شهیدرمضان مسیگر؛

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
شهیدرمضان مسیگر؛

[TD="align: left"][/TD]

[h=1]شاعر دوبیتی سرایی که هواپیمای دشمن را با اسلحه کلاشینکف سرنگون کرد[/h] شهید رمضان مسیگر ضمن اینکه به شعر و شاعری علاقه فراوان داشت و دوبیتی های بسیاری را سروده است در هنگام جنگ دست از شعر و شاعری کشید و روانه جبهه های نبرد حق علیه باطل شد تا به تکلیف الهی خود عمل کند و بعد از چندین ماه با و جود اینکه بی سیم چی بود، بلافاصله پس ازاینکه با اسلحه کلاشینکف یک هواپیما را سرنگون کرد بر اثر موج انفجار هواپیما به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

به گزارش "منبری ها" به نقل از "چغادک نیوز"، شهیدرمضان مسیگرفرزند غلامحسن متولد 1/1/1342 در روستای تل سیاه و دومین فرزند خانواده می باشد که دارای دو برادر و چهار خواهر است که از هفت سالگي به مدرسه در روستای بنه گز رفت بعد هم براي ادامه ي تحصيل به اهرم عازم شد و تحصيلات دوره دبيرستان را در برازجان در رشته فرهنگ و ادب به پایان رسانید و در روستای سمل جنوبی از توابع شهرستان تنگستان- استان بوشهر در مقطع ابتدائی به شغل آموزگاری مبادرت داشت. آن زمان كه به مدرسه مي رفت، تابستان كارگري مي كرد تا خرج تحصيل خودش را محیا سازد چون خانواده وی نمی توانستند خرج تحصيل او را بدهند که در چغادك به انجام بنایی مبادرت می ورزید. وی به شعر و شاعری علاقه فراوانی داشت و دوبیتی های بسیاری را سروده است که در هنگام جنگ دست از کار و شعر و شاعری کشید و روانه جبهه های نبرد حق علیه باطل شد تا به تکلیف الهی خود عمل کند و با نام نویسی در بسیج از اهواز با لشکر 19 فجر روانه جنگ شد و مدت 9 ماه را در جبهه در سمت بی سیم چی به انجام ماموریت پرداخت . این شهید بزرگوار در منطقه عملیاتی رقابیه در عملیات بیت المقدس بعد از اینکه یک هواپیمای جنگنده را با اسلحه کلاشینکف مورد هدف قرار داد به علت موج انفجار هواپیما که در نزدیکی ایشان سقوط کرد، در تاریخ 16/2/61به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای شهر چغادک در خاک آرامید. قسمتي از خاطرات دوران دفاع مقدس سال 1361 برادر رزمنده عليرضا ميرزايي از همرزم شهيدش رمضان مسيگر كه به همت کنگره سرداران و 2000 شهید استان بوشهرتهیه شده است بدین شرح می باشد.
اهل روستای (تل سیاه)بود با هم به جبهه اعزام شدیم. در جبهه با هم آشنا شدیم. خیلی خوش سیما و خوش برخوردبود به من نیز علاقه ی بخصوصی داشت با من زیاد شوخی می کرد.
یادم می آید که در سال 61 در تپه های (رقابیه) مستقر بودیم بعد از عملیات (فتح المبین) آماده ی عملیاتی دیگر بودیم عملیات (بیت المقدس)نیز نزدیک بود در صف نماز جماعت معمولا پشت سر من می نشست خیلی خوش خلق بود، به طوری که اگر چند ساعت او را نمی دیدم،دلم برایش تنگ می شد. شب در حالی که باران ملایمی می بارید و زمین سر سبز بهاری با بوسه های قطرات باران و شمیم جان فزای گل ها و سبزه ها، بوی مطبوعی را در فضا پیچانده بود، ما دسته دسته و آرام آرام در لابه لای علف ها و سبزه ها و بعضا خارها، دنبال ریسمانی که قبلا گروه شناسایی جهت گم نکردن راه بسته بودند، به جلو می رفتیم. با منطقه آشنایی نداشتیم. خیلی هم توجیه عملیاتی نشده بودیم رفتیم تا رسیدیم به چند تپه ی شنی آن جا بود که با غرش کاتیوشاهای خودی روبرو شدیم نزدیک بود که از انفجار موشک های آنها همه ی نیروها تلف شوند باز هم به جلو رفتیم نزدیکی های صبح بود که در محاصره ی تانک های عراقی قرار گرفتیم با شلیک گلوله های تانک ها، چند شهید و زخمی دادیم و مجبور شدیم در لابه لای بوته ها و شن زارها، برای در امان ماندن از گلوله ها، برای خودمان سنگر انفرادی بسازیم. آفتاب داشت از پشت کوه های (رقابیه) خودنمایی می کرد، ناگهان صدای چند بالگرد شنیدیم از روی مسیر عبور و رنگشان دانستیم که خودی هستند بالگردها برای شکار تانک های دشمن آمده بودند شلیک می کردند و بعد می رفتند پشت تپه ها پنهان می شدند تانک ها را یکی پس از دیگری منهدم ساختند و بقیه فرار کردند. ما به طرف سنگرهای عراقی پیشروی کردیم اکثر عراقی ها فرار کرده بودند به هر سنگری که می رسیدیم، یکی دو تا نارنجک به درون آن ها پرتاب می کردیم در همین حین که من و یکی دوتا از بچه ها داشتیم پیش می رفتیم، دیدیم که یک هواپیما دارد روی سر ما پرواز می کند و دود غلیظی از آن بیرون می آید چند نفر از بچه ها هم حدود 50 متر از ما فاصله داشتند من نمی دانستم که شهید رمضان مسیگر جزء آن چند نفر است.
خلاصه هواپیما به فراز ما که قرار گرفت، مستقیم به سوی زمین آمد، یکی از بچه ها با موشک آر.پی.جی7 به سوی آن شلیک کرد که به هواپیما اصابت نکرد و دوباره یکی دیگر از بچه ها با تفنگ کلاش شروع کرد به سوی هواپیما شلیک کردن هواپیما در چند متری ما سقوط کرد و هر کدام برای نجات خود، به گوشه ای پناه بردیم تا فاصله ی 30 متری نزدیک هواپیما نمی شد رفت ما به مسیر خود ادامه دادیم. در یک شیار به تنهایی در حال رفتن بودم که یک نفر فریاد زد نرو،نرو، اسیر می شوی برگشتم و به جمع دیگر رزمندگان پیوستم گروهی از اسرا را آوردند خیلی اظهار تشنگی می کردند من آب قمقمه ام را به چند نفر از آن ها دادم پس از مدتی اطلاع یافتم که همان کسی که با کلاش به سوی هواپیما تیراندازی می کرده، رمضان بوده است که بر اثر ترکش تکه های هواپیما به شهادت رسیده و ما را در باتلاق دنیای پست تنها گذاشته است. من از شهادت رمضان اطلاعی نداشتم و بچه ها به خاطر این که ما با هم خیلی صمیمی بودیم، خبر شهادت او را به من نمی گفتند تا این که ما 25 نفر داوطلبانه با بالگرد به جاده ی اهواز خرمشهر آمدیم و در ایستگاه (حسینیه) (خط مقدم) مستقر شدیم در آن جا یکی از دوستان که الان پزشک است و الحمدلله به طبابت مشغول است به من گفت فلانی، می دانی رمضان شهید شد؟ خیلی ناراحت شدم گفتم کی؟ کجا؟ گفت هنگام سقوط هواپیما، گفتم من خودم آن جا بودم؛ پس چرا او را ندیدم ؟ شهادت رمضان خیلی وضعیت روحی ام را دگرگون کرد همیشه به یاد حرکات و شوخی های او بودم فراموش کردن یاد او برایم سخت بود هنوز هم هرگاه به بهشت شهدای چغادک و یا تل سیاه می روم، یاد او در دلم زنده می شود و با فرستادن درود به روان پاکش به حال خودم حسرت می خورم.

برچسب: