جمع بندی عشق ، اتحاد روحی، مکاشفه و آثار آن (عشق از دیدگاه عرفانی)

تب‌های اولیه

51 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد کافی

رستگاران;931406 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم عجل لولیک الفرج

سلام علیکم ورحمه الله وبرکاته

تعریف عشق و عاشقی تعریف مشخص و از دید روان شناختی در موضوعی صحبت می شود

اما در اینجا از اساتید عرفان می خواهم از این منظر عشق را تعریف کنند و نظر عرفان در مورد اتحاد روحی و حالات کشف در عشق را شرح دهند

و آفات و مسائل مروبط به ان را بگویند

آیا اتحاد روحی همان تله پاتی است؟

اینکه اگر در مسیر عشق به غیر خدا عشق ورزیدن مضر است؟

از دوستان هم در صورت تمایل برای شرکت در این بحث دعوت می کنم
و در صورت تجربه عشق و حالات آن برای کمک به مسیر بحث استقبال می شود ان شاء الله مسیری باشد برای رشد

با تشکر از شما

یا علی(ع)@};-


باسمه تعالی
با عرض سلام و خسته نباشیید
هفت شهر عشق را عطار گشت /ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم(1)

یکی از موضوعات مهم و قابل توجه که در عرفان اسلامی به طور جدی به آن پرداخته شده است مساله عشق است تا جایی که عرفا سرّ ایجاد این عالم را همان رقیقه عشقی خداوند می دانند عرفا در تبیین سرّ ظهور و بروز می گویند ذات حق تعالی که پر از کمالات است،حب و عشق رحمتی حق تعالی منشاء ظهور و بروز آن کمالات می شود که اهل معرفت از آن به حرکت حبی یاد می کنند.

در روایتی قدسی ،که عارفان مسلمان بر آن بسیار تاکید می ورزند،آمده است

:

(کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف:
من گنجی پنهان بودم و دوست داشتم شناخته شوم،و از این رو،خلق را آفریدم تا شناخته شوم(2
و به تعبیر جناب عطار نیشابوری در اسرار نامه خود:

ز رب العزه اندر خواست داوود /که حکمت چیست کامد خلق موجود
خطاب آمد که تا این گنج پنهان/که این ماییم بشناسند ایشان
تو از بهر شناسایی گنجی/به گلخن سر فرو برده به رنجی

و یا تعبیرهایی ذوقی همچون((پری رو تاب مستوری ندارد))اشاره بدین معنا دارد.

این حرکت حبی و رقیقه عشقی ،به بروز و ظهور کمالات و شوون ذاتی حق تعالی می انجامد. و در نتیجه،هر آنچه در ذات حق تعالی مخفی بوده است،ظهور می یابد.
این بحث حرکت حبّی که فقط یکی از مسائل مربوط به عشق است در کتابهای مختلف و مهم عرفانی مانند الفتوحات المکیه ،فصوص الحکم،تمهید القواعد،مصباح الانس ،اعجاز البیان،النفحات الالهیة،مشارق الدراری ، گلشن راز و... به طور گسترده مطرح شده است.
بعلاوه عرفای اسلامی به خاطر مسئله مهم عشق و تقسیم عشق به حقیقی و مجازی دست به قلم شده اند و کتابهای مستقلی را در این زمینه نوشته اند ،مانند:
1-عبهر العاشقین فی احوال العشق ،روزبهان بقلی شیرازی.
2-ترجمان الاشواق، محی الدین عربی
3رسالة السوانح فی العشق،احمد غزالی
4-قصیده تائیه ابن فارض که در این قصیده مراتب عشق را بیان می کند
5-مشارق الدراری ،سعید الدین فرغانی
6-شرح نظم الدرر ،اثر صائن الدین علی بن محمد ترکه که نظریه عشق الهی و مراحل مختلف سلوک را مطرح می کند
7- منطف الطیر ،عطار نیشابوری که وقتی از هفت وادی سلوک بحث می کند،وادی دوم را اختصاص به عشق می دهد.
8-کتاب الحب و المحبة الالهیة من کلام الشیخ الاکبر محیی الدین‌ ابن عربی،تألیف محمود محمود غراب است .در این کتاب‌ نویسنده سخنان ابن عربی دربارهء عشق و محبت و مباحث مربوط به آن را از لا به لای‌ آثار او،به ویژه فصوص الحکم،استخراج کرده و به صورت کتابی در اختیار علاقه‌مندان‌ قرار داده است.
9-بوعلی سینا به عنوان کسی که در اواخر کتاب اشارات خود مباحث عرفانی را برهانی کرده ،رساله ای در عشق نوشته است .
10-ابن‌عربی علاوه بر رسالات و كتب مختلف خویش در جلد دوم «فتوحات مكیه»(ص362-319) بحث مفصلی درباره عشق نموده است.
11-همچنین در آثار شعرای عارف مسلمانی مانند حافظ ،عطار،سنایی،مولوی مخصوصا دیوان شمس او،فخرالدین عراقی،اوحدی مراغه ای،خواجوی کرمانی،صائب تبریزی،جامی،سعدی،خاقانی شروانی،فروغی بسطامی،قاسم انوار،محمد اسیری لاهیجی،ملا محسن فیض کاشانی،وحشی بافقی،.....ابیات عاشقانه در مورد معشوق حقیقی که حق تعالی باشد ،فراوان به چشم می خورد.
______________________________
پی نوشت:
1-جامی
2-شرح اصول کافی/صدرا/ج3/ص 119

باسمه تعالی
ابو علی دقاق(م-405-ه) می گوید:«عشق آن بود که محبت از حد در گذرد»[1]

عشق آتشی است که عاشق را به خود نزدیک می کند و می سوزاند و فنا می سازد:

چیست عاشق را جز آن آتش دهد پروانه وار/اولش قرب و میانه سوختن،آخر فنا[2]

عشق کشش و کوششی است که موجودات عالم هستی را رو به کمال می برد ،عشق کمال جویی و کمال یابی است و د رتمام موجودات به ویژه انسان که برترین آن هاست وجود دارد.

در عرفان اسلامی بالاترین اصل و بنیاد عشق و محبت است .عشق موهبتی الهی است و تمام موجودات با توجه به محدودیت ظرفیتشان برای رسیدن به حقیقت،برای رسیدنبه اصل خویش و وصال پروردگار ،از عشق استفاده می کنند.

عشق با عرفان اسلامی ،پیوندی دیرینه و نا گسستنی دارد.عنصر و خمیر مایه اصل عرفان عشق است. در سرشت عرفان، عشق نهادینه شده است.
عشق خود والاترین انگیزه همه کردارهای نیک است و از همین رهگذر است که گرایش عرفان نیز قاعدتا به سوی خیر است.

عشق مدار نخستین و گام های آغازین انسان به سوی ملکوت انسانی و انگیزه پاک‌ترین نمودهای آن است.

نیروی عشق است که عرفان را می سازد و عاشق در وادی عرفان به مدد عشق به سیر و سلوک می پردازد و در این راه پر فراز و نشیب و خطرناک با استعانت از عشق،کوشش و تلاش می کند و با این نیروی جاو دانی ،تا آخرین سر منزل عرفان را می پیماید.

سالکان طریق حق،و پویندگان راستین معنویت، درس عشق می خوانند و ره توشه یی جز عشق ندارند و هریک به گونه یی از این موهبت عظیم بهره برده اند.

پی نوشت:

[1]. قشیری ،1374/560

[2]. خاقانی ،1338/1.

عارفان و صاحبدلان هرکدام برداشت‌های خود را از عشق داشته اند و در کتب تراجم و احوال نظریات و آرای آنان درباره عشق بیان شده است.برخی از آنان نیز که صاحب قلم و مولف بوده‌اند ، در این باب رساله ها و مقالاتی نوشته ‌اند:

هر چیز عشق است و در جهان هستی عنصری بجز عشق،ساری و جاری نیست چنان‌چه د ر«نفحات الانس» از قول ابو نصر سراج(م378-ه)آمده است:«
کیف ینکر العشق و ما فی الوجود الا هو»[1] یعنی: چگونه می توانی عشق را انکار کرد در صورتی که جز عشق در جهان چیزی نیست.

عشق نیرویی است جاودانی و غیر قابل انکار و شگرف و بی پایان که قابل توصیف و شرح نیست و عقل آن را در نمی یابد و در عبارت و شرح هم نمی گنجد.


سخن عشق جز اشارت نیست /عشق را بند استعارت نیست

دل شناسد که چیست جوهر عشق/عقل را زهره بصارت نیست
در عبارت همی نگنجد عشق/عشق از عالم عبارت نیست.[2]

پی نوشت:
[1].جامی، 1370/282
[2].عطار،1339/152

مولوی نیز در دفتر اول، عشق را از شرح و بیان مبرا و بر کنار می داند و آن را جزو اسرار الهی می شناسد که کسی از آن شناختی ندارد:


«عاشقی پیداست از زاری دل /نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست/عشق اسطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/عاقبت ما را بدان شه رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان/چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشن گر است/لیک عشق بی‌زبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت /چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت /شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت»

یکی از تعابیر زیبای عارفانه یی که از عشق صورت گرفته ،در فصل های پنج گانه از باب دوم کتاب «مرصاد العباد» آمده است .در آن‌جا صاحب مرصاد العباد «عشق» را ازلی می‌داند و باور دارد که از همان لحظ‌های «عشق» در وجود انسان تعبیه شده است:

«الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت به سر ملائکه فرو می گفت
«انی اعلم ما لا تعلمون» شما چه می دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
«عشقی است که از ازل مرا در سر بود/کاری است که تا ابد مرا در پیش است»

معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است ،شما خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدسید.از گرم روان خرابات عشق چه خبر دارید؟ سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟


«
درد دل خسته دردمندان دانند/نه خوش منشان و خیره خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی/سری است در آن شیوه که رندان دانند»

روزکی چند صبر کنید تا من بر این مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم و زنگار ظلمت خلیقت از چهره آینه فطرت او بزدایم .

پس از ابر کرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و به ید قدرت در گل از گل دل کرد.

«از شبنم عشق خاک آدم گل شد/صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند/یک قطره فرو چکید و نامش دل شد»[1]

پی نوشت:

[1].[نجم الدین رازی ،1365/71

عشق نه شناختنی است، نه تعریف شدنی و هرگز سیرابی ندارد و عاشق نیز از جام زلال آن هرگز سیراب نمی‌ود ،در «فتوحات مکیه» آمده:
«هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته و کسی که از آن جام جرعه یی نچشیده باشد ،آن را نشناخته و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم آن را نشناخته که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند.»[1]
در «محجة البیضاء» تعبیری از امام علی علیه السلام ، از عشق آمده است بدین مضمون که:« دوستی خدا آتشی است که بر هر چیز بگذرد می‌سوزد»[2]

مولوی نیز عشق را شعله یی می داند که همه چیز را جز معشوق می سوزاند:
«عشق آن شعله است کو چون برفروخت/هر چه جز معشوق باشد،جمله سوخت»

پی نوشت:
[1].فتوحات مکیه،محی الدین عربی، ،ج2/111
[2].فیض کاشانی ،ج8/7)

در جای دیگری از «سوانح العشاق» از حروف عشق تعبیری زیبا به دست داده است و راز عشق را در واژه عشق دانسته
(شين): يعني شراب شوق؛ (قاف) يعني قيام به دوست.(عين):يعني چشم و ديده.

«اسرار عشق در حروف عشق مضمر است.عین و شین«عشق» بود و قاف اشارت به قلب است چون دل نه عاشق بود معلق بود، چون عاشق شود آشنایی یابد .بدایتش دیده بود و دیدن عین اشارت بدوست، در ابتدای حروف عشق. پس شراب مالامال شوق خوردن گیرد.شین اشارت بدوست، پساز خود بمیرد و بدو زنده گردد.قاف اشارت به قیام بدوست و اندرترکیب این حروف اسرار بسیار است و این قدر در تنبه کفایت است.»

پی نوشت:
[1]غزالی،1370/167

در«عبهر العاشقین» نیز عشق ازلی توصیف شده است و ورود به وادی عشق را کار هر کس ندانسته که توانایی و استواری قدم شرط عاشقی است و خامی را بر نمی‌تابد:

«سرشت گوهر عشق در ازل بوده است.در آن عالم جان و عقل را راه نبوده است. آن که عشق او را روی بنماید،جوهر صفتش از این خاک‌دان برباید»


«عشق برتر زعقل و ایمان است/لی مع الله وقت مردان است»

پی نوشت:
[1].روزبهان بقلی،1360/144

هاتف اصفهانی (م 1190-ه)از شعرای عارف قرن دوازدهم در مورد عشق چنین گفته است :


چشم دل باز کن که جان بینی/آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری/همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد/گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد/وانچه خواهد دلت همان بینی
بی‌سر و پا گدای آن جا را/سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را/پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را/بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را/بر دو کون آستین‌فشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی/آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی/کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق/عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری/وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی/وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی/از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان/تا به عین‌الیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لااله الاهو


به اعتقاد عارف،عشق،بزرگترین سرّ و رمز الهی است و هر مذهب و مسلک حقی زاییده عشق است و به جز بنای محبت و عشق هیچ بنایی پایدار نیست ،هر چه بر بنیان عشق و محبت استوار باشد حقیقت است و هر چه غیر آن،وسوسه است ،قیل و قال و مایه تفرقه و جنگ و جدال است .

عشق لازمه صیرورت و پالایش روان است و تنها واسطه رسیدن به خداست ،چنان که در تمهیدات عین القضاة همدانی آمده است:

«ای عزیز به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند فرض باشد به نزدیک طالبان.عشق ،بنده را به خدا برساند ،پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمده ای عزیز!
مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن ،فارغ از عشق لیلی چه باک و چه خبر و آن که عاشق لیلی نباشد آن چه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود ،همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود تا آن دیده باید که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد.کار،آن عشق دارد که چون نام لیلی بشنود گرفتار عشق لیلی شود،به مجرد اسم عشق.

عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد...کار عشق آن است که در خود جز عشق نطلبد.وجود از عشق می شناس و ممات بی عشق می‌یاب...سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقل ها افزون آید .هر کس عشق ندارد مجنون و بی حاصل است.

هر که عاشق نیست خود بین و پر کین باشد و خودرأی بود ،عاشقی بی‌خودی و بی‌راهی باشد.دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی.

عاشق شدن آیین چو من شیدایی است/ای هر که نه عاشق است او خود رایی است
در عالم پیر هر کجا برنایی است/عاشق بادا که عشق خوش سودایی است»[1]

پی نوشت:
[1].عین القضات همدانی،تمهید القواعد(1370/99-97)

به نیروی جاذبه و کشش عشق است که عارف از قید هستی رهایی یافته و به دریای فقر و فنا و نیستی اتصال پیدا می کند ،یعنی مستغرق در عالم وصال می شود و این جاست که به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق می انجامد.عارف ،وقتی به این حالت می رسد،در جهانی دیگر زندگی می کند یا عالم دیگری درون خود پدید می آورد که در آن کین و حسد و خشم و نفاق راه ند ارد و خود خواهی های بشری مرده و همه جا را نور و صفا و مهر و وفا پر می کند.

جناب سنایی به عنوان یک عارف در قرن ششم هجری ،بینش خود را در مورد عشق در «حدیقه» خود مطرح کرده است:

«دلبر جان رباي عشق آمد/سربر و سرنماي عشق آمد

عشق با سر بريده گويد راز/زانکه داند که سر بود غماز
خيز و بنماي عشق را قامت/که مؤذن بگفت قدقامت
عشق گوينده نهان سخنست/عشق پوشيده برهنه تنست
عشق هيچ آفريده را نبود/عاشقي جز رسيده را نبو
دآب آتش فروز عشق آمد/آتش آب سوز عشق آمد
عشق بي چار ميخ تن باشد/مرغ دانا قفس شکن باشد
جان که دو از يگانگي باشد/دان که چون مرغ خانگي باشد
کش سوي علو خود سفر نبود/پر بود ليک اوج پر نبود
همتش آن بود که دانه خورد/قوتش آنکه گرد خانه پرد
بنده عشق باش تا برهي/از بلاها و زشتي و تبهي
بنده عشق جان حر باشد/مرد کشتي چه مرد در باشد
سر کشتي ز آرزو دان پر/قعر درياست جاي طالب در
طالب در و انگهي کشتي/در نيابي نيت بدين زشتي
طمع از در آبدار ببر/خرزي را چه ره بود زي در
عزم خشکي بر اسب و بر خر کن/چون به دريا رسي قدم سر کن
مرد در جوي را به دريا بار/جان و سردان هميشه پاي افزار
نيست در عشق حظ خود موجود/عاشقان را چکار با مقصود
عشق و مقصود کافري باشد/عاشق از کام خود بري باشد
عاشق آنست کو ز جان و ز تن/زود برخيزد او نگفته سخن
عشق آتش نشان بی اب است/عشق بسیار جوی کمیاب است
عشق را رهنمای و ره نبود/در طریقت سر و کله نبود
عشق و معشوق اختیاری نیست/عشق زآن سان که تو شماری نیست
عشق را کس وجود نشناسد/هر دلی را وطن نپرماسد
در ره عشق کاینات همه/ستد از عجز خود برات همه
پیش آن کس که عشق رهبر اوست/کفر ودین هر دو پرده در اوست»


از نظر عارف، عشق، وحدت گراست و تنها به مدد نیروی عشق است که می‌توان به توحید دست یافت. عشق همان استاد کل است که صد هزاران ذره را اتحاد می بخشد و دست نیرومند او، خاک پراکنده در رهگذر را به یک سبو تبدیل می‌کند، مولوی:
آفرین بر عشق کل اوستاد / صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق بر رهگذر / یک سبوشان کرد دست کوزه گر [1]

هنگامی که عشق با توحید نسبت داشته باشد، با فنا نیز بیگانه نیست. لازمه توحید در عرفان فناء فی الله است و اگر عشق راهنمای سالک به سوی توحید باشد، در واقع باید او را از سر منزل فنا بگذراند و بدین گونه فنا لازمه عشق خواهد بود هر چند که در آغاز عاشقی عشق و عاشق و معشوق از یکدیگر متمایزند، در مرحله نهایی آنگاه که حجاب خودی از میان برداشته شده، اتحاد این سه صورت می‌گیرد. عزالدین محمد کاشانی می‌گوید:

تا تویی در میانه خالی نیست / چهره وحدت از نقاب شکی

گر حجاب خودی براندازی / عشق و معشوق و عاشق است یکی[2]

و یا از شاعر دیگری در این مقوله بیتی در مصباح الهدایه آمده است:

«معشوق و عشق و عاشق هر سه یکی است این جا
چون وصل در نگنجد هجران چه کار دارد»[3]

هنگامی که سالک حجاب خودی از میان برداشت، در وجود خویش با عارف از خود رسته یی روبه رو می‌گردد که در مقام قرب از عالم حس و از حد سدره المنتهی که آن سوی مرتبه حس است گذشته و در مقام انس و قرب گاه به شطح گویی روی می‌آورد و اگر هزار گونه ادب هم داشته باشد، در خرابی سکر و سرمستی انس، صلاح خود را در ترک ادب می‌بیند:

«هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه / کنون که مست و خرابم صلاح بی ادبی است»[4]

در تذکرة الاولیا از قول بایزید بسطامی(م260ه) عارف بزرگ سده سوم هجری آمده است:
«از بایزیدی بیرون آمدم، چون مار از پوست، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در عالم توحید هم یکی توان بود.»[5]
پی نوشت:
[1].دفتر دوم،
[2].جامی
[3].کاشانی
[4].شمس



[5].عطار

رابطه مرگ ارادی و عشق :

در عرفان مرگ ارادی به عنوان یک اصل انکار ناپذیر و عمده در رسیدن به حق وجود دارد که در مذهب، از طریق جهاد اکبر اتفاق می افتد. مرگ در عرفان برکندن لباس مادی و بریدن از لذات و تعلقات و امور دنیایی است که در پی آن توجه به عالم معنوی و فنای در صفات و اسماء و ذات است و این نوع مرگ با اراده سالک رخ می‌دهد که به موت ارادی تعبیر می‌شود. در تذکرة المتقین آمده است که اگر بخواهی بویی از آدمیت بشنوی باید مجاهدت کنی که سخت‌تر از جهاد با اعداست، عرفا این جهاد را موت احمر می‌نامند .

مولوی نیز در مورد مرگ ارادی گفته است:
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی / این چنین فرمود ما را مصطفی
گفت موتوا کلکم من قبل ان / یاتی الموت توموتوا بالفتن

مولوی در این ابیات به سخن مشهور «موتوا قبل ان تموتوا» اشاره می‌کند که در متون عرفا آن را از قول پیامبر صلی الله علیه و آله نقل کرده اند.
مفهوم این کلام حدیث گونه با توجه به بیت مولوی این است که پیش از آن که بر اثر پیش آمدها بمیرید و اجل به شما دست یابد خود را از اغراض مادی و لذات دنیایی پاک کنید و از علاقه های مادی و دنیا و آنچه در آن است رها کنید.

سنایی(م535ه) نیز در یکی از قصایدش این مرگ را توصیه می‌کند:

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی / کز این زندگانی چو مردی بمانی
به بستان مرگ آی تا زنده گردی / بسوز این کفن ژنده ی باستانی

بجز پنجه مرگ بازت که خرد / ز مستی سگ کاهل کاهدانی

بجز مرگ با جان غفلت که گوید / که تو میزبان نیستی مهیمانی

بجز مرگ در گوش جانت که خواند / که بگذر از این منزل کاروانی

تو بی مرگ هرگز نجاتی نیابی / ز ننگ لقب‌های اینی و آنی

در غزلیات شمس نیز مرگ ارادی را برای رسیدن به معنویت پیشنهاد می‌کند:

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید / در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید از این مرگ مترسید / کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید وز این نفس ببرید / که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید ،پی حفره زندان /چو زندان بشکستید،همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا/بر شاه چو مردید ،همه شاه شهیدید

بمیرید بمیرید و از ابر بر آیید/چو زین ابر بر آیید،همه بدر منیرید

در مجموعه رسایل خواجه عبد الله انصاری چنین آمده است:
«کافر کش بسیلر یابی اما خویشتن کش اندک یابی ،به تیغ نامرادی سر هوای نفس امّاره برداشتن غزای مهین است ،نخست آن را که بر تو حق است بگذار، آن گاه به کار دیگری می پرداز»


عشق است که سالک را به مجاهده با نفس و تزکیه و ریاضت رهنمون می کند و شمشیر مجاهده را به دست وی می دهد تا با آن نفس را رام سازد و بندهای تعلق و وابستگی را پاره کند و آزاد و رها در صحرای پاک باختگی و تجرید و تفرید،شادان و خرامان به وصال بیندیشد.

رسیدن به حق بدون «موت اختیاری»محال است و موت اختیاری بدون توسل به عشق و مجاهدت و تلاشی که انگیزه‌اش عشق باشد، موت اختیاری یا ارادی که از طریق جهاد با نفس صورت می گیرد نابود ساختن هوای نفس است به تیغ مجاهدت و ریاضت و تزکیه درون ،که عنوان جهاد اکبر دارد:
در رساله «سیر و سلوک» آمده است:
«مادامی که بنده در راه خدا کشته نشود ،داخل در عوالم خلوص للّه نگردد و کشته شدن ،عبارت است از قطع علاقه روح از بدن ،پس روح روح از روح،هم چنانکه موت عبارت است از انقطاع آن، و قطع علاقه بر دو گونه است:
یکی به تیغ ظاهر و دیگری به سیف باطن و مقتول در هر دو یکی است،ولکن در اول لشکر کفر است و شیطان و در ثانی جند رحمت است و ایمان و مورد سیف د رهر دو قتل واحد است که از ارکان عالم طبیعت است و لکن یکی به اجزای سیف به آن ملوم و مستحق عقاب و دیگری به آن واسطه مرحوم و مثاب است»

پی نوشت:
1- رساله سیر و سلوک منسوب به سید مهدی بحر العلوم1367/31

رابطه عشق و شهادت:
شهادت ،ثمره و میوه شوق است، و شوق نتیجه عشق است و شوق بی عشق،میسر نیست. در« مصباح الهدایة» از قول ابو عثمان حیری (م298ه)آمده است
:«شوق ثمره و نتیجه محبت است و کسی که خدا را دوست دارد،اشتیاق دارد که به دیدار او نایل آید»[1]

بدیهی است که شوق به دیدار حق تعالی، جز با جان بازی و ایثار جان میسر نمی شود و از عشق است که شهادت می روید، عاشق وقتی که جز معشوق را نبیند و جز به او دل نسپارد سخنی نمی گوید و کاری نمی کند و در این راستاست که اراده عاشق بر معشوق بار می شود و در جهت رضای او اراده می کند و همان کاری را می کند که معشوق بخواهد و همین است که در راه احیای دستور و اراده او جان را به خطر می اندازد و سر فدا می کند و در نهایت به شهادت می رسد و این همان راهی است که غازی در میدان جنگ فی سبیل الله انجام می دهد.

مجاهددر شهادت همان می اندیشد که عارف در شوق وصل می سوزد و از جان می گذرد و عقبه های سخت و دشوار راه پرپیچ و خم و پرفراز و نشیب سلوک را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد تا به مرحله فنا می رسد و رنگ او می گیرد و از خودی خود زایل می شود مجاهد فی سبیل الله خواستش همان خواست معشوق خود یعنی الله است و همان می کند که حق خواسته است و جهت رضای او شمشیر می کشد و در راه احیای خواست و اراده او جان فشانی می کند و جان بازی او رنگ فنا می گیرد و با این فنا به بقا می رسد که همیشه شاهد و زنده است و بدین معنا مجاهد نیز عاشق است و نتیجه این عشق شهادت است و جاودانگی[بقره/154 و آل عمرا/169]
پی نوشت:
1-عز الدین کاشانی

در کشف الاسرار آمده است:
«
آری مشتاق کشته دوستی است هر چند که سر به بالین است نیکوتر آن است که کشته دوستی به از کشته شمشیر است، نه از کشته دوستی خون آید و نه از سوخته آن دود. کشته به کشتن راضی و سوخته به سوختن خشنود.»[1]

در عرفان، سالک هنگامی که قدم در راه طلب می گذارد به کلی از وجود خویش دست می شوید و خود را فدای راه خدا می کند و از سر راستی می گوید: «افوض امری الی الله»[مومن/44]
وَ کلت الی المحبوب امری کُله / فان شاءَ احیانی و ان شاء اتلفا
بگذاشته ام مصلحت خویش بدو / گر بکشد و گر زنده کند او داند[2
]

جانبازی و سرباختن در راه معبود کمال مطلوب عارفان و سر سپردگان طریق حق است و این حاصل نمی شود مگر اینکه عارف از همه چیز بگذرد تا در عشق تمام و کامل بشود و هنگامی که در عشق به کمال رسید آماده جانبازی خواهد بود و به قول حلاج «دو رکعت در عشق است که وضویش درست نیاید مگر به خون.»[3]
از این جاست که جان باخته راه حق را در عرفان شهید عشق می نامند در رسایل خواجه امده است که:

«از حیات زندگی ای به دست کن دل را، تا به وقت مرگ، مردار نمیری «شهید راه» باشی و چون شهید این راه و این درگاه باشی، زنده جاوید به حضرت الله باشی تا زنده باشی به حق و حاضر در حضرت او، با کمال دوستی و عزت آشنایی.»[4]

پی نوشت:
1-میبدی1361،ج2/95
2-نجم الدین رازی،1365/265
3-عطار،1362،ج2/144
4-خواجه عبدالله انصاری،1377/248

تر ک جان گفتن و از خود گذشتن ،وسعت دل می خواهد و سعه صدر،باید از همه چیز گذشت تا لایق جانان شد ،از همه امور مادی و دنیایی خود را وا رهاند،تا به عزت آشنایی مفتخر گردید ،انسان ممسک که نمی تواند از ساده ترین چیزهای حیات چشم بپوشد کجا توان گذشتن از جان را در خود می بیند و هر گز به درجه شهادت نمی رسد.شبلی (م324ه) گفته است که:

«بخیل هرگز شهید نمی گردد چرا که وی ترک نانی نگوید چگونه ترک جانی گوید.»[1]

زنده بودن به جان و سر، برای عاشق حقیقی ننگ است و بودن خویش را نفاق می داند، فنای عاشق است که بقای به عشق و جاودانگی به حق را در پی خواهد داشت و تنها دعوی عشق و عاشقی با فنای عاشق اثبات می شود مولوی در داستان سه برادر شاهزاده با دختر چین به این مضمون چنین اشاره می کند:

من زجان سیر آمدم اندر فراق / زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا / سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دین من از عشق زنده بودن است / زندگی زین جان و سر ننگ من است
تیغ هست از جان عاشق گرد روب / زان که سیف افتاد محّاد الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت / ماه جان من هوای صاف یافت
عمرها بر طبل عشقت ای صنم / انّ فی موتی حیاتی می زنم
زنده زین دعوی بود جان و تنم / من از این دعوی چگونه تن زنم
گر مرا صد بار تو گردن زنی / همچو شمعم برفروزم روشنی[2]

پی نوشت:
1-احمد غزالی،1370/230
2-مولوی،دفتر ششم

در «تمهیدات» امده است که برای رسیدن به خدا نیاز به جانبازی و فداکاری است:
«تا از خودپرستی فارغ نشوی خدا پرست نتوانی بودن، تا بنده نشوی، آزادی نیابی، تا پشت بر هر دو عالم نکنی، به آدم و آدمیت نرسی و تا از خود بنگریزی، به خود در نرسی، و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و به جمله راه نیابی، تا فقیر نشوی غنی نباشی و تا فنا نشوی باقی نباشی.»[1]
[=Calibri]
این ها همه از شوق بر می خیزد که محبت و عشق آن را می پرورد. محبت بستر شوق است و شوق به خونریزی عاشق می انجامد:

«محبت زمین شوق است و در آن زمین، اشجار عشق است از بحار قدم آب می خورد و از سواقی ابد به جوی جان از آن انهار آب می برد. محبت در مشاهده عارفان محبت اهل کواشف است و محبت بعد از عرفان محبت اهل معارف است و نهایت این بدایت توحید است. خون عاشقان به سیف توحید در مشهد تنزیه ریزند، زیرا که صد هزار عاشق مست از صدمات تفرید گریزند. ای جان جهان در این عرصه من معزولم و شاه تو مات است، عشق ما فانی و گل تو خار است
.»[2]

پی نوشت:
1-عین القضات1370/25
2-روزبهان بقلی،1360/134

روایتی از پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم در کتاب «تاریخ بغداد» نقل شده که پس از آن در متون عرفا مطرح شده است، بدین گونه که « مَن عَشَقَ فَعَفّ ثم ماتَ، ماتَ شهیداً[1]
«کسی که عشق بورزد و عشق خود را پوشیده دارد و نهایتا بر آن عشق بمیرد، شهید مرده است.»

از این حدیث دو نتیجه می توان گرفت:

1- عشق مایه هلاکت و فنای عاشق است و عاشق سرانجام در راه عشق و معشوق جان خود را می بازد
2- عاشق باید رازدار باشد و آنچه از عشق به او می رسد افشا نکند و همواره در آثار مترتب بر عشق صبور و رازدار باشد.

پی نوشت:
1-خطیب بغدادی،ج12/479

در کتاب «اورادالاحباب و فصوص الاداب» آمده است که:
«هر کس را بر وی معنی کشف گردد و سری متجلی شود باید که در کتمان آن به غایت کوشد و به زبان نگوید و به فعل ظاهر نگرداند و هر کس را که در مرتبه ای به وجهی سرّی بر او کشف کردند و او آن سرّ را از غلبه حال و ضعف بنیت ظاهر گرداند آن پسندیده نیفتد. [1]

عین القضات نیز در تمهیدات از اینکه رازهای عشق را آشکار کرده، خود را سرزنش می کند و آن را کفر می داند:

«دریغا ببین که چند نمامی و جاسوسی بکردم و چند اسرار الهی بر صحرا نهادم اگر چه گفتن این اسرار کفر آمد [2]

مولوی نیز اعتقاد دارد که سر بسته نگه داشتن اسرار عشق لازم و بایسته است و رازهای عشق باید سر به مهر بمانند:

هر که را اسرار عشق آموختند / مهر کردند و دهانش دوختند[3]

پی نوشت:
1-باخرزی،1345،ج2/62
2-عین القضات همدانی،269
3-دفتر پنجم،1379/2242

به هر صورت راز عشق و کتمان آن در عرفان الزامی و واجب است و نباید اسرار عشق به نامحرم گفته شود:

تا نگویی سرّ سلطان را به کس / تا نریزی قند را پیش مگس
گوش آن کس نوشد اسرار جلال / کو چو سوسن صد زبان افتاد و لال[1]

سرّ عشق راز مگوی الهی است که عارف وقتی به ان دست یافت باید در حفظ و سرپوشیده نگه داشتن آن نهایت تلاش خود را بکند و در واقع رعایت جغرافیای سخن از وظایف عارف است و اینکه پس از شهادت حلاج در سال 309 هجری، یکی از توجیهات و در واقع یکی از دلایل قتل وی را افشای راز عشق قلمداد کرده اند در همین راستاست هر چند که این افشای راز به طور وسیع در ادبیات فارسی منعکس و به یکی از مضامین ماندگار تبدیل شده است در طبقات الصوفیه نیز گناه حلاج را در به بازار بردن سخن خاصان دانسته و آورده که آن قتل نتیجه آن بود که وی با نااهلان سخن گفته بود و بر آنان حمل کرده.[2]

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد[3]

پی نوشت:
1-مولوی،دفتر سوم،1372/20،21
2-خواجه عبدالله انصاری،1362/384
3-حافظ،1362/288

و شاید تمامی کسانی که چنین استدلالی برای مرگ حلاج آورده اند نظرشان به این سخن شبلی بوده است که در «تذکرة الولیاء» آمده است:

«شبلی گفت: آن شب بر سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم، سحرگاه مناجات کردم و گفتم الهی این بنده تو بود مومن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی؟ خواب بر من غلبه کرد به خواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمد که این از آن کردم که سرّ ما با غیر گفت.»[1]

در گلستان سعدی نیز همین تعبیر به گونایی شاعرانه مطرح شده است که نشان می دهد که کسی که از عشق سخن می گوید و ادعای عشق می کند تنها یک مدعی بی خبر از عشق است که از عشق بویی نبرده است:

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز / کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند / کان را که خبر شد خبری باز نیامد[2]

پی نوشت:
1-عطار،1362،ج2/145
2-سعدی،1365/30

در «عبهر العاشقین» نیز با نقل حدیث مذکور، البته با کمی دگرگونی، کتمان عشق و مرگ در این کتمان را شهادت نامیده است:
«اما حدیث کتمان از اشارت سید عاشقان تسویت احتراق جان است تا به آن عشق نیک نیک بسوزد، که که تف اتش عشق بنشیند عاشق اگر در عشق بکوبد از ّن شهیدش خوانند که به سیف غیرت در منزل ابتلا کشته شود و به آتش عشق و به احتراق در کتمان سوخته شود گفت- علیه السلام- من احرق بنارالعشق فهو شهید و من قتل فی سبیل الله فهو شهید »[1]

چنانکه روزبهان از قول پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل کرده هر کس به آتش عشق بسوزدشهید است و همانند کسی است که در راه خدا کشته شده باشد، از دیدگاه عرفانی، شهید راه عشق در واقع همان شهید راه حق است که به طور اشکار در میدان جنگ برای رضای خدا جنگ می کند و شهید می شود
در تمهیدات نیز این حدیث آمده است:
«ای عزیز این حدیث را گوش دار که مصطفی علیه السلام گفت: «من عشق و عف ثم کتم ثم کتم فمات شهیداً» هر که عاشق شود و آن گاه عشق پنهان داد و بر عشق بمیرد شهید باشد.»[2]
محبوب علی طبسی(م 881ه) عارف سده نهم هجری و متخلص به حکیمی حدیث فوق را چنین منظوم کرده است:

آن حبیب حق، رسول المرسلین / آن رسول رحمة للعالمین
در حدیث از وی به یاران این رسید/ هر که عاشق گشت و مرد او شد شهید.
پی نوشت:
1-روزبهان بقلی،1360/25
2-عین القضات،1370/96

کسی که به مرحله کمال در عشق می رسد و جان بر سر عشق می گذارد، هیچ گله و شکایتی ندارد و دم بر نمی آورد و بدون چون و چرا حکم معشوق را گردن می نهدگر کسی وصف او زمن پرسد / بی دل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند / بر نیاید ز کشتگان آواز [1]
در اشعه اللمعات که شرح لمعات عراقی است این حدیث ذکر شده، اما فعل «کتم» را اضافه بر آن چه در تاریخ بغداد آمده دارد: «من عشق و عف و کتم و مات مات شهیدً»[2]

جامی در شرح این حدیث ادامه می دهد که عاشق اگر عفت و کتمان را در پیش گیرد و بر قاعده عفت و کتمان بمیرد شهید است و معشوق خویش را نظاره گر خواهد بودعفت و داشتن طمانینه در عشق دلیل خلوص در محبت است و عاشق به درجه ای از ادراک می رسد که وجودش مالامال از یقین می شود و یقین می کند که محبت و عشق همان سر مکتوم و پنهان است که از حق به حق در حق ظهور کرده و افشای آن بر نا اهلان گران است و سودی نیز در پی ندارد و آنچه می ماند تاوانی خواهد بود بر رازداری که خاموشی را برنتابیده است.
پی نوشت:
1-سعدی
2-جامی

عاشق در کمال نیاز است،و معشوق در کمال استغناست و برای آن که عاشق به استغنا برسد، باید به معشوق بپیوندد و این حاصل نمی شود مگر از همه چیز حتی جان بگذرد و در راه او سر ببازد و جز این کمال میسر نمی شود چرا که:

«این مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است، تا این غایت روح را با هر چه پیوند داشت همه در ششدر عشق می باخت، چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است جان می یابد باخت، بیت:
جان باز که وصل او به دستان ندهند / شیر از قدح شرع به مستان ندهند
آن جا که مجردان به هم می نوشند / / یک جرعه به خویشتن پرستان ندهند

چنان غلبان شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خوی خود ملول گردد و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصور وار فریاد کند:

اقتلونی یا ثقاتی / ان فی قتلی حیاتی
وحیاتی فی مماتی / و مماتی فی حیاتی

ای دوست به مرگ آن چنان خرسندم / صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم

در این مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و به شکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید.»[1ه

پی نوشت:
1-نجم الدین رازی،1365/223

و در اوج بی خودی و سکر و شوق است که سر باختن و بذل جان برای سالک رخ می دهد و در عاشقی او را تمام می کند و محبت و محنت برایش یکسان می گردد در حالی که همگان بر زندگانی عاشقند و مرگ را دشوار می یابند در این مرحله عارف به مرگ نیازمند است و دیدار در ان نهان است و دیده وی آراسته دیار معشوق است و به جان حق گذار مهر و محبت است.
«
محبت و محنت قرینه اند، محنت و محبت دیرینه اند، کیمیای محنت رایگان نیست، هر چند بلاست به جان گران نیست، هزاران جان باید که برای دوست بذل کنی، با هوای دوست بلای دوست است، اگر همه خون و آتش است.»[1]

در «رساله قشیریه» نیز آمده است که «اول حب ختل بود و آخرش قتل»[2]

هنگامی که قرار باشد حیات و زندگانی واقعی سالک در مرگ و قتل وی حاصل شود سالک در مرگ و قتل وی حاصل شود سالک با کمال متانت و صبوری آن را می پذیرد و بدان می بالد و تنها چیزی که سالک را خشنود می سازد همان رضایت معشوق است که رضایت و خشنودی محبوب مایه حیرت و مبهوت شدن وی می شود و این خود نهایت اعتلای روحی عاشق را فراهم می آورد:

«الهی اگر بردار کنی رواست، مهجور مکن و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن. الهی نه از کشته تو خون میآید، نه از سوخته تو دود، زیرا که کشته تو به کشتن شاد است و سوخته تو به سوختن خشنود.»[3]

پی نوشت:
1-خواجه عبد الله انصاری،1377/356
2-قشیری،1374/563
3-خواجه عبدالله انصاری،1377/246،389

وقتی کمال در عاشق سالک تحقق می یابد که چونان حلاج به گونه ایی در جمال معشوق مستغرق باشد که بساط مرگ خویش را نمی بیند و هنگامی که از حلاج می پرسند که عاشق در کدام زمان در اوج لذت و نشاط به سر می برد و عشق چگونه می تواند عاشق را به کمال برساند؟ حلاج پاسخی می دهد که تنها از کسی بر می آید که به مرحله فنا رسیده باشد و با تمام وجود در معشوق مستهلک شده و به بقای وی باقی باشد، وی پاسخ می دهد که: «در آن وقت که معشوق بساط سیاست افکنده و قصد جان عاشق کرده باشد و عاشق چنان در جمال او مستغرق که نه بساط بیند و نه شمشیر.»[1]

پی نوشت:
1-معین الدین فراهی،1364،691

شهید عشق زنده است:

بدیهی است که زیر ساخت تفکر شهادت در اسلام ، عشق است که مجاهد در پی رضایت خداوند، عاشقانه و با اخلاص جان می بازد در عرفان نیز سخن از عشق، سخن از فنای عاشق و جان بازی و سرباختن وی در راه معشوق است، که بقا و جاودانگی وی را تضمین می کند برخی از صوفیه نیز جهت بیان جاودانگی شهادت در عرفان از تعبیر آمده و در دو آیه فوق بهره برده اند و در واقع تاویلی از آیات مزبور به دست داده اند. «در رسیایل عرفانی خواجه عبدالله» در بیان آیه 169 آل عمران آمده است:

«دریا را پیمودن و بر سر تیغ غنودن آسان تر از آن که بی دوست بودن. آن که زنده به جان است ، زنده آب و نان است و آن که زنده به دوست، زنده جاودان است.»[1]

در «تذکرة الولیا» از زبان شیخ ابوالحسن خرقانی(م425ه) آمده است که:

«الهی ، گروهی اند که ایشان روز قیامت شهید برخیزند که ایشان در سبیل تو کشته شده باشند. من آن شهید خیزم که به شمشیر شوق تو کشته شده باشم که دردی دارم تا خدای من بود آن درد می بود و درد را جستم، نیافتم، اما درمان جستم، یافتم.»[2]

پی نوشت:
1-عبدالله انصاری/193
2-عطار، 1362، ج229/2

سالک طریقت تا به فنا نیندیشد به بقا دست نمی یابد، شهادت وی را به مشاهده حق می رساند و هنگامی که به فنا دست یافت، او را «قتیل الله » می گویند و جمال را بر او آشکار می سازند در بحر ششم از کتاب «بحرالحقیقه» آمده است که:

«آن را که جمال است شهید حق است، زیرا که شهیدی وی مشاهده حق است که در آن مظالم سرّ هستی وی را برداشتندکه شهادت از مشاهده اند. چون ایشان را آن همه شهادت نبود، این همه تمییز و تصرفت که وصف کردیم از ایشان غارت گشت، ایشان کشتگان حق اند. در حرم مشاهده ی او، ایشان را از مصاف آزادیشان بیرون برند. مبارزی از غایت حق بود، و تیغ نمود حق بود، «سیف قاطع» آن را گویند تا بر زره عافیت وی زدتیغ از مکان جاه افتاد تا از هلاک خویش برهانید.»[1 ]

در عرفان دایره شهادت وسیع تر از تعریف پذیرفته شده آن است در واقع هر انسان کاملی که به لب دین دست یافته و حقیقت و یقین را چشیده و در حمایت غیرت الهی به سر می برد، به مرحله ایی از پاک باختگی و تجرید رسیده است که عاشقان جان باخته در راه خدا آن را درک کرده اند. در «تمهیدات» این گونه انسان ها چنین توصیف شده اند:
«دل ایشان از افتاب منورتر باشد، چه جای آفتاب باشد اما مثالی و تشبیهی که می نماید نور دلی در آن عالم، آفتابی نماید و آفتاب دنیا را نسبت به آفتاب دل همچنان بود که نور چراغ در جنب آفتاب دنیا و فعل ایشان فعل انبیاء باشد و پیغمبر نباشند، شهید را مقام این بود که «بل احیاء عند ربهم» باشند.[2]

پی نوشت:
1-غزالی،،1370/63
2-عین القضات،1370/44

در جایی دیگر از تمهیدات آمده است که: «قتل در راه خدا بلا نیست، بلکه قتل در راه خدا جان است و هرکس به این مرحله دست یابد جان دوباره یافته است.»[1]

در «طبقات الصوفیه» نیز از قول درویش مظفر کرمانشاهی (م306ه) صوفی سده سوم هجری نقل شده است که هر که در راه محبت و عشق کشته شود به او نزدیک تر می گردد: «من قتل الحب احیاه القرب» [2]

زندگی و بقای عاشق در شهادت اوست و اگر عاشق به بقا می اندیشد، باید به دنبال قاتل خود باشد که او بخشنده زندگی نیز هست : «زندگانی جویی، کشنده خویش جوی، هم او زنده کند که او کشت.»[3]

عشق ازلی و ابدی است و جان باختن در راه عشق حیاتی جاودانی و ازلی دارند و جان فداکاران و ایثارگران عشق جز از آب حیات عشق نمی نوشند و در کوی عشق است که کشتگان معشوق به عنایت شهادت در راه او زنده جاویدند و با آب حیات ازلی غسل داده شده اند.در عبهرالعاشقین شهیدان عشق را چنین توصیف کرده است:

«خاک زمین عشق را چهار راهازل و ابد آوردند، زیرا خَلق و خُلق انسان در این شورستان از چشمه زار جان جز آب حیات عشق نچشد. این گران مایه جوهر به جان تو که در جان ماست، رنگ رخسار روح ناتوان در روی من گواست. در این کوچه در هر منزلی صد هزار جان مقدس کشته اند، به آب حیات ازل آن شهیدان را شسته اند: سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی عشق/ کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن[4]

پی نوشت:
1- عین القضات همدانی1370/235
2-خواجه عبد الله انصاری،1362/458
3-همان/407
4-روزبهان بقلی،1360/98

سالک طریقت برای رسیدن به حق، باید جان را در طبق اخلاص بگذارد و آن را نثار جمال دوست کند و پروانه وار از سوختن سخن نگوید، چرا که در راه وصال جان گران است و باید از ان گذشت که حجاب و رادع میان او و دوست است:

«کس از پروانه خبر نجوید و پروانه از حال حرقت سمر نگوید. هر که آن جمال دید پس از آن دل و جان و مال ببرید. نثار جمال دوست ، جز جان نباشد و دوست به جان گران نباشد و هر کس را که در این مکان نباشد، پس او را کی جان باشد؟و دوست به جان گران نباشد و هر کس را که در این مکان نباشد پس او را کی جان باشد؟جان در سر کار تو کنند آخر کار / قومی که همی بوی وصال تو برند [1]

اصولا عشقی که به مرگ و شهادت عاشق منجر نشود، اعتباری ندارد و خیری در ان نیست. در «نفحات الانس» آمده است که: «از دوست نشان و از عارف جان:«من مات عشقا فَلیَمُت هکذا / لا خیر فی عشق بلا موت» [2]
پی نوشت:

1-خواجه عبدالله انصاری،/365
2-جامی،1370/34

در «شرح شطحیات» سخنی از جنید بغدادی(م297ه) آمده است مبنی بر اینکه بنده چون فانی شده از اوصاف خویش بقا را به تمامی یافت.»پس از ان روزبهان در شرح جنید فنای بنده را به شهادت غازی در میدان نبرد فی سبیل الله و بقای او را به جاوید بودن شهید در مقام قرب الهی هم سان دانسته است:

«هر که از رویت نفس و کون فانی گشت هوا را به دم دبور عشق در دمیدبر بندگان طبیعت آیت «کل من علیها فان» برخواند صنم اکبر را که نقش روینده است و پیش جان گوینده بکشد. عروس بقا نفخ اول« و نفخت فیه« در آن آدم ثانی زند. در کشته زار ناوک خورندگان «قاب قوسین» او را به حق زنده و جاوید بینی . مقتولان سیف عشق و مذبوحان سنان شوق را ذوالجلال وصف کرد. گفت: «و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتا بل احیاء»[1]

صبوری در عشق و مرگ بر اثر مقاومت و شکیبایی در این راه به نوعی شهادت است. چنانکه در رساله قشیریه آمده است: هر که در عشق صبور باشد و بر اثر این صبوری بمیرد شهید است و اگر زنده بماند عزیز است[2]
پی نوشت:

1-روزبهان،1360/162
2-قشیری،1374/282

و در تفسیر «حدایق الحقایق» صبوری در عشق و مرگ در راه عشق به همان تعبیر شده است که قشیری به آن اشاره کرده بود:«اهل تحقیق گفته اند که: تَجرع الصبر ان عشتَ عشتَ حمیداً و ان متّ متّ شهیدا، یعنی جرعه ایی زهر صابری نوش کن تا اگر زنده بمانی حمید باشی و اگر بمیری شهید باشی.»[1]به نظر سهل بن عبدالله تستری(م283ه) صوفی واقعی کسی است که از مال و خون خویش بگذرد و ان ها را مباح داند و هر چه بر وی شود از حق ببیند و آن را رحمت خداوند بر همه خلق بداند، در این صورت که شهید واقعی به درگاه حق خواهد بود. روزبهان در شرح شطحیات این سخن را نوعی شطح دانسته و آن را چنین شرح کرده است:
«بدین سخن آن خواهد بود که چون صوفی به تحقیق معرفت رسید، هر چه بیند به چشم رضا از حق بیند. در بند مکافات اذیت خلق نشود نه در دنیا و نه در آخرت. مال و خون خویش مباح خدای کرده باشد و بدان شکرانه ها دهد... شاهی باید که هر زمان هزار بار از سر شوق و سر عشق شهید جلال حق شود و خود را به حق بخشد. خود را سبب تعذیب خلق داند، از روی تواضع و در هر ذره ایی قبله ایی سازد و به جان مهربان سگان کوچه و بازار خدمت کند.[2]

پی نوشت:
1-معین الدین فراهانی،1364/254
2-روزبهان بقلی،1360/211

در جوامع انسانی کم نیستند افرادی خردمند که با خردورزی راه بشریت را هموار و روشن ساخته اند اما نتوانسته اند تمام راه را نشان بدهند و همین امر نیاز به پیامبران و اولیای الهی را ضرور و واجب می کند. کربلای حسینی و آنچه در آن رخ داد از سویی جنگ میان عشق و عقل بود و از سوی دیگر هماهنگی کامل عقل و عشقبسیاری از مومنان و بزرگان مکه از روی خرد ورزی و عقل به امام حسین علیه السلام توصیه می کردند که از حضور در صحنه کربلا خودداری کند

و یا می گفتند که از بردن خاندان خویش در صحنه ای که سرانجامی جز شکست ندارد، چشم بپوشد،اینان عاقلانی بودند که به فضایل اخلاقی ایمان داشتند ،اما همه امور را بر اساس عقل مصلحت اندیش می سنجیدند و مرگ و آوراگی و اسارت را که رهاورد این سفر بود،برای امام خوش نمی داشتند،از جانبی دیگر ،امام نیز،مرگ ،آوارگی و اسارت را می دید ،ولی چیز دیگری را هم می دید که آن مومنان دلسوز و مصلحت اندیش نمی دیدند و آن «عشق»بود .

امام با آنان تفاوت داشت،امام عاشق بود و به ندای «ارجعی الی ربک»پاسخ می داد و به وسوسه های عقل جزیی و مصلحت اندیش چندان وقعی نمی نهاد .امام در عشق حقیقی برای رسیدن به حق تعالی مستغرق بود،دفاع از حق را تنها در مرگ و آوارگی و اسارت خود و خاندانش می دید و چنین هم کرد.و به تعبیر جناب حافظ:تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی /یک نکته ات بگویم،خود را مبین و رستی

این در عرفان همان جهاد اکبر است که نبرد میان عقل متعارف و عشق حقیقی نیز خوانده می شود. جهاد اکبر،یعنی جانبازی در میدان عشق برای رسیدن به دیدار معبود و یار.سید الشهدا علیه السلام و یارانش نمونه کامل و مثل اعلای یک عاشق واقعی بودند و این معنا را چندین سال قبل،امام علی علیه السلام هنگامی که به کربلا رسیده بود به یارانش گوش زد فرموده بود که»اینجا اقامت گاهسواران و آرامگاه شهیدان است» [1]

اگر آن روز امام حسین علیه السلام به نصیحت عاقلان دل می بست و خون خود را وارد شریان های افسرده و کرخت پیکر نیمه جان جامعه اسلامی در دوره اموی نمی کرد،آیا این همه شور و نشاط و تحرک در دوره های بعد در اسلام دیده می شد؟ آیا امروزاز اسلام ، جز نامی چیزی دیگری هم باقی بود؟اسلام در آن روزگار در پنجه های اهریمانه بنی امیه اسیر بود و واقعیت و حقیقت آن به گونه دیگری نشان داده می شد فداکاری حسین علیه السلام که عشق آن را تغذیه می کرد و نیرو می بخشید اسلام را از خطر نابودی و سقوط به دست نابکاران بنی امیه محفوظ داشت در لحظه تصمیم گیری ، امام (ع) عقل دوراندیش در قلمرو عشق به محاسبه و برنامه ریزی پرداخت و راه را از بیراهه نشان داد و فی الواقع می توان گفت معنای هماهنگی عقل و عشق در قیام حسینی این است.هماهنگی عقل و عشق را می توان عشق حقیقی نامید و این عشق است که از خودگذشتگی را نزدیک ترین راه رسیدن به لقاء الله می داند از خود گذشتگی ای که در قیام حسینی برای پیروزی دین و اثبات حقانیت آن با یک محاسبه دقیق خردمندانه همراه بود.

با این همه در «الانسان الکامل» آمده است که:«ای درویش، عشق براق سالکان و مرکب روندگان است، هر چه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در دم، آن جمله را بسوزاند و عاشق را پاک و صافی گرداند. سالک به صد چله آن مقدار سیر نتواند کرد که عاشق در یک طرفة العین کند از جهت آنکه عاقل در دنیا است و عاشق در آخرت است و نظر عاقل در سیر به قدم عاشق نرسد.»[2]
پی نوشت:
1-علامه مجلسی،ج41/295
2-عزیز الدین نسفی1360/114

اوج عشق در قیام امام علیه السلام در جمله پیام آور قافله عشق حضرت زینب علیه السلام دیده می شود در گفتگویی که با عبیدالله بن زیاد کرده است، آنجا که عبیدالله می پرسد: «چگونه دیدی کاری که خدا با برادرت و خاندانت انجام داد؟» و از زبان قاطع و متین حضرت می شنود که «ما رایت الا جمیلا هولاء قوم کتب الله علیهم القتل فبرزوا الی مضاجعهم»[ 1]، جز خوبی چیزی ندیدم.

آن ها گروهی بودند که خدا سرنوشتشان را شهادت قرار ذداده بود و به آرامگاه ابدی خود رفتند.»
مشخص است که این گونه سخن گفتن تنها از کسی بر می آید که سوار بر مرکب عشق قله های معنویت و کمال را در نوردیده است. کربلا و عاشورا، نهایت زیبایی عشق است و تفسیری والا و ارجمند از عشق حقیقی است و دست عقل متعارف از ادراک سر جاودانگی آن کوتاه.

جایگاه و منزلت امامت و ولایت امام حسین علیه السلام هنگامی که با قداست و معنویت عشق حقیقی در میدان و عرصه عمل و فداکاری آمیخته شد، نام وی را در سینه های مردم عاشق برای همیشه جاودان و زنده نگه داشت و مشعلی فروزان شد بر قله های انسانیت و پاک باختگی تا رهنوردان حقیقت پژوه تاریخ را ره بنماید و به مقصد برساند.
پی نوشت:
1-مجلسی1385، ج45/115

دیه شهید عشق:

دیه واژه ایی عربی است به معنای خون بها و در اسلام جزو حدودیات اسلامی است. در کتاب «مبادی فقه و اصول»تعریف آن چنین آمده است

:«نوعی کیفر مالی یا نقدی است که شخص آزاد ، هرگاه کسی را کشته یا زخمی کرده باشدباید طبق شرایطی، آن را به اولیای دم یا فرد مضروب بپردازد.»[1]اصل دیه بر اساس نص قرآن کریم بدین گونه آمده که اگر مومنی به خطا و اشتباه مومن دیگری را به قتل برساند، باید کفاره آن را بپردازد. کفاره این اشتباه آزاد ساختن یک بنده مومن است و خون بهایی است که به صاحب خون می پردازند، مگر آن که وارثان مقتول قاتل را ببخشند.[نساء /92]
[=Calibri]
در عرفان چون عاشق در راه معشوق به شهادت می رسد و در واقع معشوق خود قاتل است، دیه و خون بهای عشق دیدار جمال معشوق است. یک حدیث قدسی به تواتر در متون نظم و نثر عرفا روایت شده که در آن خداوند خود را قاتل عاشق معرفی کرده و دیه و خون بهای او را نیز خودش قرار داده است. البته این حدیث، روایت های گوناگون دارد که چهار روایت آن از همه مشهورتر است و در متون عرفانی شکل های گوناگون آن گزارش شده است

پی نوشت:
1-علی رضا فیض،1378/317

  • 1-مَنْ أَحْبَبْتُهُ قَتَلْتُهُ وَ مَنْ قَتَلْتُهُ فَعَلَيَّ دِيَتُهُ وَ مَنْ عَلَيَّ دِيَتُهُ فَأَنَا دِيَتُه‏[1]

    «کسی که مرا دوست دارد، او را می کشم و کسی که او را می کشم ، خود، خون بهای او هستم. »

    2-در تفسیر «حدایق الحقایق» این حدیث بدین گونه آمده است: «من دعانی کفیت حاجته و من اعطانی شکرته و من عصانی سترته و من طلبنی اغنیته و من احبنی ابتلیته و من اِبتلیتُهُ احببته و من احببته قتلتهُ و من قتلته فانا دیته»[2]
    کسی که مرا خواند نیاز او را بسنده هستم، کسی که به من بخشید، او را سپاس می گویم و کسی که بر من عصیان ورزید، گناه او را می پوشانم و کسی که مرا طلب کرد او را بی نیاز می گردانم و کسی که گرفتار من شد، او را دوست می دارم و کسی که او را کشتم خودم خون بهای او هستم.

    3-در «مفاتیح الاعجاز» این حدیث این گونه ضبط شده است: «و من قتلته محبتی فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته» [3]، کسی را که به خاطر محبت و عشق بکشم، خون بهایش بر من باشد من خود خون بهایش هستم.

    4- مشهورترین روایت از این حدیث ظاهرا که در متون متاخرتر عرفا آمده است، واژه عشق را نیز دارد : «من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته»
    یعنی کسی که مرا طلب کندمی یابدم و کسی که مرا یافت، می شناسدم و کسی که مرا شناخت دوستم دارد و کسی که مرا دوست داشت عاشقم می شود و کسی که عاشق من شد، من نیز عاشق عاشق او می شوم و کسی که من عاشق او شدم، او را می کشم و کسی که او را کشتم دیه و خون بهایش بر من است و کسی که خون بهایش بر من است، من خود خون بهایش هستم.

    پی نوشت:
    1-مستدرک الوسائل،ج18ص419
    2-معین الدین فراهی،1364،351
    3-لاهیجی،1371/450






[=Traditional Arabic][=Traditional Arabic][=Traditional Arabic]1-مَنْ أَحْبَبْتُهُ قَتَلْتُهُ وَ مَنْ قَتَلْتُهُ فَعَلَيَّ دِيَتُهُ وَ مَنْ عَلَيَّ دِيَتُهُ فَأَنَا دِيَتُه‏[1]

«کسی که مرا دوست دارد، او را می کشم و کسی که او را می کشم ، خود، خون بهای او هستم. »

2-در تفسیر «حدایق الحقایق» این حدیث بدین گونه آمده است: «من دعانی کفیت حاجته و من اعطانی شکرته و من عصانی سترته و من طلبنی اغنیته و من احبنی ابتلیته و من اِبتلیتُهُ احببته و من احببته قتلتهُ و من قتلته فانا دیته»[2]
کسی که مرا خواند نیاز او را بسنده هستم، کسی که به من بخشید، او را سپاس می گویم و کسی که بر من عصیان ورزید، گناه او را می پوشانم و کسی که مرا طلب کرد او را بی نیاز می گردانم و کسی که گرفتار من شد، او را دوست می دارم و کسی که او را کشتم خودم خون بهای او هستم.

3-در «مفاتیح الاعجاز» این حدیث این گونه ضبط شده است: «و من قتلته محبتی فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته» [3]، کسی را که به خاطر محبت و عشق بکشم، خون بهایش بر من باشد من خود خون بهایش هستم.

4
- مشهورترین روایت از این حدیث ظاهرا که در متون متاخرتر عرفا آمده است، واژه عشق را نیز دارد : «من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته»
یعنی کسی که مرا طلب کندمی یابدم و کسی که مرا یافت، می شناسدم و کسی که مرا شناخت دوستم دارد و کسی که مرا دوست داشت عاشقم می شود و کسی که عاشق من شد، من نیز عاشق عاشق او می شوم و کسی که من عاشق او شدم، او را می کشم و کسی که او را کشتم دیه و خون بهایش بر من است و کسی که خون بهایش بر من است، من خود خون بهایش هستم.

پی نوشت:
1-مستدرک الوسائل،ج18ص419
2-معین الدین فراهی،1364،351
3-لاهیجی،1371/450


اما در مورد تله پاتی باید عرض شود
بله تله پاتی یک نوع ارتباط روحی می باشد
فرض كنيد، شخصي نشسته است و ناگهان به ذهنش خطور مي كند: فلان شخص در فلان جا كاري انجام داده، يا مريض شده يا تصادف كرده و يا از دنيا رفته است و بعدا معلوم مي شود كه واقعا هم صحيح بوده است يا به ذهنش مي آيد كه، مثلا، كسي در شهر ديگري دارد با او سخني مي گويد و او نيز مي شنود، بعد معلوم مي شود كه آن شخص، در آن حال، به او توجه داشته است و دلش مي خواسته چنين مطلبي را به او بگويد، ولي به او دسترسي نداشته است و فقط ازذهنش خطوركرده است اين، نوعي ارتباط روحي است.
هيچ يك از اينها دليل براين نيست كه اين اشخاص، از اولياي خدا يا از دشمنان خدا هستند. زيرا هر دو صورتش ممكن است.

عشقی که که نه عشق جاودانی است/بازیچه شهوت جوانی است
عشق آیینه بلند نور است/شهوت زحساب عشق دور است(1

عشق بر دو گونه است : حقيقي و مجازي
الف) عشق‏ هاى مجازى
در اين گونه عشق‏، موضوع عشق ورزي همان صفات ظاهري و كمالات مشهود و محسوس محبوب است؛ يعني كمالات ظاهري محبوب، موجب جذب عاشق مي شود.
عشق مجازي خود دو گونه است :
1- عشق حيواني؛ كه در آن عاشق تنها از روي شهوت و هوس معشوق خود را مي خواهد و به جنبه هاي جنسي او نظر دارد (كه عشق كاذب و دروغين هم گفته مي شود، عشق كاذب و دروغين، داراى منشأ جنسى و شهوانى است. در اين عشق، عاشق به صورت ظاهرى معشوق و رنگ و روى او متوجه است. اين نوع عشق - كه به جفا، نام عشق بر آن نهاده‏اند - موجب تسلط نفس اماره و تقويت آن و حكومت شهوت بر قوه عاقله و در نتيجه خاموش شدن نور عقل مى‏شود )(2
2-عشق پاك؛ در اين عشق اگر چه نظر عاشق به ظاهر محبوب است، ولي چون ظاهر، نماد باطن است و نشان از ذات الهي دارد، خود زمينه ساز عشق حقيقي مي شود و مانند پلي عاشق را به سوي عشق حقيقي رهنمون مي گردد.
ب) عشق حقيقى و الهى
عشق حقيقى، عبارت است از قرار گرفتن موجودى كمال‏جو در مسير جاذبه كمال مطلق، يعنى خداوند متعال، پروردگارى كه جميل مطلق، بى‏نياز، يگانه، داناى اسرار، توانا، قاهر و معشوق است كه همه رو به سوى او دارند و او را مى‏طلبند (3
پيروان عرفان، جهان هستى را (از جمله انسان را) مظهر و نشان حضرت حق دانسته، و عشق به مظاهر خداوند سبحان را عشق مجازى در طول عشق به ذات پروردگار مى‏دانند. به قول سعدى :
به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست / عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.
عشق به غیر خدا اگر در مسیر عشق به خدا باشد مانند عشق به اهل بیت (علیهم السلام) و اولیا الهی مضر نخواهد بود که لازمه تولی در دین است والا باعث بُعد و دوری از حضرت حق که معشوق حقیقی است می گردد.
پی نوشت:
1-نظامی گنجوی
2-شرح الاشارات و التنبيهات، نمط نهم، فصل هفتم و هشتم)
3-احياء علوم الدين، غزالى، ج 4، ص 283 - 279)

عشق به اولياي خدا شعاعي از عشق به خداست. در روايتي هست نوجواني که هنوز به سن تکليف نرسيده بود در راه، خدمت پيغمبر اکرم صلي‌الله‌عليه‌وآله‌ رسيد و به تماشای حضرت ایستاد. خيره خيره به ایشان نگاه می‌کرد تا حضرت رسيدند. عرض کرد من خيلي شما را دوست دارم. حضرت ايستادند و از او پرسیدند: من را بيشتر دوست داري يا پدرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را بیشتر دوست دارم. پرسیدند: مرا بيشتر دوست داري يا مادرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را. پرسیدند مرا بيشتر دوست داري يا خدا را؟ گفت: استغفر الله! من شما را نیز به خاطر خدا دوست دارم؛

کافی;931807 نوشت:
رابطه مرگ ارادی و عشق :

در عرفان مرگ ارادی به عنوان یک اصل انکار ناپذیر و عمده در رسیدن به حق وجود دارد که در مذهب، از طریق جهاد اکبر اتفاق می افتد. مرگ در عرفان برکندن لباس مادی و بریدن از لذات و تعلقات و امور دنیایی است که در پی آن توجه به عالم معنوی و فنای در صفات و اسماء و ذات است و این نوع مرگ با اراده سالک رخ می‌دهد که به موت ارادی تعبیر می‌شود. در تذکرة المتقین آمده است که اگر بخواهی بویی از آدمیت بشنوی باید مجاهدت کنی که سخت‌تر از جهاد با اعداست، عرفا این جهاد را موت احمر می‌نامند .

مولوی نیز در مورد مرگ ارادی گفته است:

مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی / این چنین فرمود ما را مصطفی
گفت موتوا کلکم من قبل ان / یاتی الموت توموتوا بالفتن

مولوی در این ابیات به سخن مشهور «موتوا قبل ان تموتوا» اشاره می‌کند که در متون عرفا آن را از قول پیامبر صلی الله علیه و آله نقل کرده اند.
مفهوم این کلام حدیث گونه با توجه به بیت مولوی این است که پیش از آن که بر اثر پیش آمدها بمیرید و اجل به شما دست یابد خود را از اغراض مادی و لذات دنیایی پاک کنید و از علاقه های مادی و دنیا و آنچه در آن است رها کنید.

چطور به مرگ ارادی برسیم ؟؟چطور از لذات دنیایی پاک بشیم؟! با تقویت دین مان؟

کافی;931858 نوشت:
عشق به اولياي خدا شعاعي از عشق به خداست. در روايتي هست نوجواني که هنوز به سن تکليف نرسيده بود در راه، خدمت پيغمبر اکرم صلي‌الله‌عليه‌وآله‌ رسيد و به تماشای حضرت ایستاد. خيره خيره به ایشان نگاه می‌کرد تا حضرت رسيدند. عرض کرد من خيلي شما را دوست دارم. حضرت ايستادند و از او پرسیدند: من را بيشتر دوست داري يا پدرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را بیشتر دوست دارم. پرسیدند: مرا بيشتر دوست داري يا مادرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را. پرسیدند مرا بيشتر دوست داري يا خدا را؟ گفت: استغفر الله! من شما را نیز به خاطر خدا دوست دارم؛

بسیار زیبا
@};-

کافی;931850 نوشت:
اما در مورد تله پاتی باید عرض شود
بله تله پاتی یک نوع ارتباط روحی می باشد
فرض كنيد، شخصي نشسته است و ناگهان به ذهنش خطور مي كند: فلان شخص در فلان جا كاري انجام داده، يا مريض شده يا تصادف كرده و يا از دنيا رفته است و بعدا معلوم مي شود كه واقعا هم صحيح بوده است يا به ذهنش مي آيد كه، مثلا، كسي در شهر ديگري دارد با او سخني مي گويد و او نيز مي شنود، بعد معلوم مي شود كه آن شخص، در آن حال، به او توجه داشته است و دلش مي خواسته چنين مطلبي را به او بگويد، ولي به او دسترسي نداشته است و فقط ازذهنش خطوركرده است اين، نوعي ارتباط روحي است.
هيچ يك از اينها دليل براين نيست كه اين اشخاص، از اولياي خدا يا از دشمنان خدا هستند. زيرا هر دو صورتش ممكن است.

چطور میشه از تله پاتی جلوگیری کرد؟

Amir.Ali.molaei;931861 نوشت:

چطور به مرگ ارادی برسیم ؟؟چطور از لذات دنیایی پاک بشیم؟! با تقویت دین مان؟


باسمه تعالی
با عرض سلام و خسته نباشید
مرگ ارادی یعنی میراندن هوای نفسانی که انسان را در مسیر گناه سوق می دهد. اجتناب از رذیلت‌ها و اکتساب فضیلت‌ها، رهایی از خودگرایی و خودبینی، حساب رسمی دایمی نفس پیش از وقوع قیامت، درک ساحت فقر وجودی و شهود نیاز ذاتی و نفسی خویشتن، تحمل ریاضت‌ها و ملامت‌ها است که با تزکیه روح و تذکیه عقل و تضحیه نفس حاصل می‌شود. این مرگ بر چهار گونه است؛ مرگ سرخ (مبارزه با خواهش های نفس اماره)، مرگ سفید،(شکم بارگی نکردن) مرگ سبز (قناعت کردن)و مرگ سیاه (تحمل آزار و اذیت و ملامت دیگران در مسیر حرکت به سوی حق تعالی) که در اثر معرفت به خدا و بندگی محض الهی دست می‌دهد.

کافی;931869 نوشت:
باسمه تعالی
با عرض سلام و خسته نباشید
مرگ ارادی یعنی میراندن هوای نفسانی که انسان را در مسیر گناه سوق می دهد. اجتناب از رذیلت‌ها و اکتساب فضیلت‌ها، رهایی از خودگرایی و خودبینی، حساب رسمی دایمی نفس پیش از وقوع قیامت، درک ساحت فقر وجودی و شهود نیاز ذاتی و نفسی خویشتن، تحمل ریاضت‌ها و ملامت‌ها است که با تزکیه روح و تذکیه عقل و تضحیه نفس حاصل می‌شود. این مرگ بر چهار گونه است؛ مرگ سرخ (مبارزه با خواهش های نفس اماره)، مرگ سفید،(شکم بارگی نکردن) مرگ سبز (قناعت کردن)و مرگ سیاه (تحمل آزار و اذیت و ملامت دیگران در مسیر حرکت به سوی حق تعالی) که در اثر معرفت به خدا و بندگی محض الهی دست می‌دهد.

عالی توضیح دادین
سپاسگزارم @};-@};-

سوال:
نظر عرفان در مورد اتحاد روحی و حالات کشف در عشق را شرح دهید و آفات و مسائل مربوط به ان را بگویید، و آیا اتحاد روحی همان تله پاتی است؟

پاسخ:
الف: هفت شهر عشق را عطار گشت /ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم(1)

یکی از موضوعات مهم و قابل توجه که در عرفان اسلامی به طور جدی به آن پرداخته شده است مساله عشق است تا جایی که عرفا سرّ ایجاد این عالم را همان رقیقه عشقی خداوند می دانند عرفا در تبیین سرّ ظهور و بروز می گویند ذات حق تعالی که پر از کمالات است،حب و عشق رحمتی حق تعالی منشاء ظهور و بروز آن کمالات می شود که اهل معرفت از آن به "حرکت حبی" یاد می کنند.

در روایتی قدسی ،که عارفان مسلمان بر آن بسیار تاکید می ورزند،آمده است :
«کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف»
من گنجی پنهان بودم و دوست داشتم شناخته شوم،و از این رو،خلق را آفریدم تا شناخته شوم[2]
و به تعبیر جناب عطار نیشابوری در اسرار نامه خود:

ز رب العزه اندر خواست داوود /که حکمت چیست کامد خلق موجود
خطاب آمد که تا این گنج پنهان/که این ماییم بشناسند ایشان
تو از بهر شناسایی گنجی/به گلخن سر فرو برده به رنجی

و یا تعبیرهایی ذوقی همچون((پری رو تاب مستوری ندارد))اشاره بدین معنا دارد.

این حرکت حبی و رقیقه عشقی ،به بروز و ظهور کمالات و شوون ذاتی حق تعالی می انجامد. و در نتیجه،هر آنچه در ذات حق تعالی مخفی بوده است،ظهور می یابد.
این بحث حرکت حبّی که فقط یکی از مسائل مربوط به عشق است در کتابهای مختلف و مهم عرفانی مانند الفتوحات المکیه ،فصوص الحکم،تمهید القواعد،مصباح الانس ،اعجاز البیان،النفحات الالهیة،مشارق الدراری ، گلشن راز و... به طور گسترده مطرح شده است.
بعلاوه عرفای اسلامی به خاطر مسئله مهم عشق و تقسیم عشق به حقیقی و مجازی دست به قلم شده اند و کتابهای مستقلی را در این زمینه نوشته اند ،مانند:
1-عبهر العاشقین فی احوال العشق ،روزبهان بقلی شیرازی.
2-ترجمان الاشواق، محی الدین عربی
3رسالة السوانح فی العشق،احمد غزالی
4-قصیده تائیه ابن فارض که در این قصیده مراتب عشق را بیان می کند
5-مشارق الدراری ،سعید الدین فرغانی
6-شرح نظم الدرر ،اثر صائن الدین علی بن محمد ترکه که نظریه عشق الهی و مراحل مختلف سلوک را مطرح می کند
7- منطف الطیر ،عطار نیشابوری که وقتی از هفت وادی سلوک بحث می کند،وادی دوم را اختصاص به عشق می دهد.
8-کتاب الحب و المحبة الالهیة من کلام الشیخ الاکبر محیی الدین‌ ابن عربی،تألیف محمود محمود غراب است .در این کتاب‌ نویسنده سخنان ابن عربی دربارهء عشق و محبت و مباحث مربوط به آن را از لا به لای‌ آثار او،به ویژه فصوص الحکم،استخراج کرده و به صورت کتابی در اختیار علاقه‌مندان‌ قرار داده است.
9-بوعلی سینا به عنوان کسی که در اواخر کتاب اشارات خود مباحث عرفانی را برهانی کرده ،رساله ای در عشق نوشته است .
10-ابن‌عربی علاوه بر رسالات و كتب مختلف خویش در جلد دوم «فتوحات مكیه»(ص362-319) بحث مفصلی درباره عشق نموده است.
11-همچنین در آثار شعرای عارف مسلمانی مانند حافظ ،عطار،سنایی،مولوی مخصوصا دیوان شمس او،فخرالدین عراقی،اوحدی مراغه ای،خواجوی کرمانی،صائب تبریزی،جامی،سعدی،خاقانی شروانی،فروغی بسطامی،قاسم انوار،محمد اسیری لاهیجی،ملا محسن فیض کاشانی،وحشی بافقی،.....ابیات عاشقانه در مورد معشوق حقیقی که حق تعالی باشد ،فراوان به چشم می خورد.

ابو علی دقاق(م-405-ه) می گوید:«عشق آن بود که محبت از حد در گذرد»[3]

عشق آتشی است که عاشق را به خود نزدیک می کند و می سوزاند و فنا می سازد:

چیست عاشق را جز آن آتش دهد پروانه وار/اولش قرب و میانه سوختن،آخر فنا[4]

عشق کشش و کوششی است که موجودات عالم هستی را رو به کمال می برد ،عشق کمال جویی و کمال یابی است و درتمام موجودات به ویژه انسان که برترین آن هاست وجود دارد.

در عرفان اسلامی بالاترین اصل و بنیاد عشق و محبت است .عشق موهبتی الهی است و تمام موجودات با توجه به محدودیت ظرفیتشان برای رسیدن به حقیقت،برای رسیدنبه اصل خویش و وصال پروردگار ،از عشق استفاده می کنند.

عشق با عرفان اسلامی ،پیوندی دیرینه و نا گسستنی دارد.عنصر و خمیر مایه اصل عرفان عشق است. در سرشت عرفان، عشق نهادینه شده است.
عشق خود والاترین انگیزه همه کردارهای نیک است و از همین رهگذر است که گرایش عرفان نیز قاعدتا به سوی خیر است.

عشق مدار نخستین و گام های آغازین انسان به سوی ملکوت انسانی و انگیزه پاک‌ترین نمودهای آن است.

نیروی عشق است که عرفان را می سازد و عاشق در وادی عرفان به مدد عشق به سیر و سلوک می پردازد و در این راه پر فراز و نشیب و خطرناک با استعانت از عشق،کوشش و تلاش می کند و با این نیروی جاو دانی ،تا آخرین سر منزل عرفان را می پیماید.
عارفان و صاحبدلان هرکدام برداشت‌های خود را از عشق داشته اند و در کتب تراجم و احوال نظریات و آرای آنان درباره عشق بیان شده است.برخی از آنان نیز که صاحب قلم و مولف بوده‌اند ، در این باب رساله ها و مقالاتی نوشته ‌اند:

هر چیز عشق است و در جهان هستی عنصری بجز عشق،ساری و جاری نیست چنان‌چه در«نفحات الانس» از قول ابو نصر سراج(م378-ه)آمده است:«
کیف ینکر العشق و ما فی الوجود الا هو»[5] یعنی: چگونه می توانی عشق را انکار کرد در صورتی که جز عشق در جهان چیزی نیست.
عشق نیرویی است جاودانی و غیر قابل انکار و شگرف و بی پایان که قابل توصیف و شرح نیست و عقل آن را در نمی یابد و در عبارت و شرح هم نمی گنجد.

سخن عشق جز اشارت نیست /عشق را بند استعارت نیست

دل شناسد که چیست جوهر عشق/عقل را زهره بصارت نیست
در عبارت همی نگنجد عشق/عشق از عالم عبارت نیست.[6]

یکی از تعابیر زیبای عارفانه یی که از عشق صورت گرفته ،در فصل های پنج گانه از باب دوم کتاب «مرصاد العباد» آمده است .در آن‌جا صاحب مرصاد العباد «عشق» را ازلی می‌داند و باور دارد که از همان لحظ‌ه ای «عشق» در وجود انسان تعبیه شده است:


«الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت به سر ملائکه فرو می گفت
«انی اعلم ما لا تعلمون» شما چه می دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
«عشقی است که از ازل مرا در سر بود/کاری است که تا ابد مرا در پیش است»

معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است ،شما خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدسید.از گرم روان خرابات عشق چه خبر دارید؟ سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟


«
درد دل خسته دردمندان دانند/نه خوش منشان و خیره خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی/سری است در آن شیوه که رندان دانند»

روزکی چند صبر کنید تا من بر این مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم و زنگار ظلمت خلیقت از چهره آینه فطرت او بزدایم .
پس از ابر کرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و به ید قدرت در گل از گل دل کرد.

«از شبنم عشق خاک آدم گل شد/صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند/یک قطره فرو چکید و نامش دل شد»[7]


عشق نه شناختنی است، نه تعریف شدنی و هرگز سیرابی ندارد و عاشق نیز از جام زلال آن هرگز سیراب نمی‌ود ،در «فتوحات مکیه» آمده:
«هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته و کسی که از آن جام جرعه یی نچشیده باشد ،آن را نشناخته و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم آن را نشناخته که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند.»[8]

در «محجة البیضاء» تعبیری از امام علی (علیه السلام) ، از عشق آمده است بدین مضمون که:« دوستی خدا آتشی است که بر هر چیز بگذرد می‌سوزد»[9]
در جای دیگری از «سوانح العشاق» از حروف عشق تعبیری زیبا به دست داده است و راز عشق را در واژه عشق دانسته
(شين): يعني شراب شوق؛ (قاف) يعني قيام به دوست.(عين):يعني چشم و ديده.

«اسرار عشق در حروف عشق مضمر است.عین و شین«عشق» بود و قاف اشارت به قلب است چون دل نه عاشق بود معلق بود، چون عاشق شود آشنایی یابد .بدایتش دیده بود و دیدن عین اشارت بدوست، در ابتدای حروف عشق. پس شراب مالامال شوق خوردن گیرد.شین اشارت بدوست، پس از خود بمیرد و بدو زنده گردد.قاف اشارت به قیام بدوست و اندر ترکیب این حروف اسرار بسیار است و این قدر در تنبه کفایت است.»[10]

ب: اما در مورد تله پاتی باید عرض شود
بله تله پاتی یک نوع ارتباط روحی می باشد
فرض كنيد، شخصي نشسته است و ناگهان به ذهنش خطور مي كند: فلان شخص در فلان جا كاري انجام داده، يا مريض شده يا تصادف كرده و يا از دنيا رفته است و بعدا معلوم مي شود كه واقعا هم صحيح بوده است يا به ذهنش مي آيد كه، مثلا، كسي در شهر ديگري دارد با او سخني مي گويد و او نيز مي شنود، بعد معلوم مي شود كه آن شخص، در آن حال، به او توجه داشته است و دلش مي خواسته چنين مطلبي را به او بگويد، ولي به او دسترسي نداشته است و فقط از ذهنش خطوركرده است اين، نوعي ارتباط روحي است.
هيچ يك از اينها دليل براين نيست كه اين اشخاص، از اولياي خدا يا از دشمنان خدا هستند. زيرا هر دو صورتش ممكن است.
ج: عشقی که که نه عشق جاودانی است/بازیچه شهوت جوانی است
عشق آیینه بلند نور است/شهوت زحساب عشق دور است(11)

عشق بر دو گونه است : حقيقي و مجازي
الف) عشق‏ هاى مجازى
در اين گونه عشق‏، موضوع عشق ورزي همان صفات ظاهري و كمالات مشهود و محسوس محبوب است؛ يعني كمالات ظاهري محبوب، موجب جذب عاشق مي شود.
عشق مجازي خود دو گونه است :
1- عشق حيواني؛ كه در آن عاشق تنها از روي شهوت و هوس معشوق خود را مي خواهد و به جنبه هاي جنسي او نظر دارد (كه عشق كاذب و دروغين هم گفته مي شود، عشق كاذب و دروغين، داراى منشأ جنسى و شهوانى است. در اين عشق، عاشق به صورت ظاهرى معشوق و رنگ و روى او متوجه است. اين نوع عشق - كه به جفا، نام عشق بر آن نهاده‏اند - موجب تسلط نفس اماره و تقويت آن و حكومت شهوت بر قوه عاقله و در نتيجه خاموش شدن نور عقل می ‏شود )(12)
2-عشق پاك؛ در اين عشق اگر چه نظر عاشق به ظاهر محبوب است، ولي چون ظاهر، نماد باطن است و نشان از ذات الهي دارد، خود زمينه ساز عشق حقيقي مي شود و مانند پلي عاشق را به سوي عشق حقيقي رهنمون مي گردد.
ب) عشق حقيقى و الهى
عشق حقيقى، عبارت است از قرار گرفتن موجودى كمال‏جو در مسير جاذبه كمال مطلق، يعنى خداوند متعال، پروردگارى كه جميل مطلق، بى‏ نياز، يگانه، داناى اسرار، توانا، قاهر و معشوق است كه همه رو به سوى او دارند و او را می ‏طلبند (13
پيروان عرفان، جهان هستى را (از جمله انسان را) مظهر و نشان حضرت حق دانسته، و عشق به مظاهر خداوند سبحان را عشق مجازى در طول عشق به ذات پروردگار مى‏دانند. به قول سعدى :
به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست / عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.
عشق به غیر خدا اگر در مسیر عشق به خدا باشد مانند عشق به اهل بیت (علیهم السلام) و اولیا الهی مضر نخواهد بود که لازمه تولی در دین است والا باعث بُعد و دوری از حضرت حق که معشوق حقیقی است می گردد.

عشق به اولياي خدا شعاعي از عشق به خداست. در روايتي هست نوجواني که هنوز به سن تکليف نرسيده بود در راه، خدمت پيغمبر اکرم (صلي‌الله‌عليه‌وآله‌) رسيد و به تماشای حضرت ایستاد. خيره خيره به ایشان نگاه می‌کرد تا حضرت رسيدند. عرض کرد من خيلي شما را دوست دارم. حضرت ايستادند و از او پرسیدند: من را بيشتر دوست داري يا پدرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را بیشتر دوست دارم. پرسیدند: مرا بيشتر دوست داري يا مادرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را. پرسیدند مرا بيشتر دوست داري يا خدا را؟ گفت: استغفر الله! من شما را نیز به خاطر خدا دوست دارم.

_______________________


پی نوشت:
1-جامی
2-شرح اصول کافی/صدرا/ج3/ص 119

3-قشیری ،1374/560
4- خاقانی ،1338/1
5-جامی، 1370/282
6-عطار،1339/152
7-نجم الدین رازی ،1365/71
8-.فتوحات مکیه،محی الدین عربی، ،ج2/111
9-فیض کاشانی ،ج8/7
10-غزالی،1370/167

11-نظامی گنجوی
12-شرح الاشارات و التنبيهات، نمط نهم، فصل هفتم و هشتم)
13-احياء علوم الدين، غزالى، ج 4، ص 283 - 279)



موضوع قفل شده است