سؤالات پانزده گانه شاگردی از استاد حسن­ زاده آملی

تب‌های اولیه

47 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

با نام و یاد دوست







کارشناس بحث: جناب استاد

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم إنی أعوذ بک من شرور أنفسنا

برادر گرامی،بارها و بارها به دوستان و همفکران شما پاسخهائی داده ایم اما شما را به خدا حرف حسابتان چیست؟؟؟
می گوئید فلسفه و عرفان کفر است.باشد دیگر چه؟
چرا نمی خواهید قبول کنید که علما در این مسائل اختلاف نظر دارند،مانند اختلاف نظر در خیلی از مسائل.چرا فکر می کنید مخالف نظر شما کافر است؟این چه منطقی است؟هدف شما چیست؟چرا در تبل اختلاف می کوبید؟هیچ شباهت خودتان را با تکفیری های وهابی دیده اید؟هر دو می گوئید مخالف نظر ما کافر است.

کسانی که مخالف شما هستند کم کسانی نیستند،خود بنده آنقدر در تاپیک های مختلف مثال از بزرگان زده ام که خسته شده ام،بازهم برای خوانندگان محترم فقط یک نمونه ذکر می کنم:

«بخشی از نامه تاریخی امام به گورباچف:
((اگر جنابعالی میل داشته باشید در این زمینه‌ها تحقیق كنید، می‌توانید دستور دهید كه صاحبان این‌گونه علوم علاوه بر كتب فلاسفه غرب در این زمینه، به نوشته‌های فارابی و بوعلی‌سینا ـ رحمت‌الله علیهما ـ در حكمت مشاء مراجعه كنند، تا روشن شود كه قانون علیت و معلولیت كه هرگونه شناختی بر آن استوار است، معقول است نه محسوس؛ و ادراك معانی كلی و نیز قوانین كلی كه هرگونه استدلال بر آن تكیه دارد، معقول است نه محسوس، و نیز به كتابهای سهروردی ـ رحمت‌الله علیه ـ در حكمت اشراق مراجعه نموده، و برای جنابعالی شرح كنند كه جسم و هر موجود مادی دیگر به نور صرف كه منزه از حس می‌باشد نیازمند است؛ و ادراك شهودی ذات انسان از حقیقت خویش مبرا از پدیده حسی است. از اساتید بزرگ بخواهید تا به حكمت متعالیه صدرالمتألهین ـ رضوان‌الله تعالی علیه و حشره‌الله مع‌النبیین و‌الصالحین ـ مراجعه نمایند، تا معلوم گردد كه: حقیقت علم همانا وجودی است مجرد از ماده؛ و هرگونه اندیشه از ماده منزه است و به احكام ماده محكوم نخواهد شد. دیگر شما را خسته نمی‌كنم و از كتب عرفا و بخصوص محی‌الدین ابن‌عربی‌ نام نمی‌برم؛ كه اگر خواستید از مباحث این بزرگمرد مطلع گردید، تنی چند از خبرگان تیزهوش خود را كه در این‌گونه مسائل قویاً دست دارند، راهی قم گردانید، تا پس از چند سالی با توكل به خدا از عمق لطیف باریكتر از موی منازل معرفت آگاه گردند، كه بدون این سفر آگاهی از آن امكان ندارد.)) »

پاسخ این سوالاتی هم که مطرح کرده اید مفصلا داده شده و عینا تقدیم خوانندگان می گردد.

بسم الله الرحمن الرحیم
چند سال پیش یکی از فضلای محترم قم که با عرفان و حکمت مخالف است، مجموعه ای از انتقادات خود را به حضرت علامه حسن زاده آملی مد ظله را در قالب مجموعه سؤالاتی نگاشته و به محضر شریفشان ارسال نموده است.
گر چه عنوان این مجموعه «سؤالات شاگرد از استاد» می باشد ولی لحن آن لحن اعتراض و نصیحت است و از جای جای آن ناآگاهی نویسنده از معارف الهی آشکار است و گویا به همین جهت علامه نیز به پاسخ این سؤالات مبادرت نورزیده اند. فاضل مزبور نیز پس از سکوت حضرت علامه این مجموعه اعتراضات را با همان عنوان منتشر نموده و برخی چنان پنداشتند که سکوت حضرت علامه به جهت نداشتن پاسخ می باشد.
متن حاضر پاسخ جمعی از اساتید و طلاب مدرسه علمیه توحید _ تهران _ به " سوالات پانزده گانه شاگردی از استاد حسن زاده آملی " است که تقدیم می گردد:

مقدمه
الهی عجزت العقول عن ادراک کنه جمالک و لم تجعل للخلق طریقاً الی معرفتک الا بالعجز عن معرفتک الهی فاجعلنا من الذین اخذت لوعة محبتک بمجامع قلوبهم، فهم الی اوکار الافکار یاوون و فی ریاض القرب و المکاشفه یرتعون، قد کشف الغطاء عن ابصارهم و انجلت ظلمه الریب عن عقائدهم و ضمائرهم وانتفت مخالجة الشک عن قلوبهم سرائرهم و انشرحت بتحقیق المعرفة صدورهم.
خدایا عقلها از ادراک کنه جمالت عاجزند و برای خلق راهی به مقام معرفتت قرار ندادی جز با عجز از معرفتت. بارالها ما را از کسانی قرار ده که سوز محبتت شراشر قلب آنها را فرا گرفته است از آن رو آنان در آشیانهای افکار(عالی) جای گرفته اند و در باغهای قرب و مکاشفه می خرامند در حالی که پرده از مقابل چشمهاشان بر افتاده و ظلمت ریب از باطنشان زائل گردیده و از قلبیهایشان خلجان شک برداشته شده و با تحقق معرفت، شرح صدر یافته اند

وهمٌ: اگر کسی گه گاه به محضر استادی حاضر شود و سپس باجهل خویش به استاد تذکر دهد و آیات قرآن و احادیث بر رد فرمایشات لطیف او آورد و گوید من شاگردت هستم.
گویم اولاً: حضور در محضر استاد شاگرد می سازد، حضوری مانند حضور صفحۀ سفید در مقابل نوشتار قلم و به مفاد "علمنی حرفا فقد صیرنی عبداً" شاگرد عبد استاد است و عبد یعنی نمایش دانایی و دارایی استاد، پس شاگرد مرآت استاد است "المومن مرآت المومن" و شاگردی که صور علمیه را قبول می کند به منزله آینه ایست که صورتهای حسی را قبول میکند. هر گاه آینه فهم شاگرد کدر و تیره باشد چیزی از معقولات را نمی آموزد. معلم دارایی و روی خود را در شاگرد می بیند و با شفاعتش او را بر کمال خود دانا می کند. اگر اوچیزی مضادّ با دارایی معلم بفهمد مرآت و شاگرد نیست. بنابراین در هر کلاس شاگردان از نظر فهم و درک مختلفند و هر شاگردی به اندازه استعدادش از استاد بهره می برد ومی توان گفت که تعلّم مشکک است که در طرفی از تشکیک، استعداد غنی و در طرف دیگرش، استعداد غبی (بلاهت) قرار دارد و مابین این دو نیز قابلیتها مختلف است. حضرت امیر(علیه السلام) به کمیل فرمود: "النَّاسُ ثَلَاثَةٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِيلِ النَجَاةٍ (دارای استعداد غنی) وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ أَتْبَاعُ كُلِّ نَاعِقٍ يَمپِيلُونَ مَعَ كُلِّ رِيحٍ لَمْ يَسْتَضِيئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى رُكْنٍ وَثِيقٍ" غبی و ابله بودن شاگرد علتها دارد:
1- طلب مقام و جاه.
2- عدم سلوک. شاگردان به اندازه سلوک علمی و عملی شان در کلام معلم، از معلم بهره می برند. حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود :" مَن سَلَكَ طَريقا يَطلُبُ فيهِ عِلما ، سَلَكَ اللّه ُ بِهِ طَريقا مِن طُرُقِ الجَنَّةِ[هر کس راهی را بپیماید که در آن علمی بیابد الله تعالی او را در راهی از راههای بهشت قرار دهد.]". بعضی با اینکه در کلاس درس و بحث، حضور می یابند اما بواسطه عدم سلوک(عدم تدبر و جهیدن ازمرحله ای به مرحله دیگر) نه تنها بهره ای از دارایی استاد ندارند بلکه "وَ لا يَزيدُ الظَّالِمينَ إِلاَّ خَساراً" .
3- تزیید در حدیث و تمزیج درقلوب. حدیث نبوی فرمود: "لولا تزیید فی حدیثکم و تمزیج فی قلوبکم لرأیتم ما أری، وسمعتم ما أسمع[اگر زیاد سخن نگوئید (در باره عالم کثرت و طبیعت) و درقلوبتان هرج و مرج و درهم آمیختگی نباشد می بینید آنچه را من می بینم و می شنوید آنچه را من می شنوم.]"
4- هر کس استعداد علمی و کاری در اوست "کل میسر لما خلق له" "أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها" خدا از آسمان آبى نازل كرد كه در هر رودى به قدر وسعت و ظرفيتش سيل آب جارى شد.
5- باید مستمع واع(ظرف) باشد و عالم مطاع. رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله: "لا خَيرَ في عَيشٍ إلاّ لرجُلَينِ: عالِمٌ مُطاعٌ ، و مُسْتَمِعٌ واع[هیج خیر و خوبی در زندگی وجود ندارد مگر برای دو کس، دانشمند اطاعت شده و شنونده ای که حافظ شنیده هاست.]".
6- براساس فرمایش نبي(صلي الله عليه و آله): "كُلُّ مَولُودٍ يُولَدُ عَلَي الفِطْرةِ وَ ابَواهُ يَهَوِدانه و يُنَصِرانه[خلقت و برش هر مولودی بر توحید است (همان طور که علم بالقوه در آدمی نهاده شده و باید به دنبال شکوفا کردن آن برود، توحید نیز چنین است) و پدر ومادرش (خانواده و اجتماع ) او را یهودی و نصرانی می کنند.]". پس آنکه با اقران سوء مودت دارد ظلمانی می شود و قابلیت علم را ندارد.
7- سوء مزاج و بیماری تن.
8- قشری بودن که به ظاهر لفظ با معنی ارتکازی لغوی اش نظر می کند و ازلسان شارع با خبر نیست.
9- اهل اذخار مال است.
10- اهل لذت حسی وچرا درعالم طبیعت است.
11- یا خوش فهم است اما در عمل کلمات استاد را می فهمد تا بر اولیاء حق غلبه یابد.
ما بدین ره نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه (حشمت و جاه )این جا به پناه آمده ایم
حضرت امیر در حکمت 147 فرمود: "هَاهُنَا لَعِلْماً جَمّاً وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى صَدْرِهِ لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً":
1) "بَلَى أَصَبْتُ لَقِناً غَيْرَ مَأْمُونٍ عَلَيْهِ مُسْتَعْمِلًا آلَةَ الدِّينِ لِلدُّنْيَا وَ مُسْتَظْهِراً بِنِعَمِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ وَ بِحُجَجِهِ عَلَى أَوْلِيَائِهِ"
2) "أَوْ مُنْقَاداً لِحَمَلَةِ الْحَقِّ لَا بَصِيرَةَ لَهُ فِي أَحْنَائِهِ يَنْقَدِحُ الشَّكُّ فِي قَلْبِهِ لِأَوَّلِ عَارِضٍ مِنْ شُبْهَةٍ" أَلَا لَا ذَا وَ لَا ذَاكَ.
3) " أَوْ مَنْهُوماً بِاللَّذَّةِ سَلِسَ الْقِيَادِ لِلشَّهْوَةِ "
4) "أَوْ مُغْرَماً بِالْجَمْعِ وَ الِادِّخَارِلَيْسَا مِنْ رُعَاةِ الدِّينِ فِي شَيْ‏ءٍ أَقْرَبُ شَيْ‏ءٍ شَبَهاً بِهِمَا الْأَنْعَامُ السَّائِمَةُ كَذَلِكَ يَمُوتُ الْعِلْمُ بِمَوْتِ حَامِلِيهِ".
ترجمه: "بدان كه در اينجا [اشاره به سينه خود فرمود] علمی فراوان گرد آمده است، اگر برای آن حَمَله و شاگردانی می یافتم، آری کسی را یافتم که کلامم را می فهمد ولی امین نیست زیرا دین را وسیله دنیا می سازد و با نعمت خدا بر بندگان او برتری می جوید، یا کسی را که پیرو حاملان علم است ولی بصیرت ندارند و در اولین شبهه ای که عارض می شود شک در قلبش شرارت می افروزد، بدان که نه آن اولی حَمَله عرش و شاگرد من است نه دومی. و کسی را می یابم که گرسنه لذت و در بند شهوت است، یا کسی که شیفته جمع مال و اندوختن آن است، این دو هم پاسدار دین نیستند و از هر چیز به چهارپایان شبیه ترند". پس واسطه های حکمت و عرفان که ریزه خواران خوان انعام حضرتش می باشند، چگونه از نیافتن شاگرد حقیقی نالان نباشند.

جناب عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که سر در آستین دارد
مهمترین نشانه علمِ کامل این است که انانیت را از انسان گرفته و از تفرقه و تشتت برهاند، روی او را به وحدت برگرداند و مانع از جدال با علماء گردد، زیرا بی تامل سخن گفتن جدل است و صاحب جدل را بصیرت نیست.
علمی که دهد به تو جان نو علم عشق است، ز من بشنو
علم رسمی همه خسران است درعشق آویز، که علم آن است
آن علم ز تفرقه برهاند آن علم تو را ز تو بستاند
آن علم تو را ببرد به رهی کز شرک خفی و جلی برهی
سزاواراست انسان علمش را از نبی و ائمه (عليه السلام) و علمایی که ورثه انبیایند بگیرد زیرا حضرت نبی(صلي الله عليه و آله) فرمود: "إن العلماء ورثة الأنبياء". عالمان، نبوت و آگاهی به وجود مطلق را از انبیاء گرفته اند. پیامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: "أبیتُ عند ربّی یطعمنی و یسقینی" بدیهی است که طعام و شرابی که حضرت نبی مکرم نزد رب می خورد از نوع طعام و شراب حیوانی نیست بلکه مراد از طعام، علم و از شراب، محبت است.
مائده عقل است نی نان وشوی نور عقلست ای پسر جان را غذای
تشخیص عالم بالله از غیر او، به عهدۀ اهل خبره است نه هرکس، زیرا معرِّف باید اجلی و اظهر از معرَّف باشد و شاگرد، عالم به حق را با عالم نما قیاس و خلط می کند.
امام علی(عليه السلام) فرمود:"من نصب نفسه للقیاس لم یزل دهره فی التباس و من دان اللّه با لرأی لم یزل دهره فی ارتماس" چون قیاس مفید علم نیست هر کس بر اساس آن، حکم یا فتوایی مخالف و مضاد با حق بیان کند تمام عمرش در این هوای نفس مرتمس و فرورونده است.
راه شناخت معلم حقیقی کلام حبیب نجار صاحب یس است که گفت: " اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (21-یس) [از آنان كه هيچ اجر و مزد رسالتى از شما نمى‏خواهند و خود (به راه حق) هدايت يافته‏اند پيروى كنيد.]" ایشان دستمزد طلب نمی کنند زیرا دارایی حقیقی، توحید است و آنچه غیر نبی دارایی می پندارد اختلاق[ساخته وهم خلق] است. انبیاء برای هدایت مردم و بصیرت به این دارایی حقیقی آمده اند.
راه دیگر، استماع و تامل اقوال و سپس تبعیت از احسن گفتارها است "فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئكَ الَّذِينَ هَدَئهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلَئكَ هُمْ أُوْلُواْ الْأَلْبَابِ(زمر-18)[پس بندگان مرا بشارت ده همانهايى را كه به هر سخنى گوش مى‏دهند پس بهترين آن را پيروى مى‏كنند، آنان هستند كه خدا هدايتشان كرده و آنان هستند صاحبان خرد]" بر این اساس اگر علمی گسترده و عمیق باشد و انواع و صنوف دیگری از علوم، مقدمه آن باشند، باید معلم گفتار خود را در جلساتی پی در پی و بلکه سالیان دراز تبییین کند. پس هرکس یک یاچند جلسه بطور پراکنده سخنان استاد را بشنود وبدون تامل در کلمات، بالاخص با ذهنی پریشان هزار سودایی یا پر از اضداد این علم، این یک یا چند جلسه را بگذراند، یا به قصد مجادله همچون جواسیس بر کلاس وارد شود تا با دریافت ناقص خود بر علم استاد بتازد، سزاوار نیست نام شاگرد بر خود نهد.
حضرت نبی(صلي الله عليه و آله) فرمود: "إن العلماء ورثة الأنبياء و أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة" و این خطاب حق تعالی به نوح (عليه السلام) است در باره پسرش که جاهلان به معرفت حق تعالی هیچ مناسبتی با پدر خود ندارند، و"إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِح[فرزند تو هرگز با تو اهليت ندارد، زيرا او را عمل بسيار ناشايسته است.]". آیه کریمه در باره کسی که در معرفت حق ادعای شاگردی می کند و از آن بی بهره است می فرماید: "وَ إِذا تُتْلى‏ عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ تَعْرِفُ في‏ وُجُوهِ الَّذينَ كَفَرُوا الْمُنْكَرَ يَكادُونَ يَسْطُونَ بِالَّذينَ يَتْلُونَ عَلَيْهِمْ آياتِنا...[ و هر گاه بر اين كافران معاند آيات روشن ما تلاوت شود در چهره آن كافران به حدى اثر مخالفت و انكار مشاهده كنى كه نزديك است (از فرط غضب) بر مؤمنانى كه آيات ما را بر آنان قرائت مى‏كنند حمله‏ور شوند، (به آنها) بگو: آيا شما را به عذابى بدتر از اين خبر دهم؟ آن آتش دوزخ است كه خدا آن را به كافران وعده داده است و آنجا بسيار بد بازگشتگاهى خواهد بود.]" (72-حج)
درونی بود روضه ای از بهشت درونی بود حفره ای از کنشت
بود سینه ای کش عمارت کنند بهر دم عزیزان زیارت کنند
یکی لوحی از مکت ب علم غیب یکی نامه ای پر زوسواس و ریب
خداوند به هرکس که بی تامل وسماع کامل کلام معلم ، او را هتک حرمت کند می فرماید : "وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى‏ إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً (94-نساء)[و به آن كس كه اظهار اسلام كند و به شما سر تسليم فرود آورد نسبت كفر ندهيد.]". قال ابوعبدالله (عليه السلام) :" إِيَّاكَ وَخَصْلَتَيْنِ فَفِيهِمَا هَلَكَ مَنْ هَلَكَ إِيَّاكَ أَنْ تُفْتِيَ النَّاسَ بِرَأْيِكَ أَوْ تَدِينَ بِمَا لا تَعْلَمُ[بر حذر می دارم تو را از دو خصلت که هلاکت هر کسی که هلاک می شود در آن دو است، بر حذر می دارم تو راکه به نظر خود ت بر مردم فتوا دهی یا به آنچه نمی دانی جزا دهی. ]". البته سوال کردن از عالم بسیار ممدوح است و امام(عليه السلام) فرمود: "انما هلک الناس لانهم لا یتسائلون" وقال ابا جعفر(عليه السلام):" تَذَاكُرُ الْعِلْمِ دِرَاسَةٌ وَ الدّرَاسَةُ صَلَاةٌ حَسَنَةٌ" یعنی مذاکره علم در فضیلت و ثواب به منزله دِراست قرآن (بررسی وتحقیق) است و دِراست قرآن به منزله صلواتِ حسنه است، زیرا صلاة مشتمل بر ذکر است و "اقم الصلوة لذکری"، ولی سوال غیر از انکار است واستاد درحد توانایی علمی شاگرد پاسخگو است.
هر کس گمان برد که تحقیقات اهل الله، دال بر ابطال مفهوم از ظاهرقرآن است و بیان کشف اهل مکاشفه دلالت بر اهمال گفتار اهل تفسیر دارد، گوئیم هرگز چنین نیست بلکه تصدیق فرمایش امام(عليه السلام)است که فرمود: "ان للقرآن ظهرا و بطنا" بر این اساس، ظاهر قرآن را مفسرین و تحقیق باطن آن را، اهل کشف بر عهده می گیرند به شرط آنکه کشف ایشان موافق کتاب و سنت باشد.

وهمٌ: اگر چنین شاگردی گوید: "به نظر ما، تباین روشن سخنان شما با آیات قرآن و احادیثِ ذوات معصومین(عليه السلام) معلوم و مشخّص است. وچون حضرتعالی معتقدید که:دستور العمل انسان فقط وفقط قرآن کریم وسنّت خاتم وآل او علیهم السلام وجز آن، هوی وهوس است، اگرمارا گفتاری بود همان حقایق است که به قالب الفاظ دگر به فراخور فهم و بینش ما در آید." دیدگاه حضرتعالی بیان حقیقتی روشن است وسوال ما درهمین راستاست.
گویم : کسی که اندکی منطق بداند می فهمد که با به هم پیوستن دو جمله اول، خصومتِ متوهم، واضح می شود. حضرت امیر(عليه السلام) فرمود: "من بالغ فی الخصومة اثم[کسی که در خصومت زیاده روی کند گناه کرده است.]" .
جدل و مغالطه نه مفید یقین است نه مفید ظن، مگر در قسمی از جدل (جادلهم بالتی هی احسن) که به برهان یا خطابه برگردد. مقصود اصلی تکمیل نفوس آدم به قدر استعداد آنهاست . اصولا جدل نه علم است و نه ادب و لذا در حصول هدایت علمی و تکمیل نفوس آدم دخلی ندارد و هدف از آن جز غلبه بر خصم نیست به همین جهت دراهل جدل شکوک و ظنون و در نهایت عداوت دیده می شود. "كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها[در آن وقت هر قومى كه به دوزخ شوند قوم ديگر (از همكيشان خود) را لعن كنند.]" (38-اعراف). دیگر خصوصیات این گروه :
1- اهل مجادله در اصول، اهل تقلیدند و در مجادله با مذاهب دیگر، به فروع نظردارند، و کسی که دراصول مقلِّد باشد چگونه در فروع محقِّق است؟!
2- بر سبیل ورع و تدین به مذاهب نظر نمی کنند بلکه به تعصب و غرض نفسانی و حب گروه و قوم به آنها توجه دارند.
3- در ادب و سخن با انبیاء وعلماء، شرتر و دشمن تر از ایشان نیست. این گروه در زمان انبیاء درخواست معجزه می کردند و با آنها پیوسته در تعارض بودند. به پیامبر(صلي الله عليه و آله) گفتند: " لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً[و گفتند: ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه از زمين براى ما (به اعجاز) چشمه آبى بيرون آرى.]"(90-اسراء)، به نوح(عليه السلام) گفتند: "وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ وَ ما نَرى‏ لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبينَ[ما تو را مانند خود بشرى بيشتر نمى‏دانيم و در بادى نظر، آنان كه پيرو تواند اشخاصى پست و بى‏قدر بيش نيستند و ما هيچ گونه مزيتى براى شما نسبت به خود نمى‏بينيم، بلكه شما را دروغگو مى‏پنداريم.]" (27-هود) و خداوند در توبیخ و مذمت آنها فرمود : "ما ضَرَبُوهُ لَكَ إِلاَّ جَدَلاً بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ[اين سخن را با تو جز به جدل و انكار نگفتند، كه آنها قومى حريف جدل و خصومتند.]" (58-زخرف)
4- اهل جدل در زمان علماء با اهل دین و ورع با شبهات مجادله می کنند و با قیاسهای متناقض و احتجاجهای موهوم نظریات خود را اثبات میکنند.
5- با عقول سلیم عامه معارضه دارند و فطرت اصلی ایشان را تغییر می دهند و ازراه درست گمراهشان می نمایند. "يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِه[كلمات (خدا) را از جاى خود تغيير داده.]"(46-نساء) البته در میان اهل جدل کسانی هستند که عبارت نیکو و فصاحت بیان دارند و با وصف بلیغ حق را در لباس باطل و باطل را در کسوت حق نشان می دهند، پیامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: "اخوف ما أخاف عليه أمتي رجل منافق عليم اللسان غير حكيم القلب يغيرهم بفصاحته و بيانه و یضلهم بجهله و قله معرفته"[بر امتم از مرد منافق می ترسم که زبان گویا و قلبی غیرحکیم دارد و با فصاحت و بیانش امتم را تغییر می دهد و آنها را باجهل و کمی معرفتش گمراه می کند].
6- در مجادله های بعضی ازاهل جدل دیده می شود که کلامی ناقض کلام دیگرشان است و اگر به او تنبّه داده شود گفتارفاسد خود را با کلامی باطل تر تصحیح می کند.
7- به معتقد تقلیدی خود تعصب شدید دارند و بدون بصیرت بدان افتخار می کنند.
8- دراعتقاد عجب و خودبینی دارند وبه نظر دیگران توجه نمی کنند.
9- از گفتن "لا ادری" و"الله ورسوله اعلم" در اقتدا به ادب الله، ننگ دارند. "وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اللَّهِ[و آنچه در آن اختلاف و نزاع كرديد حكم آن به خدا (و احكام خدا) راجع است](10-شوری) و "إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ[آن گاه بازگشت شما به سوى من خواهد بود، پس (به حق) حكم كنم در آنچه بر سر آن با هم به نزاع بر مى‏خاستيد]" (55-آل عمران)
اما مغالطه، برای به غلط انداختن غیر یا احتراز از اشتباهِ خود است و مرتبه علم با معنای اول منافات دارد و از معنای دوم برتر است.
معلم فرمود: "اگر مارا گفتاری بود همان حقایق است که به قالب الفاظ دگر به فراخور فهم و بینش مخاطب درآید". حضرت در بیان حقایق به اندازه فهم مخاطب، آن را در قالب لفظ در می آورند و این بسیار کلام زیبا و به حقیست. ریاضی دانی مانند دکتر حسابی هرگاه بر سر کلاس اول آید باید آن ریاضی خود را به لفظی گوید که در مرتبه فهم کلاس اولیها باشد و اگربه کلاس دوم نازل شود به همین ترتیب (و این طریقه هر معلمیست).

وهمٌ: اگرکسی خطاب به استاد گوید: دیدگاه حضرتعالی بیان حقیقتی روشن است وسوال ما درهمین راستاست.
گویم : در نزد عقلا سوال از بیّن و مبیّن جایز نیست و روشن است که برای فرد در دو صورت سوال پیش نمی آید هیچ چیزنداند یاهمه چیزبرایش روشن باشد. زیرا طلب مجهول مطلق ونیز تحصیل حاصل محالند. لذا باید مطلوب از وجهی حاصل باشد تا از وجه غیر حاصلش طالب در تکاپو افتد و آن را به طورکمال بیابد، با توجه به اینکه سائل باید استعداد و قابلیت داشته باشد و قدرپاسخ استاد رابداند.
طالب هر بینش و هر مطلبی حق بیالود اول کابین لبی
اگر نظر شما در مورد حضرت استاد این است: "دیدگاه حضرت ایشان بیان حقیقتی روشن است" پس سوال امتناع عقلی دارد و اگر مراد از این گفته کنایه و سخن درشت یا عصبیت و تمسخر و زاییده رذایل دیگرباشد فلک الویل. همه این سخنان، ثمره "نفس الشیطان علی لسانک" است. همان نفَسی که بسیاری از مردم مغلوب اویند و خاصیتی جز مطرح شدن در بین مردم سفیه را ندارد. از این رو هنگام ورود اسرای کربلا (چون نسبت خارجی به آنها دادند) متعصبین خوشحال شدند و نادانان باور کردند. همچنین زمانی که حضرت امیر(عليه السلام) در مسجد در حالت نماز به شهادت رسید مدعیان مسلمانی گفتند مگرعلی(عليه السلام) نماز می خواند در حالیکه حضرت در رهایی از ایشان که بسیار هم بودند "فزت ورب الکعبه" آواز داد.

وهمٌ: اگر کسی گوید : مکرر در آثار شما اعتقاد به وحدت وجود منعکس است و به خوبی مستحضرید که وحدت وجود برخواسته از قرآن و حدیث نمی باشد بلکه اعتقاد فلاسفه یونانیست و ربطی به اسلام ندارد.
گویم:
اولاً: چگونه از کسی که وحدت وجود را برخاسته از قرآن و حدیث میداند می خواهید که به برخاسته بودن وحدت وجود از اعتقاد یونانیان مستحضرشوند؟! حضرت علامه طباطبایی در آخر کتاب قرآن در اسلام می فرماید : "فلسفه اسلامی برخاسته از قرآن و روایات است" و وحدت وجود از محمولات این علم است.
ثانیا: به دلیل عدم آگاهی تان به فلسفه اسلامی، باید متذکر شد که وحدت وجود، بلکه وحدت موجود در آثار فلاسفه اسلامی ( در نظر کسی که خوض در دریای فلسفه اسلامی کند ) منتسب به عقلای اسلام است نه یونانیان. اشکال کردن بر هر عالمی، هم مرتبه بودن با او و خوض کامل آن علم را طلب می کند.هر کس را روشی است و شناخت حق تعالی به عدد انفس خلایق است یکی را استعداد فلسفه، دیگری را استعداد تاریخ اسلامی و ... "کل مسیر لما خلق له" و هیچکدام نباید راه دیگری راانکار کند.

وهمٌ: اگر کسی که مطلب برایش جا نیفتاده به استاد ذوفنونی بگوید "ناچارم شما را توجه دهم "
گویم:
اولاً: کسی را توجه می دهند که داناست نه دارا. برای دانا غفلت و ذهول و نسیان حاصل می شود اما کسی که جوهر ذاتش با حقیقت توحید عجین است و معرفت الله را دارا است نه دانا، توجه دادن او باطل است.
ثانیاً : بر اساس مطالبی که در صفحات بعد ی در خصوص بحث استعمال تعیینی در پیش خواهیم داشت، روشن خواهد شد که استاد به کلام خود آگاهی کامل دارند.
ثالثاً : "فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ (46-هود)[پس تو از من تقاضاى امرى كه هيچ از حال آن آگه نيستى مكن، من تو را پند مى‏دهم كه از مردم جاهل مباش]" اما اگر به حکم "وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ[و فقير و گداى سائل را به زجر مران]" ( الضحی-10) سوال شما حقیقی باشد و بگوئید: وحدت وجود چیست وآیا برخاسته از قرآن و حدیث می باشد؟ درشرح مختصری وحدت وجود و ظهور حقیقتِ غیرمتناهی درآیات بی نهایتش (مظاهر کثیر) را با مثالهایی بیان می کنم:
الف) مثال آینه که تحفه ای عرشی از امام رضا (عليه السلام) است این مسئله را به خوبی روشن خواهد کرد وقتی عمران از ایشان پرسید: "الا تخبرني اهو في الخلق ام الخلق فيه؟"عمران سوال کرد: آيا بمن خبر نميدهي خداوند در مخلوقاتش است يا مخلوقات در او است؟ امام رضا(عليه السلام): "جل يا عمران عن ذلک، ليس هو في الخلق و لا الخلق فيه، تعالي عن ذلک و ساعلمک و تعرفه به، و لا حول و لا قوه الا بالله، اخبرني عن المرآه انت فيها ام هي فيک"،خداوند با عظمت‏تر از آن است که گفتي، خداوند در خلق نيست و خلق در خدا نيست، خدا بالاتر از اينها است. و من رابطه‏ي خدا را با مخلوقات براي تو تعليم مينمايم و تو آنرا درک خواهي نمود. و هيچ حرکت و قوه‏اي نيست مگر از خدا. اي عمران، بمن خبر بده از آينه (هنگاميکه) عکس تو در آن منعکس ميگردد، آيا تو در آينه‏اي يا آينه در تست؟ ". (مراد از آینه در لسان عرفا همان صورت ظاهرشده در آن است نه جسم صیقلی).
هر گاه کسی روبروی آینه بایستد از چهار حالت خارج نیست:
1- یا کور است و اصلاً تصویر خود را در آینه نمی بیند.
2- یا طفل و ابله است که شخص دیگری را مقابل خود می بیند با او سخن می گوید و حتی در بعض اوقات آینه را می شکند.
3- یا شخص سالمی است و تصویر خود را می بیند.
4- یا داناتر از مورد سوم است که اگراز او بپرسی چه می بینی در جواب می گوید خودم را.
هر اندازه شخص خود را مقابل آینه نشان دهد به همان مقدار دیده می شود مثلا اگر کسی موی خود را در آینه نشان دهد موی خود را می بیند و اگر دست خود را مقابل آینه بگیرد دستش را می بیندو...، علاوه بر این آینه ها در بزرگی و کوچکی و کدورت و صفا متفاوتند. آدم که مصداق حقیقی آن پیامبر اکرم(صلي الله عليه و آله) است فرمود: "من رانی فقد رای الحق[کسی که مرا ببیند قطعا حق را دیده است]" و چون "المراه لا تری ابدا[تصویر هیچگاه دیده نمی شود(بلکه جز نشان دادن صاحب صورت هیچ شانی ندارد)]" پس در تمام قرآن از خود سخنی نگفته است و قل ...هایی که در قرآن است نشانه عدم انانیت حضرت رسول است. و حضرت امیر (عليه السلام) گفت "والله اَنَا آیه الکبری" من آینه تمام نمای حقم و آن اَنَا که گفت اشارت به صورت است که صورتِ آینه، هیچ چیز جز حکایت از دیگری نیست. عالَم هم علامت خدای تبارک و تعالی وآیات او هستند.
وقتی کسی خود را در آینه ببیند نه او در صورت مرآتیست و نه صورت مرآتی در اوست. "لیس واحد منکما فی صاحبه" چشم و ابروی صورت مرآتی به عین وجود چشم و ابروی شخص موجود است نه آنکه وجودی بحذاء صاحب عکس داشته باشد که اگر چنین باشد صورت مرآتی از صاحبش حکایت نخواهد کرد و صورت شخص نخواهد بود. پس صورت مرآتی موجود است به عین وجود شخص. اما نه بدین معنا که وجود شخص، وجود مرآتی باشد یا وجود مرآت، وجود شخص باشد. بلکه فقط شخص، موجود است که در مرآت تعیّن یافته است به عبارت دیگر ظهورِ صاحبِ صورت در مرآت است نه وجودِ صاحبِ صورت.
پس ذوات ما و هر آنچه شیئیت بر او صدق کند اعم از خارجی و ذهنی آیات حق تعالی هستند و خودیت و انانیتی در مقابل او ندارند نه ذاتاً، نه صفتاً ونه فعلاً. تمام اشیاء غیر انسان با اینکه آیات الهی اند اما علم به این مطلب ندارند. " يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ( یوسف 39)[آيا خدايان متفرق (بى‏حقيقت) بهترند يا خداى يكتاى قاهر و غالب؟]" وتنها انسان است که ازمورد چهارم افراد ناظر به آینه شمرده می شود زیرا آگاهی به آیه بودن خود پیدا می کند، "وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُوني‏ بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ (31 بقره)[و خدا همه اسماء را به آدم ياد داد، آن گاه حقايق آن اسماء را در نظر فرشتگان پديد آورد و فرمود: اسماء اينان را بيان كنيد اگر شما در دعوى خود صادقيد.]" و "إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً (72 احزاب)[ما بر آسمانها و زمين و كوه‏هاى عالم (و قواى عالى و دانى ممكنات) عرض امانت كرديم (و به آنها نور معرفت و طاعت و عشق و محبّت كامل حق يا بار تكليف يا نماز و طهارت يا مقام خلافت و ولايت و امامت را ارائه داديم) همه از تحمّل آن امتناع ورزيده و انديشه كردند و انسان (ناتوان) آن را پذيرفت، انسان هم بسيار ستمكار و نادان بود.]". حضرت یوسف به دو همنشین خود در زندان فرمود اشیا پراکنده مثل در و دیوار، مَلک و فلک و... را دیدن و به آنها نسبت ربوبیت دادن یعنی خواص و آثار رابه آنها نسبت دادن، شر و وهمی بیش نیست. و"اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" خیر است و تنها وجود بی نهایت و واحدی که تمامی اشیا مقهور اویند حقیقت دارد.
ب) مثال ملموس تر: اسمی که ما به قرارداد بر روی اشخاص می گذاریم. اسم باید از مسمی حکایت لفظی داشته باشد مانند لفظ حسن که تا گفته می شود شخص حسن را معلوم کند یعنی کسی که ح-س-ن را می گوید صاحب اسم را اراده کرده است و هیچ توجهی به حروف آن ندارد بلکه نظر او به شخص است. و در واقع هیچگاه این الفاظ دیده نمی شوند زیرا اسم ماینظر است نه ما فیه ینظر. تمام عالَم نیز علامت و اسماء الهی هستند زیرا هیچ استقلالی ندارند وکار آنها تنها حکایت از مسمی است. در این مثال، اسمِ برای مسمی، قراردادی و جعلی است اما اسم، هویت و ذات مخلوقات است که اسم واقع می شود.
ج) مثال دیگر: "من عرف نفسه فقد عرف ربه". وقتی به خود توجه می کنم، می بینم نفس من دارای مراتب بسیار است. البته صورت و حقیقت ذات بر هیچکس ظاهر نمی شود اما نفس، یا در مرتبه عقل ظاهر می شود یا درمرتبه خیال و یا درمرتبه طبع یعنی قوای حسی و بدن. مثلا در مرتبه بدن خود را می بینم که گفتن ها، رفتنها و افعال بسیاری دارم و همه ظهورات من هستند نه جدای از من، زیرا اگرجدای ازمن باشند من شخص واحد نخواهم بود بلکه اشخاص متفرقم، هر کدام از قوا و افعال، از من حکایت می کنند و فعلشان را به من اسناد می دهند نه بر خود. حال اگر هر کس مرتبه ای را مستقل از صاحبش ببیند مانند دو همنشین حضرت یوسف مورد خطاب آن بزرگوار واقع خواهد شد که: "إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ (23-نجم)[اين بتها جز نامهايى كه شما و پدرانتان بر آنها نهاده‏ايد چيز ديگرى نيست]" یعنی هرادراک، مدرَک ، مدرِک وهر فعل وهر چیزی که فعل برآن واقع می شود و سایر اشیاء عالم را مستقل بدانی و بر آنها اسم بگذاری، حقیقت آنها جز اسماء و آیات بودن، چیزی بیش نیست، هر چند شما و پدرانتان آنها را مستقل بپندارید. پیامبر و شاگردان او این مطلب را گوشزد کرده اند اما تو بواسطه انانیت خود، ملک و فلک و دیگران را درموجود بودن شریک الله می دانی. آگاه باش که: وَ مَنْ كانَ في‏ هذِهِ أَعْمى‏ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى‏ وَ أَضَلُّ سَبيلاً[هر كس در اين جهان نابينا (ى كفر و جهل و ضلالت) است در عالم آخرت نيز (از مشاهده بهشتيان و شهود و جمال حق) نابينا و گمراه‏تر خواهد بود](72-اسراء) وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى‏[و هر كس از ياد من اعراض كند همانا (در دنيا) معيشتش تنگ شود و روز قيامتش نابينا محشور كنيم](124-طه) قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَني‏ أَعْمى‏ وَ قَدْ كُنْتُ بَصيراً[گويد: الها، چرا مرا نابينا محشور كردى و حال آنكه من بينا بودم؟](125-طه) قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى وَ كَذلِكَ نَجْزي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقى‏[خدا به او فرمايد: (آرى) بدين گونه آيات ما براى هدايت تو آمد و همه را به طاق فراموشى و غفلت نهادى، و امروز هم تو فراموش (و بى‏بهره) خواهى شد. و اين چنين ما هر كس را كه ظلم و نافرمانى كند و ايمان به آيات پروردگارش نياورد مجازات سخت مى‏كنيم با آنكه عذاب آخرتش سخت‏تر و پاينده‏تر خواهد بود.](127-طه)
صاحبان بصیرت نه تنها عبادات شرعی بجا آورند بلکه همواره و درهر حال ذاکرو خدای را در هر چیز شاهدند. آنکس که از دیدن حق تعالی در تمامی ذات، صفات و افعالش اعم از واردات و صادرات و هم چنین علامت و اسم بودن خود و عالم، کور است و به هوای نفس، من های موهوم و دروغین بیند معیشت تنگ دارد. "ان هی الا اختلاق [اين جز بافندگى و دروغ چيز ديگرى نيست](7-ص)" "والله لایحب کل مختال فخور". الله خیالبافانِ "من"گو را دوست ندارد. خداوند به انسانهایی که فقط ظاهر آدم را دارا هستند می فرماید ما آیات و اسماء خود را برتو آوردیم و تو آیاتمان را نسیان کردی.
مقصود از آدم در آیه "و عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها[و خدا همه اسماء را به آدم ياد داد]" فقط آدم ابوالبشرنیست، ما هم که ذریه او هستیم، آدمیم، وبرما نیز تعلیم اسماء نمود. اسم یعنی ذات همراه با صفتی، حال هر چه که باشد. ذات حق تعالی عین وجود مطلق است و مظاهر او تعینات اویند "والله من ورائهم محیط ". حق تعالی براسماء و نمودهایش محیط است نه "احاط علی کل شی" بلکه "احاط بکل شی" یعنی احاطه قیومی دارد که همه ظهوراتش قائم به او وعین اسم و ربط به اویند، همانطور که صورت آینه قائم به شخص است و تار وپود صورت از شخص حکایت می کند وهیچ چیز را به خود نسبت نمی دهد. "العاقل یکفیه الاشاره"

وهمٌ: اگرکسی گوید این فرمایش استاد که: ذوات ما به حسب وجود، عین ذات اوست ومغایرتی بین این دو نیست الا به تعیّن واطلاق که تعیّن درمراتب ممکنات است ازعقل اوّل تاهیولای اولی واطلاق برای جناب وجود است(والله من ورائهم محیط).
یکی شمس حقیقت می درخشد درهمه عالم تعیّن های امکانی بود مانند روزن ها.
چه معنا دارد و مستند آن از آیات و روایات چه می باشد؟

گویم: بر اساس اصل محکم "من عرف نفسه فقد عرف ربه" فرمایش استاد را شرح می دهم که: مرا شئون و ظهورات گوناگون است. در حواس ظاهرم ، می شنوم، می بینم و می چشم و... و در حواس باطنم تخیل، تعقل، توهم، حس مشترک، حافظه و متصرفه دارم. هر کدام غیر دیگری است، در عین حال "من" واحد همۀ این کثرات هستم یعنی در واقع "منم" که در شأنی می بینم ودر شأن دیگرمی شنوم و الی آخر... پس در تمامی تعیّنات مذکور، اطلاق دارم به این معنا که دیدن و شنیدن و سایر افعال شأنی از من است نه خود من.
ظهور من است که مثلا در شنیدن، دیدن یا غیره تعین یافته است، نه اینکه من وجودی داشته باشم و شنیدنم وجود دیگری و من در شنوائیم حلول کرده باشم یا وجود من با وجود شنوائیم متحد شده باشند بلکه من شخص واحدی هستم که در شنوائی تعیّن پیدا کرده ام و بینائی تعیّن دیگر من است و... ومن از وراء این شئوناتم بر همه آنها محیطم پس من هستم و بقیه نمود و آیات من اند.
فرمایش حضرت امیر(عليه السلام) که فرمود: "داخل فی الاشیاء لاکشی ءٍ داخل فی شی ءٍ و خارج من الاشیاء لاکشی ءٍ خارج من شی ءٍ " و آیات کثیری مانند "هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُم وأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه[پس به هر طرف روى كنيد به سوى خدا روى آورده‏ايد، كه خدا (به همه جا) محيط و (به هر چيز) داناست](115-بقره)" و کلام استاد همه به همین معنایند. بدان که این مطلب از مسائل علم آخرت است، حقیقت آن با سالها تلاش علمی و سعی عملی حاصل می شود. "عَمَّ يَتَسَاءَلُونَ.عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ. الَّذِى هُمْ فِيهِ مخُتَلِفُونَ[(مردم) از چه خبر مهمى پرسش و گفتگو مى‏كنند؟ از خبر بزرگ (قيامت). كه در آن با هم به جدال و اختلاف كلمه برخاستند](3-نبا) وَ اصْبِرْ عَلى‏ ما يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَميلاً[و بر طعن و ياوه‏گويى كافران و مكذّبان صبور و شكيبا باش و به طرزى نيكو (كه مقتضاى مدارا و حلم و بزرگوارى است) از آنان دورى گزين]" (10-مزمل).
ابهام : معنای شعر زیر چیست و از کدام آیه یا روایت اخذ شده است؟
یکی شمس حقیقت می درخشد درهمه عالم تعیّن های امکانی بود مانند روزن ها
در رفع ابهام گویم: آیاتی که شعر را تائید می کند: اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في‏ زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضي‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى‏ نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ [خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمين است، داستان نورش به مشكاتى ماند كه در آن روشن چراغى باشد و آن چراغ در ميان شيشه‏اى كه از تلألؤ آن گويى ستاره‏اى است درخشان، و روشن از درخت مبارك زيتون كه (با آنكه) شرقى و غربى نيست (شرق و غرب جهان بدان فروزان است) و بى‏آنكه آتشى زيت آن را برافروزد خود به خود (جهانى را) روشنى بخشد، پرتو آن نور (حقيقت) بر روى نور (معرفت) قرار گرفته است. و خدا هر كه را خواهد به نور خود (و اشراقات وحى خويش) هدايت كند و (اين) مثلها را خدا براى مردم (هوشمند) مى‏زند (كه به راه معرفتش هدايت يابند) و خدا به همه امور داناست!](35-نور) و "وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها[و زمين (محشر) به نور پروردگار خود روشن گردد]"(69-زمر). ممکنات مانند روزن هایی هستند که در ذات خود ظلمت محضند و تنها از نور وجود حق تعالی حکایت می کنند، بسان دیواری که خورشید براو بتابد که حین غروب معلوم می شود نور از آنِ خورشید است و دیوار از نور بهره ای ندارد پس باید در حقیقت کلمات، تامل کرد و از الفاظ، زندانی برای خود نساخت.
مکر آن باشد که زندان حفره کرد آنکه حفره بست آن مکری است سرد
کسب کن سعی ای نما و جهد کن تا بدانی سر علم من لدن
"نور" و "وجود" از این جهت که هر دو قائم به ذات و مقوم غیرهستند بسان هم می باشند لذا وجود و نور مساوق هم هستند پس هر آنچه که در مورد نور بیان شد در وجود نیز جاری است. توضیح بیشتر در کتب حکماء به تفصیل ذکر شده است.

وهمٌ: اگرکسی گوید: حضرت استاد در بحث واجب وممکن فرمودند "چون به دقّت بنگری آنچه در دار وجود است، وجوب است وبحث درامکان برای سرگرمی است." آیا با کلام ایشان بحث واجب وممکن ملغی است یا خیر؟
گویم: در منطق در باب جهات قضایا از امتناع و وجوب و امکان گفته می شود ودرعلم کلام نیز از ممکن بالذات وواجب الوجود بالذات سخن به میان می آید که چون نسبت ماهیت به وجود و عدم مانند دو کفه ترازو علی السویه است، وقتی علت، وجود به ماهیت دهد کفه وجود ترجیح یابد و شیئ ممکن، موجود می شود و با عدم علت، معدوم می گردد. ابوعلی سینا در مقابل کسانی که علتِ معلولیتِ معلول را حدوث می دانند، علت احتیاج را امکان دانست و دلیل آن را تحت عنوان قاعده امکان و وجوب به تفصیل بیان کرد. اما با اثبات اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، معلوم می شود که ماهیت چیزی نیست تا وصف لازمی به نام امکان ذاتی داشته باشد بلکه در متن واقع، وجود است که یامستقل است یا رابط، وامکان وجودی بیانگر فقر وجودی و هویتی اشیاست نه وصف ماهیت، یعنی مخلوقات عین فقر و ربط به الله تعالی هستند نه "ذات ثبت له الفقر". "يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ [اى مردم، شما همه به خدا فقير و محتاجيد و تنها خداست كه بى‏نياز و غنىّ بالذّات و ستوده صفات است](15-فاطر)". پس ممکنات "ذات" فقیرندارند بلکه ذاتشان عین فقر است، با این بیان امکان ذاتی برداشته شده و امکان فقری برای وجودات اشیاء ثابت می گردد. پس امکان، عین هویت و وجودمخلوقات است نه اینکه از عوارض لازم ماهیت باشد. فیلسوف ذاتِ موهوم اشیاء را می کُشَد همانطور که رسول الله(صلي الله عليه و آله) فرمود: "اُمرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله[امرشدم که مردم را بکشم (از نفس اماره بالسوء) تا اینکه لا اله الا الله بگویند(به نفس مطمئنه زنده شوند)]" کُشتن یعنی همه مخلوقات را عین فقر، یعنی حکایات، آیات، اسماء، عابدها و وجوه می بیند که همچون روزنه ها ی تو خالی درانتظارنورند، لذا فرمود: "حتی یقولوا لا اله الا الله" مردم وقتی برانانیت خود خط "لا" کشند، خود را از موجود بودن و صفت و فعل مستقل داشتن، منسلخ دانسته، الله را در هر آنچه اله می پنداشتند ظاهرمی بینند. در این مورد حضرت رسول(صلي الله عليه و آله) فرمود: "موتوا قبل ان تموتوا" از انانیت و خود دیدن دربرابرحق بمیرید همچون صورت آینه که جان او جان شخص است به حیات حق زنده شوید قبل از اینکه به حیات حیوانی از دار دنیا (محل کسب من الهی و آخرت) بروید. و فرمود: "الفقر فخری[وجودم عین فقر و ربط و آیه حق تعالی است]" عبودیت عین فقراست وفخر پیامبر به عبودیتی است که عین فقر او می باشد. درمناجات حضرت امیر(عليه السلام) با رب العالمین نیز آمده است: "کفی بی عزا ان اکون لک عبدا و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا" این عزت برای من بس است که بنده تو باشم و همین فخر برایم کافیست که تو ربّم باشی. پس معلوم شد سخن از امکان ذاتی بازی ای بیش نیست نه اینکه مخلوقات واجب باشند بلکه عبد وعین فقرهستند، ما نیز به فخر پیامبر شهادت می دهیم که اشهدان محمدا عبده ورسوله.

وهمٌ: اگرکسی گوید: معنای کلام استاد که فرمود: انّ سریان الهویّه الالهیّة فی الموجودات کلّها اُوجب سریان جمیع الصّفات الالهیّة فیها من الحیوة والعلم والقدرة والسّمع والبصر و غیر ها، کلّیها وجزئیها[سریان هویت الهیت (ظهور الله) در همه موجودات موجب سریان همه صفات الهی (خواه صفات کلی یا جزئی از قبیل حیات و علم و قدرت و سمع و بصر و ...) درآنهاست. یعنی هر جا سلطان وجود نزول اجلال فرماید تمامی عساکر اسماء و صفات در موکب همایونی حضور دارند]. و در جای دیگر فرمود: لولا سریان الحقّ فی الموجودات والظّهور فیها بالصّورة ما کان للعالم وجود، کما انّه لولا تلک الحقایق المعقولة الکلیّة ما ظهر حکم فی الموجودات العینیّة[اگر حق تعالی در صورتی (با صفتی) در موجودات سریان و ظهور نداشت عالم وجود نداشت کما اینکه اگر این حقایق معقوله کلی (صفات حق تعالی) نمی بودند در موجودات خارجی حکمی ظاهر نمی شد]. مقصوداز سریان حق در موجودات چیست؟ وآیا در این کلام، سخن از ذات حق نیست؟ در حالی که در روایات از تفکر در ذات الله نهی گردیده است.

گویم: مقصود از هویت الهیه، اسم اللهِ جامعِ جمیع اسماء است نه خود ذات، و مراد از سریان اسم الله ظهور الله است یعنی مخلوقات هرکدام ظهور و آیتی از آیات حقند، زیرا الله اسم مستجمع تمامی اسماء کلی الحی و العالم و القادر و السمیع و البصیر و المرید است و هر اسم کلی اسماء جزئی بی نهایت را زیر پر دارد، پس ظهور اسم الله در موجودات ایجاب می کند که تمامی اسماء کلی و اسماء جزئی حق تعالی در موجودات ظهور داشته باشد. در این مورد فرقی بین اسم و صفت نیست زیرا که وقتی ذات با وصفی ظاهر شود همان اسم است. در مشتق یعنی اسم، ذات معتبر نیست بلکه عین صفت است. فرق بین ذات و اسم الله تنها در اعتبار لا بشرط و بشرط لا ست. لذا بین ذاتِ لا اسم و لا رسم و ذاتِ بشرط وصف فرق است. در روایات از تفکر در ذاتِ لا اسم و لا رسم نهی شده است نه از ذاتِ بشرط ظهور در وصفی. چون تا وقتی ذات ظاهر نشود (مثلا در نوشتار، گفتار، رفتارو...) معرفت وشناخت آن ذات حاصل نمی شود و اصلامعرفت، یعنی ظهور ذات بر عارف.

مقصود استاد از "الظّهور فیها بالصّورة" در عبارت "لولا سریان الحقّ فی الموجودات والظّهور فیها بالصّورة ما کان للعالم وجود" یعنی با ظهورالله تعالی در صفاتش عالَم وجود اسمی پیدا می کند. الله تعالی در آدم با تمام صفاتش ظهور می کند و او را اسم اعظم خود قرار می دهد اما نسبت به بقیه مخلوقات به اندازه قابلیتشان با بعضی از صفاتش ظاهر می شود. پس اختلاف در استعداد و قابلیت مظاهر سبب تفاوت مظاهر است. اگر الله تعالی با اسماء و صفاتش ظاهر نمی شد عالَم یعنی آیات که علامت و حکایت از دیگری هستند وجود اسمی نمی یافتند. همان طور که اگر شخص در مقابل آینه ظاهر نشود صورتی پیدا نمی شود. و لکن الوهیت و ظهور الله تعالی ضرورت ازلی دارد و این فرض(که الله تعالی با اسماء و صفاتش ظاهر نشود)، فرض محالی است. "کما انه لولا تلک الحقایق المعقولیه الکلیه ماظهر حکم فی الموجودات العینیه" یعنی کما اینکه اگروجودات علمی اشیاء(اعیان ثابته) نمی بودند حکمی(آثار مترتب بر هر ظهوری از ظهورات اسماء و صفات) در موجودات عینی نبود. پس همۀ ذوات و صفات و افعال مخلوقات ملک حقیقی الله تعالی هستند و این فرمایش استاد بیانگر توحید ذاتی و صفاتی و افعالی است.

حضرت استاد در روایات متبحرند و اجازه حدیث دارند و بخوبی می دانند که در ذات حق تعالی نه توانِ تفکر است و نه امکان تکلم. زیرا مثلا تا وقتی مجتهد در مرتبه ملکه اجتهاد است و هنوز سخن نگفته است هیچ کس نمی تواند او را بشناسد یا در باره او سخن بگوید "المرء مخبوء تحت لسانه[فرد در زیر زبانش مخفی است. تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد]"، و هرکس در باره ناشناخته فکر کند به وادی اوهام کشیده می شود، همچنین اگر انسان کسی را که نشناخته است، بگوید می شناسم تحیر و سرگردانی است. پی بردن به ذات یک فرد امکان پذیر نیست مگر از طریق ظهور او، مثلا نقاش از طریق نقش و شخص عالم از راه کتاب یا گفتارشناخته می شود. مقام لا اسم و لا رسم خداوند نیز چنین است. به کنه ذات او نمی توان راه یافت اما او را از طریق ظهوراتش که در خطاب قرآنی "آلاء" گفته می شود می توان شناخت. اگر کسی معرفت اسم الله را محال بداند قائل به تعطیل معرفت شده و با بسیاری از روایات و آیات مقابلت کرده است.

معنای آلاء الله و خلق الله در نزد عوام این است که وقتی کسی چیزی بسازد گویند خلق کرد یا فرد دیگر سفره ای پهن کرده و عده ای از آن سفره مرزوق شوند گویند بر ما نعمت داد. در همه این استعمالها خالق و مخلوق هر کدام وجود مستقل دارند همینطور در منعم و انعام. اما شخصی که خواب می بیند متخیلات او ظهورات و دارایی های اویند که هر آنچه در روزمره دیده است از راه حواس در خزانۀ خیالش انبار کرده و در هنگام خواب حسِ مشترک، دریافت های مخزون را نزد خود حاضر می کند و متخلیه آن چه را که در حس مشترک است به صورتی مناسب در می آورد ومشاهده می کند. این تخیلات، خلق یعنی دارایی ها و ملک حقیقی اویند. در این مورد خالق و مخلوق و منعم و نعمت دو وجود جداگانه ندارند. آلاء حق، یعنی ظهورات و اسماء او، بسان خوابِ شخصِ خواب بیننده است. پس الله تعالی غنی، و ظاهر در فقراء و آیات است.

سخن عرفا دربارۀ ذاتِ ذو مظاهر است و در آلاء الله و خلق الله تفکر می کنند نه در ذات الله. آیه شریفه فرمود: "وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُم[و مانند آنان نباشيد كه به كلى خدا را فراموش كردند، خدا هم (حظّ روحانى و بهره ابدى) نفوس آنها را از يادشان برد، آنان به حقيقت بدكاران عالمند](19-حشر)" که نسیان الله، نسیان خود است. با تفکر در آیه و فقر ذاتی و آلاء بودن خود، غنی و خالق و ذوالنعمه شناخته می شود. پس نسیان آیه و اسم بودن خود، نسیان الله که حقِ وجودست را به دنبال خواهد داشت.

با این بیان توهم تشبیه هم برداشته می شود. عارف به قرآن و روایات، خدای را موجود حقیقی می داند و مخلوقات را آیات، اسماء و مجالی هستی می داند. در صورتی که در دار هستی جز یک موجود نباشد دیگر توهمِ مثل، برای حق تعالی محال است وتشبیه لازم نیاید.

علاوه بر این باید دانست که در شناخت و معرفت حق تعالی تشبیه و تنزیه یعنی حمد و تسبیح توامند. تشبیه در مکتب استاد، یا محض کفر است یا شرک. کفر آن ستری است که کافر بر سرخود می کشد، اشیاء را خدا می پندارد و از دیدن حقیقت اسم الله الرحمن الرحیم در حجاب است. و شرک آن است که هم بر اشیائی که هستیِ آیه ای و اسمی دارند وجود حقیقی اطلاق کند و هم بر الله تعالی که خالق آن ظهورات است. در این زمینه روایتی است که می فرماید: "ان الخالق لایوصف الا بما وصف به نفسه و انی یوصف الذی تعجز الحواس ان تدرکه و الاوهام ان تناله و الخطرات ان تحده و الا بصار عن الاحاطه به جل عما وصفه الواصفون و تعالی عما ینعته الناعتون[خالق وصف نمی شود مگر به آنچه خودش وصف فرموده و خالق وصف می شود به آنچه حواس از درکش عاجزند و عقلها به او راه نمی یابند و اذهان از تحدید و تعریفش عاجزند و چشمها از احاطه به او قاصرند. او از آنچه این وصف کننده ها وصفش کنند منزه است مگر وصفی که بندگان مخلص او برایش بیاورند]" ولی توصیف مخلصین استثناء شده است "سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ(160-صافات) "، با صفت و فعل نمی توان به ذات صاحب آلاء استدلال کرد زیرا افعال و صفات تابع وجود ذاتند و اگر ذات معلوم نباشد به طریق اولی توابع او هم معلوم نخواهند بود. و مقصود از ذات، ذات لا اسم و لا رسم نیست بلکه ذات احدی اسمائی است. عقل سلیم که شبهات خیالی بر آن غالب نباشد می تواند ادراک حضوری نفس ناطقه را از هستی، تصدیق کرده بپذیرد. اما از طریق حس نیز نمی توان معرفت الله را یافت زیرا دیدن با چشم غیر ممکن است و این همان تقاضای قوم حضرت موسی بود که گفتند: "لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَة[ما به تو ايمان نمى‏آوريم تا آنكه خدا را آشكار ببينيم](55-بقره)" مقصود آنها از رویت جَهْرَة، دیدن با چشم سر بود و خداوند فرمود:"لَنْ تَراني[مرا تا ابد نخواهى ديد](143-اعراف)". و به همین جهت حضرت موسی عرض کرد َ "أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا[آيا ما را به فعل سفيهان ما هلاك خواهى كرد؟](145-اعراف)" وطلب دیدنِ به حس را، به سفیهان نسبت داد نه به خود، زیرا خداوند تعالی نه معقول است نه موهوم و نه محسوس. حواس ظاهر و مشاعر باطن از مراتب و شئون نفس ناطقه اند و نفس همان قلب است که معرفت الله تعالی به آن اختصاص دارد. قلبی که بر همه حواس ظاهر و باطن محیط است، در هر ادراک و تحریکی به اسم و آیه ای از الله الرحمن الرحیم متلبس می شود و در دریافتِ این اسماء، همواره متقلب است. پس بصیرت و قلب را توانِ توصیف حق تعالی هست و الا باید قائل به تعطیل معرفت شد. در حالی که خداوند تعالی در باره اولوالباب که دمی ازادراکات و تحریکات خالی نیستند گوید: "الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ في‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ [آنها كه در هر حالت، ايستاده و نشسته و خفته خدا را ياد كنند و دائم در خلقت آسمان و زمين بينديشند و گويند: پروردگارا، تو اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريده‏اى، پاك و منزهى، ما را به لطف خود از عذاب دوزخ نگاهدار](191-آل عمران)"

اما روایت " لا یوصف به وصف المخلوقین[او به اوصافی که مخلوقین دارند وصف نمی شود]"، اشیاء متصف به امکان فقری اند و در حکایتشان از صفتی از صفات حق تعالی تعیّن دارند و نیز متصف به مکان و زمان اند و حدوث ذاتی و زمانی دارند و "استادِ ستارۀِ درخشانِ توحید" چنین صفاتی را به حق تعالی نسبت نمی دهد. امام صادق(علیه السلام) که فرمود: "اذا انتهی الکلام الی الله فامسکوا و تکلموا فیما دون العرش و لا تکلموا فیما فوق العرش فان قوماً تکلموا فیما فوق العرش فتاهت عقولهم حتی کان الرجل ینادی من بین یدیه فیجیب من خلفه و ینادی من خلفه فیجیب من بین یدیه[ هر گاه کلام به الله رسید خودداری کنید و در ما دون عرش سخن گوئید و در ما فوق عرش سخن نگوئید زیرا گروهی در ما فوق عرش سخن گفتند و عقلهاشان حیران شد تا آن جا که مردی روبروی خود را ندا می داد و پاسخ خود را از پشت سرش می شنید و پشت سرخود را ندا می داد و از روبرو جواب می شنید]" در این روایت از تکلم که از عقل مفهومی و تعقل جزوی و استدلالی می باشد، درباره مافوق عرش نهی شده است زیرا عقل، عقالِ انا نیت دارد و وجود و صفات و فعل را به خود نسبت می دهد ولذا به عقل حضرت موسیِ خطاب شد: "لن ترانی یا موسی" تا موسایی و "خود" داری مرا به حقایق ایمان و قلب نمی شناسی، مگر به کل اسماء تعلیم شوی. و قرآن هادی ناس به صراط مستقیم آدمی، با "بسم الله الرحمن الرحیم" شروع شد و پیامبر فرمود: "کل امر ذی بال لم یبدء ببسم الله الرحمن الرحیم فهوابتر[هر امرقلب سازی (امری که من الهی را پرورش می دهد) با بسم الله الرحمن الرحیم شروع نشود (ابتدای اسمی نداشته باشد) مقطوع است (به آخرت راه ندارد)]" و بسم الله الرحمن الرحیم همان قلب آدمیست که "لا یسعنی ارضی و لاسمائی و لکن یسعنی قلب عبدی المومن[زمین و آسمان گنجایش مرا ندارد و لکن جایگاهم در قلب بنده مومن است]" و "بسم الله الرحمن الرحیم" همان الرحمن است که "علی العرش استوی[ بر عرش مستولی شد]" و هر کس بدون دانایی و داراییِ بسم الله الرحمن الرحیم از واجب تعالی سخن گوید سفیه است، پس واجب را ندا می کند اما پاسخ از خلف خود می شنود مانند کسی که به قصد قبله در جهت مخالف آن گام بر می دارد.

عقلی که حیران می شود وهم است نه عقل، زیرا حضرت امیر (عليه السلام) عقل را مدح فرمود: "العقل عقلان عقل مطبوع وعقل مسموع".عقل مطبوع یعنی عقل بالقوه ای که درهمه انسانها به ودیعه نهاده شده و عقل مسموع به فعلیت رساندن عقل بالقوه است که با تحصیل علم حاصل می شود و هر کس این عقل را به فعلیت رساند حکمت مانند چشمه ای از قلب او می جوشد و بر زبانش جاری می شود. چنانچه خانه ای راه این آب بندد خود خراب می گردد. حال اگر شاگردی به استادش مطالب نا سزا نسبت دهد خود را ازچشمه دانش محروم و ناسزا را بر خود سزاوار کرده است. ولیِّ خدا از هر قوم که باشد شاگردان خویش را فراهم آورده و به آنها ولایت و قرب به الله را تعلیم می دهد وآنها را از بهائمی که در طبیعت چرا می کنند و ازشیاطینی که خواهان جاه و زر و سیم اند و بشرهایی که تنها بَشَره آدم مسجود را دارند و از حقیقت آدمی قهر هستند، ممتاز کرده و سیئات آنها را به حسنات تبدیل می کند.

خداوند فرماید: "يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى‏ وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبيرٌ [اى مردم، ما همه شما را نخست از مرد و زنى آفريديم و آن گاه شعبه‏هاى بسيار و فرق مختلف گردانيديم تا يكديگر را بشناسيد، همانا بزرگوار و با افتخارترين شما نزد خدا با تقواترين شمايند، همانا خدا كاملا دانا و آگاه است](13-حجرات)" هرکس در هر مکان و در هرزمانی نفس را با علم و عمل، از آلودگیهای هوای آن تزکیه دهد و ساختمان آدمی یابد، قابلیت ادراک توحید را دارد.
کسی که آثار کتاب طیماووس و فاذان افلاطون و اثولوحیای ارسطو و آثار دیگر اساطین حکمت را در نزد استاد نخوانده باشد و حکم بر عدوّ بودن آنها کند، کسی را ماند که در تاریکی باشمشیر چوبین بر دشمنی که وهم خود است هجوم آورد و سربه دیوار کوبد و به گمانش دیوار می شکند. وقتی پیامبر اکرم فرمود: "علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل[علماء امت من از انبیاء بنی اسرائیل با فضیلت ترند]" مفضول و مفضول عنه در فضیلتِ نبوتِ تعریفی یعنی فهم لااله الاالله اشتراک دارند و علماء امت خاتم انبیاء دراین فضیلت برتری دارند.

وهمٌ: اگر شاگردی گوید: کلمات استاد مصداق فرمایش رسول اکرم(صلي الله عليه و آله) است که فرمود: "قال الله جل جلاله ما آمن بی من فسرّ برایه[کسی که به رأی خود تفسیر کند به من ایمان نیاورده است]".

گویم: چگونه علماء بالله را به تفسیر به رای نسبت می دهید حال آن که ایشان باحفظ نفس از مطاوعت هواهای نفسانی مانند جاه و مقام و زینتهای دنیایی، درجات علم ومعلوم را سلوک کرده اند تا به معرفت علم اسماء و آیات نائل شده و در منزل بسم الله الرحمن الرحیم مقام گرفته اند. ایشان با فهم بسم الله الرحمن الرحیم رای و اراده خود را در رای حق تعالی فانی کرده اند. آن کس که بدون آگاهی ازقرآن درمقابل قرآن ناطق، قرآن تدوینی را برسر نیزه کند و با الفاظ بر جان قرآن بتازد زیانکارترین مردم است. "قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً. الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيهُمْ فىِ الحْيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يحَسَبُونَ أَنهَّمْ يحُسِنُونَ صُنْعًا[بگو كه آيا مى‏خواهيد شما را بر زيانكارترين مردم آگاه سازيم؟ (زيانكارترين مردم) آنها هستند كه (عمر و) سعى‏شان در راه دنياى فانى تباه گرديد و به خيال باطل مى‏پنداشتند كه نيكوكارى مى‏كنند](104-کهف)". اگر گوئید علی(علیه السلام) معصوم بود و این گفتارشما به استاد چه ربطی دارد؟ گویم: دارایی ولی الله اعظم حضرت امیر(علیه السلام) ولایت اوست که برسایر اولیاءالله تعلیم می کند. و کلام اعظم الهی قرآن ناطق، فصل اخیر شاگردان خود راکه قرآن است شکوفا می کند. "انتم شفعاء فی الاخرة[شما شافعان آخرت (توحید) هستید]" و عالمان علم توحید فرزندان معنوی اهل قرآنند "انا وعلی ابوا هذه الامه[من(صلی الله علیه وآله) و علی(عليه السلام) پدران این امتیم]"

جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی زابدال حق آگاه شد

گفته اند ایشان بشر ما هم بشر هر دومان وابسته خوابیم و خر

این ندانستند ایشان از عمی هست فرقی در میان بی انتهاء

کارپاکان را قیاس از خود مگیر گر چه باشد درنوشتن شیرشیر

آن یکی شیر است آدم می خورد وآن دگر شیریست آدم می درد

وهمٌ: اگر این شاگرد وحدت وجود را به یونانیان نسبت دهد و گوید شرط توحید ولایت ائمه(علیه السلام) است در حالی که یونانیان این شرط را ندارند.

گویم: در کتاب الجامع الحدیث اخطب خوارزمی از پیامبر(صلي الله عليه و آله) نقل کرد که فرمود: "کنت انا و علی نورا بین یدی الله تعالی من قبل ان یخلق الخلق بالفی الفی عام فلم یزل ینقلبنا من اصلاب طاهره الی ارحام مطهره حتی انزلنا صلب عبدالمطلب و... " نبی اکرم وعلی(علیه السلام) نوری بودند که قبل از خلق مخلوقات وجود داشتند و از هر صلب طاهربه رحم مطهری سیرکردند. در هر زمان و مکانی، هر شخص که از رحم پاک وصلب طاهر تولد یافت آن نور را درک می کند. به همین دلیل حضرت عیسی(علیه السلام) نور ایشان را شناخت و رسالت او تنها بشارت به نور ولایت و نبوت حضرت خاتم (صلي الله عليه و آله) بود. پس همه انبیاء و اولیای الهی چه اولیاء سلف (مانند یونانیان) چه لاحق، نور ولایت خود را از مشکات ولایت و نبوت خاتم الانبیاء و خاتم الاولیاء محمد(صلي الله عليه و آله) اخذ کرده ومی کنند.

وهمٌ: اگرکسی گوید مبنای کلام محی الدین که گفت: رایت الله فی صوره الفرس ورایت ربی جالسا علی کرسیه فسلم علی فاجلسنی علی کرسیه و قام بین یدی و قال انت ربی و انا عبدک ، چیست؟

گویم: در مثال آینه چون شخص خود را درصورت مرآتی می بیند، صورت، چیزی در مقابل شخص نیست، پس مراتی که شأنی جز حکایت ندارد نمایش صاحب صورت است. "و المراه لا تری ابدا". شخصِ آگاهِ به اسماء و آیات، به هر مخلوقی بنگرد آن را همچون صورت مرآتی می بیند که حیات آن به حیات صاحب صورت است. لذا هیچ وصفی ندارد. نه پست است و نه سست. "مَّا تَرَى‏ فىِ خَلْقِ الرَّحْمَانِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى‏ مِن فُطُورٍ. ثمُ‏َّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَينْ‏ِ يَنقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خَاسِئًا وَ هُوَ حَسِيرٌ[هيچ در نظم خلقت خداى رحمان بى‏نظمى و نقصان نخواهى يافت، باز بارها به ديده عقل بنگر تا هيچ نقص و خلل هرگز در آن توانى يافت؟ باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن تا ديده خرد زبون و خسته (نقصى نيافته) به سوى تو باز گردد.](4-ملک).

محی الدین عربی پدر عرفان نظری و عملی که در تعلیم اسم و آیه مصّر است فرس و کرسی و جلوس و قیام خود را همگی آیات الهی می بیند که همچون صورتِ مرآتی از خود مرده و برای صاحبِ صورت مرده اند و به حیاتِ صاحبِ صورت زنده اند و به زبان ذات خود گویند: چیزی جز حکایت از صاحبِ صورت نیستیم. اگر در صورتِ مرآتی، نشستن یا برخاستن یا هر فعل و صفت دیگر دیده شود همگی به صاحبِ صورت اسناد دارند. یعنی به قیام شخص، تصویر درآینه می ایستد و به قعودش می نشیند و به حول صاحبش و قوت او "اقوم و اقعد" گوید. محی الدین عربی که خود را تصویرو آیه می بیند می گوید: من صاحبم را دیدم که بر کرسی نشسته برمن سلام کرد " سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحيمٍ (58-فصلت) [(فرشتگان رحمت) بر آنان از خداى مهربان سلام و تحيّت رسانند]" و مرا تسلیم وحکایت محض خویش دید، بدین جهت وقتی بر کرسی نشسته بودم در واقع من ننشسته بودم بلکه مسمای من و مالک من بر کرسی نشسته بود و این کلام محی الدین در معنا ی آیات "لَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى [(اى مؤمنان) نه شما بلكه خدا كافران را كشت و (اى رسول) چون تو تير (يا خاك) افكندى نه تو بلكه خدا افكند (تا كافران را شكست دهد) و براى آنكه مؤمنان را به آزمونى نيكو از سوى خود بيازمايد، كه خدا شنوا و داناست](17-انفال)" است. اگر آیه و ذوالایه دو چیز باشند چگونه بر کرسی واحد می نشینند؟ "جالسا علی کرسیّه فاجلسنی علی کرسیّه". ومی گوید: در برابر من که مرآت اویم ایستاد. چون اسم از وجهی مسمی است (مانند اسم حسن که چون گفته شود و مسمای حسن مراد باشد اسم در مسمای حسن فانی شود و ملحوظ نیست) خود را دید فرمود نه تو عبد منی نه من رب تو یعنی حمد وتشبیه با تسبیح و تنزیه توام شدند، وجودی در مقابل وجودم نداری تا ذاتی باشی متصف به عبودیت وذاتی باشم دارای وصف ربوبیت، بلکه عبودیت عین ذات تو و ربوبیت عین ذات من است، چنین نیست که بین عبد و رب بینونیت عزلی باشد، وقتی عبد گوید "إِيَّاكَ نَعْبُدُ" باید به "إِيَّاكَ نَسْتَعِين" معتقد باشد یعنی در عبودیتم نیز از تو استعانت می گیرم و عبودیتم اعطاء توست و چون بنده(صورت در آینه) عین حکایت از رب(شخص مقابل آینه) است و اسم یعنی عبد از وجهی عین مسمی وربّ خود است، شخصی که مقابل مرآتش ایستاده می گوید من خودم را دیدم پس به زبان حال گوید "تو" منی، وچون ظاهر عین مظهر است گوید من توام. پس رب و عبد یعنی خودش و ظهورات خودش. پس شخص به صورت خود گوید انت یعنی انا ربی و انت که انا است عبد توست، همانطور که وقتی لفظ حسن به او اشاره می کند باید فوراً لفظ پنهان شده ودیده نشود تا مسمای خود یعنی شخص حسن را نشان دهد.

البته این گونه بیانات به دلیل اینکه ذهن صاف و دقیق آن را درک می کند برای هر کس بازگو نمی شود و این معرفت غذای جان کسی است که "اعطاه الله فطره صافیه و طبعاً لطیفاً و ذکاءً شدیداً و فهما ثاقباً و استعداداً بالغاً و لا یشتغل بامور الدنیا و طلب الجاه و الرفعه بل یکون طالباً للخلوه آنساً مع اجتماع الهمّه و صرف الفکر فی الامور الالهیه و یتیسر له الوصول الی مرتبه الکشف العلمی فی المعارف الالهیه و احوال المبدء و المعاد و معرفه النفس و معارجها الی الله[کسی که الله تعالی به او فطرت صاف و طبع لطیف و هوش شدید و فهمی رسا و استعدادی تام اعطا کرده باشد و به امور دنیا و طلب جاه و رفعت و برتری بر دیگران مشغول نباشد بلکه طالب خلوت باشد در عین اینکه همت خود را جمع کند و فکر را در امور الهی صرف نمایدو کسی باشد که برای او رسیدن به مرتبه کشف علمی در معارف الهی و احوال مبدء و معاد و معرفت نفس و مراتب عروج نفس به الله آسان باشد]"

اما هر کس خدا را موجودی و مخلوقات را اشیاء دیگر بداند "اَنَا انت" و "انت اَنَا" گفتن بر او محال است، مشرک است و اهل الله را متهم می کند که ایشان خدا را عین همه چیز می بینند در حالی که اشیاء در نظر آنها عین فقرند و اسماء و آیات حقند نه جدای از خدا، "ان فی خلق السموات و الارض لایات لاولی الالباب" اگر عارفی گوید: "فان العارف من یری الحق فی کل شیء بل یراه عین کل شیء" در واقع شیئت اسمی که عین فقرو ربط به حق تعالی می باشد را برای اشیاء قائل است. در روایت فرمود: "حق تعالی شیء لا کالاشیاء" یعنی اطلاق شیئت بر مخلوقات مانند اطلاق آن بر حق تعالی نیست زیرا شیئت در حق تعالی اصلی ودرسایراشیاء به نحواسمی است. اگر فهم کلام محی الدین سخت است درباره آیات "لا یکلمهم الله یوم الیقامه و لا ینظر الیهم" و "ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى" و "ام نحن الزارعون" و... چه می گوئید؟ اگر اینگونه آیات را بر مجاز حمل می کنید یا کلمه ای از آیه کم یا زیاد می کنید تا معنایی که مراد خودتان است از آیه استخراج کنید درکلمات ابن عربی هم چنین تصرفات را می توانید انجام دهید.
بعضی عالم نمایان منَزِهِه هستند وبه عارف نسبت مشبهه بودن داده و او را نفی می کنند در حالی که ایشان حقیقت را با تشبیهی در عین تنزیه و تنزیهی در عین تشبیه می شناسند. حضرت امیر(عليه السلام) درباره الله تعالی فرمود: " داخل فی الاشیاء لاکشی ءٍ داخل فی شی ءٍ و خارج من الاشیاء لاکشی ءٍ خارج من شی ءٍ " و فرمود: "ما رَأَيتُ شَيئاً اِلاّ وَ رَأَيتُ اللهَ قَبلَهُ وَ بَعدَهُ وَ مَعَهُ وَ فيهِ" و اگر الله تعالی را واجب الوجودی درمقابل اشیاء ممکن الوجود بدانیم این اثنینیت ضرورةً شرک است. اما عارف حق تعالی را واحد القهاری می شناسد که بر مقهورات یعنی مخلوقات احاطه قیومی دارد پس اشیاء مخلوق و آیه و اسم و وجه و عبدهستند و ذات و تمامی صفات کمالیه و افعال از آن ها مسلوب بوده و تنها الله است که سبحان و محمود می باشد"سبحان الله و الحمدالله" و "اینما تولوا فثم وجه الله".

وهمٌ: اگر کسی گوید: جناب گنابادی در تفسیر بیان السعاده گوید: عبادت هر چیزی حتی عبادت و پرستش ذکر و فرج عبادت الله است.
گویم: اولاً: شما قسمتی از کلام جناب گنابادی را برای به غلط انداختن خواننده آوردید که مانند آیه "لا تقربوا الصلاه" است که بدون "وانتم سکاری" آورده شود.
ثانیاً: آیا آیات "ان من شی الا آتی الرحمن عبداً" و "ان من شی الا یسبح بحمده" را ندیده اید؟ هر چیز که شیئت بر او اطلاق شود خواه در نظر شما زشت باشد یا زیبا، آسمانی ویا زمینی، الله را به عبادت تکوینی پرستش می کند مراد ازعبادت تکوینی یعنی همگی مرآت حقند و صاحب خود را نشان می دهند که در بیان این مطلب بسیار توضیح دادم.
ثالثاً: ترجمه کامل فرمایش جناب گنابادی را بیان می کنم تا مقصود ایشان معلوم شود. مرحوم گنابادی به حکم "من عرف نفسه فقد عرف ربه" می فرماید: "خدای تعالی از مِثل و ثانی منزه است لکن مَثَل اعلی دارد (مراد از مَثَل اعلی آینة تمام نما است). انسان مَثَل اعلای حق تعالی است. مَثَل خدای تعالی در عالم کبیرملائکه و افلاک و زمین و موالید سه گانۀ معدن و نبات و حیوان است و در عالم صغیر(انسان) قوای عالی و دانی نفس انسان است. ارواح حیوانی نسبت به نفس انسان، همانند ملائکه مقربینی است که شأنی جز ربط صرف ندارند و انا نیت و خودیت و استقلالی ندارند. قوای مدرکه و محرکه در عالم صغیر(انسان) همانند نفوس فلکی و عالم مثال (برزخ نزولی در عالم کبیر) است و اعضاء انسان همانند عالم طبع است و همانطور که برای صور ذهنی در عالم صغیر جز انقیاد صرف و عبودیت محض نیست و صور ذهنی از حقیقتی که از آن گرفته شده حکایت می کند برای ملائکه هم جز انقیاد و عبودیت نیست. و همانطور که وقتی اعضاء معیوب(مانند دست لمس) از طاعت نفس خارج و منقاد طبع می گردند مطلقا از انقیاد و اطاعت نفس خارج نمی شوند همچنین است اجزاء ناقص و فاسد عالم(مثل کافرومشرک) که از طاعت الله خارج و در اطاعت شیطان وارد شده اند ولی مطلقاً از عبادت الله خارج نمی گردند یعنی از طریق اسم المضلِّ حق مظاهر حقند. و اگر این عبادت تکوینی و مظهریت را نداشته باشند هیچ و معدوم هستند. همه اجزاء عالم از ملائکه و افلاک و مخلوقات زمینی (حیوان و نبات ومعدن) و شیاطین و جن به سبب حکومت (و فرماندهی تکوینی الله) به اختیار خود و طوعا او را عبادت می کنند کما اینکه اجزاء مووف عالم عابد شیطانند بدون اینکه بر این عبودیت خود آگاه باشند و تکوینا از اطاعت الله خارج نیستند چون اجزاء عالم بحسب اسماء "لطفی" و "قهری" حق تعالی مظاهر و آیات الله واحد احد قهار هستند."
هر معبودی را که انسان اختیاراً پرستش کند عبادتِ الله کرده است. اگر عبادت شیطان کند محکوم به عبدالشیطان بودن است. اما چون شیطان مظهر اسم المضل الله و مظهر اسماء قهری حق تعالی است و چون اسم فانی در مسماست پس شیطانِ الله را عبادت می کند و تکویناً از عبادت الله خارج نشده است، کسانی هم که اختیاراً مانند ابلیسیه، شیطان را یا بسان کَهَنه، جن یا چون وثنیه، عناصر را عبادت می کنند و همینطور عبادت کنندگان سنگها و درختان و انسان، ستارگان توسط سامریه و جمشیدیه و فرعونیه و صائبه و یا پرستش هندیان ذکر و فرج انسان، همگی با اینکه نمی دانند، اما همه عابد الله هستند. زیرا همه این معبودها با اختلاف اسماء حق، مظاهر و آیات حقند (هر کدام از معبودها مظهر اسمی از اسماء حقند).
توضیح بیشتر اینکه:
اولاً: بین عبادت تشریعی و عبادت تکوینی فرق است و ذهن شما چون عبادت تکوینی را نمی شناسد این دو را با هم خلط می کند.
ثانیاً: عبادت ذَکَر و فَرَج مانند عبادتهای اهل جاه ومقام و جمع اندوزی مال و سایرموارد که ذکر شد در کفر و شرک شریکند ولی اینطور نیست که هر کس عبادت "من دون الله" کند از حیطه فرمانروایی حق بیرون رود و هیچ شی ای از ذاتیِ خود، که آیه بودنش است دست بر نمی دارد. و عارف قائل به تشکیک در مظاهر و آیات است. مخلوقات مانند آینه هایی هستند که در صغر و کبر و صفا و کدورت متفاوتند. مومن "منعم علیه" آینه تام صافی حق است. و مشرک "مغضوب علیهم" آینه وجود خود را شکسته و مقعر یا محدب قرارداده پس حق تعالی را نشان می دهد اما اسماء را من دون الله و باطل می بیند یعنی اسم المضل که یکی از اسماء حق است را نشان می دهد و کافر"ضالّ" آینه ای شکسته و بسیار ریز و کدراست. همه مخلوقات مقام معلوم دارند و اسمی از اسماء جزئی حق در آن ها ظاهر است جزانسان کامل که از طریق اسم الله که بر او حاکم است الله را عبادت می کند و مقصود مرحوم گنابادی این است که هر چیزی شیئت اسمی خود را از حق تعالی دارد و " وَ قَضى‏ رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاه [خداى تو حكم فرموده كه جز او را نپرستيد](23-اسراء)".

وهمٌ: اگرکسی گوید چنانچه همه عابد الله هستند پس انزال کتب و ارسال رسل و عقاب و ثواب چه معنا دارد؟
گویم: فرق میان مومنِ به اسماء الله با کافرِ مستور از حقیقت در این است که مومن به مظهر بودنش علم دارد ولی کافر در اعتقادات تقلیدیش از عوام، متوقف و ستر دارد. کافر هستی را به خود نسبت داده و از خود خدایی می­سازد و احکام او را برخود مترتب می­کند. ارسال رسل برای آن است که رسول مردم را ازعبادت من دون الله و اسماء جزئی که همان هوای نفس ایشان است به عبادتی لایق به آدمیت امّت سوق دهد و ایشان را از عبادت من دون الله نهی کند. انزال کتب برای بینش عرفان یعنی بیانگر اعتقاد یقینی و کشف شهودی است. باید امت در بیت نبی وارد و در حلقه درسِ اشتیاق و وصل درآیند تا "کل شی هالک الا وجهه" را در تمامی ادراکات و تحریکاتشان دریابند. زیرا هالک اسم فاعل و مشتق است و در مشتقِ اسم فاعل حقیقت درحال تلبس به مبدء است. توحید و وحدت وجودِعارف درکتاب اسرار الصلاه امام خمینی به طور پراکنده و در کتب مفصل آمده است و از اصولی است که باید سال های مدید و به قصد فهم آن، در محضر استاد زانو زد.

وهمٌ: اگرکسی گوید معنای کلام سید حیدر آملی که فرمود: "ذات خدای بلند مرتبه بذاته به صورتهای این معلومات متجلی می شود پس ظاهر شدن وی به صورت های معلومات و حقایق آن ها به اقتضاء ذات و قابلیت مظاهر برای ظهور واجب است. مقصود این است که در وجود جز حق تعالی و مظاهر وی که به نام خلق و عالم و جز آن نامیده می شود چیز دیگری نیست." چیست؟
گویم: ایشان مراد خود را در ضمن گفتارش بیان کرده است. در توضیح می گویم: ذات با صفتی ظاهر می شود. ذات لا اسم ولا رسم هیچ ظهوری ندارد اما ذاتِ به شرط ظهور در صورت یعنی در صفتی ظاهر می شود. اعیان ثابته که معلومات حق قبل از خلقت و وجود علمی آنهاست به فیض اقدس ظهور می یابند در واقع فیض اقدس قابلیت و طلب اسماء و صفاتی را که در مقام واحدیت هستند جواب می دهد. سپس اعیان ثابته اقتضای ظهور می کنند و هستی مطلق به فیض مقدسش مخلوقات را کسوت وجود عینی نمودی می پوشاند پس دارهستی، هستی است و ظهورات، اسماء او.

وهمٌ: اگر گفته شود عطار منحرف از دین که از ابوحنیفه و حسن بصری وحلاج دفاعیات آورده است در بیتی همه اشیاء را خدا می داند و می گوید:
هستی که بود ذات خداوند عزیز اشیاء همه دروی و وی در همه چیز

گویم: البته به منحرف بودن عطار از دین عوام که بر دین آباء نمانده معترفم. هرکس بر شخصیت و گفتار ناب حلاج و حسن بصری و زهد ابوحنیفه آگاه شود در مقابل کسانی که فقط خود را مسلمان می دانند دفاعیات می آورد. در این بیت "عزیز" مهمترین کلمه در تفسیر کلام او است و سعدی سلطنت اسم العزیز را چنین فرمود که:
چو سلطان عزت علم در کشد جهان سر به جیب عدم در کشد
جهان یعنی اشیاء همه معدوم هستند و العزیز که همان اسم الواحد القهار است همه مخلوقات را مقهور خود می کند طوری که دعوی "من" ندارند و همگی اشاره به "هو" دارند و بیانگر احاطه قیومیه حق هستند زیرا "أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ‏ء (12-طلاق)" و این مطلب با توجه به معنای شئیت حقیقی و شیئت اسمی که قبلاً بیان شد قابل فهم است. "همه در وی" و "وی درهمه چیز" یعنی ظهور او در همه چیز است نه ذات او چون او را با ظهوراتش لحاظ کرده ایم. در روایت فرمود: "تفکروا فی آلاء الله". "العاقل یکفیه الاشاره"عاقل را اشاره بس است ولی بعضی را تصریح هم کافی نباشد.

وهمٌ: اگرکسی گوید معنای این شعر چیست؟
منم منصور در عین خدایی زغیر خویشتن کرده جدایی
همه بود من است و من نمودم گره از کارها اینجا گشودم

گویم: به حکم آیه " مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّه (80-نساء)" و آیه 157-اعراف[الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتي‏ كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ] هرکس فرامین الهی را اطاعت کند، ازپیامبر خدا تبعیت نموده و به معروف (توحید و معرفت الله) او روی آورد، از منکر(شرک و کفر) دوری کند، طیبات را برخود حلال وخبائث را بر خود حرام گرداند و از نوری که بر او نازل شده (قرآن که جان پیامبر است) پیروی کند خداوند را نصرت داده است و این نصرت دادن عبد به خدا عین نجات عبد از جهنم فراق اوست "يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ (7-محمد) اى اهل ايمان، شما اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را يارى كند و ثابت قدم گرداند." خداوند درعین خدایی و ناصر بودن، منصور هم هست و از نصرت گرفتنش احتیاج به دیگری لازم نمی آید ونتیجۀ ناصر بودنِ عبد، تولد ثانی او به جان و روح منفوخ است، عبد با این روح منفوخ می فهمد که غیر از هستی مطلق که الله است چیزی وجود ندارد "همه بود من است" و مخلوقات همه نمود و ظهور اویند "من نمودم" و من خود را نمایش دادم و ظاهر کردم.
با دمیده شدن جان الهی و تحقق ولایت، "ربّ الفلق" طلوع می کند و "نفاثات فی العقد" را که با سخنانی از روی گمان و تخیل در باب آخرتِ آدم و توحید، گره ها در عقیده و عمل می زدند، گره ها را می گشاید " گره از کارها اینجا گشودم". با بالا رفتن ذکر آدم و توجهش به حق تعالی بارهایی راکه به سختی بر دوش می کشید می افتند "أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ وَ وَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَك الَّذِى أَنقَضَ ظَهْرَكَ وَ رَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَك (4-اانشراح) آيا ما تو را شرح صدر عطا نكرديم؟ بار سنگين را از تو برداشتيم. در صورتى كه آن بار سنگين ممكن بود پشت تو را گران دارد. و نام نكوى تو را بلند كرديم."
چو آدم را فرستادم به دنیا حقیقت باز بردم سوی عقبی
این بیت ترجمه قول حق تعالی است که فرمود: " وَ إِن مِّنكمُ‏ْ إِلَّا وَارِدُهَا كاَنَ عَلىَ‏ رَبِّكَ حَتْمًا مَّقْضِيًّا ثمُ‏َّ نُنَجِّى الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا وَ إِذَا تُتْلىَ‏ عَلَيْهِمْ ءَايَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ أَىُّ الْفَرِيقَينْ‏ِ خَيرْ مَّقَامًا وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا[و هيچ يك از شما (نوع بشر) باقى نماند جز آنكه به دوزخ وارد شود اين حكم حتمى پروردگار توست.پس از ورود همه در دوزخ، ما افرادى را كه خداترس و باتقوا بوده‏اند نجات خواهيم داد و ستمكاران را فرو گذاريم تا در آن آتش به زانو درافتند.و هر گاه (در فضيلت مؤمن بر كافر) آيات واضحه ما بر مردم تلاوت شود كافران (غنى و متكبر) به مؤمنان (در مقام مفاخره) گويند: كدام يك از ما دو فرقه مقاماتمان بهتر و مجلس و انجمنمان نيكوتر خواهد بود؟](73-مریم)"
آدم دارای حس، خیال، وهم و عقل شد، تسویه گردید و تقوا یافت یعنی از اهل بیت طهارت و توحید گردید. از باطل پرهیز کرد، و به حقیقت الله راجع شد و از اسفل السافلین حس، خیال، وهم و عقل به غایت خلقت خود که معرفة الله در آیاتش است رسید، جهنم به بهشت و دنیا به آخرت تبدیل شد "یبدل الله سیئاتهم حسنات".
حضرت امیر(ع) به محرم اسرار خود، کمیل بن زیاد که از حقیقت سوال کرد فرمود "حقیقت محو الموهوم و صحو المعلوم" است. یعنی حقیقت از من موهوم بدر آمدن و آشکار شدن «المعلوم» است. پناه بردن انسان به حقیقت و دوری کردن او از باطل همان تقوا است.
انا الحق گفت او و من نگفتم ولی او آشکارا من نهفتم
یعنی به الحق بودن من تلفظ کرد و کلام "انی انا الله" را به گوش مردم رساند و توحید را آشکار کرد و من سر و نهان "انا الحق" گفتن او بودم. حق تعالی سرّ همه مخلوقات است. "العبودیه جوهره کنهه الربوبیّه" پس ای مستشکل از اهل سرّ باش و مصداق " يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ [(اكثر) آنان به امور ظاهرى از زندگى دنيا آگاهند و از عالم آخرت (و وعده ثواب و عقاب حق) به كلى بى‏خبرند](7-روم)" را بشناس.

وهمٌ: اگر کسی گوید شاه نعمت الله ولی که گفت:
توحید و موحِّد و موحَّد این هر سر یکیست نزد اوحد
اندر دوجهان یکیست موجود هر لحظه به صورت مجدد
معنای کلام ایشان چیست؟

گویم: حضرت یوسف در احسن القصص در بیان توحید فرمود: "يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ[]اى دو رفيق زندان من، آيا خدايان متفرق (بى‏حقيقت مانند بتان و فراعنه و غيره) بهترند يا خداى يكتاى قاهر و غالب؟ (39-یوسف)" او به زندانیان عالم کثرت، توحید برقرار کردن را آموخت که ارباب متفرق خیر و موجود نیستند (خیر و وجود مساوق همند). مختار هر مخلوق و مُوثَر او، هستی است نه نیستی. همه به هستی روی می آورند زیرا کمالات و آثار بر وجود مترتب است. و درباره کثرات موهوم فرمود: " إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُم" ارباب متفرق یعنی ادراک، مدرَک و مدرِک، خواه حسی، خیالی یا عقلی ونیزتحریک و محرِّک و متحرک، همگی آیات حق هستند. همگی اسمائی هستند که از مسمای واحد حکایت می کنند "كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‏ شَأْنٍ[او هر روز به شأن و كارى (در تكميل و افاضه به خلق) پردازد] (29-الرحمن) ".

وهمٌ: اگرکسی گوید معنای کلام احمد غزّالی که فرمود: "من لم یتعلم التوحید من ابلیس فهو زندیق امران یسجد یغیر سیده فابی[کسی که توحید را از ابلیس فرا نگیرد زندیق است به شیطان امر شد که به غیر سیدش سجده کند و او از سجده بر غیر آقایش ابا کرد]" چیست؟
گویم: سخن ایشان که به صورت لطیف بیان شده، در شرح کلمۀ توحید یعنی "لا اله الا الله" است. "الله" به تنهایی کلمه توحید نیست بلکه باید بر اله های موهوم و "من" های مخلوقات که در نظر انسانِ واهم، دعوی استقلالِ در هستی دارند خط "لا اله" کشید و آن ها را مقهور "اللهِ الواحد القهار" کرد. پس تا "من ها" که همان ابلیس و شیاطین اند نباشند و ادعای هستی نکنند و الله تعالی "انی انا الله" نگوید، توحید تام حاصل نمی شود. "هَلْ أَتىَ‏ عَلىَ الْانسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْا مَّذْكُورًا إِنَّا خَلَقْنَا الْانسَانَ مِن ... فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعَا بَصِيرًا[ آيا بر انسان روزگارانى نگذشت كه چيزى هيچ لايق ذكر نبود؟ ما انسان را از آب نطفه مختلط (بى حس و شعور) خلق كرديم و او را مى‏آزماييم و بدين سبب داراى قواى چشم و گوش (و مشاعر و عقل و هوش) گردانيديم](2-انسان)" انسان به تدریج "منِ" جمادی، "منِ" نباتی، "منِ" حیوانی و "منِ" ملکی می یابد و در تمام این مراحل من ها و شیطان ها دارد تا تسویه یابد، بعد از احصاء این شئون حیات الهی می یابد "نفحت فیه من روحی" وجان الهی او جان های محدود و موهوم را آیات و اسماء الهی می کند. پیامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: "اسلم شیطان بیدی" و فرمود: "ما منکم الا و له شیطان قالوا وانت یا رسول الله؟ قال و انا الا ان الله اعاننی علیه فاسلم علی یدی[هر کدام از شما شیطانی دارد گفتند : یا رسول الله(ص) تو هم شیطان داری؟ فرمود: من هم، مگر اینکه خداوند مرا بر او یاری داد و او را به دست خود مسلمان کردم]". و شیطان مسلمان، شیطان قرآن و اسمی از اسماء و آلاء الله است که بی طهارت نمی توان آن را مس کرد. پس تمامی من های انسان و ادراکات و مدرکات و فعل و افعالشان به موی پیشانی هایشان گرفته می شود تا فقط با یک طرف مواجه باشند و پاهاشان گرفته می شود تا از حرکت به هر سمتی بایستند."فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصي‏ وَ الْأَقْدامِ (41-رحمن).

وهمٌ: اگر کسی گوید : بایزیدبسطامی بانگ برآورکه : انّی اناالله لااله الّا أنا فأعبدونی و خداوند راشبیه خود دانست.
گویم: با توجه به معنایی که در باره آیه و ذوالایه، وجه وذوالوجه بیان شد کلام بایزید بسطامی معلوم می شود. اگر بایزید و حلاج را به این کلام حکم کفردهید پس باید شجره ای که از او این کلام بر آمد هم کافر بشمرید. "فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى‏ إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمينَ [چون موسى به آن آتش نزديك شد به او از جانب راست آن وادى در آن بارگاه مبارك از آن درخت (مقدس) ندايى رسيد كه اى موسى منم خداى يكتا پروردگار جهانيان](30-قصص)" و اگر حضرت موسی این کلام را از درختی شنید پیامبر اکرم ازهمه عالم این ندا می شنید و می شنود.
آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد
هر آواز که از نی برخیزد خود آتشیست برهستی نی. یعنی نی جز حکایت از نائی، هیچ ندارد. این بانگ باد نیست که نی را به باد نخوت اندازد تا آواز به خود نسبت دهد. هرکس آتش بر خودیت نزند نه نمود است و نه بود بلکه نبود است. زیرا که توهمِ "بودن" واقعیتی ندارد وهیچ است.
خلایق به جز اهل ولایت و نبوت، ازمَلَک و فلک و عالم عناصر و ترکیبات و عوارض مادی همگی "خود" دارند وبه عبد بودن خود آگاهی ندارند. اما آدم حقیقی که خود را بنده و آیه بیند عبدالله است زیرا معرفت به بندگیست. پس آدم حقیقی به بندگی خود معترف است. مانند نائی خالی از خود و پر از معرفت حق است فانک، انا است چون کافِ خطاب در "انک" اشاره به فقر محض و آیه دارد نه اینکه کاف، خطاب وجودی مستقل و"انا" وجود مستقلی دیگر باشد. پس عارف آیینه ایست ما "فیه ینظر" نه "ما به ینظر" که نباید این دو لحاظ باهم خلط شود.
در خود تامل کن، به خود بنگرکه چه کس را محکوم به کفر می کنی. آیا هیچ سیر وسلوک داشته ای؟! مرادم عمل کامل به شریعت رسول معظم (صلي الله عليه و آله)، تهذیب نفس از میل به حواس و خیال، اتصاف به اخلاق پیامبرو بالاتر از این مراتب که اهم تهذیب نفس است علم و تحصیل معرفت می باشد تا مانند ایشان از خود خالی شوی و خدا گوئی وخدا جوئی.
رسالت رسول اکرم(صلي الله عليه و آله) این بود که با احکام الهی مشتهیات را، مقدمۀ توحید(آخرت) قراردهد و مردم را از ظاهر به باطن راهنمائی کند.
اسم خواندی رو مسمی را بجو مه به بالا دان نه اندر آب جو
گر زنام وحرف خواهی بگذری پاک کن خود را زخود هان یکسری


وهمٌ
: اگر کسی گوید : امام حسین (ع ) فرمود: "ایّها النّاس اتّقوا هؤلاء المارقة الّذین یشبّهون الله بأنفسهم" و قائلین به وحدت وجود، الله را به خود تشبیه می کنند.

گویم: قبلا گفتیم که روایات تنزیه محض و تشبیه محض هیچکدام ربطی به توحید احدی صمدی که بطور واضح و ساده بیان شد ندارد که در این توحید تنزیه عین تشبیه است و به عکس. و در آیات قرآن همواره تسبیح با تحمید همراه است، " إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ (اسراء-44)" و رعد 14، ابراهیم 81، فرقان 58، زیرا صراحتاً بیان شد که در نظر عارف مخلوق هیچ شیئیتی ندارد و نمود و آیه است پس تهمت بر عارف بستن که حق تعالی را به اشیاء تشبیه می کند بس بی معناست.

وهمٌ: اگر کسی گوید : خاستگاه وحدت وجود یونان بوده است.
گویم: خاستگاه وحدت وجود، "فطرت حضرت آدم ابوالبشر(عليه السلام)" می باشد. در چینش و برش هر آدمی توحید بالقوه نهاده شده است و اختصاص به یونانیان ندارد و چرا از نسبت دادن توحید به یونانیان بهراسیم و چرا بعضی مردم را از آدمیت یعنی توحید محروم بدانیم بی آنکه کلمات ایشان و نحوه سیر آنها را بدانیم. حدیث نبوی (صلي الله عليه و آله) فرماید: "ان الله تعالی خلق روحی و روح علی بن ابیطالب قبل از یخلق الخلق بما شاء فلما خلق آدم اودع ارواحنا صلبه فلم یزل ینقلها من صلب طاهر الی ارحام طاهره لم یصبها دنس الشرک و عهد الجاهلیه ..."خدای تعالی روح من و روح علی بن ابیطالب را قبل از خلقتِ خلق به مشیت خود خلق کرد و وقتی آدم(عليه السلام) را آفرید ارواح ما را در صلب او به ودیعت نهاد پس همواره روح ما(توحید) از صلبی طاهر به ارحام طاهر منتقل شد و دنس شرک و عهد جاهلیت آلودگی به آن نرساند.
توحید حقیقت آدمی است که درتمام انسانها بالقوه نهاده شد. هر گاه گروهی در علم النفس و علم ماوراءالطبیعه و تهذیب نفس بکوشند و توحید یابند، هر زمان که باشد قبل از اسلام یا حین بعثت رسول اکرم یا بعد از آن، کاری نیکو کرده اند. این خطاب رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) رانشنیدی که "اطلبو العلم و لو بالصین"؟ آیا تمیز عجم از عرب یا عجم از یونانی یا فقیه از فیلسوف و نسبت دادن اسلام به بعضی و نفی آن از بعض دیگر از عصبیت نیست؟ "فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئكَ الَّذِينَ هَدَئهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلَئكَ هُمْ أُوْلُواْ الْأَلْبَابِ(18-زمر)"
به حکم فرمایش رسول گرامی(صلي الله عليه و آله) که فرمود :"علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل" شیعیان مکتب علی(علیه السلام) گفتار دانایان و رموز اسرار انبیاء گذشته را طعن نمی زدند. طعن و لعن بر حکماء الهی در مکتب معاویه صفتان و مخالفان علی(عليه السلام) -که سید حکماء و عرفاست- شروع شد. حکمت یونانیان گرفته شده از حکمت انبیاست. اسم و صفت ارسطاطالیس در شریعت ما محمود است. از نبی اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل است که در حق ارسطو فرمود: "هو نبی من الانبیاء جَهِلَه قومُه[ ارسطو نبی ای از انبیاست که قومش بر او جاهل شدند]" وبه حضرت علی اشاره کرد و فرمود: "یا علی انت ارسطاطالیس هذه الامه" و " قدروی انه ذکر فی مجلس النبی (صلي الله عليه و آله) ارسطاطالیس فقال (صلي الله عليه و آله) : لو عاش حتی عرف ما جئت به لاتبعنی علی دینی[ روایت شده که در مجلس نبی (صلی الله علیه وآله) نام ارسطو ذکر شد حضرت فرمود: اگر زندگی او تا زمان من ادامه می یافت و آنچه من آورده ام می شناخت حتما از دین من تبعیت می کرد]" و در ملل و نحل شهرستانی و زبده الصحائف در باره فیثاغورس آمده : "کان فی زمان سلیمان النبی بن داود علیهما السلام قد اخذ الحکمه من معدن النبوه" و قال فی الالهیات : "ان الباری تعالی واحد لا کالاحاد ولا یدرک من جهه العقل ولا من جهه النفس فلا الفکر العقلی یدرکه و لاالمنطق النفسی یصفه غیر مدرک من نحو ذاته وانما یدرک باثارصنایعه و افعاله و...[ارسطو در باب الهیات فرمود: باری تعالی واحد است نه مانند آحاد (عددی)، نه از ناحیه عقل شناخته می شود نه از ناحیه نفس. پس فکرعقلی اورا درک نمی کند ومنطق نفسی توان وصف او را ندارد، از طریق ذاتش شناخته نمی شود و تنها راه شناخت او آثارصنایع و افعالش (ظهوراتش) است]" و در باره سقراط فرموده اند: "کان قد اقتبس الحکمه من فیثاغورس و ارسالاووس و اقتصرمن اصنافها علی الالهیات و الاخلاقیات و اشتغل بالزهد و ریاضه النفس و تهذیب الاخلاق و اعرض عن ملذات الدنیا[حکمت را از فیثاغورس و ارسالاووس گرفت و در بین اقسام حکمتهای طبیعی و ریاضی و الهی و اخلاقی تنها به قسم الهیات واخلاقیات پرداخت و مشغول زهد و ریاضت نفس و تهذیب اخلاق شد و از لذات دنیایی دوری کرد]". و سقراط در باره حق تعالی سخنانی بسیار زیبا دارد. قال: "قلوب المغرقین فی المعرفه بالحقایق منابر الملائکه و بطون الملتذین بالشهوات قبور الحیوانات الهالکه[قلبهای کسانی که در معرفت حقایق غرق شده اند منبرهای ملائک است و شکمهای کسانی که با شهوتها لذت می برند قبرهای حیوانات کشنده است]" . و درباره افلاطون نیزفرموده اند سلسله اساتید او و سقراط به موسی علیه السلام و اوصیای آن پیامبر می رسد. قال فی موضع من کتابه المسمی بطیماووس : "ان النفس جوهر شریف و سعید و انما صارت فی هذا العالم من فعل الباری الخیّر فان الباری لما خلق هذا العالم ارسل الله النفس و صیّرها فیه لیکون العالم حیّا ذا عقل و لیکون هذاالعالم تاما کاملا[افلاطون در جایی از کتاب طیماووسش فرمود: نفس انسان گوهری است شریف و سعادتمند و از فعل باریِ خیّر (تعالی) به این عالم آمد زیرا وقتی خداوند این عالم را خلق کرد نفس را به این عالم فرستاد تا عالم زنده و دارای عقل شود و تا ابنکه این عالم تام و کامل گردد]".
به نقل از زبده الصحائف، تالیس ملطی حکمت خود را از موسی (عليه السلام) و سخنش را از تورات گرفته است ودر ملل و نحل آ مده که این حکیم، حکمت الهی و علوم طبیعی را از مشکات انبیاء اخذ نموده است."وانباذقلیس و هو دقیق النظر فی العلوم رقیق الحال فی الاعمال وکان فی زمن داود علیه السلام مضی الیه و تلقی منه العلم و اختلف الی لقمان الحکیم و اقتبس منه الحکمه ثم عاد الی یونان و افاد و قال : ان النفس النامیه قشر النفس البهیمیه الحیوانیه و النفس الحیوانیه قشر للنفس المنطقیه و المنطقیه قشر للعقلیه و کل ماهو اسفل فهو قشر لما هو اعلی و الاعلی لبه.[و انباذقلیس در علوم نظر دقیق داشت. در زمان داود(عليه السلام) بر داود نبی وارد شد و از او علم گرفت. با حضرت لقمان حکیم رفت و آمد داشت و حکمت را از او فرا گرفت سپس به یونان بازگشت و یونانیان را هدایت کرد. از فرمایشات او این است: نفس نباتی پوستِ نفس حیوانی و نفس حیوانی پوست نفس منطقی و نفس منطقی پوست نفس عقلی است و هرکدام از پائین تری ها پوست بالاتر ونفس بالاتر مغز است]"
اسلام کمال و تمام ادیان گذشته است. تباینی بین ادیان نیست الا به نقص و کمال. هر کدام از انبیاء(عليه السلام) به عبادت الله دعوت کردند حضرت مسیح (عليه السلام) فرمود :"یا بنی اسرائیل اعبدوالله ربی وربکم". خداوند از قول هود(عليه السلام) و شعیب و صالح و نوح و ابراهیم این دعوت را بازگو نموده و این فرمایش را در باره بعضی انبیاء در دعوت به توحید تکرار فرمود: "لَقَدْ أَرْسَلْنا ... إِلى‏ قَوْمِهِ فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُه [و همانا ما پيغمبر خود ...به سوى امتش فرستاديم.پس گفت كه خدا را پرستيد كه جز آن ذات يكتا شما را خدايى نيست،](23-مومنون)".
وحبیب بن اسرائیل نجار مشهور به صاحب یس یکی از سه نفریست که در کلام نبی(صلي الله عليه و آله) در دین بر دیگران سابق است. قوله(صلي الله عليه و آله): "سباق الامم ثلاثه لم یکفروا بالله طرفه عین علی بن ابیطالب و صاحب یس ومومن ال فرعون[سبقت گرفتگان امتها سه نفر بودند که آنی به الله تعالی کافر نشدند علی بی ابیطالب(عليه السلام) و صاحب یس و مومن آل فرعون]". بین پیامبر اکرم وصاحب یس ششصد سال فاصله است همانطور که تبع اکبر(کمال الدین صدوق) و ورقه بن نوفل (سیره نبوی ابن هشام) و غیراین دو قبل از ظهور پیامبر به او ایمان آوردند[کسی به نبی ای ایمان نیاورد بعد از ظهور آن نبی وسرّ فرمایش پیامبر(صلی الله علیه وآله) که فرمود: "من نبی بودم در حالی که آدم(عليه السلام) بین آب و گل بود" درهمین مطلب است].
اگر کسی گوید : پارمیندس که فرمود:"خردمند جزبه یک وجود که کل وجود و وجود کل است معتقد نخواهد شد." آیا قول به تشبیه نیست؟
گویم : الله تعالی کل وجود است نه وجود تک تک چیزها. کل وجود است یعنی حدّ و ماهیت ندارد. انیّت محض است بلکه او فقط موجود است و مخلوقاتش نمود و آیات اویند وجودی بحذاء او ندارند. او وجود کل است یعنی شیئیت نمودی مخلوقات ظهورشخصیت و شیئیت اوست. مانند تصاویر آینه های رواق که شخصی که میان رواق ایستاده شخص این عکسها ست.

وهمٌ: اگر کسی گوید: فلسفی که براساس وحدت وجود مبتنی است، غالباً به لفظ آمونیسم خوانده می شود واین لغت از ریشه یونانی به معنی تنها است.
گویم: اولاً: معتقد و مکشوف عارف با معنای عرشی "لا اله الا الله" مساوق است به این معنا که "تنها" الله تعالی موجود است و ماسوای او که مخلوقاتند آیات و اسماء و به تعبیری مرائی حقند.
ثانیاً: یونانی بودنِ گوینده، مضر به حق گویی نیست. خداوند در فرزندان آدم، عشق به حقیقت را نهاده است که منحصر به قومی دون قومی و محدود به زمان بعد از بعثت رسول(صلي الله عليه و آله) نیست. "إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنَّاسِ بِالْحَق[ما قرآن را به حق به سوى تو فرستاديم](105-نساء)"
همه انبیاء درآرزوی حضرت نبی خاتم بودند و به او بشارت دادند. هر زمانی ولو پانصد سال قبل از میلاد مسیح هر کس استعداد دریافت معرفت را پیدا می کرد از مشکات حضرت خاتم نبوت و ولایت بهره گرفت. پس نباید اسلام را در برابر ادیان دیگر قرار داد ویا دین مردمان بعد از ظهور حضرت محمدبن عبدالله (صلي الله عليه و آله) را مختص به افرادی که مسلمان نامیده می شوند دانست.
نام فروردین نیارد گل ببار شب نگردد روشن از نام چراغ

وهمٌ: اگر کسی گوید : مذهب وحدة الوجود، مذهب الّذین یوحّدون الله والعالم، ویزعمون انّ کلّ شیء هو الله[مذهب وحدت وجود، مذهب کسانی است که قائل به اتحاد الله و عالمند و گمان می کنند که هر چیز الله است] و این مذهب برهمانی ها و رواقیه و افلاطونیان جدید و صوفیه است ونمی توان وحدت وجود رامرتبط به اسلام دانست.
گویم: این گفته همان مدعای شما است و دلیل بر ردّ وحدت وجود نمی باشد واخذ مدعا به عنوان دلیل همان مصادره به مطلوب و باطل است.

وهمٌ: اگر کسی گوید : درروایتی حضرت هادی(عليه السلام) با صوفیّه برخورد شدید کرده است. محمّد بن حسین بن ابی الخطّاب چنین نقل نموده که وی گفته است: "کُنتُ مَعَ الهادِیِّ عَلِیِّ بنِ مُحَمَّدٍ علیه السلام فِی مَسجِدِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَاَتاهُ جَماعَةٌ مِن اَصحابِهِ مِنهُم اَبُوهاشِمِ الجَعفَرِیِّ وَکانَ رَجُلاً بَلیغاً وَکانَت لَهُ مَنزِلَةٌ عَظیمَةٌ عِندَهُ ثُمَّ دَخَلَ المَسجِدَ جَماعَةً مِنَ الصُّوفِیَّةِ وَجَلَسُوافِی جانِبٍ مُستَدیراً (مُستَدیرَین) وَاَخَذُوا بِالتَّهلیلِ، فَقالَ علیه السلاملاتَلتَفِتُوا اِلی هؤُلاءِ الخَدّاعینَ فَاِنَّهُم حُلَفاءُ (خَلَفاءُ) الشَّیطانِ وَ مُخَرِّبُوا قَواعِدِ الدّینِ، یَتَزَهَّدُونَ لِراحَةِ الاَجسامِ، وَیَتَهَجَدُونَ لِتَصییدِ الاَنعامِ، یَتَجَوَّعُونَ عُمراً حَتّی یُدَیِّخُوا لِلایکافِ حُمراً، لا یُهَلِّلُونَ الّا لِغُرورِ النّاس، وَلا یُقَلِّلُونَ الغَذاءَ الّا لِمَلا العِساسِ وَاختِلاسِ قَلبِ الدَّقناسِ، یَتَکَلَّمُونَ النّاسَ بِاِملائِهِم فِی الحُبّ، وَیَطرَ حُونَهُم بِاَدالیهِم (بِاَدِلائِهِم) فِی الحُبِّ، اَورادُهُمُ الرَّقصُ وَالتَّصدیَةُ، وَاَذکارُهُمُ التَّرَنُّمُ وَ التَّغنِیَةُ، فَلایَتبَعُهُم اِلّاالسُّفَهاءُ، وَ لایَعتَقِدُ بِهِم الّا الحُمَقاءُ، فَمَن ذَهَ بَ اِلی زِیارَةِ اَحَدِمِنهُم، حَیّاً اَومَیِّتاً، فَکَاَنَّماذَهَبَ اِلی زِیارَة الشَّیطانِ وَعَبَدَةِ الاَوثانِ، وَمَن اَعانَ اَحَداً مِنهُم، فَکَاَنَّما اَعانَ یَزیدَومُعاوِیَةَ وَ اَباسُفیانِ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ مِن اَصحابِهِ وَ اِن کانَ مُعتَرِفاً بِحُقوقِکُم؟ قالَ: فَنَظَرَ اِلَیهِ شِبهَ المُغضِبِ وَقالَ علیه السلام: دَع ذا عَنکَ، مَنِ اعتَرَفَ بِحقوقِنالَم یَذهَب فِی عُقُوقِنا، اَماتَدری اَنَّهُم اَخَسُّ طَوائِفِ الصُّوفِیَّةُ، وَ الصُّوفِیَّةُ کُلُّهُم مِن مُخالِفینا وَ طَریقَتُهُم مُغابِرَةٌ لِطَریقَتِناوَ اِن هُم الّا نَصاری وَمَجُوسِ هذِهِ الاُمَّةِ، اوُلئِکَ الَّذینَ یَجهَدُونَ فِی اِطفاءِ نُورِ اللهِ وَ اللهُ یُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوکَرِهَ الکافِرُونَ".
گویم: حضرت هادی (عليه السلام) در مسجدالنبی(صلي الله عليه و آله) نشسته بودند و گروهی از اصحاب بر حضرتش مشرف بودند که عده ای از صوفیه به مسجد داخل شدند و در طرفی از مسجد بطور مستدیر نشسته و شروع به تهلیل (لااله الاالله گفتن) کردند.حضرت هادی(عليه السلام) فرمود به این گروه بسیار فریبکار نگاه نکنید زیرا ایشان دنباله رو و جانشین شیاطین هستند و خراب کنندگان قواعد دین اند و... امام (عليه السلام) این گروه راکه نام صوفیه برخود نهاده بودند چنین معرفی فرمود :
1- کسانی که زهد واقعی ندارند بلکه اظهار زهد می کنند تا جسمهاشان در راحتی باشد (بیشتر از رفاه دنیوی بهره برند).
2- شب زنده داری می کنند تا مال دنیا از چهار پایان بدست آورند .عمری گرسنگی به خود می بندند تا در به گناه انداختن بر مردم مستولی شوند در حالی که گناه شیرین و خوب به نظر آید.
3- آنها تهلیل نمی گویند جز برای فریب مردم.
4- غذای خود راکم نمی کنند مگر برای پر شدن ظرفهای بزرگ وربودن قلب مردم فرومایه.
5- با مردم با محبت زیاد سخن گویند که گویا با محبت ترینند . از خود بی تابی نشان می دهند تا محبت مردم را جلب کنند.
6- وردهاشان رقص و کف زدن است و ذکرهاشان آوازه خوانی و ترانه سرائیست. پس کسی از ایشان تبعیت نکند جز سفیهان و به ایشان جز بی خردان معتقد نشوند... کسی که به حقوق مامعترف باشد در عقوق ما وارد نمی شود اینها پست ترین طوایف صوفیه اند از مخالفان مایند و طریقه و روش ایشان با طریقت ما مغایر است.
پاسخ :
1- علماء بالله زهد واقعی دارند و جسمشان را درکسب علم وعمل صالح به زحمت و رنج افکنده اند.
2- علماء بالله تهجد به خود نمی بندند بلکه تهجدی که پیامبر به ایشان فرمان داد انجام می دهند. وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى‏ أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً [و بعضى از شب را به خواندن قرآن (در نماز) بيدار و متهجّد باش، كه نماز شب خاص توست، باشد كه خدايت تو را به مقام محمود (شفاعت كبرى) مبعوث گرداند](اسراء-79).
3- تهجد را لوجهه الکریم انجام می دهند و ذره ای دل به دنیا نبسته اند. بوعلی سینا در وصف ایشان فرمود: "العارف یرید الحق الاول لالشی‏ء غیره و لا یوثر شیئا علی عرفانه و تعبده له فقط لانه مستحق للعباده و لانها نسبه شریفه الیه لا لرغبه او رهبه[مراد ومقصود عارف، حق اول است نه چیز دیگرغیر او. و چیزی را بر شناخت حق اختیار نمی کند. تعبدش فقط برای حق اول است و حق اول را عبادت می کند زیرا حق شایسته عبادت است. چون عبادت نسبت شریفی به حق تعالی است نه اینکه به طمع بهشت یا ترس از جهنم باشد]". با مشاهده لا اله الا الله و گواهی به حقیقتی که در ایشان ظاهر شده لا اله الا الله گویند نه به صرف لقلقه زبان و بدون وجدان حقیقت آن. گفته شان از اعتقادشان برمی خیزد که بر سر هر چه "انا" گفت و وجود برای خود دانست لای نفی کشیدند و "الا الله" را در قلبشان اثبات کردند.
4- بوعلی در مقامات العارفین فصل سوم در تعریف زاهد فرمود: "الزهد عند غير العارف معاملةٌ مّا كأنّه يشتري بمتاع الدنيا متاع الآخرة ، وعند العارف تنزّهٌ مّا عمّا يشغل سرّه عن الحقّ ، وتكبّر على كلّ شى‏ء غير الحقّ[ زهدِ زاهدِ غیرِ عارف نوعی معامله است مانند این است که متاع دنیا را در مقابل دارایی آخرت معاوضه می کند ولی زهد عارف عبارتست از دوری جستن از هر چه سرّ و درونش را از حق مشغول می کند و زهد او بی اعتنایی به هر چیز، غیر حق است]."
5- با مردم به محبت سخن می گویند چون منشاء ایجاد مخلوقات را محبت می دانند "کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف". و به پیامبر گرامی خطاب شد "لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِك[اگر تندخو و سخت‏دل بودى مردم از گِرد تو متفرق مى‏شدند](159-ال عمران)" پس محبت کردن به مردم امرحق تعالی است که پیامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: "توددوا" (دوستی کنید). گاه محبت از حرمت و خضوع است، "اللهم اني اسألک حبک و حب من يحبک" و گاه برای تسلط بر دیگران و از سر ریا. محبت پیامبر و عارفان بالله از سنخ اول است و دومی از برای ریاکاران و جاهلان به معرفت الله.
6- احدی، علماء زمان، مانند امام خمینی وعلامه طباطبایی و علامه حسن زاده و... را در ورد و ذکر گفتن به حال رقص و کف زدن و آوازه خوانی و ترانه سرایی ندیده است. نعوذبالله من همزات الشیاطین.
همسری با انبیا برداشتند اولیا را همچو خود پنداشتن
گفته اینک ما بشر ایشان بشر ما و ایشان بستهٔ خوابیم وخور
این خورد گردد پلیدی زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد و آن خورد زاید همه نور احد
پس مصادیق این روایت علماء بالله نیستند.
کلمه تصوف به دو معنا است: 1- دوستدارعلم 2- پشمینه پوش (حضرت امیر(عليه السلام) در خطبه 192 فرمود: "خداوند بندگان متکبر و خودپسند را با اولیاءخویش که در چشم آنها ضعیف وناتوانند می آزماید. موسی بن عمران با برادرش بر فرعون وارد شدند و (علیهما مدارع الصوف و بایدیهما العصی) لباس پشمینه به تن داشتند (یعنی با تواضع برمتکبر وارد شدند و این فروتنی ایشان آزمودن متکبر بود).
گروهی که ذکرشان خواندن و رقصیدن است نه دوستدار علم هستند و نه متواضع. درمقابل کسانی که به تبعیت از امام(عليه السلام) نفس را از موانع و عقوق تخلیه کرده و خود را به زیورها و کمالات انسانی تجلیه و تحلیه نموده اند حتما داخل در عقوق ائمه(عليه السلام) و آنچه مانع از طریق الی الله است، نیستند.
لفظ صوفیه به این دو معنی است اما در انطباق این کلمه بر مصادیق، بین درست و نادرست خلط می شود. مانند لفظ مسلمان، در باره افراد بسیاری که درنمازو هنگام تلاوت قرآن ، غلبه و ظفر به علماء اسلام، جاه طلبی و حساب مال و فرزند و زن برآنها هجوم می آورد با همان حال و خلق بهیمی و سبعی و شیطانی خویش اعمال عبادی خود را انجام می دهند یا اصلا نماز و شریعت بجا نمی آورند ولی خود را مسلمان می نامند. در مقابلِ ایشان کسانی هستند که عِلماً و عملاً مسلمانند چه بسا که گروه اول ،این دسته دوم را، خارجی و کافر نامند. آیا حضرت زینب و زنان و دختران اسیر حادثه مصیبت بار کربلا را هنگام ورود به شام، خارجی (خارج از دین) ننامیدند؟ امیرموحدان و عارفان حضرت امیر(عليه السلام) را در مسجد در حالت نماز به شهادت رساندند سپس برای بیان تهمت بی نمازبودنش سوال کردند که آیا او نماز هم می خواند؟!
امیرالمومنین در باره متواضعان در برابر حق و دوستداران علم و معرفت که از جمله آنان حضرت استاد است فرمود : "وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ أَرَادَتْهُمُ اَلدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا أَمَّا اَللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لِأَجْزَاءِ اَلْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهَا تَرْتِيلاً[و مردم از آسيب شان در امان اند و بدنهاشان لاغر است و نيازهاشان اندك است و جانشان به زيور عفت آراسته است چند روز كوتاه دنيا را شكيبايي كرده تا آسايشى ابدى قيامت را به دست آورند، اين تجارت ، كه پروردگارشان نيز برايشان فراهم ساخته، سود بسيار دهد. دنيا در طلب آنهاست و آنها از دنياگريزان اند، به اسارتشان مى گيرد ولى جانهاى خويش به فديه دهند تا از اسارت برهند .اما شبها، همچنان برپاى ايستاده اند تا جزء جزء كتاب خدا را بخوانند، و آرام و با تأنّى و تدبّر مى خوانند]"

وهمٌ: اگرکسی خدمت استاد عرض کند: چگونه حضرتعالی استناد به بعضی از احادیث مجعول نموده وچنین می نویسید: "وفی الحدیث عنه(صلي الله عليه و آله): انّ الله عزّوجلّ خلق آدم علی صورة الرّحمن وفی روایة اخری انّ الله خلق آدم وأولاده علی صورة الرّحمن واخری: انّ الله عزّوجلّ خلق آدم علی صورة واخری ماخلق الله شیئاً أشبه به من آدم." در حالیکه این گونه احادیث مجعول بوده و مشعر به تشبیه و تجسید است و با احادیث دیگر در تعارض است.
گویم : الفاظ در لسان شارع در معانی جدیدی غیر از معانی لغوی استعمال می شود. مرحوم آخوند صاحب کفایه در باره معانی الفاظی که شارع استعمال می کند فرمود: "وضع، عبارت از یک نحوه اختصاص وعلقه ای بین لفظ و معنا می باشد که گاه در نتیجه تخصیص لفظ به معنا حاصل می شود (مثل اینکه پدری در باره پسرش که تازه بدنیا آمده می گوید طفلم را حسن نامیدم) و یا بواسطه کثرت استعمال. این دو را وضع تعیینی و تعینی می نامند. لفظ را با معنایی که تحت لفظ است مجازا وضع نامند و حقیقتی که این لفظ به ازاء آن وضع شده است موضوع له نامیده می شود و(علاوه براین معنا که برای وضع تعیینی ذکر شده) همانطور که وضع تعیینی با تصریح به انشاء آن حاصل می شود، با استعمال لفظ در غیرما وضع له (لغوی) بدون کثرت استعمال و بدون نصب قرینه بر معنای جدید حاصل می شود. گرچه در این صورت نصب قرینه بر اراده واضع لازم است. پس این استعمال نه حقیقت است و نه مجاز و البته باید این استعمال برای طبع مستحسن باشد. پس دعوی وضع تعیینی در الفاظی که در لسان شارع متداول است قریب به حق است و ادعای قطع به وجود چنین وضعی قطعا گزاف نیست. و موید بر این دعوی اینست که اصلا بین معانی شرعی و معانی لغوی هیچ علاقه و ربطی دیده نمی شود. وچه علاقه بین صلاة شرعی و صلاة به معنای دعا (معنای لغوی) است؟ مخصوصا بنابر اینکه معانی شرعی معانی مستحدثه اند."
پس معنای کلمات شارع در فروع الدین و نیز اصول دین و کلمات قرآن را نمی توان در کتب لغت جستجو کرد بلکه باید موضوع له الفاظ را خود شارع بیان کند. که به چند نمونه اشاره می شود:
تفسیر مجمع البیان برای لفظ "شراب طهور"در آیه "وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً [و خدايشان شرابى پاك (و گوارا از كوثر عنايت) بنوشاند](21-انسان)" روایت از امام صادق(عليه السلام) آورده که: "ای يطهرهم عن كل شي‏ء سوى الله إذ لا طاهر من تدنس بشي‏ء من الأكوان إلا الله[یعنی ایشان را از هر چیز غیر الله پاک می کند زیرا طاهرِاز آلودگی چیزی از ما سوی الله وجود ندارد الا الله تعالی]".
در روایات حورالعین به گونه ای تصویر شده است که با آنچه مفهوم عرف مردم است سازگار نیست مانند: و روي عن النبي (صلى الله عليه و آله) قال: «من قرأ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ بنى الله له في الجنة سبعين ألف قصر من ياقوتة حمراء، في كل قصر سبعون ألف بيت من لؤلؤة بيضاء، في كل بيت سبعون ألف سرير من زبرجدة خضراء، فوق كل سرير سبعون ألف فراش من سندس و إستبرق، و عليه زوجة من حور العين، و لها سبعون ألف ذؤابة، مكللة بالدر و الياقوت، مكتوب على خدها الأيمن: محمد رسول الله، و على خدها الأيسر:علي ولي الله، و على جبينها الحسن، و على ذقنها: الحسين، و على شفتيها: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ[کسی که بسم الله الرحمن الرحیم را قرائت کند خداوند تعالی برای اودربهشت هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ بنا می کند و درهر قصری هفتاد هزار خانه از مروارید سفید ودر هر خانه ای هفتاد هزارتخت از زبرجد سبز که بر روی هر تختی هفتاد هزار فرش از حریر و ابریشم است و بر روی هر تختی همسری از حورالعین نشسته که دارای هفتادهزار گیسوی بافته شده است و گیسوان او با درّ و یاقوت پوشیده شده اند بر روی گونه راستش محمدرسول الله(صلی الله علیه وآله) و بر گونه چپش علی ولی الله و بر پیشانی اش حسن و بر چانه او حسین و بر لبانش بسم الله الرحمن الرحیم مکتوب است]». وتحقق چنین حورالعینی درعالم حس ممتنع است.
انبیا که از نظرعقل کاملترین افراد عالمند، اکثر احکام شرعی مانند غسل در موارد خاص و نماز دو رکعتی صبح و...را آورده اندو این احکام بر خلاف عقل جزئی است به همین جهت اگر عاقل چیزی را نفهمید نباید بگوید "هذا خلاف العقل" یا "ان هذا لیس بعقلی". زیرا ممکن است چیزی برای کسی عقلی نباشد اما نزد دیگری عقلی باشد. و احکام شرعی خارج از طورِ عقل مکلفین است و شارع در آیات قرآنی و احادیث مربوط به معارف همان شارع احکام الهیست. عقل نبی(صلي الله عليه و آله) بر همه عِلویات و سفلیات محیط است پس تحت هر لفظ از الفاظش دریایی از اسرار و گنجهای رموز نهفته است.
امام صادق(عليه السلام) فرمود: "کتاب الالهی علی اربعة اشیاء، علی العبارة و الاشارة و اللطائف و الحقایق" عبارت برای عوام و اشاره برای خواص و لطائف قرآن را اولیای الهی و حقایق آن را انبیاء درک می کنند. قال الله: "وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْم[ در صورتى كه تأويل آن را كسى جز خداوند و اهل دانش نداند] 7-آل عمران"."فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُون[ شما اگر خود نمى‏دانيد برويد و از اهل ذكر (و دانشمندان امت) سؤال كنيد] (7-انبیاء)".
اما روایات "خلق الله آدم علی صورته" و "ان الله خلق آدم علی صورة الرحمن" و "ان الله خلق آدم واولاده علی صوره الرحمن" در معنا نظیر احادیث و آیات زیر می باشد:
1- قوله تعالی: "ْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى".
2- آیه: "إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى‏ مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة". همانا خدا جان و مال اهل ايمان را به بهاى بهشت خريدارى كرده است.
3- آیه: "وَ في‏ أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ (21-ذاریات)". و هم در نفوس خود شما مردم، آيا نمى‏نگريد؟
4- آیه: "وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ (19-حشر)". و مانند آنان نباشيد كه به كلى خدا را فراموش كردند، خدا هم (حظّ روحانى و بهره ابدى) نفوس آنها را از يادشان برد، آنان به حقيقت بدكاران عالمند.
5- آیه : "سَنُريهِمْ آياتِنا ... وفي‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ."
6- آیه : "فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏ (9-نجم)". (بدان نزديكى كه) با او به قدر دو كمان يا نزديكتر از آن شد.
7- آیه : "لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في‏ أَحْسَنِ تَقْويمٍ (4-تین)". كه ما انسان را در نيكوترين صورت (در مراتب وجود) بيافريديم
8- آیه : "وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ وَ إِلَيْهِ الْمَصيرُ (3-تغابن)". و شما آدميان را به زيباترين صورت برنگاشت، و بازگشت همه خلايق به سوى اوست.
9- آیه : "هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ".
10- آیه : "وَ اللَّه ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُم....(7-مجادله)". هيچ رازى سه كس با هم نگويند جز آنكه خدا چهارم آنها و نه پنج كس جز آنكه خدا ششم آنها و...
11- حدیث نبوی(صلي الله عليه و آله) : "ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره". خداوند تعالی خلق را در ظلمت آفرید سپس نور خود را بر آنها گسترانید.
12- قوله (صلي الله عليه و آله): "لست لاحدکم ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی". من مانند هیچ کدام از شما نیستم شب را در نزد پروردگارم روز کردم مرا اطعام کرد وسیراب نمود.[روح و جان نبوت از جنس سایر جانها نیست. توضیح این مطلب بعدا می آید]
13- قول پیامبراکرم(صلي الله عليه و آله) است که فرمود : "من رانی فقد رای الحق". هرکس مرا ببیند به تحقیق خدا را دیده است.
14- قوله (صلي الله عليه و آله): "من اطاعنی فقد اطاع الله". هر کس مرا اطاعت کند از الله اطاعت کرده است.
15- قوله (صلي الله عليه و آله): "ان الله خلق آدم فتجلی فیه". الله تعالی آدم را خلق کرد پس در او تجلی فرمود.
16- و معنای خلق آدم علی صورته همان فرمایش رسول اکرم(صلي الله عليه و آله) است که فرمود: " قلب المؤمن بين اصبعين من أصابع الرحمن[قلب مومن بین دو انگشت از انگشتان رحمان است]" وبعینه معنای "علم آدم الاسماء کلها" را دارد.
17- حدیث قدسی: " كنت كنزاً مخفياً فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف"
18- حدیث: "لا يَسَعُني اَرْضِي وَلا سَمائي و لَكِنْ يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِي المُؤمِن".
19- عین فرموده نبی اکرم (صلي الله عليه و آله) درباره اویس قرنی که فرمود: "انّي أشُمُّ نَفْسَ الرحمنِ من قِبَلِ اليمن".
20- حدیث قدسی: "جعت فأطعمتمونی،و عطشت فسقیتمونی‌ و ... و مریضا فعدتمونی"،
21- حدیث قدسی: " کنت له سمعا و بصرا و لسانا بی یسمع و بی یبصر و بی ینطق"
22- امام صادق (عليه السلام) فرمود: "ان الصورة الانسانية اكبر حجة له على خلقه، و هى الكتاب الذى كتبه بيده، و هى الهيكل الذى جاء بحكمته، و هى مجموع صور العالمين، و هى المختصر من العلوم فى اللوح المحفوظ، و هى شاهد على كل غائب، و هى الحجة على كل جاحد، و هى الطريق المستقيم الى كل خير، و هى الصراط الممدود بين الجنة و النار".
23- امیر المومنین(عليه السلام) در تفسیر "من رانی فقد رای الحق" فرمود: "ان ﷲ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺷﺮاﺑﺎ اﻋﺪه ﻻوﻟﯿﺎﺋﻪ إذا ﺷﺮﺑﻮا ﺳﮑﺮوا واذا سکروا طربوا و اذا طربوا طابوا و اذا طابوا ذابو و اذا ذابو خلصوا و اذا خلصوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا وصلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا لا فرق بینهم و بین حبیبهم".
پس یا در تمامی این آیات و روایات اشکال وارد می کنید یا باید به کمک محکمات، موارد متشابه را تفسیر نمائید.
حق تعالی در روشن شدن نسبت خود با آدم مثالهایی را قرار داد که یکی از آنها شمس و قمر است. خورشید مثال حق تعالی و ماه مثال نبی(صلي الله عليه و آله) است. قمر سریع السیر است که جز در یک منزل و غالبا یک روز مکث نمی کند. هنگام انمحاق در شدت قرب و اشراق از ذات خود فانی شده واشعه شمس در او منعکس می گردد و ظلمت از بین می رود. در این هنگام چون به ذات خود نظر کند چیزی از خود نمی بیند مگر این که از انوار شمس و عطایای آن خالی نیست و زبان حالش این است که "من رانی رای الشمس[هر کس مرا ببیند خورشید را می بیند]"
مثال دیگر که تام تراز مثالهای دیگراست آینه و مرئی است. آینه ها از نظر کوچکی و بزرگی، صیقلی بودن و کدورت، استقامت و انحناء و در رنگهایشان مختلف هستند. هر گاه از اشیاء صورتی در این آینه ها ظاهر شود بر حسب تعدد و رنگها و حالاتشان او را مختلف نشان می دهند. تجلی شیئی درآینه ها به حلول یا قیام نیست زیرا اگر اینگونه بود حلول شی واحد در محلهای متعدد لازم می آمد واین محال است پس تجلی غیر حلول و اتحاد و اتصال است.
در روایت "خلق الله آدم علی صورته" و نیز "آیه نفخت فیه من روحی"، صورت به معنای پیکر و نفخ به معنای دمیدنی که در لغت آمده نیست.
ظاهرا در روایت "خلق الله آدم علی صورته" نیازی به اعتذار در صحیح بودن سند روایت نیست چون اطلاق صورت به الله تعالی مستلزم قول به تجسم و تشابه نیست. زیرا در نزدعلماء لفظ "صورت" بین معانی مشترک است که آن معانی غیر از معنی صورت در لسان عرف و لغت ( شکل و خلقت) می باشد. ایشان صورت را بر چند معنا اطلاق می کنند:1) ماهیت شییء 2) وجود عقلی شیء و 3) کمال وتمام شیء و 4) وجودات بحتی که به جسم و جسمانی تعلق ندارند مانند ملائکه و عقول و...و معنای دیگر. بنابراین از اطلاق صورة بر حق تعالی اعتقاد به تجسم لازم نمی آید.
حدیث "ان الله تعالی خلق آدم علی صورته" بین خاصه و عامه مشهور است و معنای روایت این است که آدم بر مثال الله تعالی خلق شده است. بین مثال و مثل فرق است زیرا اولی مستلزم ثانی نیست. مثل شیئ عبارت از مشارک در تمام حقیقت ولی مثال شیئ مشارک در نسب و اضافات است. الله تعالی از مثل منزه است نه از مثال. لقوله تعالی "وله المثل الاعلی فی السموات". این روایت از طریق ابی حمزه ثمالی هم نقل شده است که نجاشی گوید ایشان از علی بن الحسین (عليه السلام) و اباجعفر(عليه السلام) و ابا عبدالله(عليه السلام) و اباالحسن(عليه السلام) روایت کرده است. ابوحمزه ثمالی از اصحاب ثقۀ این امامان و ازکسانیست که در روایت و حدیث معتمد بوده است. گرچه این حدیث از ابوهریره هم نقل شده است.
مشابه این روایت از هشام بن سالم الجوالیقی الجعفی روایت شده است: روی عن اباعبدالله و ابی الحسن علیهماالسلام ثقه ثقه : "ان لله عزوجل صوره و ان آدم مخلوق علی مثال الرب تعالی".
اما روایاتی که در باب تعارض خبرین ذکر کردید مانند روایتی ازحضرت صادق(عليه السلام) که فرمود: "اگر دو حدیث در یک مورد با یکدیگر تعارض داشتند آن را برکتاب الله عرضه کنید". حضرت استاد متبحر در علم درایه و حدیث و اصول و مجتهد در علوم منقول و معقول، روایاتی را که در فرمایش خود استفاده می کنند به قرآن عرضه کرده و این روایات را موافق با کتاب الله دیده است(آیاتی که ذکر شد).علاوه بر این ایشان خود اجازه حدیث دارند و در سلسله روات هستند خواه روایتی که ایشان اجازه در آن دارند در کتب اهل تصوف حقیقی مانند کتب سید حیدر آملی ذکر شده باشد ویا در کتب اهل تسنن یا کتب دیگر.
چشم تو ادراک غیب آموخته چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی بیند عیان وآن یکی تاریک می بیند جهان
آن خطادیدن ز ضعف عقل اوست عقل کل مغز است و عقل جزو پوست

در باب علم فقه الحدیث، امام صادق (عليه السلام) فرمود : "ان حدیثنا صعب مستصعب[ الصعب البعیر الذی لم یرکب بعد والمستصعب البعیر الذی یهرب منه اذا رئی یعنی حدیثنا ممتنع عن ادراک والفهم. صعب شتریست که هنوز سواری نداده و مستعصب شتریست که هر گاه سر بینی او به جانب حلقش برگردد فرار می کند]، لا يؤمن به إلاّ ملك مقرّب أو نبي مرسل أو مومن امتحن اللّه قلبه للإيمان فما عرفت قلوبکم فخذوه وما انکرت فردوه الینا" ترجمه: حدیث ما از ادراک و فهم دور است، جز ملک مقرب یا نبی مرسل یا مومنی که خداوند فلبش را برای ایمان امتحان فرموده به آن ایمان نمی آورد، آنچه قلبهایتان فهمید اخذ کنید و آنچه انکار کرد(از حدیث ما) به خودمان برگردانید( رجوع به قرآن و روایات کنید)، عن النبی (صلي الله عليه و آله) : "اتقوالحدیث عنی الاماعلمتم[ از حدیثی که ازما نقل می شود پرهیز کنید الا علم به آن داشته باشید]"، عن الباقر (عليه السلام) : "اعرف منازل الشیعه علی قدر روایتهم و معرفتهم فان المعرفه هر الدرایه للروایه[منزلت شیعه را به قدر روایت و معرفتشان بشناسید زیرا معرفت همان درایت روایت است]"، عن الباقر(عليه السلام): "انتم افقه الناس اذا عرفتم معانی کلامنا[شما فقیه ترین مردم هستید وقتی که معانی کلام ما را بشناسید]"، عن امیرالمومنین(عليه السلام): "اعقلوا الخبر اذا استمعوه عقل دعایه لا عقل روایه فان رواه العلم کثیر و رعاته قلیل[هرگاه خبری را می شنوید در آن با عقل رعایت (توجه و تأمل) تعقل کنید نه عقل روایت زیرا راویان علم زیادند اما بررسی ودقت کنندگان در آن کمند]"، قال النبی (صلي الله عليه و آله) : "نضرالله عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم یسمعها فرب حامل فقه الی من هو افقه منه ورب حامل فقه الی غیر فقیه". خداوند شاد گرداند بنده ای راکه گفتارم را شنیده و بفهمد و به کسی که آن را نشنیده برساند که چه بسیار است کسی که فهم را به کسی می رساند که از خود فهیم تر است وچه بسا کسی که فهم را به کسی که فهیم نیست برساند. در این روایت افزون بر شیندن روایت ،فهم آن اعتبار شده است.
در فقه الحدیث مبانی و ضوابطی در فهم متون و مدالیل مورد استفاده قرار می گیرد و بر اساس این مبانی، تفسیری از احادیث ارائه داده می شود. ازمبانی این علم: 1- مفاهیم واژه ها ست و 2- وقتی که کلماتی بین مصادیق مادی و غیر مادی قابل انطباق باشند مانند سراج، میزان، ظل، سمیع، بصیر، وجه، نفخ، صورت، جناح ملائکه و عرش و... در این گونه الفاظ نباید گفت این ها هیچ گونه تفسیری و معنایی ندارند و نیز قائل به تشبیه و حمل آن الفاظ به مفاهیم مادی شان نمی شویم بلکه معنای صرف و خالی از لوازمی که لازمه مادیت معنای آن است رااخذ می کنیم، و 3- توجه به مفاهیم واژه ها در عصر صدور است و 4- توجه به حقیقت شرعیه الفاظ و اصطلاحات خاص روایات است که دستیابی به این معنا با مراجعه به کتب لغت یا عرف امکان پذیرنیست بلکه معانی این گونه الفاظ در متن روایات معلوم می شوند.
اما این دو روایت ذیل که در توضیح روایت "خلق الله آدم علی صورته" بیان شده است خود متشابه است و نیاز به بیان دارد.
علی‌بن‌ابراهیم‌بن‌هاشم عن أبیه عن علی‌بن‌معبد عن الحسین‌بن‌خالد قال قلتُ للرضا(علیه السلام ) یابن رسول الله إنّ الناس یروون أنّ رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) قال إنّ الله خَلق آدم علی صورته فقال(علیه السلام): "قاتلهم الله لقد حذفوا أوّل الحدیث انّ رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) مَرّ برجل من انصاروهویضرب غلام له و یقول قَبَّح الله وجهک ووجه من یشبهک قال (صلّی الله علیه و آله و سلّم): بئس ما قلت فإنّ الله عزّ وجلّ خَلق آدم علی صورته".
ترجمه: به امام رضا(عليه السلام) گفتم یابن رسول الله مردم از رسول الله(صلی الله علیه وآله) نقل می کنند که فرمود إنّ الله خَلق آدم علی صورته حضرت امام رضا(عليه السلام) فرمود: خدا آنان را بکشد اولِ حدیث را حذف کرده اند رسول الله(صلی الله علیه وآله) از کنار مردی از انصار گذر می کرد در حالیکه او غلامش را می زد و می گفت خداوند صورت تو و صورت کسی را که شبیه توست زشت گرداند حضرت رسول الله(صلی الله علیه وآله) فرمود بد گفتی زیرا الله تعالی آدم را بر صورت "خودش" خلق کرده است.
و عن ابی الورد بن ثمامه عن علی (علیه السلام ) سمع النبی (صلي الله عليه و آله) رجلا یقول لرجل َقبَّح الله وجهک ووجه من یشبهک قال (صلّی الله علیه و آله و سلّم): لا تَقُل هذا لأخیک فإنّ الله عزّ وجلّ خَلق آدم علی صورته.
پس دراستفاده از حدیث و فهم معانی الفاظ آن، علوم مختلف لازم است. علاوه براین در فهم این گونه روایات باید به آیات و روایات دیگرنیز رجوع کرد زیرا مجموع آنها به منزله گفتار شخص واحدی هستند که در رفع ابهام یکدیگر می توانند مفسرهم باشند. لذا هرگاه به روایتی دست یابیم نباید در معنا کردن آن شتاب کرده و آن را مراد جدی ائمه(عليه السلام) تلقی کنیم بلکه باید تمام یا عموم آیات مربوط به آن را پیدا کنیم. به همین دلیل بزرگان علم حدیث مهمترین عوامل انحرافات و پیدایش اختلاف در میان مسلمانان را عدم توجه به قرائن بیرونی برای بدست آوردن معنای روایت یا آیات می دانند و ائمه (عليه السلام) کسانی راکه بدون احاطه و اطلاع به نحوه استفاده احادیث به تفسیریا فقاهت می پردازند به شدت نکوهش کرده اند[وسائل الشیعه جلد 17].
حدیث خلق الله آدم علی صورته را سید مرتضی هم ذکر کرده است[در کتاب التوحید صفحه 103و104 و بحارالانوار صفحه 11 الی 15]. با توجه به مطالبی که گذشت معلوم می شود که :
اولاً: روایت خلق الله آدم علی صورته از غیر ابوهریره نیز نقل شده است .
ثانیاً: معنای این روایت تشبیه نیست تا در ضعف آن به روایاتی که در باب تشبیه آمده تمسک جست.
ثالثاً: روایات و آیاتی که ذکر شد معارض این روایت نیست و روایاتی که در رد این خبر ذکر شد همانند این روایت متشابه است و در بیان معنای آن باید به محکمات رجوع کرد.
عبیدیه گمان کرده اند که الله تعالی به صورت یعنی پیکر انسان است و فرمایش پیامبر(صلي الله عليه و آله) راکه فرمود: "ان الله خلق آدم علی صورة الرحمن" برهمین معنا حمل کرده اند و این روایت در صعب و مستصعب بودن همانند فرمایش حضرت امیر(عليه السلام) است که در تفسیر "من رانی فقد رای الحق" فرمودند: "ان ﷲ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺷﺮاﺑﺎ اﻋﺪه ﻻوﻟﯿﺎﺋﻪ إذا ﺷﺮﺑﻮا ﺳﮑﺮوا واذا سکروا طربوا و اذا طربوا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا ذابوا خلصوا و اذا خلصوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا وصلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا لا فرق بینهم و بین حبیبهم".
درقرآن کریم و روایات، اِصبَع، قلم، ید، یمین، وجه وصورت و... همگی حقایقی غیرجسمانی و دارای امثله جسمانی اند. خصوصیات ماده در حقیقتِ شیئ داخل نیست و به همین جهت درحدّحقیقی، ماده اخذ نمی شود زیرا حد حقیقتی هر چیز، روح اوست و شیئیت شیئ به صورت و روحش است نه به ماده اش. علاه بر آن در باب وضع الفاظ گفته اند که الفاظ برای معنای اعم وضع شده اند یعنی برای لفظ سیری است که از مصادیق مادی او شروع شده و تا افقی بالاتر از آن مصادیق ادامه می یابد.
امام صادق(عليه السلام) فرمود: "ان الصوره الانسانیه هی اکبر حجه الله علی خلقه و هی الکتاب الذی کتبه بیده و هی الهیکل الذی بناه بحکمته و هی مجموع صورة العالمین و هی المختصر من العلوم فی اللوح المحفوظ و هی الشاهد علی کل غایب و هی الحجه علی کل جاهد و هی الطریق المستقیم الی کل خیر و هی الصراط الممدود بین الجنه و النار". دراین فرمایش امام، "صورت" که به معنای حجت ، آیه، کتاب و عین حکایت از ذوالایه و کاتب است و شانی و حقیقتی جز حکایت ندارد، هیکل و عبادتگاهِ حق تعالی است. مانند آینه ای که تمامی صورتش نمایش شخص است. سایر فقراتِ روایت بر اعظم بودن این آیه بر آیات دیگرکه مختص به آدم است دلالت دارد. صاحب بحارالانوار فرمود: "ان المراد بالصوره، الصفه من کونه سمیعا و بصیرا و متکلما و جعله قابلا للاتصاف بصفاته الکمالیه و الجلالیه علی وجه لا یقتضی التشبیه[مقصود ازصورت صفت از قبیل سمیع و بصیر و متکلم بودن است و آدم را قابل اتصاف به صفات کمالی و جلالی قرار می دهد که تشبیه لازم نیاید]".
پس "خلق الله آدم علی صورته" یعنی بر صفات خویش آدم را خلق کرد و وقتی حق تعالی اسماء و صفات بی نهایت خود را بر آدم ظاهر نمود و او تشبّه به اخلاق الله پیدا کرد "الاسماء کلها" بر او تعلیم شد. پس در تفسیر "خلق الله آدم علی صورته" به معنای آیه "علم آدم الاسماء کلها" تمسک می کنیم یعنی خداوند تعالی ترکیب جسد انسان را از تمامی حقایقی که در عالم کون مرکب موجودند ابداع فرمود، او را سمیع و بصیرکرد، سایر حواس بخشید، خیال آدم را از نفس کل و خیالِ منفصل و برزخ ساخت و عقلش را از جنس ملائکه و عقول آفرید. زمانی که عقل یافت و به مرتبه تسویه و تکلیف رسید، به شرف تلبس اسم "الله الرحمن الرحیم" که اسم اعظم حق تعالی است نائل شد. و اسم اعظم شدن اختصاص به انسان دارد زیرا همه مخلوقات مظهر بعضی ازاسماء و صفات الله تعالی هستند. مثلا حظّ شیطان از اسم الجبار و المتکبر است. این دو اسم بعضی از اسماء الهی اند و هر موجودی که درعالَم فرض شود خصوصیتی دارد که اقتضای اسم حاکم براو است. "لکل شی اسم یخصه و یربه ویکلمه".
بدیهی است که مقصود از آدم در آیه " وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها " فقط آدم ابوالبشر نیست زیرا در آیه دیگرفرمود: "وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدينَ[و همانا شما آدميان را بيافريديم و آن گاه كه بدين صورت كامل آراستيم، فرشتگان را به سجده آدم مأمور كرديم، همه سجده كردند جز شيطان كه از جمله سجده كنندگان نبود. (11-اعراف)]".
روایت نبی(صلي الله عليه و آله) که فرمود: "ان الله خلق آدم فتجلی فیه" تجلی الله در آدم و نفخ روح الهی و تعلیم کل اسماء یک مصداق دارند زیرا در تمامی این موارد ملائکه به سجده امر شدند پس مراد از آدم جسم نامی حساس متخیل عاقل نیست بلکه آدم روحی است محیط بر همه اینها، و روح و تجلی الهی صورت و فصل اخیر آدم است ولی بعضی بین جهت ماده و جهت صورت خلط می کنند. در حالی که الله تعالی بعد از تسویه قالب طینی آدم، ملائکه را به سجود امر نفرمود بلکه بعد از نفخ روح آنها را به سجده امر کرد و فضیلت آدم مسجود بر ساجدینش بواسطه روح منفوخ، تجلی الله تعالی و تعلیم کل اسمائش است.
روایت "خلق الله آدم علی صورته" با تفسیر آیه "و نفخت فیه من روحی" معنا می شود. در روایت است که حضرت عیسی(عليه السلام) در مناجاتش گفت: "الهی خلقت آدم بیدک و اذا سویته فنفخت فیه من روحک و فعلت و فعلت. فکیف شکرک؟ فقال: علم انّ ذلک منّی، فکانت معرفته شکرا، فاذن لا شکر الا بان تعرف ان الکل منه فان خالجک ریب فی هذا لم تکن عارفا الا بالنعمه لابالمنعم فلا تفرح بالمنعم وحده بل بغیره فبقدر نقصان معرفتک ینقص حالک فی الفرح و بنقصان فرحک و ابتهاجک بالمنعم ینقص علیک". ترجمه: "بارالها تو آدم را با دو دست خود خلق کردی و وقتی تسویه و تعدیلش نمودی از روح خود در او دمیدی و کردی آنچه کردی پس چگونه شکرت گویم؟ خداوند فرمود: بدان که نفخ روح از آنِ من است پس شناخت آن شکراست. بنابر این شکری نیست جز اینکه بشناسی همه چیز از آنِ روحِ منفوخِ من در آدم است، پس اگر شکی در این مطلب بر دلت خطور کند نه نعمت را شناخته ای و نه نعمت دهنده را، پس فقط با نعمت دهنده شادی نمی کنی بلکه با غیر او شادی. پس به قدر نقصان معرفتت حالِ تو در شادی نقص می یابد و با نقصان شادی و ابتهاجت از نعمت دهنده، نقصان می یابی." شکر یعنی متعرض نعمت شدن و آن نعمت معرفت منعم است. پس آدم با روح منفوخ در او، حیات و جان الهی پیدا می کند و به منعم این نعمت معرفت می یابد به همین جهت ملاصدرا در شرح اصول کافی روح منفوخ را به "هو العارف بالله و آیاته" معنا فرمود.
محمد بن مسلم از اباجعفر(عليه السلام) در باره "نفخت فیه من روحی" سوال کرد حضرت(عليه السلام) فرمود: "روح اختاره الله و اصطفاه و خلقه و اضافه الی نفسه(روحی) و فضّله علی جمیع الارواح[در بحارالانواراز روحی است که الله تعالی آن را اختیار کرده و برگزیده است و آن را خلق کرده و به خودش اضافه فرمود و او را برهمه روحها برتری داد]". طبق این روایت آدم دارای ارواح است. حضرت علی(عليه السلام) در روایتی که در علم الیقین فیض کاشانی ذکر شده است حیاتها و جانهای آدم را به صراحت ذکر می فرماید: کمیل به حضرت امیر(عليه السلام) عرض کرد: "یامولای ارید ان اعرفنی نفسی. قال(عليه السلام): یا کمیل ای الانفس ترید. قال کمیل: و هل هی النفس واحدة؟ قال(عليه السلام): یا کمیل انما هی اربعه النامیه النباتیه والحسية الحيوانية ، والناطقة القدسية ، والكلية الإلهية ، ولكل واحدة من هذه خمس قوى وخاصيتان ، فالنامية النباتية لها خمس قوى : ماسكة ، وجاذبة ، وهاضمة ، ودافعة ، ومربية ، ولها خاصيتان : الزيادة والنقصان ، وانبعاثها من الكبد . والحسية الحيوانية لها خمس قوى : سمع وبصر ، وشم ، وذوق ، ولمس ، ولها خاصيتان : الرضا والغضب، وانبعاثها من القلب. والناطقة القدسية لها خمس قوى: فكر، وذكر، وعلم، وحلم، ونباهة، وليس لها انبعاث، وهي أشبه الأشياء بالنفوس الملكية، ولها خاصيتان: النزاهة والحكمة . والكلية الإلهية لها خمس قوى: بهاء في فناء، ونعيم في شقاء، وعز في ذل، وفقر في غناء، وصبر في بلاء، ولها خاصيتان : الرضا والتسليم".
ترجمه: کمیل: مولای من می خواهم نفسم را به من بشناسانی. حضرت فرمود: ای کمیل مقصودت کدام یک از نفسها است؟ کمیل گفت: آیا یک نفس نیست؟ حضرت(ع) فرمود: ای کمیل چهار نفس داری نفس نامیۀ نباتی و نفس حسی حیوانی و نفس ناطقه قدسی و نفس کلی الهی و هر کدام از این پنج نفس قوای پنجگانه دارند و دو خاصیت. نفس نامیه پنج قوه اش قوای ماسکه،جاذبه، هاضمه، دافعه و مربیه اند و دو خاصیتش زیاد شدن بدن و لاغر شدنش است، و این نفس نباتی در کبد بوجود می آید. نفس حیوانی قوای پنجگانه اش قوای شنوایی و بینایی و پویایی و چشائی و لامسه اند و دو خاصیت دارد، شهوت و غضب(میل به ادراکات لذت آور و دوری کردن از ادراکات درد آور) و محل انبعاث این نفس، قلب است. و نفس ناطقه قدسی دارای پنج قوه است فکر،ذکر، علم، حلم و علو همت است واین نفس از جایی ازبدن منبعث نمی شود و این نفس شبیه برین چیز به نفوس ملکی است و دارای دو خاصیت است ونزاهت و حکمت. و نفس کلی الهی دارای پنج قوا است: بقاء در فناء و در عین محرومیت از هر چیز به لقاء منعم، در نعمت است، درعین این که ذلت خود را می بیند عزیز است و در عین فقر غنی است ودر بلا صبر دارد و دارای دو خاصیت است رضاوتسلیم
غیر فهم و جان که در گاو وخراست آدمی را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی هست جانی در نبی و در ولی
خلاصه اینکه: حیات یا حیات جسد است یاحیات نفس، اما حیات جسد بعینه به حیات نفس است زیرا حرکت و حس بدن و نمو و تغذیه آن با نفس است. اما حیات نفس عبارتست از قوّه نوری که نفس با آن به ادراک معارف حقه الهی هدایت می شود. جنید(قدس سره) در باره قوله الله تعالی: "لینذر من کان حیّا[تا هر كه را زنده‏دل است (به آياتش پند دهد و از خدا و قيامت) بترساند.(70-یس)]"، گفت: "الحی من یکون حیاته بحیوة خالقه(نفخت فیه من روحی) لامن یکون حیاته ببقاء هیکله ومن یکون بقائه ببقاء نفسه فانه میت وقت حیاته ومن کان حیاته بربّه کان حیوته عند وفاته لانه یصل بذلک الی رتبه الحیوة الاصلیه[حیّ و زنده کسی است که حیات او به حیات خالقش باشد نه اینکه زندگی او به بقاء هیکلش باشد و کسی که بقائش به بقاء خودش باشد در وقت حیاتش مرده است و کسی که حیاتش به حیات ربش است هنگام وفاتش حیات داردچون با وفات به رتبه حیات اصلی می رسد]". پس این حیات حسی، مَرکَب روح الهی است و روح الهی نور معنوی است "نور یقذفه الله فی قلب من یشاء". با نفخ روح الهی این نور معنوی در فتیله نور حسی و حیات حیوانی پیدا می شود.
طبق این فرمایش رسول الله (صلي الله عليه و آله): "ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات اَلا فتعرضوا لها[در ایام زندگانی تان رب شما نفخه ها و جانهایی دارد بیدار باشید و خود را در معرض این جانها قرار دهید]" وامر حضرتش، تحصیل روح منفوخ بر هر انسانی واجب است.
گفت پیغمبر که نفحتهای حق اندر این ایام می آرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را در ربائید این چنین نفحات را
نفحه ای آمد شما را دید و رفت هر کرا می خواست جان بخشید و رفت
نفحه دیگر رسید آگاه باش تا از این هم وانمانی خواجه تاش
به بیانی روشن تر در شرح "خلق الله آدم علی صورته" که صورت الله همان روح منفوخ الهی است گویم: وقتی نفس حیوانی به سلولها تعلق گرفت سلولها ی بی جان، جان حیوانی پیدا می کنند و نفس حیوانی وحدتی به سلولها می دهد که از جان جمادی مرده و به جان حیوانی زنده می شوند وکار حیوانی(چشم می بیندو..) می کنند روح الهی هم هر گاه در انسان دمیده شد انسان جان دیگر گرفته و کار آدمی می کند، جان حقیقی پیدا می کند، به حقیقت قریب و ولی می شود،از حقیقت خبر داده نبی می گردد. چون روحِ حقیقت در آدم دمیده شود آدم حقیقت را که خود و تمامی مخلوقات "نمود" خدای تعالی هستند می فهمد. این سخن پیامبر(صلي الله عليه و آله) است که فرمود: "قولوا لا اله الاالله تفلحوا" یعنی بر حدهای منِ جمادی، نباتی، حیوانی، شیطانی و ملکی خود، خط "لا" بکشید. غذای جان الهی آنست که فرمان خود نَبَرد و تنها به فرمان حق تعالی کار انجام دهد. وقتی خود وتمامی ادراکات، افعال، صفات خویش، و همین طورسایر مخلوقات را از انانیت بمیراند به طوری که همه را آیات، وجه و صورت ببیند این همان نفخ روح حقیقت و تعلیم تمامی اسماء وخلق آدم برمثال الله است. انسان از کسوت شیطنت و حیوانیت بدرآمده لباس تشریف آدمیت در بر می کُند. این روح الهی، فهم توحید، غذا و رزق آدمی است که فرمان برداری از "مالک یوم الدین" را به دنبال دارد و تنها اراده واختیاراو برانسان حکومت می کند، نه هوای نفس و من های شیطانی و خواسته های حیوانی.

وهمٌ: اگرکسی گوید علامه شعرانی فرمود: "چه بسا نادانی بپندارد که درصدر اسلام مجتهد و مقلد و علم اصول و علم نحو وجود نداشته و مدرسه و خانقاه ومرشد و حلقه ای در کار نبوده است پس به این افراد نباید توجهی کنی زیرا دشمنان علم در هر زمان زیاد بوده اند و در عصر ما به جهت غلبه کفار و نصاری بیشتر هم شده اند." آیا سخنان علامه شعرانی اهانت به محققین و پژوهشگرانی نیست که در زمینه مسائل کلامی و تاریخی به این نتیجه رسیده اند که تاسیس خانقاه در قرن چهارم به بعد بوده است و اینان که پیروان اهل بیت عصمت و طهارتند در برداشت آقای شعرانی نادان معرفی نگردیده اند؟
گویم: اولاً: خود شما در شبهات قبلی خود از قول شیخ حرّ عاملی نقل کردید که شیعه امامیه اجماع دارند از زمان نبی(صلی الله علیه وآله) صوفیه ردّ شده اند و خودتان این فرمایش شیخ حرّ عاملی را تایید کردید پس اگر به نقل قولتان معتقدید پژوهشگران را که تاسیس خانقاه را در قرن چهارم می دانند نادان و جاهل به تاریخ دانسته اید و این نزاعِ شما به مزاح شبیه تر است.
ثانیاً: علامه شعرانی به کسانی که حوزه درس و بحث را از اصل انکارمی کنند و می گویند در زمان پیامبر اکرم مباحث علمی و درس و بحث نبوده و اینگونه گردهمائی و مباحث در زمان ما بدعت است، نسبت نادانی داد. اما شما این کلام علامه(نسبت نادانی) را به پژوهشگران و اهل کلام برگردانیدید.
شما بزرگان اهل معرفت را یک یک نام بردید و کلامی از ایشان را که برای اهل الله معلوم و برای بیگانگان مجهول است ذکر کردید، به انحراف و کفر آنها حکم کردید و در آخر چند نفر معدود و بقولتان پژوهشگران یعنی خود و دوستانتان، به عنوان مسلمان باقی ماندید.

وهمٌ: اگراهل وهمی گوید: مگر خانقاه پایگاهی در برابر مسجد نیست؟ کتاب آسمان معرفت استاد باید تصحیح شود تا متمسکی برای پیروان خرقه و تاج و بوق نگردد.
گویم: در زمان قدیم در طول سفر برای مسافران کاروانسراهایی می ساختند که دو در داشت از یک در وارد می شدند و برای استراحت منزل می گرفتند و از در دیگر برای ادامه سفر خارج می شدند و این مکان را خانقاه می نامیدند.
انسان هم محل تابش انوار ملکوتی و هم محل ورود و خروج شیاطین است و انسان بالقوه برای هر دو گونه صفات ملکوتی و صفات حیوانی و شیطانی قابلیت دارد. پس منزل و خانقاهیست که دو در دارد. انسان سائر است و در تحصیل فضائل اعم از فضیلت خلقی، عملی و علمی باید در هر فضیله ای منزل کرده و ملکه یابد و بعد از آن به سوی تحصیل و ملکه فضیلتی دیگر رود... تا ابد، تا "ان الی ربک المنتهی"
مقصود استاد وعلامه شعرانی از خانقاه مکانی است که طلاب برای درس و بحث علمی و سیر و سلوک آدمی و جهد در کفّ نفس از هواهای نفسانی منزل می گیرند.
در باره خرقه گویم: مرحوم سید حیدر آملی گوید: "الذی قال العوام ان الخرقه التصوف کانت لادم(عليه السلام) و هو لَبس من ید جبرئیل(عليه السلام) باذن الله و امره و کانت من جنس الصوف او غیره فوصلت منه الی آدم بطریق العاریه ... . الخرقه الصوریه من الصوف او القطن او غیرهما لیس لها دخل فی حصول سر الولایه فی الشخص و نسبة هذا المعنی(سر ولایت) الی الخرقه کنسبة "لباس التقوی" الی التقوی و معلوم ان التقوی ما لها لباس و هذا العلم ارثی لا کسبی و العلماء ورثة الانبیاء[عوام که می گویند خرقه تصوف مال آدم(علیه السلام) بوده که از دست جبرئیل(علیه السلام) باذن الله پوشیده وازجنس پشم یا غیرپشم است پس به عاریت از جبرئیل(علیه السلام) به حضرت آدم(علیه السلام) رسیده است...خرقه ظاهری که از پشم یا پنبه یا غیر اینهاست دخالتی در حصول سرّ ولایت برای شخص ندارد و معنای سرّ ولایت که به خرقه نسبت داده شده همانند نسبت لباس تقوی(در آیات قرآن) به تقوا ست و بدیهی است که تقوی لباس ندارد و این علم(ولایت) ارثی است نه کسبی(با عقل) و علماء ورثه انبیائند و(ولایت را از انبیاء می گیرند)]" مقصود از خرقه ولایت همان وعده ایست که فرمود: "اعددت لعبادی الصالحین ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر الی قلب بشر" یعنی علوم و حقایقیست که چشم محجوبین آن را نمی بیند و مثل آن را گوششان نمی شنود و ذکرش بر قلوب آنها خطور نمی کند.
بوق یعنی همان ناقور. "فاذا نقر فی الناقور[تا آن گاه كه (هنگامه قيامت برپا شود و) در صور (اسرافيل) بدمند. (8-مدثر)]" و ناقور در لغت به معنای بوق یا شاخ است که از طرفی گشاد است و از طرف دیگرش تنگ، و در اصطلاح قرآن اشاره به ظهور وحدت در کثرت و فناء کثرت در وحدت دارد یعنی از قیامت خبر می دهد.
البته بعضی از اهل ظاهر که ادعای تصوف می کنند از خرقه و تصوف و بوق همین وسائل جسمانی را می فهمند. درکتب ملا صدرا کلمه جهلۀ صوفیه بسیارآمده است. در اسفار در باب بیان توحید فرمود: "جهلۀ صوفیه گمان کرده اند که ذات الله عین اشیاء است" و در موضعی از تفسیر قرآنش فرمود: "یصعب علی بعض الاذهان المحجوبة عن الحق ... لانه تصور انی اساعد مذهب اهل الباطل و اجتهد فی اثبات حقیقتهم مع انه لیس کذلک لانی بالحقیقة ما اساعد الا مذهب آبائی و اجدادی الطاهرین صلوات الله علیهم اجمعین من حیث الظاهر و الباطن لان اکثر الصوفیه من جهلهم یتصورون ...[بر بعضی اذهان که از حق در حجابند سخنان ما سخت می نماید ... زیرا گمان می کنند که من مذهب اهل باطل را یاری می کنم و در اثبات حقانیت آنها می کوشم با اینکه چنین نیست و در حقیقت من جز مذهب پدران و اجداد طاهر خود راکه صلوات و درود خدا برهمه آنها باشد، از حیث ظاهر و باطن مساعدت نمی کنم زیرا اکثر جهال صوفیه گمان می کنند...]" در جای دیگر فرمود: "ان المقصود من التکلیف انما هی تطهیر القلب و جلائه لتجلی صورة المعرفة الالهیه و زعم عوام الصوفیه ان التکالیف الظاهره لصار عائقا عن الاستغراق فی معرفة الله[مراد از تکلیف(تکالیف شرعی) تنها تطهیر قلب و جلاء آن است تا حقیقت معرفت الهی تجلی کند ولی عوام صوفیه گمان می کنند که تکالیف ظاهر(مربوط به بدن) مانع از استغراق در معرفت الله می شوند]". همانطور که در جای دیگر در باره عوام شیعه فرماید: "و کذلک عوام الشیعه فانهم ایضاً یتوهمون ان فضیلة ائمتهم کانت منحصرة فی هذه العلوم المتداوله بینهم و کل واحد منهما( عوام شیعه و جهلۀ صوفیه) لخطی فی تصوره نعوذ بالله منهما و من تصورهما[عوام شیعه هم توهم می کنند که فضلیت ائمه علیهم السلام درهمین علومی که بین خودشان متداول است منحصر می باشد و هرکدام از این دو گروه از این دو(جهله صوفیه و عوام شیعه) در تصورش خطا می کند از این دو گروه و از تصورشان به خداوند پناه می بریم]".
پس انسان طالب کمال با مؤمنانی همچون خود در مکانی می نشیند و با گفتگو در باره حقایق قرآن و ایمان و برهان سیروسلوک می کنند خواه آن مکان را حوزه علمیه بنام یا هر چیز دیگر. در لفظ مناقشه نیست. ایشان مصاحبان خود را از انسانها بر می گزینند و شیاطین انس را از مکان مقدس خود که "فی بیوت اذن الله ان یذکر فیه اسمه[ (و آن مشكات) در خانه‏هايى (قرار دارد مانند معابد و مساجد و منازل انبياء و اولياء) كه خدا رخصت داده كه آنجا رفعت يابد(36-نور)]"، پاک می کنند. فرق این خانگاه با آن خانقاه مانند فرق بین مسجدالحرام و مسجد ضرار است پس همانطور که سزا نیست هر مسجدی را نام مسجد ضرار بگذاری و در خرابی آن شتاب کنی هر خانقاه که منزل مسافر سفر دنیا به آخرت است را نیزنباید به کفر مذمت کنی.

وهمٌ: اگر کسی گوید: در دوران دانشجوئیم استاد روحانی من گفت روحانیون قشری با صوفیه مخالفند و من به او عرض کردم پس شما ائمه هدی و شخص پیامبراسلام راکه مخالفتهای فراوان با روش این گروه منحط کردند قشری می دانید؟
گویم: با افتخار به تربیت ناپذیری خود معترف هستی. در واقع با استاد روحانی خود معارضه کردی نه عرض. مقصود استادت از روحانی قشری را نپرسیدی و در باره صوفیه شرح نخواستی. گویا سخن تو در مجادله با استادت اینگونه است که وقتی او گفت "روحانیون قشری" گفتی پس ائمه(عليه السلام) و پیامبر قشری اند. بدان که فرقه هایی که روایات آنها را ردّ و ذم فرمودند افرادی نادان بودند، در حقیقت نادانان لباس علم دوستی و تصوف را به تن کرده اند چه آنها را صوفیه بنامی یا قشری. اصلا این روش شما در مقابل استاد روحانی تان تهور و افراط قوه غضبیه است نه عدالت آن (یعنی شجاعت) و از تفریط قوه عاقله برخاسته نه از حکمت که عدالت این قوه است.

وهمٌ: اگر کسی بگوید علماء آگاه وظیفه دارند در برابر بدعتها قد علم نمایند.
گویم: عالِمِ فارقِ بین حق و باطل باید متقی باشد "ان تتقوالله یجعل لکم فرقانا" نهایت تقوا توحید است. این قاضی باید از علم حقیقت بهره وافر داشته باشد، در خُلق و ادب به حضرت خاتم تأسی کند و به دارایی و دانایی کسانی که شما آنها را بدعت گذار می دانید بنگرد نه به قوم و پوشش و رنگ و موی آنها.
عالم بالله به حکم آیه "وَ ما تَأْتيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كانُوا عَنْها مُعْرِضينَ[و هيچ آيتى از آيات الهى بر اينان نيامد جز آنكه (از روى جهل و عناد) از آن روى گردانيدند] (4-انعام)"مخلوقات را آیات و اسماء حق می داند و وجود را منحصر به الله تعالی می کند و این معنا صریح آیات شریفه است مثلاً "سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ ...(53-فصلت)". سبب اعراض مردم از "آیات و تفکر درخلق" سه چیز است: 1- شوائب طبیعت و زینتهای آن، 2- وساوس عادت، و3- نوامیس امثله و تخیلات آنها، که این سه رؤساء شیاطین اند. اولی مانند شهوت بطن و فرج و محبت اهل و مال و ولد است و"زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ وَ الْقَناطيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ[مردم را حبّ شهوات نفسانى، از ميل به زنها و فرزندان و هميان‏هايى از طلا و نقره و اسبهاى نشان دار نيكو و چهارپايان و مزارع در نظر زيبا و دلفريب است، (ليكن) اينها متاع زندگانى (فانى) دنياست و نزد خداست منزل بازگشت نيكو] (14-آل عمران)". دومی مانند دواعی نفس حیوانی یعنی لذت جاه و علو در ارض و ریاست بر سایر اقران. "تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ[ما اين دار (بهشت ابدى) آخرت را براى آنان كه در زمين اراده علوّ و فساد و سركشى ندارند مخصوص مى‏گردانيم و حسن عاقبت خاص پرهيزكاران است](83-قصص)". اما سومی تخیلهای فاسد و توهمهای باطل و شیطنت وهم است که موجب می شوند نفس اماره بالسوء آنچه را که به آن حرص می ورزد تسویل[زینت دادن] و اعمال غیر صالح و قبایح را تحسین کند و باطل را در صورت حق تزیین دهد "قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيهُمْ فىِ الحْيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يحَسَبُونَ أَنهَّمْ يحُسِنُونَ صُنْعًا[بگو كه آيا مى‏خواهيد شما را بر زيانكارترين مردم آگاه سازيم؟ (زيانكارترين مردم) آنها هستند كه (عمر و) سعى‏شان در راه دنياى فانى تباه گرديد و به خيال باطل مى‏پنداشتند كه نيكوكارى مى‏كنند](104-کهف)".
عارف بالله خود را از اسباب اعراض تخلیه می کند و قلبش محل تابش انوار الهی قرار می گیرد وبه چنین کسی نسبت بدعت باطل است. اما کسانی که بصیرت و درایت ندارند مقلدینشان را با حکایات و امثالی به رد علماء حق تشویق می کنند. اینان همان کسانی هستند که از آیات حق یعنی علماء بالله اعراض کردند "وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ[و (اين مردم بى‏خرد) چه بسيار بر آيات و نشانه‏ها (ى قدرت حق) در آسمانها و زمين مى‏گذرند و از آن روى مى‏گردانند](105-یوسف)". اینها گمراه کننده یکدیگرند و درآخرت گویند: "رَبَّنا أَرِنَا الَّذَيْنِ أَضَلاَّنا مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ نَجْعَلْهُما تَحْتَ أَقْدامِنا لِيَكُونا مِنَ الْأَسْفَلينَ[روردگارا، آن دو گروه از جنّ و انس را كه ما را گمراه كردند به ما نشان ده تا آنها را زير پا بيفكنيم تا پست و ذليل‏ترين مردم شوند](29-فصلت)". ایشان قطاع طریق حقیقتند "وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ[و اگر پيروى از اكثر مردم روى زمين كنى تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد، كه اينان جز از پى گمان (و هوا و هوس) نمى‏روند و جز انديشه باطل و دروغ چيزى در دست ندارند](116-انعام)".

وهمٌ: اگر کسی گوید: استاد بعضی را به علماء قشری خطاب کرد وآیا تعبیر به علماء قشری جنایت نیست؟
گویم: قشری، قشری است "ذاتی شی لا یسلب عنه". در زمان ائمه عده انگشت شماری حضرات را می شناختند و در مقابل ایشان علماء قشری فراوان بودند.
رگ رگ است این آب شیرین آب شور در خلایق می رود تا نفخ صور
"الا للحق دولة و للباطل جولة"

وهمٌ: اگر کسی گوید: امیر المومنین فرمود: "زلة العالم کانکسار السفینة تغرق و تغرق".
گویم: متوهم مکرر اهل بیت عصمت و طهارت را در مقابل بزرگان معرفت نام برد.
حضرت پیامبر اکرم(صلي الله عليه و آله) سلمان فارسی را که زینت و کمال آدمی داشت "سلمان منّا اهل البیت" فرمود و خداوند نوح(علیه السلام) را در باره پسرش به "انه لیس من اهلک[فرزند تو هرگز با تو اهليت ندارد(46-هود)]"خطاب کرد. در روایت است که "قلب المومن بیت الله" و "قلب المومن عرش الرحمن". اهل بیتِ طهارت، عارف به "لا اله الا الله" و "بسم الله الرحمن الرحیم" که عرش الله است و عالم به "سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر" که چهار پایه های عرشند، می باشند.
حضرت استاد اعمال خود را به بیت طهارت پیامبر اکرم که شریعت است عرضه کرده، از حرام و مکروه اجتناب نموده، واجبات و نوافل بجا می آورند. در خصلت ها به بیت طهارتی که فرمود: "بعثت لاتمم مکارم الاخلاق" تأسی کرده و ذو فضائلند. در معرفت حقایق به "انا و علی ابوا هذه الامه" رجوع کرده و از پدر خود شرح قرآن کریم گرفتند. همه قوای ادراکی، تحریکی، بدن و عمل ایشان به واسطه اقتدا و تبعیت از اهل بیت خاتم الانبیاء(صلي الله عليه و آله)، اهل بیت طهارت شدند. ایشان مصداق "مثل اهل بیتی کمثل سفینة نوح من رکبها نجا و من تخلف عنها غرق" هستند. و "انما هو یعرف الله عزوجل و یعبده و هو مقتدانا فی العبودیة و نحن نعترف بانه هو بیت الطهارة و نأ خذ زینتنا منه سلام الله علیه و علی آبائه الطاهرین(عليه السلام)".

وهمٌ:اگر کسی گوید: حضرت استاد به شاگردش فرمودند: الان نه من هستم و نه شما هستید و نه آسمانی هست و نه زمین و نه عالمی، هیچ نمی‏بینم، هرچه می‏بینم او می‏بینم، وقتی حجاب ذاتی برداشته شود ازل و ابد یکی می‏گردد و حق مشهود مطلق می‏شود که:
همه از دست شد و او شده است أنا و أنت و هو، هو شده است
معنای کلام ایشان راتوضیح دهید.

گویم: خداوند تعالی فرماید: "إِنَّ فىِ خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلَافِ الَّيْلِ وَ النهَّارِ لاَيَاتٍ لّأِوْلىِ الْأَلْبَابِ الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَمًا وَ قُعُودًا وَ عَلىَ‏ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فىِ خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَاذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ...فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنىّ‏ِ لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِّنكُم مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثىَ‏[محققا در خلقت آسمانها و زمين و رفت و آمد شب و روز دلائل روشنى است براى خردمندان عالم.آنها كه در هر حالت، ايستاده و نشسته و خفته خدا را ياد كنند و دائم در خلقت آسمان و زمين بينديشند و گويند: پروردگارا، تو اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريده‏اى، پاك و منزهى، ما را به لطف خود از عذاب دوزخ نگاهدار... پس خدا دعاهاى ايشان را اجابت كرد كه البته من (كه پروردگارم) عمل هيچ كس از مرد و زن را بى‏مزد نگذارم](198-ال عمران)".
خلق سماوات و ارض یعنی آیات بودن آسمانها و زمین که آدم از این آیات متذکر حق می شود. آیه صرفا محاکاتِ خالق است و هیچ از خود ندارد. اختلاف لیل و نهار نیز اسم و مظهری از الله و عین اشاره به مسمی است. اولوالالباب خود و همه حالات، افعال، ادراکات، مفعول ها و مدرَکات خویش را چه مِلکی باشد یا ملکوتی یا از عالم جبروت، ذکر الله تعالی می بینند.
"... فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ ..." اجابت حق تعالی آن است که اسماء الحی، المتکلم، السمیع، البصیر، المرید و تمامی اسماء جزئی به تبع ظهور اسم الله، در اولو الالباب ظاهر می شوند، آنها طالب علمی هستند که همه ملائکه یعنی رسولانی(تک تک مخلوقات همگی از دره عوالم عقول مترتبه تا ذره هباء منثور) که "هو" را می آورند بر آن علم سجده می کنند "فسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ (30-حجر)" و مسمای واحد - هستی مطلق غیر متناهی ازلی سرمدی- در اسماء کثیر مشهود ایشان می گردد. از اولو الالباب حجاب ذاتی برداشته می شود یعنی اشیاء خود را بر عارف نمی نمایانند بلکه همگی از ازل تا ابد ظهورِ الظاهرِ الباطن می شوند و "هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ" و "هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم" را مشاهده می کنند. هر آن ندای"لِّمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ" و پاسخ "لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ(16-غافر)[در آن روز گفته مى‏شود: امروز ملك از آن كيست؟ از آن خداى واحد قهار]" به گوش اولوالالباب می رسد. "وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمينِهِ(67-زمر)" آسمانها در دست قدرت "هو" در هم پیچیده شوند وچیزی جز "هو" دیده نشود یعنی اولو الالباب هر تصرفی را تصرف "هو" و هر صفتی را صفت "هو" می بیند و به توحید افعالی وصفاتی متحلی می شود ارض در عین اینکه ارض است -چون اسم و آیه است وجزحکایت، خودیتی ندارد- غیر ارض است. نه به این معنا که ارض، ارضی دیگر یا چیزی دیگر یا نابود شود بلکه اسمیت عین ذات اوست و دیگری را نشان می دهد "يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ(48-ابراهیم)" و برای آنها در صور دميده مى‏شود كه ناگهان بیهوشی و مرگ آنچه در آسمانها و در زمين است و زنده بودنشان به حق، برای ایشان منکشف می شود."وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ(68-زمر)". و "هوی اسمی" مشارالیه ومرجع تمامی ضمائر متکلم و مخاطب و مغایب می گردند -أنا و أنت و هو، هو شده اند- یعنی بر انا و انت و هوخط "لا" کشیده و "اِلّا الله" می گوید "قولوالا اله الاالله تفلحوا"
مَثَل ضمائر و مشارالیه مَثَل رواق آینه است که هر کدام از آینه ها ظهور شخص واحدی را نشان دهد ولی ابله هر کدام از تصاویر را شخصی می بیند، عاقل که در این رواق وارد شود می داند که این صور مرآتی، شخص واحد را نشان می دهند. پس هرآنچه من و ما و هو بود همگی اشارۀ به "هو" دارند. همه، ظهورات شخص واحدند. پس انا و انت و هو، هو شده است و شخص واحد است که در این صور کثیر ظاهراست. این حال استاد مقامِ او در "عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها " است که همه را آیات حق می بیند "إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُم[اين ها جز اسمیت شانی ندارند شما و پدرانتان این اسمها را مسمی و مستقل(ارباب متفرق) قرار دادید](23-نجم)"
ما چه باشد در لغت اثبات نفی من نه اثباتم منم بی ذات و نفی
معرفت به این مطلب و قبول آن، همان "حیاتی" است که در ولی دمیده شده است.
باز غیر فهم و جان آدمی هست جانی در نبی و در ولی
اساس انذار و بشارت حضرت مجتبای حبیب الله همین توحید است. این معرفت استاد، تشخص شخص شخیص علمی و مذهبی حضرت ایشان است و این مکاشفات حضرت استاد مطالبی است که "لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ (79-واقعه)" و این نقل قول از استاد "لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ".

  • اگر اشکال شود که این آیات در باره قیامت است که بساط زمین برچیده می شود.
گویم: رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمود: "کما تعیشون تمیتون و کما تمیتون تبعثون[همانطور که زندگی می کنید می میرید و همانطور که می میرید مبعوث می شوید]" پس اهل قیامت در دنیا قیامتی هستند، اگر چنین نبود حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) به مومن حقیقی بودن حارث حکم نمی فرمود. رسول الله(صلی الله علیه و آله) به حارث فرمود: "کیف اصبحت؟ قال: اصبحت مومنا حقا. قال(صلی اله علیه و آله): و ما حقیقة ایمانک؟ قال: اری کانّ القیامة قد قامت و کانی بعرش ربی بارزا و کانّ الخلائق فی الحساب و کانّی باهل الجنه فیها منعمین و اهل النار فیها معذبین". قال(صلی الله علیه و آله): "اصبتَ فالزم بعین الطریق[فرمود: چگونه شب را به روز آوردی گفت: در روز داخل شدم در حالیکه مومن حقیقی بودم. فرمود(ص): و حقیقت ایمانت چیست؟ گفت: می بینم گویا قیامت قائم شده و گویا عرش ربم را آشکار می بینم و گویا مردمان در حسابند و من با اهل جنت در بهشت در نعمت هستیم و اهل آتش در جهنم معذبند. فرمود(ص): رسیدی پس این طریق را ادامه ده (بر آن استوار باش)]"
اما به نظر اهل گمان وظن که در معارف کند و کاو نمی کنند قیامت از انسان بحسب زمان و مکان دور است. "وَما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً(36-کهف)[و گمان نمى‏كنم كه روز قيامتى به پا شده باشد]" و "يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكانٍ بَعيدٍ (53-سبا)[در حالی که در دنیا و در جهل به غیب بسر می برند با گمانهای خود در باره غیب سخن می گویند]"
align: center

زاده ثانیست احمد در جهان
زو قیامت را همی پرسیده اند
پس قیامت شو قیامت را ببین

صد قیامت بود او اندر عیان
کای قیامت تا قیامت راه چند
دیدن هرچیز را شرط است این


وهمٌ: اگر شاگرد استاد را خطاب کرده و گوید: در رابطه با تشخیص شخیص حضرتعالی بر خود لازم می‏دانم نکات بسیار مهمی را به شما تذکر دهم که اگر بدانها توجهی نگردد سبب کم رنگ شدن شخصیت علمی و مذهبی و وهن آن جناب خواهد گردید.
گویم: از طرفی به شخصیت شخیص استاد اعتراف کردید و از طرف دیگربه مطالبی تذکر می دهید که عدم رعایت آنها سبب کم رنگ شدن شخصیت ایشان می شود و بر گفتار معتقد مردد و معترف منکراعتمادی نیست. دارایی ارزشمند توحیدی ایشان با وجود و هویتشان عجین است. جهل مرکب کسی، به شخصیت ایشان سستی و وهن وارد نمی کند. اگر ابلهی گمان برد ایشان فاقد شخصیت مذهبی است ظن او بهره ای از حق ندارد "إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْني‏ مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً[در صورتى كه گمان و خيالات موهوم هيچ از حق بى‏نياز نمى‏گرداند (و به علم يقين نمى‏رساند)(36-یونس)]"
شیخ الرئیس درموضعی از مقامات العارفین فرمود: "العارف لا یعنیه (ای لا یهمه) التجسس و التحسس" عارف اهتمام به تجسس احوال مردم ندارد، که آیا شخصیت مذهبی و علمی اش در نظر قشریون موهون است یا نه؟. ویژگی خلوص نیت و از مخلَصین بودن اینست که توجه موحد به جلب نظر عوام نباشد. عارف تمام همّت خود را متوجه حق تعالی می کند و بس. بوعلی در اشارات در احوال عارف گوید: "المنصرف بفکره الی قدس الجبروت مستدیما لشروق نورالحق فی سرّه یختص باسم العارف"[کسی که با فکر خود به قدس جبروت روی آورد در حالی که تابشهای نور حق بر سرّ او مستدام است اسم عارف به او اختصاص دارد]

وهمٌ: اگر کسی گوید: در کتاب جمع پراکنده و کتاب هزارویک نکته، نکته بسیار زشت و زننده‏ای آمده تحت عنوان درمان زنبورزدگی و این نکته زشت اینست که: "اگر زنبور کسی را زده است زنی انگشت در فرج خود کند و اندکی بر زنبور زدگی بمالد درد در دم آرام گیرد"
گویم: مؤدب بودن استاد زبانزد خاص و عام است و از باب "زیدٌ عدلٌ"، عین ادب هستند. اساتید حضرت استاد ایشان را بشارت دادندکه به سبب شدت ادب به خیر کثیر دست می یابند و همواره بر سر مأدبه قرآن و روایات می نشینند "في‏ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر"
اولاً: کلمه فرج و فروج در سوره انبیاء آیه 91 و التحریم آیه 21 "وَ الَّتي‏ أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فيها مِنْ رُوحِنا" و در سوره نور آیه 30 "قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُم" و" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحيضِ(122-بقره)" آورده شده است.
ثانیاً: همه می دانند که حضرت استاد در طب و علم الحیوان متبحر و زبردستند. اگر طبیب به کنایه سخن گوید یا لفظ دیگر بر فرج گذارد بیمار نمی داند مقصود طبیب کدام عضو است و درمعالجه، مغالطه افتد. ودر دانشگاه های بیماری زنان، طبیبها سخن ها و جراحی هایی دارند که اگر زشتی آن را بدانید علاوه بر حکم تکفیرِ آنها، به خرابی دانشگاهها و بیمارستانها دستور می دهید.
ثالثاً: در خلقت حق تعالی و به دید الهی زشتی در خلقت نیست: "ما تَرى‏ في‏ خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى‏ مِنْ فُطُورٍ (3-ملک)" اگر با دید جنس مخالف بودن بنگری حیاء لازم است که اگر حیاء نباشد در ورطه خطا افتی. اما به مسائل علمی و طبی، با دید الهی توجه می شود. امام(علیه السلام) در باب احکام زنان چنان توضیح می دهد که راوی به شگفت می آید. سخنان طبیب در مقام طبابت، دلالت بر علم او می کند و شخصیت او را در نظرمردم سست وموهون نمی نماید.

وهمٌ: اگر کسی به استاد اشکال کرده گوید: از نظر اسلام خودستایی امری مذموم است و آیه فرمود:" فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى[پس خودستايى مكنيد، او به حال هر كه متّقى (و در خور ستايش) است از شما داناتر است]‏(32-نجم)" و امام باقر(علیه السلام) در باره این آیه فرمود: "یقول لا یفتخر احدکم بکثرة صلواته و صیامه و زکاته و نسکه لانّ الله عزوجل اعلم بمن اتقی منکم" و امیر المومنین(علیه السلام) فرمود: "ایاک و الثقة بنفسک ذلک من اکبر مصائد الشیطان" و فرمود:"الراضی عن نفسه مستور عنه عیبه و لو عرف فضل غیره کساه مابه من النقص و الخسران" و حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) فرمود: "الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین..." و استاد در هزار ویک کلمه، کلمه 16 گفت: در مبارک سحر لیله چهارشنبه... شب شصتمِ از ارتحال حضرت استادم علامه طباطبائی بود به ترقیم رساله انه الحق اشتغال داشتم ناگهان مثال مبارکش به سیمایی نورانی حاکی از "سیماهم فی وجوههم من اثر السجود" برایم متمثل شد "فتمثل لها بشرا سویا" و با لهجه ای شیرین و دلنشین از طیب طوّیت و حسن سیرت و سریرتم بدین عبارت بشارتم داد: تو نیکو صورت ونیکو سیرت و نیکو سریرتی...
گویم: گفتگوی حضرت امیر(علیه السلام) با کمیل را در روایتی ذکر کردم. حضرت امیر(علیه السلام) جان آدم را نفس کلیه الهی نامید. این جان الهی همان "نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي(72-ص)" و مقام ولایت، عبدالله، بیت الله، وجه الله و ظل الله است. تعریفِ نفس نباتی، نفس حیوانی و نفس ناطقه قدسیه، تعریف از خود موهوم، نفس امارۀ به سوء و تعریف مذموم است. اما نفس "آدم" (نه انسان و نه بشر) که ازخود فناء و به حق بقاء یافته، همو که بسان صورت مرآتی است که برای خود، ثناء و تسبیح ندارد و ازجمال و کمالاتِ صاحبِ صورت حکایت می کند، نفس الهی که "من رأنی فقد رأی الحق" گوید و صاحبش "ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی" و "من یطع الرسول فقد اطاع الله" فرماید معروف(تعریف شده) است که وقتی خود را تعریف کند مسمای خود را تعریف کرده است.مثل آدمی که چشم و ابرو ودهان و...زیبا داردوقتی در آینه نگاه کند آینه آن صورت زیبا رانشان میدهد در حالی که میگوید این زیبائیها مال صاحب من است وصاحب صورت، خود را در این صورت می بیند.
و فخر به نماز و روزه یعنی خود و خدا دیدن و عبادت را به خود نسبت دادن بدون توجه به اینکه عبادت به استعانت و حول و قوه الله تعالی است "ایاک نعبدوا و ایاک نستعین" اما چون به فرمان مولی عبادت انجام شود اراده عبد در اراده مولی مندک می گردد وعبد مانند صورت مرآتی تمام حرکات و سکنات و اذکار رابه صاحب و مولایش نسبت داده و به حول الله و قوته می ایستد و می نشیند "اقوم و اقعد".
در لسان روایات می بینیم که ائمه (علیه السلام) از"منِ الهی" خود تمجید فرموده اند. قال امیرالمومنین(علیه السلام): "قال رسول الله(صلي الله عليه و آله) یاعلی! سیدالبشر و العرب محمد و لافخر[ای علی آقا و سرور بشر و عرب محمد است و این فخر نیست. (چون محمد(ص) آیه اکبر است و از ذوالایه خودحکایت می کند]" و عن ابی جعفر(علیه السلام) بروایة ابی بصیر (کافی): "قال سمعت ابا جعفر یقول هذه الایه "بل هو آیات بینات فی صدورالذین اوتوالعلم"(فاُومی بیده الی صدره)" (به سینه اش اشاره کرد) یعنی محل آیات و بینات سینه من است و علم به من اعطا شده است.
پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: "اللهم ارنی الاشیاء کما هی"، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) حقیقت اشیاء را که "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ" و مَنِ الهیست سئوال کرد و حقیقت الحقایق به حکم "إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ[و چون بندگان من (از دورى و نزديكى) من از تو پرسند، (بدانند كه) من به آنها نزديكم، هر گاه كسى مرا خواند دعاى او را اجابت كنم. پس بايد دعوت مرا (و پيغمبران مرا) بپذيرند و به من بگروند، باشد كه (به سعادت) راه يابند](186-بقره)" سئوال او را پاسخ داد و با حکومتِ سلطانِ اسمِ الرحیم، مومنِ طالبِ حقیقت را عطیه ذاتی "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ" بخشید. حضرت امیر(علیه السلام) که نقطه باء "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ" است فرمود: بخدا قسم اگر بخواهم، هفتاد شتر را از شرح بای "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ" بار خواهم کرد. و استاد که امت امام بر حق است، اقتدا به امام معصوم نمود و "رساله انه الحق" را در بیان توحید محمدی که مضمون "بسم الله الرحمن الرحیم" است نوشت. پس علامه طباطبائی را که مسانخ با "رساله انّه الحق" است، در مبشره دید "اما السعداء اولئک لیسوا امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِه" حضرت استاد به حکم اتحاد درک و مدرِک و مدرَک عین محتویات "رساله انه الحق" بود لذا علامه طباطبائی بشارت داد که تو (رساله انّه الحق) نیکو صورت و نیکو سیرت و نیکو سریرتی.
آن خیالاتی که دام اولیاست عکس مه رویان بستان خداست
خیالاتی که پابند اولیاست و آنان را قرب حق و ولایت می بخشد تجلیات و مکاشفاتی است که از مکمن غیب به سرّ سالک افاضه می شود.
سلیمان (علیه السلام) عرض کرد: "رَبِّ اغْفِرْ لي‏ وَهَبْ لي‏ مُلْكاً لا يَنْبَغي‏ لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي" و گفت: "يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتينا مِنْ كُلِّ شَيْ‏ء" پس سلیمان نبی(علیه السلام) نه به ملکش بلکه به علمش افتخارکرد. اگر افتخار سلیمان(علیه السلام) به این علم، حَسَن است. برای مومنِ حَسَن، افتخار به معرفت انه الحق و رب العالمین احسن است.

  • اگر کسی گوید: آیا چنین مشاهده ای و حالاتی ممکن است؟
گویم: حکما درباب مَنامات و نبوات گویند: خواب عبارتست از حبس روح بخاری و جمع شدنش در باطن که در این حالت نفس، آلت خود(روح بخاری) را در استعمال حواس ظاهر از دست می دهد. حواس از کار می افتد. حس مشترک که دراک محسوسات است صُوَر محسوسات را، از حافظه خیال بیرون می کشد و مدرکات خیالی بوسیله قوه متخیله در بنطاسیا(حس مشترک) مرتسم می شود و رؤیت محسوسات در حس مشترک حاصل می گردد.
هر گاه نفس ناطقه به فطرت اصلی و کسبی قوی باشد، در عالم بیداری به عالم ملکوت و دیار روحانیات توجه می نماید، طوری که تدبیر بدن، او را از مطالعات ارواح غیبی باز نمی دارد و قوه متخیله، حس مشترک را از حواس ظاهر می رباید، در نتیجه در حال بیداری امور نهان و اسرار پنهانی را در می یابد، برخی از صورتهای عالم ملکوت، اشخاص و آواز عالم مثال را درک می کند و به دو طرف حواس ظاهری و باطنی رسیدگی می نماید. در واقع بدن و قوای آن، او را از اتصال به روحانیات مشغول نمی کند.
حس دنیا نردبان این جهان حس عقبا نردبان آسمان
صحت این حس بجوئید از طبیب صحت آن حس بخواهید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن صحت آن حس ز تخریب بدن
شیخ بوعلی در اشارات و تنبیهات فرمود: "هرگاه ریاضت عارف به انجام رسد گویا سرّ باطن او آئینه ایست که در برابر انوار الهی نهاده باشند و او به سرّ باطن خود آثار حق را مشاهده می نماید. لذات عظیمی بر او ریزد و به خود خرّم گردد زیرا آثار حق تعالی را در خود جلوه گر می بیند و در این حال نظری با خدای تعالی دارد و نظری به خود".
آینه دل چون شود صافی و پاک نقشها بینی برون از آب و خاک

  • مصداق "کم" در آیه "فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى‏ [پس خودستايى مكنيد، او به حال هر كه متّقى (و در خور ستايش) است از شما داناتر است](32-نجم)" کدام نفس است؟
خداوند تعالی فرماید: "... هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ في‏ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ.." خدای تعالی برشما عالمتر است آن گاه كه شما را از خاك(نفس نباتی) آفريد و هنگامى كه در رحم مادرها محبوس بوديد(من حیوانی و شیطانی که در بطن انانیت محبوسند)، پس خود ستايى نكنيد، انسان در مرتبه نفس نباتی، حیوانی و شیطانی، بدون نفخ جان الهی طاهر نیست پس طهارت این نفوس را اظهار نکنید. "...هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى‏" خداوند می داند که اهل تقوا وصاحب نفس کلی الهی و روح منفوخ من اسمیشان اظهار مسمی است. ایشان با محو من های موهوم از حقیقت حکایت می کنند و "منِ الهی" ایشان که ظهور المعلوم است را در تمامی واردات و صادرات خود آشکار می کنند. حضرت امیر(علیه السلام) در بیان حقیقت فرمود: "الحقیقة محو الموهوم و صحو المعلوم".

وهم: اگرکسی گوید: استاد معتقد است که "انّ من عجائب الامور أن كثیراً من القشرییّن یرون هذه الآیات و الاحادیث الكثیرة ولا سیّما كلام امیرالمؤمنین و هی صریحة فی وحدة الوجود، و یقولون بأنفسهم انّ وجود الحق غیر محدود و مع ذلك لا یقولون بوحدة الوجود، انّ وحدة الوجود ان لم تكن صحیحة فیلزم أن یكون الحق تعالی محدوداً تعالی الله عن ذلك علوّاً كبیراً"
اولاً: منظور شما از اهل قشر چه کسانی هستند ؟
ثانیاً: کدام فرمایش علی(علیه السلام) مثبِت وحدت وجود است؟
ثالثاً: چرا اگر وحدت وجود صحیح نباشد، خداوند محدود می‏گردد؟

گویم:اما پاسخ سوال اول: قشری کسی است که آیات الهی را نمی بیند و نسبت به آنها غافل و جاهل است. در قرآن کریم مراتب تکوّن انسان از "لم یکن شیئا مذکورا" و اسفل السافلین تا اعلی مراتب انسان بیان شده است و آخر آدم را تعلّم کل اسماء و نفخ جان الهی تعریف فرمود و ذکر (یعنی توجه به مظهریت و آیه و عبد و وجه کردن اشیاء) را، غذای جان آدم و عمل صالح او قرار داد و فرمود: "سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَق".
حضرت سید الشهداء در دعای عرفه عرض کرد: "الهی علمت باختلاف الاثار و تنقلات الاطوار ان مرادک منی ان تتعرف الیّ فی کل شی حتی لا اجهلک فی شی" و فرمود:"عمیت عین لا تراک علیها رقیبا" چشمی که تو را همنشین و رقیب خود نبیند کور است. "وَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكاً وَ نحَشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ أَعْمَى‏ قَالَ رَبّ‏ِ لِمَ حَشَرْتَنىِ أَعْمَى‏ وَ قَدْ كُنتُ بَصِيرًا قَالَ كَذَالِكَ أَتَتْكَ ءَايَاتُنَا فَنَسِيتهَا وَ كَذَالِكَ الْيَوْمَ تُنسىَ‏(126-طه)[و هر كس از ياد من اعراض كند همانا (در دنيا) معيشتش تنگ شود و روز قيامتش نابينا محشور كنيم. گويد: الها، چرا مرا نابينا محشور كردى و حال آنكه من بينا بودم؟ خدا به او فرمايد: (آرى) بدين گونه آيات ما براى هدايت تو آمد و همه را به طاق فراموشى و غفلت نهادى، و امروز هم تو فراموش (و بى‏بهره) خواهى شد]" و قرآن کسی راکه علم به آیات ندارد و اشیاء را مستقل می بیند کور نامید "وَ الَّذينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً (73-فرقان)[و آنان هستند كه هر گاه به آيات خداى خود متذكرشان سازند كر و كورانه در آن آيات ننگرند (بلكه با دل آگاه و چشم بينا مشاهده آن كنند تا بر مقام معرفت و ايمانشان بيفزايد).]" پس ایشان را قشری و ظاهری خواند: "يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ (7-روم)[(اكثر) آنان به امور ظاهرى از زندگى دنيا آگاهند و از عالم آخرت (و وعده ثواب و عقاب حق) به كلى بى‏خبرند]" آنها برای در و دیوار و مَلَک و فَلک و... هستی مستقل می پندارند و "عالم" را که به معنی علامت و آیه است علامت نمی بینند و به آخر و ذو العلامه توجه ندارند: "وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَة (45-زمر)[و چون نزد مردم بى‏ايمان به آخرت، خدا را به يكتايى ياد كنند (آنها از ذكر حق) سخت ملول و دلتنگ مى‏شوند و هر گاه ذكر غير خدا (از بتها و امور مادى) كنند خرّم و دلشاد مى‏گردند]" هر کس با مسمای آیات لقاء ندارد غافل نامیده شده است."إِنَّ في‏ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ إِنَّ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها وَ الَّذينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ (7-یونس)[به حقيقت در رفت و آمد شب و روز و در هر چيزى كه خدا در آسمانها و زمين خلق فرموده براى اهل خرد و تقوا علامت و نشانه‏ها (ى قدرت خدا) پديدار است. البته آنهايى كه به لقاء ما دل نسبته و اميدوار نيستند و به زندگى پست دنيا دلخوش و دلبسته‏اند و آنهايى كه از آيات و نشانه‏هاى ما غافلند]" و پیامبر فرمود: "کل امر ذی بال لم یبدأ ببسم الله الرحمن الرحیم فهو ابتر" یعنی هر امر شریف -چه ادراک باشد یا فعل- که آدم را به آدمیت مشرف می کند اگرابتدای اسمی نداشته باشد ابتر است و به آخرش که مسمای اوست منتهی نمی شود وظاهریست بی باطن.
پس روشن شد که هر کس با آیات و روایات تدوینی که درباب معارف و اصول دین اند برخورد کند و از آنها وحدت وجود یعنی لا موجود الا الله را نفهمد، اشیاء را آیات و مظاهر الله نداند و تنها به قرائت و فهم ابتدائی خود اکتفا کند قشریست و از پوست الفاظِ کتاب تدوینی به مغز کتاب تکوینیِ حق پی نبرده است.

  • پاسخ سوال دوم که کدام فرمایش علی(علیه السلام) مثبِت وحدت وجود است؟
نباید با تصور باطل از اصطلاح "وحدت وجود عارف" تصدیق به بطلان معنایش نمود بلکه با تصور صحیح آن، که غیر از وحدت وجود فیلسوف است می توان به معنای صحیح رسید. برای شرح کلام استاد گویم: بدیهی است که فرض دو وجود محال است زیرا به حکم اثنیت هر کدام ازدو وجود، غیر از دیگریست و چون غیریت به میان آید هر دو وجود محدود می شوند. اگر وجود شخص واحد باشد غیر متناهی و غیر محدود است.
اما کلمات حضرت امیر(علیه السلام) که مثبت وحدت وجود است: درخطبه 186 فرمود: "لا یقال له حد و لا نهایة و لا انقطاع و لا غایة[گفته نمی شود که خدای تعالی حدّ و نهایت و انقطاع و غایت دارد]" و در خطبه 1 في النهج: "أول الدين معرفته، و كمال معرفته التصديق به، و كمال التصديق به توحيده، و كمال توحيده الإخلاص له، و كمال الإخلاص له نفي الصفات عنه- لشهادة كل صفة أنها غير الموصوف، و شهادة كل موصوف أنه غير الصفة، فمن وصف الله فقد قرنه، و من قرنه فقد ثناه، و من ثناه فقد جزأه، و من جزأه فقد جهله، و من جهله فقد أشار إليه، و من أشار إليه فقد حده، و من حده فقد عده"
علامه طباطبائی فرمودند: "اين خطبه بديع‏ترين بيانى است كه بهتر از آن در باره توحيد بيانى ديده نشده است، و ما حصل قسمت اول آن اينست كه برگشت كامل‏ترين مراحل معرفت خدا به بازدارى زبان است از توصيف او، و محصل قسمت دوم آن يعنى جمله:" فمن وصف اللَّه سبحانه فقد قرنه..." كه متفرع بر قسمت اول است، اين است كه اثبات صفات براى خدا مستلزم اثبات وحدت عددى است براى او، و وحدت عددى ملازم است با محدوديت، و خداى تعالى اجل از آن است كه در حد بگنجد.پس از اين دو مقدمه اين نتيجه گرفته مى‏شود كه كمال معرفت خداى تعالى پى بردن به اين است كه وحدتش مانند وحدت ساير موجودات، وحدت عددى نيست، و براى وحدت او معناى ديگرى است، و مراد امام امير المؤمنين (علیه السلام) از ايراد اين خطبه همين نتيجه است.[ ترجمه الميزان، ج‏6، ص: 136]"
"مع کل شی لا بمقارنه و غیرکل شی لا بمزایله" اگر حق تعالی موجودی و به ازاء او اشیاء، موجوداتی دیگر باشند بدیهی است که وجودات حق با وجودات مخلوقات متباین اند و واجب تعالی "غیر کل شی بالمزایله" خواهد بود و اگر وجود حق تعالی در وجودات مخلوقات حلول کرده باشد "مع کل شی بالمقارنه" است و تنها در صورتی معیت بدون مقارنت و بدون مزایلت تصور می شود که وجود واجب متحصل و وجودات مخلوقات عین فقر و ربط باشند و "بسم الله الرحمن الرحیم" معیت "لابالمقارنه و لا بالمزایله" را تبیین می کند یعنی حق تعالی موجود حقیقیست و مخلوقات مظاهر و آیات اویند و وجودات اسمی و آیه ای دارند.
روایت است که "حق تعالی شیء لا کالاشیاء" هم الله تعالی موجوداست وهم مخلوقات. اما حق تعالی شیئیتی و موجودیتی غیر از موجودیت و شیئیت اشیاء دارد یعنی شیئیت اشیاء اسمی و آیه ای است.
حق تعالی شخصی است که اراده فرمود در آینه (عالم) خود را ببیند "کنت کنزا مخفیا فاجبت ان اعرف فخلقت الاشیاء لکی اعرف" و معنای خلق نه پدید آوردن موجودات دیگر باشد بلکه خلق یعنی ظاهر شدن خالق در مظاهرش. صاحب صورت با تصویر خود معیت دارد ولی نه مانند معیت شخص با شخصِ دیگر که معیت بالمزایله باشد و نه اینکه شخص عینا تصویرش باشد که معیتشان بالمقارنه باشد.
و در خطبه 152 : "بان من الاشیاء بالقهر لها و القدرة علیها و بانت الاشیاء منه بالخضوع له و الرجوع الیه من وصفه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقد ابطل ازله". تباین حق تعالی با اشیاء به قهاریت و احاطه او بر تار و پود اشیاء است مانند قهاریت و قدرت شخص نسبت به صورتش در آینه که تار و پود صورت مرآتی حکایتشان را از شخص فریاد می زنند و اشیاء بواسطه خضوعشان در برابر او از او تباین دارند مانند خضوع صورت مراتی در برابر شخص که هر چه شخص در مقابل آینه نشان دهد صورت آینه همان را نشان می دهد و مرجعش صاحب صورت است، هر کس گمان برد که او را وصف می کند او را محدود کرده (چون واصف غیر از موصوف است) زیرا همه تار وپود واصف هم وصف اوست "لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبينٍ (3سبا)" مقدار ذره‏اى (از موجودات عالم) در آسمانها و زمين از او دورنیست و نه كمتر و نه بيشتر جز آنكه در كتاب مبین (علم ازلى حق) ثبت است. هرکس او را محدود کند او را در مقابل خود به شمارش آورده است (تکثیر کرده نه توحید) و کسی که او را در عداد مخلوقات شمرد (کثرت بین باشد) ازلیت و غیر متناهی بودن حق را باطل دانسته است.
این فرمایشات دلالت بر غیر متناهی بودن وجود حق تعالی داردو لازمه غیر متناهی بودن وجود او این است که در متن واقع جز وجود واحد نباشد و بقیه آیات و ظهورات و اسماء اویند و تنها با توضیح وحدت وجود و توحید، کلمات حضرت امیر موحدین(علیه السلام) معلوم می شود.

  • پاسخ سوم که چرا اگر وحدت وجود صحیح نباشد، خداوند محدود می‏گردد؟
بدیهی است که وحدت حقیقی مقابل کثرت حقیقی است و کثرات محدودند پس اگر وجود، کثیر باشد محدود است. مباحث وحدت وجود روشنگر وحدت حقیقی وجود است و عارف کثرتی را که در مخلوقات مشهود است کثرت مجالی و اسمائی می داند و قائل به کثرتِ مظاهر و وحدت وجود است. اگر شما وحدت وجود را چراغ و راهنمای خود نگیرید وجود نامحدود را نمی بینید پس نه اینکه در متن واقع، وحدت وجود چیزی باشد و نامحدود بودن خداوند چیز دیگرباشد و اگر در متن اعیان وحدت نباشد خداوند محدود شود بلکه اعتقاد و معرفت شما به غیر متناهی بودن خداوند وابسته به شرح وحدت وجود است.
می دانیم که موضوع علوم دیگر از اعداد و حجم و خط و سطح و... از عوارض عالم ماده و در نازلترین مراتب وجود قرار دارند پس هر گاه مثلاً دانستن فرضیه ای از انیشتین که از عوارض عالم ماده است نیاز به سوال و اشتیاق فراوان و اساتید نابغۀ در این علم دارد و شاگرد با ذکاوتی لازم است که در طول سالیان دراز با خضوع، با توحّد حواس، گوش شنوا و زبانی ساکت زانوی شاگردی بر زمین زند تا کلمات او را بفهمد، در مبحث توحید شرائط معلم و شاگرد و ادب معلمی و شاگردی میلیونها برابر است. "قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ (77-فرقان)[بگو كه اگر دعاى شما (و ناله و زارى و توبه شما) نبود خدا به شما چه توجه و اعتنايى داشت؟]" "إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ "
شوق به آخرت و کمالات حقیقی، اوّلی (بدیهی) نیستند و نفسی که به کمالات شوق دارد باید از روی برهان، کمال حقیقی خود را بشناسد. خواجه در شرح اشارات فصل 13 نمط 8 فرمود: "فان الحکم بان النفوس کمالات حقیقیه لیس باوّلی و التی لها شوق الیها فهی التی عرفت بالاکتساب النظری انّ لها کمالاً مّا ثم ان لم تکتسب الکمال فلا یخلوا اما ان اکتسبت ما یضادّ الکمال (عقاید باطله) فصارت جاهدة لکمالها من حیث الماهیة و ان کانت معرفته به من حیث الانیّة او اشتغلت بما صرفها عن اکتساب الکمال مما (علومی) لیس بمضاد له فصارت معرضة عنه اولم یشتغل بشیء من العلوم لکنّه تکاسلت فی اقتضاء الکمال فصارت مهملة ایاه."
عده کمی در راه معرفت به حقیقتِ غیرمتناهی سلوک می کنند و ایشان هم برچند قسم هستند: گروهی که عالم ربانی را نیافته و به هرکس که بدون تحقیق سخن از خدا گوید رجوع می کنند یا خود متعلم علی سبیل النجاة نیستند یعنی شرایط شاگردی خودرا فراهم نکردند یا به کتابی رجوع می کنند که شارح قرآن نیست یا اوقات خود را به ما لاینبغی و میل و شهوات یا به غضب هایشان می گذرانند. اما گروهی که از شرایط تحصیل معرفت برخوردارند و از تمامی موانع سیرو سلوکشان تقوا جسته اند مولای ایشان فرمود: "فَالْمُتَّقُونَفِيها هُمْ أهْلُ الْفَضائِلِ، مَنْطِقُهُمُ الصَّوابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصادُ، وَ مَشْيُهُمُ التَّواضُعُ غَضُّوا أبْصارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفُوا أسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ، نُزِّلَتْ أنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلاءِ كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخاءِ وَ لَوْ لا الْأجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْواحُهُمْ فِي أجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْ قا إِلَى الثَّوابِ، وَ خَوْ فا مِنَ الْعِقابِ.عَظُمَ الْخالِقُ فِي أنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَهُ فِي أعْيُنِهِم فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فِيها مُنَعَّمُونَ، وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فِيها مُعَذَّبُونَ قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ، وَ أجْسادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حاجاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ أ نْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ صَبَرُوا أيَّاما قَصِيرَةً أعْقَبَتْهُمْ راحَةً طَوِيلَةً، تِجارَةٌ مُرْبِحةٌ يَسَّرَها لَهُمْ رَبُّهُمْ، أرادَتْهُمُ الدُّنْيا فَلَمْ يُرِيدُوها، وَ أسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أنْفُسَهُمْ مِنْهَا... أمَّا اللَّيْلَ، فَصافُّونَ أقْدامَهُمْ تالِينَ لِأجْزاءِ الْقُرْآنِ، يُرَتِّلُو نَها تَرْتِيلاً... وَ أمَّا النَّهارَ، فَحُلَماءُ عُلَماءُ أبْرارٌ أتْقِيَاءُ، قَدْ بَراهُمُ الْخَوْفُ بَرْيَ الْقِداحِ، يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَى وَ ما بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَض وَيَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَ لَقَدْ خالَطَهُمْ أمْرٌ عَظِيمٌ، لا يَرْضَوْنَ مِنْ أعْمالِهِمُ الْقَلِيلَ،... مَيِّتَةً شَهْوَتُهُ مَكْظُوما غَيْظُهُ، الْخَيْرُ مِنْهُ مَأمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأمُونٌ... يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِي مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ، بَعِيدا فُحْشُهُ، لَيِّناً قَوْلُهُ،... وَ لا يُنابِزُ بالْألْقابِ، وَ لا يُضارُّ بالْجارِ، وَ لا يَشْمَتُ بالْمَصائِبِ،... وَ إِنْ بُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَنْتَقِمُ لَهُ نَفْسُهُ مِنْهُ فِي عَناءٍ، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي راحَةٍ، أتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ، وَ أراحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ بُعدُهُ عَمَّنْ تَباعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزاهَةٌ، وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ، لَيْسَ تَباعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ، وَ لا دُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدِ يعَةٍ...(خطبه 193)[پرهیزکاران در دنیا دارای فضیلت های برترند. سخنانشان راست، پوشش آنان میانه روی و راه رعتنشان با تواضع است چشمان خود را بر آنچه خدا حرام کرده می پوشانند و گوشهای خود را وقف دانش سودمند کرده اند... خدا در جانشان عظیم و دیگران کوچک مقدارند... مردم از آزارشان در امان اند اما در شب بر پا ایستاده مشغول نمازند. قرآن را جزء جزء و با تفکر و اندیشه می خوانند پس قامت به رکوع خم کرده پیشانی و دست و پا بر خاک مالیده و از خدا آزادی خویش از جهنم را می طلبند. اما ایشان در روز دانشمندانی بردبار و نیکوکارانی با تقوا هستند... و یکی از علامتهای آنها این است که او را اینگونه می بینی در دینداری نیرومند، نرمخو و دوراندیش است. دارای ایمانی پر از یقین، حریص در کسب دانش با داشتن علم بردبار، در توانگری میانه رو و در عبادت فروتن... روز را به شب می رساند با سپاس و شکرگزاری و شب را به روز می آورد و همّ او ذکر خداست... روشنی چشم او در چیزی قرار دارد که جاودانه است و آن را ترک می کند که پایدار نیست... نیکی او به همه رسیده آزار او به کسی نمی رسد... کسی را که به او ظلم کند عفو می کند. به آنکس که محرومش کند می بخشد. به آن کس که با او بریده می پیوندد. از سخن زشت دور و گفتارش نرم است... نیکی های او به همه رسیده آزار او به کسی نمی رسد... مردم را با لقبهای زشت نمی خواند... در باطل داخل نمی شود و از محدوده حق خارج نمی شود... نفس او از دستش در زحمت ولی مردم از او در آسایش اند. برای آخرتش خود را به زحمت می اندازد ولی مردم را به رفاه و آسایش می رساند دوری گزیدن او از دیگران از روی زهد و پارسایی و نزدیک شدنش با بعض دیگر از روی نرمی و مهربانی است. دوری او از روی تکبر و خودپسندی نیست.]" و با تحصیل این صفات، فهم توحید وجود میسر خواهد بود.

وهمٌ: اگرکسی گوید: حضرت استاد فرمودند: در چهار تکبیر که کنایه از ترک چیزیست باید توجه داشت ماسوای موهوم را به منزله مرده دانستند و آن را ترک گفتند تا به حی الذات بلکه به حیات محض رسیدند. آنچه مرده باید پنداشت پرده های پندار است نه مرتبه ای از اعیان وجودات و شأنی از شئون هستی زیرا اعیان وجودات همه شئون ذاتیه حقند.
مجموعه کون را به آیین سبق کردیم تفحص ورقاً بعد ورق
حقا که ندیدیم و نخواندیم در او جز ذات حق و شئون ذاتیه حق
و به نظر می رسد گفتار شما شبیه گفتار ابی حمزه است که فرمود: "ان الموجودات تعینّات شئون الحق سبحانه و حقایق الاشیاء و الاعیان عین شئونه التی لم تمیز عنه الا بمجرد تعینها منه و هو غیر متعیّن" و مسلماً این گونه سخنان ربطی به قرآن و حدیث ندارد و چنانچه مربوط است توضیح بفرمائید.

گویم: ظاهراً فهم عبارت "زیرا اعیان وجودات همه شئون ذاتیه حقند" برایتان سخت است. این اصطلاح در صفحات قبل توضیح داده شد. مقصود از ذات اسم الله است و شئون ذاتیه آیات واسماء الله اند. اینک شرح مختصر عبارت: " ماسوای موهوم را به منزله مرده دانستند و آن را ترک گفتند تا به حی الذات بلکه به حیات محض رسیدند."
کلمه موت با حرف عن و لام متعدی می شود، مخلوقات هم موت "از"(عن) دارند و هم موت "برای"(لام) وهم اینکه حیاتشان عکس الحی است مثلا عناصر مرده و جامد وقتی بدن حیوان شوند از خودِ جمادی می میرند(مات عن نقص ذاته) و برای حیات حیوانی می میرند (یعنی بدن او می شوند) و فانی در حیات حیوانی می شوند (مات لمن کان کمال نفسه) و حیات جمادی را ترک میکنند و به حیات حیوانی زنده می شوند و وجودی برتر می یابند و مَحالّ قوای نباتی و مَمرّ حواس حیوانی می گردند.
آدمی که مِن دون الله و بدون ابتدای اسمی، ادراک و تحریک دارد مرده ومرده خواراست. اما اگر اشیاء را اسماً دریافت کند یا اسماً چیزی از او صادر شود آنها را از من موهومشان می میراند و برای الحی می میراند و به آنها حیاتی که ظهور الحی است می دهد پس در تمام ادراکاتش زنده می خورد "وَ لا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْه"
بمیرای دوست پیش ازمرگ اگرمی زندگی خواهی که ادریس ازچنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
برای تبیین مطلب، از مثال آینه که شفاعت امام رضا(علیه السلام) است برخودار می شویم: صورت آینه حیاتش به حیات صاحب صورت است. هرگاه شخصی بخواهد خود را ببیند صورتِ مرده، جان گرفته و از حیات صاحب صورت حکایت می کند پس اگر آدم همه مخلوقات را با اسم و آیه کردن، از منِ موهومشان، یعنی وجود استقلالی ای که برایشان توهم می کرد، بمیراند به آنها حیات بخشیده است روایت شده است که "من امات نفسه فی الدنیا احیاها فی الاخره" و "ان الدارالاخرة لهی الحیوان".
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ازو عمری ستانم جاودان او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
عالَم، کتاب حق تعالی است: "إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ (2-زمر)". کتاب تدوینی مطابق با کتاب تکوینی بر آدم نازل می شود. خلق و عالَم، کتاب و نوشتۀ خالق است و آدمی که قرآنِ تکوینی را قرائت می کند، عالَم را با طهارت، یعنی اسماً و توحیدی دریافت می کند"لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ (79-واقعه)". کلمات مرده کاتبند. کاتب در کلمات خود ظاهر می شود و به کلمات حیات می دهد. آدم در هر کلمۀ وجودی با گرفتن حیات موهوم هر کلمه، و دادن حیات حقیقی به آن، درهر ادراک و تحریکی کاتب را مشاهده می کند.
اسم شریف الحی که ام ائمه اسماء ذاتیست بر دو اسم شریف محیی و ممیت حاکم است و دنیا و آخرتِ آدم مظهر این دو اسم اند. هر گاه آدم به بسم الله الرحمن الرحیم(اسم الحی) متلبس شد مظهر اسم الحی القیوم می گردد، براو تعلیم اسماء می شود و دنیا و آخرت خود را اماته و احیاء می کند. پس "بسم الله الرحمن الرحیم" روح اماته و احیاء آدم است.
دنیا یعنی ادراکات حواس ظاهر و باطن و مدرکات آنها و حرکات بدن. و آخرتِ مقابل این دنیا یعنی ادراک عقلی و معقولات و مدرکات آن. و بسم الله الرحمن الرحیم آخرت محیط بر این دنیا و آخرت مقابل است. هر گاه آدم آیات بودن همه مخلوقات را بفهمد، خود و همه دریافتها و افعال واجب و مستحب خویش را مصّدر به بسم الله الرحمن الرحیم کند، تمامی دریافتها و افعال او به ظهور اسم الحی دارای حیات می شوند. لذا هر گاه ادراکات حسی، خیالی، وهمی و عقلی مِن دون الله باشند آدم دنیا را اراده کرده است، هر گاه این ادراکات و تحریکات ابتدای اسمی پیدا کند حیات اخروی محقق می شود "أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي‏ بِهِ فِي النَّاس[و آيا كسى كه مرده بود ما او را زنده كرديم و به او نور داديم تا به آن نورميان مردم سیر کند(122-انعام) – "الله نور السموات والارض"]". دریافت غیر اسمی، دریافت مرده ها و دنیاست.
خداوند انسان را دراراده دنیا و آخرت مخیر ساخت فرمود: "مِنكُم مَّن يُرِيدُ الدُّنْيَا وَ مِنكُم مَّن يُرِيدُ الاَخِرَةَ[برخى دنيا را اراده می کنند و برخى آخرت را.(152-آل عمران)]" و فرمود: "الَّذينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَى الْآخِرَة[ آنان كه زندگانى دنيا را بر آخرت مقدم و محبوب‏تر دارند(3-ابراهیم)]" در این آیات، دنیا و آخرت بطور مساوی و در عرض یکدیگر بر آدم عرضه شده اند. هر کس می تواند دنیا را طلب کند یا آخرت را بخواهد، پس آخرت در امتداد دنیا و بعد از دنیا نیست که اگر این طور باشد اختیار و اراده معنا ندارد زیرا قبل از مرگِ طبیعی، دنیا برای انسان ضرورت دارد و بعد از مرگِ بدن، آخرت برای او لابد و حتمی است.
آدم، با فهم اسم، آیه و عبد، خود و تمامی مدرکات و افعال خویش را احیاء و اماته می کند. حیاتشان در عین ممات و مماتشان در عین حیات است. این اماته و احیاء کردن عالَم، عین برقرارکردن توحید بین اسم و مسمایش است، پس همه حاکی از مسمای الحی اند و به روح و حیات مسمی(الحی)، فعل و دریافتِ اسمی، دارای حیاتِ حکایتی و عبد می شوند "إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً (93-مریم)[هيچ موجودى در آسمانها و زمين نيست جز اينكه خدا را بنده فرمانبردار است]".
قرآن شریف حیات "بسم الله الرحمن الرحیم" را در آدم نفخ می کند "يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (24)" یعنی تا آدمی از خود و برای الحی نمیرد مرده است و حیات حیوانی وشیطانی دارد. "بسم الله الرحمن الرحیم" که عین اسم الحی است حیاتِ آدمی می بخشد تا آدم اشیاء را اماته و احیاء کند. درادعیه نبوی: "بک احیی و بک اموت[به تو زنده و به تو مرده ام]" و مقصود از موت اذهاق روح از بدن و مرگ حیوانی و نابودی بدن نیست. قال الله تعالی: "خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياة(2-تبارک)" در این آیه موت امر وجودی و مخلوق است و پیامبراکرم(صلي الله عليه و آله) فرمود: "من اراد ان ینظر الی میت یمشی فلینظر الی علی بن ابیطالب[هرکس می خواهد مرده ای را ببیند که راه می رود یه علی ابن ابیطالب(ع) بنگرد]"
ما بها و خون بها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دل بُردگی
مراد از "نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي" و حیات الهی، این است که آدم آیات ببیند و چون روح منفوخ و اسم الحی بی نهایت است پس آدمِ مظهرِاسمِ الحی، آنی از اماته و احیاء خالی نیست. وقتی آدم به فعلیت و کمالش رسید همه قوای عالم را از ازل تا ابد به سجده در می آورد (همه را اسم می کند) و مظهر اسم الحیّ محقق می شود.
جان بسی کندی و اندر پرده ای زانکه مردن اصل بُد، نامُرده ای
تا نمیری نیست جان کندن تمام بی کمال نردبان نائی به بام
تا نگشتند اختران ما نهان دان که پنهانست خورشید جهان
گُرز برخود زن منی را در شکن زانکه پنبۀ گوش آمد چشم تن
بهر آن گفت آن رسول خوش پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنا نکه مرده ام من قبل موت زآنطرف آورده ام این صیت وصوت
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) در باره سبب حیات قلوب فرمود: "تذاکرالعلم بین عبادی مما تحیی علیه القلوب المیّته اذا هم انتهوا الی امری" مذاکرۀ علمی بین بندگانم وقتی به امر من منتهی می شوند از چیزهایی است که قلبهای مرده را زنده می گرداند.

  • اما این که متوهم گفت "مسلماً این گونه سخنان ربطی به قرآن و حدیث ندارد"
گویم: حضرت امیر در نهج البلاغه خطبه 18 فرمود :"انَّ القرآنَ ظاهِرُهُ اَنيقٌوَباطِنُهُ عَميقٌ لاتَفنى عَجائِبُهُ وَلا تَنقَضى غَرائِبُهُ" همانا قرآن دارای ظاهری زیبا و باطنی شگرف و ناپیداست عجائب آن تمامی و اسرار آن پایان ندارد. خداوند کلمات قرآن را بر قلب خاتم انبیاء که ختم و فاتح قله توحید است نازل فرمود. پس ظاهری زیبا دارد. اما تلاوتِ ظاهرِ کتاب پایین ترین مراتب نزول و قرائت است. حضرت امیر در باره قرآن فرمود: "اقرء و ارقء" بخوان و از پله های معرفت بالا برو. راسخینِ درعلم، علاوه بر معنا و تفسیر الفاظ قرآن به باطن آن راه می یابند. در روایت است که "ان للقرآن ظهر و بطن و لبطنه سبعین بطنا". قرآن ظاهری دارد و باطنی و باطنش هفتاد بطن دارد.
قرآن مانند بارانیست که بر زمین قلوب انسان می بارد "أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها (17-رعد)[خدا از آسمان آبى نازل كرد كه در هر رودى به قدر وسعت و ظرفيتش سيل آب جارى شد]" و هر ظرفی را به اندازه قابلیتش پر می کند. علی (علیه السلام) فرمود: "هذه القلوب اوعیة فخیرها اوعاها" قلبهای آدمیان ظرفهایی هستند که بهترین آنها وسیعترینشان است. و البته وسعت دادن قابلیت و استعداد ممکن است. علی (علیه السلام) فرمود: "کل وعاء یضیق بما جعل فیه الا وعاء العلم فانه یتسع به" هرظرفی به مظروفی که در آن قرار داده شود تنگ می گردد جز ظرف علم که هرچه درآن علم وارد شود با آن وسیعتر می گردد. پس در دریافت قرآن مراتب است، با هیچکس در فهم قرآن مخاصمه ای نیست الاّ اینکه گوئیم "اقرء و ارقء"

  • اینکه واهم گفت "مسلماً این گونه سخنان ربطی به قرآن و حدیث ندارد و چنانچه مربوط است توضیح بفرمائید."
گویم: اَعلام اهل تشیع، علوم خود را از روایات و قرآن کریم اخذ می کنند و در حدّ استعدادِ شاگردانشان با عباراتی گوناگون حقایق قرآن و روایات و ادعیه را بازگو می کنند "کل میسر لما خلق له". واجب است که هر کس به اندازه فهم خود از کلاسی درخور فهمش استفاده کند و از استادی نزدیک به مرتبه خود استمداد جوید. کلاسهای حضرت استاد به افراد خاصی اختصاص دارد که طی سالهای دراز مقدمات تحصیل کرده اند و حضور مداوم در مباحث دارند اما برای مبتدی، اصطلاحات علم و معنای کلام و بلکه الفاظی که استعمال می کند قابل ادراک نیست "فَأَمَّا الَّذينَ في‏ قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا (7-ال عمران)[و آنان كه در دلشان ميل به باطل است از پى متشابه رفته تا به تأويل كردن آن در دين راه شبهه و فتنه‏گرى پديد آرند، در صورتى كه تأويل آن را كسى جز خداوند و اهل دانش نداند گويند: ما به همه كتاب گرويديم كه همه از جانب پروردگار ما آمده]"
از اوهام مذکور معلوم می شود که متوهم در ظاهر قرآن توقف کرده، در معنای آن مرددّ است، بی استاد و بی توجه کتابها ورق می زند، در فراگرفتن علم راسخ نیست، به عجائب قرآن که "یهدی من یشاء و یضل من یشاء" است توجه نمی نماید و بر غرائبش که هرکس به اندازۀ استعدادش بهره ای از قرآن دارد و هر فهم مادون فهم فوق را ردّ می کند و لا عکس،نمی هراسد.

وهمٌ: اگر کسی گوید: استاد در کتاب الهی نامه ضمن فرازی فرمود: الهی تا بحال می گفتم لا تأخذه سنة و لا نوم الان می بینم مراهم لا تأخذنی سنة و لا نوم. منظور حضرت عالی چست؟
گویم: تاکنون سائل از توحید، اسم اعظم، الحی القیوم و تعلیم اسماء سوال کرد، حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: "رحم الله امرء علم من این و فی این و الی این[حضرت امیر علی(ع) فرمود رحمت رحیمیه الله تعالی شامل کسی است که بداند از کجا آمده است و چگونه سیر می کند و نهایت سیرش کجاست]"، و رحمت رحیمیۀ حق تعالی را که مختص به مومن است طلب کرد که اگر سوال برای تَوَسع قابلیت باشد بسی مورد مدح است زیرا که انسان یعنی طلب و سوال، و این همان "الفقر فخری" است. "فاسئلوا اهل الذکر". اما اگر این مطالب را برای اشکال و ردّ و ذم بر بزرگانِ دین مطرح کند بسیار مذموم است وانکار موجب محرومیت می گردد،.
هر کجا دردی دوا آنجا رود هرکجا فقری نوا آنجا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود هرکجا پستی است آب آنجا رود
آب کم جو تشنگی آور بدست تا بجوشد آبت از بالا و پست
زرع جان را کش جواهرمضمراست ابر رحمت پر ز آب کوثر است
تا سقاهم ربهم آید خطاب تشنه باش الله اعلم بالصواب
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود محو گردد در وی و جو او شود
پاسخ چنین سوالاتی در جمله یا ورقه وحتی کتابها نمی گنجد بلکه فهم چنین مطالب مقتضیِّ زمانِ ممتد، خلوص نیت، پرهیز از مشتهیات شهوی و غضبی و ترک مخاصمه با اهل ذکر است و به تدریج حاصل می شود و چنین پاسخی به این مطالب عالی، ذره ای از دریای بیکران حقیقت است.
بر لب جو بود دیواری بلند بر سر دیوار تشنۀ درد مند
ما نعش از آب آن دیوار بود از پی آب او چو ماهی زار بود
ناگهان انداخت اوخشتی در آب بانگ آب آمدبگوشش چون خطاب
برسر دیوار هر کو تشنه تر زودتر بر می کند خشت و مدر
هین غنیمت دان جوانی ای پسر سر فرود آور بکن خشت و مدر
پیش ازآن کایام پیری در رسد گردنت بندد بحبل من مسد
اما شرح مختصری در باره لا تأخذه سنة و لانوم:
از اسماء حق تعالی اسم "لا تأخذه سنة و لانوم" است که شرح وتفسیر اسم اعظم "الحی القیوم" می باشد. "سنة ونوم" نقیض "الحی القیوم" است. یعنی سنة ونوم، عدم قیام حق تعالی رادر تدبیر خلق بر وجه تام برمیدارد. برای فهم شرح مذکور چند مقدمه لازم است:
1- تحقق طبیعت به تحقق یک فرد و عدم تحقق طبیعت به عدم تحقق همه افراد است واین قاعده و اصلی است معلوم.
2- طبیعت مشکک است.
3- القیوم یعنی قائم به ذات خود و مقوم غیر، یعنی حق تعالی قائم به ذات خود است و ذاتیت اشیاء به ذات او قائم است. مانند معنای حرفی که با اندکاکش درجمله معنا پیدا می کند و معنای حرفی به تنهایی هیچ معنایی ندارد.
4- "قیل الحی هو الذی یصح ان یعلم و یقدر او هو الدراک الفعّال" و ادراک و قدرت مقول به تشکیک هستند. "فالعلم و القدرة فی الواجب تعالی یصرف الی ما یکون عالماً بالفعل بجمیع الاشیاء قادراً بالذات علی کل الموجودات" و چون فعلیت تامِ هر شیء، حیات اوست و قیومیت حق تعالی بر تمامی مخلوقات دلالت بر تأکد وجود الله دارد(الکثرة تأکّد الوحدة)، پس قیوم حیّ ایست که لا ممات له. و اهل الله این دو کلمه را اسم واحد از اسماء الله تعالی دانسته اند زیرا در معنی موافق هم هستند. و روایات اسم الحی القیوم را اسم اعظم الهی معرفی فرمودند "فی البحار ورد فی الخبر بان الاسم الاعظم فی آیة الکرسی و اول آل عمران" و قائم بذات بودنش اتصاف به وحدت حقیقی را که موجب نفی کثرت است اقتضاء می کند و مقوم بودنش کل مخلوقات را به او اسناد می دهد.
5- سنه یعنی فتور و سستیِ در حواس که قبل از خواب است. ونوم عبارتست از اینکه نفس بخاطر صعود بخارهای غلیظ از معده به سمت مغز، استعمال حواس را ترک کند.
6- مخلوقات مانند ظل، تابع وجود حق تعالی هستند "أَ لَمْ تَرَ إِلى‏ رَبكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّل(45- فرقان)[ آيا نديدى كه خداى تو چگونه سايه را بگسترانيد؟]". حق تعالی فیضش دائمی است و مبدئیت و خالقیتش ازلی و ابدی می باشد پس عروض سستی و فتور در صدور مخلوقات، برای حق تعالی تصور نمی شود و سنه و نوم در باره الله تعالی محال است.
پس چون دانستیم که کلی به انتفاء جمیع افرادش منتفی، و به تحقق فردی متحقق می شود و همچنین کلی مقول به تشکیک است و بر افراد متفاوت به نحو کمال و نقص صدق می کند حال اگر آن کلی امرقیومیت باشد، سبب سلب قیومیت از یک شی چند چیز می تواند باشد یا به رفع ذات قیّوم، یا به رفع اصل ایجاد و استمرارِ ایجاد (یعنی ذات قیوم نتواند ایجاد کند)، یا به سبب ضعف و فتورِ فاعل در فاعلیتش. ضعیف ترین مرتبه فتور در فاعلیت، سنه و نوم است و مراتب قوی فتور در فاعلیت عبارتند از فساد علل فاعلیت مانند صفت قدرت و اراده و علم و غیره.
تحقق یک فرد از طبیعت نوم و سنه در تحقق آن کافیست و اگر این فرد ضعیف (نوم و سنه) ازحق تعالی منتفی باشد، افراد قوی از اسباب عدم فاعلیت بطریق اولی منتفی خواهند بود و به انتقاء جمیع اسبابِ طبیعتِ امر عدمی، قیومیت حق تعالی متحقق می شود پس حق تعالی فرمود: "لا تاخذه سنه و لا نوم" یعنی حق تعالی از تدبیر خلق و قیومیت آنها لحظه ای فتور ندارد و الا سماوات و ارض و من علیها و من فیها از حظّ وجودشان ساقط می شوند. اگر بگویی بعد از نابودی سماوات و ارض آنها را اعاده می کند گوئیم با معدوم شدن سماوات و ارض ماده نیز نابود می شود و حدوث تکوینی بدون ماده و استعدادش محال است، اعاده معدوم هم ممتنع است لذا فتور در تدبیر خلق و لودر یک آن، حکومت اسمائی که مقتضی مبدئیت و خالقیت است، قطع می شود، در حالی که اسماء الله چون عین ذات حق تعالی هستند زمانی نیستند پس این آیه به برهان لمی اثبات می کند که ساحت کبریایی حق تعالی که همه مظاهر و اظلال را در کبریایی قهاریت خود تدبیر می کند از انفعالها و تغییراتی مانند سنه و نوم و سهو و نسیان و... منزه است.
"ورد عن رسول الله(صلي الله عليه و آله) فی خبر اهل الجنه: یأتی الیهم الملک بعد ان یستأذن منهم للدخول علیهم فاذا دخل ناولهم کتابا من عندالله فاذا فی الکتاب لکل انسان یخاطبه ربه من الحی القیوم الی الحی القیوم اما بعد فانی اقول لشی ءٍ کن فیکون و قد جعلتک الیوم تقول للشیء کن فیکون فقال(صلي الله عليه و آله) فلا یقول احد من اهل الجنه لشیءٍ کن الاو یکون[ از رسول اکرم(ص) در باره اهل بهشت وارد شده است که ملکی بعد از اینکه از اهل بهشت اذن دخول می گیرد نزد ایشان می آید و نامه ای از نزد خدا به آنها می رساند و در این نامه به هر انسانی ربش خطاب می کند که : از الحی القیوم به الحی القیوم اما بعد من به شیء می گویم باش و ایجاد می شود و امروز تو را اینطور قرار دادم که به شیء بگوئی باش پس ایجاد شود و حضرت نبی(ص) فرمود پس کسی از اهل جنت نمی گوید باش مگر اینکه ایجاد شود]" و در فقه این حدیث باید بدانی که بین مرآة و شخص و آیه و ذوالایه تمییز است و بدانی که از مرتبه مظهریت به مرتبه امانت تعبیر می شود همان که حق تعالی فرمود: "إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً(72-احزاب)[ما بر آسمانها و زمين و كوه‏هاى عالم (و قواى عالى و دانى ممكنات) عرض امانت كرديم (و به آنها نور معرفت و طاعت و عشق و محبّت كامل حق يا بار تكليف يا نماز و طهارت يا مقام خلافت و ولايت و امامت را ارائه داديم) همه از تحمّل آن امتناع ورزيده و انديشه كردند و انسان (ناتوان) آن را بپذيرفت، انسان هم (در مقام آزمايش و اداء امانت) بسيار ستمكار و نادان بود (كه اكثر به راه جهل و عصيان شتافت)]" و این امانت برای کسی است که به خود جاهل باشد، ذات و صفت و فعل را به خودِ موهومش اسناد ندهد و به این "خود" ظالم باشد و هنگام تجلی اسم الحی براین امانت و عبد، حقایق جمیع اسماء و صفات حق براو منکشف شده بقاء خود را به بقاء الله بداند و با تجلی اسم القیوم فناء همه مخلوقات بر او ظاهر شده و ذات و صفت و فعل همه مخلوقات را در مسمایشان فانی کند زیرا قیام من و ماها یعنی قیام هر مخلوقی به قیومیت حق است نه به خودشان "فلا یری العبد فی الوجود الا الحی القیوم".
ارسطو فرمود: "من تحقق باسم الحیّ شرب من ماءٍ عین الحیاة الذی من شربه لا یموت ابداً لکونه یحیا بحیاة الحق و کل حیّ فی العالم یحیا بحیاة هذا الانسان". هر کس به اسم الحیّ متحقق شود از آن نهر ماء (که در سوره محمد آیه 15[مَّثَلُ الجْنَّةِ الَّتىِ وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهَا أَنهْارٌ مِّن مَّاءٍ غَيرْ ءَاسِنٍ وَ أَنهْارٌ مِّن لَّبنَ‏ٍ لَّمْ يَتَغَيرَّ طَعْمُهُ وَ أَنهْارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشَّارِبِينَ وَ أَنهْارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّى: داستان بهشتى كه به متقيان وعده دادند اين است كه در آن باغ بهشت نهرهايى از آب زلال دگرگون ناشدنى است و نهرها از شير بى آنكه هرگز طعمش تغيير كند و نهرها از شراب ناب كه نوشندگان را به حد كمال لذّت بخشد و نهرها از عسل مصفّى] آمده) می نوشد آن آبی که عین حیات است و نوشنده آن ابداً نمی میرد زیرا "یحیی بحیوة الحق" و این آدم مخلوقات را اسم و نمود الحی می بیند و با اعطاء اسمیت به آنها به ایشان حیات می دهد. و اسم بودن آنها عین حیاتشان است. "وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‏ءٍ حَي[و از آب هر چيز زنده‏اى را آفريديم(30-انبیاء)]" "وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماء[و عرش با عظمت او (شايد يك معنى عرش كه روح و حقيقت انسان است اينجا مراد باشد) بر آب قرار داشت (شايد مراد از آب علم باشد)(7-هود)]" "عَيْنًا يَشْرَبُ بهِا عِبَادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونهَا تَفْجِيرًا[از سرچشمه گوارايى آن بندگان خاص خدا مى‏نوشند كه به اختيارشان هر كجا خواهند جاريش سازند. (6-انسان)]" این همان آبیست که نهرکافور و حوض الکوثر نامیده می شود. "إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً[نكوكاران عالم (كه در اين آيه حضرت على و فاطمه و حسنين عليهم السّلام و شيعيانشان به اجماع خاصّه و اخبار عامّه مقصودند) در بهشت از جام شرابى نوشند كه طبعش (در لطف و رنگ و بوى) كافور است. (5-انسان)]" "إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَر[ما تو را كوثر (يعنى عطاى بسيار چون كثرت فرزند) بخشيديم. (1-کوثر)]"
ترا ز کنگرۀ عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
اما مراد استاد از اینکه "انسانها مظهر اسم لاتاخذه سنة و لا نوم هستند" در کتاب معرفت نفس درس 96 آمده است:
انسان همان انديشه و هوش و بينش است, و هيچ گاه شعور و آگاهى از انسان سلب نمى شود, و اين حيات است كه خود ذاتا حى است و از پرتو او طبيعت بدن , كه جسم و ماده است , آثار حيات دارد , چه مشاهده مى كنى كه هر موجودى اين خصوصيت و صفت حيات را ندارد : نه حركت دارد و نه اراده و نه قدرت و نه هيچ گونه احساس و ادراك , و اين همه آثار حيات , از قبيل ادراك و احساس مثلا كه در بدن مى نگرى , بدون هيچ استثنا, به اقتضاى آن صفت حيات و گوهر حى , به نام جوهر نفس , است , زيرا خيلى روشن است كه حيات, آثار آن در جسم عارضى است , وگرنه هر جسمى بايد مدرك وحى بوده باشد و هر عارضى بايد به امرى ذاتى منتهى بشود , به قول ميرفندرسكى :
هر چه عارض باشد او را جوهرى بايد نخست عقل بر اين گفته ما شاهد گوياستى
آرى , به تحقيق دانسته اى كه بدن به جان زنده است , و جان ذاتا زنده است , و چون جان از بدن قطع علاقه كند , بدن را حيات يعنى زندگى نيست بلكه مقابل و ضد آن است كه آن را مرگ مى گوئيم , به فارسى زندگى و مردگى گويند و به تازى حيات و موت . آثار حيات را در بدن عارضى يافتى و از آن به حياتى ذاتى منتهى شده اى كه جوهرى ذاتا حى و شاعر و خبير و عالم , به نام نفس , است كه حيات به تن داده است و او را زنده گردانيده و زنده نگه مى دارد. اما نفسى كه در راه استكمال , روز به روز بلكه دمبدم , حيات او بيشتر و وجود او قويتر و نور آگاهى و بينش او فزونتر مى گردد, كه نه ماده او را از نقص به كمال تواند برد و نه خود بذاته واجد است كه ماده را معد يافتى و تحصيل حاصل را محال , پس آنكه مخرج نفس از نقص به كمال است و دمبدم او را حيات مى بخشد خود حى و حيات محض است و ذاتا حيات و عين حيات است , چه معطى شىء فاقد آن نيست و به نحو اتم و اكمل و اشد و اقوى واجد است , و آن حقيقتى كه ذاتا حيات است , يعنى آن موجودى كه ذاتا حى است , محال است كه موت بر او عارض شود و يا خواب و پينكى بر او دست يابد , و به زبان قرآن كريم لا تأخذه سنة و لا نوم.
و استاد در این فراز از دعا عرض کرد: "الهی تا بحال می گفتم لا تأخذه سنة و لا نوم الان می بینم مراهم لا تأخذنی سنة و لا نوم. که به تفسیر انفسی کریمه پی برده ام ای عزیز اگر روح بخوابد بدن تباه می شود زیرا نگاه دارنده بدن است."
درعلم النفس، تجرد و بلکه فوق تجردِ بودن نفسِ انسان اثبات شده است. بدن فقط آلتی است برای استکمال نفس و در مجرد، نوم و سنه راه ندارد، آنی از خود غفلت ندارد، عین حضور و علم حضوریست. پس اسناد لاسنه و لا نوم بر انسان هم سزاوار است.

  • اگر کسی گوید: اشتغال به فلسفه و عرفان و کلام بدعت است به دلیل قرآن و خبر و اجماع این است که صحابه در این علوم سخن نگفته اند پس بدعت و حرام است. اما قرآن فقوله تعالی: "ما ضَرَبُوهُ لَكَ إِلاَّ جَدَلاً بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ [و اين سخن را با تو جز به جدل و انكار نگفتند، كه آنها قومى حريف جدل و خصومتند](58-زخرف)" و قوله تعالی:"وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذينَ يَخُوضُونَ في‏ آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا في‏ حَديثٍ غَيْرِه (68-انعام)[ و چون گروهى را ديدى كه براى خرده گيرى و طعن زدن در آيات ما گفتگو مى‏كنند از آنان دورى گزين تا در سخنى ديگر وارد شوند]"اما خبر فقال(صلی الله علیه و آله): "تفکروا فی الخالق و لا تتفکروا فی الخالق" و قوله(صلی الله علیه و آله): "علیکم بدین العجائز" و قوله(صلی الله علیه و آله): "اذا ذکروا القدر فامسکوا" اما الاجماع، اجماعی است که در این مطلب صحابه سخن نگفته اند پس چنین مطالبی بدعت است و حرام.
در ردّ ادلۀ اوگوئیم: آیه اول بر جدل باطل که موجب اهانت و ستیزه گری است حمل می شود "جادِلْهُمْ بِالَّتي‏ هِيَ أَحْسَن" حَسَن است. در آیه دوم مقصود از خوض، نظر نیست بلکه لجاج و استهزاء و مانند اینهاست. روایت اول در حقیقت، نهی از توجه به خالقِ بی خلق و ظاهرِ بی مظهر است اما از خلق به خالق پی بردن روش انبیاست، اصلا معرفت و علمِ به چیزی عبارتست از انکشاف و ظهور آن چیز[علم مانند نور است، همانطور که برای دیدن اشیاء باید نور به آنها بتابد تا دیده شوند هر چیزهم که معلوم می شود باید نور علم به او بتابد تا معلوم گردد پس علم یعنی انکشاف]. اما مراد ازدین عجائز، تفویض همه امور به الله است. استدلال به روایت سوم ضعیف است زیرا نهی جزئی(امساک) نهی کلی را افاده نمی کند چون امر به امساک، غیر از نهی از نظر و تدبر است. درردّ دلیل اجماع گویم که اگر مرادتان اینست که صحابه الفاظ این علوم و اصطلاحات ایشان را نشنیده اند گویم مسلماً چنین است و این بر علم قدحی وارد نمی کند زیرا صحابه الفاظ و اصطلاحات فقهاء را هم نشنیده اند و این قدح بر علم فقه نیست و اگر مرادتان این است که صحابه با دلیل الله تعالی را نشناخته اند گویم این سخنی نابجاست زیرا حضرت رسول با "وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراء" استدلال کرد، و حق تعالی نیز بر معرفت خود استدلال آورده فرمود:"أَ وَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ (53-فصلت)" و فرمود: "سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَق(53-فصلت)".

وهمٌ: اگر کسی گوید: فاضل محترم آقای محسن غرویان از استاد سوال کرد که :در روایت قدسی "من طلبنی وجدنی... ومن عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته"،"قتلته" به چه معناست؟ فرمودید: "قتلتُ"ِ خدا با "قتلتُ" ما فرق دارد. این قتل عین حیات است. الفاظ که از عالم ماده بالا می روند متناسب با مرتبه ای معنای خاص پیدا می کنند و خداوند فرمود:"اَنَا دیته" آنها که به دنیا دل بسته اند چنین مقامی ندارند دنیا و آخرت مثل دو هوو هستند عطایای ما را باید مطایای ما بکشند. رخش می باید تن رستم کشد. واهم در ادامۀ شبهه اش گفت: آقای مرعشی نجفی این کلام را نه تنها حدیث نمی داند بلکه از ساخته های ایادی صوفیه می داند و مجله وزین پاسدار اسلام نیز جعلی بودن آن را بر ملا ساخته است پس باید حضرتعالی تحقیقی در این زمینه می فرمودید (که حدیث جعلی و از ساخته های ایادی صوفیه است). چنانچه قدسی بودن آن برای شما ثابت شده است برای ما توضیح دهید تا موجب تنویر افکار ما شود.
گویم: مجتهد که در استنباط احکام فرعی شرعی اجتهاد می کند به روایاتی که در باب فقه است آگاهی کامل دارد. و کسی که در اصول و توحید فقیه است به روایات این باب بینش عمیق دارد. حضرت علامه ذوفنون، دارای اجازه در حدیث هستند و در سلسله روات قراردارند. در عصر ما محقق تر از حضرت ایشان در هر علمی از جمله علم االحدیث وجود ندارد. چون علم الحدیث مانند علوم دیگر علمی تخصصی است و برای تشخیص حدیث، هر محدثی قواعدی را که در این علم است مورد توجه قرار می دهد پس همانطور که آقای مرعشی برای غیر اهل این علم، به علت فقد استعداد سائل، امکان ندارد نظر خود را اثبات کند حضرت استاد نیز برای کسی که از روایت و آیات جز ترجمه الفاظش نمی داند (آن هم با رجوع به کتاب لغت) و از علوم تخصصی که در زمینه فهم روایت و آیات است غافل می باشد، نباید نظر خود را که در خور فهم سائل نیست بیان کند. همانطور که مثلا طبیب نحوه جراحی کردنش را نمی تواند برای کسی که علم طب نمی داند شرح دهد.
محو می‌باید نه نحو این جا بدان گر تو محوی بی‌خطر در آب ران
مرد نحوی را از آن در دوختیم تا شما را نحو محو آموختیم
و بدان که دلیل آوردن برای اهل خیال و ادعا جز علّت و بیماری خیال نمی افزاید و منکر از پاسخ معروف و بیّن هم تنویر فکر نمی یابد.
همزبانی خویشی و پیوندی است مرد با نامحرمان چون بندی است
امام صادق(علیه السلام) فرمود: "الجدال بغیر التی هی احسن محرّم حرّم الله علی شیعتنا" پس به اصل قویم: " قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُم (77-فرقان)[بگو كه اگر دعاى شما (و ناله و زارى و توبه شما) نبود خدا به شما چه توجه و اعتنايى داشت؟]"، کسی که سوال حقیقی نداشته باشد مورد اعتناء معلم نیست، امام باقر(علیه السلام) فرمود: "الجلساء ثلاثه...و جلیس لا تفیده و لا تسفید منه فاهرب عنه".

  • اما شرح این روایت: "من طلبنی وجدنی... ومن عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته"
مختصر کلامی که در باب نحوه مظهریت آدم برای الحی گفتم عینا همان عشق است زیرا عشق و هستی مساوق همند. و هستی عین حیات است.
و "دیه" این قتل همان است که خواجه در شرح عبارت شیخ بوعلی فصل 19 مقامات العارفین فرمود: "ان العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل بالحق رای کل قدرة مستغرقه فی قدرته المتعلقه بجمیع المقدورات و کل علم مستغرقا فی علمه الذی لا یعزب عنه شی من الموجودات وکل اراده مستغرقه فی ارادته التی یمتنع ان یتابّی علیها شیء من الممکنات بل کل وجود و کل کمال وجود فهو صادر عنه فائض من لدنه صار الحق حینئذ بصره الذی به یبصرو سمعه الذی به یسمه و قدرته التی بها یفعل و علمه الذی به یعلم ووجوده الذی به یوجد فصار العارف حینئذ متخلقا باخلاق الله تعالی بالحقیقه" "هر گاه عارف از خودیت منقطع و به حق متصل گردد، هرقدرتی را درقدرت الله تعالی که به همه مقدرات تعلق گرفته است و هر علمی را در علم حق تعالی که هیچ موجودی از آن پوشیده نیست، مستغرق ببیند و هر اراده ای را در ارادۀ او که محال است موجودی از آن سر باز زند فانی می بیند بلکه هر وجودی و هر کمال وجودی ای ازاو (تعالی) صادر و از او فائضند و در این هنگام حق تعالی بینایی او می شود که با بینایی حق می بیند و شنوایی او می شود که با شنوایی حق می شنود و قدرت او می شود که باقدرت حق کار انجام می دهد و حق تعالی علم او می شود که با علم او عالم است و حق وجود او می شود که با وجود او ایجاد می کند و در این صورت عارف به حقیقت، متخلق به اخلاق الله تعالی می گردد." و دیه و خون بها به جهت سلب علاقه آدم از "خود موهوم" است.
ما بها و خون بها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دل بردگی
"قتل" همان موت است که در شرح مظهر الحی بیان شد. در باره این قتل حضرت اباجعفر(علیه السلام) فرمود: "امرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) "مأمور شدم مردم را (ازمن موهوم و هوای نفسشان با تیغ لا اله) بکُشم تا به لا اله الا الله ومحمدرسول الله (صلی اله علیه و آله) معتقد شوند(به روح منفوخ و جان الهی حیاتشان ببخشم). این فرمایش رسول اکرم(صلی اله علیه و آله) بعینه به معنای "يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم(24-انفال)" است. ای اهل ایمان اجابت کنید خدا و رسول را هنگامی که شما را به آنچه از مردگی نجاتتان می بخشد و حیاتتان می بخشد دعوت می کند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) به حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: "تقاتل علی التأویل کما قاتلت علی التنزیل"
"عشق" همان امانتی است که خداوند تبارک و تعالی فرمود: " إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها[ما بر آسمانها و زمين و كوه‏هاى عالم (و قواى عالى و دانى ممكنات) عرض امانت كرديم (و به آنها نور معرفت و طاعت و عشق و محبّت كامل حق يا بار تكليف يا نماز و طهارت يا مقام خلافت و ولايت و امامت را ارائه داديم) همه از تحمّل آن امتناع ورزيدند](72-احزاب)" که وقتی انسان به من شیطانی و حیوانی و ملکی اش ظلوم و جهول شود امانت را حمل می کند یعنی خودش امانت، اسم و آیه می شود. مانند صورت مرآتی که صاحبش را نشان می دهد و مامور به ردّ امانت به اهل و صاحبش است "أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى‏ أَهْلِها(58-نساء)". این حاملِ امانت، همان منِ الهی، روح منفوخ، ولی الله و مصداق "اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور" است که "اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض". حامل امانت و ولایت، خود و مخلوقات دیگر و هر ادراک و تحریکش را متلبس به اسم "اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ" می بیند و معلَم به کل اسماء می گردد "عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها"، بر ادعای من های موهوم خود و مخلوقات تیغ "لا اله" می کشد و حقیقت "الا الله" را بر قلب خود ثبت می کند "قلب المومن عرش الرحمن".


وهمٌ: اگر کسی گوید: حضرت استاد فرمود: "و امّا أهل النّار الی النّعیم، ولكن فی النّار اذ لا بدّ لصورة النّار بعد انتهاء مدّة العقاب أن تكون برداً و سلاماً من فیها و هذا نعیمهم" ترجمه: اما اهل نار مآلشان به نعیم است، لکن در نار، زیرا صورت نار، پس از انقضاء مدت عقاب ناچار است بر هر کس که در آن است، برد و سلام شود و این نعیمشان است. توجیه حضرتعالی متکی به کلام رئیس صوفیان، یعنی محی الدین عربی است و نوع نگرش شما در این خصوص تباین با کلام خداوند و احادیث ذوات معصومین(ع) دارد و حتی برای خود شما نیز نمی‏تواند حجیّت داشته باشد، زیرا مخالف با بیان قرآن و پیشوایان معصوم الهی است و خداوند به گروههایی وعده ی عذاب دائمی و همیشگی داده و آنها را مشمول لعن خود در دنیا و آخرت ساخته است که برای نمونه به آیاتی از قرآن و روایات معصومین(ع) توجه شما را جلب می‏نمایم.

گویم: این بحث اختصاص به اهل الله ندارد و معتزله و اشاعره در این باره سخنها گفته اند و شما در تایید ادعای خود از آیاتی استفاده کردید که معتزله در اثبات دوام عذاب و خلود در جهنم آورده اند و لازم است که در باره کلمه خلود و نیز دوام عذاب یا انقطاع آن در کلام بزرگان فحص شود.

کلام معتزله و اشاعره درمعنای خلود:

معتزله و اشاعره درمعنای کلمه خلود که آیا به معنای زمان ممتد است یا به معنی دوام ابدی، اختلاف کرده اند. معتزله (فخر رازی در تفسیر کشاف ص 448) گویند خلود به معنای ثبات و بقای دائمی است و منقطع نمی شود ولی نظر اشاعره این است که به معنی مدت مدید است خواه دائمی باشد یا نباشد. معتزله در باره خلود ودائمی بودن اهل آتش درجهنم به آیاتی از قرآن تمسک کرده اند:

1- وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهينٌ[ و هر كه نافرمانى خدا و رسول او كند و تجاوز از حدود و احكام الهى نمايد او را به آتش درافكند كه هميشه در آن (معذّب) است و همواره در عذاب خوارى خواهد بود] (نساء-14)

2- وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فيها[و هر كس مؤمنى را به عمد بكشد مجازات او (آتش) جهنم است، كه در آن جاويد (معذّب) خواهد بود](نساء-93)

3- وَ أَمَّا الَّذينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النَّارُ كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها أُعيدُوا فيها[ و اما آنان كه سر از طاعت حق كشيده و فاسق شدند منزلگاهشان در آتش دوزخ است و هر چه كوشند و خواهند كه از آن آتش بيرون آيند](سجده-20)

4- بَلى‏ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ[آرى، هر كس اعمالى زشت اندوخت و كردار بدش به او احاطه نمود چنين كسانى اهل دوزخ‏اند و در آن آتش پيوسته معذّب خواهند بود] (بقره-81)

5- إِنَّ الَّذينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى‏ ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ في‏ بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعيراً[آنان كه اموال يتيمان را به ستمگرى مى‏خورند، در حقيقت آنها در شكم خود آتش جهنّم فرو مى‏برند و به زودى در آتش فروزان خواهند افتاد] (نساء-10)

و نیز بر خلود به معنای دوام به اخباری که دالّ بر وعیدند مانند قوله(صلی اله علیه و آله) "من شرب الخمر فی الدنیا و لم یتب عنها لم یشرب فی الاخره" و قوله(صلی اله علیه و آله): "من قتل نفسا معاهدا لم یرح رائحه الجنه و..." استدلال کرده اند.

اشکالات ادله معتزله:

اولاً: صیغه های روایات برای عموم نیست زیرا می توان بر روایات کلمه کل یا بعض را ادخال کرد.

ثانیاً: اگر به فرض قبول کنیم که این صیغه ها بر وجه عموم باشد اما امکان دارد که این عمومات مخصّصاتی داشته باشند مثلا در آیه اول مراد عموم نیست چون به خروج تائب وصاحبان گناهان صغیره که طاعاتی انجام می دهند و ثواب این طاعات از عقوبات آنها زیادتر است اطمینان داریم.

ثالثاً: اگر بپذیریم که این ادله عموم هستند، و قرینه ای برحمل عام بر خاص نباشد نهایت دلالت این عمومات استحقاق عذاب دائمی و ابدیست نه وقوع دائمی(خلود)، زیرا خروج به واسطه عفو و شفاعت جایز است.

اشاعره به قطع عذاب و عدم خلود اهل نار بجز اهل کبائر چنین استدلال آورده اند:

1- إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَ السُّوءَ عَلَى الْكافِرينَ[امروز ذلت و خوارى و عذاب به كافران اختصاص دارد] (نمل-27)

2- يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ[(اى رسول رحمت) بدان بندگانم كه (به عصيان) اسراف بر نفس خود كردند بگو: هرگز از رحمت (نامنتهاى) خدا نااميد مباشيد]...(زمر-53)

3- إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلى‏ ظُلْمِهِم...[خدا بر ظلم خلق هم بسيار صاحب عفو و مغفرت است](رعد-6)

4- لَا يَصْلَئهَا إِلَّا الْأَشْقَى الَّذِى كَذَّبَ وَ تَوَلىَ[كه هيچ كس در آن آتش در نيفتد مگر شقى‏ترين خلق. همان كس كه (آيات و رسل حق را) تكذيب كرد و روى از آن بگردانيد]‏(16)

5- عموماتی که در باره وعد وارد شده است و حکم به فلاح اهل ایمان دارد با عمومات وعید معارض اند "وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بمِا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ"که در این آیه به فلاح هر مومنی و در هر مرتبه ایمانی تقلیدی و تحقیقی حکم فرمود.

6- امامیه و اشاعره به آیاتی مانند " إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاء(نساء-48) و قول خداوند به نقل از حضرت عیسی(علیه السلام) که فرمود: " إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ (مائده-118) و به عفو گناهان غیر از معصیت کفروشرک تمسک جسته اند.

مرجئه گمان کرده اند که مومنین گناهکار عذاب نمی شوند و آتش جهنم تنها برای کفار است و به آیاتی که دلالت بر اختصاص عذاب به کفار دارد تمسک نموده اند مانند: " قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلى‏ مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى[همانا عذاب (سخت خدا) بر آن كس است كه (خدا و رسولانش را) تكذيب كند و (از حق) روى بگرداند] (طه-48)" در پاسخ باید گفت که این دلائل دلالت بر نفی خلود دارند نه نفی دخول درجهنم. و تفاوت روایات دلالت بر درجات نار دارد و بعضی از روایات دخول در نار و بعضی خلود در نار را منع می کنند.

اگر گویی : 1- معنای لفظ خلود، ابدیت است.

2- خدای تعالی فرمود: "وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْد[ ما به هيچ كس پيش از تو ابدی بودن نداديم](انبیا-34)

3- در آیه "خالدین فیها ابدا" خلود با لفظ "ابدا" تاکید شده است و تاکید تقویت مدلول لفظ خلود است.

گویم: بحثی در این نیست که هنگام اطلاق کلمه خلود، شایع در استعمال، دوام است لکن کلمه خلود در مکث طویل هم استعمال شده است پس خلود، به معنای دوام محتمل است نه قطعی. علاوه بر این که اگر خلود به معنای مکث طویل حمل شود سزاوارتر است زیرا مکث طویل اعم از تأبید و مکث طویل است پس مکث طویل درحق کفار به دوام است و درحق فساق مکث طویل است که منقطع می شود. پس ارادۀ هر دو معنا از کلمه خلود محذوری ندارد و در آیه "خالدین فیها ابدا" لفظ "ابدا" تاکید نیست بلکه تقیید است و اگر هم این کلمه، تاکید خلود باشد تاکید طول مکث است.

آیه "ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّذي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ (سجده-20)" در باره کافرین منکر حشر است به علاوه این آیه دلالت بر خلود ندارد زیرا طبق آیه " كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعيدُوا فيها[هر گاه خواهند از دوزخ به درآيند تا از غم و اندوه آن نجات يابند باز (فرشتگان عذاب) آنان را به دوزخ برگردانند](حج-22)" خروجشان از آتش جایز است ولی به سبب علتی مثل یأس از خروج یا ذهول و غفلت از آن، خروج را اراده نمی کنند.

پس اولا: بحث در باره دائمی بودن و دوام عذاب بحثی تحقیقی و علمی است و در کلام غیر اهل الله هم مطرح بوده است.

ثانیا: روایاتی که در ذیل ذکرمی شوند با آیاتی که شما به آنها استدلال کردید در تعارضند.

1- روایت الاهوازی عن الباقر(علیه السلام): "ان الکفار و المشرکین یرون اهل التوحید فی النار فیقولون ما نری توحیدکم اغنی عنکم شیئا و ما انتم و نحن الا سواء فیقول الله عزوجل للملائکه اشفعوا فیشفعون لمن شاء الله حتی اذا لم یبق احد تبلغه الشفاعة قال تبارک و تعالی انا ارحم الراحمین اخرجوا برحمتی فیخرجون کما یخرج الفراش". امام باقر(علیه السلام) فرمود: کفار ومشرکین اهل توحید را در آتش می بینند پس می گویند نمی بینیم که توحیدتان فایده ای برای شما داشته باشد و ما و شما مساوی هستیم پس الله تعالی به ملائکه گوید اهل توحید را شفاعت کنید. هر کدام از شما هر کس را که خدا بخواهد شفاعت کنید پس شفاعت می کنند تا اینکه کسی نماند که شفاعت به او نرسد و خدای تعالی گوید من ارحم الراحمین هستم و با رحمتم خارج شوید پس همانطور که پروانه ها خارج می شوند اهل توحید هم از آتش خارج می شوند.

2- عن الباقر(علیه السلام): "اهل النار فانهم یدخلون النار بذنوبهم و یخرجون بعفوالله" اهل آتش به سبب گناهانشان وارد آتش می شوند و با عفو الله تعالی خارج می شوند.

3- عن الصادق(علیه السلام): "انما خلّد اهل النار لان نیاتهم کانت فی الدنیا ان لو خلدوا فیها ان یعصوا الله ابدا و انما خلد اهل الجنه...فالنیات تخلد هولاء و هولاء" اهل آتش در آتش مخلدند زیرا نیتشان این است که اگر در دنیا جاودانه باشند همیشه معصیت الله کنند و اهل جنت در جنت مخلدند زیرا...پس نیت ها، اهل آتش و اهل بهشت را مخلّد می کند.

4- روی عن المعصوم(علیه السلام): "یشفع الله باسمه الرحمن عندالله المنتقم و تکون الدولة دولة اسمه الرحمن" الله تعالی با اسم الرحمن (رحمتش) نزد اسم المنتقم شفاعت می کند و دولت و حکومت از آن اسم الرحمن (رحمت) است.

5- امام صادق(علیه السلام) (ازکتاب الجوامع) فرمود: اعراف جمع کننده بین جنت و نار است وهر نبی و خلیفه نبی با گناهکاران اهل زمانش بر اعراف می ایستد همانطور که فرمانده لشکر باضعیفان لشگر می ایستد در حالی که محسنین به بهشت رفته اند، پس امام فرمود: این خلیفه به گنه کارانی که با او توقف کرده اند گوید به برادران محسن خود که به جنت سبقت گرفته اند بنگرید پس گناهکاران به محسنین سلام می کنند و سلام علیکم می گویند سپس خدای تعالی خبر دهد که این گروه گناهکار به بهشت داخل نمی شوند و طمع آنان به اهل نار است. پس گناهکاران گویند: "ربنا لا تجعلنا مع القوم الظالمین" و اصحاب اعراف که انبیاء و خلفایند به رؤسایی از اهل نار که آنها را مقرعین (از پشیمانی دندان به هم می سایند) می نامند گویند آیا این گروه قسم خورده اند که خدای تعالی آنها را به جنت داخل نمی کند؟ داخل جنت شوید و اصحاب اعراف به امر الله تعالی به این گروه مستضعف گویند: "بذلک ادخلوا الجنه لا خوف علیکم و لا یحزنون" یعنی در حالی که ترسان و محزون نباشید به بهشت داخل شوید.

6- عن الباقر(علیه السلام) (المجالس): "ان عبدا مکث فی النار سبعین خریفا و الخریف سبعون سنة ثم انه سأل الله عزوجل بحق محمد(صلی اله علیه و آله) و اهل بیته(علیه السلام) لما رحمتنی فاوحی الله جل جلاله الی جبرئیل(علیه السلام) ان اهبط الی عبدی فاخرجه قال یا رب و کیف لی بالهبوط فی النار؟ قال انی قد امرتها ان تکون علیک بردا و سلاما". بنده در آتش هفتاد خریف مکث می کند و خریف هفتاد سال است سپس بنده از الله تعالی به حق محمد(صلی اله علیه و آله) و اهل بیت او سلام الله علیهم اجمعین می خواهد که بر من رحمت کن پس الله جل جلاله به جبرئیل(علیه السلام) وحی می کند که بر بنده من فرود آی و او را خارج کن جبرئیل گوید پروردگارا چگونه می توانم بر آتش فرود آیم؟ الله تعالی گوید: به آتش امر کردم تا بر تو برد و سلام باشد.

7- روی: "ان بعض اهل النار یتلاعبون فیها بالنار" بعضی از اهل آتش با آن بازی می کنند. (اصول کافی) حضرت صادق (علیه السلام) در تفسیر آیه مبارکه " وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ (مومنون-100) فرمود: هریک از شما شیعیان در قیامت به بهشت می روید چه به عمل صالح یا به شفاعت رسول اکرم(صلی اله علیه و آله) یا وصی نبی، ولی از عالم برزخ بر شما ترسانم.

اشکالاتی که در این وهم آمده عبارتند از:

1- کلام حضرت استاد متکی به کلام رئیس صوفیان یعنی محی الدین عربی است.

2- نوع نگرش حضرت استاد دراین مسئله با کلام خداوند و احادیث معصومین تباین دارد.

3- این فرمایش استاد که: "و اما اهل النار الی النعیم و لکن فی النار" برای خود استاد نیز نمی تواند حجیت داشته باشد زیرا مخالف با قرآن و روایات است.

این متوهم، حضرت استاد را که تنها روی به قرآن و روایات دارند به آیات و احادیث توجه می دهد!

از مطالبی که بیان گردید بطور صریح اوهام 2 تا 3 پاسخ داده شد و اینک وهم اول:

حضرت استاد به کسی که باطن و روح دنیا و آخرت را به کشف صوری مشاهده می کند تمسک فرمود و رجوع به اهل الله برای هر کس که ایشان را بشناسد و طالب حقیقت لفظ و معنای قرآن باشد ضرورت دارد زیرا قرآن علاوه بر تفسیر که کشف غطاء از لفظ و پی بردن به معنا ی لفظ است تأویل هم دارد. اهل تأویل به حقیقت خارجی و روحی که در کالبد لفظ و معنا دمیده شده است راه می یابند، همان که در سوره آل عمران آیه 7 فرمود: "وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فىِ الْعِلْم" نه تأویلی که به معنای خلاف ظاهر است.(به کتاب قرآن در اسلام علامه طباطبائی در باره تأویل رجوع کنید)

کشف صوری آن است که حقایقی که به علم حضوری ادراک می شوند در پوشش و لباس صورتهایی مشاهده می کردند که این صوَر متضمن معنایی هستند و اهل تأویل با شفاعت و یاری گرفتن از کشف تام محمدی(صلی اله علیه و آله) آن معنا را می فهمند.

باطن نفس هر آدم به اعتبار وجود برزخی اش حواس پنجگانه دارد. رؤیت باطن: مانند آنکه پیامبر اکرم(صلی اله علیه و آله) حضرت جبرئیل را به صورت دحیه کلبی یا اعرابی می دید. سمع باطن: حضرت رسول(صلی اله علیه و آله) وحی را به صورت کلام منظوم استماع می فرمود. شامه باطن: پیامبر(صلی اله علیه و آله) فرمود: "انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن" یعنی نفس حق و رایحه حق را از جانب یمن (از اویس قرنی) استشمام می کنم. ذوق باطنی: مثل قول پیامبر اکرم (صلی اله علیه و آله) که فرمود "انی اشرب اللبن حتی خرج الریّ من اظفاری" شیر نوشیدم طوری که زیادی آن از ناخنهایم بیرون ریخت. این نوع دریافتها کشف صوری نامیده می شوند. هر کشف صوری، صورتی دارد و آن صورت متضمن معنائی است. بعضی مردم این ذوق کشف را که ارث انبیاست در خود شکوفا کردند و بعضی دیگر به این دارایی بالقوه خود غافل و جاهل شدند و آن را به فعلیت نرساندند. " فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتي‏ فِي الصُّدُورِ[كه (اين كافران را) چشمهاى سر گرچه كور نيست ليكن چشم باطن و ديده دلها كور است] (حج-46)" و " وَ نَطْبَعُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ[و بر دلهايشان مهر مى‏نهيم كه ديگر (به گوش دل چيزى) نشنوند؟] (اعراف-100)
امام(علیه السلام) فرمود: "اذا جلست الی عالم فکن علی ان تسمع احرص منک علی ان تقول و تعلم حسن الاستماع کما تتعلم حسن القول" هر گاه در حضور عالمی نشستی بر شنیدن حریص تر باش از سخن گفتن و همانطور که نیکو سخن گفتن را فرا می گیری خوب شنیدن را بیاموز.

موضوع قفل شده است