داستان های کوچک ما

تب‌های اولیه

994 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

در کتاب منهج الصادقین مشاهده شد: ذوالنون مصری این مرد شریف که یکی از عرفاء زمان خود بوده روزی از کنار رود نیل در مصر میگذشته که ناگهان چشمش به یک عقرب می افتد که به سرعت به طرف رود نیل می رود، با خود گفت معلوم می شود این عقرب مأموریت فوق العاده ای دارد دنبال عقرب می رود تا اول رود کنار آب می رسید، دید قورباغه ای از آب بالا آمد خودش را به دیوار ساحل می چسباند و عقرب می آید روی پشت این قورباغه (یا لاکپشت) سوار می شود و روی آب عرض رود را طی می کند ذوالنون هم فوراً قایقی گرفته سوار شده بعرض رود آن طرف میرود وقتی که میرسد، قورباغه هم می رسد آنطرف رود خودش را به دیوار میچسباند جناب عقرب مامور الهی پیاده شده می آید بالا و براه میافتد.
ذوالنون هم پشت سرش می آمد تا رسید بزیر درختی. مبیند جوان مستی کنار درخت افتاده و مار عظیمی نزدیک او شده سرش را نزدیک سینه جوان آورده و این بدبخت دهانش باز بوده آن لحظه ای که نزدیک بود افعی سرش را در دهان جوان کند، این عقرب مأمور، از پشت مار آمد بالا روی سرمار نیشی به او می زند و مار را از کار میاندازد و برمیگردد.
ذوالنون از لطف خدا در حفظ جوان مست حیران شد لگدی بآن جوان زد و رهایش نکرد تا کمی بهوش آمد گفت بلند شو ببین چه خبر است آیا چطور تو با چنین خدائی طرف می شوئی؟ جوان نگاه می کند می بند ماری افتاد، ذوالنون ماجرا را برای او می گوید جوان در همان لحظه به گریه افتاد و نوشته اند که این جوان توبه کرد و از کرده هایش پشیمان گردید و گریان و نالان شده و ذوالنون را رها نکرد.
گفت تو را به خدا مرا با خدایم آشنا کن و مرا با خدا آشتی بده، کاری بکن که خدا مرا بیامرزد او هم قبول کرد و همراهش بشهر مصر آمده و بالاخره مدتها ماند و سرگرم توبه و انابه و تدارک گذشته ها شد تا از صلحاء و اخیار گردید.
ای یار ناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای تست
گرتاج میدهی غرض ما قبول تو
ورتیغ میزنی طلب ما رضای تست
گربنده مینوازی و گربند میکشی
زجر و نواخت هر چه کنی رأی تست
هر جا که روی زنده دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده ای بر دعای تست
تنها نه من به قید تو در مانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای تست
قومی هوای نعمت دنیا همی برند
قومی هوای عقبی و ما را هوای تست

در کتاب بحارالانوار از اصول کافی از حضرت صادق (ع) نقل می کند: عابدی بود که همیشه سرگرم عبادت و بندگی و اطاعت حق را می نمود به قدری در عبادتش کوشا بود که شیطان هر کاری می کرد که او را از عبادتهایش سست کند نتوانست آخرالامر نعره ای زد بچه هایش اطرافش جمع شدند گفتند تو را چه شده که فریاد می زنی؟ گفت از دست این عابد عاجز شده ام، آیا شما راهی سراغ دارید؟ یکی از آن شیطانها گفت من او را وسوسه می کنم که به شهوت آید و زنا کند شیطان گفت فایده ای ندارد، زیرا اصل: میل به زن در او کشته شده، دیگری گفت از راه خوراکی های لذیذ او را می فریبم تا به حرام خواری و شراب کشیده شود و او را هلاک کنم گفت این هم فایده ای ندارد زیرا در اثر ریاضت چند ساله شهوت خوراکی نیز در او کشته شده است.
سوّمی گفت: از راه عبادت، همان راهی که در آن است می توانم او را گول بزنم شیطان گفت: آفرین مگر از راه تقدُّس کاری کنی. بالاخره نتیجه این دارالشوری این شد که خود همین شیطانک مأموریت پیدا کرد (در اغلب متدّینین از همین راه و نظائرش وارد می شود) شیطانک به صورت جوانی شد و آمد درِ صومعه عابد را زد، عابد آمد در صومعه را باز کرد دید یک جوان است، آقا چه می خواهی؟ شیطان گفت: من جوان مسلمانی هستم ولی متأسفانه پدر و مادر من گبر و بت پرست هستند نمی گذارند من نماز و عبادت کنم شنیده بودم عابدی در اینجا مشغول عبادت است و صمعه ای دارد من گفتم بیایم نزد شما و بهتر به بندگی برسم. مگر شما نمی خواهید تمام مردم خدا پرست شوند یکی از آنها من هستم. عابد ناچاراً راهش داد آمد جلوی عابد ایستاد به نماز خواندن.
خواند و خواند و خواند تا نزدیک غروب، عابد روزه دار بود سفره کوچکی پهن کرد به جوان تعارف کرد، جوان گفت نه نمی خورم حالا دیر نمی شود اللّه اکبر ایستاد به نماز، عابد یک مقدار نان خشک خورد و دوباره به نماز ایستاد بعد خوابش گرفت به جوان گفت بیا یک مقدار استراحت کن جوان گفت: نه اللّه اکبر دوباره نماز، عابد یک مقدار خوابید نصف های شب بیدار شد دید این جوان بین زمین و آسمان نماز می خواند، عابد گفت عجب عابدتر از من هم هست که به این مقام از نماز رسیده و اصلاً خسته نمی شود، این چه شوقی است این چه نیروئی است که خدا به این جوان داده که غذا نخورد و خواب نداشته باشد و دائماً به عبادت مشغول باشد بالاخره گفت بروم از او سئوال کنم که چه کرده که به این مقام رسیده؟ شیطانک سرگرم بود و اصلاً اعتنائی به عابد نمی کرد، تا سلام نماز را می داد فوراً به نماز بعدی سرگرم می شد. تا بالاخره عابد او را قسم داد که فقط سئوالی دارم جواب مرا بده، شیطانک صبر کرد و عابد پرسید چه کردی که به این مقام رسیدی؟!
گفت من که به این مقام رسیدم به واسطه گناهی بود که مرتکب شدم و بعد هم توبه کردم و حالا هر وقت به یاد آن گناه می افتم توبه می کنم و در عبادتم قوی تر می شوم و صلاح تو را هم در همین می بینم که بروی زنا کنی و بعد توبه نمائی تا به این مقام برسی.
عابد گفت من چطور زنا کنم اصلاً راه این کار را آشنا نیستم و پول هم ندارم شیطانک دو درهم به او داد و نشانه محله فاحشه را در شهر به او داد. عابد از کوه پائین رفت و به شهر داخل شد و از مردم سراغ خانه فاحشه را گرفت. مردم گمان کردند که او می خواهد آن زن را ارشاد و راهنما کند جایش را نشان دادند وقتی که بر فاحشه وارد شد پول را به او عرضه داشت و تقاضای حرام نمود.
اینجا لطف خدا به یاری عابد می آید و به دل فاحشه می اندازد که او را هدایت کند. زن به سیمای عابد نگریست دید زهد و تقوی از آن می بارد، آمدنش به اینجا عادی نیست. از او پرسید چطور شد به این جا آمدی؟ گفت چکار داری تو پول را بگیر و تسلیم شو. زن گفت: تا حقیقت را نگوئی تسلیم تو نمی شوم؟! بالاخره عابد ناچار جریان را گفت، زن گفت ای عابد هر چند به ضرر من است و من الآن به این پول نیاز دارم ولی بدان این شیطان بوده که تو را به سوی من راهنمائی کرده است.
عابد گفت: او به من قول داده که به مقام او برسم زن گفت: نه چنین است که تو می گوئی: ای عابد از کجا معلوم که پس از زنا توفیق توبه پیداکنی، یا توبه ات پذیرفته شود و یا یک وقت در حال زنا عزرائیل آمد جانت را گرفت تو جواب خدا را چه خواهی داد. یا اینکه جنب از حرام بودی فرصت برای غسل و توبه و انابه پیدا نکردی جواب حق را چه خواهی داد؟! از آن گذشته پارچه پاره نشده، بهتر است یا پاره شده و دوخته و وصله کرده شده؟!...
این شیطان بوده که ترا فریفته. عابد باز نپذیرفت زن در آخر کار گفت: من اینجا هستم؟ برای این شغل آماده هستم تو برگرد اگر دیدی آن جوان همانجاست و همین طور سرگرم عبادتست بیا من در خدمت هستم.
(البته دزد تا شناخته شد فرار می کند، تا مؤمن فهمید وسوسه شیطان است در می رود.) وقتی که به صومعه بر می گردد می بیند کسی نیست، دانست که این ملعون او را در چه دامی خواسته بیاندازد، از کرده خود پشیمان و نادم گشته و توبه می نماید و به عبادت مشغول و به آن زن فاحشه دعا می کند.
مروی است که شب آخر عمر آن زن فاحشه رسید و از دنیا رفت. صبح به پیغمبر آن زمان وحی رسید که به تشیع جنازه او برود، وقتی که بر درِ خانه زن می رسد مردم می گویند ای پیغمبر برای چه در خانه این زن فاحشه می آیی میگوید برای تشییع جنازه زنی از اولیاء حق آمده ام. مردم میگویند او زن فاحشه ای بیش نبود.
پیغمبر سرش را بسوی آسمان میکند میگوید خدا تو میگوئی یکی از اولیاء من مرده تشییع جنازه اش کن، این مردم می گویند این زن فاحشه بوده قضیه چیست؟ خطاب رسید ای پیغمبر، هم مردم راست می گویند و هم من چون این زن تاچند وقت پیش فاحشه بوده اما آن عابد را از گناه دور میکند بعد از رفتن عابد در خانه را می بندد و پشت در می نشیند و کلاه خو را قاضی میکند و میگوید ای بدبخت و بیچاره تو به عابد گفتی شاید در حال زنا عزرائیل به سراغت آید و تو توفیق توبه کردن پیدا نکنی چه خاکی بر سر خواهی ریخت تو که خودت از او پست تر هستی تو خود یک عمر دامنت کثیف و آلوده است تو چرا توبه نمی کنی شاید عزرائیل یک وفت به سراغ تو هم بیاید با دامن آلوده جواب خدا را چه خواهی داد. از آن شب توبه کرد و از گناه برگشت و نادم و پشیمان گردید و با ما آشتی کرد و مشغول عبادت گردید.
افسرده دل زجرمم و شرمنده از گناه
غیر از توای کریم نباشد مرا پناه
در بحر رحمتت بنما شستشوی من
باز آمدم حضور تو با سیل اشک و آه
از لطف خویش گرتو نبخشی گناه من
رسوا شوم حضور خلایق من از گناه
عالم توئی به سرّ و خفیّات هرکسی
افکنده سرمنم که بود نامه ام سیاه
از لطف بیکران خود ای واجب الوجود
کوه گناه من زکرم کن تو پرّکاه
شد صرف این و آن همه عمرم در این جهان
بر من ترحّمی که شده عمر من تباه
سرمایه رفت از کف و دستم بود تهی
گمراه بوده ام توبرون آورم زچاه
لیکن سرشک من شده جاری به اهل بیت
باشد ولای فاطمه بهرم مقام وجاه
باشد شفیع من علی وآل او به حشر
برمن طریق و مشّی علی شد طریق وراه
هستم گدای درگه و چشمم بسوی تست
بنما به من زروی محبّت تو یک نگاه

مرحوم حضرت آیة اللَّه شهید محراب سید عبدالحسین دستغیب شیرازی رضوان اللَّه تعالی علیه در کتاب شریفش نوشته: یک نفر حاجی مؤمنی که از ارادتمندان به مرحوم حاج شیخ محمد تقی مجلسی رضوان الله تعالی علیه بود یک روز لوطیهای محل دورش را می گیرند و می گویند امشب می خواهیم بخانه تو بیائیم. حاجی از یک طرف می ببیند اگر آنها بیایند با وسائل لهو ولعب می آیند و مشغول فسق و فجور می شوند از طرف دیگر اگر آنها را رد کند و جواب رد گوید چگونه با لوطیها طرف شود مرتباً برایش مزاحمت ایجاد میکنند ناچاراً قبول میکند بعد هم سراسیمه خدمت مرحوم مجلسی پناهنده شده و گرفتاریش را ذکر می کند.
مرحوم مجلسی فکری می کند و می فرماید: اشکالی ندارد بگو بیایند من هم می آیم، حاجی مجلسی مهیا میکند و شیخ مجلسی زودتر از لوطی وارد می شود، لوطیها آمدند همین که وارد خانه شد دید مرحوم مجلسی در مجلس نشسته. لوطی باشی ناراحت شد الآن عیش و لهو ولعب جلوی آقا نمی شود کرد و آقا موی دماغش شده با بودن اوهیچ کاری نمی شود کرد.
اجمالاً پیش خود خیال کرد حرفی بزند تا مرحوم مجلسی قهر کند برود و آنوقت آنها آزاد باشند. گفت: جناب آقا مگر راه و روش مالوطیها چه عیبی دارد که بما اعتراض میکنند. مرحوم مجلسی فرمود: چه خوبی درشما هست که آنرا مدح کنیم. گفت هزارها عیب داریم اما باز نمک شناسیم اگر نمک کسی را خوردیم دیگر به او خیانت نمی کنیم تا آخر عمر مان یادمان نمی رود، مرحوم مجلسی فرمود: این صفت خوبی است ولی آن را در شما نمی بینم. لوطی باشی گفت: در این اصفهان از هرکس می خواهی بپرس؟ ببینید ما نمک چه کسی را خورده ایم که به او بد کرده باشیم مرحوم مجلسی فرمود: خود من گواهی می دهم که شما همه نمک بحر امید آیا با خدای خود چه می کنید، ای کسی که نمک خدا را می خوری و نمکدان می شکنی، این همه نعمت خدا را خوردن و استفاده کردن و این جور سرکشی کردن و پیروی از نفس و هوی کردن؟! نمک خدا خوردن و نمک دان او را شکستن ...
این کلمات مرحوم مجلسی که عین واقع و حقیقت بود در همه آنها اثر کرد، سرخجلت بزیر انداختند و هیچ سخن نگفتند سکوت مطلق، پس از مدتی همه رفتند، صبح اول وقت لوطی باشی در خانه مرحوم مجلسی را کوبید مرحوم مجلسی در را بازکرد دید لوطی باشی است.
گفت: دیشب ما را آتش زدی ما را آگاه کردی ما را توبه ده چون از کرده های خود پشیمانیم، مرحوم مجلسی هم لطف می کند آنها را به عمل توبه و تدارک از گذشتها وا می دارد.
بی پناهم من و سوی تو پناه آوردم
به امید کرمت عذر گناه آوردم
یارب از لطف پناهم ده و عذرم پذیر
حال چون روی بسوی تو اله آوردم
در بساطم نبود هیچ بجز آه دلی
زین سبب هدیه بدرگاه توآه آوردم
دل بریدم ز خلایق که همه محتاجند
بی نیازی تو و من بر تو پناه آوردم
ما فقیرم بذات و تو غنیّی بالذّات
شاهد عجز خود این حال تباه آوردم
گنهم در خور بخشایش بسیار تونیست
گرچه چون کوه گران بار گناه آوردم
خواستم پیش عطای تو بسنجم گنهم
مثل سیل عظیم و پرکاه آوردم

در کتاب کیفر و کردار جلد 9 خواندم:
اصمعی که یکی از علماء و عرفای زمان خودش بود می گوید: یک روز از کنار ده و روستایی می گذشتم که ناگهان یک عرب سیاهی از پشت درختان با شمشیر برهنه ای به سویم آمد و تیغه شمشیرش را به طرف سینه ام گرفت و گفت: زود لخت شو و هرچه داری رد کن، و الاّ تو را می کشم، زود باش، اگر می خواهی جان سالم بدر بری و اهل و عیالت را داغدار نکنی.
گفتم: ای مرد عرب! مرا می شناسی که با من این طور حرف می زنی؟!
گفت: در میان ما دزدان معرفت و شناخت معنا ندارد، زیرا در دل آنها رحم ومُروّت نیست .
گفتم : مسافرم و جز این لباسهایی را که پوشیده ام چیز دیگری ندارم.
گفت : من این حرفها سرم نمی شود و نفقه و پول و مال و روزی می خواهم .
گفتم: ای برادر عرب اگر نفقه و مال و روزی می خواهی من ندارم، ولی یک خزینه ای به تو نشان می دهم که بالاتر و بهتر و آبادتر از لباسهای من است .
گفت: آن خزینه چیست و کجاست ؟
گفتم : مگر قرآن نخوانده ای که خداوند متعال می فرماید:
«وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ و ما تُوعَدوُن».
همه روزی های شما در آسمان است و به آنچه که به شما وعده داده ایم برایتان می فرستیم.
یک وقت دیدم این عرب، بیابانی و صحرایی و دهاتی و سیاه و دزد و بی سواد، تا این آیه را از من شنید بدنش چنان لرزید که شمشیر و نیزه از دستش افتاد و سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا رزق و روزی مرا در آسمان نگه داشته ای و مرا در روی زمین حیران کردی؟! تا در صحرا و بیابان دزدی و سرقت کنم و مال مردم را بخورم، خدایا مالم را بده ... غلط کردم، اشتباه کردم رزقم را بده.
تا این سخن را از صمیم قلب و با صدق نیت و اخلاص درونی گفت: ناگهان مشاهده کردم کاسه ای پر از طعام با دو گرده نان سفید از هوا جلویش ظاهر شد. عرب سیاه بیابانی روی زمین نشست و شروع به خوردن کرد و وقتی سیر شد گفت: احسنت ربّی، بارک اللّه، آفرین بر پروردگارم.
بعد مقداری با هم صحبت کردیم و او را راهنمایی و ارشاد کردم او نالان و پریشان حال و نادم و پشیمان شده بود و توبه نمود و بعد هم جدا شدیم، من بسوی کارم رفتم و او هم پی برنامه هایش.
دو سال از این ماجرا گذشت. یک روز در حال طواف خانه خدا او را دیدم، به او گفتم: تو فلانی نیستی؟!
گفت: چرا خودم هستم. ولی از آن روز به بعد توبه کردم و از تمام کردهایم برگشتم و با خدا آشتی کردم. خدا خیرت بدهد که راه را بما نشان دادی و ما را بسوی خالق خود کشاندی و راهنمایی نمودی.
گفتم: حالا حالت چطور است؟! خوبی؟
گفت: الحمد للّه از آن روزی که توبه کردم و درِ خانه خدا آمدم، و از آن روز به بعد، بعد از نماز شام همان کاسه و دو نان از آسمان برایم می آید و میل می کنم و تمام ظرفهائی را که در آن مائده آسمانی می آمد جمع کردم و در شکاف کوهی پنهان نموده ام.
گفتم: چرا مصرف نکردی؟!
گفت: ناجوانمردی است نان کریمان را خوردن و کاسه شکستن.
گفتم: چرا به درویشان و فقیران نمی دهی؟
گفت: بی فرمان او تصرف نمی کنم.
اصمعی می گوید: از حال و مقالش خوشم آمد خواستم دست و پایش را ببوسم.
گفت: ای شیخ این کار را نکن، اگر تقرب می خواهی از آنچه که آن روز برایم خواندی، بخوان.
گفتم: چه خواندم او آیه «وَ فِی السَّماءِ رزقکم» را گفت:
گفتم:
«فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَالْاَرْضِ اِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما اَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ».(48)
پس به پروردگار آسمان و زمین که همه اش را بحق آفرید و مثل آنکه با شما سخن می گوید.
گفت: کدام نادان و سفله ای هست که گفته خدا را انکار کند که نیاز به سوگند و قسم باشد. بخوان، بخوان که دلم می خواهد برای این آیه خود را فدا و جانم را نثار کنم، چه زیبا و خوب، بخوان، بخوان.
آیه مذکور را خواندم. یک وقت دیدم آهی کشید و جان داد.
کفنی تهیه کردند بعد غسلش دادند و کفنش نمودند و بر جنازه اش نماز خواندند و دفنش کردند.
یک هفته از این قضیه گذشته بود که یک شب خوابش را دیدم که لباسهای بسیار زیبا پوشیده و خوشحال است.
گفتم: رفیق چطور به این مقام رسیدی؟!
گفت: بخاطر اینکه کلام خدا را تصدیق و به صدق شنیدم و با اعتقاد و یقین و ایمان بر خود پذیرفتم.
قوت روان شیفتگان التفات تُست
آرام جان زنده دلان مرحبای تست
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
جرمی که می رود به امید عطای تست
شاید که در حساب نیاید گناه ما
آنجا که فضل و رحمت بی منتهای تست
کس را بقای دائم عقد مقیم نیست
جاوید پادشاهی و دائم بقای تست
هرجا که پادشاهی و صدری و سروی
موقوف آستان در کبریای تست
سعدی ثنای تو نتواند بشرح گفت
خاموش از ثنای تو حد ثنائی تست

در کتاب کیفر و کردار جلد 4 خواندم: مالک بن دینار یکی از عرفای زمان خود بوده که در جوانیش بسیار فرد گنه کار و زشتکار و معصیتهای زیادی می کرده و یکی از عرقخورها و شراب خواران روزگارش بود که فضل خدا او را رستگار نمود که خودش میگوید سبب توبه من از گناه و آلودگی این بود:
اول کار عادت زیادی بشراب داشتم. خداوند بمن دختری عنایت فرمود من مشعوفش شدم چون براه افتاد مهرش در دلم زیاد شد و باهم مأنوس شدیم. اوقاتی پیش می آمد که شراب بنوشم او دامن مرا میگرفت و میکشید و شرابها را میریخت کم کم دخترم بزرگ شد ولی متاسفانه در سن دوسالگی از دنیا رفت، مرگ او خیلی در من اثر گذاشت که در شب نیمه شعبان شراب زیادی خوردم و نماز نخوانده خوابیدم در خواب دیدم قیامت برپاشده و من هم در میان مردم هستم در این هنگام از پشت سر صدائی شنیدم که نظر مرا بخود جلب کرد، دیدم اژدهائی دهان گشوده که مرا ببلعد، ولی من تا او را دیدم گریختم. همین طور که در حال فرار بودم دیدم پیر مرد خوشبوئی از کنارم رد می شود به او گفتم مرا پناه بده، کمکم کن. دیدم به گریه در آمد و گفت من عاجزتر از این هستم که تو را پناه دهم ولکن برو شاید خداوند ترا نجات دهد، دوباره بر سرعت خود افزودم تا به طبقات آتش جهنم رسیدم، نزدیک بود از ترس در آتش بیفتم که صدائی آمد برگرد تو از اهل آتش نیستی، برگشتم باز به آن پیر پناه بردم فرمود: بالای این کوه که ودایع مسلمین آنجاست برو اگر ودیعه ای داشته باشی اینجا برایت نافع است.
بالای کوه رفتم، اژدها نیز دنبالم می آمد، فرشته ای فریاد زد پرده از پیش چشمش بردارید، دیدم اطفال زیبائی حاضرند، اژدها داشت نزدیک می شد که مرا هلاک کند، طفلی صدا زد: او را از دست دشمن برهانید.
آنها به جانب من آمدند دیدم دختر کوچک خود را میگفت: واللّه پدر من است و دستش را بطرف اژدها برد، اژدها گریخت و دخترم مرا در آغوش گرفت و بعد آمد روی زانویم نشست. و گفت: ای پدر چرا قرآن نمی خوانی:
«الم یأن للّذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکراللّه »(49)
آیا وقت آن نرسید کسانیکه ایمان آورده اند دلهایشان بذکر خدا خاشع و ترسان باشد. من گریه ام گرفت و گفتم دخترم مگر شما قرآن بلدید، گفت آری و از شما بهتر می دانیم، گفتم این اژدها که بود گفت کردار بد تو بود، گفتم اینجا چه میکنید گفت اینجا منتظر شما هستیم تا روز قیامت از شما شفاعت کنیم.
مالک گوید: از خواب بیدار شدم و شراب را ریختم و توبه کردم.
الهی از غم عصیان چراغ راه ندارم
به غیر درگه لطفت پناه گاه ندارم
ز آستانه خود گرمرا بقهر برانی
کجا روم که بغیر درت پناه ندارم
طبیب گفت غمت به شود ز شربت توبه
سوای عفو تو من لشکر وسپاه ندارم
صراط حقه دقیق و بعید و بحر عشق
که مونسی بمقرّ و بجایگاه ندارم
رسان تو آل علی را بداد من بقیامت
بجز شفاعت ایشان فرودگاه ندارم
ببخش از کرم خود گناه راجی را
که غیر معصیت و حالت تباه ندارم

در یکی از شهرهای غرب ایران دو خواهر زندگی می کردن، یکی از آنها فریب شیطان صفتی را خورد و به راه فحشاء کشیده شد و تمام جوانیش را در این راه صرف کرد، خواهر دیگرش شوهر اختیار کرد و دارای خانه و زندگی و فرزند شد و همواره نسبت به خواهر فریب خورده اش باتکبر و غرور و بی اعتنایی رفتار می کرد روزهای جوانی سپری گردید و خواهر فریب خورده پیر و فرتوت و درمانده شده و ممرّی برای مخارجش نداشت.
شبی از شبهای زمستان که برف می بارید و هوا به شدت سرد بود گرسنگی و سرما و درماندگی او را وادار نمود که نزد خواهرش برود و از او استمداد کند، در خانه خواهر را زد، خواهرش در را باز کرد تا او را دید با نفرت تمام در را بست و به او گفت برو قحبه .
خواهر فریب خورده بادلی شکسته برگشت و در حالی که بیمار بود و پول تهیه نان و سوخت شبش را نداشت به طرف خانه اش رفت و مرتباً به خودش می گفت برو قحبه) و از کردهای خود پیشمان و خود را سرزنش می کرد و ناله ها داشت.
سرما و بوران و گرسنگی و بیماری سر انجام او را از پا درآورده، پس از مرگش خواب او را دیدند که در باغی گردش می کند. پرسیدند جایت چطور است؟ گفت: خوب است آن شب وقتی از همه جا نومید شدم و خواهرم مرا با بی رحمی از خودراند از خدای بزرگ عذر و توبه کجرویهایم را خواستم و با پشیمانی تمام استغفار کردم و با خدای خودم رازو نیازی داشتم که بعد از چند لحظه بعد مرا به این باغ آوردند . نباید از رحمت حق نومید شد.
یارب به در تو روسیاه آمدم
بردرگه تو به اشک و آه مده ام
اذنم بده، راهم بده ای خالق من
افکنده سرو غرق گناه آمده ام
عمرم به گناه و معصیت شد سپری
با بار گنه حضور شاه آمده ام
گم کرد ره و منزل پرخوف و خطر
طی کرده بسوی ، شاهراه آمده ام
یارب تو کریمی و رحیمی و عطوف
با عذر خطا و اشتباه آمده ام
غفّار توئی، صمدتوئی، بنده منم
محتاجم و با حال تباه آمده ام

در کتاب المستطرف جلد 1 صفحه 147 نوشته بود:
یکی از ملاحان و قایقرانان رود نیل که شغل رسمیش عبور دادن مردم از آب به خشکی بوده نقل می کرد: روزی پیرمردی با وقار در حالی که روپوشی پشمین دربرداشت و عصا و ظرف آبی هم به دست گرفته بود به من رسید و پس از سلام گفت: ممکن است مرا عبور دهی و به آن طرف رودخانه برسانی؟
گفتم: آری، پس بی درنگ به قایق و زورق سوار شد، منهم او را عبور دادم. همینکه خواست پیاده شود، دیدم آن روپوش و عصا و ظرف آب را پیش من گذاشت و گفت: اینها پیش تو امانت باشد و بدان که فردا هنگام زوال من در کنار این درخت از دنیا خواهم رفت و تو این مطلب را فراموش می کنی، اما از تو خواهشی دارم که هروقت متذکر شدی و به یادت آمد، بیا و مرا غسل ده و با همان کفن که زیر سردارم بدنم را کفن نمائی و بعد هر که رادیدی که از تو تَرَکِه مرا طلبید همین روپوش و عصا و ظرف آب را به او تسلیم نما، مبادا که او را کوچک شماری و نسبت به او بی احترامی کنی.
پیرمرد بعد از این سخنان به راهش ادامه داد من در حالی که از سخنانش مبهوت و حیران بودم و باقی مانده آن روز و شب تا هنگام خواب، گفتار آن پیرمرد محترم به خاطرم بود، ولی بعداً فراموش کردم تا عصر روز بعد که ناگهان آن جریان یادم آمد فوراً حرکت کردم و خودم را به کنار درختی که نشان داده بود رسانیدم، دیدم که آن بنده صالح خدا از دنیا رفته است، و کفنی در زیر سر گذاشته و بوی خوش از او به مشام می رسید، پس جنازه اش را غسل دادم . و کفن نمودم. همینکه از تغسیل و تکفینش فارغ شدم، دیدم گروه زیادی از اشخاص در آنجا حاضر شدند. هرچه به آنها نگاه کردم هیچ کدام آنها را نشناختم، پس باکیفیت دسته جمعی بر آن میت نماز خواندیم و در کنار همان درخت به خاکش سپردیم سپس سوار زروق و قایق خودم شدم و به سمت شرقی رودخانه روانه گشتم. آنجا بودم تا شب فرارسید و طبق معمول همه شب بخواب رفتم . تا آنکه فجر طالع شده از خواب برخواستم . قدری گذشت ولی هنوز هوا درست روشن نشده بود که ناگهان جوانی شتاب زده از راه رسید به صورتش نظر کردم دانستم یکی از بازیگران مجالس لهو و لعب و گناه و معصیت است بر من سلام کرد، منهم جوابش را دادم آنگاه پرسید توفلانی پسر فلانی نیستی؟ گفتم آری. گفت: امانتهائی را که بتو سپرده شده است بیاور. گفتم تواز کجا دانستی که نزد من امانتی است؟ جوان گفت: در این مورد سؤال نکن، من که مایل بودم اصل مطلب را بفهمم به آنجوان اصرار کردم. آنجوان سؤال مرا اینگونه پاسخ داد که من چیزی نمی دانم جز اینکه شب گذشته در مجلس عروسی شخص تاجری به ساز و نواز و رقص مشغول بودم. تا اینکه سحرگاهان صدای مناجات و راز و نیاز بندگان خدا گوش جانم را نواخت و چراغ خاموش وجودم که وجدانم باشد از خواب غفلت بیدار شد. از عمل خویش شرمنده و پشیمان و نادم و گریان شدم و از کردار و رفتار و اعمال گذشته توبه کردم به منزل مراجعت کردم، در فکر بودم نا راحت بودم که چه کار کنم که گذشته ها را جبران کنم به گریه افتادم و در حال ناراحتی و گریه خوابم برد در همان وقت خواب دیدیم، شخصی مرا امر میکند: برخیز که خداوند جان فلان حبیبش را قبض کرده و جای آن را در زمین بتو بخشیده است، برو پیش فلان مرد ملاح و قایقران، روپوش و عصا و ظرف آب او را بگیر و به کار آن پیر مشغول شو. و نشانیهای تو را به من دادند و حال آمده ام که امانتها را بگیرم.
امانتها را به آن جوان برگرداندم و جوان نیز لباسهای خودش را بمن سپرد تا صدقه به مستمندان بدهم سپس لباسهای آن پیرمرد را پوشید و امانتها را برداشت و در حالیکه مرا در سوز و گدازی سخت گذاشته بود به محلی نامعلوم رهسپار گردید.
ملاح در پایان این حماسه میگفت: آن روز تا شب گریه میکردم تا اینکه خواب برمن غلبه کرد. در عالم خواب صدای گوینده ای را شنیدم که میگفت: تعجب میکنی از اینکه ما بر یکی از بندگان گنه کار مان منت نهادیم و او را به سوی خود باز گردانیدیم اینها همه از فضل و کرم ماست که به هرکس خواهیم می دهیم و مائیم دارای فضل بزرگ.
بابیم و امید و حالت استغفار
با چشم تر و نامه سیاه آمده ام
یارب تو بده برات آزادی من
درمانده منم بهرپناه آمده ام
من معترفم به جرم و عصیان و گناه
دربارگهت چو پرّکاه آمده ام
دریای کرم توئی و من ذرّه خاک
بالطف تو اینگونه براه آمده ام
دست من افتاده نالان تو بگیر
چون یوسفم وزقعر چاه آمده ام
یارب به محمد و علی و زهرا
پهلوی شکسته را گواه آمده ام
حق حسن و حسین و اولاد حسین علیهم السلام
نومید مکن که روسیاه آمده ام
برنامه اعمال محبت نظری
بر عمر گذشته عذر خواه آمده ام

حضرت آیة الله استاد بزرگوار جناب آقای سید حسن ابطحی دامت ظله العالی در کتاب سیر الی الله نوشته یک بنده خدائی گفت: در شب یازدهم ذیقعده (سال 1363) که تولد حضرت علی بن موسی الرّضا - علیه آلاف تحیة و الثنا - من در مشهد مقدس بودم آن روزها از همه چیز حتَّی از خدا و دین معنویات بطور کلّی غافل بودم، گاهی بعضی از دوستان تذکّراتی بمن می دادند که خدائی هست قیامتی هست کمالات روحی و معنوی هست و بالاخره انسانیتی هست، امّا من توجهی نداشتم و به فکر آخور و دنیا و حیوانیّت خود مثل اکثر مردم مشغول بودم ولی در آن شب گذرم به صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا (ع) افتاد، چراغانی مفصلی کرده بودند ومیلاد مسعود آن حضرت را جشن گرفته بودند و با آن که ساعت ده شب بود در میان صحن مطهر جمعیت زیادی با وِلْوِلِه و شور عجیبی مطلبی را به یک دیگر تذکّر می دادند که آن مطلب این بود که امشب تا بحال 21 نفر از مریضهای صعب العلاج که در حرم و اطراف آن دخیل شده بودند شفا یافته اند و هر کدام از مردم مدّعی دیدن چند نفر از آنها را بودند و خودشان ناظر شفا یافتن آنها بودند. در این بین یک نفر از مقابل ما گذشت دیدم مردم به او اشاره می کنند و میگونید این هم یکی از آنهاست من جلورفتم تا از حقیقت حال او تحقیق کنم آن مرد به چشمم آشنا بود لذا اول پرسیدم، من شما را کجا دیده ام؟
او به من گفت : دیشب در فلان رستوران باهم غذا می خوردیم شما دلتان بحال من سوخته بود و با تأسف بمن نگاه میکردی من حدود نیم ساعت، در مقابل شما نشسته بودم، من باشنیدن این جملات بیادم آمد که شب گذشته من برای صرف غذا به رستوران رفته بودم، در مقابل میز ما فلجی که از هر دو پا عاجز بود، روی چرخی نشسته بود و غذا می خورد وبسیار در زحمت بود، من دلم بحالش سوخت و حتی از او اجازه گرفتم که اگر مایل باشد پول غذایش را حساب کنم و حالا این همان مرد است که در مقابل من سالم راه می رود.
اول با ناباوری عجیبی باوگفتم ممکن است پاهایت رابمن نشان دهی، تاببینم چگونه سلامتی خود را یافته ای؟ آخر من شب گذشته پاهای او را دیده بودم که فقط دوقطعه استخوانی بیش نبود و ابداً گوشت ماهیچه ای نداشت او فوراً شلوارش را بالازد دیدم پاها بطور معمول چاق و پرگوشت شده و ابداً اثری از فلج در آنها دیده نمی شود
اینجا بود که ناگهان فریاد زدم خداجان کور باد چشمی که تو را نمی بیند. چرا من این همه از تو غافل بودم خدایا مرا ببخش من یک عمر در گناه و خطا بودم تورا نمی پرستیدم حتّی بخاطر اینکه راحت خطا و معصیت کنم تو را انکار میکردم هرچه از رحمت و فضل و بزرگواری و مهربانی تو میگفتند من همه را ردّ می کردم، خدا یا غلط کردم اشتباه کردم، تو اینقدر به من عنایت داری ولی من نافرمانی میکردم خدایا مرا ببخش، خداجان به من مهربانی کن اگر تو مرا نیامرزی من بکجا پناه ببرم، مردم دور من جمع شده بودند و از من جریان را سؤال می کردند ولی من بهیچ وجه حوصله حرف زدن با آنها را نداشتم و تا صبح در آنجا اشک می ریختم و برگذشته خود که عمری را به بطالت و غفلت گذرانیده بودم می گریستم و تصمیم گرفتم که توبه کنم و هرچه سریعتر خود را به کمالات روحی برسانم و نگذارم دو باره زرق و برق دنیا من را به غفلت فرور ببرد.
الهی بنده شرمنده هستم
به درگاه تو سرافکنده هستم
تو خالق هستی و من بنده تو
که از جرم و خطا درمانده هستم
تو بیش از حد به من احسان نمودی
و لیکن من سیه پرونده هستم
مرا از نیستی هستی تو دادی
ز کردارم بسی شرمنده هستم
به جای لطف و احسانت خدایا
چرا غیر از تو را جوینده هستم
نشان دادی تو راه خویش، امّا
ره دیگر چرا پوینده هستم
نظر بنما تو بر این عبد فانی
ترحّم کن تو را من بنده هستم
مسیرم را رضای خویشتن کن
که من راه تو را خواهنده هستم
خطوط گمرهان سد کن برویم
که من خطّ تو را یابنده هستم

در کتاب مذکور نقل از یک بنده خدای دیگر که اسم نیاورده که می گفت آن وقتها که با اتوبوس از قم به تهران می رفتیم و جاده قم تهران هنوز آسفالت نشده بود تقریباً حدود دامنه کوههای حسن آباد راننده اتوبوس ماشین را نگه داشت و از مسافرین اجازه گرفت که در وسط بیابان کنار جادّه دو رکعت نماز با سرعت بخواند و به سوی ما بر گردد و ما مسافرین اگر چه می گفتیم حالا چه وقت نماز است ولی به هر طوری بود چون او خیلی اصرار داشت همه اجازه دادند که فوراً نمازش را بخواند و برگردد.
وقتی به ماشین برگشت و پشت فرمان نشست من و اکثر اهل ماشین مایل بودیم که بدانیم او به چه جهت در اینجا نماز خوانده و اساساً این چه نمازی بوده که قبل از ظهر با آن همه اصرار لازم بوده که حتماً آن را در این مکان بخواند، لذا من گفتم: جناب آقای راننده ممکن است بفرمائید این چه نمازی بود که شما در اینجا خواندید، و چرا از میان این جاده این محل مخصوص را انتخاب فرمودید؟
او گفت در این مکان خدای تبارک و تعالی مرا از خواب غفلت بیدار کرده و من هر وقت از اینجا می گذرم به شکرانه آن نعمت مقیّدم دو رکعت نماز شکر بخوانم.
من پرسیدم چگونه خدای تعالی شما را در این جا از خواب غفلت بیدار کرده است؟!
او اوّل نمی خواست قضیه اش را نقل کند ولی وقتی با اصرار من و سائرین مواجه شد و بخصوص وقتی که من به او گفتم: شاید قضیّه شما دیگران را هم از خواب غفلت بیدار نماید.
گفت: من چند سال قبل یک آدم بی بندو بار و غافل از خدا و مردم آزار عجیبی بودم، هیچ چیز مرا به یاد خدا نمی انداخت تا آن که یک روز که اتّفاقاً با ماشین سواری شخصی خود تنها از اینجا عبور می کردم، به این مکان رسیدم در اینجا سخت دچار فشار ادرار شدم. و ماشین را در کنار جاده پارک کردم و در کنار مزرعه ای که محصول گندمش را جمع کرده بودند نشستم و بول کردم.
ناگاه دیدم زنبور درشتی روی زمین نشست و دانه گندمی را که در آنجا افتاده بود و از مزرعه باقی مانده بود با دندان برداشت و به سوی سنگلاخ هائی که تقریباً در دامنه آن کوه قرار گرفته بود حرکت کرد و رفت من ناخودآگاه به فکر افتادم که زنبور باگندم چه ارتباطی دارد او گوشتخوار است. حتماً گندم را برای کار دیگری می خواهد. لذا با خود گفتم لازم است که دنبال او بروم. با سرعت عقب او رفتم دیدم در میان آن سنگلاخ ها گنجشکی مرده و دو جوجه تازه (از تخم سر بیرون آورده) به جای گذاشته که هر دوی آنها زنده هستند آنها وقتی صدای ویز ویزبال زنبور را شنیدند دهان خود را باز کردند و آن زنبور دانه گندم را به دهان آنها انداخت و رفت چیزی نگذشت که دوباره همان زنبور همین عمل را تکرار کرد من مدّتی در کنار آن جوجه ها نشسته بودم و آن زنبور مکرّراً می رفت و گندم و یا هر خوردنی دیگری را می آورد و شکم این جوجه های گرسنه بی مادر را سیر می کرد.
همه اینها فریادی بود که از موجودیّت محبوبم حضرت حقّ به سر من کشیده می شد و مرا از خواب غفلت بیدار می کرد من در آن هنگام اشک می ریختم و با گریه و فریاد بر سر خود می زدم که چرا من تا این حدّ از این خدای مهربان که زنبور را برای زنده نگه داشتن جوجه گنجکشها مأمور می کند غافل بودم، کور باد چشمی که تو را نبیند و بدا به حال کسی که از محبّت تو در دلش چیز نباشد و به خود خطاب می کردم و آهسته می گفتم و اشک می ریختم که:
ای مرکز دایره امکان
وی زبده عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا کی زعلائق جسمانی
در چاه طبیعت تن مانی؟
تا چند به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی
صد فلک ز بهر تو چشم براه
ای یوسف مصری بدر آی زچاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
دو روز اَلَست بلی گفتی
امروز به بستر لا خفنی
تا کی ز معارف عقلی دور
به ز خارف عالم حسن مغرور
از موطن اصلی نیاری یاد
پیوسته به لهو و لعب دلشاد
نه اشک روان نه رخ زرد
الله الله تو چو بی دردی؟
یکدم بخود آی و ببین چه کسی
به چه دل بسته ای بکه همنفسی
زین خواب گران بردار سری
برگیر زعالم اولین خبری
و سپس دست به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: ای محبوبم، عزیزم، خدای مهربانم، مرا ببخش و از گذشته ام صرفنظر فرما، تو که در گذشته بر من منّت گذاشته ای مرا همه چیز داده ای توئی که به من نیکی کرده ای و مرا از بدبختیها نجات داده ای، خدایا از این ساعت مرا از خود جدا مفرما ای تو نعمت من و بهشت من، ای تو دنیای من، ای تو آخرت من، ای خدای مهربان یا اللَّه، بالاخره آن روز در کنار آن جوجه گنجشکها و حرکات آن زنبور که وجود خدا را کاملاً در آنجا حس می کردم بقدری نشستم و گریه کردم و سر بسجده گذاشتم و اشک ریختم و از محبوب تازه ام یعنی خدای مهربان عذر خواهی و توبه نمودم که قلبم روشن شد و دانستم دیگر از خواب غفلت بیدار شده ام و باید برای نزدیک شدن به پروردگارم فعالیت کنم و حجابهای نورانی و ظلمانی را برطرف نمایم و به سوی کمالات روحی پرواز کنم لذا در آن روز به شکرانه این نعمت بزرگ دو رکعت نماز شکر خواندم و مقیّدم که هر زمان از این محل عبور می کنم دو رکعت نماز شکر بخوانم و از پروردگارم تشکر نمایم.
الهی بردر تو روسیاهی
نشسته خسته با حال تباهی
به درگاه تو با این چشم گریان
فکنده سر گدای بی پناهی
ترحّم کن بر این محزون نالان
نما از مرحمت بر او نگاهی
الهی از گنه شرمنده ام من
تو از حال دل زارم گواهی
حدیث اکرم الضّیف تو خواندم
منم مهمان به دربارت الهی
غریق شهوت و ذنب و گناهم
به بحر رحمتت هستم چوکاهی

در کتاب مذکور می فرماید: در تابستان گرمی شخصی به من تلفن زد که آقا من از شما میخواهم ولو برای نیم ساعت هم که شده به منزل ما بیائید که کار لازمی با شما دارم، من که فرصت اجابت این گونه تقاضاها رانداشتم در جواب گفتم من شما را نمی شناسم و علاوه متأسفانه نمی توانم به این گونه از دعوتها پاسخ مثبت بدهم، زیرا کار زیادی دارم و فرصتم بسیار کم است امّا او اصرار زیادی کرد و وقتی که خودش را معرفی نمود، دیدم از دور نام او را شنیده ام به او گفتم: اجمالاً مطلبتان را بفرمائید شاید یکروز خدمتتان برسم.
او گفت: من دوست دارم مطلبم را در منزل برای شما نقل کنم و علاوه لحظه اش هم دیر است وقتی شما جریان را ملاحظه فرمودید متوجّه خواهید شد که من چه میگویم به هرحال من قبول کردم و به منزل او رفتم دیدم کتاب پرواز روح را روی میز مطالعه اش گذاشته و اشک از گوشه های چشمش سرازیر گردیده و میگوید: خدایا مرا ببخش، مرا عفوکن، من چقدر از غافله عقب هستم و وقتی چشمش به من افتاد آغوشش را باز کرد و مرا در بغل گرفت و گفت: خدا شما را جزای خیر عنایت کند این کتاب مرا از خواب غفلت بیدار کرد حالا میخواهم اولاً به شما بگویم من که بوده و در چه خواب عمیقی بسر برده ام، حالا با من بیائید تا ببینید که من چه میکرده و چقدر بد بوده ام، سپس او جلو افتاد و من عقب سر او میرفتم اول آلبوم عکسهایش را میخواست به من نشان بدهد من پس از دیدن دوعکس که فوق العاد منظره بدی داشت یعنی زنهای لخت و مناظر شهوت انگیز و مجالس رقص و غیره بود لذا شبهه کردم که بقیّه اش را نگاه کنم و او میگفت: بقیّه اش بدتر از اینهاست، سپس به من گفت: شما شاهد باشید که همه آنها را پاره میکنم و در آتش می سوزانم و این کار را کرد، پس از آن در یخچال بزرگی را باز کرد و با آن که چند سالی از انقلاب اسلامی ایران گذشته بود و در ایران مشروبات الکلی پیدا نمی شد انواع مشروبات خارجی در یخچالش دیده می شد که آنها را در میان چاه فاضلاب منزلش خالی کرد، وسایل موسیقی هرچه داشت شکست و از کار انداخت، عکسهای هنر پیشه های معروف جهان را که جمع کرده بود پاره کرد و در زباله دان ریخت، مجلات خارجی که مناظر بسیار بدی داشتند و همه اش تحریک شهوت میکرد سوزاند و از بین برد و سپس مثل زن بچه مرده نشست و های های گریه کرد و گفت من چرا تا به حال از همه چیز غافل بوده ام؟ من وقتی به زندگی گذشته ام نگاه می کنم خودم را مانند حیوان بی شعوری می بینم که در آخوری فقط می خورده و می خوابیده و عمل زناشوئی می کرده با این تفاوت که او روز قیامت مورد مؤاخذه واقع نمی شود ولی خدای تعالی بخاطر عقلی که به من داده مرا مؤاخذه خواهد کرد حالا شما بفرمائید من چگونه خسارتهای گذشته ام را جبران کنم؟
من به او گفتم: عمده گرفتاری انسان همین خواب غفلت است که بحمداللَّه شما از آن بیدار شده اید و شما هنوز نسبتاً جوانید می توانید به راحتی از خدای تعالی طلب عفو و بخشش و توبه کنید و بلکه همین اعمال که در مقابل چشم من انجام دادید توبه شماست وقتی این جمله امید بخش مرا شنید باز شروع به گریه کرد و گفت:
آقا من خیلی گناهکارم من خیلی بدبختم به او گفتم گناه تو هرچه بزرگ باشد عفو خدایتعالی بالاتر و بزرگتر است امیدوار باش و نگذار شیطان با القاء یأس و نا امیدی این حالت یقظه و بیداری را از تو بگیرد هر چه گناه بیشتری داری شبهای بیشتری در خانه خدایتعالی راز و نیاز کن و نگذار دوباره حالت غفلت و قساوت تو را بگیرد به هر حال او به حمداللَّه به دستورات من توجه کاملی نمود و از آن لجنزار و زندگی حیوانی نجات پیدا کرد و می رود که انشاء اللَّه یکی از اولیاء خدا گردد.
غیرذات تو مرا دلبر و دلداری نیست
جز رضای تو ومخلوق توام کاری نیست
عاقبت کار چو بر دست و ید قدرت تست
بجز از لطف توام یاور وغمخواری نیست
بجز از چشمه لطف وکرمت ای اللَّه
آب دگر به نُهور بدنم جاری نیست
شاکرم چونکه مرا با توسر وکاری هست
که به غیرتومرا محرم اسرای نیست
ازهمانروز که مشمول عنایت شده ام
غیر بار غم تو بر بدنم باری نیست

در کتاب مثل آباد جلد 4 نوشته بود: شبی دزدی به خانه جُنَیْدِ بغدادی که یکی از عرفای زمانش بود رفت. هرچه گشت چیزی نیافت جز یک پیراهن، آن را برداشت و رفت. روز بعد شیخ در بازار میگذشت پیراهن خود را دید که به دست همان دزد است که دارد می فروشد. خریدار میگفت: ای مرد آشنایی می خواهم تاگواهی دهد که پیراهن مال خودت است. آنگاه خواهم خرید. جُنید پیش رفت و گفت: من گواهی میدهم که از آن اوست، خریدار پیراهن را خرید و رفت.
وقتی که دزد از ماجرا آگاه شد بر کار خویش سخت پشیمان شد و توبه کرد شیخ هم او را راهنمائی کرد و از خوبان گردید.
خداوندا ببین چشم پرآبم
زتوشرمنده بی حدّ وحسابم
بدرگاه توهستم چشم گریان
بده از لطف و احسانت جوابم
تو معبودیّ و من عبد گنه کار
ولی گفتی که غفّار الذّنوبم
سرا پا عیب و نقصم بارالها
تو فرمودی که ستّارالعیوبم
الهی گشته ام زار و پریشان
نظر بنما بر این قلب کبابم
ببخشا از کرم جرم و گناهم
نشانم ده ره خیر و ثوابم
خداوندا رحیمی و کریمی
من از شرمندگی در سوز وتابم

در کتاب زبدة القصص جلد 2 مسطور بود که یک روز حضرت موسی (ع) در کوه طور در مناجات خود عرضکرد: یااله العالمین (ای خدای جهانیان) جواب آمد لبیک (یعنی ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد یا اله المطیعین (ای خدای اطاعت کنندگان) جواب آمد لبیک سپس عرضکرد یا اله العاصین (ای خدای گنهکاران) این دفعه سه بار شنید لبیک، لبیک، لبیک.
حضرت موسی (علی نبینا و آله و علیه السلام) عرضکرد خدایا حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم یک بار جواب دادی، اما تا گفتم ای خدای گنه کارها سه بار جواب مرا دادی خطاب شد، ای موسی، عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند اگر من آنها را هم از درگاه خود نا امید گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند.
چه شود گر بنمائی تو بسویم نظری
بزدائی ز وفا درد وغم منتظری
چه شود گر زره لطف پناهی بدهی
سرکویت زکرم، در صحن و در بدری
من نه آنم که کنم ترک تو وکوی ترا
نگهی کن بدل سوخته و چشم تری
توطبیبیّ و بدست تو بود نسخه من
بهر دیدار تو هر سو بنمایم نظری
درد من را تو دواگر نکنی گو که کند
می شناسم تو و غیر از تو ندارم دگری
آنقدر حلقه درب تو بکوبم شب و روز
آه و فریاد کنم تاکه جوابم بدهی
من کسی جز تو ندارم نگرد حال مرا
ده اجازه که بکوی تو نمایم سفری

در کتاب مذکور بود که: عده ای از راهزنان در بیابان به دنبال مسافر می گشتند تا دارو ندارش را غارت کنند، ناگهان مسافری را دیدند، با اسبهای خود بسوی خویش شتافتند. وقتی که به او رسیدند گفتند: هرچه پول داری بیرون بیاور و به مابده.
او گفت: راستش هشتاد دینار بیشتر ندارم، که چهل دینارش را بدهکارم و با چهل دینار دیگرش باید زندگیم را تأمین کنم و به وطن برگردم. رئیس راهزنان گفت: رهایش کنید. از قیافه اش پیداست آدم بدبختی است و پولی ندارد. راهزنان از آنجا رفتند و همچنان در کمین بودند تاکاروانی برسد و به غارت اموال کاروان بپردازند پس از ساعتها انتظار کسی را نیافتند، آن مسافری که هشتاد دینار داشت در راه به محلی رسید و طلب کار را یافت و چهل دینار بدهی خود را پرداخت و سپس به سفر ادامه داد.
راهزنان باز سر راه او را گرفتند و گفتند هرچه پول داری به مابده و گرنه تو را میکُشیم، او گفت: راستش را که گفتم هشتاد دینار پول داشتم چهل دینار بدهکاریم بود که پرداختم و اکنون چهل دینار دیگر بیشتر ندارم که برای خرجی زندگیم می باشد به دستور رئیس راهزنان اثاثیه اش را بهم ریختند و همه چیزش را گشتند بیش از چهل دینار نیافتند.
رئیس راهزنان به او گفت: راستش را بگو بدانم چطور شده تو با اینکه در خطر جدّی بودی، سخن حقیقت و راست را بر زبان جاری کردی؟ گفت: من در دوران کودکی به مادرم قول دادم که دروغ نگویم راهزنان با شنیدن این سخن از روی استهزاء قاه قاه خندیدند.
ولی ناگهان جرّقه ای از نور در دل و وجدان رئیس راهزنان تابید و آه سردی کشید و گفت عجبا تو به مادرت قول دادی که دروغ نگوئی و این گونه پای بند به قولت هستی و ما پای بند قول خدا نباشیم که از ما پیمان گرفته گناه نکنیم؟!
همین عمل نیک و راستگوئی مسافر مؤمن رئیس راهزنان را دگرگون کرد، و به توبه واداشت او از راهزنی دست کشید و توبه کرد و به راه خدا رفت.
الهی رحمتت را شاملم کن
سراپا عیب و نقصم کاملم کن
کمالِ آدمیّت حق شناسیست
به جمع حق شناسان واصلم کن
به راه خدمت خلقم بپادار
برای طاعت خود مُقبِلم کن
به مفهوم عدالت واقفم ساز
به تشریف شهامت نائلم کن
هزاران مشکلم در کار باشد
زلطف خویش حل مشکلم کن
منم غافل خدایا آگهم ساز
منم جاهل خدایا عاقلم کن

مرحوم شهید محراب حضرت آیة اللَّه دستغیب رضوان اللَّه تعالی علیه در کتاب شریفش فرموده در میان بنی اسرائیل زنی آلوده و زانیه و ناپاک و به قدری هم زیبا روی بوده که هرکس او را می دید فریفته او می گشته، در خانه اش همیشه باز بوده و خودش بر روی تختی روبروی در خانه می نشست تا آلودگان را دور خود جلب کند، هرکس که می خواست بر او وارد شود و با او آمیزش کند می بایست قبلاً ده دینار بپردازد.
روزی عابدی وارسته، از کنار درخانه او عبور می کند و چشمش به جمال دل آرای آن زن آلوده می افتد، شیفته او شده و بی اختیار وارد آن خانه می گردد، پول نداشت، قماش داشت، آن را فروخت و ده دینار را پرداخت و روی تخت کنار آن زن نشست. همین که دست به سوی زن دراز کرد، در همین لحظه با خود گفت: بدبخت خدای بزرگ ترا در این حال می نگرد، در حالی که غرق در کام حرامی اگر هم اکنون عزرائیل بیاید و جانت را بگیرد جواب حق را چه خواهی داد و فکر کرد که با انجام یک زنا همه عباداتش حَبط و پوچ می گردد، ناراحت شد و رنگش تغییر کرد و رنگ به رنگ شد و در خود فرو رفت. زن آلوده به او گفت: چه شده؟ چرا رنگت پریده؟! عابد گفت: من ازخدا می ترسم، اجازه بده از خانه ات بیرون روم.
زن گفت: وای بر تو مردم حسرت می برند که کنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند تو که به این آرزو رسیده ای می خواهی از وسط راه، آن را رها کنی؟! عابد گفت: من از خدا می ترسم پولی را که به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بیرون روم، او سر انجام اجازه داد. عابد با حالی پریشان در حالی که از خوف خدا فریاد وای بر من خاک بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گردید همین حالت عابد، باعث شد که خوف و وحشتی در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت: این مرد عابد اولین گناه را خواست انجام دهد، ولی آنچنان از خدا ترسید که پریشان گردید، ولی من سالهاست که دامنم آلوده است و غرق در گناه، همان خدائی که عابد از او ترسید خدای من هم هست و من باید بیش از او از خدایم بترسم.
هماندم توبه حقیقی کرد و در خانه را بروی خود بست و لباس کهنه پوشید و مشغول عبادت خدا گردید و بعد از مدتی با خود گفت: اگر من بسراغ آن مرد عابد بروم و حال خود را بگویم شاید با من ازدواج کند و در حضور او آموزش دینی ببینم و او یاور خوبی در عبادت و پاکسازی من گردد و جبران گذشته ام را بنمایم اموال و خادمان و اثاثیه 0 خود را برداشت وارد روستائی شد که عابد مذکور در آنجا بود و از محل آن عابد جویا گردید، به عابد خبر دادند که زنی در جستجوی تو است، عابد از خانه اش بیرون آمد تا چشمش به زن افتاد دریافت که همان زن آلوده است به یاد آن گناهش افتاد از خوف خدا نعره ای کشید و افتاد و جان سپرد. (گفته اند آن زن هم مرگش را از خدا خواست و در کنار عابد جان سپرد.)
الهی از گنه پشتم خمیده
تهی دستم خدا رنگم پریده
بسی صبح و مسا از ما گذشته
ولی جز معصیت چیزی ندیده
خدا از لطف تو دارم خجالت
که برما این همه نعمت رسیده
توانم کی بود شکرانه گویم
چه سازم پرده عصیان دریده
خوشا آنان که زهر قیدی برستند
رضای حق به خون خود خریده
شبانگه تا سحر نالم به کویت
منم جغدی که در کویت پریده
هرآنکس دل به دلبر داده باشد
دگر برآرزوی خود رسیده
همانکس درجهان دل برتوبسته
بغیر از روی توکس را ندیده

یادش بخیر آن روزهایی که در جبهه بودیم، همه اش بیاد خدا بودیم، قرآن می خواندیم، نماز شب می خواندیم مناجات می کردیم یک حال عجیبی داشتیم، به خدا نزدیک بودیم، بدنبال گناه و معصیت نبودیم، جمع خوبی داشتیم دور هم جمع می شدیم زیارت عاشورا و دعای کمیل و دعای ندبه و دعای توسل و... می خواندیم واقعاً یادش بخیر یک رفیقی داشتیم که خیلی آدم خوبی بود با خدا بود حال عجیبی داشت همه اش در حال ذکر بود توی خودش بود اسمش حسن لاته بود.
یک روز آمد تو سنگرم گفت: حاج آقا یک وصیت نامه دارم دوست دارم شما هم یک توجهی روی آن کنید اگر می شود همین الآن تشریف بیاورید توی سنگرم، گفتم چشم برویم، آمدم تو سنگرش گفت: حاج آقا این وصیت نامه من است ولی یک سرِّی بین من و خدا می باشد و شما قول بده تا وقتی که زنده هستم به کسی بازگو نکنی، قول دادم، گفت حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خیلی بدی بودم و از آن لاتهای قَهار سرمحله ها و همه را می زدم و گاهی اوقات شدت شقاوتم زیاد می شد که بی باکانه داخل حمّام های عمومی زنان می شدم و مشغول گناه و معصیت می شدم، خیلی کارهای دیگر...
تا اینکه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق خواری و مشروب خواری و... جمع شد بعد هم جنگ شد یک روز داشتم از کنار مسجدی رد می شدم دیدم جوانهای که هنوز صورتشان گرد مونزده بود توی صف ایستاده اند، گفتم: آقا برای چه ایستاده اید آیا صف مرغ یاگوشت و روغن و... چیزهای دیگر است گفت: نه این صف دیدار با خداست، صف عاشقان الی اللّه است، این حرف چنان در من اثر گذاشت که از خود بی خود شدم، بخود گفتم: ای وای برتو ای حسن همه به دیدار خدا می روند وتو هنوز از غافله عقبی همه عاشق می شوند و تو هنوز خوابی تاکی می خواهی در گندآب دنیا غرق باشی... خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببینم وحال آمدم و از کردهای خود پشیمانم توبه کرده ام، ناراحتم الآن فهمیده ام هر کسی که می خواهد میهمانی حق رود باید بالباسهای نو و لطیف برود ولی من باباری از گناه و معصیت هستم لباسهایم آلوده به کثافات دنیوی است، حاج آقا روی بدنم را ببین.
یکوقت دیدم پیراهن خود را بالازد، دیدم روی بدنش عکس زنی را لخت باعورت خالکوبی کرده اند خیلی ناراحت شدم، گفت حاج آقا کجایش را دیدی، پیراهن پشت سرش را بالازد عکس مردی را لخت باعورت روی کمرش خال کوبی کرده اند من خیلی عصبانی شدم گفت حاج آقا کجایش را دیدی، دیدم روی تمام دست و پایش عورتهای مرد و زن را خال کوبی کرده اند من با عصبانیت او را ترک کردم یکوقت صدا زد حاج آقا راضی نیستم سِرّ مرا به کسی بازگوکنی، من توجهی نکردم و به سنگر فرماندهی رفتم فرمانده را ندیدم آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر کدام از دری سخن گفتند یادم رفت که به حسن لاته سر بزنم.
سه و چهار ساعت از این ماجرا گذشت دوستان یکی یکی متفرق شدند من هم از سنگر خارج شدم که سری به حسن لاته بزنم یکی از دوستان صدازد حاج آقا، حاج آقا!
گفتم: بله،
گفت: الآن حسن لاته شهید شد.
گفت: یک ساعت پیش سوار ماشین شد که برود جلوی دپو که یک وقت خمپاره ای از طرف عراقیهای صدّامی توی ماشین می افتد و حسن لاته شهید می شود، دیدم یک کیسه پلاستیک دستش بود نشان داد گفت این هم بدنش است من خیلی جا خوردم، گفتم: حسن شهادت گوارایت باشد، خدا چه کسانی را می برد کسی که توبه کند مثل کسی است که تازه از مادر به دنیا آمده باشد، این با آن همه گناه توبه کرد و شهید شد گریه کنان بطرف سنگرش آمدم وصیت نامه اش را برداشتم آوردم دیدم چه عالی نوشته که سه جمله توجه مرا بیشتر جلب کرد:
یکی: اینکه نوشته بود، مادر نارحت نشوی حسن لاته توبه کرد و آخر عاقبت بخیر شد.
دوم: این که در مناجاتش با خدا میگفت: خدایا بناست بمیریم و امّا ای خدا دوست دارم در راه تو شهید شوم و تو را ملاقات کنم می دانم گناه زیاد کردم نافرمانی تو را بسیار نمودم اما بیا و دل این بنده گنه کار خودت را نشکن چون به امید دیدار تو آمدم مرا ناامید نکن ای کسی که غفّار گناهانی بخشنده ذنوبی.
سوّم اینکه: خدایا حال که بناهست بمیرم، بدنم را روی سنگ غسالخانه بگذارند این عکسهای مبتذل روی بدنم هست بیا و آبرویم را بخر تا مردم بدنم را لخت با این عکسها روی سنگ غسالخانه نبینند یک نگاهی به بدن سوخته و از هم متلاشیش کردم دیدم خدا آبروی حسن لاته را خریده و توبه او را قبول کرده و دعایش را مستجاب نموده و آخر عاقبتش را ختم به خیر نموده.
الهی توئی آگه از حال زارم
سمیع و بصیری و پروردگارم
از این گردش چرخ و دور زمانه
بزنجیر غم روز و شب ها دچارم
توئی عالم و قادر وحی و سرمد
که غیراز تویار و تباری ندارم
زنورتوسینای دلشد منور
بود پای آن طور دارالقرارم
شب از نوک مژگان در این دفتر دل
که نقش جمال تو را مینگارم
سلیمان توی من که مورضعیفم
بکف دانه بهر این ره ندارم
برانی مرا گر از باب لطفت
طبیبم بگو من کجا رهسپارم
ز بس بارعصیان بدوشم کشیدم
دیگر تاب این بارعصیان ندارم
نشسته برویم چه برف ندامت
از این رو پریشان و زار وفکارم

در کتاب «مثل آباد» جلد ششم نوشته و سایر رفقا و دوستان و علماء برایم نقل فرموده اند که حضرت آیة اللَّه العظمی جهانگیر خان قشقائی رضوان اللّه تعالی علیه که یکی از عرفای زمان خودش بود که شاگردانی مانند آیة اللَّه العظمی بروجردی شهید آیةاللَّه سید حسن مدرس و مرحوم ارباب اصفهانی و... می باشد، ایشان قبلاً از افراد افراطگر در معصیت بوده و در قبیله ها تار زنی می کرده.
(گاهی می بینم که حرف حق در بسیاری از گوشها اثر ندارد، سخنان نصیحت کنندگان بر جان بسیاری از گمراهان همچون بارش باران و تخم گیاه در شوره زار است. اما اگر دلی آماده باشد و جانی پاکیزه گردد یک سخن کوتاه نیز برای ایجاد تحول ودگرگونی درون آن کافی است).
مرحوم آیة اللَّه جهانگیر خان قشقائی یکی از انسانهایی است که چنین دل آماده ای را در سینه داشت، در احوال زندگی او می نویسند، از دوران جوانی، تا چهل سالگی همچون سایر افراد ایل قشقائی به دامپروری و پرورش اشتغال داشته و با تارزنی و آلات موسیقی افراد را به سوی خود جلب می کرده در هر مجلس شادی و معصیتی که وجود داشته شرکت می کرده او در یکی از تابستانها که ایل قشقایی به ییلاق سیمیرم آمده بود (بخشی از اصفهان است) برای فروش فرآورده های دامی و خرید نیازمندیهای خود و عائله اش به اصفهان میرود.
در آن شهر بزرگ پس از انجام کارهای ضروری در بازار برای تعمیر تار شکسته ای که همراه داشته از شخص پیرمردی سراغ استاد یحیی ارمنی تارسازی را می گیرد آن پیر روشن ضمیر ضمن راهنمایی و معرّفی استاد یحیی ارمنی تارساز، اندرز وار به او میگوید: حق است که پی کار بهتری روی و دانش آموزی، و اگر راست میگوئی برو اول تار وجود خود را درست کن و از این کارها دست بردار خوب شو دیگر.
این سخن چنان در دل و جان جهانگیر خان اثر میگذارد و شوری به پا میکند که از همانجا ترک ایل کرده و رحل اقامت در اصفهان که در آن زمان دارالعلمی مشهور بوده است می افکند و در مدرسه صدر که از معروفترین مدارس حوزه علمیه اصفهان و مجمع فقیها و حکیمان بزرگ بوده است حجره ای برای سکونت اختیار می کند... او ازکارهای خود توبه کرده و با عشق و علاقه وافری که از نصیحت آن پیر روشن دل ناشناس در نهادش برانیگخته شده بود به تحصیل علوم دینی و عرفانی می پردازد و طولی نمی کشد که از زبده ارباب فضل و بلاغت و قدوه اصحاب مجد و فصاحت و... می گردد. برای درک قدر و منزلت پوشیده و ناشناخته او کافی است که بدانیم اشخاص مثل آیت اللّه العظمی بروجردی مرجع شیعیان و شهید سید حسن مدرس روحانی مبارز از شاگردان او بوده اند.
الهی سینه ای ده آتش افروز
درآن سینه دلی، وآندل همه سوز
هرآن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب وگل نیست
دلم پُرشعله گردان، سینه پُردود
زبانم رابگفتن آتش آلود
کرامت کن درونی دردپرورد
دلی دروی درون دردو برون درد
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم، سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را

در کتاب قصه های گلستان و بوستان مرحوم سعدی شاعر بزرگوار رضوان اللَّه تعالی علیه خواندم، مرد بُت پرستی می گفت: سالهای سال است که تو را می پرستم، عمر عزیز خویش را به پرستش تو گذراندم و روی به هیچ معبود دیگری نیاوردم امّا اکنون برای اولین بار است که از تو، حاجتی می خواهم. با بت خویش خلوت کرده و در حالی که درد می برد و می گریست حاجت خود را از بُت می طلبید او برای اینکه بت را راضی سازد تا برای او کاری بکند خودش را به زمین انداخت پیش پای بت و صورت بر خاک نهاد و بار دیگر، آن زبان بسته بی جان را خطاب می داد در مانده ام ای بُت دستم را بگیر. روزهاست که این گونه در مقابل تو به تسلیم آمده ام و حاجت می طلبم، اما پاسخ نمی دهی، کاری نمی کنی گرهی از مشکلم نمی گشایی. اما بُت همچون سنگ سرد و خاموش او را می نگریست نگاهش نمی کرد، که بُت پرست می انگاشت چشم بُت بر اوست، بت چه می توانست بکند:
بت چون بر آرد مهمات کس!
که نتواند از خود براند مگس
بت پرست که آن روز جانش به لب رسیده بود و میل عصیان علیه بُت را داشت سر انجام بر او شورید و زبان به پرخاش گشود و گفت: ای بُت گمراه و بدبختی که چندین سال تو را پرستیده ام، اگر حاجتم را بر نیاوری، روی به خدا خواهم آورد:
بر آشفت: کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم بر آر
و گرنه بخواهم زپروردگار
بُت پرست در یک لحظه، از صنم به صمد متوجه گردید (از بت پرستی، به خدا پرستی روی آورد) توبه درونی و توجه واقعی.
بر بُت تکیه نکن و به خدای روی آور. از او بخواه، از خدا با تمام قلب و روح خویش را متوجه پروردگار کن. اگر تاکنون بت را می پرستیدی و از او حاجت می خواستی، اینک از صمیم قلب، بُت خود را بشکن، آن را خوار و ذلیل کن، و به او روی آور، به پروردگار.
آنچه در درون بُت پرست گذشت، یک بازگشت واقعی به پروردگار بود و ناگهان پاسخ خود را شنید هنوز از پیش پای بُت به درستی بر نخاسته بود که حاجتش را بر آورده شده یافت.
هنوز از بتُ آلوده رویش به خاک
که کامش بر آورد یزدان پاک
داستان توبه و بازگشت مرد بت پرست از باطل به حقیقت به گوش مردی عالم رسید. آن مرد عالم در شگفت شد و پذیرش داستان بُت پرست حبرایش مشکل به نظر رسید، او با خود می گفت: چطور ممکن است مردی که بیشتر سالهای عمرش را به بت پرستی و گمراهی مشغول بوده است، برای یک لحظه خدا را بخواند و پاسخ بشنود؟!
عالم، همچنان در حیرت و اندیشه بود که پیغامی از سوی پروردگار، بر گوش دلش وارد شد: ای مرد! آن پیر بُت پرست. حاجتی را از بُت خویش طلبید، امّا چیزی نیافت. او سپس به درگاه ما روی آورد و حاجت طلبید. اگر ما هم به او روی خوش نشان ندهیم، پس چه فرقی میان بُت و خدا وجود دارد.
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد
محال است اگر سر برین در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی

...................) Anotates (.................
1) سوره بقره: آیه 222 .
2) عیون اخبار الرضا: ج 2، ص 21.
3) جامع السعادت: ج 3، ص 51 .
4) اصول کافی: ج 2، ص 435 .
5) میزان الحکمه: ج 1، ص 541.
6) سوره مؤمن: آیه 7 .
7) سوره آل عمران: آیه 135 .
Dirol سوره هود: آیه 3 .
9) سفینة البحار: ج 1، ص 488 .
10) سوره نوح: آیه 10 .
11) سوره شوری: آیه 25 .
12) سوره شوری : آیه 26 .
13) سوره بقره: آیه 186 .
14) سوره زُمر: آیه 53 .
15) وسایل الشیعه: کتاب جهاد، باب 36، حدیث 10 .
16) اصول کافی: باب توبه، حدیث 6 .
17) ثمرات الحیوة: جلد 3، صفحه 377 از انوار نعمانیه .
18) وسائل الشیعه: کتاب جهاد، باب 81 .
19) صحیفه سجّادیه.
20) بحار : جلد 6، صفحه 30 .
21) نهج البلاغه: حکمت 150 .
22) بحار: جلد 78، صفحه 164 .
23) بحار: جلد 6، صفحه 23 .
24) اصول کافی: جلد 2، صفحه 232 .
25) بحار: جلد 6، صفحه 23 .
26) مجمع البیان: جلد 10، صفحه 318 .
27) سوره رعد: آیه 22 .
28) سوره فرقان : آیه 70 .
29) سوره هود: آیه 14 .
30) بحار: جلد 72، صفحه 42 .
31) وسایل الشیعه: جلد 11، صفحه 382 .
32) بحار: جلد 6، صفحه 35.
33) مستدرک الوسایل: جلد 2، صفحه 348 .
34) وسایل الشیعه: جلد 11، صفحه 384 .
35) وسائل الشیعه: جلد 15، صفحه 583 .
36) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: جلد 18، صفحه 135 .
37) بحار: جلد 73، صفحه 157 .
38) بحار: جلد 85، صفحه 160 .
39) نهج البلاغه: حکمت 417 .
40) تحف العقول: صفحه 149 .
41) کشف الغمه: جلد 2، صفحه 313 .
42) وسایل الشیعه: جلد 15، صفحه 584 .
43) وسایل الشیعه: کتاب جهاد، باب 86 .
44) سوره قصص: آیه 83 .
45) سوره تحریم: آیه 28 .
46) آل عمران: 135 .
47) آل عمران: آیه 134 .
48) الذاریات: آیه 22 .
49) حدید: آیه 15 .

داستان کوتاه، جالب و آموزنده تعهد روباه


مَن رَحِمَ وَ لَو ذَبیحَه عُصفُورٍ رَحِمَهُ اللهُ یَومَ القیامَه
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: هر که رحم کند هر چند به اندازه سر بریدن بچه گنجشکی باشد؛ خدا در روز قیامت او را رحم کند.(نهج الفصاحه ح ۳۰۱۳)

در یک زمستان سخت که برف زیادی باریده بود؛ یک شب به حاج محمد صادق تخته فولادی عرض می کنند: روباهی پای دیوار تکیه ایستاده و از سرما می لرزد. می فرمایند: گوش او را بگیرید و بیاورید اینجا؛ می روند روباه را می آورند، مرحوم حاجی خطاب به روباه می گوید: در اینجا اتاقی هست که چند مرغ و خروس ما در آنجاست؛ تو هم میتوانی شب ها بیایی و در آن اتاق با آن حیوانات بمانی و صبح که شد دنبال کارت بروی.

سپس به خدمت کارشان می فرمایند: روباه را ببرید در اتاق مرغ ها جای دهید.
از آن پس؛ روباه داستان ما هر شب می آمد و مستقیم به اتاق مرغ ها می رفت و تا صبح پهلوی آنها بود. صبح که می شد از تکیه بیرون می رفت.
بعد از مدتی؛ یک شب یکی از مرغ ها را می خورد و صبح زود هم طبق معمول از تکیه خارج می گردد؛ اما شب که برمیگردد دیگر داخل تکیه نمی شود و بیرون تکیه پای دیوار می خوابد.
جریان را به حاجی عرض می کنند؛ می فرمایند: بروید روباه را بیاورید.
روباه را می آورند. حاجی رو به او کرده و می فرمایند: تو تقصیری نداری؛ طبع روباهی تو غلبه کرد و بر خلاف تعهدت عمل نمودی؛ حالا برو جای هر شب بخواب ولی شرط کن دیگر خطا نکنی.

می فرمودند: دو ماه دیگر روباه هر شب می آمد و صبح می رفت بدون اینکه دیگر متعرض این حیوانات بشود؛ تا اینکه زمستان تمام شد.(۱)

زان بیاورد اولیا را بر زمین | تا کند شان رحمه للعالمین (۲)

الا گر طلبکار اهل دلی | ز خدمت مکن یک زمان غافلی
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام | که یک روزت افتد همایی به دام (۳)

۱٫ نشان از بی نشان ها، ج ۱ ص ۴۲
۲٫ مولوی مثنوی، دفتر سوم، ۱۸۳۴
۳٫ بوستان سعدی، باب دوم، ص ۱۳۰

امام صادق علیه السّلام فرمودند:
اِذَا استَقبَلتَ القِبلَةَ فَانسَ مِنَ الدُّنیا وَ ما فیها وَالخَلقَ وَ ما هُم فیهِ…

هنگامی که برای نماز به جانب قبله ایستادی، دنیا و آنچه در آن است را فراموش کن و قلب خود را از هر گونه سرگرم کننده ای که تو را از خدا بازدارد، فارغ ساز. (میزان الحکمه ، ج ۵، ص ۳۹۶)
حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ عبدالقائم شوشتری نقل کرده اند که: مرحوم آیت الله حاج سید نعمت الله جزائری (۱) که مرجع تقلید زمان خویش بود؛ در سن جوانی به ملاقات پیر فرزانه ای نائل آمد و تا آخر عمر شریف آن پیر؛ با اسرار مقدسی که از وی آموخت به قلب خویش صف و جلا بخشید.
داستان ایشان از این قرار است که: مرحوم آیت الله جزائری در دوران جوانی؛ از موطن خویش اهواز؛ برای تبلیغ به محلی به نام پل دختر از توابع استان لرستان سفر کرد و در آنجا به اقامه نماز جماعت و ترویج فرهنگ قرآن و اهل بیت علیهم السلام پرداخت.
برنامه مسجد چنین بود که مؤمنین در ماه مبارک رمضان؛ اول در منزل افطار می کردند و بعد به مسجد می آمدند و به اقامه نماز جماعت و سایر برنامه ها می پرداختند.
مرحوم آیت الله جزائری هم که به شدت مقید به نماز اول وقت بودند؛ برای جمع بین این دو قضیه، از طرف میتی که نماز قضای یقینی داشت، نائب می شوند و هنگام دخول وقت، در منزل اول نماز خود را به صورت فرادی می خواندند و بعد از افطار؛ در مسجد به نیابت از متوفی، نماز جماعت را برای مأمومین اقامه می فرمودند.
مرحوم آیت الله جزائری که در مسجد آن محل منبر می رفتند؛ در بین مستمعین متوجه حضور پیرمردی نورانی و ملکوتی می شوند که هر شب؛ معمولا در انتهای مسجد می نشیند و منبرشان را استماع می کند.
مرحوم آیت الله جزائری که پی به معنویت ویژه این مرد برده بودند؛ تصمیم گرفتند زمینه ای فراهم سازند تا به این وسیله او را بیشتر شناخته و از اسرار معنوی وی مطلع گردند.
با همین هدف؛ شبی بعد از منبر نزد این مرد آمده و خطاب به او گفتند: ماه رمضان رو به اتمام است؛ همه مردم مرا به خانه خود دعوت کرده اند به جز شما؛ پیرمرد هم خنده ای کرد و گفت: فردا شب منزل ما تشریف بیاورید.
پیرمرد چون می دانست که آقای جزائری نمازش را اول وقت می خواند؛ به ایشان عرضه داشت: من هم نمازم را اول وقت می خوانم، لذا غروب تشریف بیاورید تا نمازمان را سر وقت بخوانیم؛ سپس اضافه کرد اگر از صحرا دیر به منزل رسیدم، شما داخل منزل شوید و بمانید تا بیایم.
فردای آن شب؛ مرحوم آیت الله جزائری مطابق با وعده ای که کرده بود؛ هنگام غروب به منزل آن مرد رفت؛ وقتی درب منزل را کوبید، همسر پیرمرد در را باز کرد و با دیدن آقای جزائری گفت: شوهرم هنوز نرسیده است؛ ولی به من سپرده که شما تشریف فرما شوید؛ من هم خواهم آمد ان شاءالله.
چون وقت نماز داخل شده بود؛ مرحوم سید (آیت الله جزائری) وارد منزل شده و مشغول اذان و اقامه و نماز مغرب گشت؛ در این بین همسر آن مرد برای برداشتن وسیله ای؛ به اتاقی که مرحوم جزائری در آن نماز می خواند وارد شد.
وقتی نماز او تمام شد؛ همسر آن مرد خطاب به سید گفت: شما چرا اینگونه نماز می خوانید؟ آقای جزائری گفت: مگر باید چطور بخوانم؟ زن گفت: وقتی نماز می خواندید؛ سر و صداها خاموش نشده بود! صدای ولوله حیوانات و بره ها و مرغ ها و خروس ها می آمد.
در حالی که وقتی شوهر من نماز می خواند؛ هیچکدام از این صداها شنیده نمی شود و گویا در عالم دیگری غیر از این عالم هستیم. اینجا بود که سید سر نخی از سر پیرمرد به دست آورد و منتظر شد تا با آمدن پیرمرد و نماز خواندن او حقیقت امر برایش مکشوف شود.
پیرمرد از صحرا رسید و پس از سلام و احوالپرسی؛ و تکریم سید، از او پرسید: شما نماز خوانده اید؟ سید گفت: بله! پیرمرد وضو گرفت و مشغول اذان نماز شد. پیرمرد فصل های اذان را یکی پس از دیگری می گوید و سید هم لحظه به لحظه انتظار می کشد تا آن اتفاق غیر عادی را که همسر پیرمرد وصف کرده بود ببیند.
یعنی آیا ممکن است آن قدر پیرمرد به کمال خلوت حقیقی با حضرت حق رسیده باشد که این امر برای او عادی شده باشد؟ الله اکبر… الله اکبر… اشهدان لااله الا الله… اقامه پیرمرد شروع شد و سید با دقت بیشتری به پیرمرد می نگرد.
آری؛ درست است؛ سر و صدا آرام آرام در حال قطع شدن است، این حال ادامه یافت تا اینکه پیرمرد خواست تکبیره الاحرام بگوید.
با گفتن الله اکبر؛ سکوت مطلق فضا را پر کرد و پیرمرد و سید و آن زن که نماز جماعت ۳ نفری؛ به امامت پیر تشکیل داده بودند؛ دیگر در این عالم نبودند تا صدایی را بشنوند.
نماز او یادآور نماز بی مثال امیرالمؤمنین علی سلام الله علیه بود؛ همان نمازی که در آن؛ تیر از پای مبارک حضرتش بیرون کشیدند و حضرت متوجه نشدند.
شما تصور بفرمائید هنگام غروب؛ موقع برگشتن گله های گوسفندان و حیوانات دیگر از چراگاه که با صدای جرس آویخته بر گردنشان همراه است؛ فضای پر از سر و صدایی را در روستا ایجاد می کند؛ بره هایی که از شیر مادر تغذیه می کنند و مادرانشان را صبح هنگام از آنها جدا کرده و به بیابان می برند؛ غروب هنگام، با آمدن میش ها ولوله زیادی به راه می اندازند؛ البته این احتمال هم ممکن است که خاموش شدن این صداها و صدای جرس و خروش آب رودخانه ها و … با تصرف این مرد در آنها حاصل شده باشد.

خلاصه کلام اینکه مرحوم سید نعمت الله جزائری از ارتباطش با این پیر عارف؛ از این ملاقات و نماز شروع شد و تا آخر عمر ادامه یافت. این قصه را برای اولین بار؛ حدود سال قبل از عارف واصل مرحوم آقای حاج اسماعیل دولابی شنیدم و جالب اینکه در آن مجلس؛ رفقا در یک حال خوشی فرو رفتند که در جلسه حالتی مشابه همان حالت سکوتی که در نماز پیر عارف بود؛ حاکم گردید.(۲)
عجب داری از سالکان طریق | که باشند در بحر معنی غریق
بسودای جانان زجان مشتعل | بذکر حبیب از جهان مشتغل
به یک نعره کوهی زجا برکنند | به یک ناله شهری بهم برکنند (۳)

۱٫ سید نعمت الله جزائری (۱۱۱۲-۱۰۵۰) از علمای قرن ۱۱ و صاحب علم و فضل و ادب بود.
۲٫ غم عشق، ص ۱۱۳ تا ۱۱۶
۳٫ بوستان سعدی، ص ۱۴۲

رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: اگر خداوند را به گونه ای که سزاوار معرفت اوست می شناختید؛ به روی دریاها راه می رفتید و به دعای شما کوه متزلزل می شد. (میزان الحکمه، ج ۶ ص ۱۵۸ باب معرفت)

محمد جواد دری می گوید: روزی سر مزار حاج شیخ حسنعلی نخودکی (اعلی الله مقامه) فاتحه می خواندم؛ مردی آمد و بسیار گریست.
سبب گریه اش را پرسیدم؛ گفت: روزی صاحب این قبر را با اتومبیل خود به شهر تربت می بردم؛ در راه بنزین تمام شد و وسیله من از حرکت باز ماند و ناچار بودم قریب دو فرسنگ راه را پیاده بپیمایم؛ تا به جاده تهران مشهد برسم و از اتومبیل های عبوری مقداری بنزین بگیرم.

اما حاج شیخ حسنعلی نخودکی به من فرمودند: ماشین را روشن کن.
عرض کردم: بنزین ندارم.
باز اصرار فرمودند و من انکار کردم؛ ولی به سبب اصرار مسافرین دیگر که گفتند: تو ماشین را روشن کن؛ شاید این آقا توجهی فرموده باشد، ناچار پشت فرمان نشستم و کلید را چرخاندم.

با کمال شگفتی اتومبیل روشن شد و مسافران را سوار کردم و به مقصد رساندم.
حاج شیخ به من فرمودند: تا زمانی که مخزن بنزین را باز نکرده باشی؛ این اتومبیل احتیاجی به بنزین نخواهد داشت.
من مدت ۱۵ روز بدون ریختن بنزین؛ مسافرت ها کردم تا یک روز وسوسه شدم و باک خودرو را باز کردم تا ببینم چه در آن است؛ دیدم همچنان خشک و خالی و فاقد بنزین است؛ ولی با کمال تأسف تا مجددأ بنزین در آن نریختم اتومبیل من دیگر حرکت نکرد.(۱)

اولیاء را هست قدرت از اله | تیر جسته باز آرندش ز راه (۲)
آنکه واقف گشت بر اسرار هو | سر مخلوقات چه بود پیش او (۳)
۱٫ نشان از بی نشان ها – ج ۱ ص ۵۴ و ۵۵
۲٫ مولوی مثنوی معنوی – دفتر اول – ۱۷۱۲
۳٫ مولوی مثنوی معنوی – دفتر دوم – ۱۴۹۲

[=B Nazanin]

[=2 Titr]"خاطره اي كه نشان مي دهد امام رضا (ع) حواسشان به همه زائران است[=Times New Roman]"



اين خادم جوان حرم امام هشتم(ع) همچنين خاطره اي زيبا كه يكي از دوستان همكارش براي او گفته بود،نقل مي كند كه نشان مي دهد امام رضا(ع)حواسشان به همه زائران است.
محمد ساده پير توانا به ايسنا گفت: يكي از دوستان همكار من در مهمانسراي حضرت و در قسمت آشپزخانه مشغول به خدمت است، تعريف مي كرد كه يك روز خانم بارداري به مهمانسراي حضرت آمد و طلب غذا كرد و گفت: "من غذاي تبركي را براي نوزاد داخل شكم خودم مي خواهم،" اين دليل زن باردار باعث شد تا دل همكار ما بشكند وبه او قول داد كه تا آخر وقت يك غذا براي او بگيرد و اگر هم نتوانست براي او غذا بگيرد غذاي خودش را به او بدهد.
وي ادامه داد: اين همكار ما اينطور تعريف مي كندكه: "در داخل آشپزخانه مشغول به كار شده بودم كه بعد از مدتي متوجه يك پيرزني كه در بيرون از مهمانسرا و در زير آفتاب نشسته بود شدم ،به سراغ اين پيرزن رفتم و از او پرسيدم كه براي چه اينجا نشسته اي؟" پيرزن با زبان ساده گفت: "من از فريمان و به قصد زيارت آمده ام و تمام پول من به اندازه هزينه رفت و برگشت بود كه همان را هم از من دزيده اند و الان نيز گرسنه هستم و منتظرم تا يك نفر براي من غذا بياورد."
اين خادم حضرت امام رضا(ع) افزود: اين همكار ما دوباره دل او شكست و رفت و غذاي خودش را براي پيرزن آورد و اصلاًحواسش نبود كه به زن باردار قول داده بود كه غذا به او بدهد، همكار ما دوباره به آشپزخانه برگشت و مشغول به كار شده بود كه بعد از مدتي متوجه شد آن زن باردار از قسمت نقاره خانه وارد مهمانسرا مي شود تا غذاي خود را بگيرد.
او در ادامه گفت : دوست من تعريف مي كرد كه با ديدن آن خانم، عرق سرد بر روي پيشاني من نشسته بود و منتظر بودم تا زمين دهان باز كند و مرا ببلعد ،همين كه زن متوجه من شد به سراغم آمد و مدام از من تشكر مي كرد و گفت "آقا خيلي لطف كرديد،دست شما درد نكند ،خدا از برادري كمتان نكند،من وقتي از شما جدا شدم به سمت پنجره فولاد رفتم و آنجا يك آقايي آمد و يك غذا به من داد و گفت:اين غذايي است كه همكار ما قول آن را به شما داده بود، من الان غذا را خوردم و آمده ام تا از شما تشكر كنم."
دربان حرم مطهر امام رضا(ع)در پايان خاطر نشان كرد:اين خاطره نشان مي دهد كه حضرت امام رضا (ع) تمام حواسشان به همه زائران است.

[=B Nazanin]

[=2 Titr]"خاطره اي از زني كه به بركت سفر پياده به مشهد مقدس پسرش شفا گرفت“

[=Times New Roman]"[=2 Titr]عنايت ويژه حضرت رضا(ع)به زائران پياده“


يكي ديكر از خادمان حرم مطهر امام رضا (ع)كه به عنوان دربان كشيك پنجم مشغول به خدمت است و اين روز ها در ايستگاه هاي استراحت مخصوص زائران پياده به سمت مشهد مقدس خدمت مي كند خاطره اي زيبا نقل مي كند.
سيد امير مشتاقيان كه به گفته خودش 16 سال است كه در خدمت زائران پياده در مسير مشهد مقدس است خاطره شفا گرفتن يك زائر فلج را اينگونه بازگو مي كند:
"در سالهاي گذشته يك خانم ميانسالي كه جثه ي ضعيفي داشت و پسر خود را به پشت خود بسته بود، از مسير چناران به سمت مشهد مقدس و با پاي پياده حركت مي كرد،
پسر اين زن از دو دست و دو پا فلج كامل بود. اين زن وقتي به استراحتگاه ما رسيد، به همراه پسر خود در ايستگاه توقف و استراحت كردند و سپس به حركت خود ادامه دادند، سال بعد همان خانم با همان لباس و همان هيبت دوباره از اين مسير مي گذشت ولي پسري در پشت او نبود،وقتي او را ديديم از او پرسديم كه شما سال گذشته يك پسري را به پشت خود بسته بودي و به مشهد مي رفتي،اون پسر كي بود؟"
"زن با زبان ساده جواب داد : آره مادر جان ،آن فرزند من بود و فلج بود ،سال گذشته وقتي به مشهد رسيديم رفتم به پشت پنجره فولاد و پسر را از پشت خودم جدا كردم و به امام رضا (ع) گفتم ، يا امام رضا (ع)، ديگر نميتونم ادامه بدم، خسته شدم .كمر من شكست،با اين پسر فلج هر سال پياده به مشهد ميام."
اين دربان حرم امام رضا (ع) مي گويد: زن با همان زبان ساده با امام رضا صحبت مي كرد كه بعد از مدت كوتاهي پسر بر روي دو پاي خود ايستاد و شفا پيدا كرد.
مشتاقيان با تاُكيد بر اينكه تمامي عكس هاي اين زن به همراه فرزندش، قبل از شفا و بعد از شفاي فرزندش در ايستگاه استراحتگاه وجود دارد گفت: چيزي كه در اين مسير و در بين زائران پياده ديده مي شود بحث معرفتي است كه به صورت ظاهري قابل مشاهده و ديده شدن نيست،
زائران خانم بسياري هستند كه با فرزندان كوچك و شير خوار خود كه در بغل و يا در كالسكه دارند از اين مسير عبور مي كنند. خانمي بود كه مي گفت 13 سال بود كه بچه دار نمي شديم و به بركت اين سفر پياده صاحب بچه شديم و خداوند به ما فرزند عنايت كرد.

[=B Nazanin][=2 Titr]"خاطره اي از شفا گرفتن يك پسر بچه اصفهاني“


سيد امير مشتاقيان يك خاطره ديگر نيز از شبهاي كشيك خود در زير نقار خانه امام رضا(ع) باز گو مي كند و آن شفا گرفتن يك پسر بچه نابيناي اصفهاني است.

اين خادم حرم مطهر امام رضا (ع) كه خود شاهد عيني شفا گرفتن پسر بچه نابينا بوده است مي گويد: يكي از شبها در زير نقار خانه مشغول به خدمت بودم ،در بين مردم و لوله اي پيچيده بود كه پشت پنجره فولاد يك بچه شفا گرفته است، به اتفاق يكي دو تا از همكاران به قسمت پنجره فولاد رفتيم،هر زائري كه پشت پنجره فولاد بچه اي را بغل داشت،مردم متوجه او مي شدند و فكر مي كردند اين بچه، همان بچه شفا گرفته است. من يك مرتبه دو تا خانم را ديدم كه از سمت پنجره فولاد به سمت درب خروجي صحن مي روند تا از صحن خارج شوند،از قسمت درب جلوي صحن به سمت خانم ها رفتم به آنها گفتم خانم زير چادرتان چيست؟

او در ادامه مي گويد: خانم چادرش را كنار زد و گفت "بچه منه" ،گفتم خانم بچه شما مشكلي داره كه او را زير چادر گرفته ايد؟زن گفت"بچه من نابيناست" و شروع به گريه كردن كرد. من خيلي تصادفي تسبيح خودم را جلوي صورت بچه گرفتم ديدم بچه در هوا تسبيح منو گرفت. تا بچه اينكار را كرد اين دو خانم شروع كردن به فرياد كشيدن و تقريباً تمام جمعيتي كه داخل صحن بودند متوجه ما شدند و ازدحام زيادي صورت گرفت.

مشتاقيان ادامه داد: بلافاصله بچه را به همراه دوخانم به دفتر شفا يافتگان بردم ، يكي از دوستان من كه بيرون از دفتر بود، منو صدا زد و گفت: " آقاي مشتاقيان اينجا مردم ازدحام كرده اند، اگر مي شود بياييد براي آنها صحبت كنيد." ،من با يك بلندگوي دستي بين جمعيت رفتم و درحال صحبت كردن براي آنها بودم كه يك آقايي از داخل جمعيت صدا زد كه: " آقا اون بچه اي كه بردي بچه منه، بچه منه!"،منم مرد را به دفتر شفايافتگان بردم و از آنجايي كه آن دو خانم نمي توانستند صحبت كنند از مرد خواستم تا ماجرا را توضيح بدهد.


اين خادم حرم امام رضا(ع) ماجرا را اينگونه از زبان آن مرد تعريف مي كند:


" من كارمند ذوب آهن اصفهان هستم، بعد از چندسال بچه دار شديم و متوجه شديم كه پسر ما مشكل بينايي دارد و به پزشكان متخصص زيادي مراجعه كرديم و همه مي گفتند كه پسر شما نابيناست. حتي يك پزشك به ما اينطور گفت كه از هر يك ميليون نفر، يك نفر با اين مشكل روبروست و در ايران نيز 7 نفر اين بيماري را دارند."

"ظهر يك روز به خانه آمدم و همسرم از من خواست تا به مشهد بيايم، از آنجاييكه براي معالجه فرزندم به شهرهاي مختلفي مثل تهران، شيراز و ... سفر كرده بوديم، مشكل مالي پيدا كرده بودم و از محل كارم نيز نمي توانستم مرخصي بگيرم، از مدير قسمتي كه در آن مشغول بكار بودم خواستم تا به من مرخصي بدهد و به اوگفتم" يك دكتري در مشهد به ما نشان داده اند، مي رويم اگر به ما جواب نداد ديگر پيش هيچ دكتري نمي رويم"، در نهايت 3 روز مرخصي گرفتم و ديروز از اصفهان با اتوبوس حركت كرديم و امروز به مشهد رسيديم، وقتي وارد مشهد شديم رفتيم كه يك روز مسافرخانه اجاره كنيم كه صاحب مسافرخانه هم به ما گفت"اينهمه راه از اصفهان آمده ايد فقط براي يك روز!؟" من به او گفتم "ما فقط يك روز وقت و مهلت داريم اگر در اين يك روز امام رضا(ع) به ما جواب داد كه تا آخر عمر غلامي او را خواهم كرد، اگر جواب نداد كه ديگر هيچ جايي نمي توانيم برويم تا جواب بگيريم."

"همان روز وارد حرم شديم و پسرم، همسرم و مادرخانمم را به پشت پنجره فولاد بردم و خودم آمدم كنار سقاخانه ايستادم، به گنبد و پرچم نگاه مي كردم و با امام رضا صحبت مي كردم و ميگفتم؛ يا امام رضا شما يك آقازاده به نام جوادالائمه داري، من هم يك پسر دارم كه نابيناست، وقتي كه پيرشدم اين پسر بايد عصاي دست من باشد، نه اينكه من دست او را بگيرم."

"هنوز تو اين حال و هوا بودم كه شما را ديدم كه بچه منو به سمت دفتر شفايافتگان مي بردي"

اين خادم حرم مطهر امام رضا(ع) در پايان گفت: اگر با دل شكسته از اهل بيت(ع) چيزي بخواهيد، امكان ندارد كه اهل بيت(ع) دست شما را خالي رها كنند.

"كبوتري حرم انديش ديده ام در خويش"

"عروج بال و پري را كشيده ام در خويش"

"وپشت پنجره دلنواز فولادت"


"به استجابت دعايي رسيده ام در خويش"

مرد کرد زبانی سی و پنج ساله به نام غلامحسین که بر اثر سقوط از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل راه می رفت راهی مشهدالرضا می شود.با چوبی که زیر بغلش بود خود را به کنار سقا خانه اسماعیل طلایی می رساند.
یکی از خدام را می بیند غلامحسین فکر می کند که امام رضا(ع)در یکی از این اتاقهاست که باید نزد او برود...با همان لهجه ی کردی به خادم می گوید آقا کجاست؟
خادم به حالت شوخی به گلدسته اشاره میکند و می گوید از این پله ها که بالا بروی آقا بالاست...


غلامحسین به طرف گلدسته می رود و با زحمت زیاد از پله ی اول و دوم بالا می رود همین که می خواهد با همان تلاش از پله ی سوم بالا رود از بالای گلدسته صدایی می شنود که غلامحسین بالا نیا! برای تو زحمت دارد من خودم پایین می آیم!
می بیند که قطعه ای از نور پایین می آید.خوشحال شده سلام می کند.
امام می فرماید:چه کار داری؟غلامحسین می گوید:شش ماه است که از کار افتاده ام حالا آمده ام تا مرا خوب کنی.آقا دستی به کمرش می کشد و در همان حال چوبها از زیر بغلش می افتد و آسوده روی پاهای خود می ایستد و کمرش راست شده و احساس درد نمی کند...
حضرت چوبها را از زمین بر می دارد و به او می دهد و می فرماید هر چه دیدی برای آن خادم نقل کن.!

شب جمعه 23 رجب 1337 زائرى از نواحى سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود : چون فهميدم جماعتى از اهل سلطان آباد (كه اين زمان آنجا را اراك مى گويند) قصد زيارت امام هشتم على ابن موسى الرضا (ع ) را دارند

من نيز اراده تشرف به دربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده رو به راه نهادم و چون لال بودم باشاره بين راه مقاصد خود را به همراهان مى فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم .

چون شب جمعه رسيد من بى خبر از همراهان بقصد بيتوته در حرم شريف ماندم و پيش روى مبارك امام (ع ) گردن خود را بآنچه بكمرم بسته بودم بضريح بستم و با اشاره عرض كردم اى امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادى كردم
و سرم را بضريح مقدس
گذاشته خوابم ربود .
خيلى نگذشت كسى انگشت سبابه به پيشانى من گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود .
نگاه
كردم سيد بزرگوارى را ديدم با قامتى معتدل و روئى نورانى و محاسنى مُدوّر و بر سر مباركش عمامه سبزى بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر شال سبزى داشت پس با تمام انگشتان خود
بر پهلوى من زد و فرمود شكرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاى شال گردنم را باز كنم آنگاه برخيزم چون نگاه كردم ديدم تمام گره ها باز شده است .
چون برخاستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لكن صداى سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مى شنيدم . آنوقت دانستم كه امام رضا (ع ) به من شفا مرحمت فرموده است .

حضرت امام رضا علیه السلام پس از اقامت چند روزه خود در نیشابور، به

طرف طوس حرکت کرد. در نزدیکی‌های ده سرخ، برای خواندن نماز ظهر از

کجاوه پیاده شد و فرمود آب بیاورند. خدمتکاران گفتند آب همراه نداریم.

امام با دست مبارکش کمی از خاک زمین را کنار زد و ناگاه چشمه ای پدیدار

شد. آن‌گاه خود و همه همراهیانش از آن چشمه وضو گرفتند و از آن سیراب

شدند.

آن چشمه تا سالیان دراز باقی ماند.

منبع:

بحارالانوار، ج 49، ص 125، ح 1. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 136.


او تا ديروز سالم بود، همين ديروز بود كه در يك مهمانى شركت كرده بود و سالم و خوش مجلس را به پايان رسانيده بود. اما امروز ... او بى تحمل، به اين سو و آن سوى اتاق مى رفت، تاب و قرار از او سلب شده بود و امانى برايش نمانده بود. به هر ترتيب بود درد را تحمل كرد تا اين كه بعدازظهر آن روز به آقاى دكتر اسدالله پور مراجعه كرد.
دكتر دستور راديولژى و آزمايش از سينه سمت چپ او داد. انگار غده اى درون سينه تشكيل شده بود. غده اى بدخيم و سرطانى . مدتى به همين منوال تحت درمان قرار گرفت. از آن روز وحشتناك ماهها مى گذشت و هر روز غده بزرگتر و دردناكتر میشد.
يك هفته در بيمارستان امام خمينى بهشهر بسترى گرديد و مورد عمل جراحى قرار گرفت، قسمتى از غده را برداشتند و پزشكان معالج آن روز غده را براى تشخيص بيشتر و بهتر به آمل فرستادند.
او مدتى هم در گرگان زير نظر دكتر پيرغيبى به معالجه پرداخت، اما ديگر براى همه محرز شده بود كه غده، غده سرطانى و علاج ناپذير است و تنها توصيه پزشكان اين بود كه او بايد هميشه تحت درمان باشد، ضمناً از كلثوم خواستند كه به تهران برود. كلثوم كوله بار سفر را بست و در شب ماتم زده حرمان به سوى تهران حركت كردند. هر كجا مى رفت مادرش با او و همراه او بود.
همهمه و خيابانهاى شلوغ تهران غمش را دو چندان مى ساخت و عوالم درونى اش را آشفته تر مى نمود. اما آن چيزى كه او را مقاوم مى كرد ايمان به خدا و ائمه اطهار(ع) بود كه مى توانست اين درد طاقت فرسا را تحمل كند.
پس از سفرهاى مكرر به اين سو و آن سو، به شهر و ديارش بازگشت و با غم بى انتهاى خود سر مى كرد. غمى كه تار و پودش را يكباره مى سوزاند. اما جز صبر چاره اى نداشت. هواى نمناك و مرطوب شمال، جنگلهاى سرسبز و دشتهاى پر گل، ديگر برايش زيبايى چندانى نداشت.
شبها تا ديروقت در كنار پنجره مى ايستاد و به دور دستها نگاه مى كرد. سه سال درد و رنج، مدت كمى به نظر نمى رسيد، انگار رفته رفته تمامى دفتر اميدها و آرزوهايش برگ برگ مى شد و به هوا مى رفت.
بهارها و پاييزهاى بسيارى گذشت، و تنها اميد كلثوم، مادر و پدرش بودند كه در غم او شريك بودند و همراه او مى سوختند و مى ساختند و جز شكر در درگاه خداوند كريم و سبحان، كار ديگرى از دستشان بر نمى آمد.
دم دماى غروب، يك روز از روزهاى بهارى بود و آفتاب هم رفته رفته در پشت كوههاى سرفراز زمردين شمال فرو مى رنشست. كلثوم براى لحظه اى آرزو كرد كاش به جاى اين همه رنج و درد روحش آزاد مى شد و به آسمانها صعود مى كرد تا آن همه شاهد بيچارگى خود و پدر و مادر دردمندش نباشد.
ديگر داشتن يك خانه بزرگ و مجلل و اتومبيل شيك و مدرن و لوازم منزل آنچنانى برايش آرزو محسوب نمى شد، بلكه تنها آرزويش بازگشت سلامتى اش بود. سلامتى كه شايد هرگز باز نمى گشت. در گير و دار ماهها و سالها سرگردانى و تحمل درد و مرض، هواى زيارت امام رضا(ع) در دلش شوقى وصف ناپذير پديد آورد.
امام رضا(ع) ضامن غريبان، اميد محرومان، منجى دردمندان، و خلاصه آخرين مرهم دل ريش غم زدگانى كه نااميد از درگاه ملائك پاسبانش نمى رفتند. كلثوم موضوع را با مادرش در ميان گذاشت و آنها تصميم گرفتند به مشهد بروند تا شايد امام هشتم(ع) يارى شان نمايد.
كلثوم به همراه مادر و خواهرش و با بدرقه پدر دردمندش به سوى مشهد روانه شدند و روز 29 ارديبهشت 1372 به مشهد رسيدند. پرسان پرسان سراغ مسافرخانه اى را گرفتند. بالاخره اتاقى در يكى از مسافرخانه هاى بالاخيابان كوچه ملاهاشم در اختيارشان قرار گرفت.
سر سودا زده شان هواى كوى رحمت كرده بود و تن تب دارشان در لهيب شعله هاى عشق و اميدشان امام ابوالحسن(ع) مى سوخت. كلثوم پس از رفع خستگى ، همان روز به حرم مطهر مشرف مى شود. در مجوز شماره 387 دفتر نگهبانى صحن مطهر انقلاب آمده است:
خواهر كلثوم رضائى كه از ناحيه سينه سمت چپ دچار بيمارى مى باشد حسب تقاضاى خودش مجاز است روزهاى 1 و 2/3/1372 از ساعت 18 الى 7 صبح روز بعد در پشت پنجره فولاد، جهت گرفتن شفا، متوسل به باب الحوائج حضرت على بن موسى الرضا(ع) گردد.
مسؤول دفتر شفا يافتگان مى گويد: آن شب او با هزار اميد به امام بزرگوار(ع) متوسل شده، و خود را از همه چيز و همه كس بريده بود. اما در اين ميان دست تقدير دريچه اى دوباره به زندگى اش مى گشايد! ناگهان گل اميد در قلب جوانش شكوفا شد و نهال آرزو در باغ حيات او مجدداً به ثمر رسيد.
او شفايش را از امام(ع) گرفته بود. در گواهى نگهبانى به سرپرستى نوشته شده است: مقارن ساعت 24 ( نيمه شب ) اول خرداد 1372 خواهرى به نام كلثوم رضائى در پشت پنجره فولاد صحن انقلاب دخيل نموده، كه از ناحيه سمت چپ مريض بوده است، امام رضا(ع) را در خواب زيارت كرده و شفاى خود را گرفته است.
همچنين در نامه بخش تسهيلات زائران به رياست رفاه درج شده است: در ساعت 10 صبح روز 2/3/1372 خواهر كلثوم رضائى 22 ساله ساكن بهشهر به همراه بستگانش به دفتر شفا يافتگان مراجعه كردند و اظهار داشت كه مورد عنايت آقا امام رضا(ع) قرار گرفته و شفا يافته است و اثرى از غده اى كه در سمت چپ سينه داشته است نيست.
او ضمن سؤال و جواب، شرح چگونگى بيمارى و معالجات خود را بيان كرد. بر حسب سوابق پس از تحقيقات لازم مشاراليه را به دارالشفاى امام(ع) اعزام داشتيم كه مورد معاينات پزشك معتمد آستان قدس رضوى قرار گرفت. نتيجه معاينات انجام شده كه حاكى از بهبودى و شفاى نامبرده مى باشد توسط پزشك كتبا گواهى بدين شرح گواهى شد.
« شماره دفتر رفاه زائران 1034/560 تاريخ 4/3/1372 » در تأييد دكتر نصرتى پزشك معتمد دارالشفاى امام(ع) به تاريخ 2/3/1372 شرح داده شده است:
از خانم كلثوم رضائى معاينه به عمل آمد، در سينه سمت چپ هيچ گونه غده اى وجود ندارد و هر دو سينه نامبرده سالم مى باشد.« شماره نظام پزشكى 19410»
وقتى كه از كلثوم سؤوال كرديم چطور شد كه شفا يافتى ؟ گفت:
روز اول كه براى شفا گرفتن در كنار پنجره فولاد به آقا امام رضا(ع) متوسل شدم حدود ساعت يازده شب در خواب ديدم كه شخص بزرگوارى كه لباس بلند سبز رنگى پوشيده بود و شال سبزى هم به كمرش داشت به طرفم آمد و به من گفت: بلند شو! عجله كن! در خانه دو نفر منتظرت هستند و يك خوشحالى در انتظارت است و گوشه شال كمرش را به من داد فرمود آن گل بنفش را بگير، من گوشه ضريح مطهر را نگاه كردم. گل بنفشى در آن جا بود.
ناگهان از خواب پريدم، مجدد به خواب رفتم در خواب ديدم دو گوسفند در علفزارى مشغول چرا بودند، يك گوسفند به طرف من آمد. دوباره آقاى بزرگوارى به خوابم آمد و گفت: آن گوسفند را بگير، به ايشان گفتم: آقا من نمى توانم، ناراحت هستم! آقاى بزرگوار فرمودند: من هم ناراحت هستم!
وقتى كه بيدار شدم خادمى در كنارم بود انگار او را قبلاً ديده بودم ناگهان متوجه شدم دردى ديگر در سينه ام احساس نمى شود. با خوشحالى و تعجب دستانم را به طرف سينه ام بردم ديگر دردى وجود نداشت و غده اى هم لمس نمى شد.
من سراسيمه و اشك ريزان به بخش نگهبانى رفتم و موضوع را گفتم و آنها اقدامات لازم را انجام دادند و مرا صبح روز بعد به پزشك معالج نشان دادند تا صحت گفته هايم ثابت شود. كلثوم چند روز بعد با دستى پر از اميد به بهشهر باز مى گشت تا پرده از رمز و راز عاشقانه با خدا و امام بزرگوارش على بن موسى الرضا(ع) بردارد.
او وقتى كه به پزشك معالجش دكتر اسدالله پور مراجعه مى نمايد مى گويد: پزشك از سلامتى جسمى و روحى من غرق در تعجب بود و در حالى كه باور كردنش برايش مشكل بود گفت:
شما را امام رضا(ع) شفا داده است!

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و ...گفت:جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم .

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است . دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم .

این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را ازگمراهی رها سازد، آماده کرد .

معلم کلاس اول دبستان، از دانش آموز پرسید: من یک سیب و یک سیب دیگر و یک سیب دیگر را به تو میدهم. چند سیب داری؟

دانش آموز به سرعت گفت: چهار سیب!8->

معلم عصبانی شد. دوباره سوال را تکرار کرد: من یک سیب و یک سیب دیگر و یک سیب دیگر را به تو میدهم. چند سیب دارییییییییییی؟
دانش آموز این بار با انگشتان خود شمرد و گفت: چهار سیب!happy@};-L-):-t

معلم بسیار عصبانی شد. یادش افتاد که آن دانش آموز، موز را خیلی دوست دارد. پرسید:
من یک موز و یک موز دیگر و یک موز دیگر را به تو میدهم. چند موز داری؟
دانش آموز به سرعت گفت: «سه موز»!;;)@};-

معلم از خلاقیت و دقت نظر خودش، احساس غرور کرد و برای آخرین بار پرسید:
خوب. حالا اگر یک سیب و یک سیب دیگر و یک سیب دیگر به تو بدهم چند سیب داری؟

دانش آموز گفت: چهار سیب! آخه من یک سیب در کیف خودم دارم!b-)>:/#-o@};-


به یاد داشته باشیم که وقتی با دیگران صحبت میکنیم و برای آنها استدلال میکنیم، آنها با ذهن خالی به سراغ ما نیامده اند. به همین دلیل، با وجودی که ما اطلاعات و توضیحات خود را به آنها ارائه میکنیم، تحلیل و پاسخ آنها ممکن است با ما متفاوت باشد.;;)@};-

[=arial]بر سر مزار كشيشي نوشته شده است : ;;)@};-
[=arial]كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم .[=arial] بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير دهم . [=arial]بعد ها کشورم را هم بزر گ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. #-o@};-
[=arial]در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم .[=arial] اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم
[=arial] دنيا را هم تغيير دهم!!!!;;)@};-

[=arial,helvetica,sans-serif]مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
- از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!#-o
- سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!8->


[=arial,helvetica,sans-serif].- چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
مباشر : بله قربان !!! همه آنها از کار زیادی مردند !
- برای چه این قدر کار کردند ؟
مباشر : برای اینکه آب بیاورند قربان !!!
- گفتی آب ؟ آب برای چه ؟
مباشر : برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !!!
- کدام آتش را ؟
مباشر : آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد !!!#:-s


[=arial,helvetica,sans-serif]- پس خانه پدرم سوخت ؟؟؟ علت آتش سوزی چه بود ؟
مباشر : فکر میکنم که شعله های شمع باعث این کار شد قربان !
- گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
مباشر : شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !!!8->:-s
- مادرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان !!! زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !!!
- کدام حادثه ؟
مباشر : حادثه مرگ پدرتان قربان !:-t
- پدرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان ! مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت !
- کدام خبر را ؟
مباشر : خبرهای بد قربان ! بانک شما ورشکست شد و اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت هم در این دنیا اعتبار ندارید !>:/:-/:-t@};-

[=arial]دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
[=arial]او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است
[=arial]از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.
[=arial]۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است
[=arial]عنوان پروژه دانشجوی فوق بود : ما چقدر زود باور هستیم

[=arial]مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شدو اجناس او را بررسی کرد .

بعضی ها‎ ‎بدون [=arial]تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی داشتند .

زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت[=arial]که قیمت همه آنها یکی است .

او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟

چر[=arial]ا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را می گیری؟

[=arial] فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته‎ ‎ام می گیرم. زیبایی رایگان است‎ !
[=arial]



[=arial]سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.

[=arial]پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟

پسر کوچولو اندکی مکث کرد و از دکتر پرسید: اگه این کار رو بکنم خواهرم زنده می مونه؟[=arial]دکتر جواب داد: بله. وپسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد.
[=arial]او را درکنارتخت خواهرش خواباندند ودستگاه انتقال خون رابه بدنش وصل کردند. پسرک به خواهرش نگاه می کرد و لبخند می زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت:آیا من به بهشت می رم؟! ...
پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود،چون فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!

[=arial]«زندگی واقعی شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.»

[=arial]روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:
[=arial]
[=arial]آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است

[=arial]برنارد شاو هم سریع جواب میدهد:[=arial]

بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!!!

این داستان مقدمه ایست بر این ضرب المثل : کلوخ انداز را پاداش سنگ است .


[=arial][=arial]آنه تكرار غريبانه ي روزها يت چگونه گذشت [=arial]
وقتي روشني چشمهايت در پشت پرده هاي مه آلود اندوه پنهان بود

بامن بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكيت,
از تنهايي معصومانه ي دستها
آيا ميداني كه در هجوم دردها و غم هايت و در گيرودار ملال آور
دوران زندگيت حقيقت زلالي درياچه ي نقره اي نهفته بود؟
آنه
اكنون آمده ام تا دستهايت را به پنجه ي طلايي خورشيد دوستي بسپاري و
در آبي بيكران مهرباني ها به پرواز در آيي
و اينك آن شكفتن و سبز شدن در انتظار توست

[=arial]در انتظار تو...

[=arial]مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، هیچ گاه شاد نبود. او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
" ارباب، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما ، جهان را اداره می کرد؟ "
او پاسخ داد: "بله"
خدمتکار پرسید: ....
"آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را همچنان اداره می کند؟"
ارباب دوباره پاسخ داد: "بله"
خدمتکار گفت:
"پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی هم که شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند ... "

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت بزرگترین سرمایه توست ...

[=arial, helvetica, sans-serif]يک برنامه‌نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه‌نويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد.

[=arial, helvetica, sans-serif]برنامه‌نويس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما يک سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي‌کنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما مي‌دهم.


[=arial, helvetica, sans-serif]مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌دهم.
[=arial, helvetica, sans-serif]اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامه‌نويس بازى کند.
[=arial, helvetica, sans-serif]برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائين مي‌آيد ۴ پا؟»
[=arial, helvetica, sans-serif]برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.

[=arial, helvetica, sans-serif]آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد.
[=arial, helvetica, sans-serif]باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

[=arial, helvetica, sans-serif]بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»

[=arial, helvetica, sans-serif]مهندس دوباره بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ..

[=arial]انسان موجود عجيبي است!

[=arial]اگر به او بگوييد در آسمان خدا يكصد ميليارد و نهصد و نود ونه ستاره وجود دارد بي چون و چرا مي پذيرد[=arial].

[=arial]اما اگر در پاركي ببيند روي نيمكتي نوشته اند« رنگي نشويد » : فوراً انگشت خود را به نيمكت مي كشد تا مطمئن شود[=BHoma][=arial]...

درست میگه ها !!!!!!

[=BHoma]

[=arial]پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست.

[=arial]روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
[=arial]به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
[=arial]پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
[=arial]آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
[=arial]ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
[=arial]بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.
[=arial]پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
[=arial]نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!
[=arial]اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.

[=arial]پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟
[=arial]نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
[=arial]باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.

[=arial]به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!
[=arial]پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
[=arial]آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
[=arial]با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
[=arial]آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟
[=arial]آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!
[=arial]او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!
[=arial]فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!
[=arial]آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
[=arial]تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
[=arial]که چرا وی را بیدار نکرده اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
[=arial]او فقط تا حد توان کار می کرد.
[=arial]پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

[=arial]نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!

[=arial]اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ... راضی نیستند;;)@};-

[=arial, helvetica, sans-serif]سال ها دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود زندگي مي كردند . آنها يك روز به خاطر مسئله ي كوچكي به جر و بحث پرداختند . و پس از چند هفته سكوت اختلافشان زياد شد و از هم جدا شدند .

[=arial, helvetica, sans-serif]يك روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتي در را باز كرد مرد نجاري را ديد. نجار گفت : من چند روزي است كه به دنبال كار مي گردم . فكر كردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشد . آيا امكان دارد كمكتان كنم ؟
[=arial, helvetica, sans-serif]برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن آن همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است . او هفته ي گذشته چند نفر را استخدام كرد تا وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد . او حتما اين كار را به خاطر كينه اي كه از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت : در انبار مقداري الوار دارم از تو مي خواهم بين مزرعه ي من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم .
[=arial, helvetica, sans-serif]نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوار .
[=arial, helvetica, sans-serif]برادر بزرگتر به نجار گفت : من براي خريد به شهر مي روم اگر وسيله ي نياز داري برايت بخرم .
[=arial, helvetica, sans-serif]نجار در حالي كه بشدت مشغول كار بود جواب داد : نه چيزي لازم ندارم ...
[=arial, helvetica, sans-serif]هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد . حصاري در كار نبود . نجار به جاي حصار يك پل روي نهر ساخته بود.
[=arial, helvetica, sans-serif]كشاورز با عصبانيت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي ؟
[=arial, helvetica, sans-serif]در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش دستور ساختن آن را داده به همين خاطر از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي كندن نهر معذرت خواست .

[=arial, helvetica, sans-serif]وقتي برادر بزرگتر برگشت نجار را ديد كه جعبه ي ابزارش را روي دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است .
[=arial, helvetica, sans-serif]كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشند .

[=arial, helvetica, sans-serif]نجار گفت : دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم;;)@};-

[=arial, helvetica, sans-serif]نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود.او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار خانواده اش لذت ببرد. [=arial, helvetica, sans-serif]کارفرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد او را ترک کند ، ناراحت شد.
اواز نجار خواست تنها یک خانه ی دیگر بسازد.نجار پیر قبول کرد؛اما مشخص بود دیگر دلش به این کار راضی نیست.او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی خانه را ساخت.

[=arial, helvetica, sans-serif]در پایان کار وقتی کار فرما برای وارسی خانه به آنجا آمد،کلید خانه را به نجار داد وگفت:این خانه هدیه ای از طرف من برای توست.

[=arial, helvetica, sans-serif]حرف آخر:می توانیم همیشه بهترین،زیباترین وکامل ترین اثر را از خود به جا بگذاریم.;;)@};-

"وعدۀ ملاقات با عشق" ستوان "جان بلانکارد" از روی نیکمت برخاست. لباس ارتشی‏ اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‏گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهرۀ او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از کتابخانۀ مرکزی فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفتۀ کلمات کتاب، بلکه شیفتۀ یادداشت ‏هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف كه از ذهنی هشیار و درون ‏بین و باطنی ژرف خبر داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد : "دوشیزه هالیس می‏نل". با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ‏ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ‏ای بود که بر خاک قلبی حاصل‏خیز فرو می‏افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" درخواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد. به نظرِ "هالیس" اگر "جان" قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی‏توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید، آنها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: هفت بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: «تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.» بنابراین رأس ساعت هفت بعدازظهر "جان" به دنبال دختری می‏گشت که قلبش را سخت دوست می‏داشت اما چهره ‏اش را هرگز ندیده بود. ادامۀ ماجرا را از زبان "جان" بشنوید: "زن جوانی داشت به سمت من می‏ آمد، بلندقامت و خوش‏ اندام، موهای طلایی ‏اش در حلقه‏ هایی زیبا کنار گوش‏ های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل‏ها بود و در لباس سبز روشن‏اش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی‏ اراده به سمت او گام برداشتم؛ کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‏هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟» بی ‏اختیار یک قدم به او نزدیک‏تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 سال، با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود، مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفش‏های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبزپوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته‏ ام، از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ‏ای عمیق به زنی که روح ‏اش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود؛ به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده ‏اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‏رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‏درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد.  از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزش ‏اش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می‎توانستم همیشه به او افتخار کنم. به نشانۀ احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم.  من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می‏نل" باشید. از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرابه شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم؛ من اصلاً متوجه نمی‏شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت كه اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!»  تحسین هوش و ذکاوت میس "می‏نل" زیاد سخت نیست!  طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‏شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.