داستان های کوچک ما

تب‌های اولیه

994 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=arial]خداوند به پيامبر (ص) خطاب كرد

خداوند متعال به پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) خطاب كرد:
اى احمد! مى دانى چه وقت بنده ، خدا را به راستى خواهد پرستيد؟:ok:
حضرت فرمودند: نه .:hamdel:
پروردگار فرمود: هنگامى كه پنج صفت صفت داشته باشد::Narahat az:
1- تقوى كه از گناه حفظش كند.:Gol:
2- سكوتى كه از بيهوده بازش دارد.:Gol:
3- ترسى كه هر روز گريه اش را زياد كند.:Gol:
4- دشمنى دنيا و دوستى نيكان به جهت دوستى من با آنها:Gol:

[h=1]من به خدا حسن ظن دارم:ok:
در اوايل مرجعيت آيه الله العظمى بروجردى (رحمه الله) مقدارى وجوهات به حوزه علميه قم مى رسيد،
و آبه الله العضمى بروجردى ، به طلاب حوزه شهريه مختصرى مى دادند در سال دوم يا سوم اقامت ايشان
چند نفر از علماى برجسته دريافتند كه وجوه به مقدارى شهريه آن ماه نرسيده است ، و آقاى بروجردى نمى تواند شهريه آن ماه را بپردازد.
[/h]
چند نفر از علماى بزرگ از جمله آنها حضرت امام خمينى (رحمه الله) كه در آن زمان با عنوان ((حاج آقا روح الله)) خوانده مى شد نامه محرمانه اى براى آقاى فلسفى خطيب توانا و مشهور (رحمه الله) فرستادند كه در قسمتى از آن نامه چنين نوشته شده بود:
آقايان حاج على نقى كشانى ، خسرو شاهى و حاج حسين آقا شالچى و بعضى ديگر را به منزلتان دعوت كنيد و به آنها بگوئيد حوزه در معرض خطر است مبلغى به عنوان وام بدهيد،
تا آقاى بروجردى شهريه اين ماه را بدهد، بعد كم كم وجوهات مى رسد و وام شما پرداخت مى گردد.
آقاى فلسفى مى نويسد: چون موضوع مربوط به آيه الله بروجردى بود، فكر كردم بهتر است خود ايشان را ببينم و بپرسم آيا اجازه مى دهند، چنين اقدامى كنم ، به قم رفتم و به محضرش رسيدم و ماجرا را عرض كردم ، ايشان با كمال صراحت و متانت فرمودند:
خداوند هرگز مرا از عنايت خود محروم نفرموده است ، من به خدا حسن ظن بسيار دارم ، اين مطلب مالى را با آنها در ميان گذاشتن و مطالبه كمك كردن ، با حسن ظنى كه من به خدا دارم سازگار نيست ، اگر پولى از وجوه رسيد كه به طلاب مى دهم و گرنه از كسى تقاضا نمى كنم .
عرض كردم : به عنوان قرض از آنها بگيريم نه رايگان .
فرمودند: خير من به خدا حسن ظن دارم .
فرداى آن روز خدمت ايشان براى خداحافظى رفتم ، در آنجا حاج احمد خادمى و ديگران گفتند: ديروز عصر وجه قابل ملاحظه اى از كويت رسيد و پرداخت شهريه طالب شروع شده است ، به محضر آيه الله بروجردى رفتم و عرض كردم بحمد الله خداوند يارى نمود.
فرمودند آرى ! يارى فرمود و باز يارى مى فرمايد: آرى ارتباط آقاى بروجردى با ذات پاك خداوند اين گونه قوى و تنگاتنگ بود، و بر حسب روايات و به تعبير خودشان حسن ذات اقدس الهى داشت

حکایت ظاهر و باطن

ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ پرسید :به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟

ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ پوست ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ …

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ

ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ،

سپس ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ و ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ وﮔﻔﺖ :

ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ زیبا ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ …

حال ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ؟

ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ !!!

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ؟ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ،

ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ…

(ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎ انسانها نیز این چنین است !)
*در پوشيدن خطاي ديگران شب باش
*در فروتني زمين باش
*در مهر و دوستي خورشيد باش
*در هنگام خشم و غضب کوه باش
*در سخاوت و ياري به ديگران رود باش
*در کنار آمدن با ديگران دريا باش
*دانش خود را با دیگران در میان بگذاریم که این تنها راه جاودانگی است.
سربلند باشید.

عبدالله مبارک به حج رفته بود. وقتي در خواب ديد که فرشته اي به او گفت:
׳׳از ششصد هزار حاجي کسي حاجي نيست، مگر علي بن موفق، کفشگري در دمشق که به حج نيامد.׳׳ عبدالله به دمشق رفت و علي بن موفق را ديد که پاره دوزي
(پينه دوزي، تعمير و وصله کردن کفشهاي خراب و پار ه)ميکند .
پرسيد: چه کردي با اينکه امسال به حج نرفتي،از ميان همه حجاج فقط حج تو پذيرفته شد؟
موفق پاسخ داد: سي سال مرا آرزوي حج بود و از پاره دوزي سيصد درهم جمع کردم و امسال عزم حج کردم. عيالم حامله بود.از خانه همسايه بوي طعام مي آمد.
مرا گفت برو و پاره اي از آن طعام بستان. من رفتم. همسايه گفت:بدان که هفت شبانه روز بود که اطفال من هيچ نخورده بودند.امروز خري مرده ديدم. پاره اي از
آن جدا کردم و طعام ساختم. بر شما حلال نباشد .
چون اين بشنيدم، آتشي در جان من افتاد. آن سيصد درهم برداشتم وبدو دادم
و گفتم نفقه اطفال کن که حج ما اين است .
تذكره الاوليا

alone star;712608 نوشت:
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ زیبا ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ …

البته این احتمال هم هست که در لیوان سفالی زهر باشه و در لیوان زنگین و زیبا ، آب گوارا

[="Pink"]مردی با شنا کردن در میان امواج خطرناک دریا زندگی خود را به خطر انداخت تا زندگی پسر جوانی را نجات دهد.

پس از اینکه آن جوان از آن اوضاع وحشتناک و مرگ حتمی رهایی یافت، به مرد ناجی گفت: از اینکه زندگی مرا نجات دادی متشکرم، چطور میتوانم جبران کنم؟

مرد به چشمهای آن پسر نگاه کرد و گفت:
پسرم، تشکر لازم نیست! فقط کاری کن که نشان بدهی زندگی ات ارزش نجات دادن داشته...[/]

من ایرانی
نیستم
چون بجای
 درود
 میگویم سلام و بجای بدرود
 میگوییم
 خداحافظ
 *****
 من
 ایرانی
 نیستم چون روز کوروش بزرگ
 را
 نمیدانم (7 آبان ) چون این روز
 فقط در
 تقویم کشور من ثبت نشده
 است
 *****
 من ایرانی
 نیستم
 چون عربها
 به من آموختند به خوراک
 بگوییم
 غذا،در حالی ک خودشان به
 ادرار شتر
 میگویند غذا و من هم
 تکرار
 میکنم
 *****
 من
 ایرانی
 نیستم چون عربها به من
 آموختند
 برای شمارش خودمان بجای
 تن از نفر
 استفاده کنیم که واحد
 شمارش
 حیوانات است
 *****
 من
 ایرانی
 نیستم چون عربها به من
 آموختند
 که بجای گفتن واق واق سگ
 بگوییم
 پارس که نام وطنمان است
 *****
 من ایرانی
 نیستم
 چون عرب
 ها به من آموختن دیوث یک
 صفت زشت
 است, در حالیکه نام یکی از
 سرداران
 ایرانی بوده که درحمله
 اعراب به
 ایران تعداد زیادی از
 سربازان
 عرب را به هلاکت رسانده
 است
 ***
 من
 ایرانی  
 نیستم چون
 اعراب بمن آموختند
 بگویبم
 شاهنامه آخرش خوش است چون
 در آخر
 شاهنامه ایرانیان از اعراب
 شکست
 میخورند
 ***** 
 من
 ایرانی
 نیستم چون بجای نشر و کپی
 این مطلب
 بیخیال از کنار آن گذر
 میکنم
عاشق این متنم...

میگویند در یک مجلس از ژولیده نیشابوری پرسیدند:میتوانی فی البداهه شعری بگویی که ده تا کلمه"دل"در آن بکار ببری و هر کدام معنی مختلفی داشته باشد؟
و او رباعی زیر را در همان مجلس سرود
دلبری٫با دلبری٫دل از کفم دزدید و رفت
هر چه کردم ناله از دل٫سنگدل نشنید و رفت
گفتمش ای دلبرا دلبر ٫ز دل بردن چه سود؟
از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت

سلام
قبلا بررسی هایی داشتیم با دوستان با عنوان « نکات ادبی عبرت آموز» . نمیدونم بدرد این تاپیک می خوره یا نه ؟
یک نمونه از اونا را میذارم اگه مربوط نمیشه مدیر محترم بفرمایند :

[=&quot]فلسفه طول عمر

[=&quot]زندگی یک فرصت است . مدت این فرصت به اندازه ی طول عمر است . این مدت به اقتضای حال هر فرد متفاوت است .

[=&quot]آنچه در تصمیم حق تعالی برای تعیین این فرصت ، بیش از هر چیز دخیل می باشد ، " عدالت " برابر "انّ اکرمکُم عندالله اتقیکُم " است .

[=&quot]پس برای تحقق کرامت انسان نیاز هست تا بمنظور جبران کاستی های مربوطه از سوی او ، طول فرصتها تنظیم گردد .

[=&quot]و بندگان به لحاظ لزوم کسب استحقاق واقعی خویش بایستی در طی طول عمر در معرض اتفاقاتی قرار گیرند تا بدون اینکه از جانب خداوند سُبحان معیارهای "عدالت " به مصداق " ذرّه شرّا یره و ذرّه خیرا یره " نادیده گرفته شود، به حقوق واقعی خویش نائل آیند .

[=&quot]

ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویسد.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبها ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:

ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ! و در کنار من ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ شکایت میکند ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿزﻧﺪ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﺧوشحالم که ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ!
خوشحالم ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘم! ﺧوشحالم که ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ! ﺧوشحالم که ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ
این زن سعیده قدس بنیانگزار موسسه خیره محک (حمایت از کودکان سرطانی ) و جزء 10 زن برتر جهان در سال 2013 می باشد

[="Pink"]ملانصرالدین وصیت نامه ای نوشت و مبالغ زیادی برای کارهای گوناگون اخیر، اختصاص داد؛

مثلا هزار دینار بدهند به روحانی محل...

هزار دینار به مستمندان...

دو هزار دینار برای عزاداری...

سه هزار دینار برای کمک به بیماران روستا...

و همین طور...

یکی از دوستان ملا به او گفت:

ملا، معلوم است که وضعت این روزها خیلی سکه است!

ملا پاسخ داد:

به خدا قسم آه در بساط ندارم. اما خواستم بعد از مرگم، هرکس این وصیت نامه را می خواند، بگوید: ملا چه آدم سخاوتمندی بوده است!

نتیجه گیری:

راز زندگی در بخشش است، سخاوت به زندگی انسان معنا می بخشد.[/]

قلب زیبا

[=arial]مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می‌کرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملا سالم بود و
هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند .
مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت:
اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می‌تپید،
اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و
گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیار‌های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود.
مردم با نگاهی خیره به او می‌نگریستند. و با خود فکر می‌کردند این پیر مرد چطور ادعا می‌کند که قلب زیبا تری دارد .
مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می‌کنی... قلبت را با قلب من مقاسیه کن.
قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می‌رسد،
اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی‌کنم. می‌دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من محبتم را به او داده ام،
من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام.
اما چون این تکه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی‌ها از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند.
گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیار‌های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند.
حالا می‌بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت.
از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد . پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد
و بخشی از قلب پیر و زخمی‌خود را جای زخم مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد،
دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود
:hamdel::Gol:

دوباره فکر کن..، عاقلانه رفتار کن

[=arial black]نگذار کسی یک اولویت در زندگی تو بشه،
[=arial black]وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی اونی
[=arial black]یک رابطه بهترین حالتش وقتیه دو طرف در تعادل باشن
[=arial black]هیچوقت شخصیت خودت رو برای کسی تشریح نکن
[=arial black]چون کسی که تو رو دوست داشته باشه بهش نیازی نداره،
[=arial black]و کسی که ازت بدش بیاد باور نمی کنه
[=arial black]وقتی دائم میگی گرفتارم،
[=arial black]هیچ وقت آزاد نمیشی
[=arial black]وقتی دائم میگی وقت ندارم،
[=arial black]بعد هیچوقت زمان پیدا نمی کنی
[=arial black]وقتی دائم میگی فردا انجامش میدی،
[=arial black]اونوقت فردای تو هیچ وقت نمیاد
[=arial black]وقتی صبحا از خواب بیدار میشیم، ما دوتا انتخاب داریم.
[=arial black]برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم، یا بیدار شیم و رویاهامون رو دنبال کنیم
[=arial black]انتخاب با شماست
[=arial black]ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم.
[=arial black]ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن.
[=arial black]و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن
[=arial black]این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره.
[=arial black]اگه این رو بفهمی، هیچوقت برای تغییر دیر نیست
[=arial black]وقتی تو خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند.
[=arial black]وقتی ناراحتی جواب نده.
[=arial black]وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر
[=arial black]دوباره فکر کن..، عاقلانه رفتار کن

سلام . داستانی قدیمی است البته عبرت آموز که بنده آن را به شعر در آوردم . نمیدانم بدرد بخوره اینجا یا خیر ؟


دو در مسجدی بود در یک گذر

یکی در ، ورود و یکی در ، گذر


به روزی کهن مردی آمد ز دشت

از آن در درون آمد و زین در گذشت


ز وقت گذشتن ز یک در بدید

یکی بهر فعل بدی می پرید ( حالا خود تصور کنید چه فعل بدی میتونه در مسجد حرام باشه )


زدی مشت بر مردک بی ادب

تِشَر رفت او را چنان در غضب


روا نیست این فعل زشت و حرام

به مسجد ، ایا بد سرشت ، بی مرام


تفو بر تو ای بینوای ضعیف

حیا کن تو ای بی حیای کثیف


چنین گفت و زانجا برفت زود زود

چو زین منظر زشت آشفته بود


چو میرفت با خود سخن نرم نرم

همی گفت زان بی حیاییّ و شرم


چنان کز سر خشم در خویش بود

نه در فکر پشت و نه در پیش بود


به ناگه یکی زد بدو از قفا

پرید از سر ترس آن بی نوا


نگه کرد دید آن دغل مرد بود

وجودش پر از خشم و پر درد بود


چنان خشمناک و غضبناک دید

که گویی کنون پشت بر خاک بود


در آن حال در دیده اش چشم دوخت

که مرد بد اقبال از ترس سوخت


بگفتا « چرا سرزدت این گناه »

چو کردی گذر زان مقدس سرا ؟


ندانی در آن صحن پاک و تمیز

نباید کنی « تُف » که باشد عزیز ؟


گزید از سر بُهت انگشت خویش

تنش داغ گردید از پُشت و پیش


ندانست آخر چه خیر است ، چه شرّ

چه دارد کنون مرد خاطی بسر


سر خویش را سوی بالا نمود

ز دل اینچنین شعر زیبا سرود


اعوذا ز شیطان به ربّ المجید

ز امّاره نفس شنید و عنید


مرا رَه تو بنمای ای کردگار

ندانم بد و خوب این روزگار


چه زشت است «خادم» دو رو داشتن

بد و خوب را هم ، یک انگاشتن

زن از خانه اش بیرون امد و 3 پیرمرد را دید . به نظرش رسید که انها گرسنه هستند پس انها را دعوت کرد تا برای خوردن چیزی به داخل خانه بیایند . ان سه نفر گفتند ما هر 3 نمیتوانیم به داخل خانه بیاییم . زن تعجب کرد و دلیلش را پرسید ... انها گفتند که یکی از ما ثروت ..دیگری عشق و دیگری موفقیت . انها به زن گفتند که که با شوهر خود مشورت کن و ببینید که مایل به انتخاب کدام هستید .
زن به داخل خانه امد و ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد ..مرد با خوشحالی گفت بهتر است ثروت را به خانه شان دعوت کنند اما عقیده زن این بود که موفقیت را انتخاب کنند ... در همین حین دخترشان حرفهای انها را شنید و گفت بهتر است عشق را انتخاب کنند تا زندگی پر از عشق و محبت و صفایی را داشته باشند .
بالاخره همگی تصمیم گرفتند عشق را انتخاب کنند . پس زن بیرون رفت و عشق را به داخل خانه شان دعوت کرد . زمانی که پیرمرد عشق از سر جایش بلند شد دو پیرمرد دیگر هم بلند شدند . زن تعجب کرد و پرسید من فقط عشق را دعوت کردم !!!
پیرمردها جواب دادند .. اگر تو ثروت و یا موفقیت را انتخاب میکردی فقط انها به تنهایی به داخل می امدند اما قانون ما این است که هر جا عشق برود ما هم به دنبالش میرویم .
هر جا که عشق باشد به دنبال ان موفقیت و ثروت هم خواهد بود پس شما بهترین انتخاب را کرده اید.

[="Pink"]روزی، مرد کوری روی پله های یک ساختمان نشسته بود. کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد:

من کور هستم، لطفا کمک کنید.

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه داخل کلاه بود. او چند سکه، داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را

برگرداند و چیز دیگری روی آن نوشت. تابلو را کنار پای او گذاشت و آن جا را ترک کرد.

عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور، پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم ها، خبرنگار را شناخت و از او خواست بگوید که بر روی تابلو

چه نوشته است؟

مرد روزنامه نگار جواب داد:

چیز خاص و مهمی نبود.من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و ه راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

"امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم"

پند داستان:

وقتی نمی توانید کارتان را پیش ببرید، شیوه خود را تغییر دهید. خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید، هر تغییر، بهترین چیز برای زندگی است. حتی

برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید. این رمز مؤفقیت است.[/]

ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ                    
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺑﺮﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩ ﺷﺎﻩ ﻗﺼﻪ ﻫﺎ                                  
ﺧﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﻭ ﺧﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﻃﻼ‌
ﭘﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺮ ﺟﺶ ﺍﺯ ﻋﺎﺝ ﻭ ﺑﻠﻮﺭ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺨﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ

ﻣﺎﻩ ﺑﺮ ﻕ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﺎﺝ ﺍﻭ
ﻫﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﭘﻮﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﺎﺝ ﺍﻭ
ﺍﻃﻠﺴﯽ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺍﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﻧﻘﺶ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ
ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺷﺐ ، ﻃﻨﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ
ﺳﯿﻞ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻧﻌﺮﻩ ﯼ ﺗﻮﻓﻨﺪﻩ ﺍﺵ
ﺩﮐﻤﻪ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺍﻭ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺑﺮﻕ ﺗﯿﺮ ﻭ ﺧﻨﺠﺮ ﺍﻭ ﻣﺎﻫﺘﺎﺏ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺍﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ
ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻨﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ
ﺯﻭﺩ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﺧﻄﺎﺳﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ
ﺁﺏ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻋﺬﺍﺑﺶ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﭼﺸﻢ ﮐﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺗﺎ ﺷﻮﯼ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﻭﺭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﮐﺞ ﮔﺸﻮﺩﯼ ﺩﺳﺖ ﺳﻨﮕﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﮐﺞ ﻧﻬﺎﺩﯼ ﭘﺎ ﻟﻨﮕﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺗﺎ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺬﺍﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺁﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﻮ ﻭ ﻏﻮﻝ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺁﺗﺸﻢ
ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﮐﺸﻢ
ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﮊﺩﻫﺎﯾﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺯ ﺁﺗﺸﯿﻦ
ﻣﺤﻮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ
ﺩﺭ ﻃﻨﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﺸﻢ ﺧﺪﺍ
ﻧﯿﺖ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻋﺎ
ﺗﺮﺱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺧﺪﺍ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻮﺩ
ﻣﺜﻞ ﺍﺯ ﺑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺩﺭﺱ ﺑﻮﺩ
ﻣﺜﻞ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﻫﻨﺪﺳﻪ
ﻣﺜﻞ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﺗﻠﺦ ﻣﺜﻞ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ
ﺳﺨﺖ ﻣﺜﻞ ﺣﻞ ﺻﺪ ﻫﺎ ﻣﺴﺌﻠﻪ
ﻣﺜﻞ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ
ﻣﺜﻞ ﺻﺮﻑ ﻓﻌﻞ ﻣﺎﺿﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﯾﮏ ﺳﻔﺮ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ
ﺯﻭﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ
ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﻭﺿﻮﯾﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺭﻭﯾﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﭘﺲ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ
ﮔﻔﺖ ﺁﺭﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻭ ﺑﯽ ﺭﯾﺎﺳﺖ
ﻓﺮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﮔﻠﯿﻢ ﻭ ﺑﻮﺭﯾﺎﺳﺖ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺍﺳﺖ
ﻋﺎﺩﺕ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺸﻢ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﯽ
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﻧﻮﺭ ﻭ ﻧﺸﺎﻧﺶ ﺭﻭﺷﻨﯽ
ﺧﺸﻢ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﺳﺖ
ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﺳﺖ
ﻗﻬﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﺘﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻗﻬﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺧﻮﺩ ﻗﻬﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻗﻬﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﺪﺍﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ
ﺍﺯ ﺭﮒ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ
ﺁﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ
ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻣﺜﻞ ﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺣﺒﺎﺑﯽ ﻧﻘﺶ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﺑﻮﺩ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍ
ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺑﯽ ﺭﯾﺎ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩ
ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﮔﻞ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﺻﺎﻑ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺑﻠﺒﻞ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﭼﮏ ﭼﮏ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍﺯ ﮔﻔﺖ
ﺑﺎ ﺩﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺭﺍﺯ ﮔﻔﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﻣﺜﻞ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﺼﻨﯿﻔﯽ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻣﺜﻞ ﻋﻠﻒ ﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺑﯽ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮔﻔﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺷﻌﺮﯼ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﮔﻔﺖ
ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ.....

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

کوتاه ترین داستان ترسناک:
در اولین نیمه شبی که آدم و حوا به زمین آمدند در غاری خواب بودند که ناگهان یک نفر در زد!
[SPOILER]نوشته خودم بود:Cheshmak:[/SPOILER]

یک گروه از دوستان دانشجو به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد ' استرس و تنش در زندگي ' تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنها قهوه درانواع متفاوت در فنجان ها تعارف کرد. (فنجان های شیشه ای، فنجان های کریستال، فنجان های درخشان، تعدادی با ظاهری ساده،تعدادی معمولی و تعدادی گران...) وقتی همه آنها فنجان های را در دست داشتند، استاد گفت: اگرتوجه کرده باشید تمام فنجان های خوش قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان های معمولی جا ماندند...!!! هر کدامیک از شما بهترین فنجان ها را خواستید و آن ریشه "استرس و تنش"شماست!! آنچه شما واقعا میخواستید قهوه بود نه "فنجان" !! اما با این وجود شما باز هم "فنجان " را انتخاب کردید!!! اگر زندگی "قهوه " باشد؛ پس مشاغل، پول،موقعیت، عشق و غيره، "فنجان ها " هستند!!! فنجان ها وسیله های هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای داده اند . لطفاً نگذارید "فنجان ها " کنترل شما را در دست گیرند...!!!!! از "قهوه" لذت ببرید...

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد . پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.

باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، ازهمه همکاران و دوستانش می خواهدکه عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند وهمه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم ، لطفاً عکس خودت را ازمیان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…..

پسری
به خواستگاری
دختری
رفت.
دختر:اگر بلد نباشم خوب غذا بپزم
و خوب لباس بشویم
باز هم مرا میخوا‌هی؟
پسر: بلد هستی خدای بزرگ و سبحان را بپرستی بدون اینکه به او شریک قرار دهی؟
بلد هستی خوب نماز بخوانی؟
و زیبا حجاب کنی؟
دختر:اره هر آن با قلب و جان به یگانگی خدا شهادت میدهم
و تنها به او سجده میکنم
و بخاطر رضای خدا زیبای هایم را از نا محرمان میپوشانم.
پسر:با لبخند زیبا و دلنشین گفت:
همین برایم کافیست.
من میخواهم تو نصف دینم باشی نه خدمتکارم...

از خدا:
پرسیدم چرا فاحشه‌ ها خوشگل‌ ترن؟!
چرا پسرای دختر باز جذاب‌ ترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال‌ ترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟
چرا اونایی که خیانت می‌کنن، تهمت میزنن، غیبت می‌کنن، دروغ میگن موفق‌ ترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن!؟
پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟
دیگه چیزی نگفتم.!!

همه چیز از یک لایک شروع شد...

یه شب دلم گرفته بود

من نوشتم اون لایک کرد

اون نوشت من لایک کردم

هردو درد داشتیم

درد تنهایی

نوشته هامون به دل همدیگه مینشست...

شروع کردیم به کل

شب بعد... سر همون ساعت...

روزها گذشت دیگر او یک اوی معمولی نبود...

او تمام زندگی من بود

او پاره ای از وجودم شده بود

او سراسر ارزو و امید من شده بود

گذشت و گذشت تاریخ تکرار شد

همین اتفاق دباره افتاد

روزی او شعر نوشت دیگری برایش لایک کرد

گویی لایکش خوشکل تر بود

صفای دیگری داشت...

اینجا بود که فهمیدم اوی من دروغ بود هرچه میگفت...

با یک Like امد و با یک Like رفت...

سخنرانی براد پیت در مراسم اسکار در مورد زندگی خصوصی اش:

"همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه میکرد.
خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج میبرد. ساعات کمی میخابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیبایی اش را از دست میداد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود.
من امیدی نداشتم و فکر میکردم به زودی طلاق خواهیم گرفت. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
اول دعا کردم، ناگهان تصمیم گرفتم به عمل کردن،
میدانستم من زیباترین زن زمین را دارم. او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است.
و من شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم.
و هر لحظه او را سورپرايز میکردم.
فقط برای او زندگی میکردم.
در جمع فقط در مورد او صحبت میکردم.
او را در مقابل دوستان مشترک مان ستایش میکردم.
او روز به روز شکوفا میشد. هر روز بهتر میشد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود.
و من نمیدانستم که او تا این حد توانایی عشق دارد.
و پس از آن متوجه یک مطلب شدم:

زن بازتابی از رفتار مردش است.
اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید،
او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد."

این متن عاشقانه و بی نظیر به عنوان پر لایک ترین متن سال در کتاب گینس ثبت شده است.

[="Microsoft Sans Serif"][="Indigo"]

[=Microsoft Sans Serif]
خستــه آمدم از در . مادرم صدایــم کرد
با سـلام و با صدقــه جــان خود فدایـــم کرد

حال من بپرسید و بعد از آن سخن آغاز
به!چه بحث شیرینی.قصه دختری عزیز و ناز

مـــــادرم گـــفــت:چشـــم او آبی است
هنــــرش بــهــــر زنـــدگـــی کــافـــی اسـت

قــــد او یــــکـــــصد و نــــــــــود بــــاشــد
هیــــــکلـــــش هــــم هــــزار و صـــد بــاشد

پـــــدرش صــــاحــــب زمـــیـــن بــاشــد
تـــــاجـــــــر ســــــرزمــــیــــن چـــیـــن باشد

او بـــــــرایـــت گـــذاشــــتــــه شــرطــی
کــه شـــوی چــــون خـــودش فشـن . قرتی

ســــــکـــه مـــی خــواهد او هزار و فلان
کیـــــف و کــفــــش و لــبـــاس هــای گــــران

گــفتــــمــش: مـــادرم . گـــلم . عـــمرم
صبـــــر کـــــن لـــحـــظـه ای عـــزیـــــز دلــــم

مـــــن نــــخــواهـــم زن و پـــدر زن خوب
بیــــش از اینــــها به مـــن نــــزن تــو چـــوب

چشـــــم آبــــی دگـــر نــمـــی خــواهـم
زن بــــاربـــــی دگـــــر نـــمــــی خـــــواهــــم

نـــــه فـــشــــن مــــی شــوم و نه قرتی
نـــپـــــــذیـــــرم ز ســــــوی او شـــــرطـــــی

ﻧــﻴـﻤـﻪ ﻫـﺎﻱ ﻳـک ﺷـــﺐ ﺩﺧــﺘــﺮﻱ ﻫــﺮﺍﺳــﺎﻥ, ﻧــﻔــﺲ ﻧــﻔــﺲ ﺯﻧــﺎﻥ
ﻭﺍﺭﺩ ﺧــﻮﺍﺑـﮕـﺎﻩ ﭘــﺴـــﺮ ﺟـــﻮﺍﻧـﻲ ﺷــﺪ ﻛــﻪ ﺩﺭ ﺣـــﻮﺯﻩ ﺩﺭﺱ ﻣــﻴـﺨـﻮﺍﻧـﺪ
ﮔــﻔــﺖ ﻛــﻪ ﭼــﻨــﺪ ﻧــﻔــﺮ ﺑــﻪ ﺩﻧــﺒــﺎﻝ ﺍﻭ ﺑـﻮﺩﻧــﺪ
ﻭ ﻗـــﺼــﺪ ﺍﺫﻳـــﺖ ﻭ آﺯﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺷــــﺘــــﻨــــﺪ .
ﺍﺯ ﺟـــﻮﺍﻥ ﻃــﻠــﺒـﻪ ﺧــﻮﺍﻫــﺶ ﻛــﺮﺩ ﻛـﻪ ﺍﺟــﺎﺯﻩ ﺩﻫـﺪ ﺷــﺐ ﺭﺍ آﻧــﺠــﺎ ﺑــﻤــﺎﻧــﺪ
ﻟــﺒــﺎﺱ ﻫــﺎﻱ ﮔــﺮﺍﻥ ﻗــﻴــﻤــﺖ، ﺯﻳــﻮﺭ آلاﺕ ﻓــﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭ ﭼــﻬـــﺮﻩ ﺯﻳـــﺒــﺎﻳــﻲ ﺩﺍﺷــﺖ
ﺟــﻮﺍﻥ ﭘـــﺬﻳــﺮﻓــﺖ ﻭ ﮔـﻔــﺖ ﻣــﻴــﺪﺍﻧــﺪ ﻛــﻪ ﺍﻭ ﺷــﺎﻡ ﻧــﺨــﻮﺭﺩﻩ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺗـﺎﻗــﺶ ﻓـﻘـﻂ ﭼــﻨـﺪ ﺗــﺨـﻢ ﻣـﺮﻍ ﺩﺍﺷـﺖ ﻛـﻪ ﺑــﺮﺍﻳــﺶ ﻧــﻴــﻤــﺮﻭ ﻛـــﺮﺩ ﻭ آﻭﺭﺩ .
ﺧـــﻮﺩﺵ ﺭﻭﻱ ﺯﻣـــﻴــــﻦ ﻣـــﺸــﻐــﻮﻝ ﺩﺭﺱ ﺧــــﻮﺍﻧـــﺪﻥ ﺷــــﺪ
ﻭ ﺗــﺨــﺖ ﺧــﻮﺩ را ﺑـــﺮﺍﻱ ﺩﺧـــــﺘــﺮ ﻣــﺮﺗــﺐ ﻛـــﺮﺩ
آﻥ ﺷـــــبـــــــ ﮔـــــﺬﺷــــتـــــــــــ
.
.
ﻭﻗـــﺘــﻲ ﺟــﻮﺍﻥ ﺻـﺒـﺢ ﺍﺯ ﺧــﻮﺍﺏ ﺑــﻴـﺪﺍﺭ ﺷــﺪ ﻫـﻴـﭻ ﺭﺩﻱ ﺍﺯ ﺩﺧــﺘــﺮ ﻫــﻢ ﻧــﺪﻳــﺪ.
ﻓـــﺮﺩﺍﻱ آﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭ ﻧــﻔــﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺑــﺎﺭ ﺣــﺎﻛــﻢ ﺑـﻪ ﺳــﺮﺍﻏــﺶ ﻣــﻲ آﻳــﻨــﺪ
ﻭ ﻣــﻴــﮕــﻮﻳــﻨــﺪ ﻓــﺮﻣــﺎﻧــﺮﻭﺍ ﺷـــﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺣـــﻀـــﺎﺭ ﻓــــﺮﻣـــﻮﺩﻩ ﺍﺳــــﺖ.
ﺍﻭ ﺑـــﺎ ﺗـــﻌـــﺠـــﺐ ﻛــﻪ ﺣــﺎﻛﻢ ﭼـــﻪ ﻛــــﺎﺭﻱ ﻣـــﻴـــﺘـــﻮﺍﻧـــﺪ ﺑــﺎ ﻣـــﻦ ﺩﺍﺷــﺘــﻪ ﺑــﺎﺷـــﺪ ﺑــﻪ ﻫــﻤــﺮﺍﻩ ﺍﻧــــﻬــﺎ ﻣــﻴــﺮﻭﺩ.
ﻭﻗـــﺘـــﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻗـــﺼـــﺮ ﻣـــﻴــﺸـﻮﻧـــﺪ ﻭ ﺑـــﻪ ﻧــــﺰﺩ ﺣـــﺎﻛـــﻢ ﻣــﻴــﺮﻭﻧــﺪ
ﺑــﺎ ﺻــﺤــﻨــﻪ ﻋــﺠــﻴــﺒــﻲ ﺭﻭﺑــﺮﻭ ﻣــﻴــﺸــﻮﺩ،
ﺩﺧــﺘــﺮﻱ ﻛــﻪ ﻛــﻨــﺎﺭ ﺣــﺎﻛــﻢ ﺑــﻮﺩ ﻫــﻤــﺎﻥ ﺩﺧــﺘــﺮﻱ ﺑـــﻮﺩ
ﻛـــﻪ ﺷــــﺐ ﮔــﺬﺷــﺘــﻪ ﺩﺭ ﺧـــﺎﻧــﻪ ﺍﺵ ﺧــﻮﺍﺑـــﻴـــﺪﻩ ﺑـــﻮﺩ
ﺣــﺎﻛـــﻢ ﭘــﺮﺳــﻴــﺪ ﺩﺧــﺘــﺮ ﻣــﻦ ﺍﺯ ﺩﺳـــﺖ ﺍﻭﺑــﺎﺵ ﺑـــﻪ ﺍﺗــﺎﻕ ﺗـــﻮ ﭘــﻨــﺎﻩ آﻭﺭﺩ
ﺍﺯ آﻧــﺠــﺎ ﻛـــﻪ ﺍﻭ ﺑــﺴــﻴﺎﺭ ﺯﻳــﺒــﺎﺳــﺖ ﻫــﺮ ﺍﻧـﺴـﺎﻧـﻲ ﺭﺍ ﺗــﺤــﺖ ﺗــﺄﺛــﻴــﺮ
ﻗــﺮﺍﺭ ﻣــﻴــﺪﻫــﺪ، ﺷــﻤــﺎ ﺷـــﺐ ﺭﺍ ﺗــﻨــﻬــﺎ ﺑــﻮﺩﻳــﺪ ﻭ ﺩﺧـﺘــﺮ ﺗــﺎ ﺻــﺒــﺢ ﺑــﺎ ﭼــﺸــﻢ ﻫــﺎﻱ ﺑــﺴــﺘــﻪ ﺍﺯ ﺗــﺮﺱ ﺑــﻴــﺪﺍﺭ ﺑـــﻮﺩ
ﺗــــﻮ ﭼـــﮕـــﻮﻧـــﻪ ﺟـــــﻠﻮﻱ ﺧــــﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﮔـــﺮﻓــﺘــﻪ ﺍﻱ؟
ﺟـــﻮﺍﻥ آﺳــﺘــﻴــﻦ ﻫــﺎﻳــﺶ ﺭﺍ ﺑــﺎلــا ﺯﺩ ﻭ ﮔــﻔــﺖ
ﻫـــﺮﺑـــﺎﺭ ﻛـــﻪ ﻭﺳـــﻮﺳـــﻪ ﺷــﻴــﻄــﺎﻥ ﺑــﻪ ﺳـــﺮﺍﻏـــﻢ ﻣــﻲآﻣــﺪ
ﺩﺳــﺘــﺎﻧــﻢ ﺭﺍ ﺑــﺎ ﺷــﻤـــﻊ ﻣــﻴــﺴــﻮﺯﺍﻧــﺪﻡ ﺗــﺎ ﺣــﻮﺍﺳــﻢ ﭘـــﺮﺕﺷـــﻮﺩ
ﻭ ﺷـــﺮﻣـــﻨـــﺪﻩ ﺧــــﺪﺍﻱ ﺧــــﻮﻳــــﺶ ﻧـــﺸـــﻮﻡ
ﺗـــــﺎ ﺻـــﺒــﺢ ﭼــﻨـــﺪﻳـــﻦ ﺑـــﺎﺭ ﺧـــﻮﺩ ﺭﺍ ﺳـــﻮﺯﺍﻧــــﺪﻩ ﺍﻡ
ﺣـــﺎﻛـــﻢ ﺍﺷـــﻚ ﺩﺭ ﭼــﺸــﻤــﺎﻧــﺶ ﺣــﻠــﻘــﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔـــﻔـــﺖ
ﺗــﻮ ﺑــﺴــﻴــﺎﺭ ﺍﻧــﺴـــﺎﻥ ﭘــﺎک ﻭ ﺷــﺮﻳــﻔــﻲ ﻫــﺴــﺘـــﻲ
ﻭ ﻣـــﻦ ﺩﺧــﺘــﺮ ﺧـــﻮﺩ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﻋـــﻘــﺪ ﺗـــﻮ ﺩﺭ ﻣـــﻲ آﻭﺭﻡ
.
.
.
.
.
ﺑـــﻌـــﺪﻫـــﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ "ﻣــــﻴـــــﺮﺩﺍﻣـــــﺎﺩ" ﻧــــﺎﻣــــﻴــﺪﻧــــﺪ

دیشب با خدا دعوایم شد و با هم قهر کردیم

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد

رفتم گوشه ای نشستم و چند قطره اشک ریختم و خوابم برد

صبح که بیدار شدم مادرم گفت :

نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد:Gol:

یا‌رقیه;698014 نوشت:
[=Microsoft Sans Serif]

[]

[=Times New Roman]عکسی حزن‌انگیز که قلب انسان را به‌درد می‌آورد. [=Times New Roman]در این عکس که توسط یک عکاس عراقی انداخته شده دختر بچه‌ی یتیمی نشان داده می‌شود که هرگز مادرش را ندیده است. [=Times New Roman]این کودک تصویر زنی را بر روی زمین کشیده است و با آروزی داشتن مادر بر روی آن بخواب رفته است.

داستان کودک عراقی

[="Blue"]پرنده ای در میان ابهای رها شده در دریا گیر اقتاده بود
خبرنگار هر چه تلاس کرد نتوانست کمکش کند
عکسش رفت روی انترنت و تلکس خبری
نمی دانی در عالم چه شوری پیدا شد و گروه گروه کمپینهای ازدی خواهی راه افتاد...
و زنان سنجار را داعش به اسارت گرفت و زن کودک را در بازار برده فروشی شروع به فروختن و اعمال خلاف اخلاق کردند و
مردهایشان را کشتند و....
دنیا در سکوت بسر میبرد......

سالگرد اسارت زنان سنجار را
بر تمام بانوان و مردم ازدیخواه تسلیت می گویم:Gol:[/]

smart star;713145 نوشت:
زمانی که عرب در چادر بود ... کشور من تخت جمشید و پاسارگاد داشت..!! ( یعنی عظمت )

نژاد پرستی ممنوع!البته مطالبت خوب بود ولی تیکه آخرش تعصبی بود...:Esteghfar:

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس کهنه و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش، تیغه چاقو را لمس می کرد که به یک باره، پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس های ژنده از او پرتقال مجانی می گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایت کار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایت کار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگه داشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.



[=arial]در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند.

[=arial]گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد.

[=arial]می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم.

[=arial]چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟

[=arial]فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟

[=arial]من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا.

[=arial]باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند.

[=arial]حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.

[=arial]سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم.

[=arial]گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟

[=arial]گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه.

[=arial]من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره.

[=arial]حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟

[=arial]گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو.

[=arial]مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟


[=arial]این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد

[=arial]و فقط یک دعا می کرد. می گفت:

[=arial] [=arial] الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.



مرد مسني به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران
در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.

به محض شروع حركت قطار پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد.

دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس
مي‌كرد فرياد زد: پدر نگاه كن درخت‌ها حركت مي‌كنند! مرد مسن با لبخندي
هيجان پسرش را تحسين كرد.

كنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند كه حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند
و از حركات پسر جوان كه مانند يك كودك ۵ ساله رفتار مي‌كرد، متعجب شده
بودند.

ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه كن درياچه، حيوانات و
ابرها با قطار حركت مي‌كنند!
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌كردند.

باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چكيد.

او با لذت آن را لمس كرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه
كن باران مي‌بارد،‌ آب روي دست من مي‌چكد!
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي
پسرتان به پزشك مراجعه نمي‌كنيد؟
مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم.
امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟


عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم .


مرد جوان در حالی که اشک می ریخت نفس عمیقی کشید و در دایره اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد قصه تلخ زندگی اش را تعریف کرد تا..
با لبخندی شماره تلفن را از دوستم گرفتم و به آن زنگ زدم. تازه می خواستم دل بدهم و قلوه بگیرم اما با روشن شدن حقیقتی تلخ، دنیا روی سرم خراب شد. وقتی فهمیدم زنی که گوشی را جواب می دهد همسر خودم است تا چند ساعت به بالای پشت بام رفتم و فقط گریه کردم. واقعا راست می گویند از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید، جو، زجو!


مرد جوان در حالی که اشک می ریخت نفس عمیقی کشید و در دایره اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد قصه تلخ زندگی اش را تعریف کرد تا درس عبرتی باشد برای زوج های جوانی که از کاروان زندگی عقب مانده اند و در صحرای ناآگاهی به بیراهه می روند!

جلال گفت: ۵ سال است که با دختر یکی از اقوام ازدواج کرده ام و یک پسر قندعسل دارم. من کارمند شرکتی بزرگ هستم و در این مدت تنها تفریح و سرگرمی ام کارم بوده است. متاسفانه با این بینش غلط از زن و فرزندم غافل ماندم و همسرم همیشه شاکی بود و می گفت چرا ما مثل زن و شوهرهای دیگر نباید پسر خود را در آغوش بگیریم و یک روز بعدازظهر به خیابان برویم و قدم بزنیم و...؟

من که فکر می کردم به زن جماعت نباید رو داد در جوابش می گفتم: چرا موقعیت حساس شغلی ام را درک نمی کنی؟

این پول و این هم ماشین، برو و با خواهرانت هرچقدر می خواهی تفریح کن! اختلافات ما سر این موضوع از حدود یک سال پیش تشدید شد و مدام جر و بحث می کردیم. متاسفانه در این ماجرا مادرم نیز آتش بیار معرکه شد و هر وقت صحبتی به میان می آمد به ملیحه می گفت: پسرم بهترین موقعیت ها را برای ازدواج داشت اما ما تو را انتخاب کردیم. پس باید قدر این زندگی و شوهر زحمت کش خودت را بدانی و او را با این حرف های بیهوده خسته نکنی!

جلال آهی کشید و افزود: من حاضر نبودم در برابر همسرم کوتاه بیایم و حکایت قهر و آشتی های مان هم چنان ادامه یافت. هفته قبل یک روز غروب دوباره جر و بحث مان شد و هرچه خواستیم به هم دیگر گفتیم. به خاطر این مسئله از ملیحه دل چرکین شده بودم و حوصله هیچ کس را نداشتم تا این که دیروز یکی از دوستانم به دیدنم آمد. او از من پرسید چرا این قدر دمق هستی؟ برایش تعریف کردم که با همسرم اختلاف دارم. او با لبخندی گفت: این زن ها همه مثل هم هستند، جوش نزن و خودت را پیر نکن. بیا این شماره زن جوانی است که چند روز است مزاحمم می شود و صدای بسیار قشنگی هم دارد. می توانی خودت را با او سرگرم کنی و...!

مرد ۲۸ ساله دستی به موهای پریشان خود کشید و افزود: با خوشحالی شماره را گرفتم و به آن زنگ زدم. اما باورم نمی شد ملیحه گوشی را جواب بدهد او هم مثل من تحت تاثیر حرف های یکی از دوستان قدیمی اش سیم کارت اعتباری تهیه کرده بود و به باوری غلط قصد داشت خودش را به این شکل سرگرم کند!ما هر ۲ مقصر هستیم و افسوس که در این ۵ سال زندگی مشترک هنوز هم دیگر را پیدا نکرده ایم. باید قدر این همه نعمت، سلامتی و فرزند خوشگلی که خدا به ما عنایت کرده است را بدانیم.

حالا که با خودم فکر می کنم به خاطر فرصت هایی که در سال های اول زندگی مان از دست داده ایم حسرت می خورم. امیدوارم بتوانیم سنگ های بدبینی و شک را از سر راه زندگی مان برداریم و از این به بعد آگاهانه، عاشقانه، دوستانه و محترمانه زندگی کنیم.من در پایان به تمام مردهای جوان توصیه می کنم در تنظیم وقت خود عدالت را رعایت کنند و به قول ملیحه گاهی اوقات با خانواده بیرون بروند و قدم بزنند و از زیبایی ها و مشکلاتی که حل آن ها زندگی را قشنگ می کند صحبت کنند. همچنین به زنان جوان هم می گویم اشتباه را با اشتباه و خطا پاسخ ندهید چون زن ایرانی مظهر صداقت، وفاداری، حجب و حیا و معرفت و همیشه تکیه گاه و پشتوانه مرد خود است.



زندگي شگفت انگيز الهام بخش
در زندگي به سمت مستقيم و راست پيش برو ... هميشه و در هر راهي.

من نيک ژوويسک هستم . گواه خداوند هستم براي لمس هزاران قلب در دنيا!بدون هيچ دست و پاي متولد شدم در حالي که پزشکان هيچ تجربه پزشکي براي اين " نقص مادرزادي " نداشنتد، همانطور که تصور مي کنيد با موانع و چالشهاي بسياري روبه رو بوده ام.


هر زمان با ناملايمات متعدد روبه رو مي شويد ، با مسرت رفتار کنيد " ( آيه اي در انجيل)
در شمارش دردها و سختي هايم آيا جايي براي شادي و مسرت مي ماند ؟زماني که پدر و مادرم مسيحي بودند و پدرم کشيش کليسايمان ، آنها اين آيه را خوب مي شناختند. اگر چه، در يک روز صبح 4 دسامبر 1982 در ملبورن( استراليا) " پروردگارا تو را سپاس" تنها کلماتي بود که مي توان از آنها شنيد.



اولين فرزند آنها پسري بدون دست و پا متولد شد ! هيچ هشداري که
آمادگي آنها را در برداشته باشد وجود نداشت .پزشکان از اينکه هيچ
پاسخي براي آن نداشتند در حيرت بودند!! هنوز هيچ دليل پزشکي دال بر
چرايي اين اتفاق وجود ندارد و نيک در حال حاضر برادر و خواهري دارد که
مانند هر نوزاد معمولي ديگري بدنيا آمدند.
تمام عالم مسيحيت از تولد من افسوس مي خوردند و والدينم که بسيار
گيج و مبهوت از من بودند. هر کسي مي پرسيد " اگر خداوند ، خداي
عشق است " ، پس چرا خدا مي بايستي اجازه دهد چنين اتفاق بدي نه
براي هر کس ديگر ، بلکه براي مسيحيان ايثار گر افتد ؟ پدرم تصور مي کرد
من براي ساليان طولاني زنده نخواهم ماند ، ولي آزمايشها نشان مي داد
که من يک نوزاد کاملاً سالم هستم تنها با نقص عضو دست و پا.


همانطور که قابل فهم است ، والدين من نگراني عميق و ترس آشکاري
داشته اند ، از آن نوع زندگي که من به دنبال خواهم داشت .خداوند به آنها
استقامت ، دانش، و شجاعت عطا کرده بود،در سالهاي اول زندگي و
سالهاي بعد وقتي که آنقدر بزرگ شدم که بتوانم به مدرسه بروم . قانون
استراليا به دليل معلوليت جسماني ، اجازه رفتن به مدرسه عمومي را
نمي داد. خداوند معجزه اي کرد و قدرتي به مادرم تا در برابر آن قانون مبارزه
کند و سرانجام آن را تغيير دهد . من يکي از اولين دانش آموز معلولي بودم
که در آن مدرسه به تحصيل پرداختم. رفتن به مدسه را دوست داشتم و
تمام تلاشم اين بود که که مانند هر فرد عادي زندگي کنم ، ولي اين مربوط
به سالهاي اوليه مدرسه بود تا زماني که به دليل تفاوت فيزيکي با احساس
طرد شدگي و غير – طبيعي بودن مواجه نشده بودم . عادت به آن شرايط
بسيار برايم مشکل بود ، ولي با حمايت والدينم ، شروع به رشد نگرشها و
ارزشهايم کردم که براي روبه رو شدن با موقعيتهاي چالش بردار بسيار مفيد بود.
من بر اين مسئله واقف بودم که تفاوت دارم وليکن از سوي ديگر من شبيه

هر فرد ديگر بودم . بارها اتفاق افتاد که من احساس حقارت داشتم به
طوري که نمي توانستم به مدرسه بروم ، فقط به اين دليل که نمي
توانستم به توجه هاي منفي آنها روبه رو شوم .با کمک والدينم تلاش مي
کردم آنها را ناديده تصور کنم و بتوانم براي خود دوستاني بيابم. به محض اينکه دانش اموزان متوجه مي شدند من هم دقيقاً مثل انها
هستم موهبت الهي شامل حالم مي شد و با آنها دوست مي شدم .


بارها شده که من احساس افسردگي و عصبانيت داشتم ، چرا که من نمي
توانستم راهي را که در آن قرار داشتم تغيير دهم، و يا هر کسي را به خاطر
آن سرزنش مي کردم . من به مدرسه يکشنبه ( براي آموزش )مي رفتم .


آموختم که خدا ما را بسيار دوست دارد و مراقب ماست . فهميدم که بچه
ها را بسيار دوست دارد. ولي اين را نفهميدم که خدا اگر مرا دوست دارد
چرا مرا اينگونه آفريد ؟ آيا دليلش آن بود که از من اشتباهي سر زده است؟


انديشيدم که بايستي اين گونه باشم زيرا در مدرسه ، من تنها فرد غير
طبيعي بودم . سرباري بودم براي همه افرادي که در کنارشان بودم . سر
انجام بايستي مي رفتم اين بهترين کاري بود که بايد انجام مي دادم . مي
خواستم به همه دردهايم و به زندگي ام در سن جواني پايان دهم . اما
دوباره شکر گزار والدين و خانواده ام هستم که هميشه براي آرامش من بوده اند و به من شجاعت داده اند.
خداوند شرح مصيبت هاي عيسي را در زندگي من نهاد تا ازآن تجربيات براي
ارشاد ديگران استفاده کنم براي آنکه بر مشکلات فائق آيند و همواره
شکرگزار خدا باشند . نيروي خداوند الهام بخش زندگي شان باشد و اجازه
ندهند هيچ مسئله اي بر سر برآورده شدن آرزو ها و رؤياهايشان قرار گيرد.


و همه ما بر اين امر واقفيم که خداوند بهترين ها را انجام ميدهد براي
کساني که او را دوست دارند . اين ايه با قلب من صحبت مي کند و مرا به
اين نقطه مي رساند که من مي دانم اتفاق هاي بد در برابر خوشبختي ،
شانس يا توافق هيچ است . من به نهايت آرامش رسيدم، همينکه آگاه
شدم از اينکه خداوند اجازه نخواهد داد ، هيچ چيزي اتفاق افتد در زندگي
مان مگر اينکه او هدف خوبي در آن قرار داده باشد در سن 15 سالگي
زندگيم را کاملاً وقف کليسا کردم بعد از اين که در انجيل خواندم عيسي
فرمود:دليل آنکه فرد نابينايي به دنيا مي آيد آن است که "خداوند از طريق آنها قدرتش را اشکار مي کند "


من به راستي اعتقاد دارم خداوند به من سلامتي خواهد بخشيد ، چه بسا
که من بتوانم گواه عظيم او باشم از قدرت بهت انگيز او .


بعدها بنابر درايتم متوجه شدم که اگر ما براي خواسته اي به درگاه خداوند
دعا کنيم، اگر او بخواهد اجابت خواهد شد . و اگر او نخواهد که اجابت شود
، مطمئناً امر بهتري در آن بوده است .مي دانم شگرفي خدا در اين است که مرا به کار گيرد فقط در اين هيأت و نه در شکل ديگر .

در حال حاضر 21 ساله هستم. کارشناس بازرگاني در رشته حسابداري و
برنامه ريزي امور مالي. يک سخنور قابل هستم و اميد آن دارم که به خارج

بروم و داستانم را براي ديگران تعريف کنم . مباحثم را به سمت تشويق دانش آموزان و جوانان امروزي سوق دهم . همچنين در گروه هاي جمعي

سخنراني مي کنم . من شرح حال مصيبت هاي عيسي هستم براي جوانان .


و خودم را براي مشيت الهي و آنچه که او مي خواهد و آنچه که به او منجر
مي شود قرار داده ام . رؤيا ها و اهدافي که در سر دارم را دنبال مي کنم .
مي خواهم بهترين گواه عشق و اميد خداوند باشم. و يک سخنور الهام
بخش در خدمت مسيحيان و غير مسيحيان .


در صدد هستم که در سن 25 سالگي به استقلال مالي برسم و با سرمايه

گذاري هاي جدي به توليد ماشيني بپردازم که بتوانم با آن رانندگي کنم .
نوشتن چندين کتاب پر فروش از ديگر رؤيا هاي من است و اميدوارم در پايان
امسال اولين نوشته ام را با عنوان
" بدون دست ، بدون پا، بدون دلهره "به اتمام برسانم .


www.isaarsci.ir

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود. پس از اندك زماني دادِ شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم؟!

-از روزي كه اين آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و عرصه را به من تنگ کرده است.

سخن درويش اين چنين بود:
با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به جهنم افتادي، شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«ازحماقت توخنده ام میگیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرالعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛فعلاً بروسواری بیاموز !!!

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا از حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعدخوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم وبعد از مدتی آن را بنوشیم حرام میشود؟....
!!

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیادردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول باتعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نبایداحساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا رابشکنی

[=Times New Roman]روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

[=Times New Roman]پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
[=Times New Roman]دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
[=Times New Roman]یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!

[=Times New Roman]دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
[=Times New Roman]بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.


[=Cambria]

یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود.
در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که
دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر. رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
ای خدایی که به من عقل دادی،
من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم. ازش بپرسیم.
شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
اون همتونو دوست داره.

فقط یه جمله دیگه میگم.
مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین

.

یه مردی بوده سراسر ایمان... آینه ی ایمان... مردی که گفتار و کردارش یکی بوده.. عاشق وارسته ی حسین بن علی... وضع مالی جالبیم نداشته که این قانونشه که اهل خدا باید فقر رو بچشند ولی خدا گفته انسانها را هیچ برتری نسبت به هم نیست جز به پرهیزکاری... پس مقام این مرد مومن خیلی بالا بوده... هرسال محرم مشک خودشو پر از آب میکرد و با ناله و گریه به عزادارا آب میداد... نقطه ی غمگین داستان اینجا بود این مرد از دار دنیا یه پسر هشت ساله داشت که اونم فلج بود... اتفاقا ذی الحجه گذشت و ماه محرم اومد... بازم پرچمای مشکی برافراشته شد... هشت سال این بچشو به این دکتر و به اون دکتر نشون داد جواب نگرفت... نذر کرد بازم به خاطر حکمت خدا بچه شفا پیدا نکرد... همه بهش میگفتن این همه اهل خدایی خدا اصلا نگات نمیکنه... امام حسینت چرا بچتو شفا نمیده پس ابوالفضل کجاست... این همه زخم زبون رو تحمل کرد بازم گفت خدایا مصلحتم حتما اینه... یه شب طبق معمول مشکش رو پر از آب کرد... بازم بغضش ترکید گفت ابوالفضل آقا جان دارم میام... داشت از خونه خارج میشد که صدای ناله و گریه ی کسی رو از خونه شنید..

.. برگشت دید بچه اش خودشو کشون کشون آورده جلوی در و میگه بابا یک لحظه بیا... دلش به حال پسرش سوخت و گریش بیشتر شد..
[=Times New Roman]
مشکش رو گذاشت زمین و گفت پسرم چی شده... گفت : بابا هرسال میری سینه میزنی چشم به راهت میمونم میخوام اگر امشب اجازه بدی بیام و تو دسته معرفت کسب کنم و کشون کشون وسط دسته سینه بزنم... پدر و مادرش با چشمای اشک بار بهش نگاه کردن... پدر گفت باشه و با چشمای گریون مشک رو برداشت و پسرشو کول کرد و رفت... مادر نگاه به بچه کرد و گفت: پسرم برو که تورو به آقام ابوالفضل سپردم... پدر و پسر رسیدن به مجلس... القضا دید نوحه خون روی منبر روضه ی عباس میخونه... فرصتو مناسب دید مشک رو گذاشت زمین و با بچه اش رفت جلو داد زد ابوالفضل قربون دستات بشم ... دیگه صبرم تموم شد امشب اگه به این بچه ی پریشون نگاه نکنی به جان عزیزت قسم میرم پیرهن مشکیم رو در میارم و مشکمم پاره میکنم... حرفش جوری رو سینه زنا تاثیر کرد که محفل به هم خورد و همه بغضشون ترکید... خوده بیچارشم اونقر گریه کرد بیهوش شد... مجلس تموم شد و همه به خونشون رفتن و مرد هم بچشو آورد خونه و بچه خوابش برد.... نزدیک سحر بود که باب کرامت باز شد... بچه تو رویا دید که شخص قد بلند و درشت هیکل و زیبایی اومد... بهش گفت: تو کی هستی چقدر زیبایی؟ از نگاهت مشخصه تو آقا و سروری نکنه... نکنه .... نکنه همون عباسی که امشب سینه زنا صدات میزدن؟ .... آره تو سقایی... من رو از نظرت ننداز آقا دستمو بگیر راه برم تو کی هستی... گفت: پسر آره من عباسم... خادم حسین... برو به بابات بگو عباس رو سینه زناش غیرت داره... برو بهش بگو بیاد ببینه عباس اومده... سرتو پایین ننداز یا علی بگو و از زمین بلند شو... پسر گفت: آقا جان میدونی نمیتونم از سر جام بلند شم چرا دستمو نمیگیری... پسر میگه دیدم نگاه نافذی کرد و اومد سمتمو شونه هاشو آورد پایین و گفت دستتو بذار رو شونه هامو پاشو... اصلا حواسم نبود نگاه کردم دیدم که آقام دست نداره....
[=Times New Roman]
خدایا به حق عباس ظهور مهدی رو نزدیک کن یه صلوات خرج این مطلب بود بفرست

جـوانـی بـه قـصـد مـزاحـمـت بـه یـه دخـتـری پـیـام داد:

مـمـکـن اسـت خـود را مـعـرفـی کـنـیـد؟

دخـتـر گـفـت: بـلـه چـرا مـمـکـن نـیـسـت.

مـن حـوا هـسـتـم

از پـهـلـوی تـو آفـریـده شـدم تـا اذیـتـم نـکـنـی و فـرامـوش نـکـنـی قـطـعـه ای از وجـودتـم

مـن هـدیـه الـهـی هـسـتـم کـه بـه تـو ارزانـی شـد تـا بـعـد از خـروج از بـهـشـت تـنـهـا و افـسـرده نـبـاشـی.وقـتـی دنـبـال هـمـدم بـودی مـونـس تـنـهـایـی تـو شـدم

مـن مـادر، خـواهـر، دخـتـر، هـمـسـر و دوشـیـزه شـدم تـا پـاسـدار کـیـان خـانـواده ات بـاشـم

مـن سـوره نـسـا، مـجـادلـه، نـور، طـلـاق و مـریـم هـسـتـم

مـن هـمـانـم کـه وقـتـی مـادر شـدم بـهـشـت در زیـر پـایـم قـرار مـیـگـیـرد. مـن هـمـانـی هـسـتـم کـه نـصـف مـیـراث ات را بـرایـم تـعـیـیـن کـرده اند.نـه بـابـت کـسـر شـانـم بـلـکـه بـرای ایـنـکـه تـمـام هـزیـنـه و امـور مـالـی ام را تـو عـهـده دار هـسـتـی!

مـن هـمـانـی هـسـتـم کـه پـیـامـبـر فـرمـود شـمـا را سـفـارش مـیـکـنـم بـه زنــان نـیـکـی کـنـیـد

حـال جـنـاب مـحـتـرم شـمـا کـه هـسـتـیـد؟

جـوان پـاسـخ داد مـن تـوبـه کـنـنـده بـسـوی الله هـسـتـم آفـریـن بـه مـادری کـه تـو را تـربـیـت نـمـوده اسـت...

استاد آیت الله محمدی اشتهاردی در کتاب داستان دوستان، ج 5، حكایت 6 می نویسد:
یكی از علمای ربانی نقل می‏كرد در ایام طلبگی دوستی داشتم كه ساعتی داشت و بسیار به آن علاقه‏مند بود و همواره در یاد آن بود كه گم نشود و آسیبی به آن نرسد. او بیمار شد و بر اثر بیماری آنچنان حالش بد شد كه حالت احتضار و جان دادن پیدا كرد، در این میان یكی از علما در آنجا حاضر بود و او را تلقین می‏داد و می‏گفت: بگو «لا اِلهَ اِلاَّاللَّهُ»، او در جواب می‏گفت: «نشكن، نمی‏گویم».
ما تعجب كردیم كه چرا او بجای ذكر خدا، می‏گوید: نشكن نمی‏گویم، همچنان این معما برای ما بدون حل ماند، تا این كه حال آن دوست بیمارم اندكی خوب شد و من از او پرسیدم: این چه حالی بود كه پیدا كردی؟ ما می‏گفتیم بگو: لا اله الا الله، تو در جواب می‏گفتی: نشكن نمی‏گویم.
او گفت: اول آن ساعت را بیاورید تا بشكنم، آن را آوردند و شكست، سپس گفت: من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم؛ هنگام احتضار، شما می‏گفتید بگو: لا اله الاالله؛ و من شیطان را می‏دیدم كه همان ساعت را در یك دست خود گرفته، و با دست دیگر چكشی بالای آن ساعت نگه داشته و می‏گوید: اگر بگوئی لااله اله الله، این ساعت را می‏شكنم، من هم به خاطر علاقه وافری كه به ساعت داشتم می‏گفتم: ساعت را نشكن، من لا اله الا الله نمی‏گویم!
شکوری_

روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا براي مشخص کردن جايگاه راز زندگي پيشنهاد بدهند.
يكي از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمين مدفون كن
فرشته ي ديگري گفت : آن را در زير دريا ها قرار بده
سومي گفت: راز زندگي را در كوهها قرار بده
ولي خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل كنم فقط تعداد كمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند، در حالي كه من مي خواهم راز زندگي در درسترس همه ي بندگانم باشد.
در اين هنگام يكي از فرشتگان گفت: فهميدم كجا اي خداي مهربان
راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچكس به اين فكر نمي افتد كه براي پيدا كردن آن بايد به قلب و درون خويش نگاه كند.
و خداوند اين فكر را پسنديد.

پندها:
گاهي وقتا فراموش مي کنيم به دل خود رجوع کنيم، در زندگي به مشکلي برخورد مي کني، اما راه حل آن را غير از دل خويش جستجو مي کنيم.
قلب انسان بهترين جايگاه براي راز زندگي است، اين جايگاه را فراموش نکنيم و هميشه به آن سر بزنيد تا راز زندگي يادمان نرود

مرد جوانی که می خواست راه معنوی را طی کند به سراغ استاد رفت .استاد خردمند گفت تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کندپولی بده تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله میکرد جوان پولی به او میدادآخر سال جوان نزد استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد .
استاد گفت:به شهر برو وبرام غذا بخر.
همین که جوان رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد واز راه میان بر کنار دروازه شهر رفت وقتی مرد جوان رسید استاد شروع کرد به توهین کردن به او جوان به گدا گفت عالی است یکسال مجبور بودم به هرکس که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشننوم بدون اینکه پشیزی خرج کنم استاد وقتی صحبت جوان را شنیدرو نشان دادوگفت برای گام بعدی آماده ای ! چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی".

روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند.

او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وي مشورت خواست ...

پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست .

خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد .

[=Times New Roman]پيرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترين بالش پري را كه داري ، ‌برداشته و سوراخی در آن ايجاد ميكني ،‌ سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي .

بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم ...!

خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .

او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت ...

خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :‌بالش كاملا خالي شده است !

پيرزن پاسخ داد : حال براي انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد !!!

خانم جوان با سرآسيمگي گفت : اما ميدونيد اين امر كاملا غير ممكنه ! باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد !

پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : كاملا درسته !

هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند .

آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن...


هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت: می فروشم.

قیمت آن چند دینار است؟

صد دینار.

زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار. قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر قلم است نه کلنگ
بهلول جواب داد:مردک تودیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی
تو بگو قلم است یا کلنگ؟