سخنگو ها

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سخنگو ها

بچه که بودم ، وقتی با خانواده به گردش میرفتم ، فکر می کردم همه علفها و گیاهان و درختها و حتی سنگریزه ها با من حرف می زنند. نه اینکه این را حس کنم. بلکه اینطور فکر می کردم. موضوع حرف همه آنها یکی بود: از من میخواستند آدم خوبی باشم: نمازم را اول وقت بخوانم ، مسجد بروم ، احترام پدر و مادرم را داشته باشم و ...

بزرگتر که شدم ، باز در هنگام حضور در طبیعت ، احساس می کردم سنگریزه ها ، علفها ، تپه ها ، با من حرف می زنند و میگویند: چه کردی؟ آدم خوبی بودی یا نه؟ تو چرا وضع نماز خواندنت اینطوری است؟ چرا رفتارت آن جوری است و ...

یکبار با مدرسه اردو رفتیم به شمال... آن موقع مدرسه راهنمایی بودم:
در اردگاه که آن وقت هم هوا کمی بارانی بود ، کنار یک درخت بلند ، احساس خاصی داشتم... خیلی عجیب احساس می کردم "این درخت" در این فضای بارانی ، یک "رازی" دارد... وقتی در احساس خودم دقت می کردم تا چیزی از آن بفهمم ، می فهمیدم که این "راز" چند مشخصه دارد:
1- همه از آن غافل هستند و کسی به آن توجه ندارد.
2- این راز ، "نزدیکترین" و "آشناترین" موجود با ماست. حتی از پدر و مادر هم به ما نزدیکتر و آشناتر است.
3- در عین وضوحی که دارد ، و در عین نزدیکی بسیار زیادی که با من ندارد ، اما نمی دانم چیست...
4- این "راز آشنا" ، موضوعی است که از بچگی با ما بوده ، و هیچ لحظه ای ما را تنها نگذاشته ، اما ما غافل از او سرگرم بازی های خودمان بوده ایم. همانطور که بزرگترها ، غافل از او ، سرگرم کارهای خودشان هستند که اگر خوب دقت کنیم می بینیم که آن کارها هم نوعی بازی است.
5- در مقابل این راز ، "همه" یکسانند و دکتر و مهندس و کارگر و فقیر و غنی و ... نداریم. همه در نسبت با این راز ، یکسانند.
6- این راز ، "مهمترین موضوع" است و چیزی مهمتر از آن در جهان نیست.
7- انگار این "راز" می خواهد با من سخن بگوید. می خواهد چیزی را به "یاد " من بیاورد. چیزی را که به خاطر سرگرم شدنم به کارهایم ، از یاد برده ام.
8- این "راز" در همه جا حضور دارد. درست است که من اینجا آن را بیشتر حس می کنم ، اما همیشه و همه جا هست...
9- اگر این راز را بفهمم ، دیگر هیچ کاری در زندگی ام نخواهم داشت و به همه هدف خودم رسیده ام و همه روابط من با مردم و اطرافیانم اصلاح می شود.
10- نمیدانم ، اما دوست دارم سرم را روی شانه این "راز" بگذارم و گریه کنم... درست و کاملا درست شبیه بچه نوزادی که در آغوش مادرش آرام می گیرد.
11- راستی ، انگار ما "از مادر مهربانتر" هم داریم. همین "راز" را می گویم. به وضوح حس می کنم از مادر هم مهربانتر است.

اینها را با دقت کردن در احساسم ، میفهمیدم. اما باز ، نمیدانستم آن راز چیست؟

حس ناراحت کننده ای به آدم دست می دهد وقتی بداند کسی هست که از همه کس به او نزدیکتر است ، اما نمی داند که آن کس کیست؟ یا وقتی نکته ای را که می دانسته اید (مثلا اسم یک شخص) ، موقتا از یاد برده اید و به یاد نمی آورید.

برای من خیلی ساده است که از کلمه خدا استفاده کنم. اما در این جا قصدم صحبت درباره کلمه خدا نیست. قصدم بیان احساسم است و سعی در وضوح بخشیدن بیشتر به آن. متاسفانه گاهی کلمه "خدا" باعث می شود خیلی ساده از برخی چیزها عبور کنیم. خود کلمه "خدا" حجابی برای خدا می شود. یعنی "مفهوم" حجابی برای "مصداق" می شود. اجازه بدهید فارغ از هر مفهومی ، با درون خودمان سرو کار داشته باشیم. درون خودمان ، که احساس می کنم همان درون جهان هم هست.

اینها مقدمه بود. حالا مطلب اصلی:

اکنون پس از سالها ، گاهی احساس می کنم هر پدیده ای در جهان ، دارد با ما سخحن می گوید. احساس می کنم باد با وزیدن خود ، خورشید با تابیدن خود ، کوه با استواری خود دارد با ما سخن می گوید. گاهی دوست دارم از محیط اجتماع فاصله بگیرم تا سخن اینها را واضحتر بشنوم. دوست دارم به اطرافیانم بگویم: لطفا ساکت باشید تا به سخن پدیده ها گوش فرا دهیم و بگذاریم آنها با ما حرف بزنند.
احساس می کنم حتی تکان خوردن هر برگ درختی ، دارد با ما حرف می زند.

اصلا "روزها" و "شبها" با آمدن و رفتن خود ، دارند با ما حرف می زنند... حرفهای مهم... حرفهایی بسیار مهم که به "اصل وجود" ما مربوط است. ما در حال غفلتیم. ما چون سرگرم کارهای زندگی شده ایم ، از اینها غفلت کرده ایم.

رعد و برق که می آید ، در حقیقت دارد با ما حرف می زند. چرا ما متوجه نیستیم؟ چرا ما به این حرفها گوش نمی دهیم؟

احساس می کنم حرفهای همه پدیده ها ، در جهت کشف همان "راز" است.... می خواهند چیزی را به ما یاد آوری کنند. چیزی که از بچگی می دانستیم اما کم کم با بزرگ شدنمان ، به جای اینکه آن را بهتر بفهمیم ، با سرگرم شدنمان به مطالب "غیری" ، آن را فراموش کردیم. حتی سرگرم شدن ما به علم و ظواهر دینی ، می تواند باعث فراموش شدن آن راز آشنا بشود...

نکند زمان از دست برود و ما آن را نفهمیم.

احساس می کنم ما مانند کسی هستیم که اهل شهر دیگری است و پدر و مادرش کسان دیگری هستند و در آن شهر خانواده ای دارد که عزیزترین افراد او هستند ، اما آن شخص به شهر دیگری آمده و سرگرم کارهایی شده و شهر اصلی خود و خانواده خودش و عزیزانش را فراموش کرده است.... حالا نشانه هایی می بیند که او را متوجه اصل خودش و شهر و خانواده اصلی اش می کنند ، اما او از کنار این نشانه ها غافلانه می گذرد... گاهی نشانه هایی او را به مکث وا می دارند و انگار چیزی را به یاد او می آورند اما او نمی تواند به "راز" آن پی ببرد...

اجازه بدهید این مسیر را به همین صورت دنبال کنیم شاید به آن راز نزدیکتر شویم.

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد اویس

[="Tahoma"][="Blue"]

SHAHINN;917073 نوشت:
احساس می کنم ما مانند کسی هستیم که اهل شهر دیگری است و پدر و مادرش کسان دیگری هستند و در آن شهر خانواده ای دارد که عزیزترین افراد او هستند ، اما آن شخص به شهر دیگری آمده و سرگرم کارهایی شده و شهر اصلی خود و خانواده خودش و عزیزانش را فراموش کرده است.... حالا نشانه هایی می بیند که او را متوجه اصل خودش و شهر و خانواده اصلی اش می کنند ، اما او از کنار این نشانه ها غافلانه می گذرد... گاهی نشانه هایی او را به مکث وا می دارند و انگار چیزی را به یاد او می آورند اما او نمی تواند به "راز" آن پی ببرد...

اجازه بدهید این مسیر را به همین صورت دنبال کنیم شاید به آن راز نزدیکتر شویم.


با سلام و عرض تشکر خدمت شما برادر گرامی
بله ما هم از فرمایشات شما استفاده میکنیم.
لطفا ادامه دهید.[/]

بسم الله .

SHAHINN;917073 نوشت:
اما او از کنار این نشانه ها غافلانه می گذرد... گاهی نشانه هایی او را به مکث وا می دارند و انگار چیزی را به یاد او می آورند اما او نمی تواند به "راز" آن پی ببرد...

سلام .

بهترین نشانه ها را در قرآن کریم می یابید ، در آن بنگرید و با او اُنس بگیرید ! تا روشنی و آگاهی واقعی را دریابید . هیچ نشانه ای برتر از آن نیست .
قرآن شمارا درمیابد و در وجود شما جذب میشود و شما را در خود جذب میکند . و همانا قرآن متعالی ترین وجود و پرمحتوا ترین سینه ی اسرار نهان است .
کتاب الله ، یادگار خاتم الانبیا(ص) و کشتی نجات و مخزن اسرار و بحر علوم و آسمان نور و کلام صدق و راه ملکوت است .
از آن هرچه بگوییم ، کم گفته ایم .

در پناه الله باشید .

اویس;918587 نوشت:

با سلام و عرض تشکر خدمت شما برادر گرامی
بله ما هم از فرمایشات شما استفاده میکنیم.
لطفا ادامه دهید.

خلاصه عرض کنم: احساس می کنم یک "آشناترین"ایی که در عین حال ، "نزدیکترین" (حتی نزدیکتر از پدر و مادر) هم هست و در عین حال ، "مهربانترین" (حتی مهربان تر از پدر و مادر) هم هست ، وجود دارد که او را "نمی شناسم". بهتر است بگویم انگار او را "از یاد برده ام". گویا سابقه آشنایی خودم با او در اعماق ذهنم هست ... انگار این سابقه آشنایی به دوران کودکی ام و اولین سالهای حیاتم بر میگرد....اما نمی توانم دقیقا به خاطر بیاورم...
احساس می کنم با شناختن (به یاد آوردن) واضح او ، همه ناراحتی هایم رفع می شود... خوشبخت خواهم شد.... به همه اهداف خودم رسیده ام.... بگذارید بگویم چیزی که اگر عیان شود ، همه زمستانها و پاییزها ، بهار می شوند. همه دشمنی ها ، زشتی ها ، کینه ها ، فقرها ، بیماری ها و ... از میان برداشته می شود.... دقیقاً نمی دانم چگونه بیان کنم.

انگار "چیزی" هست که "زبان دانان" برای آن کلمه ای وضع نکرده اند.

انگار همه أشیاء و پدیده ها... گنجشک با صدای خود و با پرواز خود ، تک تک اعضای بدنم حتی تک تک موهایم ، حتی این تکه آجری که کنار ساختمان در حال ساخت خیابانمان افتاده ... همه دارند درباره "او" چیزی می گویند. اما همه افراد از کنار این همه "سخنگوها" بی تفاوت رد می شوند. چون آنها سرگرم کارهای خودشانند. احساس می کنم اشکالی ندارد کسی کاری داشته باشد و انجامش بدهد اما نباید در "کارهایش" غرق بشود طوری که "بمیرد". زیرا کسی که هیاهوی این سخنگوها و فریادشان را نشنود ، مرده است.

فریادی که وجود دارد و آن را "حس می کنیم" گرچه با گوش نمی شنویم.
فکر می کنم سالیان زیادی از عمر من رفته است و من نتوانسته ام سخن این سخنگوها را بفهمم و آن "راز آشنا" را که درباره اش فریاد می زنند بشناسم، همان راز آشنایی که "نزدیکترین" کس به من است به گونه ای که باید بگویم "اصل" من و اصل همه جهان است و انگار من و همه أشیاء دیگر جهان ، داریم او را نگاه می کنیم و رویمان به سوی اوست... و در مورد او صحبت می کنیم. اصلا انگار در جهان هیچ حرفی نیست جز حرف درباره او. هیچ خبری نیست جز درباره او. اما درد اینجاست که نمی دانم این "او"ی آشنا کیست؟ یعنی مفهوماً و لغوی می دانم ، اما می خواهم او را "دریابم".

بزرگترین خطر این است که زمان بگذرد و عمر من سر آید و من به این "راز آشنا" پی نبرم. الان اینجا وقتی می گویم "من" ، منظورم هر "فرد"ی است.

هر بار که کار خطایی انجام می دهم ، مثلا عصبانی می شوم یا نمازم را به تأخیر می اندازم یا نسبت به کسی قصد بدی (مثلا از باب مقابله به مثل) دارم ، این راز مخفی تر می شود. سخنگوها در برابرم خاموش و بی روح می شوند.

اگر بخواهم راهی را که سخنگوها نشان می دهند بروم ، باید به حرفشان عمل کنم. در یک کلام احساس می کنم آنها از من می خواهند تمام حقوقی که بر گردنم هست را ادا کنم ، خودم را پاک و سبک کنم.... چه کار سختی! در ساختار اجتماعی جامعه امروز خیلی مشکل است. احساس می کنم آنها از من می خواهند بعد از اینکه گردنم را از قیود و بارهایی که بر آن است آزاد کردم دیگر گرد هیچ کاری که احتمال بدهم سبکی ام را خراب کند نروم. آنها می گویند: از چه می ترسی؟ مگر به خدایت اعتماد نداری؟ اعتماد تو به اسباب ، بیشتر از اعتمادت به مسبب الاسباب است؟ آنها می گویند جز از گناه ، جز از چیزی که سبکی ات را خراب کند ، از چیز دیگری نترس. راست می گویند. اما سخت است. جامعه امروز هنجارها و مسایل خاص خودش را دارد که "جدا شدن" از آنها گرچه ممکن است و گرچه شیرین است اما سخت است. "شیرینِ سخت" تا حالا دیده یا شنیده اید؟

الان دو نکته از نظر احساسی (نه مفهومی و لغوی) برایم مهم است.
یکی اینکه: هر کدام از این سخنگوها چه می گویند؟
خورشید با طلوعش ، با غروبش، چه می گوید؟
ابرهای آسمان چه می گویند؟
این علفهای کنار جو با حرکت خودشان ، با رنگ خودشان و ... چه می گویند؟
گل با زیبایی اش ( مورد به مورد ) ، چه می گوید؟ با عطرش چه می گوید؟
انگار نه فقط هر شی ایی دارد سخن می گوید ، بلکه هر صفتی از صفات یک شیء هم دارد سخن می گوید. همه هم از او (راز آشنا) می گویند. جهان پر از هیاهو است. آرامشی وجود ندارد. تنها آرامش ، در کنار "او" است. فقط جایی که او هست ، بهار است. باقی جاها خزان و زمستان است حتی اگر فصل بهار باشد.

اما "او" ( همان "راز آشنا") کیست؟ چرا فراموشش کرده ایم؟ چگونه به یادش بیاوریم؟ سابقه آشنایی ما با او از کجا رقم خورده است؟ چرا احساس می کنم او همیشه چون پدر یا مادری مهربان حواسش به من هست و مرا مراقبت می کند اما من او را نمی بینم؟

در نظر بگیرید: دوستتان را در خیابان می بینید که در حال حرکت است. او پشتش به شماست و شما را نمی بیند. شما با هم دوست هستید. شما او را می بینید اما او شما را نمی بیند. شما به او نگاه می کنید و متوجه او هستید اما او متوجه شما نیست و سرگرم کار خودش است.
آن "راز آشنا" چنین رابطه ای با من ( = هر فرد) دارد. از طرف او ، چیزی جز نزدیکی و محبت نسبت به ما نیست. هر چه فاصله و دوری و غفلت است ، از طرف ماست.

فکر میکنم افرادی هستند که "او" را می شناسند.
ما آن افراد را نمیشناسیم. همانطور که او را نمی شناسیم.
اگر آن افراد را میشناختیم ، حاضر نمی شدیم لحظه ای از آنها جدا شویم... و اینگونه نظام زندگی خانوادگی و اجتماعی بهم می خورد و کار دنیا خراب می شد.

سوار ماشین شدم و درب ماشین را بستم. از به هم خوردن درب ماشین ، صدایی آمد. احساس کردم درب ماشین ، نام "او" را بیان می کند. حتی کامیونی که بار خالی می کند ، صدای ماشین ها در خیابان ، همه نام او را می گویند و درباره او سخن می گویند.
اصلا همه صداها در مورد اوست. همه رنگها ، همه چیز و همه چیز درباره اوست. همه حرفها درباره اوست. حتی مشتری که با مغازه دار سخن می گوید تا جنسی را بخرد ، درباره "او" سخن می گوید و درباره "او" می شنود. همه کارهای جهان ، "او" است. کسی که درس می خواند ، کسی که معلم است و درس می دهد ، کسی که فروشنده است ، کسی که غذا می خورد ، و ... هر کسی هر کاری در جهان انجام می دهد ، در حقیقت به دنبال "او" حرکت می کند اما خودش نمی داند.
ما نمی فهمیم. چون غافلیم. غافلیم چون سرگرم کارهای دیگری هستیم. "کار" که نه ، چون تنها کار جهان، "او"ست. جهان ، غیر از او ، کاری و هدفی ندارد. غیر از او ، کسی را نمی شناسد. اصلا مگر غیر از "او"، کسی هست تا قابل شناختن باشد؟
این چیزهایی که بهش میگوییم "کار" ، همه "بازی" است. هر چیزی غیر از او ، بازی است. درست مثل تیله بازی کودکان. ما در بازی هایمان غرق شده ایم. بعضی ها طوری در بازی ها فرو می روند که دیگر راهی برای نفس کشیدن ندارند. اینها می میرند.
این نماز خواندن ، قرآن خواندن، راهی برای نفس کشیدن ماست. البته اگر درست انجام بدهیم.

بین خودم و طبیعت و حیوانات ، احساس قرب و یگانگی زیادی می کنم. زیرا اصل من ، "او" است. و اصل همه جهان و أشیای جهان هم "او"ست. رابطه "او" با "من" از رابطه "من" با "من" قوی تر و اصیل تر است. همچنین رابطه "او" با هر شی دیگری، از رابطه همان شیء با خود همان شیء قویتر و اصیل تر است. بدینسان ، من و جهان و طبیعت ، خیلی به هم نزدیکیم. از یک اصل هستیم. احساس هم خانواده بودن با همه أشیاء حتی سنگریزه ها دارم. همه از "او" هستیم و هر کاری انجام می دهیم در حقیقت به دنبال "او" هستیم، چه بدانیم و چه ندانیم. جهان زیباست ، چون اصلش "او" است و "او" زیباست....

اگر همه افراد ، او را بشناسند ، دیگر هیچ دشمنی و کینه ای باقی نمی ماند. زیرا همه می دانند که اصل هر فردی "او" است.
وقتی "من" به "شما" نگاه می کنم چه می بینم؟ هر چه می بینم ، همه نشان از او دارد و درباره او سخن می گوید. "شما" بیش از آنکه "شما" باشید ، "او" هستید. پس جایی برای زشتی ها و کینه ها باقی نمی ماند.
اینگونه است که روابط بین انسانها اصلاح می شود. چیزی جز این ، بشر را خوشبخت نمی کند. انگار همه أشیاء با نشان دادن او ، بشر را به سمت خوشبخت شدن دعوت می کنند اما بشر غافل است.

همه عالم غرق در اوست.
بگذارید خلاصتان کنم و حرف آخر را بزنم: غیر از او ، چیزی وجود ندارد تا بگوییم "این" یا "آن" ، و سخن از رابطه "او" با "آن"ها بگوییم. هر چه هست فقط اوست. جز او ، چیزی نیست. شاید به همین دلیل است که هر چه می بینیم ، "او" است و هر چه می شنویم "او" است و ....

اینها چیزیهایی است که از تحلیل احساسم درباره آن "راز آشنا" و درباره سخن گفتن أشیاء ، به دست می آید. این همه مفاهیم را گفتم ولی چیزی نفهمیدم. چیزی درنیافتم. به چیزی نزدیک نشدم. آن دوری کم نشد.

منتظر راهنمایی های استاد هستم تا ما را در مسیر شناختن "راز آشنا" و پی بردن به سخنان أشیاء و پدیده ها، هدایت فرمایند.

SHAHINN;918685 نوشت:
منتظر راهنمایی های استاد هستم تا ما را در مسیر شناختن "راز آشنا" و پی بردن به سخنان أشیاء و پدیده ها، هدایت فرمایند.

با سلام خدمت شما برادر گرامی
از فرمایشات شما و تلطیف سری که در مسیر شناخت حقیقت اسماء الله بیان داشتید بهره مند شدیم.
اگر از این بنده حقیر خواهان آن باشید که این سرِّ مگوی را به زبان آورم باید بگویم این بنده سراپاتقصیرِ غرق در حجاب، پست تر و خوارتر از آن است که بدین اسرار راه یافته باشد. کی کوری عصاکش کور دیگر شود.
آنچه برادر کوچک شما میداند این است که در طریق نیل بدین بحر وجود باید از جدول نفس خویش وارد شوی و سرّ دلبران را از حقیقتی که در جان خود داری طلب نمایی.
آری معرفت نفس طریق معرفت رب است و هرکس که در خویش بیندیشد و در خلقت خود تفکر و تامل بنماید خویشتن را عین الربط به حق یابد.
دلی کز معرفت نور و ضیا دید
به هر چیزی که دید اول خدا دید

با تشکر از استاد عزیز

حدیث شریفی در خصوص سخنگویی "روز" قابل توجه است:

قال امیر المومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام:
ما من یوم یمر علی ابن آدم الا قال له ذلک الیوم: أنا یوم جدید ، و أنا علیک شهید، فافعل فیّ خیرا و اعمل فیّ خیراً، أشهد لک به یوم القیامه ، فأنک لن ترانی بعد هذا أبداً.

هیچ روزی بر آدمی نمیگذرد جز آن که آن "روز" به انسان گوید: "من روز تازه هستم، من بر تو گواهم. در من کار نیک کن، من برای تو در روز قیامت گواهی می دهم. بدان که بعد از امروز دیگر مرا نخواهی دید".

(نور الثقلین ، ج 5 ، ص 111)

موضوع قفل شده است