* مردان خدا * (نخونی از دستت رفته)

تب‌های اولیه

123 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .

بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد .

سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ،

لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .

آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم :

درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .

نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .

يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ،

بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.



:Sham:به روایت همسر شهید حاج ابراهیم همت:Sham:

این واقعا زیبا بود..:Gol:
یه چند لحظه فقط این متن رو نگاه کردم..
کاش اولش می‌نوشتین:
اندکی تأمل..
.
.
چیزی نمی‌شه گفت. فقط سکوت و ...

:Gol:[=arial]خاکریز:

[=arial]آب جیره بندی شده بود. آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود!
مگر می‌شد خورد؟؟؟ !!!
به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت:
من زیاد تشنه‌ام نیست. نصفش رو خوردم، بقیه‌اش رو تو بخور..
گرفتم و خوردم.
فرداش بچه ها گفتن که اصلا جیره‌ی هرکس نصف لیوان آب بود...

:Gol:[=arial]ایستگاه بهشت:

[=arial]به ائمه ارادت خاصی داشت.
شعرهای مربوط به حضرت اباالفضل(ع) و امام زمان(عج) را از اینترنت می‌گرفت به من نشان می‌داد و می‌خواند.
خواب های خوب زیادی دیده بود. یک روز صبح بلند شد، دیدم چهره‌اش برافروخته است.
گفتم: چی شده؟ نمی‌گفت. اصرار کردم.. گفت:
خواب دیدم امام زمان(عج) گفت: من از شما راضی‌ام.
یک بار دیگر می‌گفت: دیدم آیت الله خامنه‌ای بالای تپه‌ی سبزی ایستاده، و اون دست جانبازی‌اش رو روی سرم می‌کشه!
گه گاه به خاطر خستگی، نماز صبحش قضا می‌شد. گفتم: اگر تو بخوای شهید بشی، نماز صبح هات، نمی‌ذاره.
بعد از مدتی گفت: من خواب دیدم در صحرای کربلا، پشت امام حسین(ع) نماز صبح می‌خونم.
خواب حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) را زیاد می‌دید. زمانی که دانشجو بود، به دوستانش گفته بود:
من خواب در خونه حضرت فاطمه(س) رو خیلی می‌بینم.
یک بار تعریف کرد:
خواب دیدم پیامبر(ص) قبری رو به من نشون میده و میگه:
جایگاه تو اینجاست.
آخوندهای خوب را شناسایی می‌کرد، با هم می‌رفتیم منبرشان.
عاشورا تاسوعای امسال، رفتیم دانشگاه تهران. پای منبر حاج آقا پناهیان.
به مداحی حاج محمود کریمی خیلی علاقه داشت.
سی دی اش را در ماشین می‌گذاشت، همراه علیرضا با صدای بلند می‌خواندند...

[=arial]

[=arial]

[=arial] به نقل از همسر شهید - منبع: کتاب : *من مادر مصطفی*

[=arial]*صلوات*

داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده،

شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش

یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین.

خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. »

هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم.گفتم «خراش کوچیک! »


خندید. گفت « دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.»



:Sham:شهید حاج حسین خرازی
:Sham:

احمد ارغياني فرزند محمدباقر در آغازين روز سال 1338

در روستاي صفي‌آباد شهرستان سبزوار در دامن خانواده‌اي مومن و متعهّد متولّد شد.

تحصيلات خود را در مقطع ابتدايي در زادگاهش به پايان رساند

و براي ادامه‌ي تحصيلات متوسطه، به شهرستان سبزوار رفت.

وي در دانشسراي تربيت معلم قبول شد و پس از طي دوره‌ي دو ساله در سال 1359

در رشته‌ي زبان انگليسي فارغ‌التحصيل شد. احمد قبل از پيروزي انقلاب

در سخنراني‌ها شرکت مي‌کرد و در پخش اعلاميه‌ها فعاليت مي‌نمود.

علاوه بر شرکت در راهپيمايي‌ها مردم روستا را نيز نسبت به حوادث روز مطلع مي‌کرد

که البته آگاهي‌هاي او منشأ مبارزاتي داشت.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران و آغاز جنگ تحميلي،

تعطيلات نوروز سال 1360 براي بازديد از جبهه و عيادت از بيماران و معلولين جنگ عازم

مناطق جنگ‌زده‌ي جنوب شد و بعد از برگزاري امتحانات خردادماه،

با عزمي راسخ به عنوان نيروي مردمي از طريق جهادسازندگي سبزوار عازم سوسنگرد گرديد.

ارغياني دو روز قبل از شهادت در هنگام غروب و بعد از نگهباني در پشت

خاکريز دهلاويه، به سوي منبع آب رفت تا وضو بگيرد که بر اثر اصابت ترکش

گلوله‌ي توپ مجروح و به بيمارستان منتقل شد. اين حادثه در روز نوزدهم

ماه مبارک رمضان صورت گرفت و در تاريخ 31/4/1360 مصادف با بيست و يکم ماه مبارک رمضان

در بيمارستان در

سنّ 22 سالگي به شهادت رسيد.

محل دفن شهيد در زادگاهش هويزه مي‌باشد. از وي يک فرزند به يادگار مانده است.



:Sham:روحش شاد ویادش گرامی باد:Sham:

منبع:كتاب جهادسازندگي خراسان دردفاع مقدس جلد3 - صفحه: 111

او از کودکی از لحاظ اقتصادی مستقل بود.


تابستان که می شد می رفت کار می کرد آنهم کارهای سخت.


یا در زمین کشاورزی پدر بزرگمان یا در مغازه پدرمان می رفت و کار می کرد


در کمک به همسایه ها همیشه پیشقدم بود.


در یادگیری قرآن و نماز از مادرم کمک بسیاری می گرفت.


ابراهیم همیشه با مادرمان نماز می خواند و بعد از نمار می خواست که سوره یاسین

را بخواند و تکرار کند تا اینکه سرانجام در مدت کوتاهی این سوره را از حفظ شد.



همیشه می گفت این سوره اعجازهای کثیری در دل خود دارد.


او با اینکه دو سال و نیم از من بزرگتر بود اما برای من یک دوست بود.


در بین اعضای خانواده او را شیخ صدا می زدیم چون خیلی مقید به احکام و اصول بود.

از 10 سالگی روزه می گرفت و در شبهای قدر از همان کودکی تمام یکصد نماز شب قدر

را به

جا می آورد و در دهه محرم پشت سر هیئتهای عزاداری شهرضا در خیابان ها با پای برهنه راه می افتاد ..

(از زبان برادر شهید بزرگوار ابراهیم همت)

[=&quot]روستای قهرود از توابع شهرستان كاشان در سال 1336 پذیرای كودكی شد كه پدرش جهت سالم ماندن او به آستان با كرامت حضرت عباس نذر كرد و مادر، اسم او را عباس نهاد. او در محیط ساده و باصفای روستا و جو مذهبی خانواده رشد كرد. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی در زادگاهش برای ادامه تحصیل راهی تهران شد. در آغاز سال سوم دبیرستان مجدداً به كاشان بازگشت و موفق به اخذ دیپلم در رشته نساجی گردید. دوران سربازی خود را در پادگان عباس‌آباد كه در آن زمان فرماندهی حكومت نظامی تهران بود، گذراند. [=&quot] [=&quot]عباس از طریق ارتباط با برخی دوستان روحانی مبارز، با پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام فعالیت خود علیه رژیم پهلوی را آغاز كرد و در همین دوران توسط ساواك دستگیر و مورد شكنجه قرار گرفت. تا اینكه در پی فرمان امام خمینی(ره) او نیز از پادگان گریخت و در جمع مردم به مبارزات خود ادامه داد. هنگام ورود امام در كمیته استقبال، مسئولیت حفاظت و حراست از ایشان را به عهده گرفته در تصرف و خلع سلاح پادگان عباس‌آباد در 21 و 22 بهمن نقش مؤثری داشت. [=&quot] [=&quot]با پیروزی انقلاب اسلامی در راه‌اندازی سپاه پاسداران كاشان پیشقدم شد و در اوایل سال 1358 به عضویت این نهاد مقدس درآمد. در فاصله كوتاهی مأمور به حفاظت از بیت امام در قم گردید و هنوز این مأموریت به پایان نرسیده بود كه مسأله اغتشاش در ایرانشهر مطرح شد و در پی آن غائله كردستان او را با چهر ه واقعی جنگ آشنا كرد. [=&quot] [=&quot]عباس با استعفا از مسئولیتش در سپاه كاشان راهی كردستان شد و پس از مدتی سمت مسئول اطلاعات و عملیات پیرانشهر منصوب گردید. حاج عباس كه لیاقت نظامی خود را به فرماندهان از جمله حاج احمد متوسلیان نشان داده بود پس از شكل‌گیری تیپ 27 محمد رسول الله(ص) راهی جنوب شد و به سمت عنوان مسئول اطلاعات[=&quot]- [=&quot]عملیات تیپ انتخاب گردید. او در عملیات ظفرآفرین فتح‌المبین از ناحیه پا به شدت مجروح گشت و در خرداد ماه سال 1361 زمانیكه حملات اسرائیل به لبنان اوج گرفت، همراه سایر دوستان برای حمایت به كشورهای سوریه و لبنان عزیمت كرد و پس از بازگشت به وطن در مهرماه همان سال به سنت نبوی جامه عمل پوشاند و ازدواج كرد كه حاصل آن یادگاری به نام داوود است. [=&quot] [=&quot]در تمامی صحنه‌های نبرد، سربازی لایق بود و پس از عملیات خیبر(شهادت حاج همت) به فرماندهی لشگر 27 محمد رسول الله منصوب شد. سرانجام در روز 24 اسفند 1363 بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش با آب دجله وضو ساخت و نماز عشق را به قد قامت شهادت ایستاد.

[=&quot]غلامرضا طرق، غواص بود[=&quot] [=&quot]فرمانده گردان شهادت لشكر 92 زرهی اهواز، وقتی داشت می رفت، گفت: «من شهید[=&quot] [=&quot]می شوم، مفقود می شوم، دنبالم نگردید، پیدایم نخواهید كرد[=&quot]«[=&quot].[=&quot] دیگر جنازه اش[=&quot] [=&quot]پیدا نشد. با اروند خیلی رفیق شده بود[=&quot].[=&quot] [=&quot]دنبال جسدش همه جزیره[=&quot] [=&quot]های اطراف را گشتیم. تا نزدیكی امارات هم رفتیم، پیدا نشد. خودش هم می گفت: «خوبی دریا به اینه كه نشونی از آدم نمی مونه[=&quot]«[=&quot]. [=&quot]سرلشگر شهید غلامرضا طرق در سال 1340 در خانواده مذهبی و انقلابی در[=&quot] [=&quot]شهرستان کاشان به دنیا و بعد از طی دوران متوسطه در سال 58 وارد دانشگاه[=&quot] [=&quot]افسری گردید در سال 61 فارغ التحصیل و اعزام به دوره مقدماتی در شیراز[=&quot] [=&quot]گردید و بنا به صلاحدید مسئولین وقت به ل93 گد 221 اعزام گردید بلافاصله به[=&quot] [=&quot]مناطقه عملیاتی جنوب اعزام و در مورخه 21/11/64 نامبرده در عملیات غرور[=&quot] [=&quot]آفرین ولفجر 8 در حین تاختن به سنگر بعثیون کافر از ناحیه پا مجروح و برابر[=&quot] [=&quot]اظهار همرزمانش در عمق خاک دشمن بجا مانده فعلاً هم مفقودالاثر میباشد.

[=arial]وسط جبهه بهش گفتم بچه ! الان چه وقت نماز خواندنه ؟

[=arial]

[=arial]گفت: از کجا معلوم دیگه وقت کنم .

[=arial]
وشروع کرد نماز خواندن…

[=arial]

[=arial]السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته را که گفت….

[=arial]

[=times new roman][=arial]یک خمپاره آمد و بردش … یادش گرامی باد.

اسم شهید رو متاسفانه نمیدونم باعرض معذرت..


ابراهیم به من گفت : (( در سن بیست و دو سالگی شهید می شوم .))

به او گفتم : (( شما به تکلیف عمل می کنی ، چه لزومی دارد که شهید بشوی .))

ایشون گفت : (( درست است ! ولی شهادت من حتمی است .))

یک روز از روی شوخی به ابراهیم گفتم : (( ابراهیم دارد بیست و دو سالت تمام می شود ؟))

او گفت : (( حالا وقتش است .)) درست در همان ایام که چند ماهی مانده بود که بیست و دو سالش تمام شود ، شهید شد .




" فقط پاهایش باقی ماند... "

عملیات طوری شد که بدون خاکریز، ادامه ی نبرد غیر ممکن بود.لودرها

آمدند جلوتر از نیروها شروع به کار کردند؛ فاصله شان باتانک های
دشمن شاید به 100 متر هم نمی رسید.

باد شدید هم می وزید که گردو غبار بلندی ایجاد کرده بود.

پشت فرمان یکی از لودرها خسرو صبوری نشسته بود.

بدون هیچ واهمه ای در مقابل توپ مستقیم تانک ها

داشت خاکریز می زد که بعد از دقایقی گلوله مستقیم تانک، لودر او را

نشانه رفت و به لودر اصابت و همزمان ترکشی، لوله هیدرولیک بازوهای

لودر را پاره کرد و روغن داغ با حرارت مرگبار روی لودر ریخت.

لودر شد یک پارچه آتش. خسرو صبوری هم پشت فرمان لودر؛ تا بچه ها رسیدند

خسرو دیگر پشت فرمان نبود. فقط پاهای خسرو بود که روی پدالها قرار
داشت.

همان پاها را آوردند در امام زاده عقیل (علیه السلام) اسلامشهر

کنار برادرِ شهیدش دفن کردند.



:Sham:روحش شاد ویادش گرامی:Sham:




روحشون شاد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
این مطلبا رو که میخونم فقط شرمنده میشم و غبطه میخورم....
خوشا به سعادتشون

*دلتنگ صاحب الزمان*;587166 نوشت:
:Sham:شهيد عليرضا موحد دانش:Sham:

مادرش مي‌گويد: چند روز قبل از شهادت عليرضا من که در خارج از کشور به سر مي‌بردم،

خواب عجيبي ديدم. در خواب ديدم که تمام کوچه‌مان را چراغاني کرده و ديوارهايش را از پرچم

پوشانده‌اند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوي در خانه ايستاده‌اند و مردم بين خودشان نقل پخش مي‌کنند.

دريافتم که شايد براي عليرضا اتفاقي افتاده است و همين‌طور هم بود.

چند روز بعد همسرم از ايران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند.

همه چيز همان طور که علي مي‌خواست شد.




سيزدهم مرداد سال 1362 و عمليات والفجر 2 بود.

عليرضا که زخمي شده بود، در آخرين لحظات به سختي خودش را به بي‌سيم عراقي‌ها رسانده،

سيم آن را با دندان جويد تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد.

پس از قطع سيم که دشمن متوجه اين کار علي شد، او را به رگبار بسته،

راهي ديار بهشت گرداند. پيکرش، همان‌طور که آرزو داشت پس از مدت‌ها،

به وطن بازگشت و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.




روز 22 مرداد، يعني درست در سالگرد ازدواجش، علي را در بهشت زهرا دفن کردند

و در همان مسجدي که مراسم عروسي‌اش را در آن برگزار کرد، برايش مراسم ختم گرفته شد.




مأموريتي را که انجامش برايم سخت بود، خودش به عهده گرفت.



علي اين بار هم به کمکم آمده بود. مأموريتي را که انجامش برايم سخت بود،

به عهده گرفته بود. در راه که برمي‌گشتم به ياد عمليات بازي دراز افتادم. آن زمان که علي دستش قطع شده بود،

کنارش رسيده بودم و او با آن حالت عرفاني پرسيده بود: «آقا رو ديدي؟»



همرزم او مي‌گويد: مسئوليت رساندن خبر شهادت علي به عهده من گذاشته شد

و اين سخت‌ترين مأموريتي بود که تا آن موقع انجام داده بودم.

تمام راه را با خودم فکر مي‌کردم چگونه و با چه جمله‌اي شروع کنم.


پدر و مادر علي دو پسر و يک دختر داشتند. يک پسرشان که در عمليات بيت‌المقدس

شهيد شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ايران نبود و مادر علي هم به خاطر بچه دار شدن

دخترش به آنجا رفته بود. حالا من بايد در اين تنهايي خبر شهادت پسر بزرگشان را مي‌رساندم.

آقاجان در را به رويم باز کرد. سلام و احوال‌پرسي گرمي کرديم و براي آن که وانمود کنم

از علي خبر ندارم پرسيدم: علي برگشته؟


آقاجان نگاه معني‌داري به من کرد و گفت: بيا تو.




وقتي داخل خانه شديم، آقاجان روبه رويم دوزانو نشست.

آرام و متين گفت: «اومدي خبر شهادت علي رو به من بدي؟

اگر فکر مي‌کني ذره‌اي ناراحت مي‌شم، اشتباه مي‌کني. ديشب خواب علي رو ديدم.»

از من خداحافظي کرد و گفت: «بابا منو حلال کن. من ديگه رفتم» .


بعد آقاجان به خانه دخترش در خارج تلفن کرد و همسرش را پاي تلفن خواست.

وقتي ارتباط برقرار شد، مادر علي اولين حرفي که زد، اين بود که خواب علي را ديده و از شهادتش خبر دارد.


علي اين بار هم به کمکم آمده بود. مأموريتي را که انجامش برايم سخت بود، به عهده گرفته بود.



در راه که برمي‌گشتم به ياد عمليات بازي دراز افتادم.

آن زمان که علي دستش قطع شده بود، کنارش رسيده بودم و او با

آن حالت عرفاني پرسيده بود: «آقا رو ديدي؟»


بعد در بيمارستان از بسيجي ايي صحبت کرده بود که از دست آقا امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشريف

آب نوشيده بود. بعدها با يادآوري اين قضيه علاقه‌مند شدم آن بسيجي را پيدا کنم.

خيلي تلاش کردم. سراغ تک‌تک بچه‌هايي که در آن عمليات شرکت داشتند رفتم.

بچه‌هاي گردان شش، چهار، هفت، نه و بسيجي‌هاي محلي و ثابت خودمان؛ اما هيچ‌کس در اين باره چيزي

نمي‌دانست.


حس عجيبي داشتم، حسي که مي‌گفت آن بسيجي خود علي بوده. خوش به سعادتت علي.


خوش به حالشون...............

اسیر شده بود..
15 سال بیشتر نداشت؛ یه مو هم تو صورتش نبود..
سرهنگ عراقی اومد یقه شو گرفت، کشید بالا گفت:
های بچه، اینجا چی کار میکنی؟

زل زده بود تو چشمای سرهنگ و حرف نمیـزد
سرهنگ عراقی گفت: بچه مگه با تو نیستم، جواب بده اینجا چیکار میکنی..
یه نگاه تند کرد و گفت: ولم کن تا بگم
سرهنگ ولش کرد..
خم شد از روی زمین یه مشت خاک برداشت، آورد بالا.. گفت:
اینجا خـاک منه،، اینجا وطـن منه،، سرزمین مادری منه..

تو بگو اینجا چه کار میکنی..؟؟
سرهنگ عراقی خشکش زده بود و...

زهرا22;705663 نوشت:
اسیر شده بود..
15 سال بیشتر نداشت؛ یه مو هم تو صورتش نبود..
سرهنگ عراقی اومد یقه شو گرفت، کشید بالا گفت:
های بچه، اینجا چی کار میکنی؟

زل زده بود تو چشمای سرهنگ و حرف نمیـزد
سرهنگ عراقی گفت: بچه مگه با تو نیستم، جواب بده اینجا چیکار میکنی..
یه نگاه تند کرد و گفت: ولم کن تا بگم
سرهنگ ولش کرد..
خم شد از روی زمین یه مشت خاک برداشت، آورد بالا.. گفت:
اینجا خـاک منه،، اینجا وطـن منه،، سرزمین مادری منه..

تو بگو اینجا چه کار میکنی..؟؟
سرهنگ عراقی خشکش زده بود و...


:Kaf: .

الفجر ۸ مجروح شده بود ، برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند…
والفجر ۸ مجروح شده بود ، برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز . حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند اسمش ابوالفضل است.
رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند: « این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را از دست داده. فقط می دانند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی.
بهشون گفتم :« این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل» گفتند:« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضل است»
عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابولفضل می گفت که از حال می رفت. بسکه با اسم ابوالفضل(علیه السلام) سینه زده بود این کار شده بود ملکه ذهنش. همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن باشنیدن اسم حضرت ابوالفضل (علیه السلام)…

برای شادی روح اون شهیدان راستینی که مثل شهید عباس مجازی عاشق ائمه و یا خاک میهن شون بودن بگو:

هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود

مثل همیشه پدر رو مجبور به بستن مغازه کرد
می گفت: کار کردن وقت نماز برکت نداره
بریم مسجد ، بعد که برگشتیم خودم همه کارات رو میکنم
اینطوری پولی که در می آوردید دیگه شبهه نداره
آدم رو هم به یه جایی می رسونه...

خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری


منبع: کتاب دریادلان 2

خیلیییییی عالی بودن

خوش به حالشون

[="Purple"]

[=impact]چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش ...[=impact]هر جا می رفت همراه خودش می برد[=impact]
[=impact]از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟[=impact]
[=impact]گفت: آرپی جی زن بوده[=impact]
[=impact]توی عملیات اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه[=impact]
[=impact]باید براش بنویسی تا بفهمه[=impact]
[=impact] [=impact]
[=impact] گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود[=impact] چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند[=times new roman,times,serif]!شرمنده ی ایثارتم شديم جوانمرد

[=trebuchet ms]این همه رنج ها که می کشی، این همه زخم ها که می خوری، این همه ناملایمات که می بینی، اگر برای خدا نباشد، هیچ است، هباء است. گفتنت، شنیدنت، رفتن و آمدنت، بودن و نبودنت، خندیدن و گریستنت، خوشحال و غمگین بودنت، فریادت، سکوتت، کدامش برای خداست؟

[=trebuchet ms]شهيد احمد رضا احدي رتبه اول کنکور پزشکی سال 64


از توى ماشين داشت اسلحه خالى مى كرد; با دو - سه تا بسيجى ديگر. از عرقِ روى لباس هايش مى شد فهميد چقدر كار كرده. كارش كه تمام شد همين كه از كنارمان داشت مى رفت، به رفيقم گفت «چطورى مشدعلى؟» به على گفتم «كى بود اين؟» گفت «مهدى باكرى; جانشين فرمانده تيپ.» گفتم «پس چرا داره بار ماشين رو خالى مى كنه؟» گفت «يواش يواش اخلاقش مياد دستت.»
شهید مهدی باکری
منبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح