دورهمی کاربران انجمن گفتگوی دینی

تب‌های اولیه

917 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سلاااااااام سلام مخصوص فقط فقط به شهدا دوستان حتما پیشنهاد میدم  شده زندگی  یک شهید رو مطالعه کنید میبینید اونا هم مث ما بودند..ولی..
چه قدر بعضی ها بی معرفت هستند... بابا طرف مسلمونه...شیعه است... هموطنت هست... انا لله و انا الیه راجعون  
چرا تن زنده و عاشق کنار مرگ فرسودن چرا دلتنگ آزادی گرفتار قفس بودن قفس بشکن که بیزارم از آب و دان در زندان خوشا پرواز ما حتی به باغ خشک بی باران  
سلام به همه خببببب خبب... منو نمیبینید خوش  میگذره ...اره دیگه... داشتم توی اینترنت میگشتم دیدم طرف چارتا سنگو رنگ زده گذاشته برا فروش واقعا هستند ادمهایی که به اینچیزا پول میدن...یا میوه کاج...بعدش میگن کار نیست چقد پول در اوردن راحته الان...  
معلوم فکرهای من الکی نیستش
اینجا چقد چیز شده داغون ...سوت و کور
معلومه من نباشم بیشتر ازاینا انتظار نمیره خوب حالا نباید الکی پلکی حرفید چه باشم چه نباشم همینی که هست اه اه اه  
نمیدونم کل داستان هایی که خوندم این بود که چن بارم گفتم بازم میگم نمیدونم جالبه کوتاهترین داستان ترسناک در دنیا هیشکس نبود و یک نفر در اتاقی نشسته بود که ناگهان در زدند. ووووووااااااای خیلی ترسناک فک کن این ادم بالای کوهی بوده یا تو جنگل تو کلبه  یا تو یه جای تنها نشسته بوده که در رو می زنن وایییی واقعا من می ترسم
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.   ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانستم همین حالا زنگ می زند!   پله ها را پرواز میکردم و برای این‌کـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله می‌نویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!   عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا این‌کـه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!   مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زد. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟   گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم می‌گویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!  
من که گریم گرفت واقعا ادم هایی که عاشق میشند خیلی ادم های ...چی بگم دلم سوخت...همین نمیدونم این داستانو از کجا کش رفتم امیدوارم نویسندش راضی باشد
جالب بود. بگذارید دو داستان قبلی را با هم ترکیب کنم:   یکی بود و یکی نبود. توی یه سیاره دور فقط یه پستچی بود و یه نویسنده. نویسنده هر صبح برای خودش نامه می‌نوشت و میداد به پستچی تا عصر به دست خودش برسونه. نه کسی بود که باهاش دعوا کنند، نه رئیسی که پستچی رو اخراج کنه ...   ادامه داستان دیگه با شما laugh
نه نه اولی داستانش ترسناک و و تو دنیا هیشکسی نیستش دومی عاشقونست ...نمیشه که قشنگیه داستان اینجاست که هیچوقت بهم نمیرسن ولی دختر همچنان عاشق هستش...و ...  
ولی من توی داستان کوچولویی که می نوشتم پسره با دختره دعوا میکنه که چرا عاشقش شده ولی توی دلش خودش بیشتر از دختر عاشق بوده... چقد داستانم پیش پا افتادست  خخخخ
نه نه اولی داستانش ترسناک و و تو دنیا هیشکسی نیستش دومی عاشقونست ...نمیشه که قشنگیه داستان اینجاست که هیچوقت بهم نمیرسن ولی دختر همچنان عاشق هستش...و
میشه اون زمانی که نویسنده رفته نامشو تحویل بده به اداره پست، یکی بیاد و در بزنه ...
فروردین said in نه نه اولی داستانش ترسناک و و
نه نه اولی داستانش ترسناک و و تو دنیا هیشکسی نیستش دومی عاشقونست ...نمیشه که قشنگیه داستان اینجاست که هیچوقت بهم نمیرسن ولی دختر همچنان عاشق هستش...و
میشه اون زمانی که نویسنده رفته نامشو تحویل بده به اداره پست، یکی بیاد و در بزنه ...
میشه دوباره بگید ...
نمیدونم ذهن کنجکاو کجاست بیاد راهنمایی کنه  
یکی بود و یکی نبود. توی یه سیاره دور فقط یه پستچی بود و یه نویسنده. نویسنده هر صبح برای خودش نامه می‌نوشت و میداد به پستچی تا عصر به دست خودش برسونه. نه کسی بود که باهاش دعوا کنند، نه رئیسی که پستچی رو اخراج کنه ...   یکی از همین روزها نویسنده رفته بود اداره پست تا نامشو باز برای خودش پست کنه که پستچی حرف عاشقانه‌ای زد: «شما چقدر نامه دارید ...». پستچی صمیمانه تشکر کرد و گفت که اگر نویسنده نبود، اداره پست کلا تعطیل میشد ... نویسنده هم می‌گفت قابلی نداره و می‌خوام بیای خودتو ببینیم laugh   مشغول همین صحبتها بودند که ناگهان کسی در زد surprise
اره واقعا ترسناک و عاشقونه خیلی خوب بود  
فروردین said in یکی بود و یکی نبود. توی یه
یکی بود و یکی نبود. توی یه سیاره دور فقط یه پستچی بود و یه نویسنده. نویسنده هر صبح برای خودش نامه می‌نوشت و میداد به پستچی تا عصر به دست خودش برسونه. نه کسی بود که باهاش دعوا کنند، نه رئیسی که پستچی رو اخراج کنه ...   یکی از همین روزها نویسنده رفته بود اداره پست تا نامشو باز برای خودش پست کنه که پستچی حرف عاشقانه‌ای زد: «شما چقدر نامه دارید ...». پستچی صمیمانه تشکر کرد و گفت که اگر نویسنده نبود، اداره پست کلا تعطیل میشد ... نویسنده هم می‌گفت قابلی نداره و می‌خوام بیای خودتو ببینیم laugh   مشغول همین صحبتها بودند که ناگهان کسی در زد surprise
رومینا با تعجب به سمت در نگاه کرد و خشکش زده بود. مینا گفت نترس خواستگار نیست .باباس از مریخ اومده.. خسته شدیم از بس نقش بازی کردیم...خدا کنه خبرای خوبی در پیش باشه ... یکی این درو باز کنه ( صدای مامان بود) یعنی واسه بابا اتفاقی افتاده؟! ( رومینا گفت) ... مینا زد به شونه رومینا گفت من میرم قهوه درست کنم سریع برو در رو باز کن... رومینا با عجله رفت سمت در اما انگار یه نیروی عجیبی نمیذاشت سمت در بره.. آره استرش داشت... یعنی چی شده؟! .... مامان درو باز کن کجایین شما؟!  بالاخره رومینا درو باز کرد اما...  
مینا قهوه رو برداشت صدای مامان میومد... قهوه رو از قبل آماده کرده بود... داشت سمت حال میرفت که صداها قطع شد... مینا شوک شده بود انگار از ترس دیگه نمیتونست قدم از قدم برداره...
نفسش تو سینه حبس شده بود...با ترس و با قدمهای آهسته سمت در آشپزخونه رفت...سرش رو داد جلو ببینه چه خبره... اما قلبش ریخت... یه مرد با چهره ای ترسناک داشت سمت اتاق می رفت... رومینا مثل مجسمه شده بود و نمیتونست حرکت کنه.... مینا در حالی دستاش از شدت ترس می لرزید عقب عقب رفت داخل آشپزخونه و با خودش میگفت ای وای... حالا چی کار کنم؟
مینا سریع خودشو توی کابینت قائم کرد... چی کار کنم؟ آره در آشپزخونه رو می بندم... نه دیوونه اونطوری میفهمه من اینجام...اصلا شاید خواهرمو تهدید کنه به کشتن... تازه اینجا راه فراری نداره... صدای پای اون مرد ترسناک هر لحظه نزدیک تر و نزدیک تر میشد... مینا صدای قلبش رو میشنید...نمیدونست چه طور نفس بکشه تا صدایی نیاد... یه هو صدای رومینا بلند شد... چی میخوای از جون ما لعنتی... مرد گفت ساکت شو و الا دوباره فلجت میکنم اما این بار با درد...برگشت توی حال... _خواهرت کجاست؟ _ رفته بیرون... _ کی میاد؟ _ تا غروب نشده برمیگرده... _ اگه دختر خوبی باشی فلجت نمیکنم . میدونی اگه زیاد توی این حالت باشی می میری... پس حرف گوش کن... _ چی میخوای؟ _ فعلا سکوت مینا توی تمام این مدت فقط توی سکوت خودش اشک می ریخت... مینا دیگه بسه... اشکاتو پاک کن..مینا خودشو آروم کرد و سریع اشکاشو پاک کرد...
وای چه تجسم ذهنی خوبی داری حواست باشه انقد دقیق مینویسی مجاز باشه همه ما فنا نریم بن شیم  
guest said in وای چه تجسم ذهنی خوبی داری
وای چه تجسم ذهنی خوبی داری حواست باشه انقد دقیق مینویسی مجاز باشه همه ما فنا نریم بن شیم  
نه قسمت نوشتم ..مجازه به نظرم...
کم کم داشت غروب میشد که صدای فن ها روشن شد و هوای گرم وارد اتاق ها شد. آره ... فن... مینا گفت میتونم از دریچه فن ها خارج بشم... رومینا گفت : لعنتی الان یه ساعته ساکتم چی میخوای؟ _ میخوام وقتی خواهرت اومد تو ساکت باشی... اگه خواهرت فرار کنه اولین نفری که تاوان میده خودتی... نگران نباش نمیخوام بکشمت... پس فقط ساکت باش.... در همین لحظه صدای بلندی از آشپزخونه اومد... مرد از جاش بلند شد و دوید سمت آشپزخونه... _ مرد که از فرار مینا خیلی خشمگین بود. سریع دوید سمت درب خروجی تا مینا رو بگیره... رومینا فقط داد میزد فرار کن....رومینا ساکت شد فقط گوشاش رو تیز کرده بود تا شاید بفهمه اون بیرون داره چه اتفاقی می افته... _ در باز شد و مرد اومد اما تنها... _ رومینا خیلی خوشحال شد و یه نفس راحت کشید...
_ مرد داشت سمت رومینا می رفت که مینا از پشت با چوب محکم زد به سرش و بیهوش شد... _ مینا فقط دوید سمت خواهرش و دست و پاش رو باز کرد تا فرار کنن... _ رومینا گفت صبر کن باید شناساییش کنم.. _ مینا رفت طناب بیاره که صدای جیغ رومینا بلند شد... _ بابا ....بابا خودتی؟!!
میدونید بعد این همه سال به چی رسیدم...اینکه اگه می خوای چیزیو تغیر بدی باید طرز فکر کردنتو تغییر بدی واقعا یک نفر به من اینو نگفت چرا همیشه میایم عملکردمونو عوض میکنیم می پرسم که چرا من نمیتونم مثلا درس بخونم بهم میگن باید صب زود بیدار شی ...باید نکته برداری کنی ...وقت بزاری حالا از مشاوره ها مثال بزنم به همه میگن شوهرت خوبه دوسش داشته باش محبت کن غذا درست کن به خودت برس خونه تمییز کن بعد اینکه نود دقیقه از اومدنشش به خونه گذشت تو میتونی حرف  بزنی...اخه اینا که نشد راهنمایی و سوالی کهپپیش میاد چجوری فکرمونو عوض کنیم خودم جوابشو میدونم می خوام ببینم کسی چیزی میدونه    
مرد داشت کم کم به هوش میومد... رومینا و مینا داشتن بحث میکردن.. رومینا گفت : این باباس معلومه باباس.. _ مینا : چه طور باباس؟ چرا این کارا رو کرد... _ رومینا : شاید میخواسته شوخی کنه... واسه همین ماسک گذاشته بود... اصلا از همون اول صدای مامان رو دراورد... اگه بابا نبود چرا صدای مامان رو درآورد؟ _ مینا : چی میگی ؟ از همون اول قرار بود دوتایی بیان.. رومینا : حتما توی راه یه اتفاقی واسش افتاده.. شاید فراموشی گرفته... شاید نیروی کیهانی یا هر چیزی .. مینا : شاید مسخ شده... _ مرد با صدای ضعیف گفت : بابایی...رومینای عزیزم... مینا... متاسفم...
مینا گفت : تو کی هستی من پدرتون هستم... واستون توضیح میدم... رومینا با گریه : بابایی چرا اینطوری شدی چرا... _ من پدرتم بابایی ... همه چیز به خاطر اون ماسکه... مینا : مامان کجاست؟ چرا نیست؟ بابا : گروگان گرفتنش...‌سینوس ها.... اشک مینا دراومده بود..‌ افتاد رو زمین و هق هق کنان زد زیر گریه.... سینوسای لعنتی چرا ولمون نمیکنید.. رومینا دست و پای باباش رو باز کرد و پرید تو بغلش... بابا گفت : دخترای گلم وقت تنگه سریع وسایلتون رو جمع کنید باید بریم...
داخل سفینه مینا : حالا چی میشه؟ چه طور مامان نجات بدیم؟ بابا : تو دختر قوی ای هستی... کی فکرشو میکرد از راه فن بتونی فرار کنی و اون ماسک شیطانی رو شکست بدی... من همه چیز رو میدیدم ولی کنترلی روی بدنم نداشتم... واسه مامانم یه فکری میکنیم... مینا : نه بابا جون... من اصلا از راه فن نرفتم.. اون فقط یه حقه بود تا فکر کنه رفتم بیرون و درها باز بشه و سکوت اتاق بشکنه و گیجش کنم تا بتونم اون چوب رو بردارم و بدون جلب توجه حسابش رو برسم... _ بابا : آفرین دختر گلم...گفتم که دختر قوی و باهوشی هستی... _ رومینا : ولی من داد زدم که از توی آشپزخونه برگشت و الا مینا رو پیدا میکرد... بابا : عزیزم شک ندارم اگه تو نبودی ، هر دوتون رو از دست میدادم... هر دوتون دخترای خودم هستین... حالا برید استراحت کنید امروز روز سختی بود
این استعدادها رو رو نکرده‌ بودی بیت‌المعمور عزیز. آفرین 
یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم یک نفر میاد که من تشنه' بوییدنشم مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده لب اون شعرای عاشقانه گفتن بلده  
فروردین said in این استعدادها رو رو نکرده‌
این استعدادها رو رو نکرده‌ بودی بیت‌المعمور عزیز. آفرین 
ممنون از لطف شما و گست گرامی  دیروز ۹ قسمت نوشتم بعد یه چند قسمت اضافه کردم ولی آخراش خلاصه تر کردم.      
صبح شده بود. رومینا چشماش رو باز کرد. _ مامان خودتی.. خواب می بینم... پدر و مادرش رو به صندلی بسته بودن.. رومینا به صندلی بسته شده بود... اینجا چه خبره؟ _ مرد وارد شد... _ رومینا : تو... تو... بابام نیستی... مرد : نه ... پس تو کی هستی لعنتی... چرا با ما این کارا رو میکنی... چرا اذیتمون میکنی؟ عجله نکن .. و مرد رفت بیرون...
در اتاق باز شد و مرد به همراه دو نفر با مینا وارد اتاق شدن... مینا خیلی خسته و بیحال بود و نای حرف زدن نداشت...گذاشتنش روی تخت و دست و پاش رو به تخت بستن... رومینا و پدر و مادرش اشک میریختن اما فقط اشک... مرد روی صندلی وسط اتاق نشست و رومینا و پدر و مادرش فقط منتظر بودن که یکی توضیح بده اینجا چه خبره؟ رومینا میخواست حرف بزنه که مرد گفت : هیس... اتاق شده بود یه سکوت محض...
مرد : از سالها پیش سینوس ها یک پروژه تحقیقاتی رو شروع کردند به نام مسخ... البته خودتون میدونید اما نه همه چیز رو...خیلی ها مردن... خیلی ها فرار کردن مثل شما... اما این پروژه به موفقیت رسید...البته نه یک موفقیت کامل بالاخره تونستیم ماسکی بسازیم که دخترها رو عاشق پسرها کنه... اینجا بود که پدر رومینا این آیه قرآن رو زمزمه کرد : النساء وَاللَّهُ يُرِيدُ أَن يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَيُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَن تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيمًا مرد رو کرد به پدر رومینا : صبر کن زمانی میرسه که شما مردها رو هم مسخ خواهیم کرد و دوباره روشو برگردوند سمت رومینا... تو و مینا، نقطه ضعف ما رو آشکار خواهید کرد.. یک دو قلو... و حتی من و پدرت یک دو قلو هستیم... اما نه یک دو قلوی واقعی مثل شما... من از "دی ان ای" لاله ی گوش پدرت ساخته شدم... و هنوز معلوم نیست برادرشم یا عموی پدرت... هنوز علمای مسلمون به نتیجه یکسانی نرسیدند و اختلاف فقهی دارند...خخخخ مرد با خنده ی تمسخر آمیزش ، رومینا رو اذیت می کرد اما رومینا حتی یک لحظه هم بهش نگاه نکرد...
بابا حمید : مینا حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاد؟ مینا : آره بابا خوبم. بابا حمید : گفتم چه اتفاقی افتاد؟ مینا : روی سرم یه چیزی گذاشتن و بعد با ماسک زل زدن توی چشمام... بابا حمید : اونا میخوان پروژه رو کامل کنن...باید جلوشون رو بگیریم... مامان کاترینا : حمید چه طوری آخه؟! بابا حمید : من یه نقشه دارم.
حمید چند بار داد زد : فرید ‌.‌.. چند دقیقه بعد : مرد وارد شد و ماسک توی دستش بود. چیه؟ میخوام باهات معامله کنم؟ معامله؟! چه معامله ای؟! من چیزی رو که میخوای بهت میدم در عوض تو هم خانوادم رو آزاد میکنی... فرید رفت بیرون... رومینا میخواست صحبت کنه که باباش با اشاره بهش فهموند که باید ساکت باشه... چند دقیقه بعد فرید وارد شد دستاش رو باز کرد گفت بریم... حمید : کجا؟! فرید : باید حرفتو ثابت کنی... حمید : نه اول اونها رو آزاد کن.... فرید : از کجا بدونم راست میگی؟ حمید : راهی وجود نداره... چون اگه بگم دیگه ارزشش رو از دست میده... اون راه حل فقط توی ذهن من هست و تا زمانی که خانوادم آزاد نشه نمیگم... فرید : باشه ولی وای به حالت اگه دروغ گفته باشی... در اون صورت خانوادت هر جا باشن پیداشون میکنم و تو رو جلوی چشماشون ... حمید : خفه شو... اگه راستم بگم تو رهاشون نمیکنی... پس بذار برن... سابقه علمی منم خوب میدونی... کاترینا : حمید این کار رو نکن... زندگی ما چه ارزشی داره وقتی قراره همه مردم مسخ بشن... بمیریم بهتره تا مرتکب چنین خیانتی بشیم... حمید گفت نه شما باید برین...به من اعتماد کن...
بعد از آزادی خانواده... فرید : حالا نوبت تویه که خودتو نشون بدی.. حمید : شما چه قدر میدونید؟ فرید : اینکه پروژه مسخ روی دو نفر جواب نمیده... اما به نظر دانشمندان ما بهترین گزینه برای تحقیق دوقلوها هستن.... حمید : جواب همینه... فرید : ما رو مسخره کردی؟! ما هم میدونیم مشکل همینه... حمید : بعضی چیزها محاله... مثلا نمیشه یه چیز هم سفید باشه و هم سیاه... فرید : تو به من دروغ گفتی... قرار بود راه حل بدی... حمید : صبر کن... بذار صحبتام تموم بشه... وقتی یه مرد با ماسک به دختری نگاه کنه، اون دخترم با خواهر دو قلوش ارتباط و تله پاتی داشته باشه، سیستم شما کار نمیکنه... چون اون دو تا با هم تله پاتی دارن... چون دو قلو هستن مثل دخترای من... سیستم شما روی یک دختر جواب میده نه بیشتر و همین شما رو عصبی کرده... راهش اینه که اونها دو قلو نباشن.... ولی شما میخوان در عین حال که دو قلو هستن، نقص برطرف بشه و این نمیشه... فرید : خوب ما تله پاتی رو قطع می کنیم... حمید : چه طور؟ شما که به تله پاتی اعتقاد ندارید....کدوم قسمت مغز مال تله پاتی هست که قطعش کنی؟ میخوای تک تک دو قلوها رو جراحی کنی؟! فرید : بالاخره اون قسمت رو پیدا می کنیم. حمید : تا حالا درباره برداشتن نیمکره مغز چیزی شنیدی؟ فرید : نه چه طور؟ حمید : اگر یه نیمکره رو برداری، به مرور وظایف مغز به نیمکره دیگه منتقل میشه... تو نمیتونی مسئله رو اینطوری حل کنی... علم شما در حد باورهاتون ضعیفه... فقط توهم و تفرعن هست... فرید که خیلی عصبانی شده بود ... محکم زد توی سر حمید... خون سرازیر شد.... فرید : من میخوام عشق حکومت کنه... آیا این خواسته بدیه؟! این ارزوی همه ماست...
فرید : من میخوام عشق حکومت کنه... آیا این خواسته بدی هست؟ این یک خواست متعالی و آرزوی بشر هست... بالاخره روزی میرسه که بتونیم چند دختر رو عاشق یک پسر کنیم... فرید به سمت در رفت و حمید گفت : عشقی که تو دنبالش هستی یه توهمه... عشق چند دختر به یک پسر فقط با عبودیت میتونه به دست بیاد...اونها عاشق نشدن، چون عبودیتشون لنگ میزده... فرید در حالی که داشت در رو میبست گفت : کسی که تونسته یه نفر رو عاشق کنه، دومی و سومیش رو هم میتونه... 
در سفینه کاترینا مینا : باید بابا رو نجات بدیم.... کاترینا : میریم به ونوس. اونجا خیلی ها هستن که به ما کمک کنن... مینا : ولی من فکر میکنم باید برگردیم زمین کاترینا : زمین؟! اونجا مرکز خطره...جایی که از اون فرار کردیم... نمیشه دخترم... مینا : اما راه نجات ما اونجاست.... نیروهای فرید حتما میان ونوس... کاترینا و رومینا با تعجب به مینا نگاه میکردن... مینا : دانیال رو باید پیدا کنیم. تاجر دوقلوها در سرزمین آیرون...
در سرزمین آیرون کاترینا : حمید نیاز به کمک داره...باید نجاتش بدین... دانیال : من عامل سینوس ها در ایرون بودم و به لطف شوهرت توبه کردم. الان دیگه دشمن درجه یک سینوس ها محسوب میشم و گزینه خوبی برای این کار نیستم. بعلاوه ما کارهای خیلی مهمتری داریم... شما به جای مقاومت ، فرار کردین. ما نمیتونیم تمرکزمون رو روی یک نفر بذاریم. الان میلیونها نفر در آیرون نیاز به کمک دارن... مینا : ما نقشه داریم. امکانات زیادی هم نمیخوایم. در عوض ما قول میدیم به آیرون برگردیم و همه رو تشویق به هجرت خواهیم کرد تا پیروزی مقاومت...مگه نه مامان؟! کاترینا : حتما دخترم... دانیال : نقشتون چیه؟ ....
دانیال در تماس با فرید دانیال : دخترا پیش من هستن. حاضرم باهات یه معامله کنم... فرید : صبر کن..‌من شما رو خوب میشناسم..اعتقادات به شما نیرو میده... چه طور میتونم حرفاتو باور کنم... دانیال : چون من اصیل نیستم. من عامل شما بودم و توبه کردم. الان توبه شکستم و میخوام عامل شما باشم... فرید : اگه عامل هستی چرا معامله؟ دانیال : چون قبل از اینکه عامل شما باشم یه تاجرم.... تاجر دوقلوها.. باید منو توی پروژه مسخ شریک کنی... فرید : دو قلوها رو تحویل بده شریک خواهی شد... دانیال : نه من یه تاجرم...این شراکت هیچ تضمینی نداره... دخترها در مقابل حمید... به عنوان شریک باید به من دانشمند بدی... سخت افزار مال تو.. نرم افزار مال من... شراکت خوبیه..دخترا رو هم تحویل میگیری... فرید : چرا حمید؟ اون یه مهره سوختس.. از همون اول توی پروژه با ما همکاری نکرد..‌ معلومه تو یه تاجر دروغگو هستی لعنتی... دانیال : صبر کن! اما من یه چیزای دیگه شنیدم... کاترینا گفت که حمید راه حل رو میدونه... من میدونم چه طور رامش کنم
تبادل در عطارد جنگ سختی میان نیروهای آیرون و زایون در مدار عطارد در میگیرد... در این نبرد، دانیال جانش را از دست میدهد. اما حمید و خانواده اش نجات پیدا می کنند. فرید زخمی میشود و به زایون برده میشود. حمید و خانواده اش به آیرون باز می گردند و فراریان آسمان را تشویق به هجرت میکنند. پرده آخر : نشست در مرکز امنیت آیرون فرمانده : حمید جان به عنوان کسی که سالها در مرکز تحقیقاتی زایون زندانی بودی لطفا به مسئولین دعوت شده، درباره پروژه مسخ توضیح بده... حمید : پروژه مسخ یک دروغ بزرگ بود. هیچ رازی در کار نیست...!!!
پرده آخر  حمید : ماسک اینطور کار میکنه.. وقتی ارتباط از طریق ماسک برقرار میشه... تمام عشق و حمایت یک پسر به دختر منتقل میشود و به همین خاطر دختر عاشق میشد. میدونید نقطه ضعف پروژه مسخ چی بود؟! نقطه ضعف پروژه مسخ نه ماسک بود و نه اون دخترها... نقطه ضعف این پروژه، خود اون مردها بودن... چون قرار بود در ذهنشون چند دختر باشه... و اینطوری ماسک نمیتونست عشق رو منتقل کنه... و این محاله.... پروژه مسخ، از همون اولش شکست خورده بود. اما شهوت و دنیاپرستی اجازه نداد اینو بفهمن... البته الان تونستن این کار رو روی یک نفر انجام بدن بدون هیچ هزینه ای نه مهریه نه زبون ریزی و مخ زنی و نه زحمت و تلاش... اما این دیگه عشق نیست مسخه...به هر حال اونها دنبال شهوت هستند... کیوان : برادر حمید. در گزارش ما گفتن، فرید هنگام ورود به منزل شما، ماسک داشته... توضیحی دارید؟! حمید : اونم جزو پروژه مسخ هست. و از همون ماسک ها است. کیوان : پس چرا روی دخترت عمل نکرد. حمید : سه احتمال وجود داره. چون فرید کپی من بود عمل نکرده. یا چون فرید و دخترم محرم بودن و با به این دلیل که دخترام دو قلو هستن. به نظرم این سه عامل باعث شد ماسک بی اثر باشه... اما نیاز به تحقیقات گسترده داریم. و ...
داستان ما به سر رسید کلاغه هم به خونش رسید!
سلام بیت المعمور اون دفعه که از ایدم خوشت نیومد و گفتی ایدم یجورایی از تنبلی و لذت راستش ناراحت شدم ...ولی میدونستم شما از رو نیت خوب بهم گفتی یجورایی خوشال شدم که بفکر ضرر و زیان طرفت که باهاش می حرفی هستی ...اینو چن بار خواستم بگم نشده الان گفتم یکم خیالم راحت شد   بریم سراغ این داستانت .. البته اولش میگم تنها نظر خودمه و هر چی تو ذهنمه میگم و هیچ دانشی ندارم وسلیقه ای هستش دوس داشتی بخونش. اولندش که افرین که تو بعضی جملاتت تونستی یهو از یه سیاره مخاطبتو ببری به یه سیاره دیگه و فضا سازی و اینجور یهویی فضای داستانو عوض کردن سخت و شیرینه بعدشم چقد خوب که فضاب داستانت بازه و خیال پردازیت اونجا قشنگ که با یه ایده ی ماسک داستانتو پر هیجان و جذاب کردی فقط از یهجاش خوشم نیومد اونجاش که گفتی دخترا عاشق پسرا بشن توسط ماسک یکم بچگانست اخه دختردعاشق پسر بشه چه فایده ای داره به یچه دردی میخوره مخصوصا الان که اصلا پسرا فرارین از دست دخترا ... این واسه زملنی که دخترای زمانهای خیلی خیلی قدیم شاید بود که خیلی کم عشق و عاشقی بود اگرم بود بیشتر پسرها عاشق میشدن اونم فقط یکی و نه الان که ماشالا هر کی ده پونزده پتا عشق مجازی و حقیقی داره... باور کن این دختران که دس از سره پسرا ور نمیدارن بعضی هاشون البتهتاکید میکنم پسر بد هم داریم و سمت فلش خطرناک سمت دخترا رفته البته این چیزیهپکه من تو فامیل و از گفته هادمادر پسرها میبینم  نه همه الان ماها باید حواسمون باشه حتی به شوهرامون چون پسرا که ده بیستا ور میدارن دوست با هیشکدومشونم ازدواج نمیکنن بعضی از دخترا پناه میبرن به مردای متاهل که بخدا دیدم که میگم لاو و...بعدشم خدا میدونه ...اینارو گفتم یه جور دیگه بزاری داستانتو مثلا یه موجود رباتی بشند با زدن ماسک و اون هایی که ایمان قوی دارن فقط تاثیری نداره ..مثل همین شستشوی مغزی که داعش به افرادش میده ...نمیدونم امیدوارم منظورمو رسونده باشم ولی داستانت بغیر اونجا که گفتی دخترا عاشق ....خلاصه کلا حس تحقیر شدن بهم میده نمیدونم چرا ،... داستانت بیست  
واییییییی خدا،،،،،دستم خسته شد .امیدوارم به ی دردی بخوره این همه تایپ
سلام گست گرامی ممنون از پیشنهادات و انتقادات اما در مورد داستان یه کم شفاف سازی کنم هر داستانی ممکنه نقاط ضعفی داشته باشه مخصوصا که سلیقه ها متفاوت هستن. اما به نظرم ایده بچه گانه نیست. تجارت مربوط به شهوت جزو بزرگترین تجارتهای دنیا و فکر کنم جزو سه تجارت اول دنیا با گردش مالی زیاد است.  شما همین ماسک رو به فروش بذار ، از واکسن کرونا بیشتر فروش میره.... پس ایده ، ایده کودکانه ای نیست. الانم اگر پسرهای بدی هستن که چند تا دوست دارن، اینا رابطه های مخفیانه دارن و الا چند همسری یک امری هست که مورد پذیرش خانم ها نیست. عشق واقعی برای دخترها با هوو داشتن همخوانی نداره... اما هدف ماسک در مرحله نهایی جمع بین عشق و هوو بود و بعد مردها.. حالا بحث طوری نیست که بازش کرد و در حد همون داستان خوبه.... بعلاوه داستانم خیلی خلاصه بود و الا کلی جا داشت واسه توضیح و پر و بال دادن بهش... مثلا هنوز تاریخچه ماسک و تجاری سازیش و اینکه چه طور تمام دنیا رو گرفته اما سرزمین آیرون داره مقاومت میکنه؟! خوب اینجا عوامل مختلفی وجود داره که اگر داستان ادامه داشت میشد بازش کرد... خیلی رازهای نهفته توی این داستان هست که میتونیم آروم آروم افشا کنیم...    
شما خیلی خوب مینویسی خوشبحالتون ولی من بازم با اونجا که دخترها عاشق بشنو و...خوشم نمیاد ..ولی چون هدف دارید خوب مجبورم خوشم بیاد.. ولئیییییی خوشبحالت چقد خوب بزنم به تخته مینویسی من نتونستم یه داستان بنویسم همش به اخرش میرسیدم .. داستان منم شما بنویسید حداقل یه کار تو کل زندگیم کرده باشم