جمع بندی نحوه ی مرگ مامون

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نحوه ی مرگ مامون
سلام علیکم  می خواستم بدانم مامون خلیفه ای که قاتل امام رضا علیه السلام بود چه جوری مرد؟
موضوعات مشابه: 
با نام و یاد دوست         کارشناس بحث: استاد عماد
سلام علیکم مامون از جنگ با روم بر می گشت،‌ در بین راه در شهری به نام طرطوس به هلاکت رسید. مسعودی در مروج الذهب نحوه مردن وی اینگونه می نویسد:« در بین راه بر سر چشمه ای به نام قشیره ایستاد و منتظر شد تا بقیه سپاه به وی ملحق شوند. بر چشمه و منبع آب توقف كرد و از خنكى و صفا و سپيدى آب و صفاى محل و فراوانى سبزه شگفتى مي كرد و بگفت تا چوب‏هاى دراز ببريدند و چون پل بر چشمه افكندند و روى آنرا با چوب و برگ بپوشانيدند، و درون خيمه‏ اى كه براى او بپا كرده بودند بنشست و آب از زير وى روان بود. درمى بدرون آب افكند و در صفاى آب نوشته درم را كه در قعر آب بود توانست بخواند، و هيچكس از شدت سردى آب نتوانست دست در آن برد، در اين اثنا ماهيى را بديد به اندازه يك ذراع كه بسپيدى چون شمش نقره بود و براى كسى كه آنرا از آب بگيرد جايزه- اى معين كرد، يكى از فراشان برجست و آنرا بگرفت و بالا آمد، وقتى بساحل چشمه يا روى پلى كه مأمون بر آن بود رسيد ماهى بجنبيد و از دست فراش رها شد و چون سنگ در آب افتاد و آب به سينه و گلوگاه مأمون پاشيد و لباسش خيس شد، فراش بار ديگر فرو رفت و ماهى را بگرفت و آنرا كه همچنان مى‏جنبيد در دستمالى پيش روى مأمون نهاد، مأمون گفت هم اكنون آنرا سرخ كنند و هماندم لرزه او را گرفت و نتوانست از جا برخيزد. وى را كه چون شاخى لرزان بود و فرياد «سرد است سرد است.» ميزد با لحاف و رو پوش بپوشانيدند و بخيمه‏ گاه بردند و اطرافش آتش روشن كردند و او همچنان فرياد ميزد «سرد است، سرد است.» آنگاه ماهى را كه سرخ كرده بودند بياوردند و نتوانست لب بزند و از شدت بيمارى از خوردن آن بازماند. وقتى حالش سخت شد و بحال احتضار افتاد، معتصم از بختيشوع و ابن ماسويه از حال او پرسيد كه در اين باره چه مى‏ گويند و آيا ممكن است بهبود يابد؟ ابن ماسويه بيامد و يك دست او را گرفت و بختيشوع دست ديگر را گرفت و نبض هر دو دست او را بگرفتند و ديدند كه از اعتدال بگشته و نمودار فنا و انحلال است و دست آنها بسبب عرقى كه از تن او روان بود و چون روغن يا آب دهن مار غليظ بود بپوستش چسبيد. قصه را با معتصم بگفتند و در اين باره از آنها سؤال كرد كه چيزى نمي دانستند و گفتند در كتابهاى طب مطلبى در اين باب نديده‏اند ولى اين حالت نشانه انحلال جسد است. (1) 1.  مروج ‏الذهب،‌ترجمه،ج‏2،ص:456
مأمون از بى‏هوشى بخود آمد و چشم بگشود و بگفت تا كسانى از روميان را احضار كنند و نام آن محل و چشمه را از آنها بپرسند آنگاه عده‏اى از اسيران و راهنمايان را بياوردند و بآنها گفتند: «معنى قشيره چيست؟» گفتند: «قشيره يعنى پاهايت را دراز كن.» وقتى اين سخن را بشنيد مضطرب شد و آنرا بفال بد گرفت و گفت: «از آنها بپرسيد نام عربى اين محل چيست؟» گفتند: «رقه.». در زايچه مأمون آمده بود كه وى در محلى بنام رقه خواهد مرد و او غالبا از بيم مرگ از اقامت رقه دريغ داشت، وقتى اين سخن از روميان بشنيد بدانست كه اين همان محلى است كه در زايچه او آمده است و در آنجا خواهد مرد. بقولى معنى بديدون «پاهايت را دراز كن» بود و خدا چگونگى اين را بهتر ميداند. مأمون طبيبان را احضار كرد و اميد داشت از بيمارى نجات يابد» وقتى سنگين شد گفت: «مرا بيرون ببريد كه سپاهم را نگاه كنم و مردانم را ببينم و ملك خويش را بنگرم.» و اين بهنگام شب بود، او را بيرون بردند و خيمه‏ها و سپاه را كه گسترده و فراوان بود با آتشها كه افروخته بودند بديد و گفت: «اى كه ملكت زوال ندارد، بكسى كه ملكش زوال يافته رحم كن.» آنگاه وى را بخوابگاهش بردند چون حالش سخت شده بود و معتصم يكى را نشاند كه شهادت را به او تلقين كند، اين شخص صداى خود را بلند كرد كه شهادت بگويد، ابن ماسويه گفت: «فرياد نزن كه او اكنون ما بين خدا و مانى تفاوت نميگذارد.» مأمون در دم چشم بگشود و چشمانش چنان فراخ و قرمز شده بود كه كس مانند آن نديده بود و ميخواست با دو دست خود ابن ماسويه را بزند. آنگاه خواست با او سخن كند اما نتوانست و چشم بآسمان دوخت و ديدگانش از اشك پر شد، در دم زبانش گشوده شد و گفت: «اى كه نميميرد، به كسى كه ميميرد رحم كن.» و جان داد و اين به روز پنجشنبه سيزده روز مانده از رجب سال دويست و هيجدهم بود. چنانكه از پيش در آغاز خبر وى در همين كتاب بگفتيم جثه او را به طرسوس بردند و آنجا بخاك سپردند.(1)   1. مروج الذهب و معادن الجوهر، أبو الحسن على بن الحسين مسعودي (م 346)، ترجمه ابو القاسم پاينده، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، چ پنجم، 1374ش،ج‏2،ص:458
تشکر از پاسخ خوب شما مگه مامون در خراسان نبود در عراق چکار می کرد. تو فیلم نشون داد مامون خراسان بود و امین بغداد
مگه مامون در خراسان نبود در عراق چکار می کرد. تو فیلم نشون داد مامون خراسان بود و امین بغداد
مامون ابتدا در خراسان بود و امین در بغداد، پدرشان هارون الرشید امین را ولی عهد خود کرده بود و مامون را ولی عهد امین، اما امین وقتی به قدرت رسید مامون را برکنار و فرزند خود را ولی عهد نمود، مامون قبول نکرده و جنگی بینشان به وقوع پیوست. در این درگیری امین کشته شد. پس از مدتی مامون مرو را ترک و به بغداد رفته و آنجا را پایتخت خود قرار داد.
مامون از جنگ با روم بر می گشت،‌ در بین راه در شهری به نام طرطوس به هلاکت رسید. مأمون هفتمین خلیفه  از خلفای عباسی بود که پس از نزاع با برادر خلیفه‌اش امین عباسی  او را شکست داد و به خلافت رسید.(1) وی برای اینکه قیام علویان را مهار کند و نیز پشتیبانی ایرانیان را جذب نماید به اجبار امام رضا(علیه السلام) را ولی عهد خود کرد. اما پس از مدتی احساس کرد حضور امام در کنار او دیگر به مصلحت حکومتش نیست و باعث افزایش محبوبیت امام رضا در میان مردم(2) شده و دلایل دیگری تصمیم گرفت مانند خلفای عباسی پیشین برای حفظ خلافت خود با توطئه‌ای امام رضا(علیه السلام) را در راه بازگشت به بغداد  به شهادت رساند(3) سپس خود به بغداد باز گشت. او در بغداد به تحکیم پایه های خلافت خود پرداخته و به جنگ با امپراطوری روم رفت، وی در حالی که مشغول حمله به روم بود به علت بیماری در بَدَندون از دنیا رفت و در طرطوس دفن شد(4)   پی نوشتها: 1.طبری، تاریخ الرسل و الملوک، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، 1960م، ج8، ص472-489. 2.طقوش، محمد سهیل، دولت عباسیان، مترجم: حجت الله جودکی با اضافاتی از رسول جعفریان، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، 1390ش، ص144 و 145. 3.یعقوبی‌، احمد بن ابی یعقوب اسحاق ، تاریخ یعقوبی، تهران‌، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی،1378ش، ج2، ص471 4. طبری، پیشین
جمع بندی: پرسش:  نحوه به هلاکت رسیدن«مامون عباسی» -خلیفه ای که قاتل امام رضا (علیه السلام) بود- را شرح دهید؟ پاسخ: «مأمون» هفتمین خلیفه  از خلفای عباسی بود که پس از نزاع با برادر خلیفه‌اش«امین عباسی»  او را شکست داد و به خلافت رسید.(1) وی برای اینکه قیام علویان را مهار کند و نیز پشتیبانی ایرانیان را جذب نماید به اجبار امام رضا(علیه السلام) را ولی عهد خود کرد. اما پس از مدتی احساس کرد حضور امام در کنار او دیگر به مصلحت حکومتش نیست و باعث افزایش محبوبیت امام رضا(علیه السلام) در میان مردم(2) شده و به دلایل دیگری مانند خلفای عباسی پیشین برای حفظ خلافت خود با توطئه‌ای امام رضا(علیه السلام) را در راه بازگشت به بغداد به شهادت رساند(3) سپس خود به بغداد باز گشت. او در بغداد به تحکیم پایه های خلافت خود پرداخته و به جنگ با امپراطوری روم رفت، وی در حالی که مشغول حمله به روم بود به علت بیماری در «بَدَندون» از دنیا رفت و در «طرطوس» دفن شد(4) «مسعودی» در «مروج الذهب» در مورد نحوه مردن وی اینگونه می نویسد: در بین راه بر سر چشمه ای به نام «قشیره» ایستاد و منتظر شد تا بقیه سپاه به وی ملحق شوند. بر چشمه و منبع آب توقف كرد و از خنكى و صفا و سپيدى آب و صفاى محل و فراوانى سبزه شگفتى مي كرد و بگفت تا چوب‏ هاى دراز ببريدند و چون پل بر چشمه افكندند و روى آنرا با چوب و برگ پوشانيدند، و درون خيمه‏ اى كه براى او بپا كرده بودند نشست و آب از زير وى روان بود. درمى درون آب افكند و در صفاى آب نوشته درم را كه در قعر آب بود توانست بخواند، و هيچكس از شدت سردى آب نمی توانست دست در آن برد، در اين اثنا یک ماهی  را ديد به اندازه يك ذراع كه در سفیدی چون شمش نقره بود. براى كسى كه آن را از آب بگيرد جايزه‌اى معين كرد، يكى از فراشان آن را بگرفت و بالا آمد، وقتى به ساحل چشمه يا روى پلى كه «مأمون» بر آن بود رسيد ماهى بجنبيد و از دست فراش رها شد و چون سنگ در آب افتاد و آب به سينه و گلوگاه مأمون پاشيد و لباسش خيس شد. فراش بار ديگر فرو رفت و ماهى را بگرفت و آنرا كه همچنان مى‏ جنبيد در دستمالى پيش روى «مأمون نهاد»، «مأمون» گفت هم اكنون آنرا سرخ كنند و هماندم لرزه او را گرفت و نتوانست از جا برخيزد. وى را كه چون شاخى لرزان بود و فرياد «سرد است سرد است.» ميزد با لحاف و رو پوش پوشانيدند و به درون خيمه‏ گاه بردند و اطرافش آتش روشن كردند و او همچنان فرياد ميزد «سرد است، سرد است.» آنگاه ماهى را كه سرخ كرده بودند بياوردند، اما نتوانست لب بزند و از شدت بيمارى از خوردن آن باز ماند. وقتى حالش سخت شد و به حال احتضار افتاد، «معتصم» از «بختيشوع» و «ابن ماسويه» از حال او پرسيد كه در اين باره چه مى‏ گويند و آيا ممكن است بهبود يابد؟ «ابن ماسويه» آمد و يك دست او را گرفت و «بختيشوع» دست ديگر را گرفت و نبض هر دو دست او را گرفتند و ديدند كه از اعتدال بگشته و نمودار فنا و انحلال است و دست آنها به سبب عرقى كه از تن او روان بود و چون روغن يا آب دهن مار غليظ بود به پوستش چسبيد. قصه را با «معتصم» گفتند: «معتصم» از آنها در مورد حالش سؤال كرد اما چيزى نمي دانستند و گفتند در كتابهاى طب مطلبى در اين باب نديده ‏اند ولى اين حالت نشانه انحلال جسد است. (5) «مأمون» وقتی به هوش آمد و چشم گشود و گفت تا كسانى از روميان را احضار كنند و نام آن محل و چشمه را از آنها بپرسند آنگاه عده‏ اى از اسيران و راهنمايان را بياوردند و به آنها گفتند: «معنى قشيره چيست؟» گفتند: «قشيره يعنى پاهايت را دراز كن.» وقتى اين سخن را بشنيد مضطرب شد و آنرا به فال بد گرفت و گفت: «از آنها بپرسيد نام عربى اين محل چيست؟» گفتند: «رقه». در طالع «مأمون» آمده بود كه وى در محلى بنام «رقه» خواهد مرد و او غالبا از بيم مرگ از اقامت در «رقه» دريغ داشت، وقتى اين سخن را از روميان شنيد، دانست كه اين همان محلى است كه در «زايچه» او آمده است و در آنجا خواهد مرد. به قولى معنى بديدون «پاهايت را دراز كن» بود و خدا چگونگى اين را بهتر مي داند. «مأمون» طبيبان را احضار كرد و اميد داشت از بيمارى نجات يابد» وقتى سنگين شد گفت: «مرا بيرون ببريد كه سپاهم را نگاه كنم و مردانم را ببينم و ملك خويش را بنگرم.» و اين هنگام شب بود، او را بيرون بردند و خيمه‏ ها و سپاه را كه گسترده و فراوان بود با آتش ها كه افروخته بودند ديد و گفت: «اى كه ملكت زوال ندارد، بكسى كه ملكش زوال يافته رحم كن.» آنگاه وى را بخوابگاهش بردند چون حالش سخت شده بود و معتصم يكى را نشاند كه شهادت را به او تلقين كند، اين شخص صداى خود را بلند كرد كه شهادت بگويد، ابن ماسويه گفت: «فرياد نزن كه او اكنون ما بين خدا و مانى تفاوت نمي گذارد.» مأمون در دم چشم گشود و چشمانش چنان فراخ و قرمز شده بود كه كس مانند آن نديده بود و مي خواست با دو دست خود ابن ماسويه را بزند. آنگاه خواست با او سخن گوید اما نتوانست و چشم به آسمان دوخت و ديدگانش از اشك پر شد، در دم زبانش گشوده شد و گفت: «اى كه نمي ميرد، به كسى كه مي ميرد رحم كن.» و جان داد. این ماجرا در  روز پنجشنبه سيزده روز مانده از رجب سال دويست و هيجدهم بود. بدن وی را به «طرسوس» بردند و آنجا به خاك سپردند.(6)   پی نوشت ها: 1.طبری، تاریخ الرسل و الملوک، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، 1960م، ج8، ص472-489. 2.طقوش، محمد سهیل، دولت عباسیان، مترجم: حجت الله جودکی با اضافاتی از رسول جعفریان، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، 1390ش، ص144 و 145. 3.یعقوبی‌، احمد بن ابی یعقوب اسحاق ، تاریخ یعقوبی، تهران‌، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی،1378ش، ج2، ص471 4. طبری، پیشین 1. مروج الذهب و معادن الجوهر، أبو الحسن على بن الحسين مسعودي (م 346)، ترجمه ابو القاسم پاينده، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، چ پنجم، 1374ش،ج‏2،ص:456 2.  همان، ص458.
موضوع قفل شده است