جمع بندی من چکار کنم؟ حالم بده

تب‌های اولیه

60 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

تورو خدا جوابم بدین من 27 سالمه دختره هم دوست خواهرم بوده وخیلی مذهبی و خوب هستش منتها سنش از من 5 سال بزرگتر هستش دوسش دارم از اخلاقش از مذهبی بودنش سنش برام مهم نبست همینکه باخیال راحت میرم سرکار همینکه راحت میره بازار ومیدونم اهل دوس پسر واینا اصلا نیست خیلی مهربون وپاک ونجیبه،دروغ چرا دوسش دارم ولی عاشقش نشدم چون عاشقی بعد ازدواج باید باشه،بنظرتون باهاش ازدواج کنم ،ده تر قانعی هم هست تورو خدا جوابم بدین،یا اینجا یا تاپیک بزنید برام

بسم الله.;970078 نوشت:
تورو خدا جوابم بدین من 27 سالمه دختره هم دوست خواهرم بوده وخیلی مذهبی و خوب هستش منتها سنش از من 5 سال بزرگتر هستش دوسش دارم از اخلاقش از مذهبی بودنش سنش برام مهم نبست همینکه باخیال راحت میرم سرکار همینکه راحت میره بازار ومیدونم اهل دوس پسر واینا اصلا نیست خیلی مهربون وپاک ونجیبه،دروغ چرا دوسش دارم ولی عاشقش نشدم چون عاشقی بعد ازدواج باید باشه،بنظرتون باهاش ازدواج کنم ،ده تر قانعی هم هست تورو خدا جوابم بدین،یا اینجا یا تاپیک بزنید برام

سلام بر شما برادر گرامی شما باید یه تاپیک جدید بازکنی اینجا موضوعش فرق میکنه.
البته من خودمم تازه کارم و خیلی وارد نیستم ولی اینجا صاحبش یکی دیگه هست!
توی قسمت ارسال پرسش بروید.

عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ.
(سوره بقره/ آیه 216)
چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است; و یا چیزى را دوست داشته باشید، حال آن که شرّ شما در آن است. و خدا مى داند، و شما نمى دانید.

بنده تو خانواده ای بزرگ شدم که به شکل های مختلف محدود و تحدید شدم... به عنوان یک مرد، حتی به اندازه برخی دخترهای فامیل هم اختیار و استقلال نداشتم...
اولین سفر برون شهری که تنها رفتم هم حدود 18،19 سالگی برای رفتن به دانشگاه بود یعنی برخلاف خیلی از هم سن و سالهای خودم ....

من هم اوایل خیلی از این موضوع ناراحت بودم و حس بدی داشتم، ولی الان هرچی فکر میکنم می بینم همش لطف خدا بوده و یه جور توفیق اجباری..
یعنی اگر خیلی از اون سختگیریها و محدودیت ها برام بوجود نمی آمد معلوم نبود تو این جامعه و آشفته بازار کارم به کجاها می کشید و چه بلایی سر خودم می آوردم.

شاید شما هم نیاز باشه به جای دیدن نیمه خالی لیوان و غصه خوردن، نیمه پر لیوان را ببینید...

بسم الله.;970078 نوشت:
تورو خدا جوابم بدین من 27 سالمه دختره هم دوست خواهرم بوده وخیلی مذهبی و خوب هستش منتها سنش از من 5 سال بزرگتر هستش دوسش دارم از اخلاقش از مذهبی بودنش سنش برام مهم نبست همینکه باخیال راحت میرم سرکار همینکه راحت میره بازار ومیدونم اهل دوس پسر واینا اصلا نیست خیلی مهربون وپاک ونجیبه،دروغ چرا دوسش دارم ولی عاشقش نشدم چون عاشقی بعد ازدواج باید باشه،بنظرتون باهاش ازدواج کنم ،ده تر قانعی هم هست تورو خدا جوابم بدین،یا اینجا یا تاپیک بزنید برام

با سلام

با خانوادتون صحبت کنید تا با خانوادش صحبت کنن و برای رفتن شما پیش یه مشاوره متعهد و مومن هماهنگ کنن

ان شاء الله اگر از نظر مشاور به هم می خوردید می تونید بقیه اقدامات رو با کمک خانواده ها انجام بدید

با آرزوی خوشبختی همه جوونها

درپناه حق

باسمه الغنی

یاس...;969297 نوشت:
بابای من از بس افراط گونه این دید رو داره زندگی ما . سر و وضع خونمون....ثابت و ساکن مونده...و این حال بد من و بقیه خانواده لجنی هست که از این سکون حاصل شده و بابا نمیفهمه....

مثبت اندیشی و شکر گزاری انسان را از درون آرام می کند و منافاتی هم با پیشرفت زندگی مادی و ارتقاء آن ندارد

اگر پدر محترم شما امکان تأمین امکانات بهتر و بیشتر برای خانواده را دارند و اقدام نمی کنند احتمالا مشکل در جای دیگری است.

من الان دوباره متن شما رو خوندم دیدم که گفتید خواستگار دارید و زیاد هم دارید. این خیلی خوبه و جای امیدواری است. فقط اگه بتونید بفهمید (که البته سخت است) که برای چه خواستگارها سریع می روند می توانید اون مشکل را روش تمرکز بیشتر داشته باشید تا حلش کنید. این طوری که می گید آدرس می گیرند و می روند اول از کی آدرس می گیرند؟ اون واسطه ای یا واسطه هایی که شما را بهشان معرفی کرده اند اگر می توانید بشناسید.( البته باید خیلی ظریف و به اصطلاح اطلاعاتی عمل کنید.) دوم احتمالا تحقیقات محلی می کنند و می روند. چون شما را که ندیده اند.آیا خانواده ی شما در محله خوشنام است؟ این اطلاعات را سعی کنید (شاید نشود) به دست آورید. قطعا باید در جامعه بروید. بنده به شدت مسجد محل را توصیه می کنم. پایگاههای فرهنگی بسیج هم خوبه. فقط سعی کنید درد دل نکنید در این محیط ها. دلیلش رو نمی گم. برای مادرتان اگر درد و دل کردید طوری نیست یا اگر امکان دارد برای پدر یا برادر یا خواهرتان ولی برای هیچ کس دیگر درد و دل نکنید.

ابوالبرکات;970806 نوشت:
خواستگار دارید و زیاد هم دارید.

بله مورد زیادی بودن که حتی پیگیر بودن مثلا ادرس داشتن ما رو میشناختن فقط شماره نداشتن شماره که گیر میارن دیگه هیچی! عکس منو دیدن اصرار ادرس گرفتن تلفن...نمیان!
موردهای خیلی خوب....واقعا ادم دلش میسوزه Fool

بع اصرار دوستان زنگ زدم برای سرکتاب بهم گفت بسته شدی! اما چون اعتقاد کاملی نداری و شک و شبهه داری حتی دعا هم بهت بدم فایده ای نداره.
راس میگه :|:-s

سؤال:
28سالمه....بچه وسط هستم و دختر بزرگ. ارشد دارم. مذهبی هستم.حالم بده.چرا؟ بشمار!!خواهرم تهران داره درس میخونه و کار میکنه برادرم تو حال خودشه با فامیل ارتباطی نداریم به دلایلی چون مادرم نمیخواد داشته باشیم دوستام متاهل هستن و نمیشه هی مزاحمشون بشم اهل تفریح خاصی نیستن مامان بابام اساسا حوصله همم ندارن و پایه منم نیستن منم به عنوان دختر مجرد نمیتونم تفریح داشته باشم چون جامعه پر گرگه! فارغ از اینکه 7 سال دور از خانواده بودم و مستقل زندگی گردم. اما الان نمیتونم سوار هواپیما بشم برم مشهد پیش دوستم...چون میبینه زنده ام ...کاری هم که ندارم مجبور باشم برم....پس لازم نیست برم. خواستگار دارم زیاد هم دارم اما نمیشه نمیدونم قضیه چیه که در حد زنگ و ادرس گرفتن تموم میشه و دیگه اقدامی نمیکنن. قبلا هم به خاطر اینکه ازشون دور نباشم( چون برام زحمت کشیدن منم نباید تو پیری تنهاشون بذارم!!!) خواستگارهامو که شهر دیگه بودن رد میکردم....اما الان میگم کاش اینکارو نمیکردم همش از اول بچگی قاضی بودم تو خونه و غصه خور همه. برادرخواهرم تو حال خودشونن. تو هوای مامان بابا نبودن ...همش دلم نمیخواد دوست ندارم..خوشم نمیاد در عوض من همش چشم چشم بهشون کارم بود و من همیشه همراهشون بودم. از خودم زدم برا اینا دو سال دنبال استخدام تو قوه قضاییه بودم به دلیل محدودیت پذیرش خانوم ها بعد دو سال بهم گفتن فاقد الویت مربض شدم. دو تا بیماری دارم دو ساله...یکیش مهم نیست برام اما یکیش چرا...کارم شده تو خونه کار کردن و پخت و پز...و نگرانی و استرس و بیماری حالم بده...استقلال ندارم. پدرم منو و نیازهام رو که بارها بهش گفتم طبق صلاحدید خودش در نظر نمیگیره.و کل زندگیمون داره به منطق بابا میگذره و لازم نمیدونه هیچ تنوعی ایجاد کنه چون مستلزم خرج کردنه! اساسا ثروت های معنوی توجیهی نداره براش!چند بار بگم اوضام اینه و کمک میخوام.. و اهمیتی نده .....28 سالمه....دخترانگی نکردم...جوونی نکردم...هی اجازه اجازه....بزرگ شدم دیگه...دوست ندارم برم بیرون کار کنم کار چ عرض کنم بیگاری!من اگه ازدواج نکنم و تو این خونه بمونم روانی میشم...حسرت یه خونه خوب...یه اتاق ....یکم راحت بودن....بالاخره من دخترم...شاید بخوام کمی ازادتر لباس بپوشم...بخوام راحتتر بخوابم...اما بابا توجهی نمیکنه ...نمیفهمه....از نظر بابا همین ک مستاجر نیستیم بسه!بگید چکار کنم؟ توسلات کردم برای ازدواج نشده...اصلا این مریضیم اگه خدایی نکرده چیزی باشه ک احتمالش هست همون بهتر ک ازدواج نکنم....اونوقت بقیه عمرم رو باید مثل همین 28 سال ک جوونی نکردم تو این خونه بگذرونم....دووم نمیارم....اخه چقدر به روی خودم نیارم...کل راه حل بابام این بود: مجبور نیستی تو خونه کار کنی!!
منم دیگه نمیکنم...اما ناراحتم چون دکتر به مامانم گفته نباید زیاد بایسته.....تصمیم گرفتم پنهان کاری کنم...با سینما مخالفه من میرم بهش نمیگم...لذت میبرم از زندگیم...مگه من جند بار جوونم...چند بار 28 سالمه؟ جوونی بچپم تو خونه بعدم ک پیر شدم نه حوصه اش هست نه وقتش...کمکم کنید.

پاسخ:
بسیار متأسفیم از اینکه در چنین شرایط نامطلوبی زندگی می کنید.کاملا درک می کنم که یک جوان در سن شما، چقدر نیاز به وجود یک همدم مهربان و همیشگی دارد.راجع به ازدواج، خودتان بهتر میدانید که اگر مانعی به لحاظ جسمی باشد(که دعا میکنیم به حق حضرت زهرا سلام الله علیها بلا از شما دور باشد) باید ابتدا آن مانع برطرف شود و ازدواج به مصلحتتان نیست. اما اگر کسی بخواهد بدون ازدواج زندگی کند، هرچند بسیار سخت است، می تواند با استفاده از راهکارهایی، فشار مجردی را به حداقل برساند. مثلا نیازهای عاطفی خود را به وسیله یک دوست همجنس صمیمی، ارضا کند.در مورد شما که می فرمایید دوستانتان اکثرا متأهل هستند، می توانید دوستان جدیدی بیابید و یا با همانها ارتباطی هر چند اندک داشته باشید.باید با آنها درد دل کنید.اگر درد دل نکنید به لحاظ روحی، آسیب می بینید.این خیلی خوب است که به فکر تفریحتان هستید.بدون تفریح، آدمها پژمرده می شوند.می توانید تفریحاتی را از طریق پایگاههای بسیج و مسجد محل و یا کانونهای فرهنگی محلتان،برای خود ترتیب دهید.
همچنین می توانید اوقات فراغت خود را با شرکت در کلاسهای هنری و فنی از قبیل خیاطی و گلدوزی و کامپیوتر و ... پر کنید و همزمان به دنبال شغل مناسب باشید.

عنوان:روزمرگی و حال بد
سؤال:
28 ساله هستم.ارشد دارم. حالم بداست.چرا؟ بشمار!!خواهرم تهران درس میخواند و کار می کند. با فامیل ارتباطی نداریم .دوستانم اهل تفریح خاصی نیستند. والدینم اساسا حوصله هم را ندارند چون جامعه پر گرگ است! اجازه مسافرت نمی دهند.خواستگار دارم زیاد هم دارم اما نمی شود. نمی دانم قضیه چیست که در حد زنگ و ادرس گرفتن تمام میشود. همش از اول بچگی غصه خور همه بودم. کار گیرم نمی آید. دو تا بیماری دارم . یکیش مهم نیست اما یکیش چرا.کارم شده تو خونه کار کردن و پخت و پز...و نگرانی و استرس و بیماری.استقلال ندارم و کل زندگیمون به منطق بابا میگذرد بدون تنوع چون مستلزم خرج کردن است!دوست دارم ازدواج کنم.شاید بخواهم کمی آزادتر لباس بپوشم. اما بابا توجهی نمی کند. توسلات کردم برای ازدواج نشده...اصلا این مریضیم اگه خدایی نکرده مهم باشد که احتمالش هست همان بهتر که ازدواج نکنم. کل راه حل پدرم این بود: مجبور نیستی تو خونه کار کنی!!من هم دیگر انجام نمی دهم؛ اما ناراحتم چون دکتر به مادرم گفته نباید زیاد بایستد.تصمیم گرفتم پنهان کاری کنم بروم سینما و از رندگی لذت ببرم.

پاسخ
بسیار متأسفم از اینکه در چنین شرایط نامطلوبی زندگی می کنید.کاملا درک می کنم که یک جوان در سن شما، چقدر نیاز به وجود یک همدم مهربان و همیشگی دارد.راجع به ازدواج، همانطور که می دانید اگر مانعی به لحاظ جسمی باشد،باید ابتدا آن مانع برطرف شود و ازدواج به مصلحتتان نیست. اما اگر کسی بخواهد بدون ازدواج زندگی کند، هرچند بسیار سخت است، می تواند با استفاده از راهکارهایی، فشار مجردی را به حداقل برساند. مثلا نیازهای عاطفی خود را به وسیله یک دوست همجنس صمیمی ارضا کند.در مورد شما که می فرمایید دوستانتان اکثرا متأهل هستند، می توانید دوستان جدیدی بیابید و یا با همانها، ارتباطی هر چند اندک داشته باشید.و با آنها درد دل کنید. البته درد دل کردن برای دوستان صمیمی نه هر دوستی.دوستی که شما خیلی اورا دوست دارید، همدلی کردن او با شما ،حالتان را خوب می کند.البته باید مراقب بود که اسرار نگفتنی خانواده را نگویید،به این مفهوم که بعضی درد دل کردن ها راز نیستند و گفتنش به دوست صمیمی که با خانواده شما آشناست اشکالی ندارد ولی برخی دیگر را به دوست صمیمی هم نباید گفت و نهایتا می توان به مشاوری که از آشنایان نیست گفت.خود گفتگو کردن با یک مشاوری که خوب به حرفها و درد دلهای شما گوش می دهد شفا بخش است و دردهای روحی را التیام می بخشد.
و اما پنهان کاری در تفریحات،این خیلی خوب است که به فکر تفریحتان هستید.بدون تفریح، آدمها پژمرده می شوند.می توانید تفریحاتی را از طریق پایگاههای بسیج و مسجد محل و یا کانونهای فرهنگی محلتان برای خود ترتیب دهید.بعید است پدرتان با برنامه های تفریحی این نهادها، مخالفتی داشته باشد.
نکته دیگر اینکه به نظر می رسد دچار روزمرگی شده اید.برای خلاصی از روزمرگی اهداف جدیدی را برای خودتان در نظر بگیرید و برای رسیدن به آن ها برنامه ریزی کنید.مثلا می توانید به ادامه تحصیل در مقطع دکتری فکر کنید و یا می توانید تدریس کنید و یا مهارتهای جدیدی را مانند کامپیوتر و خیاطی و آشپزی و ... را یاد بگیرید و یا حتی به فکر ایده ای نو برای اشتغال خود باشید.لازم نیست که حتما کارمند شوید.خودتان اشتغال ایجاد کنید اگر شرایطش هست. برای خروج از روزمرگی به نکات ذیل توجه کنید:
1- ایده های بزرگ داشته باشید اما آهسته شروع کنید.
2- یک دوست همراه پیدا کنید و از افراد منفی باف دوری کنید.
3- تصویر خوبی از زندگی آینده تان داشته باشید و این تصویر را مدام مجسم کنید.
موفق باشید.

موضوع قفل شده است