشم های نیمه بازش التماس میکرد. می گفت«من راهمین حوری دفن کنید .دلم می خواد همین جوری خدمت امام زمان برسم»
68- سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود . اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راکه می دید؛ سلام نظامی می داد. هر دو فرمانده بودند . مصطفی که دعا می خواند ، می آمد یک گوشه می نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها که خاموش می شد، کسی کسی رانمی دید . قنوت گرفته بود . سرش را انداخته بود پایین، گریه می کرد. یادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گریه می کرد. می گفت « همه ی این ها را از مصطفی دارم.»
69- - آقا مصطفی ! اول عبا وعمامه تون را در بیارن ،بعد می شینیم با هم حرف می زنیم! – آخه چرا ؟ - لباس سپاه که می پوشید، آدم حرف زدنش می آد. با عبا و قبا که نمی شه حرف زد . باید مؤدب بشینیم. سرمون رو هم بندازیم پایین. مصطفی خودش هم خنده اش گرفته بود ، امام خم هایش را کرد تو هم و گفت « خب باید هم این طور باشه.»
70- از یک گردان ، شانزده نفر برگشته بودند؛ فقط . جنازه ها را هم نتوانسته بودند برگردانند. بچه ها جمع شده بودند پشت خاکریز ،بق کرده بودند ، می گفتند « چه جوری برگردیم؟ به خانواده هاشون چی بگیم؟ یا جنازه ها ی بچه ها را بکشین عقب با هم برگردیم ، یا ما هم همین جا می مونیم.» فقط یک جمله به شان گفت« برید ، بیاید؛ که فتح بزرگی تو راهه.» چند ماه بعد ،توی عملیات فتح المبین ،بچه ها یاد حرف های مصطفی افتاده بودند.


71- منتطقه که آرام می شد ،بچه ها را جمع می کرد. می رفتیم قم،دیدن مراجع . با قطار میرفتیم. دم دم های صبح می رسیدیم ، از ایستگاه یک راست می رفتیم مدرسه ی حقانی. – ما کله پاچه می خوایم. بلند شین. نا سلامتی براتون مهمون اومده . جلوی مهمون که نمی خوابن. بلندشین.صبحونه نخورده یم. گشنمونه .آقا مصطفی ! ساعت چهار سبحه . بنده های خدا خوابن. چی کارشون داری نصف شبی؟ ول کن نبود. خانه را گذاشتهبود روی سرش . آن قدر داد و قال کرد که طلبه ها یدار شدند. سفره انداختند.نان تازه آوردند. کله پاچه خریدند.
72- دور هم گرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود . دانه دانه بچه ها را معرفی می کرد . ازعملیات فتح المبین گزارش می داد « رزمنده های غیور اسلام ، باب فتح الفتوح را گشودند. ماسربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.» حاج آقا سرش پایین بود و گوش می داد. حرف های مصطفی که تمام شد، دستش را زد پشت مصطفی وگفت« مصطفی ! هر کدوم ما یه صدامیم. یه وقت غرور نگیردمون.»
73- استخاره کرد . بد آمد . گفت« امشب عملیات نمی کنیم.» بچه ها آمااده بودند . چند وقت بود که آماده بودند . حالا او میگفت« نه» وقتی هم که می گفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخارهکرد.بد آمد. شب سوم، عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیل هاشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم.
74- دژبان بود ، اما هنوز ریشش در نیامده بود . لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو . اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی . پیاده شد ، زد تو گوشش . زنجیر را انداخت .ایستاد کنار. مصطفی دستش را روی شانه اش گذاشت. گفت« دردت اومد؟» بغض کرد، سرش را برگرداند . گفت« نه آقا! طوری نیست.» بغلش کرد. دست کشید به سرش . بوسیدش. نشست روی زانوهایش ، تا هم قد او شد . گفت « بزن تو گوشم تا بر م»
75- ماه رمضان راآ»ده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»
76- - منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟ مادر گفت « خب معلومه ،خدارو.» - امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خدارو؟ - امام حسین رو هم براخدا می خوام.- پس را ضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!

۷۷ - منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟ مادر گفت « خب معلومه ،خدا رو.» - امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خد ارو؟ - امام حسین رو هم برای خدا می خوام.- پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!

۷۸- علی توی چشمهایش نگاه می کرد. برایش تعریف می کرد. خواب دیده بود حضرت زهرا با دو تا کوزه ی پر از گل آمده خانه شان.یکی از کوزه ها رابه مادر داده ، با یک نگاه عجیب ، مثل این که بخواهد دل داریش بدهد.اشک های مصطفی می ریخت روی صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا می آمد همین طور گریه می کرد. گفت دسته گلی که حضرت به مادر دادن، مال من بود ، اون یکی مال علی.من دیگه مال این دنیا نیستم.»
۷۹- می خوام وصیت کنم. دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.گفتم « نمیخوام بشنوم» آمد جلو پیشانیم را بوسید و گفت«بیا امروزیه قولی به من بده. » صورتم را برگرداندم. گفتم « ول کن مصطفی . به من از این حرف ها نزن. من قول بده نیستم. حال این کارها رو هم ندارم. » قسمم داد. گریه کرد . گفت« اگه شهید شدم، جنازه م رو جلوی در گلستان شهدای اصفهان دفن کنید. دلممی خواد پدر و مادرها که می آن زیارت بچه ها شون ، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از سر تقصیرات من هم بگذره.»
۸۰-« بچه ها ی مردم تکه پاره شده ن ، افتاده ن گوشه و کنار بیابون ها ، اون وقت شما به من می گید همه ی کار هارو بذار ،بیا زن بگیر! » شنیده بود امام گفته اند با هم سرهای شهدا ازدواج کنید ، مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد خانه ی یک شهید ،خواستگاری . به شان هم نگفته بود که همسر شهید است.


۸۱- چند ماه زندگی مشترک کرده بودم . شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود ،رد کرده بودم. نمی خواستم قبول کنم . مصطفی را هم اول رد کردم. پیغام داده بود که « امام گفته ن با همسرهای شهدا ازدواج کنید. » قبول نکردم. گفتم«تا مراسم سال باید صبر کنید.»گفته بود« شما سیدید. می خواهم داماد حضرت زهرا بشم.» دیگر حرفی نزدم.
۸۲- تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که با شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم. امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت« آقا ما رو نصیحت کنین.» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت « از خدا می خوام که به ت صبر بده.»
۸۳- اول عروسی علی، بعد عروسی ما. علی که جا به جا شد، ما هم عروسی می گیریم. برای عروسی علی کارت سفارش داده بود. کارتها را که آورد، دیدم اسم خودش روی کارت ها است. می خندید. می گفت « فکر کنم اشتباه شده.»
۸۴- یک کارت برای امام رضا ،مشهد . یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران . یک کارت برای حضرت معصومه،قم .این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح . « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی .» حضرت زهرا آمده بود به خوابش ، درست قبل از عروسی!
۸۵- شب تا صبح نخوابید. نماز می خواند.دعا می کرد. گریه می کرد. می گفت« من شهید می شم. » گفتم « مصطفی . این حرف ها رو بگذار کنار . بگیر بخواب نصفه شبی .» گفت « نه . به جان خودم شهید می شم. می دونم وقتش رسیده .» ول کن نبود. چشم هایش سرخ شده بود . گریه اش بند نیم آمد. صبح موقع رفتن، گفت «چند وقت دیگه عروسیه . باید قول بدی می آی.» گفتم « این همه گریه و زاری می کنی، می گی می خوام شهید بشم. دیگه زن گرفتنت چیه؟» گفت« خانمم سیده . می خواهم « به حضرت زهرا محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کند.»
۸۶ با لباس سپاه که نمی شه ؟ - چرا نمی شه ؟ مگه لباس سپاه چشه ؟ - طوریش نیست، ولی شب عروسی آدم باید کت و شلوار دامادی بپوشه ! – من که می گم نه! پول اضافی خرج کردنه. ولی اگر مادر اصرار داره. حرفی ندارم.
۸۷ ظهر هم که گذشت . هنوز بر نگشته. اگر الان پیدایش نشه، دیگه نمی رسه حاضر بشه. همه منتظرش بودند. صبح زود با موتور آمده بودند دنبالش. رفته بود، تا حالا برنگشته بود. چشم های قرمز و ورم کرده ، سر و وضع خاکی ، رنگ و روی پریده،بی حال بی حال. تکیه داده بود به دیوار حیاط!همه ریختند سرش «کجا بودی ؟همه رو نگران کردی! نا سلامتی امشب ، شب عروسیته ! بیاد بری کت و شلوارت رو بگیری. حاضر شی . ص دتا کار دیگه داریم!» همین طور سرش را انداخته پایین و گوش می داد. –یکی از بچه ها را آورده بودند. وصیت کرده بود من براش نماز بخونم و تو قبر بذارمش.
۸۸- کت و شلوار را برای تو گرفته بودم،برای شب عروسیت . من که راضی نبودم! – مادر ! عروسی اون زود تر ازمن بود....- مگه چند بار قراره تو داماد بشی؟ خب من هم آرزو داشتم ه دادم برات کت و شلوار دوزند. هیچ کس حریفش نبود. بالاخره به اصرار مادر ، به هرزحمتی بود راضی شد که همان یک شب کت و شلوار را پس بگیرد. همان نصفه شب بعد از عروسی ،لباس را لای یک بقچه پیچید،داد دست علی که « همین الان ببر پسش بده.»
۸۹- شب عروسی مصطفی بود. شب سال رسول هم. ننه می گفت« لباس مشکی رو در نمی آرم.» «مادر ! امشب شب عروسی مصطفی هم هست. نمی شه که جلوی مهمون ها با ین لباس بیایی.» گریه ی مادر بند نمی آمد. مثل این که میدانست امشب،شب عروسی مصطفی هم نیست. مصطفی که خبردار شد،یک پیراهن خرید. مادر را بغل کرد. صورتش را بوسید. گفت« بیا این رو بپوش با هم عکس بندازیم.»
۹۰- پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیاان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم یخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میدند. کل می شیدند. داد می زد«مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات است و دارد برای بچه ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد . می گفت «امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خون خودم غلت بزنم.»


۹۱- این خط های صاف را می بینی این طرف دستت؟ - از کی تا حالا کف بین هم شدی؟ - حالا بقیه ش و گوش کن. خط های صاف این طرف می گه من همین زودی ها شهید می شم. خط های اون ور میگه تو با یکی بهتر از من ازدواج می کنی . دستم را از دستش کشیدم بیرون .عصبانی شدم. بغض کردم. رویم را برگرداندم .خیره شده بود به صورت من.آخرین نگاه هایش بود.
۹۲- ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم راب پشت دست پاک می کردم. مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پاین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
۹۳- دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.
۹۴- گفت«من سه روز بعد عروسی بر میگردم. تو هم اگر می آی ، یاعلی.» گفتم «حالا چه خبریه به اینزود ی؟ توعروسیت رو راه بنداز تا ببینم چیمی شه.» گفت « باور کن جدی می گم. عروسی که تموم شه،سه روز بعدش بر می گردم. » بعد ازعروسی زنگ زد . گتف « دارم می رم. می آی بریم؟» گفتم «تو دیگه کی هستی؟ سه روز نشده خانمت رو کجا می خوای بذاری بری؟» گفت « می رم . اون وقتدلت میسوزه ها.» باورمنشد.باخودم گفتم«امروز وفردا می کنم. معطل می کنم. اون هم بی خیال رفتن می شه.» رفتم سراغش . رفته بود. همان روز سوم رفتهبود. دیگر ندیدمش.
۹۴ گوشه ی چادر را بالا زد ، آمد کنار علی نشست. گفت « من هم می آم.» - با اجازه ی کی؟ - با اجازه خودم. علی دست هایش را بالا پایین می برد. توضیح می داد . می گفت « الان من دیگه برادر کوچک شما نیستم. فرمان ده گردانم. اجازه نمی دم شما بیایید.» اخم هایش را کرد توی هم. یک نگاه به سر تا پایش انداخت. گفت« چه غلط ها!» - بالا خره من فرمان ده هستم یانیستم؟ خب اجازه نمی دم دیگه. سرش را پایین انداخت . چیزی نگفت. بلند شد؛ رفت. با چند نفر از رفقایش رفته بودند یک گردان دیگر ؛ جاییکه علی فرمانده شان نباشد.
۹۵ روی یک تپه ی سنگی ، بالا یشیار،یک گوشه ی دنجی ، یک حال خوبی پیدا کرده تود. تننهای تنها نشسته بود. قرآ« می خواند. عمامه گذاشته بود. معمولا توی خط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیرآن همه آتش نشسته . آرام و ساکت بود. مثل این که توی مسجد قرآن می خواند. شب بعد ،بدون عمامه ،بدون سمت ،مثل یک بسیجی ، اول ستون می رفت عملیات.
۹۶- کیه اون جلو سرش را انداخته پایی دارهمی ره؟ آهای اخوی! برو تو ستون. به روی خود نیمآورد.دویدم تا اول ستون دستش را از پشت کشیدم «مگه با تو نیستم؟ بیا برو تو ستون.» برگشت . یکنگاه به مسر تا پایم انداخت. چیزی نگفت. – ببخشید آقا مصطفی . شرمنده نشناختمتون. شما این جا چی کار می کنید؟ رخت و لباس دامادی رو درنیاورده، کجا بلند شده ید اومده ید ؟ این دفعه رو دیگ نمیذارم بیایید. حرف هایم را نیم شنید. فقط می گفت« من باید امشب بیام.» ژ – سه را برداشتم . ضامنش را کشیدم . پایش رانشانه رفتم. بی سیم چی صدایم زد. قسمت نبود برگردد انگار.
۹۷- از هر طر ف محاصره شده بودیم. ما پایین تپه ،آن ها بالا ی تپه . بسته بودندمان به رگبار. چند تا بی سیم چی اینطرف تپه ؛ مصطفی و سه نفر دیگر هم آن طرف. دیگر کسی سر پا نبود. سپیده زده ود .دید خوبی پیدا کردند. یک تیربارچی از بالای تپه بستمان به رگبار . گوشم راگذاشتم روی قلبش .صدایی نمی آمد.
۹۸- رویش راکرده بود طرف تپه ی برهانی. همان جایی که مصطفی شهید شده بود. چشم بر نمی داشت . خیره خیره اشک می ریخت . زیارت عاشورا میخواند . با صد تالعن و صدتا سلامش . گریه می کرد. حجره ی قم یادش افتادهبود؛ درس خواندنشان،شب زنده داریشان،اعلامیه پخش کردن هایشان. نفسش بالا نیم آمد . از تپه پایین آمد،وضو گرفت برای نماز ظهر . همان جا یک خمپاره خورد کنارش . بچه می گفتند « رحمت دوری مصطفی را ندید.»
۹۹- دستش را انداخته بود دور گردنم . سرش راگذاشته بود روی شانه ام. هق هق گریه میکرد. نفسش بالا نمی امد. انگار منتظر بود یکی بیاید بنشیند؛ باهم گریه کنند . تا آن روز حاج حسین را آنطور ندیده بودم .آن شب همه گریه می کدند. بچه ها یاد شب های افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند . هرکی یک گوشه ای را گیر آورده بود،برایش زیارت عاشورا می خواند . دعای توسل می خواند.
100- بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی . حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.
منبع:یادگاران کتاب ردانی پور انتشارات روایت فتح


[/HR] 1- پدرش جلوي خان درآمده بود . گفته بود من زمين به خان نمي فروشم …
مادرش از درد به خودش مي پيچيد پدرش دويده بود پي قابله. قابله آش پز خانه ارباب هم بود. مباشر ارباب جلويش را گرفته بود. گفته بود: زنم … داره مي ميره از درد!
گفته بود به من چه؟
افتاده بودند به جان هم، قابله هم دويده بود سمت خانه. وقتي محمد به دنيا آمد پدرش توي ژاندارمري زنداني بود.
پدرش را حسابي زده بودند همان شد وقتي مرد جمع کردند آمدند تهران، خيابان مولوي يک خانه اجاره کردند از اين خانه هايي بود که وسط حياط حوض آب داشت؛ دورتادورش حجره.
2- هفت ساله بود که رفت کارگاه خياطي، پيش داداش علي، اوستا به داداش گفته بود مواظب باش دست به چرخ¬ها نزنه. خرابکاري بکنه من يقه تو رو مي گيرم.
دو هفته نشده بود يک چرخ ديگر گذاشته بود کنار بقيه چرخ ها. گفته بود: براي آميرزاست.
سه ماه توي خياطي کارکرد. مزدش شد عين بقيه، مدرسه ها که باز شد رفت شبانه اسم نوشت روزها کار مي کرد شبها درس مي خواند .
3- يکي از کارگرها تصادف کرده بود. پول عمل نداشت. آمد پيش اوستا گفت:‌پول!
گفت: ‌نميدم.
روکرد به کارگرها گفت: کار تعطيل!
اوستا گفت:‌ميدم اما قرض.
بعد انقلاب رفت مغازه اوستا. پول را گذاشت جلويش گفت اين هم طلب شما.
گريه اش گرفته بود. من ديگه نميخوامش.
محمد هم گفته بود. من هم ديگه نميخوامش.
4- يک طرف مش حسن آب دارچي ايستاده بود يک طرف هم اوستا پشت ميز کارش نشسته بود عبدالله آمده بود تو، ‌چاقو را گذاشته بود زير گلوي اوستا گفته بود پنج هزار تومان! ‌مي دي يا بکشمت! مش حسن دويده بود توي زيرزمين داد زده بود عبدالله قصاب. همه بچه ها دويده بودند بالا مست کرده بود. باج مي خواست.
- آخه از کجا بيارم اول صبحي؟
- از کجا بياري؟ از اون تو.
گاوصندق را نشان داده بود. محمد هم تا اين را ديده بود، پريده بود چوب پنبه زني را برداشته بود افتاده بود به جان يارو. بعد کم کم بقيه هم ترسشان ريخته بود طرف را حسابي زده بودند. پاسبان که آمده بود عبدالله قصاب را ببرد، ‌به محمد گفته بود خودت را خانه خراب کردي، جوجه !‌ او هم گفته بود کاريت نباشه، ‌بذار من خونه خراب بشم . اوستاش گفته بود بهتره چند روزي آفتابي نشي مزدت سرجاشه. برو. گفته بود از فردا مي آم. زودتر هم مي آم .
5- برادرش دو سال بود نامزد کرده بود پدرزنش گفته بود ما توي فاميل آبرو داريم. تا يه ماه ديگه اگر عقد کردي که کردي اگر نه ديگه اين طرفها پيدات نشه. خرج خانه با علي بود پول عقد و عروسي را نداشت محمد رفت با پدر زن علي حرف زد، قرار عروسي را هم گذاشت. تا شب عروسي خود علي نمي دانست با مادر و خواهرش هماهنگ کرده بود.
گفته بود: ‌داداش بويي نبره. با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود. محمد يکي از کارگرها را فرستاده بود بالاي چهارپايه بگويد کار تعطيله! کي مي آد بريم عروسي؟ بچه ها پرسيده بودند: عروسي کي؟ گفته بود راه بيفتين! سر سفره عقد مي بينينش. علي گفته بود: من نمي آم. لباس ندارم. محمد هم پريده بود يک دست کت و شلوار سرمه اي نو گرفته بود، گذاشته بود روي ميز کارش گفته بود تو نباشي حال نمي ده. اين هم لباس.
6- هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دختر خاله اش. عروسيش خانه پدرزنش بود توي بر بيابان همه را که دعوت کرده بودند شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسي نگيم سنگين تره!
همسايه ها بو برده بودند محمد از رژيم خوشش نمي آيد مي گفتند پسر فلاني خرابکاره. عروسيش را ديده بودند گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون ها نيست .
7- پسر هم سايه کار چاپخانه را ول کرده بود، آمده بود بيرون. محمد ازش پرسيده بود کار چاپخونه کار بدي نبود. چرا ولش کردي؟‌ گفته بود: عکس هاي ناجور چاپ ميکردند!
- تو چه کار به عکس هاش داشتي؟ کارت رو ميکردي!
- آخه آدم يواش يواش خراب ميشه. الان خيلي از کارگرهاي اونجا افتاده اند به عرق خوري.
کلي از وضع آشفته دنيا برايش گفته بود از فساد حکومت و اين جور چيزها محمد گفته بود اين ها را از کجا ياد گرفتي؟ او هم چند تا کتاب آورده بود داده بود دستش گفته بود از اين جا .
8- قهوه چي محل آمده بود داخل مغازه. به‌ش گفته بود تو از کي تقليد ميکني؟ گفته بود: چه کار به کار من پيرمرد داري؟‌فرض کن از فلاني. گفته بود: نع! بايد از آقاي خميني تقليد کني!
اوستا رسيده بود گفته بود: کي؟ پيرمرد هم گفته بود: آقا! آقاي خميني.
اوستا عصباني شده بود هزار تا فحش بار محمد کرده بود. گفته بود ديگه نمي خواد اين جا کار کني. بلند شو هرکجا ميخواي برو. هرّي.
سندها و سفته هايش را داده بود دستش، ‌ازمغازه انداخته بودش بيرون. کرکره را هم پشت سرش کشيده بود پايين. گفته بود الانه که ساواک بايد در اين جا رو ببنده.
9- رفته بود پيش يک گروه چپي گفته بود ما همه داريم يه کارهايي مي کنيم بياييد يکي بشيم. گفته بودند: تصميم با بالادستي هاست. بايد با اونا صحبت کني. شرط هم کاري اينه که ايدئولوژي ما رو قبول کنين!
- چي چي؟
گفته بودند: سازمان ايدئولوژي خودش را دارد. هرچه رهبري سازمان بگويد همان است. پرسيده بود: يعني شما نظر مراجع و مجتهدين رو قبول ندارين؟‌ گفته بودند: فقط ايدئولوژي سازمان .
پرسيده بود: نظرتون در مورد رهبري آقاي خميني چيه؟ طرف هم گفته بود: ما خودمون توي متن انقلابيم. آقاي خميني ديگه کيه؟ گفته بود: ما نيستيم.
10- با جعبه شيريني آمده بود کارگاه. دورش زرورق پيچيده بود. گفتم مبارکه.
گفت :‌حالا ديگه …
رفتم شيريني بردارم. ديدم پر نارنجک است.


11- با داداشم با هم بوديم. با وانت بروجردي زديم به يک بنده خدايي، ‌از اين لات هاي خوش قواره. کت و شلوار مشکي و بلوز سفيد و کفش نوک تيز. از روي زمين بلند شد، شروع کرد فحش دادن. داداشم آمد پايين. گفت: آقا خيلي ببخشين.
ديدم طرف ول کن نيست. آمدم پايين دعوا. داداشم گفت: بشين توي ماشين حرف نزن. طرف را با هزار تا سلام، ‌صلوات راه انداخت رفت. آمد گفت بابا! اين ماشين بروجرديه. تو به اين ماشين اطمينان داري دعوا ميکني؟ ‌اگر پليس بياد يه دور ماشينو بگرده چه غلطي ميخواي بکني؟
بعد هم دست کرد پشت صندلي يک اعلاميه درآورد گفت: بفرما.
12- آخر آموزش بهش يک روز مرخصي دادند. فرار کرد. شنيده بود از آب هاي جنوب مي شود رفت آن طرف آب.
به برادرش گفت: مي خوام برم نجف پيش آقا. به مادرش گفت از سربازي فرار کرده ام. آدرس دايي اش را گرفت رفت اهواز بهش گفته بود کار و کاسبي خوب نيست ميخوام برم جنس بيارم. دايي اش گفته بود توي مرز درگيريه! عراقي ها هزار تا مثل تو رو به جرم جاسوسي گرفته اند. ايراني ها هم اگه بگيرندت همينه. توي اين هير و وير ميخواي چي کار کني؟ گفته بود: ميرم!
يکي را پيده کرده بود، با قايقش زده بودند به آب. گشتي هاي عراقي را که ديده بودند برگشته بودند طرف خرمشهر گشتي هاي ايراني گرفته بودندشان.
13- فرستاده بودند در خانه به مادرش گفته بودند: پسرت خياط بوده؟ سربازي رفته؟ فرار کرده؟
گفته بود: آره. گفته بودند: گرفتندش. چيز ديگري نگفته بود. رفته بود اهواز؛ دادسرا؛ آگاهي؛ نظام وظيفه؛ زندان همه جا را از زير پا در کرده بود. گفته بودند برو ساواک. کلي پياده رفته بود. عکس محمد را نشان داده بود گريه کرده بود، گفته بود: پسر من اينجاست؟ از سربازي فرار کرده. گفته بودند: نه. گفته بود: پس کي فرستاد خانه؟
گفته بودند تو برو پسرت رو سه روز ديگه تحويلت ميديم؛ تهران!
بيست و پنج روز بعد که آمد گفت: ديدي مادر؟ قسمت نشد برم نجف. رفته بود نظام وظيفه بهش گفته بودند: چرا از سربازي فرار کردي؟ گفته بود: بازم ميکنم. گفته بودند: يعني چي؟
گفته بود من زن وبچه دارم خرج دارن، هيچ کس رو هم غير از من ندارن. اگه سربازيم رو تهرون نندازين بازم فرار ميکنم. پاي برگه سربازيش نوشته بودند ادامه خدمت در قرارگاه فرودگاه. شده بود سرباز فرودگاه مهرآباد.
14- گفته بودند کاخ جوانان شوش جوون ها رو پاک عوض کرده، بايد يه کاريش کرد. رفته بود از نزديک آن جا را ديد زده بود. موتورخانه اش را ديده بود. گفته بود خودشه! بعد از انفجار برق منطقه دو روز قطع بود. برق کاخ جوانان بيشتر.
چند هفته روي شيشه در ورودي زده بودند تا اطلاع ثانوي تعطيل است .
15- رفته بود اصفهان پي ريخته گر گفته بود براي ارتش نارنجک مي زني، براي ما هم بزن. طرف اول راه نمي داده. اسم امام را که برده بود گفته بود اينجا مأمورهاي ارتش آمد و رفت دارن. اصلاً نميشه اينجا کاري کرد. يک نفر رو بفرست يادش بدم. بريد براي خودتون نارنجک بزنين. برگشته بود تهران يکي از کارگرهاي خياطي را فرستاده بود اصفهان گفته بود بايد يادش بگيري. زود! از آن طرف رفته بود توي يک باغ نزديک ورامين کارگاه درست کرده بود تراشکار و متخصص مواد منفجره اش را هم پيدا کرده بود.
***
چه خوش دسته !
مهم اينه که منفجر بشه .
ضامنش را کشيده بود و پرت کرده بود توي بيابان رو کرده بود به بچه ها گفته بود دست مريزاد!
16- شنيده بود يک مستشار امريکايي چند هفته مي آيد تهران، فهميده بود ماشين طرف را هيچ جا بازرسي نمي کنند. يک کليد يدک درست کرده بودند با دو نفر ديگر رفته بودند سر وقت اسلحه خانه ماشين را برداشته بودند و از جلوي نگهباني رد شده بوند با چند تا مسلسل و يک جعبه پر فشنگ.
17- رفته بود فلسطين دوره ببيند نمانده بود گفته بود اون جوري که فکر مي کردم نبود کلي مسلمان و مارکسيست قاطي هم شده اند نمي دونند چه کار مي خواهند بکنند. برگشتني توي صف بازرسي فرودگاه نگهبان بهش گفته بود هلو مستر! بفرماييد برويد، پليز!
فکر کرده بود محمد خارجي است او هم گفته بود خيلي ممنون! دست شما درد نکنه.
طرف جا خورده بود. چند تا فحش داده بود گفته بود برو وايسا آخر صف !
18- يکي مي خواست بياد تهران نمي دانم وزير دفاع امريکا بود يا نماينده سازمان ملل؟ خبر آوردند که شاه گفته هيچ اتفاقي نبايد بيفته. همين حرف براي محمد کافي بود گفت: بايد بيفته.
رفيقي داشت توي اصفهان. اسمش سلمان بود. توي اين جور کارها با همديگر بودند. خودش هم که تهران بود درست همان وقتي که قرار بود هيچ اتفاقي نيفتد، يک هليکوپتر توي اصفهان افتاد پايين، ‌دو تا اتوبوس سفارت امريکا توي تهران رفت رو هوا.
19- کاباره خان سالار، ‌مخصوص امريکايي ها بود رفته بود همه جايش را ديد زده بود بعد که آمده بود بيرون گفته بود وآااي. چه خبره! مصطفي و عباسعلي را فرستاد آنجا گفت: آنقدر برويد و بياييد که بشناسند تون.
شده بودند دوتا امريکايي خوشگل؛ بيست شب رفته بودند. پانزده شب دست خالي شب هاي آخر با کيف.
بمب نود ثانيه اي منفجر مي شد عباسعلي زودتر رفته بود بيرون. مصطفي هم ضامنش را کشيده بود و راه افتاده بود سمت در شده بود شصت ثانيه اي ديده بود عباسعلي دارد بر مي گردد. يکي بهش گفته بود کيفتان را جاگذاشته اين. برين برش دارين. رفته بود نشسته بود پشت ميز. همان جا مانده بود. ديگر برنگشته بود بيرون.
برگشته بود سرقرار. بروجردي گفته بود: عباسعلي کو ؟‌
زده بود زير گريه. گفته بود: کاش من هم نمي آمدم بيرون.
20- بيست و يکمين بهمن پنجاه و هفت با راديوش بي سيم کلانتري ها را مي گرفت. مي گفت بريد فلان جا زور آخرشونه.
امام که آمد عبا پوشيد،‌عمامه گذاشت. اسلحه اش را هم گرفت زير عبا و رفت فرودگاه.


21- دکتر بهشتي بهش گفته بود مي خواهيم حفاظت از امام رو بسپريم به گروه شما. ميتونين؟ يک طرحي بايد بدين که شوراي انقلاب رو راضي کنه. شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداش روزنامه ها نوشتند "چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت مي کنند."
22- با موتورگازي مي آمد کميته. سروکله اش که پيدا مي شد تيکه بود که بارش مي کردند. آقایبروجردي پارکينگ ماشين هاي ضد گلوله اون طرفه، برو اون جا پارکش کن. حيفه اين رو سوار مي شين ها. مي دوني يک خط بيفته بهش چي مي شه؟ حاجي بده ببرم روش چادر بکشم آفتاب نخوره حيفه.
موتور را داده بود دست اين آخري گفته بود بارک الله فقط به پاها. ما همين يه وسيله رو داريم .
23- گفتم: تو که خونه ات تهرونه پاشو يه سر بزن خونه برگرد. گفت: ايشالا فردا. فرداش مي شد پس فردا. آنقدر نرفت که زن و بچه اش آمدند جلوي پادگان يکي پشت بلندگو داد مي زد برادر بروجردي، ملاقاتي!
24- توي ------------ بهش خبر دادن مادرت دم در منتظرته. تا آمده بود دم در گفته بود چند سال آزگاره که خون به جگر ماها کرده اي؟ تو زن و بچه نداري؟ خواهر و مادر نداري؟ گفته بود: من نوکر شماها هستم. نگاه کرده بود توي صورت محمد گفته بود: اون از زندون رفتنت. اون هم از خارج رفتنت او از اعلاميه ها و تفنگ هايي که مي آوردي خانه تنمان را مي لرزاندي. اين هم از اين بعد انقلابت که ماه به ماه توي خونه پيدات نميشه. دست مادرش را بوسيده بود. گفته بود تا حالا کلي خون دل خورده ايم ،رسيده ايم اينجا تازه اول کاره. ول کنيم همه چي از بين بره؟
25- آمده بود خانه بچه هايش را که بغل کرده بود ،غريبي کرده بودند هنوز چاييش سرد نشده بود که آمده بودند در خانه. گفته بودند اوين، زنداني ها شورش کرده اند. گفته بود: به ما نيومده بمونيم خونه.
يکي از زنداني ها خودش را زده بود به مريضي حسين رفته بود ببردش بهداري گروگان گرفته بودندش چاقو گذاشته بودند زير گلويش گفته بودند: يا آزادمان کنيد يا فاتحه !
محمد گفته بود بکشيش هم آزادت نمي کنم همين جا محاکمه ات مي کنم. همين جا هم اعدامت مي کنم. حالا ببين!
با يک نفر ديگر رفته بودند روي پشت بام. پنجره را که برداشته بودند، يکي از زنداني ها ديده بود. هنوز سر و صدا نکرده، پريده بودند پايين محمد کلتش را گذاشته بود روي پيشاني طرف گفته بود اگر مردي بپر .

26- رفته بود سپاه . سعي ميکرد آنجا را سروسامان بدهد. وقتي ديدمش گفتم: اصلاً معلوم هست کجايي؟ گفت: ما بايد بيشتر از اين ها آواره باشيم.
قبل از اين که امام بيايد گفته بود فکر مي کنين اگه امام بياد کار تمومه؟ نه خير! تازه اول کاره.
مي گفتند: دنبال رياسته.
گفت: من دارم مي رم کردستان. هرکي مي آد. بسم الله
27- هرجا که بود مثل بقيه بود؛ خورد و خوراکش؛ لباس پوشيدنش خوابش، کارش، جنگيدنش. اصلاً احساس نمي کردي که او فرمانده است و تو زيردستش هستي. مي گفت: من يه خدمتگذار کوچيکم بين خدمت گذارهاي بزرگتر.
خودش را از همه کمتر مي دانست. فيلم در نمي آورد. واقعاً اين جوري بود.
28- درس دانشگاه که نخوانده بود. امام که سخنراني مي کرد نکته هايش را يادداشت مي کرد. اينها مي شد استراتژي سپاه کردستان.
29- آمدم پيش بروجردي گفتم اومده ام اين جا کار کنم چه کار کنم؟ دوست داشتم اسلحه بدهد دستم بگويد آنها را مي بيني آن روبرو را ؟ بزن.
گفت: برين قاطي مردم کمکشون کنين اين گروهک ها رو بشناسن اين کردها اسلحه ناموسشونه. نگذارين ديگران از اين خصلتشون سوءاستفاده کنن.
30- مي گفت: اين کار بايد پيش بره، درست. اما کار که تموم بشو نيست. حواستون باشه خلاف قاعده و قانون و اسلام و مسلموني کار نکنين. هدف وسيله رو توجيه نمي کنه.


31- جنازه يکي از کومله ها افتاده بود روي جاده راننده هم نديده بود رفته بود روش وقتي ديده بود خيلي ناراحت شده بود. گفته بود: دشمنتون هست که باشه اين که ديگه مرده بود.
32- داشتيم کارتون نگاه مي کرديم. يک هو گفت: بي سيم کو؟ بدينش به من!
جاخورديم گفتيم: بي سيم ميخواي چي کار ؟ گفت ميخوام يادشون بدم چه کار کنن.
آدم خوب هاي کارتون را مي گفت!
33- هر وقت طرح پاکسازي منطقه اي رو بهش مي داديم، گوش مي کرد مي گفت بگيد ببينم چند نفر از مردم و عشاير مسلح ميشن بجنگن؟ اگر مي گفتيم هيچي، مي گفت: نمي خواد اينجا فعلاً پاکسازي لازم نداره.
مي گفت: خود اين مردم بايد مسلح بشن.
34- جمعشان کرده بود. اسمشان را گذاشته بود پيشمرگان کرد مسلمان. مي گفت اگه بين خودتون کسي رو که سابقه خوبي نداره اهل اذيت و آزار مردمه مي شناسين عذرش رو بخواين. من حاضر نيستم به اسم انقلاب به کسي ستمي بشه.
وقتي اسلحه داد دستشان خيلي ها مخالفت کردند مي گفتند کردها سر پاسدارها رو ميبرن اين به کردها اسلحه ميده!
همين کردها دويست نفر شهيد دادند. مي گفتند ما فقط به خاطر اينه که مونده ايم.
35- رئيس چريکهاي فدايي ده سال توي شوروي آموزش ديده بود. وقتي بروجردي آمده بود کردستان، طرف گفته بود اينا يه مشت بچه ان امکان نداره کاري از پيش ببرن. ما با کلي تشکيلات و تجربه نتونستيم اينا چي ميگن؟
36- دره را گرفته اند دارند مي روند پايين. محمد پشت بي سيم داد ميزند. جريان چيه؟
ميگويم گوش به حرف من نمي دن.
فرياد مي زند اين جا اُحُده. نکنين اين کار رو.
فرياد،فرياد، فرياد مي گويد: براي رضاي خدا، براي رضاي پيغمبر… به خاطر بروجردي
بچه ها هنوز دارند مي آيند پايين. بعد هم بي سيم قطع مي شود.
37- گروه گروه نشسته بودند تا بروجردي بيايد. بريده بودند آمده بود با تک تک اين ها حرف مي زد. گفت گروه گروه بشينين ببينم چي ميگين؟
کار گروه اول که تمام مي شد، مي رفت سروقت گروه دوم، دور که کامل شده بود، انگار اصلاً اتفاقي نيفتاده بود خنده بود و بگو و بخند.
38- آمد کنار قبضه، گفت کجا را مي زني؟
خمپاره چي زياد دقت نمي کرد، عوضش محمد هر گلوله را که مي زد، سرک مي کشيد، ببيند کجا مي خورد اگر نزديک روستا مي خورد، مي گفت نزن به مردم زدن فايده نداره ما نيومده ايم اين جا مردم را بزنيم.
از آن طرف آنها مدام مي زدند ترکش خمپاره که بود باد هم مي آمد. بچه ها مچاله شده بودند توي خودشان که ترکش نخوردند او انگار نه انگار بلند مي شد، مي گفت کجا خورد؟ نزن … يک کم اين طرف تر… آها … حالا شد .
39- مي گفتند سپاه هر جا بره قتل و غارت راه مي ندازه.
زور هم داشتند. حاکم شرع کردستان را تهديد کرده بودند گفته بودند اگه برادر فلان وزير که بازداشته آزد نشه دودمانت رو به باد ميديم. حکم دادگاه را برگردانده بودند. حاکم شرع هم استعفايش را داده بود، رفته بود. محمد يکي را فرستاده بود پيش امام گفته بود مي ري پيش امام بدون حاکم اين شرع اينجا برنميگردي.
40- يکي از اين دموکرات ها را اعدام کرده بودند خانواده اش آمده بودند توي سپاه داد و فرياد ميکردند رفته بود گفته بود چي ميگين شما؟
حرف هايشان را شنيده بود جوابشان را هم داده بود. آمده بودند بيرون گفته بودند با اين که دشمن ماست ولي هرچي فکر ميکنيم نميتونين بگيم آدم بديه. وقتي مي آييم پيشش، نمي توانيم حرف نامربوط بزنيم.


41- توي جو آن روز کردستان خنده رو بودن واقعاً نوبر بود. مسئول باشي و با آن سر و ريش بور و آشفته هزار تا کار بر عهده ات باشد و هزار جاي کارت لنگ بزند و هزار جور حرفت بهت بگويند و هر روز خبر شهادت يکي از بچه هايت را برايت بياورند و چند بار در روز بخواهي نفراتت را از کمين ضد انقلاب دربياوري و نخوابي و نقشه بکشي و سازماندهي بکني و دست آخر هنوز بخندي واقعاً که هنر مي خواهد بعضي از بچه ها توي اوقات استراحت جدول درست مي کردند توي يکي از اين جدول ها نوشته بود مردي که هميشه مي خندد… جوابش يازده حرف بود يکي با مداد توش نوشته بود محمد بروجردي.
بقيه هم ياد گرفته بودند از اين جدولها دست مي کردند. مي نوشتند توپ روحيه، مسيح کردستان، باباي بسيجي ها …
42- گفتم بايد بيايي از نزديک نشانت بدهم کجاها را گرفته ايم. گفت: حرفي نيست.
توي راه باران مي آمد. ماشين گير کرده بود توي گل. آمد پايين، گفت امروز اين جاها را گل کرده اي، بعد ما رو آورده اي؟
برگشتني يک دسته کبک نشسته بود روي برف هاي کنار جاده. داد زد گفت: اَ ببين چه گنجشک هاي بزرگي! يکي گفت: اينا گنجشکن؟ کبکن.
گفت: به هه! يعني ما فرق کبک و گنجشک را نمي دونيم؟
43- مي گويد: به محض اين که راه باز شد خبرم کن.
مي گويم: حاجي باز شد.
از جا مي پرد مي دود بين بچه ها مي گويد اول آب. يالا سه روزه بچه ها بي آبن. زود!
دبه ها را مي گذارم زمين استراحت کنم فکرمي کنم کوتا قله؟!
از راه مي رسد با دبه هاي پر آب از کنارمان رد مي شود مي گويد: چرا وايسادين بر و بر منو نگاه ميکنين؟ قله اون طرفه. اوناها.
44- سه نفرند مي گويند پايگاه درمان سقوط کرد. از صد و بيست نفر فقط ما توانستيم فرار کنيم. مي گويند: چهل و پنج نفر شهيد، بقيه اسير…
صداي بي سيم در مي آيد کومله ها آمده اند روي خط ما. مي گويند منتظر باشين بقيه رو هم ميگيريم از تون.
ميگويم: پدرت را درمي آورم پوست از کلمه همه تون ميکنم. محمد مي گويد: اين جوري حرف نزن درست نيست. مي گويم دري وري ميگه. کومله است نميشنوي؟
ميگويد عيب نداره! تو درست صحبت کن.
45- مي گويم وضع خرابه همه دارن کشته ميشن. مي گويد براي چي خرابه؟ الان خودم رو مي رسونم.
چهار پنج نفر بيشتر نيستيم. گريه ام مي گيرد. فکر مي کنم ميخواد دلداريم بده! داد ميزنم: يه کاري بکن! مي گويد: اومدم.
نگاه که ميکنم بالاي سرم است. صدايش اما از توي بي سيم مي آيد مي گويد بلند شو ادا درنيار. طوريت نشده که!
گراي دشمن را داد توپخانه. گفت بزنين.
ازکمين درآوردمان. سوار جيپش شد، رفت.
46- سربازها يک سال توي منطقه مانده بودند طاقتشان طاق شده بود قرار گذاشته بودند هر کس بخواهد دوباره با حرف نگهشان دارد با تخم مرغ و سيب زميني بزنندش.
بسم الله را که گفت، يک عده داد زدند ما مرد جنگ نيستيم.
يک نفر هم داد زد تکبير…
هرچه گفت هو کردند خسته شد. گفت: آقا ده دقيقه استراحت.
گفت هرکه ميخواهد برود، برود هرکه هم … من.
… بيايد و بگويد هرکه ميخواهد برود … که ماندند ديگر ماندند .
47- بچه ها را براي نماز صبح بلند مي کرد، مي خواند:
اي لاله خوابيده چو نرگس نگران خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
مي گفت: اگه آيه آخر سوره کهف رو بخونين هر ساعتي که بخواين بيدار ميشين.
آمد بالاي سرم گفت مگه آيه رو نخوندي؟
گفتم: چرا؟
گفت: پسر چرا دير بلند شدي؟
درست موقع اذان بود. گفتم نيت کرده بودم سر اذان بيدار بشم که شدم.
خنديد و گفت: مرد مومن اين رو گفتم براي …
گفتم: حاجي ما خوابمون سنگينه… بشيم بايد کل سوره کهف رو بخونيم.
48- دادستان جديد مي خواست ميخ را محکم بکوبد. بروجردي کار داشت باهاش. پشت در دادستاني معطلش کرده بود.
گفتم: يه روايتي هست که ميگه اذالتبست عليکم الفتن فعليکم بالقران.
گفت: عجب چيز خوبي گفتي. بارک الله!
قرآن را باز کرد و خواند من راه رفتم او خواند بد و بي راه گفتم او خواند. گفتم: بلند شو بريم.
او خواند. گفتم سه ساعته فرماندهي عمليات کردستان را پشت در معطل کرده.
گفت: جوش نخور يه روايتي هست …
شروع کرد همان روايت را براي خودم گفت. گفت: بشين قرآن بخون. گفتم فکر ميکنه کيه؟
گفت قرآن بخون.
عصباني شده بودم گفتم: اين يارو خيلي عوضيه بايد کتکش زد بايد يه بلايي سرش آورد.
گفت: باباجون بيا بشين قرآن بخون!
دوباره ديدمش گفت آقاجون دستت درد نکنه هر وقت ناراحت بودم مي رفتم سراغ سيگار با اون روايت ترکش کردم .
49- مي گويد برايم يه کار ميکني؟
مي گويم چه کار؟
مي گويد بيا بشين ببين درست قرآن ميخونم؟ ‌خيلي وقته پيش کسي نخونده ام بيا.
50- دو روز بود با ارتشي ها بحث مي کرد هيچ جاي مناسبي پيدا نشده بود بچه ها هنوز داشتند نقشه ها را مي گشتند گفت نقشه ها رو جمع کنين بخوابين، يه طوري ميشه ديگه!
از خواب که بلند شدم گفت: ميدوني قره داغ کجاست؟
گفتم: نه.
همه را بلند کرد گفت بگرديد، روي نقشه پيداش کنين.
توي جلسه با ارتشي ها گفته بود قره داغ! پايگاه بايد اونجا باشد!
لام تا کام حرفي نزده بودند فقط گفته بودند عاليه! قبول.
گفتم: ناقلا! قره داغ رو از کجا آوردي؟
گفت: قبل از خواب توسل کردم گفتم خدا جون ما که کاري از دستمون برنمي آد خودت يه راهي بذار پيش پامون.
توي خواب يک نفر بهم گفت چرا بچه ها رو معطل ميکني؟ قره داغ، پايگاه بايد اونجا باشد.


[/HR]

جنگ را فراموش نکنی

حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او كه ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری كرده بود اینك بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یك قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نكنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تكیه بر وجود شیرزنی كه شریك زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.

عشق عاقل

در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید كه دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپاره‌ای در كنارش به فریاد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتی عمیق بر پیكر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیكر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینكه یك شب، بین خواب و بیداری، یكی از ملائك مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.

دعوت پرفیض

حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن كاملاً آماده كرده‌ام.» او كه روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی كه دشمن منطقه را گلوله باران می‌كرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یكی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای كه آنجا در كنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پركشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت

آخرین دیدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی كه با همان یك دست رانندگی می‌كرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردی.» من كه سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، كار من در مقابل این خدمت و فداكاری كه تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است

راننده قایق

یك روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یكی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان كه او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممكن است خواهش كنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی كه خیلی كار داریم.» حاج حسین بدون اینكه چیزی بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمی‌ جلوتر بدون اینكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فكر نمی‌كنید فرمانده لشگر كجاست و چه كار می‌كند؟» با آنكه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یك زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی كولر نشسته و مشغول نوشیدن یك نوشابه تگری است! فكر می‌كنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر كرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تكرار كرد تا اینكه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنی اگر یك كلمه دیگر غیبت كنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌كنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و این چنین خود را به دست قضاوت سپرد.

وصیتنامه ی شهید حسین خرازی


[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بسم رب الصدیقین
خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
- ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم كلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انكار خداست.
- اگر برای خدا جنگ می‌كنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش كنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر كار برای خداست گفتنش برای چه؟
- در مشكلات است كه انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
- هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تأناثثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
- همه ما مكلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
- مسأله من تنها جنگ است و در همان جا هم مسأله من حل می‌شود.
- همواره سعی‌مان این باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یك الگو در نظر داشته باشیم كه شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند كه در این راه شهید شدند.
- من علاقمندم كه با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصیتنامه اول:
... از مردم می‌خواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا می‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی كه با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم :
استغفرالله، خدایا امان از تاریكی و تنگی و فشار قبر و سوال نكیر و منكر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دل شكسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توكل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده كل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام كافر را از سر مسلمین بكن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهكاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممكن است زیاده‌روی كرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم كنید و آمرزش بخواهید.
و السلام
حسین خرازی - 1/10/1365

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]__________________
قال المهدي (ع)
قَد آذانا جُهَلاءُ الشّيعَهِ وَ حُمَقاؤهُم ، وَ مَن دينُهُ جَناحُ البَعُوضَهِ اَرجَحُ مِنهُ

نادانان و کم خردان شيعه و کساني که پرو بال پشه از دينداري آنان برتر و محکم تر است ، ما را آزار مي دهند

يك شال داشت كه دوركمرش مي‌بست، گاهي هم دور گردنش بود؛ بعضي مواقع كه مي‌خواستيم از بعضي ايست بازرسي‌ها و يا محل‌هايي كه دژباني‌اش سخت مي‌گرفت، عبور كنيم، حاج محسن شال را باز مي‌كرد و خيلي متبحرانه دور سرش مي‌بست و با ريش بلندي كه داشت، اطرافيانش او را به عنوان روحاني جا مي‌زدند؛ وقتي به دژباني مي‌رسيديم، مسئولان دژباني اشتباه مي‌گرفتند و سريع مانع را برمي‌داشتند و مي‌گفتند حاج آقا بفرماييد!
يكي از دوستانش در توصيف او مي‌گفت: اگر حسينيه تخريب را يك كشتي فرض كنيم، او لنگر حسينيه و گردان تخريب بود. وقتي به او نگاه مي‌كردي آرامش پيدا مي‌كردي مثل اينكه كنار يك رودخانه بنشيني و با ديدن آرامش رود، آرامش بگيري ...

يكي ديگر از همرزمانش مي‌گفت: هر وقت مي‌خواست گردان را توجيه ‌يا سخنراني كند، هميشه اولش مي‌گفت: "‌السلام عليك يا ابا‌عبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك‌ ". به حضرت زهرا‌(س) ارادت داشت. وقتي زيارت عاشورا مي‌خواند با روضه بي‌بي دو عالم تمامش مي‌كرد.
اول كه نيت كرديم كه به دلايلي، ديگر شهيد گروه را كه كار كتابش را شروع مي‌كنيم، او باشد فقط 10 ـ 15 صفحه مطلب آن هم آرشيوي داشتيم اما بعد ... خدا كند بتوانيم تا آخر امسال كتاب حدود 200 صفحه‌اي‌اش را تدوين و آماده كنيم!
15 مرداد سالروز آسماني شدن معاون فرمانده گردان تخريب لشكر 27 محمد رسول‌الله است. "حاج محسن دين شعاري " كه به قول سردار كوثري با خنده‌ها و شوخي‌هاي معروفش، روحيه گردان و رزمنده‌ها بود.
در لحظات نماز و نيايش و ساعات پرفيض سحر و افطار‌‌، ستاره گردان تخريب را ياد كنيد...

موضوع قفل شده است