* مردان خدا * (نخونی از دستت رفته)

تب‌های اولیه

123 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

پدر شهیدغلام رضا زمانیان نقل می کرد که :قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو من ومادرش بدنش

رابرهنه کرد وگفت :نگاه کنید!دیگر این جسم را نخواهید دید.همان طور شد ودر عملیات بدر

مفقود گردید. پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم وباهر زنگ درب منزل می دویدم

تااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم .تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند.

فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت .

در نزد ما رسم است بعد ازدفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشیع جنازه اوباشکوه

شرکت کردند


شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند گفتم:چه کار می کنید؟



گفتند:مامور هستیم اور ا به کربلا ببریم.

گفتم: من دوازده سال منتظر بودم چرا اور ا آوردید؟

گفتند:ماموریت داریم ویک فرد نورانی رانشان من دادند. عرض کردم: آقا! این فرزند من است.

فرمود:باید به کربلا برود. اورا آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.

پدر شهید از خواب بیدار می شود باهماهنگی واجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند :

خبری ازجمجمه شهید نیست وشهید به کربلا منتقل شده است!!!:Ghamgin::crying::geryeh::geristan:


راوی:پدر شهید غلام رضا زمانیان

منبع:به نقل از سایت افلاکیان




زندگی ساده

شهید عبدالله میثمی در تمام حیات پربارش ساده زیست و از هرگونه شهرتی دور بود. کل اثاثیه شخصی او در یک چفیه جا می شد.
البته به همرا چند جلد کتاب و لباسهای اندک. دفتر کارش اتاق ساده ای بود موکت شده بدون میز و صندلی.
او هیچگاه اتومبیل شخصی نداشت، حتی دولتی. در تمام عمرش از خود خانه ای نداشت و با همسر و فرزندانش در اتاق کوچکی که توسط
سپاه اجاره شده بود، زندگی می کرد. یکبار وقتی پدرش به او می گوید: « بابا یک منزل برای خودت تهیه کن، نمی شود که همیشه بی خانه باشی».
پاسخ می دهد: « خدا نکند من در دنیا خانه بسازم.»


خاطره ای از زندگی
شهید عبدالله میثمی
منبع: میثمی

یک روز از خاکسپاری شهید صیاد شیرازیے می گذشت.


خانواده ی شهید، بعد ازنماز صبح خودشان را به بهشت زهرا


رساندند. به مزار که نزدیک شدند، با دیدن چند نفر که جلو می آمدند


تعجب کردند !
محافظ های آقا بودند. وقتی خودشان را معرفی کردند،


اجازه ی عبور دادند.
آقا بالا سر مزار ایستاده بود و زیر لب نجوا می کرد.


حیرت خانواده ی صیاد را که دید، فرمود :


" دلم برای صیادم تنگ شده بود! "


صیاد دو روز قبل از شهادت، پیش آقا بود.


روز تشییع باشکوه شهید هم آقا حاضر شده بود


و تابوتش را بوسیده بود.


بازهم احساس دلتنگی داشت.


(امیرناصر آراسته، همرزم شهید صیادشیرازی)

شهيد همت: از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان

و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد.



انسان يک تذکر در هر 4 ساعت به خودش بدهد، بد نيست.


بهترين موقع بعد از پايان نماز، وقتي سر به سجده مي گذاريد،

مروري بر اعمال از صبح تا شب خود بيندازد، آيا کارمان براي رضاي خدا بود.

یکی از بچه ها می خواست سید را موقع نماز شب ببیند؛ برای همین شب ها راه می افتاد دنبالش تا موقع نماز از دور تماشایش کند.
بعد از چند شب که به دنبال سید رفت، گفت: دنبال سید می رفتم تا نماز شب خوندنش رو ببینم.
دست هایش را بالا برده بود و پشت سر هم این دعا را می خواند « اللهم اجعل وفاتی قتلا فی سبیلک » و اشک تمام صورتش را پوشیده بود.
سید آن قدر این دعا را تکرار کرد که من هم به گریه افتادم.
داشتم از دیدن حالت سید گریه می کردم که یک مرتبه متوجه من شد و دید دارم نگاهش می کنم و اشک می ریزم.
خیلی آرام بلند شد و بدون این که چیزی بگوید از آن جا دور شد.


خاطره ای از زندگی سردار
شهید سید حمید میرفضلی
منبع: کتاب سید پابرهنه

دائم الوضو

می گویند احمد علی دائم الوضو بود. به نمازهای اول وقت تقید عجیبی داشت. روزی برحسب اتفاق و پیشامدی ناخواسته نمازش قضا شده بود. فردایش وقتی برای ناهار صدایش کردند گفت: روزه ام. پدر که اصرار کرد دلیل این روزه طولانی تابستان را بفهمد گفت: دو رکعت نمازم قضا شده دارم خودم را تنبیه می کنم!
برای همین چیزها بود که بین فامیل و خانواده اگر کسی می خواست قسم بخورد، به احمد علی قسم می خورد. این همه قبولش داشتند و از تقیدش به دین و معنویات شناخت داشتند.

خاطره ای از زندگی طلبه شهید احمد علی کاظمی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 607

جانباز شهید «سیدمجتبی علمدار» در دوران دفاع مقدس،

فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم بود و چندین مرتبه مجروح شد.

پس از پایان جنگ، در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلای ساری مشغول به خدمت شد.


سید مجتبی مداح اهل بیت(ع) بود با نوایی گرم

که او را زبانزد خاص و عام کرده بود، اما اخلاص

او بسیاری از اوقات مانع می‌شد که دیگران او را بشناسند.

حتی یکی از دوستانش در خاطره‌ای نمونه‌ای از توجه او به اخلاص نقل می‌کند:

«من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود

و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود.

بعد از اتمام مراسم، ناگهان شال سبزش را بر گردن من گذاشت.

با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد.

بعد از لحظه‌ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به

بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته‌اید،

مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف‌تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد


سیدمجتبی علاوه بر تهذیب خود،

از دیگران و خصوصاً جوانان نیز غافل نبود. در ادامه نمونه‌ای از سخنان این شهید بزرگوار خواهد آمد.



«آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می‌دهد.

حیف نیست این زبانی که می‌تواند شهادت بدهد که اینها ده شب

فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا یا حسین (ع)، آن وقت گواهی بدهد

که

مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد...؟

احتیاط کن! در ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند،

یک آقایی دارد مرا می‌بیند. دست از پا خطا نکنم،

مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد.

وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده نشود

و سرش را پایین نبیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است.

بد نیست؟! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می‌خواهیم بدهیم.»


شهید علمدار در تاریخ 11 بهمن 1375 ـ

همزمان با روز تولدش ـ در اثر جراحات شیمیایی در سن 30 سالگی به درجه رفیع شهادت رسید.



هم‌اتاقی‌های شهید علمدار در بیمارستان درباره نحوه شهادتش می‌گفتند:

لحظه اذان، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد،

همه را نگاه کرد، بعد از شهادتین، گفت «خداحافظ» و شهید شد …

پیکر مطهر او در گلزار شهدای ساری به خاک سپرده شده است

:geryeh:

[=andale mono]آمده بود خانه. در کنار خانواده خیلی شاد و سرحال بود.

می گفت و می خندید. آخر هفته ها همیشه از پادگان به خانه می آمد[=times new roman].

[=times new roman]آن زمان من در مقطع دبیرستان مشغول بودم. با هم سر سفره بودیم.

من خیلی خسته بودم. بعد از شام رفتم و سریع خوابیدم.



[=andale mono]نیمه های شب بود. حدود ساعت سه. با صدایی از خواب پریدم! از جا بلند شدم.

با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. با چشمانی گرد شده به اطراف نگاه می کردم. به دنبال علت

صدا بودم. یک نفر با حالتی محزون گریه می کرد!



[=andale mono]
صدا از داخل اتاق محمد بود. ناله جانسوزی داشت. مرتب گریه می کرد و می گفت: الهی العفو....


[=andale mono]
از صدای او خواهرانم هم بیدار شدند. محمد مشغول نماز شب بود. حال عجیبی داشت.

حال او تا موقع اذان صبح به این صورت بود.

بعد هم نماز صبح را خواند. بعد از نماز تا زمان طلوع آفتاب مشغول زیارت عاشورا و قرآن شد.

البته محمد همیشه اینگونه بود اما این اواخر تهجد و عبادت او بیشتر شده بود.



[=andale mono]
ساعتی بعد وقتی برای صبحانه آمد حالتش متفاوت بود. شاد بود.

می گفت و می خندید. برای من عجیب بود. گریه نیمه شب، ناله و ... حالا هم خنده!



[=andale mono]
بعدها در کلام بزرگان دین این مطلب را خواندم:


[=andale mono]
نماز شب و گریه از خوف خدا، نشاط در روز را به همراه دارد.


[=andale mono]
بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون. در راه با من صحبت کرد.

از اهمیت یاد پروردگار گفت. از نماز شب.

از بیداری در سحر. بعد پرسید: مگه برای نماز شب بیدار نمی

شی؟! گفتم: چرا، اما بیشتر مواقع با خودم می گم حالا زوده.

کمی بخوابم و دوباره بلند شوم. وقتی هم بیدار میشم اذان را گفتند.



[=andale mono]
محمد گفت: مواظب باش! شیطان خیلی تلاش می کنه که انسان نماز شب نخونه.

بعد به احادیث پیامبر صلی الله علیه و آله اشاره کرد که فرمودند:



[=andale mono]
بر شما باد نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا نماز شب انسان را از گناه باز می دارد.

خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش جهنم را برطرف می سازد. (کنزالعمال ج 7 ص 791)



[=andale mono]
خاطره ای از علی تورجی زاده (برادر شهید تورجی زاده) /
[=times new roman]برگرفته از کتاب یا زهرا


جای "شهید همت" خالی که خانمش میگفت:
همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری گوشتو میبرم.. اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...




جای "شهید چمران" خالی که یه روسری به همسر لبنانی اش غاده جابر
هدیه داد و گفت: بچه های یتیم خانه دوست دارن شما را با حجاب ببینن...
جای "شهید حمید باکری" خالی که خانم فاطمه امیرانی همسرش میگفت:

به چشم من خوشگلترین پاسدار روی زمین بود...
جای "شهید زین الدین" خالی که میگفت:

در زمان غیبت امام زمان به کسی منتظر میگویند که منتظر شهادت باشد... خانمش میگفت: هنوزم که هنوز است صدای کمیل خواندنش را میشنوم..آیا باورتان میشود..؟
جای "شهید عبادیان" خالی که خانمش در مرثیه ای غم انگیز خطاب به شوهر شهیدش نوشت: بس نیست این همه سال دنبال تو دویدن و نرسیدن...؟ تا وقتی تو بودی از این شهر به آن شهر رفتن و آوارگی بود وقتی هم رفتی دربدری و بی کسی.. پس کی نوبت من میشود..؟


جای "شهید دقایقی" خالی که توی وصیت نامه خطاب به همسرش نوشت: "اگر بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..." خانمش گفت: بچه ها را بزرگ کردم و نگذاشتم آب توی دلشان تکان بخورد...زندگی است دیگر.. و حالا منتظر نوبتم نشسته ام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم را نکشد...البته بد هم نیست..بگذار یک بار هم او مزه انتظار را بچشد..

جای "شهید محمد اصغری خواه" خالی که یه روز یکی از همرزمهاش به او گفته بود: محمد! من دلم به حال تو میسوزه..با آن قد و قامت رشیدت، آخه هیچ جعبه ای پیدا نمیشه که تو را توش بذارن..همه تابوت های جبهه از قدت کوتاهترند.. خانمش گفت: پیکر محمد رو نیاوردن..... به همرزم شوهرم گفتم: فقط بگید چرا نیاوردینش...؟ آقای عابدپور ، همرزم شوهرم گفت: فکر نکن من اینقدر بی غیرت بودم که خودم برگردم و محمد را نیارم.. مرتب میزدند و نمیذاشتند تکون بخوریم... همون بالای کوه گذاشتیمش....
جای "شهید حسن آبشناسان" خالی که همسرش در تشییع جنازه به پسرهایش افشین و امین میگفت: کف پای بابا را ماچ کنید...پای بابا خیلی خسته است.. و پسرها هم هی کف پای بابا را میبوسیدند... همسرش گفت: لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک.. روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم کیسه را آوردم... خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون.. بوی عطر پیچید توی خانه... عطر گل محمدی.. بوی عطری که حسن میزد.. گاهی فکر میکنم کاش از آن لباسها عکس میگرفتم... اما فایده ای ندارد..توی عکس که معلوم نیست خانه چه بویی گرفته بود..


جای "شهید علمدار" خالی که میگفت:

برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید....

شايد ما بتونيم با توفيق الهى و مجاهدت ؛ جاشون رو پر كنيد.

:Sham:یادشان گرامی باد...:Sham:

جاوید الاثر عبدالکریم روزه دار(رشادتیان)


غروب عملیات بدر فاصله تقریبا دو کیلومتری گردان بلال تا گردان عمار را جهت دیدار عبدالکریم پیمودم

٬در مقر گردان عمار عبدالکریم را دیدم که بر روی پیراهن خود پلاک و

زنجیر آن را نقاشی کرده و مشخصات خود را بر روی آن نوشته بود٬وقتی دلیل آن را پرسیدم گفتند:

می خواهم اگر مفقود شدم جنازه ام را از روی مشخصاتم پیدا کنند٬آن

شب شهید عبدالکریم روزه دار رفتند و آسمانی شدند و هنوز هم پیکر مطهر ایشان در میان

خاکهای گرم جنوب همدمی جز نسیم صحرا ندارد٬یادش گرامی باد.


راوی:هوشنگ رجبی

:roz:نفر اول از راست:جاوید الاثر عبدالکریم روزه دار(رشادتیان):roz:

:Gol:شهید حسین باقری:Gol:

همیشه می گفت دوست دارم در ماههای آخر سربازیم شهید شوم


تا فرصت بیشتری داشته باشم و تعداد بیشتری از دشمنان را به درک واصل کنم٬

چون از کودکی با شکار کردن آشنایی دارم و همانطور که آرزو داشت

چهار ماه مانده به پایان خدمت سربازی در عملیات محرم به شهادت رسید.




راوی:خانواده شهید

[="Tahoma"][="Navy"]


[/]

[=system]در اوایل ازدواج‌مان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم كرده بودند،

ولی با این همه مهدی حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگی‌مان ایراد و اشكال وارد می‌كردند

و می‌گفتند كه ما از این هم ساده‌تر می‌توانیم زندگی كنیم.


مهدی اصلاً به دنیا وابسته نبود و هیچ‌گونه وابستگی و دلبستگی به دنیا و تعلقات دنیوی نداشت

و خیلی راحت توانسته بود از تعلقات دنیوی دل بكند و راهی را انتخاب كرده بود

كه راه پیغمبران عظیم‌الشأن اسلام (ص) و ائمه اطهار بود.



[=system]خاطرات همسر شهید مهدی باکری

[h=2]مناجات ـ خسته اي آواره
[/h]

شهید اسمایل شیرزاد:Gol:


در مسجد ساده و كوچك محلمان با هواي دلپذير و بهشتي اش ،

اكنون تنها و تنهاتر از هميشه مهجور و دلتنگ ، خسته تر و آواره تر

از هميشه با اميدي خسته از من و صبري منتظر ، بي كس و تنها سر در افكار خويشم

و گهگاه سري از افسون تكان مي دهم و گاهي سرم را به ديوار مي كوبم . ابر چشمانم شوق باريدن دارد

و شايد مي خواهد سيلي بسازد تا زخم هايي كه بر دل اين زمين تنها ، كه قلبم مي باشد نهاده شده است

را بشويد . ولي چه حاصل كه گريه و ناله ديگر راه گشايم نيست و موجب بخشش پروردگارم نمي باشد ،

زيرا اگر دواي دردهاي بي شمارم اين بود تا حال درمانم را مي يافتم . باري گريه و گريه هاي بي اثرم ديگر نتيجه بخش نيست

و دعا و طلب هايم دگر جوابي ندارد . هرچند كه تمام جسم و روحم طلب و نياز او دارد و قلبم هميشه خون مي بارد ، هرچند

كه شايد از لسان و عيانم به ظاهر بر نمي آيد .


چه جاي عرض حاجت با زبان ، آنجا كه لطف حق نياز ملتمس را در نگاه خسته مي خواند .

خدايا! مرا ديگر از نخواستن به زبان مؤاخذه مكن زيرا كه خواسته هايم از حالم معلوم است

دعايم را با دهان بسته مي خوانم و با تو نيز اي كه بر دردهايم آگاهي .


نمي دانم الان در ادامه چه بخواهم ، هرچند مي دانم كه چاره اي جز اين ندارم كه خويش

را باز به تو بسپارم كه هر سرنوشتي و راهي براي من مقرر گردانيدي مطيعم و اطاعت دستور تو را به جا مي آورم ،

اما اگر مشمول آمرزش بي كرانت شديم حاجتمان سر جايش هست زيرا كه خود آن را حلال و والاترين خواسته و طلب قرار داده اي .



"و من الله التوفيق"

اومد و بهم گفت: میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون


بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد. نگرانش شدم


رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه


بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی


می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟


برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه


من شانزده سالمه


چشام مریضه چون توی این شانزده سال امام زمان (عج) رو ندیده


دلم مریضه، بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم


گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم.


برگرفته از وبلاگ شهدای عزیزک

خدایا
هرگاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.

خدایا به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.


عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.


هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره

همه را برهم زدی و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ

وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.



تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در

سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم.



خدایا تو را بر همه این نعمتها شکر می کنم.


مناجات شهید دکتر مصطفی چمران


[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
همراه مادر شدم تا برسم به خانه. توی راه کلی حرف زدم و مقدمه چینی کردم تا خبر شهادت محمود را به اوبدهم .از مادر پرسیدم: مادر اگه

محمود شهید بشه شما چه کار می کنین؟



[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]

مادر گفت: این آروزی همه است . محمود خودش می خواست شهید بشه.

هنوز به خانه نرسیده بودیم که به مادر گفتم: محمود شهید شده.

مادر بدون هیچ تغییری در رفتار و کلامش پرسید: کِی؟ چه روزی؟ من ختم برداشتم که محمود روز عاشورا شهید بشه.

وقتی گفتم محمود بعد از ظهر عاشورا شهید شده، مادر از جلوی خانه برگشت و رفت به طرف مسجد جامع.

گفتم: مادر ، محمود شهید شده؛ شما دارین کجا می رین؟

مادر برگشت به طرفم و گفت: بچه ام برای نماز شهید شد، منم می رم مسجد تا نماز بخونم.


[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
[=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]خاطره شهید محمود اخلاقی

شهید علی صیاد شیرازی


سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم صیاد مدام به ساعتش نگاه


می کنه. وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه. بعدش هم به


خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا. خلبان گفت : این منطقه زیاد امن


نیست . اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره ما


باید همینجا نماز بخونیم. هلی کوپتر نشست. صیاد با آب


قمقمه ای که داشت وضو گرفت و به نماز ایستاد.


ما هم به او اقتدا کردیم.


(امیر دلاور/صفحه ۷۷)

سردار شهید علی محمدی و اطاعت از پدر

[=&quot]روزهای قبل از عملیات خیبر بود سردار شهید علی محمدی

با یکی از دوستان تماس گرفت و از او خواست که به

منزلشان برود و برای ثبت نام در کنکور سراسری

دانشگاهها مدارکش را بگیرد. دوستش گفت :

من میدانم که اگر شما هم قبول شوید جبهه را رها نمیکنید،

پس چرا اصرار دارید که در کنکور شرکت کنید؟

[=&quot]
او جواب داد: درست می گوئید ولی چون پدرم امر کرد

که در کنکور شرکت نمایم برای اینکه اطاعت امر کرده باشم ، می

خواهم در کنکور شرکت کنم.


[=&quot]
منبع: کتاب شروه های موج


[=impact]امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی.

روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب.

توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم.

«هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« السلام علیک یا ابا عبدالله»


[=impact]
راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید

[=impact]
[=impact]
مشخصات روحانی شهید:

[=impact]
[=impact]
نام و نام خانوادگی: محسن آقاخانی

[=impact]
[=impact]
تولد: 4/6/1347 - تهران

[=impact]
[=impact]
شهادت: کربلای 5 – شلمچه

[=impact]
[=impact]
محل دفن: بهشت زهرا(س) قطعه 29

بار الها از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده

شویم واز سوی دیگر باید شهید شویم تا آینده بماند.

هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود و هم باید شهید شویم تا فردا بماند.

عجب دردی است چه میشد که امروز شهید میشدیم و فردا زنده و دوباره

شهید میشدیم.

:Sham:«شهيد مهدي رجب بيگي»:Sham:
:Sham:
تو سرخ و سپید میشوی میدانم سیبی

که رسیده میشوی میدانمانگار که بو برده ای از باغ بهشت آخر

تو شهید میشوی میدانم (انشاءا...)

شادی روح شهدا وامام شهداصلوات


[=B Nazanin]ساعت یک و دو نصف شب بود. صدای شُرشُر آب می آمد.

[=B Nazanin]یکی ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود و خیلی آروم ،
[=B Nazanin]
به طوری که کسی بیدار نشود ، پای تانکر آب می شست.

[=B Nazanin]
جلوتر رفتم.
[=B Nazanin]دیدم حاج ابراهیم همته ،

فرمانده ی لشکر ...[=B Nazanin]انسان بزرگ هر چه بالاتر می رود ،

خاکی تر می شود.[=B Nazanin]این خصوصیت مردان خداست. خدایی شویم...




[=b mitra]یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران .

[=b mitra]چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود .[=b mitra]خودش می گفت : گناهی نشد که من انجام ندم .


[=b mitra]
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد .

[=b mitra]بلند شد اومد جبهه .[=b mitra]یه روز به فرمانده مون گفت : من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم

.[=b mitra]می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم .[=b mitra]یک 48ساعته به

من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ... . اجازه گرفت و رفت

مشهد . [=b mitra]دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه .



[=b mitra]
توی وصیت نامه اش نوشته بود :


[=b mitra]
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم .[=b mitra]

آقا بهم فرمود: حمید ! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ...

. [=b mitra]یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود .



[=b mitra]نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر .[=b mitra]گریه می کرد و می گفت : یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام

.[=b mitra]آقا جان چشم به راهم نذار ... .[=b mitra]توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود .

[=b mitra]شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده .[=b mitra]دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود ... .


[=b mitra]
خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی


[=b mitra]
راوی : همرزم شهید ، حاج مهدی سلحشور

[=arial]پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب.
[=arial]
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.

داشت با خودش زمزمه می کرد.

نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.

خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.

اومد بلندش کنه دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده.

[=arial]
فکر شهادتش اذیتمون می کرد،

هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم.

خیلی خودمون رو می خوردیم.

تا اینکه یه شب اومد به خواب یکی از بچه ها و گفته بود:

نگران نباشید،

[=arial]
همین که تیر خورد به پیشونیم،به زمین نرسیده افتادم توی آغوش

[=arial]آقا امام حسین(ع)
[=arial]
خاطره ای از کتاب خط عاشقی
[=arial]

اثر حاج حسین کاجی

خاطره ای از شهید احمد کشوری

در جبهه هر بار كه از مریم ۳ ساله و علی ۳ ماهه اش صحبت می شد،

می گفت: آنها را به اندازه ای دوست دارم كه

جای خدا را در دلم، تنگ نكنند.
:geryeh:

:Sham:روحش شاد ویادش گرامی باد:Sham:

استاد شهید مصطفی نیک نژادی

نامه استاد شهید به امام حسین (ع)
حسین جان سلام، لبیک یا اباعبدا...
ای معنی انسانیت در زمین و زمان، ای که به ما درس دادی و چه درسی.

درس خوب زیستن و خوب مردن. ای نور، ای روشنی، ای چراغ فروزان بر مناره تاریخ

همه عصرها و همه نسل ها، امت تو و شاگردان مکتب تو از نزدیک به تو لبیک می گویند.

مگر نه این است که تو بودی که ما را با حرکت کمالی خود درس انسان بودن و انسانی

زیستن و انسانی مردن آموختی. آری ما آموختیم درس تو را و به سویت حرکت کردیم تا به پابوست بیاییم.

اگر جسممان نرسید روحمان را به سوی خود بخوان که به تو مشتاقانه می نگریم و از تو می خواهیم که ما را به شاگردی خود قبول کرده و نزد

پروردگار توانا شفاعت نمایی.


آقا حسین از خدا بخواه که ما را یاری کند و در این مأموریت سهمگین به ما صبر عنایت بفرماید.

حسین علی، ای پسر علی، ای که در کربلایی و بوی مشکین مرقدت فضا را برای عاشقان تو مشک آگین نموده است،

به ما و ملت ما نظر کن. ببین که چگونه ستمدیدگان تاریخ و شلاق خوردگان زمین و زمان با زور در زیر چکمه های

اهریمنان زمان له می شوند. یک دم بنگر و ببین که چگونه تنها فرزندان خانواده های مسکین

از همه چیز خود برای راه تو می گذرند و به میدان و صحنه تاریخ ساز انقلاب ما می آیند.



ای حسین، ببین که ملت زجر کشیده ما چگونه بعد از هزاران سال اسارت و بردگی دادن به زورمندان و

زرمندان مورد هجوم همه جانیان تاریخ قرار گرفته اند. ای حسین، چگونه است که صحنه کارزار تو باز تکرار می شود

و حسینیان با یزیدیان با هم به نبرد برمی خیزند و این چنین خون آلود و دردناک پیروان تو، معلم انسان ها، به خاک و خون می غلتند.


امام حسین ما به تو قول می دهیم که در این نبرد، هر چند خونین است و هر چند طاقت شکن و مصیبت بار

و خانمان برانداز است، تو را رها نخواهیم کرد. به تو قول می دهیم که تا آخر آخر با تو بایستیم و تقاص خون تو را از همه یزیدان تاریخ بگیریم.


حسین جان، ما خوب یاد گرفته ایم که تو را لبیک بگوییم و از تو و از راه تو با جان دفاع کنیم.

این ادعا نیست، حقیقت است. ببین در جبهه ها چه

می گذرد، ببین مردم ما چگونه چون سرو ایستاده اند و چون کوه مقاومند و چون دریا خروشان.



لبیک یا حسین لبیک


والسلام


شاگرد تو اگر قبول کنی مصطفی

شهید مهدی باکری

پالتوي مهدي


يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد ،

از شدت سرما تمام گونه ها و دست هايش سرخ و كبود شده بود .
پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند .

دو روز بعد، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛

اما غروب همان روز كه از مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش

را به گوشة اتاق انداخت . همه با تعجب او را نگاه كردند .

او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود، گفت :

چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود مي لرزد؟

:Sham:

[="Tahoma"][="Indigo"]واقعا نمی دانم چه بگویم!؟

کودکی که این قدر به فکر دیگران است، دور از ذهن نیست که روزی جانش یعنی تمام هستی اش را برای ما بدهد...[/]

اندازه پسر خودم بود ؛ سیزده ، چهارده ساله .

وسط عملیات یه دفعه نشست . . .

گفتم :«حالا چه وقت استراحته بچه ؟»

گفت : «بند پوتینم شل شده ، می بندم راه می افتم ..»

نشست ولی بلند نشد . هر دو پاش تیر خورده بود .

برای روحیه ما چیزی نگفته بود:geryeh::geryeh:


او از افکر ما خبر داشت!
او از پشت سرش خبر داشت!
استاد او آیة الله حق شناس بود.

آسمانی شده بود!

وقتی شهید شد استاد حق شناس گفتند:« شهید را در خواب دیدم او گفت: همۀ اخبار (حساب و کتاب قبر و برزخ و...) صحیح است امّا مرا بی حساب و کتاب بردند.» سپس استاد مکثی نمود و گفت:«رفقا آیة الله بروجردی هم حساب و کتاب داشتند!»

برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود . با چند نفر از رفقا حرکت کردیم . علی اصغر را جلوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم . پای او هنوز مجروح بود .

فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم . وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر جلو آمد . بی مقدمه گفت : آقا سید شما یه چیزی بگو !؟

بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه .صبح که پدرش می خواسته بره مسجد اصغر رو دیده!
از علی اصغر این کارها بعید نبود . احترام عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت . ادب بالاترین شاخصه او بود . این روحیه را در جبهه هم از او دیده بودم . بچه ها عاشق او بودند . فراموش نمی کنم پیک گردان لباس های کثیف خودش را برای شستن آماده کرد . بعد جایی رفت و برگشت .
وقتی آمد لباس هایش شسته شده روی بند بود ! خیلی پرس و جو کرد . بعدها فهمید این کار توسط فرمانده او، علی اصغر ارسنجانی انجام شده !
در مجالس اهل بیت سنگ تمام می گذاشت.با بدن مجروح خودش ساعتها بر سر و سینه میزد. در دوکوهه به او و چند نفر دیگر بکّائون (کسانی که زیاد در خوف خدا اشک می ریزند) می گفتند.
از مطرح شدن فراری بود . تلاش می کرد کسی او را نشناسد.از جائی عبور می کردیم ، پاچه ی شلوارش توی جوراب بود برای یک فرمانده صحنه ی جالبی نبود . اشاره کردم که درست کند . اما او از قصد درست نکرد.
بعداً از او سوال کردم . گفت: بگذار فکر کنند ما چیزی حالیمون نیست! اینطوری کسی رو ما حساب نمی کنه ! کمتر مطرح می شیم!
حاج همت اهمیت این فرمانده لایق رو فهمیده بود .برای فرماندهی گردان او را انتخاب کرد . شهید سعید مهتدی هم جانشین او بود.
مدتی بعد با حاج همت برای شناسائی به منطقه بمو رفتند. همانجا به سختی مجروح شد. این مجروحیت 2 سال او را از میادین رزم دور کرد .
در بیمارستان همه از روحیه و صبر او تعجب می کردند.سخت ترین عمل های جراحی روی او انجام میشد اما در اوج درد لبخند میزد.
سال 65 دوباره فرماندهی گردان میثم را به عهده گرفت. یکی از گردانهای خوب لشگر را با یک کادر قوی به راه انداخت.
همه ی کارهای او برای رضای خدا بود. اصطلاحات جالبی داشت.می گفت : این فرماندهی گردان ما رو باد می کنه! اگر به خودمان سوزن نزنیم ، دنیا به ما سوزن می زنه!
گردان او در چندین منطقه ی پدافندی حضور داشت.در عملیاتهای کربلای 5 و کربلای 8 حماسه ها آفرید.
در کربلای 8 در کنار کانال ماهی در شلمچه مستقر بودیم. منطقه نسبتاً آرام بود. چند نفری از دوستان صمیمی ما و از بچه های گردان شهید شده بودند. اصغر حال و روز عجیبی داشت. حرف های عجیبی میزد. انگار فهمیده بود زمان سفر رسیده . یکدفعه دیدم اصغر پلاک خودش را از گردنش خارج کرد و انداخت توی آب!
با تعجب گفتم: داش اصغر چیکار کردی!؟ کمی مکث کرد و گفت: بگذار از ما چیزی نمونه! دوست ندارم وقتی خبر ما تو محل پخش می شه همه بگن سردار... فرمانده... دوست دارم اگر هم پیکرم پیدا شد کسی نشناسه!
ساعتی بعد پاتک سنگین عراق شروع شد. تا آنجا که می شد مقاومت کردیم . من رفتم و تعدادی از نیروهای گردان کمیل را به خط آوردم. وقتی رسیدم بچه ها یک خط عقب آمده بودند. خیلی ناراحت اصغر بودم . یاد آخرین صحبت های او با مادرش افتادم . می گفت: مادر من دوست دارم به عشق حضرت زهرا(س) فانی فی ا... شوم.
اصغر با یک تیربار عراقی ها را معطل کرده بود تا نیروهای گردانش به عقب بروند.بعد هم تنها و غریب به سوی خدا رفت.جسم خاکی او بر خاک شلکچه افتاد. دیگر از اصغر خبری نشد.
تا بعد از شهادت اصغر در محله ی آنها حتی خانواده اش نمی دانستند او سالها فرمانده بوده . بعدها دو برادر دیگر اصغر هم به کاروان شهدا پیوستند.
جانشین گردان می گفت: وقتی مقام معظم رهبری به منزل شهیدان ارسنجانی تشریف فرما شدند ، به مادر اصغر اشاره کردند و فرمودند: این خانه نور است و این مادر نور ٌ علی نور ست.



منبع : کتاب شهید گمنام

عارف نوزده ساله!

روزی در یکی از اردوها با بچه های مسجدی به دماوند رفته بود او مامور شد آب بیاورد به رودخانه رفت اما ناگهان سرش پایین افتاد ؛ چند دختر جوان در رودخانه شنا می کردند! برایش بوته ها حفاظ خوبی بودند می توانست به راحتی گناه بزرگی انجام دهد اما به خدایش گفت به خاطر تو از این گناه می گذزم! وقتی از آنجا رفت دید همه اشیا می گویند: "سبوح قدوس رب الملائکة و الروح!"
او شهید احمدعلی نیری است همان عارف نوزده ساله!

[h=1]http://www.farhangnews.ir/content/77865
خاطره حجت الاسلام گلپایگانی از دیدار رهبری با یک خانواده شهید[/h] رئیس دفتر رهبر انقلاب در مراسم «مادران چشم به راه» به نقل خاطره‌ای از دیدار رهبر معظم انقلاب با یک خانواده شهید پرداخت. این خاطره به شهیدی مربوط می‌شد که خبر شهادت او را در مکه به مادرش رسانده بودند.
به گزارش فرهنگ نیوز، حجت الاسلام محمد محمدی گلپایگانی رئیس دفتر امام خامنه‌ای در همایش مادران چشم به راه و در فرهنگسرای ارسباران با اشاره به جایگاه مادران شهدا گفت: این مادران شهدا بلند آوازه هستند آنها را در آسمان می‌شناسند و هرچه نسبت به آنها ادای احترام و تکریم شود اندکی از آنچه کرده اند جبران نخواهد شد. شوخی نیست وقتی یک مادر در دوران جوانی خود فرزندانی را به دنیا آورده و تربیت می‌کند. او نهال نوپای خود را در مدرسه و دانشگاه به یک شاخ شمشاد تبدیل می‌کند و در نهایت دو دستی او را تقدیم اسلام می‌کند. این چیز کمی نیست.

وی افزود: اولا سلام حضرت آقا را به همه شما می‌رسانم و متقابلا سلام شما را به ایشان خواهم رساند. برادران و خواهران و مادران محترم شهدای مفقودالاثر امیدوارم این ابتکار و تکریم از مادران شهدای گمنام به سراسر کشور توسعه و تعمیم پیدا کند. یکی از رسم‌هایی که حضرت آقا همیشه آن را رعایت می‌کنند دیدار با خانواده شهداست. چه در اینجا و چه حتی در سفرهای غیررسمی.

حجت الاسلام گلپایگانی با اشاره به دیدارهای امام خامنه‌ای با خانواده شهدا گفت: گاهی پیش آمده که حضرت آقا در یک شب به سه یا چهار خانواده سرمی‌زند. دیدار ایشان با خانواده‌های شهدا تماشایی است. ایشان در کوچه‌های باریک و تنگ جنوب شهر که کمتر کسی حاضر است آنجا برود وارد می‌شوند. من یکی از این دیدارها را برایتان روایت می‌کنم. حدود چند سال پیش ایشان به دیدار یکی از خانواده‌های دو شهید در خیابان پیروزی رفتند. آقا رسمشان در دیدارها این است که پدر و مادر شهید را صدا می‌زنند و چنانچه فرزندی از او باقی مانده باشد به زانوی خود می‌نشانند و دست می‌کشند عکس شهید را خواسته و از احوالات او می‌پرسند. در این خانه نیز از مادر شهید یک سوال پرسیدند و آن این بود تا به حال بعد از شهادت بچه‌ها آنها را در عالم رویا دیده‌اید. مادر شهید گفت بله و داستانی تکان دهنده تعریف کرد.

وی در ادامه با اشاره به روایت مادر شهید در دیدار لا امام خامنه‌ای گفت: مادر شهید روایت کرد که بچه اولش در ارتش خدمت می‌کرده و در جبهه به شهادت رسیده است. وقتی او به شهادت رسید از طرف بنیاد شهید به ما گفتند چون شما خانواده شهید هستید می‌توانید به وسیله سهمیه بنیاد به مکه مشرف شوید مقدماتش فراهم شد و مدارک لازم را دادیم. در اخرین ساعاتی که در مکه حضور داشتم روی سجاده نشسته و درحال نماز خواندن بودم که یکباره خانمی را دیدم به اتاقم وارد شد.

رئیس دفتر امام خامنه‌ای در ادامه به نقل از این مادر شهید تصریح کرد: آن خانم در عالم رویا گفت که شما الآن که به ایران برمی گردید فرزند دومتان نیز شهید شده است. همین الآن به بازار برو یک برد یمانی بخر آن را طواف بده و با آب زمزم شستشو بده و برای کفن بچه‌ات به همراه خود ببر. من گفتم پول ندارم گفت زیر سجاده‌ات پول هست و رفت. من هم بدون توجه به هویت آن شخص دست به زیرسجاده بردم و یک 50 ریالی نو زیر آن بود. حرف آن بانو را عمل کردم. و با خود برد یمانی را به ایران بردم وقتی به مهرآباد رسیدم اسمم را خواندند و معلوم شد جنازه فرزند شهیدم در معراج آماده است.

حجت الاسلام گلپایگانی با اشاره به روایت این مادر شهید گفت: این فرزند مادر در سپاه خدمت می‌کرد و مادر روایت می‌کرد هفت یا 10 روز بعد از شهادت او را در خواب دیدم در خواب به من گفت مادر ما در آسمان چهارم خدمت حضرت عیسی مسیح هستیم. اماده‌ایم تا حضرت ولی عصر(عج) ظهور کند و در خدمت حضرت مسیح به خدمت امام زمان (عج) بیاییم. همه ما متحیر و مات حرف‌های مادر شهید بودیم. این درواقع همان حرف قران است که فرمود «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون».

رئیس دفتر امام خامنه‌ای با اشاره به جایگاه این مادران والامقام نزد فرزندانشان گفت: شما مادران شهدا یقین بدانید هم اکنون روح مطهر فرزندانتان اینجا حضور دارد شهید یعنی شاهد یعنی کسی که در همه شرایط می‌بیند.

شما مادران چیزی را از دست نداده‌اید ان کسی مرده است که به مرگ طبیعی مرده شما یک سرمایه گذاری پاک و سالم برای روز مبادایتان داشته‌اید برای روز قیامت و تقابن. مگر می‌شود باور کرد فرزند شهید شما که خدا حق شفاعت به او می‌دهد دست شما مادر و پدرش را نگیرد و تنها به بهشت برود. به شهید گفته می‌شود بایست و از هرکسی می‌خواهی شفاعت کن قطعا او مادر و پدر خود را شفاعت خواهد کرد.
منبع: تسنیم


روايت عاشقي(سردار شهيد حسينعلي بنياني)


سردار شهيد حسين علي بنياني


بهار 1329 درحالي به ميهماني كوچه باغها آمد كه كودكي

از تبار سبز سپيدار اولين آواز هاي رويش رادربوستان آغوش

مادر سرداد .با اولين نغمه هاي مهربانانه او انتظار طولاني

پدر ومادري رنج آشنا به سر آمد وبه يمن مبارك اميرالمؤمنين

حضرت علي (ع)وسردار عاشورايي عشق حضرت ابا عبد الله الحسين (ع)

فرزند نو رسيده خود را حسينعلي

ناميدند.حسينعلي دوران پر خاطره كودكي رادر فضايي آكنده

از ايمان ومعنويت سپري نمود وباشوروحالي خاص قدم درراه

كسب علم ومعرفت گذ اشت.

پس از آن شهيد به كارهاي مختلف اشتغال ورزيد تابه كمك پدر چرخ اقتصاد خانواده را به

حركت در آورد صحنه هاي مختلف مبارزه وقيام در ايام شكوهمند انقلاب

بافريادهاي آتشين او وهزاران انقلابي ديگر درهم

آميخت واستقلال آزادي وجمهوري اسلامي رابراي امت سلحشور به ارمغان آورد.

سردار شهيد حسين علي بنياني در تمام صحنه هاي انقلاب حضوري چشمگير داشت

خصوصا خاطره از خودگذشتگي

وي در تسخير شهرباني را همرزمان انقلابي او هرگز از ياد نخواهند برد .

سردار شهيد بنياني در مهرماه 1359 وهمزمان با‌آغاز جنگ تحميلي

در هيات اولين گروه هاي اعزامي به اهواز واز آنجا

به سوسنگرد اعزام گرديد.

وي بعد از ماه ها رشادتهاي خودرادربلنديهاي آفتاب آشناي كردستان به نمايش گذاشت .سال 1365

بعد از

سالها تلاش ومبارزه به جمع خانواده باز گشت

اما او كه دلش را در زير آسماني ديگر جاگذاشته بود اندك

زماني بعد براي دومين بار راهي جبهه هاي اسلام وكفر گرديد.

و

ي درهمين سال از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

راهي عرصه هاي نور گرديد وبا عنوان فرمانده گروهان چندين عمليات از جمله كربلاي 7 كه به پرواز ملكوتي

اوانجاميد شركت كرد.

اين فرمانده دلير واين پاسدار جان بركف در نوزده فرودين سال 1366

مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت ودرترتيل خوان

آيات نور سرپر شورش رابه بي رحمي گلوله هاي دشمن سپرد وچونان

خور شيد مجروح بر خاك شلمچه فرو افتاد.

پيكر مطهر اين سردار شهيد چندروز بعد طي مراسمي باشكوه .

تشييع ودركنار همرزمان شقايق پيشه و دوبرادر به خون

خفته اش حاج محمد وعباس بنياني به خاك سپرده شد....

:Sham:روحشان شاد و يادشان گرامي:Sham:


منبع عکس: سایت جامع دفاع مقدس(ساجد)


آمر به معروف

در کوچه که راه می رفت، سر به زیر بود، مبادا نگاهش به نامحرم بیفتد. یکی از بستگانشان که خانواده ای بودند که زیاد به مسائل دینی و حجاب تقید نداشتند. زن و دخترشان قبل از انقلاب بی حجاب بودند و بعد از انقلاب هم بالاجبار روسری سرشان می کردند اما با تمام اینها ارادت عجیبی به مش باقر داشتند و به همین دلیل مرتب به آنها سر می زدند، آن شب مهمانشان بودند. علیرضا همانطور که سرش پایین بود و به آنها نگاه نمی کرد شروع کرد به صحبت کرد و گفت پیامبر اکرم:doa(1): می فرماید: خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می دارد. اصحاب پرسیدند: مومن بی دین کیست؟ فرمود: آن که نهی از منکر نمی کند، لذا من به عنوان وظیفه چند مطلب را عرض می کنم. آن شب علیرضای پانزده ساله به حدی زیبا و دقیق و منطقی صحبت کرد که نه تنها میهمانان که تمام حاضران را تحت تاثیر قرار داد؛ از نماز گفت و از حجاب. گفت: خداوندی که همه ما بنده و مطیع فرمانش هستیم برای اینکه بنیاد خانواده از بین نرود امر فرموده زنان ما با حجاب باشند... دفعه بعد که آمدند دخترانشان چادر به سر کرده بودند. هر وقت هم علیرضا از جبهه برای مرخصی برمی گشت به دیدار او می آمدند...



خاطره ای از زندگی شهید علیرضا کریمی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 631

خاطره ای تکان دهنده از یک شهید

استاد قرائتی تعریف میکرد که ما آخوندهارو خیلی سخت میشه گریاند ! اما یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد !

گفت : تو یکی از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جای عبور کنیم که مین گذاری شده بود ...
مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم .

گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟ چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند ... وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمی مونند .

چون با انفجار هر مین دست ، پا ، سر ، بدن یک جا متلاشی میشود ! داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه ... صدای مین می آمد . همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده !

گفتم شاید ترسیده ! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده... گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه !

بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری ؟

گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه !! گفتم تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی ؟!

گفت : آخه پوتینم نو (تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود . اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه...!!!

شهداء را یاد کنیم با عمل به وصیتهاشون ...

السلام علیکم أیها الشهداء والصدیقین

این کار محمد برایم سوال بود. با کلی اصرار خواستم ...


هوای تابستان خرمشهر خیلی گرم و زجرآور بود. زمان نوجوانی محمد

در خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی در خانه‌اش کولر نداشت، شاید

چند تا خانواده بودند که کولر داشتند. ماهم جزء آن چند تا خانواده بودیم.

وقتی شب‌ها می‌خواستیم بخوابیم، کولر روشن می‌کردیم و همین که کولر روشن می‌شد،

محمد می‌رفت روی ایوان، رختخوابش را پهن می‌کرد و

می‌خوابید.

برایم سوال شده بود که این بچه چرا داخل اتاق و زیر کولر نمی‌خوابد؟

یک شب رفتم سراغ محمد و گفتم: «بابا جان! بیا داخل اتاق بخواب. روی ایوان هوا گرمه و اذیت می‌شی.

گفت: نه، روی ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی‌گیره.»

این کار محمد برایم سوال بود. با کلی اصرار خواستم دلیل این کار را برام بگه.

خلاصه بهم گفت: «باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند

که کولر دارن، می‌دونی چقدر مردم نیازمند و بیچاره هستند که کولر ندارن

و شب‌ها به سختی و با زجر می‌خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم،

دوست دارم مثل بقیه باشم.»


[=microsoft sans serif]بسیار دلچسب و دلنشین بود.

دم شما گرم....

داستان قشنگی بود.
.
.
.
اگه ممکنه بازم بزارید...

سال 1372 در محور فکه در ارتفاعات 112 مشغول به تفحص بودیم ،

بچه ها بسیار تلاش می کردند تا پیکر مطهر شهیدی را کشف کرده و به خانواده

های چشم انتظارشان برسانند ، اما چند روزی بود شهدا خودشان را بما نشان نمی دادند ،

و این بهانه ای شده بود برای بی حوصله گی و دمق

بودن بچه ها ! بطوریکه کمتر با هم دیگه صحبت می کردند

و هر کسی به گوشه ایی پناه میبرد ... آن شب هوا ابری بود و باران میبارید فکه هم

بسیار دلگیر شده بود . یکی از بچه ها نواری از حاج منصور ، بدرون ضبط صوت گذاشت ،

بچه ها با سوز حاجی که از شهادت حضرت زهرا (س) می

گفت ، اشک می ریختند و ناله می کردند .. شب عجیبی شده بود ، اون حالت رو فقط بچه های جنگ ،

و بچه هایی که در تفحص بوده اند ، بیشتر

احساس می کنند ... همگی به حضرت زهرا (س) توسل کردیم و از او مدد می خواستیم .

به یاد جمله حضرت امام ، افتادم که فرمود ، " سلام بر

مفقودین عزیز که پناهی جز نسیم صحرا و مادرشان فاطمه زهرا ، ندارند " .

و ایمان داشتم که بیشتر شهدا ء به " بی بی " ارادت زیادی داشتند و

می خواستند قبرشان مثل قبر " مادرشان " گمنام باشد . پیش خودم گفتم ،

یا فاطمه ما به عشق شهدا و مفقودین به این مکان آمدیم . مددی کن

تا شهدا را پیدا کنیم و بدست مادران و پدرانشان برسانیم ،

مددی کن شهدا به ما نظر کنند و خودشان را نشان بدهند .. آن شب با وجود یکی دو

سید آل پیغمبر (ص) که در جمع ما بودند و رازو نیاز های دل سوز بچه ها ، شب آرام بخشی شد .

روز بعد در حین کار به روی خاکریزی که درست

روبروی پاسگاه 27 بود ، نظرم افتاد به یک بند انگشت ،

با سر نیزه مشغول به کندن خاکهای اطراف آن شدم و سپس با بیل خاکها را برداشتم

چشمم به پیکر مطهر شهیدی افتاد که بصورت دمر افتاده بود ،

خاکها را که کامل برداشتم متوجه شدم شهید دیگری در کنارش قرار دارد ، هر دو

صورتشان به سمت یکدیگر بود . خوشبختانه پلاک های هر دو شهید پیدا کردیم ،

و از این بابت بسیار خوشحال بودیم .. اما وقتی پیکر یکی از شهدا

را بلند کردیم تا در کیسه های حمل شهداء قرار دهیم ،

چشمم به پشت پیراهن شهید افتاد ، جگرم سوخت و از خود بی خود شدم ... " با خط قرمز

و بزرگ نوشته بود:

(می روم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم )

*شادی ارواح طیبه شهدا و مادرشان زهرای مرضیه(س) صلوات*

امام حسن علیه السلام در حدیثی فرموده اند . ایا دانستید به این که از ما امامان معصوم کسی نیست مگر این که بیعت طاغی زمانش بر گردن اوست .مگر قائم ال محمد ص همان امامی که روح خدا حضرت عیسی بن مریم ع در پشت سرش نماز می خواند. چه این که خداوند متعال ولادتش را پنهان و وجودش را غایب نمود. تا در ان هنگامی که قیام میکند. بیعت هیچ کس بر عهده او نباشد.

بعضی از قمار بازای بزرگ تهران استخدامش می کردند.

گنده لات تهران بود و توی مشروب فروشی کار می کرد.هیکل بزرگی داشت و همه ازش

حساب می بردن.میشد بادیگارد قماربازا...بچه که بوده باباش می میره.

خودش می مونه و مادرش.کاری از دست مادر هم بر نمی یومد.سند خونه

رو گذاشته بود توی طاقچه.تا از کلانتری زنگ می زدند ، می دونست دعوا کرده و باید بره

بیرونش بیاره.وقتی می رفت کلانتری همه می شناختنش

و می گفتند مادر شاهرخه.خیلی ها می گفتند: این پسر که برات آبرو نذاشته ، چرا نفرینش نمی کنی؟!!!


مادر هم سر نمازها گریه می کرد و می گفت:


خدایا بچه ی من رو سرباز امام زمان عج قرار بده



خیلی ها از این دعای مادر خنده شون می گرفت


می گفتند: بچه ی قمار باز و مشروب خور و مست تو کجا و امام زمان عج کجا؟!!!!


اما انگار اثر دعای مادر رو نادیده گرفته بودند
... سال 57 همراه انقلاب ، درون شاهرخ هم انقلابی بپا شد

توبه کرد و شد عاشق امام خمینی رفت جبهه و کاری کرد کارستون

عراقی ها تا می فهمیدند شاهرخ توی منطقه ی عملیاتیه ، تنشون می لرزید


صدام برا سرش جایزه بزرگی گذاشته بود
تا اینکه بالاخره توی یه عملیات شهید شد

پیکرشم برنگشت
انگار می خواست حضرت زهرا سلام الله علیها براش مادری کنه...

اینه اثر دعای مادر
نکنه از دعای خیر مادرمون محروم بشیم

نکنه مادرمون ازمون برنجه
دست مادرمون رو ببوسیم

به قول شاعر:


آبروی اهل دل از خاک پای مادر است


هر چه دارند این جماعت از دعای مادر است

سلامتی همه ی مادران عزیز و شادی روح مادران از دنیا رفته صلوات


بخشی از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام



منبع: کتاب حر انقلاب

شهید احمد پلارک

مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده

در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث

ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن می‌شود.

تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و

این عطر همواره از مرقد او به مشام می‌رسد.

کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای

تهران و قطعه ۲۶ آن سر می‌زنند.شهید سید احمد پلارک

در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت

توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت.

تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی‌که او در حال

نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار

مدفون میشود.




بعد از بمب باران، هنگامی‌که امداد گران در حال جمع آوری

زخمی‌ها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه می‌شوند که بوی

گلاب از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار میزدند

با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.هنگامی‌که

پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران،

در قطعه ۲۶ به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این

شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید

همیشه نمناک می‌باشد بطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک رو

خشک کنید، از طرف دیگر سنگ نمناک می‌شود.

:Gol:لطفا صلوات برای شادی روحش:Gol:

یاد ان روزهایی که تو خوزستان بودیم بخیر .روزهای جنگ ودلاوری های جوانان دیارم جوانانی که دلیرانه با متجاوزین به خاک ایران عزیزمان میجنگیدند . روزهایی که تمام مناطق نفت خیز جنوب مورد تحاجم عراقیها قرارمیگرفت. مردمان شهرم هر روز فرزندان خود را راهی جبهه های جنگ میکردند. و روزی نبود که عزیزی از شهدا ی شهرمان به خاک سپرده نشود . و اولین شهید جنگ هم از شهرمان بود .ویاد باد ان روزهایی که

مردان شجاع شرکت نفت در حین بمباران هواپیما های عراقی باز هم کارخانه های تولید و بهره برداری ا ز چاهای نفت را باز سازی می کردند.


رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند.

فرمانده‌ی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟

رزمنده در جواب عراقی گفت نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده.

نان گرفته بودیم و می آمدیم سمت خوابگاه.

چندتا سنگ به نان ها چسبیده بود.

مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی.

می گفت :" بچه بودم،یه بار نان سنگک خریدم ، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم.

خانه که رسیدم،بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم،

گفت برو بده به شاطر

نانواها بابت اینها پول می دن."

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

درسی که فرمانده از یک امدادگر گرفت

ما در یک شیاری قرار داشتیم که بطور عجیبی زیر آتش نیروهای عراق بود. همراه ما حدود ۶۰ تا ۷۰ مجروح بودند، که تعدادی از آن‌ها به واسطه بی‌آبی و غذا نخوردن شهید شدند. دو تن از برادران نیز از سنگر عراقی‌ها که شب قبل به تصرف در آمده بود مقداری آب گل آلود و ناجور آوردند، که افراد سالم که حدود ۲۰ نفر بودند آن را تمام کردند. دوباره آن‌ها زیر آتش رفتند و باز هم مقداری کمی آب آوردند و گفتند: «این تمام آبی بود که در جلو وجود داشت» باز هم بچه‌های سالم سر آب ریختند و مقدار زیادی از آن آب را خوردند.
هوا به حدی گرم بود که باور کردنی نبود و آتش شدید دشمن هوا را گرم‌تر کرده بود. همراه ما امدادگری بود که عجیب فعالیت می‌کرد و انگار اصلاً احساس تشنگی و گرسنگی نمی‌کرد، با وجود آن همه مجروح که به شکل بدی مجروح بودند، و اینکه امدادگرهای دیگر از حال رفته بودند، او به همه مجروحین رسیدگی می‌کرد.
وقتی بار اول آب آوردند او تلاش کرد آبی بخورد ولی موفق نشد، در بار دوم او خود مسئول تقسیم آب شد که در درجه اول به مجروحینی که آب برایشان ضرر ندارد آب بدهد، اگر آبی ماند به سالم‌ها بدهد، ولی سالم‌ها هجوم آوردند و آب‌ها را تمام کردند، فقط مقدار کمی آب به اندازه نصف یک لیوان مانده بود. امدادگر خواست آن آب را سربکشد، ناگهان یکی از مجروحین که از ناحیه پا مجروح شده بود خود را بطور سینه خیز به پای امدادگر رساند و گفت: «به من آب نمی‌دهی؟ خدا شاهد است از صبح تا به حال یک قطره هم آب نخوردم»
امدادگر در حالی که مانده بود و این همه مشکلات را کشیده بود، در زیر آن آفتاب سوزان و گرمای طاقت فرسا به مقدار کمی آب رسیده بود و سطل آب را به بالا برده بود که بخورد و حال با این مسئله و ناله مجروح روبرو شده بود، در حالی که لحظه‌ای تا خوردن آب فاصله نداشت آب را از دهان خود گرفت و به مجروح گفت: «بگیر این مقدار آب هم مال تو»...
و آن مقدار آب را در آن شرایط به مجروح داد و جلوهٔ راستینی از ایثار را بطور عملی به نمایش گذاشت. کار او باعث شد که برادران سالم خجالت بکشند. کمی هم به بقیه فکر کنند، من اسم آن امدادگر را نمی‌دانم و نمی‌دانم که زنده است یا شهید شده است. ولی به هر حال او به من درسی داد که تا ابد برایم می‌ماند.


راوی: سردار شهید حاج ناصر اربابیان
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد


*طهورا*;566850 نوشت:
درسی که فرمانده از یک امدادگر گرفت

ما در یک شیاری قرار داشتیم که بطور عجیبی زیر آتش نیروهای عراق بود. همراه ما حدود ۶۰ تا ۷۰ مجروح بودند، که تعدادی از آن‌ها به واسطه بی‌آبی و غذا نخوردن شهید شدند. دو تن از برادران نیز از سنگر عراقی‌ها که شب قبل به تصرف در آمده بود مقداری آب گل آلود و ناجور آوردند، که افراد سالم که حدود ۲۰ نفر بودند آن را تمام کردند. دوباره آن‌ها زیر آتش رفتند و باز هم مقداری کمی آب آوردند و گفتند: «این تمام آبی بود که در جلو وجود داشت» باز هم بچه‌های سالم سر آب ریختند و مقدار زیادی از آن آب را خوردند.
هوا به حدی گرم بود که باور کردنی نبود و آتش شدید دشمن هوا را گرم‌تر کرده بود. همراه ما امدادگری بود که عجیب فعالیت می‌کرد و انگار اصلاً احساس تشنگی و گرسنگی نمی‌کرد، با وجود آن همه مجروح که به شکل بدی مجروح بودند، و اینکه امدادگرهای دیگر از حال رفته بودند، او به همه مجروحین رسیدگی می‌کرد.
وقتی بار اول آب آوردند او تلاش کرد آبی بخورد ولی موفق نشد، در بار دوم او خود مسئول تقسیم آب شد که در درجه اول به مجروحینی که آب برایشان ضرر ندارد آب بدهد، اگر آبی ماند به سالم‌ها بدهد، ولی سالم‌ها هجوم آوردند و آب‌ها را تمام کردند، فقط مقدار کمی آب به اندازه نصف یک لیوان مانده بود. امدادگر خواست آن آب را سربکشد، ناگهان یکی از مجروحین که از ناحیه پا مجروح شده بود خود را بطور سینه خیز به پای امدادگر رساند و گفت: «به من آب نمی‌دهی؟ خدا شاهد است از صبح تا به حال یک قطره هم آب نخوردم»
امدادگر در حالی که مانده بود و این همه مشکلات را کشیده بود، در زیر آن آفتاب سوزان و گرمای طاقت فرسا به مقدار کمی آب رسیده بود و سطل آب را به بالا برده بود که بخورد و حال با این مسئله و ناله مجروح روبرو شده بود، در حالی که لحظه‌ای تا خوردن آب فاصله نداشت آب را از دهان خود گرفت و به مجروح گفت: «بگیر این مقدار آب هم مال تو»...
و آن مقدار آب را در آن شرایط به مجروح داد و جلوهٔ راستینی از ایثار را بطور عملی به نمایش گذاشت. کار او باعث شد که برادران سالم خجالت بکشند. کمی هم به بقیه فکر کنند، من اسم آن امدادگر را نمی‌دانم و نمی‌دانم که زنده است یا شهید شده است. ولی به هر حال او به من درسی داد که تا ابد برایم می‌ماند.


راوی: سردار شهید حاج ناصر اربابیان
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد



سلام برتو ای عیاس بن علی
یک چیزی میخوانیم و ما نمیدانیم از عطش چه حالی داشتند و قابل تصور نیست نه اینکه من درک میکنم بلکه منظورم اینست که ما درک نمیکنیم عطششان را باعث هجوم به آب میشد . ای کاش نگارنده شرح تشنگی را میداد .
مادامیکه آن عطش را تجربه نکرده باشیم از آن درک درستی نداریم و ما خیلی ساده میگیم عباس آب نخورد

نوجوان شانزده ساله ای که خودش را مریض می دانست!


ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺸﻪ ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟
ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺑﯿﺴﺖ ﺍﻟﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻧﯿﻮﻣﺪ ...
ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺷﺪﻡ، ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻒ ﺟﻮﻥ ﮐﺮﺩﯼ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺑﺨﻮﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﺮﯾﻀﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻢ ، ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ
ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻤﻪ، ﭼﺸﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ:doa(3): ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ

ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 16 ﺳﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ
ﮔﻮﺷﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺸﻨﻮﻡ ....

خاطره ای از زندگی

شهید صاحب الزمانی

پیکرش رو با دو شهید دیگه تحویل بنیاد شهید دادند

شهدا رو گذاشتند توی سردخانه

نگهبان سردخانه تعریف می کرد:

یکی از شهدا آمد به خوابم و گفت: جنازه ی من رو فعلا به خانواده ام تحویل ندید

از خواب بیدار شدم

هر چه فکر کردم که کدام یک از این شهدا بود ، نفهمیدم

گفتم ولش کن ، خواب بود دیگه

فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل خانواده ها بدیم

اما شب باز خواب اون شهید رو دیدم

باز هم تاکید کرد که جنازه اش رو فعلاً تحویل ندیم

اینبار فوراً اسمش رو پرسیدم

گفت: امیر ناصر سلیمانی

از خواب پریدم

رفتم سراغ پیکر پاک شهدا

دیدم روی پیکر یکی شان نوشته : شهید امیر ناصر سلیمانی

بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ که می خواستیم جنازه ش رو تحویل بدیم ، خانواده اش در تدارک مراسم

ازدواج پسرشون بودند

شهید نخواسته با اومدنش مراسم برادرش به هم بخوره!

:Gol:(شهدا چقدرمهربون بودن خدایشان رحمت کند)

:Gol:

:Sham:شهيد عليرضا موحد دانش:Sham:

مادرش مي‌گويد: چند روز قبل از شهادت عليرضا من که در خارج از کشور به سر مي‌بردم،

خواب عجيبي ديدم. در خواب ديدم که تمام کوچه‌مان را چراغاني کرده و ديوارهايش را از پرچم

پوشانده‌اند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوي در خانه ايستاده‌اند و مردم بين خودشان نقل پخش مي‌کنند.

دريافتم که شايد براي عليرضا اتفاقي افتاده است و همين‌طور هم بود.

چند روز بعد همسرم از ايران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند.

همه چيز همان طور که علي مي‌خواست شد.




سيزدهم مرداد سال 1362 و عمليات والفجر 2 بود.

عليرضا که زخمي شده بود، در آخرين لحظات به سختي خودش را به بي‌سيم عراقي‌ها رسانده،

سيم آن را با دندان جويد تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد.

پس از قطع سيم که دشمن متوجه اين کار علي شد، او را به رگبار بسته،

راهي ديار بهشت گرداند. پيکرش، همان‌طور که آرزو داشت پس از مدت‌ها،

به وطن بازگشت و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.




روز 22 مرداد، يعني درست در سالگرد ازدواجش، علي را در بهشت زهرا دفن کردند

و در همان مسجدي که مراسم عروسي‌اش را در آن برگزار کرد، برايش مراسم ختم گرفته شد.




مأموريتي را که انجامش برايم سخت بود، خودش به عهده گرفت.



علي اين بار هم به کمکم آمده بود. مأموريتي را که انجامش برايم سخت بود،

به عهده گرفته بود. در راه که برمي‌گشتم به ياد عمليات بازي دراز افتادم. آن زمان که علي دستش قطع شده بود،

کنارش رسيده بودم و او با آن حالت عرفاني پرسيده بود: «آقا رو ديدي؟»



همرزم او مي‌گويد: مسئوليت رساندن خبر شهادت علي به عهده من گذاشته شد

و اين سخت‌ترين مأموريتي بود که تا آن موقع انجام داده بودم.

تمام راه را با خودم فکر مي‌کردم چگونه و با چه جمله‌اي شروع کنم.


پدر و مادر علي دو پسر و يک دختر داشتند. يک پسرشان که در عمليات بيت‌المقدس

شهيد شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ايران نبود و مادر علي هم به خاطر بچه دار شدن

دخترش به آنجا رفته بود. حالا من بايد در اين تنهايي خبر شهادت پسر بزرگشان را مي‌رساندم.

آقاجان در را به رويم باز کرد. سلام و احوال‌پرسي گرمي کرديم و براي آن که وانمود کنم

از علي خبر ندارم پرسيدم: علي برگشته؟


آقاجان نگاه معني‌داري به من کرد و گفت: بيا تو.




وقتي داخل خانه شديم، آقاجان روبه رويم دوزانو نشست.

آرام و متين گفت: «اومدي خبر شهادت علي رو به من بدي؟

اگر فکر مي‌کني ذره‌اي ناراحت مي‌شم، اشتباه مي‌کني. ديشب خواب علي رو ديدم.»

از من خداحافظي کرد و گفت: «بابا منو حلال کن. من ديگه رفتم» .


بعد آقاجان به خانه دخترش در خارج تلفن کرد و همسرش را پاي تلفن خواست.

وقتي ارتباط برقرار شد، مادر علي اولين حرفي که زد، اين بود که خواب علي را ديده و از شهادتش خبر دارد.


علي اين بار هم به کمکم آمده بود. مأموريتي را که انجامش برايم سخت بود، به عهده گرفته بود.



در راه که برمي‌گشتم به ياد عمليات بازي دراز افتادم.

آن زمان که علي دستش قطع شده بود، کنارش رسيده بودم و او با

آن حالت عرفاني پرسيده بود: «آقا رو ديدي؟»


بعد در بيمارستان از بسيجي ايي صحبت کرده بود که از دست آقا امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشريف

آب نوشيده بود. بعدها با يادآوري اين قضيه علاقه‌مند شدم آن بسيجي را پيدا کنم.

خيلي تلاش کردم. سراغ تک‌تک بچه‌هايي که در آن عمليات شرکت داشتند رفتم.

بچه‌هاي گردان شش، چهار، هفت، نه و بسيجي‌هاي محلي و ثابت خودمان؛ اما هيچ‌کس در اين باره چيزي

نمي‌دانست.


حس عجيبي داشتم، حسي که مي‌گفت آن بسيجي خود علي بوده. خوش به سعادتت علي.