روزه و ماه رمضان ~❀~ شهدا و جبهه و اسرا :::>

تب‌های اولیه

21 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
روزه و ماه رمضان ~❀~ شهدا و جبهه و اسرا :::>

بسم الله الرحمن الرحیم

ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد




سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد، ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند.

ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد.
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم .دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت .
معنویتی که « السلام علیک یااباعبدالله » « زیارت عاشورا » و یا « وجیه عندالله اشفع لناعندالله » در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد غیرقابل توصیف است و همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود.

نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد.

برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند، گریه ی بچه های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.

حجت الاسلام علی اکبر محمدی


بسم الله الرحمن الرحیم



ماه رمضان در جبهه ها حال و هوای دیگه ای داشت،با اینکه حکمی وجود نداشت تا ما بتونیم روزه بگیریم،و بعلت اینکه هیچ موقع در جایی توقف نداشتیم و نمیتونستیم قصد کنیم و خط مقدم دائما در حال تغییر بود،بازم بچه های مخلصی بودند که روزه میگرفتند،شب های قدر عجیبی وجود داشت،شما تجسم کنید وقتی تو سنگر اجتماعی جمع می شدیم برای برگزاری مراسم احیا،افرادی در بین ما بودند که ساعت های آخر پرواز ملکوتی اشان بود و لحظات آخرشون رو با خدا راز ونیاز میکردند،حالت عجیبی داشتند و اینو بدون اغراق میگم،اونموقع خداوند حجابی رو از ما برداشته بود و خیلی راحت تشخیص میدادیم که چه کسی نوبتش شده و باید شهید بشه(بقولی بچه ها می گفتن فلانی داره نور بالا میزنه)


،چهره اون فرد رو نور عجیبی فرا میگرفت،من خیلی خوب یادمه دوست خیلی خوبم شهید مصطفی موحدی قمی رو که شب آخر نماز مغرب و عشا رو که به انفرادی میخوند،حالت بسیار عجیبی داشت و نور از چهره اش ساطع میشد و غرق در مناجات بود و منم که دوست صمیمی ایشون بودم،به نماز آخرش نگاه میکردم و حسرت میخوردم و بعد نماز گفتم مصطفی منو یادت نره،بی وفا نباشی،روز محشر من جزو اون چهل نفری که میتونی شفاعت کنی اون آخر لیست قرار بده،دلم به این خوشه که این دوست شهیدم این قول رو بمن داده و با این قول و قرار دارم زندگی می کنم،که یکروزی بیاد و بدادم برسه.

تبیان

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات شهيد رضا صادقي يونسي

بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند.
برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند.
اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود.
شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم.
از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند.تعجب كردم.
شب دوم هم همين طور بود. برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند.
از محل برگزاري احيا بيرون رفتم. پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت.
به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند.
بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد.
بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل. نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند.
آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز مي كردند.

بسم الله الرحمن الرحیم

شهيد محمد كاظم نژاد

مادر اين شهيد مي گويد: در اداي نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسيار مقيد بود. از هشت سالگي روزه مي گرفت و نماز مي خواند .براي اداي نماز صبح، او بود كه همه را بيدار مي كرد.
حتي به گرفتن روزه مستحبي تشويق مي كرد.
از جبهه كه به مرخصي مي آمد، دائم روزه مي گرفت.
روزي پرسيدم: مادرجان! چرا اين قدر روزه مي گيري؟
گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضاي آنها را مي گيرم.
دارم اداي دين مي كنم.
گفتم: خدا قبول كند حالا بگو براي سحر چه غذايي درست كنم؟ گفت: تخم مرغ كه داريم. همين ها را بپز تا با هم روزه بگيريم.
از جبهه كه به مرخصي آمده بود، متوجه شد روزه ام.
پرسيد چرا روزه ايد؟ گفتم: نذر است! نذر كردم كه ان شاء الله سلامت برگردي!
خنديد و گفت:
پس به خاطر همين روزه هاي نذري شما، در جبهه هيچ اتفاقي برايم نمي افتد.
بعد، تعريف كرد: با نه نفر ديگر، در يكي از مناطق عملياتي بوديم، ناگهان جلوي پايمان گلوله خمپاره اي منفجر شد. همه به جز من شهيد شدند.
وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم مي كردند كه چطور از بين نه نفر، فقط من زنده ام و حتي خراشي به تن ندارم!

به نام خدا
با سلام

عراقیا موقع افطار یا احیا تک نمیزدند؟ آتیش بست بود؟ :khandeh!:

سلام علیکم و رحمه الله
اگر میخواید عمل به واجبات و ترک محرمات رو به زیبا ترین شکل ممکن ببینید بیایید تو جبهه ها
ببینید این بچه ها چکار کردن ببینید چی شد که چطور به این مقامات و درجات بالا رسیدن
ببینید چطور عاشقی کردن... تا عاشق نباشی نمیفهمی... تا شهید نشی نمیرسی بش
جوونهای امروز بدون شک پر شورتر از جوونهای دیروزن اینو شک نکنید
به خداوندی خدا میتونیم از باباهامون بزنیم جلو انقدر خودتونو دست کم نگیرید
انقدر به در و دیوار فحش ندید که چرا زمان جنگ نبودیم
چرا روز کربلا پیش امام حسین نبودیم
ای خداااااااا
سنگر تقواتون رو درست کنید
بلیط پرواز شهادتمون تو شبهای قدر از خود امام حسین میگیریم
امسال همه قرار هامون رو تو بهشت داریم با ائمه می زاریم
هر کی دیر برسه پای خودشه
یا زهرا س

بسم الله الرحمن الرحیم

شهدایی که با خمپاره افطار کردند


ماه مبارک رمضان فرصتی برای رسیدن به قله عبودیت و بندگی است؛ جبهه‌ها در هشت سال دفاع مقدس از این فیوضات مستثنی نبود؛ چه رزمندگان در حالی که روزه‌دار بودند با لب‌هایی تشنه و غرق در خون به ملاقات خدا رفتند.
اسماعیل زمانی که از دوران نوجوانی با برادر شهیدش «مهرداد زمانی» در جبهه حضور پیدا کرده، امروز از روزهای ماه رمضان در جبهه‌ها و 4 تن از هم سنگرانش که با خمپاره 60 افطار کردند، روایت می‌کند.
در دوران دفاع مقدس رزمندگان سعی می‌کردند از فیوضات ماه بیشترین بهره را ببرند؛ در برخی جبهه‌ها به دلایل مختلف که نیروها تا 10 روز در جایی مستقر نبودند و بنا به استراتژی جنگ و دستور فرماندهان، گاهی امکان روزه گرفتن برای رزمندگان فراهم نمی‌شد که آن‌ها حسرت این موضوع را می‌خوردند، اما چون وظیفه حفظ اسلام بود، تابع شرایط بودند.
بعد از عملیات «کربلای 5» و «والفجر 8» از منطقه شلمچه تا خط کوشک، خط پدافندی بود؛ در سال 1366 و مصادف با 25 شعبان در آن منطقه مستقر بودیم؛ منطقه‌ای با دمای بالای 50 درجه و رطوبت بسیار بالا.
اکثر رزمندگان روزه بودند؛ روزه گرفتن در دوران دفاع مقدس با روزه گرفتن امروزی و وجود تجهیزات سرمایشی خیلی متفاوت بود. بچه‌ها برای خنک شدن در سنگر نگهبانی که درون زمین حفر شده بود، نی روییده در آب را می‌بریدند و به دریچه‌های دیده‌بانی روی دیواره سنگر نصب می‌کردند و برای خنک شدن بادی که داخل سنگر می‌وزید، کمی آب روی نی‌ها می‌پاشیدند.
برای سحری ساعت 3.5 بامداد تویوتا با یک دیگ غذا وارد منطقه می‌شد؛ تدارکات سعی می‌کرد در انتقال ظرف‌ها صدایی بلند نشود که رزمنده‌هایی که خواب بودند، بیدار شوند؛ اوج ایثار و از خودگذشتگی یادگار جبهه‌ها بود؛ برخی رزمنده‌ها به سرعت سحری می‌خوردند تا پست خالی نماند و دوستان دیگر بتوانند سحری بخورند.
پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش می‌افروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم می‌کرد. موقع افطار که می‌رسید، بچه‌ها را دور سفره جمع می‌کرد و می‌گفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی می‌چسبد». سفره‌ای بی‌ریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر می‌کردیم همیشه پیش ما خواهند ماند، حال و هوای دیگری داشت.
همان روزها به همراه یکی از دوستان در پست نگهبانی بودیم؛ قرار بود بعد از ما شهید «پرویز غدیری» و شهید «عبدالرضا خیرالدین» جایگزین شوند؛ ساعت 12 بود و در فاصله 60 متری با عراق مستقر بودیم؛ هوا بسیار گرم بود و منتظر آمدن دوستان و جایگزینی برای پست نگهبانی بودیم. مدتی گذشت اما آن‌ها نیامدند.
برای جویا شدن علت، به محل استراحت آن‌ها رفتیم؛ به محض کنار زدن پتوی نصب شده به در سنگر، دیدم دوستان دراز کشیده‌اند اما صدایی از آن‌ها نمی‌آید؛ متوجه شدم خمپاره 60 از داخل دریچه وارد سنگر شده بود و شهیدان «پرویز غدیری»، «عبدالرضا خیرالدین»، «سید محسن موسوی» و یکی دیگر از شهدا که اسمش در خاطرم نیست، بر اثر موج گرفتگی به شهادت رسیده بودند.

منبع : پایگاه خبری انصار حزب الله

نام عملیات:رمضان
رمزعملیات:یاعلی یاعظیم

محل عملیات:منطقه عمومی نفس اماره
نوع عملیات:نفوذی
هدف:پاکسازی قلوب
سلاح:دعاونیایش

بانام نامی زهرای اطهر(س )عملیات را آغازکنید...

التماس دعا

بسم الله الرحمن الرحیم

ماه رمضان را غنیمت شمارید و از فضل و برکت آن نهایت بهره را ببرید.

شهید رضا دهقانی

بسم الله الرحمن الرحیم

آیا می دانید حدود 15 هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند ؟!

معاونت پژوهشی بنیاد شهید و امور ایثار گران


بسم الله الرحمن الرحیم

ماجرای زولبیای نذری پیرزن عراقی برای اسرای ایرانی

به گزارش خبرگزاری فارس، ماه مبارک رمضان فرا رسیده بود. به جز عده معدودی که سخت مریض بودند، همه روزه می‌گرفتند. بچه‌ها تمام شب را به دعا و مناجات می‌پرداختند. شب زنده‌داری‌های ماه مبارک، اجر ویژه‌ای هم داشت و آن شانس بیرون رفتن از آسایشگاه بود. اسرا، تمام مدت اسارت را قبل از غروب آفتاب به آسایشگاه رفته و بعد از طلوع آن در صبح روز بعد بیرون آمده بودند.
سال‌ها بود که بچه‌ها منظره‌ شب را ندیده و حالا که عراقی‌ها قبول کرده بودند غذای سحر را پس از نیمه شب توزیع کنند، فرصت خوبی بود که به بهانه‌ گرفتن غذا از آشپزخانه، عقده‌ چند ساله‌ ندیدن ماه و شب و ستارگان را از دل واکنند؛ گر چه گاهی برای این تفریح متضرر می‌شدند. اتفاق افتاده بود که مسئول غذا در حال بازگشت از آشپزخانه، محو تماشای ماه و ستارگان، پیش پایش را ندیده و زمین خورده بود آن وقت مجبور شده بود که دست خالی به آسایشگاه بیاید.
چند روز از ماه رمضان گذشته بود. خلیل عراقی - مسئول فروشگاه - اعلام کرد که زولبیا برای فروش آورده است. بچه‌ها هم به غیر از پولی که برای صندوق می‌گذاشتند، مابقی را دادند مسئول آسایشگاه تا زولبیا بخرد. وقت افطار نزدیک بود گروه هم‌خوان به یاد ایران و برنامه‌ رادیویی مخصوص لحظات افطار، در گوشه‌ای حلقه زده بود و اجرای برنامه می‌کردند.
«این دهان بستی، دهانی باز کن، سوی خوان آسمان پرواز کن» افطار آن شب فراموش نشدنی شد. زولبیا را تقسیم کردند، به هر نفر یک پر رسید.
روز بعد، خلیل آمد توی آسایشگاه به ارشد گفت: «چطور بود زولبیا؟ بازم بیارم؟» ارشد گفت: «نه سرکار، ما دیگه پولی نداریم که زولبیا بخریم، اون هم با این قیمتی که تو می‌دی. ان شاء‌الله بمونه برای ایران.» لبخندی بر لبان خلیل نشست، خنده شد و آخرش به قهقه کشید، حالا نخند، کی بخند. مسئول آسایشگاه با تعجب علت خنده‌اش را جویا شد. خلیل در میان خنده گفت: «این زولبیا را پیرزن همسایه‌مون نذر کرده بود داد به من و سفارش کرد که ببر بده اسرا بخورن. من هم فروختمشون به شما و پول خوبی گیرم اومد!


راوی: احمد یوسف زاده

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]ماه رمضان شروع شده بود
[=Microsoft Sans Serif]عراقی ها به اسرا خیلی سخت می گرفتند
[=Microsoft Sans Serif]نماز خوندن و روزه گرفتن جرم محسوب میشد
[=Microsoft Sans Serif]بارها عراقی ها می ریختند و نمازمون رو خراب می کردند
[=Microsoft Sans Serif]برا اینکه روزه بگیریم نقشه های زیادی می کشیدیم
[=Microsoft Sans Serif]بچه ها غذای ظهر رو توی نایلون می ریختند و زیر پیرهنشون پنهان می کردند
[=Microsoft Sans Serif]این میشد غذای افطار
[=Microsoft Sans Serif]وای به حال کسی میشد که لو می رفت
[=Microsoft Sans Serif]حسابی شکنجه اش می کردند
[=Microsoft Sans Serif]بعضی ها هم ته مونده ی غذای شب برا سحری نگه می داشتند
[=Microsoft Sans Serif]ماه رمضون با تمام سختی هاش خیلی باصفا بود...
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] راوی: سردار مرتضی حاج باقری
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]ماه رمضون وقتی با خیال راحت سر سفره ی افطار می نشینی
[=Microsoft Sans Serif]وقتی با صدای دلنشین الله اکبر روزه ات رو باز می کنی
[=Microsoft Sans Serif]یادت باشه یه عده ای ترس و لرز روزه گرفتن رو به جون خریدند
[=Microsoft Sans Serif]برای اینکه الان با خیال راحت دلمون به خدا وصل بشه
[=Microsoft Sans Serif]پس اگه سیم دلت وصل شد ، برا همه دعا کن
[=Microsoft Sans Serif]برا ظهور امام زمان
[=Microsoft Sans Serif]برا عاقبت به خیری جوونا
[=Microsoft Sans Serif]برا سلامتی جانبازا و .... همه و همه

[=Microsoft Sans Serif]لینک منبع

سحری خوردن پنهانی زیر پتو

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده اسماعیل حاجی بیگی است:
گفتن اذان و خواندن دعا ممنوع بود، ولی ما گوش نمی کردیم. یکی اذان می گفت و دیگران تکرار می کردند و روحیه می گرفتند. وای از زمانی که عراقی ها مؤذن را می شناختند، آن وقت دق و دلی همه را روی سر آن بیچاره خالی می کردند. البته ما هم مواظب بودیم و نگهبان می گذاشتیم.
بچه ها مخفیانه دعا را زیر پتو می خواندند. عراقی ها وقتی دیدند حریف عبادت بچه ها نمی شوند، به بهانه های مختلف در نماز اسرا دخالت می کردند. یک روز آمدند گفتند حالا که می خواهید نماز بخوانید اول اینکه روی مُهر سجده نکنید و دوم اینکه وقت نماز خواندن تعدادتان از دو نفر بیشتر نشود، یعنی نماز جماعت ممنوع.
راه خبیثانه دیگری که برای جلوگیری از خواندن نماز انجام می دادند این بود که چوب هایی را آغشته به نجاست می کردند و آن را به لباس اسرا می مالیدند. ماه مبارک رمضان و روزه گرفتن خودش داستان جداگانه ای دارد.
روزه گرفتن ممنوع بود و کسی حق نداشت برای خوردن سحری بلند شود. اگر هم بلند می شد چیزی برای خوردن نداشت، چون همان مقدار غذای کمی که یک وعده می دادند، خوراک افطار هم نمی شد تا چه رسد به سحری. با این وجود بچه ها از ایمان شان مدد می گرفتند و مظلومانه، در حالی که رمقی نداشتند روز را به افطار می رساندند. گاهی می دیدی یک اسیر نیمه های شب سر از زیر پتو بیرون می کرد، مقداری آب را مخفیانه سر می کشید، تا ثواب خوردن سحری را برده باشد. باز با همان شکم های خالی، زمزمه نماز شب و دعای سحر از زیر پتوها شنیده می شد.
عراقی ها از عزاداری ونوحه خوانی هم جلوگیری می کردند، ولی ما به این حماقت آنها نیز بی توجه بودیم. هم عزاداری می کردیم و هم کتک می خوردیم. این عمل آنان، آتش عشق ما را نسبت به مولایمان حسین(ع) شعله ورتر می ساخت و تشکیلات مان را منسجم تر.

(سایت جامع آزادگان)

10 هزار روز روزه

چند روز قبل از شهادتش از سردشت می رفتیم باختران
بین حرفاش گفت بچه ها من دویست روز زوره بدهکارم تعجب کردم گفت : شش ساله که هیچ جا 10 روز نموندم که قصد روزه کنم وقتی خبر رسید شهید شده توی حسینیه انگار زلزله شد کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد توی سرو سینه شان می زدند چند نفر بی حال شدند وروی دست بردنشان
آخر مراسم عزاداری آقای صادقی گفت : شهید به من سپرده بود که دویست روز روزه قضا داره کی حاضره این روز ها براش روزه بگیره
همه بلند شدند و نفری یک روز هم روزه گرفتند می شد ده هزار روز روزه

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

منبع :

http://taktir2020.mihanblog.com/post/1011

شب قدر جبهه ها

اولين بار بود که می رفتم جبهه
شب قدر كه رسيد ، به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم مراسم احیاء
جمعیت رو که دیدیم تعجب کردیم
از مجموع 350 نفر افراد گردان ، فقط بيست نفر اومده بودن
شب دوم هم همين طور بود
برام سؤال شده بود كه چرا بچه ها برا احيا نیومدن
با خودم گفتم نكنه خبر نداشته باشن...؟!
... از محل برگزاری احیاء اومدم بیرون
پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت
به سمت صحرا حركت كردم
نزديك شيارها که رسيدم ، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته
قرآن رو روی سرش گرفته و زمزمه مي كنه
مراسم احياء از بلندگو پخش ميشد
بچه ها صدا رو می شنيدن و توی تنهايی و تاريكی حفره ها ، با خدا راز و نياز می كردن
تازه فهمیدم داستان اون جمعیت کم توی محل برگزاری مراسم چیه...

راوی: شهید رضا صادقی یونسی

بوی قرمه سبزی و لحظه شماری برای افطار

ماه رمضان با تمام خیر و برکتش فرا رسیده است، اما شاید گرمی هوا و روزهای طولانی آن، کمی ماه رمضان امسال را سخت تر از سال های قبل کرده باشد. اما سالها پیش در این سرزمین جوانانی بودند که بسیار سخت تر از ما برای اجرای امر خدا قیام کردند و نه تنها بی هیچ شکایتی بلکه در اوج لذت در نمایش مباهات معشوق درخشیدند. مردانی که گرمی هوا و آتش گلوله دشمن و کمی غذا و روزهای سخت اسارت و... آنها را از اجرای فرمان الهی باز نمی داشت. با خاطراتشان همراه می شویم بدان امید که در لذت و خلوصشان شریکمان کنند:

در روزهای سخت نبرد، زنان مسلمان ایرانی با الهام از تعالیم اسلامی با شجاعت و شهامت غیرقابل وصف در صحنه های مختلف حتی در میدان های رزم حضور یافتند و به خلق حماسه های ماندگار پرداختند.

من در آن روزهایی که کومله به کردستان حمله کرده بود، امدادگر بودم . برعکس خیلی از بانوانی که داوطلبانه و با شجاعت راهی جبهه می شدند اصلا شجاع نبودم. با آغاز تحرکات ضدانقلاب در کردستان دکتر فیاض بخش از من خواست که به سنندج بروم اما من قبول نمی کردم و دکتر تصمیم گرفت که این مساله را با مرحوم مادرم در میان بگذارد.

مادرم به من اصرار کرد که به استان کردستان بروم اما من باز هم سازناسازگاری زدم چرا که اصلا دوست نداشتم به آنجا بروم و حتی به او گفتم: تو می خواهی من را به کشتن بدهی. با تمام این ناخرسندی ها من به کردستان رفتم. وقتی در سنندج وارد پادگان سپاه شدیم، شهید بروجردی به ما خوش آمد گفت و پرسید: خواهران، پاوه می روید یا مریوان؟ من از قبل می دانستم اوضاع شهر پاوه بسیار خطرناک است و حتی از اسم پاوه هم می ترسیدم، چه رسد به این که به آنجا بروم. بلافاصله گفتم: مریوان.

ادامه دارد ...

اما دیدن صحنه هایی از شجاعت ، ایثار و مظلومیت رزمندگان باعث شد تا آخرین روز جنگ در جبهه بمانم
و در آخر هم بعد از عملیات «مرصاد» با اشک جبهه را ترک کردم. پس از ختم قائله کردستان و با آغاز جنگ تحمیلی به
عنوان «ماما» به جبهه جنوب رفتم و در بیمارستان شهید «کلانتری» اندیمشک حضور یافتم.

در ماه رمضان سال 1362 به دنبال عملیات «والفجر» دشمن چند پاتک به ما زد که در آن تعداد بسیاری از رزمندگان مجروح شدند از
جمله رزمندگانی که در این پاتک ها به شدت مجروح شده بودند می توان به رزمندگان گردان تخریب استان فارس اشاره کرد چرا که آنها بر اثر انفجار «مین»، از ناحیه دست و پا دچار آسیب دیدگی شده بودند.

در آن سال من مسئول بخش «ریکاوری» بودم و با پایان یافتن کارم در این بخش به اتاق های دیگر سر می زدم. با ورود به بخش «ارتوپدی» به همراه دوستانم مجروحان را پانسمان می کردیم. بعد از پایان کارهای این بخش نیز باید غذای مجروحان را آماده می کردیم و به آنها می دادیم.

ادامه دارد ...

وقتی به آشپزخانه بیمارستان رفتم تا برای مجروحان غذا بیاورم متوجه شدم که ناهار آنها قورمه سبزی است و از آنجایی که روزه بودم و بسیار قورمه سبزی را دوست داشتم گفتم: «وای خدا چند ساعت دیگر باید تا افطار صبر کنم؟» پرستاران مسئول غذا دادن به مجروحان بودند. در میان آنها رزمنده ای بود که هر دو دست و پاهایش شکسته بود به همین دلیل باید من به او غذا می خوراندم با هر قاشقی که به دهان او می گذاشتم اشک می ریخت تا اینکه به قاشق ششم رسید. از او پرسیدم: «چرا اشک می ریزی؟» چیزی نگفت دوباره پرسیدم تا اینکه گفت: خدا من را بکشد ، شما باید در حالی که روزه هستید به من غذا بدهید از قورت دادن آب دهانتان معلوم است که با هر قاشق که من می خورم شما نیز دلتان می خواهد از این قورمه سبزی بخورید.

در ماه رمضان سال 1360 برق اندیمشک بر اثر موشک باران عراق قطع شد. در آن زمان آب بیمارستان ها از طریق پمپ هایی که با برق کار می کردند تامین می شد. هوا به شدت گرم بود و هیچ وسیله خنک کننده ای نداشتیم. برای آنکه بتوانیم گرما را تحمل کنیم بر روی کاشی های بیمارستان می خوابیدیم تا کمی از حرارت بدنمان کاسته شود و چون احساس می کردیم که شاید کاشی ها براثر ریختن خون مجروحان نجس شده باشد خدا خدا می کردیم که برق تا زمان افطار وصل شود.

ماه رمضان سال های 59،60،62 به دلیل شرایط سخت از جمله ماه هایی بود که به سختی روزه گرفتیم اما این روزه داری عاملی بود تا دامنه صبر و استقامتمان را در برابر مشکلات افزایش دهیم.

براساس خاطرات «مریم کاتبی» از امدادگران دفاع مقدس
منبع:فرهنگ نیوز

نماز عید فطر در جبهه

شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند.
واحد تبلیغات در دره ای واقع بود که دور آن را ارتفاعات محاصره کرده بود. نماز عید که تمام شد، امامِ جماعت در حال خواندن خطبه های نماز بود که من دو جنگنده عراقی را دیدم که از دور مستقیم به سمت دره ما و جمعیت می آمدند. یکی از فرماندهان که متوجه قضیه شده بود، پشت تریبون قرار گرفت و فرمان «یگان ها به سمت واحدهای خود» را صادر کرد. طولی نکشید که بالاخره دو جنگنده عراقی بالای سر ما بمب های شیمیایی رها کردند. تمام رزمندگان که برای نماز عید فطر آمده بودند، ماسک شیمیایی همراه نداشتند لذا باید تا محل خود می دویدند تا ماسک های خود را بردارند، اگر می دویدند حدود نیم ساعت با سنگرهایشان فاصله داشتند. خوشبختانه باد به سمت ایران بود و کسی شیمیایی نشد، الا دو سه نفر که روی ارتفاع بودند.




منبع: وبلاگستان 8 سال دفاع مقدس _ نوشته شده توسط ف.م و پایگاه جوان انقلابی

شهادت با دهان روزه

سرتیپ 2 جانبار عباس طایفه، مدیرعامل کانون ایثارگران پیشکسوت و سخنگوی مجمع جانبازان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس هم با اشاره به تأثیری که ماه مبارک رمضان بر رزمندگان در دوران دفاع مقدس می‌گذاشت، توضیخ می‌دهد: ماه مبارک رمضان باعث می‌شد هر یک از رزمندگان به نوعی خود را بیش از پیش برای میهمانی خدا آماده کنند برای همین چند روز پیش از فرا رسیدن ماه رمضان در سنگرهای انفرادی یا جمعی حال و هوای ماه رمضان حاکم می‌شد. این تغییر شرایط فقط به داخل خطوط مقدم محدود نمی‌شد بلکه در مقرهای تیپ یا لشکرها و حسینیه‌ها برنامه‌های خاصی برگزار می‌شد.

هر چند رزمندگان در دوران دفاع‌مقدس در حکم مجاهد به حساب می‌آمدند و می‌توانستند روزه نگیرند اما اگر بیش از 10 روز می‌توانستند در موقعیتی بمانند نیت می‌کردند و روزه می‌گرفتند از همین رو تعداد بسیاری از همین رزمندگان با دهان روزه به شهادت رسیدند.

منبع:خبرگزاری ایسنا

هو الرحمن الرحیم

ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم
نیروهایی که در پادگان نبی اکرم(ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند
هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود بطوری که راه رفتن بسیار مشکل بود
و با هر گامی گل های زیادتری به کفشها می چسبید و ما هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شدیم
متوجه می شدیم کلیه ظروف غذای سحر شسته شده
اطراف چادرها تمیز شده و حتی توالت صحرایی کاملا پاکیزه است
این موضوع همه را به تعجب وا میداشت که چه کسی این کارها را انجام می دهد!
نهایتا یک شب نخوابیدم تا متوجه شوم چه کسی این خدمت را به رزمندگان انجام می دهد !
بعد از صرف سحر و اقامه نماز صبح که همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد
و به انجام کارهای فوق پرداخت و اینگونه بود که خادم بچه های گردان شناسایی شد
وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: من خاک پای رزمندگان اسلام هستم

راوی عبدالرضا همتی, حال و هوای جبهه در رمضان

منبع: وبلاگ رفاقت با شهدا