جمع بندی منظور از این بیت مولوی چیست؟ ((خدا بیرون از شما نیست))
تبهای اولیه
سلام
منظور مولوی از این بیت که میگه خدا بیرون از شما نیست و خود شمایید چه می باشد؟
با تشکر
[/TD] [TD="class: b"]بیرون زشما نیست شمایید شمایید |
منظور مولوی از این بیت که میگه خدا بیرون از شما نیست و خود شمایید چه می باشد؟ آنها که طلبکار خدایید خدایید بیرون زشما نیست شمایید شماییدسلام
با تشکر
سلام علیکم
این شعر به مسئله عینیت حق تعالی با اشیاء اشاره دارد.
عارفان این عینیت حق با اشیاء را به حمل مواطات دانسته اند.
توضیح مطلب:
اگر موضوع و محمول اتحاد و توافق داشته باشند، حملی که برقرار میشود در اصطلاح منطقدانان به "حمل مواطات" یا "حمل هو هو" نامبردار است. که در فارسی میگوییم این همانی یعنی این(هو) آن(هو) است مانند «انسان ضاحک است».
ولی اگر میان موضوع و محمول این اندازه این همانی وجود نداشته باشد، بلکه برای حمل کردن، محمول نیاز به اضافه کردن چیز دیگر یا اشتقاق کلمه دیگر از آن داشت آنرا حمل "اشتقاقی" یا "ذو هو" به معنای "دارای آن" مینامند مانند «انسان ضحک است». در اینجا میان موضوع و محمول این همانی برقرار نیست، انسان خنده نیست، برای اینکه بتوان ضحک را بر انسان حمل کرد، باید کلمه ضاحک یا خندان را که مشتق از ضحک و خنده است در جایگاه محمول قرار داد، یا اینکه کلمه "ذو" یا "دارای..." را اضافه کرد و گفت انسان دارای خنده است.
این شعر به مسئله عینیت حق تعالی با اشیاء اشاره دارد.
عارفان این عینیت حق با اشیاء را به حمل مواطات دانسته اند.
سلام
عینیت حق تعالی با اشیا سخن خیلی مبهم و اشتباه افکن هست.
آیا اشیا همان حق هستند؟
ایا خدا تجلی کرده و به شکل اشیا در اومده؟
منظور دقیقا چیست؟
اما نکته در مورد این بیت:
این مطلبی که در مورد بیت فرمودید تفسیر معنیه اونه.از کجا معلوم معنی ظاهری بیت ملاک نیست.چون بیت خیلی صریح گفته شده و نیازی به تفسیر و تاویلش دیده نمیشه.
این بیت ظاهرا شرک امیز به نظر میرسد.و ظاهرا عقیده افرادی رو بیان میکند که هیچ اعتقادی به خدا ندارند و خود رو همان خدا میدانند.چطور مطمئن شویم که منظور این بیت این مورد نیست؟
سلاممنظور مولوی از این بیت که میگه خدا بیرون از شما نیست و خود شمایید چه می باشد؟
با تشکر
[TD="class: b"]آنها که طلبکار خدایید خدایید[/TD]
[/TD]
[TD="class: b"]بیرون زشما نیست شمایید شمایید
علامه حسن زاده آملی : ماسوی الله همگی از ذات حق مخترع اند همچون اختراع موج از دریا
http://www.askdin.com/showthread.php?t=60094&p=940397#post940397
ظاهرا عقیده افرادی رو بیان میکند که هیچ اعتقادی به خدا ندارند و خود رو همان خدا میدانند.چطور مطمئن شویم که منظور این بیت این مورد نیست؟
به دلیل مجموع سخنان عارفان و دیگر آموزه های آنان عموما و همچنین ابیات پس از آن مثل «اسمید و حروفید و کلامید وکتابید» خصوصا, مراد ایشان, همان محتوای «وحدت شخصیه وجود عارفان» است.
آیا اشیا همان حق هستند؟
ایا خدا تجلی کرده و به شکل اشیا در اومده؟
منظور دقیقا چیست؟
برای توضیح این مطلب بنده ابتدا به چند نوع از «عنیت» هایی که با آن سر و کار داریم اشاره می کنم:
ما یک وقت است که در وجود ذهنی می گوییم «ماهیت ذهنی» با «ماهیت خارجی» عین هم اند خب این عینیت, مثل عینیتی نیست که در «انسان» می گویید عین «حیوان ناطق» است. یا مثلا در «درخت و حرکت» باید یک نوع عینیتی در عین غیریت میان ایندو درست کنیم و الا حرکت درست نمی شود. به عبارت دیگر, شما باید در عین اینکه سیلان را نگه می دارید در عین حال باید وحدانیت شخصی اش را هم نگه دارید و الا حرکت هست و تغیر نیست. در حرکت می گویید این دومی همان اولی است که اینجا آمده است.
یک نوع عینیت در بحث تشکیک خاصی داریم یعنی حقیقت واحده عین همه مراتب است در عین حال غیر آنها است. این عینیت مثل عینیت ماهیت با حرکت و عینیت انسان با حیوان ناطق است نیست اما یک عینیت فلسفی است.
حالا در اینجا هم گفته شده حق سبحانه عین اشیاست. این تفسیر خاصی می خواهد که باید با وحدت اطلاقی معنا شود. این نوع وحدت را نمی توان با وحدت ساری معنا کرد. همچنین, با همان وحدت سریانی که در حرکت گفتیم هم نمی توان معنا کرد با وحدت در ماهیات و با آنچه که در وحدت «انسان با حیوان ناطق» گفته شده هم نمی توان آنرا معنا و تفسیر کرد. در اینجا «حمل مواطاة» خیلی خوب عنوانی است.
البته لازم به ذکر است که شائبه شرک آمیز بودن این اعتقاد با وجود برترین تنزیه در درون این عینیت مردود و باطل خواهد بود؛ به عبارت دیگر, این عینیت برترین تنزیه را در درون خودش دارد. با این عینیت, قدوسیت حق حفظ خواهد شد.
این آموزه, توسط عارفان تحت عنوان «وحدت اطلاقی» بیان شده است. اگر به درستی وحدت اطلاقی فهم شود عینیت حق با اشیاء به خوبی و به دور از شائبه کفر و الحاد معنا خواهد شد.
وحدت اطلاقی وحدتی است که کثرات را در خود هضم کرده است. این وحدت اطلاقی لازمه حقیقت نامتناهی بودن حضرت حق است. عارف ذات حق را هستی مطلق و وجود من حیث هوو می شمارد و حقیقتا هستی را برای آن ثابت می کند و نقیض هستی مطلق را هرگز در آن ساحت راه نمی دهد آنوقت لازمه ی این سخن آن است که جز خدا هیچ نیست و کثرات نیز از او جدا نیستند. با این حساب, باید این ادعا را بپذیریم که او هست و نقیض آن درست نیست.
مثل سخنان مولانا در بیت فوق, در مقام بیان ربط واحد به کثیر و ارتباط حق با تجلیاتش ابراز گشته است. در این بیانات, رابطه ی نامتناهی با متناهی در نظر است. در واقع در این بیانات گفته می شود «نامتناهی عین متناهی است و در همان حال غیر اوست» یا «واحد عین کثرات است, در عینِ غیر آنها بودن».
در واقع باید روشن شود که ربط نامتناهی با متناهی (واحد به وحدت اطلاقی با کثرات و تجلیات) چگونه است؟
پیش از هر چیز روشن است که هر مرتبه ای از وجود, و هر ساحتی از هستی, برای خود احکامی ویژه دارد, و نمی توان حکم مرتبه ای را به مرتبه دیگر نسبت داد؛ مثلا وجود مادی احکام ویژه ای همچون زمان و مکان دارد, که این احکام در وجود مجرد حکم فرما نیست. نمی توان حکم نحوه ی وجود مادی را به نحوه وجود مجرد تسری بخشید؛ همچنان که وجود مستقل برای خود ویژگی هایی دارد که در وجود رابط هرگز به چشم نمی خورد.
بنابراین, باید دانست ساحت متناهی و هستی محدود احکامی دارد که نباید انتظار داشت این احکام در نامتناهی راه یابد؛ همان گونه که وجود نامتناهی احکامی دارد که وجود متناهی از آن بی بهره است.
در ساحت متناهی دو امر محدود و متمایز از یکدیگر, که یکی بر دیگری احاطه ی وجودی ندارد, هر یکی غیر از دیگری است, و اگر یکی غیر دیگری است, دیگری نیز غیر آن است, بدون هیچ گونه عنیت خارجی. به بیان دیگر, در میان دو موجود متناهیِ یاد شده, این حکم جاری است که اگر این دو شیء غیر هم باشند, دیگر در خارج عین هم نخواهند بود؛ چنان که اگر انسان غیر از سنگ است, و انسان نیز غیر سنگ باشد, سنگ نیز غیر اوست, و هرگز در خارج عینیت ندارد, و هرگاه گفته شود فلانی انسان است, پس باید غیر سنگ باشد, و نمی توان هم انسان باشد و هم غیر انسان و سنگ. در این ساحت اگر بخواهد هد دو امر باشد تناقض رخ می دهد و اگر دو امر در این ساحت عین هم باشند همچون انسان و حیوان ناطق, در خارج بدین معناست که هر گز غیر هم نمی توانند باشند, که اگر چنین باشد به تناقض خواهد انجامید.
اما در ساحت نامتناهی, هنگام بررسی نسبت آن با متناهی, نباید به احکام متناهی یاد شده ملتزم شد؛ زیرا چنان که گفته شد, هر ساحتی احکامی ویژه خود دارد, و صفات خاص آن ساحت را, باید بر حسب واقعیت آن و نحوه ی وجودش جست و جو کرد.
روشن است که وجود نامتناهی, آن است که همه هستی را پر کرده, و برای متناهی در ورای آن جایی نمی ماند. اگر وجودی ورای وجود نامتناهی باشد, باید گفت حیطه ای از هستی (وجود متناهی) وجود دارد که از محدوده ی وجود نامتناهی بیرون است, و این بدان معناست که وجود نامتناهی, نامتناهی نیست. پس وجود نامتناهی باید در همه ساحت های هستیِ متناهی باشد, و بنابراین عین آنها خواهد بود. چون نامتناهی به این معناست که بیرون از او و جز او هیچ نیست مسلم می شود که چیزی جز خدا نیست. پس جهان نمی تواند چیزی جز خدا و بیرون از او باشد. این سخن, عینیت حق با جهان را تثبیت می کند که باید بدان غیریت حق از جهان را افزود تا وحدت وجود مشهور نزد عارفان درست تصویر گردد.
پس باید گفت حق سبحانه به نفس نامتناهی بودنش ضرورتا و مطلقا باید عین تجلیات باشد و باز به نفس نامتناهی بودنش به ضرورت و از نظر منطقی باید غیر تجلیاتش باشد؛ زیرا اگر بخواهد در تمام جهات عین تجلیات و مخلوقات باشد, باید یا حق در حد مخلوقات و متناهی ها گردد, پس متناهی خواهد شد, و یا مخلوقات تا حد حق سبحانه بالا روند, پس متناهی باید نامتناهی گردد.
به بیان دیگر, نامتناهی همین که نامتناهی است در نتیجه از متناهی ممتاز است؛ ولی چون نامتناهی است, چیزی ورای آن نیست و عین همه است. به تعبیری «مطلق» به نفس اطلاق ذاتی, عین تعینات, و به نفس همین اطلاق غیر آنهاست. پس نامتناهی بودن و اطلاق ذاتی داشتن, عینیت (عین هم بودن) در عین غیریت را تثبیت می کند که اگر غیر از این می بود تناقض می شد و با نامتناهی بودن نمی ساخت.
عارفان به زبان روشن برخاسته از شهود می گویند: حق از تجلیات و مخلوقاتش تمایز دارد, لیکن تمایز احاطی نه تمایز تقابلی. از ویژگی های تمایز احاطی نیز این است که در عینِ تصویر کردنِ امتیاز, عینِ هم بودن را بر هم نمی زند, و این از شاهکارهای تعبیری و تبیینی در عرفان اسلامی است که به این تمایز زبان داده است.
اساس تلقی شرک آمیز بودن امثال سخنان مولانا در این است که وحدت همواره با کثرت منافی است و این چیزی جز خلط بین متناهی و نامتناهی نیست اما در واقع وحدتهایی هستند که با کثرت قابل جمع اند.
[="Tahoma"][="Navy"] منظور مولوی از این بیت که میگه خدا بیرون از شما نیست و خود شمایید چه می باشد؟ آنها که طلبکار خدایید خدایید بیرون زشما نیست شمایید شماییدسلام
با تشکر
سلام
از آنجا که در عرفان موجودات تجلی حق تعالی هستند و نه غیر و مباین او لذا می فرماید خدا از شما جدا نیست.
امیر مومنان ع هم به اینکه خداوند متعال، داخل اشیاء است تصریح می فرماید: داخل فی الاشیاء لا بالممازجه. داخل اشیاء است نه با ممزوج شدن
به دو دلیل:
اول: اشیاء در مرتبه وجودی او نیستند که با او ممزوج شوند با آنکه با آنهاست ( و هو معکم) مانند همراه بودن نور با آب که ممازجه ای بین آنها نیست.
دوم: اشیاء تجلی او هستند پس در مرتبه تجلی یک چیز بیشتر نیست در حالیکه برای ممازجه دو چیز لازم است.
یا علیم[/]
باسمه الصمد
عرض سلام و ارادت
سلاممنظور مولوی از این بیت که میگه خدا بیرون از شما نیست و خود شمایید چه می باشد؟
با تشکر
[TD="class: b"]آنها که طلبکار خدایید خدایید[/TD]
[/TD]
[TD="class: b"]بیرون زشما نیست شمایید شمایید
مولانا دیدگاهی عرفانی به جهان و انسان داشته است لذا موجودات و به تعبیری کثرات در نزد وی شئونات و ظهورات حق متعالند
که از آن به دیدگاه وحدت وجود تعبیر می شود. البته وحدت وجود در عرفان با وحدت وجود نزد فلاسفه ی مشاء و حکمای الهی تفاوتهایی دارد.
بیت مذکور هم ظاهرا در صدد بیان همین معناست که در طلب خداوند کجا می گردید؟! خودِ شما ظهور اویید خداوند در شما ظاهر است
منتهی هر یک به قدر سعه ی وجودیش مظهر و اسمی از اسماء الله است یکی مظهر اسم رحیم است دیگری قهار دیگری رزاق
آن یکی حکیم وووو و بعضی هم که سعه ی وجودی بیشتر دارند ممکن است مظاهر اسماء بیشتری باشند تا انسان کامل که مظهریت
اسم جامعِ الله را دارد.
یت مذکور هم ظاهرا در صدد بیان همین معناست که در طلب خداوند کجا می گردید؟! خودِ شما ظهور اویید خداوند در شما ظاهر استمنتهی هر یک به قدر سعه ی وجودیش مظهر و اسمی از اسماء الله است یکی مظهر اسم رحیم است دیگری قهار دیگری رزاق
آن یکی حکیم وووو و بعضی هم که سعه ی وجودی بیشتر دارند ممکن است مظاهر اسماء بیشتری باشند تا انسان کامل که مظهریت
اسم جامعِ الله را دارد.
سوال
آیا این بیت مولوی «آنها که طلبکار خدایید، خدایید / بیرون ز شما نیست شمایید شمایید»[1] کفر و بت پرستی تلقی میشود؟
پاسخ
این شعر به مسئله عینیت حق تعالی با اشیاء اشاره دارد. اما آیا به هر ترتیب، عینیت حق با اشیاء، سر از کفر و الحاد و بت پرستی در میآورد؟ آیا هر کسی که اینچنین سخن گفت را میتوان به بتپرستی محکوم کرد؟
پاسخ به این پرسش در ضمن چند مرحله بیان شده است:
1- در قضیه، با حمل محمول بر موضوع یک رابطهی این همانی میان دو چیز برقرار میشود. این رابطه این همانی بر دو قسم است: گاهی برای حمل کردنِ محمول بر موضوع نیاز به اضافه کردن چیز دیگر یا اشتقاق کلمه دیگر از آن هست که به اصطلاح منطقدانان به حمل "اشتقاقی" یا "ذو هو" (= "دارای آن" ) موسوم است. در قضیهای مانندِ «انسان خنده است» میان موضوع و محمول این همانی برقرار نیست، انسان خنده نیست، برای اینکه بتوان «خنده» را بر انسان حمل کرد، باید کلمه ضاحک یا خندان را که مشتق از ضحک و خنده است در جایگاه محمول قرار داد، یا اینکه کلمه "ذو" یا "دارای..." را اضافه کرد و گفت انسان دارای خنده است. در مقابلِ حمل اشتقاقی، حمل مواطات قرار دارد که برای حمل محمول بر موضوع دیگر نیاز به اضافه کردن چیز دیگر یا اشتقاق کلمه دیگر نیست؛ مانند، «انسان ضاحک است»؛ در این جا، بین ضاحک و انسان، بدون اضافه کردن کلمهای دیگر رابطه این همانی برقرار است؛[2]
مقصود از بیان این مقدمه کوتاه آن بود تا گفته شود مراد عارفان از عینیت حق با اشیاء، همین نوع اخیر از حمل یعنی حمل مواطات است؛ یعنی این قضیه: «خدا جهان (اشیاء) است.
2- باید توجه داشت «عینیت» معانی گوناگونی دارد؛ همچنان که در فلسفه گاهی سخن از عینیت ماهیت ذهنی و خارجی است که گفته میشود این دو ماهیت عین یکدیگرند، ولی وجودهایشان غیر از همدیگر است. گاهی از عینیت دو مرحله شیء متحرک در عین غیریت سخن به میان میآید. نوع دیگر عینیت در فلسفه، عینیت به تمام جهات است؛ همچون عینیت انسان و حیوان ناطق. در تشکیک خاصی هم عینیت دیگری برقرار است؛ چنانکه میگوییم حقیقت واحدهی وجود، عین مراتبش است.
بیگمان هر کدام از این معانی احکام ویژهای دارد. عینیت در حرکت و یا عینیت ماهیت ذهنی و عینی، همچون عینیت انسان و حیوان ناطق نیست؛ از این روی، نباید هنگام شنیدن لفظ عینیت، همه را یکسان پنداشت. اهل معرفت نوع دیگری از عینیت را افزودهاند و آن عینیت حق با تجلیاتش در عین غیریت است. پیداست که نباید آن را همچون عینیت انسان و حیوان ناطق انگاشت و حق را از مقام قدوسیاش به در آورد و یا مخلوقات را در حد حق سبحانه بالا برد. عرفا در عین باور به عینیت حق و تجلیاتش، چنان تنزیهی را مطرح میکنند که به ذهن بسیاری از متعصبان در تنزیه چنین حد بالایی از تنزیه هرگز خطور نکرده است. خلاصه آنکه باید با اصطلاحها و واژگان هر علم آشنا شد، و گرنه به صرف اشتراک لفظی در واژگان نمیتوان حکم درستی صادر کرد.
3- عارفان عینیت خدا با جهان (کثرات) را ذیل عنوان «وحدت اطلاقی» توضیح دادهاند. اگر به درستی وحدت اطلاقی فهم شود عینیت حق با اشیاء به خوبی و به دور از شائبه کفر و الحاد معنا خواهد شد.
وحدت اطلاقی وحدتی است که کثرات را در خود هضم کرده است. این وحدت اطلاقی لازمه نامتناهی بودن حضرت حق است. عارف ذات حق را هستی مطلق و وجود محض می شمارد و حقیقتا هستی را برای آن ثابت می کند و نقیض هستی مطلق را هرگز به او راه نمی دهد. لازمه ی این سخن آن است که جز خدا هیچ نیست و کثرات نیز از او جدا نیستند. با این حساب، باید پذیرفت که او هست و نقیض آن نیز درست نیست.
مولانا در شعر بالا درصدد بیان ربط واحد به کثیر و ارتباط حق با تجلیاتش ابراز گشته است. رمزگشایی از این سخن تنها با فهم دقیقِ رابطه ی نامتناهی با متناهی میسر است. پشت صحنه سخن فوق عبارت است از: «نامتناهی عین متناهی است و در همان حال غیر اوست» یا «واحد عین کثرات است, در عینِ غیر آنها بودن».
در واقع باید روشن شود که ربط نامتناهی با متناهی (واحد به وحدت اطلاقی با کثرات و تجلیات) چگونه است؟
4- هر مرتبه ای از وجود، و هر ساحتی از هستی، برای خود احکامی ویژه دارد، و نمی توان حکم مرتبه ای را به مرتبه دیگر نسبت داد؛ مثلا وجود مادی احکام ویژه ای همچون زمان و مکان دارد, که این احکام در وجود مجرد حکم فرما نیست. نمی توان حکم نحوه ی وجود مادی را به نحوه وجود مجرد سرایت داد؛ همچنان که وجود مستقل برای خود ویژگیهایی دارد که در وجود رابط هرگز به چشم نمی خورد. بنابراین، باید دانست ساحت متناهی و هستی محدود احکامی دارد که نباید انتظار داشت این احکام در نامتناهی راه یابد؛ همان گونه که وجود نامتناهی احکامی دارد که وجود متناهی از آن بی بهره است.
در ساحت متناهی دو امر محدود و متمایز از یکدیگر، که یکی بر دیگری احاطه ی وجودی ندارد، هر یکی غیر از دیگری است و اگر یکی غیر از دیگری است، دیگری نیز غیر آن است؛ بدون هیچ گونه عنیت خارجی. به بیان دیگر، در میان دو موجود متناهیِ یاد شده، این حکم جاری است که اگر این دو شیء غیر هم باشند، دیگر در خارج عین هم نخواهند بود؛ چنان که اگر انسان غیر از سنگ است، سنگ نیز غیر انسان است و هرگز در خارج عینیت ندارد. در نتیجه، هرگاه گفته شود فلانی انسان است، پس باید غیر سنگ باشد و نمیتواند هم انسان باشد و هم غیر انسان (سنگ). در این ساحت اگر یکی بخواهد هر دو امر باشد تناقض رخ می دهد و اگر دو امر در این ساحت عین هم باشند همچون انسان و حیوان ناطق، در خارج بدین معناست که هر گز غیر هم نمی توانند باشند که اگر چنین باشد به تناقض خواهد انجامید. .
اما در ساحت نامتناهی, در بررسی نسبت او با متناهی, هرگز نباید به احکامی که در امور متناهی بیان شد، ملتزم بود؛ زیرا چنان که گفته شد، هر ساحتی احکامی ویژه خود را دارد. پس صفات خاص ساحت متناهی را باید بر حسب واقعیت آن و نحوهی وجودش جست و جو کرد.[3]
5- روشن است که وجود نامتناهی، آن است که همه هستی را پر کرده، و برای متناهی در ورای آن جایی نمی ماند. اگر وجودی ورای وجود نامتناهی باشد باید گفت حیطه ای از هستی (وجود متناهی) وجود دارد که از محدودهی وجود نامتناهی بیرون است و این بدان معناست که وجود نامتناهی، نامتناهی نیست. پس وجود نامتناهی باید در همه ساحت های هستیِ متناهی باشد بنابراین عین آنها خواهد بود. چون نامتناهی به این معناست که بیرون از او و جز او هیچ نیست مسلم می شود که چیزی جز خدا نیست. پس جهان نمی تواند چیزی جز خدا و بیرون از او باشد. این سخن، عینیت حق با جهان را تثبیت می کند که باید به آن، غیریت حق از جهان را افزود تا وحدت وجود مشهور نزد عارفان به درستی تصویر شود.
پس باید گفت حق سبحانه به نفس نامتناهی بودنش ضرورتاً و مطلقاً باید عین تجلیات باشد و باز به نفس نامتناهی بودنش ضرورتاً و از نظر منطقی باید غیر تجلیاتش باشد؛ زیرا اگر بخواهد در تمام جهات عین تجلیات و مخلوقات باشد باید یا حق در حد مخلوقات و متناهی ها گردد, پس متناهی خواهد شد, و یا مخلوقات تا حد حق سبحانه بالا روند، پس متناهی باید نامتناهی گردد.[4]
به بیان دیگر, نامتناهی همین که نامتناهی است در نتیجه از متناهی ممتاز است؛ ولی چون نامتناهی است، چیزی ورای آن نیست و عین همه است. به تعبیری «مطلق» به نفس اطلاق ذاتی، عین تعینات، و به نفس همین اطلاق غیر آنهاست. پس نامتناهی بودن و اطلاق ذاتی داشتن، عینیت (عین هم بودن) در عین غیریت را تثبیت می کند که اگر غیر از این می بود تناقض می شد و با نامتناهی بودن نمی ساخت.
عارفان به زبان روشن برخاسته از شهود میگویند: حق از تجلیات و مخلوقاتش تمایز دارد، اما تمایز احاطی نه تمایز تقابلی. از ویژگی های تمایز احاطی این است که در عینِ تصویر کردنِ امتیاز، عینِ هم بودن را بر هم نمی زند، و این از شاهکارهای تعبیری و تبیینی در عرفان اسلامی است که به این تمایز زبان داده است.
اساس تلقی شرک آمیز بودن امثال سخنان مولانا در این است که وحدت همواره با کثرت منافی است و این چیزی جز خلط بین متناهی و نامتناهی نیست؛ اما در واقع وحدتهایی هستند که با کثرت قابل جمع اند.
نتیجه
بیان مولوی مبنی بر این که ما از خدا بیرون نیستیم و در حقیقت، خدا همان ما هستیم (بین خدا و ما عینیت برقرار است)، تعبیر دیگری از آموزهی «وحدت شخصیه وجود» است که از سوی عارفان به عنوان یک آموزهی محوری مطرح است. معنای این سخن آن است که حق سبحانه به نفس نامتناهی بودنش به طور ضروری و مطلق باید عین تجلیات باشد و باز به نفس نامتناهی بودنش، به ضرورت و از نظر منطقی باید غیر تجلیاتش باشد؛ زیرا اگر بخواهد در تمام جنبهها عین تجلیات و مخلوقات باشد، باید یا حقِ نامتناهی در حد مخلوقات تنزل یابد، پس متناهی خواهد شد و یا مخلوقات تا حد حق سبحانه بالا روند، پس متناهی باید نامتناهی گردد. به زبان دیگر، نامتناهی همین که نامتناهی است، در نتیجه از متناهی ممتاز است، ولی چون نامتناهی است، چیزی ورای آن نیست و عین همه است.[5]
منابع
[1]. دیوان شمس، غزلیات، 269، چاپ دوازدهم، 1377، انتشارات صفىعلىشاه.
[2]. ر.ک: طوسی، نصیرالدین، اساس الاقتباس، تصحیح مدرس رضوی، ص 18 – 19؛ علامه حلی، الجوهر النضید فی شرح منطق التجرید، انتشارات بیدار، ص 13 – 14.
[3]. ر.ک: سیدیدالله یزدانپناه، مقاله عقلگریزی عرفان، معرفت فلسفی، سال دوم، ش چهارم، تابستان 84.
[4]. همان.
[5]. ر.ک: سیدیدالله یزدانپناه، مبانی و اصول عرفان نظری، ص 132 – 134.