در ابتدا باید اشاره شود :
استناد به تنوع نگرش ها در ساحت درون ساخت ادبیات، به خصوص تحلیل و بازگفت قاموس هر اثر باید گفت در ادبیات کلاسیک به خصوص شعر فردوسی، زن دقیقاً با توجه به اصول داستان نویسی و طراحی ذهنی فردوسی مطرح و ایفای نقش می کند.
زن در شعر فردوسی ایفای نقش تاریخی دارد، در آغاز ا باید گفت آنچه از فحوای اشعار شاهنامه در معرفی شخصیت و جایگاه زن مورد ن نظر قرار می گیرد، فقط بازنگری و انعکاس زن در ذهن و زبان حکیم طوس است. آن هم از زاویه محدود و در بخشی خاص .
زن در نگاه فردوسی به هیچ عنوان موجودی خوارمایه نیست، بلکه حافظ هویت و ارزشهای والای قومی و نژادی خویش است. آنچه از شاهنامه و اشعار فردوسی بر می آید دقیقاً نقطه مقابل تصور بی پایه نسبت به زن را اثبات می کند که در جوامع پیشین رایج بوده است .
مثلا وقتی از زنی خواستگاری می کردند او را به صفاتی یاد می کردند که در خور یک زن مسلمان می باشد. از آن جمله است در داستان بهرام چوبینه هنگامی که بهرام بدست قلون نامی کشته می شود، خاقان در ارسال نامه برای گردیه خواهر بهرام بعنوان خواستگاری و طلب ازدواج خطاب به وی چنین می نویسد:
سوی گردیه نامه بود جدا
که ای پاک دامن زن پارسا
هَمَت راستی و هَمَت مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی در ادامه نامه باز روی پارسایی و پاکی زن و رأی زنی زن (گردیه) تأکید می ورزد.
ز پیوند از پند و نیکو سخن
چه از نو، چه از روزگار کهن
زپاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسار است و هم رأی زن
با سلام استاد صادق گرامی نگاه عمومی و غالب جامعه به زن که در شاهنامه فردوسی تجلی یافته است، نگاهی آکنده از تحقیر و خوارمایگی است. فردوسیاز [=Georgia]صفات نیک زنان در شاهنامه بسیار گفته و نوشتهاند، اما صفات دیگر معمولاً نادیده انگاشته میشوند، سانسور میگردند و یا با لطائفالحیلی توجیه میگردند. اما بیتهای زنستیزانه در شاهنامه بیش از آن است که همه آنها قابل توجیه و انکار باشند. شخصیتهای زن معمولاً منزلتی به اندازه مردان ندارند و مردان به دفعات آنان را سرزنش و تحقیر میکنند. بخصوص رستم که بزرگترین شخصیت شاهنامه است، مکرراً زنان را نکوهش و سرزنش میکند. بیشتر زنان شاهنامه، شخصیتهای منفی و مکار و نیرنگباز و هوسباز هستند. چنانکه تئودور نولدکه در کتاب حماسه ملی ایران در باره مقام زن در شاهنامه گفته است: «در شاهنامه زنان نقش فعالی ایفا نمیکنند و تنها زمانی ظاهر میشوند که هوس یا عشقی در میان باشد».
در شاهنامه، دایهها و خدمتکاران زنان درباری و شاهزادهها دلال محبت هستند و موجبات کامیابی خانم خود از مردان مورد علاقهاشان را ترتیب میدهند. رودابه به نیرنگ و به واسطه زن نیرنگباز دیگری با زال خلوت میکند. گردآفرید، سهراب را به نیرنگ فریب میدهد. سودابه به ناپسری خود نظر دارد و بر ناکامی خود با انواعی از دروغها و تهمتها سرپوش میگذارد و در نهایت موجب مرگ او میشود. منیژه هوسباز و نیرنگباز است و برای کامیابی از بیژن او را بیهوش میکند و به کاخ تورانیان میبرد. همای بخاطر از کف ندادن احتمالی قدرت، فرزند نوزاد خود را به آب میسپرد. گلنار دزد و هوسباز و خائن است. دختر اردوان خائن و نیرنگباز و شوهرکُش است. مالکه هوسباز و خائن و نیرنگباز است. گُردیه هوسباز و خائن و شوهرکُش است تا بتواند به حرمسرای خسرو پرویز راه یابد. خاتون خائن و ابله و جاعل است. شیرین هوسباز و حسود و دغلکار است و مریم را پنهانی میکشد تا جایگاه بهتری در حرمسرای پرویز به دست آورد.
مهراب دختران را شایسته مرگ میداند: «مرا گفت چون دختر آید پدید/ ببایستش اندر زمان سر بُرید».
افراسیاب دختران را موجب بداختری میداند: «کرا از پس پرده دختر بود/ اگر تاج دارد بداختر بود».
قیصر دختران را موجب عیب و ننگ میداند: «چنین داد پاسخ که دختر مباد/ که از پرده عیب آورد بر نژاد».
فردوسی پس از داستان سودابه، نکوهش زنان را میآورد که: «به کاری مکن نیز به فرمان زن/ که هرگز نبینی زنی رایزن».
او وظیفه اصلی زن را زاییدن فرزند پسر آورده است و بس: «زنان را همین بس بود یک هنر/ نشینند و زایند شیران نر» و «چو فرزند شایسته آمد پدید/ ز مهر زنان دل بباید بُرید».
او همچنین زنان را در بند غریزه جنسی میداند و توصیه میکند که در نزد زنان نمیباید از مردان سخن راند: «چه نیکو سخن گفت آن رای زن/ ز مردان مکن یاد در پیش زن».
و دل زن را جایگاه دیوان میداند: «دل زن را همان دیو هست جای/ ز گفتار باشند جوینده رای».
اسفندیار زنان را برملا کننده راز میداند: «که پیش زنان راز هرگز مگوی/ چو گویی سخن بازیابی به کوی».
رستم مرگ را بهتر از فرمان زن میداند: «کی کاو بود مهتر انجمن/ کفن بهتر او را ز فرمان زن» و «سیاوش به گفتار زن شد به باد/ خجسته زنی کاو ز مادر نزاد».
و نیز همو زنان را به سختی نکوهش میکند و کار آنان را فقط خوردن و خوابیدن میداند: «زنان را از آن نام ناید بلند/ که همواره در خوردن و خفتناند».
از جمله نشانههای حکمت و دینداری در شاهنامه، توجه او به مرگ و فانی بودن و گذرا بودن این جهان است. مرگ آگاهی در شاهنامه، به وضوح دیده میشود. او جهان را سراسر حکمت و عبرت میداند و میگوید:
جهان سر به سر حکمت و عبرت است :Gol: چـرا بهـره ما همـه غفلـت اسـت
و همگان را این چنین به عبرت فرا میخواند:
زمیـن گـر گشاده کند راز خویش :Gol: نمـایـد سـرانجام و آغاز خـویش
کنــارش پــر از تــاجــداران بــود :Gol: بـرش پـر ز خــون سـواران بــود
پــر از مــرد دانــا بـــود دامـنـــش :Gol: پــر از مـاهـرخ جیـب پیـراهنـش
نباید که یزدان چو خواندت پیش :Gol: روان تو شرم آرد از کار خویش
نیز میگوید:
شکاریم یکسر همه پیش مرگ :Gol: سر زیر تـاج و سر زیر تـرگ
چون آیدش هنگام، بیرون کنند :Gol: وزان پس ندانیم تا چون کنند
بنابراین، بیهیچ شک و شبهه باید گفت شاهنامه فردوسی کتابی توحیدی و اخلاقی است و دفتری است در آموزش حکمت و مدرسهای برای تربیت.
با سلام استاد صادق گرامی نگاه عمومی و غالب جامعه به زن که در شاهنامه فردوسی تجلی یافته است، نگاهی آکنده از تحقیر و خوارمایگی است. فردوسیاز [=Georgia]صفات نیک زنان در شاهنامه بسیار گفته و نوشتهاند، اما صفات دیگر معمولاً نادیده انگاشته میشوند، سانسور میگردند و یا با لطائفالحیلی توجیه میگردند. اما بیتهای زنستیزانه در شاهنامه بیش از آن است که همه آنها قابل توجیه و انکار باشند. شخصیتهای زن معمولاً منزلتی به اندازه مردان ندارند و مردان به دفعات آنان را سرزنش و تحقیر میکنند. بخصوص رستم که بزرگترین شخصیت شاهنامه است، مکرراً زنان را نکوهش و سرزنش میکند. بیشتر زنان شاهنامه، شخصیتهای منفی و مکار و نیرنگباز و هوسباز هستند. چنانکه تئودور نولدکه در کتاب حماسه ملی ایران در باره مقام زن در شاهنامه گفته است: «در شاهنامه زنان نقش فعالی ایفا نمیکنند و تنها زمانی ظاهر میشوند که هوس یا عشقی در میان باشد».
در شاهنامه، دایهها و خدمتکاران زنان درباری و شاهزادهها دلال محبت هستند و موجبات کامیابی خانم خود از مردان مورد علاقهاشان را ترتیب میدهند. رودابه به نیرنگ و به واسطه زن نیرنگباز دیگری با زال خلوت میکند. گردآفرید، سهراب را به نیرنگ فریب میدهد. سودابه به ناپسری خود نظر دارد و بر ناکامی خود با انواعی از دروغها و تهمتها سرپوش میگذارد و در نهایت موجب مرگ او میشود. منیژه هوسباز و نیرنگباز است و برای کامیابی از بیژن او را بیهوش میکند و به کاخ تورانیان میبرد. همای بخاطر از کف ندادن احتمالی قدرت، فرزند نوزاد خود را به آب میسپرد. گلنار دزد و هوسباز و خائن است. دختر اردوان خائن و نیرنگباز و شوهرکُش است. مالکه هوسباز و خائن و نیرنگباز است. گُردیه هوسباز و خائن و شوهرکُش است تا بتواند به حرمسرای خسرو پرویز راه یابد. خاتون خائن و ابله و جاعل است. شیرین هوسباز و حسود و دغلکار است و مریم را پنهانی میکشد تا جایگاه بهتری در حرمسرای پرویز به دست آورد.
مهراب دختران را شایسته مرگ میداند: «مرا گفت چون دختر آید پدید/ ببایستش اندر زمان سر بُرید».
افراسیاب دختران را موجب بداختری میداند: «کرا از پس پرده دختر بود/ اگر تاج دارد بداختر بود».
قیصر دختران را موجب عیب و ننگ میداند: «چنین داد پاسخ که دختر مباد/ که از پرده عیب آورد بر نژاد».
فردوسی پس از داستان سودابه، نکوهش زنان را میآورد که: «به کاری مکن نیز به فرمان زن/ که هرگز نبینی زنی رایزن».
او وظیفه اصلی زن را زاییدن فرزند پسر آورده است و بس: «زنان را همین بس بود یک هنر/ نشینند و زایند شیران نر» و «چو فرزند شایسته آمد پدید/ ز مهر زنان دل بباید بُرید».
او همچنین زنان را در بند غریزه جنسی میداند و توصیه میکند که در نزد زنان نمیباید از مردان سخن راند: «چه نیکو سخن گفت آن رای زن/ ز مردان مکن یاد در پیش زن».
و دل زن را جایگاه دیوان میداند: «دل زن را همان دیو هست جای/ ز گفتار باشند جوینده رای».
اسفندیار زنان را برملا کننده راز میداند: «که پیش زنان راز هرگز مگوی/ چو گویی سخن بازیابی به کوی».
رستم مرگ را بهتر از فرمان زن میداند: «کی کاو بود مهتر انجمن/ کفن بهتر او را ز فرمان زن» و «سیاوش به گفتار زن شد به باد/ خجسته زنی کاو ز مادر نزاد».
و نیز همو زنان را به سختی نکوهش میکند و کار آنان را فقط خوردن و خوابیدن میداند: «زنان را از آن نام ناید بلند/ که همواره در خوردن و خفتناند».
سلام بر رضای عزیز .
اولا - چرا این قطره را در برابر آن دریا مطرح نمودید ؟
دوم _ مگر کسی می تواند ادعا نمود همه زن ها بدون استثنا بی عیب اند ؟
سوم - شرایط پیشین را نباید با شرایط پسین مقایسه نمود .
چهارم - دید گاه غالب فردوسی نسبت به زن مثبت است ( همیشه نیمه پر لیوان را باید دید )
پنجم - اگر بدقت باز خوانی نماید می بیند که فردوسی نقد بر زنانی اشرافی وارد نموده که حق با او ست وهم اکنون هم چنین اند .
حکیم بزرگوار، این نکته را به اشکال و در موقعیت های گوناگون و از زبان شخصیت های مختلف بیان کرده و یا گاه به طور مستقیم وارد شعر شده و در قالب ادبیات تعلیمی نهی از جنگ و امر به صلح نموده است:
«چو چیره شدی، بی گنه خون مریز!
مکن چنگ گردون گردنده تیز!»
یا:
«کسی کو به جنگت نبندد میان
چنان ساز کز تو نبیند زیان»
گاه از زبان یک قهرمان تاكيد مي كند که:
«من امروز نز بهر جنگ آمدم»
يا در دعوت فرماندهی به ترک مخاصمه:
«کنون جامۀ رزم بيرون کنيد
به آسايش آرايش افزون کنيد»
يا گاه از سر درماندگی می نالد که:
«كه من چند كوشم كه اسفنديار
هميً سر بگرداند از كارزار»
و در موقعیتی شیوه و مرام نامه و به قول امروزی ها مانیفست خود را اعلام می کند:
«به پيش جهاندار پيمان کنيم
دل از جنگ جستن، پشيمان کنيم»
بهترین این اعترافات زمانی است که صراحتاً جنگ را امری شیطانی و نفسانی و غیر الهی قلمداد می کند:
«مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی
همی جست خواهم ره ایزدی»
و توصیۀ حکیمانۀ یک پیر میدان که نزاع برایش جذابیتی ندارد و شاید رنگ و بوی محافظه کاری هم بدهد:
«ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ»
زن محبوب در شاهنامه زنی است با همه ویژگی های ارزنده و مطلوب فرهنگ ایرانی؛ و نیز ویژگی هایی که می تواند نزد بسیاری از مردم و ملت هایی که به اصول و موازین متعارف اخلاقی ارج می نهند پذیرفته شود. از همین رو است که این شاهکار، جهانی گشته است، و پس از گذشت بیش از هزار سال باز هم پژوهشگران در آن به کنکاش و تحقیق می پردازند؛ و نیز ترجمه هایی دیگر از آن انجام می گیرد. در شعر فردوسی علم و آگاهی زن، پایه محکم شخصیت او شمرده می شود. کمال زن در این است که عفاف و حجاب، شرم و حیا را با علم و آگاهی جمع کرده باشد. چه لازمه پاکدامنی زن عفاف و حجاب، شرم و حیا می باشد. ثمره پاکدامنی زن آسایش و افتخار خود، خانواده، کشور و جهان است. زن خردمند شاهنامه عفاف و شرم و حیا را با فریبندگی همراه کرده است او محدوده وظایف خود را می شناسد. خانه آرای همسر خویش است برایش فرزندان نیکو به دنیا می آورد زن پوشیده روی و پوشیده رخ و باوقار و حجاب در شاهنامه مایه سرافرازی مرد خود می باشد در عین حال زن عفیف و محجوب شاهنامه راهنمای مردان تکاور، شایسته فرمانروایی، پشتیبان مرد و مظهر وفاداری و به عنوان مادر، مایه افتخار و مورد احترام قهرمانان شاهنامه و مردمان می باشد.
فردوسی در توصیف زیبایی و عناصر تغزلی به زبانی آن چنان نرم و لطیف و در عین حال پرآرزم روی آورده و در وصف گلچهرگان آن چنان داد سخن داده که اندیشه های حماسی او تحت الشعاع عناصر تغزل قرار گرفته است. نمونه های بسیاری از این توصیفات ، که خشونت و ابهت میدان رزم دلاوران را در جای جای شاهنامه به آرامش و لطافت بدل می سازند فراوان است و برای نشان دادن این نمونه ها، شواهدی از شاهنامه ذکر می گردد. دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
روانش خرد بود و تن جان پاک تو گفتی که بهره ندارد زخاک
شاهنامه فردوسی دارای یک کشش و برد ایران گرایی است که بررسی و دریافت دقیق آن، دشوار است، چون ایرانگرایی در این اثر مانند خونی است که تا کوچکترین اندامهای پیکر آن دویده است و با تار و پود آن، چنان در آمیخته که گزارش درست آن نیاز به پژوهشی گسترده دارد که در توان این گفتار کوتاه نیست و از این و به چند نکته کلی بسنده میکنم.
ایران گرایی شاهنامه را میتوان زیر چهار عنوان اصلی برشمرد :
1ـ نگهداشت فرهنگ ایران : از آن جایی که خداینامه و تقریبا همه متون تاریخی و ادبی در زبان پهلوی و نیز برگردانهای فارسی و عربی آنها از دست رفتهاند، شاهنامه مهمترین چشمهی آگاهی ما در بسیاری از زمینهها، چون تاریخ و جغرافی و ادب و هنر و رسمهای خانوادگی و اجتماعی و آیینهای اداری و کشوری در ایران باستان به شمار میرود .
2ـ آرمان معنوی شاهنامه : این آرمانها را میتوان در شعار نبرد نیکی یا بدی خلاصه کرد. نبرد با بدی یعنی کاربست آرمانهای اخلاق ایرانی، همچون یکتاپرستی، خداترسی، دینداری، میهن دوستی، مهر به زن و فرزند، دستگیری از درماندگان، خردمندی، دادخواهی، دوراندیشی، میانهروی، آداب دانی، مهماننوازی، جوانمردی، بخشش، سپاسگذاری، خشنودی، خرسندی، کوشایی، نرمش یا مدارا، وفاداری، راستی، پیمانداری، شرم و آهستگی، خاموشی، دانشآموزی، سخنرانی، و دیگر و دیگر. در ستایش هر یک از این آرمانهای اخلاقی یا نکوهش صفتهای عکس آن، چون : دروغ، آز، خشم، کینه، بیداد، کاهلی، پیمانشکنی، نیاز، رشک، شتاب ... میتوان از شاهنامه مثالهای فراوان برشمرد.
اخلاق شاهنامه، ساخته و پرداخته فردوسی نیست، بلکه بخشی از میراث معنونی ایران باستان است که از از آموزشهای زرتشت و پی شاز او، ریشه گرفته و در زمان ساسانیان گسترش یافته و با عنوان فرهنگ یا آیین صورت منظم و مدون پذیرفته و سپس از آن جا زیر عنوان ادب به آثار فارسی و عربی راه یافته است. ولی دو نفر در این انتقال اخلاق ایرانی ـ و اصولا کل فرهنگ ایران ـ به دوره اسلامی، سهم به سزایی دارند. یکی عبدالله ابن مقفع (روزبه دادویه) در انتقال آن به فرهنگ عرب. و دیگر فردوسی طوسی، در انتقال آن به ایران به بعد از اسلام، فردوسی با این انتقال، آن آسیبی را که از پیروزی تازیان بر پیوستگی فرهنگ ایران رسیده بود، تا حد بسیاری بازسازی کرد.
3ـ پاسداری زبان فارسی: شاهنامه چه از نگاه گنجینه واژگان و دستور زبان، چه از نگاه شیوایی بیان و چه از نگه محتوای پرسویه آن، ستبرترین ستون زبان فارسی است. به ویژه نیاز بزرگی که پس از سرایش شاهنامه در گروههای گوناگون مردم از درباریان و مورخان و سرایندگان و نویسندگان و هنرمندان تا برسد به تودههای مردم به این کتاب پیدا شد، زبان فارسی را که در آن روزگار سخت در خطر نابودی بود، برای همیشه پایهای نیرومند و استوار بخشید.
4ـ پیام ملی شاهنامه: خلاف آن چه گمان میرود، پیام ملی شاهنامه تنها به پاسداری از مرز و بوم ایران محدود نمیگردد، بلکه این پیام عبارت است از: دعوی ایرانی در رهبری جهان. فردوسی، خود آورنده این دعوی نیست، بلکه وارث و ناقل آن است:
بنابر باور داشت کهن ایرانی، زمین به هفت کشور بخش شده است و بخش میانی که ایران باشد از همه آبادتر و مردمان آن که از آنان به نام آزادگان یاد شده است، بهترین آفریدگار ایزدند. نام آریایی که در اوستا و سنگنوشتههای هخامنشی آمده است و صورت کهنتر ایرانی است نیز به همین معنای آزاده است. بر عکس ایران، کشورهای دیکر سرزمینهای تباه و مردمان آن بیمایهاند که از آنان ـ به ویژه از ترکان و تازیان ـ به نام بندگان یاد رفته است. عنوان پادشاهان ایران « شاه جهان» بود و آنها رسما دعوی رهبری جهان را داشتند. این ملی گرایی که امروزه بدان ناسیونالیسم میگویند، و گویا نتیجه هزار سال فرمانروایی بر بخش بزرگی از جهان آن روز بوده باشد، پس از پیروزی تازیان و نژادپرستی امویان، ناچار دوباره در مفاخرات نهضت شعوبیه نمودار گردید. شاهنامه فردوسی که نقطه اوج این نهضت در زبان فارسی است، چه به علت وابستگی و امانتداری سراینده آن به ماخذ خود و چه به علت وضعیت سیاسی زمان او ـ که ایران هنوز از تازیان رهایی نیافته، گرفتار ترکان گردید بود ـ خواه ناخواه نمیتوانست به کلی از رگههای ناسیونالیسم کهن ایرانی پالوده گردد. این تاثیر نه تنها در شاهنامه، و نه تنها در آثار حماسی پس از شاهنامه هست، بلکه پی آن را در آثار بسیاری از سرایندگان و نویسندگان پس از فردوسی نیز میتوان گرفت. این که در آثار کسانی چون غزالی و نظامالملک و سعدی که از گمان هرگونه ناسیونالیسم برکنارند، پادشاهان ایران، به ویژه انوشیروان، نمونهی فرمانروای دادگر به شمار میروند، نهایت چیزی جز بقایای همان دعوی ایرانی در رهبری جهان نیست. و به طور کلی بیشتر جنبشهای مذهبی و فلسفی و اجتماعی و ملی در ایران، از دورترین زمان مهرپرستی تا به امروز و حتی تصوف با همه تبلیغ جهان میهنی خود ـ و به تعبیری درست از همین رو ـ از این دعوی ایرانی در رهبری جهان، کم یا بیش تاثیر پذیرفتهاند.
با این همه، فرزانه طوس به کمک آن مایههای پرتوان مردم دوستی که در او بوده، از یک سو توانسته است از آن بیگانه ستیزی کهن بکاهد و از سوی دیگر، ایرانگرایی را معنویت دیگری بخشد، بی آن که دعوی ایرانی رهبری جهان را فراموش کند:
بیا تا جهان را به بد نسپریم!
و :
جهان را به ایران نیاز آوریم!
همین معنویت شاهنامه است که عارفان پشمینهپوش که دلی سازگار با جهانپهلوانی ندارند، گاه زبان به ستایش فردوسی و کارنامه او گشودهاند و ایران گرایی شاهنامه است که در زمانی که ایران چون بقچهی چلتکهای به فرمانرواییهای ریز و درست وصله خورده بود، سخنوران این سرزمین در هر کجا که زندگی میکردند، هنوز سخن از ایران میراندند و احساس همبستگی ملی را قلم به قلم به زمان ما رسانیدند. و همین ایرانگرایی شاهنامه است که جهان افسانهای آن، سرچشمهی الهام سرایندگان و نقاشان میگردد و نام زنان و مردان دلاور آن را بر روی نوزادان میگذارند. باز همین ایرانگرایی شاهنامه است که سدههای پیدرپی تودههای مردم را برای شنیدن افسانههای دلانگیزش به پای هنگامهی نقالان میبرد و داستان پهلوانیهای رستم و اسفندیار، مرگ دلخراش سهراب و سیاوش، ناجوانمردیهای گرسیوز و کینهتوزیهای افراسیاب را، سینه به سینه به روزگار ما میکشاند.
به رسم شگون، سخن را با بیتی چند از استاد طوس در سفارش پاسداری از ایران به پایان میبریم:
که ایران چو باغیست خرم بهار،
شکفته همیشه گل کامگار،
پر از نرگس و نار و سیب و بهی؛
چو پالیز گردد ز مردم تهی،
سپر غم یکایک ز بن برکنند،
همه شاخ نار و بهی بشکنند
سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش و بر نیزهها، خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا، چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی،
دل و پشت ایرانیان نشکنی،
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشهی بد منه در میان !
به این میگن یه تاپیک درست حسابی خسته نباشید استفاده کردیم:hamdel:
دوستانی برخی ایرادات میگیرن خب صد در صد این کتاب خالی از اشتباه نیست چون یک کتاب الهی نیست اما در کل کتابی فوق العادست که علاوه بر داشتن جنبه های توحیدی اون شور ملی گرایی رو به ایران برگردوند
در واقع این کتاب فرهنگ ایران در برابر یونان هست یعنی شاه نامه در برابر ادیسه و ایلیاد هومر
که تفاوت ارزش ها رو میتونید ببینید که چقدر شاهنامه و فرهنگ ایرانی برتری داره نسبت به فرهنگ و ارزش های یونان باستان
به شهنامه خواندن مزن لاف تو *** نظر کن در آثار اشراف تو
این نظر خودمه شاید پسندیده نشه .
دو مورد در کنار همند .
اول اسلام
دوم ایران
من میگم ایران بدون اسلام نه . این عقیده ی راسخ ماست و آن را نشان داده ایم . و الآن هم اعراب که مدعی هستند زبان آنان زبان اسلام است خود شرمنده اند که ایران پارسی چگونه از اسلام دفاع میکند و آنان چگونه .
اما دلیل نمیشه تا عرق ملی مان را به هیچ انگاریم . وطن فروشی و تضعیف اسطوره های ملی به نظرم کار پسندیده ای نیست .
نظر خودم را میگم : آنکه اینگونه سرمایه های ملی مارا ( که بقول استاد صادق اینهمه در نضجت اسلام و ائمه نیز درخشیده ) تضعیف می کند به بهانه اینکه از امام علی (ع) مدح میسراید قابل اعتماد نیست . ما ایرانیان در طول تاریخ نشان داده ایم که علی و اولاد علی را ما محترم دانسته ایم و نه نسلی دیگر . اما حیف اگر دست تا مفرغ در عسل کنیم و در دهان این ناکسان تاریخ کنیم آن را میجوند .
از دیدگاه فردوسی نیکی و بدی، لاجرم، آثار وضعی خود را درپی دارد: نیکوکار، دیر یا زود، ثمرة نیکی خود را میبیند و بدکار هم به سزای اعمال ناشایست خود میرسد: چو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورتو
نیز:مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بدو
نیز: و گر بد کُنی جز بدی نَدرَوی
شبی در جهان شادمان نغنوی
به پیش پسر شد پر از آب چشم چنین گفت با فرخ اسنفدیار که ای از کیان جهان یادگار ز بهمن شنیدم که از گلستان همی رفت خواهی به زابلستان ببندی همی رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و چندین مکوش سواری که باشد به نیروی پیل ز خون رانداندر زمین جوی نیل بدرد جگرگاه دیو سپید ز شمشیر او گم کند راه شید همان ماه هاماوران را بکشت نیارست گفتن کس او را درشت همانا چو سهراب دیگر سوار نبودست جنگی گه کارزار به چنگ پدر در به هنگام جنگ به آوردگه کشته شد بیدرنگ به کین سیاوش ز افراسیاب ز خون کرد گیتی چو دریای آب که نفرین برین تخت و این تاج باد برین کشتن و شور و تاراج باد مده از پی تاج سر را به باد که با تاج شاهی ز مادر نزاد پدر پیر سر گشت و برنا توی به زور و به مردی توانا توی سپه یکسره بر تو دارند چشم میفگن تن اندر بلایی به خشم جز از سیستان در جهان جای هست دلیری مکن تیز منمای دست مرا خاکسار دو گیتی مکن ازین مهربان مام بشنو سخن چنین پاسخ آوردش اسفندیار که ای مهربان این سخن یاددار همانست رستم که دانی همی هنرهاش چون زند خوانی همی نکوکارتر زو به ایران کسی نیابی و گر چند پویی بسی چو او را به بستن نباشد روا چنین بد نه خوب آید از پادشا ولیکن نباید شکستن دلم که چون بشکنی دل ز جان بگسلم چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین دستگاه مرا گر به زاول سرآید زمان بدان سو کشد اخترم بیگمان چو رستم بیاید به فرمان من ز من نشنود سرد هرگز سخن ببارید خون از مژه مادرش همه پاک بر کند موی از سرش بدو گفت کای زنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان نباشی بسنده تو با پیلتن از ایدر مرو بی یکی انجمن مبر پیش پیل ژیان هوش خویش نهاده بدین گونه بر دوش خویش اگر زین نشان رای تو رفتنست همه کام بدگوهر آهرمنست به دوزخ مبر کودکان را به پای که دانا بخواند ترا پاک رای به مادر چنین گفت پس جنگجوی که نابردن کودکان نیست روی چو با زن پس پرده باشد جوان بماند منش پست و تیرهروان به هر رزمگه باید او را نگاه گذارد بهر زخم گوپال شاه مرا لشکری خود نیاید به کار جز از خویش و پیوند و چندی سوار ز پیش پسر مادر مهربان بیامد پر از درد و تیرهروان همه شب ز مهر پسر مادرش ز دیده همی ریخت خون بر برش
سلام بر رضای عزیز .
اولا - چرا این قطره را در برابر آن دریا مطرح نمودید ؟
استاد صادق گرامی شما چرا این اشعار را نیاوردید ؟حتی اگر رود خانه ای باشد رو به دریا ؟
صادق;716747 نوشت:
دوم _ مگر کسی می تواند ادعا نمود همه زن ها بدون استثنا بی عیب اند ؟
خیر چنین ادعای نکردیم از سخنان خود شاهنامه مطلبی آوردیم که در مورد زنان چنین سخنی هم در شاهنامه وجود دارد
صادق;716747 نوشت:
سوم - شرایط پیشین را نباید با شرایط پسین مقایسه نمود .
منظور این سخنتان را متوجه نمیشوم
صادق;716747 نوشت:
چهارم - دید گاه غالب فردوسی نسبت به زن مثبت است ( همیشه نیمه پر لیوان را باید دید )
البته با اجازه چنین مطلبی در مورد یک شاعر وجود ندارد نیمه پر و یا خالی شعر یک شاعر از اندیشه و عقاید او نشات میگیرد پس باید به تمامی اشعار نگاه کرد در شاهكار فردوسی بیت هایی نیز هست كه زنستیزانه است و در آن ها عقاید منفی نسبت به زن ابراز شده است. !
نقدی به دل مینشیند که از تمامی ابعاد سخن بگوید
صادق;716747 نوشت:
پنجم - اگر بدقت باز خوانی نماید می بیند که فردوسی نقد بر زنانی اشرافی وارد نموده که حق با او ست وهم اکنون هم چنین اند .
استاد صادق آیا شما میتوانید از زبان فردوسی سخنی بیاورید که منظور از زنان در اندیشه او مطلق زنان اشرافی بوده است ؟
طبق فرمایش خودتان پس اشعا ری هم که در مورد زنان فروده است ! نظر مثبت به طور کلی وجود ندارد !
۱- در آغاز «گفتار اندر گذشتن سیاوخش بر آتش»: همی خواست دیدن در راستی / ز كار زن آید همه كاستی چن این داستان سر بسر بشنوی / به آید ترا گر به زن نگروی (چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳۴، ب ۴۷٦ـ ۴۷۵)
۲- رستم هنگامی كه از كشته شدن سیاوش، كه سوداوه عامل اصلی آن بود، باخبر میشود چنین میگوید: كسی كو بود مهتر انجمن / كفن بهتر او را ز فرمان زن سیاوش ز گفتار زن شد به باد / خجسته زنی كو ز مادر نزاد (چ. خالقی، ج ۵، برگ ۳۸۲، ب ۴۹ـ ۴۸)
۳- كیكاوس به سفارش سوداوه از سیاوش میخواهد كه به شبستان او در میان زنان رود. سیاوش به پدر میگوید: چه آموزم اندر شبستان شاه؟ / به دانش زنان كی نمایند راه (چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳، ب ۱٦۱)
۴- باز هم درباره ی سوداوه: برین داستان زد یكی رهنمون / كه مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدید / زمهر زنان دل بباید برید چ. خالقی، ج 2، ص 239، ب 558ـ557)
۵- افراسیاب میگوید (رك. بخش الف، شماره ی ٦) كرا از پس پرده دختر بود / اگر تاج دارد بد اختر بود
٦- انگشتری رستم به دست بیژن میافتد و او درمییابد كه به زودی از بند چاه رها میشود. پیش از آن كه این راز را نزد منیژه برملا كند، میگوید: كه گر لب بدوزی ز بهر گزند / زنان را زبان هم نماند به بند (چ. خالقی، ج ۳، برگ ۳۷٦، ب ۹۸۳)
۷- كتایون، دختر قیصر روم، عاشق گشتاسپ، پادشاه كیانی میشود و آن گاه كه قیصر از ماجرا آگاه میگردد: چنین داد پاسخ كه دختر مباد / كه از پرده عیب آورد بر نژاد اگر من سپارم بدو دخترم / به ننگ اندرون پست گردد سرم هم او را و آن را كه او برگزید / به كاخ اندرون سر بباید برید (چ. مسكو، ج ٦، برگ ۲۳، ب ۲۵۵ـ ۲۵۳)
۸- چنین گفت با مادر اسفندیار / كه نیكو زد این داستان هوشیار كه پیش زنان راز هرگز مگوی / چو گویی سخن بازیابی به كوی به كاری مكن نیز فرمان زن / كه هرگز نبینی زنی رای زن (چ. خالقی، ج ۵، برگ های ۲۹۵ـ ۲۹۴،ب ۴۰ـ ۳۷)
۹- بهمن نزد پدرش اسفندیار از دلاوری های رستم میگوید و: ز بهمن برآشفت اسفندیار / ورا بر سر انجمن كرد خوار بدو گفت كز مردم سرفراز / نزیبد كه با زن نشیند به راز (چ. خالقی، ج ۵، برگ ۳۳۰، ب ۴٦۵ـ ۴٦۴)
۱۰- روزبه، موبد بهرام گور درباره ی این پادشاه زنباره میگوید: نبیند چنو كس به بالای و زور / به یك تیر بر هم بدوزد دو گور تبه گردد از خفت و خیز زنان / به زودی شود سست چون پرنیان كند دیده تاریك و رخساره زرد / به تن سست گردد به لب لاژورد ز بوی زنان موی گردد سپید / سپیدی كند در جهان ناامید جوان را شود گوژ بالای راست / ز كار زنان چند گونه بلاست به یك ماه یك بار آمیختن / گر افزون بود خون بود ریختن همین بار از بهر فرزند را / بباید جوان خردمند را چو افزون كنی كاهش افزون كند / ز سستی تن مرد بیخون كند (چ. مسكو، ج ۷، برگ ۳۴۹، ب ۷۷۷ـ ۷۷۰)
البته اشعار زن ستیز در سخنان فردوسی بسیار است که دست تحریف در آنها زیاد است
علیکم السلام .
درود بر جناب رضا گرامی و خداوند از شما راضی باشد .
استاد صادق گرامی شما چرا این اشعار را نیاوردید ؟حتی اگر رود خانه ای باشد رو به دریا ؟
خوب این اشعاررا خود تان هدیه نمایید
خیر چنین ادعای نکردیم از سخنان خود شاهنامه مطلبی آوردیم که در مورد زنان چنین سخنی هم در شاهنامه وجود دارد
منظور این سخنتان را متوجه نمیشوم
البته با اجازه چنین مطلبی در مورد یک شاعر وجود ندارد نیمه پر و یا خالی شعر یک شاعر از اندیشه و عقاید او نشات میگیرد پس باید به تمامی اشعار نگاه کرد در شاهكار فردوسی بیت هایی نیز هست كه زنستیزانه است و در آن ها عقاید منفی نسبت به زن ابراز شده است. !
نقدی به دل مینشیند که از تمامی ابعاد سخن بگوید
استاد صادق آیا شما میتوانید از زبان فردوسی سخنی بیاورید که منظور از زنان در اندیشه او مطلق زنان اشرافی بوده است ؟
طبق فرمایش خودتان پس اشعا ری هم که در مورد زنان فروده است ! نظر مثبت به طور کلی وجود ندارد !
۱- در آغاز «گفتار اندر گذشتن سیاوخش بر آتش»: همی خواست دیدن در راستی / ز كار زن آید همه كاستی چن این داستان سر بسر بشنوی / به آید ترا گر به زن نگروی (چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳۴، ب ۴۷٦ـ ۴۷۵)
۲- رستم هنگامی كه از كشته شدن سیاوش، كه سوداوه عامل اصلی آن بود، باخبر میشود چنین میگوید: كسی كو بود مهتر انجمن / كفن بهتر او را ز فرمان زن سیاوش ز گفتار زن شد به باد / خجسته زنی كو ز مادر نزاد (چ. خالقی، ج ۵، برگ ۳۸۲، ب ۴۹ـ ۴۸)
۳- كیكاوس به سفارش سوداوه از سیاوش میخواهد كه به شبستان او در میان زنان رود. سیاوش به پدر میگوید: چه آموزم اندر شبستان شاه؟ / به دانش زنان كی نمایند راه (چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳، ب ۱٦۱)
۴- باز هم درباره ی سوداوه: برین داستان زد یكی رهنمون / كه مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدید / زمهر زنان دل بباید برید چ. خالقی، ج 2، ص 239، ب 558ـ557)
۵- افراسیاب میگوید (رك. بخش الف، شماره ی ٦) كرا از پس پرده دختر بود / اگر تاج دارد بد اختر بود
٦- انگشتری رستم به دست بیژن میافتد و او درمییابد كه به زودی از بند چاه رها میشود. پیش از آن كه این راز را نزد منیژه برملا كند، میگوید: كه گر لب بدوزی ز بهر گزند / زنان را زبان هم نماند به بند (چ. خالقی، ج ۳، برگ ۳۷٦، ب ۹۸۳)
۷- كتایون، دختر قیصر روم، عاشق گشتاسپ، پادشاه كیانی میشود و آن گاه كه قیصر از ماجرا آگاه میگردد: چنین داد پاسخ كه دختر مباد / كه از پرده عیب آورد بر نژاد اگر من سپارم بدو دخترم / به ننگ اندرون پست گردد سرم هم او را و آن را كه او برگزید / به كاخ اندرون سر بباید برید (چ. مسكو، ج ٦، برگ ۲۳، ب ۲۵۵ـ ۲۵۳)
۸- چنین گفت با مادر اسفندیار / كه نیكو زد این داستان هوشیار كه پیش زنان راز هرگز مگوی / چو گویی سخن بازیابی به كوی به كاری مكن نیز فرمان زن / كه هرگز نبینی زنی رای زن (چ. خالقی، ج ۵، برگ های ۲۹۵ـ ۲۹۴،ب ۴۰ـ ۳۷)
۹- بهمن نزد پدرش اسفندیار از دلاوری های رستم میگوید و: ز بهمن برآشفت اسفندیار / ورا بر سر انجمن كرد خوار بدو گفت كز مردم سرفراز / نزیبد كه با زن نشیند به راز (چ. خالقی، ج ۵، برگ ۳۳۰، ب ۴٦۵ـ ۴٦۴)
۱۰- روزبه، موبد بهرام گور درباره ی این پادشاه زنباره میگوید: نبیند چنو كس به بالای و زور / به یك تیر بر هم بدوزد دو گور تبه گردد از خفت و خیز زنان / به زودی شود سست چون پرنیان كند دیده تاریك و رخساره زرد / به تن سست گردد به لب لاژورد ز بوی زنان موی گردد سپید / سپیدی كند در جهان ناامید جوان را شود گوژ بالای راست / ز كار زنان چند گونه بلاست به یك ماه یك بار آمیختن / گر افزون بود خون بود ریختن همین بار از بهر فرزند را / بباید جوان خردمند را چو افزون كنی كاهش افزون كند / ز سستی تن مرد بیخون كند (چ. مسكو، ج ۷، برگ ۳۴۹، ب ۷۷۷ـ ۷۷۰)
البته اشعار زن ستیز در سخنان فردوسی بسیار است که دست تحریف در آنها زیاد است
چنان که بسیار گویا وروشن همه اشعاری که آوردید ناظر به قضیه شخصیه است
و به حکم کلی در باره همه زنان بدلیل زن بودن نشده بلکه به جهت عمل کرد یک زنی در ضمن داستان او به دلیل ضرورت شعری حکمی آموده است .
بدلیل اندک بود ن مجال نقد بشتر این بیان شما بر عهده سر کار حبیبه است .
چنان که بسیار گویا وروشن همه اشعاری که آوردید ناظر به قضیه شخصیه است
و به حکم کلی در باره همه زنان بدلیل زن بودن نشده بلکه به جهت عمل کرد یک زنی در ضمن داستان او به دلیل ضرورت شعری حکمی آموده است .
بدلیل اندک بود ن مجال نقد بشتر این بیان شما بر عهده سر کار حبیبه است .
عرض سلام و ادب
استاد بزرگوار از حسن ظن حضرتعالی هم متشکرم و هم شرمنده.
حقیقتش چنین صلاحیتی را در خویش نمی بینم،ولی امر حضرتعالی
مطاع است،اگر اجازه بفرمائید با مطالعه و تحقیق بیشتر در این موضوع
چنان که بسیار گویا وروشن همه اشعاری که آوردید ناظر به قضیه شخصیه است
و به حکم کلی در باره همه زنان بدلیل زن بودن نشده بلکه به جهت عمل کرد یک زنی در ضمن داستان او به دلیل ضرورت شعری حکمی آموده است .
بدلیل اندک بود ن مجال نقد بشتر این بیان شما بر عهده سر کار حبیبه است .
با سلام بر استاد گرامی بله شاید گفتار شما تا حدودی درست باشد ما هم حکم نکرده ایم !استناد به سخنان خود فردوسی کرده ایم ,طبق اشعار فردوسی نباید بگوییم نگاه مطلق او به زن مثبت بوده است چرا که فردوسی اشعار دیگری هم دارد در نگاه خود به زن !(البته بنده این سخنان را آوردم در این تاپیک که بهانه ای دست اسلام ستیزان نباشد و در حیطه مجازی پر است از مقایسه سخنان فردوسی در مورد زن و اسلام ) ببینید زن یک انسان است و قطعا هر انسانی خوب و بد دارد !اما اینکه از بیان فردوسی چنین نتیجه بگیریم که نگاه او به زن مثبت بود به جای نخواهیم رسید نگاه فردوسی نگاه به یک انسان (زن )است اما در مورد سخنتان فرض بگیریم تمامی اشعاری که فردوسی نگاه مثبتی به زن نداشته است در مورد زنان اشرافی بود است آیا چنین زنانی مدعی اخلاق و حسنات نبوده اند مدعی تربیت شدگان به دست پادشاهان نبوده اند ؟ بهرحال آنچه مشخص است نگاه فردوسی نگاه نسبی به اخلاقیات زن است نه فقط نگاه مثبت
- در آغاز «گفتار اندر گذشتن سیاوخش بر آتش»:
همی خواست دیدن در راستی / ز كار زن آید همه كاستی
چن این داستان سر بسر بشنوی / به آید ترا گر به زن نگروی
(چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳۴، ب ۴۷٦ـ ۴۷۵)
۲- رستم هنگامی كه از كشته شدن سیاوش، كه سوداوه عامل اصلی آن بود، باخبر میشود چنین میگوید:
كسی كو بود مهتر انجمن / كفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش ز گفتار زن شد به باد / خجسته زنی كو ز مادر نزاد
(چ. خالقی، ج ۵، برگ ۳۸۲، ب ۴۹ـ ۴۸)
۳- كیكاوس به سفارش سوداوه از سیاوش میخواهد كه به شبستان او در میان زنان رود. سیاوش به پدر میگوید:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟ / به دانش زنان كی نمایند راه
(چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳، ب ۱٦۱)
۴- باز هم درباره ی سوداوه:
برین داستان زد یكی رهنمون / كه مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید / زمهر زنان دل بباید برید
چ. خالقی، ج 2، ص 239، ب 558ـ557)
عرض سلام و احترام
بیتهای به ظاهر زن ستیزانه شاهنامه اغلب حول محور داستان سودابه و سیاوش می چرخد
همانطور که در شاهد مثالهایی که حضرتعالی هم آوردید پیداست،به روایت شاهنامه سودابه
زنی پلید و نابکار است و اگر مورد سرزنش واقع شود بی جهت نیست.
و در مقابل شاهنامه مشحون از تحسین و بزرگداشت زنانی چون(تهمینه،رودابه،سیندخت،منیژه
و شیرین است).
رضا;822343 نوشت:
كتایون، دختر قیصر روم، عاشق گشتاسپ، پادشاه كیانی میشود و آن گاه كه قیصر از ماجرا آگاه میگردد:
چنین داد پاسخ كه دختر مباد / كه از پرده عیب آورد بر نژاد اگر من سپارم بدو دخترم / به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آن را كه او برگزید / به كاخ اندرون سر بباید برید
(چ. مسكو، ج ٦، برگ ۲۳، ب ۲۵۵ـ ۲۵۳)
کتایون دختر قیصر روم است و به خاطر عشق به گشتاسپ
از زندگی اشرافی،رفاه و راحتی دست کشیده است،این فردوسی نیست
که او را سرزنش می کند بلکه این پدر کتایون است که ازدواج دخترش
را با شاهزاده ی ایرانی مایه ی ننگ خویش می داند.
رضا;822343 نوشت:
- روزبه، موبد بهرام گور درباره ی این پادشاه زنباره میگوید:
نبیند چنو كس به بالای و زور / به یك تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان / به زودی شود سست چون پرنیان
كند دیده تاریك و رخساره زرد / به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید / سپیدی كند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست / ز كار زنان چند گونه بلاست
به یك ماه یك بار آمیختن / گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را / بباید جوان خردمند را
چو افزون كنی كاهش افزون كند / ز سستی تن مرد بیخون كند
(چ. مسكو، ج ۷، برگ ۳۴۹، ب ۷۷۷ـ ۷۷۰)
موارد فوق هم در ارتباط با زن ستیزی فردوسی نیست بلکه موضوع ابیات
کاملا روشن است و همانطور که در ابتدا نیز فرمودید راجع به زنبارگی است
نه زن ستیزی.
البته ابیات دیگری مشهور تر از نمونه هایی که حضرتعالی به آن استدلال فرمودید
وجود دارد از جمله:"زنان را از آن نام ناید بلند که پیوسته در خفتن و خوردند"
و یا:"زن و اژدها هر دو در خاک به جهان پاک از این هر دو ناپاک به"
که طبق نظر بسیاری از شاهنامه پژوهان در نسخ قدیمی شاهنامه وجود ندارد.
اگر لازم شد تفصیل این تحقیقات را با آدرس منابع تحقیق عرض خواهم کرد.
لذا به نظر می رسد همانطور که استاد صادق گرامی فرمودند
سرزنش و مذمت زنان در شاهنامه اشاره به موارد خاص داشته باشد.
بیتهای به ظاهر زن ستیزانه شاهنامه اغلب حول محور داستان سودابه و سیاوش می چرخد
همانطور که در شاهد مثالهایی که حضرتعالی هم آوردید پیداست،به روایت شاهنامه سودابه
زنی پلید و نابکار است و اگر مورد سرزنش واقع شود بی جهت نیست.
و در مقابل شاهنامه مشحون از تحسین و بزرگداشت زنانی چون(تهمینه،رودابه،سیندخت،منیژه
و شیرین است).
کتایون دختر قیصر روم است و به خاطر عشق به گشتاسپ
از زندگی اشرافی،رفاه و راحتی دست کشیده است،این فردوسی نیست
که او را سرزنش می کند بلکه این پدر کتایون است که ازدواج دخترش
را با شاهزاده ی ایرانی مایه ی ننگ خویش می داند.
موارد فوق هم در ارتباط با زن ستیزی فردوسی نیست بلکه موضوع ابیات
کاملا روشن است و همانطور که در ابتدا نیز فرمودید راجع به زنبارگی است
نه زن ستیزی.
البته ابیات دیگری مشهور تر از نمونه هایی که حضرتعالی به آن استدلال فرمودید
وجود دارد از جمله:"زنان را از آن نام ناید بلند که پیوسته در خفتن و خوردند"
و یا:"زن و اژدها هر دو در خاک به جهان پاک از این هر دو ناپاک به"
که طبق نظر بسیاری از شاهنامه پژوهان در نسخ قدیمی شاهنامه وجود ندارد.
اگر لازم شد تفصیل این تحقیقات را با آدرس منابع تحقیق عرض خواهم کرد.
لذا به نظر می رسد همانطور که استاد صادق گرامی فرمودند
سرزنش و مذمت زنان در شاهنامه اشاره به موارد خاص داشته باشد.
(تا جاییکه حقیر دیدم).
باسلام و تشکر از شما ای کاش استاد صادق خود جوابگو بودند که به نتیجه میرسیدیم !زبان سخنمان با ایشان بود بخصو ص وقتی سخن کارشناسان اینجا حساب میشود اولا یک توضیح بدم دوستان خدایی نکرده امثال فردوسی را معصوم ندانند ببینید آنچه مشخص است و باید ان را در نظر داشت این است که در زمان فردوسی نه افکار فمنیسم امروزی وجود داشته که انتظار فمنیست بودن از فردوسی را داشت و نه حاکمان شیطانی پهلوی بر کشور حکمفرما بودند که Chauvinisme بر افکار فردوسی حاکم باشد! یادمان نرود اصولاً در قرون گذشته، شاعران، ابزار تبلیغاتی سلاطین و درباریان به حساب می آمدند، یعنی شاعران، بخصوص شاعران دری (فارسی) گوی دست پرورده پادشاهان و درباریان بودند تا از طریق تعریف و تمجید شاعرانه از سلاطین و حاکمان مناطق، حاکمیت پادشاهان بر مردم تثبیت شود. مثلا تعریف و تمجید فردوسی از محمود غزنوی که راه درو ندارد !
یکی گفت کین شاه روم است وهند ************ز قنوج تا پیش دریای سند به ایران به توران و را بنده اند ***************به رای و به تدبیر او زنده اند !!
جهاندار محمود شاه بزرگ *******************به آبشخور آرد همی میش و گرگ
(چو کودک لب از شیر مادر بشست**** زگهواره محمود گوید نخست !!)
اما در مورد زنان نگاه فردوسی به شخصیت زنان تنها در قالب چند بیت یاد شده خلاصه نمی شود که بنده گذاشتم ،بلکه شخصیت پردازی های منفی از زنان، در انواع مختلف، در داستانهای شاهنامه موج می زند و جای کتمان ندارد ! صرف اینکه کسی عنوان کند این زنان اشرافی بودند صورت مسئله پاک نمیشود ! نگاه فردوسی نگاه مثبتی به زنان مطلق نبوده است و هیچ انسان خرد پسندی چنین تصوری در مورد اشعار فردوسی نمیکند
نگاه منفی او به زنان در اشعار زیاد است
به کاری مکن نیز فرمان زن که هرگز نبینی زن رای زن
کرا در پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بد اختر بود (شاهنامه کلکته1829 ص 283 سطر 3 )
کرا دختر آید بجای پسر به از گور داماد ناید به در (شاهنامه چاپ مسکو، ج5، ص23)
چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید (شاهنامه چاپ ژول مول، ج2، ص 123)
ز مردان مكن ياد در پيش زن دل زن همان ديو را هست جاي (شاهنامه چ. ژول مول، ج 1، ص 125)
تو آن را جز از باد و بازي مدان گزاف زنان بود و راي بدان (شاهنامه چ. مسكو، ج 8، ص 102)
نباید فراموش کرد که فردوسی هم مثل بقیه انسانها دارای حس آز و طمع و دیگر احساسات منفی و مثبت بوده و افکار و اندیشه های درونی خویش را در قالب اشعار شاهنامه بروز داده است . آیا کسی میتواند مدعی شود که خیر اینچنین نبوده است؟ آیا هر بیت شعری که فردوسی در مورد زنان فرموده در مورد زنان اشرافی بوده است؟ با وجود اینکه خریدار اشعار شعرا سلاطین بوده اند و بس و در مرحله بعد ثروتمندان ! به هر حال اگر در این باب اگر سخنی میماند باید به همراه مدرک باشد و یک و یک بیتها مورد برسی قرار بگیرد که منظور فردوسی اشخاص خاصی بوده اند !طبق گفته استاد صادق و شما ! که چنین چیزی حاصل نمیشود ضمن چند بیت شعر در مورد بعضی از اشخاص نمیتوان تمامی اشعار را به زنان اشرافی چسباند حتی اگر در فرض چنین باشد و اشعار او در مورد اشخاص خاصی باشند که شما فرموده اید بازهم نشان از نگاه متفاوت به زنان است پس مطلق گویی در مورد نگاه او به زنان نسبی است نه مطلق
به فردوس باید کنی آشتی
چرا بذر این جنگ را کاشتی ؟
حکیم است فردوسی پاگ جفت
نباید به او این چنین تلخ گفت
رضا هم عزیز است در این مصاف
سخن های او پاک است از گزاف
اگر عصر فردوس بودی رضا
نگفتی ز زن جز بدی و جفا
ولیکن فردوسی پاک زاد
ز زن هانموده است آن گونه یاد
بدیده ست نیک وندیده ست زشت
که او جز گل ناز هرگز نکشت
سخنرانی دکتر حداد عادل در افتتاحیه همایش هزاره شاهنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
راز ماندگاری شاهنامه
هزار سال است شاهنامه در دل و دست ایرانیان و فارسیزبانان و فارسیدوستان جای دارد، آنان این کتاب را میخرند و میخوانند و عزیزش میدارند. عارف و عامی، شهری و روستایی، پیر و جوان، همه و همه این کتاب را میشناسند و بدان راهی دارند. نقّالان، در قهوهخانهها، و پردهخوانان در میدانهای شهرها، داستانهای حماسی آن را با لحنی گرم و گیرا میخوانند و شنوندگانِ خود را مجذوب میسازند. مرشدان در زورخانهها، اشعار رزمی و پهلوانیاش را با آهنگی مخصوص میخوانند و ضرب میگیرند و پهلوانان را به پایکوبی و دستافشانی وامیدارند. هزار سال است نقاشان و نگارگران و هنرمندان، تصور خود را از اشعار شاهنامه به تصویر میکشند و با کلک خیالانگیز خود سعی میکنند به شعر فردوسی با نقاشی و رنگآمیزی تجسم و تمثل بخشند. هزار سال است روستائیان در شبهای سرد زمستان گرد آتش مینشینند و به حکایت عبور سیاوش از آتش گوش میسپرند و شب را با این قصه دراز میکنند. اما شاهنامه، تنها «شبنشین کوی سربازان و رندان» نیست بلکه «مشهور خوبان» نیز هست. هزار سال است که شاعران با تقلید آن، شاهنامه و فتحنامه و شهنشاهنامه و علینامه و گرشاسبنامه و اسکندرنامه میسرایند و بزرگانی مانند مولوی و سعدی و حافظ، ابیات آن را به تضمین و تلویح در شعر خود میگنجانند و برای تربت پاک آن پاکزاد طلب رحمت میکنند و حکیمان و عارفان و معلمان اخلاق از آن نکتهها میآموزند و مقالات و کتب خود را با ابیات آن زینت و طراوت میبخشند.
سرانجام باید گفت بیش از یک قرن است که دانشمندان و پژوهشگران ادیب و زبانشناس و لغتشناس و دستوردان در شاهنامه به تحقیق پرداختهاند و اسطورهشناسان و متخصصان فرهنگ عامه و استادان ادبیات تطبیقی در دریای ناپیدا کرانه این کتاب غواصی میکنند و دُر و گوهر و صدف و مرجان به دست میآورند و با مقالات و کتب پرشمار خود بر غنای فرهنگ ایرانی و زبان فارسی میافزایند.
به راستی جا دارد از خود بپرسیم راز این ماندگاری چیست؟ چرا در گذر زمان بر چهره فردوسی و شاهنامه او غبار کهنگی و فراموشی ننشسته است؟ چرا شاهنامه پا به پای ایرانیان و فارسیزبانان به پیش میرود و هر روز شادابی و صفای چهرهاش افزونتر میشود و چرا فردوسی، همواره عزیزتر و محترمتر بهشمار میآید؟ از این پس میکوشیم تا بدین پرسش به اختصار پاسخ دهیم
سخنرانی دکتر حداد عادل در افتتاحیه همایش هزاره شاهنامه
برای درک معنی و اهمیت شاهنامه میباید به هزار سال پیش و پیشتر از آن برگردیم و اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی و دینی مردم ایران آن روزگار را در نظر آوریم. حقیقت اینست که با ظهور اسلام ایرانیان توانستند پیام این دین تازه را که خداپرستی و عدالت بود بشنوند. آنان اسلام را پذیرفتند اما چون ملتی بزرگ و با سابقه بودند اراده کردند در عین مسلمانی، ایرانی بمانند. اگرچه پیامبر گرامی اسلام عرب و عربزبان بود و هر چند قرآن کریم به زبان عربی نازل شده بود، اما ایرانیان، اسلام را با «عربیت» یکی ندانستند و ایرانی بودن و ایرانی ماندن را با مسلمانی مغایر نشناختند. اسلام، «عقیده» آنان بود و ایران، «علاقه» آنان و توانستند آن عقیده را با این علاقه در دل و جان خود، یکجا جمع کنند. ایرانیان از قرآن آموخته بودند که پیامبر «رحمةً للعالمین» است و نه فقط برای قوم عرب، بلکه برای همه مردم مبعوث شده و خدا مردم را به این دلیل به «شعوب» و «قبائل» تقسیم کرده است که یکدیگر را به کمک این تفاوتها، بهتر بشناسند و تنها ملاک برتری تقواست. نیز از پیامبر آموخته بودند که «هیچ عرب را بر هیچ عجمی برتری نیست مگر به تقوی».
ایرانیان زبان عربی را آموختند و خوب هم آموختند، چندانکه در اندک مدتی خود در نظم و نثر و لغت، استاد عربزبانان شدند، اما زبان خود را حفظ کردند و فارسی دری را، که از لغات عربی نیز برخوردار شده بود، جانشین «فارسی میانه» کردند و زبان را به منزله رکنی استوار از ارگان ملیت ایرانی عزیز داشتند.
بنیامیه و بنیعباس که از قدرت و ثروت سرمست بودند، برتری خود را به زبان عربی و نژاد عرب میدانستند و «عجم» را تحقیر میکردند. آنها، ایرانیان را در امت اسلامی، شهروند درجه دوم میخواستند و بر آنان نام «موالی» نهاده بودند و این تحقیر بر ایرانیان گران میآمد.
کوشش برای گردآوری و ثبت و تدوین و به نظم درآوردن داستانهای تاریخی ایران، از مدتی قبل از زمان فردوسی آغاز شده بود. فردوسی، که از خاندانهای دهقانان نژادۀ خراسان و به قول سعدی «پاکزاد» بود، مردانه همت کرد و با رنجی سیساله، این داستانها را با زبانی لطیف و محکم به شعر درآورد و شاهنامه را مانند رودخانهای زلال و زیبا و پرخروش و پربرکت در گستره جغرافیای ایرانزمین، از کابلستان تا خوزستان، جاری کرد و در تاریخ، جاودانه ساخت و از نسلی به نسل دیگر و از عصری به عصر دیگر سپرد
.
فردوسی یادگارهای کهن مردم ایران را، به وجهی دلپذیر و دلنشین در قالب شاهنامه، عرضه کرد و با این یادگارهای مشترک برای مردم ایران یک «حافظه تاریخی جمعی» به وجود آورد و در یک کلام چنانکه خود میگوید عجم، یعنی ایرانیان را، با رنج سیساله خود، «زنده» کرد و به آنان به عنوان ایرانی، «هویت» بخشید.
همینجا باید بگوییم هویتی که فردوسی در پی تثبیت آن بود، هویتی در مقابل «اسلام» نبود، بلکه هویتی ایرانی، متمایز از هویت «عربی» بود و البته ضدعربی هم نبود. کاری که او کرد به هیچوجه، شباهتی با اندیشهها و انگیزههای «ملیگرایان باستانپرست» هفتاد و هشتاد سال قبل ایران که میخواستند ایران را جانشین اسلام کنند، نداشت. فردوسی، مسلمانی درست اعتقاد و شیعهای غیرتمند بود و آشکارا و شجاعانه میگفت:
مـــنم بـــنــده اهــل بـیــت نـبــی * سـتــایـنـده خـاک پـــای وصـــی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد * بـرانـگیـخـتـه مـوج از او تنـدبـاد
چـو هفتـاد کشـتـی بـرو سـاختـه * هـمـه بــادبــانـهــا بـــرافــراخـتـه
یکـی پهـن کشتـی بسان عروس * بیـاراستـه همچـو چشـم خـروس
مـحمـد بــدو انـدرون بـا عـلــی * هـمـان اهـل بـیـت نـبــی و ولــی
خــردمنـد کـز دور دریـا بـدیـد * کـرانه نــه پـیــدا و بــن نــاپـدیـد
بـدانسـت کـو موج خواهد زدن * کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی * شــدم غــرقـه، دارم دو یـار وفّـی
همـانـا کـه بـاشـد مـرا دستگیر * خــداونــد تـاج و لـوا و سـریــر
و بدینسان حدیث شریف نبوی معروف به حدیث «سفینه» را که فرموده است:
مثل اهل بیتی مثل «سفینة نوح، من رکبها نجی و من تخلّف عنها غَرِق» را برای فارسیزبانان بازگو میکرد.
شاهنامه فردوسی، اگرچه اصولاً و عمدتاً، حکایت ایران پیش از اسلام است، به روشنی رنگ و بوی مسلمانی دارد و سرشار از مفاهیم قرآنی و معارف اسلامی است. او نمیخواست ایران را در مقابل اسلام قرار دهد، بلکه میخواست به عنوان واکنشی در برابر برتریطلبیهای ناروای بنیامیه و بنیعباس، به ایرانیان «اعتماد به نفس» ببخشد تا زنده شوند و زنده بمانند و با حفظ مسلمانی خود، ایرانی بمانند و الحق که درین کار سترگ کامیاب شد.
آنچه گفتیم، اگرچه بیان انگیزه اصلی فردوسی از سرودن شاهنامه بود، اما همه راز و رمز ماندگاری شاهنامه نبود. ماندگاری شاهنامه دلایل و جهات دیگر نیز دارد و از آن جمله، یکی خدمتی است که فردوسی با این کتاب به زبان فارسی کرده است. او، در زمان و زمانهای که به سود زبان فارسی نبود دیوانی پدید آورد با شصت هزار بیت فارسی سخته و پخته و روان و دلنشین، که امروز نیز پس از هزار سال، حتی مردم عامی و عادی کوچه و بازار آن را میفهمند. زبان فارسی در کنار اسلام که ملاک هویت مسلمانی همه مسلمانان است، رشته پیوند همه اقوام ایرانی است. در مثل، نخ تسبیحی است که همه اقوام ایرانی را در رشته واحدی متصل و منسلک میسازد. فردوسی این نکته را خوب فهمیده بود و با شاهنامه خود این رشته پیوند را استوارتر کرد.
ما ایرانیان فارسیزبان، امروزه حق داریم به خود ببالیم و افتخار کنیم که کتاب شعر کهنی داریم با شصت هزار بیت، باقیمانده از هزار سال پیش که میتوانیم آن را همهجا و نزد همه فارسیزبانان بخوانیم و بفهمیم و از آن لذت بریم. بهراستی کدام ایرانی و کدام فارسیزبان است که این ابیات فردوسی را شنیده باشد و نفهمیده باشد.
بـه نـام خـداونـد جـان و خـرد * کـزین برتر اندیشه برنگذرد
خـداوند نـام و خـداونـد جـای * خداوند روزیده و رهنمای
خـداوند کیوان و گردانسپهـر * فروزنده ماه و ناهید و مهـر
ز نـام و نشان و گمان برتـرست * نگارنده برشده گوهرسـت
بــه بـیننـدگــان آفـرینـنــده را * نبینی، مرنجان دو بیننده ر
ا
یا از این پند زیبای حکیمانه درس نگرفته باشد که:
فـریـدون فــرخ فــرشتــه نبــود * ز مشک و ز عنبـر سـرشته نبـود
به داد و دهش یافت آن نیکوی * تو داد و دهش کن فریدون توی
یا از شنیدن وصف مازندران از زبان فردوسی به وجد نیامده باشد:
به بربط چو بر بایست برساخت رود * بــرآورد مــازنــدرانــی ســرود
کـه مــازنـدران، شـهــر مـا یـاد بـاد * هـمیشــه بـر و بـومـش آبـاد بـاد
کـه در بـوستـانـش همیشـه گلسـت * بـه کـوه اندرون لالـه و سنبلـست
هـوا خـوشگـوار و زمـیـن پـرنـگار * نـه گـرم و نـه سرد و همیشه بهـار
نـوازنـده بلبـل بـه بـاغ بـه انـدرون * گــرازنـده آهـو بـه راغ انــدرون
همیشـه بیاساید از خفـت و خـوی * همهساله هر جای رنگست و بوی
گلابسـت گویـی به جویش روان * همـی شـاد گـردد ز بویـش روان
دی و بـهـمــن و آذر و فـرودیـن * همیشـه پــر از لالـه بینــی زمیـن
کاری که او با زبان فارسی کرده همان است که خود گفته است:
بـنــاهـــای آبــاد گـــردد خـــراب * ز بـــاران و از تــابـــش آفــتــــاب
پـی افکنـدم از نـظـم، کاخـی بـلنـد * کـه از بـاد و بــاران نیـابــد گــزنـد
بـدیــن نـامـهبــر، عمـرهـا بـگــذرد * همی خواند آن کس که دارد خرد
جهان از سخن کردهام چون بهشت * ازین بیش، تخم سخن کس نکشت
اینکه فردوسی، هزار سال پیش با زبانی شعر گفته که ما امروز آن زبان را به راحتی میفهمیم، نشانه رکود و ایستایی و علامت نقص و ناتوانی زبان فارسی نیست، بلکه دلیل قوت و قدرت این زبان است و نشانه آن است که زبان فارسی پیش از زمان فردوسی، تحول لازم را برای عبور از مراحل ابتدایی و مقدماتی تجربه کرده بوده و به صورت باثباتی یافته بوده و همان زبان پس از فردوسی، دستمایه سخنان و اشعار سعدی و مولانا و حافظ شده و امروز به ما رسیده است
شاهنامه از آن جهت که پیوسته روح دلاوری و جنگجویی و پهلوانی را در کالبد ایرانیان دمیده، نیز شایستگی خود را برای ماندگاری به اثبات رسانده است. ایران بزرگ، تنها امروز نیست که دشمن دارد؛ این سرزمین همیشه از کینهتوزی و حسد و آزمندی دشمنان بیگانه آسیب دیده و همواره از همه سو در خطر بوده است. خلاصه کردن و محدود دانستن شاهنامه به ستایش شاهان، بیانصافی است. شاهنامه کتاب «حماسه» است. شاهنامه «حماسه ملی» ما ایرانیان است. مردم ایران طی هزار سال گذشته، از شاهنامه فردوسی درس وطنخواهی و ایراندوستی گرفتهاند. شخصیت اول شاهنامه و قهرمان قهرمانانِ قصههای او رستم است، نه کیکاووس و نه جمشید و نه هیچ شاه دیگری و رستم در چشم ایرانیان، نماد والا و سرو بلند بالایی است در اوج نیرومندی و دلاوری که همه توش و توان و جان و روان خود را برای ایران میخواهد و به پای ایران میریزد.
آری، هزار سال است پژواک صدای فردوسی در گوش جان ایرانیان، میپیچد که:
چـو ایــران نبـاشـد تـن مـن مبــاد * بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
و از او میشنوند که:
دریغ است ایران که ویران شود * کنـام پلـنگـان و شیــران شـود
هزار سال است که شاهنامهخوانان با لحنی حماسی و بانگی بلند وصف رستم و دیگر نامداران ایرانزمین را در اینگونه ابیات در شهرها و روستاها، در میان عشایر و در جمع مرزداران میخوانند که:
تـهـمـتـن بـه بـنــد کمــر بــرد چـنــگ * گـزین کـرد یک چـوبه تیر خدنگ
یـکــی تـیـر الـمـاس پـیکـان چــو آب * نـهـــاده بـــرو چـــار پـــر عـقـــاب
کـمــان را بـمـالیـد رستــم بـه چـنــگ * بـه شسـت انــدر آورد تیـر خـدنــگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست * خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چـو ســوفــارش آمـد به پهنـای گـوش * ز شــاخ گـوزنــان بـرآمـد خــروش
چـو بـوسیـد پیکـان ســر انگشـت اوی * گــذر کــرد بـر مـهــره پشــت اوی
بــزد بــر بـــروسـیـنــه اشــکـبــــوس * سـپهـر آن زمان دسـت او داد بـوس
قـضـا گـفـت گـیـر و قـدر گـفـت ده * فلک گفـت احسنت و مـه گفت زه
کـشـانــی هـمانــدر زمـان جـان بـداد * چنـان شـد کـه گفتـی ز مـادر نـزاد
گویی فردوسی با اشعار حماسی شاهنامه، در شیپور جنگ میدمد و دلیران ایران زمین را برای دفاع از این سرزمین برمیآشوبد
سلام
از امام صادق پرسیدن:اعراب قدیم دلشون پاک تر بود یا مجوسیان (ایرانیان)؟
امام صادق(ع) گفت:اعراب دلی زلال تر داشتن و به ایین یکتا پرستی نزدیک تر بودن چرا که مجوسیان همه پیامبران خود را انکار میکردن و فقط کیخسرو نزدیک به 300 پیامبر کشت!!!!( گمونم بخت النصر کشت که فرستاده کی خسرو بود )
همینطور پیامبر فرمود مجوسیان پیامبری داشتن که او را کشتند و کتابش را سوزاندند و نام ان جاماسب بود!
*****
نمی دنم این چیرا رو چرا اصلا توی مدرسه به ما نمیگن ؟
برای همین تاریخ پادشهان رو حذف کردند درسته!
اما با همه آنچه گفتیم، هنوز راز ماندگاری شاهنامه، چنانکه باید و شاید گشوده نشده است. شاهنامه، چنانکه گفتیم فقط بیان احوال شاهان و دلیران نیست، سراسر حکمت و پند و اخلاق و عبرت نیز هست. فردوسی دینداری است خردمند، با شخصیتی معنوی و طبعی بلند، و زبانی از آلودگی پیراسته، چندان که باید گفت کمتر شاعر بزرگی در زبان فارسی، عفت کلام را در حد او رعایت کرده است. در شاهنامه عشق و دلدادگی نیز در کنار رزم و دلاوری هست، اما در آن پلیدی و پلشتی و بیاخلاقی هرگز راه ندارد.
چهره فردوسی چهره یک «حکیم» است. حکیمی که همه را به خردمندی فرا میخواند. او خرد را در میان اوصاف آدمی از همه برتر میشناسد و از همه برتر مینشاند و در ستایش خرد میگوید:
خـرد بهتـر از هـر چـه ایــزدت داد * ستــایــش خــرد را بــه از راه داد
خـرد رهنمــای و خـرد دلـگشــای * خـرد دست گیرد به هر دو سرای
........................ .........................
خرد چشم جان است چون بنگری * که بیچشم، شادان جهان نسپری
خـرد را و جـان را که دانـد ستـود * وگـر مـن ستایـم که یـارد شنـود
او توانایی را در دانایی میبیند و با یادآوری آیه قرآن کریم که میفرماید: «هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون» میگوید:
ولیکـن از آمـوختـن چـاره نیست * که گوید که دانا و نادان یکی است؟
فردوسی شاهان را همهجا به عدل و داد نصیحت میکند و میگوید:
چو خسرو به بیداد کارد درخـت * بگــردد از او پـادشـاهـی و بخـت
و به دنبال همین سخن میگوید:
نگـر تا نیــاری بـه بیـداد دسـت * نـگـردانــی ایــوان آبـاد پســت
کسی کو به جنگت نبندد میان * چنـان ساز کش از تو ناید زیـان
که نپسنـدد از ما بــدی دادگـر * سپنـج است گیتـی و ما بـرگذر
با آنکه شاهنامه کتابی است در وصف جنگها و پیروزیها و کامیابیها و ناکامیهای شاهان و متن آن به «رزم» و حاشیه آن به «بزم» اختصاص دارد، فردوسی هرجا فرصتی بهدست میآورد زبان به نصیحت میگشاید و به خردمندی و بیآزاری و به عدل و داد و پرهیز از دروغ و رعایت شرم و حیا و خوش زبانی با مردم و به دست آوردن دل زیردستان و دوری از کینه و هواپرستی و رعایت اعتدال و دوری از «تیزی و سستی» توصیه میکند. (1)
از جمله نشانههای حکمت و دینداری در شاهنامه، توجه او به مرگ و فانی بودن و گذرا بودن این جهان است. مرگ آگاهی در شاهنامه، به وضوح دیده میشود. او جهان را سراسر حکمت و عبرت میداند و میگوید:
جهان سر به سر حکمت و عبرت است * چـرا بهـره ما همـه غفلـت اسـت
و همگان را این چنین به عبرت فرا میخواند:
زمیـن گـر گشاده کند راز خویش نمـایـد سـرانجام و آغاز خـویش
کنــارش پــر از تــاجــداران بــود * بـرش پـر ز خــون سـواران بــود
پــر از مــرد دانــا بـــود دامـنـــش * پــر از مـاهـرخ جیـب پیـراهنـش
نباید که یزدان چو خواندت پیش * روان تو شرم آرد از کار خویش
نیز میگوید:
شکاریم یکسر همه پیش مرگ * سر زیر تـاج و سر زیر تـرگ
چون آیدش هنگام، بیرون کنند * وزان پس ندانیم تا چون کنند
بنابراین، بیهیچ شک و شبهه باید گفت شاهنامه فردوسی کتابی توحیدی و اخلاقی است و دفتری است در آموزش حکمت و مدرسهای برای تربیتاما با همه آنچه گفتیم، هنوز راز ماندگاری شاهنامه، چنانکه باید و شاید گشوده نشده است. شاهنامه، چنانکه گفتیم فقط بیان احوال شاهان و دلیران نیست، سراسر حکمت و پند و اخلاق و عبرت نیز هست. فردوسی دینداری است خردمند، با شخصیتی معنوی و طبعی بلند، و زبانی از آلودگی پیراسته، چندان که باید گفت کمتر شاعر بزرگی در زبان فارسی، عفت کلام را در حد او رعایت کرده است. در شاهنامه عشق و دلدادگی نیز در کنار رزم و دلاوری هست، اما در آن پلیدی و پلشتی و بیاخلاقی هرگز راه ندارد.
چهره فردوسی چهره یک «حکیم» است. حکیمی که همه را به خردمندی فرا میخواند. او خرد را در میان اوصاف آدمی از همه برتر میشناسد و از همه برتر مینشاند و در ستایش خرد میگوید:
خـرد بهتـر از هـر چـه ایــزدت داد * ستــایــش خــرد را بــه از راه داد
خـرد رهنمــای و خـرد دلـگشــای * خـرد دست گیرد به هر دو سرای
........................ .........................
خرد چشم جان است چون بنگری * که بیچشم، شادان جهان نسپری
خـرد را و جـان را که دانـد ستـود * وگـر مـن ستایـم که یـارد شنـود
او توانایی را در دانایی میبیند و با یادآوری آیه قرآن کریم که میفرماید: «هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون» میگوید:
ولیکـن از آمـوختـن چـاره نیست * که گوید که دانا و نادان یکی است؟
فردوسی شاهان را همهجا به عدل و داد نصیحت میکند و میگوید:
چو خسرو به بیداد کارد درخـت * بگــردد از او پـادشـاهـی و بخـت
و به دنبال همین سخن میگوید:
نگـر تا نیــاری بـه بیـداد دسـت * نـگـردانــی ایــوان آبـاد پســت
کسی کو به جنگت نبندد میان * چنـان ساز کش از تو ناید زیـان
که نپسنـدد از ما بــدی دادگـر * سپنـج است گیتـی و ما بـرگذر
با آنکه شاهنامه کتابی است در وصف جنگها و پیروزیها و کامیابیها و ناکامیهای شاهان و متن آن به «رزم» و حاشیه آن به «بزم» اختصاص دارد، فردوسی هرجا فرصتی بهدست میآورد زبان به نصیحت میگشاید و به خردمندی و بیآزاری و به عدل و داد و پرهیز از دروغ و رعایت شرم و حیا و خوش زبانی با مردم و به دست آوردن دل زیردستان و دوری از کینه و هواپرستی و رعایت اعتدال و دوری از «تیزی و سستی» توصیه میکند. (1)
از جمله نشانههای حکمت و دینداری در شاهنامه، توجه او به مرگ و فانی بودن و گذرا بودن این جهان است. مرگ آگاهی در شاهنامه، به وضوح دیده میشود. او جهان را سراسر حکمت و عبرت میداند و میگوید:
جهان سر به سر حکمت و عبرت است * چـرا بهـره ما همـه غفلـت اسـت
و همگان را این چنین به عبرت فرا میخواند:
زمیـن گـر گشاده کند راز خویش * نمـایـد سـرانجام و آغاز خـویش
کنــارش پــر از تــاجــداران بــود * بـرش پـر ز خــون سـواران بــود
پــر از مــرد دانــا بـــود دامـنـــش * پــر از مـاهـرخ جیـب پیـراهنـش
نباید که یزدان چو خواندت پیش * روان تو شرم آرد از کار خویش
نیز میگوید:
شکاریم یکسر همه پیش مرگ * سر زیر تـاج و سر زیر تـرگ
چون آیدش هنگام، بیرون کنند * وزان پس ندانیم تا چون کنند
بنابراین، بیهیچ شک و شبهه باید گفت شاهنامه فردوسی کتابی توحیدی و اخلاقی است و دفتری است در آموزش حکمت و مدرسهای برای تربیت
اکنون اگر بخواهیم دامن سخن را فراچینیم باید بگوییم شاهنامه فردوسی برهانی است بر امکان همزیستی و آشتیپذیر بودن دو مفهوم «ایرانی بودن» و «مسلمان بودن» و فردوسی نماد و مظهر بارز اجتماع این دو صفت در یک شخص و شخصیت است. فردوسی با یادآوری خاطرههای جمعی قوم ایرانی اثبات کرد که ایرانیان، مردمی بودهاند صاحب تاریخ کهن و فرهنگ و تمدن پیشرفته و این ملت با همین فرهیختگی، اسلام را پذیرفته است. درست است که حدوث اسلام در ایران با لشکرکشی اعراب نومسلمان بود، اما بقای آن با پذیرش قلبی و فکری ایرانیان ممکن شد. ایرانیان در برابر جور خلفا ایستادگی کردند اما در برابر اسلام نه تنها ایستادگی نکردند، بلکه از جان و دل به خدمت آن درآمدند و برای اسلام سنگ تمام گذاشتند. آنان اسلام را با زبان فارسی به سوی شرق بردند و در چین و هند و آسیای میانه و حتی خاور دور انتشار و رواج دادند.
کسانی که در سالهای قبل از شهریور بیست و بعد از آن، متأثر از سیاستهای فرهنگی حاکم بر ایران، سعی میکردند با تکیه و تأکید بر شاهنامه فردوسی، اعتقاد به اسلام را در هویت ایرانی کمرنگ و بیرنگ سازند، بهرهای نبردند. آنچه آنان را ناکام گذاشت چیزی جز خود فردوسی و شاهنامه نبود. شاهان بیدادگر هم اگر برای ماندگاری خود را به فردوسی و شاهنامه چسباندند، گناه از فردوسی نبود. مردم هم که هم با شاهان و هم با شاهنامه آشنا بودند، آنگاه که فرصت یافتند، خود بر اساس کردارها، داوری کردند. آنها که شاهنامه را برای بقای خود میخواستند رفتند و شاهنامه همچنان ماندگار ماند.
اینک مائیم و کتابی که هزار سال است ما را با داستانهای شادیبخش و غمانگیزش، سرگرم داشته و با حکایتهای پهلوانی و حماسیاش در ذهن ما یادگارهای مشترک تاریخی ایجاد کرده و ما را به منزله یک ملت به هم پیوند داده و دیوان شعری که در روانی مانند آب و در صلابت همچون فولاد است، شعری که هم پشتوانه و پشتیبان زبان ملی ما شده و به زنده ماندن روح حماسی و سلحشوری و وطندوستی و دلاوری و رزمندگی در ملت ما کمک کرده است و با دعوت به توحید و نبوت و ولایت و امامت و حکمت و تربیت، معارف اسلامی و اخلاقی را طی هزار سال به عارف و عامی آموخته است
.
اینک مائیم و مردی به نام «حکیم ابوالقاسم فردوسی» که هزار سال است استوار بر بلندای تاریخ ما ایستاده و ما را به ایراندوستی و خداپرستی دعوت میکند. ادب و حقشناسی اقتضا میکند او را گرامی بداریم و شاهنامهاش را که درباره آن گفته است:
بـدیـن نـامه بـر، عمـرهـا بگـذرد * همی خواند آن کس که دارد خرد
بخوانیم.
..............................
1. از جمله در این ابیات که نصیحت یکی از پادشاهان ساسانی است به فرزند خود، در آخر عمر آنجا که میگوید:
بدو گفتای پاکزاده پسر * به مردی و دانش برآورده سر
(شاهنامه، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، تهران، ۱۳۸۲، ص ۱ـ ۱۲۴۰)
مولانا بزرگترین سرایندة شعر عرفانی در ادبیات فارسی است که بررسی آرا او در بارة زنان می تواند به نوعی نمایندة تلقی عرفان اسلامی از زنان باشد.
الگوهای ستودة زنان
الف) مشاهیر
مولانا در معرفی زنان نمونه بیش از همه به زنانی که ادیان توحیدی آنها را معرفی کرده اند، نظر دارد؛ در واقع زنان آرمانی شعر او زنان دینی هستند که آموزه ها ی آسمانی را در خود تحقق بخشیده اند. افزون بر این، امتیازات وجودی ایشان نیز قابل توجه است؛ به گونه ای که نه تنها برتر از زنان، بلکه بالاتر از بسیاری مردان نیز قرار می گیرند. زنان مشهوری که مولانا در شعر خود به آنها پرداخته به قرار زیر است: مریم: درس آموز مردان و زنان
مولانا در میان مشاهیر زنان به حضرت مریم(س) ارادت خاصی دارد. در مثنوی و کلیات شمس بیش از 100 بار به نام مبارک مریم اشاره شده و اوصاف حضرتش محور صور خیال و بیان معانی و معارف قرار گرفته است. از دیدگاه مولانا مریم در عالم وجود، رنگی دیگر داشت که او را از سایران متمایز می ساخت.
وی زنی بود که بر اثر زهد و عبادت و شایستگی ها ی روحی درجه ای پیدا کرد که فرشتة وحی بر او ظاهر شد و وجودش زمینة ظهور معجزة الهی و حاملة مسیح گشت؛ مسیحی که خود برتر از عالم جسم و دنیا بود.
مریم در عفاف و پاکدامنی سرمشق زنان عالم در همه تاریخ است. مولانا لحظه ای را که جبرئیل بر مریم ظاهر شد، به شیوة هنرمندانه تصویر می کند تا پیام خود را در خصوص عفاف مریم هر چه مؤثرتر به خواننده منتقل کند: روح القدس در پیکر مردی جوان در خلوت مریم ظاهر می شود؛ با زیبایی زائدالوصف که اگر یوسف او را می دید، از حیرت دیدارش مانند زنان مصر دست ها می برید. او ناگهان در مقابل مریم ظاهر می شود: همچون گلی که از زمین می روید یا همچو خورشید که از مشرق سر بر می آرد. مریم در آن لحظه عریان و سرگرم شستشو است؛ از دیدن او که نمی داند کیست، لرزه بر اندامش می افتد، چون ماهی که از آب بر خشکی افتاده باشد از فساد مضطرب و هراسان می گردد و در عین بی پناهی و استیصال به خدا پناه می برد. از این پس، مریم فقط زنی سرمشق زنان نیست؛ بلکه انسان کامل و اسوه ای است که باید همة مردان و زنان به او تأسی جویند. لذا مولانا ضمن تکریم و تمجید مریم، وجود او را واسطة بیان معارف قرار می دهد و به این مطلب می پردازد که پناه بردن به حق چه تأثیرها در زندگی دنیوی و اخروی و هنگام مرگ انسان دارد.
مریم حاملة نور خدایی بود؛ چون هنگام زادنش فرا رسید، به اعجاز الهی آب در زیر پایش روان گشت و خرمای تازه از درخت خشکیده برای او مهیا شد. مولانا تصریح می کند که آن آب و خرماها از ابواب و اسباب عادی و مادی نبود؛ بلکه اصل آن از باغ جان و آب لامکان بود؛ باغی که در زمستان هم با معجزة خداوند، برای مریم، زنی که شایستة لطف الهی و عالم جان بود، میوه های تازه می آورد.
اعتماد و وثوق کامل به حق و نه غیر او از بنیان ها ی عقیدتی عرفاست. مولانا به تبیین این موضوع پرداخته، اعتماد مریم را به خداوند، نمونة بارز وثوق به حق می داند. مائده ها ی آسمانی نتیجة این وثوق بود که از جانب خداوند به او می رسید.
از دیگر تعالیم عرفا اظهار نیاز و احتیاج به درگاه خداوند و خواستنی از روی اضطرار است. مولانا در بیان اینکه اگر بنده سراپا نیاز باشد و از سر اضطرار خدا را بخواند، حتماً نیازش برآورده می شود، ولو آنکه به ظاهر محال باشد، باز نمونة کاملی دارد: مریم که سراپا درد و نیاز و اضطرار بود و در برابر غوغاگرانی که او را به ناپاکی و بی حفاظی متهم می کردند، دفاعی نداشت. پس لطف الهی به مصداق «أمن یجیب المضطر اذا دعاه» نیاز و درد مریم را پاسخ گفت و طفل نوزاد در آغوش او لب به سخن گشود.
ملاحظه می گردد که نگاه مولانا به حضرت مریم، تنها نگاه به زنی پارسا و ستایش پارسایی او نیست. او نمی خواهد مریم را فقط سرور زنان پارسا معرفی کند؛ بلکه در وجود وی انسان کاملی را نشان می دهد که تجسم فضائل و تبلور معنویت ها ی بسیار است و باید سرمشق همة سالکان اعم از زن و مرد قرار گیرد. منزلت مریم حتی ناشی از آن نیست که وی مادر پیامبری اولوالعزم است؛ بلکه برعکس، لااقل بخشی از منزلت عیسی بدان است که مادری چون مریم دارد. مولانا در لابلای ارشاد مریدان، به این حقیقت و به نقش مریم در معنویت عیسی مسیح اشاره کرده است:
شیر جان زین مریمان خور چونکه زادة ثانیی
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات
وجود و شخصیت حضرت مریم از آن درجه والایی برخوردار هست که الهام بخش مولانا در سرودن اشعار باشد، اما توجه وافر مولانا به وی از دیدگاه دیگری هم محل تأمل می باشد. مولانا در قونیه زندگی می کرد؛ یعنی در منتهی الیه غربی فرهنگ و تمدن اسلامی و در همسایگی اروپای مسیحی. طبعاً مخاطبان وی در آن محیط با حضرت مریم آشنایی بیشتری داشتند، برخی از مریدان مولانا قبلاً مسیحی بوده اند و مسیحیان آن دیار هم عاری از ارادت به وی نبودند. لذا وی در ارشاد مخاطبان خود از زمینة ذهنی، دینی و عاطفی ایشان استفاده کرده و مناسب احوالشان سخن گفته است
مادر یحیی: صاحب کرامت
خاله مریم، مادر حضرت یحیی پیامبر (ع) نیز در زمرة زنانی است که وجودشان شایستگی ظهور معجزة الهی را پیدا کرده است. او همزمان با حاملگی مریم و در سنین پیری و یائسگی به تقدیر الهی باردار شد و پیامبری عظیم الشأن به دنیا آورد. مولانا می گوید مادر یحیی چون با مریم روبرو می شد، جنین او در شکم، جنین مریم را در شکمش سجده می برد. وی این امر خارق العاده را به فراست دریافت و به مریم خبر داد که در درون او پیامبر اولوالعزمی هست. مریم گفت من نیز در درون خویش سجده ای از طفل خود حس کرده ام. مولانا پس از طرح این ماجرا، اشکال مقدری را مطرح می کند که اگر کسی بگوید مریم در دوران حملش بیرون از شهر بود و تا فارغ نشد، به شهر باز نگشت، پس چگونه با مادر یحیی چنین افتاد، پاسخ می دهیم که مریم دور از مادر یحیی بود، اما کسی که اهل خاطر باشد هر چه در آفاق غایب است او را حاضر می گردد و با چشم بسته هم می تواند دوست را ببیند، چنانکه گویی پوست و جسم مادی اش مشبک شده و روزنه ها یی برای نفوذ نور حق و دیدار دوست پدید آمده است.
این دو بانوی بزرگوار که مقام مادری آن هم مادری پیامبران را با خود دارند، هر دو در نظر مولانا از کرامت و فراست برخوردار بوده اند و به نیروی الهی از حقایق بزرگی که در درونشان تکوین یافته بود و جهان در انتظار تحولات اساسی آنان بود، آگاهی داشتند.
از دیدگاهی، اگر معجزات الهی را دربارة این زنان و مردان برخوردار از معجزه مقایسه کنیم، نتیجة ظریف و جالبی به دست می آید؛ معجزات مربوط به مردان غالباً در خارج از وجود ایشان اتفاق می افتد: طوفان نوح، ناقة صالح، باد و قوم ثمود، شکافته شدن دریا برای موسی، خون شدن نیل برای فرعونیان، تسخیر باد و اجنه توسط سلیمان، گلستان گشتن آتش بر ابراهیم، زنده شدن مردگان به دست عیسی، شکافته شدن ماه به اشاره حضرت رسول اکرم(ص) و به سخن آمدن سنگریزه در دست حضرتش؛ اما در بارة زنان گرچه تعداد قلیل زنان بهره مند از معجره قابل مقایسه با عدة کثیر مردان نیست معجزات الهی در وجود خود این زنان و نه در خارج از ایشان تحقق پیدا می کند، چنانکه در بارة حضرت مریم و مادر یحیی پیش آمد
مادر موسی: مهبط وحی
تصور عمومی چنین است که وحی الهی همواره بر پیامبران نازل شده و پیامبران نیز همگی مرد بوده اند؛ پس وحی هماره بر مردان نازل شده است. در حالی که قرآن از نزول وحی الهی بر زن نیز خبر داده است: مادر موسیکه مولانا هم در خصوص او سخن گفته و داستان پردازی کرده است. وی می گوید که چون جاسوسان خبر تولد موسی را به فرعون رساندند و عوانان به خانة او ریختند تا طفل را پیدا کنند، از جانب خدا وحی آمد که طفل را در تنور بینداز که وی از اصل همان ابراهیم خلیل است که آتش بر او گلستان شد. مادر موسی چنین کرد و عوانان بازگشتند. چون خطر جدی شد، وحی آمد که طفل را در آب انداز، امیدوار باش و شیون مکن که او را به تو باز خواهیم رساند… الخ.
مولانا داستان به آب انداختن موسی را با توجه به مهر و عاطفة مادر و لرزیدن او بر جان فرزندش چنان زیبا و اثرگذار پرداخته است که بیان او با همان داستان ها ی فرعی که در کنارش آمده، الهام بخش شاعر بی نظیر معاصر، پروین اعتصامی شده و او در منظومة زیبای «لطف حق» با لطافت و رأفت زنانه خویش عاطفة مادر موسی را با چیره دستی تمام تصویر کرده و به شعر درآورده است
آسیه: مشتاق هدایت فرعون
زن اولین مربی انسان در زندگی و مظهر اسم ربوبی خداوند است. مادر از رهگذر تربیت فرزند، نقش ماندگاری در تربیت و تأمین صلاح و فلاح جامعه ایفا می کند؛ اما نقش تربیتی زن در پرورش فرزندان خلاصه نمی شود، بلکه او در تعامل با همسر نیز از نیروی مربیگری خود بهره می گیرد. آسیه همسر فرعون مصداق بارز این امر است. او خود هدایت یافته بود و اشتیاقی داشت که فرعون را هم از گمراهی و هلاکت نجات دهد. چون موسی (ع) آیین حق را به فرعون عرضه کرده او را به دین الهی خویش دعوت نمود و فرعون در خلوت خویش با آسیه در بارة این دعوت گفتگو و مشورت کرد، آسیه سر از پا نشناخت؛ اشک ها ریخت، گرم شد، از جا برخاست و گفت: اگر این دعوت به گوش خورشید می رسید، در پی اجابت آن، سرنگون به زیر می آمد، تو چگونه آن را نپذیرفته و جان بر آن نیفشانده ای ؟ هیچ می دانی چه وعده ای به تو رسیده و خداوند چه تفقدی از ابلیسی چون تو کرده است؟
مولانا سخنان شوق انگیز آسیه را به طور مفصل آورده است که ذکر آن در این مجال نمی گنجد.
مختصر آنکه می گوید قطره در هراس از فنا شدن به دست باد و خاک و تف خورشید است؛ اکنون این سعادت را یافته که دریا به تقاضای وی آمده است. اگر قطرة خود را در کف دریا نهی، از تلف شدن ایمن می گردی و دریایی پر گهر می یابی. زنهار درنگ نکنی و این دعوت را که از دریای لطف الهی آمده است، بپذیری.
البته تشویق ها ی آسیه - چنانکه پیشتر گفتیم به بار ننشست و ایمان فرعون را در پی نیاورد؛ زیرا وی بر خلاف سفارش آسیه با وزیر پلید خود ها مان به شور نشست و هامان او را از آستانة سعادت باز گرداند.
اما به هر حال کوششی که آسیه برای نجات فرعون به کار برد و شیوه ظریف تبلیغی، تربیتی که در قالب تمثیل ها و حکایت ها ی مختلف در پیش گرفت، محل توجه و درنگ است
بلقیس: صاحب عقل صد مرده
مولانا در میان قصص قرآنی که در قالب حکایت ها ی مثنوی آورده و شرح کرده، به ماجرای نامه نوشتن سلیمان به بلقیس و فراخواندن او به حق و حقیقت نیز پرداخته است. وی در وصف بلقیس، از میان تمام صفات او، عقل و بینش وی را با تأکید خاصی می ستاید که سبب شده نکته ها از نامة سلیمان دریابد و به سوی حق رهنمون شود:
رحمت صد توبر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مَرده بداد
در بیت فوق، «صد» نشانة کثرت است و معنای واقعی ندارد، لکن انتخاب مولانا که از نظر وزن عروضی شعر می توانست «ده» به جای «صد» بیاورد، معنا دار و قابل توجه است.
ستایش عقل بلقیس از آنجا ناشی می شود که در محدودة حواس، گرفتار نماند و در هدهد، حقیقت فراسوی ظاهر را دریافت:
چشمْ هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
زنان مصر: نماد عاشقان حق
مولانا آن گاه که از دل سپردن به عشق حق و عقل باختن در جلوة جمالش سخن می گوید، نمونة جالبی دارد: زنان مصر که چون زلیخا یوسف را در مجلس آنان درآورد، محو جمالش گشتند و این بی خودی و ترک عقل موجب رهنمونی آنها به عشق یوسف شد:
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفتصد
آن زنان چون عقل ها درباختند
بررواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یک دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
مولانا در میانة این تمثیل نمادین و تأویل جمال یوسف، عبارتی می گوید که بار معنایی متفاوتی دارد. وی مخاطب خام و بی ذوق خود را که البته از ذوق عشق و جمال الهی بدور است، با خطاب «ای کم از زن» مورد عتاب قرار می دهد که:
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
این خطاب در میانة شعر، ساختاری متفاوت با بقیة شعر دارد و متأسفانه از لایه ها ی زیرین ساحت رئالیستی ذهن شاعر حکایت می کند.
ضمن تشکر از مطالب بسیار خوب حضرتعالی،استاد گرامی آیا اجازه ی نقد، تحلیل و یا سؤال داریم؟
با سلام و سپاس .
بی تردید توضیح ، تحلیل ، تکمیل واحیانا نقد این گفته ها نه تنها بر غنی بحث بلکه بر رونق این رویکرد در باره زن می افزاید .
والا مرالیکم .
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال ای کم از زن شو فدای آن جمال
این خطاب در میانة شعر، ساختاری متفاوت با بقیة شعر دارد و متأسفانه از لایه ها ی زیرین ساحت رئالیستی ذهن شاعر حکایت می کند.
برای تحلیل یک بیت باید ابیات قبل و بعد و حتی اشعار دیگر سراینده در موضوع یک خاص (اینجا عشق) بررسی گردد.
مولانا عشق را وادی خطر می داند؛عاشق باید شجاع و اهل خطر کردن باشد و این صفت در مردان ظهور بیشتری دارد:
عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آنک بیرونی بود
لذا با اشاره به داستان یوسف و عشق زنان به او و فنای عقل در عشق و بریدن دستها(دست شستن از جان در راه عشق)
در صدد بیان این مطلب است که زنان در داستان یوسف و در وادی عشق مجازی از خطر کردن نهراسیدند چگونه است
که شما مردان مدعی عشق در وادی عشق حقیقی از آن زنان کمترید؟(به لحاظ خطر پذیری و شجاعت که وصف غالب در مردان است نسبت به زنان)
بیت فوق کلام دردمندانه ی امیر کلام مولی امیرالمؤمنین علیه السلام را به خاطر می آورد:"یا اشباه الرجال و لا الرجال"
رابعه: باطل السحر ثروت
رابعه از چهره ها ی مشهور عرفان اسلامی در دورة زهد به شمار می رود. یکی از آموزه های عرفانی او ستیز با دنیا پرستی و مظاهر مادی زندگی است که دستمایة نویسندگان کتب عرفانی در پرداختن حکایات و ماجراهای شورانگیز عارفانه شده است. مولانا هم به حکایات منقول دربارة رابعه توجه داشته و دربارة تلقی او از خطر جمع آوری درهم و دینار و انباشت ثروت، ماجرای نمادینی را آورده است. وی می نویسد: روزی خدمتکار رابعه دو درم آورد و به دستش داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ. وقت غذا خوردن گفتند بخور؛ گفت معاذالله! این درم جادوست و آن درم جادوست. من دو جادو را به همدیگر جمع نکنم که ایشان هر دو همنشین شوند، فتنه بیندیشند و تدبیر فراق ما کنند و میان روح و پیکر جدایی افکنند.
ملاحظه می شود که این بانوی بزرگ چه اصل مهمی را با چه زبان ساده ای برای تنبه انسان ها بیان کرده است
ب غیر مشاهیر
مولانا علاوه بر اینکه مشاهیر زنان را با ویژگی ها ی روحی و برتری ها ی شخصیتی آنها به اقتضای سخن ذکر کرده و ستوده، حکایات و ماجراهایی را هم از زنان عادی و غیر مشهور آورده که متضمن ستایش ظرفیت ها ی وجودی زنان و خصائل روحی و اخلاقی ایشان است. از این قبیل است ماجرای کنیزک رومی خواجه مجدالدین عراقی که مولانا او را «صدیقه» می نامید. آن کنیزک کرامات بسیار می گفت و اظهار می کرد که مثلاً نور سبز و سرخ و سیاه دیده یا فرشتگان را مشاهده کرده است. خواجه مجدالدین که از ارادتمندان و مقربان مولانا بود، بد دل شد و غیرت ورزید که دریغا کنیزان خانه، صور غیبی می بینند و خواجه نمی بیند. قصه نزد مولانا برد. مولانا نه تنها کنیزک را انکار نکرد، بلکه موانعی را که موجب محرومیت خواجه از کرامات غیبی شده بود، به بهترین بیان بازگفت.
مولانا همچنین خادمة انس بن مالک را نمونه ای از صدیقان و سرمشق مردان می داند که با اعتماد بر کریمان رازدان حاضر بود در تنور آتش سوزان برود.
وی همچنین از دختری خبر می دهد که پدر فرتوت و بیمار خود را همچون کودکی غذا می داد، می پروراند و خدمت می کرد. چون عمر خلیفة دوم بر او گذشت، گفت: در این زمانه فرزندی چون تو نیست که بر گردن پدر حق داشته باشد. دختر پاسخ داد که با این همه فرق بسیار است میان خدمت پدر که مرا در کودکی می پروراند و این خدمت من؛ او مرا می پروراند و خدمت می کرد و می لرزید که مبادا آفتی به من رسد و من پدر را خدمت می کنم، اما در عین حال از مرگ او ناراضی نیستم تا زحمتش از من منقطع شود؛ «من اگر خدمت پدر می کنم، آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آورم؟ » عمر در برابر این استدلال اعتراف می کند که دختر مزبور فهمیده تر از عمر است.
مولانا آنگاه که می خواهد وثوق به حق و پناه بردن بدو را به مریدان خود تعلیم دهد، از زنان نمونه می آورد و می گوید: در حمله خوارزمشاه به سمرقند، دختری بس زیبا و بی مثال بود که از ترس اسارت دائماً می گفت: «خداوندا کی روا می داری که مرا به دست ظالمان دهی و می دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» چون شهر را غارت کردند، همه را از جمله کنیزکان آن دختر را به اسیری بردند، اما او را المی نرسید و با همة زیبایی، کسی در او نظر نکرد، زیرا خود را به خدا سپرده بود.
زنان در مواضع مختلفی از آثار مولانا ارشاد مردان را بر عهده گرفته اند. این نقش گاه در حکایات بسیار کوتاه هشدار دهنده خود را نشان می دهد و گاه در داستان ها ی طولانی که متضمن ماجراهای متعدد و آموزه ها ی فراوان است؛ مثل حکایت جوان عاشقی که هفت سال در خیال وصل معشوق گداخته بود؛ معشوق بلند طبعی که:
سایة او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را می شنید
تا آنکه روزی تصادفاً فرصتی دست داد و خلوتی حاصل شد. جوان خام طمع، ساده لوحانه تقاضای ناموجه کرد و چون معشوق بانگ برآورد که «مرو گستاخ، ادب را هوش دار»،
گفت آخر خلوتست و خلق نی
آب حاضر، تشنة همچون منی
کس نمی جنبد در اینجا جز که باد
کیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد
گفت ای شیدا تو ابله بوده ای
ابلهی وز عاشقان نشنوده ای
سپس استدلال می کند که باد را می بینی که می جنبد اما باد جنبانی را که در اینجا هست نمی بینی. باد جزوی که با بادبزن ایجاد می کنیم بدون جنباندن بادبزن به وجود نمی آید، چگونه است که از آفرینندة بادها غافلی؟
معشوق پس از این هشدارها انواع بادها را با آثار مختلف شان مثال می زند و یادآوری می کند که همة این بادها از رب العباد و آکنده از امتحان ها ی الهی است. اگر جنباننده را نمی بینی، آثارش را فهم کن.
مرد جوان ادعا می کند که اگر در رعایت ادب ابله است، در وفا و طلب زیرک است. اما معشوقه می گوید ادبت این بود که دیدم، وفایت را که نمی توان دید خودت می دانی! سپس در تمثیل کار او ماجرای خلوت کردن زن صوفی با کفشدوز و خیانت و پستی آن زن را باز می گوید که هنگام مفتضح شدن، به دلایل دروغین و ساختگی روآورد و نتیجه می گیرد که تو نیز مانند زن صوفی خائن هستی و دام مکر گشوده ای چنانکه از هر ناشسته روی لاف زن شرم می کنی، اما از خدای خود شرم نمی کنی.
عاشق در توجیه خواسته ها ی خود می گوید من از باب امتحان چنین گفتم تا ببینم مستور هستی یا نه. گرچه بدون امتحان هم این را می دانستم، اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟
معشوق پاسخ می دهد که این حیله ها ی تاریک را نباید پیش بینایان آورد. هر آنچه از مکر و رموز در دل داری، نزد من رسوا و همچو روز آشکار است. اگر پرده پوشی می کنم نباید پررویی کنی؛ بهتر آن است که از خطای خود عذرخواهی کنی، همچنان که آدم در پیشگاه الهی کرد. مولانا به اینجا که می رسد، از قول معشوق پاکدامن به بیان زشتی و کراهت امتحان کردن بنده، خدا را و نیز امتحان کردن مرید، شیخ را می پردازد و مسائل دقیقی را در آداب و سلوک عرفانی بیان می کند.
پرداختن چنین داستان ها یی با شخصیت ها یی که از میان زنان عادی انتخاب شده اند نه از میان مشاهیر، به این منظور بوده است که عامه مردم نپندارند فضائل و برتری ها ی مورد بحث، به بزرگان اختصاص دارد و افراد معمولی از رسیدن به آن مقامات ناتوانند. این روش با اهداف ارشادی و تربیتی مولانا کاملاً انطباق دارد
مادر نماد خداوند
در شعر مولانا «مادر» تمثیلی نمادین از خداوند است. این نماد پردازی از جنبه ها ی مختلف صورت گرفته است:
الف با توجه به اینکه مادر، پناهگاه و مظهر امنیت کودک است، طفل، پناهی جز مادر نمی شناسد و حتی اگر مادر سیلی به صورتش زند، نیز به آغوش وی پناه می برد. تو هم در تمام حوادث خیر و شر به جای دیگری توجه نمی کنی و در همه حال به خداوند خود روی می آری. مولانا این معنی را در قالب سخن خداوند که به وحی دل با موسی گفته است، چنین بیان می دارد:
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم از مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله ی شر او و خیر او
خاطر تو هم زما در خیر و شر
التفاتش نیست جاهای دگر
ب - در یک غزل زیبای عرفانی با مطلع «دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن» تولد موسی و شیردادن مادر به او الهام بخش مولانا در نمادپردازی حب الهی شده است. در قرآن مجید می خوانیم که چون موسی (ع) علیرغم میل فرعون به دنیا آمد و مادرش بر جان او هراسان شد، خداوند به او وحی کرد که طفل خود را شیر بده و اگر بر او بیمناک شدی در آبش بینداز و اندوهگین مباش که او را به تو باز می گردانیم. از سوی دیگر خداوند پستان دایگان را بر موسی حرام ساخت؛ چنانکه او به شیر هیچکدام میل نکرد و سرانجام مادر موسی به عنوان دایة شیرده انتخاب شد. مولانا این ماجرا را به محبت ازلی خداوند پیوند می دهد و یادآوری می کند که عشق بنده باید «خالصاً لوجه الله» باشد و به دیگری توجه نکند؛ زیرا مقتضای دیدار نخست چنین است: «کای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن»
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
این مسأله در جای دیگر هم زمینة نمادپردازی عشق الهی توسط مولانا شده است. چنانکه با اشاره به این نکته که عشق عرفانی ذوالنون و عشق انسانی مجنون، همگی نشانه ای از عشق کبریایی حضرت حق است، زمینه ها ی فطری حب الهی را که موجب بصیرت انسان و رهایی او از فریب و نیرنگ شیطانی می شود، باز می گوید و خاطر نشان می سازد که محبت خداوند پیش از محبت ها ی دیگر به عرفا چشانده شده و لذا ایشان به غیر خدا توجه ندارند، همان گونه که موسی در آغاز تولد با شیر مادر آشنا شده بود و پستان دایگان را هرگز به دهان نگرفت:
کجا عشق ذاالنون، کجا عشق مجنون
ولی این نشانست از آن کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
… چراغی است تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
ج مهر و محبت مادر به فرزند، مظهر محبت خداوند به بندگان خویش است. مولانا با این اعتقاد می گوید وقتی که بندگان خطاکار توبه کنند و از سر پشیمانی ناله سردهند، عرش الهی چنان از نالة آنان می لرزد که مادر بر فرزند خویش می لرزد؛ لذا خداوند دست این بندگان را می گیرد و آنها را از منجلاب گناه به عالم بالا می کشد:
توبه آرند و خدا توبه پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آنچنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا می کشد
د نگرش مولانا به رابطه حبی عبد و رب، عمیق و از دل برخاسته است. عرفا در بیان ادبی حب الهی معمولاً این رابطه را در دلدادگی عاشق و معشوق متمثل و نمادین می کنند. اما مولانا به تمثیل دیگری هم که واقعی تر است، توجه دارد: رابطة مادر و فرزند؛ مادر عاشق فرزند خویش است و بر جان او می لرزد و فرزند مشتاق آغوش مادر است و چیزی جز او نمی خواهد. به تعبیر عامیانه که مولانا هم به کار برده، بچه برای آغوش مادر می میرد و اینجاست که شدت اشتیاق بنده به رحمت الهی متمثل می شود:
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
با چنین نگرشی، مبدأ وجود انسان در صورت ذهنی و تصویر خیالی «مادر عشق» نشان داده می شود که شاعر وجود خود را نشأت گرفته از او می داند:
زاده ست مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
عشق است طریق راه پیغمبر ما
ما زادة عشق و عشق شد مادر ما
امور مثبت دیگری هم که با جانب وجودی انسان ارتباط دارد، با تصویر خیالی مادر ترسیم می گردد و از این طریق «مادر دولت»، «مادر روزه» و «مادر عشرت» در شعر مولانا ظهور می یابد.
ه مولانا به طریق دیگری هم مادر را تمثیلی از خداوند می داند. وی هنگامی که از مقام اولیاء الله سخن می گوید و فرجام کسانی را که از آنها بدگویی می کنند نشان می دهد، تمثیلی از حس مادری در میان حیوانات می آورد: مادر پیل که اگر بچه اش را شکار کنند و بخورند، از شکارچیان انتقام می گیرد:
از پی فرزند، صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و آه آه
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او
… هر دهان را پیل بویی می کند
گرد معده ی هر بشر بر می تند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
مولانا در ادامة مطلب، حکایت کسانی را می گوید که به سخن ناصحی که ایشان را از شکار بچه فیل حذر می داد، توجهی نکردند و به انتقام مادر فیل گرفتار آمدند. وی سپس حکایت مزبور را به این موضوع ربط می دهد که «اولیا اطفال حقند ای پسر» و کسانی اولیای خداوند را بیازارند و غیبت آنها را کنند، بوی دهانشان آنها را رسوا می کند و خداوند که همچون مادر آن پیل بچه در کمین ایشان است، انتقام آنها را می گیرد:
گوشت ها ی بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی کیفر بری
ها ن که بویای دهانتان خالقست
کی برد جان غیر آن کو صادقست؟
نقش تربیتی مادر
مربیگری از جمله نقش ها ی مهم مادر در زندگی انسان است که عرصه ای به وسعت هستی را دربرمی گیرد و شامل آموزش پیش پاافتاده ترین مسائل تا مهمترین موجبات سعادت و شقاوت اخروی می گردد. مولانا با اشاره به این مسأله تصریح می کند که چون کودک از مادر می شنود، سخن گفتن می آموزد؛ اگر ناشنوا باشد سخن مادر را نمی شنود و در نتیجه گنگ می ماند. آنکس که بدون تعلیم، ناطق است، خداوند است و نیز حضرت آدم که خدا بدون مادر و دایه تعلیمش داد و مسیح که به اعجاز خداوندی سخن گفت تا پاکی مادر را ثابت کند. غیر از اینها همه به تعلیم مادر نیاز دارند.
ملاحظه می شود که مولانا چنان محو نقش تعلیمی مادر شده است که حتی توجه نمی کند طفل می تواند از طریق کسان دیگری مثل پدر سخن گفتن را بیاموزد. از همین دیدگاه است که «نفس کلی» هم که سبب گویا شدن انسان می گردد، در تصویر مادر نمادینه می شود:
چه ها می کند مادر نفس کلی
که تا بی لسانی بیابد لسانی
مولانا نقش مربیگری مادر را حتی در آن دسته حکایت ها ی مثنوی که از زبان حیوانات نقل می شود نیز به خوانندگان شعر خود منتقل می کند. او در حکایتی می گوید کره اسبی با مادرش آب می خورد؛ نگهبانان و تربیت کنندگان اسب ها سروصدا می کردند و کره اسب می رمید و آب نمی خورد. مادر که متوجه ترس کرة خود شده بود، با خونسردی تجارب زندگی خود را به او منتقل کرد که تا بوده چنین بوده و مزاحمانی وجود داشته اند؛ تو کار خود را بکن و بگذار اینها خودشان را زحمت بدهند. وقت تنگ است؛ پیش از آنکه از تشنگی آسیب ببینی، از آب فراوانی که در اینجا هست استفاده کن. مولانا این آموزش اسب مادر را طبق معمول خود به آموزه ها ی عرفانی پیوند می دهد که:
شهره کاریزی است پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات…
آب خضر از جوی نطق اولیا
می خوریم ای تشنة غافل بیا…
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
و در واقع می گوید آموزش ها ی مادر به مسائل اولیة زندگی محدود نمی گردد و شامل امور مهم معرفتی مثل بی اعتنایی به وسوسه ها نیز می شود.
کشش فطری و باطنی موجود میان مادر و فرزند، اهمیت نقش تربیتی مادر را بیش از پیش نمایان می سازد. این نقش با توجه به تقدم زمانی وجود مادر بر فرزند و رابطة نَسبی ایشان، به نوعی سرنوشت طفل را رقم می زند و سعادت و شقاوت او را تعیین می کند. چنانکه اگر مادر منشأ شر و گناه باشد، فرزند او نیز از جنس شر و پیوسته به شر خواهد بود و بالعکس. این حقیقت در ذهن مولانا نمادی می سازد از اصلی که در جستجوی فروع خویش است و به آنها می پیوندد. لذا صورت ذهنی «مادر جهنم» ساخته می شود که به دنبال فرزندان خویش، یعنی اهل گناه است و سرانجام آنها را در آغوش خود جای می دهد:
آنکه بوده ست امّه الهاویه
ها ویه آمد مر او را زاویه
مادر فرزند جویان وی است
اصل ها مرفرع ها را در پی است
مولانا در زمینة رابطة سرنوشت فرزند و مادر، گامی هم فراتر رفته و در شعر خود به حدیث نبوی «السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه» (نیکبخت کسی است که در شکم مادرش نیکبخت باشد و بدبخت کسی است که در شکم مادرش بدبخت باشد) اشاره کرده استکه البته از دیدگاه ها ی مختلف، آن را می توان تأویل کرد
عواطف مادرانه
مولانا در عوالم مادران غور و تأملی موشکافانه دارد و در جای جای مثنوی و غزل ها ی خویش به گوشه ها یی از عواطف ایشان اشاره کرده است. از دیدگاه او همانطور که پیشتر نیز دیدیم، لرزیدن مادر بر بچه، مثل اعلای نگرانی است:
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر بسر ایمان شده
حتی اگر لحظه ها یی پیش آید که مشکلات و فشارهای زندگی از سویی و نشاط و شیطنت ها ی بی پایان طفل از سوی دیگر عرصه را بر مادر تنگ کند و او از سر عصبانیت مرگ بچه را بخواهد، مولانا مخاطب خود را توجه می دهد که در چنین مواقعی مقصود مادر از مرگ بچه، مرگ خوی بد او و فسادی است که از آن به وجود می آید نه مرگ خود بچه:
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن «خو» خواهد و مرگ «فساد»
میزان توجه و محبت مادر به فرزند چنان است که مولانا در یکی از حکایت ها ی کوتاه خود می گوید: از کسی پرسیدند در ازدواج چگونه زنی باید اختیار کرد؟ پاسخ داد: زنان در تزویج سه گونه اند؛ یکی به تمامی توراست(باکره)، دیگری نیمی توراست(بیوه)، سومی اصلاً تو را نیست(بیوه با بچه):
چون زشوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آنجا رود
شدت دلبستگی و وابستگی مادر به فرزند، گاه محک آزمودن مادر در کفر و ایمان می شود؛ چنانکه در ماجرای شکنجه شدن مسیحیان توسط وزیر جهود می خوانیم که آتشی عظیم برپا کردند تا مسیحیانی را که در مقابل بت حاضر به سجده نبودند، در آتش افکنند. زنی را آوردند و طفل از آغوش او برگرفته در آتش افکندند. ترسید و دل از ایمان برکند و خواست به بت سجده کند. طفل به سخن در آمد که مادر من اینجا در امان هستم و خوشم. در آتش درآ تا برهان حق را ببینی. بدین گونه مهر فرزند محک ایمان مادر و محل الهام و تفضل الهی واقع گشت. مولانا در حکایت دیگری هم به ایمان آوردن زن به یمن مادر بودن و به واسطة فرزند وی اشاره کرده است. او می گوید زنی از کافران به قصد امتحان پیامبر(ص) نزد حضرتش آمد. کودک دو ماهة او در آغوشش گویا گشت و بر پیامبری محمد(ص) شهادت داد. مادر در خشم شد. پیامبر با طفل سخن گفت و سرانجام از بهشت حنوط آمد که نمادی از بوی عالم غیب است و دماغ طفل و مادر آن بو را کشیده ایمان آوردند
با سلام
استاد صادق گرامی نگاه عمومی و غالب جامعه به زن که در شاهنامه فردوسی تجلی یافته است، نگاهی آکنده از تحقیر و خوارمایگی است.
فردوسی از [=Georgia]صفات نیک زنان در شاهنامه بسیار گفته و نوشتهاند، اما صفات دیگر معمولاً نادیده انگاشته میشوند، سانسور میگردند و یا با لطائفالحیلی توجیه میگردند. اما بیتهای زنستیزانه در شاهنامه بیش از آن است که همه آنها قابل توجیه و انکار باشند.
شخصیتهای زن معمولاً منزلتی به اندازه مردان ندارند و مردان به دفعات آنان را سرزنش و تحقیر میکنند. بخصوص رستم که بزرگترین شخصیت شاهنامه است، مکرراً زنان را نکوهش و سرزنش میکند.
بیشتر زنان شاهنامه، شخصیتهای منفی و مکار و نیرنگباز و هوسباز هستند.
چنانکه تئودور نولدکه در کتاب حماسه ملی ایران در باره مقام زن در شاهنامه گفته است: «در شاهنامه زنان نقش فعالی ایفا نمیکنند و تنها زمانی ظاهر میشوند که هوس یا عشقی در میان باشد».
در شاهنامه، دایهها و خدمتکاران زنان درباری و شاهزادهها دلال محبت هستند و موجبات کامیابی خانم خود از مردان مورد علاقهاشان را ترتیب میدهند. رودابه به نیرنگ و به واسطه زن نیرنگباز دیگری با زال خلوت میکند.
گردآفرید، سهراب را به نیرنگ فریب میدهد.
سودابه به ناپسری خود نظر دارد و بر ناکامی خود با انواعی از دروغها و تهمتها سرپوش میگذارد و در نهایت موجب مرگ او میشود.
منیژه هوسباز و نیرنگباز است و برای کامیابی از بیژن او را بیهوش میکند و به کاخ تورانیان میبرد.
همای بخاطر از کف ندادن احتمالی قدرت، فرزند نوزاد خود را به آب میسپرد.
گلنار دزد و هوسباز و خائن است.
دختر اردوان خائن و نیرنگباز و شوهرکُش است.
مالکه هوسباز و خائن و نیرنگباز است.
گُردیه هوسباز و خائن و شوهرکُش است تا بتواند به حرمسرای خسرو پرویز راه یابد.
خاتون خائن و ابله و جاعل است.
شیرین هوسباز و حسود و دغلکار است و مریم را پنهانی میکشد تا جایگاه بهتری در حرمسرای پرویز به دست آورد.
مهراب دختران را شایسته مرگ میداند: «مرا گفت چون دختر آید پدید/ ببایستش اندر زمان سر بُرید».
افراسیاب دختران را موجب بداختری میداند: «کرا از پس پرده دختر بود/ اگر تاج دارد بداختر بود».
قیصر دختران را موجب عیب و ننگ میداند: «چنین داد پاسخ که دختر مباد/ که از پرده عیب آورد بر نژاد».
فردوسی پس از داستان سودابه، نکوهش زنان را میآورد که: «به کاری مکن نیز به فرمان زن/ که هرگز نبینی زنی رایزن».
او وظیفه اصلی زن را زاییدن فرزند پسر آورده است و بس: «زنان را همین بس بود یک هنر/ نشینند و زایند شیران نر» و «چو فرزند شایسته آمد پدید/ ز مهر زنان دل بباید بُرید».
او همچنین زنان را در بند غریزه جنسی میداند و توصیه میکند که در نزد زنان نمیباید از مردان سخن راند: «چه نیکو سخن گفت آن رای زن/ ز مردان مکن یاد در پیش زن».
و دل زن را جایگاه دیوان میداند: «دل زن را همان دیو هست جای/ ز گفتار باشند جوینده رای».
اسفندیار زنان را برملا کننده راز میداند: «که پیش زنان راز هرگز مگوی/ چو گویی سخن بازیابی به کوی».
رستم مرگ را بهتر از فرمان زن میداند: «کی کاو بود مهتر انجمن/ کفن بهتر او را ز فرمان زن» و «سیاوش به گفتار زن شد به باد/ خجسته زنی کاو ز مادر نزاد».
و نیز همو زنان را به سختی نکوهش میکند و کار آنان را فقط خوردن و خوابیدن میداند: «زنان را از آن نام ناید بلند/ که همواره در خوردن و خفتناند».
از جمله نشانههای حکمت و دینداری در شاهنامه، توجه او به مرگ و فانی بودن و گذرا بودن این جهان است. مرگ آگاهی در شاهنامه، به وضوح دیده میشود. او جهان را سراسر حکمت و عبرت میداند و میگوید:
کنــارش پــر از تــاجــداران بــود :Gol: بـرش پـر ز خــون سـواران بــود
پــر از مــرد دانــا بـــود دامـنـــش :Gol: پــر از مـاهـرخ جیـب پیـراهنـش
نباید که یزدان چو خواندت پیش :Gol: روان تو شرم آرد از کار خویش
چون آیدش هنگام، بیرون کنند :Gol: وزان پس ندانیم تا چون کنند
سلام بر رضای عزیز .
اولا - چرا این قطره را در برابر آن دریا مطرح نمودید ؟
دوم _ مگر کسی می تواند ادعا نمود همه زن ها بدون استثنا بی عیب اند ؟
سوم - شرایط پیشین را نباید با شرایط پسین مقایسه نمود .
چهارم - دید گاه غالب فردوسی نسبت به زن مثبت است ( همیشه نیمه پر لیوان را باید دید )
پنجم - اگر بدقت باز خوانی نماید می بیند که فردوسی نقد بر زنانی اشرافی وارد نموده که حق با او ست وهم اکنون هم چنین اند .
صلح وزندگی مسالمت آمیز :
حکیم بزرگوار، این نکته را به اشکال و در موقعیت های گوناگون و از زبان شخصیت های مختلف بیان کرده و یا گاه به طور مستقیم وارد شعر شده و در قالب ادبیات تعلیمی نهی از جنگ و امر به صلح نموده است:
«چو چیره شدی، بی گنه خون مریز!
مکن چنگ گردون گردنده تیز!»
یا:
«کسی کو به جنگت نبندد میان
چنان ساز کز تو نبیند زیان»
گاه از زبان یک قهرمان تاكيد مي كند که:
«من امروز نز بهر جنگ آمدم»
يا در دعوت فرماندهی به ترک مخاصمه:
«کنون جامۀ رزم بيرون کنيد
به آسايش آرايش افزون کنيد»
يا گاه از سر درماندگی می نالد که:
«كه من چند كوشم كه اسفنديار
هميً سر بگرداند از كارزار»
و در موقعیتی شیوه و مرام نامه و به قول امروزی ها مانیفست خود را اعلام می کند:
«به پيش جهاندار پيمان کنيم
دل از جنگ جستن، پشيمان کنيم»
بهترین این اعترافات زمانی است که صراحتاً جنگ را امری شیطانی و نفسانی و غیر الهی قلمداد می کند:
«مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی
همی جست خواهم ره ایزدی»
و توصیۀ حکیمانۀ یک پیر میدان که نزاع برایش جذابیتی ندارد و شاید رنگ و بوی محافظه کاری هم بدهد:
«ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ»
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
:Gol:[=arial] به پوزش نگهبان درمان شویزن محبوب در شاهنامه زنی است با همه ویژگی های ارزنده و مطلوب فرهنگ ایرانی؛ و نیز ویژگی هایی که می تواند نزد بسیاری از مردم و ملت هایی که به اصول و موازین متعارف اخلاقی ارج می نهند پذیرفته شود. از همین رو است که این شاهکار، جهانی گشته است، و پس از گذشت بیش از هزار سال باز هم پژوهشگران در آن به کنکاش و تحقیق می پردازند؛ و نیز ترجمه هایی دیگر از آن انجام می گیرد. در شعر فردوسی علم و آگاهی زن، پایه محکم شخصیت او شمرده می شود. کمال زن در این است که عفاف و حجاب، شرم و حیا را با علم و آگاهی جمع کرده باشد. چه لازمه پاکدامنی زن عفاف و حجاب، شرم و حیا می باشد. ثمره پاکدامنی زن آسایش و افتخار خود، خانواده، کشور و جهان است. زن خردمند شاهنامه عفاف و شرم و حیا را با فریبندگی همراه کرده است او محدوده وظایف خود را می شناسد. خانه آرای همسر خویش است برایش فرزندان نیکو به دنیا می آورد زن پوشیده روی و پوشیده رخ و باوقار و حجاب در شاهنامه مایه سرافرازی مرد خود می باشد در عین حال زن عفیف و محجوب شاهنامه راهنمای مردان تکاور، شایسته فرمانروایی، پشتیبان مرد و مظهر وفاداری و به عنوان مادر، مایه افتخار و مورد احترام قهرمانان شاهنامه و مردمان می باشد.
فردوسی در توصیف زیبایی و عناصر تغزلی به زبانی آن چنان نرم و لطیف و در عین حال پرآرزم روی آورده و در وصف گلچهرگان آن چنان داد سخن داده که اندیشه های حماسی او تحت الشعاع عناصر تغزل قرار گرفته است. نمونه های بسیاری از این توصیفات ، که خشونت و ابهت میدان رزم دلاوران را در جای جای شاهنامه به آرامش و لطافت بدل می سازند فراوان است و برای نشان دادن این نمونه ها، شواهدی از شاهنامه ذکر می گردد.
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ
دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
تو گفتی که بهره ندارد زخاک
به این میگن یه تاپیک درست حسابی خسته نباشید استفاده کردیم:hamdel:
دوستانی برخی ایرادات میگیرن خب صد در صد این کتاب خالی از اشتباه نیست چون یک کتاب الهی نیست اما در کل کتابی فوق العادست که علاوه بر داشتن جنبه های توحیدی اون شور ملی گرایی رو به ایران برگردوند
در واقع این کتاب فرهنگ ایران در برابر یونان هست یعنی شاه نامه در برابر ادیسه و ایلیاد هومر
که تفاوت ارزش ها رو میتونید ببینید که چقدر شاهنامه و فرهنگ ایرانی برتری داره نسبت به فرهنگ و ارزش های یونان باستان
به نام خدا
با سلام و عرض ادب
استاد صادق گرامی
بنده هم از شما سپاسگزارم واقعا چیزی جز آنچه در میان مردم معمول است
راجع به شاهنامه نمی دانستم اما به لطف مطالب بسیار ارزنده ی حضرتعالی دیدی
دیگر نسبت به این اثر فاخر و گرانسنگ ادبی،اخلاقی و ملی یافتم.
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
((ایران))
چو ایران نباشد، تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
این نظر خودمه شاید پسندیده نشه .
دو مورد در کنار همند .
اول اسلام
دوم ایران
من میگم ایران بدون اسلام نه . این عقیده ی راسخ ماست و آن را نشان داده ایم . و الآن هم اعراب که مدعی هستند زبان آنان زبان اسلام است خود شرمنده اند که ایران پارسی چگونه از اسلام دفاع میکند و آنان چگونه .
اما دلیل نمیشه تا عرق ملی مان را به هیچ انگاریم . وطن فروشی و تضعیف اسطوره های ملی به نظرم کار پسندیده ای نیست .
نظر خودم را میگم : آنکه اینگونه سرمایه های ملی مارا ( که بقول استاد صادق اینهمه در نضجت اسلام و ائمه نیز درخشیده ) تضعیف می کند به بهانه اینکه از امام علی (ع) مدح میسراید قابل اعتماد نیست . ما ایرانیان در طول تاریخ نشان داده ایم که علی و اولاد علی را ما محترم دانسته ایم و نه نسلی دیگر . اما حیف اگر دست تا مفرغ در عسل کنیم و در دهان این ناکسان تاریخ کنیم آن را میجوند .
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
از دیدگاه فردوسی نیکی و بدی، لاجرم، آثار وضعی خود را درپی دارد: نیکوکار، دیر یا زود، ثمرة نیکی خود را میبیند و بدکار هم به سزای اعمال ناشایست خود میرسد:
چو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورتو
نیز:مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بدو
نیز: و گر بد کُنی جز بدی نَدرَوی
شبی در جهان شادمان نغنوی
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرخ اسنفدیار
که ای از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون رانداندر زمین جوی نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگی گه کارزار
به چنگ پدر در به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بیدرنگ
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که نفرین برین تخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد
پدر پیر سر گشت و برنا توی
به زور و به مردی توانا توی
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم
جز از سیستان در جهان جای هست
دلیری مکن تیز منمای دست
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را به بستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بیگمان
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موی از سرش
بدو گفت کای زنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان
نباشی بسنده تو با پیلتن
از ایدر مرو بی یکی انجمن
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا بخواند ترا پاک رای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابردن کودکان نیست روی
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیرهروان
به هر رزمگه باید او را نگاه
گذارد بهر زخم گوپال شاه
مرا لشکری خود نیاید به کار
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
ز پیش پسر مادر مهربان
بیامد پر از درد و تیرهروان
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همی ریخت خون بر برش
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
بناهای آباد گردد خراب
ز باران وز تابش آفتاب
پی افگندم از نظم کاخی بلند
که از باد و بارانش نیاید گزند
برین نامه بر سالها بگذرد
همی خواند آنکس که دارد خرد
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه
همه تاجداران كيهان بدند
فریدون فرخ فرشته نبود
به مشک و به عنر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نکوی
تو داد و دهش کن فریدون توی
با سلام بر استاد صادق گرامی
نقدی به دل مینشیند که از تمامی ابعاد سخن بگوید
استاد صادق آیا شما میتوانید از زبان فردوسی سخنی بیاورید که منظور از زنان در اندیشه او مطلق زنان اشرافی بوده است ؟
طبق فرمایش خودتان پس اشعا ری هم که در مورد زنان فروده است ! نظر مثبت به طور کلی وجود ندارد !
۱- در آغاز «گفتار اندر گذشتن سیاوخش بر آتش»:
همی خواست دیدن در راستی / ز كار زن آید همه كاستی
چن این داستان سر بسر بشنوی / به آید ترا گر به زن نگروی
(چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳۴، ب ۴۷٦ـ ۴۷۵)
۲- رستم هنگامی كه از كشته شدن سیاوش، كه سوداوه عامل اصلی آن بود، باخبر میشود چنین میگوید:
كسی كو بود مهتر انجمن / كفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش ز گفتار زن شد به باد / خجسته زنی كو ز مادر نزاد
(چ. خالقی، ج ۵، برگ ۳۸۲، ب ۴۹ـ ۴۸)
۳- كیكاوس به سفارش سوداوه از سیاوش میخواهد كه به شبستان او در میان زنان رود. سیاوش به پدر میگوید:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟ / به دانش زنان كی نمایند راه
(چ. خالقی، ج ۲، برگ ۲۳، ب ۱٦۱)
۴- باز هم درباره ی سوداوه:
برین داستان زد یكی رهنمون / كه مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید / زمهر زنان دل بباید برید
چ. خالقی، ج 2، ص 239، ب 558ـ557)
۵- افراسیاب میگوید (رك. بخش الف، شماره ی ٦)
كرا از پس پرده دختر بود / اگر تاج دارد بد اختر بود
٦- انگشتری رستم به دست بیژن میافتد و او درمییابد كه به زودی از بند چاه رها میشود. پیش از آن كه این راز را نزد منیژه برملا كند، میگوید:
كه گر لب بدوزی ز بهر گزند / زنان را زبان هم نماند به بند
(چ. خالقی، ج ۳، برگ ۳۷٦، ب ۹۸۳)
۷- كتایون، دختر قیصر روم، عاشق گشتاسپ، پادشاه كیانی میشود و آن گاه كه قیصر از ماجرا آگاه میگردد:
چنین داد پاسخ كه دختر مباد / كه از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم / به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آن را كه او برگزید / به كاخ اندرون سر بباید برید
(چ. مسكو، ج ٦، برگ ۲۳، ب ۲۵۵ـ ۲۵۳)
۸- چنین گفت با مادر اسفندیار / كه نیكو زد این داستان هوشیار
كه پیش زنان راز هرگز مگوی / چو گویی سخن بازیابی به كوی
به كاری مكن نیز فرمان زن / كه هرگز نبینی زنی رای زن
(چ. خالقی، ج ۵، برگ های ۲۹۵ـ ۲۹۴،ب ۴۰ـ ۳۷)
۹- بهمن نزد پدرش اسفندیار از دلاوری های رستم میگوید و:
ز بهمن برآشفت اسفندیار / ورا بر سر انجمن كرد خوار
بدو گفت كز مردم سرفراز / نزیبد كه با زن نشیند به راز
(چ. خالقی، ج ۵، برگ ۳۳۰، ب ۴٦۵ـ ۴٦۴)
۱۰- روزبه، موبد بهرام گور درباره ی این پادشاه زنباره میگوید:
نبیند چنو كس به بالای و زور / به یك تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان / به زودی شود سست چون پرنیان
كند دیده تاریك و رخساره زرد / به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید / سپیدی كند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست / ز كار زنان چند گونه بلاست
به یك ماه یك بار آمیختن / گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را / بباید جوان خردمند را
چو افزون كنی كاهش افزون كند / ز سستی تن مرد بیخون كند
(چ. مسكو، ج ۷، برگ ۳۴۹، ب ۷۷۷ـ ۷۷۰)
البته اشعار زن ستیز در سخنان فردوسی بسیار است که دست تحریف در آنها زیاد است
چنان که بسیار گویا وروشن همه اشعاری که آوردید ناظر به قضیه شخصیه است
و به حکم کلی در باره همه زنان بدلیل زن بودن نشده بلکه به جهت عمل کرد یک زنی در ضمن داستان او به دلیل ضرورت شعری حکمی آموده است .
بدلیل اندک بود ن مجال نقد بشتر این بیان شما بر عهده سر کار حبیبه است .
بسمه الجلیل
عرض سلام و ادب
استاد بزرگوار از حسن ظن حضرتعالی هم متشکرم و هم شرمنده.
حقیقتش چنین صلاحیتی را در خویش نمی بینم،ولی امر حضرتعالی
مطاع است،اگر اجازه بفرمائید با مطالعه و تحقیق بیشتر در این موضوع
وارد شوم.
با تشکر
چه موضوع خوبی رو مطرح کردید... شاهنامه شاهکارنامه است و مایه مباهات و افتخار هر ایرانی و پارسی زبان.
موفق باشید
با سلام
بر استاد گرامی
بله شاید گفتار شما تا حدودی درست باشد ما هم حکم نکرده ایم !استناد به سخنان خود فردوسی کرده ایم ,طبق اشعار فردوسی نباید بگوییم نگاه مطلق او به زن مثبت بوده است
چرا که فردوسی اشعار دیگری هم دارد در نگاه خود به زن !(البته بنده این سخنان را آوردم در این تاپیک که بهانه ای دست اسلام ستیزان نباشد و در حیطه مجازی پر است از مقایسه سخنان فردوسی در مورد زن و اسلام )
ببینید زن یک انسان است و قطعا هر انسانی خوب و بد دارد !اما اینکه از بیان فردوسی چنین نتیجه بگیریم که نگاه او به زن مثبت بود به جای نخواهیم رسید نگاه فردوسی نگاه به یک انسان (زن )است
اما در مورد سخنتان فرض بگیریم تمامی اشعاری که فردوسی نگاه مثبتی به زن نداشته است در مورد زنان اشرافی بود است آیا چنین زنانی مدعی اخلاق و حسنات نبوده اند مدعی تربیت شدگان به دست پادشاهان نبوده اند ؟
بهرحال آنچه مشخص است نگاه فردوسی نگاه نسبی به اخلاقیات زن است نه فقط نگاه مثبت
بسمه الجلیل
عرض سلام و احترام
بیتهای به ظاهر زن ستیزانه شاهنامه اغلب حول محور داستان سودابه و سیاوش می چرخد
همانطور که در شاهد مثالهایی که حضرتعالی هم آوردید پیداست،به روایت شاهنامه سودابه
زنی پلید و نابکار است و اگر مورد سرزنش واقع شود بی جهت نیست.
و در مقابل شاهنامه مشحون از تحسین و بزرگداشت زنانی چون(تهمینه،رودابه،سیندخت،منیژه
و شیرین است).
کتایون دختر قیصر روم است و به خاطر عشق به گشتاسپ
از زندگی اشرافی،رفاه و راحتی دست کشیده است،این فردوسی نیست
که او را سرزنش می کند بلکه این پدر کتایون است که ازدواج دخترش
را با شاهزاده ی ایرانی مایه ی ننگ خویش می داند.
موارد فوق هم در ارتباط با زن ستیزی فردوسی نیست بلکه موضوع ابیات
کاملا روشن است و همانطور که در ابتدا نیز فرمودید راجع به زنبارگی است
نه زن ستیزی.
البته ابیات دیگری مشهور تر از نمونه هایی که حضرتعالی به آن استدلال فرمودید
وجود دارد از جمله:"زنان را از آن نام ناید بلند که پیوسته در خفتن و خوردند"
و یا:"زن و اژدها هر دو در خاک به جهان پاک از این هر دو ناپاک به"
که طبق نظر بسیاری از شاهنامه پژوهان در نسخ قدیمی شاهنامه وجود ندارد.
اگر لازم شد تفصیل این تحقیقات را با آدرس منابع تحقیق عرض خواهم کرد.
لذا به نظر می رسد همانطور که استاد صادق گرامی فرمودند
سرزنش و مذمت زنان در شاهنامه اشاره به موارد خاص داشته باشد.
(تا جاییکه حقیر دیدم).
باسلام و تشکر از شما
ای کاش استاد صادق خود جوابگو بودند که به نتیجه میرسیدیم !زبان سخنمان با ایشان بود بخصو ص وقتی سخن کارشناسان اینجا حساب میشود
اولا یک توضیح بدم دوستان خدایی نکرده امثال فردوسی را معصوم ندانند
ببینید آنچه مشخص است و باید ان را در نظر داشت این است که در زمان فردوسی نه افکار فمنیسم امروزی وجود داشته که انتظار فمنیست بودن از فردوسی را داشت و نه حاکمان شیطانی پهلوی بر کشور حکمفرما بودند که Chauvinisme بر افکار فردوسی حاکم باشد!
یادمان نرود اصولاً در قرون گذشته، شاعران، ابزار تبلیغاتی سلاطین و درباریان به حساب می آمدند، یعنی شاعران، بخصوص شاعران دری (فارسی) گوی دست پرورده پادشاهان و درباریان بودند تا از طریق تعریف و تمجید شاعرانه از سلاطین و حاکمان مناطق، حاکمیت پادشاهان بر مردم تثبیت شود. مثلا تعریف و تمجید فردوسی از محمود غزنوی که راه درو ندارد !
به ایران به توران و را بنده اند ***************به رای و به تدبیر او زنده اند !!
جهاندار محمود شاه بزرگ *******************به آبشخور آرد همی میش و گرگ
(چو کودک لب از شیر مادر بشست**** زگهواره محمود گوید نخست !!)
اما در مورد زنان
نگاه فردوسی به شخصیت زنان تنها در قالب چند بیت یاد شده خلاصه نمی شود که بنده گذاشتم ،بلکه شخصیت پردازی های منفی از زنان، در انواع مختلف، در داستانهای شاهنامه موج می زند و جای کتمان ندارد !
صرف اینکه کسی عنوان کند این زنان اشرافی بودند صورت مسئله پاک نمیشود !
نگاه فردوسی نگاه مثبتی به زنان مطلق نبوده است و هیچ انسان خرد پسندی چنین تصوری در مورد اشعار فردوسی نمیکند
نگاه منفی او به زنان در اشعار زیاد است
به کاری مکن نیز فرمان زن که هرگز نبینی زن رای زن
کرا در پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بد اختر بود
(شاهنامه کلکته1829 ص 283 سطر 3 )
کرا دختر آید بجای پسر به از گور داماد ناید به در
(شاهنامه چاپ مسکو، ج5، ص23)
چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید
(شاهنامه چاپ ژول مول، ج2، ص 123)
ز مردان مكن ياد در پيش زن دل زن همان ديو را هست جاي
(شاهنامه چ. ژول مول، ج 1، ص 125)
تو آن را جز از باد و بازي مدان گزاف زنان بود و راي بدان
(شاهنامه چ. مسكو، ج 8، ص 102)
نباید فراموش کرد که فردوسی هم مثل بقیه انسانها دارای حس آز و طمع و دیگر احساسات منفی و مثبت بوده و افکار و اندیشه های درونی خویش را در قالب اشعار شاهنامه بروز داده است .
آیا کسی میتواند مدعی شود که خیر اینچنین نبوده است؟
آیا هر بیت شعری که فردوسی در مورد زنان فرموده در مورد زنان اشرافی بوده است؟
با وجود اینکه خریدار اشعار شعرا سلاطین بوده اند و بس و در مرحله بعد ثروتمندان !
به هر حال اگر در این باب اگر سخنی میماند باید به همراه مدرک باشد و یک و یک بیتها مورد برسی قرار بگیرد که منظور فردوسی اشخاص خاصی بوده اند !طبق گفته استاد صادق و شما !
که چنین چیزی حاصل نمیشود ضمن چند بیت شعر در مورد بعضی از اشخاص نمیتوان تمامی اشعار را به زنان اشرافی چسباند
حتی اگر در فرض چنین باشد و اشعار او در مورد اشخاص خاصی باشند که شما فرموده اید بازهم نشان از نگاه متفاوت به زنان است پس مطلق گویی در مورد نگاه او به زنان نسبی است نه مطلق
یا علی ع
بسمه الحق
عرض سلام و احترام
موافقم،ورود حقیر به بحث تنها اطاعت امر استاد بزرگوار جناب صادق بود
وگرنه عرض کرده بودم که این بحث احتیاج به مطالعه و تحقیق گسترده
دارد و نمی شود با چند بیت راجع به چنین موضوعی نفیا و اثباتا قضاوت نمود.
لذا با ادامه ی بحث از محضر استاد گرامی و حضرتعالی مستفیض می گردم.
با تشکر
به فردوس باید کنی آشتی
چرا بذر این جنگ را کاشتی ؟
حکیم است فردوسی پاگ جفت
نباید به او این چنین تلخ گفت
رضا هم عزیز است در این مصاف
سخن های او پاک است از گزاف
اگر عصر فردوس بودی رضا
نگفتی ز زن جز بدی و جفا
ولیکن فردوسی پاک زاد
ز زن هانموده است آن گونه یاد
بدیده ست نیک وندیده ست زشت
که او جز گل ناز هرگز نکشت
سخنرانی دکتر حداد عادل در افتتاحیه همایش هزاره شاهنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
راز ماندگاری شاهنامه
هزار سال است شاهنامه در دل و دست ایرانیان و فارسیزبانان و فارسیدوستان جای دارد، آنان این کتاب را میخرند و میخوانند و عزیزش میدارند. عارف و عامی، شهری و روستایی، پیر و جوان، همه و همه این کتاب را میشناسند و بدان راهی دارند. نقّالان، در قهوهخانهها، و پردهخوانان در میدانهای شهرها، داستانهای حماسی آن را با لحنی گرم و گیرا میخوانند و شنوندگانِ خود را مجذوب میسازند. مرشدان در زورخانهها، اشعار رزمی و پهلوانیاش را با آهنگی مخصوص میخوانند و ضرب میگیرند و پهلوانان را به پایکوبی و دستافشانی وامیدارند. هزار سال است نقاشان و نگارگران و هنرمندان، تصور خود را از اشعار شاهنامه به تصویر میکشند و با کلک خیالانگیز خود سعی میکنند به شعر فردوسی با نقاشی و رنگآمیزی تجسم و تمثل بخشند. هزار سال است روستائیان در شبهای سرد زمستان گرد آتش مینشینند و به حکایت عبور سیاوش از آتش گوش میسپرند و شب را با این قصه دراز میکنند. اما شاهنامه، تنها «شبنشین کوی سربازان و رندان» نیست بلکه «مشهور خوبان» نیز هست. هزار سال است که شاعران با تقلید آن، شاهنامه و فتحنامه و شهنشاهنامه و علینامه و گرشاسبنامه و اسکندرنامه میسرایند و بزرگانی مانند مولوی و سعدی و حافظ، ابیات آن را به تضمین و تلویح در شعر خود میگنجانند و برای تربت پاک آن پاکزاد طلب رحمت میکنند و حکیمان و عارفان و معلمان اخلاق از آن نکتهها میآموزند و مقالات و کتب خود را با ابیات آن زینت و طراوت میبخشند.
سرانجام باید گفت بیش از یک قرن است که دانشمندان و پژوهشگران ادیب و زبانشناس و لغتشناس و دستوردان در شاهنامه به تحقیق پرداختهاند و اسطورهشناسان و متخصصان فرهنگ عامه و استادان ادبیات تطبیقی در دریای ناپیدا کرانه این کتاب غواصی میکنند و دُر و گوهر و صدف و مرجان به دست میآورند و با مقالات و کتب پرشمار خود بر غنای فرهنگ ایرانی و زبان فارسی میافزایند.
به راستی جا دارد از خود بپرسیم راز این ماندگاری چیست؟ چرا در گذر زمان بر چهره فردوسی و شاهنامه او غبار کهنگی و فراموشی ننشسته است؟ چرا شاهنامه پا به پای ایرانیان و فارسیزبانان به پیش میرود و هر روز شادابی و صفای چهرهاش افزونتر میشود و چرا فردوسی، همواره عزیزتر و محترمتر بهشمار میآید؟ از این پس میکوشیم تا بدین پرسش به اختصار پاسخ دهیم
بسمه الرقیب
سلام و ادب ای نکو نام مرد
بهین یکه تاز مصاف و نبرد
میان سواران و جنگاوران
به میدان رزم اندری چون یلان
نه میدان جنگ و نه میدان خون
به میدان علم آوریّ و فنون
چو تیر شهابی سر جهل را
چو ابر بهاری دل اهل را
ولیکن نفهمیدم آن نقل قول
گذشتم ز ظن تا نگویم به هول(عجله)
چرا وصف زن بایدش بد شمرد
اگر عمر در قرن پنجم سپرد؟
به اینگونه تأیید گردد که زن
در آن قرن وی را نبوده ثمن
پس آنچه جناب رضا گفته اند
همه نقد ما را به حق رُفته اند!
پ.ن
1-از خطابات مفرد عذرخواهم.
سخنرانی دکتر حداد عادل در افتتاحیه همایش هزاره شاهنامه
برای درک معنی و اهمیت شاهنامه میباید به هزار سال پیش و پیشتر از آن برگردیم و اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی و دینی مردم ایران آن روزگار را در نظر آوریم. حقیقت اینست که با ظهور اسلام ایرانیان توانستند پیام این دین تازه را که خداپرستی و عدالت بود بشنوند. آنان اسلام را پذیرفتند اما چون ملتی بزرگ و با سابقه بودند اراده کردند در عین مسلمانی، ایرانی بمانند. اگرچه پیامبر گرامی اسلام عرب و عربزبان بود و هر چند قرآن کریم به زبان عربی نازل شده بود، اما ایرانیان، اسلام را با «عربیت» یکی ندانستند و ایرانی بودن و ایرانی ماندن را با مسلمانی مغایر نشناختند. اسلام، «عقیده» آنان بود و ایران، «علاقه» آنان و توانستند آن عقیده را با این علاقه در دل و جان خود، یکجا جمع کنند. ایرانیان از قرآن آموخته بودند که پیامبر «رحمةً للعالمین» است و نه فقط برای قوم عرب، بلکه برای همه مردم مبعوث شده و خدا مردم را به این دلیل به «شعوب» و «قبائل» تقسیم کرده است که یکدیگر را به کمک این تفاوتها، بهتر بشناسند و تنها ملاک برتری تقواست. نیز از پیامبر آموخته بودند که «هیچ عرب را بر هیچ عجمی برتری نیست مگر به تقوی».
ایرانیان زبان عربی را آموختند و خوب هم آموختند، چندانکه در اندک مدتی خود در نظم و نثر و لغت، استاد عربزبانان شدند، اما زبان خود را حفظ کردند و فارسی دری را، که از لغات عربی نیز برخوردار شده بود، جانشین «فارسی میانه» کردند و زبان را به منزله رکنی استوار از ارگان ملیت ایرانی عزیز داشتند.
بنیامیه و بنیعباس که از قدرت و ثروت سرمست بودند، برتری خود را به زبان عربی و نژاد عرب میدانستند و «عجم» را تحقیر میکردند. آنها، ایرانیان را در امت اسلامی، شهروند درجه دوم میخواستند و بر آنان نام «موالی» نهاده بودند و این تحقیر بر ایرانیان گران میآمد.
کوشش برای گردآوری و ثبت و تدوین و به نظم درآوردن داستانهای تاریخی ایران، از مدتی قبل از زمان فردوسی آغاز شده بود. فردوسی، که از خاندانهای دهقانان نژادۀ خراسان و به قول سعدی «پاکزاد» بود، مردانه همت کرد و با رنجی سیساله، این داستانها را با زبانی لطیف و محکم به شعر درآورد و شاهنامه را مانند رودخانهای زلال و زیبا و پرخروش و پربرکت در گستره جغرافیای ایرانزمین، از کابلستان تا خوزستان، جاری کرد و در تاریخ، جاودانه ساخت و از نسلی به نسل دیگر و از عصری به عصر دیگر سپرد
.
فردوسی یادگارهای کهن مردم ایران را، به وجهی دلپذیر و دلنشین در قالب شاهنامه، عرضه کرد و با این یادگارهای مشترک برای مردم ایران یک «حافظه تاریخی جمعی» به وجود آورد و در یک کلام چنانکه خود میگوید عجم، یعنی ایرانیان را، با رنج سیساله خود، «زنده» کرد و به آنان به عنوان ایرانی، «هویت» بخشید.
همینجا باید بگوییم هویتی که فردوسی در پی تثبیت آن بود، هویتی در مقابل «اسلام» نبود، بلکه هویتی ایرانی، متمایز از هویت «عربی» بود و البته ضدعربی هم نبود. کاری که او کرد به هیچوجه، شباهتی با اندیشهها و انگیزههای «ملیگرایان باستانپرست» هفتاد و هشتاد سال قبل ایران که میخواستند ایران را جانشین اسلام کنند، نداشت. فردوسی، مسلمانی درست اعتقاد و شیعهای غیرتمند بود و آشکارا و شجاعانه میگفت:
مـــنم بـــنــده اهــل بـیــت نـبــی * سـتــایـنـده خـاک پـــای وصـــی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد * بـرانـگیـخـتـه مـوج از او تنـدبـاد
چـو هفتـاد کشـتـی بـرو سـاختـه * هـمـه بــادبــانـهــا بـــرافــراخـتـه
یکـی پهـن کشتـی بسان عروس * بیـاراستـه همچـو چشـم خـروس
مـحمـد بــدو انـدرون بـا عـلــی * هـمـان اهـل بـیـت نـبــی و ولــی
خــردمنـد کـز دور دریـا بـدیـد * کـرانه نــه پـیــدا و بــن نــاپـدیـد
بـدانسـت کـو موج خواهد زدن * کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی * شــدم غــرقـه، دارم دو یـار وفّـی
همـانـا کـه بـاشـد مـرا دستگیر * خــداونــد تـاج و لـوا و سـریــر
و بدینسان حدیث شریف نبوی معروف به حدیث «سفینه» را که فرموده است:
مثل اهل بیتی مثل «سفینة نوح، من رکبها نجی و من تخلّف عنها غَرِق» را برای فارسیزبانان بازگو میکرد.
شاهنامه فردوسی، اگرچه اصولاً و عمدتاً، حکایت ایران پیش از اسلام است، به روشنی رنگ و بوی مسلمانی دارد و سرشار از مفاهیم قرآنی و معارف اسلامی است. او نمیخواست ایران را در مقابل اسلام قرار دهد، بلکه میخواست به عنوان واکنشی در برابر برتریطلبیهای ناروای بنیامیه و بنیعباس، به ایرانیان «اعتماد به نفس» ببخشد تا زنده شوند و زنده بمانند و با حفظ مسلمانی خود، ایرانی بمانند و الحق که درین کار سترگ کامیاب شد.
آنچه گفتیم، اگرچه بیان انگیزه اصلی فردوسی از سرودن شاهنامه بود، اما همه راز و رمز ماندگاری شاهنامه نبود. ماندگاری شاهنامه دلایل و جهات دیگر نیز دارد و از آن جمله، یکی خدمتی است که فردوسی با این کتاب به زبان فارسی کرده است. او، در زمان و زمانهای که به سود زبان فارسی نبود دیوانی پدید آورد با شصت هزار بیت فارسی سخته و پخته و روان و دلنشین، که امروز نیز پس از هزار سال، حتی مردم عامی و عادی کوچه و بازار آن را میفهمند. زبان فارسی در کنار اسلام که ملاک هویت مسلمانی همه مسلمانان است، رشته پیوند همه اقوام ایرانی است. در مثل، نخ تسبیحی است که همه اقوام ایرانی را در رشته واحدی متصل و منسلک میسازد. فردوسی این نکته را خوب فهمیده بود و با شاهنامه خود این رشته پیوند را استوارتر کرد.
ما ایرانیان فارسیزبان، امروزه حق داریم به خود ببالیم و افتخار کنیم که کتاب شعر کهنی داریم با شصت هزار بیت، باقیمانده از هزار سال پیش که میتوانیم آن را همهجا و نزد همه فارسیزبانان بخوانیم و بفهمیم و از آن لذت بریم. بهراستی کدام ایرانی و کدام فارسیزبان است که این ابیات فردوسی را شنیده باشد و نفهمیده باشد.
بـه نـام خـداونـد جـان و خـرد * کـزین برتر اندیشه برنگذرد
خـداوند نـام و خـداونـد جـای * خداوند روزیده و رهنمای
خـداوند کیوان و گردانسپهـر * فروزنده ماه و ناهید و مهـر
ز نـام و نشان و گمان برتـرست * نگارنده برشده گوهرسـت
بــه بـیننـدگــان آفـرینـنــده را * نبینی، مرنجان دو بیننده ر
ا
یا از این پند زیبای حکیمانه درس نگرفته باشد که:
فـریـدون فــرخ فــرشتــه نبــود * ز مشک و ز عنبـر سـرشته نبـود
به داد و دهش یافت آن نیکوی * تو داد و دهش کن فریدون توی
یا از شنیدن وصف مازندران از زبان فردوسی به وجد نیامده باشد:
به بربط چو بر بایست برساخت رود * بــرآورد مــازنــدرانــی ســرود
کـه مــازنـدران، شـهــر مـا یـاد بـاد * هـمیشــه بـر و بـومـش آبـاد بـاد
کـه در بـوستـانـش همیشـه گلسـت * بـه کـوه اندرون لالـه و سنبلـست
هـوا خـوشگـوار و زمـیـن پـرنـگار * نـه گـرم و نـه سرد و همیشه بهـار
نـوازنـده بلبـل بـه بـاغ بـه انـدرون * گــرازنـده آهـو بـه راغ انــدرون
همیشـه بیاساید از خفـت و خـوی * همهساله هر جای رنگست و بوی
گلابسـت گویـی به جویش روان * همـی شـاد گـردد ز بویـش روان
دی و بـهـمــن و آذر و فـرودیـن * همیشـه پــر از لالـه بینــی زمیـن
کاری که او با زبان فارسی کرده همان است که خود گفته است:
بـنــاهـــای آبــاد گـــردد خـــراب * ز بـــاران و از تــابـــش آفــتــــاب
پـی افکنـدم از نـظـم، کاخـی بـلنـد * کـه از بـاد و بــاران نیـابــد گــزنـد
بـدیــن نـامـهبــر، عمـرهـا بـگــذرد * همی خواند آن کس که دارد خرد
جهان از سخن کردهام چون بهشت * ازین بیش، تخم سخن کس نکشت
اینکه فردوسی، هزار سال پیش با زبانی شعر گفته که ما امروز آن زبان را به راحتی میفهمیم، نشانه رکود و ایستایی و علامت نقص و ناتوانی زبان فارسی نیست، بلکه دلیل قوت و قدرت این زبان است و نشانه آن است که زبان فارسی پیش از زمان فردوسی، تحول لازم را برای عبور از مراحل ابتدایی و مقدماتی تجربه کرده بوده و به صورت باثباتی یافته بوده و همان زبان پس از فردوسی، دستمایه سخنان و اشعار سعدی و مولانا و حافظ شده و امروز به ما رسیده است
شاهنامه از آن جهت که پیوسته روح دلاوری و جنگجویی و پهلوانی را در کالبد ایرانیان دمیده، نیز شایستگی خود را برای ماندگاری به اثبات رسانده است. ایران بزرگ، تنها امروز نیست که دشمن دارد؛ این سرزمین همیشه از کینهتوزی و حسد و آزمندی دشمنان بیگانه آسیب دیده و همواره از همه سو در خطر بوده است. خلاصه کردن و محدود دانستن شاهنامه به ستایش شاهان، بیانصافی است. شاهنامه کتاب «حماسه» است. شاهنامه «حماسه ملی» ما ایرانیان است. مردم ایران طی هزار سال گذشته، از شاهنامه فردوسی درس وطنخواهی و ایراندوستی گرفتهاند. شخصیت اول شاهنامه و قهرمان قهرمانانِ قصههای او رستم است، نه کیکاووس و نه جمشید و نه هیچ شاه دیگری و رستم در چشم ایرانیان، نماد والا و سرو بلند بالایی است در اوج نیرومندی و دلاوری که همه توش و توان و جان و روان خود را برای ایران میخواهد و به پای ایران میریزد.
آری، هزار سال است پژواک صدای فردوسی در گوش جان ایرانیان، میپیچد که:
چـو ایــران نبـاشـد تـن مـن مبــاد * بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
و از او میشنوند که:
دریغ است ایران که ویران شود * کنـام پلـنگـان و شیــران شـود
هزار سال است که شاهنامهخوانان با لحنی حماسی و بانگی بلند وصف رستم و دیگر نامداران ایرانزمین را در اینگونه ابیات در شهرها و روستاها، در میان عشایر و در جمع مرزداران میخوانند که:
تـهـمـتـن بـه بـنــد کمــر بــرد چـنــگ * گـزین کـرد یک چـوبه تیر خدنگ
یـکــی تـیـر الـمـاس پـیکـان چــو آب * نـهـــاده بـــرو چـــار پـــر عـقـــاب
کـمــان را بـمـالیـد رستــم بـه چـنــگ * بـه شسـت انــدر آورد تیـر خـدنــگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست * خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چـو ســوفــارش آمـد به پهنـای گـوش * ز شــاخ گـوزنــان بـرآمـد خــروش
چـو بـوسیـد پیکـان ســر انگشـت اوی * گــذر کــرد بـر مـهــره پشــت اوی
بــزد بــر بـــروسـیـنــه اشــکـبــــوس * سـپهـر آن زمان دسـت او داد بـوس
قـضـا گـفـت گـیـر و قـدر گـفـت ده * فلک گفـت احسنت و مـه گفت زه
کـشـانــی هـمانــدر زمـان جـان بـداد * چنـان شـد کـه گفتـی ز مـادر نـزاد
گویی فردوسی با اشعار حماسی شاهنامه، در شیپور جنگ میدمد و دلیران ایران زمین را برای دفاع از این سرزمین برمیآشوبد
سلام
از امام صادق پرسیدن:اعراب قدیم دلشون پاک تر بود یا مجوسیان (ایرانیان)؟
امام صادق(ع) گفت:اعراب دلی زلال تر داشتن و به ایین یکتا پرستی نزدیک تر بودن چرا که مجوسیان همه پیامبران خود را انکار میکردن و فقط کیخسرو نزدیک به 300 پیامبر کشت!!!!( گمونم بخت النصر کشت که فرستاده کی خسرو بود )
همینطور پیامبر فرمود مجوسیان پیامبری داشتن که او را کشتند و کتابش را سوزاندند و نام ان جاماسب بود!
*****
نمی دنم این چیرا رو چرا اصلا توی مدرسه به ما نمیگن ؟
برای همین تاریخ پادشهان رو حذف کردند درسته!
اما با همه آنچه گفتیم، هنوز راز ماندگاری شاهنامه، چنانکه باید و شاید گشوده نشده است. شاهنامه، چنانکه گفتیم فقط بیان احوال شاهان و دلیران نیست، سراسر حکمت و پند و اخلاق و عبرت نیز هست. فردوسی دینداری است خردمند، با شخصیتی معنوی و طبعی بلند، و زبانی از آلودگی پیراسته، چندان که باید گفت کمتر شاعر بزرگی در زبان فارسی، عفت کلام را در حد او رعایت کرده است. در شاهنامه عشق و دلدادگی نیز در کنار رزم و دلاوری هست، اما در آن پلیدی و پلشتی و بیاخلاقی هرگز راه ندارد.
چهره فردوسی چهره یک «حکیم» است. حکیمی که همه را به خردمندی فرا میخواند. او خرد را در میان اوصاف آدمی از همه برتر میشناسد و از همه برتر مینشاند و در ستایش خرد میگوید:
خـرد بهتـر از هـر چـه ایــزدت داد * ستــایــش خــرد را بــه از راه داد
خـرد رهنمــای و خـرد دلـگشــای * خـرد دست گیرد به هر دو سرای
........................ .........................
خرد چشم جان است چون بنگری * که بیچشم، شادان جهان نسپری
خـرد را و جـان را که دانـد ستـود * وگـر مـن ستایـم که یـارد شنـود
او توانایی را در دانایی میبیند و با یادآوری آیه قرآن کریم که میفرماید: «هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون» میگوید:
ولیکـن از آمـوختـن چـاره نیست * که گوید که دانا و نادان یکی است؟
فردوسی شاهان را همهجا به عدل و داد نصیحت میکند و میگوید:
چو خسرو به بیداد کارد درخـت * بگــردد از او پـادشـاهـی و بخـت
و به دنبال همین سخن میگوید:
نگـر تا نیــاری بـه بیـداد دسـت * نـگـردانــی ایــوان آبـاد پســت
کسی کو به جنگت نبندد میان * چنـان ساز کش از تو ناید زیـان
که نپسنـدد از ما بــدی دادگـر * سپنـج است گیتـی و ما بـرگذر
با آنکه شاهنامه کتابی است در وصف جنگها و پیروزیها و کامیابیها و ناکامیهای شاهان و متن آن به «رزم» و حاشیه آن به «بزم» اختصاص دارد، فردوسی هرجا فرصتی بهدست میآورد زبان به نصیحت میگشاید و به خردمندی و بیآزاری و به عدل و داد و پرهیز از دروغ و رعایت شرم و حیا و خوش زبانی با مردم و به دست آوردن دل زیردستان و دوری از کینه و هواپرستی و رعایت اعتدال و دوری از «تیزی و سستی» توصیه میکند. (1)
از جمله نشانههای حکمت و دینداری در شاهنامه، توجه او به مرگ و فانی بودن و گذرا بودن این جهان است. مرگ آگاهی در شاهنامه، به وضوح دیده میشود. او جهان را سراسر حکمت و عبرت میداند و میگوید:
جهان سر به سر حکمت و عبرت است * چـرا بهـره ما همـه غفلـت اسـت
و همگان را این چنین به عبرت فرا میخواند:
زمیـن گـر گشاده کند راز خویش نمـایـد سـرانجام و آغاز خـویش
کنــارش پــر از تــاجــداران بــود * بـرش پـر ز خــون سـواران بــود
پــر از مــرد دانــا بـــود دامـنـــش * پــر از مـاهـرخ جیـب پیـراهنـش
نباید که یزدان چو خواندت پیش * روان تو شرم آرد از کار خویش
نیز میگوید:
شکاریم یکسر همه پیش مرگ * سر زیر تـاج و سر زیر تـرگ
چون آیدش هنگام، بیرون کنند * وزان پس ندانیم تا چون کنند
بنابراین، بیهیچ شک و شبهه باید گفت شاهنامه فردوسی کتابی توحیدی و اخلاقی است و دفتری است در آموزش حکمت و مدرسهای برای تربیتاما با همه آنچه گفتیم، هنوز راز ماندگاری شاهنامه، چنانکه باید و شاید گشوده نشده است. شاهنامه، چنانکه گفتیم فقط بیان احوال شاهان و دلیران نیست، سراسر حکمت و پند و اخلاق و عبرت نیز هست. فردوسی دینداری است خردمند، با شخصیتی معنوی و طبعی بلند، و زبانی از آلودگی پیراسته، چندان که باید گفت کمتر شاعر بزرگی در زبان فارسی، عفت کلام را در حد او رعایت کرده است. در شاهنامه عشق و دلدادگی نیز در کنار رزم و دلاوری هست، اما در آن پلیدی و پلشتی و بیاخلاقی هرگز راه ندارد.
چهره فردوسی چهره یک «حکیم» است. حکیمی که همه را به خردمندی فرا میخواند. او خرد را در میان اوصاف آدمی از همه برتر میشناسد و از همه برتر مینشاند و در ستایش خرد میگوید:
خـرد بهتـر از هـر چـه ایــزدت داد * ستــایــش خــرد را بــه از راه داد
خـرد رهنمــای و خـرد دلـگشــای * خـرد دست گیرد به هر دو سرای
........................ .........................
خرد چشم جان است چون بنگری * که بیچشم، شادان جهان نسپری
خـرد را و جـان را که دانـد ستـود * وگـر مـن ستایـم که یـارد شنـود
او توانایی را در دانایی میبیند و با یادآوری آیه قرآن کریم که میفرماید: «هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون» میگوید:
ولیکـن از آمـوختـن چـاره نیست * که گوید که دانا و نادان یکی است؟
فردوسی شاهان را همهجا به عدل و داد نصیحت میکند و میگوید:
چو خسرو به بیداد کارد درخـت * بگــردد از او پـادشـاهـی و بخـت
و به دنبال همین سخن میگوید:
نگـر تا نیــاری بـه بیـداد دسـت * نـگـردانــی ایــوان آبـاد پســت
کسی کو به جنگت نبندد میان * چنـان ساز کش از تو ناید زیـان
که نپسنـدد از ما بــدی دادگـر * سپنـج است گیتـی و ما بـرگذر
با آنکه شاهنامه کتابی است در وصف جنگها و پیروزیها و کامیابیها و ناکامیهای شاهان و متن آن به «رزم» و حاشیه آن به «بزم» اختصاص دارد، فردوسی هرجا فرصتی بهدست میآورد زبان به نصیحت میگشاید و به خردمندی و بیآزاری و به عدل و داد و پرهیز از دروغ و رعایت شرم و حیا و خوش زبانی با مردم و به دست آوردن دل زیردستان و دوری از کینه و هواپرستی و رعایت اعتدال و دوری از «تیزی و سستی» توصیه میکند. (1)
از جمله نشانههای حکمت و دینداری در شاهنامه، توجه او به مرگ و فانی بودن و گذرا بودن این جهان است. مرگ آگاهی در شاهنامه، به وضوح دیده میشود. او جهان را سراسر حکمت و عبرت میداند و میگوید:
جهان سر به سر حکمت و عبرت است * چـرا بهـره ما همـه غفلـت اسـت
و همگان را این چنین به عبرت فرا میخواند:
زمیـن گـر گشاده کند راز خویش * نمـایـد سـرانجام و آغاز خـویش
کنــارش پــر از تــاجــداران بــود * بـرش پـر ز خــون سـواران بــود
پــر از مــرد دانــا بـــود دامـنـــش * پــر از مـاهـرخ جیـب پیـراهنـش
نباید که یزدان چو خواندت پیش * روان تو شرم آرد از کار خویش
نیز میگوید:
شکاریم یکسر همه پیش مرگ * سر زیر تـاج و سر زیر تـرگ
چون آیدش هنگام، بیرون کنند * وزان پس ندانیم تا چون کنند
بنابراین، بیهیچ شک و شبهه باید گفت شاهنامه فردوسی کتابی توحیدی و اخلاقی است و دفتری است در آموزش حکمت و مدرسهای برای تربیت
اکنون اگر بخواهیم دامن سخن را فراچینیم باید بگوییم شاهنامه فردوسی برهانی است بر امکان همزیستی و آشتیپذیر بودن دو مفهوم «ایرانی بودن» و «مسلمان بودن» و فردوسی نماد و مظهر بارز اجتماع این دو صفت در یک شخص و شخصیت است. فردوسی با یادآوری خاطرههای جمعی قوم ایرانی اثبات کرد که ایرانیان، مردمی بودهاند صاحب تاریخ کهن و فرهنگ و تمدن پیشرفته و این ملت با همین فرهیختگی، اسلام را پذیرفته است. درست است که حدوث اسلام در ایران با لشکرکشی اعراب نومسلمان بود، اما بقای آن با پذیرش قلبی و فکری ایرانیان ممکن شد. ایرانیان در برابر جور خلفا ایستادگی کردند اما در برابر اسلام نه تنها ایستادگی نکردند، بلکه از جان و دل به خدمت آن درآمدند و برای اسلام سنگ تمام گذاشتند. آنان اسلام را با زبان فارسی به سوی شرق بردند و در چین و هند و آسیای میانه و حتی خاور دور انتشار و رواج دادند.
کسانی که در سالهای قبل از شهریور بیست و بعد از آن، متأثر از سیاستهای فرهنگی حاکم بر ایران، سعی میکردند با تکیه و تأکید بر شاهنامه فردوسی، اعتقاد به اسلام را در هویت ایرانی کمرنگ و بیرنگ سازند، بهرهای نبردند. آنچه آنان را ناکام گذاشت چیزی جز خود فردوسی و شاهنامه نبود. شاهان بیدادگر هم اگر برای ماندگاری خود را به فردوسی و شاهنامه چسباندند، گناه از فردوسی نبود. مردم هم که هم با شاهان و هم با شاهنامه آشنا بودند، آنگاه که فرصت یافتند، خود بر اساس کردارها، داوری کردند. آنها که شاهنامه را برای بقای خود میخواستند رفتند و شاهنامه همچنان ماندگار ماند.
اینک مائیم و کتابی که هزار سال است ما را با داستانهای شادیبخش و غمانگیزش، سرگرم داشته و با حکایتهای پهلوانی و حماسیاش در ذهن ما یادگارهای مشترک تاریخی ایجاد کرده و ما را به منزله یک ملت به هم پیوند داده و دیوان شعری که در روانی مانند آب و در صلابت همچون فولاد است، شعری که هم پشتوانه و پشتیبان زبان ملی ما شده و به زنده ماندن روح حماسی و سلحشوری و وطندوستی و دلاوری و رزمندگی در ملت ما کمک کرده است و با دعوت به توحید و نبوت و ولایت و امامت و حکمت و تربیت، معارف اسلامی و اخلاقی را طی هزار سال به عارف و عامی آموخته است
.
اینک مائیم و مردی به نام «حکیم ابوالقاسم فردوسی» که هزار سال است استوار بر بلندای تاریخ ما ایستاده و ما را به ایراندوستی و خداپرستی دعوت میکند. ادب و حقشناسی اقتضا میکند او را گرامی بداریم و شاهنامهاش را که درباره آن گفته است:
بـدیـن نـامه بـر، عمـرهـا بگـذرد * همی خواند آن کس که دارد خرد
بخوانیم.
..............................
1. از جمله در این ابیات که نصیحت یکی از پادشاهان ساسانی است به فرزند خود، در آخر عمر آنجا که میگوید:
بدو گفتای پاکزاده پسر * به مردی و دانش برآورده سر
(شاهنامه، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، تهران، ۱۳۸۲، ص ۱ـ ۱۲۴۰)
مولانا بزرگترین سرایندة شعر عرفانی در ادبیات فارسی است که بررسی آرا او در بارة زنان می تواند به نوعی نمایندة تلقی عرفان اسلامی از زنان باشد.
الگوهای ستودة زنان
الف) مشاهیر
مولانا در معرفی زنان نمونه بیش از همه به زنانی که ادیان توحیدی آنها را معرفی کرده اند، نظر دارد؛ در واقع زنان آرمانی شعر او زنان دینی هستند که آموزه ها ی آسمانی را در خود تحقق بخشیده اند. افزون بر این، امتیازات وجودی ایشان نیز قابل توجه است؛ به گونه ای که نه تنها برتر از زنان، بلکه بالاتر از بسیاری مردان نیز قرار می گیرند. زنان مشهوری که مولانا در شعر خود به آنها پرداخته به قرار زیر است:
مریم: درس آموز مردان و زنان
مولانا در میان مشاهیر زنان به حضرت مریم(س) ارادت خاصی دارد. در مثنوی و کلیات شمس بیش از 100 بار به نام مبارک مریم اشاره شده و اوصاف حضرتش محور صور خیال و بیان معانی و معارف قرار گرفته است. از دیدگاه مولانا مریم در عالم وجود، رنگی دیگر داشت که او را از سایران متمایز می ساخت.
وی زنی بود که بر اثر زهد و عبادت و شایستگی ها ی روحی درجه ای پیدا کرد که فرشتة وحی بر او ظاهر شد و وجودش زمینة ظهور معجزة الهی و حاملة مسیح گشت؛ مسیحی که خود برتر از عالم جسم و دنیا بود.
مریم در عفاف و پاکدامنی سرمشق زنان عالم در همه تاریخ است. مولانا لحظه ای را که جبرئیل بر مریم ظاهر شد، به شیوة هنرمندانه تصویر می کند تا پیام خود را در خصوص عفاف مریم هر چه مؤثرتر به خواننده منتقل کند: روح القدس در پیکر مردی جوان در خلوت مریم ظاهر می شود؛ با زیبایی زائدالوصف که اگر یوسف او را می دید، از حیرت دیدارش مانند زنان مصر دست ها می برید. او ناگهان در مقابل مریم ظاهر می شود: همچون گلی که از زمین می روید یا همچو خورشید که از مشرق سر بر می آرد. مریم در آن لحظه عریان و سرگرم شستشو است؛ از دیدن او که نمی داند کیست، لرزه بر اندامش می افتد، چون ماهی که از آب بر خشکی افتاده باشد از فساد مضطرب و هراسان می گردد و در عین بی پناهی و استیصال به خدا پناه می برد. از این پس، مریم فقط زنی سرمشق زنان نیست؛ بلکه انسان کامل و اسوه ای است که باید همة مردان و زنان به او تأسی جویند. لذا مولانا ضمن تکریم و تمجید مریم، وجود او را واسطة بیان معارف قرار می دهد و به این مطلب می پردازد که پناه بردن به حق چه تأثیرها در زندگی دنیوی و اخروی و هنگام مرگ انسان دارد.
مریم حاملة نور خدایی بود؛ چون هنگام زادنش فرا رسید، به اعجاز الهی آب در زیر پایش روان گشت و خرمای تازه از درخت خشکیده برای او مهیا شد. مولانا تصریح می کند که آن آب و خرماها از ابواب و اسباب عادی و مادی نبود؛ بلکه اصل آن از باغ جان و آب لامکان بود؛ باغی که در زمستان هم با معجزة خداوند، برای مریم، زنی که شایستة لطف الهی و عالم جان بود، میوه های تازه می آورد.
اعتماد و وثوق کامل به حق و نه غیر او از بنیان ها ی عقیدتی عرفاست. مولانا به تبیین این موضوع پرداخته، اعتماد مریم را به خداوند، نمونة بارز وثوق به حق می داند. مائده ها ی آسمانی نتیجة این وثوق بود که از جانب خداوند به او می رسید.
از دیگر تعالیم عرفا اظهار نیاز و احتیاج به درگاه خداوند و خواستنی از روی اضطرار است. مولانا در بیان اینکه اگر بنده سراپا نیاز باشد و از سر اضطرار خدا را بخواند، حتماً نیازش برآورده می شود، ولو آنکه به ظاهر محال باشد، باز نمونة کاملی دارد: مریم که سراپا درد و نیاز و اضطرار بود و در برابر غوغاگرانی که او را به ناپاکی و بی حفاظی متهم می کردند، دفاعی نداشت. پس لطف الهی به مصداق «أمن یجیب المضطر اذا دعاه» نیاز و درد مریم را پاسخ گفت و طفل نوزاد در آغوش او لب به سخن گشود.
ملاحظه می گردد که نگاه مولانا به حضرت مریم، تنها نگاه به زنی پارسا و ستایش پارسایی او نیست. او نمی خواهد مریم را فقط سرور زنان پارسا معرفی کند؛ بلکه در وجود وی انسان کاملی را نشان می دهد که تجسم فضائل و تبلور معنویت ها ی بسیار است و باید سرمشق همة سالکان اعم از زن و مرد قرار گیرد. منزلت مریم حتی ناشی از آن نیست که وی مادر پیامبری اولوالعزم است؛ بلکه برعکس، لااقل بخشی از منزلت عیسی بدان است که مادری چون مریم دارد. مولانا در لابلای ارشاد مریدان، به این حقیقت و به نقش مریم در معنویت عیسی مسیح اشاره کرده است:
شیر جان زین مریمان خور چونکه زادة ثانیی
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات
وجود و شخصیت حضرت مریم از آن درجه والایی برخوردار هست که الهام بخش مولانا در سرودن اشعار باشد، اما توجه وافر مولانا به وی از دیدگاه دیگری هم محل تأمل می باشد. مولانا در قونیه زندگی می کرد؛ یعنی در منتهی الیه غربی فرهنگ و تمدن اسلامی و در همسایگی اروپای مسیحی. طبعاً مخاطبان وی در آن محیط با حضرت مریم آشنایی بیشتری داشتند، برخی از مریدان مولانا قبلاً مسیحی بوده اند و مسیحیان آن دیار هم عاری از ارادت به وی نبودند. لذا وی در ارشاد مخاطبان خود از زمینة ذهنی، دینی و عاطفی ایشان استفاده کرده و مناسب احوالشان سخن گفته است
مادر یحیی: صاحب کرامت
خاله مریم، مادر حضرت یحیی پیامبر (ع) نیز در زمرة زنانی است که وجودشان شایستگی ظهور معجزة الهی را پیدا کرده است. او همزمان با حاملگی مریم و در سنین پیری و یائسگی به تقدیر الهی باردار شد و پیامبری عظیم الشأن به دنیا آورد. مولانا می گوید مادر یحیی چون با مریم روبرو می شد، جنین او در شکم، جنین مریم را در شکمش سجده می برد. وی این امر خارق العاده را به فراست دریافت و به مریم خبر داد که در درون او پیامبر اولوالعزمی هست. مریم گفت من نیز در درون خویش سجده ای از طفل خود حس کرده ام. مولانا پس از طرح این ماجرا، اشکال مقدری را مطرح می کند که اگر کسی بگوید مریم در دوران حملش بیرون از شهر بود و تا فارغ نشد، به شهر باز نگشت، پس چگونه با مادر یحیی چنین افتاد، پاسخ می دهیم که مریم دور از مادر یحیی بود، اما کسی که اهل خاطر باشد هر چه در آفاق غایب است او را حاضر می گردد و با چشم بسته هم می تواند دوست را ببیند، چنانکه گویی پوست و جسم مادی اش مشبک شده و روزنه ها یی برای نفوذ نور حق و دیدار دوست پدید آمده است.
این دو بانوی بزرگوار که مقام مادری آن هم مادری پیامبران را با خود دارند، هر دو در نظر مولانا از کرامت و فراست برخوردار بوده اند و به نیروی الهی از حقایق بزرگی که در درونشان تکوین یافته بود و جهان در انتظار تحولات اساسی آنان بود، آگاهی داشتند.
از دیدگاهی، اگر معجزات الهی را دربارة این زنان و مردان برخوردار از معجزه مقایسه کنیم، نتیجة ظریف و جالبی به دست می آید؛ معجزات مربوط به مردان غالباً در خارج از وجود ایشان اتفاق می افتد: طوفان نوح، ناقة صالح، باد و قوم ثمود، شکافته شدن دریا برای موسی، خون شدن نیل برای فرعونیان، تسخیر باد و اجنه توسط سلیمان، گلستان گشتن آتش بر ابراهیم، زنده شدن مردگان به دست عیسی، شکافته شدن ماه به اشاره حضرت رسول اکرم(ص) و به سخن آمدن سنگریزه در دست حضرتش؛ اما در بارة زنان گرچه تعداد قلیل زنان بهره مند از معجره قابل مقایسه با عدة کثیر مردان نیست معجزات الهی در وجود خود این زنان و نه در خارج از ایشان تحقق پیدا می کند، چنانکه در بارة حضرت مریم و مادر یحیی پیش آمد
مادر موسی: مهبط وحی
تصور عمومی چنین است که وحی الهی همواره بر پیامبران نازل شده و پیامبران نیز همگی مرد بوده اند؛ پس وحی هماره بر مردان نازل شده است. در حالی که قرآن از نزول وحی الهی بر زن نیز خبر داده است: مادر موسیکه مولانا هم در خصوص او سخن گفته و داستان پردازی کرده است. وی می گوید که چون جاسوسان خبر تولد موسی را به فرعون رساندند و عوانان به خانة او ریختند تا طفل را پیدا کنند، از جانب خدا وحی آمد که طفل را در تنور بینداز که وی از اصل همان ابراهیم خلیل است که آتش بر او گلستان شد. مادر موسی چنین کرد و عوانان بازگشتند. چون خطر جدی شد، وحی آمد که طفل را در آب انداز، امیدوار باش و شیون مکن که او را به تو باز خواهیم رساند… الخ.
مولانا داستان به آب انداختن موسی را با توجه به مهر و عاطفة مادر و لرزیدن او بر جان فرزندش چنان زیبا و اثرگذار پرداخته است که بیان او با همان داستان ها ی فرعی که در کنارش آمده، الهام بخش شاعر بی نظیر معاصر، پروین اعتصامی شده و او در منظومة زیبای «لطف حق» با لطافت و رأفت زنانه خویش عاطفة مادر موسی را با چیره دستی تمام تصویر کرده و به شعر درآورده است
آسیه: مشتاق هدایت فرعون
زن اولین مربی انسان در زندگی و مظهر اسم ربوبی خداوند است. مادر از رهگذر تربیت فرزند، نقش ماندگاری در تربیت و تأمین صلاح و فلاح جامعه ایفا می کند؛ اما نقش تربیتی زن در پرورش فرزندان خلاصه نمی شود، بلکه او در تعامل با همسر نیز از نیروی مربیگری خود بهره می گیرد. آسیه همسر فرعون مصداق بارز این امر است. او خود هدایت یافته بود و اشتیاقی داشت که فرعون را هم از گمراهی و هلاکت نجات دهد. چون موسی (ع) آیین حق را به فرعون عرضه کرده او را به دین الهی خویش دعوت نمود و فرعون در خلوت خویش با آسیه در بارة این دعوت گفتگو و مشورت کرد، آسیه سر از پا نشناخت؛ اشک ها ریخت، گرم شد، از جا برخاست و گفت: اگر این دعوت به گوش خورشید می رسید، در پی اجابت آن، سرنگون به زیر می آمد، تو چگونه آن را نپذیرفته و جان بر آن نیفشانده ای ؟ هیچ می دانی چه وعده ای به تو رسیده و خداوند چه تفقدی از ابلیسی چون تو کرده است؟
مولانا سخنان شوق انگیز آسیه را به طور مفصل آورده است که ذکر آن در این مجال نمی گنجد.
مختصر آنکه می گوید قطره در هراس از فنا شدن به دست باد و خاک و تف خورشید است؛ اکنون این سعادت را یافته که دریا به تقاضای وی آمده است. اگر قطرة خود را در کف دریا نهی، از تلف شدن ایمن می گردی و دریایی پر گهر می یابی. زنهار درنگ نکنی و این دعوت را که از دریای لطف الهی آمده است، بپذیری.
البته تشویق ها ی آسیه - چنانکه پیشتر گفتیم به بار ننشست و ایمان فرعون را در پی نیاورد؛ زیرا وی بر خلاف سفارش آسیه با وزیر پلید خود ها مان به شور نشست و هامان او را از آستانة سعادت باز گرداند.
اما به هر حال کوششی که آسیه برای نجات فرعون به کار برد و شیوه ظریف تبلیغی، تربیتی که در قالب تمثیل ها و حکایت ها ی مختلف در پیش گرفت، محل توجه و درنگ است
بلقیس: صاحب عقل صد مرده
مولانا در میان قصص قرآنی که در قالب حکایت ها ی مثنوی آورده و شرح کرده، به ماجرای نامه نوشتن سلیمان به بلقیس و فراخواندن او به حق و حقیقت نیز پرداخته است. وی در وصف بلقیس، از میان تمام صفات او، عقل و بینش وی را با تأکید خاصی می ستاید که سبب شده نکته ها از نامة سلیمان دریابد و به سوی حق رهنمون شود:
رحمت صد توبر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مَرده بداد
در بیت فوق، «صد» نشانة کثرت است و معنای واقعی ندارد، لکن انتخاب مولانا که از نظر وزن عروضی شعر می توانست «ده» به جای «صد» بیاورد، معنا دار و قابل توجه است.
ستایش عقل بلقیس از آنجا ناشی می شود که در محدودة حواس، گرفتار نماند و در هدهد، حقیقت فراسوی ظاهر را دریافت:
چشمْ هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
باسمه العدل
عقل گر باشد یکی هم کافی است
ور نباشد زندگی علافی است
مرد و زن در عقل،خود ناید حساب
عقل وصف جان بوَد ای ذو لُباب
زنان مصر: نماد عاشقان حق
مولانا آن گاه که از دل سپردن به عشق حق و عقل باختن در جلوة جمالش سخن می گوید، نمونة جالبی دارد: زنان مصر که چون زلیخا یوسف را در مجلس آنان درآورد، محو جمالش گشتند و این بی خودی و ترک عقل موجب رهنمونی آنها به عشق یوسف شد:
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفتصد
آن زنان چون عقل ها درباختند
بررواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یک دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
مولانا در میانة این تمثیل نمادین و تأویل جمال یوسف، عبارتی می گوید که بار معنایی متفاوتی دارد. وی مخاطب خام و بی ذوق خود را که البته از ذوق عشق و جمال الهی بدور است، با خطاب «ای کم از زن» مورد عتاب قرار می دهد که:
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
این خطاب در میانة شعر، ساختاری متفاوت با بقیة شعر دارد و متأسفانه از لایه ها ی زیرین ساحت رئالیستی ذهن شاعر حکایت می کند.
باسمه اللطیف
عرض سلام و ادب
ضمن تشکر از مطالب بسیار خوب حضرتعالی،استاد گرامی آیا اجازه ی نقد، تحلیل و یا سؤال داریم؟
با سلام و سپاس .
بی تردید توضیح ، تحلیل ، تکمیل واحیانا نقد این گفته ها نه تنها بر غنی بحث بلکه بر رونق این رویکرد در باره زن می افزاید .
والا مرالیکم .
ب
باسمه الإله
برای تحلیل یک بیت باید ابیات قبل و بعد و حتی اشعار دیگر سراینده در موضوع یک خاص (اینجا عشق) بررسی گردد.
مولانا عشق را وادی خطر می داند؛عاشق باید شجاع و اهل خطر کردن باشد و این صفت در مردان ظهور بیشتری دارد:
عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آنک بیرونی بود
لذا با اشاره به داستان یوسف و عشق زنان به او و فنای عقل در عشق و بریدن دستها(دست شستن از جان در راه عشق)
در صدد بیان این مطلب است که زنان در داستان یوسف و در وادی عشق مجازی از خطر کردن نهراسیدند چگونه است
که شما مردان مدعی عشق در وادی عشق حقیقی از آن زنان کمترید؟(به لحاظ خطر پذیری و شجاعت که وصف غالب در مردان است نسبت به زنان)
بیت فوق کلام دردمندانه ی امیر کلام مولی امیرالمؤمنین علیه السلام را به خاطر می آورد:"یا اشباه الرجال و لا الرجال"
رابعه: باطل السحر ثروت
رابعه از چهره ها ی مشهور عرفان اسلامی در دورة زهد به شمار می رود. یکی از آموزه های عرفانی او ستیز با دنیا پرستی و مظاهر مادی زندگی است که دستمایة نویسندگان کتب عرفانی در پرداختن حکایات و ماجراهای شورانگیز عارفانه شده است. مولانا هم به حکایات منقول دربارة رابعه توجه داشته و دربارة تلقی او از خطر جمع آوری درهم و دینار و انباشت ثروت، ماجرای نمادینی را آورده است. وی می نویسد: روزی خدمتکار رابعه دو درم آورد و به دستش داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ. وقت غذا خوردن گفتند بخور؛ گفت معاذالله! این درم جادوست و آن درم جادوست. من دو جادو را به همدیگر جمع نکنم که ایشان هر دو همنشین شوند، فتنه بیندیشند و تدبیر فراق ما کنند و میان روح و پیکر جدایی افکنند.
ملاحظه می شود که این بانوی بزرگ چه اصل مهمی را با چه زبان ساده ای برای تنبه انسان ها بیان کرده است
ب غیر مشاهیر
مولانا علاوه بر اینکه مشاهیر زنان را با ویژگی ها ی روحی و برتری ها ی شخصیتی آنها به اقتضای سخن ذکر کرده و ستوده، حکایات و ماجراهایی را هم از زنان عادی و غیر مشهور آورده که متضمن ستایش ظرفیت ها ی وجودی زنان و خصائل روحی و اخلاقی ایشان است. از این قبیل است ماجرای کنیزک رومی خواجه مجدالدین عراقی که مولانا او را «صدیقه» می نامید. آن کنیزک کرامات بسیار می گفت و اظهار می کرد که مثلاً نور سبز و سرخ و سیاه دیده یا فرشتگان را مشاهده کرده است. خواجه مجدالدین که از ارادتمندان و مقربان مولانا بود، بد دل شد و غیرت ورزید که دریغا کنیزان خانه، صور غیبی می بینند و خواجه نمی بیند. قصه نزد مولانا برد. مولانا نه تنها کنیزک را انکار نکرد، بلکه موانعی را که موجب محرومیت خواجه از کرامات غیبی شده بود، به بهترین بیان بازگفت.
مولانا همچنین خادمة انس بن مالک را نمونه ای از صدیقان و سرمشق مردان می داند که با اعتماد بر کریمان رازدان حاضر بود در تنور آتش سوزان برود.
وی همچنین از دختری خبر می دهد که پدر فرتوت و بیمار خود را همچون کودکی غذا می داد، می پروراند و خدمت می کرد. چون عمر خلیفة دوم بر او گذشت، گفت: در این زمانه فرزندی چون تو نیست که بر گردن پدر حق داشته باشد. دختر پاسخ داد که با این همه فرق بسیار است میان خدمت پدر که مرا در کودکی می پروراند و این خدمت من؛ او مرا می پروراند و خدمت می کرد و می لرزید که مبادا آفتی به من رسد و من پدر را خدمت می کنم، اما در عین حال از مرگ او ناراضی نیستم تا زحمتش از من منقطع شود؛ «من اگر خدمت پدر می کنم، آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آورم؟ » عمر در برابر این استدلال اعتراف می کند که دختر مزبور فهمیده تر از عمر است.
مولانا آنگاه که می خواهد وثوق به حق و پناه بردن بدو را به مریدان خود تعلیم دهد، از زنان نمونه می آورد و می گوید: در حمله خوارزمشاه به سمرقند، دختری بس زیبا و بی مثال بود که از ترس اسارت دائماً می گفت: «خداوندا کی روا می داری که مرا به دست ظالمان دهی و می دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» چون شهر را غارت کردند، همه را از جمله کنیزکان آن دختر را به اسیری بردند، اما او را المی نرسید و با همة زیبایی، کسی در او نظر نکرد، زیرا خود را به خدا سپرده بود.
زنان در مواضع مختلفی از آثار مولانا ارشاد مردان را بر عهده گرفته اند. این نقش گاه در حکایات بسیار کوتاه هشدار دهنده خود را نشان می دهد و گاه در داستان ها ی طولانی که متضمن ماجراهای متعدد و آموزه ها ی فراوان است؛ مثل حکایت جوان عاشقی که هفت سال در خیال وصل معشوق گداخته بود؛ معشوق بلند طبعی که:
سایة او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را می شنید
تا آنکه روزی تصادفاً فرصتی دست داد و خلوتی حاصل شد. جوان خام طمع، ساده لوحانه تقاضای ناموجه کرد و چون معشوق بانگ برآورد که «مرو گستاخ، ادب را هوش دار»،
گفت آخر خلوتست و خلق نی
آب حاضر، تشنة همچون منی
کس نمی جنبد در اینجا جز که باد
کیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد
گفت ای شیدا تو ابله بوده ای
ابلهی وز عاشقان نشنوده ای
سپس استدلال می کند که باد را می بینی که می جنبد اما باد جنبانی را که در اینجا هست نمی بینی. باد جزوی که با بادبزن ایجاد می کنیم بدون جنباندن بادبزن به وجود نمی آید، چگونه است که از آفرینندة بادها غافلی؟
معشوق پس از این هشدارها انواع بادها را با آثار مختلف شان مثال می زند و یادآوری می کند که همة این بادها از رب العباد و آکنده از امتحان ها ی الهی است. اگر جنباننده را نمی بینی، آثارش را فهم کن.
مرد جوان ادعا می کند که اگر در رعایت ادب ابله است، در وفا و طلب زیرک است. اما معشوقه می گوید ادبت این بود که دیدم، وفایت را که نمی توان دید خودت می دانی! سپس در تمثیل کار او ماجرای خلوت کردن زن صوفی با کفشدوز و خیانت و پستی آن زن را باز می گوید که هنگام مفتضح شدن، به دلایل دروغین و ساختگی روآورد و نتیجه می گیرد که تو نیز مانند زن صوفی خائن هستی و دام مکر گشوده ای چنانکه از هر ناشسته روی لاف زن شرم می کنی، اما از خدای خود شرم نمی کنی.
عاشق در توجیه خواسته ها ی خود می گوید من از باب امتحان چنین گفتم تا ببینم مستور هستی یا نه. گرچه بدون امتحان هم این را می دانستم، اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟
معشوق پاسخ می دهد که این حیله ها ی تاریک را نباید پیش بینایان آورد. هر آنچه از مکر و رموز در دل داری، نزد من رسوا و همچو روز آشکار است. اگر پرده پوشی می کنم نباید پررویی کنی؛ بهتر آن است که از خطای خود عذرخواهی کنی، همچنان که آدم در پیشگاه الهی کرد. مولانا به اینجا که می رسد، از قول معشوق پاکدامن به بیان زشتی و کراهت امتحان کردن بنده، خدا را و نیز امتحان کردن مرید، شیخ را می پردازد و مسائل دقیقی را در آداب و سلوک عرفانی بیان می کند.
پرداختن چنین داستان ها یی با شخصیت ها یی که از میان زنان عادی انتخاب شده اند نه از میان مشاهیر، به این منظور بوده است که عامه مردم نپندارند فضائل و برتری ها ی مورد بحث، به بزرگان اختصاص دارد و افراد معمولی از رسیدن به آن مقامات ناتوانند. این روش با اهداف ارشادی و تربیتی مولانا کاملاً انطباق دارد
مادر
نماد خداوند
در شعر مولانا «مادر» تمثیلی نمادین از خداوند است. این نماد پردازی از جنبه ها ی مختلف صورت گرفته است:
الف با توجه به اینکه مادر، پناهگاه و مظهر امنیت کودک است، طفل، پناهی جز مادر نمی شناسد و حتی اگر مادر سیلی به صورتش زند، نیز به آغوش وی پناه می برد. تو هم در تمام حوادث خیر و شر به جای دیگری توجه نمی کنی و در همه حال به خداوند خود روی می آری. مولانا این معنی را در قالب سخن خداوند که به وحی دل با موسی گفته است، چنین بیان می دارد:
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم از مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله ی شر او و خیر او
خاطر تو هم زما در خیر و شر
التفاتش نیست جاهای دگر
ب - در یک غزل زیبای عرفانی با مطلع «دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن» تولد موسی و شیردادن مادر به او الهام بخش مولانا در نمادپردازی حب الهی شده است. در قرآن مجید می خوانیم که چون موسی (ع) علیرغم میل فرعون به دنیا آمد و مادرش بر جان او هراسان شد، خداوند به او وحی کرد که طفل خود را شیر بده و اگر بر او بیمناک شدی در آبش بینداز و اندوهگین مباش که او را به تو باز می گردانیم. از سوی دیگر خداوند پستان دایگان را بر موسی حرام ساخت؛ چنانکه او به شیر هیچکدام میل نکرد و سرانجام مادر موسی به عنوان دایة شیرده انتخاب شد. مولانا این ماجرا را به محبت ازلی خداوند پیوند می دهد و یادآوری می کند که عشق بنده باید «خالصاً لوجه الله» باشد و به دیگری توجه نکند؛ زیرا مقتضای دیدار نخست چنین است: «کای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن»
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
این مسأله در جای دیگر هم زمینة نمادپردازی عشق الهی توسط مولانا شده است. چنانکه با اشاره به این نکته که عشق عرفانی ذوالنون و عشق انسانی مجنون، همگی نشانه ای از عشق کبریایی حضرت حق است، زمینه ها ی فطری حب الهی را که موجب بصیرت انسان و رهایی او از فریب و نیرنگ شیطانی می شود، باز می گوید و خاطر نشان می سازد که محبت خداوند پیش از محبت ها ی دیگر به عرفا چشانده شده و لذا ایشان به غیر خدا توجه ندارند، همان گونه که موسی در آغاز تولد با شیر مادر آشنا شده بود و پستان دایگان را هرگز به دهان نگرفت:
کجا عشق ذاالنون، کجا عشق مجنون
ولی این نشانست از آن کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
… چراغی است تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
ج مهر و محبت مادر به فرزند، مظهر محبت خداوند به بندگان خویش است. مولانا با این اعتقاد می گوید وقتی که بندگان خطاکار توبه کنند و از سر پشیمانی ناله سردهند، عرش الهی چنان از نالة آنان می لرزد که مادر بر فرزند خویش می لرزد؛ لذا خداوند دست این بندگان را می گیرد و آنها را از منجلاب گناه به عالم بالا می کشد:
توبه آرند و خدا توبه پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آنچنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا می کشد
د نگرش مولانا به رابطه حبی عبد و رب، عمیق و از دل برخاسته است. عرفا در بیان ادبی حب الهی معمولاً این رابطه را در دلدادگی عاشق و معشوق متمثل و نمادین می کنند. اما مولانا به تمثیل دیگری هم که واقعی تر است، توجه دارد: رابطة مادر و فرزند؛ مادر عاشق فرزند خویش است و بر جان او می لرزد و فرزند مشتاق آغوش مادر است و چیزی جز او نمی خواهد. به تعبیر عامیانه که مولانا هم به کار برده، بچه برای آغوش مادر می میرد و اینجاست که شدت اشتیاق بنده به رحمت الهی متمثل می شود:
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
با چنین نگرشی، مبدأ وجود انسان در صورت ذهنی و تصویر خیالی «مادر عشق» نشان داده می شود که شاعر وجود خود را نشأت گرفته از او می داند:
زاده ست مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
عشق است طریق راه پیغمبر ما
ما زادة عشق و عشق شد مادر ما
امور مثبت دیگری هم که با جانب وجودی انسان ارتباط دارد، با تصویر خیالی مادر ترسیم می گردد و از این طریق «مادر دولت»، «مادر روزه» و «مادر عشرت» در شعر مولانا ظهور می یابد.
ه مولانا به طریق دیگری هم مادر را تمثیلی از خداوند می داند. وی هنگامی که از مقام اولیاء الله سخن می گوید و فرجام کسانی را که از آنها بدگویی می کنند نشان می دهد، تمثیلی از حس مادری در میان حیوانات می آورد: مادر پیل که اگر بچه اش را شکار کنند و بخورند، از شکارچیان انتقام می گیرد:
از پی فرزند، صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و آه آه
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او
… هر دهان را پیل بویی می کند
گرد معده ی هر بشر بر می تند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
مولانا در ادامة مطلب، حکایت کسانی را می گوید که به سخن ناصحی که ایشان را از شکار بچه فیل حذر می داد، توجهی نکردند و به انتقام مادر فیل گرفتار آمدند. وی سپس حکایت مزبور را به این موضوع ربط می دهد که «اولیا اطفال حقند ای پسر» و کسانی اولیای خداوند را بیازارند و غیبت آنها را کنند، بوی دهانشان آنها را رسوا می کند و خداوند که همچون مادر آن پیل بچه در کمین ایشان است، انتقام آنها را می گیرد:
گوشت ها ی بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی کیفر بری
ها ن که بویای دهانتان خالقست
کی برد جان غیر آن کو صادقست؟
نقش تربیتی مادر
مربیگری از جمله نقش ها ی مهم مادر در زندگی انسان است که عرصه ای به وسعت هستی را دربرمی گیرد و شامل آموزش پیش پاافتاده ترین مسائل تا مهمترین موجبات سعادت و شقاوت اخروی می گردد. مولانا با اشاره به این مسأله تصریح می کند که چون کودک از مادر می شنود، سخن گفتن می آموزد؛ اگر ناشنوا باشد سخن مادر را نمی شنود و در نتیجه گنگ می ماند. آنکس که بدون تعلیم، ناطق است، خداوند است و نیز حضرت آدم که خدا بدون مادر و دایه تعلیمش داد و مسیح که به اعجاز خداوندی سخن گفت تا پاکی مادر را ثابت کند. غیر از اینها همه به تعلیم مادر نیاز دارند.
ملاحظه می شود که مولانا چنان محو نقش تعلیمی مادر شده است که حتی توجه نمی کند طفل می تواند از طریق کسان دیگری مثل پدر سخن گفتن را بیاموزد. از همین دیدگاه است که «نفس کلی» هم که سبب گویا شدن انسان می گردد، در تصویر مادر نمادینه می شود:
چه ها می کند مادر نفس کلی
که تا بی لسانی بیابد لسانی
مولانا نقش مربیگری مادر را حتی در آن دسته حکایت ها ی مثنوی که از زبان حیوانات نقل می شود نیز به خوانندگان شعر خود منتقل می کند. او در حکایتی می گوید کره اسبی با مادرش آب می خورد؛ نگهبانان و تربیت کنندگان اسب ها سروصدا می کردند و کره اسب می رمید و آب نمی خورد. مادر که متوجه ترس کرة خود شده بود، با خونسردی تجارب زندگی خود را به او منتقل کرد که تا بوده چنین بوده و مزاحمانی وجود داشته اند؛ تو کار خود را بکن و بگذار اینها خودشان را زحمت بدهند. وقت تنگ است؛ پیش از آنکه از تشنگی آسیب ببینی، از آب فراوانی که در اینجا هست استفاده کن. مولانا این آموزش اسب مادر را طبق معمول خود به آموزه ها ی عرفانی پیوند می دهد که:
شهره کاریزی است پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات…
آب خضر از جوی نطق اولیا
می خوریم ای تشنة غافل بیا…
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
و در واقع می گوید آموزش ها ی مادر به مسائل اولیة زندگی محدود نمی گردد و شامل امور مهم معرفتی مثل بی اعتنایی به وسوسه ها نیز می شود.
کشش فطری و باطنی موجود میان مادر و فرزند، اهمیت نقش تربیتی مادر را بیش از پیش نمایان می سازد. این نقش با توجه به تقدم زمانی وجود مادر بر فرزند و رابطة نَسبی ایشان، به نوعی سرنوشت طفل را رقم می زند و سعادت و شقاوت او را تعیین می کند. چنانکه اگر مادر منشأ شر و گناه باشد، فرزند او نیز از جنس شر و پیوسته به شر خواهد بود و بالعکس. این حقیقت در ذهن مولانا نمادی می سازد از اصلی که در جستجوی فروع خویش است و به آنها می پیوندد. لذا صورت ذهنی «مادر جهنم» ساخته می شود که به دنبال فرزندان خویش، یعنی اهل گناه است و سرانجام آنها را در آغوش خود جای می دهد:
آنکه بوده ست امّه الهاویه
ها ویه آمد مر او را زاویه
مادر فرزند جویان وی است
اصل ها مرفرع ها را در پی است
مولانا در زمینة رابطة سرنوشت فرزند و مادر، گامی هم فراتر رفته و در شعر خود به حدیث نبوی «السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه» (نیکبخت کسی است که در شکم مادرش نیکبخت باشد و بدبخت کسی است که در شکم مادرش بدبخت باشد) اشاره کرده استکه البته از دیدگاه ها ی مختلف، آن را می توان تأویل کرد
عواطف مادرانه
مولانا در عوالم مادران غور و تأملی موشکافانه دارد و در جای جای مثنوی و غزل ها ی خویش به گوشه ها یی از عواطف ایشان اشاره کرده است. از دیدگاه او همانطور که پیشتر نیز دیدیم، لرزیدن مادر بر بچه، مثل اعلای نگرانی است:
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر بسر ایمان شده
حتی اگر لحظه ها یی پیش آید که مشکلات و فشارهای زندگی از سویی و نشاط و شیطنت ها ی بی پایان طفل از سوی دیگر عرصه را بر مادر تنگ کند و او از سر عصبانیت مرگ بچه را بخواهد، مولانا مخاطب خود را توجه می دهد که در چنین مواقعی مقصود مادر از مرگ بچه، مرگ خوی بد او و فسادی است که از آن به وجود می آید نه مرگ خود بچه:
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن «خو» خواهد و مرگ «فساد»
میزان توجه و محبت مادر به فرزند چنان است که مولانا در یکی از حکایت ها ی کوتاه خود می گوید: از کسی پرسیدند در ازدواج چگونه زنی باید اختیار کرد؟ پاسخ داد: زنان در تزویج سه گونه اند؛ یکی به تمامی توراست(باکره)، دیگری نیمی توراست(بیوه)، سومی اصلاً تو را نیست(بیوه با بچه):
چون زشوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آنجا رود
شدت دلبستگی و وابستگی مادر به فرزند، گاه محک آزمودن مادر در کفر و ایمان می شود؛ چنانکه در ماجرای شکنجه شدن مسیحیان توسط وزیر جهود می خوانیم که آتشی عظیم برپا کردند تا مسیحیانی را که در مقابل بت حاضر به سجده نبودند، در آتش افکنند. زنی را آوردند و طفل از آغوش او برگرفته در آتش افکندند. ترسید و دل از ایمان برکند و خواست به بت سجده کند. طفل به سخن در آمد که مادر من اینجا در امان هستم و خوشم. در آتش درآ تا برهان حق را ببینی. بدین گونه مهر فرزند محک ایمان مادر و محل الهام و تفضل الهی واقع گشت. مولانا در حکایت دیگری هم به ایمان آوردن زن به یمن مادر بودن و به واسطة فرزند وی اشاره کرده است. او می گوید زنی از کافران به قصد امتحان پیامبر(ص) نزد حضرتش آمد. کودک دو ماهة او در آغوشش گویا گشت و بر پیامبری محمد(ص) شهادت داد. مادر در خشم شد. پیامبر با طفل سخن گفت و سرانجام از بهشت حنوط آمد که نمادی از بوی عالم غیب است و دماغ طفل و مادر آن بو را کشیده ایمان آوردند