جمع بندی درهم شکسته شدم

تب‌های اولیه

79 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
درهم شکسته شدم

سلام. از اینکه با این سایت آشنا شدم خیلی خوشحالم. سوالم رو می پرسم، برای صدمین یا شاید هم هزارمین بار.

من دختری هستم حدودا سی ساله و تک فرزند .
من دارم یک مشکل خیلی جدی پیدا میکنم. ارتباط من با دنیای بیرون در حال قطع شدنه. من خیلی خیال پردازم و مغزم قدرت تحلیل برخی مسائل رو فراتر از حالت عادی داره. من از بچگی کتاب زیاد میخوندم. یادم هست که پنجم ابتدایی بودم و از کتابخونه کتابهای راما- اودیسه فضایی - اودیسه 2000 ایزاک آسیموف رو میگرفتم و چند بار میخوندم. عاشق مجلات فیلم بودم. می نشستم تحلیل برخی فیلمهای امریکایی رو که تلویزیون بعد از پخش فیلم داشت با دقت نگاه میکردم.

من در دوران راهنمایی در مدرسه شبانه روزی درس میخوندم و در خوابگاه و دور از خانواده بودم. چون به پدرم قول داده بودم که همیشه شاگرد اول بشم تمام فکرم به درس خوندن بود. از اول راهنمایی مشکل من شروع شد. بچه ها میرفتند اتاق تلویزیون تا سریال خط قرمز- پس از باران- همسایه ها- خواب و بیدار رو ببینن. تنها فردی که در اتاق می ماند من بودم و کل خوابگاه 300 نفره میرفتند داخل اتاق تلویزیون. من می ماندم و درس می خوندم. اوایل خوب بود. سکوت فراوان به من آرامش می داد اما بعد احساس بدی داشتم. اینکه نرمال نیستم از طرفی از اینکه بخوام برم و مثل بقیه سریال ببینم احساس عذاب وجدان میکردم و حس اینکه به پدرم خیانت میکنم . بنابراین بعد از این که هم اتاقی هام بر میگشتند من ازشون داستان اون قسمت رو می پرسیدم و اونها هم تعریف میکردند. کم کم شروع کردم زمانی که بقیه میرفتند اتاق تی وی، حدس زدن اینکه چی میشه. بازیگر ها و داستان رو همونطوری که دوستام تعریف کرده بودند تخیل میکردم و دیالوگها و ماجراهای جدیدی در ذهنم براشون شکل میدادم. به هر کدومشون چهره خاصی رو نسبت میدادم و تصور میکردم. کم کم این شد کار من وقتی در اتاق تنها بودم و سریال پخش می شد. گاهی تمام دیالوگها صحنه های ممکن رو توی ذهنم تصور میکردم و فیلم رو میساختم. کم کم این امر به سایر بخش ها هم تسری پیدا کرد.

ایامی که پلیس جوان شهاب حسینی پخش می شد، وقتی دلتنگ خانواده می شدم یا با بچه ها مشکلی پیدا میکردم، روی تخت دراز میکشیدم و شروع به فیلم بافی میکردم . خودم رو در نقش زن مقابل بهگر میگذاشتم و از این که تنها نیستم و یک نفر هوامو داره ودوستم داره لذت می بردم. داستان فیلم رو در تخیلم مطابق میلم تغییر میدادم. و کم کم ادامه پیدا کرد به موضوعات واقعی. مثلا معلمم با من یک رفتار خاصی میکرد که من دوست نداشتم. شروع میکردم به تخیل اینکه معلم با من رفتاری کرده که من خیلی دوست داشته ام، با تمام دیالوگها و دکور و لوکیشن ها. بعد ها بیشتر و بیشتر شد. تا اینکه خیلی زیاد شد. مشکلات خانوادگی فراوان و بی محبتی والدین بهم و داد و فریاد و جنجال و توقعشون از من که بهترین باشم من رو هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو میبرد. پیش دانشگاهی که بودم گاهی تا 15 ساعت می نشستم و خیال می بافتم. یک خانواده خوب رو تصور میکردم با تمام روابط ممکن بینشون با خونشون، چهره هاشون ، دیالوگهاشون با هم. و این امر مثل داستان دنباله دار تکرار میشد. گاهی با هم میرفتیم گردش، گاهی دعوا میکردیم، گاهی بستنی میخوردیم و ... .

من افت تحصیلی شدیدی در پیش پیدا کردم و نتونستم کنکور خوبی بدم. یعنی کتاب عربی رو میگرفتم دستم و برای خوندن راه میرفتم. به خودم می امدم میدیدم که 6 ساعت تمام دارم راه میرم و خودم رو در نقش مقابل رابرت دنیرو در فیلم رونین گذاشته ام و فیلمنامه های مختلف رو دارم تست میکنم. دو سالی که برای کنکور گذاشتم همینطور رد شد و من رشته خوبی قبول نشدم. در تمام طی دانشگاه وضع همین بود و بلکه بدتر شد. افراد جدید به زندگی من اضافه شدن. همکلاسی های پسر ، دختر اساتید کارمندها و ... برای هرکدامشان یک داستان خیالی با تمام جزئیات می ساختم و لذت می بردم. به انتهای لیسانس که رسیدم به اندازه ده ها نفر زندگی کرده بودم، غصه خورده بودم، هفت تیر کشیده بودم، به زندان افتاده بودم، طلاق گرفته بودم، ازدواج کرده بودم، بانک زده بودم، سر دهها نفر رو کلاه گذاشته بودم، شاگرد اول شده بودم و ... .

همیشه شب امتحانی بودم چون زندگی های تخیلی بسیار جذاب من وقتی برای درس خواندن نمیگذاشت اما با این حال بین 120 نفر رتبه 3 رو اوردم. یادم هست که وقتی خواب و بیدار سالها قبل دوباره پخش شد، من مثل این تشنه های در بیابان مانده می نشستم و تمام قسمتها رو میدیدم . انگار حسرتی توی دل من کاشته شده بود از زمانی که همه می دیدند و من نمیدیدم. برای بار سوم و چهارم هم که پخش شد همین طور بود. سریال هایی مثل بسوی جنوب، همسایه ها و .. هم همینطور بود. حتی الان هم اگر دوباره پخش بشن بی اختیار میشینم و می بینم. برای ارشد هم رتبه خیلی خوبی اوردم اما چون مادرم حالش خوب نبود در شهر خودمان ماندم و چون پدرم میگفت صرفه جویی کن من هم رفتم با استادی تز برداشتم که از او بدم می امد اما کارش نیازی به پول نداشت. و این شکست دوباره سیل خیالات و رویاها رو بسمت من سرازیر کرد. رویای کار کردن با استادی که دوست داشتم، درس خواندن در دانشگاهی که دوست داشتم و میتونستم بهش وارد بشم. خیلی به خودم فشار اوردم در طی راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه که هم درس بخونم و هم خیالاتم رو داشته باشم. به تدریج که نارضایتی های من از محیط دانشگاه و استاد زیاد شد و دعواهای خانوادگی به روزهای اوج رسیده بود، من در رویاهام همیشه خودم رو فردی بدبخت تصور میکردم. کسی که ایدز داره، مجرم بیگناهی که نتونسته بی گناهیش رو ثابت کنه و به زندان افتاده، کسی که ناغافل تیر خورده، کسی که به ناحق تا سر حد مرگ کتک خورده ، مادری که بچه اش رو بزور ازش گرفتند ، فردی که اعضای خانواده اش رو جلوی چشمش تکه تکه کرده اند و .. و برای هرکدوم از اینها در ذهنم یک فیلم دنباله دار (مینی سریال) میساختم با کلی بازیگر و دیالوگهای دقیق .

سال 91 بود که در برنامه تلویزیونی دیدم که دکتر ابراهیم میثاق گفتند کسانی که مدام خودشون رو بدبخت تصور میکنند مشکلات جدی دارند. از اون روز بود که من فهمیدم مشکل دارم. تا اون موقع فکر میکردم که همه همینطورند، همه در ذهنشون چیزهایی رو تصور میکنند. خوب دسترسی به مشاور نداشتم که این مشکل رو بهش بگم و در نتیجه به راه خودم ادامه دادم. طوری بود که در سال 93 طاقت من تمام شد. یعنی طاقت تحمل اینکه اینقدر بین رویاها و خیالاتم با این زندگی تفاوت وجود داره و این باعث شد یک نوع بی علاقگی محض به زندگی کنونی ام پیدا کنم. در حالی که همه به فکر پیشرفت و بهتر کردن و بالاکشیدن خود بودن من به فکر رها شدن از این زندگی بودم. دو بار در کنکور دکتری قبول شدم اما هر بار نشستم و فکر کردم. این زندگی با این سیستم برای من چه لذتی داشته؟ من مجبور بودم بخاطر شرایط روحی مادرم دوباره شهر خودم و انتخاب کنم و میدونستم که این رو نمیتونم دیگه تحمل کنم. با خودم فکر کردم چرا یک شکست پشت شکست های دیگه بسازم؟ من نفر سوم ارشد شدم اما دریغ از یک ذره درک لذت درس خواندن در تمام این سالها. به مصاحبه های دکتری نرفتم. پدر و مادرم در زمینه ازدواج من خیلی سخت گرفته بودندو هر کدوم تقصیر رو به گردن دیگری می انداختند. علاوه بر این جدالهای زیادی که سالها با هم داشتند، کتک زدن همدیگه، و اینکه هر کدوم سعی میکرد ما رو از دیگری متنفر کنه باعث شد تا به تدریج به درست بودن حرفهاشون که گاهی اوقات واقعا هم درست بود شک کنم. در تصمیم های مهم زندگی یا یاری ام نمیدادند یا با هم دعوا می کردند یا سرکوفت میزدند. اعتمادم به نظراتشان الان نزدیک به صفره.

مشکل جدی من مربوط به این 6 ماهه اخیره. در این 6 ماه من به شدت دروغ گو شده ام. یعنی مرز بین واقعیت و خیال برای من اصلا معنی نداره.

از طرفی باید بگم که من بسیار مهربان هستم. یعنی وقتی کسی در حق من خطایی میکنه تا چند بار می بخشمش. گربه ای رو درخیابون میبینم که به دنبال غذا میگرده خیلی دلم میسوزه. تحمل دیدن افراد متکدی رو کنار خیابون ندارم اگر پول همراهم نباشه که بدم احساس خیلی بدی دارم و خیلی خیلی موارد زیاد... . من الان مشکل جدی دارم. مثلا اصلا نمیدونم که نیاز جنسی به همسر دارم یا نه. در ذهنم بارها از زندگی با کسی فیلم ساخته ام. گاهی خودم رو مرد تصور کردم و از لحظه خواستگاری تا زمان پیری رو با یک زن (گاهی زن قوی و مغرور گاهی زن بدبخت و بی نوا گاهی زن دیوانه و زخم خورده) تصور کرده ام و گاهی یک زن. اصلا نمیدونم که نیاز به درس خوندن دارم یا نه.میخوام بشینم برای دکتری بخونم اما نمیتونم موارد انتفاع یا ضررش چیزهایی رو که بدست میارم یا از دست میدم رو در واقعیت طبقه بندی کنم. حس هام همه در هم قاطی شده. واقعا نمیدونم چطور باید بگم اما توان تمایز واقعیت از خیال برای من به صفر رسیده.

این حرفها رو چندین با در مشاوره های حضوری پرسیده ام. به من راهکار درستی نداده اند. یعنی تا گفتم زمان مشاوره تمام شد و جلسات بعد مجبور بودم دوباره ریوو بگذارم و کلی وقت هدر میرفت و اخرش هم میگفتند بنویس و پاره کن کش به دستت ببند ورزش کن افکار ناخواسته را موکول کن به بعد و ... . متوجه نیستند که این افکار ناخواسه رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته. روانپزشک هم رفتم. اصلا نمیفهمید من چی میگم با این که هیات علمی بود . خیلی توضیح دادم و اخرش خسته شدم. بیشتر داروهای خواب اور می نوشت. من 1 سال دارو خوردم و واقعا بهتر نشدم. هنوز هم من آرام نشده ام. این متن رو هم چندین بار خوندم تا تخیلی توش نباشه. بذار یکبار مجازا راست بگم.

میدونم که خیلی وقتتون رو گرفتم . میدونم که زمان پاسخگوییتون محدوده .
میدونم که هیچ چیز جای مشاوره حضوری رو نمیگیره اما من درمانده و در هم شکسته شدم.
شاید اگر این همه سال اینقدر تنها نبودم کارم به اینجا نمیرسید.

با سپاس

width: 700 align: center

[TD="align: center"]با نام و یاد دوست

[/TD]

[TD="align: center"]
[/TD]


کارشناس بحث: استاد امیـد

[TD][/TD]

صائب تبریزی;1004054 نوشت:
یک مشکل خیلی جدی

سلام
از اینکه در جمع ما هستید خوشحالیم.
همه متن ارسالیِ شما را با دقت خواندم. خیلی خوب است که مشکل را احساس کرده اید و به دنبال یافتن راه حلّی برای آن هستید.
من یک روانشناس هستم. روانشناسان به افرادی که مشاوره می گیرند، «مُراجِع» می گویند و برای حلّ مشکلِ مُراجع از توصیه ها و راهکارها بهره می گیرند. بر خلاف روانشناسان، روانپزشکان به افرادی که برای حلّ مشکلات شان مراجعه می کنند، «بیمار» می گویند و سعی می نمایند برای حلّ مشکلاتِ آنها از دارو بهره بگیرند. برای بیانِ راهکارها، باید ابتدا روانشناس و خود مراجع، مشکل را به درستی درک کنند. بدون درک درست مشکل، اشتباه است راهکار و توصیه ارائه شود. وقتی مشکلِ مراجع به درستی فهمیده می شود که مؤلّفه های ایجادکننده و تداوم بخشِ مشکل به دقّت مورد بررسی قرار گیرند و مشخّص شوند. تشخیص این مؤلّفه ها به فرمولبندیِ مشکل کمک می کند. با فرمولبندیِ درستِ مشکل، می توان آن را حلّ کرد. اساتید روانشناسی می گویند:«فرمولبندیِ مشکل، نصف راه درمانِ آن است».
برای مشخص شدنِ مؤلّفه های مشکلِ تان، سؤال هایی از شما می پرسم. اگر علاقه دارید که مشکلتان را به خوبی بفهمید و راه حلّ آن را بیابید، لطف کنید به سؤالات من پاسخ دهید. لطفا هر روز دو بار (صبح و عصر) به سایت مراجعه نمایید، سؤالاتِ مرا مطالعه کنید و به آنها جواب دهید.

اینکه شما زیاد خیال پردازی می نمایید، یک رفتار است. هر رفتار انسان، بر اثرِ فرآیندهایی به وجود می آید، تکرار می شود و تداوم می یابد. اگر به دنبالِ رفتاری معیّن، فردْ پاداشی دریافت کند، احتمالِ وقوعِ مجدّدِ آن رفتارْ بیشتر می شود. به این پدیده، «قانون اثر» می گویند که از «شرطی سازیِ کُنِشگَر» نشأت می گیرد. ابداع کننده یِ این قانون، «ادوارد لی ثُرِندایک» (Edward Lee Thorndike) روانشناس مشهور آمریکایی می باشد. این قانون می گوید:«رفتاری که پیامدِ خوشایند به دنبال داشته باشد، گرایش به تکرار پیدا می کند و رفتاری که پیامدِ ناخوشایند به دنبال داشته باشد، احتمالِ وقوعِ کمتری پیدا می کند». نمایه این قانون در مورد رفتارهایی که تکرار می شوند به صورت زیر است:

رویداد--------------» احساس----------------------»رفتار--------------------» پیامد خوشایند----------------------» تکرار رفتار

رویداد(؟)----------» احساس(؟)-----------»رفتار(خیال پردازی)------------» پیامد خوشایند(؟)----------» تکرار رفتار(تکرار خیال پردازی)

(نمایه شماره 1)

لطفا به یکی از زمان هایی که در گذشته خیال پردازی کردید، خوب فکر کنید و به سؤالات زیر پاسخ دهید:
- چه اتفاقی افتاد که احساس کردید دوست دارید خیال پردازی کنید؟
- پس از آن اتفاق، چه احساسی به شما دست داد؟
- پس از خیال پردازی، چه چیز خوشایندی(احساس،...) برایتان اتفاق افتاد؟
اگر دقت کرده باشید، متوجه می شوید که من می خواهم شما با پاسخ دادن به سؤالات بالا، جای علامت پرسش های فوق را پُر کنید.

سلام. از شما خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و پیام من رو مطالعه کردید. از مطالبی هم که فرمودید خیلی متشکرم.

در رابطه با سوالی که فرمودید، چون این کار هر روره من هست باید بک نمونه از هزاران رو بگم.

چه اتفاقی افتاد که احساس کردید دوست دارید خیال پردازی کنید؟
سال 79 بود. من در داخل خوابگاه بودم. همه شاگرد اول های مدرسه را بردند به اردوی تفریحی 1 روزه، من نرفتم و ماندم که تعلیمات اجتماعی بخوانم.
پس از آن اتفاق، چه احساسی به شما دست داد؟
احساس خیلی بدی داشتم. خیلی گریه کردم اما نگذاشتم کسی بفهمه، خیلی دلم میخواست برم اما فکر میکردم اگر برم از درسم عقب میمونم و اینطوری من یکروز از رقبای دیگه که رفتن اردو جلوتر می افتم.
پس از خیال پردازی، چه چیز خوشایندی(احساس،...) برایتان اتفاق افتاد؟
در حقیقت من تمام اون روز رو اصلا نتونستم درس بخونم. در حیاط بزرگ خوابگاه راه میرفتم و کتابم رو لوله کرده بودم و فکر میکردم که شاگرد اول مدرسه شدم، اونوقت بقیه میگن کاش ما هم نمیرفتیم . و خیال میکردم که شاگرد اول شده ام و اردویی به مراتب بهتر و لوکس تر من رو بردند.
نمیشه گفت احساس خیلی خوشایندی بهم دست میداد، بیشتر مثل یک مسکن طولانی عمل میکرد که مانع از بروز درد بشه. احساس خوشایند محدود میشد به اینکه تونستم توجیهی برای محروم کردن خودم از لذتی که حقم بود با بقیه بچه ها در اردو ببرم پیدا کنم و این کار رو یک پرش بلند بسوی شاگرد اول شدن تصور کنم.

البته الان دیگه مثل یک مسکن خیلی کوتاه در حد چند دقیقه ایی عمل میکنه ولی بعدش طوری احساس غم و ناراحتی میده که حد نداره.
امیدوارم درست جواب داده باشم.

دوست عزیز سلام
درسته که در گذشته شاید به آن صورتی که میخواستین از بعضی لحظات زندگیتون لذت نبردید و آن را فدای درس خواندن کردید اما در عوض خدارو شکر از نظر تحصیلات در موقعیت مناسبی هستید.
شما جوان هستید و راه طولانی در زندگی پیش رو دارید...قطعا با هدف دار کردن خواسته هایتان از دنیا و برنامه ریزی برایشان میتونید آینده ای زیبا رو بسازید...
به نظرم شما باید نویسنده خیلی خوبی باشید . تا به حال به این فکر کردید که از این استعداد داستان بافی و فیلمنامه نویسیتان استفاده کنید؟!
شاید بهتر باشه که به موسسات فیلم سازی در شهرتان مراجعه کنید...به نظرم میتونید در این زمینه موفق شوید...
عزیزم حتما در زمینه قانون جذب مطالعاتی داشته باشین تا بدانید از این ذهن فعال و پویای خود به چه شکل استفاده کنید.
کنترل ذهن واقعا کار سختی است پس چه بهتر شما از جنبه مثبت ذهن فعالتون استفاده کنید...
قطعا این توانایی تصویر سازی ذهنی شما اگر در مسیر درست و مثبت باشه در رسیدن به موفقیت و آرزوهایتان خیلی موثر خواهد بود ...
اینکه ذهنتان در مورد خودتان گاهی مثبت و گاهی منفی باشه اتفاق خوبی نیست...همیشه خودتون رو در آینده در بهترین وضعیت تصور کنید و به آن آینده ایمان داشته باشید...البته در کنار آن تلاش برای ساختن آن آینده ایده ال نیز داشته باشید...
من تک فرزند نیستم و کاملا نمیتونم شما رو درک کنم اما پیشنهاد میدهم وارد گروه های جدید شوید مثلا به یه سالن ورزشی و یا موسسات خیره و یا کلاس های آموزشی و هنری و...بروید تا انشاالله دوستان مهربان و خوبی وارد زندگیتان شود و بتوانید به آرزوهایتان برسید...
موفق باشید@};-

صائب تبریزی;1004421 نوشت:
سال 79 بود. من در داخل خوابگاه بودم. همه شاگرد اول های مدرسه را بردند به اردوی تفریحی 1 روزه، من نرفتم و ماندم که تعلیمات اجتماعی بخوانم.
پس از آن اتفاق، چه احساسی به شما دست داد؟
احساس خیلی بدی داشتم. خیلی گریه کردم اما نگذاشتم کسی بفهمه، خیلی دلم میخواست برم اما فکر میکردم اگر برم از درسم عقب میمونم و اینطوری من یکروز از رقبای دیگه که رفتن اردو جلوتر می افتم.
پس از خیال پردازی، چه چیز خوشایندی(احساس،...) برایتان اتفاق افتاد؟
در حقیقت من تمام اون روز رو اصلا نتونستم درس بخونم. در حیاط بزرگ خوابگاه راه میرفتم و کتابم رو لوله کرده بودم و فکر میکردم که شاگرد اول مدرسه شدم، اونوقت بقیه میگن کاش ما هم نمیرفتیم . و خیال میکردم که شاگرد اول شده ام و اردویی به مراتب بهتر و لوکس تر من رو بردند.
نمیشه گفت احساس خیلی خوشایندی بهم دست میداد، بیشتر مثل یک مسکن طولانی عمل میکرد که مانع از بروز درد بشه. احساس خوشایند محدود میشد به اینکه تونستم توجیهی برای محروم کردن خودم از لذتی که حقم بود با بقیه بچه ها در اردو ببرم پیدا کنم و این کار رو یک پرش بلند بسوی شاگرد اول شدن تصور کنم.

سلام

خواهش می کنم.

مثال خیلی خوبی زدید. با توجه به این مثال، نمایه (نمودارِ) قانون اثر را برای شما پُر می کنم:

رویداد--------------» احساس----------------------»رفتار--------------------» پیامد خوشایند----------------------» تکرار رفتار

رویداد(نرفتن به اردو به همراه شاگرد اوّل ها و ماندن در خوابگاه)----------» احساس(غمگینی با درجه یِ؟؟)-----------»رفتار(خیال پردازی)------------» پیامد خوشایند(غمگینی با درجه؟؟)----------» تکرار رفتار(تکرار خیال پردازی)

(نمایه شماره2)

دو سؤال:
- به نظرتان من درست به احساسی که قبل و بعد از خیال پردازی در رویدادِ نرفتن به اردو داشته اید اشاره کرده ام و به درستی هر دوی این احساسات را غمگینی گفته ام؟
- اگر به درستی نام غمگینی رویِ هر دو احساسِ اوّلیّه و احساسِ ثانویّه (احساس قبل از خیال پردازی و احساس بعد از خیال پردازی) گذاشته ام، به هر یک از دو احساسِ غمگینی از یک تا صد چه نمره ای می دهید؟(یک کمترین مقدار، صد بیشترین مقدار و مقادیر میانی الی آخر) یعنی می خواهم درجه هر یک از دو احساس غمگینی را مشخص کنید.

یک تقاضا: تا پایان مشاوره، هر جا اشکالی به حرف های من داشتید، «صادقانه» بگویید. از قضاوت من یا سایر دوستانِ کاربر اصلا نترسید. ما مشخّصات شما را نمی دانیم و هویّت شما برای هیچ فردی مشخّص نیست.

صائب تبریزی;1004054 نوشت:
سلام. از اینکه با این سایت آشنا شدم خیلی خوشحالم. سوالم رو می پرسم، برای صدمین یا شاید هم هزارمین بار.

من دختری هستم حدودا سی ساله و تک فرزند .
من دارم یک مشکل خیلی جدی پیدا میکنم. ارتباط من با دنیای بیرون در حال قطع شدنه. من خیلی خیال پردازم و مغزم قدرت تحلیل برخی مسائل رو فراتر از حالت عادی داره. من از بچگی کتاب زیاد میخوندم. یادم هست که پنجم ابتدایی بودم و از کتابخونه کتابهای راما- اودیسه فضایی - اودیسه 2000 ایزاک آسیموف رو میگرفتم و چند بار میخوندم. عاشق مجلات فیلم بودم. می نشستم تحلیل برخی فیلمهای امریکایی رو که تلویزیون بعد از پخش فیلم داشت با دقت نگاه میکردم.

من در دوران راهنمایی در مدرسه شبانه روزی درس میخوندم و در خوابگاه و دور از خانواده بودم. چون به پدرم قول داده بودم که همیشه شاگرد اول بشم تمام فکرم به درس خوندن بود. از اول راهنمایی مشکل من شروع شد. بچه ها میرفتند اتاق تلویزیون تا سریال خط قرمز- پس از باران- همسایه ها- خواب و بیدار رو ببینن. تنها فردی که در اتاق می ماند من بودم و کل خوابگاه 300 نفره میرفتند داخل اتاق تلویزیون. من می ماندم و درس می خوندم. اوایل خوب بود. سکوت فراوان به من آرامش می داد اما بعد احساس بدی داشتم. اینکه نرمال نیستم از طرفی از اینکه بخوام برم و مثل بقیه سریال ببینم احساس عذاب وجدان میکردم و حس اینکه به پدرم خیانت میکنم . بنابراین بعد از این که هم اتاقی هام بر میگشتند من ازشون داستان اون قسمت رو می پرسیدم و اونها هم تعریف میکردند. کم کم شروع کردم زمانی که بقیه میرفتند اتاق تی وی، حدس زدن اینکه چی میشه. بازیگر ها و داستان رو همونطوری که دوستام تعریف کرده بودند تخیل میکردم و دیالوگها و ماجراهای جدیدی در ذهنم براشون شکل میدادم. به هر کدومشون چهره خاصی رو نسبت میدادم و تصور میکردم. کم کم این شد کار من وقتی در اتاق تنها بودم و سریال پخش می شد. گاهی تمام دیالوگها صحنه های ممکن رو توی ذهنم تصور میکردم و فیلم رو میساختم. کم کم این امر به سایر بخش ها هم تسری پیدا کرد.

ایامی که پلیس جوان شهاب حسینی پخش می شد، وقتی دلتنگ خانواده می شدم یا با بچه ها مشکلی پیدا میکردم، روی تخت دراز میکشیدم و شروع به فیلم بافی میکردم . خودم رو در نقش زن مقابل بهگر میگذاشتم و از این که تنها نیستم و یک نفر هوامو داره ودوستم داره لذت می بردم. داستان فیلم رو در تخیلم مطابق میلم تغییر میدادم. و کم کم ادامه پیدا کرد به موضوعات واقعی. مثلا معلمم با من یک رفتار خاصی میکرد که من دوست نداشتم. شروع میکردم به تخیل اینکه معلم با من رفتاری کرده که من خیلی دوست داشته ام، با تمام دیالوگها و دکور و لوکیشن ها. بعد ها بیشتر و بیشتر شد. تا اینکه خیلی زیاد شد. مشکلات خانوادگی فراوان و بی محبتی والدین بهم و داد و فریاد و جنجال و توقعشون از من که بهترین باشم من رو هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو میبرد. پیش دانشگاهی که بودم گاهی تا 15 ساعت می نشستم و خیال می بافتم. یک خانواده خوب رو تصور میکردم با تمام روابط ممکن بینشون با خونشون، چهره هاشون ، دیالوگهاشون با هم. و این امر مثل داستان دنباله دار تکرار میشد. گاهی با هم میرفتیم گردش، گاهی دعوا میکردیم، گاهی بستنی میخوردیم و ... .

من افت تحصیلی شدیدی در پیش پیدا کردم و نتونستم کنکور خوبی بدم. یعنی کتاب عربی رو میگرفتم دستم و برای خوندن راه میرفتم. به خودم می امدم میدیدم که 6 ساعت تمام دارم راه میرم و خودم رو در نقش مقابل رابرت دنیرو در فیلم رونین گذاشته ام و فیلمنامه های مختلف رو دارم تست میکنم. دو سالی که برای کنکور گذاشتم همینطور رد شد و من رشته خوبی قبول نشدم. در تمام طی دانشگاه وضع همین بود و بلکه بدتر شد. افراد جدید به زندگی من اضافه شدن. همکلاسی های پسر ، دختر اساتید کارمندها و ... برای هرکدامشان یک داستان خیالی با تمام جزئیات می ساختم و لذت می بردم. به انتهای لیسانس که رسیدم به اندازه ده ها نفر زندگی کرده بودم، غصه خورده بودم، هفت تیر کشیده بودم، به زندان افتاده بودم، طلاق گرفته بودم، ازدواج کرده بودم، بانک زده بودم، سر دهها نفر رو کلاه گذاشته بودم، شاگرد اول شده بودم و ... .

همیشه شب امتحانی بودم چون زندگی های تخیلی بسیار جذاب من وقتی برای درس خواندن نمیگذاشت اما با این حال بین 120 نفر رتبه 3 رو اوردم. یادم هست که وقتی خواب و بیدار سالها قبل دوباره پخش شد، من مثل این تشنه های در بیابان مانده می نشستم و تمام قسمتها رو میدیدم . انگار حسرتی توی دل من کاشته شده بود از زمانی که همه می دیدند و من نمیدیدم. برای بار سوم و چهارم هم که پخش شد همین طور بود. سریال هایی مثل بسوی جنوب، همسایه ها و .. هم همینطور بود. حتی الان هم اگر دوباره پخش بشن بی اختیار میشینم و می بینم. برای ارشد هم رتبه خیلی خوبی اوردم اما چون مادرم حالش خوب نبود در شهر خودمان ماندم و چون پدرم میگفت صرفه جویی کن من هم رفتم با استادی تز برداشتم که از او بدم می امد اما کارش نیازی به پول نداشت. و این شکست دوباره سیل خیالات و رویاها رو بسمت من سرازیر کرد. رویای کار کردن با استادی که دوست داشتم، درس خواندن در دانشگاهی که دوست داشتم و میتونستم بهش وارد بشم. خیلی به خودم فشار اوردم در طی راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه که هم درس بخونم و هم خیالاتم رو داشته باشم. به تدریج که نارضایتی های من از محیط دانشگاه و استاد زیاد شد و دعواهای خانوادگی به روزهای اوج رسیده بود، من در رویاهام همیشه خودم رو فردی بدبخت تصور میکردم. کسی که ایدز داره، مجرم بیگناهی که نتونسته بی گناهیش رو ثابت کنه و به زندان افتاده، کسی که ناغافل تیر خورده، کسی که به ناحق تا سر حد مرگ کتک خورده ، مادری که بچه اش رو بزور ازش گرفتند ، فردی که اعضای خانواده اش رو جلوی چشمش تکه تکه کرده اند و .. و برای هرکدوم از اینها در ذهنم یک فیلم دنباله دار (مینی سریال) میساختم با کلی بازیگر و دیالوگهای دقیق .

سال 91 بود که در برنامه تلویزیونی دیدم که دکتر ابراهیم میثاق گفتند کسانی که مدام خودشون رو بدبخت تصور میکنند مشکلات جدی دارند. از اون روز بود که من فهمیدم مشکل دارم. تا اون موقع فکر میکردم که همه همینطورند، همه در ذهنشون چیزهایی رو تصور میکنند. خوب دسترسی به مشاور نداشتم که این مشکل رو بهش بگم و در نتیجه به راه خودم ادامه دادم. طوری بود که در سال 93 طاقت من تمام شد. یعنی طاقت تحمل اینکه اینقدر بین رویاها و خیالاتم با این زندگی تفاوت وجود داره و این باعث شد یک نوع بی علاقگی محض به زندگی کنونی ام پیدا کنم. در حالی که همه به فکر پیشرفت و بهتر کردن و بالاکشیدن خود بودن من به فکر رها شدن از این زندگی بودم. دو بار در کنکور دکتری قبول شدم اما هر بار نشستم و فکر کردم. این زندگی با این سیستم برای من چه لذتی داشته؟ من مجبور بودم بخاطر شرایط روحی مادرم دوباره شهر خودم و انتخاب کنم و میدونستم که این رو نمیتونم دیگه تحمل کنم. با خودم فکر کردم چرا یک شکست پشت شکست های دیگه بسازم؟ من نفر سوم ارشد شدم اما دریغ از یک ذره درک لذت درس خواندن در تمام این سالها. به مصاحبه های دکتری نرفتم. پدر و مادرم در زمینه ازدواج من خیلی سخت گرفته بودندو هر کدوم تقصیر رو به گردن دیگری می انداختند. علاوه بر این جدالهای زیادی که سالها با هم داشتند، کتک زدن همدیگه، و اینکه هر کدوم سعی میکرد ما رو از دیگری متنفر کنه باعث شد تا به تدریج به درست بودن حرفهاشون که گاهی اوقات واقعا هم درست بود شک کنم. در تصمیم های مهم زندگی یا یاری ام نمیدادند یا با هم دعوا می کردند یا سرکوفت میزدند. اعتمادم به نظراتشان الان نزدیک به صفره.

مشکل جدی من مربوط به این 6 ماهه اخیره. در این 6 ماه من به شدت دروغ گو شده ام. یعنی مرز بین واقعیت و خیال برای من اصلا معنی نداره.

از طرفی باید بگم که من بسیار مهربان هستم. یعنی وقتی کسی در حق من خطایی میکنه تا چند بار می بخشمش. گربه ای رو درخیابون میبینم که به دنبال غذا میگرده خیلی دلم میسوزه. تحمل دیدن افراد متکدی رو کنار خیابون ندارم اگر پول همراهم نباشه که بدم احساس خیلی بدی دارم و خیلی خیلی موارد زیاد... . من الان مشکل جدی دارم. مثلا اصلا نمیدونم که نیاز جنسی به همسر دارم یا نه. در ذهنم بارها از زندگی با کسی فیلم ساخته ام. گاهی خودم رو مرد تصور کردم و از لحظه خواستگاری تا زمان پیری رو با یک زن (گاهی زن قوی و مغرور گاهی زن بدبخت و بی نوا گاهی زن دیوانه و زخم خورده) تصور کرده ام و گاهی یک زن. اصلا نمیدونم که نیاز به درس خوندن دارم یا نه.میخوام بشینم برای دکتری بخونم اما نمیتونم موارد انتفاع یا ضررش چیزهایی رو که بدست میارم یا از دست میدم رو در واقعیت طبقه بندی کنم. حس هام همه در هم قاطی شده. واقعا نمیدونم چطور باید بگم اما توان تمایز واقعیت از خیال برای من به صفر رسیده.

این حرفها رو چندین با در مشاوره های حضوری پرسیده ام. به من راهکار درستی نداده اند. یعنی تا گفتم زمان مشاوره تمام شد و جلسات بعد مجبور بودم دوباره ریوو بگذارم و کلی وقت هدر میرفت و اخرش هم میگفتند بنویس و پاره کن کش به دستت ببند ورزش کن افکار ناخواسته را موکول کن به بعد و ... . متوجه نیستند که این افکار ناخواسه رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته. روانپزشک هم رفتم. اصلا نمیفهمید من چی میگم با این که هیات علمی بود . خیلی توضیح دادم و اخرش خسته شدم. بیشتر داروهای خواب اور می نوشت. من 1 سال دارو خوردم و واقعا بهتر نشدم. هنوز هم من آرام نشده ام. این متن رو هم چندین بار خوندم تا تخیلی توش نباشه. بذار یکبار مجازا راست بگم.

میدونم که خیلی وقتتون رو گرفتم . میدونم که زمان پاسخگوییتون محدوده .
میدونم که هیچ چیز جای مشاوره حضوری رو نمیگیره اما من درمانده و در هم شکسته شدم.
شاید اگر این همه سال اینقدر تنها نبودم کارم به اینجا نمیرسید.

با سپاس

سلام.
خیال پردازی خیلی خیلی لذت بخشه. من هم مثل شما هستم اما نه تا این حد.
من بیشتر در این باره خیال پردازی میکنم که اگر رئیس جمهور بشم چطور عمل کنم چطور به عدالت رفتار کنم سفر های استانی رو اول کجا برم چیکار کنم. انقدر برای من این خیالات لذت بخشه که بعضی شب ها با این خیالات به خواب میرم! بعضی از خیالات هم مربط به آینده نزدیکه. مثلا به این فکر میکنم که مثلا تا چند روز دیگه میرم امتحان رانندگی. به یالات میرم که طرف مقابل (افسر) احتمالا چیا خواهد گفت من چیا خواهم گفت.
آدم تو ین خیالات بعضی وقتا به قدری فرو میره که زندگی پیرامونشو فراموش میکنه. مثلا دارم یه فیلمی میبینم ولی وسطش ذهنم میره تو خیالات ریاست جمهوری وقتی به خودم میام میبینم کلی از صحنه های فیلم رفته و من نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم درحالی که چشمام به سمت مانیتور بوده!!!
اما خب من هیچ وقت اجازه میدم به اون حد برسم.

اینکه چطور میتونید خیال پردازی نکنید. به نظر من، اولش که خیال پردازی شروع میشه شما حواستون هست و آگاهانه به سمت خیال میرید اما وقتی درس غرق میشید که از خود به خود میشید. معمولا اینطوریه.
بنا بر این شما باید از هوشیاری اولش استفاده کنید تا ذهنتون خواست بره سمت خیال حواستونو پرت کنید برید با یکی حرف بزنید یه آبی به صورت بزنید. چمیدونم. یه کاری که باعث حهوشیاری باشه و باعث بشه ذهنتون راکد نمونه.
خیلی سخته اما من فکر میکنم اگه این کارو زیاد انجام بدید کم کم بهتر بشه. اوایل ترک خیالات خیلی سخت خواهد بود اما وقتی ای کارو تکرار کنید و کمی قبل از رفتن به خیال، ذهنتون رو از راکدی در بیارید این وضع درست بشه ان شاء الله.

درباره اینکه در دنیای واقعی احساس استرس میکنید من برای آرامشتون، عبادت رو پیشنهاد نمیکنم. اینو نمیگم چون خودم مذهبی هستم ، اینو میگم چون حقیقتا آرامش بخشه. آدم وقتی با خداوند صحبت میکنه عبادتش میکنه آرامش پیدا میکنه مشکلات دنیا براش کوچک میشه. با عبادت از خداوند میکنید خلاصی از شر خیالات رو هم طب کنید. مطمئن باشید اگه از صمیم قلب باشه این عبادت، بسیار بسیار زیاد در آرامشتون موثر خواهد بود.

امیدوارم حرفام مفید باشه...

امید;1004432 نوشت:
سلام

خواهش می کنم.

مثال خیلی خوبی زدید. با توجه به این مثال، نمایه (نمودارِ) قانون اثر را برای شما پُر می کنم:

رویداد--------------» احساس----------------------»رفتار--------------------» پیامد خوشایند----------------------» تکرار رفتار

رویداد(نرفتن به اردو به همراه شاگرد اوّل ها و ماندن در خوابگاه)----------» احساس(غمگینی با درجه یِ؟؟)-----------»رفتار(خیال پردازی)------------» پیامد خوشایند(غمگینی با درجه؟؟)----------» تکرار رفتار(تکرار خیال پردازی)

دو سؤال:
- به نظرتان من درست به احساسی که قبل و بعد از خیال پردازی در رویدادِ نرفتن به اردو داشته اید اشاره کرده ام و به درستی هر دوی این احساسات را غمگینی گفته ام؟
- اگر به درستی نام غمگینی رویِ هر دو احساسِ اوّلیّه و احساسِ ثانویّه (احساس قبل از خیال پردازی و احساس بعد از خیال پردازی) گذاشته ام، به هر یک از دو احساسِ غمگینی از یک تا صد چه نمره ای می دهید؟(یک کمترین مقدار، صد بیشترین مقدار و مقادیر میانی الی آخر) یعنی می خواهم درجه هر یک از دو احساس غمگینی را مشخص کنید.

یک تقاضا: تا پایان مشاوره، هر جا اشکالی به حرف های من داشتید، «صادقانه» بگویید. از قضاوت من یا سایر دوستانِ کاربر اصلا نترسید. ما مشخّصات شما را نمی دانیم و هویّت شما برای هیچ فردی مشخّص نیست.

سلام . بله هر دو احساس غمگینی است . منتها در اوایل یعنی همان 18 سال قبل غمگینی اول اگر 100 بود، دومی 30 نمره داشت.کما اینکه در همان مثال خاص و بقیه موارد اگر اشتباهی از سوی من بوده من متوجه اون شدم. مثلا بعد از اینکه بچه ها از اردو آمدند، من خیلی پشیمان شدم که نرفتم چون احساس خوشی و شادی اونها و عکسهایی که با هم داشتند رو در مقابل احساس خودم میگذاشتم.
منتها به تدریج غمگینی دوم نمره اش بیشتر شد، چه من در بروز رویداد اولی نقشی داشتم و چه نداشتم. تا الان که نمره اش به هزار رسیده. یعنی الان در یک لوپ افتاده ام. در هر لحظه ایی که مسئله ای اتفاق می افته من احساس غم خیلی زیادی میکنم که شاید با اون مسئله اصلا هم درجه نیست. بعد برای التیام غم اول دنبال خیالات قوی میگردم و چون انگار بعد از این همه سال همه نوع خیالی رو تجربه کرده ام، نمیتونم به اون خیالی که اون غم زیاد رو التیام بده پناه ببرم بنابراین در روبرو شدن با واقعیت، غمی به مراتب سنگین تر از اولی رو تجربه میکنم.
مثالی میزنم. مثلا در مورد دروغ هایی که میگم و در خصوصی ارسال کرده اند، من برای التیام ناراحتی ناشی از ناکامی و نرسیدن به آرزوهام اون دروغ ها رو میگم ولی خدا میدونه که شاید دقایقی بعد چنان ناراحتی من رو احاطه میکنه که اصلا نمیتونم تحملش کنم. وقتی به استادم در مورد ...... دروغ گفتم ، موقع رفتن به منزل اینقدر ناراحت بودم که در مسیر چند بار نشستم.

یک توضیحاتی هم میدم شاید بدرد بخوره. ما از بچگی در جدال بین والدین بزرگ شدیم. اگر با هم دعوا میکردند ما باید از یکی دفاع میکردیم و از دیگری متنفر می شدیم . اگر غیر از این میکردیم، ما رو دوست نداشتند و با ما قهر میکردند. از همان موقع ما باید برای هر مشکلی که برایشان پیش می امد غصه میخوردیم. اگر غصه نمیخوردیم بچه بدی بودیم. خوب یادم میاد که در سالیان متمادی وقتی پدر و مادر دعوا میکردند و من طرف کسی رو نمیگرفتم، پدرم به من میگفت تو هم مثل مادرت میشی برو خودت رو بگذار زیر ماشین و بمیر. توجه کنید که یکی دوبار نبوده شاید دهها بار بوده. یا اگر من در دعوا طرف پدر رو میگرفتم ایشون میگفت که تو خیلی از برادرت بهتری اگر طرفش رو نمیگرفتم میگفت اون خیلی بهتره و تو بدرد نخوری. به برادرم هم همین ها رو میگفتند. مثلا پدر با مادر دعوا میکرد و از خونه بیرونش میکرد. اگر من 8 یا 9 ساله طرف پدر رو نمیگرفتم باید به اجبار همراه مادرم از خونه میرفتم بیرون و سرگردون میشدم. نمیگم که تمامش تقصیر اونها بوده اما خوب من یادگرفتم که احساس شخصیم رو همیه در مورد یک مسئله سرکوب کنم. حتی در سالهای بعد وقتی که اونها هم پیر شده بودند و دیگه خبری از یارکشی نبود، باز انگار ما موظف بودیم که همیشه طرف یکی رو بگیریم و اگر منافعی در کاری داریم به نفع یکی از اون دو کنار بگذاریم.
یا اینکه همیشه موفقیت های ما ناکافی بوده. مثلا یادم هست اول راهنمایی بودم و امتحاناتی اون موقع برگزار میشد بنام " آزمایشگاه" . مثل مسابقه علمی بود یادم هست که من در داخل مدرسه سوم شدم و از هر مدرسه یک نفر میرفت به مرحله اموزشگاهها و بعد هم استان. یک نفر از مدرسه و کلاس ما نفر اول نهایتا در استان شد. والدین من وقتی فهمیدندآنچنان من رو تحقیر کردند و مورد سرزنش قرار دادند که چرا تو نشدی و تو رتبه نیاوردی. ایندر حالی بود که مسابقاتی در کشور برگزار می شد بنام " مسابقات علمی آینده سازان" ، ومن از سوم ابتدایی تا دوم راهنمایی در سال نفر اول استان میشدم با درصدهای خیلی بالا اما دریغ از یکبار تشویق یا جایزه از طرف والدین. انگار وظیفه من بوده. تا پارسال هم کارنامه های مسابقات علمی رو نگه داشته بودم یادگاری که نشون بچه هام بدم، اما در ایامی که خیلی ناراحت بودم رفتم سراغشون و همه رو دور ریختم. یا اینکه مثلا امسال آزمون استخدامی در استان ما یک نفر میخواست. من خیلی درس میخواندم، چندین ماه. هر روز والدین به من میگفتند آخه با وجود اینهمه شاگرد زرنگ و دکترا و معلم حق التدریس و ..... که تو قبول نمیشی و احتمالش صفره، صفر. چندین و چند بار من رو از نظر روحی تخریب کردند تا حدی که یکهفته به امتحان مونده دیگه درس نخوندم . در سر جلسه هم خیلی ناراحت بودم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا بعضی سوالا رو نمیتونم حل کنم. نتیجه ها که اومد من 80 درصد تخصصی زده بودم و نفر اول شده بودم. اما در مصاحبه نمره خیلی کمی دادند و نفر دوم رو قبول کردند. امتحانات ورودی مدارس نمونه در راهنمایی و دبیرستان نفر اول استان شدم . امتحان ورودی تیزهوشان دبیرستان نفر اول استان بودم. با اینکه همزمان خیال پردازی هم میکردم و از بی محبتی رنج میبردم. اما هیچ وقت هیچ کدوم از این ها باعث نشد ذره ایی تشویق بشم. من همه جایزه هایی که از سوم ابتدایی تا حالا گرفته ام رو نگهداشتم همه مدالهای ورزش و ... . قسم میخورم که همه اش یا از طرف آموش و پرورش بوده یا سازمانهای دیگه. من در جعبه جوایز و تشویق هام حتی یک دونه خودکار از والدینم نگرفتم. ت
به همین دلیل سبک زندگی من ، سبک منفعلانه شد. من در چند موضوع مشاوره های شما را خواندم که به این امر اشاره کردید. وقتی ما در ابتدا توسط والدین به دلیل کاری که نکردیم زیر سوال می رفتیم چاره ایی نداشتیم جز سرکوب احساس و خواسته مان. من بوضوح یادم می اید که حق نداشتیم از بی محبتی شان، خسیس بودنشان، مسافرت و گردش نبردنشان و .. از همان سن 7 یا 8 سالگی اعتراض بکنیم و اگر میکردیم بچه خیلی بدی بودیم. این احساس طوری در من رشد کرده که همیشه خودم رو مقصر میدونم. اگر برادرم اشتباهی میکنه من ناخوداگاه در فکرم 80 درصد تقصیر رو به عهده میگیرم. اینقدر میگردم میگردم میگردم تا ربطی بین اشتباه او و رفتار خودم با او پیدا کنم و در نهایت یک طوری اینها رو بهم میدوزم. مثلا الان اگر من بیکارم، با وجود تمام شواهد و مدارکی که ناشی از تقصیر دولت در امر اشتغال داره، فلش مقصر بودن رو کاملا به سمت خودم نشانه گرفته ام. این باعث میشه که بخوام هر لحظه که دارمد نداشتن اذیتم میکنه پناه ببرم به خیالات و چون دیگه خیالات راضی ام نمیکنه ناراحتی بدتر از بیکاری و بی پولی بسراغم میاد.

من نمیخوام بهیچ وجه کسی رو مقصر وضع الانم بدونم چه والدین چه مدرسه و چه جامعه. فقط توضیحاتی دادم که شاید کمک کنه.

من از قضاوت کسی نمیترسم . در تمام عمر قضاوت شده ام. در تمام عمر مجبور بودم موفقیتهام رو پنهان کنم. بر خلاف بقیه که با کوچکترین کاری احساس رضایت زیادی بدست می اوردند، من با بزرگترین کارها هم نمیتونم ذره ایی رضایت کسب کنم.

نمیدونم اصلا درست میتونم مقصودم رو بیان کنم یا نه؟! به هر حال من پیرو سیر شما هستم. هر سوالی باشد سعی میکنم بدون دروغ و خیال جواب بدم. متشکرم.

صندلی;1004454 نوشت:
به نظر من، اولش که خیال پردازی شروع میشه شما حواستون هست و آگاهانه به سمت خیال میری

نمیدونم الان باید جواب افراد غیر از کارشناس رو بدم یا نه و کارشناس گرامی ناراحت میشن یا نه. اما باید بگم که قبل از اینکه خیال پردازی شروع بشه، یک فشاز زیادی به من میاد. یعنی شاید مثل اون فشاری که به یک گرسنه در بیابون میاد که مجبور بشه گوشت مردار بخوره تا نمیره. من در اون موقع هیچ راهی جز پناه بردن به خیال جلوی خودم نمیبینم. این روشی بوده که ناخواسته حدود 18 سال در پیش گرفته بودم. بابراین مثل معتادی میشم که وقتی خماری بهش فشار میاره میره بچه اش رو میفروشه اگر نفروشه و خودش رو نسازه، دردی زیادی رو باید تحمل کنه که از تحمل اون درد میترسه بنابراین بچه اش رو میفروشه. نمیدونم تونستم توضیح بدم یا نه.

صائب تبریزی;1004455 نوشت:
سلام . بله هر دو احساس غمگینی است . منتها در اوایل یعنی همان 18 سال قبل غمگینی اول اگر 100 بود، دومی 30 نمره داشت.

سلام
در مورد رفتارِ پدر و مادرتان باید بگویم:
اینکه هر کدام از پدر و مادر در هنگام دعوا و جرّ و بحث به دنبال یارکشی باشند و از بچه ها بخواهند از آنها حمایت کنند، بسیار اشتباه است. خانهْ زمین فوتبال و فرزندانْ هم بازیکنِ فوتبال نیستند که والدین هنگام دعوا از میان آنها یارکشی کنند. مسلّماً پدر و مادرتان با رفتارهای اشتباه شان در وضعیّتِ امروزِ شما نقش داشته اند. اما شما فردی دست بسته و بی اختیار نیستید که نتوانید از این وضعیّت رها شوید. شما فردی با توانایی های زیاد هستید که در صورت انجام راهکارها و توصیه ها می توانید با تلاش و کوشش به نتیجه برسید. در این مورد بعداً صحبت می کنم.

به سؤال ها برگردیم. خیلی خوب جواب دادید. با توجه به پاسخ شما،
نمودارِ قانون اثر را برایتان کامل می کنم:

رویداد----------------------------------------------

---------------------» احساس------------------------------»رفتار-----------------» پیامد خوشایند------------» تکرار رفتار
رویداد (نرفتن به اردو به همراه شاگرد اول ها و ماندن در خوابگاه) -----
----------» احساس (غمگینی با درجه 100) ----------» رفتار (خیال پردازی) --------» پیامد خوشایند (غمگینی با درجه30) ---------» تکرار رفتار (تکرار خیال پردازی)
(نمایه شماره3)


اینکه غمگینیِ شما پس از خیال پردازی کاهش می یابد، یک پیامد خوشایند است که باعثِ تکرارِ خیال پردازی می شود. لازم نیست در قانون اثر، پیامدِ خوشایندِ رفتار، حتماً لذّت و شادمانیِ بسیاری باشد تا بر اثرِ آن، رفتارْ دوباره تکرار شود؛ بلکه همین که احساسِ ثانویّه (احساسِ پس از رفتار)، بهتر از احساسِ اوّلیّه (احساسِ قبل از رفتار) باشد، رفتارْ (خیال پردازی) افزایش می یابد.

اما اکنون پس از سال ها تکرارِ خیال پردازی، این کار دیگر جذّابیّتِ سابق را برایتان ندارد. این مسأله نیز به دلایلِ مشخّصی اتفاق می افتد. توضیح می دهم:
اینکه قبلاً با انجام خیال پردازی (رفتار)، احساسِ بهتری کسب می کردید، به دلیل آزادشدنِ پیام رسان های عصبی (Neurotransmitters) پس از خیال پردازی است. پیام رسان های عصبی یا نوروتِرَنسمیتِرها مواد شیمیایی درون مغز هستند که اطلاعات را درون مغز و بدن انتقال می دهند. آنها سیگنال ها را میان سلول های عصبی که نورون خوانده می شوند، پخش می کنند. به عبارت روشن تر وقتی خیال پردازی می نمایید، پیام رسانِ عصبیِ
دوپامین از بخشی از مغز ترشّح می شود و نقش پاداش دهنده یِ مغزی را ایفا می نماید و احساسِ لذّت به شما دست می دهد. اما این وضعیّتْ زیاد دوام نمی آورد؛ زیرا در دراز مدّت، این کارْ باعثِ کاهشِ ترشّحِ دوپامین در مغز پس از خیال پردازی می شود و احساسِ کاهشِ غمگینی مانند قبل به شما دست نمی دهد.

این که می گویم، فقط به شما اختصاص ندارد، بلکه هر فردی ممکن است چنین وضعیّتی را تجربه کند. پس نباید از گفتنِ این مسأله خجالتی احساس کنید. اینکه شما زیاد خیال پردازی می کنید، به خاطرِ هوش بالای شما است. این یک تعارف نیست. شما پاسخ های مرا بخوانید. فکر می کنم در این سایت برای اولین بار است که به فردی می گویم که شما هوش بالایی دارید. پژوهش دانشمندان نشان می دهد افرادی که خیال پردازی می کنند، باهوش تر هستند. منبع این حرفم را در آدرس زیر می توانید ببینید و بخوانید.
منبع:
https://www.independent.co.uk/news/science/daydream-intelligence-smart-study-lost-in-thought-meetings-mri-research-a8019391.html

ادامه دارد...


یک تقاضا از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و
پس از پایانِ مشاوره، برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.

امید;1004478 نوشت:
سلام
در مورد رفتارِ پدر و مادرتان باید بگویم:
اینکه هر کدام از پدر و مادر در هنگام دعوا و جرّ و بحث به دنبال یارکشی باشند و از بچه ها بخواهند از آنها حمایت کنند، بسیار اشتباه است. خانهْ زمین فوتبال و فرزندانْ هم بازیکنِ فوتبال نیستند که والدین هنگام دعوا از میان آنها یارکشی کنند. مسلّماً پدر و مادرتان با رفتارهای اشتباه شان در وضعیّتِ امروزِ شما نقش داشته اند. اما شما فردی دست بسته و بی اختیار نیستید که نتوانید از این وضعیّت رها شوید. شما فردی با توانایی های زیاد هستید که در صورت انجام راهکارها و توصیه ها می توانید با تلاش و کوشش به نتیجه برسید. در این مورد بعداً صحبت می کنم.

به سؤال ها برگردیم. خیلی خوب جواب دادید. با توجه به پاسخ شما،
نمودارِ قانون اثر را برایتان کامل می کنم:

رویداد----------------------------------------------

---------------------» احساس------------------------------»رفتار-----------------» پیامد خوشایند------------» تکرار رفتار
رویداد (نرفتن به اردو به همراه شاگرد اول ها و ماندن در خوابگاه) -----
----------» احساس (غمگینی با درجه 100) ----------» رفتار (خیال پردازی) --------» پیامد خوشایند (غمگینی با درجه30) ---------» تکرار رفتار (تکرار خیال پردازی)

اینکه غمگینیِ شما پس از خیال پردازی کاهش می یابد، یک پیامد خوشایند است که باعثِ تکرارِ خیال پردازی می شود. لازم نیست در قانون اثر، پیامدِ خوشایندِ رفتار، حتماً لذّت و شادمانیِ بسیاری باشد تا بر اثرِ آن، رفتارْ دوباره تکرار شود؛ بلکه همین که احساسِ ثانویّه (احساسِ پس از رفتار)، بهتر از احساسِ اوّلیّه (احساسِ قبل از رفتار) باشد، رفتارْ (خیال پردازی) افزایش می یابد.

اما اکنون پس از سال ها تکرارِ خیال پردازی، این کار دیگر جذّابیّتِ سابق را برایتان ندارد. این مسأله نیز به دلایلِ مشخّصی اتفاق می افتد. توضیح می دهم:
اینکه قبلاً با انجام خیال پردازی (رفتار)، احساسِ بهتری کسب می کردید، به دلیل آزادشدنِ پیام رسان های عصبی (sNeurotransmitter) پس از خیال پردازی است. پیام رسان های عصبی یا نوروتِرَنسمیتِرها مواد شیمیایی درون مغز هستند که اطلاعات را درون مغز و بدن انتقال می دهند. آنها سیگنال ها را میان سلول های عصبی که نورون خوانده می شوند، پخش می کنند. به عبارت روشن تر وقتی خیال پردازی می نمایید، پیام رسانِ عصبیِ
دوپامین از بخشی از مغز ترشّح می شود و نقش پاداش دهنده یِ مغزی را ایفا می نماید و احساسِ لذّت به شما دست می دهد. اما این وضعیّتْ زیاد دوام نمی آورد؛ زیرا در دراز مدّت، این کارْ باعثِ کاهشِ ترشّحِ دوپامین در مغز پس از خیال پردازی می شود و احساسِ کاهشِ غمگینی مانند قبل به شما دست نمی دهد.

این که می گویم، فقط به شما اختصاص ندارد، بلکه هر فردی ممکن است چنین وضعیّتی را تجربه کند. پس نباید از گفتنِ این مسأله خجالتی احساس کنید. اینکه شما زیاد خیال پردازی می کنید، به خاطرِ هوش بالای شما است. این یک تعارف نیست. شما پاسخ های مرا بخوانید. فکر می کنم در این سایت برای اولین بار است که به فردی می گویم که شما هوش بالایی دارید. پژوهش دانشمندان نشان می دهد افرادی که خیال پردازی می کنند، باهوش تر هستند. منبع این حرفم را در آدرس زیر می توانید ببینید و بخوانید.
منبع:
https://www.independent.co.uk/news/science/daydream-intelligence-smart-study-lost-in-thought-meetings-mri-research-a8019391.html

ادامه دارد...


یک تقاضا از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و
پس از پایانِ مشاوره، برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.

متشکرم. منتظر ادامه صحبت های شما هستم.

من هم خیلی تصور کردن دوست دارم.قبلا که بیکاریام بیشتر بود و مجرد بودم بیشتر اینکارو میکردم.مثلا تصور میکردم فلان قدر پول داشته باشم فلان کارو کنم و ... و میدونم خیلیهای دیگه هم دارن.ولی مشکل شما اینه که خیلی این موضوع را بال و پردادی.
به نظرم میتونی از این موقعیتت استفاده کنی.
مثل تابلوی جیغ مونش.بیماری پانیک داشت.بعد این تابلو کشید و...
کسای دیگه ازین دست زیادن.
شما میتونی نویسنده بشی یا فیلمنامه نویس.اگر انگلیسیت خوبه هم به انگلیسی.
بهت قول میدم خیلی خیلی موفق میشی.
اصلا فکر نکن موفقیت فقط به دکترا گرفتنه و این چیزا.از چیزایی که داری استفاده کن.اینکه سمت راست مغزت اینقدر فعاله زیادم بد نیست.دنیا به کسایی که سمت راست مغزشون فعاله بیشتر نیاز داره.
فیلمای جدید حداقل ببین.خارجی ببین بهتره.

صائب تبریزی;1004054 نوشت:
متوجه نیستند که این افکار ناخواسه رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته.

در پیامتان گفته اید:«متوجه نیستند که این افکار ناخواسته رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته». به خوبی حالتی که به شما دست می دهد را «اضطراب» نامگذاری کرده اید. شما احساس می کنید که اگر پس از رویدادهای منفی و نامطلوب، خیال پردازی نکنید، به اضطرابی شدید دچار می شوید. نمایه این احساس شما به صورت زیر است:

رویداد منفی و نامطلوب --------------------» احساس نامطلوب -------------» عدم رفتار (عدم خیال پردازی) ------------» اضطراب شدید

(نمایه شماره4)


به نظر می رسد خیال پردازیِ شما به صورتی دیگر نیز تقویت شده است.
در متن های قبلی از «قانون اثر» برایتان گفتم که واقعا در افزایشِ خیال پردازی در شما نقشِ مؤثّری داشته است. اما به مرور زمان خیال پردازی در شما بر اثر فرآیندِ دیگری تقویت شده است. بوریس فردریک اِسکینر - روانشناس مشهور آمریکایی – موقعیّتی را تشریح کرد که در آن، مقدار رفتار افزایش می یابد به این علّت که پس از آن رفتار، رویدادِ ناگوارِ قابلِ انتظاری (در مورد شما اضطراب) حذف می شود. به این فرآیند، «
تقویتِ منفی» می گویند. نمایه یِ فرآیند «تقویت منفی» به صورت زیر است:




رویداد --------------------» احساس --------------» رفتار -------------------» حذف یک موضوع ناگوار -------------» تکرار رفتار
رویداد ----------
----------» احساس ---------» خیال پردازی ----------------» از بین رفتنِ اضطراب --------------» تکرار خیال پردازی

(نمایه شماره5)


این «حذف رویداد ناگوارِ قابلِ انتظار» (در مورد شما اضطراب) در حقیقت نوعی «پیامدِ خوشایند» نیز به شمار می رود.



کم کم به بخش چاره جویی و راه حلّ مشکل شما می رسیم. اگر سؤالی دارید، بپرسید.
ادامه دارد ...


یک تقاضا از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و
پس از پایانِ مشاوره، برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.

امید;1004604 نوشت:
در پیامتان گفته اید:«متوجه نیستند که این افکار ناخواسته رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته». به خوبی حالتی که به شما دست می دهد را «اضطراب» نامگذاری کرده اید. شما احساس می کنید که اگر پس از رویدادهای منفی و نامطلوب، خیال پردازی نکنید، به اضطرابی شدید دچار می شوید. نمایه این احساس شما به صورت زیر است:

رویداد منفی و نامطلوب --------------------» احساس نامطلوب -------------» عدم رفتار (عدم خیال پردازی) ------------» اضطراب شدید
(نمایه شماره4)


به نظر می رسد خیال پردازیِ شما به صورتی دیگر نیز تقویت شده است.
در متن های قبلی از «قانون اثر» برایتان گفتم که واقعا در افزایشِ خیال پردازی در شما نقشِ مؤثّری داشته است. اما به مرور زمان خیال پردازی در شما بر اثر فرآیندِ دیگری تقویت شده است. بوریس فردریک اِسکینر - روانشناس مشهور آمریکایی – موقعیّتی را تشریح کرد که در آن، مقدار رفتار افزایش می یابد به این علّت که پس از آن رفتار، رویدادِ ناگوارِ قابلِ انتظاری (در مورد شما اضطراب) حذف می شود. به این فرآیند، «
تقویتِ منفی» می گویند. نمایه یِ فرآیند «تقویت منفی» به صورت زیر است:




رویداد --------------------» احساس --------------» رفتار -------------------» حذف یک موضوع ناگوار -------------» تکرار رفتار
رویداد ----------
----------» احساس ---------» خیال پردازی ----------------» از بین رفتنِ اضطراب --------------» تکرار خیال پردازی

(نمایه شماره5)


این «حذف رویداد ناگوارِ قابلِ انتظار» (در مورد شما اضطراب) در حقیقت نوعی «پیامدِ خوشایند» نیز به شمار می رود.



کم کم به بخش چاره جویی و راه حلّ مشکل شما می رسیم. اگر سؤالی دارید، بپرسید.
ادامه دارد ...


یک تقاضا از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و
پس از پایانِ مشاوره، برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.



سلام .متشکرم. سوالی ندارم و منتظر بقیه صحبت شما هستم.

صائب تبریزی;1004054 نوشت:
از طرفی از اینکه بخوام برم و مثل بقیه سریال ببینم احساس عذاب وجدان میکردم و حس اینکه به پدرم خیانت میکنم .

در پژوهش های متعدّدِ روانشناسی نشان داده شده که افکار انسان، تأثیر بسیار زیادی در احساسات و رفتار انسان دارند. مثالی را ذکر می کنم:
فرض کنید در اتاق نشسته اید و مشغول تماشای تلویزیون هستید. دوستتان در حال ردّشدن از کنار شما، پایش را روی دست شما می گذارد. اگر این
فکر به ذهنتان خطورکند که او عمداً دست من را لگد کرد، چه احساسی به شما دست می دهد؟ چه رفتار و واکنشی از خود نشان می دهید؟ وقتی فکر کنید که او عمداً دستتان را لگد کرده، به احتمال زیاد عصبانی می شوید(احساس) و سر او داد می کشید(رفتار). اما اگر این فکر به ذهنتان خطور کند که او عمداً دستم را لگد نکرده، بلکه ناخواسته این کار را انجام داده است، در این حالت چه احساسی به شما دست می دهد و چه واکنشی نشان می دهید؟ در این صورت، احتمالا عصبانی نمی شوید(احساس) و توجّهی نشان نمی دهید و به تلویزیون نگاه کردن ادامه می دهید(رفتار). پس به راحتی می توان فهمید که افکار انسان، احساسات و رفتارهای او را تحت تأثیر قرار می دهند. یک مثال از حرف های خودتان بگویم.
گفته اید: «
از طرفی از اینکه بخوام برم و مثل بقیه سریال ببینم احساس عذاب وجدان میکردم و حس اینکه به پدرم خیانت میکنم». نمایه این بخش به این صورت است:

تماشای سریال(رویدادِ فرضی) ------» فکر می کنم با این کار به پدرم خیانت می کنم(فکر) -----» عذاب وجدان (احساس) -------» ماندن در اتاق و نرفتن به اتاق تلویزیون(رفتار)

(نمایه شماره6)


اگر در همان زمان، این
فکر را می کردید که «من با تماشای تلویزیون یک ساعت تفریح و استراحت می کنم و برای بیشتر درس خواندن انرژی می گیرم» چه احساسی پیدا می کردید؟ به احتمال زیاد، در این صورت به جای عذاب وجدان، احساسِ آرامش به شما دست می داد(احساس) و سریال را به همراه دوستان تان تماشا می کردید و پس از تماشای آن، با فکر راحتی مطالعه می کردید(رفتار):

تماشای سریال(رویداد فرضی)-------» فکر می کنم با تماشای سریال، یک ساعت استراحت می کنم و برای درس خواندن انرژی می گیرم(فکر)-------» احساس آرامش-------» تماشای سریال و استراحت و مطالعه با خیال راحت پس از تماشای سریال(رفتار)


(نمایه شماره7)


اگر دقت کرده باشید، در نمایه های اوّل تا پنجم، بعد از رویدادِ ابتدائی، خطّ فاصله هایی (--
----») قرار داده ام که برخی از آنها به رنگ قرمز می باشد. این کار به خاطر اشتباه تایپی نبود. این بخشِ قرمز، محلِّ همان فکرهایی است که پس از هر رویدادِ مهمّ، به ذهنِ تان خطور می کند و باعثِ پدیدآمدنِ احساساتِ ناخوشایند در شما می شوند.

زمان هایی که اتّفاقی رُخ می دهد که منجر به تمایل به خیال پردازی می شود، اگر به خوبی دقت کنید، پس از آن اتّفاقْ افکاری به ذهن تان خطور می کند. گاهی این افکار آن قدر سریع به ذهن می رسد که فرد چندان از آنها آگاهی ندارد. ولی اگر فکرکنید، می توانید این افکار را شناسایی نمایید.
گفته اید:« مثلا معلمم با من یک رفتار خاصی میکرد که من دوست نداشتم. شروع میکردم به تخیل اینکه معلم با من رفتاری کرده که من خیلی دوست داشته ام، با تمام دیالوگها و دکور و لوکیشن ها». با خود خوب فکر کنید که:
- معلّمتان در واقعیّت چه رفتاری با شما داشت؟
- چه فکری پس از آن رفتارِ معلّمتان به ذهن تان خطور کرد؟

لطفا به دو سؤال بالا پاسخ دهید.

یک تقاضا


از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و

پس از پایانِ مشاوره،

برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.

امید;1004633 نوشت:
- معلّمتان در واقعیّت چه رفتاری با شما داشت؟
- چه فکری پس از آن رفتارِ معلّمتان به ذهن تان خطور کرد؟

سلام مجدد. خیلی خوب بود. من قبلا ویدیو دیده بودم درباره اینکه یک لوپ فکر بد احساس بد وجودداره اما منظور رو متوجه نمیشدم. که الان متوجه شدم.
معلم در واقعیت با من چه رفتاری داشت؟
من یک سوال پرسیدم با اینکه از قبل خیلی روش فکر کرده بودم، اما بعد از پرسش ایشون عصبانی شد و گفت که این سوال بچه کلاس اولیه. جلوی بقیه شاگردان هم گفت.
چه فکری به دهنم خطور کرد؟
اینکه من چقدر نفهم هستم که نفهمیدم نباید این سوال رو بپرسم.

صائب تبریزی;1004635 نوشت:
اینکه من چقدر نفهم هستم که نفهمیدم نباید این سوال رو بپرسم.

خیلی خوب پاسخ دادید. نمایه این رویداد این طور است:

رویداد -----------------» فکر----------------------» احساس ------------------------» رفتار
سؤالی پرسیدید و معلّمتان عصبانی شد و گفت:«این سؤال یه بچه کلاس اوّلیه» -----» فکر کردید که من چقدر نفهم هستم که نفهمیدم نباید این سؤال رو بپرسم ------» غمگینی------» خیال پردازی -----» کاهش غمگینی ------» تکرار خیال پردازی وقتی که رویدادی منفی رُخ می دهد

(نمایه شماره8)


اگر در همین جا با خود فکر می کردید که «سؤال سؤاله. چه اشکالی داره من سؤالی بپرسم که کلاس اوّل خوانده شده؟ معلّمِ من که خدا نیست؛ اون هم اشتباه می کنه». در این صورت کمتر غمگین می شُدید و به احتمال زیاد تمایل کمتری برای خیال پردازی پیدا می کردید.

نکته خیلی مهمّی باید بگویم: شما پس از حرف معلّمتان، در فکرتان به خودتان جمله ای منفی گفتید (من چقدر نفهم هستم که نفهمیدم نباید این سؤال رو بپرسم). این جمله، مستقیماً خودِ شما را هدف قرار می دهد. آرون تِمکین بک (Aaron Temkin Beck) روانشناس آمریکایی معتقد است افراد افسرده عادت کرده اند که جملات منفی به خودشان بگویند(کتاب روانشناسی نابهنجاری، نوشته دیوید روزنهان و مارتین سلیگمن، ترجمه یحیی سیدمحمدی، نشر ارسباران، جلد2، صفحه50). شما از گذشته خود یادگرفته بودید که رویدادهای منفی را به خود انتساب دهید، خود را سرزنش کنید و پس از آن مشخص است که احساساتِ منفی به سوی شما هجوم می آورند.

سؤال: پس از رویدادهای منفی چه کار باید انجام دهید تا احساس منفی به شما دست ندهد و به خیال پردازی پناه نبرید؟
به این سؤال به صورت مفصّل پاسخ خواهم داد.
اگر سؤالی دارید بپرسید.


از دوست عزیز «501» کمال تشکر را دارم. ان شاءالله پس از پایان مشاوره، از نظرات سازنده تان بهره مند خواهیم شد.

یک تقاضا
از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و

پس از پایانِ مشاوره،
برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.



امید;1004639 نوشت:
به این سؤال به صورت مفصّل پاسخ خواهم داد.

خیلی متشکرم. نه سوالی ندارم. شب شما هم بخیر. از این که بدون چشمداشت اینقدر کمک میکنید سپاسگزارم.

صائب تبریزی;1004635 نوشت:
فکر بد احساس بد

پس از شناساییِ افکار ناکارآمدِ منفی، اولین قدم برای تغییر این وضعیت، چالش با این افکار و زیر سؤال بردن آنها و جایگزینیِ افکار واقع بینانه تر به جای آنها است. برای این کار، از یک سری سؤال ها استفاده کنید:
- چه شواهدی علیهِ این فکر وجود دارد؟
مثلا شاید فکر می کنید «من شکست خورده هستم». با خود به درستی فکر کنید و مواردی در زندگی که موفق شده اید را پیدا کنید و بنویسید. واقعیت این است که هر فردی در زندگی بارها موفق شده است. همین که خواندن و نوشتن یادگرفته اید، موفقیت بزرگی به دست آورده اید که میلیون ها نفر در جهان از آن محروم هستند.

- آیا می توانید به این موقعیت به صورت دیگری نگاه کنید؟
شاید در زندگی دچار اشتباهی شده اید که مدتی زندگی تان را تحت تأثیر قرار داده است و به خاطر آن فکر می کنید که شکست خورده هستید. اما باید بدانید که می توان به صورتی دیگر به این اشتباهِ خود نگاه کنید. شما پس از این اشتباه، مطالبِ زیادی یادگرفته اید که قبلا از آن اشتباه نمی دانستید.
- آیا معیارهای غیرواقع بینانه و دست نیافتنی برای خود انتخاب نکرده اید؟
انتخاب معیارهای بسیار بالا، احتمال دست پیدا نکردن به آنها را بالا می برد. چون اغلب خطر دست نیافتن به آنها وجود دارد. اینکه «من همیشه باید بهترین عملکرد را داشته باشم» یک نمونه از معیارهای بالا و دست نیافتنی است. حقیقت این است که غیر از خداوند متعال، هیچ کس بهترین عملکرد را ندارد. هر کسی در زندگی دچار اشتباه و خطا می شود. مهم این است که از اشتباهات درس بگیریم و سعی نماییم آنها را کمتر مرتکب شویم.

- اگر دوستم در موقعیت من باشد و این فکر را داشته باشد، به او چه می گویم؟
اغلب اوقات وقتی که دیگران را ارزیابی می کنیم، منطقی تر از زمانی هستیم که خودمان را ارزیابی می کنیم. در این سؤال از شما می خواهم به جای اینکه درباره خودتان قضاوت کنید، درباره دوستتان در رابطه با همان موضوع قضاوت کنید و نظر دهید. صورت دیگر این است که موقعیت را درباره خودتان از دیدگاهِ دیگران بررسی کنید و ببینید آیا دیگران (مثلا دوستتی که نظرش را خیلی قبول دارید) هم همین گونه درباره این موقعیت قضاوت می کنند؟

یک مثال می زنم:
مثلا در امتحان دکتری شرکت می کنید، رتبه خوبی کسب می نمایید؛ ولی در مصاحبه ردّ می شوید. در این حالت به احتمال زیاد احساس غصّه و غم به شما دست می دهد. با خود فکر کنید که چه فکری پیش از غمگینی شدن به ذهنت تان خطور کرده است. مثلا ممکن است این فکر به ذهنتان برسد که _نعوذ بالله_ «من بی عرضه هستم که در مصاحبه ردّ شدم». پس از شناساییِ فکرِ زیربنای غمگینی، باید آن فکر را زیر سؤال ببرید؛ به این صورت که سؤال های بالا را از خود بپرسید:

- چه شواهدی علیهِ این فکر وجود دارد؟
اگر _خدای نکرده_ بی عرضه بودید، نمی توانستید خواندن و نوشتن یاد بگیرید، در کنکور سراسری و کنکور ارشد پذیرفته شوید، نمی توانستید گرامر زبان را در مدت کوتاهی مطالعه کنید و غیره. اینها همه شواهدی علیهِ این فکر هستند. پس شما بی عرضه نیستید.
- آیا می توانید به این موقعیت به صورت دیگری نگاه کنید؟
قبول نشدن در مصاحبه دکتری، ناراحت کننده است؛ اما آیا نمی توانید به این عدم پذیرش را به گونه دگری نگاه کنید؟ از ادیسون نقل شده که گفته است:«اگر ده هزار بار راه اشتباهی بروم، شکست نخورده ام. چون هر تلاش خطا، یک گام به جلو است». ادیسون اشتباه در کارش را به گونه دیگری تفسیر می نموده است. به همین خاطر ناامید نشد و اختراعات زیادی را به دنیا عرضه کرد. پس شما هم می توانید عدم موفقیّت در یک موقعیّت را به صورتی دیگر تفسیر کنید.

- آیا معیارهای غیرواقع بینانه و دست نیافتنی برای خود انتخاب نکرده اید؟
وقتی معلّمتان از سؤال شما ناراحت شد، با خودتان فکرکردید که« من چقدر نفهم هستم که نفهمیدم نباید این سوال رو بپرسم». بر فرض که مطرح کردنِ آن سؤالْ اشتباه بود؛ نباید از خودتان این انتظار را داشته باشید که هیچ وقت اشتباه نکنید. این یک معیارغیرواقع بینانه است. انتخاب معیارهای بسیار بالا، اضطراب را بالا می برد.
نمی خواهم اَلَکی به شما روحیّه بدهم. به نظر من شما می توانید با تلاش و کوشش به فردی بسیار موفق تبدیل شوید. اگر به نویسندگی علاقه داشته باشید و از قوّه یِ تخیّلِ خود در نوشتنِ داستان و فیلم نامه استفاده کنید، می توانید با تلاش و پشتکار به نویسنده ای موفق تبدیل شوید. شاید تصور کنید همه افراد موفق، از پشتیبانیِ خانواده های ثروتمند و معروف خود برخوردار بوده اند. اما باید بگویم: خیر، این طور نیست. عده بسیار زیادی از افراد موفق از طبقه پایین جامعه خود بوده اند. آنها با کار زیاد و تلاش بسیار، پس از پشت سرگذاشتن مشکلات فراوان به موفقیت دست یافته اند. اجازه دهید به سرگذشت تعدادی از این افراد موفق اشاره کوتاهی نمایم:

- جوان کی رولینگ (نویسنده کتاب های هری پاتر):
در 25 سالگی با یک روزنامه نگار جوان ازدواج کرد. اما به زودی فهمید او مرد رؤیاهایش نبوده است. شوهرش با او بدرفتاری می کرد. در 28 سالگی از شوهرش جدا شد؛ در حالی که زنی فقیر، افسرده و شکست خورده بود. شغلش را نیز از دست داده بود. به خاطر افسردگی مدتی در درمانگاه (تیمارستان) بستری شد. پس ازآن که اولین کتابش (هری پاتر و سنگ جادو) را نوشت، دوازده ناشر با چاپ کتاب او مخالفت کردند. او ناامید نشد و کتابش را برای ناشران دیگر فرستاد. بالاخره انتشارات بلومزبری پذیرفت کتابش را چاپ کند. نخستین جلد از مجموعه کتاب هری پاتر، صد و بیست میلون نسخه در سطح جهان فروش رفت.

- استفنی مایر(Stephenie Meyer) (نویسنده کتاب گرگ و میش):
خانم استفنی مایر در سال 1973 در یک خانواده بزرگ در کانکتیکات،ایالت متحده آمریکا به دنیا آمد. بعد از فارغ‌التحصیلی در رشته ادبیات انگلیسی از دانشگاه بریگهم یانگ در سال ۱۹۹۷، خانم مایر تصمیم گرفت یک خانم خانه‌دار شود و فرزندان خود را بزرگ کند. در سال ۲۰۰۳ هنگامی که همراه با سه فرزند خود در خانه به سر می‌برد، رؤیای خلق یک داستان به ذهنش رسید و آن داستان تبدیل به کتابِ گرگ و میش شد. این کتاب در سال ۲۰۰۵ منتشر شد. سریِ کتاب گرگ و میش بیش از صد میلیون نسخه در سراسر دنیا فروش رفت و به ۳۷ زبان دنیا ترجمه شد. در سال ۲۰۱۰، مجله فوربز او را به عنوان پنجاه و نهمین شخص نامدار با درآمد سالانه ۴۰ میلیون دلار قرار داد.

- ایزابل آلنده
ایزابل آلنده متولد ۱۹۴۲ در شهر لیمای پرو است. پدرش توماس آلنده، پسر عموی سالوادور آلنده، رئیس جمهور فقید شیلی بود. توماس به عنوان سفیر شیلی در پرو مشغول به خدمت بود. با سقوط دولت سالوادور آلنده توسط پینوشه، نام ایزابل آلنده نیز در فهرست تحت تعقیب قرار گرفت؛ بنابراین او مجبور شد به ونزوئلا فرار کند و به مدت ۱۳ سال در این کشور به حالت تبعید به سر برد. در سال 1981 زمانی که پدربزرگش در بستر بیماری بود، ایزابل نگاشتن نامه ای را به وی شروع کرد که دستمایه رمان «خانه ارواح» شد و رمان «پائولا» براساس نامه ای که او خطاب به دخترش پائولا که پس از تزریق اشتباه دارو به کما رفته بود نوشته شد. رمان های آلنده به بیش از 30 زبان ترجمه شده و کتاب های او را به عنوان پرخواننده ترین نوشته های اسپانیایی معرفی می کنند. این خانم نویسنده به خصوص پس از اقتباس سینمایی پرستاره از کتاب خانه ارواح از شهرتی مضاعف برخودار شد.

- چارلی چاپلین:
پدر و مادر چارلی چاپلین وقتی او سه ساله بود، از هم جدا شدند و بعد از مرگ زودهنگام پدرش، مادر چاپلین در یک بیمارستان روانی بستری شد و این پسربچه که هنوز 10 سالش هم نشده بود، باید با برادرش چرخ زندگی را می چرخاند.
- استیو جابز (مالک شرکت اَپِل):
استیو جابز شش ماه بعد از ورودش به کالج اخراج شد و 18 ماه در خوابگاه دوستش روی زمین می خوابید. مدتی بی خانمان بود. قوطی نوشابه جمع می کرد و با غذا معاوضه می نمود و هفته ای یک بار غذای مجانی از یک معبد دریافت می کرد.

از این به بعد، هر گاه اتّفاقی افتاد و احساسِ منفی و نامطلوبی پیدا کردید، برگه کاغذی بردارید. در آن چند ستون بکشید. در ستون اول از سمت راست، آن اتّفاق را به صورت خلاصه شرح دهید. سپس میزان احساسِ غمگینیِ خود را بر اساس اعداد (از یک تا صد) بسنجید و در ستون دوم، یادداشت نمایید. بعد سعی کنید فکری که باعث ایجاد غمگینی در شما شده را شناسایی نمایید و در ستون سوم بنویسید. سپس آن فکر را زیر سؤال ببرید. سؤال های بالا را در ستون چهارم بنویسید و به آنها جواب دهید و به این صورت، فکرِ منفیِ ناکارآمد را زیر سؤال ببرید. اگر مرحله چهارم را به درستی انجام دهید، احساس غمگینیِ تان کاهش می یابد. در این صورت، میزان احساس غمگینیِ تان را مجدّداً بسنجید و از یک تا صد به آن نمره دهید و در ستون پنجم بنویسید.

ادامه دارد...

یک تقاضا
از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و

پس از پایانِ مشاوره،
برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.

امید;1004736 نوشت:
چه شواهدی علیهِ این فکر وجود دارد؟

کل امشب رو در حال نوشتن برخی موارد و سوالها بودم. منتظرم که ادامه اش رو بگید. ممنون

فقط باید یک چیزی رو عرض کنم. وقتی که یک اتفاقی می افته و یک فکری به ذهن من میرسه که مقدمه احساس و خیال هست، این یک تک فکر نیست یعنی مجموعه ایی از افکار درهم همزمان به ذهن من هجوم میارند. مثلا. یک نفر به من میگه که چرا زبان رو فول نیستی؟ خوب من اولین فکری که میکنم اینکه من چقدر بی عرضه ام. سی سالمه و این وضع زبان منه در حالی که بیشتر مردم الان میرن کلاس و مثل بلبل حرف میزنن. تقریبا همزمان با این فرایند فکری، فکر اینکه موهام ریخته و دارم کچل میشم، فکر اینکه سه ساله خواستگار ندارم، فکر اینکه همکلاسی های من دارن دوره های پست داکشون رو میگذرونن، فکر اینکه الان کفش باید بخرم ولی پول ندارم در همه باهم وارد مغزم میشه.

یکجا خدمتتون گفتم که معمولا حجم احساس غمگینی اولی که بعد از یک رویداد دارم ، ابدا با اون رویداد تناسبی نداره و خیلی بیشتر هست. به دلیل اینکه هر اتفاقی می افته همه افکار منفی بی ربط و با ربط به ذهن من همزمان هجوم میاره. من نمیتونم درست بیان کنم اما واقعا گاهی اوقات برای من غیر ممکن میشه که علت احساس غمگینی اولیه ام از کدوم فکر نشات گرفته.

اینقدر این کار رو کردم و مغزم رو تحلیل بردم که اینطور شده.
چیزهای دیگه هم هست که مربوط به پست اخر شماست و بعدا میگم.

صائب تبریزی;1004749 نوشت:
مثلا. یک نفر به من میگه که چرا زبان رو فول نیستی؟ خوب من اولین فکری که میکنم اینکه من چقدر بی عرضه ام. سی سالمه و این وضع زبان منه در حالی که بیشتر مردم الان میرن کلاس و مثل بلبل حرف میزنن. تقریبا همزمان با این فرایند فکری، فکر اینکه موهام ریخته و دارم کچل میشم، فکر اینکه سه ساله خواستگار ندارم، فکر اینکه همکلاسی های من دارن دوره های پست داکشون رو میگذرونن، فکر اینکه الان کفش باید بخرم ولی پول ندارم در همه باهم وارد مغزم میشه.

سلام

این افکار منفی، همگی ریشه در فکر اول «چقدر بی عرضه ام» دارند. این گزاره که «من بی عرضه هستم» در اصطلاح روانشناسی، «باور هسته ای» نامیده می شود. از اوائل کودکی در هر فردی، یک سری باورهای هسته ای درباره خود، دیگران و دنیا شکل می گیرد. این باورها، تحت عنوان «مثلث شناختی» شناخته می شوند. اولین مؤلّفه یِ این مثلث شناختی، دیدگاه منفی درباره خود است. اینکه «من بی عرضه هستم» یا «من انسان بی ارزشی هستم» نگرشی مخدوش و منفی نسبت به خود است؛ شما احساس می کنید که کمبودهای پایدار و جبران ناپذیری در وجود خود دارید و تصور می نمایید که توانایی لازم برای رسیدن به رضایت را ندارید. باورهای هسته ایِ منفی، بیشتر در شرایط استرس خود را نشان می دهند. باورهای هسته ایِ منفی، معمولا فراگیر، بیش از حدّ تعمیم یافته و مطلق هستند. در همین گزاره «من بی عرضه هستم» دقت کنید. شما با این جمله، فکر می کنید همیشه بی عرضه هستید (فراگیر بودن)؛ با این جمله فکرمی کنید هیچ چیزی بلد نیستید و تمام زحمات خود در سال های متمادیِ تحصیل و شایستگی هایتان را نادیده می گیرید(بیش از حدّ تعمیم یافته بودن). در صورتی که اگر درست فکر کنید، می بینید در همین سنّ، مقدار زیادی از زبان را بلد هستید؛ مطالب زیادی از رشته خود را آموخته اید و در زمینه های زیادی اطلاعات سودمندی دارید.

وقتی در شرایط استرس زا، یک باور هسته ای فعّال می شود، فرد فقط اطلاعاتی را می پذیرد که از آن باور حمایت می کنند. مثلا وقتی فکر می کنید بی عرضه هستید، به محض اینکه نمی توانید کار کوچکی را به علت دستپاچگی انجام دهید، با خود می گویید:«ببین؛ دیدی گفتم که بی عرضه هستم!». در این حالت، فرد در تشخیص و قبول اطلاعاتِ مغایر با باور هسته ای شکست می خورد یا آن اطلاعات را به نفع باور هسته ایِ منفیْ تحریف می کند. مثلا وقتی فکر شما درگیر این است که «بی عرضه هستم»، اگر موفقیّتی به دست بیاورید، یا آن را موفقیّت به حساب نمی آورید یا آن را به حساب شانس می گذارید.
شما خوشبختانه به سهولت به باورهای هسته ایِ خود دسترسی دارید. افراد زیادی هستند که به راحتی این باورها را در خود تشخیص نمی دهند و برای تشخیص و شناساییِ آنها مشاور باید کمک کند.

راه تغییر این باورهای هسته ایِ منفی، همان زیر سؤال بردن و چالش با آنها می باشد. وقتی باور هسته ای را شناسایی کردید، سؤال هایی که در بالا گفتم را از خود بپرسید.

امید;1005096 نوشت:
سلام

این افکار منفی، همگی ریشه در فکر اول «چقدر بی عرضه ام» دارند. این گزاره که «من بی عرضه هستم» در اصطلاح روانشناسی، «باور هسته ای» نامیده می شود. از اوائل کودکی در هر فردی، یک سری باورهای هسته ای درباره خود، دیگران و دنیا شکل می گیرد. این باورها، تحت عنوان «مثلث شناختی» شناخته می شوند. اولین مؤلّفه یِ این مثلث شناختی، دیدگاه منفی درباره خود است. اینکه «من بی عرضه هستم» یا «من انسان بی ارزشی هستم» نگرشی مخدوش و منفی نسبت به خود است؛ شما احساس می کنید که کمبودهای پایدار و جبران ناپذیری در وجود خود دارید و تصور می نمایید که توانایی لازم برای رسیدن به رضایت را ندارید. باورهای هسته ایِ منفی، بیشتر در شرایط استرس خود را نشان می دهند. باورهای هسته ایِ منفی، معمولا فراگیر، بیش از حدّ تعمیم یافته و مطلق هستند. در همین گزاره «من بی عرضه هستم» دقت کنید. شما با این جمله، فکر می کنید همیشه بی عرضه هستید (فراگیر بودن)؛ با این جمله فکرمی کنید هیچ چیزی بلد نیستید و تمام زحمات خود در سال های متمادیِ تحصیل و شایستگی هایتان را نادیده می گیرید(بیش از حدّ تعمیم یافته بودن). در صورتی که اگر درست فکر کنید، می بینید در همین سنّ، مقدار زیادی از زبان را بلد هستید؛ مطالب زیادی از رشته خود را آموخته اید و در زمینه های زیادی اطلاعات سودمندی دارید.

وقتی در شرایط استرس زا، یک باور هسته ای فعّال می شود، فرد فقط اطلاعاتی را می پذیرد که از آن باور حمایت می کنند. مثلا وقتی فکر می کنید بی عرضه هستید، به محض اینکه نمی توانید کار کوچکی را به علت دستپاچگی انجام دهید، با خود می گویید:«ببین؛ دیدی گفتم که بی عرضه هستم!». در این حالت، فرد در تشخیص و قبول اطلاعاتِ مغایر با باور هسته ای شکست می خورد یا آن اطلاعات را به نفع باور هسته ایِ منفیْ تحریف می کند. مثلا وقتی فکر شما درگیر این است که «بی عرضه هستم»، اگر موفقیّتی به دست بیاورید، یا آن را موفقیّت به حساب نمی آورید یا آن را به حساب شانس می گذارید.
شما خوشبختانه به سهولت به باورهای هسته ایِ خود دسترسی دارید. افراد زیادی هستند که به راحتی این باورها را در خود تشخیص نمی دهند و برای تشخیص و شناساییِ آنها مشاور باید کمک کند.

راه تغییر این باورهای هسته ایِ منفی، همان زیر سؤال بردن و چالش با آنها می باشد. وقتی باور هسته ای را شناسایی کردید، سؤال هایی که در بالا گفتم را از خود بپرسید.

سلام. خیلی خیلی خیلی ممنونم. لازم هست که بیام اینجا و گزارشها رو اعلام کنم؟ یعنی جدول بندی هایی که انجام دادم یا پیشرفتی که در یک مورد بخصوص داشته ام؟؟؟؟

صائب تبریزی;1005118 نوشت:
سلام. خیلی خیلی خیلی ممنونم. لازم هست که بیام اینجا و گزارشها رو اعلام کنم؟ یعنی جدول بندی هایی که انجام دادم یا پیشرفتی که در یک مورد بخصوص داشته ام؟؟؟؟

سلام
نمیدونم استاد امید، اینو خصوصی بهتون جواب دادن یا فراموش کردن جواب بدن.

به عنوان یه رهگذر خوشحال میشم در جریان پیشرفتتون قرار بگیرم. یا حتی اگه یه جاهایی پیشرفتتون کم بود یا پیشرفت نداشتید درباره عواملش صحبت بشه.

امید;1004736 نوشت:

ادامه دارد...

یک تقاضا
از همه دوستان کاربر:
به منظور ارائه مشاوره به صورتی مناسب تر به این پرسشگر و انسجام مطالبِ مشاوره، لطفا نظراتِ خود را در یک فایلِ متنی در کامپیوتر ذخیره نمایید و

پس از پایانِ مشاوره،
برای پرسشگر محترم ارسال بفرمایید. از مشارکتِ فعّالِ دوستانِ عزیز در موضوع کمال تشکر و قدردانی را می نمایم.

سلام علیکم
جوابتون تموم شده؟
چون انتهای پست آخرتون دیگه اینو ننوشته بودید پرسیدم

الرحیل;1005722 نوشت:
سلام علیکم
جوابتون تموم شده؟
چون انتهای پست آخرتون دیگه اینو ننوشته بودید پرسیدم

سلام

جوابم هنوز تمام نشده است. اما چون احساس کردم شرایط پرسشگر بهتر شده است، تقاضا برای ارسال نکردنِ موقّتیِ نظرات را در پست آخر نگذاشتم تا دوستان عزیز و گرامی بتوانند نظرات شان را ارسال نمایند و پرسشگر و خود من از نظرات دوستان بهره مند شویم. واقعیت این است که من نظرات دوستان را مطالعه می کنم و برخی را به همراه سؤالِ پرسشگر و پاسخِ خودم در فایلِ متنی ذخیره می نمایم. به این موضوع در برخی تاپیک ها اشاره کرده ام.

امید;1005827 نوشت:
سلام

جوابم هنوز تمام نشده است. اما چون احساس کردم شرایط پرسشگر بهتر شده است، تقاضا برای ارسال نکردنِ موقّتیِ نظرات را در پست آخر نگذاشتم تا دوستان عزیز و گرامی بتوانند نظرات شان را ارسال نمایند و پرسشگر و خود من از نظرات دوستان بهره مند شویم. واقعیت این است که من نظرات دوستان را مطالعه می کنم و برخی را به همراه سؤالِ پرسشگر و پاسخِ خودم در فایلِ متنی ذخیره می نمایم. به این موضوع در برخی تاپیک ها اشاره کرده ام.

سلام علیکم
یک سوال داشتم، منتظر ایجاد فرصت بودم برای پرسیدن

این طور که پرسشگر گرامی تعریف کرده اند، تا اوایل دوران ارشد همیشه خیال هاشون درباره پیروزی و موفقیت و اتفاقات خوب بوده، به علاوه گهگاه دعوا و دلخوری و هیجان هایی که به تناسب داستان توش جای می گرفته. منطقی هم هست، چون قرار بوده مکانیزمی باشه برای آرامش دادن به فرد در برابر ناکامی های دنیای بیرون.

اما از اینجا به بعد داستان عوض میشه و همیشه توی تخیلاتشون آدم بدبخت داستان بودن. علت این اتفاق چیه؟ چرا تخیلاتشون رنگ عوض کرده؟

و اساسا چی باعث میشه که آدما دست به آزار خودشون بزنن؟

الرحیل;1005831 نوشت:
سلام علیکم

سلام

اجازه دهید درباره سؤالتان و جواب آن فکر کنم.
گل

امید;1004736 نوشت:
پس از شناساییِ افکار ناکارآمدِ منفی، اولین قدم برای تغییر این وضعیت، چالش با این افکار و زیر سؤال بردن آنها و جایگزینیِ افکار واقع بینانه تر به جای آنها است. برای این کار، از یک سری سؤال ها استفاده کنید:
- چه شواهدی علیهِ این فکر وجود دارد؟

با سلام. متشکرم که دوباره به این بحث آمدید. راستش من خیلی چیزها نوشتم، به اون روشهایی که شما گفتید. منتها باید بگم که متاسفانه در اون دروغ زیادی وجود داره و من در قدم اول با این مشکل مواجهم که نمیتونم برخی چیزها رو از هم تفکیک کنم. مثلا در یک پله، قصد دارم فکر ناخوشایندی که بعد از یک رویداد وارد ذهنم میشه رو تغییر بدم و یکی از اون مواردی رو که گفتید بکار ببرم تا منجر به تولید احساس بد نشه. اما متاسفانه این مسیر برای من خیلی روشن نیست.

امید;1004736 نوشت:
- آیا می توانید به این موقعیت به صورت دیگری نگاه کنید؟
شاید در زندگی دچار اشتباهی شده اید که مدتی زندگی تان را تحت تأثیر قرار داده است و به خاطر آن فکر می کنید که شکست خورده هستید. اما باید بدانید که می توان به صورتی دیگر به این اشتباهِ خود نگاه کنید. شما پس از این اشتباه، مطالبِ زیادی یادگرفته اید که قبلا از آن اشتباه نمی دانستید.

در این مورد هم همین طور هست. متاسفانه من یک وضعی دارم. ببینید کمی توضیح میدم. من هر چیزی رو که میخواستم اما بهش نرسیدم رو در ذهن خودم ساختم و با اون زندگی کردم. به این صورت از داشتن اون چیز یا احساس خاص کامل ارضا شده ام، اما ارضای موهومی و تفاوت این حالت با ارضای حقیقی الان برای من قابل لمس و تفکیک نیست. مثلا من زمانی که قید رفتن به گرایش محبوبم رو زدم و به کار با استادی که هدفم بود و تحصیل در دانشگاهی که میخواستم نرسیدم، کمبود ناشی از اینها و نیاز من به این موارد رو چندین و چند بار در مدتهای طولانی، بعد از گذشت زمان انتخاب و در موقعیتهایی که در دنیای واقعی پیش می امد در خیالم می پروراندم و هر بار کمترین نیازی به چیزی میدیدم به سرعت اون رو در فکرم می بافتم.

یعنی من نیاز به لپ تاپ داشتم و پول خریدش رو نداشتم. به جای اینکه یک طوری پول جور کنم، دقیقا در عالم واقع مثل یک خریدار واقعی می رفتم تمام سایتهای معتبر مثل نوت notebook check رو میگشتم و ساعتها وقت صرف خوندن ویژگی های لپ تاپها به زبان اصلی میکردم، بارها و بارها اونها رو با هم مقایسه میکردم ... یعنی دقیقا در عالم واقع نقشه میکشیدم و تحقیق میکردم و بعد در خیال اون رو میخریدم و ازش استفاده میکردم و همین باعث می شد در دنیای واقعی نتونم درک درستی از نحوه برنامه ریزی و حرکت برای رسیدن به یک هدف داشته باشم و شما شاید نتونید تصور کنید که این پروسه شاید خیلی بیشتر از خرید واقعی لپ تاپ از من انرژی روحی و جسمی میگرفت.

یا درمورد استاد و گرایش و دانشگاه، من به این صورت خودم رو ارضا میکردم که در عالم واقع مدام در حال چرخیدن در سایت دانشگاههای مطلوبم بودم. من تمام زیر و بم اطلاعات چند تا از دانشگاهی بزرگ امریکا رو دراوردم. به سختی اکانت دانشگاهی چند تاش رو گیر آوردم و شروع کردم به استفاده از منابع اطلاعاتی اونها بصورت واقعی . چون از موضوع تزم اصلا راضی نبودم، شروع کردم به گشتن دنبال موضوعات جدید بطور واقعی و تا اونجا که می شد روشون کار میکردم و همزمان خیال میکردم که این پایان نامه منه و خیال میکردم که هر روز میرم و این رو به یک پروفسور از دانشگاه میشیگان نشون میدم و اون استاد راهنمای من هست. در عالم واقع با چند نفرشون به سختی ارتباط ایمیلی پیدا کردم و پروژه های مربوط به پایان نامه خیالی خودم رو که واقعا روشون کار کرده بودم براشون میفرستادم و ازشون کمک میخواستم و اونهام کمک میکردند و و این موفقیتهای واقعی ، روز به روز خیالات من رو قوی تر میکرد. خوب من تا یک حدی در عالم واقع میتونستم این پایان نامه جدید رو به تنهایی پیش ببرم و هر چه که تاچبل نبود رو خیال کردم. کمپس دانشگاه، خوابگاه دانشگاه، همکلاسی ها، دخترها پسرها علاقه ها دعواها مشکلات ،نحوه هزینه اسکالر شیپ، تئاتر رفتن، اسکیت روی یخ دریاچه میشیگان و .... و همه اینها باعث شد که از دنیای واقعی خودم و تز واقعی خودم و استاد واقعی خودم دور بیفتم. روز دفاع اصلا برام مهم نبود داور چی میگه یا چطور ارائه بدم یا .... چون در خیالم با بهترین نمره ها از دانشگاه خیالی خودم که خیلی خیلی براش وقت گذاشته بودم فارغ التحصیل شده بود. هر چند که من تز ارشدم رو بالاترین نمره گرفتم در عالم واقع.

خوب ببینید این یک نمونه کوچک بود. من حقیقتا دو تز با دو موضوع مختلف با دو استاد در دو دانشگاه مختلف کار کردم که یکیش واقعی و یکی دیگه واقعی-موهومی(=موهومی) هست و برای هر دو هم انرژی فراوان گذاشتم. بنابراین وقتی به پایانش رسیدم خیلی خیلی خسته تر از بقیه همدوره ایی هام بودم. حالا شما این رو در نظر بگیرید که برای همه چیز همین طور هست یعنی همه چیز من رو خسته کرده چون من هر چیزی رو چندین بار زندگی کرده ام. برای خرید کیف کفش صحبت با خواستگار ،ادامه تحصیل ،تعامل با همکار ،کار کردن، تعامل با والدین، حتی راه رفتن در خیابان ، رد شدن از پل عابر پیاده، از طرفی حتی گاهی که اون نتیجه موهومی رو عینا در عالم واقع به بدست میارم نمیتونم ازش لذت ببرم، واقعا لذت نمیبرم. هرچقدر با خودم کار میکنم که هی دختر ببین، این چیزی هست که توبراش واقعا زحمت کشیدی، چشمات رو برای برنامه نویسی اون گذاشتی، برای رفت و امدش پول خرج کردی، بخاطرش شاگرد سوم شدی و جایزه گرفتی ، مقالات تو بهترین مجلات چاپ شدن، چه مرگی داری که ازش لذت نمیبری ،چرا برات قابل لمس نیست.

نمیدونم درست میتونم منظورم رو برسونم یا نه. ببینید حتی این جملاتی که من الان دارم تایپ میکنم رو چند بار باید بخونم، چون یک سری هاش واقعی نیستن یعنی اینطور نیست که عمدا بخوام در مورد چیزی غلو کنم یا دروغ بگم بلکه این مدیریت رو در ذهنم ندارم که الان این چیزها دقیقا کدومش اتفاق افتاده و کدومش اتفاق نیفتاده . باید چند بار دیگه متنم رو بخونم و بارها با خودم صادق باشم و فکر کنم که کدومش برام تاچبل بوده و کدومش رو خیال کردم که انجام دادم.
من میخوام برای شما بنویسم که چطور جدول بندی کردم ، در حالی که واقعا نمیتونم . یعنی من دارم جدول بندی میکنم و میخوام به صورت دیگری مثلا به اشتباه خودم نگاه کنم. خوب من به صورتی نگاه میکنم که همه چیز در اون قاطی هست. بصورتی که افکار مثبت جدید = خیالات فزاینده + چیزی که حقیقت هست و بعد من باید خیلی زحمت بکشم که شاید بتونم این دو رو بعد از چند بار خوندن از هم تفکیک کنم.

امید;1004736 نوشت:
آیا می توانید به این موقعیت به صورت دیگری نگاه کنید؟

در این بخش هم من مشکلاتی دارم. من دارم سعی میکنم این کار رو بکنم . اما این نگاه جدید شاید 90 درصدش وهم هست و 10 درصد بر طبق واقعیت.

از طرفی من حالا میخوام وارد زندگی واقعی بشم و واقعیت ها یعنی مثلا همون 10 درصد رو ببینم. توجه کنید که برایم بسیار زجر آور است. تمام این یک هفته من خواب و خوراک نداشته ام. از طرفی در هر تفکیکی، وقتی میبینم که سهم واقعیت اینقدر کمه واقعا اذیت میشم. گاهی اصلا نفسم بالا نمیاد و مجبور میشم که پناه ببرم به برخی خیالات.
در این یک هفته که سعی کردم برگردم به واقعیت، واقعا تحمل دردش زجر اور بود و دوباره مجبور شدم برای تسکین بخشی از این درد به فیلم پناه ببرم. تمام فیلم های بازیگر محبوبم رو از سال 1950 تا حالا دانلود کردم، یکی یکی نشستم و می بینم. استرسم رو کم میکنه ولی بعدش غم عمیقی میده.

آقای امید باور کنید من دارم تلاش میکنم به دستورات شما عمل کنم. من دارم با چیزی که در داخل مغزم هست می جنگم منتها اون چیزی هست که گویا تبدیل به یک نیتیو شده و مغز من رو مال خودش میدونه و گویا منِ واقعیم اضافیه. خدا میدونه که صبح که بیدار میشم یک فشاری روی من هست، یک فشاری روی من هست که میخوام زیرش خرد بشم. به سختی میتونم خودم رو بلند کنم. در لحظه بیداری حتی با اینکه بلافاصله صدقه میدم قبل از اینکه از جام بلند بشم، اما تمام افکار، تمام افکار همزمان به مغزم حمله میکنند. تمام فکرهای خوبی که تا حالا داشتم و تمام فکر های بد همزمان وارد میشن.

ببخشید من نمیدونم چطور گفتم. میشه اگر سوالی بود بگین. دیگه نمیتونم طور دیگه ایی شرایط رو بگم.

الرحیل;1005831 نوشت:
سلام علیکم
یک سوال داشتم، منتظر ایجاد فرصت بودم برای پرسیدن

این طور که پرسشگر گرامی تعریف کرده اند، تا اوایل دوران ارشد همیشه خیال هاشون درباره پیروزی و موفقیت و اتفاقات خوب بوده، به علاوه گهگاه دعوا و دلخوری و هیجان هایی که به تناسب داستان توش جای می گرفته. منطقی هم هست، چون قرار بوده مکانیزمی باشه برای آرامش دادن به فرد در برابر ناکامی های دنیای بیرون.

اما از اینجا به بعد داستان عوض میشه و همیشه توی تخیلاتشون آدم بدبخت داستان بودن. علت این اتفاق چیه؟ چرا تخیلاتشون رنگ عوض کرده؟

و اساسا چی باعث میشه که آدما دست به آزار خودشون بزنن؟

سلام ممنون از توجهتون. من فقط میخوام بگم که این آزارها متاسفانه فقط روحی نبوده. جسمی هم بوده. به این صورت که من مثلا موچین رو برداشتم و موهای قسمت ساعد دست که میدونید چقدر حساس هستند رو با بیرحمی میکندم و بعد از احساس دردش لذت می بردم. دقیقا موقعی این کار رو میکردم که خیالات جواب نمیداد، یعنی بصورت آنی من رو تسکین نمیداد و من نمیتونستم منتظر بشم تا بتونم مثلا 30 دقیقه ان خیالی که میتونه من رو تسکین بده با ظرافت پرورش بدم و لذا به این کار پناه میبردم. درد داشت. زخم هم میشد. خونریزی خفیف هم میکرد اما من فقط زمانی ازش دست برداشتم که دیدم جاش میمونه و سیاه میشه. الان همه جور وسایل رو از دم دستم برداشتم که نکنه دوباره برم سمت این کار.

صائب تبریزی;1005844 نوشت:
اما متاسفانه این مسیر برای من خیلی روشن نیست.

سلام

سختیِ این شرایط را تا حدودی درک می کنم. البته من واقعا در شرایط شما نیستم تا بتوانم با تمام وجودم دشواریِ این لحظات تان را بفهمم. ولی می فهمم که برایتان دشوار است که از این دنیای خیالی دست بکشید.
ببینید. این دنیای خیالی یکی دو روزه ایجاد نشده که با یک هفته تمرین از بین برود. ذهن شما برای ترک عادتِ خیالپردازی در هنگام برخورد با مشکلات، اذیت می شود و دوست دارد دوباره به همان دنیای خیالی و موهوم پناه ببرد. وقتی رویدادی منفی برایتان ایجاد می شود و احساسی منفی به شما دست می دهد، ذهن تان عادت کرده که برای از بین بردن این احساسِ منفی غرق در خیال شود. با این کار، دوپامین در مغزتان ترشح می شود و مغزتان پاداش می گیرد. این فرآیند همان فرآیندی است که افراد معتاد با آن روبرو هستند. حال شما می خواهید با پناه بردن به خیال باعث رسیدن به پاداش مغزی نشوید؛ بلکه با رسیدن به موفقیّت های واقعی این پاداش را کسب نمایید. مشخص است که ذهن تان مقاومت به خرج می دهد؛ آزارتان می دهد و شما را به سوی خیال می کشاند تا پاداشش را دریافت کند. باید صبر و تحمل داشته باشید. باید کم کم شروع کنید. پیروزی های کوچک در دنیای واقعی به دست بیاورید و با آنها مغزِ تشنه تان را با مقادیرِ کمِ دوپامین سیراب کنید. وقتی به تدریج این کار را پیش ببرید و از ادامه آن منصرف نشوید و مقاومت کنید، کم کم به حالت عادی برمی گردید. لذت های به دست آمده به وسیله پیشرفت در دنیای واقعی، به تدریج شما را باانگیزه تر خواهد کرد و شما موفقیت در دنیای حقیقی را با تمام وجود لمس می کنید و نیازتان برای پناه بردن به دنیای خیالی روزبه روز کاهش می یابد.

برای اینکه نیازتان به دنیای خیالی کاهش یابد، جلوی این احساسِ ناخوشایندِ پس از رویدادهای منفی را باید بگیرید و آن را تغییر دهید. تغییرِ این احساسِ ناخوشایند هم با تغییرِ فکر و نگرش به رویدادِ منفی به دست می آید. لازم نیست در برابر فکرِ ناخوشایند مقاومت کنید و سعی نمایید آن را از ذهن تان خارج کنید یا تلاش کنید به آن موضوع ناخوشایند فکر نکنید. زیرا پژوهش های روانشناختی نشان داده که تلاش برای فکرنکردن به یک موضوع باعث می شود آن موضوع با قدرتِ بیشتر به ذهن هجوم آورد. اجازه دهید آزمایشی که به این منظور انجام شد را به شما بگویم:
پژوهشگران به تعدادی شرکت کننده در آزمایش (آزمودنی) گفتند: ما یک موضوع را مشخص می کنیم و از شما می خواهیم هر بار که فکر به آن موضوعِ مشخص به ذهن تان آمد، زنگ را فشار دهید. پس از آشناییِ کاملِ آزمودنی ها با آزمایش، پژوهشگران از آزمودنی ها خواستند که به «خرسِ سفیدِ قطبی» فکر نکنند و اگر فکرکردند، زنگ را فشار دهند. پس از شروعِ آزمایش دیدند که آزمودنی ها به تعداد زیادی زنگ را فشار دادند که نماینده یِ فکرکردنِ آزمودنی ها به خرس سفید بود. پس وقتی شما سعی می کنید به موضوع ناراحت کننده فکر نکنید، آن موضوع با قدرتی بیشتر به ذهن تان هجوم می آورد. فقط سعی کنید با طرح سؤالاتی که قبلا به شما گفتم، نگرشِ خود درباره موضوع و رویدادی که شما را ناراحت کرده را تغییر دهید.

یک مثال از خودتان می زنم. وقتی نتوانستید گرایش محبوب تان را انتخاب کنید، با خود چه فکری کردید؟ شاید فکرکردید «وای چه بددددد، من دیگه نمی تونم گرایش محبوبم رو انتخاب کنم و در آن موفق شوم. در این صورت اصلا نمی تونم از گرایشی که انتخاب می کنم لذت ببرم». این یک فکر است. اگر این فکر را زیر سؤال ببرید و سعی کنید فکر مناسب تری جایگزین آن نمایید، احساس بهتری به دست می آورید و نیازی به پناه بردن به خیال پیدا نمی کنید. چطور می توانید این فکر را زیر سؤال ببرید؟ به این صورت که:
چه کسی گفته که من نمی تونم از گرایشی که انتخاب می کنم لذب ببرم؟ خیلی ها بودند که نتوانستند گرایشِ مورد نظرشان را انتخاب کنند و در دانشگاه مجبور شدند که در گرایش دیگری تحصیل کنند؛ اما بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در گرایش مورد نظرشان مطالعه کردند تا به موفقیّت های خوبی رسیدند. دکتر علی شریعتی یک نمونه از این افراد است:

دکتر شریعتی تحصیلات دانشگاهی خود را در مشهد گذراند و پس از دریافت لیسانس در رشته ادبیات فارسی به علت شاگرد اول شدنش برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاده شد تا تحصیلات عالی خود را در مقطع دکتری در دانشگاه سوربن فرانسه و در رشته ادبیات ادامه دهد. دکتر علی شریعتی در بین سالهای ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴ در فرانسه زندگی می‌کرد. ژیلبر لازار استاد راهنمای دکتر شریعتی و همسرش، پوران شریعت رضوی، در دورهٔ دکترا بود. لازار، تصحیح متن فارسی کتاب فضائل بلخ، نوشتهٔ صفی الدین بلخی و ترجمهٔ آن به فرانسه را برای رسالهٔ دکتری به دکتر شریعتی پیشنهاد کرد. به‌گفتهٔ او، شریعتی، برخلاف پوران، که به رسالهٔ خود درموردگلستان سعدی شدیداً علاقه‌مند بود، هیچ علاقه‌ای به موضوع رسالهٔ خود نداشت. شریعتی در سال ۱۹۶۳ تز دکترایش را در ۱۵۵ صفحه به زبان فرانسه و با عنوان «فضائل بلخ» ارائه کرد. او توانست با کمترین نمره ممکن که فقط برای قبولی کافی است مدرک خودش را بگیرد. می توان علاقه دکتر شریعتی را از روی موضوعاتی که تدریس کرده و در مورد آنها کتاب نوشته حدس زد. دکتر شرعتی در سال ۱۳۴۸ به حسینیه ارشاد دعوت می‌شود و به زودی مسئولیت امور فرهنگی حسینیه را به عهده گرفته و به تدریس جامعه‌شناسی مذهبی، تاریخ شیعه و معارف اسلامی می‌پردازد.

سلام
این تاپیک و روش کارشناس توی بازگشت به کودکی و تشریح صورت مساله واقعا جزو بهترین ها بود... اگر زمان کنکور بود قطعا روانشناسی و انتخاب میکردم.

همونطور که کارشناس گفتن شما باهوش هستین و من فقط تجربه خودم و میتونم بگم.
من خودم بارهاااااا شکست خوردم ولی به خودم اعتماد و ایمان دارم و ضعف هامم میدونم. خودم و مقایسه نمیکنم زیاد تو شخصیت دیگران غرق نمیشم حسادتم کنم فورا به یکی میگم و اون حسادتم زیاد دوام نمیاره.
بلاخره هرکسی یه مسیری برای موفقیت داره و همه مشکلات دارن ما فقط خوشی هاشونو میبینیم.
اینکه شما الان شروع کردین یعنی وارد مسیر موفقیت شدین امیدوارم دلسرد و نا امید نشین و با قدرت ادامه بدین.

امید;1005866 نوشت:
سلام

سختیِ این شرایط را تا حدودی درک می کنم. البته من واقعا در شرایط شما نیستم تا بتوانم با تمام وجودم دشواریِ این لحظات تان را بفهمم. ولی می فهمم که برایتان دشوار است که از این دنیای خیالی دست بکشید.
ببینید. این دنیای خیالی یکی دو روزه ایجاد نشده که با یک هفته تمرین از بین برود. ذهن شما برای ترک عادتِ خیالپردازی در هنگام برخورد با مشکلات، اذیت می شود و دوست دارد دوباره به همان دنیای خیالی و موهوم پناه ببرد. وقتی رویدادی منفی برایتان ایجاد می شود و احساسی منفی به شما دست می دهد، ذهن تان عادت کرده که برای از بین بردن این احساسِ منفی غرق در خیال شود. با این کار، دوپامین در مغزتان ترشح می شود و مغزتان پاداش می گیرد. این فرآیند همان فرآیندی است که افراد معتاد با آن روبرو هستند. حال شما می خواهید با پناه بردن به خیال باعث رسیدن به پاداش مغزی نشوید؛ بلکه با رسیدن به موفقیّت های واقعی این پاداش را کسب نمایید. مشخص است که ذهن تان مقاومت به خرج می دهد؛ آزارتان می دهد و شما را به سوی خیال می کشاند تا پاداشش را دریافت کند. باید صبر و تحمل داشته باشید. باید کم کم شروع کنید. پیروزی های کوچک در دنیای واقعی به دست بیاورید و با آنها مغزِ تشنه تان را با مقادیرِ کمِ دوپامین سیراب کنید. وقتی به تدریج این کار را پیش ببرید و از ادامه آن منصرف نشوید و مقاومت کنید، کم کم به حالت عادی برمی گردید. لذت های به دست آمده به وسیله پیشرفت در دنیای واقعی، به تدریج شما را باانگیزه تر خواهد کرد و شما موفقیت در دنیای حقیقی را با تمام وجود لمس می کنید و نیازتان برای پناه بردن به دنیای خیالی روزبه روز کاهش می یابد.

برای اینکه نیازتان به دنیای خیالی کاهش یابد، جلوی این احساسِ ناخوشایندِ پس از رویدادهای منفی را باید بگیرید و آن را تغییر دهید. تغییرِ این احساسِ ناخوشایند هم با تغییرِ فکر و نگرش به رویدادِ منفی به دست می آید. لازم نیست در برابر فکرِ ناخوشایند مقاومت کنید و سعی نمایید آن را از ذهن تان خارج کنید یا تلاش کنید به آن موضوع ناخوشایند فکر نکنید. زیرا پژوهش های روانشناختی نشان داده که تلاش برای فکرنکردن به یک موضوع باعث می شود آن موضوع با قدرتِ بیشتر به ذهن هجوم آورد. اجازه دهید آزمایشی که به این منظور انجام شد را به شما بگویم:
پژوهشگران به تعدادی شرکت کننده در آزمایش (آزمودنی) گفتند: ما یک موضوع را مشخص می کنیم و از شما می خواهیم هر بار که فکر به آن موضوعِ مشخص به ذهن تان آمد، زنگ را فشار دهید. پس از آشناییِ کاملِ آزمودنی ها با آزمایش، پژوهشگران از آزمودنی ها خواستند که به «خرسِ سفیدِ قطبی» فکر نکنند و اگر فکرکردند، زنگ را فشار دهند. پس از شروعِ آزمایش دیدند که آزمودنی ها به تعداد زیادی زنگ را فشار دادند که نماینده یِ فکرکردنِ آزمودنی ها به خرس سفید بود. پس وقتی شما سعی می کنید به موضوع ناراحت کننده فکر نکنید، آن موضوع با قدرتی بیشتر به ذهن تان هجوم می آورد. فقط سعی کنید با طرح سؤالاتی که قبلا به شما گفتم، نگرشِ خود درباره موضوع و رویدادی که شما را ناراحت کرده را تغییر دهید.

یک مثال از خودتان می زنم. وقتی نتوانستید گرایش محبوب تان را انتخاب کنید، با خود چه فکری کردید؟ شاید فکرکردید «وای چه بددددد، من دیگه نمی تونم گرایش محبوبم رو انتخاب کنم و در آن موفق شوم. در این صورت اصلا نمی تونم از گرایشی که انتخاب می کنم لذت ببرم». این یک فکر است. اگر این فکر را زیر سؤال ببرید و سعی کنید فکر مناسب تری جایگزین آن نمایید، احساس بهتری به دست می آورید و نیازی به پناه بردن به خیال پیدا نمی کنید. چطور می توانید این فکر را زیر سؤال ببرید؟ به این صورت که:
چه کسی گفته که من نمی تونم از گرایشی که انتخاب می کنم لذب ببرم؟ خیلی ها بودند که نتوانستند گرایشِ مورد نظرشان را انتخاب کنند و در دانشگاه مجبور شدند که در گرایش دیگری تحصیل کنند؛ اما بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در گرایش مورد نظرشان مطالعه کردند تا به موفقیّت های خوبی رسیدند. دکتر علی شریعتی یک نمونه از این افراد است:


دکتر شریعتی تحصیلات دانشگاهی خود را در مشهد گذراند و پس از دریافت لیسانس در رشته ادبیات فارسی به علت شاگرد اول شدنش برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاده شد تا تحصیلات عالی خود را در مقطع دکتری در دانشگاه سوربن فرانسه و در رشته ادبیات ادامه دهد. دکتر علی شریعتی در بین سالهای ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴ در فرانسه زندگی می‌کرد. ژیلبر لازار استاد راهنمای دکتر شریعتی و همسرش، پوران شریعت رضوی، در دورهٔ دکترا بود. لازار، تصحیح متن فارسی کتاب فضائل بلخ، نوشتهٔ صفی الدین بلخی و ترجمهٔ آن به فرانسه را برای رسالهٔ دکتری به دکتر شریعتی پیشنهاد کرد. به‌گفتهٔ او، شریعتی، برخلاف پوران، که به رسالهٔ خود درموردگلستان سعدی شدیداً علاقه‌مند بود، هیچ علاقه‌ای به موضوع رسالهٔ خود نداشت. شریعتی در سال ۱۹۶۳ تز دکترایش را در ۱۵۵ صفحه به زبان فرانسه و با عنوان «فضائل بلخ» ارائه کرد. او توانست با کمترین نمره ممکن که فقط برای قبولی کافی است مدرک خودش را بگیرد. می توان علاقه دکتر شریعتی را از روی موضوعاتی که تدریس کرده و در مورد آنها کتاب نوشته حدس زد. دکتر شرعتی در سال ۱۳۴۸ به حسینیه ارشاد دعوت می‌شود و به زودی مسئولیت امور فرهنگی حسینیه را به عهده گرفته و به تدریس جامعه‌شناسی مذهبی، تاریخ شیعه و معارف اسلامی می‌پردازد.

سلام . ممنونم. من سعی میکنم کارهایی که گفتید رو بکنم. فقط امیدوارم طرح این سوالات مجدد و مطالبی که قبلا در خصوصی آمده وقت شما رو نگرفته باشه . یعنی، یعنی منظورم این هست که یک مقدار الان عذاب وجدان دارم که شاید وقت شما رو گرفتم. یا اینکه شما مجبور بشید یک چیزی رو دوبار بگید و وقتتون هدر بره و مثل این.

فقط به من بگید که چه زمانهایی بیام و گزارش بدم و چه چیزهایی در گزارشم باشه. البته اگر امکان داره یعنی وقت شما و قوانین اینجا اجازه میده.

متشکرم.

صائب تبریزی;1005913 نوشت:
فقط امیدوارم طرح این سوالات مجدد و مطالبی که قبلا در خصوصی آمده وقت شما رو نگرفته باشه . یعنی، یعنی منظورم این هست که یک مقدار الان عذاب وجدان دارم که شاید وقت شما رو گرفتم.

سلام

تا وقتی این تاپیک باز است، می توانید سؤالات تان را در همین تاپیک مطرح نمایید. من هم در حدّ سوادم به آنها پاسخ می دهم.
هر وقت دیگر هم سؤالی داشتید، می توانید سؤال را برای «مدیر ارجاع سؤالات» بفرستید. عذاب وجدان نداشته باشید. من همه سؤال ها و پاسخ ها و حرف های پرسشگر و حتی تعدادی از نظرات دوستان را در فایل های متنی ذخیره می کنم. این کار برای خود من به افزایش تجربه در پاسخگویی منجر می شود. اگر شما و امثال شما سؤالات شان را مطرح نکنید، من بی تجربه می مانم و نمی دانم چطور و کجا باید تجربه لازم را در مشاوره کسب نمایم.

صائب تبریزی;1004054 نوشت:
متوجه نیستند که این افکار ناخواسه رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته.

سلام

گفته اید:«اگر بخوام این افکار ناخواسته رو کنار بگذارم و به زندگی واقعی بپردازم، طوری اضطراب می گیرم که قلبم می خواد بایسته». طبق تعریف دکتر نصرت الله پورافکاری از اضطراب در فرهنگ اصطلاحات روانپزشکی و روانشناسی، «اضطراب، احساسی بسیار ناخوشایند است که با یک یا چند احساس جسمی _ همچون تپش قلب وعرق کردن _ همراه می گردد». برای کنترل نشانه های جسمی اضطراب باید از فنون آرَمِش (relaxation) استفاده کنید. پژوهشگران روانشناختی دریافته اند که آرَمِش علاوه بر کنترل نشانه های جسمیِ اضطراب، دستیابیِ حافظه به اطلاعات مثبت را افزایش می دهد و در نتیجه، دسترسی به گزینه هایی بر ضدّ افکارِ مربوط به خطر را آسان تر می سازد(کتاب رفتاردرمانیِ شناختی، نوشته هاوتون و همکاران،ج یک، صفحه 123).

برای آرَمِش روش های مختلفی وجود دارد. آرَمِش باید به عنوان یک مهارت به صورتِ مکرّر استفاده شود، تا فرد بتواند در موقعیّت های مختلف از آن بهره گیرد و خود را آرام سازد.
یکی از روش های آرَمِش، روشِ "آرمش پیش رونده" است که به وسیله "ادموند جاکوبسن" پیشنهاد شده است. در این روش، بدن به چند گروهِ عضلاتِ بزرگ تقسیم می شود و هر گروه از عضلات، ابتدا منقبض و بعد منبسط می شوند. به این ترتیب فرد یاد می گیرد که بین دو حالتِ تنش و آرمش تمایز قائل شود و سعی کند به صورتِ ارادی فشارِ وارد شده بر اعضای بدنش را کاهش دهد.

در یک وضعیت راحت مثل تکیه دادن یا دراز کشیدن قرار بگیرید؛ به صورتی که سر و کمرتان راحت باشند. پاها و دست ها را بر روی یکدیگر نگذارید و سعی کنید حرکات بدن را به حداقل برسانید. چشم ها را ببندید. به آرامی و با نظم نفس بکشید. هر کدام از گروه های عضلات را به مدت ۵ تا ۷ ثانیه منقبض کنید و سپس برای ۳۰ تا ۴۰ ثانیه آن را منبسط کنید. منظور از انقباش و انبساطِ عضلات، سفت و شُل کردنِ آنها است. سفت کردنِ عضلات نباید به صورتِ زیاد باشد.
عضلاتِ بدن:

1- دست راست: دست راستتان را مشت کرده و سپس باز کنید.
2- دست چپ: دست راستتان را مشت کرده و سپس باز کنید.
3- بازوی راست: دست راست را تا به سمت شانه خم کنید و دوباره آن را از شانه دور کنید.
4- بازوی چپ: دست چپ را تا به سمت شانه خم کنید و دوباره آن را از شانه دور کنید.
5- پیشانی: ابروها را بالا ببرید و به پیشانی چروک بیاندازید و دوباره ابروها را پایین بیاورید و پیشانی را صاف کنید.
6- چشم ها: چشم هایتان را محکم ببندید و دوباره باز کنید.
7- دهان و لب ها: دندان ها را فشار دهید و لب ها را جمع نمایید و دوباره آنها را آزاد کنید.
8- شانه ها: شانه هایتان را به سمت گوش ها بالا ببرید و دوباره آنها را پایین بیاورید.
9- قفسه سینه: یک نفس عمیق بکشید. نفس تان را پنج ثانیه نگه دارید و سپس نفس به آرامی در هفت ثانیه بیرون دهید. نفس عمیق، نفسی است که با آن عضله یِ دیافراگم که زیر ریه ها قرار دارد، به سمت پایین کشیده می شود و قفسه سینه کاملا به بالا می آید. روی نفس کشیدن زیاد تمرین کنید.
10- شکم: عضلات شکم را منقبض و سپس منبسط کنید.
11- پاها: انگشت های پا را به سمت پایین کشیده، از بدن دور کنید و سپس دوباره آنها را به سمت بالا بیاورید. همین کار را با قسمت مُچ به پایینِ پا انجام دهید.
12- پاها: انگشت های پا را به سمت بالا کشیده، به بدن نزدیک کنید و سپس دوباره آنها را به سمت پایین ببرید. همین کار را با قسمت مُچ به پایینِ پا انجام دهید.
13- کل بدن: اگر در عضله خاصّی فشاری احساس می کنید که ناشی از لباس نیست، منقبض و منبسط کردن را برای آن عضله تکرار کنید.

برای راحتیِ کارتان و به خاطر داشتنِ عضلات، چهار گروه عضلاتِ اصلی را به خاطر داشته باشید:
الف) دست ها و بازوها
ب) سر
ج) شانه ها، قفسه سینه و شکم
د) پاها

این روشِ آرَمِش حدّاقلّ 20 دقیقه طول می کشد. این روشِ آرامش بخشی را در وقت هایی که اضطرابی احساس نمی کنید، به صورت منظّم هر روز دو بار تمرین کنید تا بتوانید در هنگام اضطراب به راحتی آن را اجرا نمایید. این روش را در محیطی آرام و راحت که باعث حواسپرتی نشود انجام دهید. با تمرین و تکرار زیاد این روش، می فهمید که اصل و اساسِ آرامش بخشی، تمرکز روی تنفّس است. وقتی اضطراب دارید، نفس هایتان سطحی است و در آنها عضله دیافراگم پایین نمی رود و قفسه سینه کاملا به سمت بالا کشیده نمی شود. در روش آرمش این تنفّسِ ناقص اصلاح می شود و تنفّس صحیح جایگزین آن می گردد. به خاطر اهمیّت زیاد تنفّس صحیح در کاهش اضطراب، تنفّس صحیح در ورزش های رزمی و یوگا بسیار تمرین می شود.

وقتی در آرمش مهارت خوبی یافتید، سعی کنید به تدریج این روشِ آرام سازی و تنفّسِ صحیح را در موقعیّت های زندگیِ واقعی که نیازمندِ آرام بودن هستند (محل کار، موقعیّت های اجتماعی مانند: مهمانی) به کار گیرید. در مراحلِ پیشرفته ترِ آرَمِش، می توانید مرحله انقباش عضلات را حذف کنید و سعی نمایید در موقعیّت های تنش زا، عضلاتِ منقبض را منبسط و شُل کنید.

عجله نکنید و با صبر و شکیبایی و تمرینِ مکرّرِ روش آرمش پیشرونده، بر اضطرابتان می توانید غلبه کنید. شما موانع بسیاری را تاکنون از پیش روی خود برداشته اید. اجازه دهید یک مطلب را به شما بگویم:
من تعجب می کنم چطور شما توانسته اید با این حجمِ زیادِ خیال پردازی، همزمان دو پایان نامه (یکی واقعی و یکی توهّمی و خیالی) را به سرانجام برسانید. این کار شما نشان می دهد که از قابلیّت بالایی در غلبه بر موانع برخوردار هستید. فقط باید تلاش کنید تا «به تدریج» از این حالت بیرون بیایید و با دنیای حقیقی و واقعیّت های آن روبرو شوید. دنیای واقعی آن قدرها هم تلخ نیست؛ بلکه شیرینی های خود را دارد.

ای کاااااااش کار نویسندگی را جدّی می گرفتید؛ زیاد مطالعه می کردید و پس از نوشتنِ داستان های کوتاه و بهره مندی از نظراتِ منتقدانِ خبره کم کم به صورت جدّی وارد عرصه نویسندگی می شُدید. خدا را چه دیدی؟ شاید در این تاپیک به یکی از نویسندگان مطرح آینده یِ این مرز و بوم مشاوره داده ام؛ فردی که قدر استعدادهایش را می داند، آنها را پرورش می دهد و به فرهنگ و ادبیات جامعه اش در واقعیّت نه خیال خدمت می کند.

امید;1005834 نوشت:
سلام

اجازه دهید درباره سؤالتان و جواب آن فکر کنم.
@};-

سلام علیکم

فکر کردید؟

الرحیل;1005831 نوشت:
و اساسا چی باعث میشه که آدما دست به آزار خودشون بزنن؟

سلام علیکم

طبیعت انسان به صورتی است که به دنبال کسب بیشترین لذت و فرار از هر گونه درد و رنج است. مواقع زیادی پیش می آید که به دست آوردن لذت به بهایِ از دست دادن و فقدانِ امکانات و فرصت ها امکان پذیر است؛ اما انسان باز هم به دنبال آن لذّت می رود و اهمیّتی به فقدان ها نمی دهد. گاهی این فقدان ها چندان آشکار نیستند، مثلا بعد از گذشت چند سال نمایان می شوند؛ به همین خاطر انسان ها از وجود آنها اطلاعی ندارند و به دنبال کسب و تجربه این لذت ها می روند و فقدان پس از مدتی دراز خود را نشان می دهد. پرسشگرِ این موضوع، روز اول که شروع به خیال پردازی نمود، از آخر و عاقبتِ خیال پردازیِ زیاد آگاهی نداشت.

البته به نظر من ایشان فرصت های زیادی را از دست نداده است و توانسته با درس خواندن تا حدود زیادی جلوی از دست رفتن فرصت ها با خیال پردازی را بگیرد. مشکل ایشان چند ماه پیش شروع شده است و ایشان اظهار نمود که از چند ماه پیش واقعیّت و خیال برایش مبهم شده اند. ایشان برای در امان ماندن از افکارِ منفی به خیال پردازی روی آورده است. دنیای خیال برای همه لذت بخش است و همه ما گاهی دوست داریم به ان پناه ببریم. حتی افرادی هستند که برای غرق شدن در اوهام و خیالات حاضرند به مواد مخدّری مانند: قرص های اکستازی و غیره پناه ببرند. در همه این موارد، سرنوشت غرث شدن در خیال، یا چندان روشن نیست یا اگر روشن است، لذّت دنیای خیالات قوی تر از آن است که فرد بتواند در برابر وسوسه یِ آن مقاومت نماید.

امید;1007249 نوشت:
سلام علیکم

طبیعت انسان به صورتی است که به دنبال کسب بیشترین لذت و فرار از هر گونه درد و رنج است. مواقع زیادی پیش می آید که به دست آوردن لذت به بهایِ از دست دادن و فقدانِ امکانات و فرصت ها امکان پذیر است؛ اما انسان باز هم به دنبال آن لذّت می رود و اهمیّتی به فقدان ها نمی دهد. گاهی این فقدان ها چندان آشکار نیستند، مثلا بعد از گذشت چند سال نمایان می شوند؛ به همین خاطر انسان ها از وجود آنها اطلاعی ندارند و به دنبال کسب و تجربه این لذت ها می روند و فقدان پس از مدتی دراز خود را نشان می دهد. پرسشگرِ این موضوع، روز اول که شروع به خیال پردازی نمود، از آخر و عاقبتِ خیال پردازیِ زیاد آگاهی نداشت.

البته به نظر من ایشان فرصت های زیادی را از دست نداده است و توانسته با درس خواندن تا حدود زیادی جلوی از دست رفتن فرصت ها با خیال پردازی را بگیرد. مشکل ایشان چند ماه پیش شروع شده است و ایشان اظهار نمود که از چند ماه پیش واقعیّت و خیال برایش مبهم شده اند. ایشان برای در امان ماندن از افکارِ منفی به خیال پردازی روی آورده است. دنیای خیال برای همه لذت بخش است و همه ما گاهی دوست داریم به ان پناه ببریم. حتی افرادی هستند که برای غرق شدن در اوهام و خیالات حاضرند به مواد مخدّری مانند: قرص های اکستازی و غیره پناه ببرند. در همه این موارد، سرنوشت غرث شدن در خیال، یا چندان روشن نیست یا اگر روشن است، لذّت دنیای خیالات قوی تر از آن است که فرد بتواند در برابر وسوسه یِ آن مقاومت نماید.

بله ایشان برای در امان ماندن از افکار منفی به خیال پردازی روی آورده اند، ولی در بازه ای خیالاتشان منفی تر از افکارشان بوده. که تازه همان هم برایشان کافی نبوده و به خودزنی و وارد کردن آسیب جسمی به خودشان روی آورده اند (پدیده ای که متاسفانه اصلا نادر نیست). درد و رنج چه لذتی ممکن است داشته باشد؟

الرحیل;1007258 نوشت:
خودزنی و وارد کردن آسیب جسمی

خودزنیِ ایشان برای تمایز قائل شدن بین واقعیّت و خیال بوده است. این مسأله در بین افرادی که مرزهای واقعیّت و خیال برایشان نازک و مبهم می شود شایع است.

امید;1007264 نوشت:
خودزنیِ ایشان برای تمایز قائل شدن بین واقعیّت و خیال بوده است. این مسأله در بین افرادی که مرزهای واقعیّت و خیال برایشان نازک و مبهم می شود شایع است.

پس فقط میمونه خیالات چند سال اخیرشون که دیگه از جنس خوشی نبوده. علت اون چیه؟

الرحیل;1007276 نوشت:
پس فقط میمونه خیالات چند سال اخیرشون که دیگه از جنس خوشی نبوده. علت اون چیه؟

نمی دانم دقیقا چرا ایشان به خیال پردازیِ منفی رو آورده است. شاید در چند سال اخیر، گاهی خیال پردازی های ایشان از خُلقِ شان تبعیّت می کرده است. یعنی وقتی غمگین بودند، به خیال پردازی در مورد امور منفی روی می آورده اند و وقتی خوشحال بودند، به خیال پردازی در مورد امور مثبت می پرداخته اند. برای فهمیدن این سؤال باید از خود پرسشگر پرسید.

امید;1007264 نوشت:
خودزنیِ ایشان برای تمایز قائل شدن بین واقعیّت و خیال بوده است. این مسأله در بین افرادی که مرزهای واقعیّت و خیال برایشان نازک و مبهم می شود شایع است.

با سلام و تشکر از شما. خودزنی در حقیقت به این دلیل بود که من در مواقعی که میخواستم از واقعیت فرار کنم ( موقعی که شرایط ناراحت کننده برام پیش می آمد مثل دعوای والدین- موقعی که یاد ناکامی هام می افتادم- موقعی که میخواستم در مورد امر مهمی تصمیم بگیرم) به سرعت به این کار دست میزدم. چون درد ناشی از این کار حواس من رو از همه چیز پرت میکرد و مثل یک مسکن قوی عمل می کرد البته در همون لحظه. یعنی به جای اینکه مثلا 30 دقیقه صرف خیال پردازی کنم تا آروم بگیرم، متوسل به این کار فوری می شدم.

توجه کنید که من مدتهاست دیگه این کار رو نمیکنم، تقریبا 1 ساله.

امید;1007325 نوشت:
نمی دانم دقیقا چرا ایشان به خیال پردازیِ منفی رو آورده است. شاید در چند سال اخیر، گاهی خیال پردازی های ایشان از خُلقِ شان تبعیّت می کرده است. یعنی وقتی غمگین بودند، به خیال پردازی در مورد امور منفی روی می آورده اند و وقتی خوشحال بودند، به خیال پردازی در مورد امور مثبت می پرداخته اند. برای فهمیدن این سؤال باید از خود پرسشگر پرسید.

خیال پردازی منفی من از قبل از سال 91 هم بود. منتها اگر 80 درصد خیالات مثبت و انرژی زا و جایگزین کننده ناکامی های واقعی بودند ، فقط 20 درصد غمبار و تاسف بار بودند. ولی بعد از سال 91 که من شروع کردم به خاطر خانواده روی امیال بسیار مهم و هدفهای زندگیم پای گذاشتن، این خیال سهمش خیلی خیلی زیاد شد. علت خیالات منفی هم این هست که من به شدت به محبت نیاز داشتم. ببینید ما در خانواده ایی بودیم و هستیم که پدر و مادر به شدت نسبت به هم بیرحم بودند، همدیگر را میزدند، آبروی همدیگر را جلوی بقیه می بردند، از طرفی ما را وارد دعواهای خودشان هم کرده بودند. من قبلا هم گفتم که من هیچ وقت نتونستم هیچ یک از احساسات واقعی خودم رو ولو در مورد مسایل بسیار کوچک مثلا خرید کفش یا کیف هم بروز بدم و همیشه اینها رو در دلم پنهان میکردم چون در غیر اینصورت به شدت و بیرحمانه مورد انتقاد و مقایسه با دیگران و قضاوت قرار میگرفتم. اما خیال پردازی منفی باعث میشد یک نفر در کنار شما باشه که محبت زیادی رو بسوی شما سرازیر کنه. من به دنیال دلیلی بودم تا یک نفر در خیال من بتونه این محبت زیاد رو بسوی من سرازیر کنه. در حالت عادی شما وقتی با یک نفر تعامل دارید، همه چیز در تعادل هست. شما یک درجه او رو دوست دارید و او هم یک درجه به شما محبت مبکنه. حالا اگر همین فرد مثلا تصادف کنه و استخوانهاش از 40 جا بشکنه ، شما بدون هیچ گونه توقعی از جانب اون شخص و بر اساس فطرت مهربان خودتون سیل محبت و ایثار رو بسوی اون سرازیر میکنید. کسی که شما اون رو در حالت عادی 1 درجه دوست دارید، در حالتی که مریض هست و مثلا 4 درجه تب داره و شما رو ناخوداگاه و یا حتی خوداگاه و عمدا و از روی فشار به باد دشنام گرفته اونوقت شما 20 درجه به او محبت میکنید. من طالب این 20 درجه محبت بودم و چون میدونستم که باید شرایطی فراهم باشه، بنابراین خودم رو بدبخت بدبخت بدبخت تصور میکردم که در اون بدبختی، یک نفر به شدت منو دوست داشت.

توجه کنید که من در حالت واقع اصلا چنین خصوصیاتی از خودم بروز نمیدادم. یعنی شخصی به شدت اجتماعی، صبوووور و به شدت مقتدر بودم. به طوری که یکبار یکی از بچه های دانشگاه نشست پیش من ( سال آخر ارشد) و گفت که تمام پسرها به تو حسودی میکنند که چرا اینقدر منظم و دقیق هستی و اینقدر کارهات حساب شده است . بهم گفت که دختر ها بهش گفتند که ما آرزومون بوده که بتونیم با فلانی ارتباط بگیریم چون خیلی خیلی بالا بالا میپره و دسترسی بهش سخته. گفت که بچه های کلاسی که داشتم و لیسانش بودن بهش گفتن وقتی استاد میاد کلاس چنان ساکت میشه کسی کاری نمیکنه از ترس این که بد باشه.

اگر کارشناس گرامی باز هم این صفحه رو میبینن لطفا به این پرسش هم توجه کنند.

من در مقطعی (زمانی که 21 ساله بودم) تصمیم گرفتم نماز بخوانم. من در خانواده ایی بودم که مادرم به شدت مومن و مقید بود اما پدرم فقط روزه میگرفت و نماز نمیخواند اما به دروغ می گفت میخوانم. مثلا صبح ها بلند می شد نزدیک اذان ، میرفت وضو میگرفت و داخل اتاقی میرفت و در را می بست که مثلا من دارم نماز میخوانم. مادرم نچ نچ میکرد و سرتکان میداد که یعنی مرا گول نزن. من هم کنجکاو میشدم میرفتم داخل حیاط از پنجره ایی که به ان اتاق باز می شد یواشکی او را دید میزدم که همینطوری نشسته و کاری نمیکنه و بعد از 10 دقیقه می اومد بیرون. من از بچگی ، مثلا 8 یا 9 سالگی این رو دیده بودم. و یاد گرفته بودم. یعنی تا سن 21 سالگی همین کار رو من هم میکردم. مادرم برای نماز صبح بیدارم میکرد. من به سختی میرفتم وضو میگرفتن سجاده می انداختم چادر سر میکردم بعند همین جوری می نشستم و زمان میگرفتم. بعد از چند دقیقه میرفتم بیرون و خودم رو با چادر نشون مادرم میدادم که یعنی بدان که من نماز خوندم. بعد می امدم و راحت میخوابیدم. برای تمام نمازها اینطور بود. بذر دروغ در همان موقع در من کاشته شد. یعنی دروغ می گفتم بدون دلیل. در داخل دانشگاه موقع نماز جماعت در دانشگاه میرفتم گوشه صف ( جایی که مطمئن می شدم عدم حضور من باعث بهم خوردن نماز شخص کناری یا پشت سرم نمیشه) و مثل بقیه به جماعت خم و راست میشدم و ادای نماز خوندن رو در می آوردم.
در 21 سالگی من خیلی خیلی بار روحی روم زیاد شد و توبه هم کردم و شروع کردم منظم و اول وقت نماز خوندن. حتی حتی حتی با خدا عهد کردم که هر روز بعد از هر نماز 2 صفحه ( در مجموع 10 صفحه) قران بخونم و ماهی هم سه بار روزه بگیرم . من تا مدتها به این عهد وفادار بودم اما متاسفانه مشکلات من کمتر نشد. یعنی من اون موقع نمیدونستم که ترک کردن خیالپردازی تکنیک داره و گمان میکردم که خدا میتونه من رو کمک کنه. من با خدا عهد کردم اون هم چه عهد سفت و سختی که موسیقی گوش نکنم نمازهام رو بخونم نمازهای قضام رو بخونم و .... و در عوض او فقط و فقط به من کمک کنه که از این خیالات راحت بشم. من نمیدونم که چرا با اینکه خیلی محکم چند سال پای عهدم ایستادم اما خدا به من کمکی نکرد.

امید;1004478 نوشت:

[/B]

با سلام و احترام

یک رفتاری در کودکان وجود دارد که شایع است

آنها برای جلب توجه و محبت گرفتن، ممکن است دست به کاری بزنند...

گاهی اوقات برای اینکار به خود زنی روی می آورند.

مثلا یکی از بچه های فامیل، همینطوری میرفت و سر خودش را به در میکوبید !!! و خودش را به گریه می انداخت....
تا مورد محبت قرار بگیرد....

این عادت میتواند در ناخودآگاه ما نیز ریشه دار شود...

لذا خود را به فلاکت و بد بختی می اندازیم تا خود را لایق محبت بدانیم...
البته در بزرگسالان موضوع کمی فرق می کند...
بزرگسال برای اینکه شکستهای خود را در ذهن خود توجیه کند به صورت ناخودآگاه یا آگاهانه، خود را خورد میکند تا بگوید من مقصر نیستم و دیگران باید بدانند که مستحق محبت هستم...

خود زنی و خود آزاری می تواند به همین جهات باشد...

خود زنی ما را از دردهای درونی خودمان دور می کند...
مثلا یک عده با دیدن فیلم و سریال یا خوشگذرانی و گعده گرفتن از مشکلات و دردهایشان فاصله می گیرند...

ریشه یابی مشکلات توسط شما واقعا خوب و دقیق پیش می رود... اما در مرحله درمان کار سخت تر است چون فرد از خود آزاری لذت می برد و فقط با گفتن دستورالعمل گویا مشکل حل نمی شود...
نمیدانم چه طور مراجع میتواند از این بن بست خارج شود؟! گویا عده ای درمانشان وابسته به داروی گیاهی و شیمیایی یا تغذیه سالم است یا وابسته به کمک گرفتن از شخص دیگری هستند که او را مدیریت کند در زندگی تا از آن بن بست خارج شود و گویا نمیتواند تنها با یک مشاوره یا حتی چند مشاوره مشکل را حل کند...

بنده بیش از یک سال است که این کار رو نمیکنم و سوال اصلی من در تاپیک هم این نبوده. صرفا جهت پاسخ به خانم الرحیل این نکات رو اشاره کردم.
متشکرم.

صائب تبریزی;1007409 نوشت:
اگر کارشناس گرامی باز هم این صفحه رو میبینن لطفا به این پرسش هم توجه کنند.

سلام

ای کاش شما با سرعت کم شروع به انجام واجبات و مستحبات می کردید. اول همه از نماز شروع می کردید. نمازها را می خواندید، بعد از مدتی مثلا یک سال، روزی یک صفحه فقط قرآن کریم می خواندید و همین مقدار را یک سال ادامه می دادید. کم کم شروع کردن، این خوبی را دارد که فرد خسته نمی شود. ببینید. من حرف شما را درک می کنم که می گویید:« من نمیدونم که چرا با اینکه خیلی محکم چند سال پای عهدم ایستادم اما خدا به من کمکی نکرد»همه ما خواسته ها و آرزوهایی داریم که برای برآورده شدنِ شان رو به درگاه خداوند متعال می آوریم. خیلی دوست داریم خداوند متعال بعد از مدتی مثلا یک ماه و نهایتاً یک سال خواسته و آروزیِ مان را برآورده کند. اما می بینیم هیچ اتفاقی نیفتاد. یک باره همه فکر و خیال های خوبی که در مورد خداوند متعال در سر داشتیم، نقش بر آب می شود و کُلّی فکر و خیال بد به ذهنمان هجوم می آورد. در آن لحظه دوست داریم که خدا را ببینیم، دندان هایمان را به هم فشار دهیم و با عصبانیت از او بپرسیم:«چراااااااااااااا؟ چرا این همه برات نماز خوندم، خواسته ام رو ندادی؟؟!! چرا خواسته آدم بدها رو می دی، اما خواسته من رو انجام نمیدی؟؟!!». واقعا آدم باید خیلی قوی باشد که در این لحظات کار اشتباهی انجام ندهد. بعضی در این شرایط واقعا توان شان به آخر می رسد و به خودشان صدمه می زنند. در این لحظات، آدم از خودش هم متنفر می شود و آرزو می کند که ای کااااااااش به این دنیا نیامده بودم.

در این وضعیت انسان چه باید انجام دهد؟
من خودم وقتی می بینم دعاهایم برآورده نمی شود، ناراحت می شوم. گاهی سعی می کنم ماجرای حضرت یوسف (علیه السلام) را در ذهنم به تصویر بکشم. حضرت یوسف (علیه السلام) با اینکه بی گناه بود، هجده سال به زندان افتاد. حضرت زکرّیا (علیه السلام) بعد از اینکه از خداوند متعال فرزندی خواست، خداوند متعال به وسیله فرشتگان به او بشارت داد که خداوند متعال به تو فرزندی به نام یحیی عطا می فرماید. حضرت امام باقر (صلوات الله و سلامه علیه) می فرماید:« إِنَّمَا وُلِدَ يَحْيَى بَعْدَ الْبِشَارَةِ لَهُ مِنَ اللَّهِ بِخَمْسِ سِنِينَ » یعنی «حضرت یحیی بعد از گذشت پنج سال از بشارت خدا به دنیا آمد » [ بحار الانوار، ج‏14، ص‏176 ]. پس این طور نیست که خداوند متعال همه دعاها _ حتی دعاهای پیامبران الهی (علیهم السلام) _ را بلافاصله یا در مدت خیلی کوتاهی پس از دعا برآورده سازد.
شما هم توصیه برادرانه من را بپذیرید و اگر نماز نمی خوانید، شروع به نمازخواندن کنید. ابتدا واجبات را انجام دهید. بعد از مدت ها که گذشت، اگر حال انجام مستجباتی مانند خواندن قرآن کریم را در خود حسّ کردید، هر روز یک صفحه یا حتی یک آیه بخوانید. اصلا با مقدار زیاد شروع نکنید. حضرت امیرالمؤمنین علیّ (صلوات الله و سلامه علیه) می فرماید:« قَلِيلٌ مَدُومٌ عَلَيْهِ خَيْرٌ مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ » یعنی:«كار اندك كه به آن ادامه داده شود، بهتر است از كار بسيار كه خستگى آورد».

صائب تبریزی;1007413 نوشت:
بنده بیش از یک سال است که این کار رو نمیکنم و سوال اصلی من در تاپیک هم این نبوده. صرفا جهت پاسخ به خانم الرحیل این نکات رو اشاره کردم.
متشکرم.

سلام
واقعا ممنونم از لطفتون

امید;1007437 نوشت:
سلام

ای کاش شما با سرعت کم شروع به انجام واجبات و مستحبات می کردید. اول همه از نماز شروع می کردید. نمازها را می خواندید، بعد از مدتی مثلا یک سال، روزی یک صفحه فقط قرآن کریم می خواندید و همین مقدار را یک سال ادامه می دادید. کم کم شروع کردن، این خوبی را دارد که فرد خسته نمی شود. ببینید. من حرف شما را درک می کنم که می گویید:« من نمیدونم که چرا با اینکه خیلی محکم چند سال پای عهدم ایستادم اما خدا به من کمکی نکرد»همه ما خواسته ها و آرزوهایی داریم که برای برآورده شدنِ شان رو به درگاه خداوند متعال می آوریم. خیلی دوست داریم خداوند متعال بعد از مدتی مثلا یک ماه و نهایتاً یک سال خواسته و آروزیِ مان را برآورده کند. اما می بینیم هیچ اتفاقی نیفتاد. یک باره همه فکر و خیال های خوبی که در مورد خداوند متعال در سر داشتیم، نقش بر آب می شود و کُلّی فکر و خیال بد به ذهنمان هجوم می آورد. در آن لحظه دوست داریم که خدا را ببینیم، دندان هایمان را به هم فشار دهیم و با عصبانیت از او بپرسیم:«چراااااااااااااا؟ چرا این همه برات نماز خوندم، خواسته ام رو ندادی؟؟!! چرا خواسته آدم بدها رو می دی، اما خواسته من رو انجام نمیدی؟؟!!». واقعا آدم باید خیلی قوی باشد که در این لحظات کار اشتباهی انجام ندهد. بعضی در این شرایط واقعا توان شان به آخر می رسد و به خودشان صدمه می زنند. در این لحظات، آدم از خودش هم متنفر می شود و آرزو می کند که ای کااااااااش به این دنیا نیامده بودم.

در این وضعیت انسان چه باید انجام دهد؟
من خودم وقتی می بینم دعاهایم برآورده نمی شود، ناراحت می شوم. گاهی سعی می کنم ماجرای حضرت یوسف (علیه السلام) را در ذهنم به تصویر بکشم. حضرت یوسف (علیه السلام) با اینکه بی گناه بود، هجده سال به زندان افتاد. حضرت زکرّیا (علیه السلام) بعد از اینکه از خداوند متعال فرزندی خواست، خداوند متعال به وسیله فرشتگان به او بشارت داد که خداوند متعال به تو فرزندی به نام یحیی عطا می فرماید. حضرت امام باقر (صلوات الله و سلامه علیه) می فرماید:« إِنَّمَا وُلِدَ يَحْيَى بَعْدَ الْبِشَارَةِ لَهُ مِنَ اللَّهِ بِخَمْسِ سِنِينَ » یعنی «حضرت یحیی بعد از گذشت پنج سال از بشارت خدا به دنیا آمد » [ بحار الانوار، ج‏14، ص‏176 ]. پس این طور نیست که خداوند متعال همه دعاها _ حتی دعاهای پیامبران الهی (علیهم السلام) _ را بلافاصله یا در مدت خیلی کوتاهی پس از دعا برآورده سازد.
شما هم توصیه برادرانه من را بپذیرید و اگر نماز نمی خوانید، شروع به نمازخواندن کنید. ابتدا واجبات را انجام دهید. بعد از مدت ها که گذشت، اگر حال انجام مستجباتی مانند خواندن قرآن کریم را در خود حسّ کردید، هر روز یک صفحه یا حتی یک آیه بخوانید. اصلا با مقدار زیاد شروع نکنید. حضرت امیرالمؤمنین علیّ (صلوات الله و سلامه علیه) می فرماید:« قَلِيلٌ مَدُومٌ عَلَيْهِ خَيْرٌ مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ » یعنی:«كار اندك كه به آن ادامه داده شود، بهتر است از كار بسيار كه خستگى آورد».

سلام مجدد. خیلی متشکرم که دوباره وقت گذاشتید. من الان نمازهام رو میخونم یعنی این 9 ساله نمازهام رو مرتب خوندم. اون سلسله کارهایی هم که گفتم + یک سری کارهایی که نگفتم خالصانه ترین کارهایی بود که تا بحال بدون هیچ درخواست و چشمداشت مادی برای خدا انجام دادم تا منرو از این درد روحی نجات بده. وقتی مستندهای ترک اعتیاد از تی وی پخش می شد، من به خودم فکر میکردم و می دونستم این حالت من هم نوعی اعتیاد هست و فقط دست به دامن خدا شدم. حقیقتش رو بگم پاسخ شما من رو قانع نمیکنه. من هیچ وقت همسر خوب یا پول زیاد یا شهرت و ... از خدا نخواسته ام. فقط خواستم که راهی جلوی پای من بگذاره تا از این موضوع رها بشم. اما نمیدونم چرا به من کمکی نشد و من هر روز بدتر و بدتر شدم. قبول دارم که یک سری جاها رو خودم اشتباه کردم ، شاید برخی تصمیم ها رو نباید میگرفتم یا .... اما واقعا نمیفهمم که چرا خدا لبه پرتگاه من رو رها کرد. قبلا هم گفتم که الان در وضعیت سختی هستم اما راهکارهای شما رو در روز چند بار مرور میکنم و یک سری چیزها مینویسم و دارم تلاش میکنم . اما درک نمیکنم که چرا خدا من رو بحال خودم رها کرد. می دونید، مناسبات بین من و صمیمی ترین دوستان و همکاران و اعضای خانواده ام بخاطر این موضوع بهم ریخته و شاید هرگز نتونم دوباره درستش کنم و برخی اعتمادهایی که از بین رفته برگردونم یا سوءتفاهم هایی که ایجاد شده رو برطرف کنم . من اصلا نمیدونستم که این کاری که الان میکنم ، این لبخندی که الان میزنم ، این عصبانیتی که نشون میدم ، حتی در موارد بسیار زیادی محبت و مهربانی و میل به چیزی یا نفرت از چیزی ، بازخورد واقعی من به یک مسئله واقعی است یا بازخورد واقعی من به یک مسئله خیالی همزمان با واقعیت. خوب این خیلی سخت بود، خیلی سخت هست.

داستان حضرت یوسف رو که می فرمایید و بقیه تجربیات رو ، اکثرا یک نمود مادی دارند و یک لطمه دنیایی در اونها مطرح هست. برای من اصلا اینها مطرح نبود.

نگاه کنید. میدونم که شما توصیه هایی به من کردید و خدا میدونه چندین بار اونها رو خوندم، یکی از علتهاش اینه که وقتی پستها رو میخونم لذت می برم و به خاطر این هست که انگار یکی با من حرف میزنه. یکی از عللی که من اینجا سوالم رو مطرح کردم این بود که میدیدم افراد براحتی حرفهاشون رو پست میکنن. من خواننده خاموش بودم و حرفهای افراد رو که میخوندم لذت می بردم، انگار یکی با من حرف میزنه. پستهایی که برای شما میگذارم رو چند بار بعدش میخونم. نه برای ویرایش کردن، برای اینکه انگار یکی داره با من حرف میزنه و این لذت بخشه. من کتاب زیاد میخونم و از این کار لذت میبرم چون انگار کسی داره با من حرف میزنه. وقتی دارم مبحثی از نویسنده ایی رو میخونم ناخوداگاه سعی میکنم حس و حالش رو موقع نوشتن اون جملات حدس بزنم، درک کنم که در چه شرایطی بوده و ... ، تلاش میکنم که بصورت زنده با اون ارتباط ذهنی بگیرم و همه اینها به دلیل کمبود عاطفی ارتباطی هست که در من هست.

من خیلی خیلی کارها در دسترسم بود که انجام بدم و هیچ کس هم نمیفهمید، میتونستم برم با کسی دوست بشم چنانچه خیلی از همکلاسیم هام که از من پایین تر بودند و مشکلات خانوادگی داشتند و تنها بودند دوست پسر گرفتند و الان هم اپلای کردن و خوش و خرم امریکا هستند. یا مثل خیلی از دخترهای چادری مقداری از بار روحی و عاطفیم رو با چت کردن یا حرف زدن های بیجا با پسرهای دانشگاه ، استادها، اقوام و ... به دلایل من داوردی علمی و .... برطرف کنم. من همکاری داشتم که نویسنده موفقی بود و چندین جلد کتاب چاپ کرده بود. ایشون هم همین طور بود اما این نیازش رو بروز میداد. مثلا با یک همکار دیگه به شدت دعوا میکرد و تمام خشم فروخورده خودش رو برای یک اشتباه کوچک آن اقا نثارش میکرد ، فردای اون روز میرفت و دلبری میکرد و میگفت براتون چاییی بریزززززززززم استاد؟! . یا اینکه وقتی یک نفر رو گیر می اورد شروع میکرد به حرف زدن حرف زدن. به من زنگ میزد سه ساعت حرف میزد واقعا حالم بد میشد، اما اون به یک نحوی خودش رو تخلیه میکرد و البته ارتباط صمیمانه ایی هم با برخی آقایون داشت. من خیلی خودم رو نگهداشتم و خیلی از نیازهایی رو که در من شاید خیلی بیشتر از یک دختر دیگه پررنگ بود رو کنترل کردم اما متاسفانه از خدای بزرگ جوابی ندیدم. ندیدم که من رو از فضل خودش بی نیاز کنه، ندیدم که قلبم رو مطمئن کنه. من از خدا هرگز بر نمیگردم، هنوز هم خیلی کارها رو میکنم که شاید فردی حاضر نباشه مثل من اینقدر از منافعش برای اعتقادش چشم پوشی کنه اما نمیدونم چرا دلم صاف نمیشه.

صائب تبریزی;1007475 نوشت:
نگاه کنید. میدونم که شما توصیه هایی به من کردید و خدا میدونه چندین بار اونها رو خوندم، یکی از علتهاش اینه که وقتی پستها رو میخونم لذت می برم و به خاطر این هست که انگار یکی با من حرف میزنه. یکی از عللی که من اینجا سوالم رو مطرح کردم این بود که میدیدم افراد براحتی حرفهاشون رو پست میکنن. من خواننده خاموش بودم و حرفهای افراد رو که میخوندم لذت می بردم، انگار یکی با من حرف میزنه. پستهایی که برای شما میگذارم رو چند بار بعدش میخونم. نه برای ویرایش کردن، برای اینکه انگار یکی داره با من حرف میزنه و این لذت بخشه. من کتاب زیاد میخونم و از این کار لذت میبرم چون انگار کسی داره با من حرف میزنه. وقتی دارم مبحثی از نویسنده ایی رو میخونم ناخوداگاه سعی میکنم حس و حالش رو موقع نوشتن اون جملات حدس بزنم، درک کنم که در چه شرایطی بوده و ... ، تلاش میکنم که بصورت زنده با اون ارتباط ذهنی بگیرم و همه اینها به دلیل کمبود عاطفی ارتباطی هست که در من هست.

من خیلی خیلی کارها در دسترسم بود که انجام بدم و هیچ کس هم نمیفهمید، میتونستم برم با کسی دوست بشم چنانچه خیلی از همکلاسیم هام که از من پایین تر بودند و مشکلات خانوادگی داشتند و تنها بودند دوست پسر گرفتند و الان هم اپلای کردن و خوش و خرم امریکا هستند. یا مثل خیلی از دخترهای چادری مقداری از بار روحی و عاطفیم رو با چت کردن یا حرف زدن های بیجا با پسرهای دانشگاه ، استادها، اقوام و ... به دلایل من داوردی علمی و .... برطرف کنم. من همکاری داشتم که نویسنده موفقی بود و چندین جلد کتاب چاپ کرده بود. ایشون هم همین طور بود اما این نیازش رو بروز میداد. مثلا با یک همکار دیگه به شدت دعوا میکرد و تمام خشم فروخورده خودش رو برای یک اشتباه کوچک آن اقا نثارش میکرد ، فردای اون روز میرفت و دلبری میکرد و میگفت براتون چاییی بریزززززززززم استاد؟! . یا اینکه وقتی یک نفر رو گیر می اورد شروع میکرد به حرف زدن حرف زدن. به من زنگ میزد سه ساعت حرف میزد واقعا حالم بد میشد، اما اون به یک نحوی خودش رو تخلیه میکرد و البته ارتباط صمیمانه ایی هم با برخی آقایون داشت. من خیلی خودم رو نگهداشتم و خیلی از نیازهایی رو که در من شاید خیلی بیشتر از یک دختر دیگه پررنگ بود رو کنترل کردم اما متاسفانه از خدای بزرگ جوابی ندیدم. ندیدم که من رو از فضل خودش بی نیاز کنه، ندیدم که قلبم رو مطمئن کنه. من از خدا هرگز بر نمیگردم، هنوز هم خیلی کارها رو میکنم که شاید فردی حاضر نباشه مثل من اینقدر از منافعش برای اعتقادش چشم پوشی کنه اما نمیدونم چرا دلم صاف نمیشه.

پیشنهاد می کنم سوالتون رو توی انجمن کلام مطرح کنید، چون واقعا اعتقادی هست.

فقط یه چیزی به ذهنم میرسه یادآوری کنم که گاهی ما بعضی کارها رو جدا از خدا می بینیم، در حالی که اعتقاد داریم تدبیر همه امور به دست خداست. مثلا توبه کردنمون رو از خودمون می بینیم بدون اینکه توجه کنیم اونی که به ما نشان داد این راه اشتباهه، به دلمون انداخت بیشتر دنبالش بریم، کمکمون کرد برگردیم، با تمام دلسرد شدنامون همچنان تو راه نگهمون داشت، دوباره اشتباه رفتیم و دوباره برمون گردوند،... خداست.

صائب تبریزی;1007466 نوشت:
حقیقتش رو بگم پاسخ شما من رو قانع نمیکنه. من هیچ وقت همسر خوب یا پول زیاد یا شهرت و ... از خدا نخواسته ام. فقط خواستم که راهی جلوی پای من بگذاره تا از این موضوع رها بشم.

سلام

من بیشتر نظرم را گفتم. نمی خواهم حتما تمام نظرات من را قبول کنید. مشکل شما یک روزه و یک ماهه به وجود نیامده که یک روزه و یک ماهه از بین برود. در روانشناسی هم باید صبر کرد و راهکارها و توصیه ها را انجام داد تا بر مشکل غلبه کرد. شما می توانید برای حلّ مشکلتان از روانپزشک کمک بگیرید تا با تجویز داروهایی _ مثلا آرام بخش ها _ مشکلتان التیام پیدا کند. این راه حل، سریع است؛ ولی چقدر ماندگار است؟ اگر می خواهید مشکلتان حلّ شود، باید صبر داشته باشید و با انجام راهکارها «به تدریج» دنیای واقعیت ها را جایگزین دنیای خیالات نمایید.

در مورد نیاز به هم صحبت باید بگویم: این یک نیاز طبیعی است. انسان یک موجود اجتماعی است. داستان رابینسون کروزوئه را بخوانید. داستان در مورد مردی است که در یک جزیره افتاده است. او در آن جزیره تک و تنهاست. مدت ها بعد متوجه می شود که بومیانِ آدم خوار به آن جزیره رفت و آمد می کنند. بسیار تلاش می کند تا بتواند یک قربانی را از دست آن افراد نجات دهد و به آن قربانی زبانش را یاد می دهد تا مونسِ او در آن جزیره شود. این یک داستان است؛ اما از این واقعیت پرده برمی دارد که انسان در هر شرایطی نیاز به ارتباط با هم نوع خود دارد. این نیاز در دوران جوانی به اوج خود می رسد. اگر انسانی خود را از ارتباطات اجتماعی بی نیاز بداند، روانشناسان او را دارای اختلال اسکیزوئید و نیازمند درمان می دانند. اما اینکه این نیاز چگونه باید برآورده شود، مهم ترین مسأله است. شما هم می توانید از راه های ناسالم این نیازتان را برآورده سازید. اما به خوبی می دانید که بعد از مدتی بازنده این وضعیت خواهید بود. اینکه خدای نکرده اجازه دهید مردی وارد دلتان شود و احساسات شما را به بازی بگیرد، راه حلّ مناسبی برای مشکلتان نیست. مشکل شما و بسیاری از جوانان این کشور با ازدواجِ مناسب و آرامش بخش حلّ می شود. توصیه می کنم در جمعِ خانم هایِ مسنّ (مثلا در جلسات مذهبی) زیاد شرکت کنید؛ آرایش نکنید و حجاب را در محلّه و منطقه ای که زندگی می کنید رعایت نمایید. به این صورت، پسرهای جوان بیشتری ترغیب می شوند که برای خواستگاری از شما اقدام کنند. همزمان با این کار، توصیه هایی که در این قسمت:

امید;997999 نوشت:
در جواب این سؤال می گویم:

مطرح کردم را برای موفقیت در خواستگاری به کار ببرید. شما خدا را شکر، هوش بالایی دارید. می توانید راهکارهای مطرح شده را به درستی انجام دهید. مانند گذشته از دوستی های موقّتی و زودگذر که هیچ فایده ای ندارند پرهیز نمایید تا ان شاءالله بتوانید ازدواج خوب و آرامش بخشی داشته باشید. در کنار انجام نمازهای واجب، زیاد صلوات هم بفرستید. این تنها کارِ مستحبّی است که من به شما توصیه می کنم. زیرا مشکل گشاست.

با سلام. با تشکر از استاد امید که این بحث رو نبستن و من میتونم پیام ارسال کنم. چند تا مطلب رو باید بگم:
اول اینکه من دستورات شما رو مو به مو اجرا کردم (دستورات صفحات ابتدایی تاپیک).

الان به حالت 50 50 رسیدم. یعنی 50 درصد موقعیتها رو میتونم بشکل آرام بخشی پشت سر بگذارم ، بدون اینکه خودم رو مقصر بدونم و سرزنش کنم یا احساس بدی داشته باشم.

مواردی هم پیش آمد که من بطور ناگهانی از طرف چند سازمان مورد تقدیر قرار گرفتم و اعتماد به نفسم مقداری بالا آمد و چند استاد حرفه ایی در زمینه کاری من از من سراغ گرفتند و ... که خیلی برایم خوب بود البته نه از نظر مالی بلکه بیشتر انگیزشی.

منتها چند مشکل عمده هنوز پا برجاست:
1- خانواده من. ما امشب عروسی دعوت داشتیم و من این فرصت رو داشتم که از این فضای اندوهبار خانه جدا بشم و چند ساعتی رو بین افراد شاد بگدرونم و لا اقل آشنایان رو ببینم. اما متاسفانه هیچ کس حاضر نشده به عروسی بره و بنابراین ما در خانه ماندیم. این یک نمونه بود. من متاسفانه در شرایط بدی از نظر جو و اتمسفر خانوادگی هستم. جو خانواده بسیار دلمرده است. کسی با کسی حرف نمیزنه. با هم غذا نمیخورند حتی با اینکه بسیار تلاش کردم اما همه از هم بدشون میاد و من هر چقدر منتظر میشم تا این میزی که چیده شده بقیه هم بیان و اصرار میکنم فایده ایی نداره. با آشنایان ارتباط چندانی نداریم. به واسطه دعواهای پدر و مادر همه از ما بریده اند. به دلیل اینکه من نتونستم هنوز شغل مناسبی پیدا کنم مجبورم که ساعاتی رو در خانه باشم و باعث میشه که بسیار در کارهای من دخالت کنند و ....

اصلا نمیتونم نام ببرم شرایط بدی رو که ایجاد کرده اند از بس که زیاده.
متاسفانه من هر بار سعی دارم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم ، به نحوی توسط اینها خرد میشه. براحتی در محیط خانه به توهین میشه ، بی دلیل.

2- روحیات من. من داتا فرد مهربانی هستم. یعنی مثلا اگر فرد نیازمندی رو ببینم ممکنه حتی تمام کیف پولم رو خالی کنم و بهش بدم. کلا خیلی مهربونم. میتونم مصداقهای زیادی رو بگم اگر خواستید. خوب این من رو اذیت میکنه. در این جامعه من خیلی به همین دلیل تحت فشار هستم ولی متاسفانه نمیتونم روحیه ام رو عوض کنم .

این دو عامل بالا نقش خیلی زیادی در وضعیت نامتعادل من دارند، با اینکه تونستم تا حدی (50 درصد) خیالبافی رو کم کنم.

موضوع قفل شده است