جمع بندی درهم شکسته شدم

تب‌های اولیه

79 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

صائب تبریزی;1010428 نوشت:
اصلا نمیتونم نام ببرم شرایط بدی رو که ایجاد کرده اند از بس که زیاده.
متاسفانه من هر بار سعی دارم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم ، به نحوی توسط اینها خرد میشه. براحتی در محیط خانه به توهین میشه ، بی دلیل.

سلام

خوشحالم که وضعیت تان نسبتا بهبود پیدا کرده است. عجله نداشته باشید. شما تازه قدم در راهی گذاشته اید که سختی ها و شیرینی های خاصّ خود را دارد. همه امور زندگی همین طورند. یک جنین برای اینکه به دنیا بیاید، باید نُه ماه در شکم مادر صبر کند تا به رشد کافی برسد. یک درخت برای آن که میوه بدهد، باید چند ماه تحمل کند. تغییرات در زندگی نیز زمان بَر هستند. انتظار نداشته باشید که سریع پله های موفقیت را طیّ کنید و به قلّه برسید. افراد موفق سال ها با سختی ها می جنگند، صبر و تحمل می کنند و تلاش می نمایند؛ بارها طعم تلخ شکست را می چشند. اما به راه خود ادامه می دهند. واقعا برای من جالب است که چند استاد حرفه ایی در زمینه کاری تان سراغِ شما را گرفته اند و مورد تقدیر قرار گرفته اید. این سطح از موفقیت در این مدتِ کم، نشانه سطح خوب مهارت و دانش شما است. مبالغه نمی کنم.

گفته اید:

صائب تبریزی;1010428 نوشت:
بسیار در کارهای من دخالت کنند و ....

یک مهارت کوچک را یاد بگیرید:
در برابر انتقادهای دیگران از خودتان و اظهار نظرهای آنان مخالفت آشکار نکنید. مخالفتِ آشکار باعث می شود که آنان هم در برابر شما جبهه گیری کنند. وقتی یکی از اعضای خانواده تان حرفی به شما می زند و از شما انتقاد می کند، به جای اینکه جواب منفی بدهید، به او یک جمله بگویید:«
روی حرفت فکر می کنم». همین یک جمله خیلی وقت ها جلوی دعوا و جبهه گیری ها را می گیرد.

صائب تبریزی;1010428 نوشت:
2- روحیات من. من داتا فرد مهربانی هستم. یعنی مثلا اگر فرد نیازمندی رو ببینم ممکنه حتی تمام کیف پولم رو خالی کنم و بهش بدم. کلا خیلی مهربونم. میتونم مصداقهای زیادی رو بگم اگر خواستید. خوب این من رو اذیت میکنه. در این جامعه من خیلی به همین دلیل تحت فشار هستم ولی متاسفانه نمیتونم روحیه ام رو عوض کنم .

روحیه کمک به افراد ضعیف خوب است؛ اما باید مثل سایر نیکی ها در سطحی مناسب حفظ شود. نیکی باید در حدّی باشد که خود فرد را به دردسر نیاندازد. اینکه همه پول های خود را به فردی نیازمند بدهید، کار درستی نیست. ضمن اینکه تعداد زیادی از افرادی که خود را نیازمند جلوه می دهند، واقعا نیازمند نیستند. من اگر خودم با چشمانم نمی دیدم، به سختی باور می کردم. سال ها پیش در یک شهر پر جمعیت، به همراه دوستم به مغازه یک از آشناهایش مراجعه کردم. در جلوی مغازه آن فرد، مردی لاغر روی یک تکّه کارتون نشسته بود و به شغل شریف گدایی مشغول بود. دوست من با آن گدا آشنا بود. پیش او رفت و پس از احوال پرسی، از او خواست که پول هایش را نشان دهد. باور کنید با دیدن آن همه پول در جیب کسی که گدایی می کرد، واقعا جا خوردم.

امید;1010435 نوشت:
روحیه کمک به افراد ضعیف خوب است؛ اما باید مثل سایر نیکی ها در سطحی مناسب حفظ شود. نیکی باید در حدّی باشد که خود فرد را به دردسر نیاندازد. اینکه همه پول های خود را به فردی نیازمند بدهید، کار درستی نیست. ضمن اینکه تعداد زیادی از افرادی که خود را نیازمند جلوه می دهند، واقعا نیازمند نیستند. من اگر خودم با چشمانم نمی دیدم، به سختی باور می کردم. سال ها پیش در یک شهر پر جمعیت، به همراه دوستم به مغازه یک از آشناهایش مراجعه کردم. در جلوی مغازه آن فرد، مردی لاغر روی یک تکّه کارتون نشسته بود و به شغل شریف گدایی مشغول بود. دوست من با آن گدا آشنا بود. پیش او رفت و پس از احوال پرسی، از او خواست که پول هایش را نشان دهد. باور کنید با دیدن آن همه پول در جیب کسی که گدایی می کرد، واقعا جا خوردم.

با سلام مجدد خدمت شما و تشکر فراوان از این که بی منت پسخ می دهید و وقت میگذارید.

مسئله مهربان بودن من به این مثال محدود نمی شود. من کلا آدم مهربانی هستم. سخت گیر نیستم. اهل حساب و کتاب و مو از ماست کشیدن در مواجهه با افراد نیستم. به شدت به دایی و پدر بزرگم رفته ام و خوب میدانم که این اخلاق ارثی است.

یک سوال دارم که شاید سوال آخر من باشه. من در کنار تمام تلاشهایی که دارم میکنم برای مدیریت زندگی واقعی ام ، آزاری که از مواجه شدن با واقعیت بهم میرسه خیلی زیاده. یعنی هنگامی که برای انجام یک کار واقعی که قبلا در خیالم اون رو به بهترین شکل انجام دادم و از مواهبش منتفع شدم ، بصورت واقعی اراده و عزم جزم میکنم، احساس شکستی بوجود میاد که تا حالا کجا بودی؟؟ و دیر شده. خوب من خیلی سعی میکنم که این احساس رو جایگزین کنم اما بیشتر مواقع نمیتونم. میشه در این باره هم اگرنکته دارید بفرمایید (البته قبلا گفتید اما اگر میشه با جزئیات توضیح بدید).

من اعتماد به نفسم در چهار پنج سال اخیر خیلی کم شده. به محض اینکه کمی خودم رو تحویل میگیرم پیشرفت قابل ملاحظه ایی میکنم. یکی از کارهای غیر علمیم رو به جشنواره معتبر خارجی فرستادم و اونجا مورد تقدیر قرار گرفتم . برای دو تا از اساتید دانشگاه ایلی نویز ایمیل زدم و رزومه فرستادم و گفتم دوست دارم باهاتون همکاری کنم . دو تا برنامه بهم دادن ، نوشتم و خیلی تحویل گرفتند و قول دادند همکاریمون بیشتر بشه. یکی از اساتید دانشگاه تهران ( البته 80 سالشونه و پیر هستند) به من زنگ زدن و گفتند شنیدم برای دانشجویان درباره فلان نرم افزار کورس گذاشته بودی ( نرم افزاری بود که همون 6 سال قبل تازه مطرح شده بود و من در یک کارگاه در شهید بهشتی دعوت شدم و برای افراد کاربردهاش رو گفتم، خودم به تنهایی روش دو سال کار کرده بودم. استاد راهنمام وقتی شنید تعجب کرد اما متاسفانه به بیخیالی و لمیدگی خودش ادامه داد) ، اگر میخوای بیا با هم کار کنیم. سه چهارتا سفارش کار گرفتم که همشون پایان نامه دانشجویی ارشد و دکتری بود و با اینکه پول خوبی میداند اما رد کردم.

متاسفانه نمیدونم چرا هیچکدوم اینا به چشممم نمیاد و همش فکرم حول اون زندگی هایی میچرخه که الان باید یکیشو میداشتم اما بخاطر خانواده در گردنه های مهم زندگی بیخیالشون شدم.

جسارتا نیازی به مراجعه به روانپزشک یا متخصص اعصاب و روان دارم؟ من دو سه سال قبل هم پیش بهترین افراد در شهر که هیات علمی علوم پزشکی بودند رفتم و داروهایشان را یکسال خوردم و تاثیری نداشت. به نظر شما باید به تهران مراجعه کنم؟ هر چند که در این دوماهه از نظر روحی خیلی بهتر شده ام اما نمیدونم چقدر طول میکشه که به روال عادی برگردم.

صائب تبریزی;1011044 نوشت:
میشه در این باره هم اگرنکته دارید بفرمایید

تکنیک های مهم را قبلا گفته اید و من استفاده میکنم و ممنونم. اما حس میکنم که از نظر روحی اونقدر قوی نیستم که همیشه به اون ها پایبند بمونم. یعنی برخی موارد در خلا استفاده از اونها عزمم خرد میشه و رها میکنم. بعد برمیگردم و دوباره سعی میکنم. کلا حس معتادی رو دارم که در حال ترک هست و خدا میدونه که چقدر سخته.
ممنونم.

صائب تبریزی;1011044 نوشت:
یک سوال دارم که شاید سوال آخر من باشه. من در کنار تمام تلاشهایی که دارم میکنم برای مدیریت زندگی واقعی ام ، آزاری که از مواجه شدن با واقعیت بهم میرسه خیلی زیاده. یعنی هنگامی که برای انجام یک کار واقعی که قبلا در خیالم اون رو به بهترین شکل انجام دادم و از مواهبش منتفع شدم ، بصورت واقعی اراده و عزم جزم میکنم، احساس شکستی بوجود میاد که تا حالا کجا بودی؟؟ و دیر شده. خوب من خیلی سعی میکنم که این احساس رو جایگزین کنم اما بیشتر مواقع نمیتونم. میشه در این باره هم اگرنکته دارید بفرمایید (البته قبلا گفتید اما اگر میشه با جزئیات توضیح بدید).

من اعتماد به نفسم در چهار پنج سال اخیر خیلی کم شده. به محض اینکه کمی خودم رو تحویل میگیرم پیشرفت قابل ملاحظه ایی میکنم. یکی از کارهای غیر علمیم رو به جشنواره معتبر خارجی فرستادم و اونجا مورد تقدیر قرار گرفتم . برای دو تا از اساتید دانشگاه ایلی نویز ایمیل زدم و رزومه فرستادم و گفتم دوست دارم باهاتون همکاری کنم . دو تا برنامه بهم دادن ، نوشتم و خیلی تحویل گرفتند و قول دادند همکاریمون بیشتر بشه. یکی از اساتید دانشگاه تهران ( البته 80 سالشونه و پیر هستند) به من زنگ زدن و گفتند شنیدم برای دانشجویان درباره فلان نرم افزار کورس گذاشته بودی ( نرم افزاری بود که همون 6 سال قبل تازه مطرح شده بود و من در یک کارگاه در شهید بهشتی دعوت شدم و برای افراد کاربردهاش رو گفتم، خودم به تنهایی روش دو سال کار کرده بودم. استاد راهنمام وقتی شنید تعجب کرد اما متاسفانه به بیخیالی و لمیدگی خودش ادامه داد) ، اگر میخوای بیا با هم کار کنیم. سه چهارتا سفارش کار گرفتم که همشون پایان نامه دانشجویی ارشد و دکتری بود و با اینکه پول خوبی میداند اما رد کردم.

متاسفانه نمیدونم چرا هیچکدوم اینا به چشممم نمیاد و همش فکرم حول اون زندگی هایی میچرخه که الان باید یکیشو میداشتم اما بخاطر خانواده در گردنه های مهم زندگی بیخیالشون شدم.

درک می کنم که آرزو داشتید در زندگی به شرایطی بهتر می رسیدید؛ اما به خاطر بُروز مشکلاتی که خارج از حیطه قدرت تان بود، به آن آرزوها نرسیدید. مشکلاتی که در زندگی براتان پیش آمده، الگوی خاصّی از تفکر را در ذهن تان استوار کرده است. من شعار نمی دهم. این الگوی فکری، در رواشناسی، «خطای شناختی» نامیده می شود. خطاهای شناختیْ الگوهای تفکرِ اغراق شده ای هستند که احساسات و عواطفِ منفی و ناخوشایند را برای فرد به دنبال دارند و باعث می شوند فردْ نسبت به خود، دنیا و آینده نگرشی منفی داشته باشد. شما دچار خطای شناختیِ «درشت نمایی» هستید. طبق این الگوی فکری، مسائل و مشکلاتی که در زندگی داشته اید، بسیار بزرگ تر از آن چه بوده و هست برای تان جلوه گر می شوند. ذهن شما از یک سو درباره مسائل زندگی و شدّتِ آنها مبالغه می کند و از دیگر سو اهمیتِ جنبه های مثبت زندگی که برایتان به وجود آمده (موفقیّت های تان) را کمتر از آن چه هست برآورد می کند. اینکه نمی توانید موفقیت های تان را ببینید، حاصل همین خطای شناختی است.

شما تحصیلات بالایی دارید، عده زیادی در جامعه هستند که آرزوی این تحصیلات را دارند. در این سال ها درس خوانده اید و پیشرفت کرده اید. عده زیادی از افراد جامعه هستند که در سنّ شما تازه تحصیل در دانشگاه را شروع می کنند. من خودم در سنّ سی سالگی شروع به تحصیل در دانشگاه کردم. پس شما خیلی جلوتر از عده زیادی هستید. اگر بر فرض، شما در یک عرصه عقب هم باشید، می توانید شروع به پیشرفت در آن عرصه نمایید.

عده بسیار زیادی از افراد موفق، در سنین جوانی (قبل از سی سالگی) چندان موفقیتی کسب نکردند. درست است که آنها در جوانی تلاش می نمودند، ولی تلاش هایشان به دلیل کمبود تجربه چندان ثمری به همراه نداشت. به چند نمونه اشاره می کنم:

- خانم «جی کی رولینگ» نویسنده مجموعه کتاب های هری پاتر، بعد از بارها عدم پذیرش از سوی ناشران، وقتی که نسخه دستنویس «هری پاتر و سنگ جادو» را برای شرکت انتشاراتی بلومزبری در لندن فرستاد، این شرکت به چاپ این کتاب در سال 1997 چراغ سبز نشان داد. در این زمان، این خانم 32 ساله بود. تا پیش از آن، خانم رولینگ زندگی سخت و پرمشقّتی داشت.

- هارلند دیوید ساندرز، مؤسس رستوران های زنجیره ای KFC که هم اکنون در بیش از صد کشور جهان دارای بیش از سیزده هزار رستوران است، در سال 1952 در حالی که 62 ساله بود، اولین رستورانش را تأسیس کرد. تا قبل از 40 سالگی شغل های مختلفی مانند: فروشندگی، کارمندیِ بیمه، کار در مزرعه و پمپ بنزین را تجربه کرده بود. در 40 سالگی یعنی در سال 1930 کارش را با یک رستوران کوچک بین راهی در اتاقکی در یک پمپ بنزین شروع کرد و از ابتدا خودش سر آشپز و صاحب امتیاز بود.

- رابرت نِویس، که با اختراع میکروچیپ هایش تحوّلی عظیم در تکنولوژی کامپیوتر پدید آورد، در 41 سالگی شرکت اینتِل را تأسیس کرد.
- رید هافمن، مؤسس شرکت LinkedIn ، در زمان تأسیس شرکتش 35 سال داشت و هنگامی که به شهرت رسید، 43 ساله بود.

- سام والتون، مؤسس فروشگاه های معروف Walmart در 1950 در سن 32 سالگی با سرمایه ای که جمع کرده بود و قرضی که از پدرزنش گرفته بود، اولین فروشگاهش را افتتاح کرد. در سه سال فروشِ او به 225 هزار دلار رسید و در سال 1962 نام "وال مارت" را به خاطر سادگی برای فروشگاه هایش انتخاب کرد.

صائب تبریزی;1011045 نوشت:
نیازی به مراجعه به روانپزشک یا متخصص اعصاب و روان دارم؟

اگر می خواهید به متخصص مراجعه کنید، به یک روانشناس خبره و با تجربه مراجعه نمایید. مشکلات شما بیشتر ناشی از طرز تفکر شماست. طرز تفکر با دارودرمانی اصلاح نمی شود. دارو فقط می تواند شما را برای ساعاتی از فکرکردن به مسائلی که در گذشته و حال دارید باز دارد. اما دارو نمی تواند الگوی تفکرتان را تصحیح کند.

صائب تبریزی;1011046 نوشت:
برخی موارد در خلا استفاده از اونها عزمم خرد میشه و رها میکنم. بعد برمیگردم و دوباره سعی میکنم. کلا حس معتادی رو دارم که در حال ترک هست و خدا میدونه که چقدر سخته.


برگشتن شما به حالت عادی، زمان بر است. با چند ماه نمی توانید راه اشتباهی که در چند سال با خیال پردازی رفته اید را اصلاح کنید. مثال خوبی زدید. بار عرض پوزش، شما مانند معتادی هستید که وقتی کاری که به آن عادت کرده را انجام نمی دهد، احساس خماری به او دست می دهد و دنبال موادّ مخدر است. قبلا گفتم که مغز شما با پناه بردن به دنیای خیالات، عصب رسانه هایی (نوروترنسمیترها) ترشح می کند که باعث احساس آرامش و لذت می شود. اما این حالت موقتی است و با از بین رفتنِ اثرِ آن عصب رسانه ها، شما دوباره با واقعیت های دنیای واقعی روبرو می شوید و ناکامی را تجربه می کنید و افسرده تر می شوید.

امید;1011051 نوشت:
درک می کنم که آرزو داشتید در زندگی به شرایطی بهتر می رسیدید؛ اما به خاطر بُروز مشکلاتی که خارج از حیطه قدرت تان بود، به آن آرزوها نرسیدید. مشکلاتی که در زندگی براتان پیش آمده، الگوی خاصّی از تفکر را در ذهن تان استوار کرده است. من شعار نمی دهم. این الگوی فکری، در رواشناسی، «خطای شناختی» نامیده می شود. خطاهای شناختیْ الگوهای تفکرِ اغراق شده ای هستند که احساسات و عواطفِ منفی و ناخوشایند را برای فرد به دنبال دارند و باعث می شوند فردْ نسبت به خود، دنیا و آینده نگرشی منفی داشته باشد. شما دچار خطای شناختیِ «درشت نمایی» هستید. طبق این الگوی فکری، مسائل و مشکلاتی که در زندگی داشته اید، بسیار بزرگ تر از آن چه بوده و هست برای تان جلوه گر می شوند. ذهن شما از یک سو درباره مسائل زندگی و شدّتِ آنها مبالغه می کند و از دیگر سو اهمیتِ جنبه های مثبت زندگی که برایتان به وجود آمده (موفقیّت های تان) را کمتر از آن چه هست برآورد می کند. اینکه نمی توانید موفقیت های تان را ببینید، حاصل همین خطای شناختی است.

شما تحصیلات بالایی دارید، عده زیادی در جامعه هستند که آرزوی این تحصیلات را دارند. در این سال ها درس خوانده اید و پیشرفت کرده اید. عده زیادی از افراد جامعه هستند که در سنّ شما تازه تحصیل در دانشگاه را شروع می کنند. من خودم در سنّ سی سالگی شروع به تحصیل در دانشگاه کردم. پس شما خیلی جلوتر از عده زیادی هستید. اگر بر فرض، شما در یک عرصه عقب هم باشید، می توانید شروع به پیشرفت در آن عرصه نمایید.

عده بسیار زیادی از افراد موفق، در سنین جوانی (قبل از سی سالگی) چندان موفقیتی کسب نکردند. درست است که آنها در جوانی تلاش می نمودند، ولی تلاش هایشان به دلیل کمبود تجربه چندان ثمری به همراه نداشت. به چند نمونه اشاره می کنم:

- خانم «جی کی رولینگ» نویسنده مجموعه کتاب های هری پاتر، بعد از بارها عدم پذیرش از سوی ناشران، وقتی که نسخه دستنویس «هری پاتر و سنگ جادو» را برای شرکت انتشاراتی بلومزبری در لندن فرستاد، این شرکت به چاپ این کتاب در سال 1997 چراغ سبز نشان داد. در این زمان، این خانم 32 ساله بود. تا پیش از آن، خانم رولینگ زندگی سخت و پرمشقّتی داشت.

- هارلند دیوید ساندرز، مؤسس رستوران های زنجیره ای KFC که هم اکنون در بیش از صد کشور جهان دارای بیش از سیزده هزار رستوران است، در سال 1952 در حالی که 62 ساله بود، اولین رستورانش را تأسیس کرد. تا قبل از 40 سالگی شغل های مختلفی مانند: فروشندگی، کارمندیِ بیمه، کار در مزرعه و پمپ بنزین را تجربه کرده بود. در 40 سالگی یعنی در سال 1930 کارش را با یک رستوران کوچک بین راهی در اتاقکی در یک پمپ بنزین شروع کرد و از ابتدا خودش سر آشپز و صاحب امتیاز بود.

- رابرت نِویس، که با اختراع میکروچیپ هایش تحوّلی عظیم در تکنولوژی کامپیوتر پدید آورد، در 41 سالگی شرکت اینتِل را تأسیس کرد.
- رید هافمن، مؤسس شرکت LinkedIn ، در زمان تأسیس شرکتش 35 سال داشت و هنگامی که به شهرت رسید، 43 ساله بود.

- سام والتون، مؤسس فروشگاه های معروف Walmart در 1950 در سن 32 سالگی با سرمایه ای که جمع کرده بود و قرضی که از پدرزنش گرفته بود، اولین فروشگاهش را افتتاح کرد. در سه سال فروشِ او به 225 هزار دلار رسید و در سال 1962 نام "وال مارت" را به خاطر سادگی برای فروشگاه هایش انتخاب کرد.

اگر می خواهید به متخصص مراجعه کنید، به یک روانشناس خبره و با تجربه مراجعه نمایید. مشکلات شما بیشتر ناشی از طرز تفکر شماست. طرز تفکر با دارودرمانی اصلاح نمی شود. دارو فقط می تواند شما را برای ساعاتی از فکرکردن به مسائلی که در گذشته و حال دارید باز دارد. اما دارو نمی تواند الگوی تفکرتان را تصحیح کند.



برگشتن شما به حالت عادی، زمان بر است. با چند ماه نمی توانید راه اشتباهی که در چند سال با خیال پردازی رفته اید را اصلاح کنید. مثال خوبی زدید. بار عرض پوزش، شما مانند معتادی هستید که وقتی کاری که به آن عادت کرده را انجام نمی دهد، احساس خماری به او دست می دهد و دنبال موادّ مخدر است. قبلا گفتم که مغز شما با پناه بردن به دنیای خیالات، عصب رسانه هایی (نوروترنسمیترها) ترشح می کند که باعث احساس آرامش و لذت می شود. اما این حالت موقتی است و با از بین رفتنِ اثرِ آن عصب رسانه ها، شما دوباره با واقعیت های دنیای واقعی روبرو می شوید و ناکامی را تجربه می کنید و افسرده تر می شوید.

سلام استاد. خیلی ممنونم. من اومدم اینجا بگم که یک مقدار بهتر شدم. خیلی دعاتون میکنم. افکار بد و ناراحت کننده کمتر شده اما میدونم مدتی طول میکشه تا به حال عادی برگردم. برای خودم مشغولیت درست کرده ام. خواهش میکنم اگر مورد یا مسئله ایی مونده بفرمایید. شما خیلی کمک کردید. واقعا براتون دعا میکنم. شما هم برای بنده و همه کابران دعا کنید لطفا.

صائب تبریزی;1013544 نوشت:
سلام استاد. خیلی ممنونم. من اومدم اینجا بگم که یک مقدار بهتر شدم. خیلی دعاتون میکنم. افکار بد و ناراحت کننده کمتر شده اما میدونم مدتی طول میکشه تا به حال عادی برگردم. برای خودم مشغولیت درست کرده ام. خواهش میکنم اگر مورد یا مسئله ایی مونده بفرمایید. شما خیلی کمک کردید. واقعا براتون دعا میکنم. شما هم برای بنده و همه کابران دعا کنید لطفا.

سلام

من وظیفه خود می دانم به دوستان کمک کنم و اگر چیزی بلد هستم، در اختیار دیگران قرار دهم.
فعلا چیزی به ذهنم نمی رسد.
امیدوارم راهکارهای ارائه شده را انجام دهید و روز به روز احساس تان بهتر و موفقیت تان بیشتر شود.
اگر سؤالی داشتید، می توانید در سایت مطرح نمایید.
بی تعارف می گویم که دعایتان ارزشمندترین هدیه است.

صائب تبریزی;1010428 نوشت:
من داتا فرد مهربانی هستم. یعنی مثلا اگر فرد نیازمندی رو ببینم ممکنه حتی تمام کیف پولم رو خالی کنم و بهش بدم

[=IranSans]وَ لاَ تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِکَ وَ لاَ تَبْسُطْهَا کُلَّ الْبَسْطِ b-)

سلام
برای شما متنی را آماده کرده ام ولی چون کارشناس خواهش کرده اند که فعلا چیزی ننویسیم فقط یک سوال می خوام ازتون بپرسم. رشته ی تحصیلی شما چیست؟

ابوالبرکات;1013726 نوشت:
سلام
برای شما متنی را آماده کرده ام ولی چون کارشناس خواهش کرده اند که فعلا چیزی ننویسیم فقط یک سوال می خوام ازتون بپرسم. رشته ی تحصیلی شما چیست؟

سلام علیکم
کارشناس اجازه ارسال پست داده اند
http://www.askdin.com/showthread.php?t=64139&p=1005827&viewfull=1#post1005827

ابوالبرکات;1013726 نوشت:
سلام
برای شما متنی را آماده کرده ام ولی چون کارشناس خواهش کرده اند که فعلا چیزی ننویسیم فقط یک سوال می خوام ازتون بپرسم. رشته ی تحصیلی شما چیست؟

سلام

در ابتدا پرسشگر، شرایط روحیِ خوب و مناسبی نداشت و نیاز جدّی به کمک داشت. به همین خاطر از دوستان خواهش کردم به صورت موقّت از ارسال نظرات شان خودداری نمایند. اما خوشبختانه در ادامه بنا بر اظهارات خود پرسشگر، حال ایشان بهتر شد. به همین خاطر از دوستان خواستم که نظرات شان را ارسال نمایند تا پرسشگر و خودم از نظرات عزیزان بهره مند شویم.
صمیمانه از مشارکت شما و همه دوستان گرامی در این موضوع تشکر و قدردانی می کنم.

@};-happy@};-

صائب تبریزی;1013544 نوشت:
سلام استاد. خیلی ممنونم. من اومدم اینجا بگم که یک مقدار بهتر شدم. خیلی دعاتون میکنم. افکار بد و ناراحت کننده کمتر شده اما میدونم مدتی طول میکشه تا به حال عادی برگردم. برای خودم مشغولیت درست کرده ام. خواهش میکنم اگر مورد یا مسئله ایی مونده بفرمایید. شما خیلی کمک کردید. واقعا براتون دعا میکنم. شما هم برای بنده و همه کابران دعا کنید لطفا.

سلام عزیزم پای حرفات بعد مدتها گریه کردم
شاید بعدا صحبتامو بهت گفتم دعامیکنم تواین سحرگاه یه نور جدیدی واردزندگیت بشه که البته تاافکارتو تغییرندی دعای سحرپیامبرا هم کاری واست نمیکنه من اینوبه شخصه در موضوع دیگه ای تجربه کردم.
فقط یچیزی که برای من واقعا عجیب بود وهست اینه که چطور بااین همه خیالپردازی درس میخوندی اخه قاعدتا باید حواسپرت میشدین و همش تو فکربودین سر کتاب خوندنا
پس علت اینکه حتی مقاله هم مینوشتین چی بود چطور میتونستی همچین کاریوکنی؟ اصلا چطورتمرکزحواس داشتی برای درس خوندن؟ بعد به حواسپرت معروفنشدی تواین سالها؟ اینکه مثلا هروی یکی باهات صحبت کنه تویه دنیای دیگه باشی یا وسایلو حین خیالپردازی جابجاکرده باشی و اصلا ندونی کجاگذاشتی؟اخه خیالپردازیت فوق العاده بالابوده و نمیدونم اصلاچطورتونستی بابقیه ارتباط برقرارکنی وبقول خودت اجتماعی هم هستی

امید;1013857 نوشت:
سلام

در ابتدا پرسشگر، شرایط روحیِ خوب و مناسبی نداشت و نیاز جدّی به کمک داشت. به همین خاطر از دوستان خواهش کردم به صورت موقّت از ارسال نظرات شان خودداری نمایند. اما خوشبختانه در ادامه بنا بر اظهارات خود پرسشگر، حال ایشان بهتر شد. به همین خاطر از دوستان خواستم که نظرات شان را ارسال نمایند تا پرسشگر و خودم از نظرات عزیزان بهره مند شویم.
صمیمانه از مشارکت شما و همه دوستان گرامی در این موضوع تشکر و قدردانی می کنم.

@};-happy@};-

من از شما خیلی متشکرم. سایر کاربران گرامی هم لطف کنند مطالبشون رو بفرمایند.

nazak;1013927 نوشت:
سلام عزیزم پای حرفات بعد مدتها گریه کردم
شاید بعدا صحبتامو بهت گفتم دعامیکنم تواین سحرگاه یه نور جدیدی واردزندگیت بشه که البته تاافکارتو تغییرندی دعای سحرپیامبرا هم کاری واست نمیکنه من اینوبه شخصه در موضوع دیگه ای تجربه کردم.
فقط یچیزی که برای من واقعا عجیب بود وهست اینه که چطور بااین همه خیالپردازی درس میخوندی اخه قاعدتا باید حواسپرت میشدین و همش تو فکربودین سر کتاب خوندنا
پس علت اینکه حتی مقاله هم مینوشتین چی بود چطور میتونستی همچین کاریوکنی؟ اصلا چطورتمرکزحواس داشتی برای درس خوندن؟ بعد به حواسپرت معروفنشدی تواین سالها؟ اینکه مثلا هروی یکی باهات صحبت کنه تویه دنیای دیگه باشی یا وسایلو حین خیالپردازی جابجاکرده باشی و اصلا ندونی کجاگذاشتی؟اخه خیالپردازیت فوق العاده بالابوده و نمیدونم اصلاچطورتونستی بابقیه ارتباط برقرارکنی وبقول خودت اجتماعی هم هستی

سلام خواهر خوبم. در همون پستهای صفحه اول اشاره کردم که انجام کارهای عادی مثل دانشگاه رفتن ،پایان نامه نوشتن و شاگرد اول شدن + خیال پردازی + کمبود شدید محبت واقعی، به من فشار بسیار زیادی وارد کرد. ذخیره روحی و روانی من رو خالی کرد. و این شد که من یکباره از اوج پیشرفت ، افتادم گوشه خونه. دو ساعت که میرفتم بیرون و برمی گشتم باید سه ساعت می خوابیدم چون خیلی خسته می شدم.

تمرکز حواس هم به سختی فراهم میشد چه در درس خوندن و چه در ارتباط با دیگران. دقیقا وقع ارتباط با دیگران کاملا حواسم جای دیگه بود البته الان هم هست .

من فکر میکنم که به دلیل استرسهای زیاد خانوادگی من وارد این فاز افتضاح خیالپردازی شدم. وگرنه خیلی خیلی بهتر میتونستم از روابط اجتماعی گرم و ذهن فعال و پویای خودم برای پیشرففت استفاده کنم.

صائب تبریزی;1013963 نوشت:
سلام خواهر خوبم. در همون پستهای صفحه اول اشاره کردم که انجام کارهای عادی مثل دانشگاه رفتن ،پایان نامه نوشتن و شاگرد اول شدن + خیال پردازی + کمبود شدید محبت واقعی، به من فشار بسیار زیادی وارد کرد. ذخیره روحی و روانی من رو خالی کرد. و این شد که من یکباره از اوج پیشرفت ، افتادم گوشه خونه. دو ساعت که میرفتم بیرون و برمی گشتم باید سه ساعت می خوابیدم چون خیلی خسته می شدم.

تمرکز حواس هم به سختی فراهم میشد چه در درس خوندن و چه در ارتباط با دیگران. دقیقا وقع ارتباط با دیگران کاملا حواسم جای دیگه بود البته الان هم هست .

من فکر میکنم که به دلیل استرسهای زیاد خانوادگی من وارد این فاز افتضاح خیالپردازی شدم. وگرنه خیلی خیلی بهتر میتونستم از روابط اجتماعی گرم و ذهن فعال و پویای خودم برای پیشرففت استفاده کنم.

بنظرم شما حافظه باور نکردنی دارید
که بااین حجم ازمشکلات وخیالپردازیا تونستین شاگرد اول شین

منم خیالات قوی دارم وچن سال بهترین انشانویس مدرسه بودم
میرفتم تو سیاره ها.اره به احتمال زیاد بخاطر مشکلات خانوادگی بوده تو تو دنیای مجازی فقط میتونستی به حدبی نهایت خوشبختی برسی و کلا دیگه نمک گیرشدی اونجا چون دیگه بیرون نیومدی
بنظرم تو اگر این مسئله تو به امید خدا حل کنی درآینده بتونی یه نویسنده جهانی مثلا بشی
بااین حافظه میتونی خیییلی کاراکنی

nazak;1013974 نوشت:
منم خیالات قوی دارم وچن سال بهترین انشانویس مدرسه بودم

بهتون تبریک میگم. من دوران راهنمایی مدارس استعداد درخشان بودم و خوابگاه بودم ، حدود 20 سال قبل. اون موقع درس انشا هنوز بود و یک درسی هم بود که باید خاطرات خودمون رو می نوشتیم. یادم نمیره هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت که شبهایی که باید انشامون رو تحویل میدادیم یا معلم دفتر خاطرات مون رو میدید، سر من حسابی شلوغ می شد. یعنی شاید 10 نفر می آمدن که براشون انشا بنویسم. من باید برای 10 نفر درباره یک موضوع انشاهایی می نوشتم که هیچ کدومش شبیه هم نباشه. یادم میاد کم کم برای خودم کاسبی راه انداخته بودم که مسئول خوابگاه فهمید. یعنی از بچهه ا پول کمی میگرفتم و براشون انشا و خاطره می ساختم. برای خاطرات یادم میاد که به هر کس میگفتم یک صفحه از حافظ رو باز کم (مثل فال گرفتن) ، بعد یک بیت بخون تا من با توجه به اون برات خاطره بنویسم.

شب امتحان پایان ترم برای انشا که می شد ، تمام شاگرداول هایی که با هم رقابت خیلی شدید داشتن، توی سالن مطالعه ، چندین ساعت راه میرفتن و انشاهایی که قبلا نوشته بودن رو با مشقت تمام حفظ میکردن!!! تا اگر فردا همون موضوع سر امتحان اومد بتونن بنویسن. یادش بخیر چقدرتوی دلم متعجب بودم از این کار. یعنی شما نمیتونید دو تا خط از خودتون دربیارید بنویسید؟؟؟!!!!

یادمه همون سالهای اول و دوم راهنمایی برای بچه ها از دیوان حافظ فال میگرفتم و در ازاش پول میگرفتم. بچه های اون موقع هم که ساده!!!!. یادم نمیره که نوبتی بود و خیلی هم شلوغ بود. بچه های هم اتاقی هم همکاری میکردن و مثل منشی ها هماهنگ میکردن که نوبت رعایت بشه. از بچه های اتاق های دیگه می اومدن و من براشون فال میگرفتم و یک تفسیرهای خفنی میکردم که حد نداره. خدا میدونه خیلی هاشون چندین باره می اومدن میگفتن که دفعه قبل هر چی گفتی درست از آب درومد و اتفاق افتاد، این دفعه هم بگوووو!!!! حیف شد که یکی از بچه ها رفت لومون داد و بساطمون جمع شد. هنوز اون دیوان حافش قطع پالتویی رو با ورق های داخلش که تفسیر فالهای بچه ها بود و خودم می نوشتم، دارم. یک نفر برای پدرم روز معلم ورده بود.

کلاس پنجم ابتدایی هم بودم انشایی نوشتم درباره معلم. سر کلاس بودیم و زنگ انشا بود و 40 دقیقه وقت داشتیم بنویسیمش. من دو صفحه کاغذ پرکردم. هفته بعد سر صف بهم جایزه دادن. در همین دو صفحه ناخوداگاه بیست و خورده ایی تشبیه و استعاره بکار برده بودم. معلممون ذوق زده شده بود. یادمه برگه منو توی دفتر به همه نشون میداد که ببینید چه شاگردی دارم (اون موقع خیلی بین معلم ها سر دانش آموزا رقابت بود، الان رو نمیدونم). هنوز اون انشا رو دارم.

خیر ببینی که یادم انداختی. چقدر روزهای خوبی بود. البته الان بیشتر یاد اون دوستام می افتم. همونایی که نمیتونستن دو خط انشا بنویسن کجان و من کجام!! و غصه میخورم.
یکی از بچه ها بود، هیچ وقت ریاضی از 4 بیشتر نمیشد، از من 3 سالم کوچکتره اما چند ساله که یکی از مقامات ارشد پتروشیمی استان شده!

صائب تبریزی;1013963 نوشت:
ذخیره روحی و روانی من رو خالی کرد.

یادم میاد که 4 سال قبل که استعداد درخشان شدم در ارشد میتونستم بی کنکور برای دکتری درخواست بدم. چند تا دانشگاه رو به سختی مدارک فرستادم. اصلا انرژی نداشتم برای درس خوندن و واقعا به سختی مدارک فرستادمو خودمو راضی کردم. روز یکی از مصاحبه ها که یکی از دانشگاههای مطرح تهران بود، موقعی که داشتم از محوطه دانشگاه به طرف ساختمانهای آموزشی میرفتم ، باور کن قدم نمیتونستم بردارم، حالت تهوع شدید داشتم. اصلا نتونستم خودمو به در اتاقهای مصاحبه برسونم، یعنی داغووون داغووون بودم. انرژی، صففففر. امید، منهای بی نهایت. انگیزه، که اصلا یادم نمی آمد چی بود. مغز، قفففففل.

روز مصاحبه یکی دیکه از دانشگاهها هم هر چی ازم سوال پرسیدن جواب ندادم. سوالهای خیلی ساده رو هم جواب ندادم با اینکه همه سوالا رو بلد بودم. دست خودم نبود. مغزم قفل بود، فکم قفل بود. تا حدی که استادها تعجب کرده بودن که ما رو مسخره کردی!!!!

در تموم این موقعیت ها تمایز خیال و واقعیت برایم سخت بود. مثلا میخواستم به جواب سوال مصاحبه فکر کنم، همزمان صد تا فکر می اومد توی سرم که 90 درصدشون مال زندگی های خیالیم بود. توضیح دادنش خیلی سخته.

من خیلی سختی کشیدم متاسفانه. حالا ببینم چقدر میتونم خودمو جمع و جور کنم.

میدونی من بخاطر خانوادم خیلی سختی کشیدم. دوست ندارم بچه دار بشم، همش فکر میکنم نکنه اونهم بخواد بخاطر من اینهمه سختی بکشه. دلش برای من بسوزه یا اینکه من اونو وارد مشکلات خودم بکنم ، باهاش درد دل کنم یا اذیتش کنم.

صائب تبریزی;1014012 نوشت:
بهتون تبریک میگم. من دوران راهنمایی مدارس استعداد درخشان بودم و خوابگاه بودم ، حدود 20 سال قبل. اون موقع درس انشا هنوز بود و یک درسی هم بود که باید خاطرات خودمون رو می نوشتیم. یادم نمیره هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت که شبهایی که باید انشامون رو تحویل میدادیم یا معلم دفتر خاطرات مون رو میدید، سر من حسابی شلوغ می شد. یعنی شاید 10 نفر می آمدن که براشون انشا بنویسم. من باید برای 10 نفر درباره یک موضوع انشاهایی می نوشتم که هیچ کدومش شبیه هم نباشه. یادم میاد کم کم برای خودم کاسبی راه انداخته بودم که مسئول خوابگاه فهمید. یعنی از بچهه ا پول کمی میگرفتم و براشون انشا و خاطره می ساختم. برای خاطرات یادم میاد که به هر کس میگفتم یک صفحه از حافظ رو باز کم (مثل فال گرفتن) ، بعد یک بیت بخون تا من با توجه به اون برات خاطره بنویسم.

شب امتحان پایان ترم برای انشا که می شد ، تمام شاگرداول هایی که با هم رقابت خیلی شدید داشتن، توی سالن مطالعه ، چندین ساعت راه میرفتن و انشاهایی که قبلا نوشته بودن رو با مشقت تمام حفظ میکردن!!! تا اگر فردا همون موضوع سر امتحان اومد بتونن بنویسن. یادش بخیر چقدرتوی دلم متعجب بودم از این کار. یعنی شما نمیتونید دو تا خط از خودتون دربیارید بنویسید؟؟؟!!!!

یادمه همون سالهای اول و دوم راهنمایی برای بچه ها از دیوان حافظ فال میگرفتم و در ازاش پول میگرفتم. بچه های اون موقع هم که ساده!!!!. یادم نمیره که نوبتی بود و خیلی هم شلوغ بود. بچه های هم اتاقی هم همکاری میکردن و مثل منشی ها هماهنگ میکردن که نوبت رعایت بشه. از بچه های اتاق های دیگه می اومدن و من براشون فال میگرفتم و یک تفسیرهای خفنی میکردم که حد نداره. خدا میدونه خیلی هاشون چندین باره می اومدن میگفتن که دفعه قبل هر چی گفتی درست از آب درومد و اتفاق افتاد، این دفعه هم بگوووو!!!! حیف شد که یکی از بچه ها رفت لومون داد و بساطمون جمع شد. هنوز اون دیوان حافش قطع پالتویی رو با ورق های داخلش که تفسیر فالهای بچه ها بود و خودم می نوشتم، دارم. یک نفر برای پدرم روز معلم ورده بود.

کلاس پنجم ابتدایی هم بودم انشایی نوشتم درباره معلم. سر کلاس بودیم و زنگ انشا بود و 40 دقیقه وقت داشتیم بنویسیمش. من دو صفحه کاغذ پرکردم. هفته بعد سر صف بهم جایزه دادن. در همین دو صفحه ناخوداگاه بیست و خورده ایی تشبیه و استعاره بکار برده بودم. معلممون ذوق زده شده بود. یادمه برگه منو توی دفتر به همه نشون میداد که ببینید چه شاگردی دارم (اون موقع خیلی بین معلم ها سر دانش آموزا رقابت بود، الان رو نمیدونم). هنوز اون انشا رو دارم.

خیر ببینی که یادم انداختی. چقدر روزهای خوبی بود. البته الان بیشتر یاد اون دوستام می افتم. همونایی که نمیتونستن دو خط انشا بنویسن کجان و من کجام!! و غصه میخورم.
یکی از بچه ها بود، هیچ وقت ریاضی از 4 بیشتر نمیشد، از من 3 سالم کوچکتره اما چند ساله که یکی از مقامات ارشد پتروشیمی استان شده!

ممنونم.
اتفاقا منم پنجم بودم یه انشا از خودم نوشتم تمام دخترای کلاس گوش میدادن و میرفتن تو فضا کلیی خوششون اومده بود بعدش دفترمو دخترامیگرفتن میخوندنش ازاونجا بود این استعداد کشف شد
البته ادما تایچیزیو ازدست ندن که قدرشو نمیدونن.
وااای چقد آدم حرص بخوره خخخخ
اما عزیزم باور کن تو خییلی خوب موندی باتوجه به خیالپردازیات یعنی میشه گفت یه شانس بزرگ اوردی مثل یه معجزه میمونه
ولی میخوام بهت بگم که هیچی درست نمیشه هیچی من تجربه همچین چیزیو دارم در قالب دیگه مسئله دیگه
تا مشکلتو حل نکنی تا ترکش نکنی هیچ فرقی نخواهی کرد تازه بدترم میشه اوضات
من خودم سالها منتظرمعجزه بودم ازطرف خدا
ودقیقا مثل حرف خودت خواسته من مثل اکثرحاجتا نبود که خدا بگه نه به نفعت نیست
اینچیزارو زیاد به خدامیگفتم که چرا زندگی من این شد ولی بازهم هیچ اتفاقی نیفتاد
تا خودم خودمو تغییردادم
و ورق برگشت...
مطمئنم تو هم قضیه ت همینه

صائب تبریزی;1014013 نوشت:
یادم میاد که 4 سال قبل که استعداد درخشان شدم در ارشد میتونستم بی کنکور برای دکتری درخواست بدم. چند تا دانشگاه رو به سختی مدارک فرستادم. اصلا انرژی نداشتم برای درس خوندن و واقعا به سختی مدارک فرستادمو خودمو راضی کردم. روز یکی از مصاحبه ها که یکی از دانشگاههای مطرح تهران بود، موقعی که داشتم از محوطه دانشگاه به طرف ساختمانهای آموزشی میرفتم ، باور کن قدم نمیتونستم بردارم، حالت تهوع شدید داشتم. اصلا نتونستم خودمو به در اتاقهای مصاحبه برسونم، یعنی داغووون داغووون بودم. انرژی، صففففر. امید، منهای بی نهایت. انگیزه، که اصلا یادم نمی آمد چی بود. مغز، قفففففل.

روز مصاحبه یکی دیکه از دانشگاهها هم هر چی ازم سوال پرسیدن جواب ندادم. سوالهای خیلی ساده رو هم جواب ندادم با اینکه همه سوالا رو بلد بودم. دست خودم نبود. مغزم قفل بود، فکم قفل بود. تا حدی که استادها تعجب کرده بودن که ما رو مسخره کردی!!!!

در تموم این موقعیت ها تمایز خیال و واقعیت برایم سخت بود. مثلا میخواستم به جواب سوال مصاحبه فکر کنم، همزمان صد تا فکر می اومد توی سرم که 90 درصدشون مال زندگی های خیالیم بود. توضیح دادنش خیلی سخته.

من خیلی سختی کشیدم متاسفانه. حالا ببینم چقدر میتونم خودمو جمع و جور کنم.

میدونی من بخاطر خانوادم خیلی سختی کشیدم. دوست ندارم بچه دار بشم، همش فکر میکنم نکنه اونهم بخواد بخاطر من اینهمه سختی بکشه. دلش برای من بسوزه یا اینکه من اونو وارد مشکلات خودم بکنم ، باهاش درد دل کنم یا اذیتش کنم.

چه موقعیت سختی میتونم بگم چیزیکه ازروز مصاحبه ت گفتی واقعا برام نفس گیر بود.

واقعا هر آدمی در نوع خودش ایوبیه
باتوجه به زندگی که ازش گفتی که اوج دردناکی بود برای من
البته من یه دوستی داشتم اون پدرش تزریقی بود وضع مالی داغوو مادرش هم ازایناکه میگفت اگر کشتنت هم حقته نباید نفست بالا بیاد میدونیکه همچین شخصی چقداعتمادبنفسش پایین میاد
اون زندگیش وحشتناک بود این فقط قسمتیشه که برات گفتم البتع با همه این مشکلات خودشو عالی جمع وجور کرد من گاها بهش فک میکردم که چطور تونسته بود این بشه بااون زندگی.
باتوجه به منفی بافیات تو خیالپردازیا فکرت راجب بچه ت طبیعیه
بنظرم اگر میخوای بچه ت اینطور نشه احساس مسئولیت کن در مقابلش و فکرتو عوض کن وگرنه یروز تو خیال وواقعیت یه بلایی سر بچه ت میاد.خودتو عوض کن تا بتونی بهترین مادر براش بشی و اونم بیست سال دیگه نگه من خیلی سختی کشیدم چون مادرم تو توهم بود یا فلان مشکلو داشت روخودت کار کن زندگی الان تو سرنوشت همیشگیت که نیست همه چیز موقتیه حتی شبای ناخوشی
بعدشم میتونی از تجربیاتت استفاده کنی و بامهارت واسه بچه ت چیزی کم نزاری که اون ازفضای بد زندگیش به خیالات پناه ببره
من همیشه میگم اگر آدمی بخواد ببینه چه ویژگیهای بدی داره ویژگیهای بد پدر ومادرشو بنویسه چون دقیقا اونکاری که پدر ومادرش باخودش کردن یا کلا هرویژگی بدی یجای دیگه داره پیاده میکنه خودش ولی با نا آگاهی
تو باافکارت باعث افسردگی خودت شدی باعث اینکه عاشق تنهایی باشی یاتوخیال باشی ممکنه خیلیا آرزشون رفاقت باتو بوده باشه اما تو بااینکارت اونارو هم اذیت کردی وخیلی چیزای دیگه که اول ازهمه آسیبش دامن گیر زندگی خودت شده
یه حرفی هست که میگه سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران ببین یه محبت یدفه نمیاد که یدفه بره
این افکار تو هم یدفه نیومده که یدفه برن
البته نشدی هم تواین دنیا وجودنداره شاید تونستی یدفه هیچش کنی.

سلام
چند ماه پیش حاج آقا پناهیان صحبتی داشتن با عنوان*کنترل ذهن در مسیر تقرب* . گفتم شاید گوش دادن به این صوت کمکی بهتون بکنه. اگر تمایل داشتید برید سایت بیان معنوی و این جلسات رو دانلود کنید. متنش هم توی سایت هست ولی به نظرم خود صوت رو گوش بدید بهتره

موفق باشید
یاحق

امید;1013857 نوشت:
سلام

در ابتدا پرسشگر، شرایط روحیِ خوب و مناسبی نداشت و نیاز جدّی به کمک داشت. به همین خاطر از دوستان خواهش کردم به صورت موقّت از ارسال نظرات شان خودداری نمایند. اما خوشبختانه در ادامه بنا بر اظهارات خود پرسشگر، حال ایشان بهتر شد. به همین خاطر از دوستان خواستم که نظرات شان را ارسال نمایند تا پرسشگر و خودم از نظرات عزیزان بهره مند شویم.
صمیمانه از مشارکت شما و همه دوستان گرامی در این موضوع تشکر و قدردانی می کنم.

@};-happy@};-

من از پرسشگر خواستم رشته شون رو بگویند ولی نگفتند. من حدس زدم که شاید تمایل ندارند که متن را برایشان بفرستم.

ابوالبرکات;1014156 نوشت:
من از پرسشگر خواستم رشته شون رو بگویند ولی نگفتند. من حدس زدم که شاید تمایل ندارند که متن را برایشان بفرستم.

سلام. عذر میخوام یادم رفت اون قسمت رو جواب بدم.
من یک لیسانس و فوق لیسانس فیزیک. لیسانس و فوق لیسانس و دکتری هنر و یک لیسانس طراحی دوخت دارم.

گل نرگس۵۹;1014044 نوشت:
سلام
چند ماه پیش حاج آقا پناهیان صحبتی داشتن با عنوان*کنترل ذهن در مسیر تقرب* . گفتم شاید گوش دادن به این صوت کمکی بهتون بکنه. اگر تمایل داشتید برید سایت بیان معنوی و این جلسات رو دانلود کنید. متنش هم توی سایت هست ولی به نظرم خود صوت رو گوش بدید بهتره

موفق باشید
یاحق

منونم. من اون فایلها رو خیلی قبل گوش کردم. روی من خیلی تاثیر نگذاشت نمیدونم چرا.

صائب تبریزی;1014176 نوشت:
سلام. عذر میخوام یادم رفت اون قسمت رو جواب بدم.
من یک لیسانس و فوق لیسانس فیزیک. لیسانس و فوق لیسانس و دکتری هنر و یک لیسانس طراحی دوخت دارم.

:-o:-o ماشالله . چقدر مدرک دارید شما؟! با این همه مدرک چرا باز به فکر ادامه تحصیل هستید و به دنبال کار نمی روید؟
در تاپیکی که از شما خوندم نوشته اید که مشکل خیالپردازی دارید و مرز میان واقعیت و خیال برای شما تا حدی از بین رفته است. ببینید این مشکل شما تا حدی مبتلابه هست . منتها چون شما با دقت نظر بیشتری شخصیت خودتان را تحلیل می کنید به این مشکل پی برده اید . نمی دانم شما چقدر با فلسفه ی پست مدرن آشنایی دارید. در فلسفه ی پست مدرن در آثار کسانی چون فوکو ، نیچه ، خصوصا فایرابند و ... اساسا مرز میان واقعیت و غیر واقعیت از بین رفته است. در این دوره هیچ معیاری برای انتخاب میان گزاره ها وجود ندارد و هیچ معیاری نیست که به ما بگوید که کدام گزاره و نظریه را انتخاب کنیم. بنابراین فکر نکنید که این تنها شما هستید که مرز میان واقعیت و خیال را از دست داده اید. این یک بلیه عام البلوا در دوران پست مدرن می باشد و دوران پست مدرن فقط مال غرب هم نیست ، بلکه در جامعه ی ما هم اثر این دوره وجود دارد.
اما سوال مهمی که وجود داره اینه که آیا باید عنصر خیال را ازبین برد؟ به هیچ عنوان. اما باید به آن جهت داد. چگونه؟ یکی از راه هایی که خودتان هم به آن اشاره کردید اینه که اگر من در بیرون احساس می کنم که کسی مرا دوست ندارد در خیال خود کسی را تصور می کنم که مرا خیلی دوست دارد و من هم او را خیلی دوست دارم. شما دیوان حافظ را بخوانید. حافظ با زبان خیال صحبت می کند. خیالی که از واقعیت واقعی تر است. مفاهیمی مثل شراب ، ساقی ، شاهد و... را اگر بخواهیم به معنای معمولشان در نظر بگیریم باید حافظ را یک آدم عیاش و هرزه بدانیم. اما همه ی این ها رمز هستند. رمزی که گاه فقط با قوه ی خیال می توان آن را فهمید. به عنوان مثال حافظ می گوید :((شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها)) . ببینید شما ابتدا بایستی شبی و موجی و گردابی را تصور کنید و تصور کنید که شما در آن غرق هستید و سپس سبکبارانی را در لب ساحل تصور کنید تا بتوانید حقیقتی را که پشت کلام حافظ نهفته است پیدا کنید. اساسا یکی از راه های رسیدن به حقیقت ، خیال هست. منتها به شرطی که خیال پردازی و حقیقت خواهی را توامان به کار ببریم. من پیشنهاد می کنم که کتاب هایی مثل دیوان حافظ و شمس تبریزی را بخوانید و اگر واقعا نفهمیدید کتاب های آقای الهی قمشه ای را در کنار این کتاب ها بخوانید. سپس با کمک خیال وارد حقیقتی بالا شوید.

ابوالبرکات;1014252 نوشت:
:-o:-o ماشالله . چقدر مدرک دارید شما؟! با این همه مدرک چرا باز به فکر ادامه تحصیل هستید و به دنبال کار نمی روید؟
در تاپیکی که از شما خوندم نوشته اید که مشکل خیالپردازی دارید و مرز میان واقعیت و خیال برای شما تا حدی از بین رفته است. ببینید این مشکل شما تا حدی مبتلابه هست . منتها چون شما با دقت نظر بیشتری شخصیت خودتان را تحلیل می کنید به این مشکل پی برده اید . نمی دانم شما چقدر با فلسفه ی پست مدرن آشنایی دارید. در فلسفه ی پست مدرن در آثار کسانی چون فوکو ، نیچه ، خصوصا فایرابند و ... اساسا مرز میان واقعیت و غیر واقعیت از بین رفته است. در این دوره هیچ معیاری برای انتخاب میان گزاره ها وجود ندارد و هیچ معیاری نیست که به ما بگوید که کدام گزاره و نظریه را انتخاب کنیم. بنابراین فکر نکنید که این تنها شما هستید که مرز میان واقعیت و خیال را از دست داده اید. این یک بلیه عام البلوا در دوران پست مدرن می باشد و دوران پست مدرن فقط مال غرب هم نیست ، بلکه در جامعه ی ما هم اثر این دوره وجود دارد.
اما سوال مهمی که وجود داره اینه که آیا باید عنصر خیال را ازبین برد؟ به هیچ عنوان. اما باید به آن جهت داد. چگونه؟ یکی از راه هایی که خودتان هم به آن اشاره کردید اینه که اگر من در بیرون احساس می کنم که کسی مرا دوست ندارد در خیال خود کسی را تصور می کنم که مرا خیلی دوست دارد و من هم او را خیلی دوست دارم. شما دیوان حافظ را بخوانید. حافظ با زبان خیال صحبت می کند. خیالی که از واقعیت واقعی تر است. مفاهیمی مثل شراب ، ساقی ، شاهد و... را اگر بخواهیم به معنای معمولشان در نظر بگیریم باید حافظ را یک آدم عیاش و هرزه بدانیم. اما همه ی این ها رمز هستند. رمزی که گاه فقط با قوه ی خیال می توان آن را فهمید. به عنوان مثال حافظ می گوید :((شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها)) . ببینید شما ابتدا بایستی شبی و موجی و گردابی را تصور کنید و تصور کنید که شما در آن غرق هستید و سپس سبکبارانی را در لب ساحل تصور کنید تا بتوانید حقیقتی را که پشت کلام حافظ نهفته است پیدا کنید. اساسا یکی از راه های رسیدن به حقیقت ، خیال هست. منتها به شرطی که خیال پردازی و حقیقت خواهی را توامان به کار ببریم. من پیشنهاد می کنم که کتاب هایی مثل دیوان حافظ و شمس تبریزی را بخوانید و اگر واقعا نفهمیدید کتاب های آقای الهی قمشه ای را در کنار این کتاب ها بخوانید. سپس با کمک خیال وارد حقیقتی بالا شوید.

سلام علیکم. متشکر از نظر ارزشمند شما.

من به فکر ادامه تحصیل بودم در رشته اصلی خودم از همان اول دبیرستان. یعنی من هنر و طراحی دوخت رو بعد از انتخاب رشته اصلیم دنبال کردم. و قصد داشتم در فیزیک دکترا بگیرم که به دلایل روانی واقعا کم آوردم و الان حس میکنم که به اون چیزی که عاشقش بودم نرسیدم و مقصر هم خودم هستم.

در زمینه اشتغال من بهه دانشگاهی رفتم برای گرفتن درس (حق التدریسبا حقوق 0) اما متاسفانه مدیران گروه کم لطفی می کردند و به شاگردان خودشون درس میدادن و ما رو رد میکردند. کار آزادهم که با رشته ما نمیشه کرد. البته من مایل به کار در زمینه طراحی دوخت نیستم چون فرد بی اعصابی هستم که برای کسی نمیتونه لباس بدوزه. اینو خودم کامل میدونم.

درباره فلسفه، من خیلی خیلی به مطالعه علاقه دارم. یک سری مطالعات مقدماتی هم داشتم اما با توجه به درستی فرمایش شما و تجربه خودم درباره نقش زیاد قدرت تجزیه و تحلیل در علوم عقلی، ترسیدم که نکنه وضعم از این بدتر بشه. چون به استاد درستی هم در این زمینه دسترسی نداشتم تا بتونم سوالات رو بپرسم ، دیدم اگر فقط به توانایی های ذهنی خودم تکیه کنم ممکنه کامل روانی بشم و بنابراین از همان مرحله مقدمات کنارش گذاشتم.

در مورد شعر، من دیوان حافظ رو کاملا حفظم و غزلیات سعدی رو. و کلا رابطه من با شعر و نوشته بهتر از رابطه با هر جاندار و بیجانی در این دنیا است. منتها من یک عمر خیالات خودم رو در جهت مادی (عشق مادی- منافع مالی مادی و ...) پرورش دادم و هیچ وقت هیچ وقت نتونستم بین اون و معنویت پل بزنم. کتابهای از این دست زیاد خوندم. اصرار الصلوه امام خمینی ، معراج السعاده مرحوم نراقی و برخی کتابهای علامه حسن زاده و ... مطالعه میکردم تا بلکه خدا دستم رو بگیره که همانطور که قبلا هم اشاره کردم متاسفانه خدا من رو کمک نکرد.

ممنون از توصیه هاتون. فعلا من قرار روزانه گذاشتم که هر روز صبح قبل از انجام هر کاری دعای عهد برای امام زمان و سوره یاسین رو هدیه به حضرت زهرا بخونم و شبها هم سوره واقعه و یک یاسین دیگه هدیه به حضرت نرجس خاتون. دیگه نمیدونم چی میشه.
اگر مطلب دیگه ای هم هست یا همین فرمایشتون رو توضیحات بیشتری مایل باشید بدید، ممنون میشم دریغ نکنید.

صائب تبریزی;1014255 نوشت:
هر روز صبح قبل از انجام هر کاری دعای عهد برای امام زمان و سوره یاسین رو هدیه به حضرت زهرا بخونم و شبها هم سوره واقعه و یک یاسین دیگه هدیه به حضرت نرجس خاتون.

سلام

خواندن قرآن کریم و دعاهایی که از حضرات معصومین (صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین) به دست ما رسیده، همگی خوب است؛ مخصوصا خواندن سوره مبارکه یس.
من یک موضوع دیگر را به شما می گویم:
در حدیث شریف آمده است که حضرت رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود:«إنّ الحسین بن علیّ فی السماء أکبر منه فی الارض، فإنّه لمکتوبٌ عن یمین عرش الله: مصباح هدیً و سفینةُ نجاةٍ ...» یعنی « همانا حسین بن علی در آسمان بزرگ تر از زمین است. در سمت راست عرش خدا نوشته شده:[ حسین ] چراغ هدایت و کشتی نجات است ...» [بحارالانوار، ج 36، 205]. بهتر است هر روز دقایقی به صورتی که کسی متوجه نشود، برای حضرت امام حسین (صلوات الله و سلامه علیه) گریه کنید و به آن حضرت متوسل شوید تا ان شاءالله مشکلتان زودتر حلّ شود. در مورد دعای عهد، در مفاتیح الجنان آمده که «هر کس چهل صبح این دعا را را بخواند از یاران امام دوازدهم شیعیان خواهد بود و اگر پیش از ظهور بمیرد، خداوند او را از قبرش بیرون آورد (رجعت می‌کند) تا به خدمت وی درآید.». پس بعد از چهل روز، به جای دعای عهد، به حضرت امام حسین (صلوات الله و سلامه علیه) متوسل شوید. این طور، وقت برای کارهای روزمرّه هم پیدا می کنید.
برای گریه در رثای حضرت ابی عبدالله الحسین (صلوات الله و سلامه علیه) می توانید یکی دو صفحه از کتاب «لُهوف» نوشته سید علی بن طاووس یا «نَفس المَهموم» نوشته شیخ عباس قمّی (صاحب کتاب مفاتیح الجنان) را به فارسی مطالعه کنید یا به مرثیه خوانی ذاکرین حسینی همچون مرحوم کوثری و مرحوم حاج سلیم مؤذّن زاده گوش نمایید. لازم نیست زیاد وقت تان را برای این کار صرف نمایید. تنها پنج دقیقه در هر روز کافی است.

پرسش:
دختری سی ساله و تک فرزند هستم. مشکل من از اول راهنمایی شروع شد. در مدرسه شبانه روزی درس می خواندم. وقتی همه دانش آموزان برای دیدن فیلم و سریال به اتاق تلویزیون می رفتند، من برای درس خواندن در اتاق می ماندم و درس می خواندم. از اینکه به تماشای تلویزیون بنشینم، عذاب وجدان می گرفتم. وقتی بچه ها برمی گشتند، داستان فیلم را از آنها می پرسیدم. به تدریج وقتی همه برای دیدن تلویزیون می رفتند، شروع به خیال پردازی در مورد فیلم کردم و ماجراهای فیلم را طبق دلخواه خود شکل می دادم. این مسأله به موضوعات واقعی سرایت کرد. مثلا روزی از معلم خود سؤالی در مورد یک مسأله پرسیدم. او عصبانی شد و گفت:" این سؤال یک بچه کلاس اولی است". با خود فکر کردم که چرا نفهمیدم نباید این سؤال را بپرسم؟ بعد از این ماجرا، خیال می کردم که آن معلم با من رفتاری دارد که خیلی دوست دارم. به این ترتیب غم و غصه من کاهش پیدا می کرد. اگر بخواهم این خیال پردازی را کنار بگذارم، طوری اضطراب می گیرم که احساس می کنم نزدیک است قلبم از تپش بایستد. مشکلات خانوادگی باعث شد خیال پردازیِ من بیشتر شود. مشکل جدی من از شش ماه اخیر شروع شده است که به شدت دروغگو شده ام. زیرا مرز بین واقعیت و خیال برایم دیگر معنی ندارد. لطفا راهنمایی ام کنید.


پاسخ:
خیلی خوب است که مشکل را احساس کرده اید و به دنبال یافتن راه حلّی برای آن هستید. اینکه شما زیاد خیال پردازی می نمایید، یک رفتار است. هر رفتار انسان، بر اثرِ فرآیندهایی به وجود می آید، تکرار می شود و تداوم می یابد. اگر به دنبالِ رفتاری معیّن، فردْ پاداشی دریافت کند، احتمالِ وقوعِ مجدّدِ آن رفتارْ بیشتر می شود. به این پدیده، «قانون اثر» می گویند که از «شرطی سازیِ کُنِشگَر» نشأت می گیرد. ابداع کننده یِ این قانون، «ادوارد لی ثُرِندایک» (1) روانشناس مشهور آمریکایی می باشد. این قانون می گوید:«رفتاری که پیامدِ خوشایند به دنبال داشته باشد، گرایش به تکرار پیدا می کند و رفتاری که پیامدِ ناخوشایند به دنبال داشته باشد، احتمالِ وقوعِ کمتری پیدا می کند». نمودار این قانون در مورد رفتارهایی که تکرار می شوند به صورت زیر است:

رویداد-----------------------------------------------------» احساس---------------------------------»رفتار------------------------------» پیامد خوشایند-----------------------------» تکرار رفتار
رویداد (برخورد خشن معلم) ---------------» احساس (غمگینی با درجه 90) ----------» رفتار (خیال پردازی) --------» پیامد خوشایند (غمگینی با درجه30) ---------» تکرار رفتار (تکرار خیال پردازی)

اینکه غمگینیِ شما پس از خیال پردازی کاهش می یابد، یک پیامد خوشایند است که باعثِ تکرارِ خیال پردازی می شود. لازم نیست در قانون اثر، پیامدِ خوشایندِ رفتار، حتماً لذّت و شادمانیِ بسیاری باشد تا بر اثرِ آن، رفتارْ دوباره تکرار شود؛ بلکه همین که احساسِ ثانویّه (احساسِ پس از رفتار)، بهتر از احساسِ اوّلیّه (احساسِ قبل از رفتار) باشد، رفتارْ (خیال پردازی) افزایش می یابد.

اما اکنون پس از سال ها تکرارِ خیال پردازی، این کار دیگر جذّابیّتِ سابق را برایتان ندارد. این مسأله نیز به دلایلِ مشخّصی اتفاق می افتد. توضیح می دهم:
اینکه قبلاً با انجام خیال پردازی (رفتار)، احساسِ بهتری کسب می کردید، به دلیل آزادشدنِ پیام رسان های عصبی (2) پس از خیال پردازی است. پیام رسان های عصبی یا نوروتِرَنسمیتِرها مواد شیمیایی درون مغز هستند که اطلاعات را درون مغز و بدن انتقال می دهند. آنها سیگنال ها را میان سلول های عصبی که نورون خوانده می شوند، پخش می کنند. به عبارت روشن تر وقتی خیال پردازی می نمایید، پیام رسانِ عصبیِ دوپامین از بخشی از مغز ترشّح می شود و نقش پاداش دهنده یِ مغزی را ایفا می نماید و احساسِ لذّت به شما دست می دهد. اما این وضعیّتْ زیاد دوام نمی آورد؛ زیرا در دراز مدّت، این کارْ باعثِ کاهشِ ترشّحِ دوپامین در مغز پس از خیال پردازی می شود و احساسِ کاهشِ غمگینی مانند قبل به شما دست نمی دهد.

به نظر می رسد خیال پردازیِ شما به صورتی دیگر نیز تقویت شده است. از «قانون اثر» برایتان گفتم که واقعا در افزایشِ خیال پردازی در شما نقشِ مؤثّری داشته است. اما به مرور زمان خیال پردازی در شما بر اثر فرآیندِ دیگری تقویت شده است. "بوریس فردریک اِسکینر" - روانشناس مشهور آمریکایی – موقعیّتی را تشریح کرد که در آن، مقدار رفتار افزایش می یابد به این علّت که پس از آن رفتار، رویدادِ ناگوارِ قابلِ انتظاری (در مورد شما اضطراب) حذف می شود. به این فرآیند، «تقویتِ منفی» می گویند. نمودار فرآیند «تقویت منفی» به صورت زیر است:

رویداد --------------------» احساس --------------» رفتار -------------------» حذف یک موضوع ناگوار -------------» تکرار رفتار
رویداد --------------------» احساس ---------» خیال پردازی ----------------» از بین رفتنِ اضطراب --------------» تکرار خیال پردازی

این «حذف رویداد ناگوارِ قابلِ انتظار» (در مورد شما اضطراب) در حقیقت نوعی «پیامدِ خوشایند» نیز به شمار می رود.

اما برای حلّ این مشکل چه باید کرد؟
در پژوهش های متعدّدِ روانشناسی نشان داده شده که افکار انسان، تأثیر بسیار زیادی در احساسات و رفتار انسان دارند. مثالی را ذکر می کنم:
فرض کنید در اتاق نشسته اید و مشغول تماشای تلویزیون هستید. دوستتان در حال ردّشدن از کنار شما، پایش را روی دست شما می گذارد. اگر این فکر به ذهنتان خطورکند که او عمداً دست من را لگد کرد، چه احساسی به شما دست می دهد؟ چه رفتار و واکنشی از خود نشان می دهید؟ وقتی فکر کنید که او عمداً دستتان را لگد کرده، به احتمال زیاد عصبانی می شوید(احساس) و سر او داد می کشید(رفتار). اما اگر این فکر به ذهنتان خطور کند که او عمداً دستم را لگد نکرده، بلکه ناخواسته این کار را انجام داده است، در این حالت چه احساسی به شما دست می دهد و چه واکنشی نشان می دهید؟ در این صورت، احتمالا عصبانی نمی شوید(احساس) و توجّهی نشان نمی دهید و به تلویزیون نگاه کردن ادامه می دهید(رفتار). پس به راحتی می توان فهمید که افکار انسان، احساسات و رفتارهای او را تحت تأثیر قرار می دهند. یک مثال از حرف های خودتان بگویم:

گفته اید:«از اینکه به تماشای تلویزیون بنشینم، عذاب وجدان می گرفتم». نمودار این بخش به این صورت است:

تماشای سریال(رویدادِ فرضی) ------» فکر می کنم با این کار به پدرم خیانت می کنم(فکر) -----» عذاب وجدان (احساس) -------» ماندن در اتاق و نرفتن به اتاق تلویزیون(رفتار)

اگر در همان زمان، این فکر را می کردید که «من با تماشای تلویزیون یک ساعت تفریح و استراحت می کنم و برای بیشتر درس خواندن انرژی می گیرم» چه احساسی پیدا می کردید؟ به احتمال زیاد، در این صورت به جای عذاب وجدان، احساسِ آرامش به شما دست می داد(احساس) و سریال را به همراه دوستان تان تماشا می کردید و پس از تماشای آن، با فکر راحتی مطالعه می کردید(رفتار):

تماشای سریال(رویداد فرضی)-------» فکر می کنم با تماشای سریال، یک ساعت استراحت می کنم و برای درس خواندن انرژی می گیرم(فکر)-------» احساس آرامش-------» تماشای سریال و استراحت و مطالعه با خیال راحت پس از تماشای سریال(رفتار)

زمان هایی که اتّفاقی رُخ می دهد که منجر به تمایل به خیال پردازی می شود، اگر به خوبی دقت کنید، پس از آن اتّفاقْ افکاری به ذهن تان خطور می کند. گاهی این افکار آن قدر سریع به ذهن می رسد که فرد چندان از آنها آگاهی ندارد. ولی اگر فکرکنید، می توانید این افکار را شناسایی نمایید. نمودار این رویداد این طور است:

رویداد -----------------» فکر----------------------» احساس ------------------------» رفتار
سؤالی پرسیدید و معلّمتان عصبانی شد و گفت:«این سؤال یک بچه کلاس اوّلی است» -----» فکر کردید که من چرا نفهمیدم نباید این سؤال را بپرسم ------» غمگینی------» خیال پردازی -----» کاهش غمگینی ------» تکرار خیال پردازی وقتی که رویدادی منفی رُخ می دهد

اگر در همین جا با خود فکر می کردید که « چه اشکالی دارد من سؤالی بپرسم که کلاس اوّل خوانده شده؟ معلّمِ من که خدا نیست؛ او هم گاهی اشتباه می کند». در این صورت کمتر غمگین می شُدید و به احتمال زیاد تمایل کمتری برای خیال پردازی پیدا می کردید.
نکته خیلی مهمّی باید بگویم: شما پس از حرف معلّمتان، در فکرتان به خودتان جمله ای منفی گفتید (من چقدر نفهم هستم که نفهمیدم نباید این سؤال رو بپرسم). این جمله، مستقیماً خودِ شما را هدف قرار می دهد. "آرون تِمکین بک" (3) روانشناس آمریکایی معتقد است افراد افسرده عادت کرده اند که جملات منفی به خودشان بگویند(4). شما از گذشته خود یادگرفته بودید که رویدادهای منفی را به خود انتساب دهید، خود را سرزنش کنید و پس از آن مشخص است که احساساتِ منفی به سوی شما هجوم می آورند.
پس از شناساییِ افکار ناکارآمدِ منفی، اولین قدم برای تغییر این وضعیت، چالش با این افکار و زیر سؤال بردن آنها و جایگزینیِ افکار واقع بینانه تر به جای آنها است. برای این کار، از یک سری سؤال ها استفاده کنید:

- چه شواهدی علیهِ این فکر وجود دارد؟
مثلا شاید فکر می کنید «من شکست خورده هستم». با خود به درستی فکر کنید و مواردی در زندگی که موفق شده اید را پیدا کنید و بنویسید. واقعیت این است که هر فردی در زندگی بارها موفق شده است. همین که خواندن و نوشتن یادگرفته اید، موفقیت بزرگی به دست آورده اید که میلیون ها نفر در جهان از آن محروم هستند.

- آیا می توانید به این موقعیت به صورت دیگری نگاه کنید؟
شاید در زندگی دچار اشتباهی شده اید که مدتی زندگی تان را تحت تأثیر قرار داده است و به خاطر آن فکر می کنید که شکست خورده هستید. اما باید بدانید که می توان به صورتی دیگر به این اشتباهِ خود نگاه کنید. شما پس از این اشتباه، مطالبِ زیادی یادگرفته اید که قبلا از آن اشتباه نمی دانستید.
- آیا معیارهای غیرواقع بینانه و دست نیافتنی برای خود انتخاب نکرده اید؟
انتخاب معیارهای بسیار بالا، احتمال دست پیدا نکردن به آنها را بالا می برد. چون اغلب خطر دست نیافتن به آنها وجود دارد. اینکه «من همیشه باید بهترین عملکرد را داشته باشم» یک نمونه از معیارهای بالا و دست نیافتنی است. حقیقت این است که غیر از خداوند متعال، هیچ کس بهترین عملکرد را ندارد. هر کسی در زندگی دچار اشتباه و خطا می شود. مهم این است که از اشتباهات درس بگیریم و سعی نماییم آنها را کمتر مرتکب شویم.

- اگر دوستم در موقعیت من باشد و این فکر را داشته باشد، به او چه می گویم؟
اغلب اوقات وقتی که دیگران را ارزیابی می کنیم، منطقی تر از زمانی هستیم که خودمان را ارزیابی می کنیم. در این سؤال از شما می خواهم به جای اینکه درباره خودتان قضاوت کنید، درباره دوستتان در رابطه با همان موضوع قضاوت کنید و نظر دهید. صورت دیگر این است که موقعیت را درباره خودتان از دیدگاهِ دیگران بررسی کنید و ببینید آیا دیگران (مثلا دوستی که نظرش را خیلی قبول دارید) هم همین گونه درباره این موقعیت قضاوت می کنند؟
از این به بعد، هر گاه اتّفاقی افتاد و احساسِ منفی و نامطلوبی پیدا کردید، برگه کاغذی بردارید. در آن چند ستون بکشید. در ستون اول از سمت راست، آن اتّفاق را به صورت خلاصه شرح دهید. سپس میزان احساسِ غمگینیِ خود را بر اساس اعداد (از یک تا صد) بسنجید و در ستون دوم، یادداشت نمایید. بعد سعی کنید فکری که باعث ایجاد غمگینی در شما شده را شناسایی نمایید و در ستون سوم بنویسید. سپس آن فکر را زیر سؤال ببرید. سؤال های بالا را در ستون چهارم بنویسید و به آنها جواب دهید و به این صورت، فکرِ منفیِ ناکارآمد را زیر سؤال ببرید. اگر مرحله چهارم را به درستی انجام دهید، احساس غمگینیِ تان کاهش می یابد. در این صورت، میزان احساس غمگینیِ تان را مجدّداً بسنجید و از یک تا صد به آن نمره دهید و در ستون پنجم بنویسید.

گفته اید:« اگر بخواهم این خیال پردازی را کنار بگذارم، طوری اضطراب می گیرم که احساس می کنم نزدیک است قلبم از تپش بایستد». طبق تعریف دکتر نصرت الله پورافکاری «اضطراب، احساسی بسیار ناخوشایند است که با یک یا چند احساس جسمی _ همچون تپش قلب وعرق کردن _ همراه می گردد»(5). برای کنترل نشانه های جسمی اضطراب باید از فنون آرَمِش استفاده کنید. پژوهشگران روانشناختی دریافته اند که آرَمِش علاوه بر کنترل نشانه های جسمیِ اضطراب، دستیابیِ حافظه به اطلاعات مثبت را افزایش می دهد و در نتیجه، دسترسی به گزینه هایی بر ضدّ افکارِ مربوط به خطر را آسان تر می سازد(6).

برای آرَمِش روش های مختلفی وجود دارد. آرَمِش باید به عنوان یک مهارت به صورتِ مکرّر استفاده شود، تا فرد بتواند در موقعیّت های مختلف از آن بهره گیرد و خود را آرام سازد. یکی از روش های آرَمِش، روشِ "آرمش پیش رونده" است که به وسیله "ادموند جاکوبسن" پیشنهاد شده است. در این روش، بدن به چند گروهِ عضلاتِ بزرگ تقسیم می شود و هر گروه از عضلات، ابتدا منقبض و بعد منبسط می شوند. به این ترتیب فرد یاد می گیرد که بین دو حالتِ تنش و آرمش تمایز قائل شود و سعی کند به صورتِ ارادی فشارِ وارد شده بر اعضای بدنش را کاهش دهد.

در یک وضعیت راحت مثل تکیه دادن یا دراز کشیدن قرار بگیرید؛ به صورتی که سر و کمرتان راحت باشند. پاها و دست ها را بر روی یکدیگر نگذارید و سعی کنید حرکات بدن را به حداقل برسانید. چشم ها را ببندید. به آرامی و با نظم نفس بکشید. هر کدام از گروه های عضلات را به مدت ۵ تا ۷ ثانیه منقبض کنید و سپس برای ۳۰ تا ۴۰ ثانیه آن را منبسط کنید. منظور از انقباض و انبساطِ عضلات، سفت و شُل کردنِ آنها است. سفت کردنِ عضلات نباید به صورتِ زیاد باشد.
عضلاتِ بدن:

1- دست راست: دست راستتان را مشت کرده و سپس باز کنید.
2- دست چپ: دست راستتان را مشت کرده و سپس باز کنید.
3- بازوی راست: دست راست را تا به سمت شانه خم کنید و دوباره آن را از شانه دور کنید.
4- بازوی چپ: دست چپ را تا به سمت شانه خم کنید و دوباره آن را از شانه دور کنید.
5- پیشانی: ابروها را بالا ببرید و به پیشانی چروک بیاندازید و دوباره ابروها را پایین بیاورید و پیشانی را صاف کنید.
6- چشم ها: چشم هایتان را محکم ببندید و دوباره باز کنید.
7- دهان و لب ها: دندان ها را فشار دهید و لب ها را جمع نمایید و دوباره آنها را آزاد کنید.
8- شانه ها: شانه هایتان را به سمت گوش ها بالا ببرید و دوباره آنها را پایین بیاورید.
9- قفسه سینه: یک نفس عمیق بکشید. نفس تان را پنج ثانیه نگه دارید و سپس نفس به آرامی در هفت ثانیه بیرون دهید. نفس عمیق، نفسی است که با آن عضله یِ دیافراگم که زیر ریه ها قرار دارد، به سمت پایین کشیده می شود و قفسه سینه کاملا به بالا می آید. روی نفس کشیدن زیاد تمرین کنید.
10- شکم: عضلات شکم را منقبض و سپس منبسط کنید.
11- پاها: انگشت های پا را به سمت پایین کشیده، از بدن دور کنید و سپس دوباره آنها را به سمت بالا بیاورید. همین کار را با قسمت مُچ به پایینِ پا انجام دهید.
12- پاها: انگشت های پا را به سمت بالا کشیده، به بدن نزدیک کنید و سپس دوباره آنها را به سمت پایین ببرید. همین کار را با قسمت مُچ به پایینِ پا انجام دهید.
13- کل بدن: اگر در عضله خاصّی فشاری احساس می کنید که ناشی از لباس نیست، منقبض و منبسط کردن را برای آن عضله تکرار کنید.

برای راحتیِ کارتان و به خاطر داشتنِ عضلات، چهار گروه عضلاتِ اصلی را به خاطر داشته باشید:
الف) دست ها و بازوها
ب) سر
ج) شانه ها، قفسه سینه و شکم
د) پاها
این روشِ آرَمِش حدّاقلّ 20 دقیقه طول می کشد. این روشِ آرامش بخشی را در وقت هایی که اضطرابی احساس نمی کنید، به صورت منظّم هر روز دو بار تمرین کنید تا بتوانید در هنگام اضطراب به راحتی آن را اجرا نمایید. این روش را در محیطی آرام و راحت که باعث حواسپرتی نشود انجام دهید. با تمرین و تکرار زیاد این روش، می فهمید که اصل و اساسِ آرامش بخشی، تمرکز روی تنفّس است. وقتی اضطراب دارید، نفس هایتان سطحی است و در آنها عضله دیافراگم پایین نمی رود و قفسه سینه کاملا به سمت بالا کشیده نمی شود. در روش آرمش این تنفّسِ ناقص اصلاح می شود و تنفّس صحیح جایگزین آن می گردد. به خاطر اهمیّت زیاد تنفّس صحیح در کاهش اضطراب، تنفّس صحیح در ورزش های رزمی و یوگا بسیار تمرین می شود.

وقتی در آرمش مهارت خوبی یافتید، سعی کنید به تدریج این روشِ آرام سازی و تنفّسِ صحیح را در موقعیّت های زندگیِ واقعی که نیازمندِ آرام بودن هستند (محل کار، موقعیّت های اجتماعی مانند: مهمانی) به کار گیرید. در مراحلِ پیشرفته ترِ آرَمِش، می توانید مرحله انقباش عضلات را حذف کنید و سعی نمایید در موقعیّت های تنش زا، عضلاتِ منقبض را منبسط و شُل کنید.

عجله نکنید و با صبر و شکیبایی و تمرینِ مکرّرِ روش آرمش پیشرونده، بر اضطرابتان می توانید غلبه کنید. شما می توانید.

پی نوشت:
1: Edward Lee Thorndike
2: Neurotransmitters
3: Aaron Temkin Beck
4:سلیگمن.
مارتین ای. پی، روزنهان. دیوید ال، روانشناسیِ نابهنجاری- آسیب شناسی روانی، ج یک، ص 452، نشر ارسباران، تهران، 1386
5: پورافکاری ، نصرت اله، فرهنگ جامع روانشناسی- روانپزشکی، ج یک، ص92، فرهنگ معاصر، 1389.

6: هاوتون، کیت،[و همکاران]، رفتاردرمانی شناختی، ترجمه حبیب الله قاسم زاده، ج یک، ص 123، انتشرات ارجمند، تهران، 1394

موضوع قفل شده است