من رفتني ام....

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
من رفتني ام....

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت: حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم : چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: . . .
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد
گفتم: خدا کريمه، انشاءالله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گولش زد
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برا همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و ناز وخوردني شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن رو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزن
آرام آرام خدا حافظي کرد وداشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم کفرم داشت در ميومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجي ما رفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد ...

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

با سلام و سپاس ؛

خيلي خيلي قشنگ بود . (هر كس نخونه از دستش رفته)

خدا خودش در اين مسير كمك مون كنه ...

محمد;107838 نوشت:
[=arial]اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

[=arial]خلاصه حاجي ما رفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد ...


واقعن زیبا بود :Kaf:

:Gol:

حوادث تلخ و شيرين پي در پي يكديگرند
و بايد باور كرد كه تقدير همان است كه خدا ميخواهد
لحظه اي درعمق دره ي غم
لحظه اي ديگر در اوج قله ي شادي
شايد در دره ي غم ها بيشتر بودم تا در اوج قله ي شادي
اما قله هاي شادي ام اجر صبري ست
كه در عمق دره ي غم ها داشته ام
و بلندترين قله ي شاديم تويي
پاداش كاري كه نميدانم چيست !!!؟
احساسي كه شايد هيچ وقت نداشته ام
حسي مانند حس كودكي كه در بازار
دستش از دست مادر جدا شده بود
سر در گم ، گيج ، پريشان
دوان دوان در پي زنان
تا شايد مادرش باشند
چشمانش خيس خيس
ناگهان مادر را ميبيند
خدايا غرق در شاديست
پاكي و واقعيت حسش مثال زدني است
گمشده اي در هياهوي اين آشفته بازار دنيا بودم
ديدمت
كودك هرگز و هرگز مادر را رها نخواهد كرد
و من نيز تو را
دستانت را چنان ميفشارم
كه هيچ چيز نتواند مرا از تو جدا كند
به چه چيز تشبيهت كنم ؟
مانند ماه هستي برايم
به روز التماس ميكنم تا زودتر پايان پذيرد
تا تو را در آسمان قلبم ببينم
هر چند كه فاصله مانع است
به خواب التماس ميكنم تا چشمانم را فرا گيرد
تا شايد روياي تو در چشمانم جاي گيرد
به قطرات اشك التماس ميكنم
تا تسكيني باشد بر قلبم كه خسته است
حرفهايم بسيار است
اما
افكارم مشوش و دستانم لرزان
دلتنگيم را چه چيز جز برق چشمانت پايان ميبخشد
چگونه از تو بگويم و آمدنت از شهر باران ؟
مسافري از شهر باران براي خانه اي در كوير !
مسافرم ، درب خانه ي قلبم براي تو گشوده است
و وجود كويريم منتظر قدوم سبزت
عشق من
فقيريم كه با هيچ چيز دنيوي
براي خريد يوسف آمده ام
شايد ثروتنمندان بسياري آمده باشند
اما با مال دنيا فخر ميفروشند
من هم فخر خواهم فروخت
تمام سكه هاي آنها مانند يكديگرند
اما
من چيزي ديگر براي معشوقم دارم
چيزي به جز سكه
براي عشقم من جان و قلبم را تقديم ميكنم
خريداري هستم با متاعي جز عرف بازار
حرفهايم بسيار است
اما
افكارم مشوش و دستانم لرزان
تنهايي قبل از با تو بودن
قبل از تو ستاره اي در آسمان نداشتم
ستاره كه هيچ ، دريغ از تكه ابري !!!!
با آمدنت ناگاه در كنار ماه بودن را احساس كردم !!!!
نا باورانه نيست ؟
شايد !
اما
من
باور كردم
چون دستانت را در دست گرفتم
چون صورتت را لمس كردم
حرفهايم بسيار است
اما
افكارم مشوش و دستانم لرزان !

آدم فكر نمي كنه اينقدر ناگهاني از اين دنيا ميره

از شب بيست و يكم تا الان دو نفر از بهترين دوستان مون رو از دست داديم.

يكي شون مداح و ذاكر اهلبيت عليهم السلام بود كه وقت برگشت از مراسم احيا تصادف كردند و از دنيا رفتند و در حرم امام رضا عليه السلام خاكسپاري شدند.

يكيشون يكي از دوستان خودم بود كه هنوز سه سال بود ازدواج كرده بود، 7 ماهه باردار بود رفتند كربلا...
ظاهرا بين راه نجف و كربلا تصادف مي كنند و از گروه ايراني ها فقط نرگس انتخاب ميشه. (خوش به سعادتش.)

ديشب ساعت 11 شب تو كربلا مراسم خاكسپاري داشتند. (خدا رحمتش كنه ان شاءالله

هيچ وقت فكرش رو نمي كردم كه تو اين سن جووني اينطور ناگهاني از دنيا بره و همسرش رو تنها بذاره

كاش باور مي كرديم كه ما هم شايد همين الان از دنيا بريم...

خدا همه رفتگان رو بيامرزه و به بازماندگان صبر جميل عنايت كنه

التماس دعا

و اما مرگ، پایان نیست...

اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات...

محمد;107838 نوشت:

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت: حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم : چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: . . .
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد
گفتم: خدا کريمه، انشاءالله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گولش زد
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برا همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و ناز وخوردني شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن رو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزن
آرام آرام خدا حافظي کرد وداشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم کفرم داشت در ميومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجي ما رفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد ...


این متن خیلی برام آشناست...

سلام دوست
واقعا جالب و اموزنده بود ياحق

محمد;107838 نوشت:
هم کفرم داشت در ميومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟ گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي ما رفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد ...

سلام
و اخلصنی بخالصه ذکری الدار
و مرا به خلوص یاد خانه ابدیم خالص گردان
معاد همان مبدا است در چهره ای دیگر
موفق باشید
موضوع قفل شده است