فرا خوان خاطره***چی شد مقید به نماز شدم؟**چی شد اهل مسجد شدم؟***

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
فرا خوان خاطره***چی شد مقید به نماز شدم؟**چی شد اهل مسجد شدم؟***

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر سعی کردند تا تو را از من بگیرند

چقدر سعی کردند ارتباط مرا با تو قطع کنند

خدایان دروغین، معشوق های کاذب، بت های جاهلیت نوین، شیطان های جن و انس، می خواستند خدای من شوند، می خواستند حتی یاد تو را هم از من بگیرند

نماز نگذاشت و مسجد مرا با کسانی آشنا کرد که تو را فراموش نکرده اند و ولایت مرا از تحریفشان حفظ کرد

می خواهم اقتدا کنم به قنوت پر اشک امام زمانم علیه السلام وقتی چونان پیامبر از تو مسئلت می کند هدایت این امت را

می خواهم به همه بگویم اگر خلاصی از گناه می خواهید بهترین نهی کننده درونی نماز است

اگر دنیای زیباتر می خواهید بهترین انرژی دهنده نماز است

نه! بگذار مثل تو فقط یک دلیل بگویم نماز را به خاطر خدا اقامه کنیم

حداقل به اندازه ی هفده رکعت در شبانه روز بندگی کنیم

مگر چقدر زمان می برد این فرمانبرداری؟ مگر چقدر سخت است؟

و کاش همه بگویند همه ی آنها که چشیده اند آثار نماز اول وقت را، آثار انس با مسجد را

خاطرات زیبای خود را از نماز اول وقت و مسجد و به خصوص اتفاقی که باعث شد به آن رو بیاورید را بنویسید

:parvane::parvane::parvane:

سلام

از بچگی نماز میخوندم.حتی 1 سال قبل جشن تکلیف !
اما کاهل نماز بودم.
2 سال پیش با یک سنی مذهب اشنا شدم.
وقتی دیدم نمازاش همه سر وقت هست.وقتی دیدم 5 نوبت رو جداگونه سر وقت میخونه.وقتی دیدم برای هر نمازش یه وضو میگیره که با دوش گرفتن تفاوت زیادی نداره.وقتی دیدم در لحظات حساس کارهاش (حتی کارهایی که دوستش داره ) هم ول میکنه میره نماز.وقتی دیدم حتی گناه های بزرگی میکنه اما نمازش سر جاشه .

فهمیدم من کجام و اون کجاست؟!
به لطف خدا اول نمازم سر وقت شد. بعد نماز اول وقتم ، قلبم رو هم صدا زد تا بدون حضور قلب نباشه !

یا حق

سلام
متشکر به خاطر موضوع (تاپیک) زیباتون.
حقیقتش ابتدایی که بودم یه مدت کوتاهی نماز می خوندم.
یادمه تو دوران دبستان، بعضی اوقات هفته ای فقط یه بار نماز میخوندم! اونم نماز مغرب و عشاء! تازه اولش عشاء رو میخوندم چون زیادتر بودم، بعد مغرب رو میخوندم! :Nishkhand: عادت داشتم و دارم که معمولا" کارهای سخت رو اول انجام بدم. :Nishkhand: از همه جالب تر نیتم برای نماز خوندن بود! نخندینا!!!
شب قبل از روزی که تو مدرسه زنگ ورزش داشتیم نماز میخوندم تا اون روز بهتر فوتبال بازی کنم!!!!! دوپینگ اینقدر جواب نمیداد که نماز جواب میداد! باور کنین! :khandeh!:
البته قصه به همینجا ختم نمیشه!
دیگه کم کم نماز نخوندم. خانواده م هی اصرار می کردند که پسر نماز بخون، بزرگ شدی، فلان شدی، بهمان شدی و ... . از اونا اصرار و از من انکار. تو دوران راهنمایی بودم. البته بیشتر انکارم به خاطر خجالت بود. از اطرافیان خجالت می کشیدم که نماز بخونم! تا اینکه ...
یادتونه چند سال پیش یه سری اشیا نورانی تو آسمون ایران پیدا شد، بعد خیلی هم تو اخبار و تلویزیون نشونش دادن! فامیلمون یه کتاب داشت در مورد نشانه های ظهور امام زمان، اون توش یه مورد نوشته شده بود که پیدا شدن شی نورانی در آسمان که مانند ماه بدرخشد. بعد پیش این جمله یه تیک زد یعنی اتفاق افتاده. فارغ از درست یا غلط بودن حرف این فامیلمون، منم وقتی دیدم شاید عمری نباشه و دیگه زنده نمونم، همون شب که برگشتم خونه شروع کردم به خوندن نمازهام! (همیشه نشون داده شده تا آدم زور بالا سرش نباشه کاری انجام نمیده! :Nishkhand: )
این اولین باریه که راز نمازخون شدنم رو میگم. می ترسیدم مسخره م کنن. ولی اخیرا" به این نتیجه رسیدم که شاید همین طرز نمازخون شدنم باعث بشه چند نفر دیگه هم نمازخون بشن.
نمیدونم چقدر از نوشته های بالام براتون قابل باوره ولی خدا رو شکر میکنم که نماز میحونم و سعی کردم تا جایی که بتونم اوّل وقت باشه. دوست ندارم حتی بعذ از مردنم هم نماز خوندن رو ترک کنم! همیشه هم لطف خدا شامل حال من بوده. :hamdel:
موفق باشید. :Gol:

سلام من از کودکی خدا رو دوست داشتم دوست داشتم باهاش حرف بزنم دوست داشتم سرم رو زمین بگذارم و باهاش درد دل کنم اما یه اتفاق تو زندگیم این رابطه رو تشدید کرد اونم یک گناهی بود که دیگری منو بدون اراده خودم وادار به انجام اون کرد اونم تو سنی که اصلا معنی و مفهومش رو نمی دونستم این باعث شد که من به درگاش خیلی تضرع کنم ببخشید نمیتونم بیشتراز این بگویم بعد از اون دوستای خوب و لطف همیشگی خدا منو تو این راه نگه داشت .......

سَلام

مَــن تو یه خانوادهـ مذهبی بزرگ شدَم بالطــبع خیلی تشویقَـم میکردَن به نماز خوندَن اول وقــت

وَلی تو یه مقطعی از زندگیــم به علت مشکلاتَــم از خدام دور شدَم و الان تمام ارادَم رو جزم کردَم تا ارتباطَم رو محـکم کنم انشاالله که بتونَم

+یه خاطــره از نماز خوندَن :سال 84 برای اولیــن بار رفته بودیــم حَـج عمرهـ ایشالا قسمت همگی بشه...بعد تو مدیـنه بودیم و همراه مادرَم رفتیم داخل حرم پیامبَــر قسمت ستون توبه نماز بخونیــم

این خانومای عرب که مامور بودن که خدا بگم چی کارشون نکنه نمیذاشتَن دو رکعت نماز بخونیم خلاصه منم از حرصشون بدون اینکه بدونم با کی باید حرف بزنم و نماز مخصوص خداست هی خم و راست میشدم

اینام اشکشون دراومده بود نمیتونستن منو خارج کنن و هی میدیدن نماز میخونم...خلاصه یکم دلم خنک شد ولی خب بایَــد میفهمیدَم یه رکعت نماز با حوصله بهتَر از رنجوندن اونا بودش:khandeh!:

موضوع قفل شده است