داستان های کوچک ما

تب‌های اولیه

994 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=nasim]پيرى، از مريدان خود پرسيد: هيچ كارى و اثرى از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟ يكى گفت: من امير بودم . گدايى به در خانه من آمد. چيزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم. ديگرى گفت: از جايى مى‏ گذشتم . يكى را گرفته بودند و مى‏ خواستند كه دستش را ببرند. من دست خود فدا كردم و اينك يك دست ندارم. پير گفت: شما آنچه كرديد در حق دو شخص معين كرديد. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است كه منفعت او به همگان مى ‏رسد و كسى از او بى‏ نصيب نيست . آيا چنين منفعتى از شما به خلق خدا رسيده است؟

[=nasim]

[=nasim]سخناني از سلطان العارفين شيخ بايزيد بسطامي
[=nasim]يا چنان نماي كه هستي ؛ يا چنان باش كه مي نمائي .
[=nasim]هر گز از متكبر بوي معرفت نيايد .
[=nasim]بار خدايا ! جز تو كس ندارم و چون تو را دارم همه را دارم .
[=nasim]اگر من صد بار بگويم كه خداوندم اوست ؛ تا او مرا بنده خود نداند ؛ فايده اي نبود .
[=nasim]سوار دل باش و پياده تن .
[=nasim]سي سال بود كه ميگفتم ؛ خدايا ! چنين كن و چنين ده ؛ چون به قدم اول معرفت رسيدم ؛ گفتم : الهي تو مرا باش و هر چه مي خواهي كن

[=nasim]

[=nasim]روزی زاهدی از جمله بزرگان بسطام به بایزید بسطامی گفت:
[=nasim]که یا بایزید سی سال است که قائم الیل و صائم الدهرم ولی در خود از این احوال و مقاماتی که تو می گویی اثری نمی یابم. بایزید به او گفت اگر سیصد سال به روز در روزه باشی و به شب در نماز؛ به ذره ای از این احوال و مقامات نرسی. مرد گفت: چرا؟ گفت: از جهت آنکه نفس تو حجاب گردیده است. مرد گفت چاره این درد چیست. شیخ گفت چاره می دانم اما تو مرد قبول آن نیستی.گفت بفرما تا قبول نمایم. بایزید گفت همین ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بتراش و این جامه که بر تن داری برون کرده ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر از گردکان بر گردن آویز و به بازار بیرون شو و کودکان را جمع کن و به آنها بگو که هر که مرا یک سیلی بزند یک گردو بدو بدهم و به همین نحو در دور شهر گردش نما و هر جا ترا می شناسند بدانجا برو. مرد این بشنید و گفت: سبحان الله، لا اله الاالله. بایزید گفت: اگر کافری این کلمات بر زبان جاری سازد مومن می شود ولی تو بدین کلمات مشرک شدی. گفت چرا؟گفت : از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر از آن شمردی که آنچه گفتم بتوانی به عمل آری و این کلمات را به ملاحظه ی بزرگی نفس خود گفتی نه به قصد تعظیم پروردگار.
[=nasim]دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان .... بیرون کنش ز شهر که کامل عیار

[=nasim]

[=nasim]دختری دلش شکست
[=nasim]رفت و هر چه پنجره
[=nasim]رو به نور بود، بست
[=nasim]رفت و هر چه داشت
[=nasim]یعنی آن دل شکسته را
[=nasim]توی کیسه زباله ریخت
[=nasim]پشت در گذاشت
[=nasim]صبح روز بعد رفتگر
[=nasim]لای خاکروبه ها
[=nasim]یک دل شکسته دید
[=nasim]ناگهان توی سینه اش پرنده ای تپید
[=nasim]چیزی از کنار چشم های خسته اش
[=nasim]قطره قطره بی صدا چکید
[=nasim]رفتگر برای کفتر دلش، آب و دانه برد
[=nasim]رفت و تکه های آن دل شکسته را به خانه برد
[=nasim]سال هاست توی این محله با طلوع آفتاب
[=nasim]پشت هر دری یک گل شقایق است
[=nasim]چون که مرد رفتگر سال هاست عاشق است .

[=nasim]

لطفا افرادی را که کار میکنند نخورید

پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت:
:taeed:
شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و
هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند. چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت:
می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است.
کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینکه رئیس اداره رفت،
رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟
:khandidani:
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد. رئیس گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و
مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.
:khoshgel:

توش یه نکته ای هست که قرمز کردم :ok:

پند نامه

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. :Narahat az:
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد : :Narahat az:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذايی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...:ok:

روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد ، رو کرد به جوان و با ذوق گفت : چه حلقه ی قشنگی !!!
نگاه کن اندازه انگشتمه ، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی،یکدفعه لحن صدایش عوض شد انگار چیزی یادش آمده بود آرام گفت : پدرم نامه هایت را دید ، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش ، گفت باید با تو حرف بزند اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند دل کوچک و مهربانی دارد
من که رفتم دسته گل را بردار و به دیدنش برو ، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو ، کنار درخت نارون ، مزارش آنجاست …

بچه تر که بودم، شیطنت هایم بیشتر از امروز بود.
یک روز شیشه این همسایه را می شکستم و فردا، سر پسر همسایه دیگر را.
یک روز صبح، عمویم که از کارهایم عاصی شده بود؛
صدایم زد و پیشنهاد داد با پولی که می دهد، کاری اقتصادی دست و پا کنم.
پیشنهاد خودش فروختن بیسکوئیت به بچه های محل بود.
من هم از خدا خواسته، پولها را از عمو گرفتم و از عمده فروشی، ده بیست تایی بیسکوئیت خریدم.
یک جعبه چوبی میوه هم سرو ته شد و سر کوچه خودمان که از قضا گلوگاه محل نیز محسوب می شد، اولین دکان بیسکوئیت فروشی من پا گرفت.
اولین روز، کسب و کار تعریفی نداشت و بیشتر وقت من به بطالت گذشت.
بچه ده ساله ای را در نظر بگیرید که از صبح تا ظهر جلوی ده بیسکوئیت بنشیند و گرسنه شود.
طبیعی است که شیطان در جلدش برود و به بیسکوئیت ها دست درازی کند.

ظهر که شد، پدر از سر کار آمد و با دیدن من، که نان آور خانه شده بودم، خندید.
نزدیک آمد و پرسید که چه می کنم و از صبح، چقدر کاسب بوده ام.
من هم گفتم بیسکوئیت را خریده ام سه تومن و می فروشم پنج تومن. دروغ می گفتم.
خریده بودم پانزده ریال و می فروختم دو تومن.
پدر با شنیدن این حرف گفت: خوب یکی هم به ما بده.
من هم زرنگی کردم و بیسکوئیتی که ازصبح به آن نوک زده بودم را به دستش دادم.
پدر بیسکوئیت را زیر و رو کرد.
ظاهراً می خواست چیزی بگوید، اما نگفت.
دست دیگرش را در جیب فرو برد و یک ده تومنی بیرون آورد و به من داد.
من ایستادم و جیبهایم را گشتم و دست آخر گفتم: پنج تومنی ندارم که بقیه پول را پس بدهم.
پدر هم گفت: اشکال ندارد؛ بعداً با هم حساب می کنیم. و این بعداً هرگز نرسید.
تا عصر، پشت دکانم بودم و پس از آن به خانه رفتم و بیسکوئیتی که به پدر فروخته بودم را از سر طاقچه برداشتم و خوردم.

امروز که من پدر شده ام و پسری دارم که شیطنت می کند؛
فهمیده ام که آن روزها، پدر قیمت بیسکوئیت را می دانست؛
می دانست که بیسکوئیت را دو تومن می فروشم؛
می دانست که پنج تومنی دارم که پولش را پس بدهم؛
می دانست که بیسکوئیت نوک زده را به او انداخته ام؛
و می دانست که بیسکوئیت را خودم خواهم خورد.
و من امروز فهمیده ام که پولی که عمو به من داد را پدر داده بود؛
فهمیده ام که این بازی برای این بود که من دست از «خبط و خطا» بردارم و آدم شوم؛
فهمیده ام که پدر به دنبال «راه انداختن» من بود.

امام موسی کاظم علیه السلام می فرمایند:
«رجب نام نهری است در بهشت که از شیر سفید تر و از عسل شیرین تر است؛
اگر کسی یک روز از این ماه را روزه بدارد؛
خداوند از آن نهر به او خواهد نوشانید.»

گاهی می پرسند:
این چه موازنه و معامله ای است که اگر کسی تنها یک روزه بگیرد؛
خداوند او را به بهشت می برد و از نهر رجب به او می نوشاند؟
سوای همه پاسخ های متینی که به این پرسش داده شده؛
به گمانم هدف خداوند این است که ما دست از «خبط و خطا» برداریم و در ماه رجب «راه بیافتیم»؛
و الاّ خداوند قیمت یک روز روزه گرفتن را می داند.
با این وصف، نامردمی است که به جای کلاه گذاشتن بر سر خدا!!
به دنبال خبط و خطا برویم و شیشه همسایه را بشکنیم.

ﺩﮐﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ پدرت ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﯿﺎﯾﺪ ! ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺳﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﺪ بشدت و با سختی زیاد کار میکرد.و ﺣﺎﻻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ پدرم ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﺎﻥ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ !! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ؛ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺩﺳﺖپدرت ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭ...! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ.. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ پدﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ .. ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ پدرش ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷدت کار برای ﻣﺮﺩﻡ ﭼﺮﻭﮎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺗﺎﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺗَﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻟﺮﺯ ﻣﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩُﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻬِﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﯼ ! ﻣﻦ پدرﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻢ ..
ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔي ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ( ﺁﯾﻨﺪﻩ )ﻣﻦ ﺗﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩ !!
فدای تمام پدران پاک سِرشت...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام دوستان ، طاعاتتون قبول باشه:Mohabbat:

من از ایجاد این تاژیک خوب ممنونم و از پست هاتون استفاده می کنم و در سایت های دیگه با ذکر منبع استفاده می کنم.:Rose:

داستان نیست ولی خیلی قشنگه:

[h=2]بسم الله الرحمن الرحیم[/h]

بخونید جالبه:
 مشاعره (مشاجره) جالب و خواندنی چند شاعر:
حافظ شیرازی:
اگر آن ترک شیرازی ، بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم ، سمرقند و بخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی ، بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم ، سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ، ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد ، سمرقند و بخارا را
شهریار
:
اگر آن ترک شیرازی ، بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم ، تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد ، بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد، سر و دست وتن وپا را
سر و دست و تن و پا را ، به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی ، که برده جمله دلها را
خانم دریایی:
اگر آن ترک شیرازی ، بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش ، بدست آورده دنیا را
نه جان و روح می بخشم ، نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟ چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ، ندارد ارزشی اصلا
که با جراحی صورت ، عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی ، نه صائب دست و پاها را
فقط می خواستند اینها ، بگیرند وقت ماها را
آقای کامران سعادتمند:

اگر آن ترک شیرازی ، بدست آرد دل ما را
نه او را دست و پا بخشم ، نه شهری چون بخارا را
همان دل بردنش کافی ، که من را بی دلم کرده
نمی خواهم چو طوطی من ، بگویم این غزلها را
غزل از حافظ و صائب ، و یا دریایی بی ذوق
و یا آن شهریار ترک ، که بخشد روح اجزا را
میان دلبر و دلدار ، نباشد حرفِ بخشیدن
اگر دلداده می باشید ، مگویید این سخن ها را
حجت الاسلام پاشاپور(عارف تهرانی):
اگر آن ترک شیرازی ، بدست آرد دل ما را
شعار و حرف پُر کرده ، تمام ادعاها را
یکی بخشیده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را
یکی چون صائبِ تبریز ، سر و دست و تن و پا را
از این سو شهریار داده ، تمام روح اجزا را
از آن سو بانو دریایی ، گرفته حال ماها را
سعادتمند شاعر نیز ، فقط گفت و نداد هرگز
نه ملک و نه بخارایی ، نه روح و نه تن و پا را
ولی من می شناسم کس ،که او نه گفت و نه دم زد
بدون حرف عمل کرده ، تمام ادعاها را
کسی که خانمانش را ، رها از بهر جانان کرد
بدون منتی بخشید ، سر و دست و تن و پا را
و او آهسته و آرام ، برای عشق محبوبش
فدا کرده به گمنامی ، تمام روح و اجزا را
اگر خواهی بدانی کیست ، وجودت از سجود اوست
تمامی خودش را داد ، به ما بخشیده دنیا را
نه گفتش ترک شیرازی ، نه گفتش خال هندویش
و او نامش شهید است او ، عمل کرد ادعاها را ...
♡شادی روح شهدا صلوات

مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه امد و دید که دخترش گرانترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است. مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت وخوابید.

روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و ان جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است. مرد تازه متوجه شد که آن روز ،روز تولدش است و دخترش زرورق ها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش رابوسید و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست وباید چیزی درون آن قرار داد. اما دخترک با تعجب به پدرخیره شد وبه او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تاهر وقت دلتنگ شدباباز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند میگویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خودداشت و هرروز که دلش می گرفت درب آن جعبه راباز می کرد وبه طرز عجیبی آرام می شد. هدیه کار خود را کرده بود.



چند خارپشت دارید؟
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد.
سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!»
عادت‌ها ابتدا به صورت مهمان وارد می‌شوند اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند.
مواظب خارپشت عادت‌های منفی زندگی‌تان باشید.

:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:
از دختــــر جوانى پرسیدند: از چه نوع آرایشى استفاده مى كنى؟
گفت اینــــها رو به كار مى برم:
ﺑراى لبانم ................ رﺍﺳﺘــــــگویى
براى صدایم .............. ذكــــــر الله
براى چشمانم ................ ﭼـــــــــشم پوشــــــــى از حرامــــــات
ﺑراى ﺩﺳﺘانم ........... كـــــــــــــمك و یارى به مستمندان
براى پاهایم ............... ایــــــــــــــستادن براى نماز
براى قامتم ............. ســــــجده بردن براى الله
براى قلبم♥................حــــب الله
:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:

دیشب هنگامی که دلم بسیار شکسته بود از نامردی های این مردم آدم نما
سرم را گذاشتم روی پاهای خدای مهربانم و آهسته گریستم
دستش را لای موهایم کردو بهم گفت دخترکم از چه ناراحتی بگو
بگو میخواهم مرحم دردت باشم بگو می خواهم سنگ صبورت باشم
دستانش را بوسیدم و گفتم خدای من قلبم را شکستند روحم را آزار دادند
و بی شرمانه به من ظلم کردند .
او خم شد و پیشانیم را بوسید و گفت عزیزم ناراحت نباش آنها قلب من را هم شکستند
منی که خدای آنهایم منی که بهترین ها را بهشان دادم مشکلی نیست
مانند من صبور باش ببین و ساکت باش بسپارشان به زمان
که این نیز میگذرد .
نمیدانستم چه بگویم بلند شدم و محکم بغلش کردم و گفتم
خدایا اگر تو را نداشتم چه میکردم در این دنیای نامردی ها
اگر تو کنارم نبودی چگونه می توانستم این همه خیانت را تحمل کنم
خدای مهربانم دوستت دارم .
او نیز درحالی که من را محکم در سینه خود میفشرد گفت
عزیز دلم من هم تو را دوست دارم حال در آغوش من بخواب تا تمام
غمهایت را فراموش کنی .
و من در آغوش گرم و مهربان او بخواب رفتم و دیدم واقعا وقتی او هست
دل به دیگری بستن برای چه ؟
:shadi::shadi::shadi::shadi::shadi::shadi::shadi:

هنوز بعضی از همکاراش توی بیمارستان بی حجاب بودن ،
همین طور بعضی از زن های فامیل
ولی مهین همیشه حجابش رو حفظ می کرد . واسه همین بعضی ها بهش توهین می کردن
و می گفتن از تو بعیده این همه ساده باشی !! و تحت تاثیر جو انقلاب قرار بگیری ...
آخه این چیه سرت کردی ؟!!
مهین هم میگفت : من به بقیه کار ندارم و برای حجابم هدف دارم .
چون مسئله ی حجاب رو از ته دل درک کردم و اصلا از روی سادگی و نادونی با حجاب نشدم
به خونوادش هم که به خاطر توهین ها ناراحت می شدن میگفت :
مطمئنم همین هایی که به حجاب اهمیت نمی دن بیشتر از من بهش مقید میشن

شهیده مهین دانشیان
شهادت:1359
علت شهادت:بمباران آبادان
برگرفته از:عروس خاک،صفحه34
:ok:

دختربا نازبه خداگفت:
چطور زيبا مي آفريني ام و انتظار داري خود را براي همگان نكنم؟
خدا گفت:زيباي من!تو را فقط براي خودم آفريدم
دخترك،پشت چشمي نازك كرد و گفت:خدا كه بخل نمي ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترك هديه داد*
دخترك با بغض گفت:با اين؟اينطور كه محدودترم.اصلا مي خواهي زنداني ام كني؟يعني اسير اين چادر مشكي شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسير نگاه هاي آلوده خواهي شد...هر چيز قيمتي را كه در دسترس همه نمي گذارند.تو جواهري
دخترك با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت ديگر كسي مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند
خدا عاشقانه جواب داد:من خريدار توام!
منم كه زود راضي مي شوم و نامم سريع الرضاست.
آدميانند و هزاران نوع سليقه!
هرطور كه بپوشي و بيارايي،باز هم از تو راضي نمي شوند!
اصلا مگر تو فقير نگاه مردمي؟آن نگاه ها مصدومت ميكند
*دخترك آرزويش را به خدا گفته بود و مي خواست چونان فرشته اي محبوب جلوه كند*
:shadi::shadi::shadi::shadi::shadi::shadi::tavallod::tavallod::tavallod::tavallod::tavallod::tavallod::tavallod::tavallod:

نان سنگک
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش. برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
پدرم می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد. اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد پانزده سال گذشت.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: «من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه میوه داشتیم یا نه همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در رو نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی داره؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیش.

یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند
اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم .
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
" من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد ".
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم ...

آدمها شبیه لیوانند
ظرفیتهایی مشخص دارند.....
بعضی به اندازه استکان،
بعضی فنجان ،
بعضی هم یک ماگ بزرگ,,,,,
وقتی بیش از ظرفیت لیوان در آن آب بریزی، سر ریز میشود،
خیس میشوی،
حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی
و در لیوان به جای آب ،
شربتی چیزی را زیادی ریخته باشی
وسرریز شده باشد ،
لکه ش تا ابد بر روی لباست میماند.....
آدمها مثل لیوان میمانند .....
ظرفیت هایی مشخص دارند.....
لطفا" قبل از ریختن مهر و عطوفت در پیمانه های وجودیشان ،
ظرفیتشان را بسنج.....
به اندازه محبت کن.....
اگر اینکار را نکنی ،
اگر زیادی محبت کنی
اگر سر ریز شدند و محبت بالا آوردند ،
باد الکی به غبغب انداختند
و پیراهن احساست را لکه دار کردند ،
فقط از خودت
و عملکرد خودت عصبانی باش،
نه از آدمها که شبیه لیوانند.....

سيمين دانشور

روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست " ...

داستان بسیار زیبا:
چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتري ها...افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود...ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ، يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوان گوشيش زنگ خورد ، البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم ...شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ماها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم...!به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده!!!خوب ما همگيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلاغذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم...اما بلاخره با اصرار زياد پول غذاي ما واون زن و شوهر جوان و اون پيرزن و پيرمرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد...خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبابود ، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم و ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ...از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه !!!ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم ، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش !به محض اينكه برگشت من رو شناخت ورنگ و روش پريد !اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومد و بزرگ شده !!!همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريدتو حرفم گفت : داداش او جريان يه دروغ بود ، يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم وخداي خودم...!ديگه با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستهام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستهام رو شستم و همينطور كه داشتم دستهام رو مي شستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم ...البته اونا نميتونستن منو ببينن و با خنده باهم صحبت ميكردند : پيرزن گفت كاشكي ميشد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ! الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ...پير مرد در جوابش گفت : ببين اومدي نسازيها ! قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه، اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ! من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده...همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردند ، كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ؟!پيرمرد هم بيدرنگ جواب داد : پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار...!من تو حالو هواي خودم نبودم ، همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس كردم دارم ميميرم ...رو كردم به اسمون و گفتم خدایا شكرت فقط كمكم كن !بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پيرزن بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره ، همين !ازش پرسيدم كه : چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ؟! ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم !گفت : داداشي ! پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ...اين و گفت و رفت !

من مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.
:Gol:

اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.:khandan:

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.:Narahat az:

زاهد گفت: من هم. :ok: :Gig:

همدلی کنیم واقعا

گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!

پرسیدن : چه می‌کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟

پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!

چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
امادوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم.

معلم مدرسه آن ده گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت شاید وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه گوسفندان،چماق وسگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم

[="Tahoma"][="Black"]"پیرمرد و الاغ"

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

√ مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:

اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

[="Tahoma"][="Black"][h=2]دعایی که مستجاب شد![/h]
کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.

بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...

نخست، از خدا غذا خواستند .فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به اورسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت،

مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند..!

پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!

زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید:«چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد:«این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام.درخواست های همسفرم که پذیرفته

نشد.پس چه بهتر که همینجا بماند» آن ندا گفت:اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی..هنگامی که تنها خواسته او رااجابت کردم، این نعمات به تو رسید...

مرد با تعجب پرسید:«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»

و آن ندا پاسخ داد:«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..»

دانايي را پرسيدند چه وقت براي ازدواج پايدار مناسب است؟
دانا گفت:زماني كه شخص توانا شود
پرسيدند توانا از لحاظ مالي؟جواب داد نه
گفتند توانا از لحاظ جسمي؟گفت نه
پرسيدند توانا از لحاظ فكري؟گفت نه
دانا گفت: زماني يك شخص ميتواند ازدواج پايدار نمايد كه اگر تا ديروز ناني را به تنهايي ميخورد امروز بتواند آن را با ديگري نصف نمايد بدون آنكه از اين موضوع ناراحت گردد.

معنی عشق چیست؟گروهی متخصص و محقق در یک تحقیق این سوال را از گروهی کودک خردسال (کودکان 4 تا 8 سال) پرسیده بودند که بسیاری از پاسخهایی که بچه ها داده اند عمیق تر و متفکرانه تر از تصور بود !
و این هم پاسخ سوال " معنی عشق چیست؟ " از زبان این کودکان :
"وقتی کسی شما رو دوست داره، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه. وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده." بیلی، 4 ساله
"مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش آرتروز گرفتن، این عشقه." پرستو، 8 ساله
"عشق موقعیه که دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون و دو تایی می رن بیرون تا همدیگر رو بو کنن." فرشید، 5 ساله
"عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما."کریستی، 6 ساله

طرز فکر

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.:offlow:
من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
:dohkhtar:
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .
:pir:

براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!

آیا شما هم عضو گروه 99 هستید؟
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند

نشان جوانمردی

روزي مردي ، پرسيد: نشان جوانمردي چيست؟ جوانمردا، بگو تا ما هم مردي مان را جوانمردي كنيم !
جوانمرد گفت: كمترين نشان، آن است كه اگر خدا هزار كرامت با برادر تو كند و يكي با تو ، تو آن يكيِ خودت را هم برداري و روي هزار تاي برادرت بگذاري!
مرد گفت: واي بر ما كه ازمردي تا جوانمردي ، هزار گام است و ما هنوز در گام نخستيم.

دو تا گنجشک بودن
یکی داخل اتاق یکی بیرون پشت شیشه
گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت:
من همیشه باهات میمونم.......
قول میدم!!!!!!
و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد...!!
گنجشک کوچولو گفت :
من واقعأ "عاشقتم" !!!!!!
اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!!!!
امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت
شیشه اتاقم "یخ زده"
اون هیچوقت نفهمید .......
گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !
حکایت بعضی ماهاست ...
خودمونو نابود میکنیم
واسه "آدمای چوبی"
کسانی که نه مارو میبینن.....
نه صدامونو میشنوند.......

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم
»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !

[="Tahoma"]مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت:

یا رسول الله!

گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روی من نیز باز است؟

پیامبر (ص) فرمود: آری، راه توبه بر همگان هموار است، تونیز از آن محروم نیستی.

مرد حبشی از نزد پیامبر(ص) رفت. مدتی نگذشت که بازگشت و گفت:

یا رسول اللهآن هنگام که معصیت میکردم خداوند مرا میدید؟

پیامبر (ص) فرمود: آری، می دید.

مرد حبشی، آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت:

توبه، جرم گناه را می پوشاند، چه کنم با شرم آن؟

مرد حبشی در دم جان داد...

سلف سرویس و زندگی

این داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.
وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.
اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!
امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.

[=arial]وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه شما هم چيز زيادی از او نخواسته ايد.

[="Tahoma"]خردمند، با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد، گوش کرد، اما به او گفت که فعلا وقت ندارد، راز خوشبختی را برایش فاش کند. به او پیشنهاد کرد که

گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر، نزد او بازگردد اما پیش از رفتن مرد جوان، قاشق کوچکی را به دست او داد و در آن مقداری روغن ریخت و گفت:

در تمام مدت گردش، این قاشق را در دست داشته باش و نگذار روغن آن بریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت.

دو ساعت بعد، نزد خردمند برگشت. خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق پذیرایی را دیدی؟ آیا باغی را که استاد باغبان، ده سال صرف آراستن آن کرده است،

دیدی؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده است، درکتابخانه ملاحظه کردی؟

مرد جوان با شرمندگی گفت: هیچ ندیدم. تمام حواسم به چند قطره روغن داخل قاشق بود تا نریزد.

خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر این که خانه ای را که در آن ساکن است، بشناسد.

مرد جوان برگشت و بار دیگر با اطمینان شروع به گردش در کاخ کرد. وقتی پیش خردمند برگشت، همه چیز را موشکافانه برای او تعریف کرد. خردمند گفت: پس آن چند قطره

روغن که به تو سپردم، چه شد؟

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها ریخته اند. آن وقت خردمند به او گفت:

تنها نصیحتی که می توانم به تو کنم، چنین است.

پند:

راز خوشبختی در این است، که همه ی شگفتی های جهان را بنگری بدون این که هرگز چند قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.

یا تمام زیبایی ها را درک کنی،ولی عزت و انسانیت خود را فراموش نکنی...

گل صداقت

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت.
با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا
دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،

دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري،
نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نميکند،
اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعودفرا رسيد و
شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسيکه بتواند در
عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده چين مي شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري
را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرارسيد ، دختر با گلدان خالي اش
منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيارزيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظه موعود فرارسيد.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است.
شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند:
گل صداقت... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!

گفتگو با خدا ...

خدا : بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است .
بنده : خدايا ! خسته ام ، نمي توانم .
خدا : بنده ي من ، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان .
بنده : خدايا ! خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم .
خدا : بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان .
بنده : خدايا ! سه رکعت زياد است .
خدا : بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان .
بنده : خدايا ! امروز خيلي خسته ام ! آيا راه ديگري ندارد ؟
خدا : بنده من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله .
بنده : خدايا ! در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد !
خدا : بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله .
بنده : خدايا ! هوا سرد است ! نميتوانم دستانم را از زير پتو در بياورم .
خدا : بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب ميکنيم .
بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد .
خدا : ملائکه ي من ! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده ، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده .
ملائکه : خداوندا ! دوباره او را بيدار کرديم ، اما باز خوابيد .
خدا : ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست .
ملائکه : پروردگارا ! باز هم بيدار نمي شود !
خدا : اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر ميآورد .
ملائکه : خداوندا ! نمي خواهي با او قهر کني ؟
خدا : او جز من کسي را ندارد ... شايد توبه کرد ...
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد هاخدا داری .

[h=1]همه آنها را مى آمرزم[/h]سيد بحرانى نقل فرموده: پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله عليها) و امام حسن و امام حسين (عليه السلام)، شيعيان و دوستان را تا قيامت ياد كردند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: من نصف اعمالم را به امتم واگذار كردم و على (عليه السلام) هم فرمود: من هم نصف اعمالم را به شيعيانم واگذار كردم و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين (عليه السلام) عليهم صلوات الله نيز همين را فرمودند:
جبرئيل نازل شد و عرض كرد: حق تعالى مى فرمايد: من از شما بيشتر ايشان را دوست دارم همه آنها را مى آمرزم
كه تنها راه اميد همين است وگرنه با اين ضعف در برابر مكر شيطان و با اين بى عملى به كجا ميرسيم.
سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم.

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»

[=arial]سه موضوع را براى خود شفيع قرار داد:Narahat az:
روايت شده مردى از دنيا رفت. خداى مهربان به حضرت موسى (عليه السلام) وحى كرد: يكى از دوستانم مرده است،تو او را غسل بده. هنگامى كه موسى آمد تا او را غسل دهد ديد مردم او را به علت فسق و گناهانش در ميان مزبله و خاكروبه ها انداخته اند. حضرت موسى گفت: بار خدايا تو مى شنوى كه مردم درباره گناهان اين مرد چه مى گويند؟

خداوند فرمود: يا موسى اين مرد به هنگام مردن سه موضوع را براى خود شفيع قرار داد كه اگر آنها را براى گناه كاران شفيع قرار مى داد، كليه آنان را مى آمرزيدم.
گفت: 1 - پروردگارا! اگر چه من مرتكب گناهان زيادى شده ام ولى اين ارتكاب به علت فريب شيطان و همنشين بودن با بدان بوده است و تو مى دانى كه من قلبا راضى به انجام اين گناهان نبوده ام.
2 - گرچه من با افراد فاسق مرتكب معصيت مى شدم ولى در عين حال نشست و برخواست با نيكوكاران را بيشتر دوست مى داشتم.
3 - اينكه هرگاه شخص نيكوكار و شخص گنهكارى براى حاجتى نزد من مى آمدند من حاجت آن شخص نيكوكار را مقدم مى داشتم.

[h=1][=arial]به خاطر توبه گناهكار، باران فرستادم:hamdel:
در زمان حضرت موسى (عليه السلام) در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد. مردم خدمت حضرت موسى رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء ((نماز باران)) بخوان. حضرت موسى (عليه السلام) برخواست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند. هرچه دعا كردند باران نيامد.[/h]حضرت موسى (عليه السلام) عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو كهنه شده؟ خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يك نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم.موسى (عليه السلام) عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟
خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم. حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده.
آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود. با خود گفت چه كنم. اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد. همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند.
موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟
خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود.
موسى (عليه السلام) عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما.
خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من نمامين ((و سخن چينان را)) دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟

[="Book Antiqua"]

[=Times New Roman]دزد باور ها
[=Times New Roman]گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

[="Book Antiqua"]

[=Times New Roman][=comic sans ms]معجون آرامش ....
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
[=Times New Roman][=comic sans ms]
گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...

[=Times New Roman][=comic sans ms]آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

[h=1]يك خصلت در من است[/h]در بنى اسرائيل عابدى بود كه روزگار زيادى به عبادت به سر برده بود، در خواب به او گفتند: كه فلان شخص رفيق تو در بهشت برين جاى خواهد داشت .
عابد در طلب او برخواست تا بداند كه چه كرده كه در بهشت جاى خواهد داشت ؟
چون عابد نزد او آمد، نه نماز شب ديد و نه روزه روز را مگر همان واجبات .
عابد گفت : به من كردار و عمل خود را بگو؟
او گفت : عبادتى علاوه بر واجبات ندارم ، ليكن يك خصلت در من است و آن اينست چون در بلا و بيمارى باشم ، نمى خواهم كه در عاقبت و صحت باشم و اگر در آفتاب باشم نمى خواهم كه در سايه باشم و بهر كه حكم خدا و قضاى او باشد راضى هستم و خواست خود را بر خواسته خدا مقدم نمى كنم و هر چه و هر چه او بخواهد بر خواسته خودم نيفزايم .
عابد گفت : آن چيزى كه تو را به آن مقام و منزلت رسانيد.
همين صفت است كه خداوند به حضرت به حضرت داود فرمود: اى داود دوستان مرا با اندوه دنيا چه كار؟
اندوه دنيا حلاوت و شيرينى مناجات را از دل ايشان ببرد.
اى داود من از دوستان خويش آن دوست دارم كه روحانى باشند و غم هيچ نخورند و دل بر دنيا نبندند و امور خود را به كلى با من افكنند و به قضاء من رضاى هستند.(1)

محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود.
همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند.
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است.
تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد.

خاطرات صمد علی سالکی زاده سفیر سابق ایران در فرانسه

پاییز سال 1373 در هفته اول ورود به پاریس در فروشگاه زنجیره ای Auchane(شبیه فروشگاه های شهروند خودمان) در مرکز خرید بزرگ و معروف چهار فصل ( quatre tepmps Les) در محله لا دفانس پاریس، پس از خرید رفتم سر صندوق.
بیش از 40 صندوق داشت و بیشترشان شلوغ بودند، لذا صندوقی را که خلوت تر بود انتخاب کردم و در صف ایستادم.

همان طور که در صف بودم و اطراف را ورانداز میکردم احساس کردم اطرافیان به طور نامتعارفی به من نگاه می کنند. از آنجا که همواره آدم مرتبی بودم متعجب شدم و برای احتیاط سروپای خودم را ورانداز کردم و خوشبختانه عیب و ایراد محسوسی پیدا نکردم! در این مدت چند نفری هم پشت سر من به صف اضافه شده بودند ولی کمی کلافه به نظر می رسیدند.


چند دقیقه که گذشت خانم جوانی از آخر صف آمد و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد راست و مستقیم جلوتر از من خودش را درصف جا زد! اول خواستم با تذکر کوچکی او را متوجه اشتباهش بکنم ولی به رسم اینکه خانم ها مقدم هستند، خویشتنداری کردم و البته از این گذشت و ایثار کلی هم به خود بالیدم!

همان طور که به صندوق نزدیکتر می شدم توجهم به نوشته ها و تابلوهایی که بالای سر صندوقدار نصب بود جلب شد. نوشته ها شامل اطلاع رسانی های مختلفی بودند. از تبلیغ برخی کالاها تا تخفیف برخی دیگر و... تا اینکه جمله روی یکی از تابلوها توجهم را جلب و مرا برای لحظاتی میخکوب کرد. روی آن تابلو نوشته بود:
"در این صندوق اولویت با کهنسالان و خانمهای باردار است."

من که تازه متوجه علت نگاههای تعجب آمیز اطرافیان شده بودم بلافاصله به خودم آمدم و با عبارت ببخشیدی توام با یک لبخند از آن صف بیرون زدم و دنبال صندوق دیگری گشتم.

همان نزدیکی ها دو سه تا صندوق دیگر دیدم که از بقیه خلوت تر بودند. تا خواستم خودم را به آنها برسانم دوباره شک کرده و از اشتباه قبلی درس گرفتم و اول رفتم تابلوهای بالای صندوق را خواندم و دیدم نوشته است:
"صندوق سریع، ویژه مشتریانی که کمتر از 10 قلم خرید کرده اند! "

من که خریدم بیشتر از اینها بود لاجرم یکی از صندوقهای معمولی را انتخاب و با رضایت کامل در صف آن ایستادم. همان طور که در صف بودم احساس کردم صفهای صندوقهای سمت راست و چپ انگار سریع تر از صف صندوق ما حرکت می کند. فکر کردم شاید صندوقی که من در صف آن ایستاده ام خراب شده است و باید صبر کرد تا سرصندوقدار ناظر (سوپروایزر) بیاید و مشکل را حل کند اما دیدم صندوق دارد کار می کند و مشکلی نیست... وقتی بالاخره نوبت من شد و رسیدم جلو دیدم به گردن صندوقدار جوان یک نوشته آویزان است که روی آن نوشته است:
"صندوقدار تازه کار و مبتدی(کار آموز)، از صبر و حوصله مشتریان عزیز ممنونیم."

این سه نکته متوالی مرا یاد اصل قرآنی کرامت انسانی و همین طور نقل قول جمال الدین اسد آبادی انداخت که گفته بود در غرب مسلمان ندیدم ولی اسلام دیدم ...
همچنین یاد سخنی از آقای قرائتی در درسهایی از قرآن که قدیمها پنجشنبه ها غروب از تلویزیون پخش می شد افتادم که می گفتند:

مسلمانها! نکند غیرمسلمانها در عمل به قرآن و اسلام از شما پیشی بگیرند!

به درایت مدیر فروشگاه احسنت گفتم. رفاه حال همه مشتریان را در نظر گرفته و آنجا که نقصانی در ارائه خدمات وجود داشت، قبل از اینکه کسی علت کندی کار صندوق را بپرسد او پیشاپیش خود را مسئول دانسته و به عنوان وظیفه پاسخگویی، علت آن را توضیح داده است.


در این صورت مشتریانی که بیش از حد معمول وقت شان در صف صندوق تلف می شد، نه با عصبانیت و فشار روحی روانی و اعتراض، بلکه با رضایت و قدرشناسی صندوق را ترک می کردند و آن صندوقدار تازه کار نیز بدون هیچ اضطراب و فشار و یا احساس خجالت به آرامی کارش را انجام می داد و از همه مهمتر اینکه عامه مردم از طریق فرهنگ سازی تحمل و مدارا و صبر و حوصله را می آموختند و به آن عادت می کردند.

مـردی بـه پـیـش زنـش آمـد و بـه او گـفـت : "نـمـیـدانـم امـروز چـه كـار خـوبـی انـجـام دادم كـه یـك جـن بـه نـزدم آمـد و گـفـت كـه یـك آرزو كـن تـا مـن فـردا بـرآورده اش كـنـم" زن بـه او گـفـت : "مـا كـه 16 سـال اوجـاقـمـون كـوره و بـچـه ای نـداریـم، آرزو كـن كـه بـچـه دار شـویـم. مـرد رفـت پـیـش مـادرش و مـاجـرا را بـرای او تـعـریـف كـرد؛ مـادرش گـفـت : "مـن سـالـهـاسـت كـه نـابـیـنـا هـسـتـم، پـس آرزو كـن كـه چـشـمـان مـن شـفـا یـابـد" مـرد از پـیـش مـادرش بـه نـزد پـدرش رفـت؛ پـدرش نـیـز بـه او گـفـت : "مـن خـیـلـی بـدهـكـارم و قـرض و قـولـه زیـاد دارم از اون فـرشـتـه تـقـاضـای پـول زیـادی كـن"
مـرد هـرچـه كـه فـكر كـرد هـوای كـدامـشـان را داشـتـه بـاشـد؟ كـدام یـك از ایـن افـراد تـقـدم دارنـد،زنـم؟ مـادرم؟ پـدرم؟
تـا فـردا راه چـاره را پـیـدا كـرد و بـا خـوشـحـالـی بـه پـیـش جـن رفـت و گـفـت : " آرزو دارم كـه مـادرم بـچـه ام را در گـهـواره ای از طـلا بـبـیـنـد