مشكلي در رابطه با خانواده شوهر (لطفا راهنماييم كنيد)

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مشكلي در رابطه با خانواده شوهر (لطفا راهنماييم كنيد)

سلام.
راستش نمیدونم از کجا شروع کنم...
ولی اصل موضوعو اگه بخوام بگم اینه که الان سه ساله که ازدواج کردم و با مادر شوهرم توی یه ساختمون زندگی میکنم یه برادر شوهر کوچیک دارم که خیلی اذیتم میکنه دلم میخواد زودتر از این خونه برم یه جایی واسه خودم زندگی کنم ولی میترسم که مادر شوهرم ناراحت شه یعنی همیشه یه جوری با من رفتار میکنه که فکر میکنم اگر از اینجا برم حتما یه بلای وحشتناکی سرم میادو مورد غضب خدا قرار میگیرم و از این حرفها ...
این موضوع منو خیلی اذیت میکنه از یه طرف دوست دارم برم از یه طرفم احساس گناه میکنم نمیدونم واقعا باید چیکار کنم .نه میتونم اینوری باشم نه اونوری لطفا راهنماییم کنید.

پانیذ;168648 نوشت:
سلام.
راستش نمیدونم از کجا شروع کنم...
ولی اصل موضوعو اگه بخوام بگم اینه که الان سه ساله که ازدواج کردم و با مادر شوهرم توی یه ساختمون زندگی میکنم یه برادر شوهر کوچیک دارم که خیلی اذیتم میکنه دلم میخواد زودتر از این خونه برم یه جایی واسه خودم زندگی کنم ولی میترسم که مادر شوهرم ناراحت شه یعنی همیشه یه جوری با من رفتار میکنه که فکر میکنم اگر از اینجا برم حتما یه بلای وحشتناکی سرم میادو مورد غضب خدا قرار میگیرم و از این حرفها ...
این موضوع منو خیلی اذیت میکنه از یه طرف دوست دارم برم از یه طرفم احساس گناه میکنم نمیدونم واقعا باید چیکار کنم .نه میتونم اینوری باشم نه اونوری لطفا راهنماییم کنید.

با سلام و احترام

خيلي خوش اومدين به اسك دين :Gol:
ببخشيد توضيحات تون خيلي مختصر و كوتاه هست، لطفاً اگر ميشه توضيحات بيشتر و كامل تري بفرماييد.

- مثلا برادرشوهرتون در چه مقطع سني هستند؟ و چه جور اذيتي مي كنند؟
- مادرشوهرتون چه رفتاري نشون ميدن كه چنين حسي پيدا مي كنيد؟
- رفتار شوهرتون با خانوادشون و خود شما چجوره؟ (با همسرتون هم مشكلي دارين؟)
- نظر شوهرتون در مورد رفتن يا موندن چيه؟

با تشكر
موفق باشيد

برادر شوهرم 12 سالشه و توی همه کارایی من دخالت میکنه خیلی بی ادبه و هر چی بهش میگم اصلا گوش نمیده و خلاصه همیشه منو حرص میده
مادر شوهرم هم همش داستان همسایمونو تعریف میکنه که پارسال که از پیش مادر شوهرش اینا رفتن از طبقه چهارم افتادو پاهاش شکست و دوباره برگشت پیش مادر شوهرش.
شوهرم هم خیلی رعایت خونوادشو میکنه و یجورایی مادرشو مقدم میدونه و هر وقت که میگم بریم از اینجا میگه باشه ولی اونم میترسه که مادرش ناراحت شه!!!!!

با سلام و احترام

پانيذ گرامي من فكر مي كنم باز هم توضيحات تون خيلي كلي هست و بايد روشن تر بيان كنيد

آخه براي نظر دادن جهت مشكل شما بايد خيلي از ابعاد رو روشن تر بيان كنيد و توضيح بدين.

درسته كه زندگي كردن با خانواده همسر مشكلاتي رو داره و راحت نيست منتهي:

دقيقاً چه مشكلاتي براي شما بوجود آورده؟ (چند مشكل جدي رو مطرح كنيد.)
خانواده همسرتون چجور اخلاق و رفتاري دارند؟ (فقط به اذيت هاي بچه گانه ي برادرشوهرتون اشاره كردين!)
حد ارتباط تون با خانواده همسر تون چقدر هست؟
آيا در زندگي خصوصي شما دخالت مي كنند؟ (دقيقا چه دخالتي؟)
و...

ضمناً آيا همسرتون شرايط مستقل زندگي كردن رو دارند؟

اگر ميشه توضيحات بيشتري و كامل تري بنويسيد.

با تشكر

پانیذ;168658 نوشت:
برادر شوهرم 12 سالشه و توی همه کارایی من دخالت میکنه خیلی بی ادبه و هر چی بهش میگم اصلا گوش نمیده و خلاصه همیشه منو حرص میده

سلام دوست عزیز
شما نباید به همچین رفتارها بچه ها عکس العمل نشون بدین
چون در این سن معمولا این کار باعث میشه یه حس پیروزی درونش ایجاد بشه
به نظر من حرفی بهش نزنید که بخواهد گوش بده یا نه
بهترین کار کم محلی هستش:ok:
شما اگر در آینده بخواهید بچه دار شوید و فرزندتون همون رفتار برادر شوهرتونو پیش بگیره میگین بچه رو ول میکنم میرم:no:
به کسی که ازش حساب میبره مثلا مادر شوهرتون یا همسرتون بگین که باهاش صحبت کنه که توی کارهای بزرگترها دخالت نکنه
شما باید بیشتر از اینها صبور باشین
موفق باشید

خانواده همسرم خیلی بد هم نیستن و مادر شوهرم هم سعی میکنه زیاد دخالت نکنه ولی من همیشه دلم میخواسته که مستقل زندگی کنم میدونید چیه مادر شوهرم خیلی به خودش فشار میاره همیشه یه جوری رفتار میکنه که من حس میکنم داره خیلی از خود گذشتگی نشون میده و به خودش فشار میاره دلم میخواست می تونستیم با هم راحت تر باشیم از طرف دیگه هیچوقت با من حرفی نمیزنه و اگه موضوع مهمی باشه حتما به شوهرم میگه بعد اون به من میگه و یه جورایی حس میکنم منو به یه ورشم حساب نمیکنه همیشه خودشو مظلوم نشون میده خیلی حالم بد میشه که همیشه حس گناه و به من القا میکنه از طرفی دلم می خواد اگه یه وقت خواستم بچه دار بشم از اینجا بریم و نزدیک مادر شوهرم اینها نباشیم شوهرم کار خوبی داره و این امکان برای ما هست که یه خونه یه جای دیگه بگیریم ولی اینکارو نمیکنه یعنی اینقدر تا یه موضوعی پیش اومده مادر شوهرم گریه زاری کرده که اونم میترسه یه جورایی زندگی ما با وجود اینکه مادر شوهرم ظاهرا خودشو کنار میکشه کاملا وابسته شده به نظر اون و هر چی که اون بخواد .نمی دونم واقعا باید چیکار کنم .دوست دارم که منو به عنوان زن پسرش به رسمیت بشناسه ولی اون همیشه برعکس اینکارو انجام میده اصلا نمی خواد باور کنه که پسرش زن گرفته و مستقل شده از اول هم من راضی نبودم بیام پیش مادر شوهرم زندگی کنم ولی اینقرد گریه و زاری کرد که حالا مردم چی میگن !که مجبور شدم .الانم همه ی فکرم اینه که کی میشه از اینجا برم ولی نگرانم که بلایی سرم بیاد به نظر شما این امکان وجود داره؟می خوام بدونم اگه کاریو که خودم دوست دارم انجام بدم بعدا باید پاسخگو باشم ؟اینجوری ظلمی به مادر شوهرم میشه؟


با سلام و احترام

ممنونم از پاسخ روشن و خوب تون :Gol:

ببخشيد اگر چندبار سوال پرسيدم، چون جهت راهنمايي دقيق بايد اطلاعات كارشناسان به تمامي زوايا روشن باشه
با توجه به شرايط تون سوالاتي به ذهنم رسيد:
پدر شوهرتون در قيد حيات هستند يا نه؟
ضمناً غير از اون برادرشوهر 12 ساله تون فرزند ديگه اي هم دارند؟
فرزندان ديگه شون مجردند يا متاهل؟

با تشكر

پانیذ;168681 نوشت:
خانواده همسرم خیلی بد هم نیستن و مادر شوهرم هم سعی میکنه زیاد دخالت نکنه ولی من همیشه دلم میخواسته که مستقل زندگی کنم میدونید چیه مادر شوهرم خیلی به خودش فشار میاره همیشه یه جوری رفتار میکنه که من حس میکنم داره خیلی از خود گذشتگی نشون میده و به خودش فشار میاره دلم میخواست می تونستیم با هم راحت تر باشیم از طرف دیگه هیچوقت با من حرفی نمیزنه و اگه موضوع مهمی باشه حتما به شوهرم میگه بعد اون به من میگه و یه جورایی حس میکنم منو به یه ورشم حساب نمیکنه همیشه خودشو مظلوم نشون میده خیلی حالم بد میشه که همیشه حس گناه و به من القا میکنه از طرفی دلم می خواد اگه یه وقت خواستم بچه دار بشم از اینجا بریم و نزدیک مادر شوهرم اینها نباشیم شوهرم کار خوبی داره و این امکان برای ما هست که یه خونه یه جای دیگه بگیریم ولی اینکارو نمیکنه یعنی اینقدر تا یه موضوعی پیش اومده مادر شوهرم گریه زاری کرده که اونم میترسه یه جورایی زندگی ما با وجود اینکه مادر شوهرم ظاهرا خودشو کنار میکشه کاملا وابسته شده به نظر اون و هر چی که اون بخواد .نمی دونم واقعا باید چیکار کنم .دوست دارم که منو به عنوان زن پسرش به رسمیت بشناسه ولی اون همیشه برعکس اینکارو انجام میده اصلا نمی خواد باور کنه که پسرش زن گرفته و مستقل شده از اول هم من راضی نبودم بیام پیش مادر شوهرم زندگی کنم ولی اینقرد گریه و زاری کرد که حالا مردم چی میگن !که مجبور شدم .الانم همه ی فکرم اینه که کی میشه از اینجا برم ولی نگرانم که بلایی سرم بیاد به نظر شما این امکان وجود داره؟می خوام بدونم اگه کاریو که خودم دوست دارم انجام بدم بعدا باید پاسخگو باشم ؟اینجوری ظلمی به مادر شوهرم میشه؟

پس اونجور که من فهمیدم مشکل اصلی شما مادر شوهرتون هستش نه برادر شوهرتون
و شاید یکی از دلایل اینکه با کارهایش نمیزاره شما از پیشش برین اینه که مادر شوهرتون از دوری پسر بزرگش میترسه و فکر میکنه شما اونو تصاحب کردین و وقتی شما از اونجا رفتین دیگه قرار نیست برگرده و همیشه از دستش میده؟

پدر شوهرم در قید حیات هستن و به جز برادر شوهر کوچیک ترم یه برادر و یه خواهر شوهر دیگه ام دارم که خواهر شوهرم پارسال ازدواج کرده و دورتر از ما زندگی میکنه اون یکی برادر شوهرم هم از من بزرگتره ولی مجرده.در کل مادر شوهرم دوست داره بچه هاش حتما کنار خودش باشن و وقتی که خواهر شوهرم هم ازدواج کرد خیلی تلاش میکرد که بیان نزدیک خودش زندگی کنن که نتونست موفق بشه !
علاوه بر این مادر شوهرم همیشه با من جوری رفتار میکنه که انگار توی خونه ی ما همیشه هر چیزی که شوهرم بخواد اجرا میشه ! نمیدونم چطوری بگم ...یعنی همیشه به من میگه که تو خیلی مظلومی که پسر منو تحمل میکنی آخه اون همیشه باید حرف حرف خودش باشه و به حرف هیچ کس گوش نمی ده ! این خیلی منو عصبی میکنه و باعث میشه همیشه با شوهرم تهاجمی برخورد کنم و کوچکترین حرفشو گوش ندم و کاری کنم که مجبور شه به حرف من گوش بده و کاریو که من میخوام انجام بده همیشه دلم میخواد به این موضوع بی تفاوت باشم ولی کاملا نا خود آگاه عکس العمل نشون میدم .البته خواهر شوهرم هم همیشه همین حرف مادر شوهرمو به من میزنه یعنی یه جوری به من میگه تو خیلی خوبی که انگار خوب بودن یه جور حماقته یا مخصوص آدمایی که کار دیگه ای از دستشون بر نمیاد .
در کل همه اینها باعث میشه که دلم بخواد برم یه جایی زندگی کنم که دست هیچ کس بهم نرسه ...
واقعا نمیدونم چه کار باید بکنم!

پانیذ;168974 نوشت:

علاوه بر این مادر شوهرم همیشه با من جوری رفتار میکنه که انگار توی خونه ی ما همیشه هر چیزی که شوهرم بخواد اجرا میشه ! نمیدونم چطوری بگم ...یعنی همیشه به من میگه که تو خیلی مظلومی که پسر منو تحمل میکنی آخه اون همیشه باید حرف حرف خودش باشه و به حرف هیچ کس گوش نمی ده !


با سلام و احترام

اگر رفتار همسرتون اينطور نيست چرا در مقابل مادرشوهر و خواهرشوهر به صورت محترمانه از زندگي و همسرتون دفاع نمي كنيد؟

مثلا بگين : نه اصلا اينجور نيست! ما به نظرات هم احترام ميذاريم و با هم مشورت مي كنيم و...

ضمناً ميزان رفت و آمدتون با خانواده ي شوهرتون چجوره؟
هر روز خونه ي همديگه ميرين؟

با سلام و احترام به شما
میگم یعنی بارها گفتم که اینطور که شما فکر می کنید نیست ولی اونا اصلا گوش نمیدن انگار دارم جوک میگم منم خیلی بهم بر میخوره یه جورایی احساس عجز میکنم که کاری از دستم بر نمیاد .به شوهرم هم میگم که جلوی خونواده ات یه جوری با من رفتار کن که این حرف ها رو به من نزنن ولی نمی تونه خیلی جلوی مادرش اینها رعایت میکنه .خجالت میکشه نمیدونم یه کاری نمی کنه که یه وقت خدایی نکرده به مادرش بر بخوره این باعث میشه اونها هم حسابی جولون بدن .
رفت و امدم هم به خونه مادر شوهرم خیلی زیاد نیست مثلا 1 یا 2 روز در میون میرم اونم بعضی وقتها میاد.

پانیذ;168974 نوشت:

به نظر من خیلی داری خودتو اذیت میکنی.
معلومه خیلی حساسی.
خوب شما که که این حرفا رو میزنی که مادر شوهرم اینجوریه اون جوریه .
کاش میتونستی خودتو جای مادر شوهرت بزاری .

خودت که میگی بنده خدا خوبه. و نمیخواد دخالت توزندگیت کنه.

خوب شاید مادر شوهرتون یه رفتارای خاصی داره همه که مثل هم نمیشن .(اینی که میگی حرفا رو به شوهرم میزنه)خوب میترسه شما از دستش ناراحت شی.
سعی کن همیشه نیمه پر لیوانو ببینی نه نیمه خالی رو.
خوب هر کسی دوست داره مستقل زندگی کنه >
شما هم یه مدت صبر کن ان شالله همه چی درست میشه و میری.
ولی خداوکیلی مادر شوهرتو بزار جای مامان خودت و همسرتم بزار جای برادرت .
اگه زن داداشت اصرار میکرد که از اون خونه برن چه حسی به خودت و مادرت وارد میشد.(ناراحت نمیشدی)
مردم انقدر مشکلات بزرگتر دارن که این مشکلا پیششون اندازه سر سوزنه.
برو خداتو شکر کن که مادر شوهر بد گیرت نیافتاده
یعنی مادر شوهر بد ندیدی که داری اینهمه حساسیت نشون میدی.

سلام
دوست عزیز شما بیش از حد حساسیت دارید

شما فرمودید

پانیذ;168988 نوشت:
رفت و امدم هم به خونه مادر شوهرم خیلی زیاد نیست مثلا 1 یا 2 روز در میون میرم اونم بعضی وقتها میاد.

پس شما هر جای دیگه هم برید و مستقل بشید این مشکل رو دارید..

در مرحله بعد شما ببینید همسرتون قبل از ازدواج چه خصوصیات اخلاقی داشته که خانوادش اینطور قضاوت میکنن

پانیذ;168988 نوشت:
به شوهرم هم میگم که جلوی خونواده ات یه جوری با من رفتار کن که این حرف ها رو به من نزنن ولی نمی تونه خیلی جلوی مادرش اینها رعایت میکنه

رفتار ایشون رو میشه بیشتر توضیح بدید
حتی اگه ممکنه مثال بیارید
ممنون:Gol:

شاید بهتر باشه که از اولش بگم...
میدونید شوهر من از وقتی که خیلی کوچیک بوده کار میکرده و یه جورایی مثل آدم آهنی بزرگ شده و خیلی تو برقراری روابط البته از نوع عاطفی مهارت نداره و خیلی خشک و جدیه از طرف دیگه مادر شوهرم همیشه یه جوری با اینها رفتار میکرده یا نمی دونم ژنتیکشون اینجوریه که همیشه باید حرف حرف خودشون باشه .نمیدونم شایدم به خاطر اینه که باباش همیشه اینجوری رفتار کرده ولی از وقتی که من اومدم توی این خونه سعی کردم که بهش بفهمونم که اینکار درست نیست .تا حدودیم موفق شدم و رفتار شوهرم خیلی خیلی بهتر شده و الان می تونم بگم که بیش از70 درصد از زندگی خصوصی خودمون راضی هستم ولی وقتی که پیش مادرش هستیم خیلی رعایت میکنه حتی سعی می کنه که نزدیک من نشینه یا اینکه تو حرف هاش مادرشو مخاطب قرار میده و سعی میکنه زیاد به من توجه نکنه اگر مادرش کاری بخواد حتی اگر مخالف خواسته ای من باشه ازم میخواد که چیزی نگم و تا اونجا که امکان داره سعی میکنه که هر چی اون بگه انجام بده همه ی اینها باعث شده که مادر شوهرم و همهی اعضای خونوادشون حتی برادر شوهر کو چیکم منو فقط کسی ببینن که کارای شوهرشو انجام میده نه کسی که حرف و نظرش برای شوهرش مهمه و خواستش توی زندگیش تاثیر گذاره و این موضوع رو مدام به روی من میارن چه وقتی که خودم هستم یا زمانی که دیگران هم هستن و جلوی هر کس دیگه ای میگن .
جدای از همه اینها حرف من بیشتر سر این موضوعه که اگر از اینجا بریم به مادر شوهرم ظلمی کردیم که اون بخواد ناراحت شه و یا اینکه ممکنه اینطوری که اون میگه بشه و بلایی سرمون بیاد ؟
ودر جواب به دوستی که گفتن خودت و بزار جای مادر شوهرت !!!به نظر من ما باید به هم دیگه به عنوان یه انسان اجازه ی زندگی کردن بدیم نه این که با خواسته های یه طرفه و خود خواهانه طرفمونو مجبور کنیم کاریو انجام بده که ما میخواهیم و خواسته های خودشو نادیده بگیره ای کاش این موضوع که خودمونو جای دیگری بذاریم دو طرفه بود...
علاوه بر این هر انسانی حق انتخاب داره و خودش باید تصمیم بگیره که چطوری زنگی کنه و ما نباید به خاطر انتخاب راه زندگیش حس گناه رو بهش القا کنیم
علاوه بر اینها من فکر میکنم هر موضوعی هر قدر هم کوچیک باشه نیاز به حل کردن داره و با سرپوش گذاشتن روش به این امید که دیگران مشکلات بزرگتری دارن باعث میشیم مشکل ما عمیق تر بشه و البته حل کردنش هم سخت تر !به نظر من همه اونهایی که مشکلاتی در زمینه روابط خانوادگی و زناشویی دارند هر قدر هم که مشکلشون بزرگ باشه اول از یه جای کوچیک شروع شده به هر حال ممنونم که وقت گذاشتید و برای پیدا کردن یه راه حل خوب کمکم کردید...

سلام ممنون از اعتمادتون
و تشکر از همکارم آذربانو که با سئوالاتشان بحث را شفاف تر کردند
و تقدیر از اونایی که نظراتشون را نوشتند و افرادی که بحث را دنبال کردند.

در یک جمع بندی باید بگویم که به نکات زیر عمل کنید:
- زندگی مستقلانه حق یه زن و مردی است که تشکیل زندگی داده اند.
- ما با رفتار و گفتارمان مرز استقلالی خودمان را مشخص می کنیم
- می توانیم هم مستقل باشیم و هم حرمت ها را به شکل واقعی حفظ کنیم.
- از آداب و رسوم و عادات خانوادگی ریشه دار است نباید علنا با آنها در افتاد وگرنه خودتان خسته می شوید و به نتیجه مطلوب نمی رسید و تغییر و اصلاحی هم ایجاد نمی کنید. بنابراین مرد سالار بودن را به تدریج تغییر دهید تا به نتیجه مطلوب برسید درست است که مرد سالاری درست نیست اما عینا مانند بیماری مزمن است که نیاز به معالجه زمان دار دارد.
- کمتر رفت و آمد کنید.
- به جای تغییر دیگران تلاش کنید ابتدا توافق نامه ای در منزل با شوهرتان درست و تنطیم کنید.
- مادر شوهرتان اگر مداخله گر نیست به نظرم بهتر است با رعایت مرزها همان جا بمانید و از مزایای با هم بودن استفاده کنید. در کل بسنجید درست است که جایی مشکلاتی دارد ولی در برابر فوایدی هم دارد مثلا اگر مهمانی برسد سریع می توانید از آنها کمک بگیرید. یا فردا فرزندتان در کنار مادر بزرگش و خانواده تمرین اجتماعی شدن می کند و برای زندگی اجتماعی مهارت می بینید. به شرطی که خیلی قاطی نشود و مرزها حفظ شود و در تربیت فقط شما مربی اصلی باشد هر چند که از آنها باید کمک بگیرید.
- برای کم شدن مداخله برادر شوهرتان بهتر شوهرتان او را تنظیم کند و شما هم با رفتارتان او را تنظیم کنید البته منظورم بی احترامی نیست مثلا او یاد بگیرید بدون اجازه نباید سر وسائل شما برود و...
- با مادر شوهرتان راحت باشید. سعی کنید رفتارتان محافظه کارانه نباشد در عین این که حرمتش را دارید صمیمی باشید و شفاف با او سخن بگویید. البته مهارت نقد را یاد بگیرید در یک جلسه بیش از یک نقد نکنید جلوی دیگری نباشد ابتدا از نکات مثبت او سخن بگویید به او فرصت تغییر بدهید چون عادات ما ریشه دار است.
- به یاد داشته باشید که برکت با بزرگان ما نازل می شود پس حرمت نگه دارید تا فایده معنوی ببرید.
- در مشکلات به جای فرار دنبال راه حل باشید مشکل را بنویسید با فکر کردن و مشورت کردن دنبال حل مشکل برآیید مطمئنا شما که با ورودتان تغییراتی در این خانواده ایجاد کرده اید در ادامه هم می توانید موثر باشد. اما به تدریج.
اگر از مشکلات فرار کنید فردا جای دیگری بروید به خاطر رفتار همسایه نیز باید فرار کنید و همیشه نگران رفتار دیگران هستید و آرامشی نخواهید داشت.
- برای خودتان برنامه ریزی( کسب مهارت های زندگی- شنیدن سخنرانی - ورزش- خیاطی و برنامه تفریحی با شوهر و گاهی با خانواده .....) کنید بگذارید همیشه با اطلاعات و برنامه مفیدی که از شما می بینند شما را جالب تر بیابند البته سبب غرورتان نشود. و از همه مهم تر خودتان لذت ببرید از زندگی خودتان.
- برای راهنمایی بیشتر از مشاوران تلفنی و با تجربه 09640 کمک بگیرید

موضوع قفل شده است