جمع بندی فکر کردن توسط قلب!

تب‌های اولیه

87 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

Reza-D;607317 نوشت:
اين را بايد به آقاياني گفت كه ادعا ميكنند مردم آن زمان خيال ميكردند تفكر با مغز است و قرآن را به همان اشتباه متهم ميكنند

اين حرف شما هيچ ارتباطي به بحث من نداشت!! نظر شما چيه؟؟ مردم آن زمان با كجاشون تفكر مي كردند :Narahat az:
Reza-D;607317 نوشت:
چون چندين پاسخ كامل به شما داده شد ، بخصوص پاسخ جناب "باء" ، اما شما بدون آنكه ردي بر اين پاسخ ها داشته باشيد ، فقط مدام حرفهاي قبلي خودتان را تكرار ميكنيد

من تو اين تايپيك مگه سوالي پرسيدم كه شما ميفرمايي پاسخ كامل به من دادين؟؟ عجبا!!

Reza-D;607317 نوشت:
مثل اين است كه بگوييم: موي سر ما رشد ميكند ، سبزي هم رشد ميكند. پس هر دو خوراكي هستند!!!!!!!!!!!

اين هم يك مغلطه است!!

Reza-D;607317 نوشت:
آقا مهدي يك سوال:
هر سه تاي اين ها خود شما هستيد؟

شما اتهامي رو غير مستقيم به آدم وارد ميكنين!! بعد حتما مي خوايين بگين نه منظور من فقط سوال بود!! اين آدم m@ahdi رو من بارها تو پست هام مورد عتاب قرار دادم كه كاملا مغرضه / خودش هم اذعان داره خدا و دين رو قبول نداره!! بعد شما مي فرمائيد من اين ها هستم يا نه!!
نه برادر من فقط يك كاربري دارم!! شما هم بجاي حاشيه رفتن به اصل بحث بپردازيد!!

مهدي ا;607344 نوشت:
شما اتهامي رو غير مستقيم به آدم وارد ميكنين!! بعد حتما مي خوايين بگين نه منظور من فقط سوال بود!! اين آدم m@ahdi رو من بارها تو پست هام مورد عتاب قرار دادم كه كاملا مغرضه / خودش هم اذعان داره خدا و دين رو قبول نداره!! بعد شما مي فرمائيد من اين ها هستم يا نه!!
نه برادر من فقط يك كاربري دارم!! شما هم بجاي حاشيه رفتن به اصل بحث بپردازيد!!
مطلبي رو كه نوشته بودم از پست قبلي حذف كردم و اگر كار بنده شما را ناراحت كرد عذرخواهي ميكنم. كاملاً بي منظور بود

مهدي ا;607344 نوشت:
اين حرف شما هيچ ارتباطي به بحث من نداشت!! نظر شما چيه؟؟ مردم آن زمان با كجاشون تفكر مي كردند
چه مردم آن زمان و چه مردم اين زمان با روح

مهدي ا;607344 نوشت:
اين هم يك مغلطه است!!

بله مثال كاملاً مغلطه است ، چون منطبق با تشبيه جناب "مسعود" مثال را آوردم

دقت كنيد

حرف آقا مسعود:
اگر علم تغيير ميكند ، خب احكام اسلام هم از ابتدا بطور كامل گفته يا اجرا نشد و تغييراتي در آن صورت گرفت. پس هر دو شبيه به هم هستند

حرف من:
قياس درستي نيست چون:
عدم ظهور و بروز يكجاي احكام به دليل درنظر گرفتن شرايط و ظرفيت مردم بود ،
نه به اين دليل كه حرف قبلي اشتباه بوده باشد ، يا اينكه كشف جديدي صورت گرفته باشد

در حاليكه تغييرات در نظريات علمي به دليل رد نظريهء قبلي و يا كشفي جديدتر و كاملتر صورت ميگيرد

يعني در احكام ، علم به تمام آنها و زواياي آن بطور كامل و بي نقص وجود داشته ، ولي در علوم تجربي ، تغييرات در نظريه ها به دليل عدم وجود علم و دانش كامل و عدم احاطه به تمام ابعاد است و اين دو نوع تغيير كه دليل و اساس آن متفاوت است قابل قياس نيست

حرف آقا مسعود:
چرا قابل قياس است
چون هر دو تغيير است
!!!

حرف من:
صرف اينكه هر دو تغيير ميكنند ملاك كافي براي قياس نيست
مثل اين است كه بگوييم چون سبزي و موي سر هر دو رشد ميكنند (هر دو تغيير ميكنند) پس هر دو خوردني هستند

حرف شما آقا "مهدي ا":
رضا دارد مغلطه ميكند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
:Moteajeb!:

مهدي ا;607344 نوشت:
من تو اين تايپيك مگه سوالي پرسيدم كه شما ميفرمايي پاسخ كامل به من دادين؟؟ عجبا!!

حق با شماست. عذرخواهي ميكنم ، اشتباه متوجه شدم

Reza-D;607349 نوشت:
چه مردم آن زمان و چه مردم اين زمان با روح

اگه ما و برخي ديگر كه اعتقاد دارند تفكر با عقل صورت ميپذيرد جزو مردم اين زمان هستيم! پس جواب شما صحيح نيست!! :ok:
روح حقيقتي مجرد است پس قاعدتا نمي توان با لوازم مادي آن را سنجيد!! در حالي كه در مواقع فكر كردن، شاد بودن و غمگين بودن و ..... با دستگاه پزشكي ميتوان واكنش هاي مغز را ديد! خوب شما دليلتان براي اين مدعا(تفكر با روح) چيست؟

Reza-D;607349 نوشت:
حرف شما آقا "مهدي ا":
رضا دارد مغلطه ميكند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حرف من به مثال شما بود!! نه به نتيجه بحث شما با آقا مسعود

مهدي ا;607350 نوشت:
حرف من به مثال شما بود!! نه به نتيجه بحث شما با آقا مسعود

مثال من دربارهء مغالطه بود. ولي خود مثال به هيچ وجه مغالطه نبود
ضمن اينكه نتيجهء بحث مهم است. مثال فقط براي تفهيم بهتر موضوع است و حتي با كنار گذاشتن آن مشكلي پيش نخواهد آمد

مهدي ا;607350 نوشت:
اگه ما و برخي ديگر كه اعتقاد دارند تفكر با عقل صورت ميپذيرد جزو مردم اين زمان هستيم! پس جواب شما صحيح نيست!!

نه فقط اعتقاد شما كه اعتقاد همه همين است كه تفكر به واسطهء مغز صورت ميگيرد

نكته:

شبهه اين بود:

مهم نيست كه نتيجهء احساسات در قلب خودنمايي ميكند ، بلكه مهم محل بروز احساسات است كه آن مغز است و نه قلب

پس پاسخ ما هم به شما همين است:

مهم نيست كه بازخورد تصميمات ، تفكرات و احساساتي كه شخص ما (روح) باعث آن هستيم ، در بروز جسمانيِ خود ، از طريق مغز انجام ميشود. بلكه مهم اين است كه منبع اين عواطف و تصميمگيري ها خود شخص است ، نه مغز او (شخص = روح)

مهدي ا;607350 نوشت:
روح حقيقتي مجرد است پس قاعدتا نمي توان با لوازم مادي آن را سنجيد!! در حالي كه در مواقع فكر كردن، شاد بودن و غمگين بودن و ..... با دستگاه پزشكي ميتوان واكنش هاي مغز را ديد! خوب شما دليلتان براي اين مدعا(تفكر با روح) چيست؟
ابتدا بفرماييد شما چگونه با لوازم مادي ، به وجود روح رسيديد؟

Reza-D;607361 نوشت:
مثال من دربارهء مغالطه بود. ولي خود مثال به هيچ وجه مغالطه نبود
ضمن اينكه نتيجهء بحث مهم است. مثال فقط براي تفهيم بهتر موضوع است و حتي با كنار گذاشتن آن مشكلي پيش نخواهد آمد

عرض بنده اين بود كه بحث شمارو دنبال نكردم!! و نظري ندادم!! نظرم رو فقط در مورد مثال شما زدم!! ولي درنتيجه حرف شما صحيح است، اين در حالي است كه آقاي مسعود به متغيير بودن اين دو موضوع پرداخته نه علت متغيير بودن موضوع

Reza-D;607361 نوشت:
از طريق مغز انجام ميشود. بلكه مهم اين است كه منبع اين عواطف و تصميمگيري ها خود شخص است

خوب مگر عقل از خود شخص(روح) جدا است؟

Reza-D;607361 نوشت:
ابتدا بفرماييد شما چگونه با لوازم مادي ، به وجود روح رسيديد؟

عرض كردم روح حقيقتي مجرد است!!

مهدي ا;607372 نوشت:
خوب مگر عقل از خود شخص(روح) جدا است؟

اول اينكه مغز به معناي عقل نيست
در طول تاپيك بحث بر سر
مغز بود ، نه عقل
البته مغز نيز جداي از شخص نيست. روح و جسم (با تمام اجزاي آن) با هم در ارتباط هستند
اما ماهيت وجودي انسان و آنچه به عنوان
((من)) ميشناسد ، روح است ، و جسم (با تمام اجزاي آن) وسيله اي است در اختيار ((من)) = ((شخص)) = ((روح))

(البته تعريف بنده كلي و ناقص است چون متخصص نيستم)

مهدي ا;607372 نوشت:
عرض كردم روح حقيقتي مجرد است!!

جور ديگري ميپرسم
شما چگونه به وجود روح پي برده ايد و يا به وجود روح اعتقاد پيدا كرده ايد؟

Reza-D;607314 نوشت:
يعني چي الان؟! :Gig:

مادري كه براي نجات جون بچه ش جون خودش رو به خظر ميندازه شكست خورده ست؟!!! :Moteajeb!:
اون وقت اين ديد معنويه؟!!!!!!!!!!!!!! :Moteajeb!: :Moteajeb!: :Moteajeb!:

در واقع جملهء ((ربطي به بحث نداره)) ، ربطي به بحث نداره :ok:

مسعود دقيقاً كجا داري سير ميكني؟!!!
انتظارم از شما خيلي بيشتره

اگه توضیح اول قانعت نکرد پس چرا بدون پرداختن بهش گفتی خب مرگ قلبی رو بگو!!؟؟ چیزی که من از اون سوال فهمیدم این بود که جواب قبلم برات قانع کننده بوده!!

اگه بدونه که بی فایده ست بله!! به من بگو خودکشی یعنی چی؟

!!!!!!!

الان واسه من توضیح بده این مطلبو!(فرض کن من یه آدم بی دین و بی خدا هستم و با منطق ادیان آشنایی ندارم!) زمان حضرت آدم، فرزندانشون خواهر با برادر ازدواج کرد ولی الان این کار حرامه!! الان با در نظر گرفتن اون فرضی که گفتم به من بگو این چه تفاوتی با علوم تجربی داره!!(یه مثال ساده هم زدم! پس گیر ندی بهش!)

نقل قول:
مثل اين است كه بگوييم: موي سر ما رشد ميكند ، سبزي هم رشد ميكند. پس هر دو خوراكي هستند!!!!!!!!!!!

مو رشد میکنه و سبزیم رشد میکنه، پس هیچ کدوم اندازه ی ثابتی ندارن!! اینو نقدش کن!!

قلب نمیتونه فکر کنه...با قلب میشه احساس کرد و با عقل میشه تصمیم گرفت.به کسی که با قلب فکر میکنه میگن (سست عنصر )

Masood11;607454 نوشت:
اگه توضیح اول قانعت نکرد پس چرا بدون پرداختن بهش گفتی خب مرگ قلبی رو بگو!!؟؟ چیزی که من از اون سوال فهمیدم این بود که جواب قبلم برات قانع کننده بوده!!
مگه من از شما توضيحي براي قانع شدن خواستم؟ من به شما گفتم مرگ مغزي رو برام تعريف كن كه شما شروع كردي به توضيح موضوع با مثال ولي من باز هم خرده نگرفتم و ازت خواستم حالا مرگ قلبي رو بگو. اين چه ارتباطي به قانع شدن داره آخه؟!

Masood11;607454 نوشت:
اگه بدونه که بی فایده ست بله!! به من بگو خودکشی یعنی چی؟
خودكشي يعني اينكه يه نفر جون خودش رو به عمد بگيره

1 - دقيقاً كجاي حرفهاي من اشاره اي به بي فايده بودن يا با فايده بودن شد؟!

2 - تا تعريف فايده از نظر شما چي باشه

Masood11;607454 نوشت:
الان واسه من توضیح بده این مطلبو!(فرض کن من یه آدم بی دین و بی خدا هستم و با منطق ادیان آشنایی ندارم!) زمان حضرت آدم، فرزندانشون خواهر با برادر ازدواج کرد ولی الان این کار حرامه!! الان با در نظر گرفتن اون فرضی که گفتم به من بگو این چه تفاوتی با علوم تجربی داره!!(یه مثال ساده هم زدم! پس گیر ندی بهش!)
نه به مثالت گير نميدم :khandeh!:
اول اينكه چند قول هست كه يكيش اينه كه اون موقع حرمت ازدواج خواهر و برادر نبوده و قول هاي ديگري هم هست كه مثلاً دختر ديگري از بهشت فرستاده شده و..... اما من اطلاع دقيقي ندارم. (حتماً اين رو در يه تاپيك جدا ميپرسم)

ولي فرض رو ميذاريم كه همون ازدواج خواهر و برادر بوده

حالا تفاوتش با علوم تجربي
در ماجرايي كه شما گفتي شرايط زمان به گونه اي بوده (مثلاً زن و مرد ديگري نبوده) كه ايجاب ميكرده موضوع به اون شكل انجام بشه و بعد از اينكه نسل بشر جلوتر رفته و شرايط براي ازدواج با غير فراهم شده حكم هم تغيير كرده. خوب دقت كن:

شرايط باعث تغيير شده ، وگرنه خدا از همون ابتدا علم بر اين داشته كه چي بهتره و چي بدتر. يعني اينطور نبوده كه خدا بگه: اي داد چه اشتباهي كردما.... آقا ببخشيد ازدواج خواهر و برادر رو اشتباه گفته بودم الان يه چيز جديد كشف كردم!!!!

علم رو هم كه تاحالا چند بار توضيح دادم

Masood11;607454 نوشت:
مو رشد میکنه و سبزیم رشد میکنه، پس هیچ کدوم اندازه ی ثابتی ندارن!! اینو نقدش کن!!
وقتي دو چيز رو ميخوايم با هم مقايسه كنيم بايد درموردي اين قياس صورت بگيره كه با موضوع مورد بحث مرتبط باشه. با همين فرمايش شما توضيحش ميدم:

موضوع: سبزي خيلي با ارزشه((چون رشد ميكنه))
مقايسهء درست: اگر رشد كردن براي سبزي ارزش به حساب مياد پس موي سر هم بايد همون ارزش رو داشته باشه چون مو هم مثل سبزي رشد ميكنه

موضوع: سبزي خيلي ارزشه((چون غذاي مفيدي است))
مقايسهء نادرست: اگر

غذاي مفيد بودن براي سبزي ارزش به حساب مياد پس موي سر هم بايد همون ارزش رو داشته باشه چون مو هم رشد ميكنه!!!!!

حالا موضوعي كه مورد بحث خودمون بود (مثال اول رو از خودم درآوردم :khaneh:):

موضوع: علوم تجربي معيار مطمئني نيست

چون احتمال تغيير دارد به دليل ((گذشت زمان))
مقايسهء درست: اگر تغيير بر اثر گذشت زمان دليل بر نامطمئن بودن علوم تجربي هست ، پس احكام خدا هم نامطمئن هستند چون آن هم با
گذشت زمان تغيير كرده

موضوع: علوم تجربي معيار مطمئني نيست چون احتمال تغيير دارد به دليل ((امكان خطا و اشتباه))

مقايسهء نادرست: اگر تغيير بر اثر خطا و اشتباه دليل بر نامطمئن بودن علوم تجربي هست ، پس احكام خدا هم نامطمئن هستند چون آن هم با گذشت زمان تغيير كرده!!!

Reza-D;607476 نوشت:
مگه من از شما توضيحي براي قانع شدن خواستم؟ من به شما گفتم مرگ مغزي رو برام تعريف كن كه شما شروع كردي به توضيح موضوع با مثال ولي من باز هم خرده نگرفتم و ازت خواستم حالا مرگ قلبي رو بگو. اين چه ارتباطي به قانع شدن داره آخه؟!

خودكشي يعني اينكه يه نفر جون خودش رو به عمد بگيره

1 - دقيقاً كجاي حرفهاي من اشاره اي به بي فايده بودن يا با فايده بودن شد؟!

2 - تا تعريف فايده از نظر شما چي باشه

نه به مثالت گير نميدم :khandeh!:
اول اينكه چند قول هست كه يكيش اينه كه اون موقع حرمت ازدواج خواهر و برادر نبوده و قول هاي ديگري هم هست كه مثلاً دختر ديگري از بهشت فرستاده شده و..... اما من اطلاع دقيقي ندارم. (حتماً اين رو در يه تاپيك جدا ميپرسم)

ولي فرض رو ميذاريم كه همون ازدواج خواهر و برادر بوده

حالا تفاوتش با علوم تجربي
در ماجرايي كه شما گفتي شرايط زمان به گونه اي بوده (مثلاً زن و مرد ديگري نبوده) كه ايجاب ميكرده موضوع به اون شكل انجام بشه و بعد از اينكه نسل بشر جلوتر رفته و شرايط براي ازدواج با غير فراهم شده حكم هم تغيير كرده. خوب دقت كن:
شرايط باعث تغيير شده ، وگرنه خدا از همون ابتدا علم بر اين داشته كه چي بهتره و چي بدتر. يعني اينطور نبوده كه خدا بگه: اي داد چه اشتباهي كردما.... آقا ببخشيد ازدواج خواهر و برادر رو اشتباه گفته بودم الان يه چيز جديد كشف كردم!!!!

علم رو هم كه تاحالا چند بار توضيح دادم

وقتي دو چيز رو ميخوايم با هم مقايسه كنيم بايد درموردي اين قياس صورت بگيره كه با موضوع مورد بحث مرتبط باشه. با همين فرمايش شما توضيحش ميدم:

موضوع: سبزي خيلي با ارزشه((چون رشد ميكنه))
مقايسهء درست: اگر رشد كردن براي سبزي ارزش به حساب مياد پس موي سر هم بايد همون ارزش رو داشته باشه چون مو هم مثل سبزي رشد ميكنه

موضوع: سبزي خيلي ارزشه((چون غذاي مفيدي است))
مقايسهء نادرست: اگر
غذاي مفيد بودن براي سبزي ارزش به حساب مياد پس موي سر هم بايد همون ارزش رو داشته باشه چون مو هم رشد ميكنه!!!!!

حالا موضوعي كه مورد بحث خودمون بود (مثال اول رو از خودم درآوردم :khaneh:):

موضوع: علوم تجربي معيار مطمئني نيست چون احتمال تغيير دارد به دليل ((گذشت زمان))
مقايسهء درست: اگر تغيير بر اثر گذشت زمان دليل بر نامطمئن بودن علوم تجربي هست ، پس احكام خدا هم نامطمئن هستند چون آن هم با گذشت زمان تغيير كرده


موضوع: علوم تجربي معيار مطمئني نيست چون احتمال تغيير دارد به دليل ((امكان خطا و اشتباه))

مقايسهء نادرست: اگر تغيير بر اثر خطا و اشتباه دليل بر نامطمئن بودن علوم تجربي هست ، پس احكام خدا هم نامطمئن هستند چون آن هم با گذشت زمان تغيير كرده!!!

قبلنا وقتی چیزی مورد قبولشون نبود ردش میکردن! الان من بگم مرگ مغزی یعنی از کار افتادن مغز و مرگ قلب یعنی از کار افتادن قلب راضی میشی!!!؟؟
خب کیه که اینو ندونه!؟ یا من بیام تماما از اصطلاحات علمی و چیزایی که حتی خودمم نمیدونم استفاده کنم واسه تعریفشون، ارزشی داره این تعریف!!؟

مگه تغییر علم و اومدن نظریه های جدید، به گذشت زمان نامربوطه!!؟؟ و مگه من چیز دیگه ای گفتم!؟

Masood11;608057 نوشت:
مگه تغییر علم و اومدن نظریه های جدید، به گذشت زمان نامربوطه!!؟؟ و مگه من چیز دیگه ای گفتم!؟

سلام
دقت نكردي ديگه داداشم

تغييرات علم و اومدن نظريات جديد به گذشت زمان نا مربوط نيست ، خيلي هم مربوطه. اما بحث گذشت زمان ، و قياس اون با تغيير احكام رو ، شما زماني بايد مطرح بفرمايي كه مخاطب شما به گذشت زمان استناد كرده باشه. اون وقت شما گذشت زمان در علم رو با گذشت زمان در احكام مقايسه ميكني و از اين طريق پاسخ طرف مقابل رو ميدي

مثل اين:

طرف مقابل ميگه: علوم تجربي معيار مطمئني نيست چون احتمال تغيير دارد به دليل ((گذشت زمان))
شما ميفرماييد: اگر تغيير بر اثر گذشت زمان دليل بر نامطمئن بودن علوم تجربي هست ، پس احكام خدا هم نامطمئن هستند چون آن هم با
گذشت زمان تغيير كرده

يعني مقايسهء گذشت زمان با گذشت زمان

ولي وقتي مخاطب شما دليل نامطمئن بودن علوم تجربي رو تغيير اين علوم به دليل اشتباه و خطا عنوان ميكنه ، شما هم بايد مقايسهء مشابهي انجام بديد كه نداديد

ببين برادر:

طرف مقابل ميگه: علوم تجربي معيار مطمئني نيست چون احتمال تغيير دارد به دليل ((امكان خطا و اشتباه))
و شما ميفرماييد: اگر تغيير بر اثر خطا و اشتباه دليل بر نامطمئن بودن علوم تجربي هست ، پس احكام خدا هم نامطمئن هستند چون آن هم با گذشت زمان تغيير كرده!!!

و اين مقايسه درستي نيست چون شما داريد گذشت زمان رو با خطا و اشتباه قياس ميكنيد

Masood11;608057 نوشت:
م

نقل قول كردم كه متوجه بشيد. رفتم براي مطالعهء تاپيك هايي كه زديد. موضوعات جالبي انتخاب كرديد داداش
ميخونم و اگر چيزي به ذهنم رسيد عرض ميكنم

(بخصوص تاپيك جايگاه روح موضوعش خيلي خوبه)

Reza-D;608064 نوشت:
ولي وقتي مخاطب شما دليل نامطمئن بودن علوم تجربي رو تغيير اين علوم به دليل اشتباه و خطا عنوان ميكنه ، شما هم بايد مقايسهء مشابهي انجام بديد كه نداديد

خب تو احکام دینی هم اینجور به قضیه نگاه کن تا بفهمی چی میگم!!(مثلا طبق مثال قبلیم!) اول ازدواج با خواهر برادر صحیح بوده ولی بعدا بخاطر نیاز نبودن بهش و اشتباه بودن اون حکم(در شرایط استاندارد!) تغییر کرده!! اینجور که دیگه مقایسش درسته!؟

Masood11;608125 نوشت:
(مثلا طبق مثال قبلیم!) اول ازدواج با خواهر برادر صحیح بوده ولی بعدا بخاطر نیاز نبودن بهش و اشتباه بودن اون حکم(در شرایط استاندارد!) تغییر کرده!! اینجور که دیگه مقایسش درسته!؟

خير مقايسهء شما درست نيست! تغيير اين حكم به دليل عدمِ آگاهيِ خداوند نبوده (دليلش هر چه كه بوده كاري نداريم ، نبود مرد و زن ديگر ، يا هر چيز ديگه)

خود شما هم ميفرمايي ((به دليل نياز نبودن به اون)) و نه به دليل ناآگاهي - البته بعدش جملهء و اشتباه بودن رو هم آوردي كه نميدونم اين جمله رو از كجا آوردي؟!!! Fool

Masood11;608125 نوشت:
خب تو احکام دینی هم اینجور به قضیه نگاه کن تا بفهمی چی میگم!!(مثلا طبق مثال قبلیم!) اول ازدواج با خواهر برادر صحیح بوده ولی بعدا بخاطر نیاز نبودن بهش و اشتباه بودن اون حکم(در شرایط استاندارد!) تغییر کرده!! اینجور که دیگه مقایسش درسته!؟

سلام

این چه مقایسه ای هست که شما میکنید ؟

فرضا که ازدواج خواهر و برادر بوده، این برمیگرده به یک مساله علمی. شاید چون اولین بشری بودند که تولید مثل میکردند ژنهای معیوب نداشتند که به فرزند منتقل کنند... پس چنین ازدواجی برای همان زمان خاص مشکلی نداشته و از زمانیکه ایجاد مشکل میکرده تحریم شده...

این فرق میکند با اشتباه کردن دانشمندان در فهم مسائل علمی و رد فرضیه قبلی و قبول فرضیه جدید...

فقط يك اشاره كوچك اشته باشم كه ما انسانها دو مغز داريم
يكي از آنها عصبي است بنام as يا sa كه كنترل اعمال غير ارادي مانند ضربان قلب و تنفس و ..... و حتي بخشي از اعمال مخ رو بعهده داه
براي همين هست كه بعضيها بعد از مرگ مغزي هنوز بدنشون زنده ميمونه
برخي از اطبا اعتقاد دارند آون عصب يك مغز كوچك با قابليتهاي فراوان هست كه ميتونه مانند سلول بنيادي جاي مخ رو بگيره و فرد ازش بهره ببره

حالا اين متن چقدر به گشايش اين تاپيك كمك ميكنه نميدونم

خير مقايسهء شما درست نيست! تغيير اين حكم به دليل عدمِ آگاهيِ خداوند نبوده (دليلش هر چه كه بوده كاري نداريم ، نبود مرد و زن ديگر ، يا هر چيز ديگه)

خود شما هم ميفرمايي ((به دليل نياز نبودن به اون)) و نه به دليل ناآگاهي - البته بعدش جملهء و اشتباه بودن رو هم آوردي كه نميدونم اين جمله رو از كجا آوردي؟!!! Fool

خب من اینهمه مدت دارم میگم که کاری به دلیلش ندارم، هنوز میگی به دلیل ناآگاهی خدا نبوده!!؟؟ خود اون جمله رو در نظر بگیر نه برداشتا و تفسیرای مختلف!!
خب اگه درست بود چرا حرام شد موقعی که بهش نیازی نبود!!؟؟:|

کلا بگم، هر دو به سمت کامل شدن حرکت میکنن!! درسته یا نه!؟

Masood11;608281 نوشت:
درسته یا نه!؟

نع! چون دین در زمان اسلام کامل شده

به نام خدا:
لازم است به اطلاع کاربران گرامی برسد برای مباحثاتی که در باره یک موضوع یا پرسش مطرح می شود از اصل پرسش خارج نشوند و مطالبی که ارتباط مستقیم با سوال ندارد، مطرح نکنند.
پرسشی مطرح شده پاسخ ها می بایست در همان محور بیان شود.والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.

یوسف יוסף;608337 نوشت:


سلام
برادر میشه یه توضیح درمورد عکس بدید؟

Reza-D;608368 نوشت:

سلام
برادر میشه یه توضیح درمورد عکس بدید؟

یا الله
سلام
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد ان گرفت که جان برادر کار کرد.....

زحمت مطالعه سطور زیر رو بخودتان بدهید...

ارتباط لغوی که لغویان بین دو واژه ی عقل و قلب برقرار کرده اند، با کاربرد قرآنی این دو واژه نیز مورد تأیید است. قرآن کریم در بیان آیات الهی ارتباط بین عقل با قلب را آشکار می سازد. از آنجا که قلب آدمی مرکز عقل ورزی است، آیات الهی بر قلب فرد عرضه می شود و در صورت عقل ورزی، به تصدیق آیات و ایمان به آنها منجر خواهد شد و در صورت عدم تعقل و تکذیب آن ها، کفر به آیات الهی را در پی خواهد داشت. از این رو فهم آیات الهی در گرو عقل ورزی است که آن را قلب صورت می دهد. بر این اساس قلب فرد کافر که بر اثر اجتناب از عقل ورزی، قادر به درک آیات الهی نیست، به عارضه های ختم، طبع و مانند آن دچار خواهد شد.
کلید واژه ها: عقل، قلب، عقل و قلب در قرآن، اولواالاباب، ختم قلب، طبع قلب
مقدمه
«عقل» به عنوان موهبتی الهی جایگاه خاصی در شبکه ی معنایی آیات قرآن دارد. این مسأله را می توان از تأکید قرآن کریم بر عقل و عقل ورزی و استعمال واژه های مترادف آن دریافت. قلب نیز به عنوان ابراز تعقل (حج: 46) اهمیت ویژه ای در فرآیند عقل ورزی دارد. در بررسی های لغوی، علمای لغت به مترادف بودن این دو اشاره کرده اند. علاوه بر این در قرآن کریم نیز بین این دو واژه ارتباط معنایی دیده می شود. نوع ارتباط بین این دو واژه در قرآن کریم در تبیین معنای آیه به وضوح مشاهده پذیر است. به عبارت دیگر سه واژه ی عقل، قلب و آیه ارتباطی عمیق با یکدیگر دارند. ارتباط بین عقل و آیه تا به آن حد است که در بین واژه هایی که مفهوم فهم آیات را می رسانند، عقل با 13 بار (علاوه بر واژه های مترادف آن از جمله اولی النهی 2 بار و اولی الباب 1 بار جمعاً 16 بار ) بیشترین همنشینی را با آیات دارد. فَکَّرَ (9) عَلِم (8) سمع(6) تذکَّرَ (4) فَقِه (2) تدبَّرَ(1) و توسَّم (1) در مرتبه ای پس از واژه ی عقل قرار می گیرند. قلب نیز با توجه به ارتباطی که با معنای عقل دارد، در فهم آیات تأثیری مهم را بر عهده دارد. در واقع فهم آیات در گرو عقل ورزی نسبت به آیات الهی است که قلب به عنوان مرکز عقل ورزی به فرد شایستگی فهم آیات الهی را می بخشد. در این مقاله با بررسی دو واژه ی عقل و قلب و مترادف های آن ها، ارتباط آن ها با واژه ی آیه نیز مورد بررسی قرار می گیرد. ضرورت این بررسی از آنجاست که هر سه واژه ی عقل، قلب و آیه مفاهیم کلیدی در تبیین مفاهیم هدایت و ضلالت اند. علاوه بر این در ضمن این بررسی، جایگاه این واژه ها در بین مفاهیم قرآنی و اهمیت آن ها مشخص خواهد شد. ابتدا به بررسی واژه ی عقل و کاربردهای قرآنی و مترادف های آن می پردازیم و سپس واژه ی قلب و کاربرد قرآنی آن و واژه های مترادف آن را با بیان ارتباط دو واژه ی عقل و قلب با آیات مورد بررسی قرار خواهیم داد.
1. واژه ی قلب

1. 1. معنای لغوی عقل
واژه ی عقل، مصدر «عقل یعقلُ» است که به معنای منع و امساک است (زبیدی، ج1: 7339؛ ابن منظور 1405 ج11: 459). عقل را به این دلیل عقل نامیده اند که صاحبش را از انحراف باز می دارد (ابن منظور، ج11 ص458). زنی را که به خاطر حجب و حیا در خانه می ماند و از بیرون رفتن امساک می کند عقیله می گویند. (ابن فارس 1405 ج4: 71)
علاوه بر این علمای لغت معنای مختلف دیگری نیز برای عقل ذکر کرده اند که از جمله می توان به علم (زبیدی، ج1: 7339)، قلب (ابن منظور، ج11: 458)، فهم (ابن منظور، ج11: 459) و حصن (فراهیدی 1409 ج1: 160) اشاره کرد. عرب دیه ی قتل را نیز چون که با آن خونی به هدر نمی رود و حفظ می شود، عقل می گوید. (عسکری 1412: 65) حصن و ملجأ را نیز به این دلیل که پناهنده ی به آن را حفظ می کند، عقل نامیده اند. (جوهری 1407 ج5: 1769)
عقل در معنای اصطلاحی نیز نیرویی است که زمینه ی قبول علم را فراهم می سازد و چیزی را که انسان با آن قوه استنباط می کند، عقل می گویند (راغب 1404: 341-342). برخی نیز عقل را قوه ی تشخیص دانسته اند که انسان را از حیوان متمایز می سازد (ابن منظور، ج11: 459). گذشته از این معانی، عقل در علوم مختلف از جمله فلسفه، معانی متفاوتی دارد که نیاز به بررسی جداگانه ی آن در هر علمی است؛ اما برای بررسی معنای عقل در قرآن کریم، نیاز به بررسی کاربردهای قرآنی این واژه و واژه های مترادف با آن است. در ادامه به بررسی کاربردهای قرآنی و سپس واژه های مترادف آن می پردازیم.

1. 2. کاربردهای قرآنی

واژه ی عقل در قرآن کریم صرفاً به صورت فعلی و تنها در شکل ثلاثی مجرد به کار رفته است و کاربرد اسمی و اسم مصدری از آن وجود ندارد. مجموع کاربردهای خود واژه ی عقل 49 مورد است که تعقلون 24 بار، یعقلون 22 بار، عقلوا، یعقل و نعقل هر کدام یک بار به کار رفته اند. عدم کاربرد واژه ی عقل نیز به این دلیل است که گویا لفظ عقل به معنای امروزی آن از اسماء جدیدی است که بر اثر غلبه در استعمال به وجود آمده است؛ از این رو خود واژه در قرآن کریم به کار نرفته است و تنها افعالی از آن کاربرد یافته است. (طباطبایی، بی تا، ج2: 396)
تدبر در آیاتی که دعوت به عقل ورزی می کنند و واژه های مترادف عقل، نشان می دهد که معنای واژه ی عقل در قرآن کریم ارتباط ناگسستنی با واژه ی آیه دارد. خداوند در هر لحظه، آیات خود را پی در پی بر کسانی می فرستد که عقل ورزی می کنند و آنها را نشانه های الهی می دانند. به عبارت دیگر هر چیزی را که ما به عنوان نمودهایی از طبیعت از قبیل باران و باد و خلقت آسمان و زمین و پی در پی هم آمدن شب و روز و جا به جا شدن بادها و مانند آن در نظر می گیریم، صرفاً نشانه هایی از طبیعت نیستند بلکه در نگاه قرآنی نشانه ها یا نمادهایی از تصرف خداوند در کارهای بشری اند و شواهدی بر مشیت الهی و توجه و حکمت وی برای خیر و صلاح نوع بشر بر روی زمین اند. در نگاه قرآنی همه چیز در حقیقت آیات الله هستند و از ماهیت نمادی آنها فقط کسانی آگاه می شوند که عقل دارند و می توانند به معنی واقعی تفکر، به تفکر بپردازند. (ایزوتسو 1361: 169-170)
مطابق آیات قرآنی واکنش انسان ها در برابر آیات الهی در دو حالت تصدیق و تکذیب خلاصه می شود. گروهی با ابزار عقل به سراغ آیات رفته اند و آنها را مورد تعقل قرار داده اند و در نتیجه ی این عقل ورزی، آیات الهی را مورد تصدیق قرار داده اند و به آن ها ایمان آورده اند. در واقع عقل ورزی این گروه به معنای فهم آیات الهی است که نتیجه ی این فهم نیز ایمان به آنهاست. در مقابل گروهی که به تعقل در آیات نپرداخته اند، دست به تکذیب آن ها زده اند. به عبارتی دیگر گروه تکذیب کننده، رابطه ی دالّ و مدلولی آیات را درک نکرده اند. قرآن کریم عکس العمل این گونه افراد را نسبت به آیات الهی با اصطلاحات جحد، اعراض، استکبار، عدم ایمان و جدال بیان کرده است.
همان گونه که ذکر شد عقل ورزی در قرآن کریم به معنای فهم آیات الهی است. در واقع ارتباط واژه ی عقل با واژه ی آیات در قرآن کریم و قرار گرفتن عقل در میدان معنایی آیات الهی، معنایی این چنین از عقل را در قرآن کریم ممکن ساخته است. مؤید این معنا کاربرد لفظ آیه در آیاتی است که بحث عقل ورزی مطرح شده است (به عنوان نمونه؛ بقره: 164؛ رعد: 4؛ نحل: 12) و عدم کاربرد آن در جایی که بحث از کسانی است که عقل ورزی نمی کنند (لا یعقلون). به عبارت دیگر تأکید بر واژه ی آیه در جایی که فهم آیات مورد نظر است و حذف آن در جایی که آیات مورد تکذیب قرار گرفته اند، از جمله مؤیداتی است که می توان برای این معنای از عقل ذکر کرد.

. 3. واژه های مترادف عقل
1. 3. 1. لب
لب در لغت به معنای عقل است که به خالص هر چیزی اطلاق می شود (جوهری 1407 ج2: 130). گردو، بادام و میوه هایی مانند آن متشکل از پوسته و مغزند که به مغز آن ها لب گفته می شود (جوهری 1407 ج2: 130). به تعبیری عام تر به داخل و درون هر چیزی لب اطلاق می شود. لب فرد همان عقل وی است (فراهیدی 1409 ج1: 160). گویا انسان از مغز و پوسته ای تشکیل شده است که لب انسان به منزله ی مغز وی و بقیه ی اعضا و جوارحش پوسته و قشر محسوب می شوند. برخی از لغویان با بهره گیری از تعریف لب بین دو واژه ی عقل و لب تفاوتی قائل شده اند و لب را عقل خالص از شوائب دانسته اند (راغب 1404: 446). از این رو هر لبی عقل محسوب می شود؛ ولی هر عقلی لب نیست. به همین دلیل است که خداوند احکامی که عقول زکیه و خالص توانایی درک آن را دارند، به اولی الباب اختصاص داده است. (راغب1404: 446)
واژه ی «الباب» که شکل جمع «لب» است، شانزده مرتبه در قرآن کریم به کار رفته است. بررسی کاربردهای قرآنی این واژه نشان می دهد که «اولوالالباب» گروهی هستند که در درجه ی خاصی از تعقل قرار دارند (راغب 1404: 446). تذکر (بقره: 269)، تدبر(ص: 29)، عبرت (ص: 43)، (زمر: 21)، هدی (رهنمود) (غافر: 54) را به اولواالاباب نسبت داده است.
1. 3. 2. نُهیه
نهیه نیز از جمله معانی عقل است که از ریشه ی نهی به معنای منع و باز داشتن است. عقل را به این دلیل نهیه نامیده اند که باز دارنده ی نفس از هوی و تمایلات منفی و زشتی هاست. (ابن منظور 1405 ج15: 346؛ راغب 1404: 507)
این واژه در قرآن دو بار به کار رفته است که در هر دو بار به صورت جمع (نُهی) به کار رفته است: «إنَّ فی ذلک لآیات لأَُّولی النُّهی» (طه 54 و 128) در آیات 53 و 54 سوره ی طه خداوند با بیان نعمت ها و آیاتی که در زمین برای بندگان خود قرار داده است، آنها را امر به بهره گیری انسان و دام هایش از آنها می کند و تأکید می کند که در آنها آیات و نشانه هایی برای خردمندان و عقل ورزان وجود دارد. در آیه ی 127 همین سوره سرگذشت کسانی که افراط کرده اند و به نشانه های پروردگار خود نگراییده اند بیان می شود که در عذاب الهی گرفتار آمده اند. سپس در آیه ی 128 خداوند بیان می کند که آیا برای هدایتشان کافی نبود که ببینند چه نسل هایی را پیش از آنان نابود کردیم که اینک آن ها در سراهای ایشان راه می روند؟ به راستی برای خردمندان در این نشانه هایی عبرت انگیز است.

1. 3. 3. حِجر

یکی دیگر از معانی عقل، حجر است که به معنای منع است. عقل را از این باب حجر گفته اند که در مقابل هواها و خواهش های نفسانی، انسان را منع می کند و جلوی گمراهی فرد را می گیرد و در دژ محکم خود، نفس انسان را حفظ می کند. (راغب 1404: 109) این واژه به معنای عقل یک بار در قرآن کریم به کار رفته است: «هَل فی ذلکَ قسمٌ لِّذی حِجرٍ». (فجر: 5)
1. 3. 4. فهم
واژه ی عقل به معنای فهم نیز به کار رفته است: «عقل الشیء یعقله عقلاً: فهِمَه» (زبیدی، بی تا: 7349) فهم کیفیت و شکلی انسانی است که فرد با آن معانی را که دوست دارد متحقق می کند و می گوید آن مسأله یا موضوع را فهمیدم (راغب 1404: 386). از آن جهت «عقل» را به معنای «فهم» گفته اند که هر چه را انسان می فهمد و درک می کند گویا با بند عقل و فهم آن را به تور می اندازد و در زمره یمعقولات و مدرکات خویش در می آورد. (مهدی زاده، معرفت، ش 74: 29) طبرسی عقل را در آیه ی شریفه ی «و ما یعقلها إلاَّ العالمون» (عنکبوت: 43) به فهم تفسیر کرده است. این معنا در روایات نیز به کار رفته است. در برخی از روایات فهم، مترادف عقل، در برخی موجب و داعی فهم و در برخی دیگر از روایات فهم به عنوان بخشی از عقل بیان شده است. (مهدی زاده، معرفت، ش 74: 29)

2. قلب

1. 2. معنای لغوی
قلب به معنای فؤاد است و جمع آن اقلب و قلوب است (ابن منظور 1405 ج1: 687؛ جوهری 1407 ج1: 91). برخی بر این نظرند که قلب را به دلیل دگرگونی و تغییری که با اندیشه ها در آن به وجود می آید، قلب نامیده اند (طبرسی 1415 ج1: 95). «نقلِّب» نیز در آیه ی 110 سوره ی انعام به همین معناست: «و نقلِّبُ أَفئدتهم و أَبصارهم کما لم یؤمنوا بهِ أَوَّلَ مرَّةٍ و نذرهم فی طغیانهم یعمهون». برخی از لغویان بین قلب و فؤاد در کاربرد تفاوت قائل شده اند؛ مطابق نظر آن ها قلب در کاربرد اخص از فؤاد است. برخی نیز گفته اند قلوب و افئده یکی هستند و بجز اختلاف در لفظ، تفاوت دیگری با هم ندارند (ابن منظور 1405: 1، ص687). برخی نیز تفاوت دیگری بین قلب و فؤاد قائل شده اند و قلب را با صفت «لین» و فؤاد را با «رقه» توصیف کرده اند. دلیل آن را نیز در این می دانند که فؤاد غشاء قلب است؛ هنگامی که رقیق و نرم باشد کلام در آن اثر می کند و زمانی که غلیظ و محکم باشد ورود به داخل آن دشوار است. قلب نیز اگر دارای صفت لینت باشد در هنگام برخورد با چیزی به آن تعلق و وابستگی خواهد داشت (عسکری 1412: 433). البته بر خلاف این نظر در روایتی از پیامبر (ص) قلوب با صفت «رقه» و افئده با صفت «لینت» مورد توصیف قرار گرفته اند: «أتاکم أهل الیمن، هم أرق قلوباً، و ألین أفئده». (ابن منظور 1405 ج1: ص687)
لغویان علاوه بر معنای فؤاد، معنای دیگری نیز برای قلب ذکر کرده اند که به آن ها اشاره می کنیم:
الف. یکی از معانی قلب، «عقل» است. گاهی در بین لغویان از قلب به عقل تعبیر شده است (ابن منظور 1405 ج1: 687؛ جوهری 1407 ج2: 91). برخی از علمای لغت، قلب و عقل را به عنوان مترادف های یکدیگر به کار برده اند و در بین عبارات آن ها به عبارت «قلب عقول» بر می خوریم که نشان از ارتباط بین قلب و عقل است (ابن منظور 1405 ج11: 459؛ فراهیدی 1409ج1: 159). فراء در تفسیر آیه ی «إن فی ذلک لذکری لمن کان له قلب» قلب را به عقل تفسیر کرده است. وی تعبیرهای ذیل را نیز در عربی جایز می داند: «ما لک قلب»، و «ما قلبک معک» به معنای «ما عقلک معک»، و «أین ذهب قلبک؟ » به معنای «أین ذهب عقلک؟ ». عده ای نیز قلب را در همین آیه به معنای تفهم و تدبر گرفته اند. (ابن منظور 1405 ج1: 687)
ب. لب و خالص هر چیزی: قلب در قرآن کریم به این معنا به کار نرفته است؛ اما در احادیث این معنا از قلب را استعمال کرده اند که در زیر به دو نمونه آن اشاره می کنیم: 1. «إن لکل شیء قلباً، و قلب القرآن یس»: هر چیزی قلبی دارد و قلب قرآن سوره ی یس است. 2. «کان علیّ قرشیاً قلباً». علی (ع) قریشی خالص بود. (ابن منظور 1405 ج1: 688)
ج. دستبند: هر چند که در قرآن کریم نمونه ای از این معنا دیده نمی شود اما در احادیث این معنا از قلب به کار رفته است. از جمله در حدیث ثوبان: «أن فاطمه حلت الحسن و الحسین (ع) بقلبین من فضه» که قلب به معنای دستبند است. (ابن منظور 1405 ج1: 688)

2. 2. کاربردهای قرآنی

قلب در قرآن کریم در غالب موارد به معنای فؤاد است. اما برخی از لغویان، قلب در آیه ی «إنَّ فی ذلک لذکری لمَن کانَ لهُ قلبٌ أَو أَلقی السَّمع و هو شهیدٌ» (ق: 37) را به معنای عقل دانسته اند. علاوه بر این در آیه ی 46 حج نیز کار قلب تعقل و عقل ورزی بیان شده است: «أَفلم یسیروا فی الأَرضِ فتکونَ لهم قلوبٌ یعقلونَ بها أَو آذانٌ یسمعونَ بها...» مطابق مضمون این آیه، ابراز تعقل، قلب است. این مطلب در روایات نیز مورد تأکید قرار گرفته است. در روایتی قلب را از جمله جوارحی معرفی کرده است که تعقل با آن صورت می گیرد: «فمنها (الجوارح)، قلبه الّذی به یعقل یفقه و یفهم و هو امیر بدنه...» (کلینی 1388 ج2: 38). در روایت دیگری عمل تفکر را به قلب نسبت داده اند. البته این تفکر با عقلی که در قلب قرار دارد انجام می گیرد (مجلسی 1403 ج 61: 55 - 98 - 99 و ج3: 161). در بین مفسران نیز علامه طباطبایی در ذیل آیه ی 7 سوره ی ق به این نکته اشاره کرده اند: «قلب چیزی است که انسان به وسیله ی آن تعقل می کند و در نتیجه حق و باطل و خیر و شر را از یکدیگر تمییز می دهد» (طباطبایی، بی تا، ج 18: 356). از این رو در بیان رابطه ی عقل و قلب باید به نقش ظرف و مظروفی آن ها توجه کرد. قلب به سان ظرفی است که عقل را در درون خود جای داده است.

قلب در اصطلاح قرآنی، مرکزی است که شامل سه بعد ادراک، عاطفه و عمل است.

قرآن کریم سه مقوله ی ادراکات، عواطف و اعمال را به قلب نسبت داده است.
سه مقوله ی معرفت و ادراک، عواطف و اعمال از نظر ایجاد مترتب بر یکدیگرند؛ به نحوی که معرفت و ادراک باعث ایجاد مقولات عاطفی مثل خوف و رجا و حب است و مقولات عاطفی یاد شده موجب ایجاد مقولات عملی همچون فرار از گناه و استغفار است. ترتب این مقولات بر یکدیگر از بعضی از روایات استفاده می شود. (مهدی زاده، معرفت، ش 74: 30)
در بین این سه بعد ادراک و معرفت شأن اساسی قلب است که دو شأن عاطفی و عملی نیز از آن نشئت می گیرند. ادراک و معرفت با مدرکات و معقولاتی صورت می گیرد که قلب با شأن ادراکی و معرفتی خویش به دست می آورد؛ قلب به اعتبار ادراک و معرفتی که بر اثر اکتساب مدرکات و معقولات به دست می آورد؛ در برخی از روایات مانند فقره ی یازدهم روایت هشام گاهی قلب را به عقل تفسیر کرده است. قرینه و شاهد صحت این ادعا آن دسته از روایاتی است که در آن ها تصریح شده است که قلب به سبب عقل، معرفت و ادراک می کند: «فعرف القلب بعقله... لما ادرکته القلوب بعقولها». (مهدی زاده، معرفت، ش74: 30)
مطابق دیدگاه قرآنی بین قلب، عقل و آیه ارتباطی عمیق برقرار است. خداوند آیاتی را برای بندگان خود بر می شمارد و آنها را دعوت به عقل ورزی می کند. فردی که می خواهد به فهمی از آیات دست یابد، نیاز به عضوی دارد که فهمیدن با آن صورت می گیرد. این عضو که همان قلب است اگر درست و صحیح کار کند، به فهمی از آیات می رسد. برای چنین قلبی که به فهمی از آیات رسیده است بیشتر آیات نشانه و نماد دو چیزند: برخی از آیات نماد و رمز خیر و محبت و رحمت بی نهایت الهی اند؛ یا نمایانگر خشم و غضب و عذاب هولناک الهی اند. در واقع معنا و منظور آیات بر قلب فهم کننده یا به صورت تبشیر یا به صورت انذار وارد شده است. فرد در مقابل این آیات یا آنها را تصدیق می کند که این تصدیق منجر به ایمان می شود یا تکذیب می کند که منجر به کفر و الحاد می شود. (ایزوتسو 1361: 175)
از این رو قلب همان چیزی است که به انسان شایستگی فهمیدن آیات الهی را می بخشد و به همین دلیل اگر این منبع مهم و اساسی در بسته و مهر شده باشد و به درستی وظیفه ی خود را انجام ندهد، فرد به هیچ وجه قادر به فهم چیزی نخواهد بود: «و طُبعَ علی قلوبهم فهُم لا یفقهونَ» (توبه: 87). در نتیجه فهم آیات الهی در گرو کار درست و صحیح قلب است. (ایزوتسو 1361: 173- 175)

2. 2. 1. اوصاف قلب در قرآن

در آیاتی از قرآن کریم اوصاف و حالات قلب بیان شده است که به آن ها اشاره می کنیم:
الف. قلب سلیم

یکی از صفات اثباتی قلب در قرآن کریم «سلیم» بودن است. چنین قلبی که پاک و بی آلایش است، در قیامت ضامن سعادت و نیک روزی فرد خواهد بود:
«یومَ لا ینفعُ مالٌ و لا بنونَ» (شعراء: 88)؛
«إِلاَّ مَن أَتی اللهَ بقلبٍ سلیمٍ» (شعراء: 89)
چنین قلب پاکی را پیامبران الهی دارند.
«و إِنَّ مِن شیعتهِ لإِبراهیمَ» (صافات: 83)؛
«إِذ جاءَ ربَّهُ بقلبٍ سلیمٍ» (صافات: 84)؛
«إِذ قالَ لأَبیهِ و قومهِ مَاذا تعبدونَ». (صافات: 85)
ب. قلب منیب

یکی دیگر از صفات قلب در قرآن «منیب» بودن است: «مَن خشیَ الرَّحمن بالغیبِ و جاءَ بقلبٍ مُّنیبٍ». (ق: 33)
قلب منیب در مقایسه با قلب سلیم از درجه ای پایین تر برخوردار است. قلب سلیم قلبی است که در آن هیچ گونه شائبه ای وجود ندارد؛ نمونه ی کسی که چنین قلب را داراست ابراهیم است که جزء اولیاء الهی است. از این رو به نظر می رسد افراد خیلی اندکی با چنین قلبی در روز قیامت در پیشگاه پروردگار حاضر خواهند شد و اغلب کسانی هستند که در دنیا دچار خبط و خطا بوده و در مراحل مختلفی توبه کرده و از گناه خود باز گشته اند. قلب منیب حال تمام افرادی است که در دنیا زیسته اند و دچار لغزش هایی شده اند اما در همین دنیا توبه کرده اند. در مقابل این دو نوع از قلب، قلب مریض قرار می گیرد که دچار انواع آسیب ها از جمله طبع، ختم، رین، قفل و غلف شده است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

2. 2. 2. جایگاه قلب

بر اساس آیات قرآن کریم جایگاه «قلب»، «صدر» است. در آیه ی 46 حج به صراحت به این مطلب اشاره شده است:
«أَفلم یسیروا فی الأَرضِ فتکون لهم قلوبٌ یعقلون بها أَو آذانٌ یسمعون بها فإِنَّها لا تعمی الأَبصار ولکنِ تعمی القلوبُ الَّتی فی الصُّدورِ».
برخی از مفسران فؤاد را محل قلب و صدر را محل فؤاد دانسته اند (طبرسی 1415 ج1: 96). در واقع صدر محل و جایگاه فؤاد است که در درون فؤاد نیز قلب جای گرفته است. قرآن کریم بدون اشاره به جایگاه فؤاد، تنها به این مطلب اشاره کرده است که قلب ها در درون صدور جای گرفته اند. از این رو بر مبنای تصریح قرآن کریم، قلب در صدر جای گرفته است.

2. 2. 3. عارضه های قلب

2. 2. 3. 1. ختم

خَتَمه یَختمه ختماً به معنای طبع است و ختم بر قلب به این معناست که چیزی را درک نکند و از آن چیزی خارج نشود. «ختم اللهُ علی قلوبهم» همانند «طَبَعَ الله علی قلوبهم» به معنای عدم درک و تعقل است. برخی خَتَمَ و طَبَعَ را در لغت هم معنا دانسته اند و هر دو را به معنای فرو پوشاندن چیزی و محافظت از ورود چیزی به آن دانسته اند (ابن منظور 1405 ج 12: 163). برخی نیز بین ختم و قلب تفاوت قائل شده اند و طبع را اثری در مطبوع دانسته اند که ثابت و ماندگار است و در بردارنده ی معنای ثبات و لزوم است در حالی که ختم چنین نیست. «طبع الدرهم طبعاً» به معنای همان اثری است که در آن بر جای می ماند و از آن جدا نمی شود. برخی اصطلاح طبع انسان را نیز به معنای ثبات و عدم زوال آن دانسته اند. عده ای نیز گفته اند طبع علامت و نشانه ای است که بر کنه و ذات یک چیز دلالت دارد؛ و اصطلاح طبع انسان به این دلیل به کار رفته است که طبع دلالت بر حقیقت مزاج از حرارت برودت می کند. طبع در هم نیز علامت جواز آن است. (عسکری 1412: 336)
لغویان معنای دیگری برای ختم از جمله «به آخر یک چیز رسیدن» گفته اند. «خَتَمَ الله له بخیر» به این معناست که آخر کار وی را خداوند به خیر کرد. ختام در آیه ی «خِتامُه مسک» یعنی «آخرش» مسک است. فراء، خاتِمُ و خِتام را به لحاظ معنایی متقارب و نزدیک می داند و تفاوت آن ها را در این می داند که خاتِم اسم و خِتام مصدر است. در آیه ی «ما کان محمد أبا أحد من رجالکم ولکن رسول الله و خاتم النبیّین» نیز خاتِم به معنای آخرین است.

2. 2. 3. 1. 1. کاربردهای ختم در قرآن

ختم در قرآن کریم درباره ی سه موضوع به کار رفته است: قلب (بقره: 7؛ انعام: 46؛ جاثیه: 23؛ شوری: 24)، سمع (جاثیه: 23) و فؤاد (یس: 65). ختم در آیات الهی به معنای طبع به کار رفته است؛ اما درباره ی آیه «فإِن یشأِ اللهُ یختِم علی قلبِکَ» (شوری: 24) مفسران معنای دیگری از آن بیان کرده اند. قتاده معنای آن را این می داند که اگر خداوند بخواهد آنچه را به تو داده است از یادت می برد. زجاج نیز درباره ی این آیه گفته است اگر خدا بخواهد قلب تو را با صبر در برابر آزار آن ها محکم خواهد ساخت. (ابن منظور 1405 ج12: 163)
مفسران در معنای ختم در قرآن کریم نظریات مختلفی ارائه کرده اند که به آن ها اشاره می شود:

الف. منظور از ختم علامت و نشانه است؛ هنگامی که کافر به مرحله ای از کفر می رسد که خداوند می داند که وی ایمان نخواهد آورد بر قلب وی علامت و نشانه ای می گذارد. (طبرسی 1415 ج1: 96)

ب. مقصود از ختم بر قلب ها این است که خداوند بر آن ها شهادت داده و حکم کرده است که آن ها حق را نخواهند پذیرفت. همان گونه که در کلام روزمره به کار می رود: «أراک تختم علی کلّ ما یقوله فلان» یعنی شهادت می دهی به آن و مورد تصدیق قرار می دهی. (طبرسی 1415 ج1: 96؛ طوسی 1409 ج1: 63)

ج. مقصود از ختم این است که خداوند آنها را مورد مذمت قرار داده است که قلب های آن ها مانند قلب های مختوم است که ایمان در آن ها وارد نمی شود و کفر از قلب های آن ها خارج نمی گردد. همانند این کلام الهی: در واقع کفر در قلب های آن ها جای گرفته است و قلب های آن ها مانند مختوم است و به منزله ی کسی هستند که در آیه ی «صمّ بکم عمی...» نمی فهمد، نمی بیند و نمی شنود. (طبرسی 1415 ج1: 96 و 97)

د. خداوند برای ذم آن ها با این بیان که قلب آن ها از درک و استدلال تنگ شده، آنها را مورد وصف قرار داده است. وصف کسانی که بر قلب آن ها ختم خورده است وصف کسانی است که بر قلب های آنها قفل «أم علی قلوب أقفالها» یا صفت های غلف و اکنه وارد شده است: «و قالوا قلوبنا غلف و قلوبنا فی أکنه». (طبرسی 1415 ج1: 97)
خداوند در بیان ختم، ختم بر قلب ها و غشاوه بر دیدگان را به خود نسبت داده است. علامه طباطبایی در تفسیر ختم به این نکته اشاره کرده اند که در آیاتی که از ختم بر قلب و سمع سخن به میان آمده، ختم به خداوند نسبت داده شده است. یعنی به دنبال فسق و کفری که کافران انجام داده اند، خداوند حجابی بر قلب یا سمع آن ها زده است؛ در حالی که در ادامه غشاوه را به خود افراد نسبت داده است که بر ابصار خود کشیده اند. از این رو اعمال آن ها بین دو حجاب، یعنی حجابی از خداوند و حجابی که از خود آن ها قرار گرفته است. (طباطبایی، بی تا، ج1: 52) اما بر خلاف نظر علامه در آیات دیگری غشاوه بر دیدگان نیز به خداوند نسبت داده شده است به عنوان نمونه آیه ی زیر به این مسأله اشاره کرده است:
«أَفرأَیتَ مَنِ اتَّخذَ إِلهُه هواهُ و أَضلَّهُ اللهُ علی علم و ختم علی سمعه و قلبه و جعلَ علی بصرهِ غشاوةً...» (جاثیه: 23)

2. 2. 3. 2. طبع

«الطَّبعُ» به معنای ختم است و الطَّبعُ به معنای ناپاکی و پلیدی است. معنای اصلی آن چرک و پلیدی است که شمشیر را می پوشاند. این معنا برای نظیر آن از گناهان و زشتی ها مورد استفاده قرار گرفته است. «الطَّبعُ» نیز به معنای رود است که جمع آن طباع است. برخی گفته اند «طبع» اسم رود معینی است. الطبعُ و الطَّبیعةُ خلق و خو و اخلاقی است که انسان با آن سرشته شده است (ابن منظور 1405 ج8: 232- 233). برخی طبع و ختم را در لغت هم معنا دانسته اند که هر دو به معنای پوشاندن چیزی و محافظت از ورود چیزی به داخل آن است.
طبع در کاربردهای قرآنی مترادف معنای ختم است. مفسران در تفسیر آیه ی شریفه ی «بل طبع الله علیها بکفرهم» هر دو احتمال را مطرح کرده اند: 1. طبع بر قلب را برای جزای کفرشان قرار داده اند. 2. طبع بر دل آن ها را به علامت و نشانه ی کفرشان زده اند. (طبرسی، ج1: 96)
واژه ی طبع در قرآن کریم برای قلب (توبه: 93؛ نساء: 155؛ محمد: 16؛ اعراف: 100؛ یونس: 74؛ اعراف: 101؛ روم: 59؛ غافر: 35؛ توبه: 87؛ منافقون: 3)، قلب و سمع و بصر (نحل: 108) به کار رفته است. مخاطبان این موضوع متکبران ستمگر، کافران، یهودیان و منافقان بوده اند که دل و قلب آن ها مورد طبع قرار گرفته است. برخی «الطَّبع» را همان «الرَّینُ» می دانند. (ابن منظور 1405 ج 8: 232- 233)

2. 2. 3. 3. غلف

غِلاف به معنای نگهدارنده و آن چیزی است که شیء شامل آن است؛ مانند، غشای خارجی قلب. جمع آن غُلُف است. «الغِلافُ»، غلاف شمشیر و «سیف أَغلَف»، «شمشیر غلاف کرده» و «قوس غَلفاء»، « کمان غلاف شده» و هر چیزی که در غِلاف است. قلب أَغلفُ قلبی است که گویا آن را به غلافی پوشیده اند که چیزی را حفظ نمی کند. از جمله صفات پیامبر (ص) نیز گشاینده ی دل های پوشیده ذکر شده است: « یَفتَح قُلوباً غُلفاً». (ابن منظور 1405 ج9: 271)
در قرآن کریم نیز «غلفٌ» در آیه ی « و قالوا قلوبُنا غلفٌ» (بقره: 88) به همین معناست. در واقع این عده گفته اند که دل های ما قادر به فهم نیستند و در حجاب و غلاف غفلت اند. البته عده ای «غلفٌ» را به معنای «کر بودن» تفسیر کرده اند. کسانی نیز که آن را به قرائت «غلفٌ» خوانده اند مرادشان «غلفٌ» جمع غِلاف است که به این معناست که قلب های ما ظرف علم است؛ همان گونه که غلاف ظرف برای آن چیزی است که از آن نگهداری می کند. (طبرسی 1415 ج1: 297)
2. 2. 3. 4. القفل

القُفل و القُفُلُّ: آنچه با آن در را می بندند؛ جمع آن أَقفال و أَقفُل است. به بخیل در عربی مُقفَل الیدین گفته می شود. (ابن منظور 1405 ج11: 562) یکی از مشتقات واژه ی قفل در آیه ی 24 سوره ی محمد به کار رفته است: «أَفلا یتدبَّرونَ القرآنَ أَم علی قلوبٍ أَقفالها». برخی از مفسران در تفسیر این آیه استفهام موجود در آیه را استفهام توبیخی دانسته اند و ضمیر جمعی را که در آیه ذکر شده است، اشاره به مفسدین فی الارضی می دانند که مورد لعنت الهی نیز قرار گرفته اند. نکرده بودن قلوب نیز در آیه دلالت بر این مطلب دارد که منظور از قلوب، قلوب همان مفسدین است (طباطبایی، بی تا، ج18: 241). آیه، گروه مورد نظر را مورد توبیخ قرار می دهد که چرا در قرآن کریم تفکر و تأمل نمی کنند. برخی گفته اند معنای آیه این است که چرا در قرآن کریم تفکر و تأمل نمی کنند تا حق بودن آن را مورد قضاوت قرار دهیم. (طبرسی 1415 ج9: 173)
2. 2. 3. 5. الرَین

الرَینُ به معنای طبع و ناپاکی و زشتی است، « رانَ علی قلبه ذَنبُهُ یَرینُ رَیناً و رُیوناً» یعنی گناه بر قلب وی چیره و غالب شد. حسن بصری انباشته شدن گناه بر روی گناه و در نتیجه سیاه شدن قلب را معنای رین دانسته است (جوهری 1407 ج1: 281؛ ابن منظور 1405 ج13: 192). فراء در بیان معنای رین آن را زیاد شدن گناهان آن ها به گونه ای می داند که قلب آن ها را در برگیرد. (ابن منظور 1405 ج13: 192؛ طبرسی 1415 ج10: 293)
در قرآن کریم یکی از مشتقات این واژه «ران» به کار رفته است. طبرسی در تفسیر آیه ی «کَلا بَل رانَ علی قُلوبهم ما کانوا یَکسِبون»، «ران» را به معنای غلبه ی گناهان بر قلب دانسته است (طبرسی 1415 ج10: 293). بنا بر گزارشی از مجاهد، وی «رَینُ» را ساده تر از طبع و طبع را ساده تر از إقفال و إقفال را شدیدتر از طبع می داند. (ابن منظور 1405 ج13: 192)

2. 2. 3. 6. الزَّیغُ

زیغ به معنای انحراف و کجی است، این واژه و مشتقات آن در چندین آیه به کار رفته است. از جمله در آیه ی 7 آل عمران به معنای انحراف و کجی است: «فأَمَّا الَّذینَ فی قُلوبِهِم زیغٌ فیتَّبعونَ مَا تَشابَهَ مِنهُ». زیغ در آیه ی «ربَّنا لا تُزغ قلوبَنا بعد إذ هدیتَنا»: ما را از هدایت منحرف مگردان و گمراهمان مگردان (ابن منظور 1405 ج8: 432). یکی از عارضه هایی که بر قلب می تواند وارد شود زیغ است که آیه ی 5 سوره ی صف به آن اشاره کرده است: «فلمَّا زاغوا أَزاغ اللهُ قلوبَهُم» و به این معناست که به دلیل انحرافی که از حق داشتند خداوند قلب آنها را از حق و راستی برگرداند و منحرف ساخت.

2. 2. 3. 7. الغِلّ

الغِلّ و الغَلیلُ به معنای غِش، دشمنی، کینه، حقد و حسد است. غَلَّ صدرُه یَغِلُّ غِلًّا در جایی که سینه ی فرد دچار غش یا کینه باشد. (ابن منظور 1405 ج11: 499)
این واژه در قرآن کریم برای صدر و قلب به کار رفته است . در آیات 43 اعراف و 47 حجر این واژه برای صدر به کار رفته است: «و نَزَعنا مَا فِی صدورِهِم مِّن غلٍّ..» واژه ی غِل درباره ی قلب در قرآن کریم یک بار در آیه ی 10 حشر به کار رفته است: «و لا تجعل فی قلوبِنا غِلاًّ لِّلَّذینَ آمنوا ربَّنا إِنَّک رَؤُوفٌ رَّحیم»؛ در این آیه غل به معنای دشمنی، کینه، حقد و حسد است.

2. 2. 3. 8. قسا

قَسا قلبُه قَسوه و قساوه و قَساء به معنای سختی و محکمی قلب است (ابن منظور، ج15: 180؛ جوهری، ج2: 77). قَسوَه به معنای سختی و محکمی در هر چیزی است. حجَر قاسٍ به معنای سنگ و محکم است و أَرض قاسیةٌ، زمینی است که چیزی در آن نمی روید. در آیه ی «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک» قَسَت در لغت به معنای سفت و محکم و غلیظ شدن است. قساوت قلب نیز به این معناست که نرمی و رحمت و خشوع از آن رفته است (ابن منظور 1405 ج 15: 180). این واژه در 3 آیه ی قرآن کریم برای قلب با تعبیر قست قلوبکم (در 1 آیه) و قست قلوبهم (در 2 آیه) به کار رفته است که در هر سه آیه به این معنا به کار رفته است.

2. 3. الفاظ مترادف قلب

2. 3. 1. فؤاد

فؤاد همان قلب است و جمع آن الأفئدةُ است (جوهری 1407 ج2: 31؛ ابن منظور، ج3: 328). رجلٌ مفؤودٌ و فئیدٌ، فردی که فؤاد ندارد (جوهری 1407 ج2: 31؛ ابن منظور، ج3: 328). برخی فؤاد را وسط قلب دانسته اند. عده ای نیز آن را غشاء و قلب را هسته و مرکز آن در نظر گرفته اند. (ابن منظور 1405 ج3: 328)
فؤاد در قرآن کریم گاهی در کنار سمع و بصر به کار رفته است:
«إِنَّ السَّمعَ و البصرَ و الفؤادَ کلُّ اولئک کان عنهُ مسؤُولاً» (اسراء: 36)؛
«و جعَلَ لَکُمُ السَّمعَ و الأَبصارَ و الأَفئدةَ لعلَّکم تشکرونَ» (نحل: 78)؛
«و هو الَّذی أَنشأَ لکُمُ السَّمعَ و الأَبصارَ و الأَفئدةَ قلیلاً مَّا تشکرونَ» (مؤمنون: 78)؛
«و جعلَ لکُمُ السَّمعَ و الأَبصارَ و الأَفئدةَ قلیلاً مَّا تشکرونَ» (سجده: 9).
در آیاتی نیز به تنهایی به کار رفته است:
«و أَصبحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسی فارغًا...» (قصص: 10)؛
«مَا کَذَبَ الفؤادُ ما رأَی...» (نجم: 11).
نکته ی دیگری که در کاربرد فؤاد در قرآن کریم وجود دارد این است که هیچ یک از عارضه های ختم، طبع، غلف، رین و قفل برای فؤاد ذکر نشده است.
2. 3. 2. صدر

صدر بالاترین نقطه ی جلوی هر چیز و اول آن است؛ جمع آن صدور است (ابن منظور 1405 ج4: 445). «الصَّدر» بازگشت مسافر از سفرش است. برخی نیز «الصَّدر» را رجوع از هر چیزی دانسته اند. در آیه ی «یومئذٍ یصدُرُ الناس أَشتاتاً»، « یصدر» به معنای برگشتن است. (ابن منظور، ج4: 445)
در آیات قرآن کریم صفات شرح و ضیق درباره ی صدر به کار رفته است. به عنوان نمونه آیه ی «أَلم نَشرَح لَکَ صَدرکَ» (انشراح: 1) گشادگی را به صدر نسبت داده است؛ یا «و مَن یُرِد أَن یُضلَّهُ یجعل صدره ضیِّقاً حرجاً...» (انعام: 125) ضیق را صفت صدر بیان کرده است. از این رو می توان نتیجه گرفت که در قرآن کریم برای صدر واژه ی شرح و ضیق استفاده می شود.
جمع بندی

معانی لغوی عقل، منع و امساک، قلب، فهم، علم، دیه ی قتل و حصن و ملجأ است. قلب نیز در لغت به معنای فؤاد، عقل، لب، خالص هر چیزی و دستبند است. لغویان عقل و قلب را مترادف یکدیگر دانسته اند. علاوه بر لغت، در کاربرد قرآنی نیز بین دو واژه ی «عقل» و «قلب» ارتباط ناگسستنی برقرار است. عامل ارتباط دهنده ی آن ها نیز واژه ی «آیات» است. معنای عقل در قرآن کریم با در نظر گرفتن آیات، فهم آیات الهی است. عقل ورزان به تعبیر قرآنی کسانی هستند که در آیات الهی تعقل می کنند و به فهم آن ها نائل شده و آن ها را مورد تصدیق قرار می دهند. کسانی نیز که در آیات الهی تعقل نمی کنند، دست به تکذیب آیات می زنند. مطابق آیات قرآنی قلب محل عقل ورزی است؛ از این رو آیات الهی بر قلب افراد می گذرد و آن ها یا با تعقل در آن ها به فهم آنها نائل می آیند و قلب آن ها آیات الهی را تصدیق می کند و ایمان می آورد یا اینکه قلب محل تکذیب آیات الهی خواهد بود. در نتیجه تکذیب عارضه های ختم، طبع، رین، قفل، غلف، قساوت، زیغ بر قلب وارد خواهد شد. ختم و طبع هر دو به یک معنا هستند.
کتابنامه:
1. ابن فارس، احمد، بی تا، معجم مقاییس اللغه، بیروت، دار الکتب العلمیه.
2. ابن منظور، جمال الدین محمد، 1405 ق، لسان العرب، قم، نشر ادب حوزه.
3. ایزوتسو، توشیهیکو، 1361 ش، خدا و انسان در قرآن، ترجمه ی احمد آرام، تهران، سهامی انتشار.
4. جوهری، اسماعیل بن حماد، 1407 ق، صحاح اللغه، تحقیق احمد عبدالغفور عطار، بیروت، دارالعلم للملایین.
5. راغب اصفهانی، حسین بن محمد، 1404 ق، المفردات فی غریب القرآن، تهران، دفتر نشر کتاب.
6. فراهیدی، خلیل بن احمد، 1409 ق، العین، تحقیق دکتر مهدی مخزومی، ابراهیم السامرائی، مؤسسه دار الهجره.
7. زبیدی، محمد مرتضی، بی تا، تاج العروس من جواهر القاموس، بیروت، مکتبه الحیاه.
8. طباطبایی، محمد حسین، بی تا، المیزان فی تفسیر القرآن، قم، مؤسسه نشر اسلامی.
9. طبرسی، فضل بن حسن، 1415 ق، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، به تحقیق جمعی از محققین، بیروت، مؤسسه الاعلمی للمطبوعات.
10. طوسی، محمد بن حسن، 1409 ق، التبیان فی تفسیر القرآن، تحقیق احمد حبیب قصیر العاملی، بیروت، دار احیاء التراث العربی.
11. عسکری، ابو هلال، 1412 ق، الفروق اللغویه، تحقیق مؤسسه نشر اسلامی، قم، مؤسسه ی نشر اسلامی.
12. کلینی، محمد بن یعقوب بن اسحاق، 1388 ق، الاصول من الکافی، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، تهران، دار الکتب الاسلامیه.
13. مجلسی، محمد باقر، 1403 ق، بحارالانوار، بیروت، مؤسسه الوفاء.
14. مهد ی زاده، حسین ، «در آمدی بر معناشناسی عقل در تعبیر دینی»، معرفت، ش74، بهمن 1383 ش.
منبع: رهنما، هادی؛ (1386)، مجموعه مقالات مسابقات بین المللی قرآن کریم، اسوه (وابسته به سازمان اوقاف و امور خیریه)، چاپ اول

یوسف יוסף;608453 نوشت:
جمع بندی

بسیار عالی بود. ولی همچنان درمورد عکس توضیحی ندادید

پرسش:
چرا زمانی که قرآن نازل شد علم آن زمان فکر کردن را به قلب نسبت می داد و بعدها مشخص شد که فکر کردن توسط مغز صورت می‌گیرد و این اشتباه در قرآن هم هست و با توجه به این که قرآن قرار است کتابی برای همه زمان ها باشد، این اشتباه را چگونه توجیه می کنید؟


پاسخ:

باید گفته شود قرآن کلام الهی است که در قالب وحی بر قلب پیامبر نازل شده است و نیازی به توضیح یا اثبات آن نیست. زیرا این موضوع در جای خود هم با دلایل عقلی و هم نقلی تبیین شده است. در نتیجه این کلام خدای متعال است که توسط فرشته وحی بر قلب و جان پیامبر فرود آمد و بر هر فطرت پاکی نشست.
در جمع بندی پرسش مذکور می‌توان گفت: اشکال زمانی موجّه است که مقصود از قلب همان مفهومی باشد که ذهن برخی از ما به آن منصرف می‌شود و حال آن که چنین نیست، بلکه قلب در بعضی از آیات قرآن به معنای عقل ترجمه شده است. مثل آیه شریفه «إِنَّ في‏ ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيد»؛ در اين تذكّرى است براى آن كسی كه عقل دارد، يا گوش دل فرا دهد در حالى كه حاضر باشد.(1) و همین یک شاهد کفایت می‌کند که جای اشکال نیست.
علاوه در تایید این مطلب بیان امام کاظم (سلام الله علیه) است که قلب را در آیه شریفه مذکور به معنای عقل بر شمرده است.(2) هم‌چنین در منابع لغت نیز یکی از معانی قلب، فکر و عقل ترجمه شده است.(3)

آورده اند:‏
منظور از «قلب» در آیه شریفه «إِنَّ في‏ ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيد» و در ديگر آيات قرآن كه بحث از درك مسائل مى‏ كند، همان «عقل» و شعور و ادراک است.(4)
اضافه بر این، خدای متعال در برخی از آیاتش فهم و تعقل را به قلب نسبت می‌دهد مثل آیه شریفه‌ای که به آن اشکال کرده‌اید.
«أفَلَمْ يَسيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتي‏ فِي الصُّدُور»؛ آيا آنان در زمين سير نكردند، تا دل‌هايى داشته باشند كه حقيقت را با آن درک كنند يا گوش‌هاى شنوايى كه با آن (نداى حق را) بشنوند؟! چرا كه چشم هاى ظاهر نابينا نمى‏‌شود، بلكه دل‌هايى كه در سينه‏ ها است كور مى‌شود.(5)
درنگاه اول این نکته به ذهن می رسد که چگونه قلب این عضو صنوبری و حیاتی بدن واسطه تعقل و فهم قرار می گیرد! در حالی که مغز محل ادراک و شعور آدمی است و قلب در فهم ما "دل" است یعنی جای احساس و عواطف.
باید چنین تفسیر کرد مقصود از شعور و فکری که به قلب نسبت داده شده است، مفهومی که ما از آن می‌فهیم نیست بلکه مقصود از قلب یعنی مرکز توجه روح آدمی که هویت هر انسانی به آن است. چنین قلبی بیدار، آگاه و صاحب ادراک است.

اینک به نظر یکی از تفاسیر در بیان تعریف عقل می‌نگریم.
نوشته‌اند:
مقصود از «قلب» در قرآن چیست و چرا درک حقایق در قرآن به قلب نسبت داده شده است؟ در حالی که می‌دانیم قلب مرکز ادراکات نیست، بلکه تلمبه‌ای است برای گردش خون در بدن!
در پاسخ چنين مى‏‌گویيم:
«قلب» در قرآن به معانى گوناگونى آمده است، از جمله ـ به معنى عقل و درك چنان كه در قرآن مى‏ خوانيم «إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ» در اين مطالب تذكر و يادآورى است براى آنان كه نيروى عقل و درک داشته باشند.(6) به معنى روح و جان، چنان كه در جای دیگر کتاب آسمانی آمده است: «وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ» هنگامى كه چشم‌ها از وحشت فرو مانده و جان‌ها به لب رسيده بود.(7) به معنى مركز عواطف، آيه 12 سوره انفال شاهد اين معنى است.

«سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ» به زودى در دل كافران ترس ايجاد مى‏‌كنم. و در جاى ديگر قرآن مى‏ خوانيم: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ» اگر سنگ دل بودى از اطرافت پراكنده مى‏‌شدند. (8)و (9)

نتیجه این که: مقصود قرآن از قلب، همان مرکز توجهی است که در نفس یا روح بشر قرار گرفته است. یعنی مرکز تلقی و قبول حقایق عالم که مرتبه ای بالاتر از فهم و شعور ظاهری هر انسانی است که هیچ ارتباطی با مغز یا قلب ظاهری ندارد. پس با توجه به مطالب بالا که درباره حقیقت قلب بیان شد، جای هیچ گونه اشکال یا مناقشه ای باقی نمی‌ماند.

____________
(1) ق/ 50_37.
(2) برادران حکیمی و احمد آرام، ترجمه الحياة، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، سال 1380 ش، چاپ مکرر، ج‏ 1، ص 159.
(3) ابن منظور، لسان العرب، واژه قلب و راغب اصفهانی، مفردات، ماده قلب.
(4) مکارم، ناصر و همکاران، تفسیر نمونه، تهران، انتشارات اسلامیه، سال 1374 ش، چاپ اول، ج 22، ص 284.
(5) حج/ 46 .
(6) ق/ 37.
(7) احزاب/ 10 .
(8) آل عمران/ 159.
(9) مکارم، ناصر و همکاران، تفسیر نمونه، ج‏ 1، ص 89.

موضوع قفل شده است