مشروح حدیث غدیر ( من كنت مولاه فهذا علی مولاه )

تب‌های اولیه

127 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

برای بار دوم متذکر می شوم.
در مورد کتاب مستردک ج3، ص 613: رجوع کنید به پاورقی، [="Red"]نوشته ساقط فی الاصول[/]

[="Magenta"]اما در مورد به اصطلاح بخ بخ شما دوستان!!!

خوب به قسمت مشخص شده با رنگ قرمز نگاه کنید و ببینید سندیت و صحت آن چگونه است؟؟؟
[/]

ohfreedom;286640 نوشت:
برای بار دوم متذکر می شوم.
در مورد کتاب مستردک ج3، ص 613: رجوع کنید به پاورقی، نوشته ساقط فی الاصول

اما در مورد به اصطلاح بخ بخ شما دوستان!!!

خوب به قسمت مشخص شده با رنگ قرمز نگاه کنید و ببینید سندیت و صحت آن چگونه است؟؟؟


دوست عزیز جناب ohfreedom واقعا متوجه نمیشید که این روایت مخدوش هست ؟؟؟
اینهمه از کتب معتبر خودتان سند و مدرک آوردم قبول نمی فرمائید
دوست بزرگوارم این هم اسناد این روایت با این لفظ ( دقیقا الفاظی که در مدارک پائین است را میآورم که یک وقت نفرمائید فلان و بهمان
این روایت " من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاده در مدارک زیر موجود است

مصنف ابن ابی شیبه 12/78 حدیث 12167 ، فضائل الصحابه احمد 2/596 ح 1016 الاستیعاب 2/473 المناقب خوارزمی 155 ح 183 تفسیر کبیر فخر رازی 49/12 و 50 کفایه الطالب 58 ذخائر العقبی 67 فرائد السمطین 64/1 حدیث 30 و 65 حدیث 31 تفسیر غرائب القرآن نیشابوری 194/6 و 195 تهذیب الکمال 484/20 شماره 4089 تاریخ الاسلام ذهبی 623/3 نظم درر السمطین 109 البدایه و النهایه 229/5 و 386/7 فصول المهمه 40 و 41 جامع الصغیر سیوطی 642/6 حدیث 9000 کنز العمال 134/13 حدیث 36420 تفسیر روح المعانی 194/6 ینابیع الموده 29، 31، 187 ، 206 و 249
برادر عزیز و گرانقدرم جناب ohfreedom به نظر حضرتعالی تمام این مدارک را میشود مخدوش اعلام کرد ؟؟؟
بنده بخاطر اینکه در حال تایپ مطلب دیگری در ادامه پستم بودم فرصت نکردم در بین مدارک دیگر نیز بچرخم ولی مطمئنم اگر بیشتر جستجو کنم مدارک بیشتری را نیز میتوانم فراهم کنم
وفقکم الله فی الدارین :Gol::Gol:

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا محمد مصطفی(ص)
السلام علیک یا امیر المومنین علی (ع)

مرد غدیر پیرو خط سقیفه نیست ****با غصب منبر نبوی خلیفه نیست


ohfreedom;286640 نوشت:
برای بار دوم متذکر می شوم.
در مورد کتاب مستردک ج3، ص 613: رجوع کنید به پاورقی، نوشته ساقط فی الاصول

اما در مورد به اصطلاح بخ بخ شما دوستان!!!

خوب به قسمت مشخص شده با رنگ قرمز نگاه کنید و ببینید سندیت و صحت آن چگونه است؟؟؟

در تایید کلام جناب رحیق مختوم :

ما قبلا ارائه سند کردیم همراه با بررسی سندی راجع به بخ بخ عمر:


sayedali;286570 نوشت:

سلام علیکم جمیعا

دوست گرامی تبریک گفتن عمر را چه گونه توجیه می کنید؟

==================================================================


بعد از آن كه رسول خدا صلى الله عليه وآله امير مؤمنان عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين خود انتخاب و آن را بر همگان اعلام كرد، به مردم دستور داد كه يكى يكى با آن حضرت بيعت كرده و اين منصب جديد را تبريك بگويند.

طبق روايات صحيح السندى كه در كتاب‌هاى اهل سنت وجود دارد، خليفه دوم از كسانى است كه خود را به امير المؤمنين عليه السلام رساند و پس از بيعت با آن حضرت، منصب جديدش را تبريك گفت.

غزالي، دانشمند شهير قرن ششم در باره تبريك و تهنيت خليفه دوم و پيمانى كه در آن روز بست و فقط چند روز بعد آن را فراموش كرد، مى‌نويسد:

واجمع الجماهير على متن الحديث من خطبته في يوم عيد يزحم باتفاق الجميع وهو يقول: « من كنت مولاه فعلي مولاه » فقال عمر بخ بخ يا أبا الحسن لقد أصبحت مولاي ومولى كل مولى فهذا تسليم ورضى وتحكيم ثم بعد هذا غلب الهوى تحب الرياسة وحمل عمود الخلافة وعقود النبوة وخفقان الهوى في قعقعة الرايات واشتباك ازدحام الخيول وفتح الأمصار وسقاهم كأس الهوى فعادوا إلى الخلاف الأول: فنبذوه وراء ظهورهم واشتروا به ثمناً قليلا.

از خطبه‌هاى رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) خطبه غدير خم است كه همه مسلمانان بر متن آن اتفاق دارند. رسول خدا فرمود: هر كس من مولا و سرپرست او هستم، على مولا و سرپرست او است. عمر پس از اين فرمايش رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به على (عليه السلام) اين گونه تبريك گفت:
«تبريك، تبريك، اى ابوالحسن، تو اكنون مولا و رهبر من و هر مولاى ديگرى هستي.»
اين سخن عمر حكايت از تسليم او در برابر فرمان پيامبر و امامت و رهبرى على (عليه السلام) و نشانه رضايتش از انتخاب على (عليه السلام) به رهبرى امت دارد؛ اما پس از گذشت آن روز‌ها، عمر تحت تأثير هواى نفس و علاقه به رياست و رهبرى خودش قرار گرفت و استوانه خلافت را از مكان اصلى تغيير داد و با لشكر كشى‌ها، برافراشتن پرچم‌ها و گشودن سرزمين‌هاى ديگر، راه امت را به اختلاف و بازگشت به دوران جاهلى هموار كرد و از مصاديق اين سخن شد: (فنبذوه وراء ظهورهم واشتروا به ثمناً قليلا). پس، آن [عهد] را پشتِ سرِ خود انداختند و در برابر آن، بهايى ناچيز به دست آوردند، و چه بد معامله ‏اى كردند.

.الغزالي، أبو حامد محمد بن محمد، سر العالمين وكشف ما في الدارين، ج 1، ص 18، باب في ترتيب الخلافة والمملكة، تحقيق: محمد حسن محمد حسن إسماعيل وأحمد فريد المزيدي، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1424هـ 2003م.

روايات بسيارى در كتاب‌هاى اهل سنت وجود دارد كه سخن غزالى را ثابت مى‌كند؛ اما به جهت اختصار به دو روايت همراه با تصحيح سند آن، بسنده مى‌كنيم:

روايت اول: روايت براء بن عازب

احمد بن حنبل و بسيارى از بزرگان اهل سنت داستان بيعت خليفه دوم را اين گونه نقل مى‌كنند:
حدثنا عبد اللَّهِ حدثني أبي ثنا عَفَّانُ ثنا حَمَّادُ بن سَلَمَةَ أنا عَلِىُّ بن زَيْدٍ عن عَدِىِّ بن ثَابِتٍ (وأبي هارون العبدي) عَنِ الْبَرَاءِ بن عَازِبٍ قال كنا مع رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم في سَفَرٍ فَنَزَلْنَا بِغَدِيرِ خُمٍّ فنودي فِينَا الصَّلاَةُ جَامِعَةٌ وَكُسِحَ لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم تَحْتَ شَجَرَتَيْنِ فَصَلَّى الظُّهْرَ وَأَخَذَ بِيَدِ علي رضي الله عنه فقال أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ انى أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ من أَنْفُسِهِمْ قالوا بَلَى قال أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ انى أَوْلَى بِكُلِّ مُؤْمِنٍ من نَفْسِهِ قالوا بَلَى قال فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِىٍّ فقال من كنت مَوْلاَهُ فعلي مَوْلاَهُ اللهم وَالِ من ولاه وَعَادِ من عَادَاهُ قال فَلَقِيَهُ عُمَرُ بَعْدَ ذلك فقال له هنياء يا بن أبي طَالِبٍ أَصْبَحْتَ وَأَمْسَيْتَ مولى كل مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ.
براء بن عازب مى‌گويد: در حجة الوداع همراه رسول خدا بوديم، زير درخت‌ها را تميز كردند، فرمان اقامه نماز جماعت صادر شد، سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله دست على را گرفت وسمت راستش قرار داد و فرمود: آيا من نسبت به مؤمنان از جان آنان به خودشان برتر نيستم؟ گفتند: آري، فرمود: آيا همسران من مادران شما نيستند؟ گفتند: آري، فرمود: اين على رهبر است و من رهبر او هستم، خداوندا دوست بدار آنكه على را دوست بدارد و دشمن بدار دشمن او را، عمرگفت: مبارك باشد بر تو اى علي، تو اكنون مولا و رهبر من و تمام مؤمنان هستي.

الشيباني، أحمد بن حنبل ابوعبدالله (متوفاي241هـ)، مسند أحمد بن حنبل، ج 4، ص 281، ح18502، ناشر: مؤسسة قرطبة – مصر؛

همو: فضائل الصحابة لابن حنبل ج 2، ص 596، 1016 و ج 2، ص 610، ح1042، تحقيق د. وصي الله محمد عباس، ناشر: مؤسسة الرسالة - بيروت، الطبعة: الأولى، 1403هـ – 1983م؛

إبن أبي شيبة الكوفي، ابوبكر عبد الله بن محمد (متوفاي235 هـ)، الكتاب المصنف في الأحاديث والآثار، ج 6، ص 372، ح32118، تحقيق: كمال يوسف الحوت، ناشر: مكتبة الرشد - الرياض، الطبعة: الأولى، 1409هـ.؛

الآجري، أبي بكر محمد بن الحسين (متوفاي360هـ، الشريعة، ج 4، ص 2051، تحقيق الدكتور عبد الله بن عمر بن سليمان الدميجي، ناشر: دار الوطن - الرياض / السعودية، الطبعة: الثانية، 1420 هـ - 1999 م.

الشجري الجرجاني، المرشد بالله يحيي بن الحسين بن إسماعيل الحسني (متوفاي499 هـ)، كتاب الأمالي وهي المعروفة بالأمالي الخميسية، ج 1، ص 190، تحقيق: محمد حسن اسماعيل، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1422 هـ - 2001م؛

ابن عساكر الدمشقي الشافعي، أبي القاسم علي بن الحسن إبن هبة الله بن عبد الله،(متوفاي571هـ)، تاريخ مدينة دمشق وذكر فضلها وتسمية من حلها من الأماثل، ج 42، ص 221، تحقيق: محب الدين أبي سعيد عمر بن غرامة العمري، ناشر: دار الفكر - بيروت – 1995؛

الطبري، ابوجعفر محب الدين أحمد بن عبد الله بن محمد (متوفاي694هـ)، ذخائر العقبى في مناقب ذوي القربى، ج 1، ص 67، ناشر: دار الكتب المصرية – مصر؛

الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، تاريخ الإسلام ووفيات المشاهير والأعلام، ج 3، ص 632، تحقيق د. عمر عبد السلام تدمرى، ناشر: دار الكتاب العربي - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1407هـ - 1987م؛

ابن كثير الدمشقي، إسماعيل بن عمر ابوالفداء القرشي (متوفاي774هـ)، البداية والنهاية، ج 7، ص 350، ناشر: مكتبة المعارف – بيروت؛

السيوطي، جلال الدين عبد الرحمن بن أبي بكر (متوفاي911هـ)، الحاوي للفتاوي في الفقه وعلوم التفسير والحديث والاصول والنحو والاعراب وسائر الفنون، ج 1، ص 78، تحقيق: عبد اللطيف حسن عبد الرحمن، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة: الأولى، 1421هـ - 2000م.

ملاعلى هروى بعد از نقل و شرح اين روايت مى‌گويد:

(رواه أحمد) أي في مسنده، وأقل مرتبته أن يكون حسنا فلا التفات لمن قدح في ثبوت هذا الحديث.
اين روايت را احمد در مسند خود نقل كرده است، كمترين درجه اين حديث اين است كه «حسن» باشد؛ پس سخن كسانى كه به اين روايت ايراد گرفته‌اند، ارزش توجه ندارد.

ملا علي القاري، نور الدين أبو الحسن علي بن سلطان محمد الهروي (متوفاي1014هـ)، مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78، تحقيق: جمال عيتاني، ناشر: دار الكتب العلمية - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1422هـ - 2001م.

بررسي سند روايت:
عفان بن مسلم بن عبد الله الباهلى (219هـ):

از روات صحيح بخاري، مسلم، أبو داود، الترمذي، النسائي، ابن ماجه.

حماد بن سلمة (167هـ):

از روات صحيح بخارى (تعليقا)، مسلم، أبو داود، الترمذي، النسائي، ابن ماجه.

علي بن زيد بن جدعان (131هـ):

از روات صحيح مسلم و بقيه صحاح سته و بخارى در أدب المفرد.

عن عدي بن ثابت (116هـ):

از روات بخاري، مسلم، أبو داود، الترمذي، النسائي، ابن ماجه.

أبي هارون العبدي (134هـ):

از روات بخاري، ترمذي، إبن ماجه.

طبق قواعد رجالى اهل سنت، هر كس كه در صحيح بخارى و مسلم روايتى نقل كرده باشد، وثاقت و عدالتش قطعى است؛ چنانچه ابن حجر عسقلانى در فتح البارى مى‌نويسد:
وقد نقل بن دقيق العيد عن بن المفضل وكان شيخ والده انه كان يقول فيمن خرج له في الصحيحين هذا جاز القنطرة.

ابن دقيق العيد از ابن مفضل كه استاد پدرش بوده است نقل حديث دارد كه مى گفت: كسى كه در طريق راويان بخارى باشد از پل عبور كرده است.

العسقلاني الشافعي، أحمد بن علي بن حجر أبو الفضل (متوفاي852 هـ)، فتح الباري شرح صحيح البخاري، ج 13، ص 457، تحقيق: محب الدين الخطيب، ناشر: دار المعرفة - بيروت.

و ابن تيميه حرّانى در باره صحيح بخارى و مسلم مى‌گويد:

ولكن جمهور متون الصحيحين متفق عليها بين أئمة الحديث تلقوها بالقبول وأجمعوا عليها وهم يعلمون علما قطعيا أن النبى قالها.

محتواى صحيح بخارى و مسلم در بين پيشوايان حديث پذيرفته شده و مورد قبول است، و همگان بر اين مطلب اجماع دارند كه به طور قطع و يقين احاديث موجود در اين دو كتاب از رسول خدا است.

الحراني، أحمد بن عبد الحليم بن تيمية أبو العباس (متوفاي728هـ)، قاعدة جليلة في التوسل والوسيلة، ج 1، ص 87، ناشر: المكتب الإسلامي - بيروت تحقيق: زهير الشاويش، 1390هـ – 1970م.

تصحيح الباني:

سند حديث مورد بحث ما همان روايت ابن ماجه قزوينى (از حماد بن سلمه تا براء بن عازب) در باره غدير است كه محمد ناصر البانى در السلسلة الصحيحه، آن را تصحيح كرده است.
رك: ابن ماجه القزويني، محمد بن يزيد (متوفاي275 هـ)، سنن ابن ماجه، ج 1، ص 43، ح116، باب فَضْلِ عَلِيِّ بن أبي طَالِبٍ رضي الله عنه، تحقيق: محمد فؤاد عبد الباقي، ناشر: دار الفكر - بيروت.

الألباني، محمّد ناصر، صحيح ابن ماجة، ج 1، ص 26، ح113، طبق برنامه المكتبة‌ الشاملة.

در نتيجه ادعاى برخى از علماى سنى كه گفته‌اند:

وهذا ضعيف فقد نصوا أن على بن زيد وأبا هرون وموسى ضعفاء لايعتمد على روايتهم وفى السند أيضا أبو إسحق وهو شيعى مردود الرواية.

اين روايت ضعيف است، علما تصريح كرده‌آند كه على بن زيد و أبا هارون، ضعيف هستند و به روايات آن‌ها اعتماد نمى‌شود. همچنين در سند اين روايت ابواسحق وجود دارد كه او شيعى و روايتش مردود است.

الآلوسي البغدادي الحنفي، أبو الفضل شهاب الدين السيد محمود بن عبد الله (متوفاي1270هـ)، روح المعاني في تفسير القرآن العظيم والسبع المثاني، ج 6، ص 194، ناشر: دار إحياء التراث العربي – بيروت.

پايه و اساس ندارد؛ زيرا در غير اين صورت، بايد بسيارى از روايات بخارى و مسلم و بقيه صحاح سته اهل سنت را دور بريزيم.

تحريف روايت ابن ماجه و عبد الرزاق:

ابن كثير دمشقى سلفى اين روايت را اين گونه نقل مى‌كند:

وقال عبد الرزاق: أنا معمر عن علي بن زيد بن جدعان، عن عدي بن ثابت، عن البراء بن عازب قال: خرجنا مع رسول الله حتى نزلنا غدير خم بعث مناديا ينادي، فلما اجتمعا قال: " ألست أولى بكم من أنفسكم؟ قلنا: بلى يا رسول الله ! قال: ألست أولى بكم من أمهاتكم؟ قلنا: بلى يا رسول الله قال: ألست أولى بكم من آبائكم؟ قلنا: بلى يا رسول الله ! قال: ألست ألست ألست؟ قلنا: بلى يا رسول الله قال: من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه " فقال عمر بن الخطاب: هنيئا لك يا ابن أبي طالب أصبحت اليوم ولي كل مؤمن.
وكذا رواه ابن ماجة من حديث حماد بن سلمة عن علي بن زيد وأبي هارون العبدي عن عدي بن ثابت عن البراء به. وهكذا رواه موسى بن عثمان الحضرمي عن أبي إسحاق عن البراء به. وقد روي هذا الحديث عن سعد وطلحة بن عبيد الله وجابر بن عبد الله وله طرق عنه وأبي سعيد الخدري وحبشي بن جنادة وجرير بن عبد الله وعمر بن الخطاب وأبي هريرة.

براء بن عاذب مى‌گويد: به همراه رسول خدا خارج شديم تا اين كه به غدير خم رسيديم، آن حضرت كسى را فرستاد تا مردم را صدا بزند، وقتى مردم جمع شدند، آن حضرت فرمود: آيا من نسبت به مؤمنان از جان آنان به خودشان سزاوارتر نيستم؟ گفتند: آري، فرمود: آيا من از مادرانتان پيش شما سزاوارتر نيستم؟ گفتند: آرى اى پيامبر خدا، فرمود: آيا من از پدران شما در نزد شما سزاوارتر نيستم؟ گفتند: اين چنين است اى رسول خدا، فرمود: آيا نيستم؟ آيا نيستم؟ آيا نيستم؟ گفتند: بلى اى رسول خدا، سپس فرمود: هر كس من مولاى او هستم، پس اين على مولاى او است، خداوندا دوست بدار آنكه على را دوست بدارد و دشمن بدار دشمن او را.
پس عمرگفت: مبارك باشد بر تو اى علي، تو اكنون مولا و رهبر من و تمام مؤمنان هستي.
اين روايت را به همين صورت ابن ماجه از حماد بن سلمه از على بن زيد و أبى هارون عبدى از عدى بن ثابت از براء نقل كرده است. همچنين موسى بن عثمان خضرمى از أبى اسحاق از براء نقل كرده است.
و نيز اين حديث از سعد (بن أبى وقاص)، طلحة بن عبيد الله، جابر بن عبد الله كه چندين طريق دارد، و أبى سعيد خدري، حبشى بن جناده، جرير بن عبد الله، عمر بن خطاب و أبى هريره نقل شده است.

ابن كثير الدمشقي، إسماعيل بن عمر ابوالفداء القرشي (متوفاي774هـ)، البداية والنهاية، ج 7، ص 350، ناشر: مكتبة المعارف – بيروت.

جلال الدين سيوطى نيز اين روايت را از ابن ماجه با ادامه آن نقل كرده است:

وأخرج أحمد، وابن ماجه عن البراء بن عازب قال: (كنا مع رسول الله صلى الله عليه وسلّم في سفر فنزلنا بغدير خم فنودي فينا الصلاة جامعة فصلى الظهر وأخذ بيد علي فقال... فلقيه عمر بعد ذلك فقال له: (هنيئاً لك يا ابن أبي طالب أصبحت وأمسيت مولى كل مؤمن ومؤمنة).

السيوطي، جلال الدين عبد الرحمن بن أبي بكر (متوفاي911هـ)، الحاوي للفتاوي في الفقه وعلوم التفسير والحديث والاصول والنحو والاعراب وسائر الفنون، ج 1، ص 78، تحقيق: عبد اللطيف حسن عبد الرحمن، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة: الأولى، 1421هـ - 2000م.

در حالى كه متأسفانه در نسخه‌هاى فعلى سنن ابن ماجه جمله « فَلَقِيَهُ عُمَرُ بَعْدَ ذلك فقال له هنياء يا بن أبي طَالِبٍ أَصْبَحْتَ وَأَمْسَيْتَ مولى كل مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ» وجود ندارد و حذف شده است.

رك: ابن ماجه القزويني، محمد بن يزيد (متوفاي275 هـ)، سنن ابن ماجه، ج 1، ص 43، ح116، باب فَضْلِ عَلِيِّ بن أبي طَالِبٍ رضي الله عنه، تحقيق: محمد فؤاد عبد الباقي، ناشر: دار الفكر - بيروت.

ذهبى نيز بعد از نقل اين روايت مى‌گويد:

ورواه عبد الرزاق، عن معمر، عن علي بن زيد.

در حالى كه ما اين روايت را در مصنف عبد الرزاق نيز نيافتيم. البته امكان دارد كه عبد الرزاق آن را در كتاب ديگرى نقل كرده باشد كه به دست ابن كثير و ذهبى رسيده است.

روايت دوم: روايت ابوهريره

خطيب بغدادى در ترجمه حبشون بن موسى مى‌نويسد:

أنبأنا عبد الله بن علي بن محمد بن بشران أنبأنا علي بن عمر الحافظ حدثنا أبو نصر حبشون بن موسى بن أيوب الخلال حدثنا علي بن سعيد الرملي حدثنا ضمرة بن ربيعة القرشي عن بن شوذب عن مطر الوراق عن شهر بن حوشب عن أبي هريرة قال:
من صام يوم ثمان عشرة من ذي الحجة كتب له صيام ستين شهرا وهو يوم غدير خم لما أخذ النبي صلى الله عليه وسلم بيد علي بن أبي طالب فقال ألست ولي المؤمنين قالوا بلى يا رسول الله قال من كنت مولاه فعلي مولاه.
فقال عمر بن الخطاب بخ بخ لك يا بن أبي طالب أصبحت مولاي ومولى كل مسلم فأنزل الله اليوم أكملت لكم دينكم.
اشتهر هذا الحديث من رواية حبشون وكان يقال إنه تفرد به وقد تابعه عليه أحمد بن عبد الله بن النيري فرواه عن علي بن سعيد أخبرنيه الأزهري حدثنا محمد بن عبد الله بن أخي ميمي حدثنا أحمد بن عبد الله بن أحمد بن العباس بن سالم بن مهران المعروف بابن النيري إملاء حدثنا علي بن سعيد الشامي حدثنا ضمرة بن ربيعة عن بن شوذب عن مطر عن شهر بن حوشب عن أبي هريرة قال من صام يوم ثمانية عشر من ذي الحجة وذكر مثل ما تقدم أو نحوه.
ومن صام يوم سبعة وعشرين من رجب كتب له صيام ستين شهرا وهو أول يوم نزل جبريل عليه السلام على محمد صلى الله عليه وسلم بالرسالة.

از ابوهريره نقل شده است كه گفت: كسى كه روز هجدهم ذى حجه را روزه بگيرد ثواب روزه شصت ماه براى وى نوشته مى‌شود، اين روز، روز غدير خم است، روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دست على را گرفت و فرمود: آيا من رهبر مؤمنان نيستم؟ گفتند: چرا اى رسول خدا. فرمود: هر كس من مولاى او هستم على مولاى او است.
عمر گفت: تبريك، تبريك اى پسر ابوطالب، تو اكنون مولاى من و مولاى هر مسلماني، سپس اين آيه نازل شد: امروز دين شما را كامل كردم.
اين حديث به عنوان روايت حبشون مشهور شده است، گفته شده كه فقط او اين روايت را نقل كرده است؛ در حالى احمد بن عبد الله نيز از على سعيد... از أبى هريره نقل كرده است....

الخطيب البغدادي، أحمد بن علي أبو بكر (متوفاي 463هـ)، تاريخ بغداد، ج 8، ص 289، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت.

همين روايت را الشجرى الجرجانى (متوفاي499 هـ) در كتاب الأمالى با همين سند در سه جاى از كتابش و ابن عساكر در تاريخ مدينه دمشق نقل كرده‌اند:

الشجري الجرجاني، المرشد بالله يحيى بن الحسين بن إسماعيل الحسني، كتاب الأمالي وهي المعروفة بالأمالي الخميسية، ج 1، ص 192، و ج1، ص 343، و ج2، ص102، تحقيق: محمد حسن اسماعيل، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1422 هـ - 2001م؛

ابن عساكر الدمشقي الشافعي، أبي القاسم علي بن الحسن إبن هبة الله بن عبد الله،(متوفاي571هـ)، تاريخ مدينة دمشق وذكر فضلها وتسمية من حلها من الأماثل، ج 42، ص 233، تحقيق: محب الدين أبي سعيد عمر بن غرامة العمري، ناشر: دار الفكر - بيروت - 1995.

بررسي سند روايت:

عبد الله بن علي بن محمد بن بشران:

وى استاد خطيب بغدادى و ثقه است؛ چنانچه ذهبى در باره او مى‌نويسد:

عبد الله بن عليّ بن محمد بن عبد الله بن بشران البغدادي الشاهد... قال الخطيب: كان سماعه صحيحاً. وتوفي في شوال.

عبد الله بن علي... خطيب در باره او گفته: شنيده هاى او صحيح بود. در ماه شوال از دنيا رفت.

الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، تاريخ الإسلام ووفيات المشاهير والأعلام، ج 29، ص 264، تحقيق د. عمر عبد السلام تدمرى، ناشر: دار الكتاب العربي - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1407هـ - 1987م؛

البغدادي، أحمد بن علي ابوبكر الخطيب (متوفاي463هـ)، تاريخ بغداد، ج 10، ص 14، رقم: 5130، ناشر: دار الكتب العلمية – بيروت.
علي بن عمر الحافظ:

على بن عمر، همان دار قطنى معروف و صاحب سنن است كه در وثاقت او ترديدى نيست؛ چنانچه ذهبى در باره او مى‌گويد‌:

قال أبو بكر الخطيب كان الدارقطني فريد عصره وقريع دهره ونسيج وحده وامام وقته انتهى اليه علو الاثر والمعرفة بعلل الحديث واسماء الرجال مع الصدق والثقة وصحة الإعتقاد والاضطلاع من علوم سوى الحديث منها القراءات.

دار قطنى يگانه روزگار و پهلوان ميدان بود و مانندى نداشت اوپيشواى زمانش بود، دانش و معرفت اسباب شناسائى حديث و شناخت نامهاى راويان به او ختم مى شد، راستگو و مورد اعتماد و داراى اعتقادى صحيح بود و در ديگر علوم غير از حديث مانند دانش قراآت نيز قوى بود.

الذهبي، شمس الدين محمد بن أحمد بن عثمان، (متوفاي748هـ)، سير أعلام النبلاء، ج 16، ص 452، تحقيق: شعيب الأرناؤوط، محمد نعيم العرقسوسي، ناشر: مؤسسة الرسالة - بيروت، الطبعة: التاسعة، 1413هـ.

أبو نصر حبشون بن موسى بن أيوب الخلال:

ذهبى در باره او مى‌گويد:
حبشون بن موسى بن أيوب الشيخ أبو نصر البغدادي الخلال... وكان أحد الثقات.
حبشون بن موسي، يكى از افراد مورد اعتماد بود.

الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، سير أعلام النبلاء، ج 15، ص 317، تحقيق: شعيب الأرناؤوط، محمد نعيم العرقسوسي، ناشر: مؤسسة الرسالة - بيروت، الطبعة: التاسعة، 1413هـ.

خطيب بغدادى در باره او مى‌گويد:

وكان ثقة يسكن باب البصرة.
حبشون مورد اعتماد بود و در باب البصره سكونت داشت.
البغدادي، أحمد بن علي ابوبكر الخطيب (متوفاي463هـ)، تاريخ بغداد، ج 8، ص 289، ناشر: دار الكتب العلمية – بيروت.

و بعد از نقل روايت إكمال نيز روايت ديگرى را نقل كرده و مى‌گويد:

الأزهري أنبأنا علي بن عمر الحافظ قال حبشون بن موسى بن أيوب الخلال صدوق....
على بن عمر الحافظ گفته است: حبشون بن موسى راستگو است.

تاريخ بغداد، ج 8، ص 4391.

علي بن سعيد الرملي:

ذهبى در باره او مى‌گويد:

علي بن أبي حملة شيخ ضمرة بن ربيعة ما علمت به بأسا ولا رأيت أحدا الآن تكلم فيه وهو صالح الأمر ولم يخرج له أحد من أصحاب الكتب الستة مع ثقته.
على بن ابى حمله بزرگ قبيله ضمره است، من در او ايرادى نمى بينم وكسى را هم نديده ام كه در باره او سخنى گفته باشد، او كارهايش خوب بود ولى با اين كه ثقه است صاحبان كتب سته از وى روايت نقل نكرده‌اند.
الذهبي، شمس الدين محمد بن أحمد بن عثمان أبو عبد الله (متوفاي 748 هـ) ميزان الاعتدال في نقد الرجال، ج 5، ص 153 ـ 154، تحقيق: الشيخ علي محمد معوض والشيخ عادل أحمد عبدالموجود، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة: الأولى، 1995م.
وإذا كان ثقة ولم يتكلم فيه أحد فكيف نذكره في الضعفاء.
على بن سعيد رملى ثقه است و كسى در باره وى سخنى نگفته است، پس چرا بايد نام وى را در رديف افراد ضعيف بياوريم؟.
العسقلاني الشافعي، أحمد بن علي بن حجر أبو الفضل (متوفاي852هـ) لسان الميزان، ج 4، ص 227، تحقيق: دائرة المعرف النظامية - الهند، ناشر: مؤسسة الأعلمي للمطبوعات - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1406هـ – 1986م.

ضمرة بن ربيعة القرشي
ذهبى در باره او مى‌گويد:

ضمرة بن ربيعة. الإمام الحافظ القدوة محدث فلسطين أبو عبد الله الرملي...
روى عبد الله بن أحمد بن حنبل عن أبيه قال ضمرة رجل صالح صالح الحديث من الثقات المأمونين لم يكن بالشام رجل يشبهه هو أحب إلينا من بقية بقية كان لا يبالي عمن حدث وقال ابن معين والنسائي ثقة.
وقال أبو حاتم صالح قال آدم بن أبي إياس ما رأيت أحدا أعقل لما يخرج من رأسه من ضمرة
وقال ابن سعد كان ثقة مأمونا خيرا لم يكن هناك أفضل منه ثم قال مات في أول رمضان سنة اثنتين ومئتين .
وقال أبو سعيد بن يونس كان فقيههم في زمانه مات في رمضان سنة اثنتين ومئتين
ضمرة بن ربيعه، پيشوا، حافظ، رهبر و محدث فلسطين بود. عبد الله بن احمد بن حنبل از پدرش نقل كرده كه گفت: ضمره، مرد پاك سرشت بود و در نقل حديث صالح بود، از افراد مورد وثوق و اعتماد بود، در شام مانند او نبود. او در نزد من محبوب‌تر از ديگرانى بود كه در نقل حديث دقت نمى‌كردند كه از چه كسانى نقل كنند. ابن معين و نسائى گفته‌اند: مورد اعتماد بود.
ابوحاتم گفته: درست كار بود، آدم بن إياس گفته: كسى را داناتر از او در آن چه از مغزش خارج مى‌شود (فكر و انديشه)، نديدم، ابن سعد گفته: مورد اعتماد و اطمينان و آدم خوبى بود، در اين جا شخصى بهتر از او نيست.
ابوسعيد بن يونس گفته: او فقيه اهل زمان خود بود...
الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، سير أعلام النبلاء، ج 9، ص 106، تحقيق: شعيب الأرناؤوط، محمد نعيم العرقسوسي، ناشر: مؤسسة الرسالة - بيروت، الطبعة: التاسعة، 1413هـ.
عبد الله بن شوذب:
عبد الله بن شوذب. البلخي ثم البصري الإمام العالم أبو عبد الرحمن نزيل بيت المقدس... وثقه أحمد بن حنبل وغيره. قال أبو عمير بن النحاس حدثنا كثير بن الوليد قال كنت إذا رأيت ابن شوذب ذكرت الملائكة. قال أبو عامر العقدي سمعت الثوري يقول كان ابن شوذب عندنا ونحن نعده من ثقات مشايخنا وقال يحيى بن معين كان ثقة.
عبد الله بن شوذب، پيشوا و دانشمند بود، احمد بن حنبل و ديگران او را توثيق كرده‌اند. ابوعمير نحاس گفته: كثير بن وليد مى‌گفت: من هر وقت ابن شوذب را مى‌بينم به ياد ملائكه مى‌افتم. ابوعامر عقدى گفته‌: از ثورى شنيدم كه مى‌گفت: ابن شوذب پيش ما بود و ما او را جزء اساتيد مورد اعتماد مى‌شمرديم، يحيى بن معين گفته: او مورد اعتماد بود.
الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، سير أعلام النبلاء، ج 7، ص 92، تحقيق: شعيب الأرناؤوط، محمد نعيم العرقسوسي، ناشر: مؤسسة الرسالة - بيروت، الطبعة: التاسعة، 1413هـ.
و ابن حجر عسقلانى مى‌گويد:
عبد الله بن شوذب الخراساني أبو عبد الرحمن سكن البصرة ثم الشام صدوق عابد من السابعة.
عبد الله بن شوذب خراسانى ساكن بصره بود سپس به شام رفت، انسانى راستگو و اهل عبادت و از طبقه هفتم از محدثين است.
العسقلاني الشافعي، أحمد بن علي بن حجر أبو الفضل (متوفاي852هـ)، تقريب التهذيب، ج 1، ص 3386، رقم: 3387، تحقيق: محمد عوامة، ناشر: دار الرشيد - سوريا، الطبعة: الأولى، 1406 - 1986 م.

مطر الوراق:
ذهبى در باره او مى‌گويد:

مطر الوراق. الإمام الزاهد الصادق أبو رجاء بن طهمان الخراساني نزيل البصرة مولى علباء بن أحمر اليشكري كان من العلماء العاملين وكان يكتب المصاحف ويتقن ذلك
مطر الوراق پيشواى زاهد راستگو، اصل او خراسانى است و ساكن بصره شد، وى از دانشمندان شايسته و از نويسندگان قرآن بود كه به درستى آن را انجام مى داد.
الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، سير أعلام النبلاء، ج 5، ص 452، تحقيق: شعيب الأرناؤوط، محمد نعيم العرقسوسي، ناشر: مؤسسة الرسالة - بيروت، الطبعة: التاسعة، 1413هـ..

و در كتاب ديگرش مى‌گويد:
فمطر من رجال مسلم حسن الحديث.
مسلم در كتاب صحيحش از او نقل روايت دارد و از رجال اين كتاب است، و رواياتش نيكو است.
الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، ميزان الاعتدال في نقد الرجال، ج 6، ص 445، تحقيق: الشيخ علي محمد معوض والشيخ عادل أحمد عبدالموجود، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة: الأولى، 1995م.

شهر بن حوشب:
شهر بن حوشب از روات صحيح مسلم است و در وثاقت وى ترديد نيست؛ چنانچه ذهبى در تاريخ الإسلام در باره او مى‌گويد:
قال حرب الكرماني: قلت لأحمد بن حنبل: شهر بن حوشب، فوثقه وقال: ما أحسن حديثه. وقال حنبل: سمعت أبا عبد الله يقول: شهر ليس به بأس. قال الترمذي: قال محمد يعني البخاري: شهر حسن الحديث، وقوى أمره.
شهر بن حوشب مشكلى ندارد، حديثش نيكو و كارش استوار بود.
الذهبي الشافعي، شمس الدين ابوعبد الله محمد بن أحمد بن عثمان (متوفاي 748 هـ)، تاريخ الإسلام ووفيات المشاهير والأعلام، ج 6، ص 387، تحقيق د. عمر عبد السلام تدمرى، ناشر: دار الكتاب العربي - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1407هـ - 1987م.

ترمذى در سنن خود بعد از نقل روايتى كه در سند آن شهر بن حوشب وجود دارد، مى‌نويسد:

وَسَأَلْتُ مُحَمَّدَ بن إسماعيل عن شَهْرِ بن حَوْشَبٍ فَوَثَّقَهُ وقال إنما يَتَكَلَّمُ فيه بن عَوْنٍ ثُمَّ رَوَى بن عَوْنٍ عن هِلَالِ بن أبي زَيْنَبَ عن شَهْرِ بن حَوْشَبٍ قال أبو عِيسَى هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ صَحِيحٌ.
بخارى شهر بن حوشب را توثيق كرد و روايت وى را حسن وصحيح دانسته اند.
الترمذي السلمي، محمد بن عيسى أبو عيسى (متوفاي 279هـ)، سنن الترمذي، ج 4، ص 434،، تحقيق: أحمد محمد شاكر وآخرون، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت.

عجلى در معرفة‌ الثقات مى‌نويسد:
شهر بن حوشب شامي تابعي ثقة.
شهر بن حوشب اهل شام و از تابعان و ثقه بود.

العجلي، أبي الحسن أحمد بن عبد الله بن صالح (متوفاي 261هـ)، معرفة الثقات من رجال أهل العلم والحديث ومن الضعفاء وذكر مذاهبهم وأخبارهم، ج 1، ص 461، رقم: 741، تحقيق: عبد العليم عبد العظيم البستوي، ناشر: مكتبة الدار - المدينة المنورة - السعودية، الطبعة: الأولى، 1405 – 1985م.
در نتيجه سند اين روايت نيز كاملا صحيح است و هيچ ايرادى در آن ديده نمى‌شود.

نتيجه:

تبريك گفتن مردم و به ويژه خليفه دوم ثابت مى‌كند كه منظور رسول خدا صلى الله عليه وآله از جمله «من كنت مولاه فعلي مولاه» ولايت و إمامت امير مؤمنان عليه السلام بوده نه صرف محبت و دوست داشتن ايشان؛ چرا كه اگر مقصود صرف دوست داشتن بود، نيازى به تبريك گفتن نداشت. ضمن اين كه خليفه دوم مى‌گويد كه «أصبحت مولاي ومولى كل مولى؛ تو از امروز مولاى ما شدي»
و در روايت ابن كثير دمشقى آمده بود: «اصبحت اليوم ولي كل مؤمن؛ تو از امروز سرپرست هر مؤمنى شدي»؛ در حالى كه دوست داشتن تمام مؤمنان از واجباتى است كه قبل از آن نازل شده و از مسلمات بود و اگر كلمه «ولي» را به معناى محبت و دوستى بگيريم اين معنا به ذهن تبادر خواهد كرد كه عمر مى‌گويد ما تا كنون با تو دوست نبوديم و تو از امروز با ما دوست شدي. آيا اهل سنت مى‌توانند اين مطلب را بپذيرند؟
در نتيجه چاره‌اي نيست جز اين كه حديث غدير به معناى «امامت و خلافت» گرفته شود.

منبع:
http://www.valiasr-aj.com/fa/page.php?id=7825&bank=question&startrec=1

ادامه از پست 51

11- زبیر ابن عوام قریشی کشته شده به سال 36 هجری قمری

او یکی از ده نفر معروف به عشره مبشره ( بنا بر حدیثی منسوب به پیامبر که در زمان عثمان جعل شده است ایشان به 10 نفر بشارت بهشت دادند لذا معروف به عشره مبشره شده اند این ده نفر عبارتند از علی علیه السلام ابوبکر عمر عثمان طلحه و زبیر سعد بن ابی وقاص عبد الرحمن ابن عوف ابو عبیده جراح و سعید بن زید بن عمرو و شگفتا که در بهشت علی علیه السلام و دشمنانش گر هم آمده اند "سنن ترمذی 5/311 ح 3830 و 3831و 3832 سنن ابی داوود 2/401 ح 4648 مسند احمد 1/193 و چاپ دیگر 1/316 ح 1678 و تقی الدین مقریزی در الخطط المفریزیه 2/333 ادعا میکند که اینها در زمان حیات پیامبر اهل فتوا بوده اند به مدرک حصر الاجتهاد آقا بزرگ تهرانی /71 ") است ابن مغازلی همه آنها را از راویان حدیث غدیر شمرده است و جزری شافعه در اسنی المطالب هم او را از روات حدیث غدیر میداند " اسنی المطالب 3/48 "
12- ابو اسحاق سعد بن ابی وقاص " خصائص امیر المومنین حافظ نسائی 3{ص 28 ح 9} و السنن الکبری {5/107 ح 8397}
13- ابو عبدالله سلمان فارسی متوفای 37 هجری قمری " فرائد السمطین باب 58 {1/315 ح 250}
14- عایشه دختر ابابکر همسر پیامبر که ابو عقده در حدیث الولایه از او حدیث غدیر را نقل کرده است " کتاب الولایه /152"
15- عباس بن عبد المطلب بن هاشم متوفای 32 " اسنی المطالب 3/ص 48"
16- عبد الله بن عبد المطلب بن ابی طالب هاشمی متوفای 80 ابن عقده حدیث غدیر را از وی نقل کرده است . او با این حدیث علیه معاویه احتجاج کرده بود " کتاب سلیم بن قیس هلالی {2/834 ح 42}
17- عبد الله بن عباس متوفای 68 " خصائص امیر المومنین حافظ نسائی 7 ص 47 ح 24 و السنن الکبری {5/112 ح 8405}
18- ابو عبدالرحمن عبد الله بن عمر بن خطاب عدوی متوفای 73 هجری قمری " جامع الاحادیث {7/369 ح 23003} تاریخ الخلفاء 114ص 158 کنز العمال 6/154 {11 609 ح 32950}
19- ابو عبد الرحمن عبد الله بن مسعود هذلی مدفون به بقیع متوفای 33 هجری قمری " الدرالمنثور 2/298 {3/117} فتح القدیر {2/60} روح المعانی 2/348 {6/193}
20- عثمان بن عفان متوفای 35 " مناقب علی بن ابیطالب 27/ح 39 "
21- امیرا لمومنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه " مسند احمد 1/152 {1/246 ح 1313}
22- عمر بن خطاب متوفای سال 23 " مناقب علی بن ابی طالب {ص 22 ح 31} الریاض النضره محب الدین طبری 2/161 {3/113 114 و 4/204}
23- عمر بن عاص " الامامه والسیاسه ابن قتیبه 93/{1/97}مناقب خوارزمی 126 {ص 199 ح 240} مردی از همدان به نام بُرد با حدیث غدیر بر علیه وی احتجاج میکند و نهایتا عمر و عاص به این حدیث اعتراف می نماید " الامامه و السیاسه 93 {1/97}
24- صدیقه طاهره فاطمه دختر بزرگوار پیامبر اسلام " اسنی المطالب ص 50 موده القربی علی بن شهاب الدین همدانی مودت پنجم
25- فاطمه دختر حمزه بن عبد المطلب "ابن عقده و نیز منصور رازی در کتاب الغدیر از او حدیث را روایت کرده اند " کتاب الولایه /153}

[=arial black]اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

[=arial black]بسم الله الرحمن الرحیم

[=arial black]السلام علیک یا محمد مصطفی(ص)
[=arial black]السلام علیک یا امیر المومنین علی (ع)

[=arial black]مرد غدیر پیرو خط سقیفه نیست ****با غصب منبر نبوی خلیفه نیست

ohfreedom;286640 نوشت:
برای بار دوم متذکر می شوم.
در مورد کتاب مستردک ج3، ص 613: رجوع کنید به پاورقی، نوشته ساقط فی الاصول

[=Arial Black]انصاف داشته باشِید برادر من

[=Arial Black]چند تا مدرک راجع به گرمی هوا در یوم غدیر ارائه داده شد؟

[=Arial Black]چندتا؟برادر من؟

[=Arial Black]هنوز این مطالب رو من تازه درج کردم>!!!!!!

[=arial black]((المعجم الكبير طبراني ج 5 ص 171 -))
[=arial black]((المستدرك على الصحيحين ج3 ص613))
[=Arial Black][=arial black]((مناقب أمير المومنين لإبن مغازلي الشافعي المخطوط - شرح المقاصد في علم الكلام للتفتازاني ج2 ص290))

sayedali;286562 نوشت:

[=arial black]در مورد گرماي هوا در آن زمان ، روايات اهل سنت چنين مي گويد ، جدا از روايات شيعه در روايات صحيحه اهل سنت آمده است:

[=arial black]يَوْمٍ ما أتى عَلَيْنَا يَوْمٌ كان أَشَدَّ حُرًّا منه

[=arial black]المعجم الكبير طبراني ج 5 ص 171 -
[=arial black]المستدرك على الصحيحين ج3 ص613

[=arial black]در بعضي از روايات نيز آمده است که در تابستان بود و هوا به حدي داغ بود که افراد نيمي از بالاپوش خود را بر روي زمين مي انداختند تا بتوانند خود را از گرماي زمين نيز حفظ کنند :

[=arial black]مناقب أمير المومنين لإبن مغازلي الشافعي المخطوط - شرح المقاصد في علم الكلام للتفتازاني ج2 ص290

[=Arial Black]واقعن این همه رجز می خواندید و می گفتید پاسخ دندان شکن می دهید همین ها بود؟
[=Arial Black]
[=Arial Black]

ohfreedom;286635 نوشت:
مطمعن باش تمام اسناد شما را بررسی می کنم؛ مشروط به اینکه به سوالات من جواب بدید
من اول پرسیدم؛ پس تا جواب نگیرم جوابی نمی دهم

پس بهتر است 3 سوال من را جواب دهید

[=Arial Black]این همه پاسخ دادیم راجع به سوالاتتان!!!!!!!!!!!
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]بله من مطمئن هستم که شما بررسی کردید:!!!!!
[=Arial Black]

ohfreedom;286623 نوشت:
[=arial black]در ضمن این منبعی که در مورد گرمای غدیر به اون استناد می کنید.

[=arial black]چشم مبارک رو باز کنید.
[=arial black]در انتها نوشته:

[=arial black]ما بین معقوفتین ساقط من الاصول

[=Arial Black]این همه منبع ما ارائه دادیم

[=Arial Black]بعد شما می گید در پاورقی چه آمده؟

[=Arial Black]یه سرچ می کنم ببینم حرف کی راسته:

[=Arial Black]خود حاکم نیشابوری می گه :

[=Arial Black]هذا حدیث صحیح الاسناد و لم یخرجاه

[=Arial Black]یعنی چی؟

[=Arial Black]یعنی این حدیث شرایط صحیحین رو داشته است اما بخاری و مسلم نیاورده اند؟!!

[=Arial Black]نکته:همین جا یه تذکری بدم که سوءتفاهم نشود ..آدرس فعلی ای که الان تصاویر رو آودیم از نرم افزار مکتبه اهل بیت(ع) هست _ در مستدرک حاکم ،جلد سوم صفحه 533 بر مبنای این نرم افزار مراجعه شود

[=Arial Black]این هم تصویر معجم الکبیر طبرانی: که بر مبنای نرم افزار ما در جلد 5 صفحه 171امده است

مقاله عشق یعنی عهد بستن با غدیر


sayedali;286675 نوشت:
انصاف داشته باشِید برادر من
چند تا مدرک راجع به گرمی هوا در یوم غدیر ارائه داده شد؟
چندتا؟برادر من؟
هنوز این مطالب رو من تازه درج کردم>!!!!!!
((المستدرك على الصحيحين ج3 ص613))

خوب خودتون متن رو نگاه کنید، زیرش اون رو ساقط از اصول دونسته...

parscms;286686 نوشت:
نکته:همین جا یه تذکری بدم که سوءتفاهم نشود ..آدرس فعلی ای که الان تصاویر رو آودیم از نرم افزار مکتبه اهل بیت(ع) هست _ در مستدرک حاکم ،جلد سوم صفحه 533 بر مبنای این نرم افزار مراجعه شود

برادر من همین البته در نسخه کتابی pdf در صفحه 613 است. که البته چندان مهم نیست.
مهم اینه که این مطلب است.
شما به نظر به تصویر من بندازید، بعدش خودتون قضاوت کنید.
من نمی خوام اون حضرات را متهم کنم، اما شما برای اینکه همواره مستندات فوی تری داشته باشید برادرانه توصیه می کنم که اول از همه به چاپ های اصلی کتاب رجوع کنید، نبود pdf و بعد اگر نبود نرم افزار.
در ضمن به یاد داشته باشید، همواره چند نرم افزار در اختیار بگیرید تا اگر خدایی ناکرده نرم افزاری مخدوش بود به دیگر نرم افرار ها استناد کنید...

نرم افزار شما در مورد این مطلب که الان ارائه دادیم دروغی ننوشته، راتش رو نوشته، منتها فقط 1 خط رو ننوشته!!! یعنی احتمالا جا گذاشته!!!
خوب اون یک خط رو من از نسخه اصلی بهتون نشون دادم که نوشته: ساقط فی الاصول

ohfreedom;286640 نوشت:
برای بار دوم متذکر می شوم.
در مورد کتاب مستردک ج3، ص 613: رجوع کنید به پاورقی، نوشته ساقط فی الاصول

اما در مورد به اصطلاح بخ بخ شما دوستان!!!

خوب به قسمت مشخص شده با رنگ قرمز نگاه کنید و ببینید سندیت و صحت آن چگونه است؟؟؟

با سلام و عرض ادب
1) به جای اینکه صفحه نرم افزار را به نمایش بگذارید (که امری بی فایده است؛ واساسا لزومی به چنین کاری نیست از طرف دوستان) متن را بیاورید مستندا(همین مقدار کفایت می کند) منتهی نحوه استدلال علمی آنرا بیان دارید.
مثلا اگر حاکم روایتی را تصحیح می نماید(صحیح علی شرط الشیخین، علی شرط احدهما، صحیح، صحیح الاسناد) که هر کدام بار معنایی خاصی دارند، اگر ذهبی تصحیح او را مخدوش می نماید به واسطه چه قاعده رجالی ای است؟ این در مباحث مهم است که هیچگاه به آن ورود پیدا نمی شود.
حال از شما دوست عزیز می خواهم همین مطلبی را که گذاشتید تبیین نمائید:وقد ورد مثله من طريق ابن هارون العبدي عن أبي سعيد الخدري ولا يصح أيضا ، وإنما نزل ذلك يوم عرفة كما ثبت في الصحيحين عن عمر بن الخطاب وقد تقدم . وقد روي عن جماعة من الصحابة غير من ذكرنا في قوله عليه السلام " من كنت مولاه " والأسانيد إليهم ضعيفة .[1]

2) ذهبی در تاریخ الاسلام نیز مطلبی در خور تامل نقل می نماید:
وقال حماد بن سلمة، عن علي بن زيد، وأبي هارون، عن عدي بن ثابت، عن البراء قال: كنا مع رسول الله صلى الله عليه وسلم تحت شجرتين، ونودي في الناس: الصلاة جامعة، ودعا رسول الله صلى الله عليه وسلم علياً فأخذ بيده، وأقامه عن يمينه، فقال: ألست أولى بكل مؤمن من نفسه قالوا: بلى، فقال: فإن هذا مولى من أنا مولاه، اللهم وال من والاه وعاد من عاداه. فلقيه عمر بن الخطاب فقال: هنيئاً لك يا علي، أصبحت وأمسيت مولى كل مؤمن ومؤمنة. ورواه عبد الرزاق، عن معمر، عن علي بن زيد.[2]
موفق باشید.

[=Calibri][1].البدایة والنهایة،ج7،ص387، داراحیاء التراث العربی.

[=Calibri][2].تاریخ الاسلام، ج3، ص633،دارالکتاب العربی.

ملا علي القاري، نور الدين أبو الحسن علي بن سلطان محمد الهروي (متوفاي1014هـ)، مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78، تحقيق: جمال عيتاني، ناشر: دار الكتب العلمية - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1422هـ - 2001م.
این اسناد را جناب سید در بررسی اسناد آورده اند.خوب دقت کنید.نوشته شده
مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78درحالی که این کتاب 9 جز دارد!!
آخرین جز این کتاب

[كِتَابُ الْمَنَاقِبِ وَالْفَضَائِلِ] [بَابُ مَنَاقِبِ قُرَيْشٍ وَذِكْرِ الْقَبَائِلِ] است.

hagh;286757 نوشت:
ملا علي القاري، نور الدين أبو الحسن علي بن سلطان محمد الهروي (متوفاي1014هـ)، مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78، تحقيق: جمال عيتاني، ناشر: دار الكتب العلمية - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1422هـ - 2001م.
این اسناد را جناب سید در بررسی اسناد آورده اند.خوب دقت کنید.نوشته شده مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78درحالی که این کتاب 9 جز دارد!!

داداش بهشون سخت نگیر
نرم افزارشون میگه 11 جلد داره خوب...
احتمالا 2 جلد رو دوستان بزرگوار برای رفع شبهه اضافه کردند...

یک چیز عجیب دیگر این است که جناب سید نوشته اند که:مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78در حالی که آخرین جز این کتاب که جز 9 است نه یازده.از صفحه 3861شروع می شود حالا چطور ایشون از ص78 نوشته اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

[=arial black]اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
[=arial black]بسم الله الرحمن الرحیم

[=arial black]السلام علیک یا محمد مصطفی(ص)
[=arial black]السلام علیک یا امیر المومنین علی (ع)

[=Arial Black]مرد غدیر پیرو خط سقیفه نیست

[=Arial Black]با غصب منبر نبوی خلیفه نیست

[=Arial Black]خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ

[=Arial Black]فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ

hagh;286757 نوشت:
[=arial black]ملا علي القاري، نور الدين أبو الحسن علي بن سلطان محمد الهروي (متوفاي1014هـ)، مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78، تحقيق: جمال عيتاني، ناشر: دار الكتب العلمية - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1422هـ - 2001م.
این اسناد را جناب سید در بررسی اسناد آورده اند.خوب دقت کنید.نوشته شده
[=arial black]مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78[=arial black]درحالی که این کتاب 9 جز دارد!!
آخرین جز این کتاب

[كِتَابُ الْمَنَاقِبِ وَالْفَضَائِلِ] [بَابُ مَنَاقِبِ قُرَيْشٍ وَذِكْرِ الْقَبَائِلِ] است.

ohfreedom;286767 نوشت:
داداش بهشون سخت نگیر
نرم افزارشون میگه 11 جلد داره خوب...
احتمالا 2 جلد رو دوستان بزرگوار برای رفع شبهه اضافه کردند...

hagh;286775 نوشت:
یک چیز عجیب دیگر این است که جناب سید نوشته اند که:[=arial black]مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78در حالی که آخرین جز این کتاب که جز 9 است نه یازده.از صفحه 3861شروع می شود حالا چطور ایشون از ص78 نوشته اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

[=Arial Black]دوستان شیعه توجه داشته باشید

[=Arial Black]بعد از ارائه این همه [=Arial Black]منبع از جانب ما و حتی بررسی سندی که جای هیچ شکی رو باقی نگذاشته است که در پست 31 در صفحه چهارم همین تایپیک:

http://www.askdin.com/post286570-31.html

[=Arial Black]آقایان

[=Arial Black]صرفا به منبع زیر ایراد وارد کرده اند

[=Arial Black]اما چه ایرادی ؟

[=Arial Black]باز هم بهانه های قدیمی

[=Arial Black]پیدا نکرده اند

[=Arial Black]صفحات فرق دارد

[=Arial Black]تعداد مجلد ها فرق دارد

[=Arial Black]حالا خوب شد آدرس رو کامل نوشتیم:

نقل قول:

[=Arial Black]ملا علي القاري، نور الدين أبو الحسن علي بن سلطان محمد الهروي (متوفاي1014هـ)، مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78، تحقيق: جمال عيتاني، ناشر: دار الكتب العلمية - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1422هـ - 2001م.

[=Arial Black]ناشر کیه؟تو آدرس ارائه شده از سوی ما ناشر کیه؟

[=Arial Black]ناشر: دار الكتب العلمية - لبنان/ بيروت، الطبعة: الأولى، 1422هـ - 2001م.

[=Arial Black]تمام شناسنامه کتاب رو ذکر کردیم

[=Arial Black]بعد آقای haghبدون هیچ سندی می گن 9جلد دارد؟آیا همین چاپ ما رو مراجعه کردید؟

[=Arial Black]یا نه مثل این اقای ohfreedomرجوع کردید به چاپ دارالفکر؟!!!!(داخل عکس ارائه شده از سوی همین اقا دقت کنید نوشته دارالفکر)

[=Arial Black]چاپ ارائه شده ما دارالکتب العلمیه لبنان/بیروت هست نه دارالفکر

[=Arial Black]یه سوال از شما دارم

[=Arial Black]چند تا چاپ از صحیح بخاری موجود است؟

[=Arial Black]تا اونجا که من اطلاع دارم 18نوع چاپ مختلف از صحیح بخاری هست!!!!

[=Arial Black]کمی فکر کنید

[=Arial Black]اگر این ها براساس نرم افزار الجامع الکبیر یا مکتبه الشامله (غیر شیعی ) باشند چه توجهی دارید؟

[=Arial Black]باز هم می خواهید شیعه را متهم به تحریف کنید(مثل تایپیک های قبل).........که حتی این نرم افزار ها رو هم شیعه تغییر می دهد؟

[=Arial Black]شما اهل سنت تا کنون حدیث و روایتی راجع به تهمت زدن نشنیده اید؟!!!!!

sayedali;286788 نوشت:
بعد آقای haghبدون هیچ سندی می گن 9جلد دارد؟آیا همین چاپ ما رو مراجعه کردید؟

یا نه مثل این اقای ohfreedomرجوع کردید به چاپ دارالفکر؟!!!!(داخل عکس ارائه شده از سوی همین اقا دقت کنید نوشته دارالفکر)

برادر من...

یک کتاب توی 400 جای مختلف هم نشر بشه باز هم امکان نداره 9 جلدش بشه 12 تا و اگر شد بدونید که یک جای کار میلنگه....
در ضمن شما هم بارها گفتم، برید منابعتون رو اصلاح کنید...
تا یه چیز میشه میگید چاپ مختلفه...
بابا
یه کتاب وقتی 9 جلدی باشه باید همه جا 9 جلدی باشه
این همه حقایق رو پنهان نکنید...
مگر می شود من توی چاپ خونه ام اون رو 12 جلدی چاپ کنم و شما 9 جلدی؟؟؟

پس حقوق ناشر و نویسنده چی میشه؟؟؟

چاپها با هم فرق دارند درست.جز ها که با هم فرق ندارند.شما نوشتید جز 11 ص78.اصلا این کتاب 11 جز ندارد.جز یاز دهم رو از کجا آوردی!!!!!!!!!!!این کتاب 9 جز بیشتر ندارد.
بخش های جز اول عبارتند از:مقدمة المؤلف،حديث إنما الأعمال بالنيات،كتاب الإيمان،كتاب العلم،كتاب الطهارة.
بخش های جز دوم عبارتند از:كتاب الصلاة

بخش های جز سوم عبارتند از:كتاب الجنائز
بخش های جز چهارم عبارتند از:كتاب الزكاة،كتاب الصوم،كتاب فضائل القرآن،كتاب الدعوات،كتاب أسماء الله تعالى
بخش های جز پنجم عبارتند از:كتاب المناسك،كتاب البيوع،كتاب النكاح،
بخش های جز ششم عبارتند از:كتاب العتق،كتاب القصاص،كتاب الديات،كتاب الحدود،كتاب الإمارة والقضاء،كتاب الجهاد،كتاب الصيد والذبائح
بخش های جز هفتم:كتاب الأطعمة،كتاب اللباس،كتاب الطب والرقى،كتاب الرؤيا،كتاب الآداب
بخش های جز هشتم:كتاب الفتن،كتاب صفة القيامة والجنة والنار
بخش های جز نهم:كتاب الفضائل،كتاب المناقب والفضائل
من یقین دارم که شما اصلا این کتاب را ندیده اید.

برادران و خواهران گرامی سلام علیکم
بدستور اکید مدیریت محترم مبنی بر حذف پستهای توهین آمیز بنده با اجازه از مدیر محترم اجرائی انجمن حدیث مطالب توهین آمیز و خارج از موضوع را حذف و یا ویرایش خواهم کرد
التماس دعا

[=arial black]اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
[=arial black]بسم الله الرحمن الرحیم

[=arial black]السلام علیک یا محمد مصطفی(ص)
[=arial black]السلام علیک یا امیر المومنین علی (ع)

[=Arial Black]مرد غدیر پیرو خط سقیفه نیست

[=Arial Black]با غصب منبر نبوی خلیفه نیست

[=Arial Black]خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ

[=Arial Black]فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ

ohfreedom;286767 نوشت:
داداش بهشون سخت نگیر
نرم افزارشون میگه 11 جلد داره خوب...
احتمالا 2 جلد رو دوستان بزرگوار برای رفع شبهه اضافه کردند...

hagh;286794 نوشت:
قربون سوادت برم مهندس.چاپها با هم فرق دارند درست.جز ها که با هم فرق ندارند.شما نوشتید جز 11 ص78.اصلا این کتاب 11 جز ندارد.جز یاز دهم رو از کجا آوردی!!!!!!!!!!!این کتاب 9 جز بیشتر ندارد.
بخش های جز اول عبارتند از:مقدمة المؤلف،حديث إنما الأعمال بالنيات،كتاب الإيمان،كتاب العلم،كتاب الطهارة.
بخش های جز دوم عبارتند از:كتاب الصلاة

بخش های جز سوم عبارتند از:كتاب الجنائز
بخش های جز چهارم عبارتند از:كتاب الزكاة،كتاب الصوم،كتاب فضائل القرآن،كتاب الدعوات،كتاب أسماء الله تعالى
بخش های جز پنجم عبارتند از:كتاب المناسك،كتاب البيوع،كتاب النكاح،
بخش های جز ششم عبارتند از:كتاب العتق،كتاب القصاص،كتاب الديات،كتاب الحدود،كتاب الإمارة والقضاء،كتاب الجهاد،كتاب الصيد والذبائح
بخش های جز هفتم:كتاب الأطعمة،كتاب اللباس،كتاب الطب والرقى،كتاب الرؤيا،كتاب الآداب
بخش های جز هشتم:كتاب الفتن،كتاب صفة القيامة والجنة والنار
بخش های جز نهم:كتاب الفضائل،كتاب المناقب والفضائل
من یقین دارم که شما اصلا این کتاب را ندیده اید.

[=Arial Black]
[=Arial Black]این از ادرس ارائه شده توسط خود شما که پیدا نکرده بودید و تهمت زدید و ایمان خودتان را از بین بردید :
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]این هم سایر منبع: دقت شود که تصاویر زیر از سایت www.archive.orgگرفته شده است
[=Arial Black]
[=Arial Black]بر مبنای منبع ارائه شده از سوی این مرجع:
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]

[=Arial Black]این هم باب مناقب":امام علی (ع)"

[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]این هم صفحه ای که حدیث 6103 شروع می شود
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]این هم مقصود ما
[=Arial Black]


[=arial black]اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
[=arial black]بسم الله الرحمن الرحیم

[=arial black]السلام علیک یا محمد مصطفی(ص)
[=arial black]السلام علیک یا امیر المومنین علی (ع)

[=Arial Black]مرد غدیر پیرو خط سقیفه نیست

[=Arial Black]با غصب منبر نبوی خلیفه نیست

[=Arial Black]خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ

[=Arial Black]فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ

ohfreedom;286767 نوشت:
داداش بهشون سخت نگیر
نرم افزارشون میگه 11 جلد داره خوب...
احتمالا 2 جلد رو دوستان بزرگوار برای رفع شبهه اضافه کردند...

hagh;286775 نوشت:
یک چیز عجیب دیگر این است که جناب سید نوشته اند که:[=arial black]مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78در حالی که آخرین جز این کتاب که جز 9 است نه یازده.از صفحه 3861شروع می شود حالا چطور ایشون از ص78 نوشته اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
[=Times New Roman]

hagh;286794 نوشت:
چاپها با هم فرق دارند درست.جز ها که با هم فرق ندارند.شما نوشتید جز 11 ص78.اصلا این کتاب 11 جز ندارد.جز یاز دهم رو از کجا آوردی!!!!!!!!!!!این کتاب 9 جز بیشتر ندارد.
بخش های جز اول عبارتند از:مقدمة المؤلف،حديث إنما الأعمال بالنيات،كتاب الإيمان،كتاب العلم،كتاب الطهارة.
بخش های جز دوم عبارتند از:كتاب الصلاة

بخش های جز سوم عبارتند از:كتاب الجنائز
بخش های جز چهارم عبارتند از:كتاب الزكاة،كتاب الصوم،كتاب فضائل القرآن،كتاب الدعوات،كتاب أسماء الله تعالى
بخش های جز پنجم عبارتند از:كتاب المناسك،كتاب البيوع،كتاب النكاح،
بخش های جز ششم عبارتند از:كتاب العتق،كتاب القصاص،كتاب الديات،كتاب الحدود،كتاب الإمارة والقضاء،كتاب الجهاد،كتاب الصيد والذبائح
بخش های جز هفتم:كتاب الأطعمة،كتاب اللباس،كتاب الطب والرقى،كتاب الرؤيا،كتاب الآداب
بخش های جز هشتم:كتاب الفتن،كتاب صفة القيامة والجنة والنار
بخش های جز نهم:كتاب الفضائل،كتاب المناقب والفضائل
من یقین دارم که شما اصلا این کتاب را ندیده اید.

ohfreedom;286791 نوشت:
برادر من...

یک کتاب توی 400 جای مختلف هم نشر بشه باز هم امکان نداره 9 جلدش بشه 12 تا و اگر شد بدونید که یک جای کار میلنگه....
در ضمن شما هم بارها گفتم، برید منابعتون رو اصلاح کنید...
تا یه چیز میشه میگید چاپ مختلفه...
بابا
یه کتاب وقتی 9 جلدی باشه باید همه جا 9 جلدی باشه
این همه حقایق رو پنهان نکنید...
مگر می شود من توی چاپ خونه ام اون رو 12 جلدی چاپ کنم و شما 9 جلدی؟؟؟

پس حقوق ناشر و نویسنده چی میشه؟؟؟

[=Arial Black]ببين عزیز جان این نرم افزار مکتبه شامله است
[=Arial Black]
[=Arial Black]
[=Arial Black]همین الان اگر این نرم افزار رو دارید
[=Arial Black]
[=Arial Black]از سایت خود نرم افزار کتاب رو دانلود کنید تا هیچ شبه ای نباشد
[=Arial Black]
http://shamela.ws/index.php/book/8176

[=Arial Black]این که دیگه نرم افزار شیعه نیست
[=Arial Black]
[=Arial Black]نرم افزار سنی هاست:
[=Arial Black]
[=Arial Black]

[=Arial Black]حدیث 6103
[=Arial Black]

[=Arial Black]این هم مقصود و عبارت ما که در صفحه بعدی همین تصویر بالا آمده است:
[=Arial Black]

[=arial black]اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
[=arial black]بسم الله الرحمن الرحیم

[=arial black]السلام علیک یا محمد مصطفی(ص)
[=arial black]السلام علیک یا امیر المومنین علی (ع)

[=Arial Black]مرد غدیر پیرو خط سقیفه نیست

[=Arial Black]با غصب منبر نبوی خلیفه نیست

[=Arial Black]خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ

[=Arial Black]فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ

ohfreedom;286767 نوشت:
داداش بهشون سخت نگیر
نرم افزارشون میگه 11 جلد داره خوب...
احتمالا 2 جلد رو دوستان بزرگوار برای رفع شبهه اضافه کردند...

hagh;286775 نوشت:
یک چیز عجیب دیگر این است که جناب سید نوشته اند که:[=arial black]مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح، ج 11، ص 78در حالی که آخرین جز این کتاب که جز 9 است نه یازده.از صفحه 3861شروع می شود حالا چطور ایشون از ص78 نوشته اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

hagh;286794 نوشت:
چاپها با هم فرق دارند درست.جز ها که با هم فرق ندارند.شما نوشتید جز 11 ص78.اصلا این کتاب 11 جز ندارد.جز یاز دهم رو از کجا آوردی!!!!!!!!!!!این کتاب 9 جز بیشتر ندارد.
بخش های جز اول عبارتند از:مقدمة المؤلف،حديث إنما الأعمال بالنيات،كتاب الإيمان،كتاب العلم،كتاب الطهارة.
بخش های جز دوم عبارتند از:كتاب الصلاة

بخش های جز سوم عبارتند از:كتاب الجنائز
بخش های جز چهارم عبارتند از:كتاب الزكاة،كتاب الصوم،كتاب فضائل القرآن،كتاب الدعوات،كتاب أسماء الله تعالى
بخش های جز پنجم عبارتند از:كتاب المناسك،كتاب البيوع،كتاب النكاح،
بخش های جز ششم عبارتند از:كتاب العتق،كتاب القصاص،كتاب الديات،كتاب الحدود،كتاب الإمارة والقضاء،كتاب الجهاد،كتاب الصيد والذبائح
بخش های جز هفتم:كتاب الأطعمة،كتاب اللباس،كتاب الطب والرقى،كتاب الرؤيا،كتاب الآداب
بخش های جز هشتم:كتاب الفتن،كتاب صفة القيامة والجنة والنار
بخش های جز نهم:كتاب الفضائل،كتاب المناقب والفضائل
من یقین دارم که شما اصلا این کتاب را ندیده اید.

ohfreedom;286791 نوشت:
برادر من...

یک کتاب توی 400 جای مختلف هم نشر بشه باز هم امکان نداره 9 جلدش بشه 12 تا و اگر شد بدونید که یک جای کار میلنگه....
در ضمن شما هم بارها گفتم، برید منابعتون رو اصلاح کنید...
تا یه چیز میشه میگید چاپ مختلفه...
بابا
یه کتاب وقتی 9 جلدی باشه باید همه جا 9 جلدی باشه
این همه حقایق رو پنهان نکنید...
مگر می شود من توی چاپ خونه ام اون رو 12 جلدی چاپ کنم و شما 9 جلدی؟؟؟

پس حقوق ناشر و نویسنده چی میشه؟؟؟

[=Arial Black]جهت رد هرگونه ایراد احتمالی از جانب کسانی که حق را نمی پذیرند تصاویری از سایت خود نرم افزار مکتبه شامله می زارم

[=Arial Black]ممکنه خیلی از دوستان از این نرم افزار سنی ها استفاده نکنند

[=Arial Black]به این آدرس بروید:

http://shamela.ws/index.php/book/8176

[=Arial Black]توجه از مروگر فایر فاکس یا گوگل کروم استفاده نمایید

[=Arial Black]با رفتن به این سایت این صفحه ظاهر می شود:


[=Arial Black]خوب همون طوری که در تصویر فوق می بینید

[=Arial Black]-در محل آدرس همین ادرس ماست
[=Arial Black]-مشخصات کتاب موجود است
[=Arial Black]-مشخصات سایت نرم افزار هم موجود است
[=Arial Black]-اگر این نرم افزار رو دارید می توانید از گزینه مشخص شده سمت راست دانلود کنید و در نرم افزار خودتون استفاده کنید
[=Arial Black]-اگر می خواهید بصورت آنلاین وارد شوید از گزینه سمت چپ طبق تصویر استفاده کنید
[=Arial Black]توجه :مروگر شما فایر فاکس یا گوگل کروم باشد

[=Arial Black]خوب طبق تصویر بالا که از سایت خود سنی ها گرفته شده است ،مشخصات هم واضح است جمله ما پیدا شد
[=Arial Black]صفحه 3944 از جلد نهم

[=Arial Black]حالا معلوم می شود چه کسی دینش ارزش بیشتری دارد

[=Arial Black]چه کسی حقانیت بیشتری دارد

[=Arial Black]چه کسی به طرف مقابل بهتان می زند
[=Arial Black]تهمت می زند
[=Arial Black]ودر مذهبش نیست که نباید تهمت بزند !!!!!

[=Arial Black]معلوم می شود که چه کسی قابل هدایت نیست
[=Arial Black]

جناب سید خوب شد که خودتان فهمیدید که این کتاب 9 جز دارد نه یازده جز.
اینکه حضرت عمر به حضرت علی تبریک گفت دلیلی بر جانشینی حضرت علی نمی شود.زیرا خود حضرت علی بر جانشینی خود تاکید نکرده و نگفته من جانشین پیامبرم.
((لله بلا، فلان فقد قوم الأمد وداوي العمد خلف الفتنة، وأقام السنة ذهب نقي الثوب، قليل العيب، أصاب خيرها وسبق شرها، أدى إلى الله طاعته وأتقاها بحقه، رجل وتركهم في طرق متشعبة لايهتدي فيها الضال ولا يستيقن المهتدي)).
نهج البلاغه ج2 ص222.
«از بلاي در گذشت عمر به خدا پناه ميبريم. او غايت و منتهاي همه چيز را قوام بخشيد، و درد ها را مداوا كرد، فتنه ها را پشت سر نهاد و سنت رسول خدا را بر پا داشت، از اين جهان پاكدامن و كم عيب رفت، خير فتنه ها را اصابت نمود، و از شر آن گذشت، او راه اطاعت و تقواي خداوند را در پيش گرفت. رفت و همه را در راههايي پر پيچ و خم تنها گذاشت، كه در آن گمراه هدايت نميشود، و هدايت يافته را بر هدايتش يقيني نتوان بود).
لطفا با گفتن اينکه منظورش عمر نبوده است خود را مضحکه نکنيد.
و هنگاميكه خليفه ابوبكر در رابطه با خروج خودش، و رفتن به جنگ با روميان از او نظر ميخواهد، امام علي اينگونه جواب ميدهد:. ((إنك إن تسير إلى هذا العدو بنفسك فتلقهم بشخصك فتنكب، لا تكن للمسلمين كانفه دون أقصى بلادهم وليس بعدك مرجع يرجعون إليه، فابعث إليهم رجلا مجرباً، واخفر معه اهل البلاء والنصيحه فان اظهر الله فذاك ما تحب، وإن تكن الأخرى كنت رداء للناس ومثابة للمسلمين
«اگر خودت سوي دشمن بروي و با آنان در آويزي، و تو را كنار گذارند در آن سرزمين دور براي مسلمانان پس از تو پشتوانه اي نخواهد بود، و پس از تو در اينجا نيز كسي نيست كه بسوي او باز گردد، پس مردي مجرب را به جنگ آنان بفرست، و اهل بلاء و نصيحت را او همراه كن. اگر پيروز گشتند، همان چيزي است كه تو دوست داري و اگر شكست خوردند، بعنوان پوششي براي مردم، و محور تجمع مسلمانان باقي بمان))نهج البلاغه ج3 ص28.

پس احتمال اینکه سیدنا علی طاغوت و غاصب رو حمایت کنه وجود نداره اما طبق نامه ی نهج البلاغه که می فرماید (و اگر وزير شما باشم، بهتر از اين است كه امير شما باشم نهج البلاغه ج1 ص 182.) ثابت میشود که سیدنا علی خلافت خلفای قبل از خود را نه تنها تایید می کند بلکه برای مثال از فوت خلیفه ی دوم و مشکلاتی که بعد از ایشان به وجود می اید به خداوند پناه بر است.
امام علي آن عصر درخشان و اصحاب رسول خدا را چنين توصيف ميكند: «اصحاب محمد -صلى الله عليه وآله وسلم- را ديدم و يكي از شما را نميبينم كه مانند ايشان باشند آنان صبح ژوليده سر و غبار آلود بودند و شب را بيدار، به سجده و قيام ميگذراندند، گاهي پيشاني و گاهي رخسار بروي خاك ميگذاردند، و از ياد بازگشت و معاد‌‌ (مضطرب و نگران) همراه پاره آتش مي ايستند. پيشانيهايش بر اثر سجده هاي طويل همانند زانوهاي بز پينه بسته بود. هرگاه ذكر خداوند به ميان آمد، از چشمهايشان اشك ميريخت تا اينكه گريبانشان تر ميگشت. و از ترس عذاب و كيفر و اميد و پاداش و ثواب ميلرزيدند، همانگونه كه درخت در هنگام وزيدن باد تند ميلرزد».
نهج البلاغه ج1، ص 19 سیدنا علی به عنوان وزیر سیدنا ابوبکر بوده است ایا همکاری با طاغوت جایز است؟ خداوند می فرماید
‏ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاء مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَتُرِيدُونَ أَن تَجْعَلُواْ لِلّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَاناً مُّبِيناً ‏
‏ اي كساني كه ايمان آورده‌ايد ! كافران را به جاي مؤمنان به دوستي نگيريد . مگر مي‌خواهيد حجّت و برهان آشكاري عليه خود به دست خدا دهيد ( بر اين كه شما هم جزو منافقانيد ؟ ) . ‏144 نساء
و هنگامی که سیدنا عمر میخواست به جنگ با فارسیان زرتشتی برود سیدنا علی به عنوان وزیر چنین می فرماید:

((والعرب اليوم وإن كانوا قليلاً فهم كثيرون بالإسلام وعزيزون بالإجتماع، فكن قطبا واستدر الرحى بالعرب واصلهم دونك نار الحرب. . . إن الأعاجم إن ينظروا غدا يقولون. . هذا أصل العرب. . . فاذا قطعمتموه استرحتم، فيكون ذلك أشد لكلبهم عليك وطمعهم فيك. . . . وأما ما ذكرت من عددهم فإنا لم نكن نقاتل فيما مضى بالكثرة وإنما كنا نقاتل بالنصر والمعونة. نهج البلاغه ج2 ص30
((قوم عرب امروزه اگرچه قليلند، اما كثرت، عزت، و اجتماع آنان به اسلام است. پس همچون قطبي باش كه عرب بر گرد تو جمع كردند، و آنها را به جنگ بفرست و خود با آنها نرو، چون در غير اين صورت فارسيان فردا به لشكر تو نگريسته و ميگويند: اين همان ريشه عرب است، اگر او را از جاي بركنيد راحت خواهيد شد. پس همه همّ و كوشش خود را به كشتن تو ميگذارند. اما آنچه كه درباره كثرت دشمنان گفتي، ما تا كنون با كثرت خود نجنگيده ايم، بلكه با نصر و ياري خداوند به قتال مي پرداخته ايم))
و در مورد سیدنا عثمان این چنین زیبا می فرماید:
والله ما ادری ما اقول لک مااعرف شيئاً تجهله ولاادلَّکُ علی امرٍ لا تعرفهُ انُّک لتعلم ما نعلم سبقناک اِلَی شَیءٍ فنخبرک عنه ولا خلونا بِشَیءٍ فنبلغکَهُ وقد رُأيتَ کما رأينا وسمعتَ کما سمعنا وصحبت رسول الله صلی الله علیه وسلم کما صحبنا وما ابن ابی قحافهولا ابن الخطاب باَولی بعمل الحق منک وانت اقرب الی رسول الله صلی الله علیه وسلم وقد نلت من صهره ما لم ينالا ( نهج البلاغه خطبه 163)
«بخدا نمی دانم به تو چه بگويم،چيزی رانم دانم که تو بر آن واقف نباشی وتو را به امری که ندانی نخوانم. يقيناآنچه را ما می دانيم، می دانی وما در هيچ چيز از تو پيشی نگرفته ايم که از آن آگاهت نسازيم وچيزی درخفا به ما نرسيده که تو را ازآن با خبرنماييم ديدی آن گونه که ماديديم وشنيدی آنگونه که ما شنيديم با پيامبرصلی الله علیه وسلم هم صحبت شدی، آنگونه که ما با وی مصاحبت نموديم.نه پسر ابو قحافه(ابوبکررضی الله عنه ) ونه پسر خطاب(عمررضی الله عنه ) هيچکدام در عمل به حق وکار نيک مقـدم بـر تو نبودند و تو از نـظر خانوادگی با پيامبرصلی الله علیه وسلم نزديکتری وبا شرف دامادی او به جائی رسيدی که آنان نرسيده اند.»

سیدنا علی خود معتقد به ولایتی که شیعه ها دارند نبوده است و هیچ جا اشاره ی به ان نکرده است انجا که می فرماید:
ولعمري لو كانت الأمامه لاتنعقد حتي يحظرها عامه الناس فما الي ذلك سبيل. ولكن أهلها يحكمون علي من غاب عنها، ثم ليس للشاهد أن يرجع ولا للغائب ان يختار.
حقيقتاً اگر امامت و خلافت تا زمان حضور همه مردم منعقد نمي شود، مسئله بسيار مشكل بود چون هرگز نمي توان همه ي مردم را جمع نمود. اما آنان كه در اجتماع حاضرند به نيابت از غائبان حكم مي دهند. و پس از آن حاضر نمي تواند از حكم خود برگشته و غائب را نيز هيچ حق انتخاب و اعتراضي نباشد)).
نهج البلاغه ج2 ص86.

(إنه بايعني القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه، فلم يكن للشاهد أن يختار ولا للغائب أن يرد وإنما الشورى للمهاجرين والانصار، فان اجتمعوا على رجل وسموه إماماً كان ذلك لله رضى، فإن خرج من أمرهم خارج بطعن أو بدعة ردوه إلى ما خرج منه، فإن أبى قاتلوه على اتّباعه غير سبيل المومنين )
همان قومي با من بيعت كرده اند كه با ابابكر، عمر و عثمان بيعت كرده بودند. پس شاهد را حق اختياري نبود، و غايب را نيز هيچ حقي نباشد كه اين انتخاب را مردود شمارد
اين شورا براي مهاجرين و انصار است، اگر آنان كسي را انتخاب نموده، و او را امام خواندند، پس خداوند از اين امر راضي است و اگر آن شخص با طعن و يا بدعتي از امر آنان خارج شد، او را به راه باز مي گردانند . و اگر از اطاعت اجتناب نمود، با او جهت پاي گذاشتن در راهي بجز راه مومنين به مقاتله ميپردازند
نهج البلاغه ج3 ص7،

سیدنا علی جانشینی و خلافت رو در اختیار مهاجرین و انصار میداند که اگر بر شخصی اجتماع نمودند کسی نمی تواند اختلاف کند.
سیدنا علی می فرماید شما را ترك ميكنم، همانگونه كه رسول خدا -صلى الله عليه وآله وسلم- شما را ترك گفت»
نهج البلاغه ج1، ص 19.

به خدا سوگند كه به خلافت رغبتي، و به ولايت احتياجي نداشتم اما شما مرا به آن خوانديد، و آن را بر من تحميل نموديد، پس هنگاميكه خلافت به من واگذار شد. به كتاب خدا و احكام و اوامر آن نگريسته، آنرا اتباع نمودم، و سنت نبي -صلى الله عليه وآله وسلم- را پيش روي قرار داده و به آن اقتدا كردم
نهج البلاغه ج2 ص 184.

فاقبلتم الي اقبال العود المطافيل علي اولادها تقواون البيعه البيعه فبضت بدي فبسطتموها و ناز عتكم يدي فحاذيتموها.
روي آوريد به من همانند روي آوردن نوزائيده ها به فرزندانشان و مي گفتيد بيعت، بيعت. دست خود را بهم نهادم شما باز كرديد، و آنرا عقب بردم، شما بسوي خود كشيديد . نهج البلاغه ج2 ص20

چطور علي براي ولايتي كه خدا بر او واجب كرده اينطور روي گرداني ميكند؟
خداوند العیاذ بالله ندانست پیامبر ندانست 120 هزار صحابی متوجه نشد خود علی متوجه نشد ناگهان یهودیهای در حکم دایه ی مهربان تر از مادر متوجه شدند که علی ولی است جانشین است حقش خورده شده است!!!

[=Microsoft Sans Serif]بسم الله
يا علي ع
سلام
ohfreedom
سلام
[=Microsoft Sans Serif]hagh
دو دوست عزيز اگر به ما نميگيد توهين كرديد و توهين هم نميكنيد و بحث دوستانه باشد من هم شركت خواهم كرد چون ما برادر.دوست .اسلامي هستيم قبل از ه
[=Microsoft Sans Serif]ر[=Microsoft Sans Serif] چيز اگر اول بحث دوست ميمانيد اخر بحث هم دوست ميمانيد ما هم شركت ميكنم
دوست عزيز رحيق مختوم اين پيام را پاك نكن تا دوستان بخوانند بعد خواستيد پاك كنيد
دوستان اگر دوستي را قبول داريد برادري اسلامي را قبول داريد زير همين متن نقل قول كنيد كه مشكلي نيست و قبوله يا به خودم بگيد.
دوست ندارم با توهين و...... دشمنان اسلام خوشحال بشن
موفق باشيد يا حق و يا علي ع

[=Microsoft Sans Serif]اين را به اين علت نوشتم چون چندين تاپيك تا حالا قفل شده نميخواهم تاپيك ها قفل بشن و بحث نيمه تمام بماند(منظورم به هيچ كس نيست )
[=Microsoft Sans Serif](و همچنين دوستان شيعه خودم با همه هستم)

hagh;286995 نوشت:
نهج البلاغه ج2 ص222. «از بلاي در گذشت عمر به خدا پناه ميبريم. او غايت و منتهاي همه چيز را قوام بخشيد، و درد ها را مداوا كرد، فتنه ها را پشت سر نهاد و سنت رسول خدا را بر پا داشت، از اين جهان پاكدامن و كم عيب رفت، خير فتنه ها را اصابت نمود، و از شر آن گذشت، او راه اطاعت و تقواي خداوند را در پيش گرفت. رفت و همه را در راههايي پر پيچ و خم تنها گذاشت، كه در آن گمراه هدايت نميشود، و هدايت يافته را بر هدايتش يقيني نتوان بود).

سلام
ما جلد دومی از نهج البلاغه سید رضی سراغ نداریم آدرس بدهید و منبع را ذکر کنید
hagh;286995 نوشت:
زیرا خود حضرت علی بر جانشینی خود تاکید نکرده و نگفته من جانشین پیامبرم.

عجب !!!
حتما بر اساس ذهنیت شما !!!
hagh;286995 نوشت:
و هنگاميكه خليفه ابوبكر در رابطه با خروج خودش، و رفتن به جنگ با روميان از او نظر ميخواهد، امام علي اينگونه جواب ميدهد:. ((إنك إن تسير إلى هذا العدو بنفسك فتلقهم بشخصك فتنكب، لا تكن للمسلمين كانفه دون أقصى بلادهم وليس بعدك مرجع يرجعون إليه، فابعث إليهم رجلا مجرباً، واخفر معه اهل البلاء والنصيحه فان اظهر الله فذاك ما تحب، وإن تكن الأخرى كنت رداء للناس ومثابة للمسلمين «اگر خودت سوي دشمن بروي و با آنان در آويزي، و تو را كنار گذارند در آن سرزمين دور براي مسلمانان پس از تو پشتوانه اي نخواهد بود، و پس از تو در اينجا نيز كسي نيست كه بسوي او باز گردد، پس مردي مجرب را به جنگ آنان بفرست، و اهل بلاء و نصيحت را او همراه كن. اگر پيروز گشتند، همان چيزي است كه تو دوست داري و اگر شكست خوردند، بعنوان پوششي براي مردم، و محور تجمع مسلمانان باقي بمان))نهج البلاغه ج3 ص28. پس احتمال اینکه سیدنا علی طاغوت و غاصب رو حمایت کنه وجود نداره

علی ع بعنوان مشاور و پدر امت ، کسی را که به حسب ظاهر خلیفه مسلمین است به آنچه که مصلحت او و امت است هدایت می کند این چه ربطی به پذیرش حقانیت خلافت ابوبکر دارد ؟
hagh;286995 نوشت:
اما طبق نامه ی نهج البلاغه که می فرماید (و اگر وزير شما باشم، بهتر از اين است كه امير شما باشم نهج البلاغه ج1 ص 182.) ثابت میشود که سیدنا علی خلافت خلفای قبل از خود را نه تنها تایید می کند بلکه برای مثال از فوت خلیفه ی دوم و مشکلاتی که بعد از ایشان به وجود می اید به خداوند پناه بر است.

دلیل این کلام علی ع روشن است و آن اینستکه امت ظرفیت حکومت عدالت مدار علی ع را نداشته چیزی که بعدها و با وقایع حکومت و شهادتش به روشنی بر همگان ثابت گشت .
علی ع می دانست که این کاروان منحرف را نمی توان بازگرداند لذا از قافله سالاری عذر خواست این کلام هیچ دلالتی بر حقانیت خلفای قبل او ندارد و اما فتنه های بعد عمر هم از عملکرد عثمان و نتایج آن روشن می گردد که علی ع معلم به علم الهی و نبوی بود و از حوادث آینده خبر داشت همچنانکه در نهج بر داشتن این علم تاکید می کند .
hagh;286995 نوشت:
نهج البلاغه ج1، ص 19 سیدنا علی به عنوان وزیر سیدنا ابوبکر بوده است ایا همکاری با طاغوت جایز است؟

علی ع چنین عنوانی نداشته بلکه حضرات هروقت ( و بسیار) کارشان گیر می کرد به حلال مشکلات یعنی علی عالی اعلا پناه می بردند و از او یاری می خواستند و علی ع آنها را در سر و سامان دادن به امور امت و گشودن گره ها کمک می کرد اگر شما فقط یک مورد بیاوری که علی ع آنها را در جنایتی یاری کرده ما از علی ع دست می کشیم .
hagh;286995 نوشت:
((قوم عرب امروزه اگرچه قليلند، اما كثرت، عزت، و اجتماع آنان به اسلام است. پس همچون قطبي باش كه عرب بر گرد تو جمع كردند، و آنها را به جنگ بفرست و خود با آنها نرو، چون در غير اين صورت فارسيان فردا به لشكر تو نگريسته و ميگويند: اين همان ريشه عرب است، اگر او را از جاي بركنيد راحت خواهيد شد. پس همه همّ و كوشش خود را به كشتن تو ميگذارند. اما آنچه كه درباره كثرت دشمنان گفتي، ما تا كنون با كثرت خود نجنگيده ايم، بلكه با نصر و ياري خداوند به قتال مي پرداخته ايم))

جوابش مکرر داده شد
hagh;286995 نوشت:
«بخدا نمی دانم به تو چه بگويم،چيزی رانم دانم که تو بر آن واقف نباشی وتو را به امری که ندانی نخوانم. يقيناآنچه را ما می دانيم، می دانی وما در هيچ چيز از تو پيشی نگرفته ايم که از آن آگاهت نسازيم وچيزی درخفا به ما نرسيده که تو را ازآن با خبرنماييم ديدی آن گونه که ماديديم وشنيدی آنگونه که ما شنيديم با پيامبرصلی الله علیه وسلم هم صحبت شدی، آنگونه که ما با وی مصاحبت نموديم.نه پسر ابو قحافه(ابوبکررضی الله عنه ) ونه پسر خطاب(عمررضی الله عنه ) هيچکدام در عمل به حق وکار نيک مقـدم بـر تو نبودند و تو از نـظر خانوادگی با پيامبرصلی الله علیه وسلم نزديکتری وبا شرف دامادی او به جائی رسيدی که آنان نرسيده اند.»

به احتمال زیاد مورد خاصی بوده که حضرت در آگاهی بدان با سایر صحابه یکسان بوده و نمی توان از آن چنین برداشت کرد که عثمان با علی ع در علم و آگاهی به امور دینی یکسان بوده است چه اینکه همه علی ع را اعلم امت و صحابه می دانند و آثار باقی مانده نیز همین را اثبات می کند در حالیکه از سایرین چنین آثاری صادر نشده است چه اینکه علی برادر نبی و مخزن اسرار او بوده .
در آیه نجوا نیز قدر و مقدار دانشدوستی ع و رابطه علمی نبی با علی ع تا حدی روشن می گردد .
والله الموفق

hagh;286996 نوشت:
سیدنا علی خود معتقد به ولایتی که شیعه ها دارند نبوده است و هیچ جا اشاره ی به ان نکرده است انجا که می فرماید: ولعمري لو كانت الأمامه لاتنعقد حتي يحظرها عامه الناس فما الي ذلك سبيل. ولكن أهلها يحكمون علي من غاب عنها، ثم ليس للشاهد أن يرجع ولا للغائب ان يختار.

سلام
در جمله امام علی ع تعبیر لا تنعقد است همان چیزی که امروز ما از آن به عنوان مقبولیت در قبال مشروعیت سخن می گوییم . خوب روشن است که امامت وقتی منعقد می شود که علاوه بر مشروعیت الهی ،مقبولیت عام هم داشته باشد لذا استدلال شما بر ولایت و امامت به نحوی غیر از عقیده شیعه صحیح نیست
hagh;286996 نوشت:
إنه بايعني القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه، فلم يكن للشاهد أن يختار ولا للغائب أن يرد وإنما الشورى للمهاجرين والانصار، فان اجتمعوا على رجل وسموه إماماً كان ذلك لله رضى

این جملات در پاسخ به معاویه بوده است چه اینکه معاویه خلفای قبل را قبول داشت اما علی ع را خیر در حالیکه خلافت علی ع بر مبناهای خود معاویه برای پذیرش خلافت قبلیها بود و همانطور که علمای شیعه بارها گفته اند این سخن حضر ت امیر الزام خصم به چیزی است که مورد قبول خود اوست . حتی این کلام برای رد کسانی از اهل سنت که مخالف ایشان هستند قابل استناد است چه اینکه به لحاظ مبانی مورد ادعای اهل سنت علی ع قطعا خلیفه مشروع است
hagh;286996 نوشت:
سیدنا علی جانشینی و خلافت رو در اختیار مهاجرین و انصار میداند که اگر بر شخصی اجتماع نمودند کسی نمی تواند اختلاف کند.

این بر مبانی مورد قبول خصم و همچنین عامه ای بود که به حسب خودشان خلیفه را مردم می توانند تعیین کنند
hagh;286996 نوشت:
به خدا سوگند كه به خلافت رغبتي، و به ولايت احتياجي نداشتم اما شما مرا به آن خوانديد، و آن را بر من تحميل نموديد، پس هنگاميكه خلافت به من واگذار شد. به كتاب خدا و احكام و اوامر آن نگريسته،

علی ع بلکه دانایان می دانند ، عرب پس از اسلام بدون انسلاخ از اندیشه های جاهلی خود حکومت را همچنان امری دنیوی و از اسباب عزت و افتخار موهوم خود می دانستند لذا علی ع با اشاره به این بعد از اندیشه عوام خود را از رغبت به آن مبری معرفی فرموده است
hagh;286996 نوشت:
چطور علي براي ولايتي كه خدا بر او واجب كرده اينطور روي گرداني ميكند؟

همانطور که حضرت خود فرمودند انعقاد امامت به قبول امت است و وقتی امت از قبول امامت علی روی گردان شدند و به دیگران روی آوردند تکلیفی بر او نبوده است و اظهار عدم تمایل به خلافت بعد از روی آوری مردم به حضرت نیز ناشی از نگاه دنیا مدارانه عوام به ابعاد مادی و ظاهری خلافت است که بسیاری برایش جنایتها کردند . فاطمه شاهد است .
اتفاقا طرق متعدد و راویان بسیار جریان غدیر نشان از اطلاع و آگاهی بسیاری بوده و است اما دنیا فریبنده تر از مار خوش خط و خال است . این را خواهی آموخت .
والله الموفق

خلفا در نهج البلاغه

در نهج البلاغه ظاهرا از خليفه ى اول و دوم تنها در خطبه ى شقشقيه به طور خاص ياد و انتقاد شده است و در جاهاى ديگر يا به صورت كلى است و يا جنبه ى كنائى دارد. از جمله در نامه معروف خود به ''عثمان بن حنيف'' اشاره به مساله ى فدك كرده، مى فرمايد:


''بلى! كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله ما اصنع بفدك و غير فدك...'' [ نهج البلاغه، قسمت نامه ها، نامه ى شماره ى/ 45. ]
"آرى، از ميان آنچه آسمان سايه افكنده تنها ''فدك'' در اختيار ما بود كه آن هم گروهى بر آن بخل و حسادت ورزيدند و گروه ديگر آن را سخاوتمندانه رها كردند "و از دست ما خارج گرديد" و بهترين حاكم خداست، مرا با ''فدك'' و غير فدك چه كار؟ در حالى كه جايگاه فرداى هر كس قبر اوست...".
اين سخن به خوبى نشان مى دهد كه در عصر پيامبر ''فدك'' در اختيار اميرمومنان على عليه السلام و فاطمه "س" بود ولى بعدا گروهى از بخيلان حاكم، چشم به آن دوخته و على عليه السلام و فاطمه "س" به ناچار از آن چشم پوشيدند و مسلما اين چشم پوشى با رضايت خاطر صورت نگرفت زيرا در آن صورت خدا را به داورى طلبيدن و ''نعم الحكم الله'' گفتن معنى ندارد. در اينجا بد نيست به جريانى كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده توجه كنيم وى مى نويسد:
از ''على بن فارقى'' مدرس مدرسه غربى بغداد پرسيدم: آيا فاطمه در ادعايش صادق بود؟ پاسخ داد: بله. پرسيدم، پس چرا ابوبكر فدك را به او واگذار نكرد، با اين كه مى دانست فاطمه راستگو است؟ استاد تبسم كرد، سپس جمله لطيف و زيبا و طنز گونه اى گفت با اينكه چندان اهل شوخى و مزاح نبود، گفت: اگر روز اول به مجرد ادعاى فاطمه فدك را باز مى گرداند، فردا فاطمه ادعاى خلافت همسرش را مطرح مى ساخت و مى بايست ابوبكر از مقام خلافت كناره گيرى كند و در اين مورد عذر زمامدار خلافت پذيرفته نبود، چرا كه با عمل نخستش اقرار به صداقت و راستگوئى دختر پيامبر كرده بود و بايد پس از آن بدون نياز به بينه و شهود، هر گونه ادعائى مى كرد قبول نمايد.
ابن ابى الحديد مى افزايد: اين سخن صحيح و درست است گرچه استاد آن را به صورت شوخى بيان نمود. [ شرح نهج البلاغه، ج 16 ص 284. ]
و در يكى از نامه هايى كه براى اهل مصر فرستاده يادآور شده كه:
''... فلما مضى عليه السلام تنازع المسلمون الامر من بعده. فوالله ما كان يلقى فى روعى و لا يخطر ببالى، ان العرب تزعج هذا الامر من بعده- ص- عن اهل بيته و لا انهم منحوه عنى من بعده فما راعنى الا انثيال الناس على فلان يبايعونه فامسكت يدى، حتى رايت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام، يدعون الى محق دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما او هدما، تكون المصيبه به على اعظم من فوت و لا يتكم التى انما هى متاع ايام قلائل...'' [ نهج البلاغه، قسمت نامه ها، نامه شماره ى 62. ]
"... چون او- كه درود خدا بر او باد- از جهان رخت بر بست، مسلمانان درباره ى امارت و خلافت بعد از او به منازعه برخاستند. به خدا سوگند هرگز فكر نمى كردم و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند "و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى كردم" آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم به اطراف فلان بود كه با او بيعت كنند، دست بر روى دست گذاردم تا اينكه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند، دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نابود سازند "در اينجا بود" كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگتر بود چرا كه اين بهره ى دوران كوتاه زندگى دنياست، كه زايل و تمام مى شود....
و همچنين در نامه اى كه در پاسخ معاويه نوشته و مرحوم سيد رضى آن را از نامه هاى بسيار جالب امام شمرده است، در قسمتى از آن مى نويسد:
''... و قلت انى كنت اقادكما يقاد الجمل المخشوش حتى ابايع و لعمر الله لقد اردت ان تذم فمدحت و ان تفضح فافتضحت. و ما على المسلم من غضاضه فى ان يكون مظلوما مالم يكن شاكا فى دينه و لا مرتابا بيقينه و هذه حجتى الى غيرك قصدها و لكنى اطلقت لك منها بقدر ما سنح لى ذكرها...'' [ نهج البلاغه، نامه شماره ى 28. ]
"... گفتى مرا مانند شتر مهار كرده مى كشيدند تا بيعت كنم، قسم به خدا خواستى مذمت كنى مدح كردى و رسوا كنى تو خود رسوا گشتى، زيرا هرگز بر يك مسلمان عيب و عار نيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در دين خدا در شك و ريب نباشد و اين حجت من است كه به سوى غير تو متوجه است "يعنى ابوبكر و عمر" لكن به قدرى كه به خاطرم گذشت ترا آگاه ساختم".
معاويه در نامه ى خود عدم رضايت على عليه السلام را به خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و كراهت شديد او را از بيعت با آنان به عنوان ملامت اظهار مى نمايد ولى آن حضرت همين معنى را تقرير مى نمايد و آن را سند مظلوميت خويش مى شمارد.
در نهج البلاغه ضمن خطبه اى جمله هايى آمده است مبنى بر ستايش از شخصى كه به كنايه تحت عنوان ''لله بلاء فلان'' از او ياد شده است.
''لله بلاء فلان، فلقد قوم الاود و داوى العمد و اقام السنه و خلف الفتنه ذهب نقى الثوب، قليل العيب، اصاب خيرها و سبق شرها. ادى الى الله طاعته و اتقاه بحقه...'' [ نهج البلاغه، خطبه ى شماره ى 226- به ترتيب ابن ابى الحديد، 223. ]
"خداوند به او خير دهد! كه كژيها را راست كرد و بيماريها را مداوا نمود، سنت را به پا داشت و فتنه را پشت سر گذاشت، با جامه اى پاك و كم عيب از اين جهان رخت بر بست به خير و نيكى آن رسيد، از شر و بدى آن رهائى يافت، وظيفه خويش را نسبت به خداوند انجام داد و آنچنان كه بايد از مجازات او مى ترسيد!"
شارحان نهج البلاغه درباره ى اينكه اين مردى كه مورد ستايش على عليه السلام واقع شده، كيست اختلاف دارند:
1- ابن ابى الحديد، طبق آنچه از ''سيد فخار بن معد موسوى الاودى'' شاعر شنيده، منظور از آن ''عمر'' مى باشد و دليل وى اين است كه در يكى از نسخه هاى نهج البلاغه كه به خط ''شريف رضى'' يافت شده زير كلمه ''فلان''، ''عمر'' نوشته شده بوده است ولى مى دانيم اين نمى تواند دليل باشد، زيرا ممكن است كه اين نسخه در اختيارش بوده خيال كرده است اين سخن با عمر تطبيق مى كند، لذا در نسخ تصرف كرده و زير كلمه ى ''فلان'' عمر نوشته است.
2- ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى كند كه: در فوت عمر زنان مى گريستند دختر ابى حثمه چنين ندبه مى كرد:
''اقام الاود و ابرا العهد، امات الفتن و احيا السنن، خرج نقى الثوب بريئا من العيب''
آنگاه طبرى از مغيره بن شعبه نقل مى كند كه پس از دفن عمر به سراغ على عليه السلام رفتم و خواستم سخنى از او درباره ى عمر بشنوم. على عليه السلام بيرون آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب مى چكيد و خود را در جامه اى پيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او مستقر خواهد شد. گفت دختر ابى حثمه راست گفت كه گفت: لقد قوم الاود... يعنى اين سخن درست است ولى دختر ابى حثمه نگفته بلكه به او بسته اند ولى در هر صورت امام عليه السلام آن را امضاء كرده است. [ ابن ابى الحديد، ج 12 ص 5- تاريخ طبرى ج 5 ص 48. ]
ابن ابى الحديد اين داستان را مويد نظر خودش قرار مى دهد كه جمله هاى نهج البلاغه در ستايش عمر گفته شده است.
اين گفته نيز قابل قبول نيست زيرا مشگل است گفته شود مرحوم شريف رضى اين سخن را بدون توجه به امام نسبت داده است در حالى كه مقيد است در نهج البلاغه سخنانى را كه امام فرموده جمع آورى كند و لذا اگر احيانا كسى يكى از خطبه ها و يا يكى از كلمات امام عليه السلام را به ديگرى نسبت مى داد، مرحوم سيدرضى متذكر شده است چنانكه در خطبه ى 32 با صراحت يادآور مى شود كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده اند ولى صحيح نيست. سخن مورد بحث را نيز اگر ديگرى گفته بود سيدرضى يادآور مى شد.
3- مرحوم ''قطب راوندى'' كه نهج البلاغه را قبل از ابن ابى الحديد شرح كرده مى گويد اين سخن را امام عليه السلام درباره ى يكى از اصحابش فرموده "بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند او مالك اشتر بود" و از اين نظر كه قطب راوندى نهج البلاغه را از شيخ ''عبدالرحيم بغدادى'' معروف به ''ابن الاخوه'' و او آن را از دختر سيد مرتضى و او از عمويش ''شريف رضى'' نقل كرده است مى توان گفت كه وى به مسائل مربوط به نهج البلاغه آشناتر است.
''صبحى صالح'' كه خود از دانشمندان اهل سنت است و در نهج البلاغه هم تحقيقاتى انجام داده است تصريح مى كند كه اين سخن را امام عليه السلام درباره ى يكى از اصحابش فرموده است. لذا اين تفسير از همه ى تفسيرها صحيح تر به نظر مى رسد، خصوصا كه مطالب سخن آن حضرت طورى است كه نمى توان گفت آن را درباره ى عمر گفته زيرا مسئله تغيير مسير خلافت و جسارتهائى كه نسبت به دختر پيامبر نمود و همچنان اعتراضهائى كه در موارد مختلف به پيامبر كرده است چيزهائى نيست كه بتواند امام عليه السلام از آن تعبير كند به ''ذهب نقى الثوب'' به ويژه كه تعبيرات امام در خطبه ى شقشقيه درباره ى او مخالف با اين حرف است و احتمال تقيه در سخن بعيد به نظر مى رسد و اگر چنين بود مسلما سيدرضى به آن اشاره مى كرد. [ براى اطلاع بيشتر از سه احتمال فوق به مصادر نهج البلاغه، ج 3 ص 170 مراجعه شود. ]
4- علامه مطهرى مى گويد: برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبرى داستان را به شكل ديگر نقل كرده اند و آن اينكه على پس از آنكه بيرون آمد و چشمش به مغيره افتاد به صورت سوال و پرسش فرمود: آيا دختر ابى حثمه آن ستايشها را كه از عمر مى كرد راست مى گفت؟! عليهذا جمله هاى بالا نه سخن على عليه السلام است و نه تاييدى از ايشان است نسبت به گوينده ى اصلى كه زنى بوده است و سيدرضى رحمه الله كه اين جمله ها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است، دچار اشتباه شده است. [ سيرى، در نهج البلاغه، ص 163. ]
5- ''جاروديه'' كه گروهى از زيديه هستند معتقدند كه امام عليه السلام اين سخن را درباره ى ''عثمان'' گفته است، گرچه ظاهرش مدح است اما منظور ملامت او است.
6- شارح ''بحرانى'' مى گويد: اين سخن درباره ى ابوبكر بهتر مى سازد تا عمر، زيرا امام عليه السلام در خطبه شقشقيه براى عمر اوصافى بيان مى دارد كه با اين گفته تناسب ندارد. [ شرح نهج البلاغه، مرحوم خوئى، ج 14 ص 372-373. ]
عثمان

در نهج البلاغه از ''عثمان'' از دو خليفه ديگر بيشتر انتقاد شده است و لحن انتقادها هم از او شديدتر است.

1- در خطبه شقشقيه در انتقاد از ''عثمان'' مى فرمايد:
''... الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه، بين نثيله و معتلفه و قام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضمه الابل نبته الربيع الى ان انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته'' [ نهج البلاغه خطبه ى شماره ى: 3. ]
"... تا سومين آنها بر سر كار آمد، او همانند شتر پرخور و شكم برآمده، همى جز، جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت بسته گان پدريش به همكاريش برخاستند آنها همچون شتران گرسنه اى كه بهاران به علف زار بيفتند و با ولع عجيبى گياهان را ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستين برآوردند اما! عاقبت بافته هايش "براى استحكام خلافت" پنبه شد و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سرانجام شكم خوارگى و ثروت اندوزى براى هميشه نابودش ساخت".
ابن ابى الحديد مى گويد: ''اين تعبيرات از تلخترين تعبيرات است و به نظر من از شعر معروف حطيئه كه گفته شده است هجوآميزترين شعر عرب است، شديدتر است، شعر معروف حطيئه اين است:
دع المكارم لا ترحل لبغيتها
و اقعد فانك انت الطاعم الكاسى
[ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 197. ] راستى آيا بهتر از اين مى توان خلفا را معرفى كرد؟ آيا شخص منصفى از اهل سنت مى تواند اين صفات و افعال را كه امام در خطبه ى شقشقيه بيان فرموده، انكار كند؟
برخى متعصبان كه خوش ندارند چنين حقايقى را از زبان امام عليه السلام درباره ى خلفا بشنوند، در سند خطبه ى شقشقيه تشكيك كرده و گفته اند اين خطبه از على عليه السلام نيست و سيدرضى آن را از خود ساخته و به امام نسبت داده است.
اولا- تقواى سيدرضى چنين اجازه اى را به او نمى دهد كه به دروغ سخنى را به امام نسبت دهد.
ثانيا- هر كسى سبك خاصى در سخن دارد زيرا سخن هر كسى تجلى روح او است و كلام امام كه بالاتر از كلام مخلوق و دون كلام خالق با سخن ديگرى اشتباه نمى شود.
ثالثا- دو نابغه علم و ادب از قديم و جديد يعنى ابن ابى الحديد و شيخ محمد عبده- كه از برجسته ترين مشاهير علماى اهل سنت مى باشند- كوچكترين شك و ترديد در نسبت آن به امام عليه السلام نكرده اند.
رابعا- ابن ميثم در شرح نهج البلاغه مى نويسد: اين خطبه را در دو جا ديده ام كه تاريخ آن قبل از تولد شريف رضى بوده است [ شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 1 ص 252 و 253. ] و اين ابن ابى الحديد مى گويد: مصدق بن شبيب واسطى گفته: اين خطبه را براى ''ابن خشاب'' خواندم او گفت: به خدا قسم من اين خطبه را در كتابهايى ديدم كه دويست سال پيش از تولد سيدرضى: قبل از آنكه نقيب ابواحمد پدر رضى متولد شود نوشته شده. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ص 205 -206. ]
خامسا- علامه امينى گواهى 28 تن از اعاظم علما و حفاظ و محدثان و ادباى شيعه و سنى را بر صحت اسناد اين خطبه به امام آورده كه برخى از آنها سالها پيش از تولد پدر سيدرضى از دنيا رفته اند. [ الغدير، ج 7 ص 82 ببعد. ]
بنابراين بر اهل انصاف جاى كوچكترين شك و ترديدى در صحت نسبت خطبه شقشقيه به امام باقى نمى ماند.
"عثمان بن عفان وقتى به مقام خلافت رسيد برخلاف سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و سيره ابوبكر و عمر رفتار نمود و حال آنكه عبدالرحمن بن عوف در مجلس شورى با او بيعت نمود بر كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و طريقه ى شيخين و اينكه بنى اميه را روى كار نياورد و بر مردم مسلط نگرداند، ولى وقتى او بر اوضاع مسلط شد كاملا بر خلاف سيره آنها رفتار نمود و صريحا خلاف عهد كرد و در تمام دوره ى خلافت بر خلاف طريقه ى شيخين رفتار كرد و بنى اميه را بر جان و مال و ناموس مردم مسلط ساخت و اين اولين لكه ننگى بود كه دامن او را آلوده ساخت. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 197-198. ]
''خضم الابل نبته الربيع'' اشاره به اين است كه عثمان و خويشاوندان وى اموال مسلمانان يعنى بيت المال را تصاحب مى كردند كه به عنوان نمونه به چند قسمت از بخششها و اموال او اشاره مى كنيم:
خليفه ى سوم به دامادش ''حارث بن حكم'' برادر مروان 300000 درهم بخشيد و شترهاى زكات و قطعه زمينى كه پيغمبر اسلام آن را به عنوان صدقه وقف مسلمانان كرده بود به او داد. و به ''سعيد بن عاص بن امنيه'' 100000 درهم بخشيد و هنگامى كه به مروان بن حكم 100000 درهم بخشيد به ابوسفيان 200000 درهم داد. به طلحه 2200000 درهم و به زبير 59800000 درهم داد خود او 30500000 درهم و 350000 دينار. يعلى بن اميه 500000 دينار. عبدالرحمان 2560000 دينار از بيت المال برداشتند. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 198 ببعد. ]
براى اطلاع بيشتر به مدارك اين ارقام به جلد هشتم الغدير صفحه ى 286، قسمت بخششهاى عثمان مراجعه شود زيرا در اينجا آمار و ارقام همه بخششهاى وى كه در آنجا آمده و به 126770000 درهم و به 4310000 دينار بالغ شده، ذكر شده است .
يعقوبى مى نويسد: عثمان دخترش را به عبدالله بن خالد بن اسيد تزويج كرد و فرمود تا 600000 هزار درهم به او داده شود و به عبدالله بن عامر نوشت كه آن را از بيت المال بصره بپردازد. ابواسحاق از عبدالرحمن بن يسار روايت كرده است كه مامور جمع آورى زكاتهاى مسلمانان را در بازارهاى مدينه ديدم كه هرگاه شب مى رسيد آنها را نزد عثمان مى آورد و به او دستور مى داد كه آنها را به حكم بن ابى العاص تحويل دهد. عثمان هرگاه به يكى از خويشاوندان خود جايزه اى مى داد آن را مقررى از بيت المال مى ساخت و خزانه دار امروز و فردا مى كرد و به او مى گفت: مى رسد و خدا بخواهد به تو پرداخت مى كنيم. پس او اصرار ورزيد و گفت: تو خزانه دار ما بيش نيستى، پس هر گاه به تو بخشيديم بگير و هر گاه از تو خاموش مانديم خاموش باش گفت: به خدا قسم كه من خزانه دار تو و يا خويشاوندان تو نيستم، تنها خزانه دار مسلمانانم. آنگاه روز جمعه در حالى كه عثمان خطبه مى خواند كليد را آورد و گفت: اى مردم! عثمان گمان برده است كه من خزانه دار او و خويشان او هستم با اينكه من خزانه دار مسلمين بودم و اين هم كليدهاى بيت المال شماست و آنها را انداخت. پس عثمان كليدها را برداشت و به زيد بن ثابت سپرد.[ تاريخ يعقوبى، ح 168:2. ]
عثمان علاوه بر حيف ميل بيت المال مسلمين، فساق و فجار بنى اميه را روى كار آورد و بر جان و مال و نواميس مردم مسلط ساخت و افرادى را برخلاف رضاى رسول خدا و شيخين به كار گماشت چون عموى ملعون و مطرودش حكم بن ابى العاص و پسرش مروان بن حكم كه هر دو به شهادت تاريخ طريد و رانده شده رسول خدا و مردود و ملعون به لسان مبارك آن حضرت بودند. [ مستدرك حاكم، ج 4 ص 487- سيره حلبى، ج 1 ص 337- حيات الحيوان، دميرى ج 2 ص 299. ]
و سپس دست درازيها به اصحاب پيغمبر شروع شد، ابوذر صحابى بزرگوار را به ''ربذه'' تبعيد كرد كه همانجا درگذشت [ ابن ابى الحديد، ج 3 ص 52. ] وقتى خبر مرگ ابوذر را به ''عثمان'' دادند گفت: خدا رحمتش كند، عمار ياسر گفت: آرى! از تمام وجود براى او طلب رحمت و مغفرت مى كنم. عثمان به عمار فحش بسيار زشت و قبيحى داد و گفت: آيا فكر مى كنى از اينكه او را تبعيد كردم، پشيمانم؟!! دستور داد محكم به دهان عمار بكوبند و گفت: تو هم به او ملحق شو! وقتى عمار خواست از شهر خارج شود قبيله ى بنى مخزوم نزد على عليه السلام آمدند و از او خواستند با عثمان حرف بزند شايد اثرى داشته باشد، على به عثمان گفت: اى عثمان! از خدا بترس. تو يك مرد نيكوكارى از مسلمانان را تبعيد كردى و در اثر تبعيدت از دنيا رفت، الان مى خواهى يك مرد صالح ديگرى مانند او را تبعيد كنى؟! و گفتگوى زيادى ميان آن دو در گرفت تا اينكه عثمان به على عليه السلام گفت: تو سزاوارتر به تبعيدى از او! على عليه السلام گفت: اگر مى خواهى اين كار را بكن.
سپس مهاجرين جمع شدند و نزد عثمان رفتند و به او گفتند: اين كه نمى شود! هر كس با تو حرفى بزند فورا او را طرد و تبعيد مى كنى؟! آنگاه از عمار دست برداشت. [ بلاذرى انساب الاشراف، ج 5 ص 54. ]
و در روايت ديگر آمده است كه عمار بر مقداد نماز خواند و او را دفن كرد در حالى كه- طبق وصيت مقداد- عثمان اجازه نداشت كه بر او نماز بخواند، پس عثمان سخت بر عمار برآشفت و گفت: واى بر پسر زن سياه! من او را مى شناختم. و دستور داد به غلامانش كه عمار را بخوابانند و دست و پاهايش را ببندند، آن وقت خود عثمان چوب را برداشت و آن قدر به بدن عمار زد كه فتق گرفت و در اثر ضعف و پيرى از هوش رفت كه اين داستان نزد تمام مورخين معروف است [ بلاذرى انساب الاشراف، ج 5 ص 49- استيعاب، ج 3 ص 1136- الامامه و السياسه، ج 1 ص 35. ] گناه عمار اين بود كه گروهى از اصحاب نامه اى به عثمان نوشتند و از عمار خواستند كه نامه را به عثمان برساند.
عثمان همين رفتار را با عبدالله بن مسعود نيز كرد، او را به مسجد احضار نمود، آنچنان او را بر زمين زد كه يكى از دنده هايش خرد شد [ بلاذرى انساب الاشراف، ج 5 ص 36- تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 170- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3 ص 43. ] فقط به خاطر اينكه عبدالله بن مسعود اعتراض كرده بود به عثمان كه چرا اموال مسلمانان را بدون حساب به تبهكاران از بنى اميه مى دهد.
عبدالرحمن بن حنبل [ اسد الغابه، ج 3 ص 288. ] صحابى پيامبر خدا را به ''قموص'' خيبر تبعيد كرد و سبب تبعيدش آن بود كه عثمان بخشنده بود و كمكهاى مالى فراوان مى كرد و خويشان و ارحام خود را مقدم مى داشت و در ميان مردم بخشش را برابر نهاد و مروان بن حكم بن ابى العاص و ابوسفيان بن حرب در او نفوذ داشتند و رئيس پليس او عبدالله بن قنفذ تيمى و حاجبش حمران بن ابان غلامش بود.
چون شش سال از خلافت عثمان سپرى شد، مردم از او بدگويى كردند و كسانى درباره ى او به سخن آمدند و گفتند: خويشان خود را برگزيد [ دلائل الصدق، ج 3 ص 153. ] و چراگاه را قرق كرد [ دلائل الصدق، ج 3 ص 158. ]و با مال خدا و مسلمين خانه ساخت و مرزها و مالها فراهم نمود و ابوذر صحابى پيامبر خدا و عبدالرحمن بن حنبل را تبعيد كرد و تبعيد شده ى پيامبر خدا حكم بن ابى العاص [ دلائل الصدق، ج 3 ص 150. ] و عبدالله بن سعد بن ابى سرح را جاى داد [ دلائل الصدق، ج 3 ص 142. ] و خون هرمزان را پامال كرد و عبيدالله بن عمر را به جاى او قصاص نكرد و وليد بن عقبه را والى كوفه نمود و در نماز در حال مستى كثافتكارى كرد، ليكن عثمان باز او را پناه داد و بناحق زنى را سنگسار كرد و آنچنان بود كه زنى از جهينه را كه به خانه شوهر رفت و پس از شش ماه زائيد، دستور داد او را سنگسار كنند و چون بيرون برده شد على بن ابيطالب بر او وارد شد و گفت: خداى عزوجل مى گويد: ''و حمله و فصاله ثلثون شهرا'' "و حمل انسان و از شير گرفتنش سى ماه است" و در شيرخوارگيش گفته است ''حولين كاملين'' "دو سال كامل" پس عثمان به دنبال زن فرستاد و معلوم شد كه سنگسار شده و مرده است. [ تاريخ يعقوبى، ج 3 ص 173 و 174. ]
على عليه السلام مى گويد: خاندان بنى اميه در خوردن ثروت اسلامى و مصرف آن در شهواتشان، درست مثل شترى كه به علف بهارى مى افتد، بيت المال مسلمين را غارت كردند و خوردند. تا رشته او- عثمان- از هم گسيخت و رفتارش، كارش را ساخت و پرخورى، او را به زانو درآورد.
2- روزى كه عثمان ''ابوذر'' را تبعيد كرد، على عليه السلام با پسرانش به بدرقه او رفتند و جمله هائى كه آن حضرت در بدرقه ى ابوذر فرموده است در آن جمله ها كاملا حق را به ابوذر معترض و منتقد و انقلابى مى دهد و او را كاملا تاييد مى كند و به طور ضمنى حكومت عثمان را فاسد معرفى مى فرمايد، اينك متن خطبه:
''يا اباذر، انك غضبت لله، فارج من غضبت له. ان القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك، فاترك فى ايديهم ما خافوك عليه و اهرب منهم بما خفتهم عليه، فما احوجهم الى ما منعتهم و ما اغناك عما منعوك! و ستعلم من الرابح غدا و الاكثر حسدا. و لو ان السماوات و الارضين كانتا على عبد رتقا، ثم اتقى الله، لجعل الله له منهما مخرجا! لا يونسنك الا الحق و لا يوحشنك الا الباطل، فلو قبلت دنياهم لاحبوك، و لو قرضت منها لامنوك'' [ نهج البلاغه، خطبه ى 130. ]
"اى ابوذر! تو براى رضاى خدا خشمگين گرديدى، پس به او كه برايش غضب نمودى، اميدوار باش. اين مردم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از آنها بر دين خويش ترسيدى، پس چيزى را كه آنها به خاطر آن در وحشتند به خودشان واگذار و از آنچه مى ترسى آنها گرفتارش شوند "كيفر الهى" بگريز، و چه بسيار كه آنان به چيزى كه تو آنان را از آن منع مى كنى، نيازمند باشند و چه بسيار كه تو از آنچه ترا از آن منع كردند بى نياز باشى.
و به زودى خواهى يافت كه پيروزى براى كيست؟ و چه كسى بيشتر مورد حسد قرار مى گيرد اگر درهاى آسمانها و زمين به روى بنده اى بسته شده باشد، اما از خدا بترسد، خداوند راهى براى او خواهد گشود، آرامش خويش را تنها در حق جستجو كن و غير از باطل چيزى تو را به وحشت نيفكند، اگر دنيايشان را مى پذيرفتى دوستت داشتند و اگر سهمى از آن را به خود اختصاص مى دادى "و با آنها كنار مى آمدى" دست از تو برمى داشتند".
ابوذر چرا تبعيد شد؟

آن طور كه در منابع تاريخى آمده، ابوذر از بذل و بخششهاى عثمان به بستگان و اقوامش سخت ناراحت بود و همواره به وى اعتراض مى كرد زيرا مى ديد به مروان بن حكم بذل و بخشش هاى زيادى مى نمود، ديد كه به ''حارث بن حكم'' 300000 درهم و به ''زيد بن ثابت'' 100000 درهم بخشيد! و همينطور...

هنگامى كه حكومت بنى اميه به رياست عثمان، بر جامعه اسلامى مسلط گرديد حقوق محرومين اجتماع، طبقات زحمتكش به وسيله ى رباخوران و برده فروشان و اشراف، كه تماس مستقيم با دستگاه عثمان داشتند، پايمال گشت و از بين رفت...
بيت المال چنانكه قبلا اشاره شد، بين امويان و اطرافيان دربار عثمان تقسيم مى شد و املاك و دارائى اصحاب وابسته به عثمان، از مرز حساب خارج شد و ارقامى كه ''جرجى زيدان'' در ''تاريخ تمدن اسلامى'' و ''دكتر نورى جعفرى'' در كتاب ''على و مناوئوه'' از اموال اصحاب! در دوره ى عثمان نقل مى كنند، بسيار قابل توجه است [ تاريخ تمدن، ج 1 ص 81 و 82- على و مناوئوه، ص 66. ] ابوذر اين وضع را نمى توانست تحمل كند و نمى توانست ببيند كه عده اى از مسلمانان گرسنه و برهنه باشند ولى يك گروه ويژه به عنوان حاكم مسلمين! در عيش و نوش باشند زيرا ابوذر دوره ى عدالت اجتماعى و اقتصادى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديده بود.
روى همين اصل بود كه با استناد به آيه ى شريفه:
''و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم...'' [ سوره ى توبه، آيه: 34 و 35. ]
مبارزه خود را عليه حكام وقت شروع كرد، عثمان نيز خبر يافت كه ابوذر از او بدگوئى مى كند و سنتهاى پيامبر خدا و روشهاى ابوبكر و عمر را تغيير داده و دگرگون كرده است، يادآور مى شود، پس او را به شام تبعيد كرد و نزد معاويه فرستاد، ليكن ابوذر در مجلس مى نشست و همچنان مى گفت و مردم پيرامون او جمع مى شدند تا آنكه جمعيت شنوندگان بسيار شدند و هنگامى كه نماز بامداد را مى گزارد بر دروازه دمشق مى ايستاد و مى گفت: شترانى كه آتش بار دارند رسيدند و با صداى رسا مى گفت:
''اللهم العن الامرين بالمعروف التاركين له اللهم العن الناهين عن المنكر المرتكبين له''
"خدا لعنت كند امركنندگان به معروف و رهاكنندگان آن را، و خدا لعنت كند بازدارندگان از منكر و انجام دهندگان آن را".
معاويه به عثمان نوشت كه تو شام را به وسيله ى ابوذر بر خود تباه ساختى، عثمان نوشت كه او را بر جهازى بى روپوش سوار كن بدين ترتيب او را به مدينه آورد در حالى كه گوشت دورانش ريخته بود، پس چون بر او درآمد و گروهى نزد وى بودند گفت: به من گفته اند كه تو مى گويى: از پيامبر خدا شنيدم كه مى گفت:
''اذا كملت بنواميه ثلاثين رجلا اتخذوا بلاد الله دولاو عبادالله خولا و دين الله دغلا''
"هر گاه شماره ى بنواميه به سى مرد رسيد، سرزمينهاى خدا را چون مالك شخصى زير فرمان و بندگان خدا را چاكران و دين خدا را دغلبازى گيرند" گفت: آرى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه آن را مى گفت.
عثمان رو به حاضران كرد و گفت: آيا شما از پيامبر خدا شنيديد كه آن را بگويد؟ آنگاه نزد على بن ابيطالب فرستاد على نزد وى آمد. گفت: اى ابوالحسن آيا از پيامبر خدا شنيدى كه اين حديثى را كه ابوذر حكايت مى كند، بگويد؟ على عليه السلام گفت: آرى. گفت: چگونه گواهى مى دهى؟ گفت: براى گفتار پيامبر خدا:
''ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء ذالهجه اصدق من ابى ذر''
"آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته راستگوترى از ابوذر را". جز چند روزى در مدينه نماند كه عثمان نزد او فرستاد كه به خدا سوگند بايد از مدينه بيرون روى. گفت: آيا مرا از حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيرون مى كنى؟ گفت: آرى در حالى كه خوار و زبون باشى. گفت: پس به مكه؟ گفت: نه. گفت: به بصره؟ گفت: نه. گفت: به كوفه؟ گفت: نه، ليكن به ربذه اى كه از آن بيرون آمده اى تا همانجا بميرى.
اى مروان او را بيرون كن و كسى را مگذار كه با او سخن گويد تا بيرون رود، پس او را بر شترى همراه زن و دخترش بيرون كرد. على عليه السلام حسن عليه السلام، حسين عليه السلام عبدالله بن جعفر و عمار ياسر براى بدرقه ابوذر بيرون آمدند و چون ابوذر على عليه السلام را ديد پيش رفت و دست او را بوسيد، و به شدت گريست و گفت: من هر گاه تو را و فرزندانت را مى بينم گفتار پيامبر خدا را به ياد مى آورم و لذا جلو گريه ام را نمى توانم بگيرم. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 171 و 172. ] پس على عليه السلام رفت با او سخن گويد، مروان جلو آمد و گفت: مگر تو امر خليفه را نشنيدى كه نبايد احدى از ابوذر بدرقه كند؟ گفت: كنار برو! مگر هر چه را خليفه امر كند بر ما واجب مى شود و لو خلاف امر خدا باشد؟ او با كمال پرروئى سواره آمد جلو على ايستاد. على هم چند تا تازيانه بر سر و گوش مركبش كوبيد و كنارش زد.
بالاخره با ابوذر توديع كرد و به منزل برگشت بلافاصله در را كوبيدند كه ''اجب اميرالمومنين'' يعنى عثمان شما را مى خواهد، على عليه السلام برخاست و به منزل عثمان رفت، ديد آنجا خليفه و مروان است. گفت: شنيده بودى كه ما قدغن كرده بوديم كسى به بدرقه ابوذر نرود؟
امام فرمود: آرى شنيده بودم، گفت: پس چرا تخلف كردى. فرمود: مگر هر چه تو امر كنى بر ما لازم مى شود؟ گفت: چرا به مروان جسارت كردى؟
فرمود: من جسارت نكردم، مزاحم من شد دو تازيانه به سر و گوش اسبش زدم، اسب من اينجاست برود دو تازيانه به آن بزند.
گفت: تو پيش من از مروان عزيزتر نيستى، مى خواهى سخنانى به تو بگويم كه ناراحت شوى؟ على عليه السلام فرمود: اگر يك كلمه ناسزا گفتى چندين برابر خواهى شنيد، غضب تو بر من همانند غضب اسب بر لگام خويش است، اسب بر لگامش غضب كند چه كارى مى تواند بكند؟!
روزگار در آن ريگزار سوزان و بى آبادانى بر ابوذر و همسرش و دخترش بسيار سخت مى گشت همسر ابوذر از شدت رنج مى گريست. ابوذر روزى به او گفت: گريه مكن از پيامبر شنيدم كه فرمود مرگ من در غربت باشد و مردمى صالح متصدى به خاكسپارى من خواهند شد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ص 252 -262 - اسد الغابه ذيل كلمه جندب، ج 6 ص 301. ]
3- هنگامى كه مردم پيرامون اميرمومنان على عليه السلام گرد آمدند و از كارهائى كه از عثمان نپسنديده بودند، شكايت كردند و از مولا خواستند تا در اين باره از طرف آنها با او گفتگو كند و رضايت آنان را برآورد. امام عليه السلام بر عثمان وارد شد و گفت:
''ان الناس ورائى و قد استسفرونى بنيك و بينهم، و والله ما ادرى ما اقول لك ما اعرف شيئا تجهله و لا ادلك على امر لا تعرفه، انك لتعلم ما نعلم، ما سبقناك الى شى ء فنخبرك عنه و لا خلونا بشى ء فنبلغكه. و قد رايت كما راينا و سمعت كما سمعنا و صحبت رسول الله- ص- كما صحبنا و ما ابن ابى قحافه ولا ابن الخطاب با ولى بعمل الحق منك و انت اقرب الى رسول الله- ص- و شيجه رحم منهما. و قد نلت من صهره مالم ينالا فالله الله فى نفسك! فانك- و الله- ما تبصر من عمى و لا تعلم من جهل و ان الطرق لواضحه و ان اعلام الدين لقائمه. فاعلم ان افضل عبادالله عند الله امام عادل، هدى و هدى فاقام سنه معلومه و امات بدعه مجهوله. و ان السنن لنيره، لها اعلام و ان البدع لظاهره، لها اعلام و ان شر الناس عندالله امام جائر ضل و ضل به، فامات سنه ماخوذه و احيا بدعه متروكه. و انى سمعت رسول الله- ص- يقول: ''يوتى يوم القيامه بالامام الجائر و ليس معه نصير و لا عاذر، فيلقى فى نار جهنم، فيد و رفيها كما تدور الرحى، ثم يرتبط فى قعرها'' و انى انشدك الله ان لا تكون امام هذه الامه المقتول، فانه كان يقال فى هذه الامه امام يفتح عليها القتل و القتال الى يوم القيامه، و يلبس امورها عليها، و يبث الفتن فيها، فلا يبصرون الحق من الباطل يموجون فيها موجا و يمرجون فيها مرجا. فلا تكونن لمروان سيقه، يسوقك حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر.
فقال له عثمان: ''كلم الناس فى ان يوجلونى، حتى اخرج اليهم من مظالمهم'' فقال عليه السلام: ما كان بالمدينه فلا اجل فيه و ما غاب فاجله و صول امرك اليه'' [ نهج البلاغه، خطبه 164- به ترتيب ابن ابى الحديد 165. ]
"مردم پشت سر من هستند و مرا بين خود و تو سفير قرار داده اند. به خدا سوگند نمى دانم به تو چه بگويم؟! من چيزى نمى دانم كه تو از آن بى خبر باشى و ترا به كارى راهنمائى نمى كنم كه آن را نشناسى آنچه ما مى دانيم تو هم مى دانى. ما به سوى مطلبى پيشى نگرفته ايم تا تو را از آن آگاه سازيم و در موردى خلوت نكرده ايم تا اينكه آن را به تو برسانيم "زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تمام اصول و وظايف اسلامى را آشكارا بيان فرمود و همگان آن را شنيدند، و همانطور كه ما مشاهده كرديم تو هم مشاهده كردى و همانگونه كه ما شنيديم تو هم شنيدى و همچنان كه ما با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همنشين بوديم تو نيز همنشين بودى، هيچگاه فرزند ابوقحافه "ابوبكر" پسر خطاب "عمر" در انجام اعمال نيك از تو سزاوارتر نبودند تو بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، از نظر پيوند خويشاوندى از آن دو نزديكترى، تو از نظر دامادى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از نظر پيوند خويشاوندى از آن دو نزديكترى، تو از نظر دامادى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مرحله اى رسيدى كه آن دو نرسيدند".
امام در اينجا مى خواسته از جنبه عاطفى استفاده كرده و عواطف عثمان را تحريك كند بلكه باشد اگر براى خدا هم كه نباشد دست از كارهايش بردارد، لذا مى فرمايد: تو از نظر نسب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ابوبكر و عمر نزديكترى زيرا سلسله نسب عثمان با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در عبد مناف به يكديگر مى رسند، در حالى كه ابوبكر و عمر چنين نيستند و آنها در ''كعب ابن لوى'' با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در نسب شريك مى شوند كه چند نفر بيشتر با اجداد عثمان فاصله دارند و اما از نظر جنبه سببى كه روشن است و نياز به توضيح ندارد زيرا عثمان داماد پيامبر بود.
سپس امام سخنان خود را چنين ادامه مى دهد: تو را به خدا، ترا به خدا كه درباره ى خويش بينديش. تو نابينايى نيستى تا تو را بينا سازيم و نادانى نيستى تا تو را علم آموزيم.
راهها آشكارند و علمهاى دين برپا. بدان كه برترين بنده ى خدا نزد خدا پيشواى دادگر است كه هم هدايت شده باشد و هم هدايت كند و سنت معلوم را برپاى دارد و بدعتهاى ناشناخته را بميراند. سنتها روشن و نورانيند و نشانه هاى مشخص دارند، بدعتها نيز آشكارند و علامتهايى دارند. بدترين مردم نزد پروردگار، پيشواى ستمگرى است كه خود گمراه است و مردم به وسيله ى او گمراه مى شوند، سنتهاى مورد قبول را از بين برده و بدعتهاى متروك را زنده مى كند، من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم، مى فرمود:
''پيشواى ستمكار را روز رستاخيز حاضر مى كنند و با او يارى و عذرخواهى نباشد، پس در آتش دوزخ سرنگونش سازند و آن سان كه سنگ آسيا مى چرخد، در دوزخ بچرخد، سپس در قعر دوزخ به بند درافتد و زندانى گردد'' و من براى تو از خدا مى خواهم كه امام مقتول اين امت نباشى. چه در اين حال خواهند گفت: ''در اين امت امامى كشته شد كه با كشتن او كشت و كشتار تا روز قيامت باز خواهد گرديد، امور اين امت را بر آنها مشتبه مى كند فتنه و فساد را در ميانشان گسترش مى دهد تا آنجا كه حق را از باطل تميز نمى دهند و به سختى در آن فتنه غور مى شوند و به شدت درهم آميخته و فاسد خواهند گرديد''.
آرى همانگونه كه امام عليه السلام از پيامبر نقل فرموده تمام كشتارها و خونريزيها در بين امت اسلامى پس از كشته شدن عثمان به وقوع پيوست، در آغاز عده اى به بهانه انتقام خونش جنگهاى ''جمل'' و ''صفين'' را به راه انداختند و به دنبال آن بين امام حسن عليه السلام و معاويه و نبردهاى خونينى كه بين گروههاى اسلامى و زمامداران بنى اميه كه منجر به شهادت امام حسين عليه السلام شد، به وجود آمد و نيز جنگهاى بين بنى اميه و بنى عباس و خونهايى كه بنى عباس از مسلمانان و افراد پاك اهل بيت ريختند همه به دنبال واقعه قتل عثمان پديد آمد.
امام عليه السلام پس از آماده كردن ذهن عثمان، آخرين حرفش را زد و فرمود:
''فلا تكونن لمروان سيقه يسوقك حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر''
"پس تو با اين سن و سال آلت دست ''مروان'' مباش تا هر جا كه دلش بخواهد ترا به دنبال خود ببرد".
امام عثمان را نصيحت نمود كه در تغيير اعمال و رفتار خود تجديد نظر كند و او را به عواقب امور متوجه ساخت و به او فهماند كه پاى جان در بين است، عثمان ظاهرا قبول كرد و گفت: ''از مردم بخواه به من مهلت دهند تا از عهده ى ستمها كه برايشان رفته است برآيم''. مولاى متقيان على عليه السلام فرمود: آنچه مربوط به مدينه است نيازى به مهلت ندارد از هم اكنون خطاهاى خود را جبران كن، و آنچه مربوط به خارج و ديگر شهرهاست، پس مهلت به اندازه اى است كه فرمان تو مبنى بر جبران خطاها به آن محل ها برسد.
ولى مروان و اطرافيان اموى عثمان نگذاردند كه نصايح صادقانه آن حضرت اثر كند لذا بعد از خروج آن حضرت از منزل عثمان، امر كرد مردم در مسجد جمع شدند رفت بالاى منبر عوض آنكه از مردم دلجوئى كند و بگويد عمال و مامورين از حالا معزول هستند، نوعى سخن گفت كه: دلهاى رنجديده، رنجديده تر شد سرانجام كار به آنجا كشيد كه عمر پيش بينى نموده بود.
آرى عثمان مرد ضعيفى بود، از خود اراده نداشت خويشاوندانش مخصوصا مروان كه تبعيد شده ى پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد و كم كم به منزله وزير عثمان شد، سخت بر او مسلط شدند و به نام او هر كارى كه دلشان مى خواست مى كردند. على عليه السلام اين قسمت را انتقاد كرد و رودرروى عثمان فرمود: تو با اين سن و سال مهار خويش را به دست مروان مده كه هر جا دلش بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.
4- عبدالله بن عباس به هنگامى كه عثمان در محاصره بود از ناحيه او اين پيام را براى امام آورد و در آن از امام خواسته بود از مدينه خارج شود و به ملك خود ''ينبع'' برود تا مردم شعار خلافت به نام او ندهند و اين بار دوم بود كه عثمان از آن حضرت چنين درخواستى مى كرد و قبلا هم اين تقاضا را كرده بود و امام به خواهش او به ''ينبع'' رفت، سپس به علت هجوم مردم از آن حضرت تقاضا كرده بود كه براى دفاع از او به شهر بازگردد، اينك دوباره باز تقاضاى بيرون رفتن آن سرور را مى كرد. اين بار امام در پاسخ عبدالله بن عباس فرمود:
''يابن عباس! ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب: اقبل و ادبر! بعث الى ان اخرج، ثم بعث الى ان اقدم، ثم هو الان يبعث الى ان اخرج و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما'' [ نهج البلاغه، خطبه ى 240. ]
"اى فرزند عباس! عثمان جز اين نمى خواهد كه مرا مانند شتر آبكش قرار دهد، گاهى بروم و گاه بازگردم، يك بار فرستاد كه از مدينه خارج شوم و باز فرستاد كه بازگردم و هم اكنون نيز فرستاده است كه از شهر بيرون بروم، به خدا سوگند آنقدر از عثمان دفاع كردم كه مى ترسم گنهكار باشم!"
البته على عليه السلام مورد سوءظن عثمان بود وجود آن حضرت را در مدينه مخل و مضر به حال خود مى ديد، على عليه السلام تكيه گاه و مايه اميد آينده ى انقلابيون به شمار مى رفت خصوصا كه گاهى، انقلابيون به نام على عليه السلام شعار مى دادند و رسما عزل عثمان و زمامدارى على عليه السلام را عنوان مى كردند، لهذا عثمان مايل بود على عليه السلام در مدينه نباشد تا چشم انقلابيون كمتر به او بيفتد ولى از طرف ديگر بالعيان مى ديد خيرخواهانه ميان او و انقلابيون وساطت مى كند وجودش مايه ى آرامش است، از اين رو از على عليه السلام خواست از مدينه خارج شود و موقتا به مزرعه خود در 'ينبع' كه در حدود ده فرسنگ يا بيشتر با مدينه فاصله داشت، برود.
اما طولى نكشيد كه از نبود على عليه السلام و تندى انقلابيون احساس ناراحتى كرد و پيغام داد كه به مدينه برگردد.
طبعا وقتى كه على عليه السلام برگشت و چشم انقلابيون به آن حضرت افتاد، شعارها به نامش داغتر شد، بار ديگر از على عليه السلام خواست مدينه را ترك كند كه پيام فوق را ابن عباس از طرف عثمان آورد، امام از اين رفتار توهين آميز عثمان ناراحت شد و درد دلش را به ابن عباس گفت.
5- از سخنانى است كه امام عليه السلام در مورد قتل عثمان فرموده است:
'لو امرت به لكنت قاتلا، او نهيت عنه لكنت ناصرا، غير ان من نصره لايستطيع ان يقول: خذله من انا خير منه و من خذله لا يستطيع ان يقول: نصره من هو خير منى. و انا جامع لكم امره، استاثر فاساء الاثره و جزعتم فاساتم الجزع و لله حكم واقع فى المستاثر و الجازع' [ نهج البلاغه، خطبه ى 30. ]
"اگر به كشتن او فرمان داده بودم، قاتل محسوب مى شدم و اگر آنها را باز مى داشتم از ياورانش به شمار مى آمدم! اما اگر كسى او را يارى كرده نمى تواند بگويد از كسانى كه دست از ياريش برداشتند بهترم و كسانى كه دست از ياريش برداشتند نمى توانند بگويند ياورانش از ما بهترند، من جريان 'عثمان' را براى شما خلاصه كنم:
استبداد پيشه كرد و در آن استبداد مرتكب خطا گرديد، شما نيز بى تابى كرديد و در اين كار راه غلط پيش گرفتيد. خداوند در اين مورد حكم دارد كه درباره ى مستبدان و افراطگران جارى مى شود "و هر كدام به واكنش اعمال نادرست خود گرفتار مى شوند".
داود الهامی

والله الموفق

آیا پس از رحلت پیامبر(ص)، امام علی(ع) به حدیث غدیر برای اثبات حقانیت خود استدلال کردند؟
- امام علی(ع) در موارد گوناگون به این حدیث استدلال کردند. یکی از آن موارد، در روز شورا بود.
خوارزمی حنفی، در کتاب خود، «مناقب» در صفحه 313 می‌نویسد که امام، در آن روز، با استناد به این حدیث، بر حقانیت خود استدلال کردند.

ابن ابی الحدید در جلد ششم شرح نهج‌البلاغه، ‌در صفحه 167 پیرامون خطبه 73 می‌نویسد روایات مستفیضه بر احتجاج علی‌(ع) در روز شورا به حدیث غدیر وارد شده است.
از دیگر موارد، زمانی بود که امام(ع) در مسجد کوفه از مردم خواست، هر کس آنچه را از پیامبر(ص) در روز غدیر شنیده است، نقل کند که افراد مختلفی از جمله ابوایوب انصاری، سهل ابن حنیف، خزیمه ابن ثابت، به خطبه غدیر اشاره کردند. این مطلب را افراد مختلفی از اهل سنت همانند ابن اثیر در جلد سوم کتاب اسد الغالبه در صفحه 469 نقل نموده است.
مورد سوم
، احتجاج امیرالمومنین(ع) با طلحه در روز جنگ جمل بود که آن حضرت، قاصدی به سوی طلحه فرستاد تا طلحه نزد آن حضرت بیاید. پس از آن، حضرت با استناد به خطبه غدیر، فرمودند: آیا شنیده‌ای که پیامبر فرمود: «هر کس من مولای اویم، علی مولای اوست... »
طلحه گفت: بلی شنیده‌ام. امام فرمود پس چرا با من می‌جنگی که در پاسخ گفت: آن را به یاد نداشته بودم. سپس از نزد آن حضرت بازگشت در حالی که جوابی نداشت. این احتجاج و استدلال به حدیث غدیر نیز در کتابهای مختلفی از جمله جلد سوم مستدرک در صفحه 419 نقل شده است.
عباس کوثری
والله الموفق

جناب حامد این هم منبع:
http://www.yasoob.org/books/htm1/m012/09/no0965.html

حامد;287031 نوشت:
آیا پس از رحلت پیامبر(ص)، امام علی(ع) به حدیث غدیر برای اثبات حقانیت خود استدلال کردند؟
- امام علی(ع) در موارد گوناگون به این حدیث استدلال کردند. یکی از آن موارد، در روز شورا بود.
خوارزمی حنفی، در کتاب خود، «مناقب» در صفحه 313 می‌نویسد که امام، در آن روز، با استناد به این حدیث، بر حقانیت خود استدلال کردند.

ابن ابی الحدید در جلد ششم شرح نهج‌البلاغه، ‌در صفحه 167 پیرامون خطبه 73 می‌نویسد روایات مستفیضه بر احتجاج علی‌(ع) در روز شورا به حدیث غدیر وارد شده است.
از دیگر موارد، زمانی بود که امام(ع) در مسجد کوفه از مردم خواست، هر کس آنچه را از پیامبر(ص) در روز غدیر شنیده است، نقل کند که افراد مختلفی از جمله ابوایوب انصاری، سهل ابن حنیف، خزیمه ابن ثابت، به خطبه غدیر اشاره کردند. این مطلب را افراد مختلفی از اهل سنت همانند ابن اثیر در جلد سوم کتاب اسد الغالبه در صفحه 469 نقل نموده است.
مورد سوم
، احتجاج امیرالمومنین(ع) با طلحه در روز جنگ جمل بود که آن حضرت، قاصدی به سوی طلحه فرستاد تا طلحه نزد آن حضرت بیاید. پس از آن، حضرت با استناد به خطبه غدیر، فرمودند: آیا شنیده‌ای که پیامبر فرمود: «هر کس من مولای اویم، علی مولای اوست... »
طلحه گفت: بلی شنیده‌ام. امام فرمود پس چرا با من می‌جنگی که در پاسخ گفت: آن را به یاد نداشته بودم. سپس از نزد آن حضرت بازگشت در حالی که جوابی نداشت. این احتجاج و استدلال به حدیث غدیر نیز در کتابهای مختلفی از جمله جلد سوم مستدرک در صفحه 419 نقل شده است.
عباس کوثری
والله الموفق

معنی مولا از نظر ما به معنی دوست است نه جانشین.

من از خود نهج البلاغه روایت اوردم شما میگید فلان جا مصلحت بوده فلان جا از زبان معاویه میگفته فلان جا اینجوری بوده......
اینها از توجیهات شماست.شما میگید حضرت ابوبکر و عمر ظالم بودند پس حضرت علی نباید به ظالمان کمک میکرد.

آیت‌الله سیدمحمد حسینی قزوینی تبیین کرد

معروف‌ترین شبهه وهابیت درباره غدیر خم

مدیر شبکه جهانی ولایت گفت: وهابی‌ها برای تحریف واقعه تاریخی و روایت متواتر غدیر، ماجرای سپاه یمن را عنوان می‌کنند، در حالی که این واقعه از لحاظ زمانی دو سال قبل از غدیر بود.

به گزارش قدس انلاین به نقل از فارس، آیت‌الله سیدمحمد حسینی قزوینی، از استادان برجسته حوزه علمیه قم است.
وی علاوه بر اجتهاد در حوزه علمیه، دکترای فلسفه و تقارن ادیان از دانشگاه اسلامی الحره هلند را دارد و عضو هیئت علمی دانشگاه بین المللی آل البیت و موسس موسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر(عج) است و هم اکنون رئیس شبکه جهانی ولایت است.
از این استاد حوزه علمیه بیش از 23 جلد کتاب، منتشر شده و در حدود 45 جلد کتاب نیز آماده چاپ و انتشار است.
وی بیش از 200 جلسه گفتگو و مناظره با اساتید و مفتیان در عربستان و شبکه‌های مختلف ماهواره‌ای انجام داده است.
گفت‌وگوی مشروح آیت‌الله سیدمحمد حسینی قزوینی درباره «وهابیت و غدیر خم» با فارس به شرح زیر است:
ماجرای سپاه یمن
* معروفترین شبهه‌ای که سال گذشته در ایام غدیر خم، از سوی وهابیت به صورت گشترده در اینترنت و ماهواره‌ها مطرح شد بحث سپاه یمن بود. لطفا در این‌باره توضیح بفرمایید.
ـ بله، اساسی‌ترین شبهه، جایگزینی یکی از وقایع تاریخی به جای علت اصلی غدیر است که این چنین مطرح می‌کنند: در سفری که علی علیه‌السلام به یمن داشت با سپاهیان دچار اختلاف شد، و آنها برای شکایت از علی علیه‌السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و بعد از آن، پیامبر مردم را به دوستی با علی فراخواند.
جریان سپاه یمن از لحاظ زمانی دو سال قبل از حادثه غدیر بود
* آیا این حادثه از نظر زمانی و مکانی متناسب با غدیر خم است؟
ـ اولا زینی دهلان، مفتی مکه مکرمه، از بزرگان اهل سنت در کتاب سیره نبوی جلد 2 صفحه 371 می‌گوید: شکایت سپاه یمن دو سال قبل از حادثه غدیر بوده است.
همچنین در معجم اوسط طبرانی جلد 6 صفحه 163 نقل شده که شکایت سپاه یمن در مدینه بوده و ارتباطی به مکه و واقعه غدیر نداشته است.
ثانیا وهابیت معتقدند که صحابه با علی علیه السلام مشکلی نداشتند در حالی‌ که این قضیه ثابت می‌‌کند که برخی از صحابه با علی عداوت داشتند.
ثالثا طبرانی در معجم اوسط جلد 6 صفحه 163 چنین نقل می‌‌کند: وقتی یکی از سپاهیان از یمن آمد، تعدادی از صحابه پرسیدند چرا زود بازگشتی؟ پاسخ داد: از علی شکایت دارم. آنها گفتند: برو به پیامبر شکایت کن تا علی از چشمش بیفتد. «فَخَرَجَ مُغضِبَاً»؛ پیامبر با ناراحتی از حجره بیرون آمد و فرمود: هر کس از علی بد بگوید از من بد گفته است.
می‌دانید که خداوند در مورد غضب پیغمبر فرموده است: «اِنَّ الَذینَ یوذون اللهَ ورَسولَه لَعَنَهُمُ الله فی الدُنیا وَالاخِرَه وَلَهُم عَذابٌ الیم»؛ همانا کسانی که خدا و رسولش را آزار می دهند خداوند آنها را در دنیا و آخرت لعنت می‌کند و برای آنها عذاب دردناکی است.
رابعا اگر - به فرض محال - قبول کنیم که علت غدیر شکایت سپاه یمن از علی است، آیا سبب حدیث، باعث تخصیص موضوع می‌‌شود؟
توضیح آنکه در قضایای مختلف، مثلا در مورد ازدواج پیامبر با زن سابق زید بن حارثه - پسرخوانده پیامبر - خداوند فرموده که زن پسرخوانده عروس نیست و می‌تواند با او ازدواج کند. این یک حکم کلی است که تا قیامت شامل همه مسلمانان می‌شود. پس اگر - بر فرض محال - علت اصلی واقعه غدیر خم، شکایت سپاه یمن بوده و باعث شده پیامبر در مقابل جمعیت 124 هزار نفری بفرماید: «من کنت مولاه فعلی مولاه» نشان می‌دهد که این مربوط به زمان خاصی نیست. سبب که مخصّص موضوع نیست.
نظر احمد بن حنبل درباره حدیث سپاه یمن
* نظر علمای اهل سنت درباره این موضوع چیست؟
ـ احمد بن حنبل در مسندش جلد 5 صفحه 350 می نویسد: بعد از شکایت سپاه یمن از علی، پیغمبر فرمود: «مَن کُنتُ وَلیهُ فَعلی وَلیه» ؛ مردم هر کس من ولی امر او هستم، علی، ولی امر اوست.
همچنین ابن ابی شیبه در مصنف جلد 7 صفحه 504 همین مطلب را نقل می‌‌کند و حاشیه هم نمی‌زند و نیز طبرانی در معجم کبیر جلد 18 صفحه 128 آن را نقل می‌‌کند.
در مستدرک جلد 3 صفحه 110 نقل شده و می‌گوید: «هذا حَدیثٌ صَحیحٌ علی شَرط مسلم» این حدیث تمام شرایط صحیح مسلم را دارد.
قاضی عبدالجبار معتزلی در کتاب المغنی فی الإمامة، ج20، ص154 می‌گوید: حدیث غدیر اگر صحیح باشد، دلالت بر ولایت دینی علی علیه‌السلام میکند و شکایت سپاه یمن اگر صحت داشته باشد مانع دلالت آن بر ولایت علی نمی‌کند «دون بیان السبب الذی وجوده کعدمه فی أن وجود الاستدلال بالخبر لا یتغیر»
دو آیه‌ای که غدیر را اثبات می‌کند
* سرچشمه جاودانگی غدیر چیست؟
ـ دو آیه قرآن که اهل سنت با اسناد صحیح می‌گویند که مربوط به غدیر است و این باعث جاودانگی حادثه غدیر شده است:
الف- در آیه 67 سوره مائده خداوند می‌فرماید: «یا أَیهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ یعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا یهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرین» یعنی ‏اى پیامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، کاملًا (به مردم) برسان! و اگر نکنى، رسالت او را انجام نداده‏اى! خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، نگاه مى‏دارد و خداوند، جمعیت کافران (لجوج) را هدایت نمى‏کند.
در ده‌ها کتاب اهل سنت آورده‌‌اند که این آیه مربوط به غدیر خم است.
یکی از علمای سلفی، آقای آلوسی متوفای 1270 در کتاب روح المعانی جلد 6 صفحه 193 اینگونه نقل می‌‌کند که: عبد الله بن مسعود گفته که در زمان پیامبر، ما این آیه را اینطور می‌‌خواندیم: «یا اَیها الرَسول بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَیکَ مِن رَبِّک أنَّ عَلِیاً ولِی المُؤمِنِین واِنْ لَم تَفعَلْ فَما بَلَّغتَ رِسالَته».
این مطلب کوچکی نیست و آلوسی هم کوچکترین اشکال سندی و مناقشه‌‌ای بر آن نمی‌کند.
یکی دیگر از مفسران نامی اهل سنت ابن ابی حاتم است که در جلد 4 صفحه 1172 تفسیرش می‌گوید که این آیه در حق حضرت علی علیه‌السلام نازل شده و جالب است که او می‌گوید من در این کتاب صحیح ترین روایت را انتخاب کردم.
و وقتی ابن تیمیه به تفسیر ابی حاتم می‌‌رسد می‌گوید که این تفسیری است که مطالب دروغین ندارد و احادیثش قابل اعتماد است و اینها بیانگر آن است که آیه در حق حضرت علی علیه‌السلام نازل شده و نشانه جاودانگی واقعه غدیر خم است.
ب- در آیه 3 سوره مائده خداوند متعال می‌فرماید: «...الْیوْمَ یئِسَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ دینِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْیوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی‏ وَ رَضیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دینا...»
یعنی امروز، کافران از (زوال) آیین شما، مأیوس شدند بنابراین، از آنها نترسید! و از (مخالفت) من بترسید! امروز، دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آیین (جاودان) شما پذیرفتم... ‏
جبرئیل بعد از منصوب کردن حضرت علی علیه‌السلام به امامت و برای اولین بار در طول 23 سال نازل می‌شود و می‌گوید که خداوند فرمود: امروز من دین را کامل کردم و امروز از اسلام راضی هستم و قبل از این اعلام رضایت نکرده است.
تبریک خلیفه دوم به علی(ع) بعد از خطبه پیامبر در غدیر
در روایتی منقول از خطیب بغدادی در کتاب تاریخ بغداد جلد 8 صفحه 284 اینگونه آمده که در روز 18 ذی الحجه در محل غدیر خم و پس از آنکه پیامبر (ص)، حضرت علی علیه‌السلام را به عنوان خلیفه و جانشین خود نصب کرد این آیه بر پیامبر نازل شد.
و در ادامه می‌نویسد: پس از آنکه حضرت علی علیه‌السلام به مقام امامت منصوب شد خلیفه دوم آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد و گفت: بخ بخ لک یابن أبی طالب، أصبحت مولای ومولى کل مسلم؛ به ! به ! ای فرزند ابی‌طالب امروز مولای من و مولای همه مسلمانان شدی!
حال آنهایی که می‌گویند خداوند، محبت حضرت علی علیه‌السلام را در روز غدیر مشخص کرده است. باید از آنها پرسید آیا محبت آن حضرت تبریک دارد؟ مگر در قرآن کریم نیامده: المومنون بعضهم اولیاء بعض، اگر پیامبر هم در غدیر خم مرادش این باشد که هر کس مرا دوست دارد علی علیه‌السلام را نیز دوست دارد. آیا این خلل در حکمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ایجاد نمی‌کند که 120 هزار نفر جمعیت را با شرایط و سختی، به خاطر دوستی علی علیه‌السلام نگه دارد؟!!
ابن کثیر در کتاب تاریخ اسلامش به نام البدایه و النهایه جلد 7 صفحه 350 اینگونه نقل می‌کند که خلیفه دوم آمد و در مقابل حضرت علی علیه‌السلام ایستاد و گفت: هنیئاً لک یابن أبی طالب أصبحت الیوم ولی کل مؤمن». ای فرزند ابوطالب! مبارک باد بر شما که امروز ولی امر تمام مؤمنان گشتی!
(أسد الغابة لابن الأثیر ج 4 ص 28، البدایة والنهایة ج 7 ص 350 (386) تاریخ مدینة دمشق ج 42 ص 220)
کلمه «ولی» یعنی چه؟ / دلالت کلمه ولی در کلام خلیفه اول و دوم به خلافت، زعامت و رهبری
حال آیا کلمه ولی مانند کلمه مولا شبهه دارد؟ در کتاب صحیح مسلم جلد 5 صفحه 152 حدیث 4468 عمر خطاب می‌گوید: «فَلَمَّا تُوُفِّی رَسُولُ اللَّهِ (ص) قَالَ أَبُوبَکْر أَنَا وَلِی رَسُولِ اللَّهِ ثُمَّ تُوُفِّی أَبُو بَکْر وَأَنَا وَلِی رَسُولِ اللَّهِ صلى الله علیه وسلم وَوَلِی أَبِی بَکْر.»
یعنی پیامبر که از دنیا رفت ابوبکر گفت من ولی و خلیفه بعد از پیغمبرم. بعد از این که ابوبکر از دنیا رفت من ولی و خلیفه پیغمبر و ولی و خلیفه ابوبکرم.
یا ابوبکر می‌گوید: «وُلِّیتُ أمرکم ولست بخیرکم» ؛ من ولی شما هستم درحالی که بهترین شما نیستم. ابن کثیر سلفی هم در کتاب البدایة والنهایة، ج 6 ، ص 301 می‌گوید: وهذا إسناد صحیح. سند این روایت صحیح است.
در تاریخ طبری، ج 3 ص 429، آمده که ابوبکر در رابطه با عمر می‌‌گوید: «ولیت علیکم عمر»؛ من عمر را ولی و خلیفه شما قرار دادم.
سؤال روشن ما از کسانی که کلمه «ولی» و «مولا» در حدیث متواتر غدیر را به معنای دوست می‌‌گیرند،‌ این که شما چرا و به چه دلیل وقتی کلمه «ولی» در رابطه ابوبکر و عمر به کار می‌رود به معنای ولی امر، خلیفه و حاکم می‌دانید اما اگر در رابطه با حضرت علی علیه‌السلام استعمال می‌شود به معنای دوست می‌گیرید؟!
وهابیت، فرقه‌ای برای جدایی پیامبر و اهل بیت از امت اسلام است
* نظر شما درباره وهابیت چیست؟
ـ وهابیت فرقه تاسیس شده برای جدایی پیامبر و اهل بیت علیهم‌السلام از امت اسلامی است.
ابن تیمیه از موسسان فکری و محمد بن عبد الوهاب موسس سیاسی وهابیت، رفتن به زیارت و قسم خوردن به پیامبر و شفاعت از پیامبر را حرام می‌دانند. همچنین واسطه قرار دادن پیامبر بین خود و خدا و توسل به او را حرام می‌دانند که شالوده کارشان جدایی امت از پیامبر عظیم الشان اسلام صلی الله علیه و آله است.
نظر ابن تیمیه این است که خدا به پیامبر، مقام شفاعت داده ولی او را از شفاعت نهی کرده است. لذا کتب اهل سنت درباره نفی این عقیده ابن تیمیه، بیشتر از شیعه و نزدیک به دو برابر است.
در قرآن کریم آیات متعددی برای اثبات شفاعت و توسل آمده است.
خداوند در آیه 35 سوره مائده می‌فرماید: «یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَیهِ الْوَسیلَة ...» یعنی اى کسانى که ایمان آورده‏اید! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید! و وسیله‏اى براى تقرب به او بجوئید!
و در آیه 64 سوره نساء می‌فرماید: «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحیما»
و اگر این مخالفان، هنگامى که به خود ستم مى‏کردند (و فرمانهاى خدا را زیر پا مى‏گذاردند)، به نزد تو مى‏آمدند و از خدا طلب آمرزش مى‏کردند و پیامبر هم براى آنها استغفار مى‏کرد خدا را توبه پذیر و مهربان مى‏یافتند.
کسانی که متوسل به پیغمبر بشوند و از او طلب مغفرت کنند خدا آنها را می‌بخشد. این منطق قرآنی است. وهابیت در مقابل قرآن ایستاده است.
توصیه مقام معظم رهبری به اهل سنت و فتنه وهابیت
مقام معظم رهبری روز غدیر 2 سال قبل، جمله بسیار زیبا و راه‌گشایی فرمودند. عبارت دقیق سخنان ایشان این بود: «ما هیچ اصراری نداریم که فرقه‌ای از فرق اسلامی عقاید فرقه دیگر را قبول کند، اما درخواست منطقی داریم که همه مسلمانان جهان در واقعیت‌ها و حقایقی که علمایی بزرگی همچون علامه سید شرف الدین عاملی و علامه امینی درباره امیرالمومنین ارائه کرده‌اند تأمل کنند.»
این سخن، خیلی زیباست ولی در سایت‌های وهابی بعد از این سخنرانی، اهانت‌های زیادی به ساحت مقام معظم رهبری کردند و سخنان رکیکی در مورد کتاب الغدیر و المراجعات گفتند. همچنین یکی از ایرانیان پناهنده عربستان به نام عبدالله حیدری که مزدور وهابیت است مقاله‌ای تحت عنوان «غدیر سیاه‌ترین روز تاریخ» در سایت وهابی «فتنه نیوز» منتشر کرد.
من از علمای اسلام می‌‌‌پرسم آیا با غدیر خم باید این گونه رفتار کرد؟ آیا این اهانت به پیامبر و حدود 120 هزار صحابه و بی احترامی به خود اسلام نیست؟
وهابیت، مخالف وحدت شیعه و سنی است
* ریشه کینه و دشمنی وهابیت با اسلام در چیست؟
ـ وهابی‌ها از وحدت شیعه و سنی زجر می‌کشند، از این که بعد از تاسیس نظام جمهوری اسلامی، شیعه و سنی حتی در استان‌های سنی نشین به طور مسالمت آمیز در کنار هم زندگی می‌کنند، بله برای وهابیت، غدیر سیاه‌ترین روز است. چون غدیر عامل و زمینه ساز وحدت است. تنها چیزی که می‌تواند یک میلیارد و نیم مسلمان را در کنار هم جمع کند مائده اهل بیت است.
مطالبی که نبی مکرم صلی الله علیه و آله در غدیر خم بیان کرده‌اند می‌تواند به عنوان الگو برای وحدت جهان اسلام باشد. وهابی‌ها از وحدت جهان اسلام وحشت دارند، چرا که با وحدت مسلمانان دیگر جایی برای آنها نمی‌ماند.
بارها گفته‌ایم که برای شیعه و سنی اعتقادات تقلیدی به درد نمی‌خورد، هر کدام باید تحقیق و مطالعه کنند و دین حق و مذهب مطابق قرآن را انتخاب کنند. تحقیق از مباحث اعتقادی و مذهبی از اولویت‌های یک مسلمان است.
نظر بزرگان اهل سنت درباره وهابیت
* به عنوان نمونه می‌توانید نظر بزرگان اهل سنت درباره وهابیت را بیان کنید؟
ـ بنا به نقل مجله «الحیاة» دکتر احمد طیب شیخ الازهر در تاریخ چهارم آوریل 2011 مطابق 15 فروردین 1390 رسما اعلام کرد: وأن السلفیین الجدد هم خوارج العصر، این سلفی‌های جدید و این وهابی‌های عصر ما، خوارج زمانه هستند.
و بنا به نقل سایت شیعه نیوزدر تاریخ 07 شهریور 1391 ، دکتر علی جمعه، مفتی اعظم مصر زمانی‌ که وهابی‌‌ها قبر یکی از نوادگان امام حسن مجتبی علیه‌‌السلام در لیبی را خراب کردند گفت: وهابی‌‌ها خوارج عصر و سگان جهنم‌ هستند.
کمکی از جانب دولت دریافت نکرده‌ایم
* شبکه ولایت موفقیت خوبی کسب کرده است و در پاسخ‌گویی به شبهات وهابیت،‌ پیشرو است. آیا این شبکه پر بیننده از سوی دولت هم حمایت می‌شود؟
ـ شبکه ولایت از طرف دولت فعلی به هیچ عنوان حمایت مالی یا غیر مالی نمی‌شود. حتی یک برگه کاغذ و یک مداد هم به ما کمک نکرده‌اند.
* از وقتی که در اختیار ما گذاشتند ممنونیم
ـ بنده هم از شما تشکر می‌کنم و عید غدیر خم را به همه مسلمانان تبریک می‌گویم.

hagh;287033 نوشت:
معنی مولا از نظر ما به معنی دوست است نه جانشین.

سلام
قدم اولتان این بود که جایی از خلافت خودشان سخن نگفته اند
خوب این قدم را عقب رفتید اما معنای کلمه مولی
شما مولی را به هر معنایی از معانیش بگیرید به قرینه فهذا از آن انحصار دانسته می شود حال بفرمایید این انحصار در کدام معنا از معانی مولی صحیح خواهد بود :
تنها در ولایت حکومت انحصار درست است چون هیچیک از معانی دیگر انحصار بردار نیست
hagh;287036 نوشت:
شما میگید حضرت ابوبکر و عمر ظالم بودند پس حضرت علی نباید به ظالمان کمک میکرد.

چه می شود کرد که شما عقل را بعنوان مرجع و منبع فهم دین قبول ندارید
والله الموفق

hagh;287032 نوشت:
جناب حامد این هم منبع: http://www.yasoob.org/books/htm1/m012/09/no0965.htm

سلام
این آدرسی که فرمودید ارجاع به جلد دوم تفسیر جناب عبده از نهج است نه جلد دوم نهج البلاغه چون نهج البلاغه سید رضی یک جلد بیشتر نیست
والله الموفق

در خطبه غدیرخم جمله برجسته‌ای وجود دارد که در تمام روایات غدیریه ذکر شده و مخالف ندارد و آن جمله معروف «من کنت مولاه فهذا علي مولاه» … است، توجه دقیق به این جمله، رافع بسیای از مشکلات است زیرا نکته بدیهی و اختلاف ناپذیر در این جمله که در هیاهوی تعصب‌‌ها و فرقه‌گرایی‌ها کمتر بدان توجه می‌‌شود آن است که لفظ «مولی»، به هر یک از معانی متعدد و پر شمار آن که حمل شود، معنای جمله غیر از این نخواهد بود که در آن واحد هر که اکنون من «مولا»ی اویم علی ؛ نیز هم اینک «مولا»ی اوست. به عبارت دیگر پیامبر صلی الله علیه وسلم از کلمه «مولی» همان معنایی را برای علی ؛ خواستار است که خود هم اکنون حائز است.
حال اگر بخواهیم به انگیزه علائق فرقه‌ای خویش از معانی لغوی لفظ عدول کنیم و از طریق کلمه «مولی» مقام خاصی برای علی ؛ قائل شویم باید توجه داشته باشیم که آشکارترین و نزدیکترین شأن و شؤون حضرت محمد ص به ذهن، مقام نبوت و رسالت است، در این صورت برای اینکه علی ؛ پیامبر پنداشته نشود باید قیدی در جمله وجود می‌‌داشت که ذهن را از این معنی منصرف کرده و به مقام منظور متوجه سازد. اما می‌دانیم که در کلام هیچ قیدی موجود نیست در حالی که حمل «مولی» - البته با توجه کامل به قرائن موجود در کلام - به معنای لغوی نیازمند قید توضیحی نیست و کلام موجود نقصی نخواهد داشت و به فصاحت تمام مقصود را می‌‌رساند.
علاوه بر این چنانکه در سطور آتی خواهیم دید با اینکه تاکنون کوشش بسیار صرف شده، ولی مدعیان موفق نشده‌اند برای «مولی» معنای خلیفه، امام، حاکم، امیر، والی و …. بتراشند، حال اگر بدون توجه به لغت، به زور کلمه «مولی» را به معنای خلیفه بگیریم با این مشکل مواجهیم که پیامبر خلیفه کسی نبود تا بخواهد خلافت مذکور در مورد علی ؛ نیز پذیرفته شود. و یا اگر به فرض محال «مولی» را به معنای امام بگیریم، این موضوع با وجود پیغمبر - که علاوه بر نبوت مقام امامت نیز داشت - با اعتقادات شیعی تصادم و منافات دارد ( ) و اگر برای خلاصی از این تعارض اصرار کنیم و بگوییم مقصود از این کلام، امامت و خلافت بلافصل علی ؛ بعد از پیامبر ص است، لزوما باید کلمه «بعدي یعنی پس از من» نیز در کلام ذکر می‌شد - هر چند کسی ادعا نکرده که پیامبر این کلمه را فرموده باشد - اما پیامبر نه قیدی بکار برده که از لفظ «مولی» فقط «امامت» فهمیده شود و دیگر شؤون آن حضرت، بر کنار بماند و نه قید «بعدی» را استعمال فرموده، و این کار از هادی و معلم امت و پیامبر فصیح اسلام پذیرفتنی نیست. شک نیست اگر پیامبر ص مقصود دیگری می‌‌داشت به فصاحت تمام بیان می‌‌فرمود و قطعا از تفهیم منظور خود ناتوان نبود.

از این ‌رو تنها معنای تردید ناپذیر «مولی» که هم با مورد و هم با قرائن و هم با لغت و هم با دین و شریعت سازگار است همان معنای دوستی و نصرت است و بقیه، سخنان بی‌دلیل و نامستندند.
۶- چنانکه در سطور بالا گفتیم در جمله متفق علیها و معروف خطبه غدیر لفظ «مولی» استعمال شده است که معانی بسیار دارد، عبدالحسین امینی در کتاب «الغدیر» معانی زیر را برای مولی ذکر کرده است:
۱- پروردگار ۲- عمو ۳- پسر عمو ۴- پسر ۵- پسر خواهر ۶- آزادکننده ۷-آزاد شده ۸- بنده و غلام ۹- مالک ۱۰- تابع و پیرو ۱۱- نعمت داده شده ۱۲- شریک ۱۳- هم‌‌پیمان ۱۴- صاحب و خواجه (یا همراه) ۱۵- همسایه ۱۶- مهمان ۱۷- داماد ۱۸- خویشاوند ۱۹- نعمت‌‌دهنده و ولی نعمت ۲۰- فقید ۲۱- ولی ۲۲- کسی که به چیزی سزاواتر از دیگران است ۲۳- سرور (نه به معنای مالک و آزادکننده) ۲۴- دوستدار ۲۵- یار و مددکار ۲۶- تصرف‌کننده در کار ۲۷- عهده‌دار کار( ) و با تمام کوششی که کرده موفق نشده معنای خلیفه و حاکم و امیر و … از آن استخراج کند و اعتراف کرده که لفظ «مولی» مشترک لفظی و حد أکثر به معنای «أولى بالشيء» (معنای بیست و دوم) است. بدین ‌ترتیب معنای لفظ «مولی» را بدون قرینه نمی‌‌توان دریافت و از این معانی آنچه با توجه به موجبات ایراد خطبه و موقعیت اظهار آن و از همه مهمتر قرینه آن در جمله بعدی که می‌‌فرماید: «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه» یعنی پروردگارا هر که او را دوست دارد، دوست بدار، و هر که او را دشمن بدارد، دشمن بدار و ثابت می‌‌کند که مراد از آن محبت و دوستی و نصرت آن بزرگوار است( ).
دانشمند معاصر استاد «تقی الدین النبهانی» در باب تعیین و نصب یک فرد مشخص به عنوان خلیفه پیامبر ص و نیز درباره خطبه غدیر و معنای «مولی» مطالبی گفته است که ما نظر وی را با اندکی تصرف در اینجا بیان می‌کنیم:
اعتقاد به اینکه پیامبر ص فرد معینی را به عنوان خلیفه پس از خود نصب فرموده با مسأله بیعت که تشریع آن در اسلام، مخالفت ندارد، سازگار نیست، زیرا اگر فردی به عنوان خلیفه پیامبر تعیین و نصب شده باشد، دیگر بیعت کردن با وی معنی ندارد و دیگر به تشریع اصل بیعت، نیازی نیست، چون بیعت طریقه نصب خلیفه و رسمیت یافتن خلافت است و اگر کسی پیشاپیش توسط شارع مشخص شده باشد عملا منصوب شده و حاجت به بیان طریقه نصب وی نیست. در حالی که عقد خلافت از طریق بیعت است که منعقد می‌‌‌شود و طبعا این به معنای عدم نصب پیشین و تعیین یک فرد معین به عنوان خلیفه است.

به همین سبب در کلیه احادیثی که لفظ بیعت در آنها وارد شده، حدیث دلالت عام دارد و به فرد معینی اختصاص نیافته، در حالی که اگر افراد مشخص مورد نظر بودند، لفظ بیعت به صورت عام و مطلق ذکر نمی‌‌شد، چنانکه آمده است: «من مات وليس في عنقه بيعه ….» یا «من (رجل) بايع إماماً ….» و حتی کلمه «امام» نیز در احادیث به صورت نکره و یا با «ال» جنس یا مضاف به لفظ جمع ذکر شده از قبیل: …. «قام إلى إمام جائر …» یا «يكون بعدي أئمه …..» «…. فالامام الذي على الناس راع وهو مسؤول عن رعيته …. «إنما الإمام جنه يقاتل من ورائه ويتقى به …» یا «خيار أئمتکم … شرار أئمتکم ….» و امثال آن به وضوح تمام تعیین یک فرد مشخص توسط پیامبر ص را نفی می‌‌کند. همچنین روایاتی که می‌‌‌فرماید اگر با بیش از یک نفر بیعت شد فرد دوم را به منظور جلوگیری از تفرقه بکشید، دلیل واضحی است که پیامبر از قبل فرد مشخصی را به خلافت نصب نفرموده است.
اصحاب رسول خدا در اینکه خلیفه چه کسی باشد با یکدیگر هم عقیده نبودند و این ناشی از آن است که پیامبر فرد خاصی را به خلافت نصب نفرموده بود و از جمله کسانی که در این موضوع عقیده متفاوتی داشتند حضرت علی ؛ و ابوبکر بودند که درباره هر یک گفته می‌‌شود پیامبر اکرم آن دو را برای خلافت پس از خود معرفی فرمود ولی هیچ یک از آن دو به وجود نص بر خلافت خود اشاره نکردند، حال آنکه اگر نص وجود می‌‌داشت، به آن استناد می‌‌‌کردند بلکه واجب بود که چنین کنند.
نمی‌‌‌توان گفت که نصی موجود بوده ولی صحابه آن را ذکر نکرده‌‌اند، زیرا ما دین خود را کلا از طریق اصحاب پیامبر ص که علی ؛ و ابوبکر از آن جمله‌‌اند گرفته‌‌ایم و اگر قرار باشد آنها برخی از نصوص را کتمان کنند در این صورت اعتماد از اصل دین سلب می‌‌شود، زیرا چه بسا نصوص دیگری نیز موجود بوده که اصحاب پیامبر ص از ما کتمان کرده و یا تغییر داده باشند؟ کسانی که چنین خیانت عظیمی مرتکب شوند چه تضمینی است که دهها خلاف دیگر را مرتکب نشوند؟
نمی‌‌توان گفت به منظور حفظ اتحاد و اتفاق مسلمین از ذکر این نص خودداری شده است. زیرا این کار به معنای کتمان حکم إلهی، بلکه یکی از مهمترین اصول اسلام و نقص دین است، خصوصاً در زمانی که شرائط کاملاً مقتضی ابراز آن بوده و بیشترین احتیاج به اظهار آن وجود داشت و این کار لاأقل از خلیفه رسول الله و هادی امت، قطعا پذیرفتنی نیست و موجب نقص غرض از نصب امام است و اگر وحدتی هم ایجاد می‌‌شد، وحدتی به قیمت از بین رفتن تمامیت و کمال دین و اتحاد بر باطل بود که طبعا از نظر اسلام فاقد ارزش است.
از روایاتی که پیامبر ص درباره عترت گرامی خویش سفارش فرموده از قبیل: «وأهل بيتي، أذکرکم الله في أهل بيتي» و نظایر آن و یا روایاتی که لفظ «عترت» در آن بکار رفته، مفهوم خلافت و جانشینی پیامبر در امر زمامداری امت استنباط نمی‌‌شود (خصوصا که لفظ «عترت» یا «أهل البیت» بر بیش از یک فرد و هم بر مرد و هم بر زن دلالت دارد) زیرا لفظ واضح بوده و صراحت دارد بر اینکه پیامبر در مورد رعایت حقوق عترت خویش سفارش فرموده تا اهل بیت بزرگوارش مورد احترام و اکرام واقع شده و قدرشان دانسته شود و مورد بی‌‌‌اعتنایی واقع نشوند و منطوق و مفهوم آن دلالت بر نصب یکی از آنان به امامت أمت ندارد.

احادیث «ولایت» یا «موالاه» نیز که در آنها واژه «مولی» یا «ولی» یا «موالاه» و امثال آن ذکر شده، دلالت بر جانشینی در امر حکومت بر مردم ندارد و الفاظ آنها غالبا از این قرار است: «أنت ولي کل مؤمن بعدي» يا «وليكم بعدي ….» يا «…. فليوال علياً بعدي» يا «…. فليول علياً وذريته بعدي» يا «…. فمن تولاه فقد تولاني» يا «… فإن ولايته ولايتي» و از همه معروفتر «… اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ….» می‌‌‌باشد که مفسر تمام آن روایات، همین عبارت اخیر است که می‌‌‌رساند منظور از این روایات نصرت و همراهی و محبت نسبت به آن جناب است. زیرا در زبان عربی ظاهرترین معنای «ولی» متضاد «عدو» است. و کسانی که کوشیده‌‌اند به طریقی معنای «مولی» یا «ولی» را از نصرت و دوستی و امثال آن منصرف سازند و لاأقل بیست و هفت معنی برای «مولی» ذکر کرده‌‌اند از اعتراف به این حقیقت ناگزیر شده‌اند که: معنای «مولی» حداکثر، «أولی بالشيء» است و نتوانسته‌‌اند علی‌ رغم کوشش بسیار و زیر و زبر کردن کتب لغت و دواوین شعر و کتب ادبی و …. معنای حاکم و سلطان و امام و جانشین و …. از آن استخراج کنند؟!!و این به وضوح اثبات می‌کند که «مولی» و «ولی» در قرآن و حدیث و کلا در زبان عربی به معنای حکومت و زمامداری نیامده است و نمی‌‌‌توان الفاظ نصوص شرع را به معنای لغوی یا معنای شرعی آن حمل نکرد و طبعا نمی‌توانیم احادیث «ولایت» یا «موالاه» را به اعطای خلافت و زمامداری مسلمین به علی ؛ حمل کنیم که نه مطابق معنای لغوی و نه موافق معنای شرعی لفظ است.
آری، در صورتی که لفظ «ولی» مضاف به کلمه «أمر» قرار گیرد یعنی به صورت «ولی الأمر: فرماندار» استعمال شود به معنای حاکم و امیر خواهد بود ولی می‌دانیم که پیامبر ص بلا استثناء، در کلیه روایات فرق مختلف اسلامی، از اینکه لفظ «امر» را مضاف الیه «ولی» یا «مولی» قرار دهد، ابا فرموده و در این صورت نمی‌‌‌توان معنای خلافت پس از پیامبر را، به روایات «ولایت» تحمیل نمود!
لازم است دو نکته مهم در اینجا کاملا مورد توجه قرار گیرد:
نخست اینکه اشتقاق کلمات از یک ماده لغوی، به معنای وحدت معنوی تمام مشتقات ماده مذکور نیست، بلکه معنای هر کلمه، صرف‌‌نظر از ماده اشتقاق، متکی به وضع و استعمال عرب است، مثلا کلمه «جاء» به معنای «آمد» ولی کلمه «أجاء» به معنای «پناه برد» است، با اینکه هر دو از یک ماده لغوی هستند. در این مورد نیز نمی‌‌توان گفت: چون لفظ «ولی الأمر» به معنای حاکم و امیر و … است، پس کلمه «مولی» یا «ولی» که به لحاظ ماده لغوی با لفظ «والی» یا «ولی الأمر» از یک منشأ هستند نیز مفید معنای «حاکم و امیر» است. زیرا کلمات مذکور در زبان عربی ابداً بدین معنی استعمال نشده و این مسأله‌‌ای است منوط به استعمال عرب، نه اینکه شخص آنچه را که از مجموع کلمات مشتق از یک ماده دریافت می‌‌شود به یکایک مشتقات آن نسبت دهد، و اگر عرب صریحا لفظ «ولی» (در صورتی که مضاف به «امر» نباشد) یا «مولی» را به معنای «حاکم و امیر» استعمال نکرده باشد، نمی‌‌توان آن دو را به معنای مذکور حمل کرد.

دوم آنکه قرائن کلام هر چه باشد، به کلمه مورد نظر, معنایی غیر از معانی مختلف که عرب لفظ را صریحا در آن معانی استعمال می‌‌‌کند، نمی‌‌‌بخشد بلکه قرائن، از میان معانی مشترکی که برای کلمه وضع شده یکی را بر معانی دیگر، مرجح داشته و مفاهیم دیگر را بر کنار می‌‌‌دارد، ولی موجد معنای جدیدی که عرب لفظ را در آن معنی استعمال نکرده باشد، نخواهد بود. کلمه «مولی» نیز در احادیث «ولایت» بر تشویق و تحریض امت به محبت و حمایت از علی ؛ و احترام و قدرشناسی نسبت به آن حضرت دارد ولی این قرائن معنای جدید به آن نمی‌‌دهد و نمی‌‌توان معنای «حاکم و امیر بر مردم» را به آن تحمیل کرد!

حامد;287045 نوشت:
ب- در آیه 3 سوره مائده خداوند متعال می‌فرماید: «...الْیوْمَ یئِسَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ دینِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْیوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی‏ وَ رَضیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دینا...» یعنی امروز، کافران از (زوال) آیین شما، مأیوس شدند بنابراین، از آنها نترسید! و از (مخالفت) من بترسید! امروز، دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آیین (جاودان) شما پذیرفتم... ‏

آیه سه و چهار سوره مایده این است:(البته بصورت کامل)
(حُرِّمَتْ عَلَیكُمُ الْمَیتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِیرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَیرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّیةُ وَالنَّطِیحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّیتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْیوْمَ یئِسَ الَّذِینَ كَفَرُوا مِنْ دِینِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْیوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیكُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِینًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ)«3»
(یسْأَلُونَكَ مَاذَا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّیبَاتُ وَمَا عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوَارِحِ مُكَلِّبِینَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ ....) 4 مائده
حالا با توجه به حرف های دکتر قزوینی معنی آیه این است:
گوشت موجودات مرده، و خون، و گوشت خوک، و حیواناتی که به غیر نام خدا ذبح شوند، و حیوانات خفه‌شده، و به زجر کشته شده، و آنها که بر اثر پرت‌شدن از بلندی بمیرند، و آنها که به ضرب شاخ حیوان دیگری مرده باشند، و باقیمانده صید حیوان درنده -مگر آنکه (بموقع به آن حیوان برسید، و) آن را سرببرید- و حیواناتی که روی بتها (یا در برابر آنها) ذبح می‌شوند، (همه) بر شما حرام شده است؛ و (همچنین) قسمت کردن گوشت حیوان به وسیله چوبه‌های تیر مخصوص بخت آزمایی؛ تمام این اعمال، فسق و گناه است امروز، کافران از (زوال) آیین شما،مأیوس شدند؛ بنابر این، از آنها نترسید! و از (مخالفت) من بترسید! امروزعلی جانشین پیامبر است دین شما را کامل کردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آیین (جاودان) شما پذیرفتم اما آنها که در حال گرسنگی، دستشان به غذای دیگری نرسد، و متمایل به گناه نباشند، (مانعی ندارد که از گوشتهای ممنوع بخورند؛) خداوند، آمرزنده و مهربان است.از تو سؤال می‌کنند چه چیزهایی برای آنها حلال شده است؟ بگو: «آنچه پاکیزه است، برای شما حلال گردیده؛ (و نیز صید) حیوانات شکاری و سگهای آموخته (و تربیت یافته) که از آنچه خداوند به شما تعلیم داده به آنها یاد داده‌اید، (بر شما حلال است؛)
آیا باور میکنید آن جمله ای را که با خط قرمز نوشتیم و استباط شیعه از ترجمه آیه است درباره عید غدیر و جانشینی حضرت علی باشد؟!
اگر بله، پس وعده ما و شما روز قیامت!


hagh;287072 نوشت:
گوشت موجودات مرده، و خون، و گوشت خوک، و حیواناتی که به غیر نام خدا ذبح شوند، و حیوانات خفه‌شده، و به زجر کشته شده، و آنها که بر اثر پرت‌شدن از بلندی بمیرند، و آنها که به ضرب شاخ حیوان دیگری مرده باشند، و باقیمانده صید حیوان درنده -مگر آنکه (بموقع به آن حیوان برسید، و) آن را سرببرید- و حیواناتی که روی بتها (یا در برابر آنها) ذبح می‌شوند، (همه) بر شما حرام شده است؛ و (همچنین) قسمت کردن گوشت حیوان به وسیله چوبه‌های تیر مخصوص بخت آزمایی؛ تمام این اعمال، فسق و گناه است امروز، کافران از (زوال) آیین شما،مأیوس شدند؛ بنابر این، از آنها نترسید! و از (مخالفت) من بترسید! دین شما را کامل کردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آیین (جاودان) شما پذیرفتم اما آنها که در حال گرسنگی، دستشان به غذای دیگری نرسد، و متمایل به گناه نباشند، (مانعی ندارد که از گوشتهای ممنوع بخورند؛) خداوند، آمرزنده و مهربان است.از تو سؤال می‌کنند چه چیزهایی برای آنها حلال شده است؟ بگو: «آنچه پاکیزه است، برای شما حلال گردیده؛ (و نیز صید) حیوانات شکاری و سگهای آموخته (و تربیت یافته) که از آنچه خداوند به شما تعلیم داده به آنها یاد داده‌اید، (بر شما حلال است؛)

اگر آن جمله قرمز که شما می گوید برداریم می ماند جملات مشکی و آبی رنگ
حالا شما برط این که فلان گوشت حلال است یا وفلان گوشت حرام است را با کامل شدن دین و تمام شدن نعمت بیان کنید
اینکه فلان گوشت حرام است ، باعث کامل شدن دین و تمام شدن نعمت شده است
جمله کامل شدن دین و حرام شدن نعمت باید اولا در آخرین روزهای عمر پیامبر باشد که معنا پیدا کند
ثانیا باید موضوع مهمی باشد که فراتراز حرام بودن و حلال بودن گوشتها باشد
این تعبیر شما مثل معناکردن مولا به دوستی است که پیامبر مردمی که رفته بودند فرمود برگردند مردمی که نرسیده بودند فرمود زودتر برسند ، بعد فرمود هر کس من را دوست دارد بعد از این علی را دوست داشته باشد
تصور کنید امام جمعه شهرتان بگوید همه مردم بیایند فلان میدان شهر ، همه بیایند ، هیچ کس درخانه نماند ، بعد همه که جمع شدند بگوید آهای مردم من پسرم را دوست دارم ، مردم مسخره نمی کنند ، آین کار از انسان دیوانه بر می آید؟؟ !!! که شما العیاذ بلله به رسول خدا ( عقل کل)نسبت می دهید؟ یا پیامبر شناسی شما این قدر ضعیف است

hagh;287072 نوشت:
آیا باور میکنید آن جمله ای را که با خط قرمز نوشتیم و استباط شیعه از ترجمه آیه است درباره عید غدیر و جانشینی حضرت علی باشد؟! اگر بله، پس وعده ما و شما روز قیامت!

آیا باور میکنید آن جمله ای را که با خط آبی نوشتیم و استباط اهل سنت از ترجمه آیه است درباره حرام بودن گوشت خوک و خفه کردن حیوانات باشد؟! اگر بله، پس وعده ما و شما روز قیامت!

آيا منظوراز الیوم در ایه روزى است که احکام درباره گوشت هاى حلال و حرام که در آيه به آن اشاره شده نازل شده؟
قطعاً چنين نيست; زيرا نزول اين احکام واجد اين همه اهميت نيست نه باعث تکميل دين است; زيرا آخرين احکامى نبوده که بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده، به دليل اين که در دنباله اين سوره به احکام ديگرى نيز برخورد مى کنيم، ونه سبب يأس کفار مى شود، چيزى که سبب يأس کفار مى شود، فراهم ساختن پشتوانه محکمى براى آينده اسلام است.

hagh;287065 نوشت:
در خطبه غدیرخم جمله برجسته‌ای وجود دارد که در تمام روایات غدیریه ذکر شده و مخالف ندارد و آن جمله معروف «من کنت مولاه فهذا علي مولاه» … است، توجه دقیق به این جمله، رافع بسیای از مشکلات است زیرا نکته بدیهی و اختلاف ناپذیر در این جمله که در هیاهوی تعصب‌‌ها و فرقه‌گرایی‌ها کمتر بدان توجه می‌‌شود آن است که لفظ «مولی»، به هر یک از معانی متعدد و پر شمار آن که حمل شود، معنای جمله غیر از این نخواهد بود که در آن واحد هر که اکنون من «مولا»ی اویم علی ؛ نیز هم اینک «مولا»ی اوست. به عبارت دیگر پیامبر صلی الله علیه وسلم از کلمه «مولی» همان معنایی را برای علی ؛ خواستار است که خود هم اکنون حائز است.

سلام
چون بنای پست مربوطه بر همین جملات است به نقد و اشکال بدان می پردازیم .
راقم سطور فوق مدعی است که جمله من کنت مولاه در زبان عربی معنایش اینستکه : هرکس اکنون من مولای اویم علی ع هم اکنون مولای اوست .
این معنا چندین اشکال واضح مهم دارد :
1- اساسا جمله به لحاظ ادبیات عرب چنین معنا نمی شود بلکه اینگونه معنا می شود : هرکس من مولای او بوده ام از هم اکنون این علی مولای اوست . چه اینکه ولایت نبی مکرم ص با فعل کنت بیان شده که دلالت بر ماضی استمراری دارد یعنی از قبل بوده تا بحال و جمله فهذا علی مولاه جمله ای است اسمیه که اغلب بر حال دلالت دارد پس معنای درست آنستکه هرکس من مولای او بوده ام از اکنون علی ع مولای اوست .
خوب این کلام نبی مکرم ص یک حکم است و هیچ ناسخی برایش نیامده است پس تا ابد باقی خواهد بود .
2- راقم سعی دارد این چنین القا کند که معنای ولایت و سرپرستی و حکومت معنایی دور از استعمال عرب است سعی ایشان یا از روی غرض است یا از بی اطلاعی از معانی الفاظ عرب .
اگر بخواهند بر این مطلب اصرار کنند می پرسیم :
پیامبر اکرم ص با چه انگیزه ای 120000حاجی خسته از اعمال حج را در بیابان داغ غدیر خم نگه داشته که بگوید من دوست علی هستم .
ضمن اینکه در پستهای قبل دیدید که جناب حسینی قزوینی ثابت فرمودند ادعای مخالفان در مورد درگیری برخی افراد با علی ع و سعی پیامبر ص بر رفع دشمنیهای پیش آمده ربطی به واقعه غدیر ندارد .
باز هم تکرار می کنیم به حسب حصری که از کلمه فهذا علی مولاه فهمیده می شود مولا فقط به معنای ولایت حکومت و سرپرستی است و نه غیر چون فقط در این معنا قابلیت انحصار دارد .
والله الموفق

امّا مسأله ترتيب و نظم آيات که مشکلى در بسيارى از مباحث براى مفسّران ايجاد کرده است چندان پيچيده نيست; زيرا ترتيب نزول سوره ها و آيات قرآن با ترتيب فعلى آن کاملا مغايرت دارد; مثلا سوره هايى است که در مدينه نازل گرديده اند و قاعدتاً بايد جاى آنها پس از سوره هايى باشد که «مکّه» نازل شده اند و عکس آن نيز چنين است، حتّى برخى از آيات يک سوره در مکّه و بعضى از آن در مدينه نازل گرديده است و چه بسا ميان نزول دو آيه از يک سوره سال ها فاصله شده است.
اگر ما شأن نزول آيات را به دقّت بخوانيم و يا لااقل آنچه را که بالاى سوره هاى قرآن نوشته شده است ملاحظه کنيم از هرگونه توضيحى بى نياز مى شويم; سوره هايى است که آنها را سوره مدنى مى نامند ولى بعضى آيات آن در «مکّه» نازل شده است، مانند سوره «انفال» که تمام آن مدنى است مگر از آيه
20 تا 26 که در مکّه نازل گرديده است و عکس آن نيز در قرآن فراوان است مانند سوره «شعراء» و «کهف» و امثال اينها.
بنابر اين، ترتيب و نظم آيات و روابط آنها هيچ گاه نمى تواند براى ما در برابر روايات و احاديث قطعى، سند محکمى باشد و روش دانشمندان اسلام در تفسير قرآن نيز همين بوده است و اين موضوع شواهد بسيارى دارد.

hagh;287036 نوشت:
من از خود نهج البلاغه روایت اوردم شما میگید فلان جا مصلحت بوده فلان جا از زبان معاویه میگفته فلان جا اینجوری بوده...... اینها از توجیهات شماست.شما میگید حضرت ابوبکر و عمر ظالم بودند پس حضرت علی نباید به ظالمان کمک میکرد.

حضرت علی مرد استدلال بود ، با معاویه نسبت به آنچه معاویه قبول داشت استدلال کرد که ثابت کند معاویه تو انچه خودت هم می گویی (عنی شرعیت خلافت ابابکر وعمر ) بدان پیابند نیستی ، وگرنه حضرت علی علیه السلام با ظالمان در پیشبرد ظلمشان همکاری نکرد بلکه در مصلحت و پیشرفت اسلام گاهی آنها از اشتباه بر حذر می داشتند

hagh;287072 نوشت:
آیا باور میکنید آن جمله ای را که با خط قرمز نوشتیم و استباط شیعه از ترجمه آیه است درباره عید غدیر و جانشینی حضرت علی باشد؟! اگر بله، پس وعده ما و شما روز قیامت!

سلام
صبر بفرمایید . وعده قیامت ندهید اینجا خودش قیامت است . دلایل قائم و منکر موجود . مگر نمیدانی که بر زبان منکران روز قیامت لجام می زنند . می دانی چرا ؟ چون آنجا هم در عین مشاهده حق و حقیقت می خواهند انکار کنند . فکر می کنی علت خلود چیست ؟
واما اندراج آیه مرتبط با واقعه غدیر در میان مضامین به ظاهر غیر مرتبط چیز عجیبی نیست . از جمله این اندراجات را حتی در سطوح بالاتری مثل اندراج آیه مدنی در سوره مکی و بالعکس هم داریم .
اما اندراج آیه ولایت در طرح موضوع گوشتهای حرام و حلال سری دارد که بهتر است نگویم .
و آخر : علمای اهل سنت به اینکه این آیات در واقعه غدیر نازل شده است
[=&quot] .در مآخذ اهل سنت آیه فوق با غدیر ارتباط داده شده است. که به بعضی از آنها اشاره می شود[/][=&quot]: [/]
[=&quot]1- [/][=&quot]خطیب النیشابوری در تاریخ بغدادی، ج 8، ص 290 می نویسد[/][=&quot]: [/]

[=&quot]«... [/][=&quot]فقال عمر بن الخطاب بخ بخ لک یابن ابی طالب اصبحت مولای ومولا کل مسلم فانزل الله "الیوم اکملت لکم دینکم[/][=&quot]"» [/]

[=&quot]2- [/][=&quot]درالمنثور در ذیل آیه [/][=&quot][/]

[=&quot]«[/][=&quot]لما نصب رسول الله(ص) علیا (ع)یوم غدیرخم فنادی له بالولایه هبط جبرئیل بهذه الایه"الیوم اکملت[/][=&quot] ..."» [/]

[=&quot]3- [/][=&quot]در فرائد السمطین، باب 12 چنین می خوانیم[/][=&quot]: [/]

[=&quot]«...[/][=&quot]ثم لم یتفرقوا حتی نزلت هذه الایه "الیوم اکملت" فقال رسول الله(ص) الله اکبر علی اکمال الدین و اتمام النعمه ورضاء الرب برسالتی والولایه "لعلی(ع" من بعدی ثم قال "من کنت مولاه فعلی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله[/][=&quot] » [/]

[=&quot]روز غدیر پیامبر(ص) مردم را به سوی حضرت علی(ع) فراخواند و دست حضرت را بلندکرد، به طوری که زیر بغل حضرت پیدا شد.هنوز مردم متفرق نشده بودند که آیه «الیوم اکملت ...» نازل شد. سپس حضرت فرمود: پروردگارا، دوست بدار کسی را که علی رادوست دارد و دشمن بدار کسی را که علی را دشمن دارد و یاری کن هر که علی را یاری کند و[/][=&quot]... [/]

[=&quot]4- [/][=&quot]شان نزول آیه فوق وداستانهای مربوط به غدیر در مناقب خوارزمی، ص 80; تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 32; شبلنجی در نورالابصار، ص 75، فصول المهمه ابن صباغ نیز ذکر شده است[/][=&quot]. [/]

این هم قیامت دیگر چه می فرمایید ؟
والله الموفق

hagh;286995 نوشت:
اینکه حضرت عمر به حضرت علی تبریک گفت دلیلی بر جانشینی حضرت علی نمی شود.زیرا خود حضرت علی بر جانشینی خود تاکید نکرده و نگفته من جانشین پیامبرم.

پس عمر چه چیزی را تبریک گفت ، حمتا اینکه پیامبر حضرت علی را دوست دارد !!!!! مگر پیامبر عمر را دوست نداشت که عمر آن را حضرت علی تبریک گفت ، پیامبر همه مومنین را دوست داشت ، دیگر نیازی به بیان و تبریک گفتن نیست
کمی تاملاتان را بالا ببرید

خداوند متعال در قرآن نماز،روزه و حج و زکات را بطور واضح می گوید اما وقتی نوبت امامت می شود آنرا در میان حکم حرام یا حلال بودن گوشت بیان می کند.
واقعا جای تفکر دارد.

پنج تن;287077 نوشت:
جمله کامل شدن دین و حرام شدن نعمت باید اولا در آخرین روزهای عمر پیامبر باشد که معنا پیدا کند

ببخشید که نعوذ بالله خداوند از شما اجازه نگرفت و بی موقع این آیه را نازل کرد!!

[="garamond"][="Arial"]بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر همه دوستان و بزرگواران که پاسخ هایی الحق کامل و جامع ارائه کردند و مسائل را به نحو بسیار عالی پاسخ گفتند.
بنده نیز بعد از بازگشت از زیارت حضرت امیر المومنین ( علیه السلام ) سری به سایت زدم و چند شبهه ای کلی که کاملا هم تکراری می باشند را مشاهده کردم که واقعا به همه بزرگواران دست مریزاد می گویم و از آنان تشکر می کنم.

اما چند مطلب :

1 )در مورد آیات سه گانه مربوط به غدیر خم , بنده ( در عین تکراری بودن ) تاپیکی را تحت عنوان آیه تبلیغ در مبحث اصول و معارف دین از قرآن آورده ام که با استفاده از کتب تفسیری معتبر اهل سنت و وهابیت تمامی زوایا مورد بررسی قرار گرفته است. لذا اگر کسی بخواهد نزول آیات ابلغ و یا اکمال و یا عذاب واقع در روز غدیر را زیر سوال ببرد , در حقیقت کل مذهب و عقیده اش را منکر شده است.

2) مطلب مهمی که در اینجا وجو دارد در مورد احتجاج به حدیث شریف غدیر است که بنده با استفاده از کتاب گرانسنگ الغدیر مرحوم امینی مطالبی را بیان می کنم :[/]

[="red"]مناشده و احتجاج بحديث شريف غدير خم[/][/]

[="garamond"][="Arial"]اين واقعه "غديرخم" از ابتداى وقوع "روز هجدهم ذى الحجه سال دهم از هجرت نبوى "ص""- از قرنهاى نخستين تا عصر حاضر پيوسته و بدون انقطاع از اصول مسلمه و حوادث غير قابل ترديد بوده، بطوريكه نزديكان باين داستان ايمان و اذعان بان داشته و دشمنان و مخالفين بدون اينكه ترديد يا انكارى در خاطر خود راه دهند، آنرا بازگوئى "روايت" نموده اند، و تا بدان پايه از تحقق رسيده كه ارباب جدل و معارضه نيز هر وقت كه از طرف مدعيان آنها دامنه مناظره بدان كشيده شده و قضيه بروايت آن منتهى گشته، ناچار بدان تن داده و نتوانسته اند با هيچ نيرنگ و جدلى آنرا ناديده و يا ناشنيده انگارند.

لذا، فيما بين صحابه و تابعين، چه پيش از دوران خلافت ظاهرى اميرالمومنين على "ع" و چه در عهد خلافت آنجناب و اعصار بعد از آن، استدلال به قضيه غدير و يادآورى بدان با مبادله سوگند "مناشده" بسيار دست داده.

نخستين استدلال بدين منوال، كيفيت گفت و شنودى است كه بوسيله شخص اميرالمومنين "ع" با اشخاص همزمان و معاصر در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و سلم وقوع يافته، اين ماجرا را سليم بن قيس هلالى در كتاب خود " كه بچاپ رسيده " بتفصيل بيان داشته، آنها كه آگاهى بان را خواستارند بدان مراجعه نمايند و ما در اينجا آنچه را كه از مناشدات بعد آن بوقوع پيوسته ذكر مينمائيم.

مناشده اميرالمومنين در روز شورى

به سال 23- و يا- آغاز سال 24 از هجرت

اخطب خطباء خوارزم- حنفى- در صفحه 217 " مناقب " گويد: خبر داد مرا استاد و پيشوا- شهاب الدين- افضل حفاظ- ابو النجيب- سعيد بن عبد الله بن حسن همدانى معروف به " مروزى " در آنچه كه از همدان بمن نوشته، باخبار او از حافظ- ابو على- حسن ابن احمد بن حسين در آنچه اذن و اجازه روايت آنرا باو داده، باخبار از استاد اديب ابو يعلى- عبد الرزاق بن عمر بن ابراهيم همدانى. بسال 437، باخبار از پيشواى حافظ- طراز المحدثين- ابوبكر احمد بن موسى بن مردويه.
و استاد پيشوا، شهاب الدين. ابو النجيب- سعد بن عبد الله همدانى گفته كه: ما را خبر داد باين حديث عالى پيشواى حافظ- سليمان بن محمد بن احمد- از يعلى بن سعد رازى. از محمد بن حميد. از زافر بن سليمان. از حارث بن محمد. از ابى الطفيل- عامر بن واثله كه گفت:
من در روز شورى دربان بودم و على عليه السلام در خانه "محل اجتماع و شورى" بود و شنيدم كه بانها ميفرمود: من بطور موكد بر شما احتجاج و استدلال خواهم نمود به چيزيكه هيچ فرد عربى و غير عربى از شما نتواند آنرا دگرگون نمايد، سپس فرمود: شما افراد، همه شما را سوگند ميدهم بخدا، كه آيا در ميان شما كسى هست كه پيش از من بوحدانيت خدا ايمان آورده باشد؟ همگى گفتند: نه، فرمود شما را بخدا سوگند ميدهم كه در ميان شما كسى هست كه برادرى چون جعفر طيار داشته باشد كه در بهشت با فرشتگان پرواز ميكند؟ همگى گفتند: نه بخدا قسم، فرمود شما را بخدا سوگند ميدهم آيا در ميان شما غير از من كسى هست كه عموئى چون عموى من حمزه داشته باشد كه شيرخدا و شير رسول خدا و سرور شهيدان است؟ گفتند: نه بخدا قسم، فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم آيا در ميان شما جز من كسى هست كه همسرى چون همسر من فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله داشته باشد، كه بانوى زنان اهل بهشت است، گفتند: نه بخدا قسم، فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم، آيا در ميان شما جز من كسى هست، كه دو سبط مانند دو سبط من حسن و حسين داشته باشد كه دو آقا و سرور جوانان اهل بهشت ميباشند؟ گفتند: نه بخدا قسم، فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم، آيا در ميان شما جز من و پيش از من كسى هست كه چندين بار با رسول خدا صلى الله عليه و آله نجوى كرده باشد و پيش از نجوى صدقه داده باشد؟ گفتند: نه بخدا قسم، فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم، آيا در ميان شما جز من كسى هست كه رسول خدا درباره او فرموده باشد:

من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، و انصر من نصره، ليبلغ الشاهد الغائب؟ گفتند: نه بخدا قسم،... تا آخر حديث... و اين روايت را با بررسى در سند آن پيشواى "محدثين" حموينى در باب 58 در " فرايد السمطين " آورده گويد: خبر داد مرا استاد و پيشوا- تاج الدين، على بن حب بن عبد الله خازن بغدادى، معروف به: ابن الساعى واو. از پيشوا، برهان الدين، ابو المظفر، ناصر بن ابى المكارم مطرزى خوارزمى، و او از اخطب خوارزم، ضياء الدين، ابو المويد، موفق بن احمد مكى. تا آخر سند بدو طريقى كه ذكر شد. و نيز اين روايت را ابن حاتم شامى در " الدر النظيم " از طريق حافظ ابن مردويه بسند ديگرش آورده، كه گويد: حديث نمود، ابو المظفر، عبد الواحد بن حمد بن محمد بن شيذه مقرى و او از حديث عبد الرزاق بن عمر طهرانى و او از ابوبكر احمد بن موسى حافظ "ابن مردويه" از ابى بكر احمد بن محمد بن ابى دام از منذر بن محمد و او از عموى خود و او از ابان بن تغلب، از عامر بن واثله روايت نموده كه گفت: من در روز شورى دربان بودم و على عليه السلام در آن خانه بود "كه شورى در آن تشكيل يافت"، شنيدم كه آنجناب ميفرمود "عين الفاظى كه فوقا ذكر شد". تا آنجا كه راوى گفت: على فرمود شما را بخدا سوگند ميدهم آيا كسى از شما جز من هست كه او را رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير بولايت نصب فرموده باشد؟ گفتند: نه بخدا قسم.

و اين حديث شورى را حافظ بزرگ- دار قطنى با بررسى در طريق آن روايت نموده و ابن حجر بعض از فصول مطالب حديث مزبور را از او در صواعق نقل ميكند، نامبرده در صفحه 75 گويد: دار قطنى با دقت در سند آورده كه على عليه السلام با آن شش نفرى كه عمر امر خلافت را در ميان آنها بشورى محول نمود سخن طولانى گفت، از جمله سخنان او " على عليه السلام ": شما را بخدا سوگند ميدهم، آيا در ميان شما جز من كسى هست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله باو فرموده باشد: يا على تو در روز قيامت قسمت كننده بهشت و دوزخى، گفتند: نه بخدا قسم، و در صفحه 93 گويد: دار قطنى با دقت در سند آورده كه على عليه السلام در روز شورى بر اعضاى شورى استدلال و احتجاج نمود و بانها گفت: شما را بخدا سوگند ميدهم، آيا در ميان شما كسى در خويشاوندى با پيغمبر صلى الله عليه و آله از من نزديك تر هست؟

و اين حديث را حافظ بزرگوار ابن عقده با بررسى در سند آن آورده، گويد: حديث كرد ما را على بن محمد بن حبيبه كندى از حسن بن حسين، از ابى غيلان سعد بن طالب شيبانى از اسحق از ابى الطفيل كه گفت: من در روز شورى دربان بودم و شنيدم كه على عليه السلام ميگفت. بشرح مذكور كه از جمله آن مناشده بداستان غدير است.

و نيز حافظ ابن عقده، گويد: حديث نمود ما را، احمد بن يحيى بن زكريا ازدى، صوفى، از عمرو بن حماد بن طلحه قناد، از اسحق بن ابراهيم ازدى از معروف بن خربوذ، و زياد بن منذر، و سعيد بن محمد اسلمى، از ابى الطفيل كه گفت: عمر در هنگام احتضار و مرگ خود امر خلافت را بين شش نفر بشورى نهاد، على بن ابى طالب عليه السلام و عثمان بن عفان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف رضى الله عنهم و عبد الله بن عمر نيز عضو مشاور بود بدون، حق تصدى خلافت، ابوالطفيل گويد: چون اين عده مجتمع گشتند، مرا دربان قرار دادند كه از ورود مردم جلوگيرى نمايم، در اين موقع على عليه السلام فرمود... بشرح مذكور، كه از جمله آن مناشده بحديث غدير است.

و اين روايت را حافظ عقيلى با بررسى و دقت در سند آورده گويد: حديث نمود ما را، محمد بن احمد وراجينى از يحيى بن مغيره رازى، از زافر، و او از مردى و او از حارث بن محمد از ابى الطفيل كه گفت: من در روز شورى بر در بودم... و فراز كاملى از حديث را ذكر نمود.
ابن ابى الحديد در جلد 2 شرح " نهج البلاغه " صفحه 61 گويد: ما در اينجا آنچه را كه در روايات از داستان مناشده اصحاب شورى بطور تواتر و استفاضه رسيده، و متضمن فضايل و خصايصى است كه على عليه السلام بسبب آنها از ديگران متمايز گشته ذكر مينمائيم، اين جريان را محدثين بسيار ذكر نموده اند. و آنچه در نزد ما بصحت پيوسته اين جريان، بانچه ذكر شد "از روايات مشتمل بر فضايل آنجناب" پايان نيافته، و بلكه بعد از آنكه عبد الرحمن و حاضرين با عثمان بيعت كردند و على عليه السلام از بيعت با او خوددارى نمود چنين گفت: همانا براى ما حقى است اگر بما داده شود آنرا مى گيريم و اگر منع شود با سختى ها ميسازيم اگرچه شب روى طولانى باشد، او "على عليه السلام" اين سخن را ضمن كلامى فرمود كه ارباب سير آنرا ذكر نموده اند و ما در آنچه قبلا نگاشته شد بعض از آنرا بيان داشتيم... بر ميگردد بسياق روايت... سپس بانها فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم: آيا در ميان شما جز من كسى هست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را با خود برادر كند در آن هنگام كه مراسم برادرى را در ميان مسلمين اجراء فرمود؟ گفتند: نه، سپس فرمود: آيا در ميان شما غير از من كسى هست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرموده باشد: من كنت مولاه فهذا مولاه؟ گفتند: نه.

"زيادتى چاپ دوم"- و قسمتى از اين داستان را ابن عبد البر در جلد 3 " الاستيعاب " ص 35 در حاشيه " الاصابه " بطور مسند ذكر كرده گويد، حديث نمود ما را عبد الوارث از قاسم از احمد بن زهير از عمرو بن حماد قناد- از اسحق بن ابراهيم ازدى، از معروف بن خربوذ، از زياد بن منذر، از سعد بن محمد ازذى، از ابى الطفيل.

و طبرى در جلد 3 تفسيرش در ص 418 در مورد قول خداى تعالى: انما وليكم الله و رسوله. الايه... چنين گويد: همانا على بن ابى طالب عليه السلام از اين رافضيان داناتر بتفسير قرآن است، بنابراين اگر اين آيه دلالت بر امامت او داشت، در يكى از مجالس و محافل بدان استدلال مينمود، و اين گروه "رافضيان" را نميسزد كه بگويند، از راه تقيه استدلال بان ننموده، چه آنكه از او نقل ميكند كه در روز شورى بخبر غدير و خبر مباهله و بتمام فضايل و مناقب خود تمسك جسته و بطور حتم در اثبات امامت خود باين آيه تمسك ننموده، اه. و تو "خواننده اين سطور" بخوبى ميدانى كه سخن طبرى در اسناد روايت احتجاج و استدلال بحديث غدير و غيره بخصوص رافضيان فقط، ناشى از عصبيت و كينه توزى او است و مردود است، زيرا چنانكه دانستيد، خوارزمى حنفى اسناد حديث مزبور "احتجاج" را از استادان و ائمه حفاظ و آنها از كسانى چون ابى يعلى و ابن مردويه كه از حفاظ حديث و ائمه نقل حديثند بشرحى كه داير به تصريح ابن حجر بروايت حافظ دار قطنى بيان شد، نقل نموده، بدون اينكه نكوهش و نظر مخالفى در آن ابراز نمايد، و روايت حافظ ابن عقده و حافظ عقيلى، و نيز شنيديد سخن ابن ابى الحديد و تصريح او را، باينكه داستان احتجاج در ميان اهل حديث شايع و مستفيض است و آنچه را كه در نظر او از حديث مزبور مورد صحت و تاييد واقع گشته، ملاحظه نموديد.

و از مجموع مطالب مذكوره بقدر و قيمت مطالب سيوطى نيز در جلد 1 " اللئالى المصنوعه " صفحه 187 واقف خواهيد شد، كه نامبرده در آنجا حكم به موضوع بودن و عارى از حقيقت بودن حديث مزبور "احتجاج و استدلال" ميدهد بعنوان اينكه در اسناد عقيلى، زافر وجود دارد و او در ميان روات ضعيف است، و نيز در طريق روايت نامبرده مردى ناشناس و مجهول وجود دارد، در حاليكه ما اسنادها و طرق ديگرى را نيز ذكر نموديم كه در آنها نه زافرى هست و نه مرد مجهول وانگهى ما اگر بنا او در عقيده بضعف زافر همراه باشيم آيا بمجرد وجود ضعيف در طريق رواست كه بعارى از حقيقت بودن آن حكم قطعى داد؟ چنانكه سيوطى گمان كرده؟ و در جميع موارد از كتاب نامبرده خود بر خلاف روش آنها كه درباره روايات ساختگى و بى حقيقت تاليف نموده اند رفتار نموده است؟ نه. نه چنين است، و بلكه چنين پندار و روشى از ضعف راى و كمى بصيرت است، زيرا "بر طبق رويه اهل درايت" منتهى آنچه درباره روايت ضعفاء معمول به است، اينست كه: استدلال بان روايت نميشود. گرچه در استدلال بان بعنوان تاييد، باكى نيست، بعلاوه ما مى بينيم: حفاظ ثقه و صاحبان دقت نظر در نقل حديث چه بسا رواياتى از ضعفاء مى آورند، بواسطه قرائن بسيارى كه بر صحت آن و در روايت خاص و يا در نوشته مرد خاصى وجود دارد، با چنين قرائن و خصوصياتى، آن روايت محفوفه بقرائن صحت را از او روايت ميكنند و در آن مورد بخصوص معتقدند كه از حكم عمومى روايات ضعيف خارج است و يا راوى در آن مورد بخصوص مورد اعتماد و وثوق است، هر چند در ساير موارد اعمالش ناپسند بوده و مورد اعتماد نيست.

چنانچه به صحيح مسلم و صحيح بخارى و ساير صحاح و مسندها مراجعه نمايد ملاحظه خواهيد كرد كه مملواند از روايت، از خوارج و ناصبيان آيا اين جز همان مبنى كه بدان اشعار نموديم محمل ديگرى دارد؟

گذشته از آنچه بر سبيل مماشات "در مورد زافر و ضعف او" ذكر شد، اصولا احمد و ابن معين زافر را توثيق نموده اند و ابو داود گويد: او ثقه است، او مردى صالح بوده، و ابو حاتم گويد جايگاه او راستى و صداقت است سيوطى در اين مورد "طعن بن زافر" از ذهبى پيروى نموده كه نامبرده در " ميزان " حديث مزبور را ناشناس و غير صحيح يافته، و بعد از او ابن حجر آمده و در لسانش از او تقليد كرده و زافر را متهم بوضع حديث نموده است و حال آنكه ذهبى و ابن حجر را آنها كه شناخته اند، از روى " ميزان " او شناخته اند كه در آن هزار انحراف است و لسانى كه آلوده بطعن و هدفهاى مغرضانه است اينست تلخيص ذهبى بر مستدرك حاكم بيائيد به بينيد: آنچه كه از فضايل آل الله در احاديث صحاح آن روايت شده ذهبى بر آن ها طعن و نكوهش نموده و هيچ مبنى و دليلى براى آن نميتوان يافت جز همان كينه، كه در او رسوخ يافته و تمايل و علاقه اى كه بما سواى آنها "عترت پيغمبر صلى الله عليه و آله" دارد و ابن حجر هم در تاليفات خود قدم بقدم از او پيروى نموده است

مناشده اميرالمومنين در ايام عثمان بن عفان

شيخ الاسلام، ابو اسحق، ابراهيم بن سعد الدين ابن الحمويه "شرح حال او در صفحه 200 جلد 1 گذشت" باسنادش در " فرايد السمطين " سمط اول در باب 58 از تابعى بزرگ، سليم بن قيس هلالى روايت كرده كه گفت: در زمان خلافت عثمان در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله گروهى مجتمع بودند كه با يكديگر سخن ميگفتند و از علم و عفت سخن بميان آوردند. در ضمن نام قريش و فضايل و سوابق آنها و هجرتشان بميان آمد و آنچه را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آنها از فضيلت فرموده مانند اين فرمايش: " الائمه من قريش " "يعنى امامان از قريش ميباشند" و فرمايش ديگر آنحضرت " الناس تبع لقريش و قريش ائمه العرب " "يعنى مردم پيروان قريشند و قريش پيشوايان عرب هستند" تا آنجا كه گويد "بعد از ذكر مفاخرت هر قبيله بمردان خود" و در اين حلقه بيش از دويست تن گرد آمده بودند كه در ميان آنها بودند: على بن ابى طالب عليه السلام و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبير و مقداد و هاشم بن عتبه و ابن عمر و حسن و حسين و ابن عباس و محمد بن ابى بكر و عبد الله بن جعفر، و از انصار: ابى بن كعب و زيد بن ثابت و ابى ايوب انصارى و ابو الهيثم بن التيهان و محمد بن سلمه و قيس بن سعد بن عباده و جابر ابن عبد الله و انس بن مالك و زيد بن ارقم و عبد الله بن ابى اوفى و ابى ليلى، و با او پسرش عبد الرحمن نشسته بود و او پسركى بود نورس و زيبا روى، و در اين هنگام ابوالحسن بصرى آمد و پسرش حسن بصرى با او بود كه او نيز پسركى بود زيباروى و معتدل القامه، راوى گويد: من باو و به عبد الرحمن بن ابى ليلى مينگريستم و نميدانم كدام زيباتر از آن ديگرى بود؟ جز اينكه حسن بصرى داراى اندامى درشت تر و قدى رساتر بود،در اين هنگام آن گروه بسيار سخن گفتند و اين اجتماع از بامداد تا هنگام زوال آفتاب "ظهر" طول كشيد و عثمان در خانه خود بود و از اجتماع و سخنان اين گروه اطلاعى نداشت، و على بن ابى طالب در آن ميان خاموش و ساكت بود و نه خودش و نه احدى از كسان و اهل بيتش سخنى نميگفتند، در نتيجه آن گروه متوجه او شدند و گفتند: يا ابا الحسن چه مانعى هست كه تو نيز سخن بگوئى؟ فرمود هر يك از افراد دو قبيله سخن گفتند و فضيلتى از خود بيان داشتند و درست هم گفتند، اكنون، من از شما اى گروه قريش و انصار سوال ميكنم: اين فضيلت ها را خداوند بچه وسيله بشما عطا فرمود؟ آيا منشاء اين فضايل كه بخود نسبت داديد، در وجود خود شما و قبيله و خاندان شما بوده يا موجبى جز اينها داشته؟ همگى در پاسخ گفتند: عشيره و خاندانهاى ما منشاء هيچ يك از اين فضايل نبوده اند، بلكه خداى بزرگ بر ما منت نهاد و اين فضايل را بسبب محمد صلى الله عليه و آله و عشيره و اهل بيت او بما عطا فرمود، على عليه السلام فرمود: راست گفتيد، اى گروه قريش و انصار آيا نميدانيد كه آنچه از خير دنيا و آخرت نصيب شما گشته فقط از ما اهل البيت است نه غير ما؟ و همانا پسر عمم پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: بدرستى كه من و خاندانم نورى بوديم كه در پيشگاه عظمت خداوند نمايان بوديم چهارده هزار سال پيش از آنكه خداى متعال آدم را بيافريند، پس از آفرينش او اين نور را در صلب او نهاد و او را بزمين فرود آورد، سپس نور ما منتقل بصلب نوح شد و در كشتى نشست، سپس منتقل بصلب ابراهيم شد و در آتش افكنده شد، سپس پيوسته خداى توانا ما را از اصلاب گرامى بارحام پاكيزه منتقل فرمود، و اين انتقال از پدران و مادران بكيفيتى بود كه همگى از هر ناپاكى و پليدى بدور و منزه بودند.

پس از اين سخنان على عليه السلام، آنها كه سبقت و پيشى داشتند و از آنهائى بودند كه بدر و احد را درك نموده بودند گفتند: آرى. ما اين سخنان را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام، سپس فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم همگى ميدانيد كه خداى عز و جل در كتاب خود در آيات متعدد سابق را بر مسبوق مقدم داشته و من در پرستش خداى يگانه و پيروى رسول او سابق و مقدم بوده ام، بطوريكه احدى از اين امت در اين راه بر من پيشى نگرفته است؟ همگى گفتند: آرى چنين است.

فرمود شما را بخدا سوگند ميدهم آيا آگاهى داريد؟ هنگامى كه اين آيه: و السابقون الاولون من المهاجرون و الانصار... و اين آيه و السابقون السابقون اولئك المقربون نازل شد در چه مورد و در چه موضوعى نازل شد؟ از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره مدلول اين آيات سوال شد؟ فرمود: خداى متعال اينها را نازل فرموده درباره انبياء و اوصياء آنها، پس من افضل انبياء و رسل هستم و على بن ابى طالب وصى من، افضل اوصياء است، همگى گفتند: آرى بخدا قسم، فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم، آيا آگاهى داريد؟ هنگامى كه اين آيه: يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم و اين آيه و لم يتخذوا من دون الله و لا رسوله و لا المومنين وليجه، نازل شد مردم گفتند: يا رسول الله آيا اختصاص به بعض از مومنين دارد يا شامل همه آنها ميشود؟ پس خداى عز و جل امر فرمود پيغمبرش را كه بانها تعليم فرمايد تا اولياء و متصديان امرشان را بشناسند و امر فرمود او را همانطور كه نمازشان و زكاتشان و حجشان را تفسير و بيان فرموده، ولايت را نيز براى آنها تفسير فرمايد، و مامور گشت كه مرا در غديرخم براى مردم بولايت منصوب فرمايد، سپس خطبه ايراد فرمود و ضمن آن فرمود: اى مردم همانا خداوند مرا باجراء امرى مامور كرده كه سينه ام را آن امر تنگ نموده و چنين پنداشتم كه مردم مرا تكذيب ميكنند، پس خداوند مرا تهديد بشكنجه فرمود در صورتيكه آن امر را ابلاغ ننمايم. سپس مردم را براى انجام نماز جماعت دعوت فرمود، پس از انجام نماز خطبه خواند و فرمود اى مردم: آيا ميدانيد: كه همانا خداى عز و جل مولاى من است و من مولاى مومنين هستم و من اولى "سزاوارتر" هستم بر مومنين از خودشان، گفتند آرى. چنين است، پس فرمود يا على برخيز، پس برخواستم در اين موقع فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، در اين هنگام سلمان بپا خاست و گفت: يا رسول الله ولاء كما ذا؟ يعنى ولاء " درباره على عليه السلام چگونه ولائى است "؟ فرمود: ولاء كولائى، يعنى ولاء مانند ولاى من، من كنت اولى به من نفسه يعنى هر كس كه من اولى "سزاوارتر" هستم باو از خودش، پس خداى متعال اين آيه را فرو فرستاد: اليوم اكملت لكم دينكم.. تا آخر آيه، پس رسول خدا تكبير فرمود و گفت " الله اكبر " تمامى نبوت من و تمامى دين خدا ولايت على است، بعد از من، پس ابوبكر و عمر برخاستند و گفتند: يا رسول الله: اين آيات در مورد على عليه السلام خاصه است؟ فرمود: بلى، در او و درباره اوصياء من است تا روز قيامت، گفتند: بيان فرما ايشان را "اوصياء خود را" براى ما، فرمود: على عليه السلام برادر من و وزير من و وارث من و وصى و خليفه من است در امت من، و ولى هر مومن است بعد از من، سپس دو فرزندم اول حسن و پس از او حسين، پس از او نه تن از فرزندان پسرم حسين هر يك پس از ديگرى، قرآن با آنها است و آنها با قرآنند، از قرآن جدا نشوند و قرآن از آنها جدا نشود تا بر من كنار حوض وارد شوند؟ "پس از اين شرح و بيان، اميرالمومنين عليه السلام با قيد قسم در ميان انجمن در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله" همگى گفتند: آرى بخدا قسم اين كلمات رسول خدا را ما شنيده ايم و بطوريكه گفتى بدان شهادت ميدهيم. و بعض ديگر از آن گروه گفتند بيشتر اين مطالب را در خاطر داريم ولى تمام آن را در حفظ نداشتيم ولى اينان كه تمام آن را در خاطر داشته و بدان گواهى دادند همه آنها از نيكان و مردم با فضيلت ما ميباشند، پس على عليه السلام فرمود: راست گفتيد همگى مردم در حفظ يكسان نيستند، من آنانى را كه اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خاطر دارند بخدا سوگند ميدهم كه برخيزند و بدانچه در خاطر دارند خبر دهند، پس اين اشخاص برخواستند: زيد بن ارقم، براء بن عازب، و سلمان، و ابوذر، و مقداد، و عمار: اينها گفتند: ما گواهى ميدهيم كه فرمايشات رسول خدا را در خاطر داريم در حالتيكه بر منبر ايستاده بود و تو پهلوى او بودى، و او ميفرمود: اى مردم. همانا خداى عز و جل امر كرده كه امام و پيشواى شما را منصوب نمايم و آنكه را كه بعد از من وصى من و خليفه من است و آنكسى را كه خداى عز و جل در كتاب خود طاعت او را واجب فرموده و طاعت او را همدوش طاعت من ساخته و شما را امر بولايت او فرموده بشما معرفى كنم، و من در ابلاغ اين امر از ترس طعن، و نكوهش اهل نفاق و تكذيب آنها بخداى خود مراجعه نمودم، خداى مرا تهديد فرمود كه اگر اين امر را تبليغ نكنم مرا عذاب فرمايد.

اى مردم همانا خداوند شما را امر به صلاه "نماز" فرموده و بطور تحقيق آن را براى شما بيان كرده است و امر بزكاه و روزه و حج فرموده و آنها را براى شما بيان نموده و من آنها را براى شما تفسير كرده ام، و امر كرده است شما را " بولايت، و من شاهد ميگيرم شما را كه همانا آن ولايت "كه خداوند امر فرموده" اختصاص باين "يعنى على عليه السلام" دارد- در هنگام اداى كلمه اشاره، دست خود را بر على نهاد سپس فرمود: بعد از او اختصاص به پسرش دارد و سپس باوصياء بعدشان از فرزندانشان، از قرآن جدا نشوند و قرآن از آنها جدا نشود تا بر من در كنار حوض وارد شوند اى مردم، بتحقيق من بيان كردم براى شما، و پناه گاه شما و پيشواى شما و ولى شما و راهنماى شما را نشان دادم و او برادرم على بن ابى طالب عليه السلام است و او در ميان شما بمنزله من است، پس قلاده اطاعت او را در دين بر گردن نهيد و او را در تمام امور اطاعت نمائيد، زيرا تمام آنچه خداى عز و جل بمن تعليم فرموده از علم و حكمتش، همانا تماما در نزد او است، پس از او سوال كنيد و از او بياموزيد و از اوصيا بعد از او، و آنها را تعليم ندهيد و بر آنها پيشى نگيريد و از آنها دور و عقب نمايند، زيرا همانا آنها با حقند و حق با آنهاست، هيچگاه آنها از حق و حق از آنها زايل و جدا نشود- اين اشخاص كه برخاسته بودند. پس از شهادت باين مطالب نشستند... تا آخر حديث، اين لفظ حموينى با آنچه كه در خود كتاب سليم ابن قيس مذكور است اختلاف كمى و زياداتى دارد و سخن ما را در پيرامون سليم و كتاب او خواهد آمد.

مناشده اميرالمومنين در روز رحبه

سال 35 هجري

در اثر معارضه و منازعه كه در امر خلافت با اميرالمومنين عليه السلام وقوع يافت برخى از مردم نسبت بانچه كه آنحضرت از رسول خدا صلى الله عليه و آله داير بتقديم آنجناب بر ديگران روايت و نقل فرموده بود آنحضرت را متهم ساختند و واردات از طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله را در اين موضوع با ترديد و انكار تلقى كردند، چون اين كيفيت بانحضرت رسيد، در ميدان وسيع كوفه حضور يافت و در ميان گروه بسيارى كه در آنجا گرد آمده بودند بمنظور دفاع از حق و رد بر آنها كه در امر خلافت با آن جناب منازع ميكردند، با آن گروه استدلال و مناشده فرمود، و اين موضوع بحدى جلب اهميت كرده كه بسيارى از تابعين آنرا روايت نموده اند و اسناد آن در كتب علماء بحد تواتر و تظافر رسيده و ما بروايت چهار تن از اصحاب و چهارده نفر از تابعين "در اين خصوص" واقف شديم، و اينك تفصيل آن :

1- ابو سليمان موذن، "شرح حال او در گذشت" ابن ابى الحديد در جلد 1 شرح نهج البلاغه ص 362 گويد: ابو اسرائيل از حكم روايت كرده و او از سليمان موذن "اين همان سند احمد است كه خواهد آمد" اينكه، على عليه السلام سوگند داد مردم را كه هر كس از آنها اين فرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله را شنيده كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.. گواهى دهد، پس گروهى بدان شهادت دادند و زيد بن ارقم از شهادت بان در حاليكه بدان آگاه بود امساك نمود، پس اميرالمومنين عليه السلام او را به نابينائى نفرين فرمود و او نابينا شد، و پس از نابينا شدن داستان اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را براى مردم بيان ميكرد، و بطرق ديگر از او "يعنى سليمان موذن" خواهد آمد كه اين داستان را از زيد بن ارقم روايت كرده و شايد اين روايت هم از آنست و از قلم افتاده است.

2- ابو القاسم، اصبغ بن نباته "شرح حال او در ص 114 جلد 1 ذكر شد". ابن اثير در جلد 3 " اسد الغابه " ص 307 و در جلد 205 از حافظ ابن عقده، از محمد بن اسماعيل بن اسحاق راشدى روايت نموده و او از محمد بن خلف نميرى، از على بن حسن عبدى، از اصبغ، كه گفت: على عليه السلام سوگند داد مردم را در رحبه كه هر كس گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير خم شنيده برخيزد و بدان گواهى دهد، و فقط كسى برخيزد كه گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را شخصا شنيده باشد، جمعى در حدود هفده نفر برخاستند كه در ميان آن گروه، ابو ايوب انصارى، و ابو عمره بن عمرو بن محصن، و ابو زينب "ابن عوف انصارى"، و سهل بن حنيف، و خزيمه بن ثابت، و عبد الله بن ثابت انصارى، و حبشى بن جناده سلولى، و عبيد ابن عازب انصارى، و نعمان بن عجلان انصارى، و ثابت بن وديعه انصارى، و ابو فضاله انصارى، و عبد الرحمن بن عبد رب انصارى، بودند، گروه نامبرده كه برخاستند، گفتند: ما شهادت ميدهيم كه، شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
الا من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و احب من احبه و ابغض من ابغضه و اعن عن اعانه.

و در اسد الغابه از اصبغ بن نباته ذكر شده، كه گفت: على عليه السلام سئوال كرد و بدان سوگند دادم مردم را كه هر كس گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير خم شنيده برخيزد، در اين هنگام جمعى بالغ بر هفده تن برخاستند كه در ميانشان ابو ايوب انصارى و ابو زينب بودند، آنها كه برخاستند گفتند: شنيديم از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم در حاليكه دست تو را گرفته و بلند نموده بود، فرمود: آيا شما گواه نيستيد باينكه من "اوامر خدا را" رساندم و خير و صلاح شما را بيان نمودم؟ سپس فرمود: آگاه باشيد، همانا خداى عز و جل ولى من است، و من ولى مومنين هستم، پس هر كس كه من مولاى اويم پس اين على، مولاى او است، بار خدايا دوست بدار آنكه را كه او را دوست دارد و دشمن دار آنكه را كه او دشمن بدارد، اين روايت را ابو موسى با دقت در سند آورده است.

و روايت مزبور را ابن حجر عسقلانى در جلد 4 " الاصابه " ص 408 از طريق ابن عقده از اصبغ آورده كه گفت: چون على عليه السلام در رحبه مردم را سوگند داد و از آنها سوال كرد كه هر كس "سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله" را شنيده باز گويد، در نتيجه بالغ بر هفده نفر برخاستند كه در آنها ابو ايوب و ابو زينب و عبد الرحمن بن عبد رب بودند و آن گروه گفتند: شهادت ميدهيم كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم، در حاليكه دست تو را در روز غديرخم گرفته و بلند كرده بود، فرمود: آيا شما گواه نيستيد كه من "اوامر خدا را" رسانيدم؟ گفتند: آرى گواهى ميدهيم، فرمود: فمن كنت مولاه فعلى مولاه، و در جلد 4 " الاصابه " ص 80 آن را روايت كرده و گويد: ابو موسى گفت: كه اين روايت را ابوالعباس ابن عقده در كتاب " الموالات " از طريق على بن حسن عبدى از سعد "اسكاف" از اصبغ بن نباته ذكر نموده كه گفت: على عليه السلام در رحبه مردم را سوگند داد و از آنها پرسيد كه: هر كس گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير خم شنيده برخيزد، پس بالغ بر هفده تن برخاستند كه از جمله آنها بود ابو ايوب و ابو زينب ابن عوف آنان گفتند: ما شهادت ميدهيم كه شنيديم، رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم در حاليكه دست تو را گرفته و بلند نموده فرمود: آيا گواه نيستيد كه "او امر خدا را" رسانيدم؟ گفتند: گواهيم، فرمود: فمن كنت مولاه فعلى مولاه. 3- حبه بن جوين عرنى، ابو قدامه بجلى- صحابى، متوفاى 76 و 79 حافظ ابن مغازلى شافعى در " المناقب " از ابى طالب، محمد بن احمد بن عثمان، از ابى عيسى حافظ روايت نموده كه او روايت را ميرساند به حبه عربى و او داستان روز غدير و استشهاد على عليه السلام را بدان با سوگند دادن ذكر مينمايد، تا آنجا كه گويد: پس دوازه تن از اهل بدر برخاستند كه از جمله آنها، زيد بن ارقم بود، و گفتند: ما گواهى ميدهيم كه شنيديم رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم ميفرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه.. بشرح حديث.

و در صفحه 54 جلد 1 از دولابى مذكور گرديد كه باسنادش از ابى قدامه روايت كرده كه على عليه السلام در رحبه سوگند داد مردم را و از آنها سوال فرمود، پس جمعى بالغ بر ده و اندى برخاستند، كه در ميان آنها مردى بود كه جبه بر تن داشت و بر آن بالاپوش حضر موتى افكنده بود پس آن گروه شهادت دادند.. بشرح حديث.

4- زاذان بن عمر "شرح حال او در صفحه 116 جلد 1 ذكر شده" احمد پيشواى حنبليان در جلد 1 مسندش در ص 84 با بررسى در سند آورده از ابن نمير، از عبد الملك، از ابى عبد الرحيم كندى، از زاذان بن عمر كه گفت: سخن على عليه السلام را شنيدم كه در رحبه از مردم سوال كرد و آنها را سوگند داد كه هر كس رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير خم ديده و سخنان او را شنيده برخيزد و گواهى دهد، سيزده تن برخاستند و شهادت دادند كه آنها از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند كه ميفرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه.

و حافظ هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " ص 107 اين حديث را از زاذان، از طريق احمد بلفظى كه ذكر شد روايت نموده، و همچنين ابوالفرج ابن جوزى در جلد 1 " صفه الصفوه " ص 121 و ابو سالم محمد بن طلحه شافعى در " مطالب السول " ص 54 "در سال 1302 بچاپ رسيده" و ابن كثير شامى در جلد 5 " البدايه و النهايه " ص 210 و در جلد 7 ص 348 از طريق احمد و سبط ابن جوزى در " تذكره " ص 17، و سيوطى در " جمع الجوامع " نقل از احمد، و ابن ابى عاصم در " السنه " "بطورى كه در جلد 6 " كنز العمال " ص 407 مذكور است" روايت مذكوره را ذكر نموده اند 5.- زر بن حبيش اسدى "شرح حال او در صفحه 116 جلد 1 ذكر شده" حافظ ابو عبد الله زرقانى- مالكى- در جلد 7 " شرح المواهب " ص 13 گويد: ابن عقده با دقت در سند از زر بن حبيش روايت كرده كه گفت: على عليه السلام فرمود: در اينجا از اصحاب محمد صلى الله عليه و آله چه كسانى هستند؟ دوازده تن برخاستند و شهادت دادند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند، فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه.

6- زياد بن ابى زياد "شرح حال او در ص 117 ج 1 ذكر شده"، احمد بن حنبل در جلد 1 " مسند " ص 88 آورده، از محمد بن عبد الله، از ربيع- يعنى ابن ابى صالح اسلمى، از زياد بن ابى زياد كه گفت: شنيدم على بن ابى طالب رضى الله عنه از مردم سوال نمود و آنها را سوگند داد باينكه هر مرد مسلمى كه شنيده است از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير آنچه را فرموده، برخيزد، پس دوازده تن از اصحاب بدر برخاستند و شهادت دادند.

و اين حديث را حافظ هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " ص 106 از طريق احمد روايت نموده و گفته كه رجال آن ثقه هستند و ابن كثير در جلد 7 البدايه " ص 348 از احمد، و حافظ محب الدين طبرى در جلد 2 " الرياض النضره " صفحه 170 و ذخاير العقبى " ص 67 روايت مزبور را ذكر نموده اند.
7- زيد بن ارقم انصارى- صحابى- احمد با دقت در سند از اسود بن عامر، از ابى اسرائيل، از حكم از ابى سليمان، از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: على عليه السلام با قيد سوگند از مردم سئوال نمود كه هر كس شنيده است از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه برخيزد و گواهى دهد، دوازه تن از اصحاب بدر برخاستند و بان شهادت دادند و من از كسانى بودم كه كتمان نمودند و در نتيجه چشم خود را از دست دادم.

و هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " ص 106 از احمد و طبرانى در " الكبير " بلفظ مذكور، اين حديث را روايت نموده اند، و طبرانى رجال آنرا مورد وثوق دانسته، و در روايتى كه نزد او ضبط شده اين جمله مذكور است: و على بر هر كه كتمان ميكرد نفرين ميفرمود: و ابن مغازلى در " المناقب " آنرا از ابى الحسين على بن عمر بن عبد الله بن شوذب از پدرش از محمد بن حسين زعفرانى از احمد بن يحيى بن عبد الحميد از ابى اسرائيل، از حكم از ابى سليمان، از زيد، بلفظ مذكور روايت كرده و در آن مذكور است "از قول زيد" كه: من از جمله كسانى بودم كه كتمان كردند، پس خداى چشمم را نابينا فرمود و على كرم الله وجهه كسى را كه كتمان كند نفرين فرمود و شيخ ابراهيم وصابى آنرا در " الاكتفاء " بلفظ مذكور از طبرانى در " المعجم الكبير " روايت نموده.
و حافظ، محب الدين طبرى در " ذخاير العقبى " ص 67 از زيد روايت نموده كه گفت: على عليه السلام با قيد سوگند از مردم سئوال نمود كه: هر كس از پيغمبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم شنيده كه فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه، برخيزد و گواهى دهد، شانزده تن برخاستند و بان گواهى دادند، و بهمين لفظ هيثمى آنرا در " مجمع الزوايد " ص 107 از طريق احمد روايت نموده و سيوطى بطوريكه در جلد 6 " كنز العمال " ص 403 بنقل از " المعجم الاوسط " طبرانى مذكور است، اين حديث را در " جمع الجوامع " آورده و در آن مذكور است: دوازده تن برخاستند و بان شهادت دادند. و حافظ، محمد بن عبد الله "شرح حال او در ص 173 ج 1 ذكر شده"، در كتاب خود " فوايد "كه در مكتبه حرم الهى " مكه " موجود است" با بررسى در سند آورده از محمد بن حرث از عبيد الله بن موسى، از ابى اسرائيل ملائى، از حكم، از ابى سليمان موذن، از زيد كه: همانا على عليه السلام از مردم با قيد سوگند سئوال كرد كه هر كس از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده كه فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه برخيزد و شهادت دهد، شانزده تن برخاستند و بان شهادت دادند، و من در ميان آنها بودم و اين روايت را ابن كثير در جلد 7 " البدايه و النهايه " ص 346 از او حكايت نموده است.

8- زيد بن يثيع "شرح حال او در ص 117 ج 1 ذكر شده"، احمد بن حنبل درج 1 " المسند " ص 118 آورده از على بن حكيم اودى، از شريك، از ابى اسحق، از سعيد بن وهب و زيد بن يثيع كه آندو گفتند: على عليه السلام سوگند داد مردم را در رحبه و از آنها سئوال نمود كه هر كس گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير خم شنيده برخيزد و گواهى دهد، از قبل سعد شش تن و از قبل زيد شش تن برخاستند و گواهى دادند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم شنيدند كه درباره على عليه السلام فرمود: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله باهل ايمان اولى "سزاوارتر" نيست؟ گفتند: آرى. فرمود:

اللهم من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و ابن كثير در جلد 5 " البدايه و النهايه " ص 210 و گنجى شافعى در " كفايه الطالب " ص 17 و جزرى در " اسنى المطالب " ص 4 از طريق احمد بهمين لفظ آنرا روايت نموده اند.

و نسائى در " خصايص " ص 22 از قاضى على بن محمد بن على از خلف "ابن تميم" از شعبه، از ابى اسحق، از سعيد و زيد و در ص 23 از ابى داود "سليمان حرانى" از عمران "متوفاى 205 "ابن ابان، از شريك، از ابى اسحق از زيد، روايت نموده كه: شنيدم از على بن ابى طالب رضى الله عنه كه بر منبر كوفه ميگفت: همانا من بخدا سوگند ميدهم آن مردى را "و شهادت ندهد مگر اصحاب محمد صلى الله عليه و آله" كه شنيده باشد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در روز غدير خم فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه- برخيزد و شهادت دهد، شش تن از جانب ديگر منبر برخاستند و شهادت دادند كه اين سخن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند كه ميفرمود... شريك گويد: بابى اسحق گفتم: آيا از براء بن عازب شنيدى كه باين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله حديث كند؟ گفت: بلى.

و ابن جرير طبرى با بررسى در سند آورده، از احمد بن منصور، از عبيد الله بن موسى، از فطر بن خليفه، از ابى اسحاق، از سعيد بن وهب و زيد بن يثيع و عمرو ذى مر كه: همانا على عليه السلام در كوفه مردم را سوگند داد و... حديث مزبور را ذكر كرده، و ابن كثير در جلد 5 تاريخش ص 210 اين را از ابن جرير حكايت نموده است.

و حافظ ابن عقده با بررسى در سند آنرا آورده از حسن بن على بن عفان عامرى، از عبيد الله بن موسى، از فطر، از ابى اسحاق، از عمرو بن مره و سعيد بن وهب و زيد بن يثيع كه نامبردگان گفتند: شنيدم على عليه السلام در رحبه ميگفت.. و حديث مزبور را ذكر كرده، و در آن ذكر نموده كه: سيزده تن برخاستند و شهادت دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و احب من احبه و ابغض من ابغضه و انصر من نصره و اخذل من خذله، ابو اسحق هنگام فراغت از اين حديث گفت: اى ابابكر، آنها چه بزرگانى بودند؟ ابن كثير در جلد 7 تاريخش ص 347 آنرا از ابن عقده روايت نموده، و حافظ هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوائد " ص 105 اين حديث را از طريق بزار روايت نموده و گفته كه: رجال اين طريق رجال صحيح است، جز فطر، و او ثقه است، و در صفحه 107 آنرا از طريق بزار و عبد الله بن احمد روايت نموده و بطوريكه در جلد 6 " كنز العمال " ص 403 مذكور است، سيوطى حديث مزبور را در " جمع الجوامع " از ابى اسحق از عمرو ذى مر و سعيد بن وهب و زيد بن يثيع، نقل از بزار و ابن جرير و از خلعى در " خليعيات " روايت نموده، سپس از قول هيثمى گفته كه: رجال اسناد آن ثقات هستند و لفظ آنها چنين است.

گفتند: شنيديم على عليه السلام ميگفت: سوگند ميدهم بخدا مردى را كه سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير شنيده، برخيزد و بانچه شنيده گواهى دهد، سيزده تن برخاستند و شهادت دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه آيا من، اولى "سزاوارتر" بمومنين از خود آنها نيستم؟ گفتند: بلى يا رسول الله، پس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود:

من كنت موالاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و احب من احبه و ابغض من ابغضه و انصر من نصره و اخذل من خذله، و اين حديث را شيخ يوسف نبهانى در " الشرف الموبد " صفحه 113 از طريق ابن ابى شيبه از زيد بن يثيع روايت نموده است.

9- سعيد بن ابى حدان "شرح حال او در ص 118 ج 1 ذكر شده" شيخ الاسلام حموينى در " فرايد السمطين " در باب دهم گويد: خبر داد ما را، شيخ عماد الدين عبد الحافظ ابن بدران بوسيله قرائت من نزد او، باو گفتم: خبر داده است تو را قاضى محمد بن عبد الصمد بن ابى الفضل خزستانى بطور اجازه گفت: خبر داد ما را ابو عبد الله محمد بن فضل عراوى بطور اجازه، گفت: خبر داد ابوبكر احمد بن حسين بيهقى حافظ از ابوبكر احمد بن حسين قاضى، از ابوجعفر محمد بن على بن دنعيم، از احمد بن حازم بن عزيره، از ابو غسان "مالك" از فضيل بن مرزوق، از ابى اسحق از سعيد بن ابى حدان و عمر و ذى مر كه آندو گفتند: على عليه السلام فرمود: بخذا سوگند ميدهم، و سوگند نميدهم مگر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه خطبه آنحضرت را در روز غديرخم شنيده اند، راوى گويد: دوازده تن برخاستند، شش تن از قبل سعيد و شش تن از قبل عمرو ذى مر و شهادت دادند كه آنها شنيدند از رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود:

اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و احب من احبه، و ابغض من ابغضه.

10- سعيد بن وهب "شرح حال او در ص 118 ج 1 ذكر شد"، ابن حنبل در ج 1 مسندش ص 118 آورده از على بن حكيم اودى از شريك، از ابى اسحق از سعيد و زيد بن يثيع اين حديث را بلفظى كه در پيش در صفحه 20 نقل نموديم و در جلد 5 ص 366 از محمد بن جعفر از شعبه از ابى اسحق روايت كرده كه گفت از سعيد بن وهب شنيدم گفت: على عليه السلام سوگند داد بر مردم، پنج يا شش تن از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله برخاستند و گواهى دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه.

و نسائى در " خصايص " ص 26 از حسين بن حريث مروزى، از فضل بن موسى از اعمش "سليمان" از ابى اسحق " عمرو " از سعيد روايت كرده كه گفت: على كرم الله وجهه در رحبه مردم را بخدا سوگند داد كه هر كس شنيده است از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غديرخم كه فرمود: همانا خدا و رسول خدا ولى مومنين هستند:

و من كنت وليه فهذا وليه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره راوى از قول سعد گويد كه شش تن از پهلوى من برخاستند و از قول زيد بن يثبع گويد كه: شش تن از پهلوى من برخاستند و از قول عمرو ذى مر اين جمله را نيز ذكر كرده: " احب من احبه و ابغض من ابغضه " و سپس دنباله حديث را ذكر نموده است، اين حديث را اسرائيل از اسحاق از عمرو ذى مر روايت كرده و در صفحه 40 " خصايص " آنرا از يوسف بن عيسى از فضل بن موسى از اعمش تا آخر سند و لفظ مذكور روايت نموده است. و در صفحه 22 " خصايص " گويد: خبر داد ما را مجمد بن مثنى از محمد "بن جعفر غندر" از شعبه از ابى اسحق از سعيد بن وهب كه گفت: "پس از سوگند دادن على عليه السلام" پنج يا شش تن از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاستند و گواهى دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه

و علامه عاصمى در زين الفتى آورده، از ابى بكر جلاب از ابى سعيد عبد الله بن محمد رازى از ابى احمد ابن منبه نيشابورى از ابى جعفر حضرمى از على بن سعيد كندى از جرير سرى همدانى از سعيد، كه گفت: اميرالمومنين كرم الله وجهه در رحبه مردم را سوگند داد و فرمود: بخدا سوگند ميدهم مردى را كه شنيده است از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاده "، برخيز و شهادت دهد، دوازده تن برخاستند و شهادت دادند.

و ابن اثير در جلد 3 " اسد الغابه " صفحه 321 از ابى العباس ابن عقده از طريق موسى بن نضر از ابى غيلان سعد بن طالب از ابى اسحق از سعيد بن وهب و عمر و ذى مر، و زيد بن يثيع، و هانى بن هانى روايت نموده، و ابو اسحق گفته كه: و حديث نمودند بمن عده كه نميتوانم آنها را شماره نمايم باينكه: على عليه السلام سوگند داد مردم را در رحبه باينكه: هر كس گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه شنيده، گواهى دهد، گروهى برخاستند و گواهى دادند كه اين سخن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اند و گروهى كتمان نمودند، در نتيجه كتمان از دنيا نرفتند مگر آنكه نابينا شدند و بانها آفت و بليه اى رسيد، از جمله آنان يزيد بن وديعه وعيد الرحمن بن مدلح بودند، اين داستان را ابو موسى با بررسى در طريق روايت نموده است. و اين حديث ابن عقده را، ابن حجر در جلد 2 " الاصابه " صفحه 421 ذكر نموده و در شرح حال عبد الرحمن بن مدلح گفته كه: ابوالعباس ابن عقده آنرا در كتاب " المولات " ذكر نموده. و از طريق موسى بن نضر بن ربيع حمصى با بررسى در سند آورده كه: حديث نمود مرا سعد بن طالب- ابو غيلان- ، از ابو اسحق كه گفت: حديث نمودند مرا عده كه احصاء آن عده را نتوانم نمود، باينكه: على عليه السلام مردم را در رحبه سوگند داد كه هر كس از رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گفتار را "من كنت مولاه فعلى مولاه" شنيده گواهى دهد، در نتيجه تعدادى از آنان- برخاستند كه از جمله آنها عبد الرحمن بن مدلج بود، و شهادت دادند كه اين گفتار را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اند، و ابن شاهين اين حديث را با بررسى در سند از ابن عقده آورده و ابو موسى آنرا بررسى و اثبات نموده است، و تو "خواننده عزيز" مى بينى كه ابن حجر چگونه با حديث مزبور از حيث سند و متن آن بازى كرده و آنرا با از قلم. انداختن چهار نفر راويان نامبرده اش زير و رو كرده و داستان آنان را كه كتمان شهادت نمودند و دچار نفرين "اميرالمومنين عليه السلام" شدند حذف نموده و عبد الرحمن بن مدلج را كه از جمله كتمان كنندگان حديث بوده در شمار راويان آن در آورده و نام يزيد بن وديعه را اساسا از بين برده؟ "خداوند امانت در نقل را درود فرستد" و چه بسيار نظير اين بازى ها خاصه در كتاب " اصابه " از ابن حجر سر زده. و حديث مزبور را حافظ هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " صفحه 104 از طريق احمد روايت نموده و گفته است رجال اين حديث جز فطر رجال صحيح است و فطر ثقه و مورد اعتماد است.

و ابن كثير در جلد 5 تاريخش صفحه 209 نقل از احمد بدو طريق او، و از نسائى، و از طريق ابن جرير از احمد بن منصور از عبد الرزاق از اسرائيل از ابى اسحق از سعيد و عبد خير، و در جلد 7 صفحه 347 از طريق ابن عقده بسنديكه ما قبلا در روايت زيد بن يثيع ذكر نموديم، و از طريق حافظ عبد الرزاق از اسرائيل از ابى اسحق از سعيد، و از طريق احمد، از محمد " غندر " از شعبه از ابى اسحق از او "سعيد" اين روايت را ذكر نموده، و خوارزمى در " مناقب " صفحه 94 باسنادش كه بحافظ عبد الرزاق منتهى ميشود از اسرائيل از ابى اسحق از او "سعيد" و از عبد خير روايت نموده كه آندو گفتند: در رحبه كوفه از على عليه السلام شنيديم كه ميگفت: سوگند ميدهم بخدا هر كس از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده كه فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه گواهى دهد، گويد در نتيجه عده اى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله برخاستند و همه آنها شهادت دادند كه اين سخن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اند، و در آنجا طرق ديگرى هم هست كه در طريق زيد بن يثيع گذشت.
[/]

[="red"]منا شده و احتجاج به حدیث شریف غدیر[/]

[="georgia"]11- ابوالطفيل عامر بن واثله ليثى "از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله" متوفاى حدود سالهاى يكصد و يكصد و دو و يكصد و هشت و- يكصد و ده- احمد در جلد 4 "مسند" صفحه 370 از حسين بن محمد و ابى نعيم اين معنى را روايت كرده كه آندو از فطر و او از ابى الطفيل حديث نمودند كه گفت: على رضى الله عنه مردم را در رحبه "ميدان وسيع كوفه" جمع نمود و سپس بانها فرمود: بخدا سوگند ميدهم هر مرد مسلمى را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غديرخم شنيده آنچه شنيده برخيزد، در نتيجه سى تن از آنمردم برخاستند. و ابو نعيم "شرح حال او در ص 114 ج 1- مذكور است" گويد: پس مردم بسيارى برخاستند و گواهى دادند هنگامى را كه سرسول خدا صلى الله عليه و آله دست او را "على عليه السلام را" گرفت و بمردم فرمود: آيا ميدانيد كه من بمومنين اولى "سزاوارتر" هستم از خود آنها؟ گفتند: آرى يا رسول الله، آنگاه فرمود:
من كنت مولاه فهذا مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، "ابوالطفيل" گفت: من بيرون شدم در حاليكه گوئى چيزى در دل من هست، پس زيد بن ارقم را ملاقات و باو گفتم: همانا از على رضى الله عنه شنيدم كه چنين ميگفت، "زيد" گفت چه انكارى دارى؟ بتحقيق من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه اين سخنان را درباره او ميفرمود، و اين حديث را حافظ هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " صفحه 104 از سند و متن از احمد روايت نموده و سپس گفته: رجال آن جز فطر بن خليفه رجال صحيح است ولى نامبرده ثقه و مورد اعتماد است.
و نسائى حديث مزبور را در خصايص صفحه 17 با بررسى طريق آن آورده گويد: خبر داد مرا هارون بن عبد الله بغدادى حمال، از معصب بن مقدام و او از فطر بن خليفه و او از ابى الطفيل، و از ابى داود، و او گفت كه محمد بن سليمان از فطر از ابى الطفيل بلفظ مذكور روايت نموده، و ابو محمد احمد بن محمد عاصمى در " زين الفتى " حديث مزبور را بلفظ مذكور از استاد خود ابن الجلاب روايت نموده و او از ابى احمد همدانى از ابى عبد الله محمد صفار از احمد بن مهران از على بن قادم از فطر از ابى الطفيل، و بطريق ديگر از استادش محمد بن احمد از على بن ابراهيم بن على همدانى از محمد بن عبد الله از احمد بن محمد لباد از ابى نعيم از فطر از ابى الطفيل، و بهمين لفظ گنجى در "كفايه" اش صفحه 13 آنرا از استاد خود يحيى بن ابى المعالى محمد بن على قرشى از ابى على حنبل بن عبد الله بغدادى و ابى القاسم ابن حصين از ابى على ابن مذهب از ابى بكر قطيعى از عبد الله بن احمد از پدرش.. تا آخر سند احمد روايت نموده، و محب الدين طبرى در جلد 2 " رياض النضره " صفحه 169 آنرا بلفظ مذكور روايت نموده و در پايان آن هست كه: بفطر گفتم "يعنى كسيكه اين حديث از او نقل شده": بين اين گفتار و در گذشتن او چند روز فاصله بود؟ گفت، صد روز، اين حديث را ابو حاتم با بررسى طريق آورده و گويد: مقصود او در گذشتن على بن ابى طالب بوده و ابن كثير در جلد 5 "البدايه" صفحه 211 و بدخشى در "نزل الابرار" صفحه 20 اين حديث را از طريق احمد و بلفظ او روايت نموده اند.
و ابن اثير در جلد 5 " اسد الغابه " صفحه 276 از استاد خود ابى موسى از شريف ابى محمد حمزه علوى از احمد باطرقانى از ابى مسلم بن شهدل از ابى العباس ابن عقده از محمد اشعرى از رجا بن عبد الله از محمد بن كثير از فطر، و ابن جارود از ابى الطفيل روايت نموده كه گفت: در نزد على رضى الله عنه بوديم كه فرمود: سوگند ميدهم بخداى تعالى هر كرا كه روز غديرخم را درك نموده و حضور داشته برخيزد، در نتيجه هفده تن برخاستند كه از جمله آنها ابو قدامه انصارى بود، سپس گفتند: ما گواهى ميدهيم كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجه الوداع بر ميگشتيم، هنگام ظهر رسول خدا "از قرارگاه خود" بيرون آمد و امر فرمود چند درخت را محكم بستند و پارچه بر آنها افكندند، سپس نماز را اعلام كرد، پس نماز گذارديم، سپس بپا خاست و حمد و ثناى خداوند نمود، سپس فرمود: اى مردم: آيا ميدانيد كه خداى عز و جل مولاى من است و من مولاى مومنين هستم و همانا من بشما اولى "سزاوارتر" هستم از خود شما- اين سخن را چند بار تكرار فرمود، گفتيم: آرى. در اين هنگام در حاليكه دست تو را "خطاب بعلى عليه السلام" گرفته بود فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه- سه بار. ابو موسى اين حديث را با بررسى سند روايت نموده و از طريق ابن عقده از كتاب او "الموالات فى حديث الغدير" ابن حجر در جلد 4 " الاصابه " صفحه 159 آنرا روايت كرده است.
و سيد نور الدين سمهودى در " جواهر العقدين " نقل از حافظ ابى نعيم اصفهانى در " حليه الاولياء " از ابى الطفيل روايت كرده كه گفت: على رضى الله عنه بپا خاست و حمد و ثناى خداوند نمود و سپس گفت: بخدا سوگند ميدهم هر كس كه روز غدير خم حضور داشته برخيزد- آنها كه با نقل قول از ديگران بر اين امر گواهند بر نخيزند، فقط كسانى برخيزند كه گوش آنها "از رسول خدا صلى الله عليه و آله" اين گفتار را شنيده و قلب آنها آنرا ضبط نموده است، در نتيجه هفده تن برخاستند كه از جمله آنها: خزيمه بن ثابت و سهل بن سعد و عددى بن حاتم و عقبه بن عامر و ابو ايوب انصارى و ابو سعيد خدرى و ابو شريح خزاعى و ابو قدامه انصارى و ابو ليلى و ابو الهيثم بن تيهان و مردانى از قريش بودند. سپس على رضى الله عنه و عنهم گفت: بياوريد آنچه شنيديد، آنان گفتند: شهادت ميدهم كه: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجه الوداع آمديم تا هنگام ظهر كه رسول خدا صلى الله عليه و آله "از جايگاه خود" بيرون آمد و امر فرمود شاخه و خارهاى چند درخت را زدودند و خرقه بر آنها فكندند سپس اعلام نماز فرمود و ما بيرون شديم و نماز گذارديم، سپس بپا خاست و حمد و ثناى خدا نمود و پس از آن فرمود: اى مردم گفتار شما "در زمينه وظايفى كه انجام داده ام" چيست؟ گفتند: بتحقيق ابلاغ نمودى. گفت: خدايا گواه باش "سه بار اين كلام را فرمود". سپس فرمود: نزديك است كه من دعوت شوم و اجابت نمايم و من مسولم و شما مسوليد. سپس فرمود: اى مردم من در ميان شما دو چيز خطير و گرانبها ميگذارم، كتاب خدا و عترت من: اهل بيت من، اگر باندو متمسك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد. پس متوجه باشيد كه پس از من درباره آندو، چه گونه خلفى خواهيد شد؟ و همانا آندو هرگز جدا نميشوند تا كنار حوض بر من وارد شوند، خداوند ذى لطف و آگاه، مرا باين خبر امر خبر داد. سپس فرمود: همانا خداى مولاى من است و من مولاى مومنين هستم. آيا نميدانيد كه من بشما اولى "سزاوارتر" هستم از خودتان؟ گفتند بلى ميدانم- سه بار- سپس دست تو را يا اميرالمومنين گرفت و بلند كرد و فرمود:
من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه پس على عليه السلام فرمود: راست گفتيد و من نيز بر اين امر از گواهان هستم. و صاحب ينابيع الموده در صفحه 38 اين حديث را از سهمودى حكايت نموده و شيخ احمد بن فضل بن محمد باكثير مكى شافعى در "وسيله المال فى عد مناقب الال" آنرا بهمين لفظ از ابى الطفيل ذكر نموده است
12- ابو عماره عبد خير بن يزيد همدانى كوفى "شرح حال او در ص 121 جلد 1 گذشت"، خوارزمى در " المناقب " صفحه 94 باسنادش از حافظ احمد بن حسين بيهقى آورده كه او باخبار از ابو محمد عبد الله بن يحيى بن هارون بن عبد الجبار سكرى در بغداد باخبار از اسمعيل بن محمد صفار و او از احمد بن منصور مادى از عبد الرزاق از اسرائيل از ابى اسحق روايت نموده كه گفت: حديث نمود مرا سعيد بن وهب و عبد خير... تا آخر آنچه كه در صفحه 26- گذشت. و در همان صفحه از ابن كثير از طريق ابن جرير از سعيد و عبد خير ذكر شد. مراجعه نمائيد.
13- عبد الرحمن بن ابى ليلى "شرح حال او در ص 121 ج 1 ذكر شد"، احمد ابن حنبل در ج 1 مسندش در ص 119 با بررسى در سند از عبد الله بن عمر قواريرى آورده كه او از يونس بن ارقم از يزيد بن ابى زياد از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت نموده كه گفت: على عليه السلام را در رحبه مشاهده نمودم، سوگند ميداد مردم را كه: هر كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم اين گفتار را من كنت مولاه فعلى مولاه شنيده برخيزد و گواهى دهد، عبد الرحمن گفت: دوازده تن از كسانى كه در غزوه بدر شركت نموده بودند بپا خاستند، گوئى بيكى از آنان مينگرم سپس گفتند: ما شهادت ميدهيم كه در روز غديرخم از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه فرمود: آيا من اولى "سزاوارتر" بمومنين از خودشان نيستم و آيا زنان من مادران مومنين نيستند؟ گفتيم بلى يا رسول الله. سپس فرمود:
فمن كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و نيز در ص 119 با بررسى سند از احمد بن عمر و كيعى آورده كه او از زيد بن حباب از وليد بن عقبه بن نزار عبسى از سماك بن عبيد بن وليد عبسى روايت نموده كه گفت: بر عبد الرحمن بن ابى ليلى وارد شدم و او براى من حديث نمود باينكه على رضى الله عنه را در رحبه مشاهده نمود كه گفت بخدا سوگند ميدهم مردى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را روز غدير خم ديده و گفتار او را شنيده برخيزد. و جز آنكه خودش او را ديده، بر نخيزد. در نتيجه دوازده مرد برخاستند و گفتند ما رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديديم در حاليكه دست تو را "على عليه السلام را" گرفته بود شنيديم كه فرمود:
اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه و انصر من نصره، و اخذل من خذله و در آن هنگام "هنگام مناشده و سوگند دادن على عليه السلام" سه تن برنخاستند، پس على عليه السلام بر آنها نفرين كرد و اثر نفرين او بانها رسيد. و احمد بن محمد عاصمى در " زين الفتى " از شيخ زاهد ابى عبد الله احمد بن مهاجر روايت نموده و او از شيخ زاهد ابى على هروى از عبد الله بن عروه از يوسف بن موسى قطان از مالك بن اسماعيل از جعفر بن زياد احمد از يزيد ابن ابى زياد و از مسلم بن سالم، از عبد الرحمن بلفظ او كه در حديث اول از دو حديث احمد ذكر شد، و بهمين لفظ خطيب بغدادى در ج 14 تاريخش در ص 236 از محمد بن عمر بن بكير روايت كرده كه گفت: خبر داد ما را ابو عمر يحيى بن محمد بن عمر اخبارى در سال 363 از ابى جعفر احمد بن محمد ضبعى از عبد الله بن سعيد كندى- ابو سعيد اشج- از علاء بن سالم عطار از يزيد بن ابى زياد از عبد الرحمن كه گفت: شنيدم از على عليه السلام در رحبه...
و طحاوى در ج 2 " مشكل الاثار " ص 308 با بررسى سند از عبد الرحمن روايت نموده كه گفت: از على عليه السلام شنيدم كه سوگند ميداد و ميگفت: بخدا سوگند مى دهم هر مردى را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم آنچه شنيده برخيزد و گواهى دهد، در نتيجه دوازده تن از آنها كه جنگ بدر را درك نموده بودند برخاستند و گفتند: رسول خدا دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد و فرمود: اى مردم آيا من بمومنين اولى "سزاوارتر" نيستم از خودشان؟ گفتند: آرى يا رسول الله هستى، فرمود: بار خدايا هر كس كه من مولاى اويم پس اين "على عليه السلام" مولاى او است... و تمام حديث را ذكر نموده.
و ابن اثير در ج 4 " اسد الغابه " ص 28 از ابى الفضل بن عبيد الله فقيه باسنادش به ابى يعلى احمد بن على روايت نموده كه او بطور اخبار از قواريرى نقل نموده و او از يونس بن ارقم، از يزيد بن ابى زياد از عبد الرحمن بن ابى ليلى كه گفت: على عليه السلام مشاهده نمودم كه در رحبه مردم را سوگند مى داد و ميفرمود: سوگند مى دهم بخدا هر كس كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم شنيده كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد، عبد الرحمن گفت در نتيجه دوازه نفر از اصحاب بدر برخاستند، گوئى يكى از آنانرا مى بينم كه شلوار بتن داشت و همگان گفتند: ما گواهيم كه شنيديم رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم ميفرمود: آيا من اولى "سزاوارتر" بمومنين از خودشان نيستم؟ و آيا زنان من مادران مومنين نيستند؟ گفتيم: بلى، يا رسول الله، سپس فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه- سپس ابن اثير گويد مانند اين حديث از براء بن عازب نيز روايت شده و در آن افزوده است كه: در نتيجه اين گفتار پيغمبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب گفت: اى پسر ابى طالب امروز ولى هر مومن گشتى، و حموينى در " فرايد السمطين " باب دهم روايت كرده گويد: خبر داد مرا، شيخ ابوالفضل اسمعيل بن ابى عبد الله بن حماد فسفلانى در كتاب خود باخبار از شيخ حنبل بن عبد الله بن سعاده مكى رصافى بطور سماع از او باخبار از ابى القاسم هبه الله بن محمد بن عبد الواحد بن حصين بطور سماع از او باخبار از ابو على ابن المذهب بطور سماع از او باخبار از ابى بكر قطيفى، از ابى عبد الله عبد الله بن احمد بن حنبل.. تا آخر سند و لفظ او كه هر دو مذكور افتاد.
و شمس الدين جزرى در " اسنى المطالب " صفحه 3 حديث مزبور را روايت نموده گويد: خبر داد مرا ابو حفص عمر بن حسن مراغى بطور مشافهه از ابى الفتح يوسف بن يعقوب شيبانى، از ابى اليمن زيد كندى، از ابى منصور قراز، از ابى بكر بن ثابت، از محمد بن عمر، از ابى عمر، تا آخر سند خطيب بغدادى كه كمى پيش ذكر شد سپس گفته: اين حديث از اين وجه حسن است و از وجوه بسيار صحيح است كه بطور تواتر از اميرالمومنين عليه السلام رسيده و از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز بطور متواتر رسيده است، و حافظ ابوبكر هيثمى آن حديث را بلفظ مذكور از ابن اثير در جلد 9 " مجمع الزوايد " خود صفحه 105 از عبد الله بن احمد، و حافظ ابى يعلى روايت كرده و رجال آنرا توثيق نموده است.
و ابن كثير در جلد 5 تاريخش حديث مزبور را در صفحه 211 از دو طريق و بدو لفظ احمد كه ذكر شد روايت نموده و بعد از ذكر كردن روايت بلفظ دوم گويد: و نيز از عبد الاعلى ابن عامر ثعلبى و غيره از عبد الرحمن بن ابى ليلى حديث مزبور بدين لفظ روايت شده، و در جلد 7 صفحه 346 آن كتاب حديث مزبور را از طريق ابى يعلى و احمد "بدو اسنادش" روايت نموده سپس گويد: و همچنين حديث مزبور را ابو داود طهوى "بضم طاء" و نامش عيسى بن مسلم است از عمرو بن عبد الله بن هند جملى و عبد الاعلى ابن عامر ثعلبى و آندو از عبد الرحمن روايت نموده اند و سپس بهمان نحو آنرا ذكر كرده، و بطوريكه در جلد 6 " كنز العمال " صفحه 397 مذكور است سيوطى حديث مزبور را از دار قطنى در " جمع الجوامع " روايت نموده و لفظ او چنين است:
على عليه السلام خطبه ايراد كرد و سپس گفت: سوگند ميدهم بخدا "سوگندى كه در اسلام مقرر است" هر فردى را كه روز غدير خم در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله حضور داشته آنگاه كه دست مرا گرفت و فرمود: آيا من اولى "سزاوارتر" بشما اى گروه مسلمين از خود شما نيستم؟ گفتند بلى، هستى اى رسول خدا، پس فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله، برخيزد و شهادت دهد، در نتيجه حدود هفده تن برخاستند و شهادت دادند و گروهى كتمان نمودند و آنان از دنيا نرفتند مگر بعد از آنكه نابينا و دچار برص شدند.
و حديث مزبور را در جلد 6 صفحه 407 بلفظ اول كه از احمد ذكر شد، از طريق عبد الله بن احمد، و ابى يعلى موصلى- و ابن جرير طبرى، و خطيب بغدادى، و ضياء مقدسى روايت نموده، و وصابى در " الاكتفاء " حديث مزبور را بلفظ اول از دو لفظ احمد كه ذكر شد نقل از " زوايد المسند " عبد الله بن احمد و از طريق ابى يعلى در مسندش و از ابن جرير طبرى در " تهذيب الاثار " و از خطيب در تاريخش و از ضياء در " المختاره " ع 2 صفحه 132 روايت نموده است.
14- عمرو ذى مر "شرح حال او در صفحه 123 ج 1 مذكور است"، احمد بن حنبل در جلد 1 مسندش صفحه 118 با بررسى طريق روايت كرده گويد: حديث نمود ما را على بن حكيم باخبار از شريك از ابى اسحق از عمرو بمانند حديث ابى اسحق از سعيد و زيد كه در صفحه 21 ذكر شد و در روايت مزبور اين جمله را نيز ذكر نموده و افزوده است: و انصر من نصره و اخذل من خذله، و نسائى در خصايص صفحه 19 و در طبعه 26 روايت كرده گويد: خبر داد ما را على بن محمد بن على بحديث از خلف بن تميم و او از اسرائيل و او از ابى اسحق و او از عمرو ذى مر كه گفت: على عليه السلام را در رحبه مشاهده نمودم كه سوگند ميداد اصحاب محمد صلى الله عليه و آله را و بانها ميفرمود كدام يك از شما سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غديرخم شنيده آنچه را كه فرموده، در نتيجه مردمى برخاستند و شهادت دادند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند كه مى فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و احب من احبه، و ابغض من ابغضه، و انصر من نصره، و در صفحه 40 باسناد ديگر حديث مزبور را از او روايت نموده است.
و حموينى در " فرايد السمطين " باب دهم اين حديث را از او "عمرو ذى مر" بسند و لفظ مذكور در صفحه 22 روايت نموده، و حافظ هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " صفحه 105 از نامبرده و از زيد بن يثيع و سعيد بلفظ ابن عقده كه در صفحه 22 ذكر شد از طريق بزار روايت را ذكر كرده و تصريح او در آنجا داير بصحيح بودن رجال سند حديث تا آخر گذشت.
و گنجى شافعى در " الكفايه " صفحه 17 باسناد از عمرو بن مره و زيد بن يثيع و سعيد بن وهب- و ذهبى در جلد 2 "الميزان" صفحه 303 از ابى اسحق از عمرو- و ابن كثير در جلد 5 تاريخش صفحه 211 از طريق احمد و نسائى و ابن جرير، و در جلد 7 صفحه 347 از طريق ابن عقده از حسن بن على بن عفان عامرى از عبيد الله بن موسى از فطر از عمر و بلفظ او كه در صفحه 22 ذكر شد حديث مزبور را روايت نموده اند، و سخن ابى اسحق را ذكر كرده كه گفت: اى ابى بكر؟ آنان چگونه استادانى هستند؟
و سيوطى در " تاريخ الخفاء " صفحه 114 و " جمع الجوامع "- چنانكه در جلد 6 " كنز العمال " صفحه 403 مذكور است از ابى اسحق از عمرو و سعيد و زيد بلفظ پيش گفته از طريق بزار و ابن جرير و خليعى- و جزرى در " اسنى المطالب " صفحه 4 بلفظ احمد- حديث مزبور را روايت نموده اند.
15- عميره بن سعد "شرح حال او در صفحه 124 گذشت" حافظ ابو نعيم اصفهانى در جلد 5 " حليه الاولياء " صفحه 26 با بررسى طريق آورده گويد: حديث نمود ما را سليمان بن احمد "طبرانى" از احمد بن ابراهيم بن كيسان از اسمعيل بن عمرو بجلى از مسعر بن كدام، از طلحه بن مصرف، از عميره بن سعد كه گفت على عليه السلام را بر منبر مشاهده كردم در حاليكه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را سوگند ميداد و در ميان آنها: ابو سعيد و ابوهريره، و انس بن مالك از جمله دوازده تن كه در اطراف منبر بودند حضور داشتند و على عليه السلام در حاليكه بر منبر قرار داشت فرمود: شما را بخدا قسم ميدهم آيا شنيديد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ميفرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه.
در نتيجه همه آنها برخواستند و گفتند: بار خدايا، آرى، يكى از آن گروه بر نخاست، على عليه السلام فرمود: تو را چه مانع شد از اينكه برخيزى؟ گفت: يا اميرالمومنين در اثر سالخوردگى دچار فراموشى شدم على عليه السلام گفت: بار خدايا اگر دروغ ميگويد او را گرفتار بلائى حسن "نيكو" بگردان راوى گويد: از دنيا نرفت تا اينكه ما ديديم كه بين دو چشم او نقطه سفيدى آشكار شد كه عمامه آنرا نميتوانست بپوشاند حديث غريبى است از طلحه بن مصرف كه مسعر بن كدام تنها بطور طولانى از او نقل كرده، و اين حديث را ابن عايشه از اسمعيل بمانند او روايت كرده، و اجلح و هانى بن ايوب آنرا بطور اختصار از طلحه روايت نموده اند.
و نسائى در خصايصش در صفحه 16 از محمد بن يحيى بن عبد الله نيشابورى، و احمد بن عثمان بن حكم، از عبيد الله بن موسى از هانى بن ايوب، از طلحه، از عميره بن سعد روايت نموده كه نامبرده از على عليه السلام شنيده كه آنجناب در رحبه سوگند داد هر كه را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گفتار را "من كنت مولاه فعلى مولاه" شنيده برخيزد و گواهى دهد و در نتيجه شش تن برخاستند و شهادت بدان دادند.
و ابوالحسن ابن المغازلى در مناقب خود روايت كرده گويد: حديث كرد مرا ابو القاسم فضل بن محمد بن عبد الله اصفهانى هنگام ورودش بما در واسط كه از كتاب خود در تاريخ آخر رمضان سال 434 املاء نموده و گفت: حديث نمود را محمد بن على بن عمر بن مهدى، از سليمان بن احمد بن ايوب طبرانى، از احمد بن ابراهيم بن كيسان ثقفى اصفهانى از اسمعيل بن عمر بجلى، از مسعر بن كدام، از طلحه بن مصرف از عميره بن سعد كه گفت: على عليه السلام را بر منبر ديدم در حاليكه سوگند ميداد اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه در روز غدير آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده بدان گواهى دهند، و در نتيجه دوازده تن برخاستند كه از جمله آنها بودند: ابو سعيد خدرى و ابو هريره و انس بن مالك كه شهادت دادند باينكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند ميفرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه
و ابن كثير حديث مزبور را در جلد 5 تاريخش در صفحه 211 از طريق اسمعيل بن عمر بجلى از مسعر از طلحه از عميره و از طريق عبيد الله بن موسى، از هانى بن ايوب، از طلحه، از عميره و در جلد 7 صفحه 347 از طريق طبرانى مذكور روايت نموده، و سيوطى بطوريكه در جلد 6 " كنز العمال " صفحه 403 مذكور است در " جمع الجوامع " از طريق طبرانى در كتاب اوسط او بدو لفظش آنرا روايت نموده كه در يكى از آندو چنين است كه: در نتيجه هجده تن برخاستند و شهادت دادند و در روايت دوم دوازده تن، و شيخ ابراهيم وصابى در كتاب " الاكتفاء " نقل از " المعجم الاوسط " طبرانى بدو لفظ او آنرا روايت نموده.
فائده- حافظ هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " صفحه 108 حديث مناشده را با بررسى در سند از طريق طبرانى در جامع اوسط و صغير او از عميره بنت سعد، بلفظ عميره بن سعد كه در بالا از ابن مغازلى ذكر شده روايت نموده، سپس: بعضى از متاخرين حديث مزبور را از عميره بنت سعد ذكر و شرح حال و معرفى او را بطوريكه در صفحه 124 مذكور است درج نموده، در حاليكه از نظر او مخفى و پوشيده مانده كه اين امر اشتباه و غلط است و حديث مذكور همان روايتى است كه حفاظ آنرا از طريق طبرانى از عميره بن سعد نقل نموده اند.
16- يعلى بن مره بن وهب ثقفى صحابى، ابن اثير در جلد 5 " اسد الغابه " صفحه 6 از طريق ابى نعيم و ابى موسى مدينى باسناد آندو بابى العباس ابى عقده، روايت نموده، از عبد الله بن ابراهيم بن قتيبه از حسن بن زياد، از عمرو بن سعيد بصرى، از عمرو بن عبد الله بن يعلى بن مره، از پدرش، از جدش "يعلى نامبرده" كه گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه
پس از آنكه على عليه السلام بكوفه آمد، مردم را سوگند داد و در حدود هفده تن از آنان در قبال سوگند آنجناب شهادت دادند "باستماع اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله" و در ميان آنعده بودند: ابو ايوب صاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله و ناجيه بن عمرو خزاعى، و ابن حجر حديث مذكور را از جلد 3 " كتاب الموالات " ابن عقده در كتاب الاصابه ج 3 صفحه 542 روايت نموده، و حديث نامبرده در جلد 2 " اسد الغابه " صفحه 233 از طريق حافظ ابن عقده و ابن موسى مدينى بهمان اسناد و لفظ مذكور روايت شده جز اينكه در آن چنين مذكور است: چند نفر از ده بيشتر شهادت دادند و از جمله آنها يزيد- يا- زيد بن شراحيل انصارى بود، و ابن حجر در جلد 1 " الاصابه " صفحه 567 آنرا حرف بحرف از " كتاب الموالات " ابن عقده نقل كرده و ابن اثير در جلد 3 " اسد الغابه " صفحه 93 آنرا باسناد و لفظ مذكور روايت نموده جز اينكه در آن چنين ذكر شده: ده و اندى از آنان شهادت دادند كه در ميان آنها عامر بن ليلى غفارى بود.
17- هانى بن هانى همدانى كوفى تابعى، ابن اثير در جلد 3 " اسد الغابه " صفحه 331 از طريق ابن عقده و ابى موسى از ابى غيلان، از ابى اسحق، از عمرو ذى مر و زيد بن يثيع و سعيد بن وهب و هانى بن هانى "حديث مزبور را" بلفظى كه در صفحه 25 گذشت روايت نموده و در آنجا توجه به تحريف ابن حجر در " الاصابه " نسبت به حديث مزبور نموديد!.
18- حارثه بن نصر تابعى، نسائى در خصايص صفحه 40 با بررسى آورده گويد: خبر داد ما را يوسف بن عيسى، باخبار از فضل بن موسى بروايت او از اعمش از ابى اسحق از سعيد بن وهب كه گفت: على عليه السلام در رحبه فرمود بخدا سوگند ميدهم كه شنيده است از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در روز غدير خم فرمود: خداوند ولى من است و من ولى مومنين هستم و هر كس كه من ولى اويم، اين على ولى او است خدايا دوست بدار كسى را كه او را دوست دارد و دشمن دار كسى را كه او را دشمن دارد و يارى كن كسى را كه او را يارى كند؟ سعيد گفت: از پهلوى من شش تن برخاستند، و حارثه بن نصر گفت، شش تن برخاستند، و زيد بن يثيع گفت: شش تن در نزد من برخاستند، و عمرو ذى مر اين جمله را "اضافه بر آنچه از ادعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله فوقا ذكر شد" بيان نمود: احب من احبه و ابغض من ابغضه.
ابن ابى الحديد در جلد 1 شرح " نهج البلاغه " صفحه 209 گويد: عثمان بن سعيد از شريك بن عبد الله- قاضى "متوفاى 177 "روايت نموده كه گفت: چون بعلى عليه السلام رسيد كه مردم او را در خصوص ادعايش راجع بمقدم داشتن و برترى دادن پيغمبر صلى الله عليه و آله او را بديگران متهم داشته و بيانات او را خلاف واقع مى پندارند فرمود آنهائى را كه "از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله" باقى مانده اند و گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير شنيده اند، بخدا سوگند ميدهم كه برخيزند و بانچه شنيده اند گواهى دهند در نتيجه شش تن از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف راست آنجناب و شش تن از طرف چپ آنحضرت كه آنها نيز از صحابه بودند بپا خاستند و شهادت دادند كه خود از پيغمبر شنيدند كه در آنروز در حاليكه دستهاى على عليه السلام را بلند كرده بود فرمود:
و من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله، و احب من احبه، و ابغض من ابغضه.
و برهانه الدين حلبى در جلد 3 " سيره الحلبيه " ص 302 گويد: بتحقيق پيوسته كه على كرم الله وجهه در حال خطبه بپا خاست، و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: آنان را كه روز غدير خم را درك نموده اند بخدا قسم ميدهم كه برخيزند، آنها كه بگويند: آگاهى يافتم- يا- بمن چنين رسيده، برنخيزند، تنها كسانى كه دو گوش آنها "از رسول خدا صلى الله عليه و آله" شنيده و قلب آنها آنرا درك نموده برخيزند، در نتيجه هفده تن صحابى "يعنى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله" بپا خاستند و در روايتى سى تن، در معجم الكبير- شانزده تن- و در روايتى دوازده تن- در اين هنگام على عليه السلام بانها فرمود: بياوريد و بيان كنيد آنچه شنيده ايد، آنها اين حديث را ذكر نمودند كه از جمله آن اين كلام بود من كنت مولاه فعلى مولاه. و در روايتى چنين است كه: فهذا مولاه، و از زيد بن ارقم رضى الله عنه نقل كرده اند كه گفت: من از كسانى بودم كه كتمان كردند و شهادت ندادند؟ و در نتيجه خداوند مرا نابينا ساخت، و على كرم الله وجهه بر كتمان كنندگان اين نفرين را نموده بود.
در اين مورد گروه ديگرى از متاخرين علماء حديث هستند كه بذكر و روايت اين مناشده پرداخته اند كه ما از ذكر و شرح آنها صرف نظر ميكنيم و بانچه ذكر شد اكتفا مينمائيم:
گواهان مشهور كه در روز رحبه شهادت دادند
1- ابو زينب بن عوف انصارى.
2- ابو عمره بن عمرو بن محصن انصارى.
3- ابو فضاله انصارى- نامبرده از اصحاب بدر است و در صفين در راه يارى اميرالمومنين عليه السلام شهادت يافته.
4- ابو قدامه انصارى كه در صفين شهادت يافته.
5-ابو ليلى نصارى- گفته شده كه او نيز در صفين شهادت يافته.
6-ابو هريره دوسى كه "در يكى از سالهاى 9/8/57 در گذشته".
7- ابو الهيثم بن تيهان كه از اصحاب بدر است و در صفين بشهادت رسيده.
8- ثابت بن وديعه انصارى- خزرجى- مدنى.
9- حبشى بن جناده سلولى در غزوات اميرالمومنين عليه السلام حضور داشته.
10- ابو ايوب خالد انصارى كه از اصحاب بدر است و در جنگ با روم "حدود سالهاى 2/1/50 بشهادت رسيده.
11- خزيمه بن ثابت انصارى و ذو الشهادتين كه از اصحاب بدر است و در صفين شهادت يافته.
12- ابو شريح خويلد بن عمرو خزاعى كه در سال 68 وفات يافته.
13- زيد- يا يزيد بن شراحيل انصارى.
14- سهل بن حنيف انصارى اوسى كه از اصحاب بدر است و در سال 38 وفات يافته.
15- ابو سعيد سعد بن مالك خدرى انصارى كه در يكى از سالهاى 5/4/63 وفات يافته.
16- ابوالعباس سهل بن سعد انصارى كه در سال 91 وفات يافته.
17- عامر بن ليلى غفارى.
18- عبد الرحمن بن عبد رب انصارى.
19- عبد الله بن ثابت انصارى كه خدمتكار رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است.
20- عبيد بن عازب انصارى كه از جمله ده نفرى است كه براى دعوت مردم باسلام گماشته شدند.
21- ابو طريف عدى بن حاتم كه در سال 68 در سن صد سالگى وفات يافته.
22- عقبه بن عامر جهنى كه از نزديكان و خويشاوندان معاويه بود و نزديك سال 60 درگذشته.
23- ناجيه بن عمرو خزاعى.
24- نعمان بن عجلان انصارى- سخنگو و شاعر انصار بوده. اينهايند كسانيكه از گواهان مشهور و بنام داستان غدير در مناشده رحبه بدستيارى تاريخ و بر حسب احاديث پيش گفته بدانها واقف و آگاه شديم. و امام احمد در حديثى كه در صفحه 26 گذشت، تصريح نموده كه تعداد شهود در آنروز "رحبه" سى تن بوده و حافظ هيثمى در مجمع الزوايد خود بطوريكه گذشت اين داستان را بررسى و صحت آن اشعار نموده، و در تذكره سبط ابن جوزى ص 17 و تاريخ الخلفاى سيوطى ص 65 و جلد 3 السيره الحلبيه ص 302 نيز ملاحظه ميشود، و لفظ ابى نعيم " فضل بن دكين " در اينجا چنين است "پس از سوگند دادن اميرالمومنين عليه السلام" مردم بسيارى بپا خاستند و گواهى دادند- چنانكه در صفحه 26- گذشت.
جلب توجه- خواننده گرامى باين نكته جدا توجه دارد، كه اين مناشده در تاريخى صورت گرفته "سال 35 "كه با تاريخ وقوع "سال حجه الوداع" بيش از بيست و پنجسال فاصله داشته و در خلال اين مدت بسيارى از اصحاب پيغمبر كه در روز غدير خم حضور داشته اند وفات يافته اند و بعضى از آنها در جنگها كشته شده اند و گروهى هم در بلاد مختلفه پراكنده گشته اند، و كوفه هم با مدينه منوره كه مركز اجتماع اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده فاصله زيادى داشته و جز معدودى از پيروان حق كه در عصر خلافت اميرالمومنين عليه السلام بدانجا مهاجرت نموده بوده اند حضور نداشته اند و اين داستان مناشده از امور اتفاقى بوده است كه بدون سابقه و مقدمه صورت گرفته و طورى نبوده كه قبلا اعلام شده باشد تا علاقمندان بحضور در آن اجتماع آهنگ آنجا نمايند و گواهان بسيار و راويان فراوانى در مجمع مناشده اميرالمومنين عليه السلام حضور داشته باشند، و در ميان حاضرين نيز كسانى بوده اند كه از روى سفاهت يا كينه ورزى از اداى شهادت خوددارى و كتمان كرده اند بطوريكه در بسيارى از احاديث مذكوره بان اشاره شد و تفصيل آن نيز در مطالب آتيه بيان خواهد شد، با همه اين علل و جهات گروه بسيارى اين داستان را نقل و روايت نموده اند تا چه رسد باينكه چنين موانع و عللى وجود نميداشت پس با آنچه ذكر شد بر خواننده آشكار است كه اين حديث "داستان غدير خم" در آن اعصار و ازمنه گذشته تا چه حد داراى شهرت و تواتر بوده است؟
و اما اختلاف تعداد گواهان در احاديثى كه ذكر شد، محمول بر اينست كه هر يك از راويان قضيه مناشده رحبه كسانى را كه ميشناخته يا بدو توجه داشته يا كسانى را كه در نزد او يا در پهلوى منبر يا يكى از دو طرف آن در آنروز بوده اند ديده و شهادت آنها را ذكر نموده و بديگرى توجه نداشته- و يا فقط آنهائى كه از اصحاب بدر و يا از گروه انصار در آنروز و در آن مجلس حضور داشته اند مورد توجه راوى بوده يا در نتيجه بلند شدن صداهاى آن گروه براى شهادت و دوخته شدن چشمها و گوشها بدرك موضوع شهادت و وجود اختلال و هرج مرج در مجلس چنانكه مقتضاى امثال آن مجتمعاتست بعضى از بعض ديگر غفلت ورزيده و هر كس آنكسى را از شهادت دهندگان كه بحساب درآورده است نقل نموده است.
مناشده اميرالمومنين بر طلحه در روز جمل
سال 36 هجري
حافظ بزرگ ابو عبد الله- حاكم- در جلد 3 " مستدرك " صفحه 371 با بررسى در طريق روايت نموده از وليد و ابى بكر بن قريش كه آندو از حسن بن سفيان و او از محمد بن عبده و او از حسن بن حسين و او از رفاعه بن اياس ضبى و او از پدرش و او از جدش نقل نموده كه: در جنگ جمل با على عليه السلام بوديم، آنحضرت فرستاد نزد طلحه بن عبيد الله و ملاقات با او را خواستار شد، در نتيجه طلحه بنزد آن حضرت آمد، باو فرمود تو را بخدا سوگند ميدهم آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى كه مى فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه،
طلحه گفت: آرى، فرمود: پس چرا با من مقاتله و نبرد ميكنى؟ گفت متذكر نبودم راوى گويد كه طلحه از خدمت آنجناب بازگشت نمود.
و اين داستان را مسعودى در جلد 2 " مروج الذهب " صفحه 11 روايت كرده و لفظ او اينست:
سپس هنگام بازگشت زبير، على عليه السلام بر طلحه بانگ زد و فرمود: اى ابا محمد چه امرى تو را بميدان نبرد با من برانگيخته؟ گفت: خونخواهى عثمان، على عليه السلام فرمود: خداوند بكشد از ما و شما آنكه را كه بدين امر سزاوارتر است آيا نشنيدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه. و تو اول كسى بوده كه با من بيعت كردى و سپس بيعت را شكستى در حاليكه خداوند عز و جل فرمايد " و من نكث فانما ينكث على نفسه " در اين هنگام طلحه گفت استغفر الله "طلب آمرزش ميكنم از خدا" و سپس برگشت.
و اين داستان را خطيب خوارزمى حنفى در " المناقب " صفحه 112 باسناد خود از طريق حافظ ابو عبد الله حاكم از رفاعه از پدرش، از جدش، روايت كرده و گفته كه در روز جمل با على عليه السلام بوديم كه فرستاد نزد طلحه بن عبيد الله تميمى و نامبرده آمد بنزد آنجناب، باو فرمود تو را بخدا سوگند ميدهم آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى كه فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و اخذل من خذله و انصره من نصره؟ گفت: آرى فرمود: پس چرا با من جنگ ميكنى؟ گفت فراموش كرده بودم و متذكر نبودم- راوى گويد: سپس طلحه بدون اينكه سخن ديگرى در جواب اميرالمومنين عليه السلام بگويد مراجعت نمود.
و اين موضوع را حافظ بزرگ ابن عساكر در جلد 7 تاريخ شام صفحه 83، و سبط ابن جوزى در تذكره خود صفحه 42 و حافظ ابوبكر هيثمى در جلد 9 " مجمع الزوايد " صفحه 107 از طريق بزار، و ابن حجر در جلد 1 " تهذيب " صفحه 391 باسنادش از طريق نسائى، و سيوطى در " جمع الجوامع " "بطوريكه در جلد 6 " كنز العمال " صفحه 83 مذكور است" قريب بلفظ خوارزمى از طريق ابن عساكر، و ابو عبد الله محمد بن محمد بن يوسف سنوسى در جلد 6 " شرح مسلم " صفحه 236، و ابو عبد الله محمد بن خليفه و شتانى مالكى در شرح مسلم جلد 6 صفحه 236، و شيخ ابراهيم و صابى در " الاكتفاء " از طريق ابن عساكر روايت نموده اند.
داستان ركبان در كوفه
سال 36 و 37 هجرى
پيشواى حنبلىها- احمد بن حنبل با بررسى و دقت روايت نموده از يحيى بن آدم، از حنش بن حارث بن لقيط نخعى اشجعى، از رياح "با ياء دو نقطه" بن حارث كه او گفت: چند تن در رحبه نزد على عليه السلام آمدند و گفتند: السلام عليك يا مولانا. فرمود: چگونه من مولاى شما هستم در حاليكه شما عرب هستيد؟ گفتند ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم شنيديم كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه رياح گفت: چون از آنجا گذشتند، من بدنبال آنها رفتم و پرسيدم اينها كيانند؟ گفتند: گروهى از انصارند، كه در ميان آنها ابو ايوب انصارى است.
و باسنادش از رياح روايت نموده كه گفت: گروهى از انصار را ديدم كه در رحبه نزد على عليه السلام آمدند، آنجناب پرسيدند: چه كسانى هستيد؟ گفتند موالى تو يا اميرالمومنين... بشرح حديث و باز از او نقل كرده كه گفت: هنگامى كه على عليه السلام نشسته بود، مرديكه اثر سفر بر او بود داخل شد و گفت: السلام عليك يا مولاى، على عليه السلام فرمود: اين كيست؟ گفت: ابو ايوب انصارى هستم، فرمود: او را راه دهيد، پس از آنكه ابو ايوب وارد شد بر آنجناب، گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه و ابراهيم بن حسين بن على كسائى معروف به ابن ديزيل "شرح حال او در صفحه 162 ج 1 گذشت" در كتاب صفين كفته حديث نمود ما را، يحيى بن سليمان "جعفى" از ابن فضيل "محمد كوفى"، از حسن ابن حكم نخعى، از رياح بن حارث نخعى كه گفت: نزد على عليه السلام نشسته بودم، در اين هنگام گروهى كه لثام بسته بودند "مطابق رسم عرب پارچه را كه بر سر وزير عگال دارند جلو بينى و دهان خود ميفكنند و اين را عرب لثام گويد" بر على عليه السلام وارد شده گفتند: السلام عليك يا مولينا فرمود: مگر شما گروهى از عرب نيستيد؟ گفتند: آرى، ولى ما شنيديم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در روز غديرخم فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله، سپس گفت: ديدم على عليه السلام را كه خندان شد بحدى كه دندانهاى كنار دهان مباركش نمودار شد، و سپس فرمود: گواه باشيد بعدا آن گروه بسوى مركبهاى خود روانه شدند، من آنها را تعقيب نمودم و بيكى از آنها گفتم: شما از چه طايفه و قومى هستيد گفتند؟ ما گروهى از انصار هستيم و آن "اشاره بمردى از خودشان بود" ابو ايوب صاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله است رياح گويد، من نزد او رفتم و با او مصافحه نمودم.
و حافظ ابوبكر بن مردويه "بطوريكه در " كشف الغمه " صفحه 93 مذكور است" از رياح بن حارث روايت نموده كه گفت: من در رحبه با اميرالمومنين عليه السلام بودم، در اين هنگام قافله اى كوچك رو آوردند و در ميدان رحبه شتران خود را خوابانيدند سپس براه افتادند تا بنزد على عليه السلام رسيدند، گفتند: السلام عليك يا اميرالمومنين و رحمه الله و بركاته، فرمود: چه كسانى هستيد؟ گفتند: موالى تو يا امير المومنين راوى گويد آنجناب را ديدم كه با خنده فرمود: چگونه "از موالى من هستيد" و حال آنكه شما گروهى از عرب هستيد؟ گفتند، در روز غدير خم از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم در حاليكه بازوى تو را گرفته بود خطاب بمردم فرمود: آيا من بمومنين اولى "سزاوارتر" هستم از خودشان؟ گفتيم بلى، هستى اى رسول خدا، پس فرمود همانا خداوندى مولاى من است و من مولاى مومنين هستم، و على مولاى كسى است كه من مولاى اويم، بار خدايا دوست بدار كسى را كه او را دوست بدارد و دشمن دار آنكه را كه او را دشمن دارد، فرمود: شما اين را ميگوئيد "و معتقد هستيد"؟ گفتند: آرى، فرمود: و بر اين گفتار گواهى ميدهيد؟ گفتند: آرى، فرمود: راست گفتيد پس آن گروه روانه شدند و من بدنبال آنها رفتم و بمردى از آنها گفتم: شما چه كسانى هستيد؟ اى بنده خدا؟ گفت: ما گروهى از انصاريم و اين است ابو ايوب صاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله، پس دست او را گرفتم و باو درود و تحيت گفتم و با او مصافحه نمودم.
و از حبيب بن يسار، از ابى رميله روايت شده كه چهار سوار آمدند نزد امير المومنين عليه السلام تا اينكه شتران خود را در رحبه خوابانيدند، سپس بنزد آنجناب آمدند و گفتند: السلام عليك يا اميرالمومنين، و رحمه الله و بركاته، فرمود و عليكم السلام از كجا آمده اين قافله؟ گفتند: موالى تو از سرزمين فلان آمده اند، فرمود از كجا شما موالى من هستيد؟ گفتند: ما در روز غدير خم از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و ابن اثير در جلد 1 " اسد الغابه " ص 368 روايت كرده از كتاب الموالات ابن عقده باسنادش از ابى مريم زرين حبيش كه گفت: على عليه السلام از قصر بيرون آمد و با او روبرو شدند سوارانى كه شمشير حمايل داشتند، و گفتند: السلام عليك يا اميرالمومنين، السلام عليك يا مولانا و رحمه الله و بركاته، على عليه السلام فرمود: در اينجا از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله چه كسى حضور دارد؟ پس دوازده تن برخاستند كه از جمله آنها بودند: قيس بن ثابت بن شماس، و هاشم بن عتبه و حبيب بن بديل بن ورقاء، پس گواهى دادند كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيده اند كه ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، و ابو موسى " مدينى " اين حديث را با بررسى و دقت در سند آورده.
و ابن حجر در جلد 1 " الاصابه " صفحه 305 آنرا از كتاب الموالات ابن عقده روايت نموده و صدر خبر را تا آنجاى از متن كه " على عليه السلام گفت "... از آن انداخته و هاشم بن عتبه را ذكر نكرده و اين روش او بمقتضاى عادتى است كه نامبرده در كاهش فضايل آل الله دارد
و محب الدين طبرى در جلد 2 " الرياض النضره " ص 169 روايت مزبور را از طريق احمد بلفظ اول او و از معجم حافظ بغوى ابوالقاسم بلفظ دوم احمد، و ابن كثير در جلد 5 تاريخش صفحه 212 از احمد بدو طريق و دو لفظ اولى او، و در جلد 7 صفحه 347 از احمد بلفظ اول او ذكر نموده اند، و در صفحه 348 گويد: ابوبكر بن ابى شيبه گفت: حديث كرد ما را شريك از حنش از رياح بن حارث كه گفت: هنگاميكه ما در رحبه با على عليه السلام نشسته بوديم، مردى بر آنحضرت وارد شد كه اثر سفر بر او بود و گفت: السلام عليك يا مولاى، گفتند: اين كيست؟ گفت: ابو تراب انصارى هستم، من شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.
و حافظ هيثمى در ج 9 " مجمع الزوايد " ص 104 حديث مزبور را بلفظ اول احمد روايت نموده، سپس گويد: حديث مزبور را احمد و طبرانى روايت نموده اند، جز اينكه او گفته كه: گفتند: شنيديم رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه- و اين ابو ايوب است كه ميان ماست پس ايو ايوب روپوش را از خود دور كرد سپس گفت شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه،
و رجال طريق احمد ثقه هستند... تا آخر حديث، و جمال الدين عطاء الله بن فضل الله شيرازى در كتاب خود " الاربعين فى مناقب اميرالمومنين " در مورد ذكر حديث غدير گويد: و آنرا زر بن حبيش روايت نموده و چنين گفته: على عليه السلام از قصر خارج شد، در اين هنگام سوارانى كه شمشير حمايل داشتند و روپوش بر صورت و تازه از راه رسيده بودند با آنحضرت روبرو شدند و گفتند:
السلام عليك يا اميرالمومنين، و رحمه الله و بركاته، السلام عليك يا مولانا على عليه السلام پس از جواب سلام فرمود: در اينجا از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله چه كسانى هستند؟ پس دوازده تن از آنها برخاستند، كه از جمله خالد بن زيد ابو ايوب انصارى، و خزيمه بن ثابت و ذو الشهادتين، و قيس بن ثابت بن شماس، و عمار بن ياسر، و ابو الهيثم بن تيهان، و هاشم بن عتبه بن ابى وقاص، و حبيب بن بديل بن ورقاء بودند. پس شهادت دادند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم شنيدند كه ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.. تا آخر حديث. پس على عليه السلام به انس به مالك و براء بن عازب "كه از اداى شهادت خوددارى كردند" فرمود: چه چيز مانع شد شما را از اينكه برخيزيد و شهادت دهيد؟ چه آنكه شما نيز همانطور كه اين گروه شنيده اند، شنيده ايد؟ سپس فرمود: بار خدايا اگر اين دو نفر بعلت عناد كتمان كردند آنها را مبتلا كن، اما براء نابينا شد و پس از نابينا شدن هنگامى كه از منزل خود سوال ميكرد ميگفت: كسيكه گرفتار نفرين شده چگونه راه مقصود را در مى يابد؟ و اما انس، پاهاى او مبتلا به برص شد، و گفته شده است هنگاميكه على عليه السلام طلب گواهى داير بگفتار پيغمبر صلى الله عليه و آله من كنت مولاه فعلى مولاه فرمود نامبرده معتذر بفراموشى شد و على عليه السلام فرمود: بار خدايا اگر دروغ ميگويد او را مبتلا بسفيدى "برص" كن كه دستار او آنرا مخفى نسازد پس چهره او دچار برص شد و پيوسته خرقه بر چهره خود مى افكند- ع 1 صفحه 211 و ج 2 صفحه 137. و ابو عمرو كشى در صفحه 30 فهرست خود در آنچه كه از جهت عامه روايت نموده گويد: عبد الله بن ابراهيم روايت نموده باخبار از ابو مريم انصارى، از منهال ابن عمرو، از زر بن حبيش كه گفت: على بن ابى طالب عليه السلام از قصر خارج شد و سوارانى كه شمشير حمايل و لئام بر چهره داشتند با آنجناب روبرو شدند و گفتند:
السلام عليك يا اميرالمومنين، و رحمه الله و بركاته، السلام عليك يا مولانا، آنحضرت فرمود: در اينجا چه كسى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هست؟ خالد بن زيد ابو ايوب، و خزيمه بن ثابت ذو الشهادتين، و قيس بن سعد بن عباده، و عبد الله ابن بديل بن ورقاء بپا خاستند، و همگى آنها شهادت دادند باينكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند در روز غدير خم كه ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، پس از آن على عليه السلام به انس بن مالك و براء بن عازب فرمود: چه مانع شد شما را كه برخيزيد و شهادت دهيد؟ زيرا شما هم شنيده ايد همانطور كه اين گروه شنيده اند؟ سپس فرمود: بار خدايا اگر اين دو نفر از روى عناد شهادت خود را كتمان نمودند آنها را مبتلا كن، در نتيجه براء بن عازب نابينا شد و قدمهاى انس بن مالك دچار برص شد پس انس بن مالك سوگند ياد كرد كه هيچ منقبتى و فضيلتى را كه درباره على عليه السلام وجود دارد هرگز كتمان نكند، و اما براء بن عازب، از منزل خود سوال ميكرد و باو نشانى ميدادند، پس ميگفت چگونه راهنمائى و ارشاد ميشود كسيكه مورد اصابت نفرين واقع شده؟
و در اين زمينه و راجع باين جريان تعداد ديگرى از محدثين متاخر هستند كه اين داستانها و وقايع را ذكر نموده اند و ما بذكر آنها سخن را طولانى نميكنيم.
شهود مشهور و بنام كه نسبت بحديث غدير در روز ركبان "قافله" شهادت داده اند بر حسب آنچه از احاديث گذشت.
1- ابو الهيثم بن تيهان "از اصحاب بدر".
2- ابو ايوب خالد بن زيد انصارى.
3- حبيب بن بديل بن ورقاء خزاعى.
4- خزيمه بن ثابت ذو الشهادتين "از اصحاب بدر است و در صفين شهادت يافته".
5- عبد الله بن بديل بن ورقاء- در صفين شهادت يافته.
6- عمار بن ياسر "از اصحاب بدر است و در صفين بدست گروه ستمكار كشته شده".
7- قيس بن ثابت بن شماس انصارى
8- قيس بن سعد بن عباده خزرجى "از اصحاب بدر است".
9- هاشم مرقال بن عتبه "پرچمدار على صلى الله عليه و آله در صفين كه در همان جنگ شهادت يافته".
[/]

[="georgia"]

[="red"]منا شده و احتجاج به حدیث غدیر[/]

كساني كه بسبب کتمان حديث غدير دچار نفرين شدند
در تعدادى از احاديث مناشده روز رحبه و روز " ورود سواران " اشاره شد كه جمعى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در روز غدير خم حاضر بوده اند شهادت خود را در مقابل اميرالمومنين عليه السلام كتمان نمودند و در نتيجه نفرين آنجناب دچار بليه شدند چنانكه در بسيارى از كتب معاجم تصريح بدان شده است، آن افراد اينها هستند:
1- ابو حمزه انس بن مالك متوفاى در يكى از سالهاى 93/91/99.
2- براء بن عازب انصارى متوفاى در يکي از سالهاي 72/71.
3- جرير بن عبد الله بجلى متوفاى در يکي از سالهاي 54/51.
4- زيد بن ارقم خزرجى متوفاى در يکي از سالهاي 68/66.
5- عبد الرحمن بن مدلج.
6- يزيد بن وديعه.
يك بررسى در پيرامون حديث اصابت نفرين
چه بسا اختلاف احاديثى كه صراحت دارد باينكه انس به مالك بسبب كتمان شهادت مبتلا باثر نفرين گرديد با آنچه از احاديث كه ايهام به شهادت دادن او دارد در خاطر خواننده ايجاد شبهه كند و لا ينحل بماند.
ولى "با قدرى توجه" معلوم خواهد شد كه متن اخبار موهم بشهادت نامبرده دچار تحريف و تصحيف گشته و بفرض اينكه تحرفى هم دست نداده باشد در مقابل اخبار مصرحه به كتمان او و ابتلايش باثر نفرين- چه از نظر زيادى تعداد اخبار و چه از لحاظ صحت و صراحت- نميتواند برابرى كند، خاصه آنكه در اين باره نصوص ديگريهم جز آنچه ذكر شده وجود دارد.
ابو محمد ابن قتيبه "شرح حال او در ج 1 صفحه 161 گذشت" در " المعارف " صفحه 251 گويد: در چهره انس بن مالك برص نمايان بود و گروهى ذكر كرده اند كه على رضى الله عنه از او درباره گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله "اللهم وال من والاه و عاد من عاداه" سوال نمود، نامبرده در پاسخ گفت: سن من زياد شده و فراموش كرده ام، و على عليه السلام گفت: اگر دروغ بگوئى خداوند تو را مبتلا به سفيدى "مراد برص است" نمايد كه دستار "عمامه" آنرا پنهان نكند؛
امينى گويد: اينست تصريح ابن قتيبه در كتاب مزبور و نامبرده كسى است كه ابن ابى الحديد بر او اعتماد نموده آنجا كه در جلد 4 شرح نهج البلاغه صفحه 388 گويد: ابن قتيبه حديث برص و نفرين اميرالمومنين عليه السلام را بر انس بن مالك در كتاب " المعارف " در باب برص كه اعيان رجال بدان مبتلا بوده اند ذكر نموده و نامبرده "ابن قتيبه" با وجود آنچه نسبت بانحراف او مشهور است اتهامى "داير بمحبت و علاقه بعلى عليه السلام" ندارد،.. اه. و اين كاشف است از يقين ابن ابى الحديد بصحت عبارت و برابر بودن نسخه هاى كتاب و تطابق آنها بر اين مطلب همانطور كه از ساير اشخاصيكه اين كلمه را از كتاب " المعارف " نقل كرده اند نيز همين مطلب بدست ميايد ولى در چاپخانه هاى مصرى دستهائيكه بايد نسبت به ودايع علماء در كتبشان امين باشند "متاسفانه" مرتكب خيانت شده و كلماتى كه از ابن قتيبه نيست و در متن كتاب او وجود نداشته بر آن افزوده اند و پس از ذكر اين داستان اين جمله را درج كرده اند: ابو محمد "ابن قتيبه" گويد: اين داستان اصل و حقيقت ندارد. غافل از اينكه سياق مطالب اصل كتاب اين خيانت را نشان خواهد داد و اين افزايش خائنانه را نمى پذيرد زيرا: مولف كتاب " المعارف " در مورد هر موضوعى مصاديق و مواردى را ذكر ميكند كه در نزد او مسلم باشد، و از آغاز تا انجام اين كتاب ديده نشده كه موضوعى را عنوان نمايد و مصاديق آنرا ذكر كند و سپس آنها را نفى و رد نماند، جز موضوع مورد بحث چه اول كسى را كه مبتلا به برص شده و نام او را مى برد انس بن مالك است، سپس نام افراد ديگر را مى برد بنابراين آيا ممكن است كه مولف در اثبات امرى، چيزى را كه مصداق آن امر دانسته ذكر و بدان تصريح نمايد و سپس آنرا انكار كند و بگويد: اين داستان اصل ندارد؟
و اين تحريف كه در كتاب " المعارف " صورت گرفته در اين باب بى سابقه نيست، و عنقريب در مناشده چهاردهم خواهيد يافت كه اين قسمت را از آن حذف و اسقاط كرده اند، و ما در شرح حال مهلب بن ابى صفره، در جلد 2 تاريخ ابن خلكان صفحه 273 موضوعى را نقل از " المعارف " بدست آورديم كه چاپخانه ها آنرا حذف نموده اند؛
و احمد بن جابر "بلاذرى" متوفاى 379 در جزء اول از " انساب الاشراف " گويد: على عليه السلام بر منبر گفت: بخدا سوگند ميدهم كسى را كه شنيده است از رسول خدا كه در روز غدير خم فرمود: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه برخيزد و گواهى دهد، و انس بن مالك، و براء بن عازب، و جرير بن عبد الله بجلى، در زير منبر بودند، على عليه السلام سوگند دادن خود را تكرار نمود و احدى پاسخ او را نداد، پس فرمود بار خدايا هر كس كه اين شهادت را كتمان ميكند در حاليكه آنرا ميداند او را از دنيا مبر مگر بعد از آنكه بر او علامتى قرار دهى كه بدان شناخته شود گويد: در نتيجه انس گرفتار برص شد، و براء نابينا گشت، و جرير بصحرانشينى و گمراهى جاهليت "پس از مهاجرت باسلام" برگشت و بجايگاه اولى خود رفت و در خانه مادرش درگذشت.
و ابن ابى الحديد در جلد 4 شرح نهج البلاغه در صفحه 488 گويد: مشهور اينست كه على عليه السلام در رحبه كوفه مردم را سوگند داد و گفت: بخدا سوگند ميدهم هر كس را كه در بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجه الوداع از آنحضرت شنيده كه درباره من فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، برخيزد و گواهى دهد، در نتيجه مردانى بپا خاستند و باين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله گواهى دادند، سپس على عليه السلام به انس به مالك فرمود: تو نيز آن روز حضور داشتى، تو را چه مى شود "كه گواهى نميدهى"؟ نامبرده گفت: يا اميرالمومنين سن من زياد شده و آنچه را كه فراموش كرده ام بيشتر است از آنچه بياد دارم، فرمود: اگر دروغ ميگوئى خداوند تو را بسفيدى مبتلا كند كه عمامه آنرا پنهان نكند، پس نامبرده نمرد تا مبتلا به برص شد.
و در جلد 1 صفحه 361 گويد: و گروهى از استادان بغدادى ما ذكر نمودند كه عده از صحابه و تابعين و محدثين از على عليه السلام منحرف بودند و نسبت باو بدگوئى ميكردند و بعضى از آنها براى رسيدن بدنيا و منافع آنى و جاعل آن، مناقب او را كتمان ميكردند و بدشمنان او اعانت مينمودند و از جمله آنها انس بن مالك است، على عليه السلام در رحبه "ميدان بزرگ" قصر- "يا- رحبه مسجد جامع كوفه" سوگند داد كه كدام يك از شما از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه در نتيجه دوازده تن بپا خاستند و بدان شهادت دادند و انس بن مالك كه در ميان آن گروه بود بر نخاست، على عليه السلام فرمود: اى انس چه چيز تو را مانع شد كه برخيزى و شهادت دهى در حاليكه تو نيز "در غدير خم" حضور داشتى؟ گفت: يا اميرالمومنين پير شده ام و فراموش نموده ام، على عليه السلام گفت: بار خدايا اگر دروغ ميگويد او را گرفتار كن به سفيدى كه عمامه آنرا نپوشاند، طلحه بن عمير گفت: قسم بخدا بعد از آن بطور آشكار ديدم كه سفيدى بين دو چشم او از برص پيدا شد.
و عثمان بن مطرف گفت: مردى از انس بن مالك در پايان عمرش درباره على بن ابى طالب سوال نمود، انس در جواب او گفت: من بعد از روز واقعه رحبه قسم خوردم كه درباره على عليه السلام چيزى را كه از من سئوال كنند، كتمان نكنم او در روز قيامت سرور اهل تقوى است، بخدا قسم اين سخن را از پيغمبر صلى الله عليه و آله شما شنيدم.
و در جلد 3 تاريخ ابن عساكر صفحه 150 مذكور است كه: احمد بن صالح عجلى گفت: احدى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله مبتلى نشد، مگر دو نفر، يكى معيقيب كه مبتلا به بيمارى جذام بود و يكى انس بن مالك كه مبتلا به برص بود.
و ابو جعفر گفت: انس را ديدم كه مشغول خوردن بود و لقمه هاى بزرگى ميگرفت و بيمارى برص در او نمايان بود و "براى اينكه برص را مخفى بدارد" خلوق ميماليد و گفتار عجلى را كه فوقا ذكر شد ابو الحجاج مزدى در كتاب تهذيب خود "بطوريكه در خلاصه خزرجى صفحه 35 مذكور است" حكايت نموده، و سيد حميرى موضوع اصابت نفرين را در قصيده لاميه خود كه خواهد آمد بدين دو بيت بنظم درآورده:
فى رده سيد كل الورى مولاهم فى المحكم المنزل
فصده ذو العرش عند رشده و شانه بالبرص الانكل
و زاهى در قصيده خود كه در مورد خود خواهد آمد چنين سروده:
ذاك الذى استوحش منه انس ان يشهد الحق فشاهد البرص
اذ قال من يشهد بالغدير لى؟ فبادر السامع و هو قد نكص
فقال انسيت: فقال: كاذب سوف ترى ما لا تواريه القمص
در اينجا حديث مجملى هست كه اجمالى از اين تفصيل را شامل است، خوارزمى با بررسى از طريق حافظ ابن مردويه در مناقب خود روايت كرده از زاذان ابى عمرو كه: على عليه السلام در رحبه از مردى درباره حديثى پرسش كرد؟ آن مرد او را تكذيب نمود، على عليه السلام فرمود مرا تكذيب كردى؟ گفت تو را تكذيب نكردم، پس على عليه السلام فرمود: از خدا ميخواهم كه اگر مرا تكذيب كردى چشم تو را كور كند، گفت بخواه، در اين هنگام على عليه السلام او را نفرين كرد و در نتيجه آنمرد از رحبه بيرون نرفته بود كه چشمش نابينا شد!
و اين روايت را خواجه پارسا در " فصل الخطاب " از طريق امام مستغفرى ذكر نموده و همچنين نور الدين عبد الرحمن جامى از مستغفرى روايت كرده، و ابن حجر در " صواعق " صفحه 77 آنرا از جمله كرامات اميرالمومنين عليه السلام شمرده و وصابى در محكى " الاكتفاء " از زاذان از طريق حافظ عمر بن محمد ملائى در " سيره " او و جمع ديگر "از ارباب حديث" آنرا روايت نموده اند.
مناشده اميرالمومنين در روز صفين
سال 37 هجري
ابو صادق سليم بن قيس هلالى تابعى بزرگوار در كتاب خود عنوان كرده كه: على عليه السلام "در صفين" در ميان سپاهيان خود و گروهى از مردم و كسانى كه در نواحى مختلفه و از مهاجرين و انصار حضورش بودند بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ستايش خداوند فرمود: اى گروه مردم، مناقب من بيش از حد احصاء است و بعد از آنچه خداوند در كتاب خود نازل فرموده و آنچه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده از تمام مناقب و جهات برترى خود اكتفا بان ميكنم: آيا ميدانيد كه خداوند در كتابش سابق را بر مسبوق برترى داده، و احدى از اين امت در راه خدا و رسول بر من پيشى نگرفته است؟ گفتند: آرى چنين است. فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم، آيا هنگامى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله سئوال شد از قول خداى تعالى: السابقون السابقون اولئك المقربون: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين آيه را خداوند نازل فرموده درباره پيغمبران و اوصياء پيغمبران و من افضل انبياء و رسولان خداوند هستم و وصى من على بن ابى طالب افضل اوصياء است؟ در اين هنگام نزديك هفتاد تن از اصحاب بدر كه اكثر آنها از انصار و بقيه از مهاجرين بودند برخاستند و از جمله آنها بودند: ابو الهيثم بن تيهان، و خالد بن زيد ابو ايوب انصارى، و در ميان مهاجرين بود عمار بن ياسر و گفتند: ما شهادت ميدهيم كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه اين سخن را فرمود.
فرمود: شما را بخدا سوگند ميدهم در مورد قول خداى تعالى يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم و قول خداى تعالى انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا تا آخر آيه و سپس اين آيه كه فرمايد:
و لم يتخذوا من دون الله و لا رسوله و لا المومنين وليجه، پس مردم گفتند: يا رسول الله آيا مخصوص بعضى از مومنين است و يا شامل همه آنها است؟
در نتيجه خداى عز و جل امر فرمود به پيغمبر خود صلى الله عليه و آله كه بانها بياموزد و براى آنها تفسير نمايد ولايت را همان طور كه نماز و روزه و زكوه و حج آنها را تفسير و تعليم فرمود، پس مرا در غدير خم منصوب نمود و فرمود: همانا خداوند مرا بابلاغ امرى مامور فرموده كه سينه من بان تنگ شده و انديشه نمودم كه مردم در مقام تكذيب من برآيند. پس خداوند مرا تهديد بعذاب فرمود چنانچه آنرا ابلاغ نكنم. يا على برخيز و سپس مردم را براى نماز جماعت دعوت كرد و نماز ظهر را با آنان خواند.
سپس فرمود: اى مردم همانا خداوند مولاى من است و من مولاى مومنين هستم و اولى هستم "سزاوارترم" بانها از خودشان، هر كس كه من مولاى اويم پس على مولاى او است بار خدايا دوست بدار كسى را كه او را دوست بدارد و دشمن دار كسى را كه او را دشمن بدارد و يارى كن آنكه را كه او را يارى نمايد و خوار گردان آنكه را كه او را خوار نمايد. در آن هنگام سلمان "از ميان آن جمع كثير" برخاست و گفت: يا رسول الله چگونه ولائى؟ فرمود: ولائى مانند ولاء من، هر كس كه من باو اولى "سزاوارتر" هستم از خودش على عليه السلام اولى "سزاوارتر" باو است از خود او و خداى متعال نازل فرمود اين آيه را: " اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا "تا آنجا كه راوى گويد" در اين موقع دوازده تن از اصحاب بدر بپا خاستند و گفتند ما شهادت ميدهيم كه آنچه را فرمودى از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم.. تا آخر حديث و آن طولانى است و مشتمل بر فوايد بسيارى.
احتجاج حضرت صديقه علیها السلام
شمس الدين ابوالخير جزرى دمشقى- مقرى- شافعى "شرح حال او در ج 1 ص 209 گذشت" در كتاب خود "اسنى المطالب فى مناقب على بن ابى طالب" گويد لطيف ترين و غريب ترين طريق براى اين حديث "يعنى حديث غدير" كه بنظر من رسيده آنست كه خبر داد آنرا بما استاد ما خاتمه حفظ كنندگان حديث ابوبكر محمد بن عبد الله بن محب مقدسى با زبان خود كه گفت خبر داد بما استاد بانو ام محمد، زينب بنت احمد بن عبد الرحيم مقدسيه، از ابى مظفر محمد بن فتيان بن مثنى باخبار از ابى موسى محمد بن ابى بكر حافظ، باخبار از پسر عمه پدر من قاضى، ابوالقاسم عبد الواحد بن محمد بن عبد الواحد مدنى بوسيله قرائت در محضر او باخبار از ظفر بن داعى علوى در استرآباد، باخبار از پدرش و از ابو احمد بن مطرف مطرفى، كه آندو گفتند، حديث نمود ما را ابو سعيد ادريسى بطريق اجازه در آنچه در تاريخ استرآباد بررسى و بدست آورده، بحديث از محمد بن محمد بن حسن ابوالعباس رشيدى- از اولاد هاورن الرشيد- در سمرقند و ابو سعيد ادريسى گفت: ننوشتيم ما اين حديث را مگر از او كه گفت: حديث نمود ما را ابوالحسن محمد بن جعفر حلوانى، از على بن محمد بن جعفر اهوازى "وابسته رشيد"، از بكر بن احمد قصرى كه گفت: حديث نمودند براى ما: فاطمه، و زينب، و ام كلثوم، دختران موسى بن جعفر عليهما السلام كه آنها گفتند: حديث نمود براى ما فاطمه دختر جعفر بن محمد صادق عليهما السلام، و گفت: حديث نمود براى من، فاطمه دختر محمد بن على عليهما السلام و او گفت: حديث نمود براى من: فاطمه دختر على بن الحسين عليهما السلام و گفت: حديث نمودند براى من: فاطمه و سكينه دختران حسين بن على عليهما السلام از ام كلثوم دختر فاطمه عليها السلام دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله كه فاطمه عليها السلام دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا فراموش كرديد گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را در روز غدير كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه. و گفتار آنجناب را كه فرمود "بعلى عليه السلام" انت منى بمنزله هارون من موسى عليهما السلام؟؟:
و بهمين طريق حافظ بزرگوار ابو موسى مدينى با دقت و بررسى در كتاب خود " المسلسل بالاسماء " اين حديث را روايت نموده و گويد:
اين حديث از يك وجه مسلسل است، و آن اينست كه: هر يك از بانوان موسوم به فاطمه از عمه خود روايت نموده اند و بنابراين، اين روايتى است از پنج دختر برادر كه هر يك از آنها از عمه خود روايت نموده اند.
احتجاج امام حسن علیه السلام
در سال 41 هجري
حافظ بزرگ ابو العباس بن عقده با دقت و بررسى در طريق آورده كه: حسن بن على عليهما السلام پس از موافقت در صلح با معاويه براى اداى خطبه بپا خاست و پس از حمد و ثناى خداوند و نام بردن از جدش مصطفى صلى الله عليه و آله برسالت و نبوت فرمود: همانا ما اهل بيتى هستيم كه خداى متعال ما را باسلام گرامى داشت و ما را برگزيد و برطرف ساخت از ما هر پليدى را و پاكيزه و منزه ساخت ما را، از زمان آدم تا زمان جد من محمد صلى الله عليه و آله مردم دو فرقه و گروه نشدند مگر آنكه ما را در بهترين آندو فرقه قرار داد، پس از آنكه محمد صلى الله عليه و آله را به نبوت مبعوث و برسالت برگزيد و فرو فرستاد باو كتابش "قرآن" را و سپس امر فرمود او را كه بسوى خداى عز و جل "خلق را" دعوت كند، پدر من اول كسى بود كه خدا و رسول را اجابت نمود، و اول كسى بود كه ايمان آورد و تصديق نمود خدا و رسول او را، و خداوند در كتاب خود كه به پيغمبر فرستاده خود نازل نموده فرمايد: " افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه "... "آيا پس كسى كه از پروردگارش بر مبناى برهان و گواه است و پيروى ميكند او را گواهى، از او" پس جد من آنچنان كسى است كه از پروردگارش بر برهان گواه "مبعوث گشته" و پدر من آنچنان كسى است كه پيروى ميكند او را، و او شاهد و گواهى است از او.... تا آنجا كه فرمود: اين امت از جد من شنيده اند كه فرمود: هيچ قوم و امتى زمام امور را بدست كسى نداد در حالتى كه داناتر از آنكس در ميان آنها وجود داشته باشد مگر آنكه پيوسته امر آن امت به پستى ميگرايد تا بسوى آنچه آنرا واگذاشته اند بازگشت نمايند، و از او شنيدند كه بپدرم ميفرمود:
انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه الا نبى بعدى يعنى "يا على" تو از من بمنزله هارون هستى از موسى، جز آنكه پيغمبرى بعد از من نخواهد بود، و ديدند او را و شنيدند از او، هنگامى كه در غديرخم پدرم را گرفت و بانان فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه و سپس بانها امر فرمود كه حاضر بغايب ابلاغ نمايد. و قندوزى حنفى قسمتى از اين خطبه را در " ينابيع الموده " صفحه 482 ذكر نموده و در اين خطبه "چنانكه تصريح بان دارد" بحديث غدير استدلال و احتجاج شده است.
احتجاج امام حسين علیه السلام
در سال 9-58 هجري
تابعى بزرگوار- ابو صادق- سليم بن قيس هلالى در كتاب خود، در پيرامون سخت گيرهاى و مزاحمت هاى خصمانه معاويه بن ابى سفيان بر شيعيان و وابستگان امير المومنين عليه السلام بعد از شهادت آنجناب مطالب جامع و سخنان وافى بيان داشته سپس چنين مينگارد:
تا اينكه دو سال قبل از مرگ معاويه حسين بن على عليهما السلام بحج بيت الله بهمراهى عبد الله بن عباس و عبد الله بن جعفر عزيمت فرمود و بنى هاشم را "از مرد و زن" و پيروان و وابستگانشان را چه آنها كه حج نموده بودند و چه آنها كه حج نه نموده بودند جمع نمود و از انصار آنها را كه بشخصيت و مقام آنجناب و اهل بيتش عارف بودند همه را گرد آورد و از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از تابعين انصار كه بصلاحيت و تقوى موصوف بودند و آن سال بحج آمده بودند احدى را فرو گذار نفرمود، در نتيجه جمعيتى بالغ بر هفتصد نفر از مردان در محضر آنجناب جمع شدند كه همگى از تابعين بودند و بالغ بر دويست تن از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه همگان در منى و در خرگاه و اقامتگاه آنحضرت حضور يافتند، سپس بعد از حمد و ثناى خداوند فرمود: همانا اين ستمكار ياغى "معاويه" بر سر ما و بر سر شيعيان ما آورد آنچه را كه دانستيد و ديديد. مشاهده كرديد و بشما خبر آن رسيد، و من ميخواهم از شما درباره چيزى سئوال كنم، چنانچه سخن من مقرون بصداقت و راستى است مرا تصديق كنيد و اگر بر خلاف حقيقت چيزى از من شنيديد مرا تكذيب نمائيد، سخن مرا بشنويد و گفتار مرا بنويسيد و ثبت كنيد، سپس بشهر و ديار خود مراجعت كنيد و آنها را كه از آنها ايمن هستيد "كه نفاق نورزند و سخن چينى و فتنه انگيزى نكنند" و بانها اعتماد و وثوق داريد دعوت كنيد و آنچه را كه درباره ما و حق ما علم بان داريد و بدان معتقد هستيد بانان بياموزيد و ابلاغ نمائيد زيرا ما مى ترسيم از اينكه اين حق كهنه و متروك شود و "در اثر كيد و نيرنگ و تبليغات مداوم دشمن" از بين برود و مغلوب شود در حاليكه خداى متعال "بر حسب وعده و تصريحى كه در قرآن فرموده" نور خود را تمام و كامل مى فرمايد اگرچه كفار و ناسپاسان از آن اكراه داشته باشند، در اين موقع آنجناب فرو گذار نفرموده و آنچه خداوند در قرآن درباره اهل البيت نازل فرموده تلاوت و بيان داشت و تفسير فرمود و آنچه را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره پدرش و مادرش و خودش و اهل بيتش فرموده بود روايت فرمود و در مورد هر جمله از فرمايشات آنجناب حاضرين ميگفتند: بار خدايا تمام اينها درست است و راست است و از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده و بدانها گواهيم و تابعين ميگفتند: بار خدايا چنين است. آنان كه از صحابه مورد وثوق و تصديق هستند اين را حديث نموده اند و ما از آنها شنيده و بان ايمان داريم و گواهيم...
آنجا كه فرمود: بخدا سوگند ميدهم شما را آيا آگاهى داريد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را" در روز غدير خم منصوب فرمود و ولايت او را اعلام نمود و فرمود بايد حاضر بغايب ابلاغ كند؟ گفتند: بار خدايا آرى باين جريان آگاه و مطلع و گواهيم. تا پايان خبر. و در آن قسمتهاى جالبى از اخبار متواتر مشتمل بر فضايل امير المومنين عليه السلام مذكور است. مراجعه كنيد.
احتجاج عبد الله بن جعفر بر معاويه
عبد الله بن جعفر بن ابى طالب گفت: نزد معاويه بودم و حسن و حسين عليهما السلام با ما بودند و عبد الله بن عباس و فضل بن عباس نيز نزد معاويه بودند، معاويه بطرف من توجه كرد و بمن گفت: چقدر حسن و حسين را بزرگ ميشمارى؟ و حال آنكه نه خود آنها بهتر از تو هستند و نه پدرشان بهتر از پدر تو؟ و اگر نه اين بود كه فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است، هر آينه ميگفتم كه: مادر تو اسماء بنت عميس هم مادون او نيست، در جواب او گفتم: بخدا آگاهى تو نسبت بانها و پدر و مادر آنها كم است، و چنين نيست كه پنداشتى، بخدا سوگند اين دو بهترند از من و پدر آنها بهتر است از پدر من و مادر آنها بهتر است از مادر من، اى معاويه تو غافل هستى از آنچه كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آنها و درباره پدر و مادر آنها شنيدم و آنچه شنيدم حفظ كردم و درك نمودم و آنرا روايت كردم. گفت بياور اى پسر جعفر بخدا قسم تو نه دروغ ميگوئى و نه مورد اتهام هستى. گفتم آنچه من در اين موضوع ميدانم بزرگتر است از آنچه تو مى پندارى گفت: هر چند بزرگتر از كوهها احد و حراء "بكسر حاء" باشد. اكنون كه خدا او را كشته و جمع شما را مبدل بتفرقه نموده و امر خلافت باهلش رسيده تو حديث كن، ما با كى از آنچه بگوئى نداريم و آنچه "در فضايل او" تعداد كنى زيانى بما نميرساند.
گفتم: شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگاميكه از اين آيه از حضرتش سوال شد: " و ما جعلنا الرويا التى اريناك الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فى القرآن ": فرمود: همانا ديدم دوازده تن از پيشوايان گمراهى را كه بر منبر من بالا ميروند و فرود ميايند و امت مرا بسير قهقهرائى مى برند و شنيدم از آنحضرت ميفرمود: همانا فرزندان ابى العاص زمانى كه تعدادشان بپانزده تن رسيد كتاب خدا را مورد تجاوز و تحريف قرار ميدهند و بندگان خدا را بردگان خود قرار ميدهند و مال خدا را ثروت شخصى پندارند.
اى معاويه، همانا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم در حاليكه آنجناب بر منبر بود و من در برابر او بودم و عمر بن ابى سلمه، و اسامه بن زيد، و سعد بن ابى وقاص، و سلمان فارسى، و ابوذر، و مقداد، و زبير بن عوام نيز در مقابل منبر حضور داشتند آنجناب فرمود: آيا من بمومنين اولى "سزاوارتر" نيستم از خودشان؟ گفتيم: بلى يا رسول الله، فرمود: آيا زنان من مادران شما نيستند؟ گفتيم بلى يا رسول الله فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اولى به من نفسه و ضرب بيده على منكب على فقال اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه،- يعنى: هر كس كه من مولاى او هستم، پس على مولاى او است، اولى "سزاوارتر" است باو از خودش و دست خود را بر شانه على عليه السلام نواخت و فرمود: بار خدايا، دوست بدار آنكه را كه او را دوست بدارد و دشمن بدار آنكه را كه او را دشمن دارد، اى مردم، من بمومنين اولى "سزاوارتر" هستم از خودشان و با وجود من براى آنان امرى "اختيارى" نيست "يعنى بايد مطيع و بفرمان من باشند و از خود راى و عقيده ابراز نكنند" و على پس از من اولى "سزاوارتر" است بمومنين از خودشان و با وجود او براى آنان امرى "اختيارى" نيست، سپس، پسرم حسن اولى بمومنين است از خودشان و با وجود او براى آنها امرى "اختيارى" نيست، سپس بار ديگر خطاب بمردم نمود و فرمود: زمانيكه من از دنيا رخت بربستم، على بشما اولى است از خود شما، و زمانى كه على از دنيا رفت، پسرم حسن اولى بمومنين است از خود آنها و زمانيكه حسن از دنيا رفت پسرم حسين اولى بمومنين است از خود آنها... تا آنجا كه عبد الله بن جعفر گويد: معاويه گفت: اى فرزند جعفر سخن بزرگى گفتى، و چنانچه آنچه گفتى بحق باشد، بطور تحقيق امت محمد صلى الله عليه و آله از مهاجر و انصار همگى، جز شما اهل بيت و دوستان و ياران شما هلاك شده اند گفتم: قسم بخدا آنچه گفتم، بحق و مطابق واقع گفتم و آنرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله استماع نمودم، معاويه "رو بطرف حسن و حسين عليهما السلام و ابن عباس نمود و بانها" گفت: فرزند جعفر چه ميگويد؟ ابن عباس در پاسخ معاويه گفت: اگر تو بانچه او گفت ايمان ندارى بفرست دنبال آنهائى كه نام آنها را برد و از آنها داير باين مطالب سوال كن، معاويه فرستاد دنبال عمر بن ابى سلمه و اسامه بن زيد و از آنها سوال نمود، آنها گواهى دادند كه آنچه را فرزند جعفر گفت، خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيديم همانطور كه او شنيده تا آنجا كه گفت "تتمه سخن ابن جعفر است" و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله بطور تحقيق بهترين و برترين خلق را در غديرخم و در مواطن ديگر براى امت خود نصب فرمود و بر آنها با او حجت گرفت و آنها را باطاعت او امر فرمود و بمردم آگاهى داد كه او "على عليه السلام" از رسول خدا صلى الله عليه و آله بمنزل هارون است براى موسى و اينكه او ولى هر مومن است بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و اينكه هر كس پيغمبر صلى الله عليه و آله ولى "متصرف در امور" او است على عليه السلام ولى "متصرف در امور" او است و هر كس پيغمبر صلى الله عليه و آله باو اولى "سزاوارتر" است از خودش، على عليه السلام اولى "سزاوارتر" است باو. و اينكه او "على عليه السلام" جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آله است در ميان آنها و وصى او است و اينكه هر كس اطاعت او كند، اطاعت خدا نموده و هر كس نافرمانى او كند نافرمانى خدا نموده، و هر كس او را دوست بدارد، خدا را دوست داشته، و هر كس با او كينه بورزد و دشمنى كند با خدا دشمنى كرده... تا پايان حديث كه مشتمل بر فوائد بسيار و گرانبهائى است " كتاب سليم ".
احتجاج برد بر عمرو بن عاص
ابو محمد، ابن قتيبه "شرح حال او در ج 1 ص 161 مذكور است" در كتاب خود " الامامه و السياسه " ص 93 گويد: و "مورخين" ذكر كرده اند كه: مردى از "همدان" بنام " برد " بنزد معاويه آمد، در آنهنگام از عمرو بن عاص شنيد كه نسبت بعلى عليه السلام سخنان ناروا و توهين آميز ميگويد باو گفت: همانا بزرگان ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اند كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، آيا اين مطلب حق و درست؟ يا نادرست و باطل است؟ عمرو بن عاص گفت: حق و درست است و من بر آنچه شنيده اى ميافزايم و ميگويم: احدى از صحابه رسول خدا نيست كه مناقبى چون مناقب على براى او باشد، آن جوان همدانى "برد" بيتاب و هراسان شد، عمرو گفت: على مناقب خود را بسبب اقدامى كه درباره عثمان نمود تباه و نابود ساخت برد گفت: آيا على عليه السلام امر بكشتن عثمان نمود يا خود اقدام بكشتن او كرد؟ عمرو گفت: نه "او نه امر نمود و نه خود او را كشت" ولى پناه داد "قاتل او را" و منع كرد "از دست يافتن باو"، برد گفت: آيا "با اين وصف" مردم با او بخلافت بيعت كردند؟ گفت: آرى، برد گفت: پس چه چيزى تو را از بيعت على عليه السلام خارج نمود؟ گفت: متهم دانستن من او را درباره قتل عثمان، برد گفت: تو خود نيز مورد چنين اتهامى واقع شدى؟ عمرو گفت: راست گفتى، و بهمين علت به فلسطين رفتم، پس از اين محاوره و احتجاج جوان نامبرده "برد" بسوى قبيله و قوم خود برگشت و بانها گفت: ما بسوى قومى رفتيم و عليه آن قوم از لفظ خودشان برهان "و سند محكوميتشان را" گرفتيم على عليه السلام بر حق است، از پيروى كنيد.
احتجاج عمرو بن عاص بر معاويه
خطيب خوارزمى- حنفى- در كتاب " المناقب " ص 124 نامه اى را ذكر نموده كه معاويه به عمرو بن عاص نوشته و ضمن آن نامه او را در جنگ صفين بيارى خود ترغيب نموده، و سپاس نامه اى را از عمرو ذكر كرده كه بمعاويه جواب داده و قريبا در شرح احوال عمرو بن عاص بهر دو نامه اطلاع و وقوع خواهيد يافت، و از جمله مطالب نامه عمرو در جواب بمعاويه اين جمله است: و اما آنچه را كه بابى الحسن "على عليه السلام" برادر و وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله داير به ستم نمودن آن جناب و رشك بردن او بر عثمان نسبت دادى و صحابه را فاسق ناميدى و چنين پنداشتى كه او آنها را وادار بكشتن عثمان نمود، اين مطلب خلاف واقع و پنداشتن آن گمراهى است! واى بر تو اى معاويه آيا ندانستى كه ابوالحسن جان خود را در راه رسول خدا صلى الله عليه و آله بذل نمود و در فراش او خوابيد؟ و او در اسلام و هجرت بر سايرين سبقت دارد و رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرمود: على از من است و من از على هستم. و او از من بمنزله هارون است از موسى، جز آنكه پس از من پيغمبرى نيست، و درباره او در روز غدير خم فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله.
احتجاج عمار بن ياسر بر عمرو بن عاص در روز صفين
سال 37 هجري
نصر بن مزاحم كوفى در كتاب " صفين " صفحه 176 در حديثى طولانى از عمار بن ياسر روايت نموده كه در روز صفين خطاب به عمرو بن عاص نمود و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا امر فرمود كه با ناكثين "شكنندگان پيمان" جنگ كنم، و من با آنها "اصحاب جمل، طلحه و زبير و يارانشان" جنگ نمودم، و مرا فرمود كه با قاسطين "منحرفين از طريق حق" روبرو شوم، و شما آنهائيد و اما مارقين "آنها كه از دين بيرون جستند" نميدانم آنان را درك ميكنم يا نه؟ اى ابتر "بلا عقب": آيا تو نميدانسته اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انا مولى الله و رسوله و على بعده و ليس لك مولى.
عمرو در جواب عمار گفت: اى ابو اليقظان "كنيه عمار است" چرا مرا دشنام ميدهى؟... تمامى حديث ضمن شرح احوال عمرو بن عاص خواهد آمد، مراجعه كنيد، و ابن ابى الحديد نيز در جلد 2 " شرح نهج البلاغه " در صفحه 273 آنرا ذكر كرده است.
احتجاج اصبغ بن نباته در مجلس معاويه
در سال 37 هجري
اميرالمومنين صلوات الله عليه در ايام جنگ صفين نامه اى بمعاويه بن ابى سفيان نوشت و بدست اصبغ بن نباته داد كه باو برساند، "شرح حال او در جلد 1 صفحه 114 مذكور است" نامبرده گويد بر معاويه داخل شدم در حاليكه بر قطعه چرمى نشسته بود و بر دو بالشت سبزى تكيه داده بود، در طرف راست او عمرو بن عاص، و حوشب، و ذو الكلاع و در طرف چپ او برادرش عتبه ابن ابى سفيان "متوفاى سال 4/43 "و عبد الله بن عامر بن كريز "متوفاى سال 8/57 "و وليد "فاسق بنص قرآن" بن عقبه، و عبد الرحمن بن خالد "متوفاى سال 47 "و شرحبيل بن سمط "متوفاى سال 1/40 "و در برابرش، ابوهريره و ابو الدرداء و نعمان بن بشير "متوفاى سال 65 "و ابو امامه باهلى "متوفاى سال 81 "قرار داشتند، پس از آنكه معاويه نامه آنجناب را قرائت كرد، گفت: همانا على كشندگان عثمان را بما تسليم نمى كند، اصبغ گويد: باو گفتم اى معاويه خون عثمان را بهانه مگير، تو جوياى پادشاهى و سلطنت هستى، و اگر در زمان زندگى عثمان ميخواستى او را يارى كنى ميكردى، ولى در كمين فرصت و در انتظار كشته شدن او بودى تا اين امر را دستاويز رسيدن بمقصود "پادشاهى" قرار دهى، اصبغ گويد: معاويه از سخنان من در خشم شد و من خواستم خشم او بيشتر شود، لذا رو به ابى هريره كردم و باو گفتم اى يار رسول خدا صلى الله عليه و آله من تو را سوگند ميدهم بان خداوندى كه معبودى جز او نيست و داناى آشكار و نهان است و بحق حبيبش مصطفى عليه و آله السلام كه مرا خبر دهى، آيا روز غدير خم را درك نمودى و حضور داشتى؟ گفت: بلى حاضر بودم، گفتم چه درباره على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى؟
گفت: شنيدم ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره، و اخذل من خذله.
باو گفتم: بنابراين اى ابا هريره، تو با دوست او دشمن شدى و با دشمن او دوست در اين موقع ابوهريره نفس بلندى كه حاكى از تاسف او بود كشيد، و گفت: انا لله و انا اليه راجعون، اين روايت را حنفى در مناقب ص 130 و سبط ابن جوزى در تذكره ص 48 ذكر نموده اند.
[/]

[="georgia"][="red"]منا شده و احتجاج به حدیث غدیر[/]

مناشده جوانى بر ابى هريره بحديث غدير در مسجد كوفه
حافظ ابويعلى موصلى "شرح حال او در ج 1 ص 166 مذكور است" با بررسى و دقت در طريق آورده گويد: حديث نمود ما را ابوبكر بن ابى شيبه، باخبار از شريك از ابى يزيد داود اودى متوفاى 150، از پدرش يزدى اودى، و حافظ ابن جرير طبرى نيز با دقت در طريق آورده از ابى كريب، از شاذان، از شريك، از ادريس و برادرش داود، از پدرشان يزيد اودى كه گفت: ابوهريره داخل مسجد شد، مردم گرد او جمع شدند، جوانى برخاست و رو به ابى هريره نموده و گفت: تو را بخدا سوگند ميدهم، از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى كه فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، ابوهريره گفت: من شهادت ميدهم كه شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه. و اين روايت را حافظ ابوبكر هيثمى در ج 9 " مجمع الزوايد " ص 105 به نقل از ابى يعلى، و طبرانى، و بزار، بدو طريق خود ذكر نموده و يكى از دو طريق را بصحت اعلام و رجال آن را توثيق نموده، و ابن كثير در جلد 5 تاريخ خود ص 213 از طريق ابى يعلى موصلى، و ابن جرير طبرى آنرا روايت نموده است.
و ابن ابى الحديد در ج 1 شرح نهج البلاغه ص 360 گويد: سفيان ثورى روايت نموده از عبد الرحمن بن قاسم، از عمر بن عبد الغفار، اينكه زمانيكه ابو هريره با معاويه بكوفه آمد، شبها در باب كنده مى نشست و مردم گرد او جمع ميشدند جوانى از كوفه آمد و در نزد او نشست و خطاب باو گفت: تو را بخدا سوگند ميدهم آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اى كه درباره على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟
ابوهريره گفت: بار خدايا، آرى، آن جوان گفت: بنابراين من خدا را گواه ميگيرم، بتحقيق تو، دشمن او را دوست گرفتى و با دوست او دشمنى نمودى و سپس از نزد او برخاست، و راويان چنين روايت نموده اند كه: اباهريره با كودكان در رهگذر هم غذا ميشد و با آنها بازى ميكرد، و هنگامى كه امير مدينه بود خطبه چنين خواند: " الحمد لله الذى جعل الدين قياما و ابا هريره اماما " يعنى حمد خدائى را كه دين را قيام قرار داد و ابى هريره را امام نمود. و مردم را با اين سخن ميخندانيد و نيز هنگاميكه امير مدينه بود در بازار راه ميرفت و هر گاه بمردى ميرسيد كه در جلو او راه ميرفت با پاى خود بر زمين ميزد و ميگفت: راه دهيد راه دهيد امير آمد، و مقصودش خودش بود، ابن ابى الحديد سپس گويد: ابن قتيبه تمامى اين امور را در كتاب " المعارف " در شرح حال ابى هريره ذكر نموده و گفتار نامبرده در حق او حجت است، زيرا او متهم نيست.
امينى گويد: دست خيانت با اين روايت بازى كرده و تمام اين مطالب را از كتاب " المعارف " طبع مصر مورخ سال 1353 هجرى از قلم انداخته، و چه بسيار اين دست با امانت نظاير اين خيانت را در موارد متعددى از آن مرتكب شده، همانطور كه همين دست خيانت كار چيزى را كه در آن نبوده داخل كرده چنانكه در ص 53 اشاره باين امر شد.
مناشده مردى بر زيد بن ارقم
از ابى عبد الله شيبانى رضى الله عنه روايت شده كه گفت: زمانى من در نزد زيد بن ارقم بودم ناگاه مردى آمد و پرسيد، كدامين از شما زيد بن ارقم است؟ زيد را باو نشان دادند، آنمرد روى باو كرد و گفت: تو را سوگند ميدهم بان خداوندى كه معبودى جز او نيست، آيا شنيدى از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟ زيد گفت: آرى- ماخذ اين روايت: موده القربى، و ينابيع الموده صفحه 249.
مناشده مردى عراقى بر جابر انصارى
علامه گنجى- شافعى در " كفايه الطالب " صفحه 16 با دقت در سند آورده گويد: اين روايت را در ضمن روايات عالى استادان متعدد بمن خبر دادند، از جمله آنها: شريف خطيب ابو تمام، على بن ابى الفخار بن ابى منصور هاشمى در كرخ- بغداد- و ابوطالب عبد اللطيف بن محمد بن على بن حمزه قبيطى، در- نهر معلى، و ابراهيم بن عثمان بن يوسف بن ايوب كاشغرى، همگى آنها باخبار از ابوالفتح، محمد بن عبد الباقى بن سليمان- معروف بن نسيب ابن البطى، و كاشغرى نيز باخبار از ابوالحسن على بن ابى القاسم طوسى، معروف به " ابن تاج القراء " و آندو باخبار از ابو عبد الله مالك بن احمد بن على با نياسى، از ابوالحسن احمد بن محمد بن موسى بن صلت، بحديث از ابراهيم بن عبد الصمد هاشمى، از ابو سعيد اشج، از مطلب بن زياد از عبد الله بن محمد بن عقيل، روايت كرده اند كه گفت: من نزد جابر بن عبد الله در خانه او بودم، و على بن الحسين عليهما السلام، و محمد بن حنفيه، و ابوجعفر نيز حضور داشتند، مردى از اهل عراق داخل شد و "بجابر" گفت: سوگند بخدا براى من حديث كرد آنچه را ديدى و از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى، گفت: در جحفه، در غدير خم بوديم، و در آنجا مردم بسيار از "قبايل" جهينه، و مزينه، و غفار، بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه خود "خباء- و در فرايد مذكور است- يا- فسطاط چادر بافته شده از موى حيوانات" بيرون آمد و سه بار بدست خود اشاره كرد، سپس دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.
و حموينى در " فرايد السمطين " در باب نهم اين حديث را روايت كرده گويد: خبر داد مرا، شيخ مجد الدين، عبد الله بن محمود بن مودود حنفى هنگام خواندن من نزد او در بغداد در تاريخ سوم رجب سال 672: شيخ ابوبكر، مسمار بن عمر بن عويس بغدادى بطور سماع بر او "شنيدن از او" گفت: خبر داد ما را، ابوالفتح، محمد بن عبد الباقى، معروف بن- ابن البطى- بطور سماع بر او، و نيز حموينى گفت خبر داد ما را، پيشواى فقيه، كمال الدين، ابو غالب، هبه الله سامرى هنگام خواندن من نزد او در جامع نصر در بغداد شب يكشنبه بيست و هفتم ماه رمضان سال 682 گفت: خبر داد، شيخ محاسن بن عمر بن رضوان حرائينى بطور سماع بر او بيست و يكم ماه محرم سال 622 گفت: خبر داد ابوبكر، محمد بن عبد الله بن نصر زعفرانى بطور سماع بر او در شانزده ماه رجب سال 505 گفت: خبر داد ابو عبد الله، مالك بن احمد بن على بن ابراهيم- فرا- با نياسى بطور سماع بر او، از ابن الزاغونى "شرح حال او در ج 1 ص 186 ذكر شد" در ماه شعبان سال 463 كه گفت: خبر داد ابوالحسن احمد بن محمد بن موسى بن قاسم بن صلت هنگام قرائت پيش او در حاليكه من ميشنيدم در سيزدهم ماه رجب سال 405، از ابراهيم بن عبد الصمد هاشمى مكنى به ابى اسحاق. گفت: خبر داد، ابو سعيد اشج، از ابى طالب مطلب بن زياد، از عبد الله بن محمد بن عقيل كه گفت در نزد جابر بودم... بشرح و لفظ حديث مزبور.
و همين روايت را ابن كثير در جلد 5 تاريخش صفحه 213 ذكر نموده و گفته: مطلب بن زياد از قول عبد الله بن محمد بن عقيل گفت كه از جابر بن عبد الله شنيده كه گفت: در جحفه در غدير خم بوديم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه "در لفظ روايت- خباء او فسطاط- مذكور است" بيرون شد و دست على را گرفت و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، استاد ما، ذهبى گفت كه اين حديث حسن است.
امينى گويد: براى ما مهم نيست كه ابن كثير قسمتى از حديث را مشتمل بر ذكر گروهى كه نزد جابر بوده اند از آن انداخته و مناشده مرد عراقى را بر جابر ذكر نكرده و حديث را كوچك و بى قدر ذكر نموده زيرا صفحات تاريخ نامبرده " البدايه و النهايه " لسان بى شرم او و دست جنايتكار او را نسبت بودايع پيغمبر بزرگ صلى الله عليه و آله و فضايل ذريه و عترت او كه آل الله هستند آشكار ميسازد و درون آلوده او را كه از عداوت نسبت بخاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله شعله ور است نشان ميدهد، چنانچه مشاهده ميكنيد "در كتاب مزبور" دوستان اين خاندان را دشنام و ناسزا ميدهد و نسبت بدشمنان اين خاندان و مخالفين آنها مدح و ستايش مينمايد؟ و روايات صحيح و صريح در مناقب اهل بيت را بساختگى بودن متهم مينمايد، و راوى آنروايات را با وصف ثقه بودن آنها بضعف منسوب مينمايد، و هيچيك از اين امور را و مبتنى بر قاعده و دليلى نبوده. سخنان حق را از موضوعهاى اصلى منحرف ميسازد، و اگر بخواهيم در مقام ذكر تمام آنچه كه مورد تصرفات ستمكارانه و تعصبات معاندانه او واقع گشته برآئيم، يك كتاب ضخيم تشكيل مى يابد و براى اثبات تحريفات و تصرفات بيجاى او كافى است شما را آنچه نامبرده از داستان آغاز دعوت نبوى صلى الله عليه و آله ذكر نموده در مورد نزول آيه: و انذر عشيرتك الاقربين: "انذار كن بترسان از عذاب خداوند خويشاوندان خود را آنان كه نزديكترند": نامبرده در جلد 3 تاريخ خود صفحه 40 بعد از ذكر حديثى كه از طريق بيهقى در مورد آيه شريفه مذكوره روايت شده، گويد: و بتحقيق اين حديث را ابوجعفر، ابن جرير از محمد بن حميد رازى روايت كرده و سند روايت را تا آخر بيان داشته، سپس گويد: و بعد از ذكر اين فرمايش خود كه فرمود: و همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، اين جمله را اضافه فرمود: و بتحقيق خداوند مرا امر فرموده كه شما را بسوى آن دعوت نمايم، پس كدامين يك از شما مرا بر اين امر پشتى بانى ميكند تا برادر من باشد؟ و چنين و چنان... گفت "مراد اميرالمومنين على عليه السلام است" در قبال اين پيشنهاد پيغمبر صلى الله عليه و آله همگى خاموش نشستند، و من در حاليكه نورس تر و جوان ترين آنها بودم و چشمم با چرك آلوده تر و ساق پايم از همه لاغرتر و شكمم بزرگتر بود گفتم: اى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله من حاضرم پشتيبان تو بر اين امر باشم، در اين هنگام "رسول خدا صلى الله عليه و آله" گردن مرا گرفت و گفت: همانا اين برادر من است و چنين و چنان است، از او شنوائى داشته باشيد و امر او را اطاعت كنيد، گفت: در اين هنگام آن گروه برخاستند در حاليكه ميخنديدند و به ابى طالب ميگفتند: "محمد صلى الله عليه و آله" تو را امر كرد كه در قبال فرزند خود فرمانبردار و مطيع باشى و بهمين لفظ "حديث مزبور را" در جلد 3 تفسيرش صفحه 351 ذكر نموده و گويد: اين روايت را ابوجعفر ابن جرير از ابن حميد عينا تا آخر آن ذكر نموده. و ما اكنون لفظ طبرى را عينا ذكر ميكنيم، تا حقيقت آشكار و از كژى و ناراستى متمايز و مشهور گردد: نامبرده در جلد 2 تاريخ خود صفحه 217 از چاپ اول چنين گفته: همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و بتحقيق خداى تعالى مرا امر فرموده كه شما را بسوى آن بخوانم، پس كدامين يك از شما مرا بر اين امر پشتيبانى ميكند تا او برادر و وصى و خليفه من در ميان شما بوده باشد؟ گفت "يعنى على عليه السلام": آن گروه همگى خاموش ماندند و من گفتم در حاليكه سن من از همه كمتر بود و چشمم آب آلوده تر و شكمم بزرگتر و ساق پايم نازكتر: من، اى پيامبر خدا، پشتيبان تو بر اين امر خواهم بود، پس "پيغمبر صلى الله عليه و آله" گردن مرا گرفت و فرمود: همانا اين، برادر من و وصى من و خليفه من است در ميان شما، پس باو شنوا باشيد و اطاعت كنيد، گفت: در اين هنگام آن گروه برخاستند در حاليكه ميخنديدند و بابى طالب ميگفتند: "محمد صلى الله عليه و آله" تو را امر كرده كه به پسر خود شنوا باشى و امر او را گردن نهى.. بنابراين.. مرجع شكوه ما ذات اقدس خداوند است.
"افزايش چاپ دوم " الغدير "" بلى. طبرى "به پندار بدون دليل ابن كثير" اين روايت را از كه در جلد 19 تفسيرش صفحه 74 ذكر كرده آنرا تحريف نموده آيا بجا نبوده كه ابن كثير بر آنچه طبرى در تاريخ خود آورده وقوف مى يافت كه در آنجا آنرا بدون تحريف آورده؟ و يا بانچه غير از طبرى از پيشوايان حديث و تاريخ در تاليفات خود ذكر نموده اند توجهى مينمود؟ يا اينكه او تحت تاثير كينه و عناد خود قرار گرفته كه سخنان تحريف شده را اختيار كرده است؟ در حاليكه خداى تعالى بانچه در سينه هاى آكنده بكين آنها است آگاهست!!
احتجاج قيس بن سعد بر معاويه
در سال 56-50 هجري
معاويه در دوره تصدى خلافت بعنوان حج بيت الله در مسافرت خود بحجاز، بعد از وفات امام سبط، حسن بن على عليهما السلام بمدينه آمد، اهل مدينه او را استقبال نمودند، در اين موقع بين او و قيس بن سعد بن عباده انصارى، خزرجى، صحابى بزرگوار داستانى رخ داد كه شرح و تفصيل آن در شرح احوال قيس ضمن شعراء قرن اول خواهد آمد، و در داستان مزبور است، پس از اين گفتار قيس: و بجان خودم، با وجود على عليه السلام و فرزندان او بعد از آنجناب، براى احدى نه از انصار و نه از قريش و نه براى كسى از عرب و عجم در خلافت حقى نيست، چنين مذكور است: پس معاويه در خشم شد و گفت: اى پسر سعد اين مطلب را از كه گرفتى؟ و از كه روايت نمودى؟ و از كه شنيدى؟ آيا پدرت تو را از آن آگاه ساخته و از او گرفته اى؟ قيس گفت: آنرا از كسى شنيدم و اخذ نمودم كه از پدرم بزرگتر و حق او بيشتر و بالاتر است، معاويه گفت: او كيست؟ قيس گفت او على بن ابى طالب عليه السلام است، عالم و صديق اين امت، آن كسى كه خداوند درباره او نازل فرموده: قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب" 1 "در اين موقع "قيس" فرو گذار نكرد هر آيه در شان على عليه السلام نازل شده بود همه را ذكر نمود و بيان داشت، معاويه گفت: صديق اين امت ابوبكر است و فاروق اين امت عمر است و آنكه در نزد او علمى از كتاب است، عبد الله بن سلام است، قيس گفت: سزاوارترين افراد باين نامها آن كسى است كه خداوند درباره او نازل فرموده: افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه و آنكسى كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله او را در غدير خم نصب فرمود و گفت: من كنت مولاه- اولى به من نفسه- فعلى اولى به من نفسه و در غزوه تبوك باو فرمود: تو از من بمنزله هارون هستى از موسى جز آنكه پيغمبرى پس از من نخواهد بود. "كتاب سليم بن قيس هلالى"
احتجاج دارميه حجونى بر معاويه
در سال 56-50 هجري
زمخشرى "شرح حال او در ج 1 ص 186 مذكور است" در "ر بيع الابرار " در باب چهل و يك گويد: معاويه بحج رفت، و در آنجا در جستجوى زنى برآمد كه دارميه حجونيه ناميده ميشد، نامبرده از شيعيان على عليه السلام بود، زنى بود سياه چرده و تنومند، پس از آنكه به نزد معاويه آمد، معاويه باو گفت: حالت چونست؟ اى دختر حام؟ گفت: حالم خوبست ولى من از اولاد حام نيستم و بلكه زنى هستم از بنى كنانه، معاويه گفت: راست گفتى، آيا ميدانى براى چه تو را دعوت و احضار نمودم؟ گفت: يا سبحان الله "در مورد اعجاب گفته ميشود" من عالم بن غيب نبوده ام، معاويه گفت: ميخواستم از تو بپرسم كه: چرا على عليه السلام را دوست دارى و مرا دشمن هستى و از او پيروى ميكنى و با من دشمنى مينمائى؟ گفت: آيا مرا از پاسخ اين سوال بخشوده ميدارى؟ گفت: نه، گفت حال كه از پذيرش عفو من امتناع دارى، من على عليه السلام را دوست ميدارم، براى اينكه در ميان رعيت عدالت را اجراء ميكرد، و قسمت را بطور مساوى انجام ميداد، و تو را دشمن ميدارم، براى اينكه با كسيكه بامر خلافت سزاوارتر از تو است، نبرد كردى و چيزى را ميجستى كه از آن تو نيست، و از على عليه السلام پيروى نمودم براى اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم و با حضور تو رشته ولايت او را منعقد فرمود، و براى اينكه آنجناب مسكينان را دوست ميداشت، و اهل دين را بزرگ ميشمرد، و با تو دشمن هستم براى اينكه موجب خونريزى و اختلاف كلمه شدى، و در قضاوت ستم نمودى و بدلخواه خودداورى نمودى... تا پايان حديث مزبور..
احتجاج عمرو اودى بر نكوهش كننده علي
شريك بن عبد الله نخعى- مفتى و قاضى كوفه "شرح حال او در ج 1 ص 136 گذشت"، از ابى اسحق سبيعى "شرح حال او در ج 1 ص 124 گذشت"، از عمرو ابن ميمون اودى "شرح حالش در ج 1 ص 124 ذكر شد" روايت نموده گويد، در محضر او "يعنى عمرو مذكور" از على بن ابى طالب نام برده شد، گفت: گروهى نسبت بانجناب سخنان ناروا ميگويند اين گروه آتش گيره جهنم هستند، من بطور تحقيق از عده از اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه از جمله آنان، حذيفه بن اليمان و كعب بن عجره اند، شنيدم كه هر يك از آنها ميگفتند: بتحقيق اعطاء شده است به على عليه السلام چيزهائى "موهبت هاى بزرگى" كه بهيچ بشرى داده نشده او، همسر فاطمه است، كه بانوى زنان جهانيان است، مانند چنين بانوئى كه ديده؟ و كه شنيده كه كسى در خلق اولين و آخرين با بانوئى چون او ازدواج نموده است؟ و او "يعنى على عليه السلام" پدر، حسن، و حسين عليهما السلام است، كه سرور جوانان اهل بهشتند از اولين و آخرين، اى مردم كى است كه براى او مانند آندو فرزند بوده باشد؟ و رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر زوجه و همسر او است و او وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله است در ميان خاندان و زنانش، و تمام درهائى كه از حجره هاى اصحاب و كسان پيغمبر صلى الله عليه و آله بمسجد باز ميشد، بسته و مسدود گرديد، جز در حجره او "على عليه السلام". او است كسى كه در جنگ خيبر پرچم را بدست گرفت و در قلعه خيبر را بتنهائى كند در حاليكه دچار درد چشم بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهان مباركش را بچشمان او زد و بهبودى يافت بطوريكه بعد از آن ديگر چنين بيمارى "درد چشم" عارضش نشد، و بعد از آنروز هيچ گرم و سردى در آنجناب موثر نيفتاد. و او است صاحب روز غدير، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن روز تصريح بنام او كرد و امت را ملزم بولايت او فرمود و اهميت و عظمت او را شناساند و جايگاه او را براى مردم بيان فرمود، خطاب بمردم فرمود: كيست اولى "سزاوارتر" بشما از خود شما گفتند: خدا و رسولش داناترند، فرمود: فمن كنت مولاه فهذا على مولاه.. تا پايان سخن.
احتجاج عمر بن عبد العزيز خليفه اموى
حافظ، ابو نعيم. در جلد 5 " حليه الاولياء " صفحه 364، از ابى بكر محمد تسترى "شوشترى" روايت نموده و او از يعقوب، و از عمر بن محمد سرى "متوفاى 378 "از ابن ابى داود، و آندو- از عمر بن شبه، از عيسى، از يزيد بن عمر بن مورق- كه گفت: من در شام بودم هنگامى كه عمر بن عبد العزيز بمردم عطا مينمود، من نيز به نزد او رفتم، بمن گفت: تو از چه قبيله هستى؟ گفتم: از قريش، گفت از كدام گروه از قريش؟ گفتم: از بنى هاشم، گويد: در اينجا پس از كمى تامل و سكوت گفت: از كدام قبيله از بنى هاشم؟ گفتم: از پيروان و دوستان على عليه السلام، گفت: على كيست؟ و ساكت شد، سپس دست خود را بر سينه نهاد و گفت: من نيز قسم بخدا، از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام هستم، سپس گفت: عده اى براى من حديث نمودند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند ميفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، سپس خطاب به مزاحم كرد و گفت: بكسانى مانند اين شخص چه مبلغى از عطاى مرا ميدهى؟ گفت: صد، يا دويست درهم، گفت: باو "يعنى بمن" پنجاه دينار اعطاء كن "ابن ابى داود گويد، دستور داد كه شصت دينار اعطاء كند براى ولايت او نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام" سپس بمن گفت: بمحل و شهر خود بر گرد، قريبا آنچه بافرادى مانند تو اعطاء ميشود، بتو نيز اعطاء خواهد شد.
و اين روايت را، ابوالفرج در " الاغانى " ج 8 ص 156 از طريق عمر بن شبه از عيسى بن عبد الله بن محمد بن عمر بن على- از يزيد بن عيسى بن مورق ذكر نموده است. و ابن عساكر نيز در جلد 5 تاريخش صفحه 320 از زريق قرشى مدنى- از موالى و دوستان على بن ابى طالب عليه السلام- با دقت در سند روايت نموده.
و حموينى در " فرايد السمطين " در باب دهم از استاد خود ابو عبد الله بن يعقوب حنبلى باسنادش از حافظ ابى نعيم بسند و لفظ مذكور، آنرا روايت نموده، و حافظ جمال الدين زرندى در " نظم درر السمطين " و سهمودى در " جواهر العقدين " از يزيد بن عمرو بن مرزوق آنرا روايت نموده اند "در آن تصحيف " اشتباهى " وجود دارد. "
احتجاج مامون خليفه عباسى بر فقهاء
ابو عمر بن عبد ربه "شرح حال او در ج 1 صفحه 169 گذشت" در جلد 2 " العقد الفريد " صفحه 42، از اسحق بن ابراهيم بن اسمعيل بن حماد بن زيد روايت كرده كه گفت: يحيى بن اكثم، فرستاد نزد من و عده اى از ياران من و نام برده در آنوقت قاضى القضاه بود باينكه: اميرالمومنين "مامون" مرا امر كرده كه مقارن فجر فردا چهل نفر كه همه آنها فقيه باشند و گفته را خوب درك و فهم نمايند و بخوبى بتوانند جواب دهند با خود بحضور او ببرم، اينك آنها را كه بنظر شما صلاحيت دارند نام ببريد، براى اين منظور احضار شوند، ما عده اى را نام برديم و خود او هم عده اى را بنظر آورد تا تعداد مورد لزوم تعيين شد، و نام آنان نوشته شدن كه مقارن طلوع فجر حاضر شوند پيش از طلوع فجر كس فرستاد بدنبال آنان و امر بحضور داد، هنگامى كه ما حاضر شديم ديدم لباس پوشيده و نشسته و در انتظار ما است، بلا درنگ سوار شد و ما هم با او سوار شديم تا بدر منزل مامون رسيديم، خادمى در آنجا ايستاده بود، تا ما را ديد خطاب به قاضى القضاه نمود و گفت: يا ابا محمد اميرالمومنين در انتظار تو است، داخل شديم، بما امر شد كه نماز بخوانيم، هنوز از نماز فارغ نشده بوديم كه خادم اعلام كرد، داخل شويد، همينكه داخل شديم ديديم اميرالمومنين بر فراش خود قرار دارد... تا اينكه اسحق گويد قاضى القضاه روى بما نموده گفت: من بدين جهت بدنبال شما كس نفرستادم، بلكه خواستم بشما اعلام كنم كه همانا اميرالمومنين خواسته در مذهب و روش دينى خود با شما مناظره نمايد، گفتم: اقدام فرمايند خدا او را موفق دارد، گفت: همانا اميرالمومنين عقيده دينى او در مقابل خداوند بر اينست كه: على بن ابى طالب عليه السلام بهترين خلفاى الهى است بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سزاوارترين مردم است براى خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله.
اسحق گويد: رو به مامون نموده گفتم: يا اميرالمومنين در ميان ما كسانى هستند كه نسبت بانچه كه درباره على عليه السلام فرموديد سابقه و معرفتى ندارند، و حال آنكه ما را براى مناظره دعوت فرموده ايد؟ مامون گفت: اى اسحق اكنون تو مختارى اگر بخواهى من از تو سوال كنم سوال ميكنم، و اگر بخواهى تو از من بپرسى حاضرم، اسحق گويد: اين اختيار را مغتنم شمرده و گفتم يا اميرالمومنين من سوال ميكنم، گفت: سوال كن، گفتم: اين عقيده و گفتار اميرالمومنين "كه على بن ابى طالب عليه السلام افضل خلق است بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سزاوارترين خلق است بخلافت بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله" بر چه مبنى و دليلى است؟ مامون گفت: اى اسحق، آيا مردم بچه چيز داراى افضليت ميشوند تا آنجا كه گفته شود: فلان از فلان افضل است؟ گفتم: بوسيله كارهاى خوب و پسنديده، گفت: راست گفتى، اكنون بمن خبر ده از دو نفر كه يكى از آندو در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن ديگرى برترى و فضيلت يافته، سپس آن ديگرى "كه مفضول واقع شده" بعد از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله عملى بنمايد كه از عمل آن شخص برترى يافته در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله بهتر و افضل باشد، آيا در فضيلت بشخص اول ميرسد؟ اسحق گويد: من سر بزير افكندم و ساكت ماندم، مامون گفت: نگوئى: كه باو ميرسد، زيرا من در زمان خودمان براى تو پيدا ميكنم كسى را كه عمل هايش از جهاد، و حج، و روزه، و نماز، و صدقه از او هم بيشتر باشد، گفتم: چنين است، يا اميرالمومنين آنكه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مفضول بوده، بعد از آنجناب در اثر عمل بهتر بانكه در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله فضيلت و برترى داشته هرگز نميرسد و ملحق نميشود.
مامون گفت: اى اسحق آيا حديث و داستان ولايت را بدست آورده اى؟ گفتم: بلى. گفت بيان كن و روايت نما، من هم حديث ولايت را بيان داشتم مامون گفت: آيا نه چنين است كه اين حديث بر ذمه ابى بكر و عمر نسبت بعلى چيزى را ايجاب ميكند كه بر ذمه على نسبت بان دو آن امر را ايجاب نمى نمايد "يعنى آنها را ملزم ميكند كه على را مولاى خود بدانند" گفتم: مردم ميگويند كه داستان غدير بسبب زيد بن حارثه بوده براى جريانى كه بين او و على عليه السلام دست داده بود و او ولايت على عليه السلام را در آن جريان انكار نمود.
لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، مامون گفت پيغمبر صلى الله عليه و آله اين سخن را در كجا و چه موقع فرمود؟ مگر نه اينست كه در بازگشت از حجه الوداع بوده؟ گفتم: بلى، گفت: كشته شدن زيد بن حارثه قبل از غدير وقوع يافته چگونه رضايت دادى براى خود به قبول چنين شايعه بى اساس؟ اكنون بمن بگو: اگر پسرى داشته باشى كه بسن پانزده سال رسيده باشد و بگويد: مولاى من، مولاى پسر عموى من است، مردم اين را بدانيد، در حاليكه همه مردم اين را ميدانند و چيزى را كه مردم انكار ندارند و نسبت بان بى اطلاع نيستند و اين پسر در مقام تعريف و تاكيد آن برآيد آيا در نظر تو چگونه خواهد آمد، آيا ناپسند نيست؟ گفتم: چرا، گفت: اى اسحق آيا فرزند پانزده ساله خود را از چنين عملى منزه ميدانى ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله را از آن منزه نميشمارى؟ واى بر شما، فقهاء خود را بمنزله معبود و پروردگار خود قرار ندهيد خداى متعال در كتاب خود "در مقام نكوهش يهود و نصارى" ميفرمايد: " اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله " در حاليكه آنها نماز خود را براى آنها نخواندند و روزه براى آنها نگرفتند و از روى واقع آنها را خدايان خود نمى دانستند، فقط احبار و رهبان بانها امر ميكردند و آنها امرشان را گردن مينهادند.
و ابن مسكويه "شرح حال او در ج 1 ص 179 گذشت" در تاليف خود " نديم الفريد " نامه را از مامون روايت ميكند كه به بنى هاشم نوشته و از نامه مزبور اين جمله را ذكر نموده كه: احدى از مهاجرين قيام بخدمت و فداكارى نسبت برسول خدا صلى الله عليه و آله چون على بن ابى طالب عليه السلام نكردند، زيرا او بود كه پشتى بانى كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله را و جانفشانى در راه او نمود و در خوابگاه او خوابيد، و سپس پيوسته حدود و مرزهاى اسلامى را نگاه داشت و با شجاعان و دلاوران روبرو شد و در برابر هيچ جنگ جوى قوى پنجه ناتوان نشد و از هيچ سپاهى رو بر نگرداند، قلب او قوى و نفوذ ناپذير بود، بر همگان تسلط و آمريت يافت و احدى بر او چنين تسلطى نميتوانست داشته باشد. در كوبيدن اهل شرك از همه سخت تر بود و جهاد او در راه خداوند از همگان بيشتر، دين خدا را از همه بهتر فهميده و كتاب خدا را از همه بهتر خواند و نسبت بحلال و حرام از همگان داناتر بود، و او صاحب ولايت است در حديث غديرخم، و دارنده اين مقام است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود " انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى ". [/]

[="red"][="georgia"]منا شده و احتجاج به حدیث غدیر[/][/]

[="georgia"]کلام مسعودى
ابوالحسن مسعودى- شافعى "شرح حالش در ج 1 ص 171 ذكر شد" در جلد 2 " مروج الذهب " صفحه 49 گويد:
چيزهائى كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بسبب آن استحقاق فضيلت و برترى بر ديگران مى يافتند همانا پيشدستى در ايمان و هجرت و يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله و نزديك شدن بانجناب در خويشى و قناعت و جانفشانى در راه رسول خدا صلى الله عليه و آله و علم بكتاب و تنزيل و جهاد در راه خدا و ورع و زهد و حكم و داورى و عفت و علم بود و در تمام اين مزايا و افتخارات، على عليه السلام حداكثر آنرا دارا و حظ و نصيب فراوان بسيارى احراز نموده است.
و تا آنجا "در برترى و شرف و فضيلت" پيشرفته كه بتنهائى و منحصرا باين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه سنت برادرى ميان اصحاب خود اجرا فرمود مفتخر گشته كه فرمود: انت اخى يعنى: تو برادر من هستى در صورتيكه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله كس حريف و همانند نبود، و در جاى ديگر فرمود: انت منى بمنزله هارون من موسى الا لا نبى بعدى يعنى: تو از من بمنزله هارون هستى از موسى، جز آنكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود، و بالاخره اين فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله " من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه "، و سپس دعاى آنحضرت هنگامى كه انس مرغ بريانى را بحضور آنجناب آورد، دعا كرد و عرض نمود: اللهم ادخل على احب خلقك اليك ياكل معى من هذا الطائر، يعنى بار خدايا محبوب ترين خلقت را بر من داخل فرما تا با من از اين مرغ بخورد، و در نتيجه اين دعا على عليه السلام بر رسول خدا صلى الله عليه و آله داخل شد. تا پايان سخن مسعودى. [/]

[="blue"]"ان هذا تذكره، فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا"[/]

[="georgia"]بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

با توجه به اقوال بالا می توان نتیجه گرفت که ادعای وهابیت در مورد عدم احتجاج و استناد به حدیث غدیر یک ادعای پوچ و تو خالی می باشد ( همانند سایر ادعا هایشان. )

اما مطلب دیگر در مورد معنای مولی در مورد غدیر خم می باشد که ضمن تشکر از برادر بزرگوار جناب سید علی بنده نیز مطالبی را برگرفته از کتاب الغدیر در مورد قرینه های لفظ مولی بیان می کنم:[/]

[="red"]
مفاد حديث غدير خم
[/]

[="georgia"]پس از آنچه در مباحث اين كتاب شرح و بيان شد اميد است كه ديگر زمينه و راهى براى شك و ترديد در صدور حديث غديرخم از مصدر مقدس نبوى باقى نمانده باشد، و اما دلالت آن بر امامت مولاى ما اميرالمومنين عليه السلام اگر هر چيز در خور شك و ترديد باشد شكى نداريم در اينكه لفظ "مولى" خواه بر حسب وضع لغوى، صريح در معناى مقصود ما باشد، و خواه بواسطه مشترك بودن آن بين معانى بسيار و متعدد، مفاد آن مجمل باشد، و خواه از قرائن تعيين كننده معناى امامت كه منظور ما است عارى و برهنه باشد، و خواه چنين قرائتى را در بر داشته باشد، در هر صورت اين لفظ در اين مقام جز بهمين معنى بمعناى ديگر دلالت نخواهد داشت زيرا آنانكه در آن اجتماع عظيم "روز غدير خم" اين لفظ را شنيده و درك نموده و يا پس از زمانى اين خبر مهم بانها رسيده از كسانيكه بنظر و سخن آنها در لغت استدلال ميشود "و نظر آنها حجيت دارد" همه، همين معنى را از اين لفظ فهميده اند بدون اينكه در ميان آنها منع و انكارى ديده شود؟ و درك و فهم همين معنى پيوسته بعد از آنها در ميان شعرا و رجال ادب جريان داشته تا عصر حاضر ما و همين "وحدت تشخيص" برهانى است قاطع در معناى مقصود و در طليعه اين گروههاى پى در پى شخص مولى اميرالمومنين عليه السلام نامبردار است، آنجا كه در پاسخ نامه معاويه ابياتى انشاء و مرقوم داشته كه در محل خود خواهيد شنيد و اين بيت در آن منصوص است.
و اوجب لى ولايته عليكم رسول الله يوم غديرخم

و از جمله آنان حسان بن ثابت است كه در سرزمين خم و روز معهود شخصا حضور داشته و از رسول خدا صلى الله عليه و آله رخصت خواست كه داستان حديث و امر ولايت را بنظم درآورد و از جمله ابيات او اين بيت است:
فقال له قم يا على فاننى رضيتك من بعدى اماما و هاديا

و از جمله آنان صحابى بزرگوار، قيس بن سعد بن عباده انصارى است كه ضمن ابياتى گويد:
و على امامنا و امام لسوانا اتى به التنزيل
يوم قال النبى: من كنت مولاه، فهذا مولاه خطب جليل

و از جمله آنگروه: محمد بن عبد الله حميرى است كه گويد:
تناسوا نصبه فى يوم خم من البارى و من خير الانام

و از جمله آنها: عمرو بن عاصى صحابى است: كه گويد:
و كم قد سمعنا من المصطفى وصايا مخصصه فى على
و فى يوم خم رقى منبرا و بلغ و الصحب لم ترحل
فامنحه امره المومنين من الله مستخلف المنحل
و فى كفه كفه، معلنا ينادى بامر العزيز العلى
و قال فمن كنت مولى له على له اليوم نعم الولى

و از جمله آنها: كميت بن زيد اسدى است كه در سال 126 بشهادت رسيد در منظومه كه ضمن آن گويد:
و يوم الدوح دوح غدير خم ابان له الولايه لو اطيعا
و لكن الرجال تبايعوها فلم ار مثلها خطرا مبيعا

و از جمله آنها: سيد اسمعيل حميرى است كه در سال 179 وفات يافته، در اين باره اشعار بسيارى سروده كه خواهد آمد، و از جمله آنها است:
لذلك ما اختاره ربه فقام بخم بحيث الغدير
و قم له الدوح ثم ارتقى و نادى ضحى باجتماع الحجيج
فقال و فى كفه حيدر الا ان من انا مولى له
فهل انا بلغت؟ قالوا نعم يبلغ حاضركم غائبا
فقوموا بامر مليك السماء فقاموا لبيعته صافقين
فقال: الهى وال الولى و كن خاذلا للاولى يخذلون
فكيف ترى دعوه المصطفى احبك ياثانى المصطفى
و حط الرحال و عاف المسيرا لخير الانام وصيا ظهيرا
فجاوا اليه صغيرا كبيرا على منبر كان رحلا و كورا
فمولاه هذا قضا لن يجورا يليح اليه مبينا مشيرا
و اشهد ربى السميع البصيرا فقال اشهدوا غيبا او حضورا
اكفا فاوجس منهم نكيرا يبايعه كل عليه اميرا
و كن للاولى ينصرون نصيرا مجابا بها ام هباء نثيرا
و عاد العدو له و الكفورا

و از جمله آنها: عبدى كوفى. از شعراى قرن دوم است در قصيده بائيه بزرگ او كه از جمله آن اين ابيات است:
و كان عنها لهم فى خم مزدجر لما رقى احمد الهادى على قتب
و قال و الناس من دان اليه و من ثاو لديه و من مصغ و مرتقب
قم يا على فانى قد امرت بان ابلغ الناس و التبليغ اجدر بى
انى نصبت عليا هاديا علما بعدى و ان عليا خير منتصب
فبايعوك و كل باسط يده اليك من فوق قلب عنك منقلب

و از جمله آنها: استاد عربيت و ادب ابو تمام متوفاى 231 است، در قصيده رائيه اى كه از جمله آن اين ابياتست:
و يوم الغدير استوضح الحق اهله بضحياء لا فيها حجاب و لا ستر
اقام رسول الله يدعوهم بها ليقربهم عرف و ينئاهم نكر
يمد بضبعيه و يعلم انه ولى و موليكم فهل لكم خبر؟
يروح و يغدو بالبيان لمعشر يروح بهم غمر و يغدو بهم غمر
فكان لهم جهر باثبات حقه و كان لهم فى بزهم حقه جهر

و گروهى از نوابغ دانشمندان كه عارف برموز علم و عربيت بوده اند با التزام بموارد لغت و آگاهى بوضع الفاظ و تقيد بموازين صحيح در تركيب كلام و شعر از آن دسته پيروى نموده اند مانند: دعبل خزاعى، و حمانى كوفى، و امير ابو فراس، و علم الهدى: مرتضى، و سيد شريف، رضى، و حسين بن حجاج و ابن رومى، و كشاجم، و صنوبرى، و مفجع، و صاحب بن عباد، و ناشى ء صغير و تنوخى، و زاهى، و ابو العلاء سروى، و جوهرى، و ابن علويه، و ابن حماد و ابن طباطبا، و ابى الفرج، و مهيار، و صولى نيلى، و فنجكردى و غير آنها از بزرگان ادب و استادان لغت، كه آثار آنها با گذشت روزگاران پيوسته نقل و ثبت گشته تا عصر و زمان ما، و براى هيچ سخندان و اهل فن روا و ممكن نيست كه بخطاى همه آنها در تشخيص حكم كند، چه تمامى آنان خود سرچشمه لغات و مرجع اصلى امت در ادب ميباشند.

و در اين زمينه افراد و دسته هائى از مردم بوده اند كه از آن لفظ "مولى و ولى" اين معنى را فهميده اند و آنها اگر چه با شعر بدان اشعار نكرده اند، ولى در سخنان صريح خود آنرا آشكار ساخته اند و يا از مضمون خطابشان اين معنى آشكار گشته، و از جمله آنان شيخين "ابوبكر و عمر" هستند، هنگاميكه بمنظور تهنيت و بيعت به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدند در حاليكه ميگفتند: " امسيت يابن ابى طالب مولى كل مومن و مومنه " نميدانم كدام يك از معانى مولى كه تطبيق آن بر مولاى ما امكان داشته قبل از آنروز وجود نداشته تا تازه شناخته شود و شيخين بيايند و براى خاطر آن او را تهنيت گويند و تصريح نمايند كه در آنروز موسوم و موصوف بان گرديده؟ آيا آن معانى عبارت از نصرت و محبت است كه على عليه السلام از روزيكه از پستان ايمان شير خورده و با برادر و پسر عم برگزيده خود نشو و نما كرده پيوسته متصف بانها بوده؟ يا معانى ديگر مولى كه نميتوان آنها را در اين مقام بخصوص منظور و مراد دانست؟ نه بخدا قسم نه اين و نه آن هيچيك نبود و جز همان معنائى نبود كه همه حاضرين آنرا فهم نموده اند يعنى اولويت على عليه السلام باندو نفر و بجميع مسلمين از خودشان و بر همين معنى و مبنى با او بيعت كردند و او را تهنيت گفتند.

و از جمله آنها "كه همين معنى را از كلمه مولى فهميد" حارث بن نعمان فهرى "يا جابر بن نعمان فهرى" است كه فورا پاداش عناد و انكار او باو رسيد، آنروزيكه آمد نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و گفت: يا محمد ما را بشهادتين و بنماز و زكات و حج امر كردى و باين اوامر اكتفا ننمودى تا بازوى پسر عمت را گرفتى و او را بلند نمودى و بر ما برترى دادى و گفتى: " من كنت مولاه فعلى مولاه ". كه داستان آن در صفحه 137- 127 گذشت.

آيا مقصود ملازم با تفضيل "برترى دادن" كه اين كافر حسود و معاند را گران آمد و ترديد نمود كه آن از طرف خداوند است و يا بمقتضاى محبت و علاقه شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله است ممكن است دو معنى پيش گفته "ناصر- محب" يا غير آن از ساير معانى "مولى" باشد؟ گمان ندارم فكر آزاد تو "خواننده عزيز" چنين احتمالى را بپذيرد و روا بداند؟ بلكه ضمير روشن و نيروى درك تو با كمال صراحت بتو ميگويد: معنى اين كلمه همان ولايت مطلقه ايست كه ستمكاران قريش درباره خود رسول خدا صلى الله عليه و آله بدان ايمان نياوردند مگر بعد از آنكه بوسيله آيات باهره "و معجزات" مقهور گشتند و نيروى برهان و نبردهاى خورد كننده آنها را زبون ساخت تا نصرت الهى و پيروزى حق رسيد و ديدى كه مردم دسته دسته و فوج فوج بدين خدائى گرائيدند، ناچار پذيرش اين معنى درباره امير المومنين عليه السلام بالطبع بر آنها گران تر و مهم تر است، منتهى آنچه را كه معاندين در دل داشتند حارث بن نعمان آنرا آشكار نمود و خداى عزيز و توانا او را مورد عقوبت خود قرار داد!!

و از جمله آنان "كه همين معنى را از ولايت فهم نموده اند" آنگروهى هستند كه بر اميرالمومنين عليه السلام در ميدان وسيع كوفه وارد شدند در حاليكه عرض ميكردند: السلام عليك يا مولانا امام عليه السلام براى واقف ساختن ساير شنوندگان و حاضرين بر معنى درست، از آنها توضيح خواست و فرمود: من چگونه مولاى شما هستم در حاليكه شما گروهى از عرب هستيد؟ آنان در جواب آنحضرت عرض كردند: ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم شنيديم كه ميفرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه " خواننده گرامى خود ميداند: آن مولويت كه در نظر عرب "عربى كه هرگز در برابر هر كس خاضع نميشود" مورد اهميت و داراى عظمت است تنها، محبت يا نصرت و يا ساير معانى عرفى مولى نبوده. بلكه اين مولويت همان رياست كبرى و سرورى است كه تحمل آن براى آنان سخت و دشوار بوده مگر موجبى براى خضوع و گردن نهادن آنها در قبال آن معنى دست دهد، و معناى مزبور همانست كه در حضور آنجمعيت اميرالمومنين عليه السلام بطور استفهام توضيح خواست و آنها را ملزم ساخت كه در جواب آنحضرت عرض نمودند كه از نص و تصريح رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا فهميده اند و درك نموده اند.

درك و فهم اين معنى حتى بر زنان پرده نشين پوشيده نبود چنانكه در ص 79 از زمخشرى در ربيع الابرار نقل نموديم كه بانو دارميه حجوبيه كه معاويه از سبب دوستى او نسبت به اميرالمومنين عليه السلام و كينه او نسبت بخودش پرسش نمود؟ آن بانو استدلال بامورى نمود، از جمله باين امر كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله سمت ولايت را براى اميرالمومنين عليه السلام در روز غدير خم برقرار فرمود و كينه خود را نسبت باو "معاويه" باين علت اعلام نمود كه او "معاويه" با كسى جنگ كرده كه بر امر خلافت از او "معاويه" اولى بوده و آنمقامى را كه در خور آن نبوده طلب نموده، و معاويه بر او در اين امور انكارى ننمود و قبل از همه اين امور و دلائل مناشده شخص اميرالمومنين عليه السلام و احتجاج و استدلال آنجناب است در روز رحبه كه به تفصيل اسنادها و طرق صحيحه آن در صفحات 44- 14 اشعار شد و جريان مناشده و احتجاج آنجناب در هنگامى صورت گرفت كه در امر خلافت مورد معارضه و منازعه قرار گرفته بود و بانجناب رسيده بود كه مردم "در اثر القائات مغرضانه و تبليغات سوء" آنحضرت را نسبت بانچه كه داير بتفضيل "برترى و اولويت" خود از پيغمبر صلى الله عليه و آله نقل و روايت فرموده بود، متهم ساخته و در مقدم داشتن آنحضرت بر سايرين ترديد نموده بودند مناشدات و استدلال آنحضرت بشرحى كه در صفحات 40 و 223 و 224 و 230 و 238 مذكور است بيان شد و برهان الدين حلبى در جلد 3 " سيره الحلبيه " ص 303 گويد آنجناب بحديث غدير احتجاج و استدلال فرمود پس از آنكه امر خلافت بانحضرت برگشت، بمنظور رد و ابطال دعاوى آنكه با آنجناب در امر خلافت معارضه و منازعه نمود.

با اين حالات و كيفيات آيا معناى ديگرى براى مولى جز آنچه ما ميگوئيم و جز معنائى كه خود آنجناب فهم و درك كرده يا آنانكه از صحابه براى او شهادت و گواهى دادند و آنانكه براى پنهان داشتن فضيلت او كتمان شهادت كردند تا مبتلاى بلاى افتضاح آور شدند يا آنانكه با او طريق منازعت پيمودند تا دهنهايشان بواسطه آن شهادت بسته شد، فهميدند معقول و متصور هست؟ وگرنه در برابر معارضه و منازعه امر خلافت در معنى حب و نصرت چه گواهى براى آن جناب بود و حال آنكه اين دو معنى شامل ساير مسلمين هم بود و اختصاص بانجناب نداشت مگر بنا بر تعريفى كه بزودى ذكر آنرا خواهيم نمود و آن همان معنى اولويت است كه مطلوب ما است.

و آنها كه بر موارد استدلال و احتجاج بين افراد امت و اجتماعات آنان يا باحتجاجاتى كه در خلال كتب بسيار از قديم ترين ازمنه تا عصر حاضر تاليف و تصنيف گرديده بررسى و وقوف يافته اند بخوبى ميدانند كه اهل لسان از حديث غدير خم جز همان معنى اولويت كه در اثبات امامت مطلقه بدان استدلال ميشود. معنى ديگر نفهميده اند كه عبارتست از همان اولويت از هر فرد نسبت بجان و مال او در امر دين و دنيايش، همان اولويت كه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و جانشينان منصوص او بعد از او مسلم و ثابت است، ما وقوف بر اين حقيقت را بمقدار احاطه اهل بحث و قدرت علمى اهل تتبع و تحقيق محول نموده و بيش از اين در اين مقام بسط سخن نميدهيم.

مفعل بمعناى افعل

اما در خصوص اينكه مراد از لفظ " مولى " در لغت همان " اولى است " و يا اينكه " اولى " يكى از معانى " مولى " است، براى بدست آوردن برهان بر اين امر شما خواننده "گرامى" را كافى است آنچه كه در كلمات مفسرين و محدثين خواهيد يافت در تفسير قول خداى تعالى در سوره "حديد": فاليوم لا يوخذ منكم فديه و لا من الذين كفروا ماواكم النار هى موليكم و بئس المصير بعض از مفسرين منحصرا كلمه مولى را در تفسير اين آيه به "اولى" تفسير نموده و بعضى- اولى- را يكى از معانى مولى دانسته- از جمله دسته اول "يعنى آنها كه مولى را منحصرا به اولى تفسير كرده اند".

1- ابن عباس در تفسيرش- از تفسير فيروزآبادى ص 342

2- كلبى كه فخر رازى در جلد 8 تفسيرش در ص 93 از او حكايت نموده

3- فراء- يحيى بن زياد كوفى نحوى متوفاى 207، كه فخر رازى در جلد 8 تفسيرش در ص 93 از او حكايت نموده.

4- ابو عبيده معمر بن مثنى بصرى، متوفاى 210، كه فخر رازى در جلد 8 تفسيرش در ص 93 از او نقل نموده و استشهاد او را به بيت لبيد ذكر نموده بيت لبيد:
فغدت كلا الفرجين تحسب انه مولى المخافه خلفها و امامها

و استاد بزرگوار مفيد نيز اين معنى را از ابو عبيده در رساله خود كه معنى مولى تاليف نموده ذكر كرده، و شريف مرتضى در " شافى " از كتاب خود "غريب القرآن" نيز ذكر نموده و استشهاد او را به بيت لبيد نيز قيد كرده- و شريف جرجانى در جلد 3 "شرح المواقف" ص 271 با نقل اين قول از او استدلال نموده براى رد بر صاحب متن.

5- اخفش اوسط. ابو الحسن سعيد بن مسعده نحوى متوفاى. 215 اين معنى را فخر رازى در " نهايه العقول " از او و همچنين استشهاد او را به بيت لبيد نقل نموده.

6- ابو زيد سعد بن اوس لغوى بصرى، متوفاى 215، صاحب كتاب " جواهر العبقريه " معنى مزبور را از او نقل كرده.

7- بخارى ابو عبد الله محمد بن اسماعيل، متوفاى 215 اين معنى را در ج 7 صحيح خود ص 240 بيان نموده.

8- ابن قتيبه، متوفاى 276 "شرح حال او در ج 1 ص 161 ذكر شده" در جلد 2 " القرطين " در صفحه 164 اين معنى را عنوان نموده و به بيت لبيد استشهاد جسته.

9- ابو العباس تغلب احمد بن يحيى نحوى شيبانى، متوفاى 291، قاضى زوزنى حسين بن احمد، متوفاى 486 در شرح- سبعه معلقه- در بيت لبيد نامبرده گويد: تغلب گفته: همانا مولى در اين بيت بمعناى اولى بچيز است، مانند قول "خداى تعالى" " ماويكم النار هى مولاكم " يعنى: آتش اولى بشما است.

10- ابوجعفر طبرى، متوفاى 310 معنى مزبور را در ج 9 تفسير خود ص 117 ذكر نموده است.

11- ابوبكر انبارى، محمد بن قاسم لغوى، نحوى، متوفاى 328 معنى مزبور را در تفسير خود بنام "مشكل القرآن" ذكر نموده و شريف مرتضى در " الشافى " از او نقل و استشهاد او را به بيت لبيد آورده است، ابن بطريق نيز در " العمده " ص 55 از او نقل نموده است.

12- ابوالحسن رمانى، على بن عيسى مشهور به وراق نحوى، متوفاى 82/384 فخر رازى در " نهايه العقول " معنى مزبور را از او نقل نموده.

13- ابوالحسن واحدى، متوفاى 468 "شرح حال او در صفحه 183 ج 1 مذكور است" در " الوسيط " آورده: " ماويكم النار هى مولاكم " يعنى جايگاه شما آتش است، آتش اولى "سزاوارتر" است بشما بعلت آنچه از گناهان مرتكب شده ايد يعنى همانا آتش است كه بر شما ولايت ميكند، بعلت اينكه امر شما در اختيار آن ميباشد پس آتش اولى بشما است از هر چيزى.

14- ابوالفرج ابن جوزى، متوفاى 597 "شرح حال او در ج 1 ص 191 ذكر شده" معنى مزبور را در تفسير خود " زاد المسير " از ابى عبيده نقل و آنرا پسنديده است.

15- ابو سالم محمد بن طلحه شافعى، متوفاى 652 اين معنى را در " مطالب السول " ص 16 عنوان نموده.

16- شمس الدين سبط ابن جوزى حنفى، متوفاى 654 در " التذكره " صفحه 19 آنرا ذكر كرده.

17- محمد بن ابى بكر رازى صاحب " مختار الصحاح " در " غريب القرآن " "كه در سال 668 از آن فراغت يافته" گويد: مولى آنكسى است كه اولى "سزاوارتر" بچيز است و از اين قبيل است قول خداى تعالى: " ماواكم النار هى مولاكم " يعنى آن "آتش" اولى "سزاوارتر" است بشما، و مولى در لغت بر هشت وجه است و از جمله آن هشت وجه اولى بالشى ء را بشما آورده است.

18- تفتازانى، متوفاى 791، در " شرح المقاصد " ص 288 نقل از ابى عبيده معنى مزبور را ذكر كرده.

19- ابن صباغ مالكى، متوفاى 855 "شرح حال او در ج 1 ص 211 ذكر شده" در " الفصول المهمه " ص 28 اولى بالشى ء، را از معانى كلمه مولى كه در قرآن عزيز استعمال شده بشمار آورده است.

20- جلال الدين محمد بن احمد محلى شافعى، متوفاى 854 در " تفسير جلالين ".

21- جلال الدين احمد خجندى، در " توضيح الدلائل على ترجيح الفضايل " از او نقل شده كه گويد: مولى بچند معنى اطلاق مى شود، و از جمله آن معانى اولى است، در قول خداى تعالى: " هى مولاكم " يعنى آن "آتش" اولى بشما است.

22- علاء الدين قوشچى، متوفاى 879، همان معنى را در شرح تجريد ذكر نموده.

23- شهاب الدين احمد بن محمد خفاجى حنفى متوفاى 1069، در حاشيه تفسير بيضاوى با استشهاد به بيت لبيد معنى مزبور را آورده است.

24- سيد امير محمد صنعانى، در " الروضه النديه " با نقل از فقيه حميد محلى معنى مزبور را ذكر كرده.

25- سيد عثمان حنفى مكى، متوفاى 1268، در ج 2 " تاج التفاسير " ص 196 آنرا ذكر كرده.
26- شيخ حسن عدوى حمزاوى مالكى، متوفاى 1303 در " النور السارى " حاشيه صحيح بخارى ج 7 س 240 گويد: " هى مولاكم " يعنى آتش اولى "سزاوارتر" است بشما از هر جايگاهى بنا بر كفر و ترديد شما "در دين".

27- سيد محمد مومن شبلنجى، در " نور الابصار " ص 78 همان معنى را ذكر كرده.

و از جمله گروه دوم- يعنى آنها كه "اولى" را يكى از معانى مولى دانسته اند:

28- ابو اسحاق احمد ثعلبى، متوفاى 427 در " الكشف و البيان " گويد: " ماويكم النار هى مولاكم " يعنى آتش يار و مونس شما و اولى و احق است باينكه مسكن شما باشد، سپس به بيت لبيد مذكور استشهاد نموده.

29- ابو الحجاج يوسف بن سليمان شنتميرى، متوفاى 476 در " تحصيل عين الذهب " "ط- حاشيه كتاب سيبويه" ج 1 ص 202 اين معنى را در گفتار لبيد ذكر نموده و بايه كريمه استشهاد كرده است.

30- فراء حسين بن مسعود بغوى، متوفاى 510 در " معالم التنزيل " همان معنى را ذكر كرده.

31- زمخشرى، متوفاى 538، در ج 2 " الكشاف " ص 435 " آنرا ذكر و استشهاد به بيت لبيد نموده، سپس گويد: جايز نيست كه "در آيه مباركه: هى مولاكم" مراد " هى ناصركم " باشد تا آخر.

32- ابوالبقاء محب الدين عكبرى بغدادى، متوفاى 616 در ص 135 تفسيرش آنرا ذكر نموده.

33- قاضى ناصر الدين بيضاوى متوفاى 692، در ج 2 تفسيرش ص 497 آنرا ذكر و به بيت لبيد استشهاد نموده.

34- حافظ الدين نسفى متوفاى 710/701 در تفسير خود "حاشيه تفسير خازن" جلد 4 ص 229 آنرا بيان نموده.

35- علاء الدين على بن محمد خازن بغدادى، متوفاى 741 در ج 4 تفسيرش صفحه 229 آنرا ذكر كرده.

36- ابن سمين احمد بن يوسف حلبى، متوفاى 856 در تفسير خود " المصون فى علم الكتاب المكنون " گويد: " هى مولاكم "، جايز است كه مولى مصدر باشد يعنى آتش ولايت شما است، يعنى داراى ولايت شما، و نيز جايز است اسم مكان باشد، يعنى: مكان ولايت شما، و جايز است كه بمعناى اولى بكم باشد مانند اينكه ميگوئى " هو مولاه " "يعنى او اولى باو است".

37- نظام الدين نيشابورى، در تفسير خود "حاشيه تفسير رازى" ج 8 آنرا ذكر كرده.

38- شربينى شافعى، متوفاى 977 در ج 4 تفسيرش ص 200 آنرا ذكر و استشهاد به بيت لبيد نموده.

39- ابو السعود محمد بن محمد حنفى قسطنطينى متوفاى 972 در ج 8 تفسيرش "حاشيه تفسير رازى" ص 72 اين معنى را ذكر نموده سپس بقيه معانى "مولى" را بيان كرده است.

40- شيخ سليمان جمل، در حاشيه كه بر تفسير جلالين نوشته و آنرا به "فتوحات الهيه" ناميده و در سال 1198 از آن فراغت يافته اين معنى را ذكر كرده است.

41- مولى جار الله، الله آبادى، در حاشيه تفسير بيضاوى گويد: مولى مشتق از اولى است بحذف زيادتى.

42- محب الدين افندى، در كتاب خود "تنزيل الايات على الشواهد من الابيات" چاپ سال 1281 در شرح بيت لبيد، معناى مزبور را عنوان نموده.

اگر اين گروه كه همه پيشوايان علم عربيت و اساتيد لغت هستند اين معنى را از معانى لغوى فقط مولى نميدانستند براى آنها روا نبود كه آنرا به " اولى " تفسير نمايند، و اما سخن بيضاوى بعد از ذكر معنى اولى كه گويد: و حقيقت معناى آن " محراكم " ميباشد يعنى جايگاهى كه درباره آن سزاوار است گفته شود كه " هو اولى بكم " يعنى آن لايقتر است بشما مانند اينكه گوئى: " هو مئنه الكرم " يعنى او مكان گفتار گوينده است كه: " انه الكريم " يعنى براستى او كريم است يا معناى: " اولى بكم " بمعنى: " مكانكم عما قريب " ميباشد كه از ولى بمعناى قرب است- يا بمعنى " ناصركم " است يعنى يار شما به طبق قول شاعر كه گفته: تحيه بينهم ضرب وجيع " يعنى سلام و تحيت ميان ايشان عبارت است از ضربت دردناك، يا معناى " مولاكم ": متوليكم باشد، يعنى: "آتش" عهده دار شما است چنانكه موجبات آنرا در دنيا عهده دار بوده ايد.

مقصود بيضاوى از اين شرح بيان معنى حقيقى لغوى آن كه در آغاز بدان تصريح نموده نيست، بلكه مقصودش بيان حاصل معنى است و مقدم داشتن اين معنى كه: " هى اولى بكم "، و استشهاد او به بيت لبيد كه جز اين معنى "اولى" در آن احتمال داده نشده است، مشعر بر اينست كه معنى اصلى و حقيقى كلمه "مولى" همان "اولى" است و سخن اخير او كه گفته: جايگاهى كه درباره آن سزاوار است گفته شود الخ و نكته سنجى او در تقريب بقيه معانى بنحوى از عبارات كه هر يك از آنها مناسب با يكى از آن معانى است باستثناى معنى " اولى " از لحاظ تقريب معنى از وجهه لغوى نيست بلكه معنى لغوى را با مقدم داشتن آن و استشهاد به بيت لبيد تثبيت نموده و در اينجا مراد تقريب معنى از وجهه قصد و اراده است "بعبارت ديگر مرادش اينست كه از آن معنى لغوى در آيه، مراد و مقصود آن معانى است كه بيان داشته است" و آنچه در تفسير نسفى مذكور است قريب باين است.

و خازن گويد: " هى مولاكم: اى وليكم " يعنى "در آيه مورد استشهاد" مولى بمعناى ولى است، و گفته شده كه بمعناى اولى است، يعنى آتش اولى. "سزاوارتر" بشما است براى گناهى كه مرتكب شده ايد، و معنى چنين ميشود: آتش است كه متولى امر شما ميشود زيرا آتش امر شما را در اختيار گرفته و شما خود را "بسبب كفر و نفاق" تسليم آن نموده ايد، پس آتش از هر چيزى اولى "سزاوار" تر است بشما، و گفته شده كه معناى جمله " هى مولاكم " اينست كه: مولى و ناصرى براى شما نخواهد بود، زيرا كسى كه آتش مولاى او باشد مولاى ديگر نداره، اه.

اما تفسير آن به ولى، اينهم منافاتى با نظر ما ندارد زيرا ثابت و محقق شده كه ولى با مولى در معانى متعددى يكسان است و از جمله آن معانى: اولى بامر است و قريبا اين موضوع براى شما بوضوح خواهد پيوست انشاء الله تعالى، بنابراين هر دو قول تنها در تعبير مغايرت دارند و در حقيقت مباينتى ندارند، و آنچه بعد از اين امر بيان شده همانطور كه قبلا اشعار نموديم تقريبى است براى اراده معنى، و قول سوم عبارتست از ذكر لازمه معنى خواه ولى باشد و خواه اولى، و بنابراين بين آن نيز با آنچه از تفسير لفظ بيان شد منافاتى وجود نخواهد داشت، و در اينجا آيات ديگرى نيز هست كه مولى در آنها به معناى اولى بامر استعمال شده، از جمله آن آيات است: قول خداى تعالى در سوره بقره: " انت مولانا " ثعلبى در " الكشف و البيان " ميگويد: يعنى: ناصرنا و حافظنا و ولينا و اولى بنا.

و قول خداى تعالى در سوره آل عمران: " بل الله مولاكم " احمد بن حسن زاهد در واجكى در تفسير خود به زاهدى گويد: يعنى " الله اولى بان يطاع " خداوند اولى "سزاوار" تر به اينست كه اطاعت شود.

و قول خداى تعالى در سوره توبه: " ما كتب الله لنا هو مولانا و على الله فليتوكل المومنون " ابو حيان در جلد 5 تفسيرش در ص 52 گويد: كلبى گفته است: " هو مولانا يعنى هو اولى بنا من انفسنا فى الموت و الحياه " يعنى: او اولى "سزاوار" تر است بما از خود ما در مرگ و زندگى، و گفته شده: " مالكنا و سيدنا فلهذا يتصرف كيف يشاء " يعنى مالك ما و آقاى ما است پس براى اين سمت "كه بر ما دارد" هر طور بخواهد تصرف مينمايد، و سجستانى عزيزى در " غريب القرآن " ص 154 گويد: يعنى ولى ما است، و مولى بر هشت وجه است: معتق "آزاد كننده" معتق "آزاد كرده شده" و ولى، و اولى بالشى ء، و ابن عم، و داماد، و همسايه و هم پيمان.

سخن رازى در مفاد حديث

رازى آمده و شبهه هائى را از روى شك و ترديد كه از اظهار آن عاجز و ناتوانست در دهن جويده گاهى فرو برده و زمانى نشخوار كرده و بميان مى گذارد و با تمايل بفراز و نشيب ميخواهد آنها را با صورت پسنديده و كسوت زيبا نشان دهد.

نامبرده بعد از نقل معنى " مولى " به اولى از جماعتى، چنين ميگويد: " قال تعالى: ماويكم النار هى موليكم و بئس المصير " در لفظ مولى اينجا اقوالى است، يكى از آن اقوال از ابن عباس است كه گفته: موليكم، يعنى مصيركم "بازگشت شما" و تحقيق اين معنى اينست كه: مولى موضع ولى است و آن عبارتست از قرب "نزديكى" و بنابراين معنى چنين ميشود: همانا آتش جايگاه شما است جايگاهى كه بدان نزديك ميشويد و بان ميرسيد. معنى دوم از كلبى است، يعنى: اولى بكم، و همين- قول زجاج و فراء و ابى عبيده است، و بدان، آنچه را كه اينان گفته اند معناى "كلمه است" نه تفسير لفظ، زيرا اگر مولى و اولى در لغت يكى بودند، استعمال هر يك از آنها بجاى آنديگرى صحيح مى بود، آنوقت لازم بود كه گفته شود: هذا مولى من فلان "همانطور كه گفته ميشود هذا اولى من فلان" و چون اين درست نيست خواهيم دانست كه آنچه در اين باره گفته اند معنى است نه تفسير و اينكه ما باين نكته دقيق آگاهى داديم براى اينست كه: شريف مرتضى هنگاميكه تمسك جسته در امامت على عليه السلام بقول "رسول خدا صلى الله عليه و آله": " من كنت مولاه فعلى مولاه "، گفته كه: يكى از معانى مولى- اولى- است و براى اثبات اين امر استدلال باقوال ائمه لغت در تفسير اين آيه نموده باينكه معناى مولى- اولى- ميباشد، و چون ثابت شد كه لفظ مزبور "لغه" متحمل اين معنى "اولى" ميشود ناچار "در اين مورد" بايد حمل بهمين معنى شود زيرا معانى ديگر مولى يا ثبوت آن در مورد على عليه السلام آشكار است، مانند ابن عم و ناصر بودن و يا محققا در اين مورد منتفى است، مثل معنى- معتق و معتق "آزاد كننده و آزاد شده"- بنابراين بر تقدير اول "تحقق ثبوت" اطلاق اين لفظ عبث خواهد بود و بر تقدير دوم "تحقق نفى" اطلاق كذب و خلاف واقع است و اما- ما- با دليل بيان كرديم كه سخنان اينان در اين مورد بيان معنى است نه تفسير و هنگامى كه چنين شد استدلال بان ساقط ميشود- جلد 8 تفسير رازى ص 93.

و در " نهايه العقول " گويد: اگر روا باشد كه مولى بمعناى اولى ببايد بايد صحيح باشد كه آنچه قرين يكى از اين دو لفظ قرار ميگيرد قرين آن لفظ ديگر نيز قرار گيرد و حال آنكه چنين نيست، پس ممتنع است كه مولى بمعناى اولى باشد.

بيان اين ملازمه اينست كه: واضع لغت جز در وضع الفاظ مفرده در برابر معانى مفرده آن بتنهائى تصرف ديگرى ندارد، ولى پيوستن بعض از اين الفاظ ببعض ديگر بعد از آنكه هر يك از آن دو بمعناى مفرد خود وضع شده، امريست عقلى "نه وضعى"، مثلا، زمانى كه ما گفتيم: انسان حيوان است، افاده لفظ انسان حقيقت مخصوصه را بر حسب وضع آن است و افاده لفظ حيوان نيز حقيقت مخصوصه خود را بر حسب وضع آن ميباشد، اما نسبت دادن حيوان بانسان بعد از پى بردن باينكه هر يك از اين دو لفظ در برابر معناى مخصوص وضع شده است امريست عقلى نه وضعى و پس از ثبوت اين امر وقتيكه لفظ " اولى " براى معنائى وضع شده و لفظ "من" براى معناى ديگر، درست بودن دخول يكى از آنها بديگرى بتجويز عقلى است نه وضع، و پس از ثبوت اين موضوع، هر گاه مفهوم از لفظ " اولى " بدون كم و زياد همان مفهوم از لفظ " مولى " باشد و عقل مقرون شدن مفهوم " من " را بمفهوم " اولى " درست تشخيص داد لازمه اش اينست كه مقرون شدن آن "مفهوم من" بلفظ " مولى " نيز درست باشد، زيرا صحت اين اقتران بين دو مفهوم است نه بين دو لفظ.

بيان اينكه چنين نيست كه: هر چه صحيح باشد دخول آن بر يكى از آندو، صحيح باشد دخول آن بر آنديگرى، اينست كه: گفته نميشود هو مولى من فلان: او مولى از فلانى است، ولى درست است كه گفته شود هو مولى و هما موليان: او يك مولى است، و آندو دو مولى هستند، و درست نيست كه گفته شود هو اولى بدون " من " و هما اوليان.

و نيز ميگوئى هو مولى الرجل و مولى زيد: او مولاى آن مرد است و مولاى زيد است، و نميگوئى: او اولاى آنمرد- او اولاى زيد است، و نيز درست است كه بگوئى هما اولى رجلين و هم اولى رجال: آندو، اولاى دو مرد هستند يا- آنها اولاى مردانى هستند، ولى نميتوانى بگوئى: هما مولى رجلين و هم مولى رجال: آندو مولاى دو مرد هستند و آنها مولاى مردانى هستند، و نيز درست است كه گفته شود هو مولاه و مولاك: او مولاى او است و او مولاى تو است، ولى گفته نميشود هو اولاه و اولاك: او اولاى او است و او اولاى تو است، اين ايراد هم وارد نيست كه: مگر درست نيست گفته شود: ما اولاه؟ يعنى: چه مولائى است او؟ زيرا ميگوئيم كه اين، افعل تعجب است، نه افعل تفضيل، بعلاوه در اينجا كلمه اولى فعل است و در مورد قبلى اسم است، و ضمير در اينجا منصوب است و در مورد قبلى مجرور است، بنابراين جهت حمل مولى بر اولى جايز نيست، تمام شد.

و اگر بخواهى تعجب كنى جاى تعجب است كه: اختلاف احوال در مشتقات از حيث لازم بودن و متعدى بودن بر حسب صيغه هاى مختلف آنها بر رازى پوشيده باشد اتحاد معنى يا مرادف بودن الفاظ مربوط بذات و جوهر معانى است نه بعوارضى كه از انواع تركيب يا تصريف الفاظ و صيغه هاى آنها بوجود ميايد؟ بنابراين اختلاف حاصل بين مولى و اولى از لحاظ در بر گرفتن لفظ "اولى" حرف- ب- را و برهنه بودن لفظ "مولى" از آن همانا ناشى از ناحيه صيغه "افعل" است از اين ماده- همانطور كه مصاحبت حرف "من" بطور مطلق مقتضاى اين صيغه "افعل" است، و بنابراين، مفاد و معناى- فلان، اولى بفلان است، و معناى: فلان مولاى فلان است، يكى است وقتيكه از مولى معنى اولى به "سزاوارتر باو از ديگرى" اراده شود، كما اينكه لفظ افعل با حال اضافه به تثنيه و جمع يا ضمير آنها استعمال ميشود، "مثلا" گفته ميشود: زيد افضل الرجلين- يا- زيد افضلهما- يعنى: زيد فاضل ترين آندو مرد است- يا- زيد فاضل ترين آندو است- و- زيد افضل القوم- يا- زيد افضلهم- يعنى: زيد: فاضل ترين آنگروهست- يا- زيد فاضل ترين آنها است، ولى اگر ما بعد كلمه مزبور مفرد باشد چنين "با حال اضافه" استعمال نميشود- يعنى گفته نميشود: زيد افضل عمرو، و در چنين مورد ناچار با كمك حرف ديگر "من" بايد استعمال شده و گفته شود زيد افضل من عمرو- يعنى زيد فاضل تر است از عمرو، و با اين كيفيت هيچ عاقلى ترديد ندارد كه در تمام اين موارد معنى يكى است، و همين طور است در ساير كلمات هم وزن با "افعل" مثل: اعلم اشجع. احسن. اسمح. اجمل و نظاير آنها.

خالد بن عبد الله ازهرى در باب "افعل التفضيل" در كتاب خود "تصريح" گويد: واقع شدن لفظى بجاى لفظ ديگر كه با او مرادف "از حيث معنى متحد" است، وقتى درست است كه مانعى در كار نباشد، و در اين مورد، مانع همان "دستور" استعمال است زيرا، اسم تفضيل جز با لفظ "من" كه خاص آن ميباشد با هيچيك از حروف جاره سازش ندارد، و گاه اين لفظ "من" با مجرورش "يعنى اسمى كه بر سر آن درآمده" حذف ميشود، و اين در جائى است كه حذف آن معلوم باشد، مثل: " و الاخره خير و ابقى ". مضافا بر آنچه ذكر شد، اشكالى را كه رازى بان تشبث نموده شامل معانى ديگر مولى كه او و غير او ذكر نموده اند نيز ميشود، از جمله معناى "ناصر" كه در مورد حديث "من كنت مولاه... "براى كلمه: " مولى " اختيار كرده، چه آنكه بجاى: ناصر دين الله، مولى دين الله، استعمال نشده، و آنجا كه "حكايت از" عيسى على نبينا و آله و عليه السلام در قرآن ذكر شده كه: " من انصارى الى الله " بجاى آن: " من موالى الى الله "، نگفته، و حواريون نيز در جواب: " نحن موالى الله " بجاى نحن انصار الله نگفته اند.

و از جمله معانى مولى، ولى است، درباره- مومن- ولى الله- گفته شده ولى در لغت: مولى الله: وارد نشده، در حاليكه، گفته ميشوند: الله ولى المومنين و مولاهم. چنانكه راغب در كتاب خود "مفردات" در ص 555 باين نكته تصريح نموده.

و با من بيائيد تا يكى از معانى مولى را كه همه بر آن متفق هستند، بررسى كنيم، يكى از معانى مورد اتفاق منعم عليه است، و محسوس است كه اين معنى در مصاحبت " على " با اصل آن "لفظ مولى" مخالف است، و رازى ناگزير است اين معنى را در اين مورد منع نمايد، مگر اينكه بگويد لفظ منعم با مجرورش "عليه" مجموعا و روى هم معناى مولى است، ولى نامبرده اين معنى را در مورد "اولى به" كه مجموع لفظ اولى و مجرور "به" روى هم معناى مولى باشد، نمى پذيرد و علت خوددارى او در اين مورد وجود امرى است كه هنگام شب آنرا انديشيده است.

و اين حالت در تفسير الفاظ و مشتقات و بسيارى از كلمات مترادف اگر قائل بثبوت ترادف باشيم شايع و مطرد ميباشد مثلا، گفته ميشود: اجحف به و جحفه- يعنى او را بفوق طاقتش تكليف نمود- اكب لوجهه و كبه الله يعنى او را بر روى افكند خدا- احرس به و حرسه- يعنى او را نگاهدارى نمود- و زيت عليه زريا و ازريت به: يعنى او را تحقير و عتاب نمودم- و نسا الله فى اجله و انسا اجله- يعنى اجل او را بتاخير انداخت خدا، و رفقت به و ارفقته- يعنى با او مدارا و نرمى كردم، و خرجت به و اخرجته، يعنى او را خارج نمودم، و غفلت عنه و اغفلته- يعنى: از او غافل شدم- و ابذيت القوم و بذوت عليهم، يعنى سخن زشت بان گروه گفتم، و اشلت الحجر و شلت به- يعنى سنگ را بلند نمودم، چنانكه گفته ميشود رامت الناقه ولدها- يعنى عطفت عليه: شتر ماده متمايل بفرزند خود شد- اختتاله- يعنى خدعه- با او مكر نمود، صلى عليه- يعنى دعا له، براى او دعا كرد، خنقته العبره- يعنى غص بالكباء- گريه او را گلوگير كرده، احتنك الجراد الارض يعنى استولى عليها: ملخ بر زمين مستولى شد، و "در قرآن" لاحتنكن ذريته، يعنى استولين عليهم: بر ذريه او مستولى ميشوم، و گفته ميشود: استولى عليه- يعنى: غلبه- بر او غالب شد و قدرت يافت، و همه اين الفاظ كه مرادف يكديگر استعمال ميشوند يك معنى را در بر دارند، و گفته ميشود: اجحف فلان بعبده- يعنى- كلفه ما لا يطاق- بنده خود را بامرى كه توانائى نداشت تكليف نمود.

و شاه صاحب، در مورد حديث غدير "و خطبه پيغمبر صلى الله عليه و آله" گويد: همانا لفظ "اولى" در گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود " الست اولى بالمومنين من انفسهم " مشتق از ولايت است، بمعناى دوستى.. اه پس گفته ميشود " اولى بالمومنين " يعنى: محبوب تر نزد آنان، و گفته ميشود: بصربه- و نظر اليه- و رآه- همه يكى است يعنى او را ديد، و اين اختلاف را در اكثر الفاظ مترادفه كه "رمانى- متوفاى 384 "آنها را در يك تاليف جداگانه شامل 45 ص "چاپ مصر 1321 "
جمع نموده خواهيد يافت، و احدى از علماء لغت نسبت باين امر بمجرد اختلاف كيفيت با پيوستن حروف انكار ننموده است، همانطور كه بساير اختلافات وارده از حيث تركيب انكارى ننموده اند،- "مثلا" گفته ميشود: " عندى درهم غير جيد " و اجازه داده نشده كه گفته شود عندى درهم الا جيد "غير و الا هر دو از ادات استثنا هستند و موارد استعمال آنها مختلف است" و گفته ميشود: انك عالم، ولى گفته نميشود: ان انت عالم "ان و ان هر دو از حروف مشبهه بالفعل است و موارد استعمال آن مختلف است" و "الى" بر ضمير داخل ميشود ولى "حتى" داخل بر ضمير نميشود با اينكه معناى آنها يكى است، يا ملاحظه كنيد در دو حرف- ام- و- او- كه هر دو در مورد ترديد استعمال ميشوند ولى در تركيب كلام بچهارم وجه از يكديگر جدا هستند و همچنين، هل و همزه كه هر دو در مورد استفهام استعمال ميشوند ولى از ده جهت با يكديگر فرق دارند، و- ايان- و حيث- از حيث معنى متحدند و در عين حال از سه جهت با يكديگر در استعمال فرق دارند، و- كم- و كاين- يك معنى ميدهند ولى از پنج جهت با يكديگر در استعمال فرق دارند، و- اى- و من- با وجود اتحاد معنى از شش جهت فرق دارند،- و- عند- و- لدن- و لدى- با اتحاد معنى از شش جهت متباين هستند، و شايد- نظام الدين نيشابورى در تفسير خود بعد از نقل محصل كلام رازى تا آنجا كه گفته: و در اين هنگام استدلال بان ساقط ميشود بهمين گزافه گوئى او اشاره نموده كه بعد از نقل آخرين كلام او گويد: در اين اسقاط "ساقط كردن استدلال" بحثى است كه "بر ارباب خرد" پوشيده نيست! [/]

[="georgia"]

[="red"]مفاد حدیث غدیر خم[/]

شبهه مزبور نزد علماء

اين شبهه بى اساس رازى بر "اهل لسان" عرب و علماء پوشيده نبوده و قبل از رازى و بعد از او مورد بررسى قرار گرفته و چون اساس و پايه درستى نداشته بطلان و غير وارد بودن آنرا تشخيص داده اند، و لذا طرح اين شبهه آنها را از راى و نظر خود يعنى آمدن لفظ مولى بمعناى اولى منحرف نساخته و تفتازانى در " شرح المقاصد " ص 289 و قوشچى در " شرح تجريد " با بيان متحد گفته اند: مولى، گاه از آن اراده ميشود معتق "آزاد كننده" و حليف "هم پيمان" و جار "همسايه" و ابن عم، و ناصر، و اولى بتصرف، خداى متعال فرمايد: ماويكم النار هى موليكم، يعنى: اولى بكم، ابو عبيده آنرا ذكر كرده، و پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: هر زنى بدون اذن مولايش ازدواج نمايد.. يعنى بدون اذن كسى كه باو اولويت دارد و مالك و عهده دار امر او است و اولى "سزاوارتر" بتصرف در "شئون" او است، و اين تعبير در شعر عرب فراوان است خلاصه استعمال مولى بمعنى متولى و مالك امر و اولى بتصرف در كلام عرب شايع و از غالب پيشوايان لغت نقل شده است، و مقصود اينست كه اين كلمه "مولى" براى اين معنى اسم است، نه اينكه صفتى است بمنزله اولى، تا مورد اعتراض واقع گردد كه صيغه افعل التفضيل نيست و بنابراين مانند آن استعمال نميشود.. اه

نامبردگان "تفتازانى و قوشچى" اين معنى را در مورد تقريب استدلال بحديث "غدير" بر امامت ذكر نموده اند سپس از جهات مختلفه آنرا رد نموده اند جز از اين جهت و در نتيجه اين معنى را در اين مورد پذيرفته اند، چنانكه، شريف جرجانى در " شرح المقاصد " با آندو در پذيرش اين معنى هم گام و متفق شده و اضافه نموده باينكه: تفتازانى با اين معنى "و اثبات آن" مناقشه قاضى عضد را رد نموده داير بر اينكه: مفعل را بمعناى افعل، احدى ذكر نكرده، سپس جرجانى گويد: پاسخ داده شده است از اين مناقشه باينكه: مولى بمعناى متولى "عهده دار" و مالك امر و اولى "سزاوارتر" بتصرف در كلام عرب شايع و از پيشوايان لغت نقل شده است، ابو عبيده گويد: هى موليكم، يعنى: اولى بكم، و "رسول خدا صلى الله عليه و آله" فرموده: ايما امرئه نكحت بغير اذن موليها، يعنى بغير اذن آنكس كه اولى باوست و مالك "و عهده دار" تدبير در امر او است.. اه و ابن جحر با همه سختى و شدتى كه در رد استدلال بحديث مزبور دارد معذلك در " صواعق " ص 24 به آمدن مولى بمعنى اولى بالشى ء- تسليم شده منتها در متعلق اولويت مناقشه نموده كه آيا اين اولويت در تمام امور است و يا از بعض جهات؟ و دومى را اختيار كرده و فهم اين معنى را از حديث "غدير" بشيخين "ابوبكر و عمر" نسبت داده- در گفتار آنها "بعلى عليه السلام": " امسيت مولى كل مومن و مومنه " و اين عنوان را شيخ عبد الحق در " لمعات " خود از او ذكر كرده و همچنين شيخ شهاب الدين احمد بن عبد القادر شافعى در " ذخيره المال " با او هم گام "و در عقيده" شده، گويد: تولى: بمعناى ولايت است و بمعناى دوست و ياور- و يا بمعناى، اولى "سزاوارتر" به پيروى و نزديك شدن باو است، مانند قول خداى تعالى: " ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه.. " يعنى همانا نزديك ترين مردم به ابراهيم آنانند كه از او پيروى كردند.. و همين معنا است كه عمر رضى الله عنه از حديث "غدير" فهميد، چه او پس از شنيدن "سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله" گفت: " هنيئا يابن ابى طالب امسيت ولى كل مومن و مومنه " يعنى گوارا باد تو را اى پسر ابى طالب، گرديدى ولى هر مرد و زن مومن. اه.

قبلا نيز از انبارى در " مشكل القرآن " نقل شد كه: براى مولى هشت معنى است و يكى از آنمعانى: اولى بالشيى ء است، و رازى اين را از او و از ابى عبيده حكايت نموده. سپس در " نهايه العقول " گويد: ما نمى پذيريم اين مطلب را كه هر كس لفظ مولى را بمعناى اولى حمل كرده قائل باينست كه حديث "غير" دلالت بر امامت على رضى الله عنه دارد، مگر نه اينست كه ابا عبيده و ابن انبارى حكم نموده اند باينكه لفظ مولى بمعناى اولى است و معذلك قائل بامامت ابى بكر رضى الله عنه ميباشند.. اه

و شريف مرتضى از ابى العباس مبرد نقل نموده كه: ولى در اصل يعنى آنكه اولى و احق "سزاوارتر" است، و مانند آنست، مولى، و ابو نصر فارابى جوهرى متوفاى 393 در جلد 2 " صحاح اللغه " ص 564 در ماده "ولى" گويد: در قول لبيد "در بيتى كه قبلا ذكر شد" مراد از مولى اولى "سزاوارترين" موضعى است كه محل ترس است، و ابو زكريا خطيب تبريزى در جلد 1 ديوان حماسه ص 22 در قول جعفر بن علبه حارثى:
الهفى بقرى سحبل حين احلبت علينا الولايا و العدو المباسل

يكى از معانى هشت گانه مولى را ولى و اولى بالشى ء بشمار آورده، و از عمر بن عبد الرحمن فارسى قزوينى در " كشف الكشاف " در مورد بيت "لبيد" مذكور است: مولى المخافه. يعنى اولى "و سزاوارتر" و لايق تر باين كه در آن خوف باشد و سبط ابن جوزى در " تذكره " ص 19 اين معنى را از معانى ده گانه مولى كه بعلماء عربيت مستند است شمرده است، و مانند اوست ابن طلحه شافعى در " مطالب السول " ص 16 وى "اولى" را در آغاز معانى كه نامبرده در كتابش آورده قرار داده است و شبلنجى در " نور الابصار " ص 78 از او پيروى كرده و اين معنى را اسناد به علماء داده و عبد الرحيم ابن عبد الكريم و رشيد النبى، شرح دهندگان معلقات سبع در بيت لبيد گويند: كه شاعر مزبور از: مولى المخافه: اولى بمخافه را اراده نموده.

با تمام اين كيفيات كه ذكر شد معلوم ميشود كه: اسناد صاحب " تحفه اثنى عشريه " انكار استعمال مولى بمعناى، اولى بالشى ء را بقاطبه اهل عربيت تا چه اندازه عارى از حقيقت است آيا اين مرد گمان كرده، اينها را كه ما نام برديم پيشوايان ادبيات فارسى هستند؟ يا اينكه آنان بقدر شاه صاحب هندى از موارد لغت عربى آگاه نداشته اند؟ نهاد پاك و ضمير آزاد تو "خواننده ارجمند" خود در اين امر داورى نمايد. مضافا بر آنچه بيان شد، اظهار عقيده رازى داير باينكه اولى در حال اضافه استعمال نشده است بطور مطلق ممنوع است، زيرا چنانكه دانستيد، اين لفظ به تثنيه و جمع اضافه شده و حتى در حديث نبوى اضافه شدن آن به نكره ملاحظه ميشود، در صحيح بخارى جزء دهم صفحات 7 و 9 و 10 و 13 باسنادهاى بسيار كه از حيث لفظ متفق هستند، از ابن عباس روايت شده، از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: " الحقوا الفرائض باهلها فما تركت الفرائض فلاولى رجل ذكر " و مسلم در صحيح خود جزء دوم ص 2 آنرا روايت نموده، و در روايتى كه احمد در جزء 1 " مسند " ص 313 آورده: " فلاولى ذكر " نقل شده و در صفحه 235: " فلاولى رجل ذكر " و در جزء 2 " نهايه " ابن اثير ص 49: " لاولى رجل ذكر " ثبت گرديده.

و حديثى كه از لحاظ سياق با حديث غدير هم مثل است جدا نظريه ما را درباره حديث دير تاييد مى نمايد و آن فرمايش رسول اكرم صلى الله عليه و آله است كه فرمود: ما من مومن الا انا اولى الناس به فى الدنيا و الاخره، اقرووا ان شئتم: النبى اولى بالمومنين من انفسهم، فايما مومن ترك ما لا فليرثه عصبته من كانوا، فان ترك دينا او ضياعا فلياتنى و انا مولاه.

اين روايت را بخارى در جز هفتم صحيح خود صفحه 190 آورده، و مسلم در جزء دوم صحيح خود ص 4 باين لفظ آنرا آورده: " ان على الارض من مومن الا انا اولى الناس به، فايكم ما ترك دينا او ضياعا فانا مولاه "

سخن ديگر رازى

رازى را سخن ديگرى است كه گاه در آن بالا رفته و گاه پائين آمده و در كتابش " نهايه العقول " چنين پنداشته كه: هيچ كس از پيشوايان نحو و لغت اشعار باين امر نكرده كه- وزن مفعل كه وضع شده است براى معنى مصدرى يا زمان يا مكان بمعناى- افعل- آمده باشد كه از آن معناى تفضيل بدست مى آيد، و تو "خواننده عزيز" پس از درك آنچه كه براى تو خوانديم از نص و تصريح "ائمه لغت" مشعر بر آمدن مولى بمعناى- اولى بالشى ء، بوهن و بى اساسى گفتار او و كسانى كه از او پيروى كرده اند واقف خواهى شد از قبيل قاضى عضد ايجى در " المواقف " و شاه صاحب هندى در " التحفه الاثنى عشريه " و كابلى در " صواقع " و عبد الحق دهلوى در " لمعات " و قاضى سناء الله پانى پتى در " السيف المسلول " و در ميان آنان كسانى هستند كه در انكار راه مبالغه پيموده تا بحدى كه باهل عربيت نسبت انكار اينموضوعرا داده اند و چنانكه دانستيد اساس اين شبهه از رازى است و او آنرا بديگرى اسناد نداده و اين اشخاص هر جا كه طعنى در دلالت بر نظريه اماميه پيدا كرده اند كوركورانه از او تقليد و پيروى نموده اند.

من اين گروه را ملامت نميكنم كه بر كلمات اهل لغت و بكار بردن عرب الفاظ خود را وقوفى ندارند، زيرا اينان از فن عربيت و از آئين اهل لسان دورند زيرا از رازى تا ايجى، و از هندى تا كابلى، و از دهلوى تا پانى پتى چه نسبتى با زبان خالص عرب و چه سازش با عربيت "زبان آنان" دارند بلى بقول عرب حن قدح ليس منها يعنى بناله درآمد تيرى ناتراشيده كه از آنها نبود و هنگاميكه بقول ديگر تازيان اختلط الحابل بالنابل يعنى تور انداز و تيرانداز داخل هم شدند شكار بدست نمى آيد و كسانى كه از فن لغت بدور و بيگانه اند اگر در آن داورى نمايند نتيجه اين سخنان پوچ و پا در هوا بدست ميايد.
اذا ما فصلت عليا قريش فلافى العيرانت و لا النفير

آيا آنان كه تصريح نموده اند باينكه لفظ مولى گاه بمعناى اولى بالشى ء ميايد، داناتر بمواقع لغت نبوده اند از اين كسيكه مانند شبكور در خبط و اشتباهست و حال آنكه در ميان آنان كسانى هستند كه خود منشاء لغت و پيشواى ادب و محيط بفنون عربيت هستند و در علم تفسير مرجع هستند، آيا تصريح اينان دليل قاطع نيست باينكه: مفعل بمعناى افعل "در بعض موارد" آمده، بنابراين چه شايستگى در اين انكار مطلق خواهد بود؟

بقول عرب " لامر ما جدع قصير انفه " براى مجوزى و به خاطر امرى قصير دماغ خود را بريد براى رازى كه اين سفسطه را بوجود آورده كافى است قول ابى الوليد ابن شحنه حنفى حلبى در " روض المناظر " در حوادث سال 606 كه گويد: رازى در انواع علوم دست داشت جز علم عربيت، و ابو حيان در ج 4 تفسيرش در ص 149 بعد از نقل كلام رازى گويد: تفسير او از نحوه كلام عرب و مقاصد آنان خارج است و سخنان او در اكثر مطالبش شباهت دارد بكلام آنها كه خود را از حكماء مينامند "زيادتى چاپ دوم" و شوكانى در ج 4 تفسيرش در ص 163 در مورد قول خداى تعالى: " لا تخف نجوت من القوم الظالمين " "سوره قصص" گويد: رازى را در اين موضع اشكالاتى است كه بسيار سرد است بحدى كه سزوارا نيست چنين مطالبى در تفسير كلام خداى عز و جل ذكر شود او جواب اشكالات بارده او در نظر افراد مبتدى آشكار است تا چه رسد به كاملين 0 وانگهى دلالت وزن مفعل بر زمان و مكان چون دلالت وزن افعل بر تفضيل و مانند خواص هر يك از مشتقات، از جمله عوارض هيئت هاى لفظ ميباشد و ربطى با جوهر و مواد الفاظ ندارد، و اين امرى است غالبى كه از اين راه بقاعده و قياس مادام كه خلاف آن از عرب نرسيده پى برده ميشود، ولى مورديكه خلاف آن از عرب ثابت شد بايد حكومت را در معانى الفاظ بدانها سپرد، و اگر بر رازى معلوم شده باشد كه مولى اختصاص دارد بحدوث يا بحدوثيكه در زمان و مكان واقع است در اينصورت ملزم خواهد بود كه آمدن آنرا بمعناى فاعل و مفعول و فعيل انكار نمايد و حال آنكه خود تصريح نموده كه مولى بمعانى ناصر، و معتق، و معتق، و حليف آمده و تمام اهل عربيت هم با او در اين امر متفق هستند و همگى مقرند باينكه مولى بمعناى ولى آمده و عده از اهل لغت از جمله معانى آن: شريك، و قريب، و محب و عتيق، و عقيد، و مالك، و مليك را ذكر نموده اند علاوه بر اين، جماهير اهل لغت يعنى آنان كه از قول شان سنديت دارد و اولى را از جمله معانى مولى ذكر نموده اند قصدشان اين نبوده كه اولى معناى وصفى مولى است تا مورد مناقشه واقع شود باينكه معناى تفضيل از مفاد مولى خارج است و بر آن زيادتى دارد و در نتيجه نميتواند مولى با اولى يكى باشد؟ بلكه مقصود آنان اينست كه مولى اسم است براى اين معنى "اولى" و بنابراين ديگر دستاويزى وجود ندارد كه نيروى تشخيص و نظر اهل لغت را ضعيف سازد؟.

بفرض اينكه رازى و آنها كه همانند اويند بر نظير اين استعمال در غير مولى واقف و آگاه نشدند، اين عدم وقوف آنهم با اينهمه نصوص كه دانستيد مستلزم آن نيست كه از اصل آنرا انكار نمايند؟ چه بسيار است در لغت عرب از استعمال مخصوص بيك ماده، از جمله كلمه "عجاف" جمع اعجف كه بر حسب قاعده وزن افعل جمع آن بوزن فعال نيامده مگر در اين يك ماده مخصوص چنانكه جوهرى در صحاح بان تصريح نموده.

و خود رازى هم در تفسيرش، و سيوطى در جلد 2 " المزهر " ص 63 باين امر تصريح نموده اند و در قرآن كريم چنين آمده: " و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف "سوره يوسف" و از همين ماده است شعر عرب در مدح سيد مضر هاشم بن عبد مناف:
عمرو العلى هشم الثريد لقومه و رجال مكه مسنتون عجاف

و از اين قبيل است: مطابق قاعده "صرف" فعل مضاعف و متعدى كه بر وزن فعلت "مفتوح العين" باشد مضارع آن مضموم العين است مثل رددت و عددت مگر سه حرف "سه ماده" كه مضارع آنها مضموم و مكسور آمده كه عبارتند از: شد. نم، عل، و بعضى بر آنها افزوده اند: بث "ادب الكاتب ص 361".

و نيز از جمله "قواعد استثنائى" اينست كه ضمير تثنيه و جميع در هيچيك از اسماء افعال ظاهر نميشود مانند، صه و مه، مگر در " ها " كه بمعناى خذ " بگير " است، كه در آن گفته ميشود: هاوما، و هاوم، و هاون، و در كلام خداى سبحانه "قرآن" است: " هاوم اقروا كتابيه " به تذكره ابن هشام و " اشباه و نظاير " سيوطى مراجعه كنيد.

و از جمله: قياس شايع در مصدر- تفاعل- تفاعل "بضم عين است" مگر در ماده " تفاوت " كه جوهرى در مصدر اين ماده اول ضم و او را ذكر كرده سپس از ابن سكيت از كلابيين "قبيله اى از عرب" فتح و او را نقل نموده و از عنبرى كسر و او را، و از ابى زيد بطوريكه در ادب الكاتب ص 593 مذكور است، فتح و كسر هر دو حكايت شده و سيوطى در ج 2 " المزهر " ص 39 حركات ثلاثه را در آن نقل نموده.

و از جمله: قياس شايع در مضارع- فعل- مفتوح العين كه مضارع آن يفعل بكسر عين است اينست كه مضموم العين استعمال نميشود، مگر در ماده- وجد- كه عامريين "قبيله اى از عرب" بطوريكه در صحاح مذكور است مضارع آنرا مضموم العين استعمال نموده اند و شاعر قبيله مزبور لبيد گفته:
لو شئت قد نقع الفواد بشربه فدع الصوادى لا يجدن غليله

و ابن قتيبه در " ادب الكاتب " ص 361 و فيروز آبادى در جلد 1 " قاموس " جلد 343 بدان تصريح نموده اند و در ج 2 " المزهر " ص 49 از ابن خالويه در " شرح الدريديه " نقل شده كه گفته: در كلام عرب در ماده اى كه فاء الفعل آن واو باشد،- فعل يفعل- نيست مگر در يك حرف "يك ماده" و آن: وجد يجد است.

و از جمله: قياس شايع اينست كه: اسم فاعل وزن افعل بر فاعل نيامده مگر در ماده هاى: ابقل داراى حبوبات باشد و اورس داراى برگ شد و ايفع نورس گرديد كه گفته ميشود: " ابقل الموضع فهو باقل و اورس الشجر فهو وارس و ايفع الغلام فهو يافع ". در ج 2 " المزهر " ص 40 چنين مذكور است، و در " صحاح " ذكر شده: بلد عاشب جاى علف دار: در حاليكه در ماضى آن گفته نميشود مگر: اعشبت الارض.

و از جمله، اينست كه: اسم مفعول از باب افعل بوزن فاعل نيامده مگر در يك حرف "يك ماده" و آن قول عرب است: اسامت الماشيه فى المرعى فهى سائمه " چرانيدم چهارپا را در چراگاه و نگفته اند: مسامه، و قول خداى تعالى است: فيه تسيمون، كه از ماده: اسام يسيم ميباشد، سيوطى در ج 2 " المزهر " ص 47 اين مطلب را ذكر نموده.

و شما بسيارى از اين نوادر و استثناات را در " المخصص " تاليف ابن سيده و لسان العرب خواهيد يافت، و سيوطى در جلد 2 " المزهر " چهل صفحه از آنها را ذكر نموده است.
6- گفتار امام ابى البسطام شعبه بن حجاج درباره حديث، كه گويد: هارون افضل امت موسى " ع " بود پس بايد على " ع " نيز افضل امت محمد " ص " باشد تا اين نص صريح كه روايتش هم صحيح است محفوظ ماند، چنانكه موسى به برادرش هارون گفت: اخلفنى فى قومى و اصلح:

" تو درميان قوم جانشين من باش و با صلاح آنان بكوش "

7- طيبى گويد: حرف " من " در انت منى بمنزله هارون، خبر مبتدا است و من. اتصاليه است و متعلق خبر خاص ميباشد و با در " بمنزله " زائد است ماندن آيه: فان آمنوا بمثل ما آمنتم به:

" اگر ايمان آورند، ايمانى مانند ايمان شما "، و معنى حديث اين مى شود: تو متصلى با من. و جايگزينى از جانب من، مقامى را كه هارون نسبت به موسى جايگزين بود، در اينجا تشبيهى به نظر مى آيد كه وجه شبه مبهم است و جمله بعدى از آن پرده بر مى دارد: الا انه لا نبى بعدى از اين رو معلوم مى شود رابطه و اتصال نامبرده از ناحيه نبوت نيست، بلكه پائين تر از نبوت و آن خلافت است.

يكى ديگر از احاديثى را كه آن مرد تكذيب مى كند سخن: " و سد الابواب الا باب على " است، يعنى: " همه درهاى مسجد جز در خانه على را پيغمبر " ص " مسدود ساخت ". و گويد اين حديث را از باب مقابله بمثل، شيعيان جعل كرده اند.

پاسخ اعتراضات و از جمله اثبات حديث سد ابواب

پاسخ- براى انتساب جعل حديث در اين مورد به شيعه علتى جز بى آزرمى و پر مدعائى و ردكردن حقايق مسلم، با هو جنجال، نمى شناسيم، اين كتابهاى پيشوايان اهل سنت و از جمله مسند امام مذهبش احمد، در برابر دو چشم اوست. روايت مزبوررا با سندهاى فراوان كه همه صحيح و حسن اند، از گروهى از صحابه كه تعدادشان به حد تواتر اصطلاحى خودشان مى رسد، نقل كرده اند كه از ميان آنها اين عده را نام مى بريم. 1- زيد بن ارقم: گويد: چند نفر از اصحاب پيامبر " ص " درهاى رفت و آمدشان در داخل مسجد بود گويد: روزى پيامبر " ص " فرمود: جز در خانه على اين درها را بايد به بنديد، گويد: مردم در اين باره به سخن آمدند. پيامبر خدا " ص " برخاست، درود ثناى حق گفت و سپس چنين بيان داشت: من گفتم اين درها را جز در خانه على ببنديد، بعضى از شما حرفهائى زدند، من درى را از پيش خود نمى بندم و نمى گشايم مرا به چيزى فرمان دادند و من آن را پيروى كردم.

سند حديث را در مسند احمد 4ر369 چنين مى يابيم:

محمد بن جعفر ما را از عوف بن ميمون ابى عبد الله، و او از زيد بن ارقم روايت كرده، رجالش همگان رجال صحيح اند جز ابى عبد الله ميمون كه او مورد وثوق است و به اين ترتيب حديث به تصريح حفاظ صحيح، و رجالش همه موثق اند.

نسائى در سنن كبرايش و خصائصش 13 از حافظ محمد بن بشار: بندار كه اجماع به صحت استدلال به حديثش منعقد شده، " اين را ذهبى گفته " با همان سند قبلى نقل كرده، و حاكم درمستدرك 3ر125 با اعتراف به صحت، حديث را آورده، و ضياء مقدسى در المختاره مما ليس فى الصحيحين، و كلا باذى در معانى الاخبار بنابر نقل " القول المسدد " 17، و سعيد بن منصور درسننش، و محب الدين طبرى در رياض 2ر192، و خطيب بغدادى از طريق حافظ محمد بن بشار، و كنجى در الكفايه 88، و سبط ابن جوزى در تذكره 24، و ابن ابى الحديد در شرحش 2ر451، و ابن كثير در تاريخش 7ر342، و ابن حجر در القول المسدد 17 حديث را نقل كرده اند.

و ابن حجر گويد: ابن جوزى آن را از طريق نسائى در رديف مجعولات آورده و بخاطر ميمون به آن اراد گرفته است، ولى مرتكب خطائى آشكار شده زيرا ميمون را بسيارى، توثيق كرده و درباره حفظ او سخن گفته اند، و ترمذى حديثى را از او غير از اين حديث صحيح دانسته است و نيز در فتح البارى 7ر12 پس از روايت حديث گويد: رجال حديث همه مورد وثوقند.، و سيوطى در جمع الجوامع بر طبق نقل الكنز 6ر157 و 152، و هيثمى در مجمع الزوائد 9ر114، و عينى در عمده القارى 7ر592، و بدخشى در نزل الابرار 35 نقل كرده و بدخشى اضافه ميكند اين روايت را احمد، نسائى، حاكم و ضياء باسنادى كه رجالش مورد وثوقند نقل كرده اند.

2- عبد الله بن عمر بن الخطاب گويد: سه خصلت فرزند ابى طالب را دادند كه هر گاه يكى از آنها براى من بود، من آن را از اشتران سرخ موى محبوبتر مى دانستم، پيامبر خدا " ص " دخترش را به ازدواج او در آورد و فرزندانى از او به هم رسانيد، درهاى " متصل به مسجد " را بست و در خانه او را نه بست، پرچم را روز خيبر بدست او داد.

در مسند احمد ج 2ر26 سند حديث چنين آمده است:

وكيع از هشام بن سعد، از عمر بن اسيد، از ابن عمر روايت كرده است. حافظ هيثمى درمجمع الزوائد 120/9 گويد حديث را احمد و ابو يعلى روايت كرده اند و رجال هر دو رجال صحيح اند.

و نيز همين روايت را ابن شيبه، ابو نعيم، محب الدين در رياض 2ر192 شيخ الاسلام حمويى در فرائد باب 21، ابن حجر در فتح البارى 7ر12، و صواعق 76 نقل كرده اند و در القل المسدد 20 پس از نقل حديث گويد: حديث ابن عمر را كه ابن جوزى بر اثر هشام بن سعد خدشه كرده، او از رجال صحيح مسلم است بسيار راستگو و درباره حفظ حديثش سخن گفته اند، حديث او به شواهدى تقويت مى شود، نشائى به سند صحيح، سيوطى در جمع الجوامع بنقل كنز 6ر391 آنرا نقل كرده و بدخشى در نزل الابرار 35 گويد: اسنادش همه نيكو است.

3- عبد الله بن عمر بن الخطاب، علاء بن عرار او را گفت از على و عثمان برايم بگو، عبد الله گفت اما على، از او چيزى مپرس و مقام او را از نظر پيامبر خدا " ص " بنگر كه او درهاى ما را كه به مسجد گشوده مى شد بر بست و درخانه او را بر قرار كرد. اين حديث را حافظ نسائى از طريق ابى اسحاق سبيعى روايت كرده، ابن حجر در القول المسدد 18 و فتح البارى 7ر12 گويد: سندى است صحيح و رجالش همه رجال صحيح اند مگر علاء كه او مورد وثوق است و يحيى بن معين و ديگران توثيفش كرده اند.

.و نيز كلابادى درمعانى الاخبار بنقل القول المسدد 18، و هيثمى در مجمع الزوائد 9ر115، و سيوطى در اللئالى 1ر18 از ابن حجر با اعتراف به صحت حديث و سخنى كه از او ياد كرديم، و بدخشى در نزل الابرار 35 با اعتراف به صحت حديث مانند ابن حجر، حديث را نقل كرده اند.

4- براء بن عازب، حديث را به لفظ زيد بن ارقم نامبرده نقل كرده. احمد گويد: ابو الاشهب " جعفر بن حيان بصرى " حديث را از عوف از ميمون ابى عبد الله از براء نقل كرده. مراجعه كنيد تاريخ ابن كثير 7ر342 و اسناد آن رجالش همه صحيح و مورد وثوقند.

5- عمر بن الخطاب، ابو هريره گويد: عمر گفت: سه خصلت به على بن ابى طالب داده شد كه يكى از آنها هر گاه به من داده مى شد، براى من از اشتران سرخ موى، محبوبتر بود. گفتند آنها چيست اى امير المومنين؟ گفت: ازدواج او با فاطمه بنت رسول الله، سكونت او در مسجد با پيغمبر خدا تا هر چه او را رواست على را روا باشد، و پرچم روز خيبر.

اين حديث راا: حاكم در مستدرك 3ر125 با اعتراف به صحت، ابو يعلى در الكبير، ابن السمان در الموافقه، جزرى در اسنى المطالب 12 از طريق حاكم با ذكر تصحيح خود نسبت به حديث، محب الدين در رياض 2ر192، خوارزمى در مناقب 261، هيثمى در مجمع الزوائد 9ر120، سيوطى در تاريخ الخلفاء 116، خصائص الكبرى 2ر243، و ابن حجر در الصواعق 76، ذكر كرده اند.

6- عبد الهل بن عباس گويد: پيامبر " ص " دستور داد درها را بندند، همه بسته شد، مگر در خانه على، و در تعبير ديگرى از او، پيامبر " ص " فرمان داد درهاى مسجد بسته شود مگر در خانه على.

اين حديث را ترمذى در جامعش 2ر214 از محمد بن حميد و ابراهيم بن مختار هر دو از شعبه از ابى بلج يحيى بن سليم از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده با اسنادى صحيح كه رجالش همه مورد وثوقند.

و نيز نسائى در خصائص 13، ابو نعيم در حليه 153/4 به دو طريق، محب الدين در رياض 2ر192، الكنجى دركفايه 87، حديث رانقل كرده و كنجى اضافه ميكند: حديثى است حسن و عالى، و سبط ابن جوزى در تذكره اش 25، ابن حجر در القول المسدد 17 و در فتح البارى 7ر12 با ذگر: " رجاله ثقات " حلبى در سيره اش 3ر373، بدخشى در نزل الابرار 35، از ناقلان حديثند و بدخشى گويد: حديث را احمد و نسائى به اسنادى كه رجالش همه مورد وثوقند، ذكر كرده اند.

7- عبد الله بن عباس گويد: پيامبر خدا " ص " دستور داد درهاى مسجد را غير از درخانه على كه بمسجد گشوده مى شد، بسته شود، از اينرو على در حال جنابت به مسجد مى آمد زيرا راه ديگرى نداشت.

اين حديث را نسائى در خصائص 14 نقل كرده، گويد: محمد بن مثنى خبر داده گويد، يحيى بن معاذ حديث كردگويد، ابو وضاح حديث كرد گويد، يحيى خبر داد، گفته: عمرو بن ميمون گويد: ابن عباس گفت: پيغمبر " ص " امر كرد.. اسناد همه صحيح و رجال مورد وثوقند.

ابن حجر در فتح البارى 7ر12 حديث را روايت كرده، گويد: رجالش همه موثق اند و نيز قسطلانى در ارشاد السارى 6ر81 از احمد و نسائى روايت كرده و رجالش را توثيق نموده است، در نزد الابرار 35 نيز حديث ملاحظه ميشود.

در تعبير ابن عباس آمده كه پيغمبر خدا " ص " فرمود؟ همه درهاى مسجد را ببنديد مگر 387 در خانه على را، كلابادى در معانى الاخبار و ابو نعيم و ديگران كرده اند.

8- عبد الله بن عباس گويد: رسول خدا " ص " به على گفت موسى از پرودگارش خواست تا مسجدش را براى هارون و ذريه اش پاك كند، و من از پرودگارم خواستم تا براى تو و ذريه ات بعد از تو پاك گرداند. آنگاه به سوى ابو بكر فرستاد تا در خانه اش را به بندد ابو بكر گفت: انا لله و انا اليه راجعون و بعد بچشم و گوش اظهار طاعت و در خانه را مسدود كرد آنگاه به عمر چنين فرمان صادر كرد آنگاه بر فراز منبر رفته، گفت: اين من نبودم كه درهاى شما را بستم و من نبودم كه د رخانه على را گشودم بلكه خداى درها را بست و خداى درخانه على را گشود. نسائى بنقل سيوطى اين روايت را ذكر كرده است.

9- عبد الله بن عباس گويد: وقتى رسول خدا " ص " اهل مسجد را برون و على را رها كرد، مردم به گفتگو افتادند، اين گفتار به پيغمبر " ص " رسيد، و او گفت: من از پيش خود شما را بيرون و على را رها نكردم ولى خدا شما را بيرون كرد و او را رها ساخت، من بنده امر برى بيش نيستم، آنچه را مامور شدم عمل مى كنم و من تنها پيرو وحيى هستم كه به من مى گردد.

اين روايت را طبرانى، و هيثمى در مجمع 9ر115، و حلبى در السيره 3ر374 نقل كرده اند.

10- ابو سعيد خدرى سعد بن مالك: عبد الله بن رقيم كنانى گويد ما در زمان جنگ جمل به مدينه آمديم، سعد بن مالك آنجا بود، او را ملاقات كرديم، او گفت پيامبر خدا " ص " دستور داد در هائيكه به مسجد باز است به بندند و در خانه على را بحال خود بگذراند.

اين حديث را امام احمد از حجاج از فطر از عبد الله بن رقيم نقل كرده است. هيثمى درمجمع 9ر114 گويد: اسناد احمد نيكو " حسن " است. و نيز ابو يعلى، بزار و طبرانى در اواسط روايت كرده و طبرانى افزوده است: گفتند يا رسول الله " ص " درهاى ما همه را جز در على بستى؟ فرمود من درهاى شما را نبستم ولى خدا بست.

11- سعد بن مالك ابو سعيد خدرى گويد: سه چيز به على بن ابى طالب داده شد كه يكى از آنها را اگر بمن ميدادند از دنيا و هر چه در آنست مرا بهتر مى بود پيامبر خدا " ص " روز غدير خم بعد از حمد و ثنا به او گفت... تا آنجا كه گويد: روز خيبر على را در حاليكه ديدگانش رمد داشت و نمى ديد، آوردند... تا انجا كه گويد: رسول خدا " ص " عمويش عباس و ديگران را از مسجد بيرون كرد. عباس او را گفت: ما را از مسجد بيرون ميكنى با اينكه ما بستگان مدافع تو و عموهاى توايم و على را ساكن مى كنى؟ فرمود من شما را خارج، و على را ساكن نكردم ولى خدا شما را خارج، و او را ساكن كرد.

حاكم در مستدرك 3ر117 اين حديث را آورده است

12- ابو حازم اشجعى گويد رسول خدا " ص " گفت: خداوند موسى را امر كرد مسجد پاكى بسازد كه هيچكس جز او و هارون در آن سكونت نكند و خداى مرا فرمان داد تا مسجد پاكى بنا كنم كه هيچكس جز من و على و فرزندانش در آن سكونت نكند.

سيوطى اين روايت را در خصايص 2ر243 نقل كرده است.

13- جابر بن عبد الله گويد: شنيدم پيامبر خدا " ص " مى گفت: سدوا الابواب كلها الا باب على: " همه درها را به بنديد مگر در على را و با انگشت خود بدر خانه على اشاره مى فرمود!

اين حديث را خطيب بغداد در تاريخش بغداد در تاريخش 7ر205، ابن عساكر در تاريخش كنجى در الكفايه 87، سيوطى در الجمع بنقل ترتيب او 6ر398، نقل كرده اند.

14- جابر بن سمره گويد: رسول خدا " ص " دستور داد همه درهاى مسجد را غير از در على بر بندد، عباس گفت يا رسول الله به اندازه اى كه من تنها داخل و خارج شوم " بگذرايد باز باشد " پيغمبر " ص " فرمود: من اين رها را دستور ندارم، آنگاه درها، رابست مگر در على را، او گويد: و گاهى على با حال جنابت از آن مى گذشت.

اين حديث را حافظ طبرانى در الكبير، از ابراهيم بن نائله اصفهانى، از اسماعيل بن عمرو البجلى، از ناصح، از سماك بن حرب از جابر نقل كرده و اسنادش اگر به خاطر ناصح صحيح نباشد، حسن است. و نيز هيثمى در مجمع الزوائد 9ر115، ابن حجر در القول المسدد 18.، فتح البارى 7ر12 و بدخشى در نزل الابرار 35، روايت كرده اند.

15- سعد بن ابى وقاص گويد: پيامبر خدا " ص " ما را به بستن درهائى كه به مسجد گشوده مى شد و رها كردن در على، امر فرمود. حديث نامبرده را احمد در مسند 1ر175 نقل كرده است. ابن حجر در فتح البارى 7ر11 گويد: احمد و نسائى آن را نقل كرده و اسنادش قوى است، عينى در عمده القارى 7ر592 آن را ذكر كرده و اسنادش را قوى دانسته است.

16- سعد بن ابى وقاص گويد: " رسول خدا " ص " درهاى مسجد را بست و در على را گشود. مردم در اين باره بسخن آمدند. پيغمبر " ص " فرمود من آن را نگشودم ولى خدا گشود.

ابو يعلى آن را نقل كرده گويد: موسى بن محمد بن حسان حديث كرده از محمد بن اسماعيل بن جعفر بن طحان و او از غسان بن بسر كاهلى، از مسل، از خيثمه، از سعد، ابن كثير از او در تاريخش 7ر342 بدون خدشه در سند، آورده است.

17- سعد بن ابى وقاص: حارث بن مالك گويد: بمكه آمدم، سعد بن ابى وقاص را ملاقات كرده گفتم: آيا شما منقبتى درباره على شنيده اى؟ گفت: ما با پيغمبر " ص " بوديم كه شبانه بر ما ندا آمد: ليخرج من فى المسجد الا آل رسول الله:

بايد هر كس در مسجد است جز آل پيامبر بيرون شوند.

" هنگام صبح عمويش آمده، گفت يا رسول الله، اصحاب و عموهايت را بيرون مى كنى و اين نوجوان را سكونت مى دهى؟ پيامبر گفت: اين من نبودم كه اخراج شما و اسكان اين نوجوان را فرمان دادم خدا بدان فرمان داده است.

نسائى در خصائص 13، و به اسناد ديگر از او با اين تعبير حديث نقل شده كه: عباس نزد پيامر " ص " آمده گفت: درهاى ما را جز در خانه على بستى؟ پيغمبر گفت من نگشودم و نبستم

18- سعد بن ابى وقاص گويد: پيامبر خدا " ص " فرمان بستن درها جز در على را صادر كرد، گفتند: يا رسول الله درهاى ما همه، جز در على را بستى؟ فرمود: من درهاى شما را نبستم ولى خداى بزرگ آنها را بست.

اين حديث را احمد، نسائى، طبرانى در اواسط از معاويه بن ميسره بن شريح از حكم بن عتيبه از مصعب بن سعد از پدرش، نقل كرداند، اسنادش صحيح و همه رجالش مورد وثوقند، مراجعه كنيد القول المسدد 18، فتح البارى 7ر11 و گويد: رجال روايت همه مورد و ثوقند. ارشاد السارى 6ر81 و گويد: نزد احمد و نسائى اسناد نيرومندى واقع شده و در روايت طبرانى رجال مورد وثوقى قرار دارد، نزل الابرار ص 34، در آنجا گويد: احمد نسائى و طبرانى روايت را به اسناد قوى نقل كرده اند، عمده القارى 7ر592 همه از ناقلان حديثند.

19- انس بن مالك گويد: هنگاميكه پيامبر " ص " درهاى مسجد را بست قريش نزد او آمده، او را سر زنش كرده، گفتند: درهاى ما را بستى و در على را رها كردى؟؟ پيغمبر " ص " گفت: فرمان من بنود كه بستم، و گشودم.

روايت را حافظ عقيلى از محمد بن عبدوس از محمد بن حميد از تميم بن عبد المومن از هلال بن سويد از انس نقل كرده اند. 20- بريده الاسلمى گويد: پيامبر خدا " ص " دستور بستن درها را صادر فرمود اين امر بر اصحابش گران آمد، وقتى به پيغمبر " ص " گزارش دادند، فرمان نماز جماعت صادر كرد و در اجتماع مردم منبر رفت و در سخنرانى اش چنان حمد و ثنائى از پرودگار گفت كه مانند آنرا قبلا كسى نشنيده بود آنگاه گفت:

ايها الناس نه من آن را بستم و نه آنرا من گشودم بلكه خداى آن را گشود و خداى آن را بست آنگاه خواند:

و النجم اذا هوى ما ضل صاحبكم و ما غوى و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى:

" سوگند به اختر درحال فرود كه صاحب شما نه گمراه است نه، بر او نفوذ گمراهى شد است و او هيچ گاه از روى هواى نفس سخن نمى گويد تنها هر چه هست وحى است كه او مى شود ".

آنگاه مردى گفت: اجازه دهيد من روزنى به مسجد بگشايم؟ پيغمبر " ص " امتناع كرد و تنها در على را باز گذارد على در حال جنابت هم كه بود از همان در داخل و خارج مى شد.

اين روايت را ابو نعيم در فضائل صحابه آورده است.

21- امير المومنين " ع " گويد: وقتى پيامبر خدا " ص " دستور بستن درهائى را كه به مسجد رفت و آمد مى شد، صادر فرمود، حمزه در حاليكه قطيفه قرمزش بر زمين مى كشيد يا چشمان اشگ آلود، بيرون شد، پيامبر فرمود: اين من نبودم كه شما را بيرون، و او را ساكن كردم، ولى خدا او را ساكن ساخت. حافظ ابو نعيم در فضائل صحابه آن رانقل كرده است.

22- امير المومنين " ع " گويد: پيامبر خدا " ص " دست مرا گرفته، گفت، موسى از پروردگارش خواست كه مسجدش را هارون پاك كند و من از خداى خودكيفيت بى سابقه و با اين ترتيب آنحضرت مامور بابلاغ آن باشد و كوتاهى در ابلاغ آن برابر با عدم تبليغ امر رسالت باشد بطوريكه در قرآن حكيم بان تصريح شده و مسلتزم اين باشد كه گروههاى خلق "در آنمكان" بازداشت شوند و يك چنين مجمع مهمى در چنين نقطه پر حرجى كه قرارگاه نيست منعقد گردد و سپس با ابلاغ آن تكميل دين و اتمام نعمت و خشنودى پروردگار تحقق پذيرد كه گوئى: يك امر تازه را ابلاغ فرموده و چيزى را كه مسلمان ها نميدانسته اند اعلام و مقرر فرموده است، و سپس آنها كه در مقام تهنيت او برآمدند با جمله هاى: " اصبحت مولاى و مولى كل مومن و مومنه " او را تهنيت دهند، حاكى از حدوث يك امر بزرگ و بى سابقه كه گوينده اين سخنان "تهنيت" تا آنموقع آنرا نميدانسته چگونه چنين احتمالى را ميتوان داد؟ در حاليكه آنان شب و روز تلاوت ميكردند اين آيات را: " و المومنون بعهضم اولياء بعض ": اهل ايمان دوستان يكديگرند " انما المومنون اخوه " اهل ايمان برادرانند، كه اين مشعر است بلزوم دوستى متقابل بين آنها همانطور كه بين دو برادر است؟ حاشا پيغمبر صلى الله عليه و آله اعظم از اينستكه چنين امر بى ارزشى را ابلاغ و خداى حكيم ما پاكتر از اينست كه شبيه اين امر بيهوده را تشريع فرمايد!!

و اما احتمال دوم- يعنى انشاء وجوب دوستى و نصرت او با آن گفتار، اين احتمال نيز در سستى دست كمى از احتمال اول ندارد زيرا در آن هنگام امرى وجود نداشته كه انشاء نشده باشد و حكمى نبوده كه تشريع و ابلاغ نشده باشد تا نيازى به بيان انشائى آن باشد، چنانكه دانستيد، بعلاوه بنابر اين دو وجه حق مقام اين بوده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرمايد: " من كان مولاى، فهو مولى على " يعنى هر كه محب و ناصر منست بايد محب و ناصر على نيز باشد پس اين دو احتمال از مفاد لفظ خارج است، و شايد سبط ابن جوزى كه در تذكره اش در ص 19 گويد: جايز نيست كه لفظ مولى در اين حديث بر ناصر حمل شود، نظرش بهمين معنى بوده، و قريبا تمام لفظ او ذكر خواهد شد، مضافا بر اينها، بنابراين احتمال وجوب محبت و مبادله نصرت اختصاص باميرالمومنين عليه السلام نخواهد داشت و بلكه يك سيره و روش است كه بطور مساوى براى همه مسلمين است، بنابراين دليل تخصيص آن بانجناب و اهتمام در شان او چيست؟ و اگر مقصود محبت و نصرت مخصوص بوده كه از حدود محبت و نصرت رعيت بالاتر بوده، از قبيل وجوب متابعت و پيروى و امتثال اوامر و تسليم در قبال او، اين خود همان معناى حجيت و امامت است، خصوصا بعد از مقارنه آن بانچه كه نظير آن در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله است با تصريح باين جمله: " من كنت مولاه "... و در اينصورت تفكيك بين معناى مولى در مورد آندو "پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام" در يك سياق و عنوان مستلزم ابطال كلام خواهد بود!!

و اما احتمال سوم- يعنى، اخبار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم باينكه محبت مردم و يارى بر ايشان بر ذمه على عليه السلام است، در اين صورت لازم بود كه روى سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله بعلى عليه السلام ميبود و باو تاكيد ميفرمود، نه اينكه به شنوندگان ابلاغ و تاكيد نمايد، و همچنين احتمال ديگر يعنى انشاء وجوب دوستى و يارى در حق مردم بر ذمه على عليه السلام كه در اين فرض هم بايد گفت كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از اين اهتمام و بوجود آوردن آن تشريفات خاصه و ايراد خطبه و جلب توجه خلق براى استماع و مبالغه در تبليغ.. از همه اين امور بى نياز بود مگر اينكه مقصودش جلب عواطف مردم و افزايش محبت آنان نسبت بعلى عليه السلام بوده باشد كه مردم وقتى كه دانستند على عليه السلام دوست و ياور آنها است از او تبعيت كنند و در هيچ امرى مخالفت او را روا ندانند و هيچ گاه سخن او را رد نكند!!

و با نحوه سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله يعنى ابتدا نمودن به جمله: " من كنت مولاه "... ما خواهيم دانست كه بر اين تقدير آنجناب از محبت و نصرت اراده نفرموده مگر آن اندازه و مقدار را كه در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله وجود داشته، زيرا دوستى و يارى آنجناب نسبت بامتش "از حيث كيفيت و جهت" غير از دوستى و يارى است كه در افراد مومنين "نسبت بيكديگر" وجود دارد، چه آنجناب امت خود را دوست دارد و آنها را يارى ميفرمايد از نقطه نظر اينكه زعيم "فرمانده" دين و دنياى آنها است، مالك امر آنها است، نگهبان حوزه آنها است، حافظ شخصيت آنها است، و از خود آنها بانها اولى "سزاوارتر" است، اگر آنجناب نسبت بانها اين درجه از محبت و نصرت را اجراء و عملى نميفرمود گرگان خونخوار و وحشيان سركش و بى باك آنها را پراكنده و نابود ميساختند و از هر طرف دستهاى ستم و تجاوز بطرف آنها گشوده ميشد و چه حوادث نابود كننده از قبيل هجوم دشمنان، و تاراج اموال و كشتن نفوس و هتك حرمت اشخاص رخ ميداد كه در اينصورت غرض اصلى صاحب شريعت از بپا داشتن دعوت و گسترش بساط دين و بلند داشتن آيات الهى با پراكندگى جامعه اسلامى از بين ميرفت، پس هر كس در محبت و نصرت خلق در اين حد و باين كيفيت معرفى شود، ناچار او خليفه الله است در زمين و خليفه فرستاده خدا است "در ميان خلق" و بنابراين فرض معناى حديث نيست مگر همان معنى كه ما گفتيم. [/]

[="georgia"]

[="red"]مفاد حدیث غدیر خم [/]

معانى كه اراده آنها از حديث امكان دارد

از معانى كه براى مولى بيان شد و مورد بررسى قرار گرفت باقى نماند جز: " ولى و اولى بالشى ء و سيد "بمعناى سرور و آقا- نه بمعناى مالك و آزاد كننده" و متصرف در امر و متولى امر ".

" اما ولى " ايجاب مينمايد كه از آن اراده شود خصوص آنمعنائى كه از " اولى " اراده ميشود، بعلت عدم صحت بقيه معانى بطوريكه بشما "يكايك آنمعانى و فقدان مناسبت آنها را" مدلل و معلوم ساختيم، " و اما سيد " بمعناى پيش گفته، اين معنى پيوسته از معناى: " اولى بالشى ء " جدائى ناپذير است، زيرا تقدم آن بر غيرش محرز است، خصوصا در كلمه كه پيغمبر صلى الله عليه و آله خود را متصف بدان فرموده و سپس پسر عم خود "على عليه السلام" را برابر با وصف خود قرار داده بنابراين امكان نخواهد داشت كه "مثلا" مراد از آن كسى باشد كه با پيش دستى و غلبه و ستم سرورى يافته باشد، و بلكه اين سيادت دينى است و بر همه عموميت دارد بطوريكه تبعيت و پيروى از آن بر تمام كسانى كه سيادت بر آنان است واجب خواهد بود.

و همچنين است: " متصرف در امر " و اين معنى را رازى در جلد 6 تفسيرش از قفال در مورد قول خداى تعالى: " و اعتصموا بالله، هو موليكم " "سوره حج" ذكر نموده كه قفال گفته: " هو موليكم: سيدكم و المتصرف فيكم ". و اين دو معنى را، سعيد چلپى، مفتى روم، و شهاب الدين، احمد خفاجى در حاشيه خود بر بيضاوى ذكر نموده اند و "ابن حجر" در صواعق ص 25 اين معنى را از معانى حقيقى آن "مولى" بشمار آورده است، و كمال الدين جهرمى هم در ترجمه صواعق و همچنين محمد بن عبد الرسول برزنجى در " النواقض " و شيخ عبد الحق در " لمعات " در اين مطلب از او پيروى نموده اند، پس در اين مقام امكانى نيست جز اينكه مراد بان: متصرفى باشد كه خداى سبحان او را برانگيخته كه در خور تبعيت باشد، و او بشر را بسوى طرق رستگارى رهبرى نمايد.

پس چنين شخصى در انواع تصرف نسبت بجامعه انسانيت اولى "سزاوارتر" است از غيرش، و بنابراين كسى كه داراى چنين سمتى است، يا پيغمبرى است مبعوث و يا امامى است مفترض الطاعه كه از طرف پيغمبر مبعوث، بامر پروردگار تصريح و معرفى شده كه در گفتار و كردارش از آن امر جدا نميشود و از روى ميل شخصى و دلخواه خود سخنى نميگويد و آنچه بگويد، نيست مگر وحى الهى كه باو ابلاغ ميشود.

و همچنين است: متولى امر، كه ابوالعباس مبرد آنرا از جمله معانى مولى بشمار آورده، در تفسير قول خداى تعالى: " ان الله مولى الذين آمنوا " گويد: ولى و مولى در معنى يكسانند، و اوست كه سزاوار بخلق خود و متولى امور ايشان است و ابوالحسن واحدى در تفسيرش " الوسيط " و قرطبى در جلد 4 تفسيرش در ص 232 در تفسير قول خداى تعالى در سوره آل عمران: " بل الله موليكم " و ابن اثير در جلد 4 " النهايه " ص 246، و زبيدى در جلد 10 " تاج العروس " ص 398، و ابن منظور در " لسان العرب " ص 20 "باين معنى اشعار نموده اند" و چنين گفته اند: و از اين قبيل است حديث: " ايما امراه نكحت بغير اذن موليها فنكاحها باطل " و در روايت ديگر: " بغير اذن وليها " مذكور است، يعنى: " متولى امرها "، و بيضاوى در تفسير قول خداى تعالى: "... ما كتب لنا هو مولينا " "سوره توبه" در جلد 1 تفسيرش در ص 505، و در قول خداى تعالى: " و اعتصموا بالله هو موليكم " "سوره حج" در جلد 2 ص 114، و در قول خداى تعالى: " و الله موليكم " "سوره تحريم" در جلد 2 ص 530 و ابو السعود عمادى در تفسير قول خداى تعالى " و الله موليكم "سوره تحريم در حاشيه تفسير رازى" جلد 8 ص 183 و در قول خداى تعالى: " هى موليكم "، و راغب در " مفردات " و احمد بن حسن زاهد در واجكى در تفسيرش گويند: مولى، در لغت كسى است كه متولى "عهده دار" مصالح تو است، بنابراين، او مولاى تو است: قيام بامور تو را دنبال ميكند و تو را بر دشمنانت يارى مينمايد، و بهمين مناسبت، ابن عم و معتق، مولى ناميده شده و سپس اين كلمه "مولى" اسم گرديده براى كسى كه چيزى "امرى" را در بر ميگيرد "عهده دار ميشود" و از آن جدا نميشود، و زمخشرى در " كشاف " و ابو العباس، احمد بن يوسف شيبانى كواشى- متوفاى سال 680 در تلخيصش، و نسفى در تفسير قول خداى تعالى: " انت مولينا "، و نيشابورى در " غريب القرآن " در قول خداى تعالى: " انت مولينا " و قول خداى تعالى: " فاعلموا ان الله موليكم " و قول خداى تعالى: " هى موليكم "، "باين معنى اشعار نموده اند"، و قسطلانى در حديثى كه در ص 315 گذشت از قول بخارى و مسلم- در قول رسول خدا صلى الله عليه و آله " انا مولاه " گويد: " اى: ولى الميت "يعنى ولى مرده" اتولى عنه اموره "- از جانب او امور او را عهده دار خواهم بود، و سيوطى در تفسير "جلالين" در قول خداى تعالى: " انت مولينا "، و قول خداى تعالى: " فاعلموا ان الله موليكم " و قول خداى تعالى: " لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا " "همين معنى را ذكر نموده" بنابراين، اين معين نيز از- اولى- جدائى نخواهد داشت، خاصه بمعنائى كه صاحب رسالت خود را بدان توصيف فرموده بنابراين كه آنرا اراده كرده باشد.

اما آنچه كه در خصوص اين مقام نظريه و عقيده ما است، بعد از فرو رفتن در اعماق لغت و مجموعه هاى ادبى و جامعه هاى عربى اينست كه: حقيقت معنى مولى از ميان معانى "متعدد" نيست مگر: اولى بالشى ء، و اين معنى جامع تمامى آن معانى است و در هر يك از آن معانى با نوعى از توجه ماخوذ است و لفظ مولى بر هيچيك از آن معانى اطلاق نشده مگر بمناسبت اين معنى، بنابراين مقدمه:

1- پروردگار سبحان اولى "سزاوارتر" است بخلق خود از هر غالب و قاهر، ما سوى را آفريده، بطوريكه حكمتش خواسته و تصرف ميكند بمقتضاى اراده خود.

2- و عم از همه مردم محافظت فرزند برادرش و عطوفت باو اولى "سزاوارتر" است و او جايگزين پدر او است، كه اولى "سزاوارتر" باو بوده.

3- و ابن عم اولى "سزاوارتر" بيگانگى و پشتى بانى پسر عم خود است چه آندو دو شاخه هاى يك درختند.

4- و فرزند اولى "سزاوارترين" خلق است باطاعت پدر و فروتنى در برابر او- خداى متعال فرمايد: " و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه ".

5- و فرزند خواهر، نيز اولى "سزاوارترين" خلق است بفروتنى و خضوع نسبت به دائى خود كه برادر مادرش بوده.

6- و معتق "آزاد كننده" اولى "سزاوارتر" است به تفضل نسبت بكسى كه آزاد كرده است از غير خود.

7- و معتق "آزاده شده" اولى "سزاوارتر" است باينكه احسان و نيكى كسى را كه او را آزاد كرده منظور دارد و بوسيله فرمانبردن اوامر او و فروتنى در قبال او سپاسگذارى او را بنمايد.

8- و عبد "بنده مملوك" نيز اولى "سزاوارتر" است به تبعيت و اطاعت امر مولاى خود از غيرش و اين اطاعت امر مالك بر او واجب است و سعادت او منوط بان ميباشد.

9- و مالك اولى "سزاوارتر" است بسرپرستى و حفاظت بنده هاى مملوك خود و امور آنها و تصرف در آنان تا حدوديكه بحد ستم نرسد.

10- و تابع اولى "سزاوارتر" است به يارى متبوع خود از كسى كه تابع "پيرو" او نيست.

11- و منعم عليه، اولى "سزاوارتر" است بسپاسگذارى منعم خود از غيرش.

12- و شريك اولى "سزاوارتر" است برعايت حقوق شركت و حفظ رفيق و شريكش تا باو زيانى نرسد.

13- و حليف "هم پيمان" امر او واضح است، چه او اولى "سزاوارتر" است بقيام بحفظ كسى كه با او هم پيمان است و دفع هر ستمكارى از ساحت او.

14- و همچنين است صاحب "رفيق"، او اولى "سزاوارتر" است باداى حق صحبت از غيرش.

15- همانطور كه- جار "همسايه" اولى "سزاوارتر" است برعايت حقوق همسايگانش از آنها كه دور هستند. 16- و مانند آنست- نزيل "وارد بر قومى"- او اولى "سزاوارتر" است بقدردانى و حقشناسى آنهائى كه در ميان آنها قرار گرفته و بدانها پناه برده و در پرتو آنها "از آنچه گريزان بوده" ايمن گرديده است.

17- و صهر "داماد" اولى "سزاوارتر" است بمراعات حقوق كسيكه داماد او گرديده و بدينوسيله پشتى بانى يافته و در زندگى نيرومند گشته، در حديث است كه: سه كس داراى سمت پدرى است، پدريكه تو را بوجود آورده، كسى كه بتو زن داده، كسيكه بتو تعليم داده.

18- و بر آن قياس كن، قريب "نزديك" را، چه او اولى "سزاوارتر" است بامر نزديكانش و دفاع از آنان و كوشش در راه مصالح آنان.

19- و منعم، اولى "سزاوارتر" است بزيادتى مهر و صفا بر كسى كه مورد انعام او واقع گشته و اينكه نيكى را نسبت باو تكرار نمايد.

20- و عقيده "وابسته" مانند حليف "هم پيمان" است در اولويت براى يارى كردن آنكس كه با او پيوند نموده "عهد بسته".

21- و همانند آندو است محب و

22- ناصر، چه هر يك از ايندو اولى "سزاوارتر" هستند بدفاع از كسى كه او را دوست دارند يا يارى او را بعهده گرفته اند.

23- و در مورد " ولى " و

24- سيد- و

25- متصرف در امر- و

26- متولى امر- بشرحى كه قبلا داده شد از چگونگى حال آگاه شديد.

حال كه وضعيت معانى مشروحه بالا و عدم تناسب آنها با مورد بحث روشن گشت، ديگر براى مولى باقى نمانده مگر يك معنى، و آن: اولى بالشى ء است و اين اولويت بحسب استعمال در هر يك از مواردش مختلف است، و بنابراين اشتراك در مولى، اشتراك معنوى است، و اين اشتراك "معنوى" است از اشتراك لفظى اولى بهتر است، چه آنكه اشتراك لفظى مستلزم وضع هاى زياد و نامعلوم است بنص ثابت كه بنا باصل مسلم آنها وضعها منتفى است و شمس الدين ابن بطريق در " العمده " ص 56 در بعض از اين نظريه بر ما پيشى گرفته و نامبرده يكى از اعلام طائفه است در قرن ششم و از كلمات تعدادى از علماء اهل سنت نيز در اين زمينه قسمتى ريزش نموده آنجا كه مناسبات بعضى از معانى مولى را ذكر نموده اند مانند آنچه ما ذكر كرديم.

و روايتى كه مسلم باسناد خود در صحيح ص 197 از رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده: " لا يقل العبد لسيده مولاى "- يعنى نبايد بنده مملوك بمالك خود بگويد: مولاى من، و در حديث ابى معاويه اين جمله را افزوده: " فان مولاكم الله "، يعنى: زيرا همانا مولاى شما خدا است، و اين روايت را تعدادى از پيشوايان حديث در تاليفات خود با بررسى در طريق آورده اند، اين روايت كاشف از اينست كه معناى مقصود، كه " اولى " است متبادر بذهن است وقتيكه بطور مطلق گفته شود از مولى بيان اينمطلب از بعضى ها در ضمن مطالبى كه پيرامون مفاد حديث "غدير" ايراد ميشود خواهد آمد.

قراين معينه متصله و منفصله

تا اينجا "با توضيحاتى كه داده شد" اهل بحث و كاوش را گزيرى نمانده و ناچار بايد تسليم باشند باينكه مولى بمعناى- اولى بالشى ء- است و چنانچه ما از آنكه گفتيم تنزل كرده و بگوئيم: يكى از معانى مولى اين معنى است، و آنرا مشترك لفظى بدانيم، "باز هم مقصود حاصل است" زيرا در حديث مزبور "حديث غدير" قرينه هاى متصله و گاهى منفصله وجود دارد كه با وجود اين قرائن اراده غير اين معنى از بين ميرود- اينك بيان مطلب:

قرينه اولى- مقدمه حديث است و آن، سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود: " الست اولى بكم من انفسكم " "يعنى آيا من سزاوارتر نيستم بشما از خود شماها" يا سخنان ديگر آنجناب بالفاظ ديگر كه همين معنى را ميفهماند، و متفرع فرمود بر اين سخن خود اين جمله را: " فمن كنت مولاه فعلى مولاه "، و اين حديث را بكيفيتى كه بيان شد بسيارى از علماء فريقين- روايت نموده اند، و از حفاظ اهل سنت و پيشوايان آنان اينهاست:

1- احمد بن حنبل-

2- ابن ماجه-

3- نسائى-

4- شيبانى-

5- ابو يعلى-

6- طبرى-

7- ترمذى-

8- طحاوى-

9- ابن عقده-

10- عنبرى-

11- ابو حاتم-

12- طبرانى-

13- قطيعى-

14- ابن بطه-

15- دار قطنى-

16- ذهبى-

17- حاكم-

18- ثعلبى-

19- ابو نعيم-

20- ابن السمان-

21- بيهقى-

22- خطيب-

23- سجستانى-

24- ابن المغازلى-

25- حسكانى-

26- عاصمى-

27- خلعى-

28- سمعانى-

29- خوارزمى-

30- بيضاوى-

31- ملا-

32- ابن عساكر-

33- ابو موسى-

34- ابو الفرج-

35- ابن اثير-

36- ضياء الدين-

37- قزاوغلى-

38- گنجى-

39- تفتازانى-

40- محب الدين-

41- وصابى-

42- حموينى-

43- ايجى-

44- ولى الدين-

45- زرندى-

46- ابن كثير،

47- شريف-

48- شهاب الدين-

49- جزرى-

50- مقريزى-

51- ابن الصباغ-

52- هيثمى-

53- ميبدى-

54- ابن حجر

55- اصيل الدين-

56- سمهودى-

57- كمال الدين-

58- بدخشى-

59- شيخانى-

60- سيوطى-

61- حلبى-

62- ابن باكثير-

63- سهارنپورى-

64- ابن حجر مكى.

در بيان طرق حديث از صحابه و تابعين بطور وضوح موارد ذكر مقدمه حديث غدير را با تعيين اجزاء كتب اين دسته از علماء اعلام و صفحات آنها سابقا بيان نموديم، و گروه ديگرى نيز از راويان اين مقدمه هستند كه عده آنها در خور توجه است و ما در اينجا با ذكر "مجدد" آنها اطاله سخن نميدهيم، مضافا بر آنها تعداد بى شمارى از علماء شيعه را نيز در نظر بگيريد كه اين حديث را روايت نموده اند.

بنابراين، مقدمه "سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله" از جمله واردات صحيح و ثابت است و بطوريكه تعداد بسيار از اعلام نامبرده تصريح نموده اند چاره و مفرى جز اعتراف بان نيست.

بنابراين مطلب، اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله غير از معنائى كه در مقدمه سخن خود " الست اولى بكم من انفسكم.. " بدان تصريح فرموده معناى ديگرى را اراده فرموده بود، فرمايش آنجناب بصورت كلامى در ميامد كه رشته ارتباط آن گسيخته باشد و قسمتى از آن با قسمت ديگر بى ارتباط باشد "و ما پيغمبر بزرگوار را بزرگتر ميدانيم از هر لغزش و سخن نارسائى" و در اينصورت سخن آنحضرت از مرز بلاغت جدا ميبود در حاليكه آنجناب افصح بلغا و بليغ ترين كسانى است كه بزبان عربى دهن گشوده است، پس جز از اذعان و اعتراف بارتباط اجزاء كلام آن حضرت با متحد دانستن معنى در مقدمه و ذى المقدمه راهى نيست و حق هم در هر كلاميكه از وحى الهى سرچشمه گرفته جز آن نيست.

و مزيد بر توضيح و بيان مطلب براى شما "خواننده گرامى" شرحى است كه در تذكره سبط ابن جوزى در ص 20 مذكور است، نامبرده بعد از تعداده ده معنى براى مولى و تصريح باينكه معناى دهم مولى "اولى" است، چنين گويد: و مراد از "مولى" در حديث "غدير" طاعت مخصوص است، پس معناى دهم "كه: اولى است" متعين است و معناى حديث چنين ميشود: هر كس من اولى باو هستم كه از خودش، پس على عليه السلام اولى باو است، و حافظ ابوالفرج يحيى بن سعيد ثقفى اصفهانى در كتاب خود مسمى به " مرج البحرين " تصريح باين نموده، چه او اينحديث را باسناد خود به استادانش روايت نموده و در روايت مزبور چنين گفته: پس رسول خدا صلى الله عليه و آله دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: " من كنت وليه و اولى به من نفسه، فعلى وليه " يعنى هر كس، من ولى اويم و اولى "سزاوارتر" باو هستم از خودش، پس على عليه السلام ولى او است. پس دانسته شد كه تمام معانى بازگشت بمعناى دهم "اولى بالشى ء" دارد. و گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز: " الست اولى بالمومنين من انفسهم " نيز دلالت بر همين معنى دارد، و اين "حديث" نص صريح است در اثبات امامت او "على عليه السلام" و پذيرش طاعت او... اه-

و ابن طلحه شافعى در " مطالب السول " ص 16 تصريح نموده است كه طايفه "از علماء حديث" لفظ "مولى" را در حديث "غدير" حمل بر "اولى" نموده اند، و نظير اين جمله ها "از اعترافات علماء" قريبا نيز در محل خود ان شاء الله بنظر شما خواهد رسيد.[/]

موضوع قفل شده است