دختر ایرانی - زن ایرانی

تب‌های اولیه

89 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

شهید زهره بحرینیان در سال 1341 دریک خانواده مذهبی متولد شد. همواره چه در دبیرستان و چه در خانه به روشنگری اطرافیان همت داشت. سرانجام در یازدهم محرم 1357 با تیراندازی سربازان پهلوی به شهادت رسید. در زیرمصاحبه ای که با خواهر و مادر این شهید بزرگوار انجام شده است تقدیم میگردد:


از رفتارهایشان درخانه بگویید.رفتارشان با شما به عنوان مادر و اطرافیان چگونه بود؟


- خیلی خوش اخلاق بود.با همه مخصوصاً خواهرهای کوچکترش می نشست کنارشان و امام زمان (عج) را در قالب شعر به آنها معرفی میکرد.


درمدرسه که هم شاگرد اول بود به دلیل خوش اخلاقی اش همه دوستش داشتند. پایش را که میگذاشت درمدرسه همه ی بچه ها دورش حلقه میزدند. وقتی هم که انقلاب شد به همین خاطر که حرفش بین بچه ها خیلی اثر داشت، توانست بچه های مدرسه را با خودش همراه کند. درمدرسه راهپیمایی راه می انداخت. مدیرمدرسه اش شوهرم را خواست و گفت این بچه سرش درخطر است، مواظبش باشید. ولی خوب ما از پسش برنمی آمدیم، او کارخودش را میکرد.


در مدرسه کتاب های دکترشریعتی راکه آن موقع ممنوع هم بود بین بچه ها پخش میکرد. یا مثلا دوستانش را دعوت میکرد خانه و برایشان نوارسخنرانی میگذاشت.


حتی وقتی دبستانی بود همکلاسی هایش که سوالات درسی شان را می آمدند از او میپرسیدند همه رابا مهربانی جواب میداد. البته خیلی هم درکارهایش شجاعت داشت. خانه ما طوری بودکه در مرکز تظاهرات و راهپیمایی ها بودیم. در خانه را بازمیگذاشت که مردمی که میخواهند از دست گاردیها فرارکنند بیایند درخانه ما و از در پشتی فرار کنند. ما می ترسیدیم و میگفتیم این کار خطر دارد. ولی او نه، ترسی نداشت. یا وقتی بهش میگفتم اینقدر نرو راهپیمایی خطر دارد جواب میداد : «نه، رهبرم گفته و برای من واجب است. همه درخیابان هستند. فقط من تنها نیستم.»


شما به عنوان خواهر،ایشان را چگونه توصیف میکیند؟


بسیار به پدر و مادر احترام میگذاشت. درکارهای خانه خیلی برای مادرم کمک بود. و من به عنوان خواهرکوچکتر درس میگرفتم. همیشه سعی میکرد برای افراد خانواده نقش یک حامی را داشته باشد و درمسایل مختلف از نظر روحی پشتیبان اعضای خانواده باشد. ازنظر اعتقادی خیلی قوی بود و خیلی راهنما و مشوق خوبی بودند برای بقیه. و حتی بزرگترها از او الگو می گرفتند.


دوستانش درخانه جمع میشدند و از نظر مسائل اعتقادی سوالاتشان را میپرسیدند. در اوائل انقلاب بیشتر نوارهای دکتر شریعتی رایج بود که آن سخنرانی ها را با دوستانش گوش میکردند و تحلیل میکردند. من هم که کوچکتر بودم کنارشان مینشستم و یاد میگرفتم.


بارزترین ویژگی ایشان چه بود؟


دوستانش که بعد از شهادت به خانه مان می آمدند همیشه میگفتند ما درکنار زهره یک آرامش خاصی داشتیم. برای همه منشأ خیر بود.


با اینکه برادرهایم از او بزرگتر بودند ولی سعی میکرد آنها را روشن کند. خودش هم پیشتاز بود.


با دلیل و برهان همه را مجاب میکردند.

منبع: http://shohadayezan.ir/?q=node/11248


گفت و گو: فاطمه زارعی، خبرنگار مردم جنوب

لطفاً خودتان را معرفی کنید؟

مریم پروازی، بازنشسته بهداشت و درمان هستم و عضو بسیج خواهران حوزه فاطمه الزهرا (س) دشتستان.

اصالتا کجایی هستید؟

کرمانشاهی

چطور شد که سر از برازجان درآوردید؟

ازدواج با جوانی برازجانی به اسم فرج چمنکار مرا به برازجان کشاند.

میشه توضیح بفرمایید چطور با این شخص آشنا شدید؟

من برای ادامه تحصیل به شهر اهواز رفتم و در سال 52 از آموزشگاه بهیاری کارون اهواز فارغ التحصیل شدم. بعد از فارغ التحصیلی به شهر سوسنگرد رفتم و کارم را در کادر درمان این شهر شروع کردم. سال 56 بود که به شهر اهواز منتقل شدم. تا اینکه در سال های شروع جنگ تحمیلی آقای چمنکار هم به اهواز آمد و ما همکار بودیم و در همانجا ازدواج کردیم.

با این توضیحات، دوران جوانی شما مصادف با ایام انقلاب بوده است.

بله زمان انقلاب من 25ـ26 ساله بودم و در راهپیمایی ها شرکت می کردم. در جلسات سخنرانی دکتر بهشتی شرکت می کردم. یادم هست زمانی که تازه انقلاب شده بود یک جلسه بحث و مناظره دانشگاهی بین دکتر بهشتی و یک روحانی به اسم گل ناریان بود و در مورد مسایل اوایل انقلاب و مسایل دانشجویی صحبت می شد. آقای بهشتی وقتی صحبت می کردند چهره شان سرخ می شد.

شرایط کاریتان در آن دوران چگونه بود؟

محل کار من بیمارستان رازی اهواز بود. این بیمارستان در زمان جنگ تحمیلی، بیماران معمولی را قبول نمی کرد و شده بود بیمارستان جنگی. این بیمارستان دوطبقه بود که طبقه بالا را بمباران کردند. طبقه زیرزمین شده بود آزمایشگاه و رادیولوژی و در طبقه همکف پرسنل کار می کردند و مجروحان را پذیرش می کردند؛ این طبقه سالن بزرگی داشت که در آنجا مجروحان را بستری می کردیم.

ساعت کاری شما چطور بود؟

من از ساعت 7 صبح می رفتم تا 7 شب و با شوهرم همکار بودم که در اردیبهشت سال 60 ازدواج کردیم.

وضعیت معیشتی مردم چگونه بود؟ آن موقع بهتر بود یا الان؟

الان که خیلی خوب شده، اون موقع زندگی خیلی سخت بود، اکثر مغازه ها بسته و تعطیل شده بودند. تو شهر اهواز یک کلیسایی بود که به صورت فروشگاه شده بود و مسیحی ها مواد مصرفی را به قیمت مناسب به مردم می فروختند.

کارکردن در بیمارستان جنگی برای شما به عنوان یک خانم، سخت نبود؟

من در محل کارم، همیشه فکر می کردم یک مرد هستم. تو بیمارستان سنگر درست می کردم اوایل جنگ تو اتفاقات بیمارستان کار می کردم. به کمک دیگر پرستارها برانکارد مجروح ها را جابجا می کردم. اگرسردخانه ای بودند به سردخانه می بردم اگر مربوط به بخش بود به بخش می بردم. در کل از کارم راضی بودم و خیلی از فضای جنگ و اوضاع شهر نمی ترسیدم.

آیا خانم ها در خط مقدم جبهه هم رفتند؟

نه! یعنی من سراغ ندارم. خانم هایی بودند که از شهرستان های مختلف می آمدند ولی آنها هم جزء کادر درمان بودند و به دزفول، شوشتر و جاهای مختلف می فرستادند.

اینکه می گویند خواهران ایثارگر گمنام مانده اند چقدر صحت دارد؟

ایثارگران شاغل در بهداری ها اصلا جایگاهی ندارند و حتی کارت ایثارگری هم به آنها نمی دهند و می گویند چون کارشما، بهداشت و درمان بوده ایثارگری شامل شما نمی شود... ولی خیلی ها در کادر درمان بودند که طاقت نیاوردند و در بحبوحه جنگ نماندند و انتقالی گرفتند اما ما در آن شرایط ایستادگی کردیم.

از خودگذشتگی تو بیمارستان چگونه بود؟

همین قدر که نیروها تمام وقتشان را سرپا و ایستاده کار می کردند و اینکه از محیط آن روزهای بیمارستان فرار نمی کردند و ابراز ناراحتی و نارضایتی نمی کردند نشان دهنده از خودگذشتگی بود.

از خاطرات آن موقع بگویید؟

یکی از شخصیت های معروف که در بیمارستان ملاقات کردم شهید چمران بود که ترکش بالای پیشانی اش اصابت کرده بود که برادرش هم همراهش بود، البته وقتی به بیمارستان رسید، شهید شده بود.
یکی دیگه از خاطرات زمانی بود که مجروحی که ارتشی بود را پیش من آوردند. بر اثر اصابت ترکش یا خمپاره، تمام امحاء و احشاء روده از پهلویش بیرون زده بود. من با دست امحاء و احشاء را فشار دادم که بیرون نریزد. وقتی می خواستم سرم وصل کنم دستش زیر بدنش گیرکرده بود. دستش را کشیدم تا از زیر بدنش بیرون بیاورم که دستش جدا شد. شوکه شدم فقط صدا زدم: "دکتر!...دکتر!... بیا به داد این مریض برس!"

ـ در این لحظه اشک در چشمان خانم پروازی حلقه زده بود و لحظه ای سکوت کردیم.

خانم پروازی ادامه داد: البته من پیگیری کردم که گفتند خداروشکر این مجروح زنده مانده است.

یک خاطره تلخ هم این بود که گفتند چادری در جبهه آتش گرفته، فرماندهی را آوردند بیمارستان ما که در چادر بود و تمام منافذ پوستیش تنگ شده بود این فرمانده را شبانه به تهران انتقال دادیم و
من و شوهرم همراهش بودیم. نزدیک ساعت 4 صبح بود که خیلی دلشوره داشتم. اذان صبح شروع شد ... در همین زمان بود که این فرمانده شهید شد.

راستی از بچه هایت چیزی نگفتی؟ چند تا فرزند داری؟ این خاطرات را برای اونها هم تعریف کردی؟

من 4 تا فرزند دارم و همه این خاطرات را برای اونها تعریف کردم و الان خودشون هم بسیجی هستند.

کی به برازجان آمدید؟

3 سال از زندگی مشترکمان در اهواز بودیم. بعد از اینکه برادرشوهرم، حیدرچمنکار شهید شد به خاطر مراقبت از پدرشوهر و مادرشوهرم انتقالی گرفتیم و به برازجان آمدیم ولی هنوز که هنوز است دل من آنجاست...

با تشکر از خانم پروازی که وقتشان را در اختیار نشریه مردم جنوب گذاشتند و برای همه ایثارگران آرزوی توفیق داریم.

منبع: http://www.mardomejonoub.com/fa/%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88/news/156457/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85-%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D8%B3%DB%8C%D8%AC%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%AB%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1-%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88-%DA%AF%D9%88--%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B9%DB%8C--%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D8%AC%D9%86%D9%88%D8%A8

نام: ناهيد

نام خانوادگي: اسدي

نام پدر: شكراله

شماره شناسنامه: 640

محل صدور: بجنورد

تاريخ تولد: 1343

تاريخ شهادت: 1/5/1357

شغل: دانش آموز

محل شهادت: خراسان رضوي - منطقه 1 مشهد

حادثه منجر به شهادت: تاپيروزي انقلاب اسلامي

دخترک جلوی آینه ایستاد. سنجاق زیر گلویش را محکم کرد، در آیینه خیره شد؛ برق شیطنت نوجوانی در چشمانش می درخشید. چادرش را که سر کرد، تو چهارچوب در ایستاد و به اتاق نگاه کرد، به عروسکش که با چشمان آبی و لباسی توری سفیدش به او خیره شده بود. نور آفتابی که از پنجره بر صورتش می تابید او را زیباتر نشان می داد.

از اتاق بیرون رفت توی پله ها ایستاد. بوی برنج دم کرده به مشامش رسید.

مادر داشت ظرف ها را کنار حوض می شست. ظرف ها موقع شسته شدن به هم می خوردند و صدا می کردند. دختر بند کفش هایش را یست. سربلند کرد. پدر در حالی که دست پینه بسته اش را به ستون چوبی تکیه داده رو به رویش استاد. رو به دختر کرد و گفت «ناهید جان کجا می روی؟»

ناهید ایستاد چادرش را جابه جا کرد و در حالی که به طرف حوض می رفت چشمش به کشمش های توی سینی افتاد به طرف سینی لی لی رفت و به کشمش ها ناخنک زد و در حالی که دهانش پر از کشمش بود گفت: «بابا میرم تشیع جنازه،تشیع جنازه آقای کافی.»

پدر لبخندی زد و گفت«با چادر سفید بابا جان؟»

دختر دست توی جیب رو پوش آبی اش برد و پارچه سیاهی را در آورد به پیشانی بست و بعد لی لی کنان رفت طرف مادر، دست روی شانه های افتاده اش انداخت و او را بوسید و نگاهی به پدر کرد که هنوز روی ایستاده بود. گفت: «بابا من باید بروم خداحافظ»

سکوت همه جا را گرفت ناهید بوسه ای از پیشانی مادر گرفت و سکوت را شکست ماهی های قرمز در آب رقصیدند. ناهید از حیاط بیرون رفت اما دوباره برگشت از لای در نگاهی توی حیاط انداخت. مادر گفت: «ناهید زود برگردی ها»

ناهید دستی بلند کرد، نگاه معصومانه ای به مادر انداخت و پشت در گم شد. سر خیابان که رسید، دید دسته دسته مرد و زن به طرف حرم مطهر امام رضا(ع) می روند. میان چادر سیاها گم شد، اما چون نگین سفید انگشتر برق می زد. خودش را از میان جمعیت کند و به صفوف جلوتر نزدیک شد. بوی لاستیک های سوخته می آمد، شعار«مرگ بر شاه» طنین انداز شد.

توی خیابان گاز اشک آور به طرف مردم پرتاب شد. مردم متفرق شدند و عده ای از پا افتادند. ناهید خودش را نزدیک سرباز ها دید. چشمان درشتش می سوخت. جادر سفیدش با گلهای ریز قرمز کی دودی شده بود. صدای تیر اندازی آمد. در دستش احساس درد کرد. چادرش خونی شده بود مردم به طرفش دویدند تا او را به عقب بکشند، اما دیر شده بود.

سلاح سرباز دیگری قلب پاکش را نشانه گرفته بود و ناهید نقش بر زمین شد. اعلامیه ها از میان دستان کوچکش روی زمین پاشید. پیشانی بند سیاهش باز شد. در هوا رقصید و روی چادر سفیدش افتاد.

ناهید در سال 1343 در روستای «تیمورتاش» بجنورد به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود، اما درآمدش کفاف زندگی آنها را نمی داد. مجبور شدند به مشهد مهاجرت کنند و پدر در مسافر خانه ای در خیابان طبرسی مشغول به کار شد. در اتاقکی در این مسافرخانه هم با دو دختر و پسر و همسرش زندگی می کردند. همه شان در اداره مسافرخانه به او کمک می کردند.

ناهید که تا کلاس دوم در تیموتاش درس خوانده بود. پس از مهاجرت به مشهد روزها به پدر کمک می کرد و بعد از ظهرها به مدرسه می رفت. او از وقتی دانش آموز دوم راهنمایی بود با مبارزات انقلاب گره خورد.

ناهید در تشیع جنازه مرحوم حجت الاسلام و المسلمین کافی در یکم مرداد ماه سال 1357 به شهادت رسید.

پس از شهادت ناهید، پدر و مادرش توسط ساوک دستگیر شدند. ساواک آنها را به عراق فرستاد. آنها سه ماه در تکیه اصفهانی ها در کربلا زندگی می کردند در حالیکه فرزندانشان در مشهد بودند و هیچ خبری از آن ها نداشتند، تا اینکه با اوج گیری انقلاب اسلامی، موفق به خروج از عراق شدند.

اسدالله اسدی،برادر هفده ساله شهید والا مقام ناهید اسدی نیز از بسیجیان فعال شهر مشهد بود که پس از بارها حضور در جبهه های نبرد و مجروحیت های متعدد در عملیات والفجر 8 در فاو به شهادت رسید.

: بانوی رزمنده و امدادگر کرمانشاهی پس از ۲۵ سال سکوت گفت: می خواهم جوانان ونسل آینده بدانند که برای حفظ این آب خاک چه جانهایی فدا وچه خونهایی ریخته شده است و پس از دوری از رسانه ها و خبرگزاری ها می خواهم از رشادت رزنمندگان اسلام بگویم. فاطمه گودرزی از امدادگران ورزمندگان ۸سال دفاع مقدس : ۲۵سال می شود که نخواسته ام نامی یا نشانی از من در رسانه ای مطرح شود مبادا که جلوه ای از ریا بر گوشه ذهن کسی که اطلاعی از خلوص نیت رزمندگان در دوران جنگ تحمیلی ندارد، حک شود.اما با توجه وضعیت حال حاضر جامعه و و برای پرنگ تر شدن جنبه های اعتقادی جوانان امروز، برخودم لازم دانستم که این حرفهایی را که ۲۵سال است درسینه ام با آنها زندگی می کنم، بیان دارم وامیدوارم که مؤثر باشد برای نسل آیندساز کشورمان ایران.

فاطمه گودرزی متولد سال ۱۳۳۷ از شهرستان قصر شیرین و در حال حاظر ساکن شهر کرمانشاه است در دوران جنگ تحمیلی با محمد علی علیزاده که در آن زمان مدیر کل دفتر سیاسی استانداری بود ازدواج کرد و حاصل این ازدواج ۳ فرزند دختر و یک پسر است.
وی در ادامه گفتگوی خود با خبرنگار ریوار اظهار داشت: مدت زیادی را در میدان های جنگ حق علیه باطل سپری کرده ام و خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آن زمان در سینه دارم که دوست دارم این خاطرات در اختیار جوانان و نسل آینده قرار گیرد تا آگاه باشند که برای حفظ این سرزمین چه خونهایی ریخته شده وچه جانهایی فدا گشته است.
نسل آینده باید بدانند که در آن زمان رزمندگان، این عزیزان غیرتمند و ولایت مدار فقط برای رضای خدا و خدمت به وطن به جبهه ها می آمدند نه برای پول و مقام.
گودرزی ادامه داد: مدت سه سال مسئول رساندن و انتقال پیکر شهدا به پشت جبهه بودم و در مناطق جنگی مختلف اعم از گیلانغرب، پادگان ابوذر، سرپل ذهاب و خط مقدم خدمت کرده ام و بیشترین میزان خدمتم در پادگان ابوذر بود و در اکثر عملیات ها مخصوصاً عملیات بازی دراز در منطقه غرب کشور شرکت کرده ام.
شهادت خیلی از سردارها، فرمانده ها و بزرگان کشور که وجودشان برای ایران افتخار بود را به چشم خودم دیده و یا توفیق خدمت در رکاب آنان را داشته ام، مثل برادر شهید خلبان علی اکبرشیرودی، شهید بهشتی، شهید بابایی، شهید پیچک، شهید بروجردی و…
گودرزی گفت: وقتی که بالگرد شهید شیرودی مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت به شهادت رسید، تن بی جان او را به پادگان ابوذر آوردیم که شب تا صبح کنار تابوت این شهید بزرگوار نشسته و گریه کردم وصبح زود آقای خلخالی برای بردن جنازه شهید شیرودی به تهران امدند بودند بعد از نمازصبح جنازه شهید را با خود بردند .



شهیده بتول عسگری

نام پدر:احمد حبیب الله

تاریخ تولد: 1321

محل تولد:اصفهان

تاریخ شهادت: روز پنج شنبه 22/02/1361

محل شهادت: شهر باختران

نحوۀ شهادت: عملیات تروریستی

مزار شهید: اصفهان

کلامی با شهیده

« شهیده بتول عسگری در سال 1321 در یک خانوادۀ مذهبی در محلۀ مدرس اصفهان دیده به جهان گشود. نامش را بتول گذاشتند ولی ملیحه صدایش می کردند. ملیحه دوران کودکی اش را در محیطی سالم همراه با 4 برادر سپری کرد. در سن 4 سالگی جهت فراگیری قرآن راهی مکتب شد. و در سن 7 سالگی در دبستان دخترانه (دانش) ثبت نام کرد. پس از آن مقطع هنرستان را پشت سرگذاشت و در پایان موفق به اخذ دیپلم خانه داری شد. در سال 1344 وارد مرکز تربیت معلم اصفهان شد. اولین تدریسش در دبستان سوران بود. بعد در دبیرستان های خواجه عمید، گلستانیان و پروین اعتصامی به عنوان دبیر دینی و عربی مشغول تدریس شد. رفتار،گفتار و اعمال شهیده چه در دوران دانشسرا و چه در دوران تدریس تأثیر بسزایی در علاقمند کردن جوانان به اسلام داشت. بسیاری از دانش آموزان و دانشجویان که احتمالاً با دیدن مسلمان نماها و بعلت تأثیر تبلیغات همه جانبه شیطانی رژیم از گرایش به سوی اسلام محروم مانده بودند، به واسطه برخورد با او علاقه ای تازه در دلشان شکوفا گشت و به دنبال تحقیق و مطالعه پیرامون اسلام رفتند. او با شناختی که از ارزش و اثر تعلیم و تربیت در اسلام و نیز با شناختی که از نیاز جامعه داشت. در تداوم فعالیّت و جهادش خود را محدود به مکانی خاص نکرد و جهت تدریس به نقاط و روستاهای دور افتاده می رفت. جلسات روضه خوانی همیشه در خانه شان برپا بود و شور و عشق او به اسلام را تقویت و تشدید می کرد و بر تشنگی و تمایلش به سیراب شدن از دریای بیکران اسلام می افزود. تا آن که روزی از همان روضه خوان درخواست کرد به او عربی بیاموزد و به این ترتیب تعلّم و علم آموزی و همچنین حکمت و بهره وری از فرهنگ غنی اسلام از همین جا شروع شد و هر روز بر موفقیّت و پیشرفت هایش افزوده می شد. دیری نگذشت که با حاجیه خانم امین آشنا شد و با درک جلسات آن بزرگوار نسبت به اسلام معرفت بیشتری پیدا کرد. از جلسات حجت الاسلام سالک، حجت الاسلام اژه ای و استاد علی اکبر پرورش نیز بهره های فراوان برد. حضور در این جلسات باعث شدکه او بیاموزد. سیاست ما عین دیانت ماست. و از این پس فعالیّت های مذهبی او آهنگ سیاسی نیز پیدا کرد. برایش مشهود بودکه تا طاغوت بر جامعه حکومت می کند. امیدی به اصلاح، رشد و نجات جامعه نیست.مبارزۀ مکتبی و بی امانش با رژیم پهلوی، باعث شد تا دژخیمان ساواک،که هر ندای حقی را در حلقوم خفه می کردند، او را نشان کرده و مدام مراقبش باشند. یک روز برای دستگیریش به منزلش ریختند. اما از آنجا که خدا می خواست و او نیز با زیرکی، از این توطئۀ شوم باخبر شد و قبل از رسیدن آنها اسناد،کتب و نوارها را مخفی کرده و خود نیز به محل دیگر رفت و مکر آنها را خنثی کرد. این بانوی بزرگوار با نقد الگوهای غربی و شرقی در تمامی ابعاد، افشای توطئه های امپریالیستی، صهیونیستی و کمونیستی با نقاب برداری از چهرۀ کریه و دژخیمان شاه معدوم، بیان خیانت های رژیم حاکم و نمایاندن جوّ خفقان و شکنجه های ساواک، جامعه زنان را روز به روز آگاه تر می کرد و موجب حرکت شان در مسیر انقلاب اسلامی و خط امام می گشت.آن روزها، بیانیه ها، پیام ها و اخبار رسیده از امام (ره) سرفصل هرکلاس جلسه و سخنرانی این معلم شهید شده بود. هر روز بر تعداد جلسات او افزوده می شد. تا آنجا که در شبانه روز3 الی 4 ساعت می خوابید و می گفت:« هر قدر انسان بیشتر فعالیّت کند. بیشتر احساس می کند که کار نکرده و باید فعالیّتش را وسیع تر نماید.» ازدوج او نیز مانند مابقی فرازهای زندگی اش با دیگران تفاوت داشت. حبیب خلیفه سلطانی و بتول عسگری یکدیگر را از لحاظ فعالیّت های عقیدتی و سیاسی می شناختند.در آن مدتی که حبیب خلیفه سلطانی به دست ساواک زندانی بود. بتول عسگری در جلسات دعایی که در منزل ایشان برقرار بود. شرکت می کرد و بعد از دعا برنامه سخنرانی و پاسخ به سؤالات داشت. پس از آزادی حبیب از زندان، سؤالات عقیدتی، سیاسی و اجتماعی او از حبیب باعث شده بود. تا بیشتر با خصوصیات و روحیات خانم عسگری آشنا شود. بالاتر بودن سن بتول را بهانه می کردند ولی حبیب در جواب می گفت: «ما برای هدف دیگری ازدواج می کنیم. مگر حضرت خدیجه(سلام الله علیها) از پیامبر(صلوات الله علیه و آله) بزرگتر نبودند؟!.»

مراسم عقد در سحرگاه آغاز شد. زیرا معتقد بودند. بهترین زمان است. به خاطر نبودن آلودگی گناه در فضا. پس از عقد عروس به خانه همسرش رفت. مادرش می گفت: «هر چه کردم، نتوانستم. دخترم را راضی کنم جهیزیه اش را با خود ببرد تنها موفق شدم راضی اش کنم مقداری از لباس ها و کتاب ها و اثاثیه جزئی اش را به خانۀ جدید ببرد. با وجود داشتن دو فرزند به نام های محمدکاظم و روح الله، فعالیّت های خانم عسگری و آقا حبیب پس از پیروزی هم شدت یافت. تا آنکه در زمان فرماندهی حجت الاسلام سالک و قائم مقامی همسر شهیدش، در سپاه پاسداران او موفق شد. سپاه خواهران را در اصفهان تشکیل دهد و با برنامه ریزی های متعدد و ایجاد کلاس های عقیدتی-سیاسی در سازماندهی و رشد کیفی خواهران نقش بسزایی را ایفا نماید. سال آخر زندگیشان، باز هم هجرت کردند و راهی باختران شدند و در آنجا نیز در سنگر مقدس تعلیم به ارشاد و روشنگری مردم پرداخت. وارد دبیرستانی شد و در میدان عمل، قبل از سخن و بیان شیوای خود فرزندان اسلام را با معارف اسلامی بیش تر از پیش آشنا نمود. جاذبۀ الهی او شاگردان را بسیار مجذوب می ساخت مسئوول دبیرستان می گفت:« وقتی توانمندی و اخلاصش در کلاس‌های بینش اسلامی را دیدم. از او درخواست کردم تا برای همه کارکنان دبیرستان کلاسی دائر نماید.

ویژگی های فردی

«تأثیرگزاری رفتار،گفتار و اعمال او در علاقمند کردن جوانان به اسلام، هجرت به نقاط دورافتاده و محروم با توجه به نیاز آن روز جامعه جهت تداوم فعالیتهای تعلیم و تربیت و جهت دهی انقلاب اسلامی، شاگرد بانو مجتهده امین و شهید علی اکبر اژه ای و شرکت در جلسات علم و حکمت و بهره بری از فرهنگ غنی اسلام.

مبارزات قبل از انقلاب

«تدریس مکاتب ایدئولوژیک و تبیین دین مبین اسلام به عنوان برترین جهان بینی الهی در عالم هستی در زمان رژیم منحوس پهلوی، سخنرانی های خود جوش و افشاگری علیه رژیم منحوس پهلوی، داشتن فعالیّت های سیاسی علنی بر ضد رژیم پهلوی، تدریس تفسیر قرآن و تطبیق آیات قرآن با وضعیّت موجود در سال 1356، هدایت خانواده زندانیان سیاسی رژیم منحوس پهلوی و تحصن در منزل آیت الله خادمی (از رهبران مبارزات اصفهان) و جهت دادن، به مبارزات سیاسی و انقلابی علیه رژیم، فعالیّت درآموزش و پرورش به عنوان دبیر دینی و عربی و هدایت و راهنمایی جوانان نسبت به انقلاب اسلامی.

فعالیّت های بعد از انقلاب اسلامی

تشکیل تیم و کارگروهی برای کارکردن روی پیش نویس قانون اساسی جمهوری اسلامی و احساس تکلیف و مسئولیت در قبال این تیم،

فعالیّت در زمینۀ تفسیر موضوعی قرآن، مأمور شدن از اداره آموزش و پرورش به سپاه منطقه سید الشهداء اصفهان و تلاش در جهت راه اندازی و تشکیل سپاه خواهران با همکاری همسرشان که درآن زمان قائم مقام فرماندهی سپاه اصفهان بودند، تشکیل و راه اندازی بسیج خواهران در شهر باختران (کرمانشاه)، هجرت از اصفهان به غرب کشور جهت بسط و گسترش فعالیّت های فرهنگی- اجتماعی در غرب کشور (کردستان و باختران)»

عروج ملکوتی

«سرانجام این بانوی مبارز، همراه همسر و دو فرزندش در روز پنج شنبه مورخ 22/2/1361جهت انجام مأموریت از شهر باختران و نیز حضور در نماز دشمن شکن جمعه عازم شهر اصفهان می شود. در طول راه در یک حادثۀ تصادف ولی در واقع تروریستی او و همسرش حبیب خلیفه سلطانی و یکی از فرزندانش به نام روح الله به شهادت رسیدند. منافقین قبلاً با تهدیدهایشان به آنها گوشزد کرده بودند که ترورشان می کنند. »

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند



خاطره یکی از شاگردان شهید

از سال 51 الی 54 شاگرد خانم عسگری در مدرسه خانم مجتهدۀ امین بودم.این دبیرستان خانه ای قدیمی و بزرگ بود و برای دانش آموزان دختر محرم سازی شده بود یعنی دختران در آن راحت در کلاسها می نشستند.مدرسه خلوتی و اندرونی داشت و قسمت کلاسهای جای بزرگ اندرونی بود.هیچ اشرافیتی از بیرون نداشت.قسمت اول آن اتاق بزرگ آئینه کاری شده بود، که حاج خانم امین در آن دوشنبه ها صحبت می کردند،دبیران را خود ایشان انتخاب می کردند که همگی متدین و متشخص بودند.هیچ مردی نیز به قسمت دانش آموزی نمی توانست بیاید.خانم مجتهده امین رئیس و مدیر مدرسه خانم عسگری بود.خانم عسکری دبیر زیست بودند.

اکنون که من25 سال است در خدمت کارآموزش و پرورش متوجه می شوم که الفبای فکری و ماهیت دینی خودم را از خانم عسکری یادگرفته ام.با اینکه فامیل خودم همه روحانی و متدین بودند ولی اصل فکر دینی را از خانم عسگری گرفته ام.آغاز ورود من به عرصه دین و انقلاب به این صورت بودکه کتابفروشی بود در خیابان مسجد سید بنام کتابفروشی قائم.خانم عسکری کتابهای دینی و مذهبی خودشان را از این کتابفروشی تهیه می کردند، برادرم در این کتابفروشی کارمی کردند و به من کتاب (چه باید کرد) از دکتر شریعتی را داد تا در مدرسه به خانم عسگری بدهم و آنرا مطالعه کند اما او غایب بود کتاب را آوردم منزل و خودم آن را مطالعه کردم این بود شروع مطالعه و فکرمن.

خانم امین روزهای دوشنبه در مدرسه در سالن بزرگ کلاس تفسیرقرآن و سخنرانی داشتند،خانم عسکری هم از این مکان به خوبی استفاده می کرد که دانش آموزان را مجذوب رفتار خود کند،در مدرسه چند کار را انجام می داد هم معلمی بسیار قوی بودند و درس خداشناسی را به دانش آموزان می دادندو ارتباط عاطفی تنگاتنگی با بچه ها داشتندبطوریکه با آنها زمینه ارتباط خانوادگی برقرار می کردند.

کار دیگری که ایشان انجام دادند طراحی مقنعه های بلند برای بچه ها بوداز آنجا که اندازه بلندی مقنعه ها نامناسب بود ولی خانم عسکری درصدد ترویج این مقنعه ها در مدرسه شد.

مدرسه حدودد 5/2 سال قبل از انقلاب با تصمیم آ.پ بسته شد ولی ماهمچنان رابطه خود را با اجازه والیدین با خانم عسکری داشتیم.برای ادامه تحصیل خیابان 25 شهریور سابق را همراه چند نفر باخانم عسکری انتخاب کردیم 2 کتاب نهج البلاغه و تحفت العقول را می خواندیم و نتیجه گیری می کردیم.

او یک معلم واقعی بود ومن از نزدیک نیز با اخلاق و رفتارایشان آشنا شدم.چنانچه بخاطر یک واقعه چند شب پیش خانم عسکری ماندم می دیدم که اول ایشان همیشه با وضو بود،نماز تحیت را نیز ایشان به ما یاد داده بودند چنانچه 10 سال بعد نیز که معلم شدم قبل از ورود به کلاس درس این نماز را می خواندم.اکنون نیز به همه دبیران توصیه می کنم.ایشان در مدارس دبیر دینی و قرآن نیز بودند ،آن موقع برای دبیران دینی و قرآن درسالن هراتی کلاس به مدت یک ماه گذاشتند که شهید بهشتی و شهید باهنرتدریس می کردند و خانم عسکری را نیز (که یکی از شاگردان او بودم) همراه خود می برد.کلاسی پربار برایم بود که بهترین مایۀ فکری را آنجا گرفتم.

روز قبل از عقد ایشان من و خانم دهباشی و خانم عبودیت منزل ایشان بودیم مادر و برادرایشان کارهای خانه و ماهم سفره عقد را آماده می کردیم،یادم هست ساعت 12 شب مارا مجبور به خواندن نمازشب کردند.اذان صبح میهمانها آمدند.نمازجماعت را به جماعت آقای طاهری و همراه آقای پرورش خواندیم،میهمانی بسیارساده و پراز معنویت،فضای ملکوتی ایجاد شده بود،نمازجماعت،دعای عقد و....

اما آخرین دیدار ما

همسران هردوی ما با هم دوست بودند . صبح عید سال 61 بود1/1/61 مراسمی در مسجد سید برای بزرگداشت شهدا گرفته بودند.من و همسرم و مادرشوهرم صبح روز عید تصمیم گرفتیم به خانه خانم عسکری جهت دیدن برویم.اتفاقاً آنها نیز جهت دیدن ما به خانه ما آمده بودند و هر دو خانواده به در بسته خورده بودیم و هر دو تصمیم گرفته بودیم که به مسجد سید برویم.آنجا همدیگر را در مراسم دیدیم واگر چه هر دو حزین و غمناک بودیم ولی از این اتفاق خنده مان گرفته بود.آنروز هنگام برخورد با خانم عسکری برای احوالپرسی مرا بسیارفشار دادند.عجب ارتباط تنگاتنگ بعدها باعث شد که هرگاه سرقبر شوهرشهیدم بروم چشمم به قبرخانم عسکری بیفتد و همزمان هر دو را زیارت کنم.

خاطره ای از خانم فاطمه سهرابی(شاگرد شهیده عسگری)

سخن گفتن از معلمی که به تمام معنا معلمی بود که شمع وجودش می سوخت تا جامعه را روشن کندو معلمی که تمام ساعات عمرش را صرف روشنگری شاگردان و دوستانش می نمود او دلسوز،مهربان،خوش بیان،خوش اخلاق، قاطع و با صراحت مطالب را بیان می کرد.

تازه کلاس پنجم ابتدایی را تمام کرده بودم که در مسجد محل اعلام کردند از فردا صبح یکی از شاگردان بانوامین برای تدریس قرآن به این مسجد می آیند.فردا صبح به مسجد رفتیم با خانمی جوان، خوش اخلاق،با صدائی رسا و بلیغ که طرز بیان او به طرز عجیبی مرا جذب کرد،من که تا امروز معلمان خانگی و پیرداشتم خانم عسکری بسیارجذاب و جالب بود.

دوره آموزش قرآن 20روز طول کشید و ایشان هر روز حرکتی را تدریس می کرد.درسی از قرآن به ما می داد یکروز از توحید و روز دیگر از نبوت.مسائل احکام خیلی مجذوب شخصیت این خانم شده بودم،هر روز نماز ظهر را به امامت روحانی محل نماز جماعت را برپا می کردیم از کلاسهایم خیلی راضی بوم،گاهی دعای سمات یا دعای امام زمان(عج) و گاهی مشلول را می خواندیم در مورد مسائل روز در جامعه طاغوت زده صحبت می کرد که وظیفه ما درمقابل بی حجابی و موسیقی ها و .... ما را با کتابهای بانو امین و شهید مطهری که در آن زمان نوشته شده بود آشنا می کرد.

به ما می گفت هر روز یک جزء قرآن را بخوانیم و هنوز که هنوزه این برنامه را به صورت یادگاری دارم و انجام می دهم.

تابستان اون سال پربار و خوب بود به سفرمشهد رفتم و یک دست گل زیبا برایش خردیم او هم یک سارافون زیبا برای من دوخت و آورد.

اعیاد مذهبی را برای خواهران خیلی باشکوه و پربار اجرا می کرد بخصوص 15 شعبان سخنرانی های خیلی جالبی داشت.

اومقلد امام خمینی بودو ما را با رساله امام و زندگی او آشنا کرد.

کم کم برنامه او وسیع شد عصرهای سه شنبه در مردسه احمدیه،برنامه تفسیرقرآن داشت.موضوعات متفاوتی را انتخاب می کرد برنامه هایش طرفداران زیادی پیدا کرد،در این زمان کم کم مبارزات علیه رژیم شاه خائن علنی شد و از طرفی قانون منع چادر در دانشگاهها تصویب شد.

شهیدخانم عسگری با تلاش فراوان و با یک طرح ابداعی برای همه دخترخانمهایی که قصد رفتن به دانشگاه را داشتند و درضمن متدین هم بودندمقنعه های بلند زیبایی دوخت که در عین پوشیده بودن با ممانعت روبرو نشود.

شهید عسگری خواستگاران زیادی داشت ولی به علت اینکه دارای اعتقادات قوی بود و فعالیت های زیادی درجامعه داشت نمی توانست با هرکسی ازدواج کندتا بالاخره با شهید حبیب خلیفه سلطانی که خود از مبارزان سیاسی و افراد مخلص طرفدار امام بود بعد از 3 سال از زندان آزاد شد و از خانم عسکری خواستگاری کرد و ازدواج این دو فرد مخلص و عاشق اسلام و امام انجام شد،برنامه از اذان صبح با خواندن نمازجماعت آغازشد جمعیت زیادی حضور داشتند 2 خانه پرشد،پذیرایی انجام شد و بعد عروس و داماد در ساعت 9 صبح راهی کوه شدند و بعد از انجام کوه پیمایی با یک ساک به خانه داماد رفت،او همیشه مروج ساده زیستی و زندگی بود.

بعد از ازدواج هم فعالیت هایش را با جدیت ادامه می داد در مبارزات شرکت می کرد و چون انقلاب هر روز اوج می گرفت سخنرانی های او هم بیشتر و مهیج تر می شد.

در اوج فعالیت های او فرزند اولش بدنیا آمد.سرانجام انقلاب پیروشد،بعد از پیروزی انقلاب با چند دسته گیها و بخصوص جریان منافقین مبارزه می کرد و با الهام گرفتن از بزرگان چون آیت الله خامنه ای و آیت الله بهشتی مردم بخصوص بانوان را در مسیر امام سوق می داد.در جریان انتخاب بنی صدر به عنوان رئیس جمهور به شدت مخالف بود.

یکی از جریانهایی که بعد از انقلاب شهید عسکری در آن نقش فعال داشت تأسیس سپاه خواهران بود و یکی از بنیانگذاران سپاه خواهران بود و در ترویج خط ولایت به ویژه ولایت فقیه نقش تأثیرگذاری داشت.

جنگ تحمیلی شروع شد و اونقش خود را به خوبی در جنگ ایفا کرد.

یکی از کارهای زیبای او این بود که در مراسم اکثرشهدا حضورمی یافت و سخنرانی زیبایی می کرد وبعد از مادران شهید می خواست که درمورد شهیدش صحبت کند،هموراه مارا ترغیب می کرد که توانمندیهای خودمان را نحو احسن استفاده کنیم.

وی می گفت شما باید خود یک مبلغ اسلام باشید.

خاطره ای از مدیرمدرسه

از سال 51 الی 54 شاگرد خانم عسگری در مدرسه خانم مجتهدۀ امین بودم.این دبیرستان خانه ای قدیمی و بزرگ بود و برای دانش آموزان دختر محرم سازی شده بود یعنی دختران در آن راحت و باز در کلاسها می نشستند.مدرسه خلوتی و اندرونی آن اتاق بزرگ آئینه کاری شده بود.که خاج خانم امین در آن دوشنبه ها صحبت می کردند.دبیران را خود ایشان انتخاب کرده بودند که همگی متدین و متشخص بودند.هیچ مردی نیز به قسمت دانش آموزی نمی توانست بیاید.خانم مجتهده امین رئیس و مدیرخانم عسگری بود.معاونت مدرسه نیز خانم مقنعه ای نامی بودند.خانم عسگری همچنین دبیر زیست بودند.

اکنون که من 25 سال است در خدمت کارآموزش وپرورش هستم متوجه می شوم که الفبای فکری و ماهیتی دینی خودم را ازخانه عسگری یادگرفته ام. با اینکه فامیل خودم همه روحانی و متدین بودند ولی اصل فکردینی را از خانم عسگری گرفته ام. آغاز ورود من به عرصۀ دین و انقلاب به این صورت بود که کتابفروشی در خیابان مسجد سید بنام کتابفروشی قائم و خانم عسگری کتابهای دینی و مذهبی خودشان را از این کتابفروشی تهیه می کردند.برادرم در این کتابفروشی کارمیکردند و به من کتاب "چه باید کرد"، از دکتر شریعتی را داد تا در مدرسه آن را به خانم عسگری بدهم.آن روز ایشان غایب بودند و من کتاب را به خانه آوردم و آن را مطالعه کردم.و این شروع مطالعه و فکرمن بود.

همانطورکه گفتم حاج خانم امین روزهای دوشنبه در مدرسه در یک سالن بزرگ برای همه سخنرانی و تفسیرقرآن داشتند،خانم عسکری از این مکان به خوبی استفاده کرده تا اینکه دانش آموزان را جذب رفتارخود می کرد.

ایشان در مدرسه چند کار را همزمان انجام می دادند هم معلمی بسیارقوی و همزمان به دانش آموزان درس خداشناسی می دادند ارتباط عاطفی تنگاتنگی با بچه ها داشتند بطوری که با آنها ارتباط خانوادگی برقرار کرده بودند.

کاردیگری که ایشان انجام دادند طراحی مقنعه های بلند و پوشیده بود.

مدرسه حدود 5/2 سال قبل از انقلاب با تصمیم آ.پ بسته شد ولی ما همچنان با اجازه والدین خود به منزل شهید عسگری می رفتیم و تصمیم گرفتیم که ادامه تحصیل دهیم و 2 کتاب تحفت العقول و نهج البلاغه را انتخاب کردیم.

او یک معلم واقعی بود و من از نزدیک با اخلاق و رفتار ایشان آشنا شدم چنانچه همیشه با وضو بود و وقتی می خواست کلاس برود نمازتحیت می خواند و من وقتی معلم شدم هروقت به کلاس درس می رفتم این نماز را می خواندم.

ایشان در مدارس دبیردینی و قرآن بودند.آن موقع برای دبیران دینی و قرآن درسالن دبیرستان کلاس می گذاشتند که شهید بهشتی و شهید باهنر تدریس میکردند.

خاطره ای مشاور مدرسه

تازه کلاس پنجم را تمام کرده بودم که تابستان در مسجدمحل اعلام کرده بودند از فردا یکی از شاگردان بانوامین برای تدریس قرآن به این مسجد می آید،فردا صبح به مسجد رفتیم با خانم جوان،خوش اخلاق،باصدائی رسا و بلیغ که طرز بیان او به طرز عجیبی مرا جذب کرد.

دوره آموزش قرآن 20 روز طول کشید و ایشان هر روز حرکتی را تدریس می کرد و برای مثال و تمرین آن حرکات و الفاظ آیات بسیارجالبی را انتخاب می کرد و هر روز همراه آن حرکت یا لفظ یا لحن یا صوت درس از قرآن به ما می داد. یک روز درمورد توحید و عدل یک روز در مورد نبوت،یک روز در آیه مربوط به معاد و...

به مفهوم واقعی عاشق این خانم شدم با چند نفر از جوانان و نوجوانان محل از او خواستیم که ارتباطمان را با او ادامه دهیم. او به ما گفت که هرجمعه عصر در منزلش برنامه دعای ندبه دارد و ما می توانیم به منزل او برویم. همه عصرهای جمعه با خواهرانم و چند تن از دوستانم به منزل ایشان می رفتیم.

برنامه بسیار با صفائی بود.دعای ندبه را می خواند.قسمتهایی از آن از دعای پربارونورانی را ترجمه و تفسیرمی شود.سخنرانی های او را بسیاردوست می داشتم چون خیلی جذاب و رسا وبلیغ بود.

گاهی دعای سمات،دعای امام زمان (عج) را نیز می خواندیم.

ضمن دعا وظیفه ما را نیزدرجامعه بیان می کرد مثلاً وظیفه ما در مقابل بی حجابی چیست، ما را با کتابهای بانومجتهده،شهید بهشتی،دکترشریعتی،شهیدمطهری آشنا می کرد و از ما می خواست که وقتمان را بیهوده به بازی و ابتذال نگذرانیم،به ما توصیه می کرد که حتماً روزی یک جزء قرآن بخوانیم که من این برنامه را هنوز به صورت یادگاری انجام می دهم.

تابستان برای من بسیارارزنده بود،کلاس اول راهنمایی را با حجاب کامل شروع کردم.علیرغم هنوز در مدرسه افراد بی حجاب بودند،گاهی روزها به مناسبت تولد امام زمان مغازه ها بسته می شد و ترانه و شعرهای مبتذل می گذاشتند و او با تمامی آنها صحبت می کرد می گفت نباید گناه کنیم وجالب این بود که تأثیرگذارهم بود.

با بی حجابی مقابله می کرد حتی به اداره آموزش پرورش می رفت و در مورد پوشش بچه ها و اینکه نباید دبیرمرد در مدرسه حضور داشته باشد مخصوصاً دبیرمرد برای ورزش خیلی مخالفت می کرد، با هنر خیاطی در حفظ ارزشهای اسلامی استفاده می کرد.

یک بار به زیارت مشهد رفته بود من یک دسته گل برای او خریدم و بردم چند روز بعد در حالی که یک بلوز وسارافون زیبا دوخته بود برایم هدیه آورد.

کم کم برنامه های او گسترده تر شد،عصرهای سه شنبه در مدرسه احمدیه خیابان مسجد برنامه تفسیرقرآن گذاشت.موضوعات متفاوتی را انتخاب می کرد و درقرآن مورد بررسی قرارمی داد این برنامه نیزطرفداران زیادی داشت.

در این زمان کم کم مبارزات علیه شاه خائن علنی می شد، وازطرفی برنامه های شاه هم برای مخالفت با دین گسترده تر می شد.قانون منع چادر در دانشگاهها تصویب شد.

مرحومه شهیدعسکری با تلاش فراوان و با یک طرح ابداعی برای همه دختر خانمهایی که قصد رفتن به دانشگاه را داشتند ودرضمن متدین هم بودند مقنعه های بلند زیبایی دوخت که در عین پوشیده بودن با معانعت روبرو نشود.

شهید عسگری خواستگاران زیادی داشت ولی به علت اینکه دارای اعقادات قوی بود و فعالیت های زیادی درجامعه داشت نمی توانست یک زندگی عادی داشته باشد لذا باهرکسی نمی توانست ازدواج کند تا بلاخره با شهیدحبیب خلیفه سلطانی که خود از مبارزان سیاسی وافراد مخلص و طرفدار امام بود به دلیل فعالیت های بسیاراوزندانی شد و بعد از 3سال که از زندان آزاد شد به خواستگاری خانم عسکری آمد و با هم ازدواج کردند.

خاطره ای از خانم دهباشی(معلم)

هوالذی ارسل بالهدی ودین الحق لینظهره علی الدین کله ولوکروالمشرکون.

سخن را با آیاتی ازقرآن شروع می کنم که ایشان در تمام کلاسهای خود با این آیات آغاز سخن می نمودند،نورخدا هرگز خاموش نمی شود چون نورخدا حق است.

ایشان یک معلم واقعی بودند معلمی که از یک خانواده مذهبی از تبار پیامبر(ص) و فاطمه زهرا(س)،خانواده ساده زیست و عاشق قرآن و اهل بیت، ظاهری ساده با حجاب واقعی به همراه انگیزه حرفه معلمی، عاشق مدرسه ودانش آموز،عطش برای یادگیری ویاددهی،درهرمکانی و زمانی،درهرشرایطی با هرنوع فردی برای او فرق نمی کرد با چه کسی طرف است فقط میخواست از کسی یادبگیرد و به دیگران یاد بدهد،هرگزاو را بدون کاغذ و قلم و قرآن و نهج البلاغه نمی دیدی، مثل یک سرباز همیشه در حال آماده باش بود برای یادگیری ویاددهی.

وقتی وارد کلاس می شد گویی به بهشت واردمیشود،با احترامی خاصی به دانش آموزان سلام و احوالپرسی می کرد،درس را بانام خدا شروع می کرد ومطالب را توضیح می داد و اجازه می داد دانش آموزان ابراز شخصیت کنند با تأمل به سخنان آنها گوش میداد و به سؤالات با صبرجواب میگفت وبرای شناخت بیشتردانش آموز کتاب معرفی میکرد،وقتی ایشان درس را شروع میکردیم هیچ ندایی جزندای حق که از دهان ایشان شنیده نمیشد.

درجلسات درس قرآن ماه مبارک رمضان با علاقه شدیدی شرکت میکرد با تأمل به قرآن گوش میداد وهرکجا لازم میدید برای حضارتوضیح می داد و"انجام مسئولیت" میکرد.عجیب به "اغتنام فرصت" آگاه بود حتی در میهمانی ها هم باخود کیفی از قرآن ونهج البلاغه،قلم وکاغذ وکتابی به همراه داشت(زمان شناس) بود،وقت را تلف نمی کرد و اعتقاد داشت(زکات علم یاد دادن است) پس چون میخواهی یاد دهی باید یادبگیری.

همیشه دنبال افرادی میگفت که تشنه یادگیری هستند،مکان برای ایشان مطرح نبودعقیده داشت باید به سراغ افرادی رفت که امکانات کمتری دارند حتی اگر محل دوری باشد.چه بسیار نیروهایی ایشان تربیت کرد که که هم اکنون در تمام سطح شهراصفهان،نجف آباد و ... درحال انجام وظیفه هستند.

به نمازاول وقت احترام خاصی می گذاشت چون میدانست که نمازاست که به اوهمه چیزرا میدهد.درجمع دوستان بسیاربی تکلف بود،هیچ وقت ادتعایی نداشت، همیشه سعی میکرد از دیگران مطلبی را یادبگیرد،عاشق یادگیری بود.

اخلاق وعمل او تبلورایمانش بود.کاری را که انجام نداده بود به دیگران تکلیف نمیکرد تاخود ابتدا عمل کند(اسوه ایمان و اخلاق و رفتار زمانش بود)

اشتباهات دیگران را مؤدبانه گوشزد میکرد،درکاری ریا نمی کرد.

درفعالیت های اجتماعی جایی را انتخاب میکرد که به تأیید حضرت امام خمینی(ره) یا روحانیت باشد،علاقه خاصی واحترام خاصی به روحانیت میگذاشت ومایگفت اینها از ما جلوترند پس بهتر می فهمند.

برای یادگیری خیلی عجله داشت یک روز به ایشان گفتم چرا اینقدر عجله میکنید وقت هست ایشان میگفت خیلی دیراست زمان زود میگذرد.

علاقه عجیبی به اهل بیت داشتند وبعد از پایان نمازعید فطر سال57 در اصفهان به من گفتند دلم هوای حضرت معصومه(س) را کرده آماده ای تا بریم قم با مشورت واجازه خانواده به همراه دختر همسایه که بیماربود به قم رفتیم.

وارد حرم شدیم خیلی مؤدبانه زیارت کرد سجدکرد و با خدا رازونیازکرد وقت رفتن بود با ناراحتی آماده شد وآهی عمیق کشید وگفت:ای کاش اسلام در ایران به معنای واقعی برپاشود مدرسه ها همه اسلامی شودودختران وزنان همه باحجاب اسلامی باشند،آیا می شود روزی برسد که تمام کوچه ها به اسم امام حسین(ع) و ائمه باشد؟

ایشان آرزوی ظهورامام زمان (عج) را داشتند وهمیشه درحال منتظربود.

ازدواج ایشان

شرایط همسر:ایمان،اخلاق،تحصیلات دینی و علمی

مهریه:مهر اسنه حضرت زهرا(س)

لباس عروس:بسیارساده و با مقنعه ای سفید

سفره عقد:مزرعه ای کوچک با گلدان های گلی از لاله های قرمزبه یادشهیدانی که درهمان زمان شهید شده بودند(درهمه حال به یادشهدا بودند).

پذیرایی:سخنرانی یک ساعته برای همه مدعوین درباره ازدواج حضرت زهرا(س) و تذکراتی به میهمانها.

فضا:فضای معنوی،بسیارساده حتی میهمانها با لباس ساده شرکت کردند.

آهنگ:آوای دلنشین صلوات و الله اکبر.

پس از ازدواج

خانم عسگری همسری همراز، همراه بودند و در این راه به خیل شهدا پیوستند.

روزی پس از ازدواج به منزل ایشان رفتم و دیدم که قلم وکاغذ در کنارشان هست و مدام یادداشت میکند و در حال یادگیری هست حتی زمانی که درکنارفرزندانش بود بازهم درحال یادگیری است و آنوقت فهمیدم که چرا همیشه می گوید دیراست!دیراست!وقت کم است!

خاطره ای ازدوستان

گزیده ای از خصوصیت و ویژگی شهید

1- ساده زیستی و دوری از آن چه انسان را مشغول کرده و گاه اسیرخود می کند.وسیله نقلیه ساده ای داشت ولباس ساده می پوشیدند که اغلب خودشان می دوختند،درموقع خرید کالا از فروشندگان مؤمن وآبرومند خریداری می کرد.

نگین عقیق بزرگی که درقاب طلایی جای داشت و مزین به نام مبارک "حجة ابن الحسن عسگری" و نام مقدس چهارده معصوم در اطراف آن بود همواره برگردن آویخته بودند.سنجاق سینه ساده که به نام مبارک مهدی(عج) مزین بود بریقه لباسش می گذاشتند وعده ی زیادی از دانش آموزان ایشان به تقلید ازمعلم خود همین زینت ساده و الهی را همراه داشتند.

پوشش مقنعه درمیان زنان اصفهان زیرچادرکه نقش مهمی درحجاب زن دارد از ابداعات این شهید بزرگواربود که بلافاصله گروه گروه دختران جوان با علاقه کارایشان را تقلید کردند.

2- تبلیغات پیگیربه صورت تشکیل جلسات وکلاس های پیگیر.

تبلیغات ایشان کاربا قرآن بود وسعی می کردند به طورساده ترجمه آنها بیان شده ومصادیق آن ها بیان شودواین درحالی بود که اجتماعات عمومی مذهبی درآن زمان نمی توانست نیازجوانان ونوجوانان را درزمینه مسائل مورد نیازرفع کندومشکلات آنها را پاسخ گوید.

دراین ارتباط کتابهای ساده ومناسب معرفی می کرد،ازعوامل موفقیت ایشان ارتباط صمیمانه با جوانان ودانش آموزان بود،به آنها شخصیت می دادند و محترمانه با آنها ارتباط صمیمانه با عطرقرآن جلسات ایشان را سرشارازنشاط و معنویت می کرد وکام تشنه ی جوانان را سیراب می نمود و این زمانی بود که علناً با حقیقت اسلام مخالفت می شد مانند اشاعه ی بی حجابی،تبلیغ فیلم های مستهجن سینمایی و... ایشان با تشریح این اوضاع غیرت دینی خانواده ها راتحریک کرده و زشتی این اوضاع ضد دینی را بیان کند.

خاطره ای از یکی از شاگردان شهید

آشنائی ما از زمانی شروع شد که به دبیرستان حاج خانم امین رفتیم که شهید عسگری معلم علوم تجربی ما بودند درس را خیلی خوب می داد و می گفت گیاهان را بچینید و در دفترخود بچسبانید واسم هرکدام را درزیرآنها بنویسید واین کارجالبی برای مابود اما ایشان با این کارها می خواست به ما درس خداشناسی دهد.خیلی خوش اخلاق بود و صمیمانه با بچه ها ارتباط برقرارمی کرد،خارج از خانه با او ارتباط داشتیم حتی جمعه ها برای بچه هاجلسه می گذاشت و یک آیه را بیان می کرد وبه ما می گفت برداشت خود را در مورد آیه بیان کنید اگر درست می گفتیم که تشویق می کرد اگراشتباه می گفتیم با صبروحوصله اصلاح و تفسیرمی کرد. خاطره ای از دوستان با خواهرشهید بتول عسکری در اوج پیروزی انقلاب گاه وبیگاه سلام وعلیکی داشتیم دریکی از روزهای راهپیمائی که همه ره پویان راه امام درمیدان امام اصفهان جمع بودیم درکنارمیدان نشسته بودم که خانم عسکری درحال رفتن از کنارمن بودند،از خداوند که پنهان نیست بگذارازشما هم پنهان نباشدحال وحوصله سلام وعلیک هم نداشتم سرم را به نشانی اینکه ایشان را ندیده ام پائین انداختم اما ... روحیه گرم واسلامی ایشان که میخواست از شرایط خاصی که من داشتم باخبرشود تا آخرمیدان را خیلی طبیعی طی کر وبرگشت و این بی ادبی مرا نادیده گرفت وبه سراغم آمد و خیلی گرم طبق عادت همیشگی شروع کرد به احوال پرسی این برخورد محبت آمیز او مرا مدتها شرمگین کرده بود تا اینکه روزتشییع جنازه این خواهر معتقد و انقلابی درهمان حال که جنازه شهیدش بردوش مردم حمل می شد مدام با خودم گفتم خانم عسکری شرمنده ام از حرکت خودم،درهمان شب درحالی که نگران و افسرده به خواب رفتم او را در عالم خواب دیدم که به سرعت پیش من آمد و یک لحظه به من سرزد و گفت "وقت پیداکردم گفتم سری به توبزنم" آنوقت فهمیدم که راستی شهدات قابلیت می خواهد وبرای همیشه شهیدان زنده اند و نزد خداوند روزی می خورند خداوند اورا با جداش صدیقه کبری و امام وشهیدان محشورفرماید انشاء الله.

ماجرای زنی که نقشه کمین "ضد انقلاب" را لو داد






در دوران جنگ تحمیلی، زنان آگاه فعال و پرتوان کشورمان در فعاليت هاي پرتحرک و فراواني همچون مقاومت در صحنه هاي نبرد، امدادگري، خدمات پشتيباني و غيره شرکت داشتند.


خانم پروانه طاهری راد از بانوان فعالی است که کارنامه درخشان وی در هشت سال دفاع مقدس ستودنی است.


لطفا خودتان را به طور کامل معرفی نمائید؟


پروانه طاهری راد هستم متولد سال 1337 در بیجار، دارای مدرک تحصیلی دیپلم و هم اکنون افتخار این را دارم در جرگه سبز پوشان نظام می باشم.


لطفا بفرمائید فعالیت های انقلابی خود را از چه زمانی آغاز نموده اید؟


اگر خداوند متعال قبول نماید از همان آغاز انقلاب اسلامی به همراه همسرم(صمد قاسمی) در اکثر راهپیمائهای دوران انقلاب شرکت داشتم، اما با آغاز جنگ نابرابر از طرف رژیم بعث عراق از سال 1361 فعالیت خود را در پشت جبهه آغاز نمودم.


خانم طاهری راد از درگیرهای حزب کومله و دمکرات در بیجار برایمان بگوئید.


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، کردستان مظلوم هنوز طعم شیرین فضای بعد از انقلاب را به طور کامل نچشیده بود که به یکباره میدان تاخت و تاز گروهههای فریب خورده و دشمنان انقلاب قرار گرفت.
نیروهای ضد انقلاب تا شرق کردستان و روستای نجف آباد در 30 کیلومتری بیجار پیشروی کرده بودند، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیجار تازه در حال شکل گرفتن بود و اکثر نیروهای آن را پاسداران ذخیره ای تشکیل می دادند که کارمند بودند، در آن زمان خبر اذیت و آزار روستاییان توسط حزب کومله و دمکرات به بیجار می رسید و علی رغم اینکه دولت بازرگان تاکید کرده بود نیروهای مسلح در هیچ عملیاتی شرکت نکنند اما پاسداران بیجار تصمیم گرفتند برای جلوگیری از پیشروی ضد انقلاب در جاده بیجار- سنندج و بیجار- تکاب گشت بزنند.


لطفا بفرمائید با شروع درگیری ها فعالیت شما به چه نحوی بود و از خاطراتتان برایمان بگوئید؟


اکثر ماموریتهای بنده در انجام بازرسی های گلوگاه و بازرسی منکرات بود، ویکی از خاطراتی که برای همیشه در ذهن من باقی مانده، در سال 61 به دستور فرمانده وقت سپاه سرهنگ احمدی به همراه چن تن از خواهران بسیجی عنوان نیروی کمکی جهت بازرسی در گلوگاه بیجار- سنندج اعزام شدیم، هنگاهی که در چادر مستقر شدیم توسز مخبرین گزارش داده شد که خانی که ظاهر بسیار ساده دارد و مقداری هم گیج و عقب مانده است را به محض رسیدن ماشین بازرسی و اگر چیزی به همراه خود دارد به اطلاعات معرفیش نمائید.


بعد از رسیدن این خبر چند ماشین را بازرسی نمودیم تا اینکه ماشینی که نشانه این خانم را داده بودند از راه رسید، وی را از ماشین پیاده کردیم به همراه وسایل و چمدانش جهت تفتیش بدنی به داخل چادر بردیم.


به همراه همکارانم تمامی وسایل وی را گشتیم اما چیزی که قابل توجه باشد پیدا نکردیم،دیگر کاملا مطمئن شده بودیم که در بازرسی مورد مشکوکی نبوده، من که خسته شده بودم در یک گوشه چادر نشستم و در همین حین متوجه شدم که خانم مورد نظر گوشه چادر تفتیش را که خاکی بود کنار زد و یک چیزی را در داخل خاک مخفی نمود، بلافاصله موضوع را به دوستانم اطلاع دادم و با کنار کشیدن این زن به گوشه دیگر چادر خاک را کنار زدیم و داخل خاک یک پارچه سفید که به دور یک کاغذ سبز پیچیده بود پیدا نمودیم، اول فکر کردیم که برگه دعا باشد به علت اینکه با پارچه سبز پوشانده شده بود که اغلب مردم عوام به آن اعتقاد دارند.


در همین حین اکثر خواهران داخل چادر گفتند که چیزی نیست و ایت خانم بعلت اینکه مریض است و مشکل روحی دارد این برگه دعا را به همراه خود دارد.


اما من به شدت مخالفت نمودم و برگه را باز کردم در همین حین آن خانم که حامل این پیام بود شروع کرد به پرخاشگری و قسم داد که برگه را باز ننمایم زیرا اگر باز شود حکمت دعا از بین می رود، اما توجه ای نکردم و آن برگه را باز نمودم، در آن برگه پیامی نوشته بود که آنروز کمین کومله را تعیین می کرد و حاوی پیام برای گروه کومله بود و موجب گردید چند نفر را که در تهران پارس بودند و جهت این کمین آماده را شناسایی نمائیم.


مهمترین اقدامات خواهران شهرستان بیجار جهت حمایت از رزمندگان در 8 سال جنگ تحمیلی به چه نحوی بود؟


اکثر رزمندگان در خطه کردستان غیر بومی بودند و آنهائیکه خانواده ایشان را با خود به شهرستان آورده بودند، گروهی از خواهران فعال شهرستان بیجار به صورت خود جوش به آنها جهت امورات زندگی چون در غربت بودیم کمک می کردیم.


بعد از آنهم کار دوخت و دروز لباس رزمندگان را انجام می دادیم و تهیه مربا و ترشی و بسته بندی تنقلات از دیگر کارهای پشتیبانی خواهران بود.


در زمینه کارهای فرهنگی نیز، برگزاری کلاسهای عقیدتی و آموزش اسلحه و روحیه دادن به خانواده شهداء و برگزاری مراسم دعا و زیارت از مخم ترین کارهای بود که انجام می دادیم.


انتظار شما از مسئولین جهت حفظ ارزشهای دفاع مقدس چه می باشد؟


پاسداشت خون شهیدان و زنده نگه داشتن یاد و خاطره آنها و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت موجی ماندگاری ارزشهای دفاع مقدس می باشد.


همان طور که می دانید ما در حال حاضر با جنگ نرم دشمنان روبه رو هستیم، در آن زمان رزمندگان ما با گذشت از مال، جان و خانواده خود نگذاشتند یک وجب از خاک ما به دست رژیم بعثی عراق بیفتد، امروز نیز باید با فعالیت های فرهنگی و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و شناساندن آن به نسل جوان در مقابل توطئه های دشمنان بایستیم.


مسئولین نیز با برطرف نمودن مشکلات جوانان و جلوگیری از به انحراف کشیدن آن سعی خود را برای حفظ ارزش های ناب اسلامی بکار بگیرند.


سخن پایانی شما؟


تبعیت از رهبری و حرکت در مسیر شهداء.

http://shohadayezan.ir/?q=node/11088



به گزارش زنان شهید به نقل از مطلع الفجر، گرچه تندیسی از «فرنگیس حیدرپور» به عنوان شیرزن ایرانی در بوستان شیرین کرمانشاه تهیه و نصب شده است اما او هنوز نیازمند مساعدت مسئولان است.

سخن از شیر زن گیلانغربی است که اگر چه در وصف او به عناوین مختلف قلم فرسایی شده و در مورد ایثارگری و مقاومت و شجاعت او در مواجعه با دشمن روایتها نقل شده است اما در زندگی روزمره حق مطلب را در مورد او ادا نکرده ایم.

در همه جای ایران نام شیر زن گیلانغربی که رهبر معظم انقلاب در بخشی از بیاناتشان در جمع مردم گیلانغرب از او نام به عنوان نمادی از مقاومت نام بردند برای یک بار هم شده شنیده شده است.

شاید همه کسانی که برای یک بار از بوستان کرمانشاه گذشته باشند تندیسی از یک مادر را که با سری بالا و تبر به دست روی جنازه‌ای ایستاده است دیده باشند.
آری این تندیس، نماد مقاومت مردم روستاهای مرزی گورسفید ،آوزین و… شهرستان گیلانغرب دراستان کرمانشاه است.

وی می گوید ساکن روستای گورسفید از توابع گیلانغرب و متولد سال۱۳۴۱ در روستای آوزین است.

شهرت حیدر پور به واسطه حرکتی حماسی بود که در جریان حمله نظامیان عراقی به روستای محل سکونتش با رشادت و شجاعت خود توانست تعدادی از این نیروها را کشته و به اسارت بگیرد و حماسه‌ای آفرید که بر اثر آن به “شیرزن ایران” شهرت یافت.

فرنگیس حید پور در گفتگو با خبرنگار مطلع الفجر اظهار داشت: آنچه بر اساس آن توانایی به اسارت گرفتن و قتل نیروهای دشمن در دوران دفاع مقدس را به من داد این تفکر بود که” دفاع از میهن و انقلابم و مرگ با عزت را افتخاری بی پایان میدانستم

وی در پاسخ به این سوال که چگونه آن روز حماسه ساز با دستانی خالی در جبهه ماندی و از خود و دیار شهید پرورت دفاع کردی اظهار داشت: پس از اشغال قصرشیرین توسط نیروهای عراقی در اوایل مهر‌ ماه ۵۹ مزدوران عراقی به سمت گیلانغرب که در ۵۰ کیلومتری جنوب این شهر قرار دارد هجوم آوردند.

وی با نگاهی خیره به دور دست چنان که گویی خاطره را در ذهنش مرور می کند، ادامه می دهد: با اشغال روستای گور سفید، من به همراه پدرم و دیگر اهالی روستا بدون اینکه کفشی به پا داشته باشیم یا غذایی با خود برداشته باشیم به طرف ارتفاعات روستای «آوزین» پناه بردیم.

نیروهای بعثی با اشغال روستای گورسفید نزدیک به هشت نفر از اقوام مان (از جمله برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی، دخترعمو و…) مرا به شهادت ‌رساندند. مراسم خاکسپاری ساعت ها طول کشید. فردای روز اشغال، به همراه پدرم برای تهیه غذا به داخل روستا باز گشتم. هنگام ورود، متوجه حضور عراقی‌ها شدیم.
پس از تهیه غذا برای احتیاط «تبری» را با خود برداشتم. در مسیر برگشت با دو نیروی عراقی در محدوده رودخانه آوزین و ارتفاعات مجاور مواجه شدیم.

حیدرپور این لحظه را اینگونه روایت می‌کند: در موقع این حادثه ۱۸بهار از عمرم گذشته بود. در همان آغازین روزهای جنگ شاهد ‌شهادت اقوام ام بودم. از آنجا که دچار نگرانی‌ها و ناراحتی شدید ناشی از اشغال کشورم و به ‌شهادت ‌رسیدن عده‌ای از بستگانم بودم، زمانی که با این دو عراقی برخورد کردیم بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حمله‌ ور شدم.

یکی از آنها را به هلاکت رساندم و دیگری را هم که به‌شدت ترسیده بود به اسارت گرفتم و اورا با تمام تجهیزاتش ساعتی بعد تحویل رزمندگان اسلام دادم.
او می‌گوید: ۱۸‌ماه آواره بودیم تا اینکه عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند و مردم دوباره به روستاهای خودشان برگشتند.

فرنگیس حیدر پور اکنون دارای چهار فرزند (سه پسر و یک دختر) است. پدر و همسر او فوت کرده‌اند او با مرگ شوهرش به‌سختی مخارج خود و خانواده‌اش را تأمین می‌کند. او همچنان در خطه‌ ای زندگی می‌کند که ده‌ ها‌ میلیون خرج مجسمه‌ اش شده است؛ درحالی‌که خود او با فقر و نداری فرزندانش را بزرگ می‌کند.

کسی چه می‌داند، شاید همین کودکان محروم فرنگیس باشند که فردا روز در صف اول مبارزه با دشمنان انقلاب و کشور قرار می گیرند اما خدا کند سهم آنها از این قهرمانی یک مجسمه و سال‌ها فراموشی نباشد.

شاید اگر حضور رهبرمعظم انقلاب در استان کرمانشاه و خطه گیلانغرب نبود، نام این شیرزن گیلانغربی رفته رفته به فراموشی سپرده می‌شد. حالا صحبت از تبدیل خاطرات فرنگیس حیدرپور به کتاب است؛ خاطراتی که می‌تواند درد و رنج ۱۸‌ماه آوارگی ناشی از حمله رژیم بعثی به روستاهای مرزی را یادآوری کند؛ خاطراتی که می‌تواند گوشه‌ای از رشادت‌های شیرزنان دیگر را هم روایت کند؛

فرنگیس حید پور در جواب سوال دیگر خبر نگار ما که پرسید روز بیاد ماندی دیدار با رهبر معظم انقلاب را چگونه شرح می دهید، گفت: روز قبل از دیدار که فرماندار وقت و مسئول بنیاد شهید گیلانغرب من را از این دیدار با خبر کردند واقعا از صمیم قلب خوشحال بودم.

وی ادامه داد: آن شب تا صبح به خاطر این فرصت دیدار تاریخی که برایم پیش آمده بود اشک شوق می ریختم و چنان برایم حس خوبی داشت که ناراحتی سخت برادرم و بستری بودن و وضعیت وخیمی او را از یاد بردم.

به خاطر دو بار افتخار دیدار با رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای یکی در کرمانشاه و یکی در گیلانغرب بی نهایت خوشحالم و اکنون با افتخار و جرات تمام اعلام میکنم در هر زمان و در هر سنی که باشم اگر دوباره در آن موقعیت دوران دفاع مقدس قرار بگیرم در راه اطاعت از رهبر عزیزم و میهن اسلامیم از جان خودم مایه میگذارم وهمواره با اقتدا به سید الشهدا (ع) مرگ با عزت را بر زندگی ذلت بار ترجیح می دهم.

و اما اکنون بعد از گذشت سالها از آن حماسه بیاد ماندنی که او رقم زد، شیر زن گیلانغربی از بیماریهای که او هر شب رو روز با آنها دست و پنجه نرم می کند و چند ماه اخیر هم در بیمارستان کرمانشاه به خاطرش بستری بود برایمان می گوید.

کارت پاره پاره ای در دست دارد که روی آن به سختی می توان خواند اما واژه “بی سرپرست ” بیش از همه کلمات خودنمایی می کند.

زندگی برای شیر زن گیلانغربی ادامه دارد در سرکشی از خانه ساده و خانواده بی پیرایه و صمیمی حیدر پور آنچه مشهود است قاب صمیمی است که هنوز هم می شود شور و علاقه به زندگی سنتی وی را در آن لمس کرد …


سیده طاهره هاشمی در یکم خردادماه سال ۱۳۴۶ در شهرستان آمل و در روستای شهید آباد ( شهربانو محله ) دیده به جهان گشود. این سیده بزرگوار با این که موقع شهادت چهارده سال بیشتر نداشت اما با توجه به نبوغ و ذوق سرشار خود آثاری قلمی و تجسمی به یادگار گذاشته است .

روایت شهادت سیده طاهره هاشمی

به گزارش رزمندگان شمال، خانم مینا حسینی؛ دوست صمیمی سیده طاهره هاشمی نحوه شهادت او را این گونه روایت می کند: مدت ها بود که گروه های چپ، آرامش آمل را به هم ریخته بودند. روز ششم بهمن سال ۶۰، آن روز رفتم مدرسه و دیدم مسئولین مدرسه توی بلندگو اعلام کردند که امروز مدرسه تعطیل است و برگردید به خانه هایتان. شهر شلوغ شده بود و آنها هیچ مسئولیتی را در قبال حفظ جان ما قبول نمی کردند. ما در خانه مان تلفن نداشتیم و من نمی توانستم به خانه اطلاع بدهم که سالم هستم. از طرفی هم به شدت ترسیده بودم و نمی توانستم به خانه برگردم. طاهره گفت نترس من تو را می رسانم. او گفت برویم به خانه شان و به آنها خبر بدهیم و بعد برویم خانه ما. به خانه شان که رسیدیم توسط مادرش مطلع شدیم که بچه های سپاه که با گروه های چپ درگیر شده اند، به ملافه و باند و مواد ضد عفونی و دارو نیاز دارند، همراه طاهره به در خانه ها مراجعه و این چیزها را جمع آوری کردیم. من اگر تنها بودم جرئت این کارها را پیدا نمی کردم، ولی در کنار او می رفتم و کمکش می کردم. خانواده ها هم در حد امکان هر چه داشتند به ما می دادند. ما مقداری از این چیزها را جمع کردیم و بردیم به خانه طاهره که از طرف انجمن محله بیایند ببرند. بعد طاهره گفت بیا برویم خون بدهیم. رفتیم به درمانگاه آمل و دیدیم صفی طولانی جلوی درمانگاه تشکیل شده است. وقتی که مدتی ایستادیم گفت بیا برویم و کارهایی را که از دستمان برمی آید انجام بدهیم. احتمالاً به او گفته بودند که ما چون سنمان کم است و افراد هم به تعداد کافی آمده اند، ماندن ما ضرورت ندارد. به هر حال با او به خانه شان برگشتیم و به ما گفتند که باید برویم و برای نیروهایی که داشتند می جنگیدند نان تهیه کنیم. رفتیم و نان خریدیم و برگشتیم. در خانه طاهره جوش و خروش و فعالیت زیادی دیده می شد و هر کسی به نوعی درگیر کاری بود. وقتی نان ها را آوردیم. به ما گفتند که برگردیم و دوباره نان تهیه کنیم. من گفتم که خیلی دیر شده و خانواده ام نگران خواهند شد. طاهره گفت ناهار می خوریم، بعد می رویم خانه شما به مادر و پدرت خبر می دهیم که سالم هستی، از همان جا هم نان می خریم و برمی گردیم و شب را هم پیش ما می مانی. ناهار را که خوردیم، خواهرشان یک اسکناس پنج یا بیست تومانی به او داد و گفت این را نان بخرید. ما هم راه افتادیم و به خیابان آمدیم. من از وضعیتی که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. او دستم را گرفته بود و می دویدیم. سنمان خیلی کم بود و تا آن روز چنان شرایطی را تجربه نکرده بودیم. از هر طرف صدای تیراندازی می آمد. آقایی به ما اشاره کرد که بروید داخل آن چاله. بعدها فهمیدم که آن آقا، آقای محمد شعبانی، فرمانده سپاه آمل بوده است. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. من راستش خیلی ترسیده بودم. ولی نمی دانستم که وضعیت طاهره چیست. من به دیوار نزدیک تر بودم و او طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم می زند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم سرش روی زمین است. بعد شنیدم که آقای شعبانی گفت بلند شوید و از اینجا بروید. من آرام آرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سر من می آید. من بلند شدم و رفتم پشت دیوار. بعد یکی از بچه های محله مان را که می شناختم دیدم. گفت چرا ایستادی و نمی روی؟ گفتم منتظر دوستم هستم. گفت دوستت از آن طرف رفت. تو برو خانه تان. من خیالم راحت شد که طاهره به طرف خانه شان رفته. آن آقا مرا رساند به خانه مان.
من به شدت شوکه شده بودم. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم که پدرم هم زخمی شده و اطلاعی نداشتیم که او را کجا برده اند. چون منزلمان تلفن نداشتیم، آن شب نفهمیدم که طاهره بالاخره رسیده به خانه شان یا نه. به خیال خودم فکر می کردم همان طور که من به خانه مان رسیده ام، او هم رسیده است.
دستش را به علامت خداحافظی برایم تکان داد و رفت
آن شب از شدت اضطراب خوابم نبرد. یک لحظه هم که خوابم برد، درمانگاه آمل را که با طاهره رفته بودیم خواب دیدم. دیدم که آرام از پله های درمانگاه بالا می روم و طاهره با لباس بسیار قشنگی بالای پله ها ایستاده است. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به علامت خداحافظی برایم تکان داد و رفت. همان جا احساس کردم باید اتفاق خاصی برای طاهره افتاده باشد، ولی تصورش را هم نمی کردم که شهید شده باشد. مامانم می خواست از پدرم خبر بیگرد. من هنوز از شوک روز قبل بیرون نیامده بودم و وضع روحی مناسبی نداشتم و نتوانستم همراه مادرم بروم. مادرم بعد از اینکه از وضعیت پدرم اطلاع پیدا می کند، به خانه طاهره می رود و در آنجا سراغ او را می گیرد. خانواده طاهره که تصور می کردند او شب را خانه ما مانده، به پرس و جو می پردازند و بالاخره متوجه می شوند که طاهره را به بیمارستان بابل برده اند و او شهید شده است.
مادرم که به خانه آمدند، خبر مجروح شدن پدرم و شهادت طاهره را به من دادند. پدرم را در بیمارستان امیرکلای بابل بستری کرده بودند، چون زخمی ها زیاد بودند. چون آن روزها قرار بود جشن عروسی خواهر طاهره، فاطمه خانم، برگزار شود، اکثر فامیل های آنها به آمل آمده بودند و به جای جشن عروسی، در مراسم تشییع و ترحیم طاهره شرکت کردند. من تا مدت ها بهت زده بودم و نمی توانستم با هیچ یک از بستگان طاهره روبرو شوم. من هرگز تصورش را هم نمی کردم که طاهره بخواهد بیاید مرا به خانه مان برساند و این وضعیت پیش بیاید، به همین دلیل تا مدت ها نمی توانستم خودم را از این فکرها رها کنم.
آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق می شوی
خانم زهرا مظلوم؛ مادر بزرگوار شهیده سیده طاهره هاشمی روایت می کند: طاهره خیلی دلسوز و مهربان بود. خیلی مواظب حجابش بود، مواظب نماز اول وقت بود. یک روز آمد به من گفت، «مامان! من دیشب هفتاد و دو تن را خواب دیدم و آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق می شوی.» یک هفته نکشید که طاهره این خواب را برای من تعریف کرد و شهید شد. نسبت به سنش خیلی عاقل بود. همه جوره دختر خوبی بود. هیچ وقت نشد که کسی بیاید و بگوید که طاهره مرا اذیت کرده. از معلم و مدبر و همکلاسی هایش گرفته تا خواهرها و همسایه ها. انگار می دانست که شهید می شود. یک روز مدیر مدرسه خواسته بود اسمش را بنویسد برای جایی که معرفی اش کنند؛ طاهره گفته بود، «من آینده ندارم. به جایی معرفی ام نکنید.» معلمش می گفت که طاهره همه جوره طیب و طاهر بود

دخترانی با این ظاهر را در کوچه و خیابانهای ایران زیاد می بینید، ولی در فیلمها و سریالهای ایرانی، جایی برای امثال ایشان نیست!

بله درستهههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

نقل قول:
دخترانی با این ظاهر را در کوچه و خیابانهای ایران زیاد می بینید، ولی در فیلمها و سریالهای ایرانی، جایی برای امثال ایشان نیست!

چرا نشان داده می شود ولی همیشه خانواده های باحجاب فقیر و بی چیز اند.

width: 100%

[h=1]«تاوان عشق» حدیث عزت و اقتدار زنان ایران زمین[/h]
کتاب «تاوان عشق» به بیان صبر و بردباری زنان در طول دوران دفاع مقدس می پردازد.


کتاب «تاوان عشق» نوشته محمد حسن صادق‌ زاده، کتابی است که رشادت‌های زنان را در طول دفاع مقدس در قالب داستان‌های کوتاه و خواندنی به خوانندگان عرضه می‌کند. این کتاب با سرلوحه قرار دادن دو زن که در حادثه کربلا حضور داشتند و شوهر و فرزند خود را برای نبرد علیه کفر آماده کردند به روایت از زنان دلیر ایران و صبر و بردباری آنان در دوران سخت هشت دفاع مقدس می‌پردازد.در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:او سال‌ها منتظر بود تا شاید روزی این جنگ ناخواسته و تحمیلی تمام شود و برای یک روز هم که شده بدون دغدغه و ترس و لرز مانند روزهای جوانی در کنار شوهر و بچه‌هایش با آسایش زندگی کند. چه شب‌ها که با امید و انتظار سرش را به تنهایی بر بالش گذاشته بود، چه روزهایی که آرزو می‌کرد تا تنهایی‌اش سر آید. هرگاه از دست بچه‌ها عصبانی می‌شد با خود می‌گفت: باید ساخت. جنگ است، انشالله با پایان آن روزهای دوری تمام می‌شود. او به خانه بر می‌گردد.در بخش دیگر این کتاب امده است:مطمئن باش اگر شهد نمی‌شود به خاطر دعاهای نیمه شب من است که با دل شکسته با خدا درد و دل می‌کنم. هیچ کس بهتر از خدا به حرف‌هایم گوش نمی‌دهد. آخرهای شب وقتی با خدا خلوت می‌کنم مثل این است که خدا را می‌بینم. آرامش عجیبی به من دست می‌دهد. گویا کسی می‌گوید هر چه می‌خواهی بگو، اینجا همه محرم‌اند. من هم همه درد و دل‌هایم را می‌گویم و سبک می‌شوم. واقعا حال می‌آیم، یقین دارم قدرتی را که روز‌ها پیدا می‌کنم اثر‌‌ همان راز و نیازهای نیمه شب است.در قسمت دیگر آمده است:از مجلس شهید بیرون امدیمف تا رسیدین به سر خیابان معصومه خانم برای من درد و دل کرد. او می‌گفت: یک سال که به پیروزی انقلاب مانده بود با جوانی که ان موقع دانشجوی افسری نیروی دریای آبادان بوده است توسط عمه‌اش آشنا شده و پس از موافقت خانواده‌اش با او ازدواج کرده است. به گفته وی یکدیگر را بسیار هم دوست می‌دارند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی همسرش افسر شده است به قول خودشان سالی دو بار دریا می‌رود و هر بار حدود ۶ ماه طول می‌کشد. بعد از هر ماه یک بار مرخصی دارد. وقتی که ارتش بعثی عراق حمله کرد معصومه خانم با همسرش در آبادان زندگی می‌کردند. برابر آنچه او می‌گفت خانواده‌اش در بمباران بعثی‌ها کشته شده‌اند و معصومه خانم با عمع شوهرش به اصفهان مهاجرت نموده‌اند.در جای دیگر آمده است:یک روز خواهرم امد و گفت: بیا تا برویم و سری به خانواده شهید می‌رحاج بزنیم. ما باهم سوار یک پیکان باری شدیم و علی رضا را با بچه خواهرم حسین در قسمت عقب خودرو جا دادیم. توجهی به سردی هوا نکردیم. در بین راه هم حواسمان به این دو بچه ده، دوازده ساله نبود. وقتی به درب منزل شهید در محمد آباد جرقویه رسیدیم این بچه‌ها آنچنان یخ زده بودند که دست و پایشان از هم باز نمی‌شد. حرف هم نمی‌توانستند بزنن. خیلی ترسیدیم و با مکافات آن‌ها را به داخل منزل بردیم. به شهید می‌رحاج متوسل شدیم گرمشان کردیم و خیلی ناراحتی کشیدیم تا کم کم به خواست خدا، شهید معجزه کرد و به حرف آمدند، حالت خشکی عضلات انان نرم شد و توانستند روی پای خود بنشینند.

در قسمتی دیگر می‌خوانیم:ما در شهر دزفول زندگی می‌کردیم. یکی از روزهایی که شوهرم به مرخصی آمده بود به او گفتم: مدتی است که ما گوشت نخورده‌ایم حالا که خودت هستی برو شاید بتوانی از داخل مغازه قصابی مقداری گوشت تهیه کنی تا امروز که دور هم هستیم یک آبگوشت بپزم و با یکدیگر بخوریم. او هم رفت اما بین راه فکر کرده که ممکن است قصابی محل خودمان گوشتش تمام شده باشد بنابراین تصمیم گرفته بود به محله‌ای که قبلا در آنجا ساکن بویم برود. ناگهان صدای انفجار شنیده شد. به دنبال آن خرد شدن شیشه هی ساختمان‌ها در اثر موج انفجار ایجاد گردید. برای اولین بار بود که موشک اینقدر نزدیک به زمین خورد طولی نکشید پسر همسایه وارد خانه شد و گفت: مغازه قصابی و خانه سمت چپ ان محل دقیق اصابت موشک بوده است.

سكينه نوريان


متولد :9/2/ 1345


محل تولد: روستاي آق دام – شهرستان پارس آباد اردبیل


استان: اردبيل


شاخص: جانباز 20%





سكينه در 9 اردیبهشت سال 1345 در روستای آق دام از توابع شهر پارس آباد مغان ،در یک خانواده پرجمعیت پانزده نفره به دنياآمد، که هفت برادر و شش خواهر داشت و نهمین فرزند خانواده بود. شغل پدرش کشاورزی و محصولاتی از قبیل پنبه و گندم و جو و... می کاشتند مادرش مثل همه مادران ایران زمین دوشادوش پدر در مزرعه کار می کرد و به نوعی می توان گفت هم در خانه و هم در مزرعه یارش بود. سكينه مقطع ابتدایی تحصیلاتش را در مدرسه واقع در همان روستا گذراند. و او هم با خواهران و برادرانش به پدر و مادرشان در مزرعه كمك مي كردند.


به خاطر نبود مدرسه راهنمایی و دبیرستان ، او تا پنجم ابتدایی تحصیل کرد. و از ادامه تحصیل باز ماند، بعد از انقلاب اسلامی هم جمعه ها همراه با برادرش به پارس آباد می رفتندو در نماز جمعه شركت مي كردند و چون برادرش سپاهی بود خواهرها و برادرهایش را با بسیج آشنا کرده بود و سكينه هم عضو فعال بسیج شده بود در سال 63 در سن هيجده سالگی با یکی از دوستان برادرش که ایشان هم در سپاه فعالیت می کردند ازدواج کرد بعد از ازدواج، همسرش عازم جبهه شد. در جبهه به خاطر مسئولیت سنگینی که داشت کمتر به خانواده سر می زد. بعد از گذشت یک سال از ازدواجشان خداوند دختری را به ایشان هديه کرد. ولی براي او، دوری از همسرش خیلی سخت بود و سال بعد خداوند پسری را به ایشان هدیه کرد. با متولد شدن فرزند دوم بار زندگی سنگین تر و دوری از همسر محسوس تر بود با وجود این ،در بسیج فعالیت اش مضاعف شده بود.او در دوره های تیراندازی و آموزش کار با اسلحه را گذراند تا اینکه با خود تصمیم گرفت که به همسرش پیشنهاد دهد خانواده اش را هم به منطقه جنگي ببرد، اول همسرش قبول نکرد ولی با اصرار او، همسرش موضوع را با فرمانده سپاه آن منطقه در میان گذاشت و فرمانده هم پذیرفتند و همسرش با یک شرط خانواده اش را به اشنویه برد که قول بدهند نترسند سكينه هم قول داد، می گوید «به همسرم گفتم که اگر لیاقت شهادت را داشته باشیم شهید می شویم اگر نه که حداقل در راه خدا مجاهدت می کنیم» سال 66 همسرش از منطقه آمد وآنها را به همراه خودش به اشنویه برد در آنجا به آنها خانه های سازمانی دادند، از روستا و شهر پارس آباد هم چندین خانواده با همسرانشان به منطقه آمده بودند. ولی با گذشت چند ماه نتوانستند آن جا بمانند و برگشتند ولی سكينه تصمیم به ماندن گرفته بود تا پای شهادت.


در آنجا هم دوره های آموزش ،تیراندازی وعمليات شیمیایی را گذراندندتادرموقع بمباران شیمیایی چگونه از خود مواظبت کنند. آنجا هم در کلاس ها و دوره ها فعالیت داشتند ولی فعالیتش فقط در دوره ها بسنده نمی شد.


برادر و برادر شوهرش هم همراه همسرش در منطقه جنگي بودند ، او تعریف می کند «وقتی برادرش به خانه سازمانی آنان می آمد با غبطه می گفت: چطور در رختخواب تمیز می خوابید در حالیکه سربازان در پتوهای کثیف به سر می برند سكينه گفت:پتوها و لباس های کثیف و چرکی آنان را بردار و بياور كه او مي خواهد بشويد،چند روز بعد برادرش پشت ماشین را پر ازپتوها و لباس های سربازان كرده بو د و براي شستن آورده بود،.سكينه با دل و جان شروع به شست وشو کرد و با کمک برادرش آنها را پهن کرد و بعد از خشک کردن ، برادرش آنها را برای سربازان برد .البته از پختن غذا گرفته تا هر کاری که برای راحتی سربازان،مقدور بود انجام مي داد.


در سال 67 رژیم بعثی عراق به مناطق مرزی اشنویه حمله کردند و تعداد 30 نفر از رزمندگان را به اسارت گرفتند، بعد از نشان دادن حمله عراقیها از تلویزیون، پدر و پدر همسرش از پارس آباد راهی اشنویه شدند تاسكينه و بچه هایش را به پارس آباد برگردانند. ولی ایشان مصمم بود که بماند و ماند. یک هفته بعدهمه مردان براي عمليات آماده باش بودند، شبها هم نمی آمدند ، ودر خانه هاي سازماني نبودند، سكينه يكي ازدوستانش كه همسر او هم در عمليات بود دعوت كرد، تا شب باهم بمانند . تا ساعت سه نصف شب صحبت آنها طول کشید.خواستند بخوابند ولی صدای بمباران مهیبی را شنیدند، احساس کردند سقف بر زمین آمد دوستش هم كه باردار بود خيلي ترسيده بود،. بچه ها يش خواب بودند نخواست بيدارشان كند ،دوباره باز همان صدا تکرار شد ،مهمانش خيلي ترسید سكينه به دوستش گفت شهادتین را بگو و نترس و به او دلداری مي داد.


فقط يكي از آقایان ( مسئول تبلیغات) درآنجابودند ،سكينه به گوشی او زنگ زد و او گوشي را برداشت ولي يك دفعه تماس قطع شد ،نگو که همسرش ترسیده و بیهوش شده بود سكينه بیرون رفت دید هوا غبار آلود است و هوا بوی گوگرد می دهد، همسایه ها بیرون آمدند. آقای محمدی مسئول تبليغات هم آمد و سر او داد زد گفت برو داخل،او هم برگشت داخل حوله ها را خیس کرد و جلوی دهان بچه ها و خود و مهمانش گذاشت تا صبح صبر کردند. صبح فرمانده سپاه زنگ زد که آماده شوید و بروید بهداری، آنها هم رفتد بهداری و آمپول ضد شیمیایی زدند و دوباره همه خانم ها و بچه ها به شهرهایشان برگشتنداو هم مطلع شد که پدرش در بیمارستان تبریز به خاطر کسالتی که داشته بستری شده ، به همسرش گفت:كه چند روزمرخصی بگیرد و آنها را ببرد تبریز، رفتند تبريز و دو روز ،پیش پدرش بودند و از آنجا رفتندپارس آباد مغان و یک هفته هم در آنجا ماندند و تجدید دیدار با اقوام و خانواده اش کردند. دوباره بعد از یک هفته به اشنویه برگشتند.


بعد از برگشت به اشنویه ، فعالیتهای پشت جبهه ای که داشت از سر گرفت ، بافتن کلاه و لباسهای پشمي برای رزمندگان ،شستن لباسها و پتوهای آنان. چون دوره های تیراندازی را فراگرفته بود. در مسابقات تیراندازی که در ارومیه اجرا شد نفر سوم شد. هر چند جایزه ای در قبال نفر سوم شدن دریافت نکرد ولی در پوست خود نمی گنجید گویی تمام دنیا را به او داده بودند. بعد از اتمام جنگ تحمیلی یک مدت هم آنجا بودند تا اینکه يك سال بعد از اتمام جنگ به پارس آباد برگشتند، تازه بیماری اش و نشانه هاي شیمیایی شدنش بروز می کرد برای مداوا به اردبیل و ارومیه مراجعه می کرد و تا حدی کارساز شده بود تا اینکه سفیدی ابروها و لک های صورت نمایان شد و برای مداوا به تهران مراجعه کرد با مداوا در تهران سفیدی ابروها متوقف شد ولی عارضه درد قلب و گرفتگی گوش و چشم با او همراه است. بعد از برگشت از اشنویه به خاطر مشکلات مالی شروع به یادگیری بافتن ورنی کرد و مدتی به ورنی بافی و خیاطی مشغول بودبه خاطر اذیت چشم کنار گذاشت و شروع به ادامه تحصیل کرد و تحصیلات مقطع راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه ایثارگران گذراند و موفق به دریافت ديپلم شد در کنار فعالیتها و ادامه تحصیل ، از تربیت فرزندان دسته گل ا ش غافل نشد دخترش تا دیپلم تحصیلات را ادامه داد و بعد از اخذ دیپلم ازدواج کرد و پسرش دانشجوی رشته بهداشت عمومی است . سكينه سعي دارد رسالت خود را در انتقال پيام انقلاب و شهداء به نسل امروز ،به نحو احسن انجام دهد،راهش پر رهرو.





مصاحبه کنندگان :


خواهر فاطمه مجد- کبری موسوی – نرگس محمدی

این هم هنرمندی یکی از بچه های انجمن خودمون(ره روی فاطمه):



مصاحبه علمنا با نفر اول کنکور سراسري 93

حالا که تب و تاب کنکور تمام شد و نتايج اوليه کنکور اعلام شد به سراغ رتبه يک رشته رياضي و فيزيک رفتيم.
ياسمن سعيدي، دختري که در تهران مشغول به تحصيل بوده و در بهار هجدهم از زندگانيش توانست براي خود و خانواده اش افتخار آفريني کند و نفر اول در آزمون سراسري سال 93 در رشته رياضي و فيزيک شود، او يک عاشق واقعي رياضي است و قصد دارد به کشور خود خدمت کند.
متولد سال 1375 است و امروز به يک الگو براي جوانان تبديل شده. در زير مصاحبه علمنا را با اين جوان تلاشگر بخوانيد.




علمنا: از کي براي کنکور شروع کردي؟
من از همون اولش درس مي خوندم و درس برام اهميت داشت ولي اگر بخوام بگم که از چه زماني به طور جدي براي کنکور شروع کردم از تابستان سال 92 بود.

علمنا: چرا رشته رياضي و فيزيک رو انتخاب کردين؟
من هميشه عاشق رياضي بودم، من رياضي رو درک مي کردم و مي فهميدم، در ضمن بايد بدونيد که من حتي تا سال دوم دبيرستان رشته تجربي مي خوندم اما به همين دليل علاقه بيش از حدم به رياضي، تغيير رشته دادم و الان هم در خدمت شما هستم.

علمنا: پايين ترين نمره اي که تو همه اين سالها گرفتي چند بود؟
18 پايين ترين نمره من بوده، هميشه نمره هام بالاي 19 بود، ولي تنها درسي که نمره ام 18 شد، زبان فارسي بود.

علمنا: معدل ديپلمتون چند بود؟
20

علمنا: در مورد روش درس خوندنتون براي کنکور يه کم توضيح مي ديد؟
از پيش دانشگاهي که براي کنکور شروع کردم، در کلاس خيلي روي درس ها تمرکز داشتم و تقريبا 99% از درس را در همون کلاس ياد مي گرفتم، و از زمان هام به خوبي بهره مي بردم، مثلا زماني که دبير رياضي مسئله اي رو براي بچه ها توضيح مي داد که من در حل آن مسئله مشکلي نداشتم، خودم مسئله ديگري را حل مي کردم.
در هر کلاس تا آنجايي که مي توانستم از وقتم استفاده مي کردم بعد از کلاس هم سعي مي کردم زياد به جزوات مراجعه نکنم و فرصت هاي باقي مانده را براي تست زني مي گذاشتم.

علمنا: در هفته معمولا چند ساعت مطالعه داشتين؟
در فصل پاييز و زمستان 45 تا 50 ساعت در هفته و بعد از عيد هم روزي 12 الي 13 ساعت درس مي خواندم.

علمنا: در دوران پيش دانشگاهي اوج درس خواندنتان در چه زماني بود؟
ماه ارديبهشت و خرداد خيلي درس خواندنم شدت گرفت.

علمنا: در دوران تحصيل آيا اتفاق افتاد که همکلاسي ها شما رو به خاطر درس خوندن زياد، اذيت کنند؟
کلا بچه هاي مدرسه ما اکثرا درسخون بودند و رتبه هاي خوب ديگه اي هم در آزمون امسال نصيبشون شد مثل رتبه 13 و 45، شوخي هايي هم بين ما صورت مي گرفت ولي نه طوري که آزار دهنده باشد.

علمنا: شما براي موفقيت در کنکور سراغ آموزشگاهي هم رفتيد؟
من در هيچ آموزشگاهي ثبت نام نکردم و فقط در کلاس ها و آزمون هايي که توسط مدرسه برگزار مي شد شرکت مي کردم.

علمنا: هميشه براي اين که فردي به موفقيت بزرگي برسد مشکلات بزرگي هم در سر راهش قرار دارد، آيا شما هم با اين مشکلات روبرو شديد؟
قبل از عيد که درس مي خوندم ساعت مطالعه من زيادبود اما چون با علاقه زيادي درس مي خوندم متوجه خستگي نمي شدم، اما از ارديبهشت ماه خسته شده بودم و نمي توانستم اين علاقه را درحالت ماکزيمم نگه دارم.

علمنا: آيا کارهايي بود که اونا رو قبلا انجام مي دادي يا دوست داشتي انجام بدي ولي به خاطر کنکور اونا رو رها کرده باشيد؟
بله من در سالهاي قبل از پيش دانشگاهي دانش آموز فعالي بودم و در زمينه هاي داستان نويسي ،نمايش نامه ،ورزش و سنتور کار مي کردم که در اين دوران همه اين فعاليت ها را کنسل کردم ولي با اين حال الان ثمره تلاشم رو ديدم.

علمنا: پس هم به ورزش علاقه دارين و هم به موسيقي؟
به ورزش علاقه دارم ولي بيشتر موسيقي کار مي کردم و از اين به بعد هم قطعا دنبالش رو مي گيرم.



علمنا: حالا که نتايج مشخص شده، چه دانشگاه و چه رشته اي رو انتخاب کرديد؟
رشته برق دانشگاه صنعتي شريف.

علمنا: چرا رشته برق؟
با تحقيقاتي که درباره اين رشته انجام دادم ديدم رشته جوابگو علاقه مندان به رياضي، برق است.

علمنا: علاقه خودت باعث اين انتخاب شده يا فقط به خاطر تعريف ديگران از اين رشته؟
نه، ساير رشته هاي مهندسي هم در سال هاي اول خيلي شباهت به يکديگر دارند اما رشته برق چون مباحث رياضي بيشتري رو در خودش داره، اين رشته را انتخاب کردم.

علمنا: براي آينده ات برنامه ريزي يا هدف گذاري مشخصي انجام دادي؟
هنوز از آينده ام تصوير خاصي نکشيده ام، بايد اول وارد دانشگاه بشم بعد ببينم شرايط چه طوري پيش ميره، ولي مطمئنم راهي رو که انتخاب کردم براي استفاده از توانايي هايي که دارم، راه درستي هست.

علمنا: خودت فکر مي کردي به رتبه يک دست پيدا کني؟
نه (با جديت)؛ راستش به خاطر سابقه تحصيلي که داشتم مطمئن بودم رتبه خوبي کسب مي کنم اما نه رتبه 1.

علمنا: فکر مي کردي چه رتبه اي رو کسب کني؟
من به رتبه زير 50 فکر مي کردم و مهم براي من بيشتر اين بود که به اون رشته و دانشگاهي که دوست دارم برسم.




علمنا: لحظه اي که بهت گفتند رتبه يک شدي، چه حسي داشتي؟
من آنقدر درآن لحظه شوکه شده بودم که نه مي توانستم جيغ بزنم نه گريه کنم و نه حتي بخندم، با شوک تمام وقتي پشت تلفن به من اين خبر رو دادن، گفتم : باشه!

علمنا: اولين کساني که اين موضوع رو به آنها اطلاع دادي چه کساني بودند؟
اون لحظه پدر و مادرم کنارم بودند و من در حالت شوک بودم تنها کاري که بعد از تلفن تونستم انجام بدم اين بود که با انگشتم به اون ها عدد يک رو نشان دادم، که يعني من رتبه يک رو کسب کردم.

علمنا: کنکور امسال با سال هاي گذشته چه تفاوتي داشت؟
امسال کلا نوع سوالات با سالهاي گذشته خيلي فرق مي کرد، مخصوصا رياضي و شيمي که نوع سوالاتش جديدتر، خلاقانه تر و عميق تر شده بود.

علمنا: بيشتر در مدرسه با چه کساني رقابت داشتيد؟
گروه ما کلا گروه درسخواني بودند و من کلا با بچه هايي که از رتبه 2 تا 10 کلاس را تشکيل داده بودند رقابت خوبي داشتم و البته مدرسه ما با يکي از مدارس پسرانه که دبيران ما و آنها يکي بود در رقابت بوديم.

علمنا: دوست داريد که براي ادامه تحصيل به کشور ديگري برويد؟
قطعا کشور خودم رو انتخاب مي کنم و ميخواهم که خدمتي به کشور خودم بکنم و اگر لازم بود به خاطر اينکه متخصص تربيت شوم شايد از ايران رفتم و مجددا برگردم و به کشورم کمک کنم که البته همه اين ها بستگي به شرايط و دانشگاه دارد.

علمنا: خانواده چه قدر نقش داشت در شکل گيري اين موفقيت بزرگ شما؟
خانواده ام از ابتدا خيلي حمايتم کردن و اون توانايي هايي که داشتم براشون مهم بود و در اين سال آخر بيشتر هم شد و همينطور خواهر کوچکم هم به خاطر من خيلي از برنامه هايي که داشت رو لغو کرد، مادرم از لحاظ روحي بسيار مرا حمايت مي کرد و پدرم علاوه بر حمايت روحي به من مشاوره تحصيلي هم مي داد.

علمنا: خواهر کوچکترت هم مثل خودت درسخونه؟
خواهرم دختر بسيار باهوش و با استعداديه ولي از جهاتي روحياتمون با هم فرق مي کنه.

علمنا: کسي هست که شما بخواهيد ايشان را الگوي خود قرار دهيد؟
نه هيچکس الگوي من نبوده، افرادي هستند که در کار و رشته خود موفق هستند اما من نخواستم که عينا مثل آنها باشم و اگر هم خواستم شبيه باشم فقط يه کليتي از اون خصوصيت رو برداشتم.

علمنا: شما به مشاور تحصيلي هم رفتيد؟
نه من به جز پدرم از کس ديگري مشاوره نگرفتم. چون پدرم در رشته برق تحصيل کرده و چند سال هم مشاوره تحصيلي انجام ميداده، من بهترين مشاور رو در منزل داشتم پس نيازي به مشاور تحصيلي نداشتم.

علمنا: آيا براي آينده کاري جاي خاصي رو در نظر داريد که بخواهي در اونجا مشغول به فعاليت بشيد؟
نه هنوز، فعلا ترجيح مي دهم که در زمينه تحصيلي پيشرفت کنم و پيش بروم و بعد از آن در جايي که يک مهندس برق بيشترين خدمات را بتواند ارائه دهد مشغول به کار شوم.

علمنا: شما الگوي خيلي از افراد شديد، فکر مي کنيد چه کارها و تلاشهايي باعث اين امر شده؟
کار ويژه اي نبوده و در واقع همان کاري و تلاشي بوده که به عنوان يک دانش آموز بايد انجام ميدادم، توصيه مي کنم که همه هم سن و سال هاي من از شرايط و امکاناتي که براشون مهياست استفاده کنند حتي در کمترين نوع خودش و به خدا اعتقاد داشته باشند که قول داده با کوچک ترين تلاشي که انجام ميدهيم نتيجه بسيار خوبي را ببينيم. اميدوارم همه بچه ها به کنکور به عنوان يک هدف نگاه نکنند و اونو مسيري ببينند براي رسيدن به اهدافشون؛ و اگر موفق نشدند نايستند، بلکه بازهم ادامه بدهند و باز هم تلاش کنند.

علمنا: به نظرت کنکور براي شناسايي افراد نخبه سنگ محک خوبي محسوب ميشود؟
من در جايگاهي نيستم که بخوام راجع به کنکور حرف خاصي بزنم ولي به عنوان فردي که در کنکور شرکت کرده بايد بگم که شايد 4 ساعت زمان براي 1 سال تلاش منطقي نباشد ولي الان روش انتخاب افراد براي دانشگاه شرکت در کنکور است و ما بايد خودمان را با اين شرايط وفق دهيم.

علمنا: لحظه اي که روي صندلي آزمون نشستيد چه احساسي داشتيد؟
اول خيلي استرس داشتم تا جايي که حتي نايلون برگه سوالات رو نمي تونستم باز کنم ولي با همه اينها توانستم وموفق شدم.

علمنا: به جز پدر و مادر شخص خاصي شما را در اين راه راهنمايي کرد؟
بله رسيدن به رتبه 1 طوري نيست که محصول تلاش فقط خود فرد باشد بلکه دبيران، دوستان و بستگان در اين زمينه من را راهنمايي کردند .

علمنا: دوست داشتيد جاي چه شخصيت علمي باشيد؟
دوست دارم خودم يک شخصيت علمي جديد باشم.

علمنا: اولين چيزي که با اين کلمات به ذهن شما مي رسد را به ما بگوئيد؟
رياضي: ادبيات و شعر در فضاي منطقي
رتبه يک: مقوله بسيار پيچيده اي از شادي و احساس مسئوليت
کنکور: يکي از پل هاي رسيدن به هدف
برق: نظري ندارم !
ياسمن سعيدي: دوست دارم بقيه و خوانندگان اين مصاحبه اين کلمه رو تعريف کنند.

علمنا: بهترين هديه اي که بعد از اعلام نتايج دريافت کردي چه چيزي بود؟
اينکه همه بستگان دورو نزديک بعد از اينکه متوجه رتبه من شدند با من تماس گرفتند و اينکه تونستم پدر و مادرم را خوشحال کنم بهترين هديه بود.

علمنا: و حرف آخر؟
واقعا اميدوارم همه قدر جايگاهي که داريم رو بدونيم و به جايگاه بالاتر فکر کنيم و جمله اي که هميشه در گوش من هست اين است که هر بار که سرم را برای جستجوی عظمت بالا می گیرم هیچ گاه به پایین تر از ستاره خیره نمی شوم
امیدوارم همه همین طور باشیم و به کنکور فقط به عنوان یک مسیر نگاه کنیم.





پی نوشت: بودیم، هستیم و خواهیم بود!


[=Times News Roman]هر وقت لیوان شیر می بینم به یاد سفیدی و پاکی تمام تلاش های مردم می افتم

عزل سرخ دل سوخته ما ای دوست یادگاری است که ازهمسفرانه ماندست


گرچه یاران همه رفتند ، خدا می داند نه خونی ز شهیدان به رگانم ماندست



سپاس بیکران خدای متعال را که بر همه ما منت نهاد و ما را به سوی راهی نیکو هدایت نمود و در روزگاری نه چندان دور با مردانی همراه ساخت که امت قدردان ایران اسلامی ، امروز از آنان به عنوان بانیان عزت و شرف و پیش کسوتان جنگ و شهادت و وارثان شهدا یاد کرده و می کنند...
در سال 62 همزمان با شدیدتر شدن و فشار دشمنان در حملات پی در پی ، تلاش تمام زنان آزاده و ایثارگر در اکثر محله ها و مساجد بیشتر می شد. محله پشتیبانی خود را در مورد خاصی متمرکز کرده بود برخی به پختن و تهیه مربا و بسته بندی خشکبار و نان ، برخی هم مثل مسجد ما (باب الحوائج در خیابان کمیل مربوط به ناحیه مقداد) وظیفه استطار لباس های مخصوص استفاده در حملات شیمیایی را به عهده داشت، من در آن زمان 22 سال داشتم. هر روز با پسرم که دو سالش بود به مسجد می رفتم و لباس ها را که از منطقه دیگر می آوردند تحویل می گرفتم آنها را پشت و رو می کردیم و تمام درزها و جای دوخت آن ها را با چسب مخصوص و قلم می پوشاندیم تا کوچکترین راهی برای نفوذ مواد شیمیایی و سموم و گازهای مختلف به بدن رزمندگان وجود نداشته باش. چسب ها بوی تند و بدی داشت گاه مجبور بودیم از ماسک استفاده کنیم و فرمانده ی ما که در آن زمان خانم زهرا باقری(رحمت اله) بودند مرتب برای ما شیر می آورد تا مسموم نشویم بخاطر اینکه پسرم نیز آسیب نبیند مجبور بودم در کنار میز برش که دورتر از ما قرار داشت پایش را با پارچه ای ببندم تا به محدوده ما نزدیک نشود حالا بعد از سالها هر وقت لیوان شیر می بینم به یاد سفیدی و پاکی تمام تلاش های مردم در صحنه آرزو می کنم تمام آن دوران ذخیره آخرتمان باشد.



مصاحبه با خانم پری سهرابی امین از زنان ایثارگر 8 سال دفاع مقدس


1- ضمن معرفی خود بفرمایید میزان تحصیلات و رشته تحصیلی سرکار عالی چیست.


من پری سهرابی امین، بازنشسته اداره آموزش و پرورش هستم. بنده دیپلم اقتصاد هستم.


2- درخصوص فعالیت های سیاسی و اجتماعی خود در گذشته و حال توضیح دهید.


در آغاز کارم پس از گذراندن دوره در جهاد سازندگی به روستاهای اطراف پیشوا رفته و به آموزش قرآن و تشریح مسائل احکام پرداختم. همچنین در اوائل کارم در بسیج جذب شده بودم و به مناسبتهای مختلف در مدرسه کار فرهنگی انجام می دادم. هم اکنون هم در بسیج مشغول به فعالیت هستم.


3- از اقدامات خود در ستادهای پشتیبانی، مناطق عملیاتی و یا تیم های امدادگری مطالبی رابیان فرمایید.


با شروع جنگ تحمیلی بنده در دبیرستان مشغول تحصیل بودم و بعد از فارغ التحصیلی بلافاصله جذب آموزش و پرورش شده و از سال 62 به همراه همکاران عزیزم فعالیت در جهت پشتیبانی از رزمندگان را آغاز کردیم. ما برای دانش آموزان میان وعده هایی مثل خوراک لوبیا، سالاد الویه، آش و ... تدارک دیده و با پول حاصل از فروش آنها، برای برادران رزمنده وسایل مورد نیازشان را تهیه می کردیم.


4- در زمان فعالیت چند سال داشتید.


18 سال داشتیم. ابتدای فعالیتم مجرد [بودم] ولی بعد ازدواج کردم و در همان دوران جنگ خداوند دو فرزند به من عطا فرمود.


5- نظر خانواده، پدر ومادر، همسر و فرزندانتان در خصوص فعالیت شما چه بوده است.


پدر و مادرم موافق تمام اقدامات بنده بودند و بعد از ازدواج نیز همسرم هیچ مشکلی با حضور بنده در عرصه های مختلف نداشتند.


6- نقش زنان در هشت سال دفاع مقدس ( ستادهای پشتیبانی- مناطق جنگی- امدادگری) را چگونه توصیف می فرمایید.


این زنان بودند که با ایثار و فداکاری و با قبول مسئولیت در خصوص خانه داری و نگه داری از فرزندان، صبر در رویارویی با مشکلات و همچنین کمک در ستادهای پشتیبانی و تیم های امداد و ... دوشادوش مردان هم انقلاب اسلامی و هم پیروزی در جنگ تحمیلی را به ارمغان آوردند.


7- یکی از بهترین خاطرات خود را در طول 8 سال دفاع مقدس بیان فرمایید.


هر از چند گاهی برای امدادرسانی به بیمارستان فیروزآبادی شهر ری می رفتیم. یک بار یکی از مجروحان را به من و دوستم سپردند، وضع او بسیار آشفته بود و در بیمارستان نیز امکان نگه داری از او را نداشتند. کارها به کندی پیش می رفت. به همین جهت مسئولین بیمارستان او را به ما تحویل دادند و از ما خواستند این برادر مجروح را به منزل ببریم و ادامه درمان را در جایی مناسب برای ایشان ادامه بدهیم. به همین جهت او را از بیمارستان به منزل خودمان آوردم، یادم می آید پدر و مادرم و همین طور اهالی محل بسیار خوشحال بودند که رزمنده ای برای نگه داری به ما سپرده شده و این موضوع را برای خود افتخار می دانستند. آنها بسیار خوشحال بودند و در نگه داری از او و کمک دادن به ما دریغ نمی کردند.


سپاس بیکران خدای متعال را که بر همه ما منت نهاد و ما را به سوی راهی نیکو هدایت نمود و در روزگاری نه چندان دور با زنان و مردانی همراه ساخت که امت قدردان ایران اسلامی ، امروز از آنان به عنوان بانیان عزت و شرف و پیش کسوتان جنگ و شهادت و وارثان شهدا یاد کرده و می کنند، سایت زنان شهید به منظور معرفی و حضور ونقش مؤثر زنان در دفاع مقدس گفتگو یی با خانم وجیهه خدامرادی جانباز و خبرنگار جنگ ترتیب داده است.

خانم خدامرادی لطفاً قبل از وارد شدن به بحث اصلی خودتان را معرفی کنید؟

به نام خدا، وجیهه خدامرادی ساکن شهرکلارآباد تنکابن هستم، البته زادگاهم شهرستان کرمانشاه است و من به اتفاق خانواده ام به استان مازندران آمده ام. در حال حاضر به شغل خبرنگاری مشغول هستم.

لطفاً به عنوان اولین سؤال بفرمایید چه زمانی وارد حرفه ی خبرنگاری شدید؟

اوایل انقلاب کارم با ویزیتوری برای روزنامه ی اطلاعات شروع شد. بعد از مدتی توانستم به عنوان خبرنگار در همان روزنامه به فعالیتهایم ادامه بدهم. اواخر شهریور سال 59، وقتی عراق به شهر زادگاهم کرمانشاه حمله هوایی کرد. جهت تهیه گزارش و عکس به سمت کرمانشاه حرکت کردم. وقتی به کرمانشاه رسیدم، اولین چیزی که به چشم من آمد، ویرانی و خرابی هایی بود که توسط بمباران های بعثیان به وجود آمده بود. عکس گرفتم از همان جا شروع شد.

خانم خدامرادی! شما چطور؟ آیا از طرف خانواده تان ممانعتی صورت نگرفت؟

نگران که بودند؛ ولی ممانعت، خیر، البته اولین بار من به زادگاهم می رفتم و اول قصد بر این نبود به منطقه عملیاتی بروم. ولی وقتی به کرمانشاه رفتم به همراه دوست و همکار خانم پروانه رسولی به سپاه رفتم و با هزار زحمت، موافقت آن ها را جلب کردیم و برای اولین بار به شهر پاوه اعزام شدیم.

استقبال رزمندگان و یا بهتر بگویم برخورد رزمندگان با شما که یک خبرنگار زن بودید چگونه بود؟

برخورد خوب و شایسته ای با ما داشتند. برای بعضی ها باور کردنی نبود. یادم می آید بعضی از رزمندگان می گفتند : حتماً به همسران مان می گوییم که دو زن جهت تهیه خبر به خط مقدم آمدند. برای آن ها جلب توجه بود. البته من اوایل کمی مضطرب و نگران بودم، ولی وقتی زنان بومی را می دیدم که در کنار همسرانشان در مقابل متجاوزین می جنگند، روحیه می گرفتم.

خانم خدامرادی بعد از پاوه به کجا رفتید؟

من برای بار دوم به جبهه ی سوما رفتم. دو روز در آن جا بودم تعدادی عکس گرفتم و گزارش تهیه کردم. بعد از آن به ایلام، صالح آباد، مهران و دهلران رفتم. یک هفته در این مناطق بودم و عکس های زیادی گرفتم و گزارش مفصلی از مناطق تهیه کردم.

دردناک ترین صحنه ای را که دیدید و از آن عکس گرفتید چه صحنه ای بود؟

دردناک ترین صحنه مربوط می شود به بمباران مدرسه ی پسرانه ای در شهر کرمانشاه که بیشتر دانش آموزانش به شهادت رسیدند. صحنه ی آن واقعاً دردناک و دل هر انسانی از این صحنه و یابهتر بگویم فاجعه به درد می آمد. صحنه ی دیگر شهادت دو برادر پاسدار بود که توسط گروهک های از خدا بی خبر(کومله) به وضع فجیعی به شهادت رسیده بودند.

خانم خدامرادی بهترین خاطره ات را برای مان بگویید؟

یکی از خاطرات خوبم چاپ شدن عکس هایی بود که من درجبهه گرفته بودم. عکس ها در مجله ای که به سه زبان چاپ شده بود به چاپ رسید. البته خاطره ی شیرین من به عملیات مرصاد برمی گردد وقتی خبر حمله ی منافقیت به گوشم رسید من عزم سفر کردم و شوهرم نیز از طرف محل کارش می بایست به آن منطقه می رفت. او قبل از من حرکت کرد. ولی من زودتر از او به اسلام آباد رسیده بودم و همکاران همسرم او را اذیت می کردند و می گفتند: " زنت از تو سبقت گرفت" این برایم خیلی جالب بود.

خانم خدامرادی! آیا برای شما اتفاقی افتاده که برای تهیه عکس و خبر، بدون اجازه وارد مرکزی شوید؟

بله! آخرین باری که به اتفاق همکارم خانم رسولی برای تهیه گزارش به منطقه ی کامیاران رفته بودیم، برادران سپاهی با ما همکاری های لازم را داشتند تا این که به منطقه ای رسیدیم که گفتند ورود شما ممنوع است، چون شما زن هستید، ما گفتیم ما خبرنگاریم، ولی آن ها قبول نکردند. این باعث شد تا من خودم را به لباس کردی ملبس کنم، صورتم را خوب بستم و وارد منطقه شدم، ولی آن ها مرا شناسایی کردند. وقتی اصرار و پافشاری مرا دیدند، مرا بردند به مرکز پزشکی و گفتند: این جا می توانی خبر تهیه کنی و به همراه آنان توانستم به چند منطقه از جمله نودشه و نوسود بروم. همان جا توسط جنگنده های دشمن بمباران شد و من از صحنه های بمباران عکسبرداری کردم و خودم هم آن جا موج گرفتم.

خانم خدامرادی! شما چه مطلبی در این خصوص دارید؟

من هم امیدوارم انقلاب به ما زنان هویت و شخصیت داد، اعتبار و منزلت داد. من وقتی قبل از انقلاب به عنوان گوینده ی رادیو قبول شدم، برادرم ممانعت کرد و گفت: جو رادیو ناسالم است و تو حق نداری درآنجا کار کنی. ولی وقتی انقلاب شد، من وارد حرفه ی خبرنگاری شدم و همه ی آن نگرانی هایی که ما در قبل از انقلاب به علت استفاده ی ابزاری از زنان داشتیم بعد از انقلاب برای مان تبدیل به فرصت شد و لازم است فضای مسموم آن زمان را برای جوانان تبیین کنیم. آن وقت است که جوانان می فهمند در چه فضای پاکی دارند تنفس می کنند. ما باید قدر این موقعیت و فرصت به دست آمده را بدانیم. به خصوص ما زن ها که امروز صاحب آبرو و منزلت شدیم.



خرمشهر، نامي است ماندگار و جاويدان در تاريخ و در قلب انسان هاي مبارز و عاشق به وطن، خرمشهر نشانه و يادگاري است از حماسه و فداكاري عشق و ايمان و از خود گذشتگي و به نام شهيداني نام آور متبرك شده است و اسراري بسياردارد از جمله مقاومت زنان در خرمشهر و پايداري آن ها دوشادوش مردان. به اين بهانه به سراغ زنان قهرمان و مبارزي كه در روزهاي نخستين جنگ در خرمشهر حضور داشتند و خاطرات و يادگاري هاي آن مي رويم.


خرمشهر، شهري مقاوم و پر رمز و راز، شهر حرف هاي نگفته و دردهاي نهفته، شهري گويا در عشق و فداكاري، شهر نخل هاي سربريده، شهري كه به خاطر شهادت فرزندانش نام خونين شهر به خود گرفت. شهري كه بايد با وضو در آن قدم گذاشت و امروز مظهر مقاومت و نادرستي تمامي پيش بيني هاي سپاهيان كفر است.


قرار بود در سالروز آغاز جنگ تحميلي هم صحبت زناني مقاوم و ايثارگر كه در روزهاي نخستين جنگ نقش آفرين لحظه هايي ناب شده اند باشيم، اما جراحات باقي مانده بر جسم خسته و تكيده شان آن ها را راهي بيمارستان كرده بود، قرار مان برهم خورد؛ تنها توانستيم دقايقي كوتاه هم صحبت ايشان باشيم:


خانم زهره حسيني درباره آغاز جنگ توضيح مي دهد.


"درگيري مرزي بين عراق و ايران از فروردين 59 بود، اما هرچند روز يكبار به اوج مي رسيد به عنوان نمونه در خرداد ماه 59 تعدادي از سپاهيان در درگيري ها به شهادت رسيدند در تيرماه هم درگيري بود، اما پراكنده ولي 31 شهريور در كمال ناباوري و اينكه مردم خرمشهر به خيال همان درگيري ها و صداهاي چند ماهه بودند؛ فهميدند نه اين جنگي همه جانبه است نه درگيري البته بعد از اينكه حملات توپ خانه، خمپاره و موشك اندازي هاي عراق بر سر مردم باريدن گرفت و به جاي اينكه اولين روز مدرسه دانش آموزان به مدرسه بروند با لباس هاي رنگارنگ و شهر از هياهو و شادي آنان م‍دد كار و فعاليت و آغاز شكفتن انديشه هاي نو را نويد دهد، تعدادي زيادي از دانش آموزان به همراه خانواده هايشان در خواب به شهادت رسيدند و لباس هاي رنگارنگ جاي خود را به كفن هاي سفيد و خوني داده بود . مهري متفاوت از هر سال به خرمشهر آمده بود."


خاطراتي كه از روزهاي نخستين جنگ داريد برايمان توضيح دهيد.


"رفت و آمدهاي غريب، صداهاي عجيب، عبور آمبولانس هاي متعدد به بيمارستان ها، تعداد زياد مجروحان و اجساد شهدايي كه در گوشه و كنار شهر به چشم مي خورد، ويراني گوشه به گوشه شهر، و بسياري مسايل ديگر از خاطرات روزهاي نخستين جنگ هستند كه بعد از گذشت ساليان طولاني هنوز در ذهن من تداعي مي شود.


اما من در آن روزها جواني 17 ساله بودم، ناخودآگاه به طرف بيمارستان شهر رفتم؛ من آموزش نديده بودم، اما شروع كردم به كار حمل و نقل مجروحان. راهروي بيمارستان مملو از مجروح بود و هيچ تخت خالي به چشم نمي خورد. چون مهارت كمك هاي اوليه را نديده بودم براي كمك،كار تحويل مجروحاني كه به شهادت رسيده بودند را به عهده گرفتم با آنكه جثه كوچك و ضعيفي داشتم، مشغول شدم، گلزار شهداي خرمشهر، محشر كبري بود، غوغايي عجيب، صحنه هايي كه قلب انسان را جريحه دار مي كرد، پيرمرد و پيرزن هاي 80 ساله غرق به خون، جنين هاي سقط شده اي كه موج انفجار باعث شده بود چهره هاي وحشتناكي پيدا كنند. موقع شستشوي بچه ها كمك مي كردم . از شدت جراحات وارد شده كفن هاي سفيد غرق به خون مي شدند و در بيشتر موارد كفن كردن، آب هم در غسالخانه نبود."


سخت ترين روز مقاومت چه روزي بود؟


همه روزهاي جنگ سخت بود، زيرا دشمن ما آماده و مسلح و ما بدون آمادگي بوديم؛ در شرايطي كه انقلاب اسلامي نوپا بود، جنگ به كشور تحميل شده، اما 24 مهر به خاطر از دست دادن تنها پايگاه مردمي مسجدجامع خرمشهر و هجوم همه جانبه دشمن به شهر يكي از سخت ترين روزهاي مقاومت و به تعبيري بهتر، سخت ترين روز از عمر من و بسياري از افرادي بود كه با چنگ و دندان شهر خرا نگه داشته بودند، بود."


خانم حسيني از مجموعه خاطرات خود در روزهاي ابتدايي جنگ و مقاومت در خرمشهر كتابي به عنوان "دا" را با همكاري انتشارات سوره منتشر كرده است. منظور از "دا" مادر است و در اين كتاب به بيان آنچه در آن روزهاي خون و حماسه ديده پرداخته است.


http://shohadayezan.ir/?q=node/14069




مریم شیردل، خواهر "شهید فوزیه شیردل" با حضور در پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس در نشستی صمیمی با دست اندرکاران این سایت به بیان خاطرات و چگونگی سبک زندگی شهید فوزیه شیردل پرداخت و اظهار داشت: فوزیه متولد 2 اردیبهشت 1338 بود، او از همان کودکی و نوجوانی عاشق شغل پرستاری بود تا جایی که هر وقت یکی از اعضای خانواده بیمار می شد، فوزیه تمام و کمال پرستاری می کرد.

وی افزود: پدرم فرد متدین و حافظ کل قرآن بود، فوزیه رابطه بسیار خوب و صمیمی با پدرم داشت، در تمام امور ابتدا با پدرم مشورت می کرد و تا ایشان اجازه نمی دادند کاری را انجام نمی داد.

خواهر شهید شیردل، دلسوزی، نودوستی و تعهد در کار را از ویژگی های شخصیتی فوزیه بیان کرد و گفت: فوزیه پشت و پناه همه بود، در خانواده بسیار کمک کننده بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد.

وی افزود: فوزیه پس از اتمام درس، در دوره های آموزشی پرستاری در بیمارستان 200 تختخوابی کرمانشاه شرکت کرد، به خاطر هوش و توانایی که داشت در این دوره ها موفق شد و برای 2 سال خدمت به شهر پاوه که محروم از امکانات درمانی و بهداشتی بود، رفت.

این خواهر شهید ادامه داد: زمانی که فوزیه برای خدمت به پاوه رفت مادر خانه احساس خلاء می کردیم چرا که فوزیه پشت و پناه همه بود و حضورش در خانه روحیه بخش بود، فوزیه هر چند وقت یکبار از پاوره می آمد کرمانشاه و چند روزی را کنار ما می ماند؛ هر زمان که می آمد محال بود برایمان هدیه ای از حقوقی که دریافت می کرد که آن زمان 2800 تومان بود، نخرد.

وی بیان داشت: پدرم در تربیت دینی ما نقش بسزایی داشت، ایشان حافظ قرآن بودند و ما را دور خود می نشاند و برایمان قرآن می خواند و معنی می کرد؛ به یاد دارم روزی فوزیه که کلاس پنجم دبستان بود و در مدرسه راهنمایی «شیرین» درس می خواند، زمانی که به خانه امد به پدرم گفت مدیر مدرسه گفته اگر از فردا با روسری بیایی مدرسه اجازه نمیدهم سرکلاس حاضر بشی، پدرم رو به فوزیه کرد و گفت: اگر قرار باشد برای درس خواندن از دینت منحرف بشی، این درس خواندن فایده ای ندارد، بمان خانه و خودم به شما قرآن آموزش می دهم.

خواهر شهید فوزیه شیردل، گفت: متأسفانه در حق زنان شهید کوتاهی شده است و دیر به معرفی آنها پرداخته ایم، فوزیه جزء نخستین شهدای کرمانشاه به حساب می آید که 35 سال در گمنامی بود ، آن زمان مردم شهر اصلا نمی دانستند، شهید یعنی چه؟ و به ما می
گفتند فوزیه در بمباران کشته شده است؟!

تا سال گذشته که مسئول بسیج جامعه زنان استان کرمانشاه به خانه ما آمد و خبر از معرفی شهدای زن داد اینکه قرار است فوزیه بعد از سی و پنج سال به عنوان شهید شاخص معرفی شود و این خواست و آروزی مادرم بود که آن را هرگز ندید.

مریم شیردل ادامه داد: تاریخ و زندگینامه شهدا خصوصا شهدای زن باید تبیین شود و در اختیار جوانان قرار گیرد؛ شهدا بهترین الگوها هستند.

این خواهر شهید بیان کرد: امروزه متأسفانه بسیاری از والدین ماهواره را ابزار تربیتی فرزندان خود کرده اند، بسیاری از آنها با تقلید از برنامه های ماهواره ای آسیب های هولناکی را به خانواده خود وارد می کنند.

وی با بیان اینکه 35 سال خواهر شهیدش فوزیه شیردل در گمنامی بود، افزود: هر زمان که به همراه مادرم به مزار فوزیه میرفتیم آنقدر می نشست تا کسی سر مزار فوزیه بیایید، وقتی علت این کارش را سوال می کردیم می گفت میخواهم ببینم کسی سر خاک فوزیه می آید، این شهید است پس چرا کسی سرخاکش نمی آید و آخر هم به این آرزو نرسید.

مریم شیردل بیان کرد: هر سال روز 25 مرداد مادرم رادیو را روشن می کرد که ببینند اسمی از فوزیه می برند که در این روز شهید شده است! همیشه از اینکه سراغی از فوزیه گرفته نمی شود، گلایه می کرد و می گفت پس چرا اسم خیابان یا مدرسه ای را به نام فوزیه نامگذاری نمی کنند مگر فوزیه شهید نیست؟!

این خواهر شهید خاطرنشان کرد: فوزیه در 25 مردادماه در درگیری های قومی که در پاوه رخ داد، برای کمک و پرستاری از زخمی ها شتافت و بر اثر اصابت گلوله آرپیچی به پهلوی زخمی و پس از تحمل 17 ساعت درد و خونریزی به مقام والای شهادت رسید.

http://shohadayezan.ir/?q=node/11667





در وادی ایمان در کوچه پس کوچه های ایثار و شهادت در منزلگاه معرفت و بصیرت برگرفته از مکتب عاشورایی امام حسین (ع) در طول تاریخ زنان و مردان بزرگی قدم نهادند و طوری استوار برخاک توتایی آن پیش رفتند که بعد از گذشت سالیان سال هروقت که از آن کوچه بگذری و بقول شاعر"همه تن چشم شوی و خیره به دنبال آنها را بگردی" صدایی آسمانی در گوش تو طنین انداز می شود که فکر نکنید کسانی که در راه خدا کشته شدند مرده اند؛ آنها نزد پروردگارشان زنده هستند و از روزهای او لذت می برند.



درست در این زمان متوجه می شوی؛ چرا نوشتن درباره این عزیزان که همگی یک نشان یک گردن آویزافتخار به نام شهادت دارند هیچ گاه تکراری نخواهد شد او قلم هرگز در نیابت از تو و برای تبیین ارزش مجاهدت و جایگاه بالای آنها موفق نخواهد بود.


اگرچه مقام و شأن این عزیزان اظهر من الشمس است و گویی مصداق این بیت هستم که می گوید:" وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد؛ که در آن آینه صاحب نظران حیرانند."


اینبار قصد نوشتن برای معلمی شهید به نام طاهره اشرف گنجوی را دارم. معلمی مانند همه معلمان اما عاشق تر و دلباخته تر... آنجا که برای مادرش می سراید:


مادرم گریه مکن


دیدن اشک تو این سان کمرم می شکند.


غم خود پنهان {کن}.


گریه را در دل خود جای بده.


مادرم گریه مکن


مادرم اشک مریز


مادرم گریه مکن. دیدن اشک تو اینسال دل من می شکند.


مادرم اشک مریز


دل تو خانه مهر، سینه ات بحرامید.


پس چنین


مادرم اشک مریز


مادرم خانه ما بی تو بسی تاریک است


مادرم نورببخش


مادرم هستی بخش.


مادر، این کاشانه بی توجولانگاهیست


مادر ای مظهر لطف و ایمان،


مادر ای آب حیات،


مادر ای چشمه راز،


مادرم گریه مکن مادرم اشک مریزغصه را در دل خود راه مده....


مادرم اشک مریز گریه مکن


محرم سال 1348 در روستای سرآسیاب فرسنگی از شهرستان کرمان روزبه پایان رسیده بود؛ گریه نوزاد دختری که چند سالی بود همه چشم انتظارش بودند فضای خانه را پرکرد. نامش را به خواست مادربزرگ که گفته بود:" خانه رضا به برکت دختر روشن شد؛ ماه محرم است." ماه عزای پسرفاطمه، اسم حضرت فاطمه (س) به خانه رضا - پدر کودک – برکت می دهد.


خلاصه او را که برای مادرش هدیه ای از حضرت زهرا (س) بود طاهره نامیدند.


الان وظیفه ما این است که بیشتر خدمت کنیم. کاری که از دست من برمی آید. معلمی است و چیزیاد دادن به بچه ها؛ اگر اجازه بدهید می خواهم معلم بشوم.


سال های اول زندگی، سال های پرورش اخلاق و رشد فکری ومذهبی طاهره بود. او چنان در کسب متانت و وقار و ارائه بهترین و پسندیده ترین اخلاق ها را از خود نشان داد که به گونه ای شگفت برای خود در دل همه جاص باز کرده بود.


وقتی دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رسانید از پدرش برای ثبت نام در دبیرستان اجازه گرفت. او که با مخالفت پدر روبرو شده بود با کلماتی که برگرفته از روح بلند و اندیشه های بالایش بود در جواب پدرش که گفت: "درس نخوانده هم عزیز هستی! خودت را به زحمت نینداز" گفت: ( دلم می خواهد برای شما مایه سربلندی باشم. تا هرجا که شما اجازه بدهید. درس می خوانم....)


و این گونه به دبیرستان راه یافت و توانست با موفقیت و کسب نمرات عالی دیپلمش را بگیرد.


او در طول سال های تحصیل دوست داشت روزی معلم شود. روزگار بار دیگر طاهره و پدرش را درکنار هم قرار داده بود. چهار سال پیش، گریه او دل پدر را برای ثبت نام در دبیرستان ترم کرده بود اما اینبار باید چه می کرد تا بتواند رضایت، پدرش را برای شرکت در دانشگاه تربیت معلم و معلم شدن به دست بیاورد.


او با نگاهی متعالی به جامعه برای پدرش توضیح داد:"الان جنگ تمام شده است و موقع ساختن وجبران گذشته است. الان وظیفه ما این است که بیشترخدمت کنیم. کاری که از دست من برمی آید، معلمی است و چیز


یاد دادن به بچه ها؛ اگر اجازه بدهید می خواهم معلم بشوم"


رضا گنجوی با تندی بیشتری رو به طاهره کرد و ادامه داد: گفتی می خواهم امدادگری یادبگیرم، کار با اسلحه را برای دفاع بلد باشم و خودت را با روزه های سخت خسته می کنی در حالیکه هیچ کدام از دخترهای آبادی این کارها را انجام نمی دهند. حالا دیدی جنگ تمام شد. دخترم این کارها با اسم تو و طایفه تو جور نیست!


طاهره اشرف گنجوی که عزم خود را برای آموختن و آموزش دادن جزم کرده بود بالاخره با هر زبانی که می شد، پدر را برای رفتن به تربیت معلم استان کرمان راضی کرد.


در مسیر رسیدن به کرمان تمام کارهایی را که در زمان هشت سال دفاع مقدس فرگرفته بود و هرگز نتوانست از آنها به وقتش استفاده کند به یادآورد. یادگیری کار بااسلحه، امدادگری، او درخانه برای رزمندگان کلاه و شال می بافت و درمدرسه با نوشتن مقالات زیبا، ارزش کار برادران رزمنده را برای سایرین بازگو می کرد و اجازه نمی داد هرگز آنها به دست فراموشی سپرده شوند.


دو سال آموزش تربیت معلم تمام شد و اکنون طاهره باید به مدرسه ای در روستاهای دور افتاده استان کرمان می رفت. تاریخ یکبار دیگر تکرار شده بود. اینبار پدرش در کنار باغچه ای که همیشه به یاد مهربانی ها و صمیمیت طاهره دست نوازش بر سرش می کشید نشسته بود و با دردانه اش صحبت می کرد.


دل های بچه ها هنوز کوچک بود و باخرید چند عنوان کتاب و تکه لباس به مدرسه و خانم معلمشان دل باختند. از فردا مدرسه غلغله شده بود. از نظر طاهره این دانش آموزان همگی ذخایر انقلاب بودند و باید به آنها توجه می شد.


طاهره در فکر بود که چگونه اینارهم پدر را به رفتن راضی کند؟!


باید به یکی از روستاهای کهنوج کرمان" بارگاه" می رفت. دل به دانش آموزان و روستاییان آنجا داده بود.


آنها او را" خانم پیشوا" صدا می کردند. روز اولی که به کلاس رفته بود، فقط چند تا دانش آموز کوچک نشسته بودند. دست های بچه ها از بس در مزرعه ار کرده بودند. پیر شده بود. مثل دست های مردان بزرگ ...


اما دل هایشان هنوز کوچک بود و باخرید چند عنوان کتاب و تکه لباس به مدرسه و خانم معلمشان دل باختند. از فردا مدرسه غلغله شده بود.


از نظر طاهره این دانش آموزان همگی ذخایر انقلاب بودند و باید به آنها توجه می شد. خانم معلم طاهره اشرف گنجوی، مثل همیشه برای راضی کردن پدر به رفتن، ذکر یازهرا گرفته بود و اینبار هم با کمی صحبت کردن و دل دادن، به نگرانی های پدرانه او موفق به کسب رضایتش شد.


او به جانب روستایی حرکت می کرد که افق نگاهشان اگرچه هنوز اوج نگرفته است و اگرچه نیازهای مادیشان به راحتی برآورده نمی شود و فقرهمنشین دلنشینی برای آنها است اما با همه محرومیت مهربانند و قدر یادگرفتن و معلم را به خوبی می دانند.


او به پدرش گفته بود که آنجا راحت زندگی خواهد کرد و خانه ای برایش در نظر گرفته اند و از باب خوراک مشکلی نخواهد داشت. اما آیا به راستی دلنگرانی های رضا گنجوی فقط همین ها بود.


آقا رضا از ناامنی های موجود در این مسیرنگران بود و بارها به دخترش گفته بود که جاده امنیت کافی ندارد، مخالفان در آنجا بیتوته کرده اند. در این مسیر نوکرهای اجانب پنهان شده اند و می خواهند به دولت ضربه بزنند. من تو را از حضرت زهرا (س) با هزاران نذر و نیاز گرفتم.


ششمین روز از دی ماه، ماهی که برگ ریزان پاییز آخرین توان خود را برای زدودن چهره رنگ باخته برگ ها به کار می گیرد، ماهی که گویی برای خانواده گنجوی به راستی پشت به زمستانی سخت و سرد داشت، می گذشت که باردیگر طاهره عزم سفر را برود و مادر را همراهش کرده بود.


برای اینکه رفتن طاهره را نبیند به صحرا رفت و وقت حرکت با نگاهی دوباره گفت: خدایا، هرچه مصلحت توست.


اما ما در دلی نگران و مطمئن داشت. اطمینان او رنگ و بوی سرخ داشت!! از همان بچگی که خواب کوچ پرستوها را در ماه محرم دیده بود می دانست مصلحت خدا در دل کندن از طاهره و رفتن اوست.


مادر بعد از دعای پدر گفت: " خدایا به مصلحتت به ما صبر بده"


نیمه های شب است و اتوبوس دل سیاه جاده را می شکافد. پنجره نگاه غم انگیزی دارد و چشمان طاهره و مادرش با خواب آشنا نمی شوند.


طاهره گویی وصیت می کند: از مادرش می خواهد که مراقب نماز خواندن و قرآن خواندن بچه ها باشد و دلش در شب شهادت حضرت زهرا به یاد این بانوی بزرگ معنوی و چشمانش خیس می شود.


هنوز دقایقی از هم کلامی این مادر و دختر نمی گذرد که راننده سرعت اتوبوس را کم می کنند و ناگهان با یک تکان بزرگ همه مسافر ها خواب زده می شوند. گویی اتوبوس با سرعت زیاد قصد پرواز دارد. جاده خاکی و فراز ونشیب ها نشان از حرکت چرخهای ماشین خارج از جاده دارد.


و ناگهان صدای شلیک تیر، فروآمدن سرب های داغ برپیکره ماشین و تن خسته مسافران.....


مزدوران استکبار حمله تروریستی انجام داده بودند و مسافران با فریاد یکدیگر را برای پناه گرفتن راهنمایی می کردند.


مادر که نگران طاهره بود او را صدا زد و فریادها و تکان دادن هایشان سعی داشت او را برای رفتن به خارج از اتوبوس تهییج کند اما با کنار زدن چادر طاهره، متوجه پهلوی زخمی اوشد.طاهره به سختی نفس می کشید و صورتش به رنگ یاس کبودی آمده بود که بیش از بیست وسه سال از شکوفایی اش نمی گذشت.


به خانم معلم قبل از رسیدن به دانش آموزان، پرکشید و نام معلم شهید طاهره اشرف گنجوی ماندگا و جاودانه شد و یادآور درس ایمان؛ توجه به قرآن، خدمت به مملکت، اطمینان به نسل جوان و بالاخره تلاش برای رسیدن به بهترین فکرهایی که می کنی...




http://shohadayezan.ir/?q=node/13882



تحصیلات: دیپلم و حوزوی


رشته تحصیلی: تجربی


شغل: معلم تربیتی


مهارت و تخصص: خیاطی


اهم مسئولیت های شغلی: عضو فعال حزب جمهوری اسلامی



نکات بارز و برجسته فردی: بسیارملاحظه کار و متواضع و خوش برخورد باوجود قبولی در کنکور پزشکی اما حوزه علمیه را انتخاب می کنند و دو سال هم مشغول به تحصیل می شوند.


بعد از اعزام به سنندج جهت مقابله و ارشاد کومله دمکراتها اقدام می کنند.


آثار فرهنگی، ادبی، هنری: دارای فوق ادبی بالا بخصوص در نویسندگی


فعالیت بعد از انقلاب: خانواده ای مذهبی و از اعضای فعال حزب جمهوری اسلامی


نحوه و علت شهادت: شرکت در راهپیمایی برائت از مشرکین در مکه و مورد هجوم رژیم آل سعود قرارمی گیرند.


محل دفن: گلزار شهدای قزوین




رقیه در دبیرستان از شاگردان ممتاز بود.او در دوران تحصیل بسیار پر جنب و جوش و فعال بود.به ظاهرش بسیار اهمیت می داد و شیک پوش بود.


همه تلاشش این بود که از هر جهت نسبت به دیگران برتری داشته باشد.



او در اسل آخر دبیرستان تحت تأثیر انقلاب دچار تحول فکری شد. به این نتیجه رسیده بود که متعلق به این دنیا نیست و مسیر دیگری را باید انتخاب کند با آنکه می توانست یکی از بهترین رشته های دانشگاه را انتخاب کند ولی در آخرین سل تحصیلی به کسب معارف دینی گرایش پیدا کرد.با بی رغبتی سال تحصیلی را به پایان رساند و حوزه علمیه قم رفت. گفته بود« من اگر به دانشگاه بروم می توانم جان انسانی را نجات دهم،اما می خواهم با معارف دینی روح انسان ها را صیقل بدهم»


پس از گذشت یک سال از تحصیل در حوزه،احساس کرد پرداختن صرف به مطالب تئوری راضی اش نمی کند؛ به همین دلیل با تعدادی از دوستانش به کردستان رفت.در آنجا به عنوان معلم پرورشی به تربیت دختران دبیرستانی پرداخت. این زمانی بود که ضد انقلاب در کردستان توانسته بود تعدادی از جوانان را جذب خود کند.


دو سال و چند ماه قبل از شهادت با همسرش اشنا شد.اقوام با شناختی که از رقیه داشتند، او را به همسرش معرفی کرده بودند.آن زمان رقیه در حزب جمهوری فعالیت داشت و یکی از کانون های حزب را اداره می کرد.


وقتی با هم آشنا شدند، همسر رقیه او را بسیار نزدیک به افکار و روحیه خودش یافت.


همسرش می گوید«ان زمان من در سیستان و بلوچستان فعالیت می کردم. مثل رقیه در حزب جمهوری بودم و وقتی به ایشان گفتم من در سیستان کار می کنم و باید به آنجا بروم،بدون هیچ قید و شرطی پذیرفت. گفت تبعیت از همسر بر من واجب است»


با شروع بیماری مادرش، کردستان را ترک کرد و به قزوین ازگشت.


همسرش می گوید«خانواده ایشان مذهبی و سنتی بوندن.پدرشان تجات چوب می کرد و مادرش خانه دار بود. یک خواه بزرگ تر از خودش داشت گه با هم آشنا شدیم.او تنها دختر توی خانه بود.رقیه در استعداد و نبوغ و ایمان زبانزد فامیل بود»


مهریه رقیه یک سفر حج بود وچهارده سکه طلا،ازدواج با من بخاطر رضای خود بود نه برای مادیات یا هر چیز دیگر.در همسر داری اش طوری رفتار می کرد که همه اش رضایت خدا را مد نظر داشت. سر سوزنی از تکالیفش را چه نسبت به من و چه در رفتار با دیگران کم یا زیاد نمی کرد. خودش را فانی در خدا می دید. هر وقت می خواست کاری انجام بدهد، با خودش می اندیشید که آیا این کار رضایت خدا را در پیش دارد؟


بعد هم جوابش را به سرعت پیدا می کرد و همانظور می گرد که اید .


نفوذ کلام بسیار بالایی داشت . حرف که میزد به دل همه می نشست. اگر اظهار نظری می کرد همه را تحت تأثیر قرار می داد. حرفی را نمی زد که قبلش آن را سبک و سنگین نکرده باشد. از حرفهای پراکنده پرهیز داشت. غیبت نمی کرد،تهمت نمی زد.


قبل از سفر حج یک سفر مشهد ب هم رفته بودیم؛اه عسل آنجا بود.که فهمیدم و انس و ارتباط فوق العاده ایی با ائمه معصومین(ع) دارد. طوری با امام رضا حرف می زد که انگار او را با شم سر میدید.این رفتار فقط در مشهد نبود،در روزهای عادی هم همین ارتباط را با ائماه داشت.


از همان روزهای اول آشنایی رقیه از فنا حرف می زد. نمی گفت شهادت، می گفت فنا.می گفت«این امکان و فرصت نصیب مردها شد که به جنگ بروند اما برای زن ها چنین امکانی فراهم نیست.دوست دارم بی گناه از دنیا بروم که اجر و مزد یک شهید داشته باشم.»


زندگیمان ساده و بی آلایش بود. به زیر آلات گرایشی نداشت. این برای من لذت بخش بود وقتی می دیدم از یک مراحلی گذشته است. او معتقد بود شهید واقعی کسی است که با تمام وجود وظیفه اش را انجام دهد.


سال 66 با پدر و برادرش به نیابت از مادرش به سفر حج واجب رفت. دو تا از خواهر های من هم با کاروان دیگری به سفر حج مشرف شده بودند. روز جمعه رقیه را آنجا دیدند و می گفتند«در رفتارش یک جور سبکبالی دیده می شد انگار از خوشحال در پوست خود نمی گنجید»به آنها گفته بودند که باید با آب زمزم غسل شهادت کنم. او در راهپیمائی برائت از مشرکین در مکه مرمه به شهادت رسید.


دست نوشته های رقیه، از زمان تحصیل تنا وقتی که حزب جمهوری فعالیت می کرد بر گرفته از احادیث قرآنی و مضامین عالی از فراز هایی بسیار زیبا از ادعیه معصومین بود.


در تمام نوشته هایش عرفان رابطه عاشقانه با خدا مشهود است وکمتر از مضمون سیاسی و اجتماعی به خود گرفته است.



او درقسمتی از وصیتانامه اش نوشته :


«الهی تو را هزاران بار شکر می کنم که اثنی عشری قرار دادی تا ولایت هل بیت و عشق به خاندان رسالت،ظلمت کده قلبم را منور سازد . باز هزاران بار تو را شکر می کنم که من را از آنانی قرار ندادی که با دوری گزیدن از صاحبان امر،که قرآن کریم آز آنان به اولی الامر یاد می کند. راه ضلالت بپیمایمچرا که بدون توسل به ایمه و بدون عبور از شاهراه ولایت،چگونه می توان به جانان رسید؟


ایزدا!چگونه می توانم لب به ثنا و سپاست باز کنم در حالی که باران نعمت و رحمت را بر این بنده ضعیف و ذلیل و گناهکار فرستادی و نعمت عظمای زندگی در زیر چتر ولایت فقیه و صرف قسمت مهمی از عمر گزانبها را در ظل حکومت اسلامی به این بنده حقیر و مسکین ارزانی داشتی و من نتوانستم مسئولیت و حق عظیمی را که به وسطه این موقعیت شذیف بر دوشم آمده بود، به نحو شایسته ادا کنم.»

بنده متولد استان قزوین هستم و از سال 1349 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم، در آن‌ سال‌ها مدیر دبیرستان فجر بودم و به همراه دوستم مهین بهزادپور تمام روزمان به فعالیت در زمینه‌های آموزشی و فرهنگی می گذشت.


بعد از سال 59 یعنی در زمستان سال 60 یک فراخوان از طرف آموزش و پرورش برای اعزام نیروهای فرهنگی به غرب کشور آمده بود و تعدادی از فعالان فرهنگی و مسئولین کردستان شرح وضعیت این مناطق را از نظر فرهنگی، نامناسب توصیف می کردند و از شهادت دو تن از مدیران مدرسه‌های کردستان که یکی از آن‌ها شهید جماران بود به دست کومله‌ها و فضای خفقانی که در بین مردم رخنه کرده بود صحبت می کردند.


در قائله کردستان کل منطقه به دست کومله و دموکرات افتاده بود و بعد از پاکسازی به دست شهید چمران این نیروها به کوه‌های اطراف پناه برده بودند اما دوباره در بین مردم حاضر می شدند و کسانی که با نظام همکاری می کردند را جلوی چشمان خانواده‌ آن‌ها به شهادت می رساندند و یا شبانه به خانه‌ها حمله می کردند و این اتفاقات ترس عجیبی از این گروه‌ها در دل مردم انداخته بود که به ناچار در بعضی موارد مجبور به همکاری با این افراد می شدند.


اعزام‌ افراد از استان‌های مختلف با هدف روحیه و جرأت بخشی به مردم کرد بود و اینکه افراد اعزامی برای مدت کوتاهی اوضاع فرهنگی این مناطق را به ثبات برسانند و سپس خود مردم کردستان بتوانند شرایط منطقه را مدیریت کنند.


بنده و خانم بهزادپور علی‌رغم مخالفت آموزش و پروش استان قزوین به علت محدود بودن نیروی آموزشی، احساس تکلیف کرده و برای اعزام اعلام آمادگی کردیم، البته قبل از آن یک دوره آموزش و آشنایی با منطقه کردستان و مردم کرد در تهران گذراندیم.


برادر بنده در سال 59 اولین شهید استان قزوین از مناطق غرب کشور بودند همین موضوع نقش زیادی در فرهنگ‌سازی ایثار در خانواده ما داشت و یک ایجاد انگیزه فوق العاده بود برای خانوداه که بیشتر برای انقلاب تلاش کنیم.


شهریور ماه سال 61 قضیه اعزام جدی شد و از ما رضایت نامه خانواده‌ها را می خواستند، ابتدا پذیرش تحمل دوری برای پدر و مادرمان قدری سخت بود ولی در نهایت رضایت نامه را امضاء کردند.


بلافاصله پس از رسیدن به منطقه کردستان در پادگانی مستقر شدیم که تمام چهارسال را در همان محل اسکان داشتیم.


در شروع کار مردم قدری سخت ما را می پذیرفتند، به ظاهر نیروهایی قبل از بنده و دوستانم به این مناطق اعزام شده بودند و مردم پیش زمینه‌ای از حضور خانم‌ها داشتند و رفتار آن‌ها نشان می داد که نگاه مثبتی به حضور این افراد ندارند اما با گذشت زمان وقتی دیدند که ما فقط برای کار و فعالیت آمده‌ایم رابطه بهتری با ما پیدا کردند، طوری که بعد از پایان دوره 4 ساله و زمان بازگشت گریه می کردند.


بنده مدیر یک دبیرستان در کردستان بودم که علاوه بر کارهای آموزشی، برنامه‌ریزی‌های فرهنگی نیز در راستای تغییر نگرش نوجوانان و همراه کردن آن‌ها با نظام انجام می دادیم.


فضای مردم کرد بسیار احساسی و عاطفی بود، نوجوانان در کنار درس نوعی حس حمایت از اقوامشان را داشتند که شاید عضوی از کومله‌ها بودند و این کاملا طبیعی بود و ما باید در مقابل این احساسات به درستی برخورد می کردیم.


گاهی راهپیمایی می کردیم و دانش آموزان به خوبی در این کار به ما کمک می کردند و عده‌ای از ترس شناخته شدن توسط کومله‌ها و عواقب بدی که همسو شدن با نظام از نگاه آن‌ها داشت، گاهی می ترسیدند و کمتر حاضر می شدند در چنین جمع‌هایی فعالیت کنند.


تابستان سال 62 بنده به سفر حج رفتم و در آنجا به شدت بیمار شدم، بعد از بازگشت مادرم با برگشت من به کردستان مخالفت کردند، در همین مدت چیزی که برای ادامه دادن این راه به من انگیزه می داد تلفن‌هایی از مردم کردستان بود که خواستار بازگشت بنده بودند.


خدمت مدیرکل آموزش و پروش وقت کردستان رفتم، ایشان عکس شهدا را به دیوار دفترشان نصب کرده بودند و به من گفتند: «بنده نمی گویم شما بیاید اما ببینید این شهدا به شما چه می گویند»، حرف ایشان بسیار تأثیرگذار بود و حال بنده را منقلب کرد.


همچنان با مخالفت مادر مواجه بودم و از طرفی برای برگشت بسیار اشتیاق داشتم، رفتم خدمت حاج آقای خضری و مسئله را با ایشان در میان گذاشتم، وقتی شنیدند مادرم مخالف می کنند به بنده پیشنهاد کردند که نروم، ولی من به ایشان گفتم که استخاره کنند چرا که می خواستم ببینم نظر خدا در این رابطه چیست، ایشان استخاره کردند و گفتند: «بروید خدا پشت و پناهتان»


مادرم به بنده گفتند که وقتی رفتی، دیگر برنگردد...رفتم و بعد از رسیدن زود تماس گرفتم و رسیدنم را خبر دادم، ایشان از حرفی که زده بودند ناراحت بودند و من هم سعی می کردم برای راضی نگه داشتنشان هفته‌ای دوبار تماس بگیرم و هر ماه برای دیدن خانواده به قزوین می آمدم و هدایایی را با خود می آوردم.


http://shohadayezan.ir/?q=node/11667


[=Times New Roman]شهیده طیبه سادات زمانی موسوی دانشجوی شیمی دانشگاه مشهد در سال 1334 در خانواده ای کم درآمد و روحانی در روستای گودین کنگاور دیده بدنیا گشود او در سنین کودکی قرآن را در مکتب خانه آموخت . استعداد سرشار او موجب شد که دوران ابتدایی و متوسطه را با درجه ممتاز پشت سر گذارد ، شهیده علاقه فراوانی به مطالعه داشت و در کنار کتابهای درسی کتابهای دیگری را نیز مطالعه می نمود ، او در دبیرستان منادی حجاب بود و در راه دفاع از ارزشهای اسلامی بسیار تلاش می کرد . طیبه السادات در نمازهایش بسیار با اخلاص بود و مدتها با معبودش راز و نیاز می کرد و هیچگاه نمازش را بدون خواندن دعا به پایان نمی برد . او از اخلاق اسلامی برخوردار بود و بسیار متواضع و مهربان بود ، در کنار فعالیتهای مذهبی و درسی ، کارهای هنری هم انجام می داد . در هنرهای مختلفی از قبیل « قالیبافی ، خیاطی ، گلدوزی ، بافندگی ، عکاسی و امدادگری » مهارت داشت . طیبه بعد از اینکه دوران تحصیل را با موفقیت گذراند ، در رشته شیمی دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد . او در دانشگاه به فعالیت های مذهبی ، سیاسی خود ادامه داد. در حادثه زلزله طبس در گروه امداد امام به همراه دیگر دانشجویان به طبس رفت و با تمام توانش بمدت یکماه مشغول خدمت به یتیمان و بی سرپرستان شد . چهره مهربانش در طبس حکم فرشته را بخود گرفته بود ، او عکاس ماهری بود و عکسهایی که از طبس گرفته بیانگر محرومیت و فشار طبقه مستضعف است و طغیانی است علیه رژیم منفور پهلوی .

[=Times New Roman]زمانیکه کماندوهای رژیم به حریم بیمارستان اطفال مشهد حمله نمودند او به یاری اطفال بی پناه پرداخت . روز 26 دیماه 56 که روز آزادی زن اعلام شده بود به همراه دیگر دانشجویان پیرو خط امام به تظاهرات پرداخت و از حجاب این ارزش الهی حمایت کرد . در نتیجه رژیم شاه آنان را دستگیر نمود که بلافاصله با پیام آیت ا... شیرازی آزاد شدند . او هر بار که از مشهد به وطن باز می گشت با کوله باری از پیام و رسالت خون شهدا می آمد . اعلامیه های امام از مهمترین سوغاتیهای او بود . در آخرین بار نیز تعداد زیادی از عکسهای شهدا خونین مشهد و زلزله زدگان طبس را به ارمغان آورده بود تا در معرض دید همگان بگذارد ، تقدیر چنین بود که عکس خود او به عنوان آغازگر بر سر در نمایشگاه نصب شود ، او همچنان عمه اش زینب (س) صبور و مقاوم و همچون مادرش زهرا(س) پهلو شکسته از دنیا رفت . روز 17 دیماه سال 1357 در صلاه و ا... اکبر گویان به درجه رفیع شهادت نائل آمد . در تشییع جنازه اش هزاران نفر بر سینه می زدند ، مجله جوانان آن روز با تیتر درشت نوشت « روستائیان بر مزار طیبه زمانی پاس (نگهبانی ) می دادند چون می ترسیدند مزدوران جنازه اش را بسرقت ببرند » بعد از شهادتش برسم یادبود یکی پس از دیگری منعقد می گشت و بدین ترتیب شهادت طیبه باعث تداوم انقلاب و روشنگری افراد بی شماری شد .

[=Times New Roman]روانش شاد و یادش گرامی باد




گفت و گو با مادر شهید حاجیه ساعده




دخترم در روز عید قربان متولد شد از این رو نام حاجیه را برایش انتخاب کردیم. از همان کودکی در خانواده با احکام دینی آشنا شد. علاقه و زمینه شخصیتیش به امور مذهبی و سیاسی گرایش داشت.


خانم تندگویان از معلمان وی بوده است که در مبارزات سیاسی وی، او را راهنمایی می کرد. حاجیه از خیابان فردوسی نوارهای صوتی دکتر علی شریعتی و شهید مطهری را تهیه می کرد و گوش می داد و هر روز صبح سر صف مدرسه از روی این نوارها برای دانش آموزان سخنرانی می کرد.


او بسیار شجاع و دلیر بود. در سال ۵۷ یک روزی خواهرم و دختر خواهرم و همسرش مهمان ما بودند. در خانه نشسته بودیم تیر اندازی شد، حاجیه چادرش را سر کرد و با عجله بیرون رفت، داماد خواهرم مانعش شد و گفت بیرون خطرناک است. حاجیه در جوابش گفت: تو مرد هستی این چه حرفی است که میزنی می روم ببینم کدام خواهر و برادر به کمک نیاز دارند.


وی دارای هوش و ذکاوت خاصی بود، یادم هست روزی از دست ماموران زیر پل جوب مخفی شده بود و آنها هم او را پیدا نکرده بودند ولی وقتی که به منزل آمد خیس شده بود.


خدایا ۲۰ سال از عمر مرا به امام خمینی بدهید


علاقه قلبی به امام خمینی داشت. تاسوعای حسینی بود که از طرف مدرسه به دیدن امام خمینی رفته بود و در آن مراسم به امام خمینی گفته بود که خدایا ۲۰ سال از عمر مرا به امام خمینی بدهید ولی امام در پاسخش فرموده بودند تو جوان هستی و آرزوها داری.


تو را ۱۵ سال به زندان می اندازم


کلاس پنجم بود از طرف مدرسه مرا خواستند. تعجب کردم، به حاجیه گفتم در مدرسه چه اتفاقی افتاده است که مرا خواسته اند. گفت مادرم برو مدرسه متوجه می شوی؛ رفتم مدرسه معلم به حاجیه گفته بود چرا حجاب میگیری و زنگ ورزش لباس پوشیده می پوشی. حاجیه هم در پاسخ به معلم گفته بود من حجابم را حفظ می کنم و شما را هم برای این حرفتان ۱۵ سال به زندان می اندازم. من وقتی ماجرا را شنیدم گفتم یه دختر کلاس پنجمی را از راه صراط نباید منحرف کرد، در عوض اینکه شما به حاجیه برای رعایت حجاب تذکر بدهید او به شما تذکر می دهد.


فرزندم حاجتش را گرفت


در کودکی و نوجوانی از آرزوی خود برای پلیس شدن می گفت. ما که نمی دانستیم منظورش چیست اما او راه و هدف خود را انتخاب کرده بود.


حاجیه هر روز صبح از مسیر خلوت به مدرسه می رفت و دلیل کارش را چنین توضیح می داد که اگر آدمی صبح زود در خلوت با خدا نجوا کند حاجتش را می گیرد و من از خدا یک حاجت میخواهم که امیدوارم خداوند براورده بکند.


شهید حاجیه در سال ۵۹ شهید شد. روز چهارشنبه سوری سال ۵۹ از طرف جهاد سازندگی تهران به نقده کردستان رفت. روز آخر اسفند ماه همان سال مورد اصابت گلوله گروهک کومله قرار گرفت و تا دو روز هم در بیمارستانی در کردستان زنده بوده است. موقعی که پرستار می‌خواسته به او آمپول مسکن تزریق کند گفته است نیازی نیست، اینقدر در زندان شاه کسانی مثل شهید رجایی ها را شکنجه داده است؛ من هم باید این درد را مثل آنها تحمل کنم. در همان بیمارستان شهید شد و روز دوم عید سال ۶۰ جنازه او را به تهران آوردند.


عصر روز اول عید خبر آوردند حاجیه بدحال است و در بیمارستان بستری است دلم به شور افتاد و بعد متوجه شدیم به شهادت رسیده است.


روزی می خواستم از میدان آزادی به تبریز بروم. خانمی در کنارم بود که مشغول تعریف کردن خاطره ای به کنار دستی اش بود. این چنین می گفت عکس شهیده را در بیمارستان زده بودند، نام شهید را روی بیمارستان گذاشته بودند؛ شهید دختر خیلی با ایمان و شجاعی بود. از او پرسیدم نام این شهیده که تعریف میکنی چه بوده است. گفت:حاجیه ساعد، گفتم حاجیه دختر دلیر من بوده است. آن خانم ادامه داد: مردم کردستان از شهادت او خیلی ناراحت بودند او به محبوبیت بسیاری در کردستان رسیده بود.


مادر این شهید در سخنان پایانی خود از خواسته های قلبی اش گفت:


تا به حال به لطف خدای متعال خودم و فرزندان و همسرم سعی کرده ایم راه خدا را برویم و ادامه رو راه حاجیه بوده ایم از خدا هم می خواهم از این به بعد هم ادامه رو راه حاجیه باشیم و از آبروی حاجیه حفاظت کنیم.


از اینکه فرزندی مثل حاجیه داشته ام و دارم خیلی افتخار می کنم و ای کاش فرزندی یادگاری از او باقی مانده بود که من بوی حاجیه را از او می بوییدم.




http://www.habilian.ir/fa/%D9%82%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B1%D9%88%D8%B1/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%DB%8C%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AF-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%AF%DB%8C.html




* در محوطه وسیع بیمارستان که قدم می زنی، هر سو افرادی را می بینی که بیماری، اندامشان را در هم تابیده و چشمهایشان را بی هدف و کم سو گردانده است ... . شتابان همراه یکی از آنها می شوی. پرونده ای در دست دارد و از مسؤول اطلاعات، سراغ خانم دکتر را می گیرد. بعد از مدتی خانم دکتر به همراه دانشجویان از بخش بیرون می آید. حتی اجازه نمی دهند وارد دفتر شود. شروع می کنند «خانم دکتر نوار مغزی و آزمایشات تکرار شد». خانم دکتر که حضور ذهن ندارد می پرسد: «شما کدام مریض هستید؟» بدون وقفه ادامه می دهد: «دخترم از 4 سالگی مبتلا شده است. قادر به حرکت و راه رفتن نمی باشد...» و روی میز اطلاعات نسخه جدید نوشته می شود و معرفی به پزشکی دیگر برای

آزمایشی دیگر ...

ـ من زرین تاج کیهانی، دکتر اطفال هستم که با فوق تخصص اعصاب اطفال و استادیاری دانشگاه علوم پزشکی تهران در حال حاضر در بیمارستان امام خمینی(ره) مشغول کار می باشم. در سال 1347 وارد دانشگاه شدم و به خاطر علاقه ای که به بچه ها داشتم و وسعتی که در این رشته وجود دارد، همچنین به خاطر نیازی که در رشته اطفال بود، در دانشگاه، این رشته را انتخاب کردم، ان شاءاللّه که بار علمی ام را بیشتر کرده باشم.

* از حضور خود در انقلاب و جنگ بگویید.

ـ حدود سال 56 که شروع جریانات انقلاب بود، من درگیر مسایل انقلاب شدم و علت اساسی آن این بود که قبل از آنکه درسم تمام شود تمام جنبه های زندگی من تعطیل و معطوف به درسم شده بود. دلیل آن هم این بود که جامعه دارای ضعف بود و دورانی بود که نمی شد راه را مشخص کرد. انسان ضعفهای

جامعه را می دید و می گفت لااقل اگر خودمان بتوانیم ضعفهای شخصی افراد را از بین ببریم شاید بتوانیم کاری انجام دهیم. و بنابراین تمام برنامه های من خلاصه می شد در درس خواندن و به همین دلیل تا وقتی تخصصم تمام نشد فعالیتی نداشتم و به اصطلاح درسم مانع بود.

به هر حال از زمانی که نهضت اسلامی در خیابانها شروع شد، فکر کردم که غیر از درس خواندن و امتحان دادن باید رابطه را با مردم ایجاد کنیم. خداوند این توفیق را به ما داد و ما در مسیر خودش قرار گرفتیم.

قبل از پیروزی انقلاب ما به عنوان افرادی که دستیاران پزشک اطفال بودیم در جریان مبارزات قرار گرفتیم، تا زمان پیروزی انقلاب که زمان زیبای به هم پیوستن مردم در جهت مبارزه برای پیروزی بود، زیباترین صحنه بود.

هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی آهنگ پیروزی از رادیو پخش شد، ـ و همیشه یادآوری آن، اشک به چشمانم می آورد ـ ما در حال پانسمان مجروحی بودیم و در آن لحظه زخمی را مرهم می گذاشتیم. مجروح، جوان کم سنّ و سالی بود و رادیو اعلام کرد: «در بهار پیروزی، جای شهدا خالی» و اینها باعث می شد که ما بیشتر احساس دَین کنیم. بعد از آنکه انقلاب پیروز شد ما دیگر کاملاً در ردیف همان خانمهای باارزشی که فکر نمی کردند چیزی را از دست می دهند و فقط فکر می کردند وظیفه ای دارند قرار داشتیم. ابتدا دریافتیم در سطح شهر جایی هست برای تنظیم پرونده های بهزیستی و پرورشگاههای سطح شهر تهران که فعالیت را از آنجا شروع کردیم و سپس در درمانگاههای خودجوش که اطراف تهران تشکیل شده بودند، همکاری می کردیم تا خردادماه 1358 که امام دستور تشکیل

جهادسازندگی را دادند و ما جزء اولین گروههای امداد پزشکی جهاد بودیم که به مأموریت می رفتیم. گروهی به سیستان و بلوچستان رفتیم و با توجه به اینکه در رابطه با بیماران قرار داشتیم بررسی پرونده ها را بر عهده گرفتیم و شاهد آن به هم ریختگی اوضاع بهداشتی مملکت در نقطه ای محروم شدیم و این سفرها را به برخی نقاط دیگر کشور هم انجام دادیم. گروه 15 ـ 10 نفری بودیم که تقریبا یک عقیده و طرز فکر داشتیم و تا شهریور 59 به اکثر نقاط کشور سفر کرده بودیم. فکر می کردیم هر کجا نیاز هست، گروه ما باید و لازم است به آنجا برود. هر کجا از نظر بهداشتی و جوّ عمومی آن پرخطرتر بود استقبال می کردیم، کامیاران، سنندج، قروه، مریوان و ... در شهریور 59 بعد از اعلام جنگ به تهران آمدیم. سعی زیادی کردیم که به جبهه برویم و با توجه به اینکه سال 56 جزء سپاهیان بهداشت، منقضی خدمت شده بودم از این ترفند استفاده کرده و چون دولت سربازان منقضی 56 را به خدمت فراخواند با چهار نفر از

گروه خودمان به جبهه رفتیم! البته ابتدا قبول نکردند و پس از تلاش فراوان از دیماه سال 59 تا شهریور در خدمت رزمنده ها در جبهه غرب بودیم.

اوایل فقط با خط مقدم، 500 متر فاصله داشتیم. درمانگاه ما در یک ساختمان نیمه تمام مستقر شده بود. امکانات نداشتیم و به مجروحینی که می آوردند به عنوان اولین امدادرسان کمک می کردیم و بعد آنها به عقب منتقل می شدند. نزدیکترین بیمارستان به ما بیمارستان اباذر آبادان بود. در واقع آوردن شهدا از سنگرها نیز کار ما بود. بعد از مدتی، فاصله ما با سنگر 4 ـ 3 کیلومتر شده بود.

اولین تجربه ای که من داشتم این بود که روزی زمین را پاک می کردم که خانمی به من گفت: شما پزشک هستید و به کسی دیگر واگذار کنید. آن موقع دلم می خواست همه بدانند که من پزشکم و این کار را انجام می دهم. اما خداوند شرایطی را پدید آورد که موقع برگشتن من دلم نمی خواست کسی بداند من پزشک هستم و دارم این کار را انجام

می دهم و در واقع هر کاری که برای بچه ها انجام می دهم ارزشمند است.

ما در آنجا یاد گرفتیم که با سختیها بجنگیم و بدانیم انسانهایی که با دیدی ظاهری می بینیم، خیلی چیزها دارند و می بینیم که مناعت و آن بزرگی و علوّ روحشان باعث می شود که انسان واقعیت را حس نکند. آنها آن قدر بزرگ بودند که انسان اصلاً فکر نمی کرد که هیچ از دنیا ندارند و هر چیزی که دارند همان چیزهایی است که امثال من ندارند. یعنی اخلاقیات و معنویات و عشق به خدا. و به خاطر آنها هم آمدند. جبهه مملو از اینها بود و خدا کند که به قول شهید باکری یادمان نرفته باشد.

من این را همیشه برای دانشجویان می گویم که در قسمتی از وصیتنامه شهید باکری نوشته شده:

جنگ که تمام شد مردم سه دسته می شوند: یک گروهی که به گذشته خود افتخار می کنند و آن روزها را با افتخار یاد می کنند. گروه دوم آنهایی هستند که جبهه یادشان می رود و به مشغولیات زندگی مشغول می شوند و اگر مسأله ای آنها را به گذشته برگرداند با بی تفاوتی از آن می گذرند.

اما گروه سوم آنهایی هستند که پشت می کنند به آنچه انجام داده اند، زیرا آن جریان، آنها را به پیش برده و حال به آن پشت می کنند و برخلاف آن پیش می روند و کاملاً آن را محو می کنند و شاید با تنفر از آن یاد کنند. و خود آن شهید آرزو می کند که خدایا، اگر من را از گروه اول قرار نمی دهدی لااقل در گروه دوم قرار بده نه از گروه سوم که لعن دنیا و آخرت را خواهد داشت. حالا خدا کند در یادآوری آن روزها خدا ما را در گروه اول قرار دهد.

* چه نیازی در مورد تحصیل خانمهای مسلمان احساس کردید؟ چرا در رشته پزشکی ادامه تحصیل دادید؟

ـ من جزء دانش آموزان ممتاز مدرسه بودم و به دلیل نمرات بالایی که داشتم به پیشنهاد دبیر طبیعی در کنکور پزشکی شرکت کردم و الا خودم به رشته ریاضی علاقه داشتم. دانشگاه آن موقع سال 44 ـ 45 طوری نبود که موافق حال خانواده ما باشد. با زحمت موافقت کردند که ما درس بخوانیم؛ آن هم فقط در یک دانشگاه، دانشگاه تهران.

من علاقه ای به این رشته نداشتم و وادارم کردند در این رشته وارد شوم و وقتی وارد شدم، عاشق شدم.

* برخورد خانواده با فعالیتهای شما چگونه بود؟

ـ قبل از انقلاب، خانواده خیلی ما را کنترل می کرد، به خاطر جوّ اخلاقی حاکم بر خانواده و محیط فرهنگی آن روزها، خیلی محدود بودم. بعد از اینکه کار و دوره تخصصی را شروع کردم و در واقع وقتی انقلاب شروع شد و مردم به خیابانها آمدند نمی دانم چطور شد که خانواده به من اجازه دادند و من بدون هیچ مانعی در همه مراحل توانستم حضور پیدا کنم و به جامعه خدمت کنم. الانآ هم که فکر می کنم، نمی دانم چطور شد آن محدودیت کامل از میان رفت. البته آنها هم درک می کردند که جامعه وضعیتش فرق کرده است.

* برای رفتن به کردستان، با توجه به آن خطراتی که وجود داشت آیا بر همین اساس اجازه دادند؟

ـ خطرآمیز بودن آنجا آن قدر برایشان مسأله نبود که مسأله اخلاقی مهم بود. در هر حال، این خواست خدا بود که به کردستان بروم. آنها هم می دیدند من در چه جهتی پیش می روم. گاه چهار شب در بیمارستان بودم و فقط به خاطر دو ساعت خواب به منزل می رفتم و دوباره برمی گشتم. با توجه به فعالیتهایی که داشتم، این برای آنها عجیب نبود. در جهت مردم بودم؛ فقط در جهت درمان نبودم. برای درمان مریض، مشکلات شخصی و خانوادگی او را هم در نظر می گرفتم. ولی بعد از آن دیگر خانواده به من ایراد نمی گرفت. مثلاً در سنندج با توجه به وضعیت حاکم در آنجا خانواده باید خیلی اضطراب نشان می دادند ولی به خوبی پذیرفتند و ما رفتیم.

* در مورد ازدواجتان با یک جانباز توضیح دهید.

ـ ما ابتدا فعالیتهای جهاد پزشکی انجام می دادیم. اوایل در گروه با ایشان آشنا شدم و البته با این برخوردها خودم از نظر روحی کلی تقویت می شدم. قبل از آن، هر موردی برای ازدواج پیش می آمد می گفتم: درسم تمام نشده است و جواب رد می دادم. بنابراین برایم معیار مادی مطرح نبود. ایشان هم دانشجویی بودند مثل ما در گروه. بارها و بارها وضعیتی پیش آمد و من در جهات مختلف ایشان را محک زدم. من با وجود غیر جانباز، با ایشان ازدواج کردم و فکر نمی کنم انتخاب من فرقی می کرد. چون در انتخاب یک انسان خیلی از جهات مؤثر است. اگر بنا باشد مبنای ازدواج، تکامل باشد و تقدیر و اگر ملاک تقوا باشد قطعا نداشتن پا و نداشتن دست و ... معیار انتخاب نمی شود، بلکه آن اعتقاد است که در روح انسان جای دارد و در نتیجه عملاً من در زندگی خیلی معمولی رفتار کرده و می کنم و دیگران هم همین طور و تنها وقتی که نارسایی ایشان مشکلاتی به وجود می آورد، آن موقع است که فکر می کنم مشکل در رابطه با جسم است اما چون بر اساس اعتقاد است قابل حل می باشد.

وقتی انسان فکر می کند به خاطر اعتقادش عضوی را از دست داده و ناقص شده است، بالاتر از این است که فکر کنیم چرا؟ ... مبنای انتخاب برای ازدواج، معیارهای خاصی است که اگر آنها باشد مسایل دیگر معنی ندارد و آن آدم با ما زندگی می کند. در واقع ازدواج در مبنای تکامل، اعتقادی است که آدم نمی تواند واقعیت را انکار کند و یا فراموش کند. بنابراین غیر از مواردی که خاص باشد اصولاً انسان فکر نمی کند که با یک جانباز ازدواج کرده است.

من و بچه هایم تمام توقعاتی را که از یک فرد معمولی داریم از او داریم فقط وقتی توقعی می کنیم و احساس می کنیم که مشکلی وجود دارد، مشکل خود را بررسی می کنیم و شاید آن را بیان نکنیم و در نتیجه مشکلی که بر اساس توقعات احتمالی پیش می آید اصلاً مطرح نمی کنیم. نه اینکه آن را خفه کرده باشیم، به آن بهایی نمی دهیم. خیلی ازآدمها بر اساس خیلی از نداشتنها زندگی می کنند و خود را تطبیق می دهند.

وقتی ما مفهوم زندگی با یک جانباز را بفهمیم خیلی از واقعیتها را دریافته ایم. نکته ای را که باید یادآور شوم این است که حدود 50 سال از جنگ جهانی دوم می گذرد. هنوز در برگه های تأمین اجتماعی که در لندن چاپ می شود، معلولین جزء اولین دسته تحت پوشش هستند. هنوز در هر اداره عکس کشته شدگان آنجا نصب شده است و زیر آن نوشته اند: «هر روز که بلند می شویم و شهر زیبایمان را می بینیم، کشورمان را می بینیم، یادمان باشد که چه کسانی کشته شده اند تا ما اینجا بمانیم ...» اما متأسفانه ما داریم فراموش می کنیم که چه کسانی چه کارهایی کردند، الان ما چه باید کنیم. این واقعیت زندگی است.

* سخت ترین و تلخ ترین خاطره زندگی تان چیست؟

ـ سخت ترین لحظه، شاید زمانی بود که ما در کامیاران بودیم و گفته بودند که چند نفر را می خواهیم برای محلی که تعدادی از بچه ها در آنجا مجروح هستند. من دستم را بلند کردم. نمی دانم چرا؟ شاید به خاطر روحیه ماجراجویی من بود. با اینکه پزشکان مرد هم بودند ... من و همسرم دستمان را بلند کردیم و دو نفری با هم اعزام شدیم. ما را به خانه ای در یکی از

روستاهای دره صلوات آباد بردند. این بچه ها همه شهید شده بودند. شکم آنها را پاره کرده و تمام محتوای آن را خالی کرده بودند و در آن کاغذ و اعلامیه گذاشته بودند ... این خاطره تأثرآور فقط برای این باشد که بگوییم بچه ها چه کشیدند. اما سخت ترین خاطره این بود که من از یک سفر مطالعاتی برگشته بودم و به بنیاد شهید رفتم تا ورقه ای برای فرزندانم بگیرم. در بنیاد آقایی که آنجا بودند به من گفتند: تو سواد داری بخوانی یا بنویسی؟ چرا؟ فقط به خاطر اینکه چادر به سرم بود و چادرم به شکل ساده ای بود و تلخی این دو خاطره را وقتی در نظر بگیریم ممکن است دومی آن چیزی را نشان ندهد؛ یعنی شاهد مثالی برای شما نباشد ولی از این تلخ تر نمی شود که چیزی را که اعتقادش است، زیر سؤال رفته باشد. یعنی چادر، علامت کم سوادی است یا بیسوادی! اجازه بدهید همین باشد و گرنه تلخ تر از آن خاطره اول هم دارم.

من شهادت خیلی از بچه های شهید را دیدم. اما لحظه شهادت، زیباترین لحظات زندگی آن بچه ها بود و دیدم اکثرا با لبخند شهید می شوند و شاید از اینکه آقایشان را می بینند و در جوار سیدالشهدا(ع) می روند لحظه زیبایی را درک می کردند. آنها رها شدند از این دنیای پرجوش و خروش و روزمره زندگی کردن. آنها رها شدند و رفتند و جای خوبی را گرفتند و به آرزوهایشان رسیدند. برای من دیدن شهادت، تلخ نیست بلکه شکست اعتقاد، تلخ می باشد.

* کدام لحظه شیرین ترین خاطره زندگی تان بود؟

ـ شیرین ترین خاطره ای که شاید در حال حاضر سخت ترین باشد این بود که یادم هست در کامیاران بودیم. آنجا یک روز بعد از اینکه بیماران ما تمام شد داشتیم از مردم خداحافظی می کردیم. در آنجا چون در بیشتر مواقع مورد حمله قرار می گرفتیم، به زیرزمین می رفتیم و حتی برخی را که مجروح می شدند، چگونگی مجروح شدن آنها را می دیدیم. در حال خداحافظی بودیم که خانمی با سلاح ژ.ث جلوی من ظاهر شد و گفت: من تو را می کشم. تو نباید از اینجا بروی. گفتم: چرا؟ گفت: تو نباید از اینجا بروی. من تو را می کشم! گفتم: دلیلی باید وجود داشته باشد. مگر من کار بدی کرده ام؟ اگر کار بدی کرده ام، معذرت می خواهم. او به من جمله ای گفت که هیچ وقت در زندگی از یادم نمی رود. گفت: چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچ کس بچه های ما را معاینه نکرده است و تو اولین کسی هستی که بچه های ما را معاینه کردی. گوششان را، حلقشان را، شکمشان را معاینه کردی. بنابراین نمی گذاریم کسی که برای ما کاری انجام می دهد از اینجا برود. بعد من توضیح دادم هنوز درسم تمام نشده است، باید برگردم، اما روزهایی که مرخصی دارم برمی گردم؛ گرچه فکر نمی کنم بتوانم به اینجا برگردم. یعنی واقعیت را به او گفتم. و آن مسأله برای من باعث شد هر وقت که احساس کردم در باره مریضی کم می گذارم دومرتبه برمی گردم و باز معاینه اش را کامل می کنم؛ حتی اگر وقت کم باشد.

یکی دیگر هم وقتی بود که برای دوره جراحی به سوئیس رفته بودم و آنجا در رابطه با اسلام، انقلاب و زن ایرانی صحبت می کردم. در میدان کلیسای معروف لوزان نشسته بودم. خانم پیری به زنهای ایرانی که از آنجا رد می شدند و لباسهای خیلی نامناسبی پوشیده بودند اشاره کرد و گفت: اینها ایرانی هستند، تو هم ایرانی هستی. تو در این گرما چه پوشیده ای؟ من گفتم: من مسلمانم و مسلمانی به من می گوید که می توانم در خانه هر طور لباس بپوشم و آزاد باشم اما در اینجا باید پوشش داشته باشم. گفت: مگر آنها مسلمان نیستند؟ گفتم: بله، اما آنها معتقد نیستند و فقط مسلمان به دنیا آمده اند. بعد برای او صحبت کردم و گفتم، یک حیوان هر وقت هر کاری دلش بخواهد می کند؛ اما یک انسان هر وقت بخواهد کاری انجام دهد، کسی به او می گوید این کار را نکن درست نیست. فکر می کنید وقتی بها می دهد به خواسته خودش برایش لذت بخش تر است یا اینکه هر کاری دلش خواست انجام دهد؟ خوب مسلم است که اولی لذت بخش تر است. وقتی انسان بر اساس اعتقاد زندگی می کند بهتر است.

آن خانم شدیدا تحت تأثیر قرار گرفت. کمی فکر کرد و گفت: پس این چیزهایی که در مورد اسلام و ایران هست چه می شود؟ گفتم: تبلیغات است. مگر نمی گویند زنهای ایرانی در زندان هستند. من هم اینجا هستم؛ از کادر دانشگاه. بعد گفتم: ما با مسلمان بودن، انسان بودن خود را بیشتر حس می کنیم و لذت می بریم از اینکه انسانی هستیم که می توانیم بر اساس اعتقاداتمان و در واقع شخصیت مافوق خود زندگی کنیم.

* در مورد زندگی خودتان و موافقت و همراهی همسرتان در برنامه های کار و خانه بگویید.

در مورد زندگی خانوادگی، تا آدم، با آدم همراه نباشد، به جایی راه نمی برد. یعنی یکی از دلایل اینکه من با همسرم ازدواج کردم همین مسأله همراهی بود. زیرا من از اولین لحظات آشنایی با ایشان، دیدم که به انسانها ارزش می گذارند قبل از آنکه به جنسیت آنها فکر کنند. در نتیجه وقتی که هم گروه بودیم و ایشان سرپرست گروه ما بود، من احساس می کردم آن قدر مریضها برایشان ارزش دارد و آن قدر درمان مریضها و ویزیت مردم ارزش داشت که تا قبل از آن، در کسی ندیده بودم، و همین باعث شد که من که اصلاً تصمیم به ازدواج نداشتم بعد از 7 ـ 6 ماه به این نتیجه رسیدم که شاید ایشان همراه خوبی باشد.

بخصوص که در مسایل انقلابی و در مسایل اجتماعی، همیشه برای ایشان اعتقاد، بالاترین چیز بود، یعنی معیار، همیشه اعتقاد بود و پول و مال و ظاهر و ... هیچ گاه معیار نبوده است و هنوز هم نیست. در نتیجه تا حدودی با خلقیات خودم (ان شاءاللّه اگر در این راه باشم) جور در می آمد. ایشان در همه لحظات تا جایی که می توانستند حتی اگر از نظر جسمی نمی توانستند از نظر ذهنی همیشه کمک می کردند.

بهترین دلیل آن هم این است که از معدودترین افرادی هستم که توانستم بورس خارج از کشور به عنوان استاد دانشگاه این مملکت بگیرم و این نشان دهنده این است که ایشان به هر حال همراه من بودند با آنکه در آن مقطع، خود مشغول به تحصیل نبودند، اما در اداره زندگی سعی می کردند شرایط را به گونه ای مهیا کنند که من بتوانم درسم را و کاری را که در رابطه با آن هستم انجام بدهم و اداره فکری خانواده آنجا بیشتر به عهده ایشان بود و از نظر جسمی سعی می کردم مشکل زیادی پیش نیاید. برنامه ام را طوری تنظیم می کردم که به ایشان فشار نیاید. اما همین همراهی ایشان باعث می شد که فکر کنم می توانم پیش بروم. به هر حال ایشان، هم از نظر اعتقادی، هم از نظر فکری و هم از روال زندگی خیلی در پیشبرد من مؤثر بوده است.

در مورد کارهای خانه من زیاد اعتقاد ندارم که کار باید تقسیم شود. من اعتقاد دارم همین قدر که ایشان از نظر فکری کمک می کنند و در مواردی که بتوانند کمک کنند و از چیزی دریغ نمی کنند این همراهی است و شاید ضرورتی نداشته باشد که حتما ظرف بشویند تا همراهی با من کنند. اما در جهات مختلف وقتی همراهی بخواهم و ایشان همراه من باشند، این کمک است.

* با توجه به وضعیت شغلی تان، آیا می توانید اشاره ای به وضعیت و مشکلات زنان داشته باشید؟

ـ من همیشه با این سؤال کلیشه ای مخالف هستم. جواب من برای قشری خاص است. در حالی که توده عظیم زنان ما جزء گروهی هستند که به اصطلاح شاغل حساب نمی شوند و معمولاً ما اینها را به حساب نمی آوریم.

به قول یکی از دوستان، برای یک زن شاغل حداقل این است که اگر تنها بماند از نظر مالی استقلال دارد. اما برای یک زن خانه دار این وضعیت وجود ندارد. اگر شوهر او خدای ناکرده از دست برود و یا از شوهرشان به دلایل منطقی و یا غیر منطقی جدا شود، آیا خودش تأمین هست؛ حداقل از لحاظ مادی؟ اما مسأله مادی قسمتی از زندگی است. آیا از نظر فطری، دینی او که پشتیبان جامعه است تأمین هست؟

اگر قرار باشد از مشکلات صحبت کنیم، اینها مشکلات است. در مجلس ظاهرا نمایندگان نظریه ای می دهند و تأکید می کنند که به زنهای بدون سرپرست کمک شود. اما همین ... در حالی که زن فقط خودش نیست، خانواده اش هم هست، بچه ها هم هستند که آینده این مملکت می باشند. اگر ما نتوانیم اینها را تأمین کنیم چه کسی را باید تأمین کنیم؟ آیا این بر دوش ما نیست؟ اگر بچه ای در خانواده بی سرپرست به مشکل اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و ... مبتلا شود ما همه اش ظاهری فکر می کنیم. هفته زن می آید صحبت می کنیم زن فلان و بهمان، ... و هفته که تمام شد، تمام آن چیزها خاموش می شود. حقوق زن، مسایل زن و مشکلات زن، حالا چه شاهد و چه غیر شاهد تمام می شود. اگر هم قرار است سؤالی شود ما نیستیم. فوقش سال دیگر بیایید صحبتی کنیم که باز هم سال دیگر فقط حرف است و در عمل چیزی نیست.

اما به طور خلاصه ما مشکلات خاص حرفه ای خود را داریم. از نظر یک شاغل شاید این مشکل را داشته باشیم که کسی به ما کمک نمی کند. این تنها همسر ما نیست که باید کمک کند. ما باید مهد کودک مناسبی داشته باشیم. اگر قرار است همگنهای زنها به آنها خدمات پزشکی دهند، لازم است این پزشکان در خانه هم آسایش داشته باشند. حالا مثل من کسی که معلم دانشگاه است، باید علاوه بر کار کردن و دیدن مریض، زمانی را هم داشته باشد تا بتواند مطالعه کند و به دانشجویان مطالب بهتری را ارائه دهد و فقط این نباشد که از زمان خواب آخرشب بزند تا بتواند چیزی را مطالعه کند.

یا اینکه در کلاس فکرش این باشد که آیا فردا بچه ها غذا دارند یا تکلیفشان را انجام داده اند. به هر حال، همیشه با دغدغه خاطر است. این مشکلات زنان شاغل، چون من است.

زنها باید تامین اجتماعی داشته باشند. باید جایگاه آنها از نظر جامعه مشخص باشد. (همان طوری که مردها باید داشته باشند.) وضعیت تأمین بعدی شان، وضعیت بازنشستگی شان (چه خانه دار و چه غیر خانه دار) مشخص باشد. و در آن صورت می توانند بدون دغدغه خاطر، فرزندشان را تربیت کنند و در نتیجه فرزندان اینها، فرزندانی باشند که استحقاق همسری و مادری را داشته باشند و در نتیجه ان شاءاللّه آینده بهتری را داشته باشیم. این حداقل است.

* سؤالی که به ذهن می رسد عدم استقبال خانمها از این طرحه است. مثلاً در اداره ای که 500 کادر زن داشت وقتی یکی از کارکنان رفته بود و می خواست از لایحه کار نیمه وقت استفاده کند به او گفته شد: شما اولین کسی هستید که می خواهید از این طرح استفاده کنید. بر فرض، قانونهای مدوّنی هم موجود باشد، وقتی اجرا نشود از سوی بانوان خود به خود منتفی می شود. فکر نمی کنید تقصیر خود خانمها است زیرا کار نیمه وقت، حقوق نیمه می خواهد و تصور می شود ما در واقع اجر و قرب اجتماعی را در محل کار خود از دست می دهیم؟

ـ من فکر می کنم ما خیلی از چیزهایمان صوری است. صوری بدین صورت که ما همه چیز را برای ظاهر می خواهیم. ما اگر فکر کنیم که شغل نیمه وقت به ما این فرصت را می دهد که در جامعه باشیم و در عین حال خانواده هامان را بهتر نگه داریم، قاعدتا این به ذهن می رسد که از این فرصت استفاده کنیم.

ولی من شخصا در تجربه به این مطلب رسیده ام که هر وقت شما بیان می کنید مرخصی معمولی تان را بگیرید زیر سؤال می روید زیرا شما یک زن هستید.

آیا بررسی شده است که خانمها چقدر کار می کنند و آقایان چقدر؟ خانمها چقدر دقت بیشتری در کار دارند و آقایان چقدر؟

در حالی که شاید ما خانمها از نظر کاری، از نظر ذهنی، از نظر استعداد چیزی کم نداشته باشیم. شاید بعضی وقتها و نه همیشه بالاتر باشیم. اما اینجا معیار سنجش، شایستگی نیست، معیار سنجش، جنسیت است. باید رقابت سالم در جامعه طوری هدایت شود که آدمهای شایسته تر انتخاب شوند. اگر همیشه معیار رابطه باشد یا شکل ظاهر یا کلمات خاصی که فرد می گوید، این درست نیست.

* اکنون چه کاری انجام می دهید؟ چند فرزند دارید؟

ـ اطفال مریض را می بینم. در عین حال به عنوان استاد بالینی کار دارم و برای رده های مختلف دانشجویان پزشکی تدریس می کنم. در سه رده دانشجو، انترن، رزیدنت تدریس می کنم. صبحها اول درس تئوری داریم، بعد به بخش می رویم.

هفته ای یکی دو روز درس عملی دارم. همراه با آن کنفرانسهای بین المللی و بررسی مسایل پزشکی دارم. دو روز در هفته در بیمارستان مطب دارم. تمام روز را پر کرده ام و معمولاً تا 5 بعدازظهر در بیمارستان هستم.

چهار فرزند دارم که بزرگترین آنها 16 ساله است و کوچکترین آنها 3 سال دارد.

* در مورد همکاریهایتان با بنیاد شهید و بنیاد جانبازان بفرمایید؟

ـ من برخورد مستقیم ندارم. اصولاً این رده عنایت خاصی به من دارند. من ارزش آن را ندارم ولی به هر حال مورد مشاوره قرار می گیرم و مریضها به من مراجعه می کنند. هر وقت هم که خواسته اند در خدمتشان هستم اما برنامه منظم و تصویب شده برای همکاری ندارم.

چون استاد تمام وقت دانشگاه هستم و همکاری خارج از وقت دانشگاه عملاً امکان پذیر نیست، اما از جهات مختلف مورد مشاوره قرار می گیرم. غیر از دانشگاه تهران، در دانشگاه تربیت مدرس و دانشگاه شهید بهشتی هم مورد مشاوره هستم.

* نقش و رسالت فعلی خانمها را در جامعه چگونه می بینید؟

ـ من فکر می کنم رسالت فعلی خانمها اول در رابطه با خانواده است که مادر خوبی باشند و خانواده را به خوبی اداره کنند. در درجه بعدی برای تکمیل جامعه آنچه را که از دستشان برمی آید انجام دهند. زنده کردن دوباره زندگی اجتماعی خانمها به نظر من، مدیون افکار امام خمینی(ره) در جامعه است؛ یعنی ما رسیدیم به اینکه ما باید خودمان باشیم، مسلمان باشیم.

ان شاءاللّه همراه با آن تبیین کنیم که زن مسلمان می خواهد چگونه در جامعه باشد؟ لازم نیست انسان فقط پزشک باشد، بلکه مادر خوبی باشد، معلم خوبی باشد، مهندس خوبی باشد ... در هر نقشی که هست کاملترین آن نقش را انجام دهد، به نظر من آن نقش یک زن مسلمان را در جامعه ایفا کرده است و با این مخالفم که فقط بگوییم در رده بالا چنین نقشهایی ایفا می شود. در همه سطوح برقرار است و بخصوص نقش اصلی با زنی است که مادر فرزندان است. ما هم جزیی از این جامعه هستیم و به قول امام(ره) مرد از دامن زن به معراج می رود و مربی جامعه، زنها هستند. خوب در طول جنگ زنها نشان دادند چه قدرتی دارند، چه کار می کنند و چه نقشی دارند و نشان دادند اگر در خط مستقیم جبهه می توانستند فعالیت کنند، می کردند. حال بعد از جنگ هم قاعدتا تکلیف ما این است که در این نقشهای اجتماعی که داریم حداکثر نقش خود را ایفا کنیم. با صداقت، با امانت، با خویشتن داری و با همه توانی که می توانیم این کار را انجام دهیم.

وقتی یک زن که با داشتن حجاب ارزش انسانی خود را نشان می دهد و در جامعه به عنوان یک همراه با فرد زندگی می کند، کار می کند و نقش خود را ایفا می کند، این خیلی قشنگ و زیبا است و می تواند مورد الگو قرار بگیرد و می تواند مورد غبن هم قرار بگیرد.

* اشاره ای به نقش و رسالت زنان در جبهه داشتید. لطفا در این مورد هم توضیحی بفرمایید؟

ـ حضور زنها در متعادل کردن روحیه ها خیلی مؤثر بود. و آنها برخورد خواهرانه ما را قبول می کردند. حتی گاهی مورد سؤال واقع می شدیم. اما در هر حال موقع رفتن آنچه را که آموخته بودیم، در اعتدال، در صرفه جویی، در چگونه نگاه کردن به دیگران، در حق دیگران را ضایع نکردن، خیلی درس بود.

زنان درگیر مستقیم نبودند اما اثرات وجودیشان بود. یادم نمی رود. پیرزنی در نامه ای نوشته بود: پسرم، من پسری ندارم، من شوهری ندارم که بفرستم تا همراه شما در جبهه ها بجنگد، پولی هم ندارم، چیزی بالاتر از اینکه فرستادم باشد. یک سوزن و مقداری نخ به رنگهای مختلف همراه چند دگمه کوچک و چند سنجاق به صورت کیسه درست کرده ام و برای شما می فرستم. ان شاءاللّه وقتی که این را می بینید بدانید که مادر پیرتان هم به فکرتان هست.

من هیچ وقت یادم نمی رود که این را به دست هر رزمنده ای می دادم اول اشکش سرازیر می شد و بعد آن را مثل یک شی ء گرانبها می برد.

فکر می کنید این نقش نبود. نقش عظیمی بود، زیرا آن پیرزن می گفت من حامی شما هستم. و خیلی چیزهای مشابه که اثرات وجودی شدیدی داشت. در حالی که خود آدمها در جبهه نبودند ولی اثراتشان باعث می شد که شما با یک ذوق زیادی جلو بروید. این خیلی مهم بود. انسان باید در آنجا باشد تا بتواند آن زیبایی را درک کند.

می دید آنها که آن قدر شجاع بودند، چقدر والاتر از چیزی بودند که ما حس می کردیم. من اصلاً نمی توانم بیان کنم بچه ای که دستش قطع شده بود و می گفت: خون دست مرا بند بیاور و برو و من به هر که می خواستم مسکن تزریق کنم نگذاشت. اما اسیر عراقی را که آورده بودند با آن قیافه مسخ شده اش، با آنکه دو تا مسکن زدم هنوز داد و بیدادش هوا بود و این در مقابل عزیزان ما بود که هیچ نمی گفتند.

این نقش مستقیم بود، اما به هر حال این کمک می کرد که به خواهرشان دقت بیشتری می کردند، برمی گشتند که خواهرشان کجاست تا ترکشی را از چشم آنها در بیاورد و یا کارهای مشابه.

هیچ وقت یادم نمی رود، الآن هم محبتهای آنها که زنده اند و خانواده آنها که رفته اند باعث می شود زمانی که انسان دچار یأس می شود از شرایط جامعه قدرت پیدا کند و بگوید خدایا! مرا ببخش از اینکه فراموش کردم در کجا هستم. و دوباره مشغول به کار شود.

* به عنوان کلام آخر چه صحبتی با جامعه زنان مسلمان و نیز دختران جوان دارید؟

ـ تلاش به عنوان مادر خوب بودن و یک عضو جامعه سالم را تحویل دادن به نسل بعدی؛ این باید هدف زنها باشد و در درجه دوم به قول امام زنها تا آن جایی که می توانند باید بکوشند تا جایی که می توانند باید بیاموزند، تا جایی که می توانند باید به علوم حاضر خود را زینت دهند در عین اینکه نقش اسلامی خود را دارا باشند.

اگر به صحبتی که امام گفت و رهبر معظم آن را ترویج می کند عمل کنیم، برگردیم به اصل وجودی خودمان و برگردیم به اینکه پیغمبر(ص) ما چه نقشی برای زنان قایل شدند و چگونه زنها را از زنده به گور شدن نجات دادند و فقط برای فاطمه(س) آن چنان نقشی قایل شدند که او را به جای مادر حساب کردند و فاطمه را در همه نقشهای موجود در جامعه به عنوان زن، همسر، مادر و دختر ... به عنوان هر چه حساب کنید آوردند.

من فکر می کنم بعد از دوران پیامبر(ص)، ما یک زمان خمودگی و در خود فرورفتگی و دوباره زنده به گور شدن را داشتیم و اگر به زمان طاغوت نگاه کنیم که ظاهرا چادرهایمان را برداشتیم و ظاهرا توانستیم در جاهایی نقش داشته باشیم ولی ظاهر زنانه مان را بارزتر کردیم که الان زنها در جامعه خارج از کشور بیشتر این نقش را دارند. یعنی زنهای وارد شده با صفت بارز زنانگی (نمی دانم آن را چطور به تصویر بکشم).

زن به مفهوم زن، یعنی زنی که ضعیف است و در نقش یک دیوار بدون آنکه وجود خود را نشان دهد، وجود انسانی اش را نشان دهد ... ما می توانیم با جلوه های اسلامی، با اعتقاداتمان نقشی داشته باشیم. هم از انسان بودن زن، هم از مادر بودن زن و هم از تمام نقشهایی که می توانیم داشته باشیم و برسیم به نقطه ای که ما هم بتوانیم پیشرفتهای علمی خیلی بالا داشته باشیم.

و این البته در گرو این مطلب است که کاملاً نقش خود را قبول داشته باشیم و فقط در حرف نباشد، ان شاءاللّه که در دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی نقش زنان را با آن دیدگاه فرهنگی بارز ببینیم و شاهد بلوغ انسانی، اجتماعی، خانوادگی زنها باشیم و در عمل شاهد باشیم و ان شاءاللّه که خانمهای ما ثابت می کنند که لیاقت این امر را دارند.

* با تشکر از اینکه قبول زحمت فرموده و وقت خود را در اختیار ما قرار دادید، ان شاءاللّه که همیشه موفق و سربلند باشید.

پیام زن - خرداد 1377، شماره 75، صفحه 6

[="Microsoft Sans Serif"][="Indigo"]واقعا آدم این مطالب رو میبینه به حال قدیمی ها غبطه می خوره.:Gol:

اللهم اجعل عواقب امورنا مثل این قبلیا

اینم پروفایل اولین شهید اسک دینی!

http://www.askdin.com/member27285-friends2.html

یادش بخیر... اون زمانا که سعی داشتم بیشتر از خودم، اسم این شهید مطرح باشه و صفحه ایشون بیشترین بازدید رو داشته باشه... اما...[/]

یا زینب کبری;763573 نوشت:
[=Microsoft Sans Serif]واقعا آدم این مطالب رو میبینه به حال قدیمی ها غبطه می خوره.:Gol:

اللهم اجعل عواقب امورنا مثل این قبلیا

اینم پروفایل اولین شهید اسک دینی!

http://www.askdin.com/member27285-friends2.html

یادش بخیر... اون زمانا که سعی داشتم بیشتر از خودم، اسم این شهید مطرح باشه و صفحه ایشون بیشترین بازدید رو داشته باشه... اما...

سلام علیکم و رحمة الله

جناب یازینب، با تشکر از یادآوری شما، در مورد اولین شهید اسک دین، چند نکته قابل ذکر است:

اولاً از همان زمان که خبر شهادت ایشان مطرح گردید، ما از مسئولین سایت خواستیم اطلاعات دقیقی از ایشان بدهند، ولی نه عکسی، نه متنی، نه وصیتنامه ای، نه گزارش دقیقی از اخلاق و رفتار ایشان، نه مصاحبه یا اطلاعاتی از دوستان و خانوادۀ ایشان، نه اطلاع دقیقی از چگونگی شهادت ایشان، نه قبر و بارگاهی و نه حتی منبع دقیقی برای کسب اطلاعات، هیچیک مطرح نشدند.

ثانیاً اگر شما تاپیک یادبود ایشان را در اینجا ببینید، چهار صفحه همه ابراز تبریک و تسلیت دارند و کسی نمی دانم جواب سؤال کنندگان را چه بدهد!! حتی شخصی می گوید خودت حدس بزن ایشان چگونه شهید شده است. در نهایت پس از پنج ماه، مدیر محتوایی نرم افزارها، ادعا کردند از کسی که گویا مادر ایشان است و البته از سایت رفته است(!)، این اطلاعات را به دست آورده اند که اولاً خمپاره بر چادر محل استقرار ایشان خورده و هیچ چیز از جسد ایشان نمانده که دفن بشود(انگار خمپاره ش کلاهک هسته ای داشته است) در حالی که رسم است که حتی اگر شده یادگاریهای شهید، مثل چادر و البسه را دفن کنند، یک قبری برایش در نظر می گیرند تا دلباختگان شهدا، بتوانند از آن زیارتی به عمل آورند. بعد جالب است که ایشان می فرمایند که از مادر ایشان آدرس بیمارستان محل خدمت ایشان را پرسیده اند که ایشان دیگر از سایت رفته بوده اند!!

ثالثاً ایشان بنا به ادعاهای ذکر شده، یک پزشک و دارای درجۀ تحصیلی دکترا محسوب می شوند، ولی عجیب است که در جستجوی اینترنتی تنها جایی که اسمی از "یلدا حاج رسولیها"، را می توانیم بیابیم همین سایت اسکدین خودمان است!! این در حالی است که شما اگر نام پزشکان را جستجو کنید معمولاً اطلاعات ایشان در یک سری سایتها هست، و اساساً پزشکان شماره نظام پزشکی دارند. شماره نظام پزشکی ایشان چند است؟ لازم به ذکر است که جستجوی نام ایشان در سایت نظام پزشکی بی نتیجه ماند.(خودتان امتحان کنید: http://irimc.org/SearchDoctor) ایشان چه پزشکی بوده اند که نه سایت نظام پزشکی ایشان را می شناسد و نه در اینترنت در جایی غیر از اسکدین، نامی از ایشان برده شده است؟

رابعاً ما اینجا از شخصیتهای بزرگی مثل مریم فرهانیان، محبوبه دانش آشتیانی، فهیمه سیاری، نسرین افضل و سایر بزرگواران نام می بریم. اینها آدمهای کوچکی نیستند. همین خانم مریم فرهانیان که عکس و مصاحبه هایشان در همان صفحات اول تقدیم کردم، من فقط با خواندن مصاحبه ها راجع به ایشان، به راستی تا مدتها محو شخصیت بزرگ ایشان بودم. یعنی فقط با مطالعۀ مصاحبه ها، محو شخصیت بالای این بانوی بزرگوار شدم. و البته محبوبه دانش آشتیانی و فهیمه سیاری هم به راستی اثر عمیقی در من داشتند. البته هنوز هم من از خواندن شرح حال این شخصیتهای بزرگ ولی گمنام، لذت می برم. اگر قرار است نام بزرگوار دیگری در کنار این نامها قرار بگیرد، باید اطلاعات دقیق و یک تشخیص هویت معمولی از ایشان صورت بگیرد تا مطمئن شویم.

من از شما و سایر دوستان دعوت می کنم، نام و نام خانوادگی، تصویر، اطلاعات دقیق از نحوۀ شهادت و چند مصاحبه از آشنایان ایشان ارائه بفرمایید تا با کمال افتخار از ایشان نام ببریم و از شخصیت بزرگشان درس بگیریم.

پی نوشت: این پست به مدیر سایت ارجاع می شود و حداقل انتظار، از سایر مدیران و خادمان، این است که کسی به محتوای پست دست نبرد.

با سلام

زمانی که باخبر شدم که قرار است همایش زنان در تاریخ مجالس ایران با رویکرد توسعه مشارکت زنان در مجلس از سوی چند نهاد دولتی و خصوصی برگزار شود، بسیار خرسند شدم که زنان ایران اسلامی در سایه انقلاب و به خاطر کارهای زیربنایی تحصیلی به چنان مرحله ای از رشد علمی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی رسیده اند که شناخت جایگاه زنان در مجالس قانونگذاری، دست یابی به راهکارهای متناسب با ساختارهای حقیقی و حقوقی ایران برای افزایش نرخ مشارکت زنان در مجلس، آگاه کردن ارکان جامعه مدنی و ارکان قدرت نسبت به ضرورت مشارکت سیاسی زنان و افزایش سهم زنان در سپهر سیاسی کشور از جمله اهداف آنان در یک نشست علمی شده است.

این مهم، نشان می دهد که زن ایرانی به آگاهی نسبی رسیده و از حصار تندروی ها رسته و می خواهد تفسیر علمی آیات و روایاتی باشد که در تعالیم اسلام برای شناخت جایگاه زنان آمده است.
ظرافت داستان های تاریخی قرآن در بیان صریح و ایمایی نقش زنان و جایگاه آنها در جامعه از حضرت فاطمه(س) در سوره کوثر گرفته تا حضرت مریم، دختران شعیب و همسر موسی، آسیه زن فرعون، ملکه صبا، زلیخا در سوره یوسف، همسر ابوسفیان، همسر عمران، مادر مریم و زن ابولهب در سوره المسد نشان از جامعیت نگاه اسلام به زنان در ابعاد مثبت و منفی و در راستای خوبی و بدی و همین ثابت می کند که مباحث مربوط به نابرابری حقوق زن و مرد در اسلام و تبعیض ها و تفکیک های جنسیتی، برخاسته از افکار افراطی و تفریطی است و اسلام زن را موجودی شریف با ویژگی های خاص می داند که به قول امام راحل، از دامنش مرد به معراج می رود.

آنچه انقلاب اسلامی را در مقوله توجه به توانایی های بالقوه زنان و به فعلیت رساندن آنها در مسیر درست، از همه مقاطع تاریخ ایران و حتی از مکاتب فکری و بشری دنیا، متمایز می نماید، نگاه جامع و اسلامی رهبران و بزرگان آن در سطوح عالی به جایگاه زن است و اوج زمینه سازی برای حضور موثر آنان در جامعه، بسترسازی تحصیلات آنان در همه مقاطع است و خدا را شکر که زنان نیز با موفقیت های چشمگیر در کنکورها و المپیادهای علمی، ثابت کرده اند که منفی بافی های سابق، خرافه ای بیش نبود و اگر میدان های برابری، برای اثبات توانایی ها مخصوصا در ابعاد آموزشی، مدیریتی و سیاسی فراهم شود ثابت می کنند که علاوه بر مادران و دخترانی شایسته که باعث تحکیم پایه های جامعه در خانواده هستند، معلمان، استادان، مدیران، نمایندگان و وزرایی خوب برای جامعه می شوند.

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

tazkie;763584 نوشت:
سلام علیکم و رحمة الله

جناب یازینب، با تشکر از یادآوری شما، در مورد اولین شهید اسک دین، چند نکته قابل ذکر است:

اولاً از همان زمان که خبر شهادت ایشان مطرح گردید، ما از مسئولین سایت خواستیم اطلاعات دقیقی از ایشان بدهند، ولی نه عکسی، نه متنی، نه وصیتنامه ای، نه گزارش دقیقی از اخلاق و رفتار ایشان، نه مصاحبه یا اطلاعاتی از دوستان و خانوادۀ ایشان، نه اطلاع دقیقی از چگونگی شهادت ایشان، نه قبر و بارگاهی و نه حتی منبع دقیقی برای کسب اطلاعات، هیچیک مطرح نشدند.

ثانیاً اگر شما تاپیک یادبود ایشان را در اینجا ببینید، چهار صفحه همه ابراز تبریک و تسلیت دارند و کسی نمی دانم جواب سؤال کنندگان را چه بدهد!! حتی شخصی می گوید خودت حدس بزن ایشان چگونه شهید شده است. در نهایت پس از پنج ماه، مدیر محتوایی نرم افزارها، ادعا کردند از کسی که گویا مادر ایشان است و البته از سایت رفته است(!)، این اطلاعات را به دست آورده اند که اولاً خمپاره بر چادر محل استقرار ایشان خورده و هیچ چیز از جسد ایشان نمانده که دفن بشود(انگار خمپاره ش کلاهک هسته ای داشته است) در حالی که رسم است که حتی اگر شده یادگاریهای شهید، مثل چادر و البسه را دفن کنند، یک قبری برایش در نظر می گیرند تا دلباختگان شهدا، بتوانند از آن زیارتی به عمل آورند. بعد جالب است که ایشان می فرمایند که از مادر ایشان آدرس بیمارستان محل خدمت ایشان را پرسیده اند که ایشان دیگر از سایت رفته بوده اند!!

ثالثاً ایشان بنا به ادعاهای ذکر شده، یک پزشک و دارای درجۀ تحصیلی دکترا محسوب می شوند، ولی عجیب است که در جستجوی اینترنتی تنها جایی که اسمی از "یلدا حاج رسولیها"، را می توانیم بیابیم همین سایت اسکدین خودمان است!! این در حالی است که شما اگر نام پزشکان را جستجو کنید معمولاً اطلاعات ایشان در یک سری سایتها هست، و اساساً پزشکان شماره نظام پزشکی دارند. شماره نظام پزشکی ایشان چند است؟ لازم به ذکر است که جستجوی نام ایشان در سایت نظام پزشکی بی نتیجه ماند.(خودتان امتحان کنید:

http://irimc.org/SearchDoctor) ایشان چه پزشکی بوده اند که نه سایت نظام پزشکی ایشان را می شناسد و نه در اینترنت در جایی غیر از اسکدین، نامی از ایشان برده شده است؟

رابعاً ما اینجا از شخصیتهای بزرگی مثل مریم فرهانیان، محبوبه دانش آشتیانی، فهیمه سیاری، نسرین افضل و سایر بزرگواران نام می بریم. اینها آدمهای کوچکی نیستند. همین خانم مریم فرهانیان که عکس و مصاحبه هایشان در همان صفحات اول تقدیم کردم، من فقط با خواندن مصاحبه ها راجع به ایشان، به راستی تا مدتها محو شخصیت بزرگ ایشان بودم. یعنی فقط با مطالعۀ مصاحبه ها، محو شخصیت بالای این بانوی بزرگوار شدم. و البته محبوبه دانش آشتیانی و فهیمه سیاری هم به راستی اثر عمیقی در من داشتند. البته هنوز هم من از خواندن شرح حال این شخصیتهای بزرگ ولی گمنام، لذت می برم. اگر قرار است نام بزرگوار دیگری در کنار این نامها قرار بگیرد، باید اطلاعات دقیق و یک تشخیص هویت معمولی از ایشان صورت بگیرد تا مطمئن شویم.

من از شما و سایر دوستان دعوت می کنم، نام و نام خانوادگی، تصویر، اطلاعات دقیق از نحوۀ شهادت و چند مصاحبه از آشنایان ایشان ارائه بفرمایید تا با کمال افتخار از ایشان نام ببریم و از شخصیت بزرگشان درس بگیریم.

پی نوشت: این پست به مدیر سایت ارجاع می شود و حداقل انتظار، از سایر مدیران و خادمان، این است که کسی به محتوای پست دست نبرد.

سلام و عرض ادب

صحت این خبر برای ما ثابت نشد و به احتمال خیلی زیاد شایعه ای بیش از طرف یکی از کاربران نبود

موفق باشید[/]

[="Microsoft Sans Serif"][="Indigo"]

tazkie;763584 نوشت:
اولاً
ثانیاً
ثالثاً
رابعاً

با سلام

اینا که اصلا مهم نیست.... بنده به خبر های خوب با حسن ظن نگاه می کنم:ok:

همین قدر که اولین بار با خوندن پست های مربوط به این کاربر حال و هوام عوض شد .. خودش کلی ارزش داره....

چیزی که با دل آدم بازی می کنه دیگه عقل و منطق لازم نیست.... البته در حالت عکسش... مثلا بگن فلان شخص کافر شده.... تا به قطعیت نرسه که قبول نمی کنم... :Nishkhand:[/]

یا زینب کبری;764340 نوشت:
[=Microsoft Sans Serif]

با سلام

اینا که اصلا مهم نیست.... بنده به خبر های خوب با حسن ظن نگاه می کنم:ok:

همین قدر که اولین بار با خوندن پست های مربوط به این کاربر حال و هوام عوض شد .. خودش کلی ارزش داره....

چیزی که با دل آدم بازی می کنه دیگه عقل و منطق لازم نیست.... البته در حالت عکسش... مثلا بگن فلان شخص کافر شده.... تا به قطعیت نرسه که قبول نمی کنم... :Nishkhand:

با سلام. برادر گرامی، اینکه این روش شما، بر خلاف طریق عقلاست، یک امر بدیهی است. بنده پیشنهاد می کنم این طرز فکرتان را در تاپیکی مطرح کنید تا کارشناسان نقد کنند و برای جلوگیری از انحراف این تاپیک، پاسخی به شما ارائه نمی کنم. از مدیران بخش هم خواهشمندم از این به بعد پستهای نامربوط حذف یا منتقل شوند.


سرشناسه: ترکان، زهرا،1369

عنوان و نام پدید آورنده: موقعیت فرشته: از خاطرات زندگی شهید طیبه واعظی/ تدوین زهرا ترکان.

به اهتمام سازمان بسیج جامعه زنان استان اصفهان.

مشخصات نشر: اصفهان: ستارگان درخشان، 1394.

مشخصات ظاهری: 46ص.

شابک: 978-600-8007-24-1

وضعیت فهرست نویسی: فیپا

موضوع: شهیدان زن- ایران- قم - سرگذشتنامه

موضوع: ایران - تاریخ- انقلاب اسلامی 1357- شهیدان

شماره کتابشناسی ملی: 3995402

چاپ اول: 1394

تیراژ: 5000 جلد

طراحی و صفحه آرایی: کانون ارتباطات و تبلیغات فرا

کتاب را از فایل پیوست دانلود فرمایید یا برای دانلود غیر مستقیم از کتابخانه اینجا کلیک کنید.

با عرض سلام و تبریک به خاطر کسب رتبه اول در رشته حفظ کل قرآن در اولین مسابقه مرکز آموزش مجازی حفظ قرآن کریم و با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.




1. لطفا خودتان را معرفی کنید. از تحصیلاتتان بگویید، و الان به چه شغلی مشغول هستید؟

بنده اعظم خیری هستم، ساکن شهر خمین. لیسانس زبان انگلیسی دارم. هم اکنون نیز دانشجوی کارشناسی ارشد رشته علوم قرآن و حدیث هستم. در سمت معاون دارالقرآن امام خمینی (ره) شهر خمین نیز مشغول به فعالیتهای قرآنی می‌باشم.

2. حفظ قرآن را از چند سالگی و در کجا و چطور شروع کردید؟

حفظ قرآن را حدوداً از سال 87 در سن 35 سالگی، در یک دوره سه ساله در مؤسسه قرآنی شروع کردم.

3. انگیزه اصلی شما برای پرداختن به حفظ قرآن چه بود؟

علاقه به حفظ و عمل به قرآن و مأنوس بودن با مفاهیم آن انگیزه اصلی من در حفظ قرآن بود. ماجرای ثبت نام و شروع این حفظ قرآن من جالب بود. در سطح شهر تبلیغات و اعلاناتی نصب شده بود که رده سنی برای حفظ قرآن را از 15 سالگی تا 35 سالگی ذکر کرده بودند. من در حین خواندن آن تبلیغات در دل خودم گفتم که الان زمان حفظ است و اگر در این سن (که 35 سالم بود) حفظ نکنم دیگر قادر به این کار نخواهم بود و همین مطلب من را به حفظ قرآن تشویق کرد، تا اینکه در دوره‌های حفظ ثبت نام کردم و کار حفظ قرآن را آغاز نمودم.

4. مشوقان اصلی‌ شما در حفظ چه کسانی بودند؟

تشویق پدر و حمایت همسرم مشوق اصلی من در حفظ قرآن بودند.

5. اهمیت قرائت و حفظ قرآن در میان خانواده شما به چه اندازه است؟

همه اعضای خانواده ما علاقه‌مند به بحثهای قرآنی و دنباله‌رو فضاهای قرآنی هستند و پسر من هم تازه شروع به حفظ قرآن کرده است.

6. شما چه تجربه خاصّی در روند حفظ قرآن دارید که برای دیگران مفید باشد؟

روش حفظ بنده، حفظ سمعی بود. یعنی به صورت گوش کردن به قرائت آقای پرهیزگار و گرفتن لحن ایشان، قرآن را حفظ می‌کردم. اما پیشنهاد می‌کنم عقلاقمندان به حفظ قرآن؛ آیات را به صورت تصویری حفظ کنند که این مطلب سبب تقویت حافظه هم می‌شود.

7. فکر می‌کنید رمز موفقیت شما در حفظ قرآن چه بوده است؟

لطف خداوند و حمایت‌های خانواده، زیرا با توجه به شرایط سنی و مشغله و گرفتاری‌هایی که وجود داشت، شرایط سختی برای حفظ داشتم، و حمایتها و کمکهای خانواده بسیار تأثیرگذار بود.

8. تاثیر حفظ قرآن بر روحیه و اخلاق خود را در چه حدی می دانید؟

حفظ قرآن در صورتی که اصولی و به طور منظم و منسجم باشد واقعاً تأثیر مطلوب خود را می‌گذارد و فرد حلاوت لازم را در خود احساس می‌کند ولی اگر شرایط لازم رعایت نشود عکس این مطلب اتفاق می افتد و اثرات منفی دارد، یعنی گاهی اوقات فرد دچار افسردگی، اضطراب، دل سردی و ... می‌شود. اما بهترین سالهای زندگی‌ من مربوط به دوران حفظ و بعد از آن است.

9. آيا تا به حال در مسابقات قرآني شركت كرده‌ايد؟ و چه رتبه‌هایی را کسب کرده‌اید؟

من در مسابقات بنیاد شهید، در سال 89، در رشته 15 جزء، رتبه دوم استانی، در سال 90، در رشته 20 جزء، رتبه دوم استانی، در سال 91در رشته حفظ کل قرآن کشور رتبه دوم را کسب نمودم و ... .

10. چگونه و از چه زمانی با مرکز آموزش مجازی قرآن آشنا شدید؟

تقریبا از حدود یکسال قبل از طریق حفاظ قرآن خمین که تحت نظر اساتید مرکز مجازی بودند با این مرکز آشنا شدم، بنده هم در این مرکز ثبت نام کردم. هم اکنون نیز سرکار خانم حائری مربی بنده هستند.

11. نقطه ضعف و قوت حفظ تلفنی و مرکز مجازی حفظ چیست؟

اکثر اساتید، کلاسهای حفظ حضور را می‌پسندند، هرچند این مطلب ارجحیت دارد و بهتر است ولی به نظر بنده حفظ مجازی برای کسانی که امکان دسترسی به کلاسهای حفظ حضوری را ندارند یا اینکه حفظ مجازی حالت مکمل و پشتیبان برای کلاسهای حفظ حضوری آنها را داشته باشد بسیار تأثیرگذار و مفید است. نقطه قوت در فعالیتهای این مرکز پیگیری مستمر و لزوم تحویل محفوظات در هر هفته و در هر شرایطی است که این مطلب موجب نظم و کارایی بیشتر می شود. همچنین برگزاری آزمون‌هایی است که کلاسهای حضوری آن را برگزار نمی‌کنند.

12. فعالیتهای مرکز را چکونه ارزیابی می‌کنید؟

بسیار خوب است. هم خود کلاسها و هم آزمونها.

13. اولین مسابقه مرکز را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

بسیار خوب بود ولی اگر امکان برگزاری حضوری آزمون‌ها و مسابقات باشد بسیار عالی خواهد بود چون امکان هرگونه تقلب و ...از بین می‌رود.

14. برای ارتقای سطح عملکرد مرکز چه پیشنهادهایی دارید؟

هماهنگی و وحدت رویه اساتید به ارتقای فعالیتها و بالا رفتن سطح کیفیت حفظ قرآن آموزان کمک زیادی می‌کند چون روشهای بعضی اساتید متفاوت است.

15. ميزان گسترش فرهنگ قرآني در سطح شهر و منطقه شما چقدراست ؟

در شهر خمین، با برگزاری کلاسهای حفظ و اهمیت و جایگاه حفظ قرآن بالاتر رفته و از این لحاظ پیشرفتهایی حاصل شده ولی انتقادی که به روش حفظ قرآن در شهر خمین وارد است این است که تمام توجه قرآن آموز صرفاً به خود حفظ معطوف می‌شوند بدون توجه به تجوید، مفاهیم آیات و ... و حمایتی از مباحث و مهارتهای تلاوت و قرائت و مفاهیم و ... انجام نمی‌شود که جای کار و تلاش است.

16. هم اكنون در زمينه قرآنی چه فعاليتهايي داريد؟

بنده معاونت دارالقرآن شهر خمین را برعهده دارم و همچنین در کلاس‌های حفظ قرآن به عنوان استاد حفظ مشغول به فعالیتهای قرآنی می‌باشم.

17. به نظر شما زیباترين آيه قرآن كدام است؟

به نظر من همه آیات قرآن حتی آیه‌های عذاب زیبا و دلنشین و مؤثر هستند. ولی خودم دو آیه 9 و 10 سوره یونس را واقعاً دوست دارم. «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ يَهْديهِمْ رَبُّهُمْ بِإيمانِهِمْ تَجْري مِنْ تَحْتِهِمُ اْلأَنْهارُ في جَنّاتِ النَّعيمِ * دَعْواهُمْ فيها سُبْحانَكَ أَللّهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فيها سَلامٌ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

18. بهترین خاطره‌ای که از دوران حفظ را به یاد دارید؟

بهترین خاطره من سفر کربلایی بود که به عنوان هدیه به حافظان قرآن تقدیم شد.

19. در پایان اگر مطلبی در نظر دارید بفرمایید.

تشکر می‌کنم از تمام کسانی که در فعالیت‌های قرآنی این مرکز سهیم هستند.

باتشکر از وقتی که در این مصاحبه در اختیار ما گذاشتید.

منبع:

http://www.askquran.ir/showthread.php?t=53548&p=769992&viewfull=1#post769992 به نقل ازhttp://quranhefz.ir



سلام بر کردستان، کوههای بلندش، دره های عمیق، خطرات، خاطراتش و شهیدانش و اما در مورد تلاش مظلومانه و ناشناخته نیروهای گمنام و اعزامی و داوطلب به کردستان بخصوص در آن سال های پرآشوب رفتن به منطقه های ناامن و آلوده و مسیرهای کوهستانی و گردنه های خطرناک و کمین گاه های فراوان با آن مشکلات با اکیپ پزشکی و گرفتن چنین مسئولیتی کاربسیار سخت و دشواری بود مشکلات زیادی داشت.


و در این اوضاع جنگ رفتن به این مأموریت های پرخطر دل شیر می خواست که ما داشتیم. ما سرچشمه دلهره و ترس و خطر را در وجودمان کشته بودیم مشکلات بعضی ها را آب می کند و بعضی ها را آبدیده و ما امدادگران را آبدیده کرده بود. وقتی خطرپیش آید نمی ترسیم از خطر آب نمی شویم تو مشکل ما آبدیده می شویم، از اینرو سایت زنان شهید با خواهر رزمنده عزت قیصر به مصاحبه پرداخته است.




1) در چه سالی متولد شدید و دوران کودکی و نوجوانی خودتان را چگونه و در کجا گذراندید؟


روزها به سرعت سپری شدند و کاروان زندگی ام مرا با خود از دنیای کودکی به جهان نوجوانی و بعد به دیار جوانی برد و من 17 ساله شدم من روزهایی که آتش دشمن جبهه ی کردستان را داغ کرده بود وارد جبهه شدم نوجوانی و جوانی ام در جبهه ی کردستان و ترس از کومله و دموکرات ها و دلهره از آنها و زیرآتش دشمن سپری می شد جوانی ام را به جبهه و سنگرم بخشیدم وقتی به خود آمدم دیدم چند سال از بهترین سال های عمر و جوانی ام گذشت.




2) در مورد مقطع تحصیلی و دوران تحصیلی خودتان توضیح بفرمایید؟


دوران تحصیلی تا مقطع دیپلم را درشهرستان بیجار گذراندم و دوره ی کاردانی تکنسین اتاق عمل را در استان کردستان گذراندم.




3) از چه سالی برای کسب درآمد و اشتغال وارد صحنه اجتماع شدید؟


از سال 1363 وارد صحنه اجتماعی شدم.




4) در مورد فعالیت سیاسی مذهبی و فرهنگی قبل از انقلاب صحبت بفرمایید؟


زمانی که سن و سال کمی داشتم با نام امام (ره) آشنا شدم من عشق خاصی به امام پیدا کردم و با علاقه ی زیادی به کسب اطلاعات بیشتری در خصوص شخصیت ایشان قدم برداشتم درمساجد تشکیل جلسه می دادیم و درمراسم مذهبی و راهپیمایی شرکت می کردیم و همچنین نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) را گوش می دادیم و اعلامیه و نوارها را مخفیانه توزیع می کردیم و با گروههای مخالف انقلاب مبارزه می کردیم در نماز جمعه شرکت داشتیم به سپاه می رفتیم و درفعالیت های مختلف شرکت می کردیم.




5) چه نقشی در پیروزی انقلاب و هشت سال دفاع مقدس داشتید؟


من در ساعت ساعت و لحظه لحظه ی پیروزی انقلاب نقش داشتم و در تمام اوقات زندگی ام درخدمت انقلاب و امام (ره) و دفاع مقدس بودم.




6) در مورد فعالیت های مختلفی و مسئولیت های زیادی داشتید لطفاً بیان کنید.


مسئولیت بخش رزمندگان، مسئولیت بخش جانبازان و جراحی و داخلی و اورژانس و بیمارستان صحرایی و پناهگاه و انبار دارویی و تدارکات و تخلیه مجروحین و آموزش کمک های اولیه به زنان روستا با اطلاعات سپاه همکاری داشتم ترجمه کردن نامه هایی که از گروهک ها به دست می آمد برعهد ه ی من بود.





7) در زمینه فعالیت های خود در سپاه و بسیج توضیح دهید؟

فعالیت های من از سال 58 شروع گردید و با جان و دل با تمام ارگانهای سپاه و بسیج و کمیته و جهاد فعالانه همکاری داشتم و دارم و هم اکنون عضو فعال بسیج و عاشق انقلاب هستم و چون خون و گوشت و پوستم از سپاه و بسیج است تا زنده ام نسبت به این ارگانها وفادار خواهم ماند، یادگار امام راحل می باشد.




8) خاطرات خود را در دوران دفاع مقدس و پس از بیان فرمایید؟


دوران دفاع مقدس در ذهن و قلب همه ی کسانی که از این وادی پرحادثه گذشتند چون گنجینه ای با ارزش به یادگار مانده است در کنار رزمندگان و مجروحین که بودم واقعاً از با آنها بودن و درکنارشان قرار گرفتن لذت می بردم لذتی که درسالهای بعد از جنگ هرچه سعی کردم نتوانستم مانندش را پیدا کنم و این چنین برادرانی و اینچنین مکانی پیدا کنم. پس از اتمام دوران دفاع مقدس تمام شد و من با یک تجربه روحی و روانی عظیم که مرا 30 سال آب دیده تر و پیرتر کرده بود .




9) در مورد همرزمان و رزمندگان دوران دفاع مقدس صحبت فرمایید؟


شهید قاسم نصرالهی فرمانده سپاه بانه این سردار ضمن همرنگ نمودن لباس خود با لباس بسیجیان طوری رفتار می کرد که گویی فقط یک بسیجی است همیشه او را در لباس ساده ی بسیجی می دیدم، ما افتخار می کردیم که نصرالهی فرمانده ی ماست و همه به فرماندهی او می بالیم. این شهید یه جورهایی بابایمان محسوب می شد او که رفت انگارهمیشه یتیم شدیم.





سادگی نوشته ها حاکی از سادگی و صفا و خلوص رزمندگان می باشد.


این روزها و ساعت ها همیشه در ذهنم ماندگار است خاطرات گذشته همیشه همراهم است خاطراتی که جوانیم را در آن می بینیم. زمانی که سرم گرم مجروحین عملیات و درگیری بمب باران نبود قسمت عمده ای از وقت مان را به ارتباط برقرارکردن با مردم روستاها صرف می کردیم با اکیپ پزشکی به بیشتر منطقه ها می رفتیم برای کارهای پزشکی و پرستاری و درمان و آموزش امدادگری می دانستیم.


صرفاً کارامدادی و نظامی تأثیر کمتری داشت اما وقتی با کار فرهنگی عجین می شد عمق بیشتر می یافت و کار تبلیغات که خود امر مهمی است. خاطره ای که برای شما نقل می کنم خاطره های تلخ و ماندگار است که با گذشت سالها هنوز آن خاطره دقیق و روشن در ذهن دارم.


امید است که الگویی برای مدیران امروز و جوانان که همانا مدیران آینده این آب و خاکند قرار گیرد. در زمان شهید نصرالهی که منطقه بانه بودم روزهای که مجروحین نداشتیم و خبری از بمباران و درگیری و عملیات نبود با اکیپ پزشکی به روستاهای بانه با تمام خاطرات به دورترین روستاها چه پاکسازی شده و چه پاکسازی نشده مأموریت داشتیم و در روز به چند منطقه می رفتیم مورخه 1/3/1365 مأموریت به منطقه ای به اسم روستای زله و منطقه بُل حسن که نزدیک رودخانه چومان بود برویم که این رودخانه مرز بین ایران و عراق بود. آماده حرکت بودیم من که تجهیزات بسته بودم و منظورم از تجهیزات تعدادی فشنگ و یک کلت کمری داشتم کیف کمکهای اولیه را از کتفم آویزان کرده بودم به همراه دکتر محبوب که خارجی بود و راننده آقای امیرآذر به نام خدا شروع به حرکت کردیم.


بعد از انجام وظیفه اگر چند لحظه ای دیرتر از این دو منطقه خارج می شدیم در دام کومله ودمکرات ها می افتادیم این خبر را به فرمانده محترم سپاه بانه گزارش می دهند. روز بعد مورخه 2/3/1365 ساعت 8صبح از دفتر فرماندهی با بیمارستان تماس گرفتند مرا خواستند گفتند هرچه سریعتر خودت را به دفتر فرماندهی برسان آن روز را خوب به خاطر دارم از بیمارستان خارج شدم با عجله مسیر را طی میکردم شهر خلوت بود از کوچه و محله هیچ زن و بچه ای عبور نمی کرد گویی شهر مرده ها بود و زن و بچه ای در آن زاده نشده بود. کوچه و پسکوچه ها را با سرعت پیمودم ضربان قلبم به شدت می زد از شدت خستگی زیاد نفس نفس می زدم در دل می گفتم خدایا برادر نصرالهی چه کار دارد بالاخره به دفتر ایشان رسیدم با یک یاالله گفتن داخل دفتر شدم بعد از سلام و خسته نباشید روی صندلی نشستم ایشان با کلامی جدی که قاطعیت از کلامش می بارید،گفتند خبرداری که دیروز نزدیک بوده اسیر شوید من خیلی قاطع همان طور که رویم را سفت گرفته بودم و سرم پایین بود گفتم بله از همه چیز خبر دارم و فکر همه چیز را کرده ام تمام هم وغم من امدادرسانی به رزمندگان است.


ولی من در این راه نه ازاسارت بیم دارم و نه از شکنجه و کشته شدن ترسی در دل دارم و هیچ وقت به ترس فکر نمی کنم و ترس در وجودم نیست. خودم را برای همه اتفاق ها مثل شهادت و اسارت و جانبازی آماده کرده ام و در سخت ترین و خطرناک ترین مهلکه ها حاضر هستم و هیچ واهمه ای از مرگ ندارمو هیچ گروهکی نمی تواند مرا بلرزاند و یا از راه دین و هدف باز دارد و هدف را هرگز فراموش نمی کنم که ایمان و عشق و هدف نه دشمن


می شناسد و نه سختی کار برای خدا زمان و مکان و ترس و وحشت از دشمن ندارد من قلبم فقط برای پیروزی اسلام می تپد من هم سرباز هستم و هم پرستار هرگاه کار پرستاری ام تمام شد سرنگ را کنار می گذارم


و اسلحه در دست می گیرم که کار پرستاری تبدیل می شود به کار رزمی.


برادر نصرالهی فرمودند تمام حرف های شما را قبول دارم ولی شما فکر نمی کنید که منطقه های ناامن برای شما خطر داشته باشد احتمال دارد در جاده ها یا در روستاها با مشکل روبرو شوید و خدایی ناکرده موردی برای شما پیش بیاید ما زیر سئوال می رویم این بزرگوار با لحن برادرانه و سرشار از ایمانش مرا نصیحت می کردند و من فقط گوش می کردم چه گوارا و شیرین سخن می گفت شیوه بیانش بسیار دلنشین و چون از صمیم قلب بود لاجرم بردل می نشست طنین صدایش هنوز هم درگوشم جاری است. این حرف ها را با تمام وجود می زد ومن به گفته هایش ایمان داشتم و این کلمات شهید بزرگوار مثل سند زنده و جاوید در قلبم مانده است.


هر وقت به حرف های او می اندیشم بغض راه گلویم را سد می کند و پرده ای از اشک چشمانم را می پوشاند و جلوی نگاهم را می گیرد.


ایشان هنگام سخن گفتن سرش پایین بود ودر صحبتش آنچنان شرم و حیا داشت که انگار از همه خجالت می کشد" هر وقت آن لحظه به ذهنم می آید متأثر می شوم".


شما خواهران آبروی سپاه و اسلام هستید اگردچار مشکل شوید برای ما خیلی گران تمام می شود از شما خواهرگرامی خواهش می کنم که دیگر به این مأموریت های خطرناک ادامه ندهید.


او درحین صحبت کردن با من اشک در چشمانش حلقه زده بود فرماندهی که برای رزمنده اش اشک در چشم داشت من همیشه با خود فکر می کردم مگر فرماندهان سپاه با آن ظاهر جدی احساس هم دارند. حالا با دیدن چشم های نمدار فرمانده شرمنده ازافکار قلبی که فکر غلط می کردم بودم.


من تا آن روز نمی دانستم که این شهید برای ما خواهران حکم برادری دارد و یک احساس خواهر و برادری بین ما وجود دارد. حرف های آن برادر به علت صداقت و قاطعیتی که داشت در من اثر کرد یک دفعه احساس ناامنی کردم و دیگر با اکیپ پزشکی مأموریت به منطقه های خطرناک نرفتم. رفتار و منش و سخنان او همیشه الهام بخش و راهنما بود این برادر به من کمک کردند که اسیر دشت گروهکها نشوم گروهک ها بارها و بارها در کمین من بودند سعی می کردند مرا به اسیری ببرند اما هر بار ناکام ماندند.


کومله و دمکرات ها چند بار توسط اهالی روستاها برایم پیغام می فرستادند که اگر دستمان به تو برسد سرت را از تن جدا می کنیم و پوست تنت را می کنیم و پراز کاه می کنیم و ناخن ها و دندانهایت را می کشیم به جای آن میخ می کوبیم.


ولی من اصلاً ترسی از این تهدیدها نداشتم آنها نمی دانستند که من راهم را انتخاب کرده بودم و خودم را برای همه اتفاق ها مثل اسارت و شکنجه و شهادت آماده کرده بودم. ای شهیدان پدر کردستان تا زنده ام ادامه دهنده راهت هستم. این سردار ضمن همرنگ نمودن لباس خود با لباس بسیجیان طوری رفتار می کرد که گویی فقط یک بسیجی است او درحقیقت سرداری از سرداران باکفایت جنگ بود و همیشه او را در لباس ساده بسیجی می دیدم ،


از او سوال کردم که چرا لباس بسیجی می پوشی می گفت اگر من این کارها را نکنم دچار غرور می شوم این کارها برای خودسازی لازم است.


ما افتخار می کردیم که پدرنصرالهی فرمانده ما است و همه به فرماندهی او می بالیدیم قیافه اش را به خاطر دارم او قامت رشید و بلند بالا چهارشانه با شانه های پهن داشت هرگز قیافه مردانه اش از لوح ضمیر قلبم محو نخواهد شد و چهره اش یک تصویر ماندگار است او همیشه چنان لبخندی برلبش بود که گویی با همه آشنایی و الفت دیرینه دارد چندین بار با شهید نصرالهی برخورد داشتم من با رفتار و برخورد محبت آمیز این فرمانده مهربان دریافتم که ایشان از اخلاق کامل و مراتب بالای اخلاقی و اسلامی برخوردار هستند.


برای اولین بار درزندگی ام احساس کردم با رزمنده ای آشنا می شدم که در همه زمینه های روحی و اخلاقی با همرزمان دیگر تفاوت دارد.


براستی پاداش چنین سردارانی همان شهادت است که از خداوند هدیه گرفته اند.

افرین به شما تزکیه خانم واقعا لذت بردم از این مدل فعالیتتون

کاش امثال شما زیاد بشن که شهدا خانم توسط خانم ها به دیگران معرفی بشه و بفهمند زن ایرانی و اهدافشون چی بوده

کاری که متاسفانه ماهواره ها دارن بر عکسش به مردم ایران وارد میکنند با نشون دادن زن های .........

از استرس تمام بدنم می لرزید
حماسه پر شور كربلا و ايثارگري هاي زينب (س) و ديگر زنان چون مادر وهب (دختر عبد،از بني كلب،همسر عبدالله بن عمير كلبي) جلوه اي از روح شهادت طلبي در زنان مسلمان است . از اين رو زنان ايران اسلامي چه در مشروطه و چه در انقلاب اسلامي و چه جنگ تحميلي، با الگو پذيري از حضرت زينب (س) همواره در كنار مردان خود وگاهي جلوتر از آنان، از آزمون صبرو استقامت و ايثار و شهادت طلبي، سر بلند بيرون آمده اند

فعاليت زنان در عرصه هاي مختلف سياسي، اجتماعي و فرهنگي جامعه اسلامي، از صدر اسلام تا كنون از واقعيت هاي غير قابل انكار تاريخ اسلام و ايران است.هر چند اسلام با حضور زنان در جنگ ها به عنوان رزمنده مخالف است ، اما در مواردي كه اين اقدام به منظور دفاع از جان خويش يا دفاع از وجود مبارك پيامبر (ص) انجام شده،م خالفتي ابراز نشده است. از همان صدر اسلام، زنان شهادت طلب و ايثارگر حتي در بحراني ترين شرايط از بذل جان و فداكاري در راه اسلام دريغ نداشتند . حماسه پر شور كربلا و ايثارگري هاي زينب (س) و ديگر زنان چون مادر وهب (دختر عبد،از بني كلب،همسر عبدالله بن عمير كلبي) جلوه اي از روح شهادت طلبي در زنان مسلمان است . از اين رو زنان ايران اسلامي چه در مشروطه و چه در انقلاب اسلامي و چه جنگ تحميلي، با الگو پذيري از حضرت زينب (س) همواره در كنار مردان خود وگاهي جلوتر از آنان، از آزمون صبرو استقامت و ايثار و شهادت طلبي، سر بلند بيرون آمده اند . از اینرو سایت زنان شهید گفت و گویی با خواهر ایثارگر اشرف مولوی انجام داده است.

1- لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.

من اشرف مولوی هستم، متولد سال1346 و دارای مدرک دیپلم انسانی.

2- در مورد فعالیتهای خود قبل و بعد از انقلاب اسلامی توضیح دهید.

قبل از انقلاب من 13 ساله بودم و فعالیت چندانی نداشتم. اما برادرم چون فعالیتهای زیادی داشتند در روحیات و فعالیت های ما تأثیر می گذاشتند.

3- مدت حضور خود را در ستادهای پشتیبانی بیان فرمایید.

من از سال 59 بنا به سفارش برادرم که در اوایل جنگ به شهادت رسید، وارد ستادهای پشتیبانی شدم. درآن زمان هنوز بسیج در شهرستان ما تشکیل نشده بود اما گروه جهاد فعال بود و ستادپشتیبانی تشکیل داده بودند. درسال 60 بسیج هم تشکیل شد و من علی رغم سن کمم ( 13 ساله و مجرد )، فعالیتم را به طور رسمی در بسیج شروع کردم.

4- از اقدامات خود در ستادهای پشتیبانی، مناطق عملیاتی و یا تیم های امدادگری مطالبی را بیان فرمایید.

سال 1364 من جزء 12 نفری بودم که به پادگان الزهرا (س) برای گذراندن دوره های کلی نظامی درحد چریک رفتیم. دوره ها بسیار فشرده و سنگین بود. بعد از اتمام ما را به شهرهای مرزی که احتمال حمله بود فرستادند تا به مردم آموزش دهیم. اما با این اوصاف اجازه رفتن به جبهه را به ما نمی دادند. من خودم زنگ زدم دفتر امام (ره) تا مجوز اعزام را بگیرم اما مسئول دفتر امام (ره) فرمودند شما ناموس این مملکت هستید و تازمانی که برادران هستند نیازی نیست شما به جبهه بروید.

5- در زمان فعالیت چند سال داشتید.

13 ساله و مجرد بودم.

6- نظر خانواده، پدر و مادر، همسر و فرزندان در خصوص فعالیت شما چه بوده است.

خانواده بنده نه تنها مخالفتی با فعالیت بنده نداشتید بلکه خودشان هم بسیار فعال بودند.

7- نقش زنان در هشت سال دفاع مقدس ( ستادهای پشتیبانی- مناطق جنگی –امدادگری) را چگونه توصیف می فرمایید.

اگر نبود حمایت و حضور خواهران، شاید برادران در جنگ به این شکل موفق نبودند. نقش زنان فقط در پشتیبانی و .. نبود، حفظ روحیه ایثار درخانواده ها از جمله نقش اساسی زنان در دفاع مقدس بود. اگر مادری مانع رفتن فرزندش به جبهه می شد و یا خانمی مانع حضور همسرش در منطقه می شد، این موفقیت و دفاع حاصل نمی شد.

8- یکی از بهترین خاطرات خود را در طول 8 سال دفاع مقدس بیان فرمایید.

سال 63 بود، روز قدس، قرار بود 40 نفر از خواهران بسیجی رژه مسلحانه بروند. صدام تهیه کرده بود بمباران می کند.

اولین بار بود که می دیدم علی رغم تهدیدات، مردم به طور گسترده در راهپیمایی شرکت نموده بودند. با شروع راهپیمایی، سرو کله هواپیماههای جنگی صدام پیدا شد. اما بچه ها باهمان نظمی که داشتند به کار خود ادامه دادند و مردم هم در همان شرایط حضور داشتند و به هواپیماههای دشمن در بالای سرشان نگاه می کردند و شعار می دادند " حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست".

به علت حضور پر رنگ نیروی هوایی ایران آنروز دشمن کاری از پیش نبرد اما حاشیه تهران را بمباران کرد. بعد از بمباران ما سریع به بیمارستان حیدری رفتیم، غسل و کفن بچه ها آخرهای شب انجام می شد، من آن شب اولین بار بود که به غسالخانه می رفتم؛ 17 ساله بودم. از استرس تمام بدنم می لرزید، شهدای آن روز هرگز از دهنم خارج نمی شوند.

9- در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.

من خدا را شاکرم که در آن زمان بی تفاوت نبودم، در جنگ همه تلاش کردند، واقعاً مردم و رزمندگان ما مردانگی و ایستادگی کردند. وظیفه شما سنگین تر از زمان دفاع مقدس است شما می بایست تلاش کنید تا این ارزشها و این روحیه انقلابی در بین عموم مردم حفظ شود.

http://shohadayezan.ir/?q=node/13819