مو گوشت سگ نموخوروم!! [=arial]توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد …
یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … [=arial]اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش …
همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمی ره گُوشت بده نِنه!
[=arial]-----------------------------
[=arial]قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت : پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه … بُدُم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه ! قصاب اشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن …
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر ؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره … سگ من این فیله هارو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینارو میخوره ؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه … شیکم گوشنه سَنگم مُخُوره …
جوون گفت نژادش چیه مادر؟
پیرزنه گفت: بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه …ایناره بره بچه هام ماخام اّبگوشت بار بیذارم! جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا !
پیرزن گفت: ما غِذای سَگ نِمُخُورم نِنه …
بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت!
قصابه شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده اقا … و از این خزعبلات … و من همینجور مات مونده بودم !!
منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو/ ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتیمیبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است.
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند. داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: «این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!»
پائولو کوئلیو در ادامه مینویسد:
این مطلب در اصل به اسپانیولی در معتبرترین روزنامۀ اسپانیاییزبان یعنی «ال پائیس» منتشر شده است. در آنجا عنوان شده که این داستان واقعی است. اما اینطور نیست. این داستان، در واقع بر مبنای یک فیلم کوتاه که برندۀ نخل طلایی جشنوارۀ کن شده بود، نوشته شده است.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله : امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود.
لَا تَزَالُ أُمَّتِي بِخَيْرٍ مَا تَحَابُّوا وَ تَهَادَوْا وَ أَدَّوُا الْأَمَانَة
عيون اخبار الرضا ج2 ، ص29
مردی هر روز برای بردن هیزم به جنگل میرفت و با شیری که در آنجا زندگی میکرد آشنا شد.
روزی مرد و شیر در حال صحبت بودند که مرد با لحنی بد به شیر گفت: دهانت خیلی بو میدهد از من فاصله بگیر...
شیر که خیلی از حرف مرد ناراحت شد اشاره به تبر مرد کرد و گفت:با تبرت محکم به سر من ضربه بزن !
مرد با تعجب پرسید چرا؟
شیر گفت: نپرس فقط بزن ... و مرد محکم با تبر به سر شیر ضربه زد و شکافی در سر شیر به وجود آمد،شیر در همان حال مرد را رها کرد ورفت ...
پس از چند سال به صورت اتفاقی همدیگر را ملاقات کردند
مرد که هنوز از کار شیر در تعجب بود و نگران حال شیر،پرسید: تو زنده ای؟ زخمت خوب شده است ؟
شیر در جواب مرد گفت : جای زخم تبرت خوب شده ، ولی جای زخم زبانت هنوز نه ... !!!
[="Tahoma"][="Navy"]
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعتها، تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد. در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند.آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را، خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
[=nasim]مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت...... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که درد هایش را در خود نگه می دارد.
[=nasim]و سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست.فرشتگان چشم بر لب هایش دوختند ....... گنجشک هیچ نگفت. و خدا لب به سخن گشود و گفت : با من بگو از انچه سنگینی سینه ی توست
[=nasim]گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام! طوفانت آن را از من گرفت.....! تنها دارایی ام همان لانه ی محقر بود که آن هم........
[=nasim]و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست..... سکوتی در عرش طنین انداز شد....... همه ی فرشتگان سر به زیر انداختند.
[=nasim]خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را وازگون سازد.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی
[=nasim]گنجشک ، خیره در خدایی خدا مانده بود.
[=nasim]خدا گفت : و چه بسیار بلا ها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی....! [=nasim]اشکی در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد......
جای پا خوابی دیدم.
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم. بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد. در هر صحنه، دو جفت جای پا روی شن ها دیدم. یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا. وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد، به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم. متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام، فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است. همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است. این واقعا" برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سئوال کردم:
خدایا، تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم، در تمام راه با من خواهی بود. ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام، فقط یک جفت جای پا وجود داشت. نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم، مرا تنها گذاشتی.
خدا پاسخ داد:
بنده بسیار عزیزم، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت. اگر در آزمون ها و رنج ها، فقط یک جفت جای پا دیدی، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی!.
یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که میخواهد بازنشسته شود تا خانهای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری کند. کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست میداد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانهای برایش بسازد و بعد باز نشسته شود. نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمیبست، چون میدانست که کارش آیندهای نخواهد داشت، از چوبهای نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سرسیری انجام داد. وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی که در طول این سالها برایم کشیدهاید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانهای برای خودش بوده و حالا مجبود بود در خانهای زندگی کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود.
پسر و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید:آآآییی!! صدایی از دوردست آمد:آآآییی!! پسرم با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کردو پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا به تو جواب میدهد. اگر عشق را بخواهی ، عشق بیشتری در قلبت بهوجود میآید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را تو خواهد داد.
جای پا خوابی دیدم.
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم. بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد. در هر صحنه، دو جفت جای پا روی شن ها دیدم. یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا. وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد، به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم. متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام، فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است. همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است. این واقعا" برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سئوال کردم:
خدایا، تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم، در تمام راه با من خواهی بود. ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام، فقط یک جفت جای پا وجود داشت. نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم، مرا تنها گذاشتی.
خدا پاسخ داد:
بنده بسیار عزیزم، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت. اگر در آزمون ها و رنج ها، فقط یک جفت جای پا دیدی، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی!.
سلام جناب خان.خوبید؟متنی که گذاشتیدفوق العاده زیباست.ممنون ازمتن زیباتون.این چیزی هست که ما وحالاخودم همش یادم میره وفکرمیکنم این من هستم که دارم زندگیم روپیش میبیرم.من توایمانم خیلی ضعف دارم که هنوزنتونستم باهمه ی وجودم باورکنم وفقط حرفی قبول دارم.
تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید. چون آخر ووقت حساب خود به خود خالی میشود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟ هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود. ارزش یک سال را دانشآموزی که مردود شده، میداند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس بهدنیا آورده، میداند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفتهنامه میداند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،
و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند. هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید.
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند. دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است.
سلام جناب خان.خوبید؟متنی که گذاشتیدفوق العاده زیباست.ممنون ازمتن زیباتون.این چیزی هست که ما وحالاخودم همش یادم میره وفکرمیکنم این من هستم که دارم زندگیم روپیش میبیرم.من توایمانم خیلی ضعف دارم که هنوزنتونستم باهمه ی وجودم باورکنم وفقط حرفی قبول دارم.
سلام
الحمدلله خوبم . ممنون قابلی نداشت :ok: انشاالله خدا به ما و شما توفیق بده بتونیم لحظه لحظه زندگیمون با تموم وجودمون درکش کنیم.:Mohabbat:
واقعا همینطوره میگن آنچه از دل برآید لا جرم بر دل نشیند به همین دلیل سعی میکنم اون داستانهایی که به دلم نشسته رو اینجا بزارم ...:Gol::Hedye:
خدایا با من حرف بزن! یک سار (نوعی پرنده)شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید. مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم! ستارهای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزهای نشان بده! کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد...
مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم... پروانهای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد.
ما خدا را گم می کنیم ، در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد... خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست... تا به حال چند بار شادی هایمان را آرام و بی بهانه به او گفته ایم؟ تا به حال به او گفته ایم که چقدر خوشبختیم؟؟ که چقدر همه چیز خوب است؟ که چه خوب است كه او هست؟؟ خیال میکنیم تنها زمانی که به خواسته خود رسیدهایم ، او ما را دیده و حس کرده است ، اما... گاهی بیپاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست...
[="Tahoma"][="Navy"]شیخ حسنعلی نخودکی می نشست در جانماز و یک ساعت گریه می کرد و می گفت
خدایا....مرا ببخش که که مسیحیان را مسیحی و یهودیان را یهودی کردم
به او گفتند آقا این چه حرفی است که می گویید؟!!
ایشان در پاسخ گفتند:
چون در رفتارم...
در ظاهرم....
در گفتارم....
در زندگی....
و در تمام مسائل اجتماعی خودم
طوری رفتار کردم که مسیحی و یهودی گفتند: اگر اسلام این است ما نخواستیم
قارون گفت: فلان زن بدكاره را بياوريد تا جايزه اى براى او قرار دهم به موسى تهمت بزند، هزار دينار برايش تعيين كرد و وعده داد او را جزء بانوان خود در آورد. فردا صبح قارون بنى اسرائيل را جمع نموده به حضرت موسى مراجعه نمود و گفت: مردم منتظر تشريف فرمائى شما هستند كه آنها را پند و اندرز دهى. حضرت موسى از منزل خارج شد در ميدانى شروع به موعظه كرد. حضرت در ضمن سخن گفت:
هركه دزدى كند دستش را قطع مى كنيم. هركس افتراء زند او را هشتاد تازيانه مى زنيم، كسى كه زن نداشته باشد و مرتكب زنا شود نيز هشتاد تازيانه مى خورد، اما آنكس كه زن داشته باشد زنا كرده سنگسار مى شود تا بميرد.
قارون گفت: اگر اين كار از خودت سر بزند. حضرت موسى جواب داد: آرى.
قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند: با فلان زن زنا كرده اى.
پرسيد: من؟ پاسخ داد: آرى.
امر كرد آن زن را بياورند، وقتى حاضر شد قارون گفت: آنچه اينها مى گويند صحيح است. زن در اين موقع با خود انديشيد كه بهتر اين است توبه كنم و پيغمبر خدا را نيازارم. تصميم گرفت واقع را بيان كند و در پاسخ گفت: دروغ مى گويند، قارون برايم جايزه اى تعيين كرده تا تو را به اينكار تهمت بزنم. قارون از اين پيشامد بى اندازه ناراحت شد و سر به زير انداخت.
حضرت موسى (عليه السلام) به شكرانه آشكار شدن واقع، سر به سجده رفت و خدا را سپاسگزارى نمود. با اشك جارى عرض كرد: پروردگارا دشمن تو اراده داشت مرا رسوا كند، چنانچه من براستى پيامبر و از طرف توام، مرا بر او چيره گردان، خطاب رسيد، موسى سر بردار، زمين را در اختيارت گذاشتيم. حضرت موسى سر برداشته رو به بنى اسرائيل كرد و فرمود: خداوند همانطور كه نيروى هلاكت فرعون و فرعونيان را به من داد اينك نيز بر قارون مسلطم كرده، هركه دوست دار قارون است با او باشد و هركه او را نمى خواهد كناره بگيرد.
به جز دو نفر كسى با قارون نماند. موسى (عليه السلام) زمين را امر كرد كه پيكر قارون و همكارانش را بگيرد، تا ساق به زمين فرورفتند. دومين بار فرمود: تا زانو داخل زمين شدند، براى سومين مرتبه امر كرد تا كمر به زمين رفتند. در تمام اين چند مرتبه قارون موسى (عليه السلام) را سوگند مى داد و تضرع و التماس مى نمود كه از كيفرش بگذرد ولى موسى از شدت خشم توجهى ننمود. براى آخرين بار فرمود: زمين اينها را بگير، تمام پيكر قارون و همراهانش در دل خاك جاى گرفتند.
خداوند به حضرت موسى (عليه السلام) وحى كرد چقدر سخت دلى. 70 مرتبه پناه آوردند تو رحم نكردى و از ايشان نگذشتى اما و عزتى و جلالى لو اياى دعونى مره واحده لو وجدونى قريبا مجيبا به عزت و جلالم سوگند اگر يك بار مرا مى خواندند، مرا نزديك و جوابگو مى يافتند.
[="Tahoma"][="Navy"]برخورد یک زن و شوهر با ماموران
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … ! اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست! دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست! سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم! چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم! پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود! ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم! هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. ! هشتم، …
ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید
مطمئن شدیم که شما باهم هیچ نسبتی ندارید!!!:Ghamgin: ولی فقط بروید ....[/]
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او! کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند. کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!»
همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
“گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم”
[/]
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … !
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست! دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست! سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم! چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم! پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود! ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم! هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. ! هشتم، …
ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید
مطمئن شدیم که شما باهم هیچ نسبتی ندارید!!!:Ghamgin: ولی فقط بروید ....
. خواسته شيطان از اين زن هنگام نماز .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در زمان حضرت عيسى بن مريم عليه السلام زنى بود پرهيزگار و با خدا. وقت نماز هر كارى را رها مى كرد و مشغول نماز مى شد.
روزى مشغول پختن نان بود كه مؤ ذن بانگ اذان داد و مردم را به نماز فرا خواند. اين زن دست از نان پختن كشيد و مشغول نماز شد. چون به نماز ايستاد، شيطان در وى وسوسه كرد و گفت :اى زن ! تا تو از نماز فارغ شوى همه نان هاى تو مى سوزند.
زن در دل خود جواب داد: اگر همه نانها بسوزد، بهتر است تا اين كه روز قيامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و عذاب شوم .
شيطان بار ديگر وسوسه كرد كه :اى زن ! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت . زن در دل جواب داد: اگر خداوند مقدر كرده است كه من در حال نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد، من به قضاى خدا راضيم و نماز خود را رها نمى كنم و اگر خدا بخواهد او را از سوختن نجات مى دهد.
در اين حال شوهر زن از راه رسيد، زن را ديد كه مشغول نماز است و تنور هم روشن مى باشد، در تنور نان ها را ديد كه پخته شده ولى نسوخته است و فرزندش در ميان آتش بازى مى كند و به قدرت خدا آتش در او اثر نداشت .
وقتى زن از نماز فارغ شد دست او را گرفت نزديك تنور آورد و گفت : داخل تنور را نگاه كن . وقتى زن به درون تنور نگاه كرد، ديد فرزندش سالم و نان ها پخته شده بدون آن كه سوخته باشد. زن فورا سجد شكر به جاى آورد و خداى خود را سپاس گزارد.
شوهر، فرزند خود را برداشت و پيش حضرت عيسى عليه السلام برد و داستانش را براى آن حضرت تعريف كرد! او فرمود:اى مرد! برو از همسرت بپرس چه كرده و با خداى خود چه رابطه اى داشته ؟ شوهر آمد و از او سوال نمود. زن در جواب گفت : من با خداى خود عهد كرده ام چند عمل نيك را انجام دهم . آنها عبارت اند از: 1. هميشه كار آخرت را بر كار دنيا مقدم بدارم 2. از آن روزى كه خود را شناختم بدون وضو نبوده ام 3. هميشه نماز خود را در اول وقت مى خوانم 4. اگر كسى بر من ستم كرد و مرا دشنام داد كينه او را در دل نگيرم ، و او را به خدا واگذارم 5. در كارهاى خود به قضاى الهى راضى باشم 6. سائل را از در خانه ام ماءيوس نكنم 7. نماز شب را ترك ننمايم .
حضرت عيسى فرمود: اگر اين زن مرد بود، پيغمبر مى شد، چون كارهاى پيغمبران را مى كند و شيطان نمى تواند او را فريب دهد.(481)
میگن شیطان با بنده ای همسفرشد موقع نمازصبح بنده نماز نخوند موقع ظهر وعصرهم نمازنخوند موقع مغرب وعشاء رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد
موقع خواب شیطان به بنده گفت من باتو زیریک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد وتویک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان براین سقف نازل بشه که من هم باتو شامل بشم
بنده گفت توشیطانی ومن بنده خدا .چطور غضب برمن نازل بشه؟
شیطان درجواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدانکردم ازبهشت رانده شدم وتاروز قیامت لعن شدم درصورتیکه تو از صبح تاحالا بایدچندسجده به خالق میکردی ونکردی وای به حال تو که ازمن بدتری؟؟؟؟
گفتم : در دلم امید نیست ؟
گفت : هرگز از رحمتم نا امید نباش (زمر ۵۳ )
گفتم : احساس تنهایی میکنم ؟
گفت : از رگ گردن به تو نزدیک ترم (قاف ۱۶ )
گفتم : انگار مرا از یاد برده ای ؟
گفت : مرا یاد کن (بقره ۱۵۲ )
گفتم : در دلم شادی نیست ؟
گفت : باید به فضل رحمتم شادمان گردی (یونس ۵۸ )
گفتم : تا کی باید صبر کنم ؟
گفت : همانا یاریم نزدیک است (بقره ۲۱۴ )
و … چه کسی از او راستگو تر...
*راه هايي براي صدقه :
*لب پنجره اتاقت كاسه اي آب و غذا براي پرندگان بذار و اينو عادت خودت كن ؛؛؛؛
*وسايل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كيسه بذار و به كارگري بده ؛؛؛؛
*در اتاقت قلكي بذار و هربار گناه كردي مبلغ كوچكي توش بنداز و بعد يك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اينو تكرار كن ؛؛؛؛
*يه مبلغي از حقوقت رو كفالت يتيم بكن ؛؛؛؛
*تو مسجد قرآن بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه ؛؛؛؛
*بعد نوشيدن آب ، اگه آب زياد اومد به نزديكترين گياهي كه پهلوته بده به نيت اموات، به همين سادگي ؛؛؛؛
شادي رو به قلب هر مسلموني وارد كن مخصوصا اونايى كه غصه دارن ؛؛؛؛
*به هر كي رد ميشه لبخند بزن و سلام كن به اونايي كه نشستن ، سخن نيكو صدقه است؛؛؛؛
*نخواب مگر اينكه هركي بهت بدي كرده رو ببخشى اگر چه كه غيبت يا تهمت بوده يا ظلم بهت كرده؛؛؛؛
*اين مطالب را براى ديگران بفرست شايد شخصى يكى از اين كارها را انجام بده و شما صاحب اجر بشي ، سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر؛؛؛؛
داستان زیر یه داستان خیالیه و ممکنه قدری اغراق داشته باشه ولی خیلی دور از واقعیت نیست:
دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زياد خوب نبود برا همين هميشه کار ميکرد تا زنش راحت زندگي کنه گاهي وقتا حتي شبا هم کار ميکرد.
همه کاری ميکرد.
کارگري فروشندگي حمالي عملگي.
سخت کار ميکرد اما حلال.
هيچ وقت دست خالي نميومد خونه.
وقتي ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال ميکرد.
ماساژشش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد.
هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايي که داشتن بهترين غذاي ممکن رو درست ميکرد.
هيچ وقت دستشونو جلو کسي دراز نميکردن.
ساده زندگي ميکردن اما خوشبخت بودن.
تا اينکه.............
يه شب که پسره براي کار دير کرده بود يه اس ام اس رو گوشي دختره اومد.
کارت شارژ بود.
دختره تعجب کرده بود.
بعد از اون اس ام اس هيچ کس زنگ نزد.
منتظر شد اما خبري نشد.
فکر کرد اشتباهي اومده.
خوابيد.
صبح که بيدار شد از رو کنجکاوي کارت شارژ رو وارد کرد.
شارژ شد.
دختره تعجب کرده بود.
فکر کرد شايد کسي براش دلسوزي کرده.
خيلي با خودش کلنجار رفت.
شب بعد دوباره يکي اومد.
باز شارژ شد.
اما نه کسي زنگ ميزد نه اس ميداد.
از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.
گوشيش پر بود.
فکر ميکرد يکي داره اينجوري بهشون کمک ميکنه.
ميخواست به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.
بعد از اون اين کارش بود.
شبا شارژ ميکرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.
يک ماه گدشت.
يه شب دختره هر چي منتظر موند اس ام اس نيومد.
هزارتا فکر و خيال کرد.
اخرش اين تصميمو گرفت.
چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومي زنگ زد.
يه پسر گوشي رو برداشت.
دختره نتونست حرف بزنه.
پسره گفت من اين گوشي رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.
دختره قطع کرد و رفت خونه.
تا صبح گريه کرد.
براي مردي که بدون چشم داشت به اون کمک ميکرد.
روز بعد دوباره زنگ زد.
اين بار با گوشي خودش.
پسره خودش برداشت.
حالش بهتر شده بود.
دختره کلي گريه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.
اون شب دوتا کارت شارژ اومد.
دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.
اما جوابي نيومد.
از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.
تا اينکه........
شوهر دختره اومد خونه.
خيلي زود خوابش برد.
دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره.
دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد.
پاکت سيگار بود.
بي اختيار اشک از چشمش جاري شد.
رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن.
پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.
بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد.
نگران شده بود.
دختره هم بي اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درددل کردن.
از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد.
ديگه اروم اروم عادي شده بود براش.
اما به شوهرش نميگفت.
گريه ها و درددلاشو ميبرد پيش پسره.
ديگه بهش نميگفت داداش.
ديگه اکه اس نميداد نگران ميشد.
ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد.
ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.
ديگه براش نميخنديد.
به پسره ميگفت شوهرم لياقت نداره اکه داشت ترک ميکرد.
اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.
از شوهر قبلي فقط اسمي که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاري ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روي عادت.
دختره گفت...
ميخوام ببينمت.
پسره هم از خداش بود.
قرار گذاشتن.
يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.
دختره تازه داشت ميفهميد اين يعني زندگي.
با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد.
شده بودن دوتا دوست صميمي.
يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.
پسره قبول کرد اما گفت اول بريم بيرون دور بزنيم.
سوار شد.
يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.
اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم.
رسيدن به يه جايي.
پسره گفت اونجا رو ببين.
يه مرد بود با چهره اي خسته.
شيک بود اما کمرش خم شده بود.
سيگار فروش بود.
آره شوهره سیگار ميفروخت نميکشيد.
حرف اخر پسره اين بود.
برو پايين بي وفا...
بابام میگه
اون روز اول به مامانت گفتم هر اتفاقی دیدی یا افتاد یا شنیدی راجع به من قبل از هر تصمیم و فکر یا عملی و کاری قبلش بیا با خودم در میون بذار و از خودم بپرس راجع به اون موضوع اگه کسی بد منو گفت قبل از تصمیم گیری بیا از خودم بپرس بعد هر فکری داشتی یا کاری خواستی انجام بده تو کاراتون مشورت با بزرگترم فراموش نشه.
عالی بودریحانه جان،مخصوصابخشی که نوشتید"بابام میگه..."
من جدیدا این تصمیم رو گرفتم بخاطرموضوعی که پیش اومده بود وقضاوتم کاملااشتباه بود،چون قبل ازاینکه بپرسم چرا؟کلی فکراشتباه کردم وفردی که دوستشون دارم روخیلی ناراحت کرده بودم.واقعا اینکارسخته.
سلام دنبال این بودم این داستان زیبا رو تو یکی از تاپیکهایی که بازدید بالایی داره بزارم. تاپیکی به ذهنم نرسید.:Moshtagh:
همینجا میزارم.:yes:برای خودم جالب بود .خیلی تاثیرگزار بودش و به دلم نشست .حالا برای شما میزارم انشالله افراد زیادی بتونن
این داستان رو بخونن.:khandidan:
چه مجردید چه متاهل حتما بخوانید وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
ادامه دارد
.........
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم
طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید. با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلیها را نجات دهید!
معناي دوست داشتن واقعي ( داستان فوق العاده) خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان میآمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق میزد افراد خانواده هم دورش جمع میشدند، بالاخره زن آینهی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجاییکه پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .
زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه میگفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه میگفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!
و در حالی که بشدت گریه میکرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه .
با این حال تو مرا دوست داری ؟
بله پسرم، دوستت دارم !
چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟
چون مال من هستی!!!
….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه میکنم و می بینم که زشت است ، از خدا میپرسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟
او میگوید : چون مال من هستی.
:Sham: کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد.
آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و
مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود
بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.در آن لحظات سنگین سکوت،
که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!– آیا به من ایمان داری؟کوهنورد گفت : آری.
همیشه به تو ایمان داشتهام– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!کوهنورد وحشت کرد.
پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.گفت: خدایا نمیتوانم.–
آیا به گفته من ایمان نداری؟کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که
جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد ، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه ، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم ، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عابد با خود گفت : راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت : تا آن درخت برکنم ؛ گفت : دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند و در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی
مادری چند فرزند داشت،درحالی که به کارهای خانه رسیدگی میکرد با
اسباب بازی و شیرینی،کودکان خود را سرگرم نگه میداشت.:moj:
کودکان مدتی شاد بودند،اما ناگهان مادرشان را به یاد آوردند و شروع به گریه و زاری کردند.:grye:
مادر،خوراکی ها و اسباب بازی های تازه ای برایشان آورد و بچه ها باز هم مدتی سرگرم شدند و مادرشان را از خاطر بردند.:ninii:
این کار چندین بار تکرار شد،تا اینکه یکی از کودکان به مادرش گفت:
"مادر،ما اسباب بازی و خوراکی نمیخواهیم،تورا میخواهیم." مادر همه ی کارهای خود را کنار گذاشت و او را در آغوش گرفت.:madar:
بلا تشبیه خداوند همانند مادر است و ما همچون کودکانی هستیم که با اسباب بازیها و خوراکی هایی که به ما میدهد سرگرم میشویم. خداوند به ما ثروت،دارایی،آسایش،لذت،اعتبار اجتماعی،نام،شهرت،اقتدار و شکوه میدوهد و آنگاه چنین به نظرمان میرسد که نیازی به خدا نداریم.
اما برای عده ای این لذتها بی طعم است. آنها از چیزهایی که این دنیا به آنها میدهد لذت نمیبرند و قلبهایشان غم زده است،آنان دیدار خدا را میخواهند و فریاد میزنند:"خدایا من به تو نیاز دارم،تورامیخواهم!":bale:
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .
انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور – يک اوج دوست داشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است.
درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود.
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " يادت مي آيد ؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟ "
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گريست..
در رویاهایم دیدم که با خداگفتگو میکنم خدا پرسید : پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟ من در پاسخ گفتم : اگر وقت دارید خداگفت : وقـت من بینهایت اسـت
پرسیدم : چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد ؟ خداپاسخ داد : کودکیشان
اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند و دوباره پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند و پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته را باز جویند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده:Sham:
در تفسير «روح البيان»حكايتي نقل شده است.از اين قرار كه:
يكي از فاسقان و روسياهان عالم دست به دعا بلند كرد و به خداوند توجّه نمود،ولي خداوند با نظر لطف و رحمت به او نگاه نكرد.
بار ديگر او دست به دعا به طرف خداي متعال دراز كرد،خداوند باز از او روي گرداند،بار سوم دست نياز به
سوي بي نياز مطلق دراز كرد و تضّرع و ناله نمود.خداوند به ملائكه اش فرمود:فرشتگانم!دعاي بنده ام را
به اجابت رساندم كه پروردگاري جز من ندارد.او را عفو نمودم و حوائجش را برآوردم؛زيرا كه من از تضرّع و گريه ي بندگانم شرم دارم.:Ghamgin::Sham:
:Sham:چون روز قيامت ميشود بر پل صراط و ترازوگاه،نامه اي از سوي حق مي رسد و خطاب به بنده ي خود ميگويد::Sham:
«اي بنده ي من،تو را رايگان آفريدم و صورت زيبا دادم و قد و بالايت را بركشيدم.كودك بودي و راه پستان مادر نبردي،من نشانت دادم.از ميان خون،شير براي غذاي تو بيرون اوردم.مادر و پدر تو را مهربان كردم و ايشان را به پرورش تو واداشتم و از آب و باد و آتش نگهت داشتم.از كودكي به جواني و از جواني به پيري رسانيدم.تو را به فهم و فرهنگ آراستم و به دانش و هنر پيراستم.ما كه با تو اين همه نيكي ها كرديم،تو براي ما چه كردي؟
چه گناه ها كه نكردي،چه نيكي ها كه به جا نياوردي،آيا هرگز در راه ما پولي به نيازمندي دادي؟يا سگي تشنه را از بهر ما آب دادي؟
بنده ي من!كردي آن چه كردي و مرا شرم آيد كه با تو آن كنم كه سزاي آني؟
:hamdel: من با تو آن كنم كه من سزاوار و شايسته ي آنم.من تو را آمرزيدم تا بداني كه من منم و تو تويي.»:hamdel:
[="Blue"]پرده اول: پلکهای نیم بسته
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخهسوار همسن و سال خودم را میدیدم، با افسوس نگاهش میکردم و آب از لب و لوچهام سرازیر میشد. خودم را میگذاشتم به جای دوچرخه سوار، چشمانم را میبستم و خودم را میدیدم که رکاب میزنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شدهام. اما قدرتی خدا هیچ وقت به این آرزویم نرسیدم!
وقتی بزرگتر شدم، آنقدر کار و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه بخرم و به آرزویم برسم. از طرف دیگر عشق موتورسواری شده بودم! شانس را میبینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم و حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر!
وقتی به عنوان رزمنده به جبهههای نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم که خودم را عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیکهای مزبور جملگی موتورسوار بودند. آن هم موتور پرشی مامان قرمز رنگ! اما هرکاری کردم نشد که نشد. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانه چند طبقه از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشتش تک چرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم!
تازه داشت خوابم میبرد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقا رسول، فرمانده گردان گفت: «راه رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟»
با تعجب گفتم: «بله آقا رسول، هفتهای دو بار با خودتون میریم اونجا و برمیگردیم.»
- پس پاشو، برات یه ماموریت مهم دارم.
هنوز خوابم میآمد و خسته بودم؛ اما نمیشد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون؛ اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد خواب از سرم پرید.
یک جوان رزمنده سوار تریل بود. آقا رسول گفت: «با برادر شجاعی میری و راه را خوب نشونش میدی و توجیهاش میکنی. قراره یکی دو شب دیگه نیروهای گردانش بیان و خط مقدم رو از ما تحویل بگیرند.»
من از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بیزحمت شما رانندگی کنید. من میخوام خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه رو یاد بگیرم.»
باورم نمیشد. ذوق زده و خوشحال سوار موتور شدم. قبلا خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن!
تمام راه انگار داشتم پرواز میکردم. شجاعی هم یک نفس صحبت میکرد؛ اما من اصلاً متوجه حرفهایش نبودم. داشتم لذت میبردم و عیش میکردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان. اما من ویراژ میدادم و حرکت میکردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم که گفت: «دیگه بسه، برگردیم.»
اما همین که خواستیم حرکت کنیم، خمپارهای در نزدیکیمان منفجر شد و شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد!
با هر مکافاتی بود شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتورسواری به جای خود، اما آدم بیخواب فقط دنبال گوشهای میگردد تا چند ساعت بخوابد. خواستم به سنگر خود بروم و بخوابم که آقا رسول با یکی دیگر آمد.
- شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردانه. ببر خط مقدم رو نشونش بده تا راه رو یاد بگیره.
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد سرکیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. وقتی برگشتیم یکهو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد پرت کردن. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هرچند وقت یکبار مشکلش عود میکند و باید مدتی بستری شود تا سرحال بیاید!
آقا رسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود، ببرم خط مقدم. کم کم حالم داشت از موتورسواری هم بهم میخورد. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت میکرد و نه من. همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین! معلوم شد ابوذرخان تمام مدت خواب بوده و اصلا جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است! از زور بیخوابی داشتم از حال میرفتم. آقا رسول گفت: «چارهای نیست. ببرش خط مقدم.»
سرانجام با هرمکافاتی بود رفتیم و برگشتیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. دو روز تمام خوابیدم! چه خوابی! جایتان خالی...[/]
پرده دوم: خمپارههای فاسد
- حیف نیست؟
این جمله تکه کلام ابراهیم بود. جوانی کاری و پرتلاش، مومن و صد البته کمی هم زودباور! کافی بود برود کنار منبع آب و تکه صابونی را که تبدیل به ورقه شده و کنار مانده باشد، ببیند. سر تکان میداد و با افسوس میگفت: «حیف نیست؟ میشود از همین یک ذره صابون هم استفاده کرد.»
اما مسئلهای که باعث دردسر خودش و بعضی وقتها اطرافیانش میشد، سادگی بیش از حد و زودباوری رشک برانگیزش بود!
در خط مقدم بودیم و دشمن بیامان ما را زیر آتش توپ، خمپاره و گلوله گرفته بود. زمین و زمان میلرزید. یکدفعه ابراهیم گفت: «چرا خمپارههای دشمن نرسیده به زمین در هوا منفجر میشوند؟»
برای لحظهای شیطان رفت داخل جسمم و تصمیم گرفتم سرکارش بگذارم! گفتم: «عراقیها پول بادآورده زیاد دارند. روسها و چینیها هم که آدم ببوگلابی شاسکول گیر آوردند، هرچی میتونن خمپارههای فاسد بهشون میاندازند. اینایی که بالای سرمون میترکن، همون خمپارههای فاسد هستند که اسمشونو گذاشتند: «خمپاره زمانی!»
ابراهیم مدتی بعد میرود به دیدار یکی از هم دهاتیهایش به اسم «علی مراد» که در واحد ادوات و قسمت خمپاره به اسلام و مسلمین خدمت میکرد!
علی مراد انواع خمپارهها را برای ابراهیم نام میبرد: خمپاره شصت، خمپاره هشت و یک، خمپاره صد و بیست و خمپاره زمانی!
ابراهیم با شنیدن اسم خمپاره زمانی با افسوس و ناراحتی میگوید: «اِاِاِ، این روسها و چینیها نامرد به ما هم خمپاره فاسد انداختن؟»
علی مراد که به سرعت میفهمد یک شیر پاک خوردهای که خود بنده باشم! ابراهیم را سرکار گذاشته. پس برای آن که باقی بحث را درز بگیرد، میگوید: «زمانه، زمانه نامردیه! جنگه دیگه. از این اتفاقات تو جنگ هم میافته، تو خودتو ناراحت نکن!» اما علیمراد بیچاره چه میداند که ابراهیم دارد چه نقشهای طرح میکند!
ابراهیم با اصرار علی مراد تصمیم میگیرد شب را مهمان او و دوستانش باشد. نصف شب ابراهیم که خوابش نمیبرد، از سنگر خارج میشود. فکر این که روسها و چینیها خمپاره فاسد به ایرانیها فروخته باشند، اعصابش را خط خطی کرده است، تا سرانجام تصمیم مهمی میگیرد. با خود میگوید: «بهتره همین الان خمپارههای فاسد رو شلیک کنم تموم شن تا علی مراد و دوستانش فقط از خمپارههای سالم استفاده کنند!»
آستین بالا میزند و تصمیم میگیرد خودش به تنهایی خمپارههای فاسد را از بین ببرد! بسم الله میگوید و پشت سرهم خمپارههای زمانی را شلیک میکند و با خوشحالی میگوید: «شرتون کم. مال بد بیخ ریش صاحبش!»
علیمراد و دوستانش در خواب نازنین و شیرین هستند که با صدای شلیک خمپارهها از خواب میپرند. پابرهنه بیرون میدود و دوستانش هم پشت سرش روانه میشوند.
همان لحظه بیسیم به کار میافتد. علی مراد که حدس میزند فرمانده از شیرین کاری ابراهیم خبردار شده و تماس گرفته تا خبر اخراجش را بدهد، گوشی را به گوشش چسباند.
- در خدمتم.
فرمانده با شور و خوشحالی نعره میزند: «الله اکبر، دست مریزاد، شیرین کاشتید. همهشون تار و مار شدند. شما از کجا فهمیدید؟!»
علی مراد که گیج شده میپرسد: «سید جان، داری چی میگی؟»
فرمانده میگوید: «اگه به موقع خمپارهها رو شلیک نمیکردید، تمام بچهها قتل عام میشدند. اما خمپارههای شما چنان بلایی سرشون آورد که دمشون رو گذاشتند روی کولشون و فرار کردن!»
علی مراد و دیگران با دهان باز به ابراهیم خیره میشوند. ناگهان میریزند سرابراهیم و سرو صورتش را غرق در بوسه میکنند!
حتما توجه شدید چه شده. همان شب قرار بود عراقیها بیسر و صدا به جبهه ما نفوذ و حسابمان را برسند، اما ابراهیم با شیرین کاری و حرام کردن خمپارههای فاسد چنان بلایی سر آنها میآورد که با سر و بدن زخم و زیلی پا به فرار میگذارند! خبر این حادثه به زودی همهجا پیچید و ابراهیم شد قهرمان!
چند مراسم به افتخارش گرفتند و فرمانده لشکر با خوشحالی اعلام کرد: «ابراهیم به همراه علی مراد و دوستانش به خرج لشکر به زیارت امام رضا(ع) میرن.»
ابراهیم تا آن زمان نتوانسته بود به زیارت امام رضا(ع) برود، سر از پا نمیشناخت. به نظر شما فرشتهها به ابراهیم کمک نکردند تا به آرزویش که زیارت امام هشتم(ع) باشد، برسد؟!
پرده سوم: عروسی به صرف میوه و فاتحه!
- من تصمیمم رو گرفتهام، میخوام برگردم جبهه!
مادرم در حال نوحه سرایی و گریه ناگهان خشکش زد و به من خیره شد. با لحنی تند گفت: «مگه جبهه چه خبره که همهاش جبهه، جبهه میکنی؟ هنوز از چهلم برادر بزرگت چند روز نگذشته، با این پای چلاق و شل کجا میخوای راه بیفتی؟»
- مادر جان، علیاکبر شهید شده، درست. ولی حالا نوبت منه که برم و جاشو پرکنم.
مادرم سفت و محکم گفت: «نه! این دفعه بیشرط و شروط اجازه نمیدم که رنگ جبهه را ببینی.»
نوری در تاریکی! با خوشحالی پرسیدم: «چه شرطی؟ هر شرطی باشه با جان و دل قبول میکنم.»
- باید ازدواج کنی! برادرت داماد نشده، شهید شد و یادگاری ازش نموند. تا ازدواج نکنی اجازه نمیدم پاتو از خونه بیرون بذاری!
گریهام گرفت. آخر با این حال و روز، وقتی برادرت شهید شده و هنوز به سالگردش خیلی مانده، خودت هم زخم و زیلی هستی و به کمک عصا راه میروی، موقع ازدواج و عروسی است؟
- مادر جان برای من زوده، من هنوز...
- ساکت! تو نامزد داری و دختر مردم شیرینی خورده توست. مثل بچه آدم دست زنت رو میگیری، مییاری خونهات. بعد هرجا خواستی برو، همین!
به ناچار سرتکان دادم و با حالتی مثل اینکه خجالت کشیدم، گفتم: «چشم!»
انگار مادرم مقدمات را از قبل چیده و آماده کرده بود؛ چون به سرعت به اطلاع زنهای فامیل رساند.
قرار شد چهل، پنجاه نفر از خانواده شهدا رو دعوت کنیم و عروسی رو بدون بزن و برقص برگزار کنیم. ظرف ۲۴ ساعت تدارکات مراسم عروسی و همه ماجراها انجام شد. هرچه پدرم و مردان فامیل اصرار کردند، حاضر نشدم با کت و شلوار، سر سفره عقد و عروسی بنشینم. پیراهن مشکی پوشیدم و روی آن، لباس زیتونی سپاه را به تن کردم.
نزدیک عید نوروز بود و نصف بیشتر مهمانان خیال میکردند که ما نوعید برای شهیدمان گرفتهایم! عدهای دیگر هم خیال میکردند مراسم ختم برادر شهیدم است! و فقط عده معدودی مطمئن بودند که مراسم ازدواج بنده حقیر در جریان است!
وقتی فرماندار با لباس مشکی و چهره متاثر وارد مجلس عروسی شد، آنهایی که شک داشتند برایشان یقین شد که مجلس عروسی در کار نیست و به مجلس فاتحهخوانی آمدهاند! او دست راستش را روی سینه گذاشت و با صدای بلند گفت: «خدا رحمت کند، غم آخرتان باشد!»
گوش تیز کردم و متوجه شدم از قسمت زنانه صدای گریه و زاری و شیون شدت گرفته است! با ورود هرتازه واردی صدای صلوات و فاتحه بلند میشد، بعد تازه وارد به ما تسلیت میگفت!
سفره بسیار بزرگ پهن شد. بعد بشقابهای حاوی چلومرغ را پخش کردند و جمعیت شروع کردند به خوردن. بعد از غذا و قرائت فاتحه، صداهای مختلفی از گوشه و کنار مجلس بلند شد:
- خدا رحمتش کنه!
- خدا روحش را شاد کنه!
عدهای که مطمئن بودند به مراسم عروسی دعوت شدهاند و بعضیشان همسایه بودند، گفتند: «انشاءالله به پای هم پیر بشن!» اما صدایشان در صداهای بیشمار تسلیتگویی گم شد.
چند روز بعد از عروسی شال و کلاه کردم و رفتم جبهه. خودم هم سرسام گرفته بودم. آخر این عروسی بود یا عزا؟
سالها گذشته و فقط چند عکس رنگ و رو رفته از آن مراسم به یادگار مانده است. بچههایم با ذوق و شوق عکسها را نگاه میکنند و میپرسند: «بابایی داماد شمایی؟ پس چرا پیراهن مشکی پوشیدی؟ اِ، چرا مامان چادر مشکی سرشه و گریه میکنه؟ اِ، بابایی این بابا بزرگ شهیدمونه؟ این عموی شهیدمونه؟»
مصطفی، برادر کوچکم ۶ ماه بعد و پدرم هم چند سال بعد شهید شدند.
[="Blue"]پرده چهارم: من آنم که رستم بود پهلوان!
- سعید شیرجه میزنه و به طرف عراقیها شلیک میکنه. بعدش با سرعت میدوه و زیربغل حسین را میگیره. اما حسین که خیلی ترسیده و دست و پاش از ترس و وحشت قفل شده، شروع میکنه به جیغ و داد کردن که نه، منو ول کن و برو! اما سعید ما دلش نمیاد حسین را تک و تنها میان عراقیها ول کنه. چیکار میکنه؟ میره...
پدر سعید چانهاش گرم شده بود و یک نفس داشت از شجاعت سعید و ترسویی حسین تعریف میکرد. بچهها هرچند لحظه مرا زیر چشمی نگاه میکردند ببینند عکس العملم چیست. اما من سعی میکردم با آنان چشم در چشم نشوم و فقط به پدر سعید نگاه کنم.
- سعید ما فکر بکری میکنه. مثل برق به طرف یک موتور پرشی که کنار خاکریز افتاده میدوه. موتور را روشن میکنه، گازش را میگیره و خودش را میرسانه به حسین. او را با هزار زور و مکافات پشت خود سوار میکنه و دِ برو که رفتی.
دوتا از بچهها که گوشه اتاق نشسته بودند، صورتشان را کف گرفته بودند و شانههایشان میلرزید. پدر سعید داشت به چشمانم نگاه میکرد، و الا از بس که خندهام را نگه داشته و خودم را کنترل کرده بودم داشتم خودم را خراب میکردم!
نیشگونی آتشی از ران سعید گرفتم! رنگش سرخ شد و لب گزید. دلم خنک شد. تا او باشد جلوی خودم بد و بیراه بارم نکند! حالا پدر سعید مرا نمیشناسد، او که نباید این همه برایش خالی میبست!
پدر سعید گفت: سعید ما خیلی با معرفته. اینهایی که دارم تعریف میکنم آنقدر بهش اصرار کردیم تا راضی شد بگه. آخه بدجوری زخمی شده، سه تا گلوله گلاب به رویتان به لمبه راستش خورده و یک گلوله هم به لمبه چپش. فقط ماندهام معطل چطوری گلولهها به آن قسمت ناجور خوردهاند. شما میدانید؟
پیرمرد به طرف سعید که دمر در بسترش خواب بود، خم شد و با مهربانی و صدای آهسته گفت: «سعید جان، پسر شجاعم، دوستات آمدهان دیدنت. نمیخوای بیدار بشی؟»
سعید بریده بریده گفت: «هان، چش شده؟»
پیرمرد با خوشحالی گفت: «چه عجب سعید جان، پاشو ببین دوستات آمدهاند عیادت.»سعید پلک زد و سعی میکرد با من چشم در چشم نشود. تا حالا لبوی پخته دیدهاید؟ رنگ صورت سعید سرختر از لبوی پخته شد.
دلم برایش سوخت. با آن که تمام ماجرا را برعکس تعریف کرده و جای خودش را با من عوض کرده بود، اما بازهم دلم نمیآمد آنطور جلوی دیگران ضایع شود!
رو به پدر سعید گفتم: «خُب حاج آقا، اگه اجازه بدید ما مرخص بشیم.»
- تشرف داشته باشید ناهار در خدمت باشیم. صفا آوردهاید، لطف کردید.
سعید جرات نکرد نگاهم کند. من هم بیحرف خم شدم و سرش را بوسیدم. میخواستیم از اتاق خارج شویم که پدر سعید گفت: «راستی یه خواهشی از شما دارم. اگه میشه ماجرای حسین رو به رویش نیارید. یعنی به هیچکس نگید که چی شده و سعید چطوری نجاتش داده.»
سعید صورتش را در متکا فرو کرده بود. آمدیم بیرون. به دیگران نگاه کردم و گفتم: «وای به حالتون اگه ماجرای امروز رو برای کسی تعریف کنید و یک کلاغ چهل کلاغ کنید، فهمیدید؟»
طفلکها هیچکدام جرات نکردند حرفی بزنند؛ اما مثل روز برایم روشن بود که صبح فردا نشده همه خواهند فهمید که چگونه سعید ماجرا را برعکس کرده و برای پدر زودباور و مهربانش قُمپز درکرده که چه شجاعتهای نداشتهای برای نجات من به خرج داده است![/]
خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟ خدا جواب داد : گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير.
با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد،
مهم اين نيست که قشنگ باشي ، قشنگ اين است که مهم باشي! حتي براي 1 نفر
مهم نيست شير باشي يا آهو مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن کني
كوچك باش و عاشق.. كه عشق مي داند آئين بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصيت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسي
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران...
زلال كه باشى، آسمان در توست
مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان برای همسر مریض
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد.
[=arial]توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد …
یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … [=arial]اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش …
همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمی ره گُوشت بده نِنه!
[=arial]-----------------------------
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه !
قصاب اشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن …
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر ؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره … سگ من این فیله هارو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینارو میخوره ؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه … شیکم گوشنه سَنگم مُخُوره …
جوون گفت نژادش چیه مادر؟
پیرزنه گفت: بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه …ایناره بره بچه هام ماخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا !
پیرزن گفت: ما غِذای سَگ نِمُخُورم نِنه …
بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت!
قصابه شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده اقا … و از این خزعبلات … و من همینجور مات مونده بودم !!
منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو/ ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتیمیبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است.
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند. داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: «این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!»
پائولو کوئلیو در ادامه مینویسد:
این مطلب در اصل به اسپانیولی در معتبرترین روزنامۀ اسپانیاییزبان یعنی «ال پائیس» منتشر شده است. در آنجا عنوان شده که این داستان واقعی است. اما اینطور نیست. این داستان، در واقع بر مبنای یک فیلم کوتاه که برندۀ نخل طلایی جشنوارۀ کن شده بود، نوشته شده است.
[=courier] [=times] [=times] [=times]
رسول اكرم صلى الله عليه و آله : امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود.
لَا تَزَالُ أُمَّتِي بِخَيْرٍ مَا تَحَابُّوا وَ تَهَادَوْا وَ أَدَّوُا الْأَمَانَة
عيون اخبار الرضا ج2 ، ص29
مردی هر روز برای بردن هیزم به جنگل میرفت و با شیری که در آنجا زندگی میکرد آشنا شد.
روزی مرد و شیر در حال صحبت بودند که مرد با لحنی بد به شیر گفت: دهانت خیلی بو میدهد از من فاصله بگیر...
شیر که خیلی از حرف مرد ناراحت شد اشاره به تبر مرد کرد و گفت:با تبرت محکم به سر من ضربه بزن !
مرد با تعجب پرسید چرا؟
شیر گفت: نپرس فقط بزن ... و مرد محکم با تبر به سر شیر ضربه زد و شکافی در سر شیر به وجود آمد،شیر در همان حال مرد را رها کرد ورفت ...
پس از چند سال به صورت اتفاقی همدیگر را ملاقات کردند
مرد که هنوز از کار شیر در تعجب بود و نگران حال شیر،پرسید: تو زنده ای؟ زخمت خوب شده است ؟
شیر در جواب مرد گفت : جای زخم تبرت خوب شده ، ولی جای زخم زبانت هنوز نه ... !!!
هروقت دلی روشکوندی یک میخ بکوب تودیوار.بعدهرچقدرتلاش کنی میخ رودربیاری،میخ درمیاد ولی جاش رودیوارمیمونه
[="Tahoma"][="Navy"]
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعتها، تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد. در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند.آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را، خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
منبع
[=nasim]مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت...... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که درد هایش را در خود نگه می دارد.
[=nasim]و سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست.فرشتگان چشم بر لب هایش دوختند ....... گنجشک هیچ نگفت. و خدا لب به سخن گشود و گفت : با من بگو از انچه سنگینی سینه ی توست
[=nasim]گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام! طوفانت آن را از من گرفت.....! تنها دارایی ام همان لانه ی محقر بود که آن هم........
[=nasim]و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست..... سکوتی در عرش طنین انداز شد....... همه ی فرشتگان سر به زیر انداختند.
[=nasim]خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را وازگون سازد.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی
[=nasim]گنجشک ، خیره در خدایی خدا مانده بود.
[=nasim]خدا گفت : و چه بسیار بلا ها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی....!
[=nasim]اشکی در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد......
جای پا
خوابی دیدم.
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم. بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد. در هر صحنه، دو جفت جای پا روی شن ها دیدم. یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا. وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد، به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم. متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام، فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است. همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است. این واقعا" برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سئوال کردم:
خدایا، تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم، در تمام راه با من خواهی بود. ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام، فقط یک جفت جای پا وجود داشت. نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم، مرا تنها گذاشتی.
خدا پاسخ داد:
بنده بسیار عزیزم، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت. اگر در آزمون ها و رنج ها، فقط یک جفت جای پا دیدی، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی!.
سلام جناب خان.خوبید؟متنی که گذاشتیدفوق العاده زیباست.ممنون ازمتن زیباتون.این چیزی هست که ما وحالاخودم همش یادم میره وفکرمیکنم این من هستم که دارم زندگیم روپیش میبیرم.من توایمانم خیلی ضعف دارم که هنوزنتونستم باهمه ی وجودم باورکنم وفقط حرفی قبول دارم.
ارزش یک سال را دانشآموزی که مردود شده، میداند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس بهدنیا آورده، میداند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفتهنامه میداند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،
و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند.
هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید.
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است.
سلام
الحمدلله خوبم . ممنون قابلی نداشت :ok: انشاالله خدا به ما و شما توفیق بده بتونیم لحظه لحظه زندگیمون با تموم وجودمون درکش کنیم.:Mohabbat:
واقعا همینطوره میگن آنچه از دل برآید لا جرم بر دل نشیند به همین دلیل سعی میکنم اون داستانهایی که به دلم نشسته رو اینجا بزارم ...:Gol::Hedye:
مردی با خود زمزمه می کرد:
خدایا با من حرف بزن! یک سار (نوعی پرنده)شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید. مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم! ستارهای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزهای نشان بده! کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد...
مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم... پروانهای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد.
ما خدا را گم می کنیم ، در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد... خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست... تا به حال چند بار شادی هایمان را آرام و بی بهانه به او گفته ایم؟ تا به حال به او گفته ایم که چقدر خوشبختیم؟؟ که چقدر همه چیز خوب است؟ که چه خوب است كه او هست؟؟ خیال میکنیم تنها زمانی که به خواسته خود رسیدهایم ، او ما را دیده و حس کرده است ، اما... گاهی بیپاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست...
[="Tahoma"][="Navy"]شیخ حسنعلی نخودکی می نشست در جانماز و یک ساعت گریه می کرد و می گفت
خدایا....مرا ببخش که که مسیحیان را مسیحی و یهودیان را یهودی کردم
به او گفتند آقا این چه حرفی است که می گویید؟!!
ایشان در پاسخ گفتند:
چون در رفتارم...
در ظاهرم....
در گفتارم....
در زندگی....
و در تمام مسائل اجتماعی خودم
طوری رفتار کردم که مسیحی و یهودی گفتند: اگر اسلام این است ما نخواستیم
کتاب اثرات گناه سیدمحمد انجوی نژاد
[/]
قارون گفت: فلان زن بدكاره را بياوريد تا جايزه اى براى او قرار دهم به موسى تهمت بزند، هزار دينار برايش تعيين كرد و وعده داد او را جزء بانوان خود در آورد. فردا صبح قارون بنى اسرائيل را جمع نموده به حضرت موسى مراجعه نمود و گفت: مردم منتظر تشريف فرمائى شما هستند كه آنها را پند و اندرز دهى. حضرت موسى از منزل خارج شد در ميدانى شروع به موعظه كرد. حضرت در ضمن سخن گفت:
هركه دزدى كند دستش را قطع مى كنيم. هركس افتراء زند او را هشتاد تازيانه مى زنيم، كسى كه زن نداشته باشد و مرتكب زنا شود نيز هشتاد تازيانه مى خورد، اما آنكس كه زن داشته باشد زنا كرده سنگسار مى شود تا بميرد.
قارون گفت: اگر اين كار از خودت سر بزند. حضرت موسى جواب داد: آرى.
قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند: با فلان زن زنا كرده اى.
پرسيد: من؟ پاسخ داد: آرى.
امر كرد آن زن را بياورند، وقتى حاضر شد قارون گفت: آنچه اينها مى گويند صحيح است. زن در اين موقع با خود انديشيد كه بهتر اين است توبه كنم و پيغمبر خدا را نيازارم. تصميم گرفت واقع را بيان كند و در پاسخ گفت: دروغ مى گويند، قارون برايم جايزه اى تعيين كرده تا تو را به اينكار تهمت بزنم. قارون از اين پيشامد بى اندازه ناراحت شد و سر به زير انداخت.
حضرت موسى (عليه السلام) به شكرانه آشكار شدن واقع، سر به سجده رفت و خدا را سپاسگزارى نمود. با اشك جارى عرض كرد: پروردگارا دشمن تو اراده داشت مرا رسوا كند، چنانچه من براستى پيامبر و از طرف توام، مرا بر او چيره گردان، خطاب رسيد، موسى سر بردار، زمين را در اختيارت گذاشتيم. حضرت موسى سر برداشته رو به بنى اسرائيل كرد و فرمود: خداوند همانطور كه نيروى هلاكت فرعون و فرعونيان را به من داد اينك نيز بر قارون مسلطم كرده، هركه دوست دار قارون است با او باشد و هركه او را نمى خواهد كناره بگيرد.
به جز دو نفر كسى با قارون نماند. موسى (عليه السلام) زمين را امر كرد كه پيكر قارون و همكارانش را بگيرد، تا ساق به زمين فرورفتند. دومين بار فرمود: تا زانو داخل زمين شدند، براى سومين مرتبه امر كرد تا كمر به زمين رفتند. در تمام اين چند مرتبه قارون موسى (عليه السلام) را سوگند مى داد و تضرع و التماس مى نمود كه از كيفرش بگذرد ولى موسى از شدت خشم توجهى ننمود. براى آخرين بار فرمود: زمين اينها را بگير، تمام پيكر قارون و همراهانش در دل خاك جاى گرفتند.
خداوند به حضرت موسى (عليه السلام) وحى كرد چقدر سخت دلى. 70 مرتبه پناه آوردند تو رحم نكردى و از ايشان نگذشتى
اما و عزتى و جلالى لو اياى دعونى مره واحده لو وجدونى قريبا مجيبا
به عزت و جلالم سوگند اگر يك بار مرا مى خواندند، مرا نزديك و جوابگو مى يافتند.
[="Tahoma"][="Navy"]برخورد یک زن و شوهر با ماموران
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … ! اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
هشتم، …
ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید
مطمئن شدیم که شما باهم هیچ نسبتی ندارید!!!:Ghamgin:
ولی فقط بروید ....[/]
[="Tahoma"][="Navy"] راز موفقیت کشاورز
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!»
همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
“گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم”
[/]
:Khandidan!::Khandidan!: :Moteajeb!: :geryeh::geryeh:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمان حضرت عيسى بن مريم عليه السلام زنى بود پرهيزگار و با خدا. وقت نماز هر كارى را رها مى كرد و مشغول نماز مى شد.
روزى مشغول پختن نان بود كه مؤ ذن بانگ اذان داد و مردم را به نماز فرا خواند. اين زن دست از نان پختن كشيد و مشغول نماز شد. چون به نماز ايستاد، شيطان در وى وسوسه كرد و گفت :اى زن ! تا تو از نماز فارغ شوى همه نان هاى تو مى سوزند.
زن در دل خود جواب داد: اگر همه نانها بسوزد، بهتر است تا اين كه روز قيامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و عذاب شوم .
شيطان بار ديگر وسوسه كرد كه :اى زن ! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت . زن در دل جواب داد: اگر خداوند مقدر كرده است كه من در حال نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد، من به قضاى خدا راضيم و نماز خود را رها نمى كنم و اگر خدا بخواهد او را از سوختن نجات مى دهد.
در اين حال شوهر زن از راه رسيد، زن را ديد كه مشغول نماز است و تنور هم روشن مى باشد، در تنور نان ها را ديد كه پخته شده ولى نسوخته است و فرزندش در ميان آتش بازى مى كند و به قدرت خدا آتش در او اثر نداشت .
وقتى زن از نماز فارغ شد دست او را گرفت نزديك تنور آورد و گفت : داخل تنور را نگاه كن . وقتى زن به درون تنور نگاه كرد، ديد فرزندش سالم و نان ها پخته شده بدون آن كه سوخته باشد. زن فورا سجد شكر به جاى آورد و خداى خود را سپاس گزارد.
شوهر، فرزند خود را برداشت و پيش حضرت عيسى عليه السلام برد و داستانش را براى آن حضرت تعريف كرد! او فرمود:اى مرد! برو از همسرت بپرس چه كرده و با خداى خود چه رابطه اى داشته ؟ شوهر آمد و از او سوال نمود. زن در جواب گفت : من با خداى خود عهد كرده ام چند عمل نيك را انجام دهم . آنها عبارت اند از: 1. هميشه كار آخرت را بر كار دنيا مقدم بدارم 2. از آن روزى كه خود را شناختم بدون وضو نبوده ام 3. هميشه نماز خود را در اول وقت مى خوانم 4. اگر كسى بر من ستم كرد و مرا دشنام داد كينه او را در دل نگيرم ، و او را به خدا واگذارم 5. در كارهاى خود به قضاى الهى راضى باشم 6. سائل را از در خانه ام ماءيوس نكنم 7. نماز شب را ترك ننمايم .
حضرت عيسى فرمود: اگر اين زن مرد بود، پيغمبر مى شد، چون كارهاى پيغمبران را مى كند و شيطان نمى تواند او را فريب دهد.(481)
میگن شیطان با بنده ای همسفرشد موقع نمازصبح بنده نماز نخوند موقع ظهر وعصرهم نمازنخوند موقع مغرب وعشاء رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد
موقع خواب شیطان به بنده گفت من باتو زیریک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد وتویک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان براین سقف نازل بشه که من هم باتو شامل بشم
بنده گفت توشیطانی ومن بنده خدا .چطور غضب برمن نازل بشه؟
شیطان درجواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدانکردم ازبهشت رانده شدم وتاروز قیامت لعن شدم درصورتیکه تو از صبح تاحالا بایدچندسجده به خالق میکردی ونکردی وای به حال تو که ازمن بدتری؟؟؟؟
گفتم : در دلم امید نیست ؟
گفت : هرگز از رحمتم نا امید نباش (زمر ۵۳ )
گفتم : احساس تنهایی میکنم ؟
گفت : از رگ گردن به تو نزدیک ترم (قاف ۱۶ )
گفتم : انگار مرا از یاد برده ای ؟
گفت : مرا یاد کن (بقره ۱۵۲ )
گفتم : در دلم شادی نیست ؟
گفت : باید به فضل رحمتم شادمان گردی (یونس ۵۸ )
گفتم : تا کی باید صبر کنم ؟
گفت : همانا یاریم نزدیک است (بقره ۲۱۴ )
و … چه کسی از او راستگو تر...
ازخداوند پرسیدم ...
چرا فاحشهها خوشگلترن؟!
چرا پسرای دختر باز جذابترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحالترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره میکنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟!
چرا اونایی که خیانت میکنن، تهمت میزنن، غیبت میکنن، دروغ میگن موفقترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن!؟
خداوند پرسید: .... پیش من یا پیش مردم؟!!!
دیگه چیزی نگفتم...
*راه هايي براي صدقه :
*لب پنجره اتاقت كاسه اي آب و غذا براي پرندگان بذار و اينو عادت خودت كن ؛؛؛؛
*وسايل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كيسه بذار و به كارگري بده ؛؛؛؛
*در اتاقت قلكي بذار و هربار گناه كردي مبلغ كوچكي توش بنداز و بعد يك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اينو تكرار كن ؛؛؛؛
*يه مبلغي از حقوقت رو كفالت يتيم بكن ؛؛؛؛
*تو مسجد قرآن بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه ؛؛؛؛
*بعد نوشيدن آب ، اگه آب زياد اومد به نزديكترين گياهي كه پهلوته بده به نيت اموات، به همين سادگي ؛؛؛؛
شادي رو به قلب هر مسلموني وارد كن مخصوصا اونايى كه غصه دارن ؛؛؛؛
*به هر كي رد ميشه لبخند بزن و سلام كن به اونايي كه نشستن ، سخن نيكو صدقه است؛؛؛؛
*نخواب مگر اينكه هركي بهت بدي كرده رو ببخشى اگر چه كه غيبت يا تهمت بوده يا ظلم بهت كرده؛؛؛؛
*اين مطالب را براى ديگران بفرست شايد شخصى يكى از اين كارها را انجام بده و شما صاحب اجر بشي ، سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر؛؛؛؛
*خدايا اينو قرار بده صدقه جاري ازطرف من
:ok:
داستان آموزنده زیر در قالب شعری ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩه از ایرج میرزا ، اولش بخندین چون آخرش باید گریست ...
" ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﺮ ! "
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﻬﺮ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺧﺮﯼ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺎﮐﻦ
ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ
ﺧﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﻭﺣﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻪ ﻇﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﻮﺩﯾﻢ
ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺭﺍﺿﯽ ﭼﻮ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺍﺯ ﺳﻔﺮﮤ ﮐﺲ ﻧﺎﻥ ﻧﻪ ﺭﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﺸﺪ ﺧﺮﯼ ﺭﺍ؟
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺮﺩ ﺯ ﺗﻦ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﺪ ؟
ﯾﺎ ﺑﻬﺮ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻠﻖ ﮐﻮﺷﺪ ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﺷﻮﻩ ﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﯾﺎ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭘﯿﻤﺎﻥ؟
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺩ ﻧﺎﻥ؟
ﺧﺮ ﺩﻭﺭ ﺯ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﺎﺭﻭ ﺯﺩﻧﺶ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﺧﺮ ﻣﻌﺪﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺯ ﺧﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﺗﺰﻭﯾﺮ ﻭ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ
ﻣﻨﺴﻮﺥ ﺷﺪﺳﺖ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ
ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺨﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺯ ﺁﺩﻣﯽ ﺳﺮﯼ ﺗﻮ
ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎ ﺧﺮﯼ ﺗﻮ
ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺑﺮ ﺧﺎﻟﻖ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺧﺮﯾﺖ
ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺖ...!!!!!
------------------------------
مواظب سواری دادن هایمان باشیم...
داستان زیر یه داستان خیالیه و ممکنه قدری اغراق داشته باشه ولی خیلی دور از واقعیت نیست:
دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زياد خوب نبود برا همين هميشه کار ميکرد تا زنش راحت زندگي کنه گاهي وقتا حتي شبا هم کار ميکرد.
همه کاری ميکرد.
کارگري فروشندگي حمالي عملگي.
سخت کار ميکرد اما حلال.
هيچ وقت دست خالي نميومد خونه.
وقتي ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال ميکرد.
ماساژشش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد.
هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايي که داشتن بهترين غذاي ممکن رو درست ميکرد.
هيچ وقت دستشونو جلو کسي دراز نميکردن.
ساده زندگي ميکردن اما خوشبخت بودن.
تا اينکه.............
يه شب که پسره براي کار دير کرده بود يه اس ام اس رو گوشي دختره اومد.
کارت شارژ بود.
دختره تعجب کرده بود.
بعد از اون اس ام اس هيچ کس زنگ نزد.
منتظر شد اما خبري نشد.
فکر کرد اشتباهي اومده.
خوابيد.
صبح که بيدار شد از رو کنجکاوي کارت شارژ رو وارد کرد.
شارژ شد.
دختره تعجب کرده بود.
فکر کرد شايد کسي براش دلسوزي کرده.
خيلي با خودش کلنجار رفت.
شب بعد دوباره يکي اومد.
باز شارژ شد.
اما نه کسي زنگ ميزد نه اس ميداد.
از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.
گوشيش پر بود.
فکر ميکرد يکي داره اينجوري بهشون کمک ميکنه.
ميخواست به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.
بعد از اون اين کارش بود.
شبا شارژ ميکرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.
يک ماه گدشت.
يه شب دختره هر چي منتظر موند اس ام اس نيومد.
هزارتا فکر و خيال کرد.
اخرش اين تصميمو گرفت.
چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومي زنگ زد.
يه پسر گوشي رو برداشت.
دختره نتونست حرف بزنه.
پسره گفت من اين گوشي رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.
دختره قطع کرد و رفت خونه.
تا صبح گريه کرد.
براي مردي که بدون چشم داشت به اون کمک ميکرد.
روز بعد دوباره زنگ زد.
اين بار با گوشي خودش.
پسره خودش برداشت.
حالش بهتر شده بود.
دختره کلي گريه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.
اون شب دوتا کارت شارژ اومد.
دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.
اما جوابي نيومد.
از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.
تا اينکه........
شوهر دختره اومد خونه.
خيلي زود خوابش برد.
دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره.
دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد.
پاکت سيگار بود.
بي اختيار اشک از چشمش جاري شد.
رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن.
پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.
بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد.
نگران شده بود.
دختره هم بي اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درددل کردن.
از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد.
ديگه اروم اروم عادي شده بود براش.
اما به شوهرش نميگفت.
گريه ها و درددلاشو ميبرد پيش پسره.
ديگه بهش نميگفت داداش.
ديگه اکه اس نميداد نگران ميشد.
ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد.
ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.
ديگه براش نميخنديد.
به پسره ميگفت شوهرم لياقت نداره اکه داشت ترک ميکرد.
اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.
از شوهر قبلي فقط اسمي که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاري ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روي عادت.
دختره گفت...
ميخوام ببينمت.
پسره هم از خداش بود.
قرار گذاشتن.
يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.
دختره تازه داشت ميفهميد اين يعني زندگي.
با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد.
شده بودن دوتا دوست صميمي.
يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.
پسره قبول کرد اما گفت اول بريم بيرون دور بزنيم.
سوار شد.
يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.
اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم.
رسيدن به يه جايي.
پسره گفت اونجا رو ببين.
يه مرد بود با چهره اي خسته.
شيک بود اما کمرش خم شده بود.
سيگار فروش بود.
آره شوهره سیگار ميفروخت نميکشيد.
حرف اخر پسره اين بود.
برو پايين بي وفا...
بابام میگه
اون روز اول به مامانت گفتم هر اتفاقی دیدی یا افتاد یا شنیدی راجع به من قبل از هر تصمیم و فکر یا عملی و کاری قبلش بیا با خودم در میون بذار و از خودم بپرس راجع به اون موضوع اگه کسی بد منو گفت قبل از تصمیم گیری بیا از خودم بپرس بعد هر فکری داشتی یا کاری خواستی انجام بده تو کاراتون مشورت با بزرگترم فراموش نشه.
عالی بودریحانه جان،مخصوصابخشی که نوشتید"بابام میگه..."
من جدیدا این تصمیم رو گرفتم بخاطرموضوعی که پیش اومده بود وقضاوتم کاملااشتباه بود،چون قبل ازاینکه بپرسم چرا؟کلی فکراشتباه کردم وفردی که دوستشون دارم روخیلی ناراحت کرده بودم.واقعا اینکارسخته.
سلام
دنبال این بودم این داستان زیبا رو تو یکی از تاپیکهایی که بازدید بالایی داره بزارم. تاپیکی به ذهنم نرسید.:Moshtagh:
همینجا میزارم.:yes:برای خودم جالب بود .خیلی تاثیرگزار بودش و به دلم نشست .حالا برای شما میزارم انشالله افراد زیادی بتونن
این داستان رو بخونن.:khandidan:
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. ادامه دارد
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم
طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلیها را نجات دهید!
لطفا زودترادامه روبگید خیلی مشتاق شدم.حس کنجکاویم روخیلی خیلی برانگیخت.
همون سه قسمت بودش تمام شد..آخرش همسر اون فرد فوت کردش:khejalati:
انشاالله باز هم داستان میزارم:Gol:
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان میآمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق میزد افراد خانواده هم دورش جمع میشدند، بالاخره زن آینهی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجاییکه پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .
زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه میگفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه میگفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!
و در حالی که بشدت گریه میکرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه .
با این حال تو مرا دوست داری ؟
بله پسرم، دوستت دارم !
چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟
چون مال من هستی!!!
….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه میکنم و می بینم که زشت است ، از خدا میپرسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟
او میگوید : چون مال من هستی.
کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند.
پس از سالها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد.
آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و
مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود
بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.در آن لحظات سنگین سکوت،
که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:
خدایا کمکم کن !ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!– آیا به من ایمان داری؟کوهنورد گفت : آری.
همیشه به تو ایمان داشتهام– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!کوهنورد وحشت کرد.
پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.گفت: خدایا نمیتوانم.–
آیا به گفته من ایمان نداری؟کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که
جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد ، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه ، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم ، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عابد با خود گفت : راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت : تا آن درخت برکنم ؛ گفت : دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند و در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی
این داستان روشنیده بودم.خیلی قشنگه.
خدایا من به تو نیاز دارم،تورا میخواهم!"
مادری چند فرزند داشت،درحالی که به کارهای خانه رسیدگی میکرد با
اسباب بازی و شیرینی،کودکان خود را سرگرم نگه میداشت.:moj:
کودکان مدتی شاد بودند،اما ناگهان مادرشان را به یاد آوردند و شروع به گریه و زاری کردند.:grye:
مادر،خوراکی ها و اسباب بازی های تازه ای برایشان آورد و بچه ها باز هم مدتی سرگرم شدند و مادرشان را از خاطر بردند.:ninii:
این کار چندین بار تکرار شد،تا اینکه یکی از کودکان به مادرش گفت:
"مادر،ما اسباب بازی و خوراکی نمیخواهیم،تورا میخواهیم."
مادر همه ی کارهای خود را کنار گذاشت و او را در آغوش گرفت.:madar:
بلا تشبیه خداوند همانند مادر است و ما همچون کودکانی هستیم که با اسباب بازیها و خوراکی هایی که به ما میدهد سرگرم میشویم.
خداوند به ما ثروت،دارایی،آسایش،لذت،اعتبار اجتماعی،نام،شهرت،اقتدار و شکوه میدوهد و آنگاه چنین به نظرمان میرسد که نیازی به خدا نداریم.
اما برای عده ای این لذتها بی طعم است.
آنها از چیزهایی که این دنیا به آنها میدهد لذت نمیبرند و قلبهایشان غم زده است،آنان دیدار خدا را میخواهند و فریاد میزنند:"خدایا من به تو نیاز دارم،تورامیخواهم!":bale:
يک اوج دوست داشتني.
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .
انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور – يک اوج دوست داشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است.
درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود.
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " يادت مي آيد ؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟ "
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گريست..
گفتگو با خــــــدا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم
خدا پرسید : پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت دارید
خدا گفت : وقـت من بینهایت اسـت
پرسیدم : چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد ؟
خدا پاسخ داد : کودکیشان
اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند و دوباره پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند و پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته را باز جویند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند
بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده:Sham:
در تفسير «روح البيان»حكايتي نقل شده است.از اين قرار كه:
يكي از فاسقان و روسياهان عالم دست به دعا بلند كرد و به خداوند توجّه نمود،ولي خداوند با نظر لطف و رحمت به او نگاه نكرد.
بار ديگر او دست به دعا به طرف خداي متعال دراز كرد،خداوند باز از او روي گرداند،بار سوم دست نياز به
سوي بي نياز مطلق دراز كرد و تضّرع و ناله نمود.خداوند به ملائكه اش فرمود:فرشتگانم!دعاي بنده ام را
به اجابت رساندم كه پروردگاري جز من ندارد.او را عفو نمودم و حوائجش را برآوردم؛زيرا كه من از تضرّع و گريه ي بندگانم شرم دارم.:Ghamgin::Sham:
:Sham:چون روز قيامت ميشود بر پل صراط و ترازوگاه،نامه اي از سوي حق مي رسد و خطاب به بنده ي خود ميگويد::Sham:
«اي بنده ي من،تو را رايگان آفريدم و صورت زيبا دادم و قد و بالايت را بركشيدم.كودك بودي و راه پستان مادر نبردي،من نشانت دادم.از ميان خون،شير براي غذاي تو بيرون اوردم.مادر و پدر تو را مهربان كردم و ايشان را به پرورش تو واداشتم و از آب و باد و آتش نگهت داشتم.از كودكي به جواني و از جواني به پيري رسانيدم.تو را به فهم و فرهنگ آراستم و به دانش و هنر پيراستم.ما كه با تو اين همه نيكي ها كرديم،تو براي ما چه كردي؟
چه گناه ها كه نكردي،چه نيكي ها كه به جا نياوردي،آيا هرگز در راه ما پولي به نيازمندي دادي؟يا سگي تشنه را از بهر ما آب دادي؟
بنده ي من!كردي آن چه كردي و مرا شرم آيد كه با تو آن كنم كه سزاي آني؟
:hamdel: من با تو آن كنم كه من سزاوار و شايسته ي آنم.من تو را آمرزيدم تا بداني كه من منم و تو تويي.»:hamdel:
[="Blue"]پرده اول: پلکهای نیم بسته
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخهسوار همسن و سال خودم را میدیدم، با افسوس نگاهش میکردم و آب از لب و لوچهام سرازیر میشد. خودم را میگذاشتم به جای دوچرخه سوار، چشمانم را میبستم و خودم را میدیدم که رکاب میزنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شدهام. اما قدرتی خدا هیچ وقت به این آرزویم نرسیدم!
وقتی بزرگتر شدم، آنقدر کار و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه بخرم و به آرزویم برسم. از طرف دیگر عشق موتورسواری شده بودم! شانس را میبینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم و حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر!
وقتی به عنوان رزمنده به جبهههای نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم که خودم را عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیکهای مزبور جملگی موتورسوار بودند. آن هم موتور پرشی مامان قرمز رنگ! اما هرکاری کردم نشد که نشد. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانه چند طبقه از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشتش تک چرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم!
تازه داشت خوابم میبرد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقا رسول، فرمانده گردان گفت: «راه رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟»
با تعجب گفتم: «بله آقا رسول، هفتهای دو بار با خودتون میریم اونجا و برمیگردیم.»
- پس پاشو، برات یه ماموریت مهم دارم.
هنوز خوابم میآمد و خسته بودم؛ اما نمیشد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون؛ اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد خواب از سرم پرید.
یک جوان رزمنده سوار تریل بود. آقا رسول گفت: «با برادر شجاعی میری و راه را خوب نشونش میدی و توجیهاش میکنی. قراره یکی دو شب دیگه نیروهای گردانش بیان و خط مقدم رو از ما تحویل بگیرند.»
من از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بیزحمت شما رانندگی کنید. من میخوام خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه رو یاد بگیرم.»
باورم نمیشد. ذوق زده و خوشحال سوار موتور شدم. قبلا خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن!
تمام راه انگار داشتم پرواز میکردم. شجاعی هم یک نفس صحبت میکرد؛ اما من اصلاً متوجه حرفهایش نبودم. داشتم لذت میبردم و عیش میکردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان. اما من ویراژ میدادم و حرکت میکردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم که گفت: «دیگه بسه، برگردیم.»
اما همین که خواستیم حرکت کنیم، خمپارهای در نزدیکیمان منفجر شد و شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد!
با هر مکافاتی بود شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتورسواری به جای خود، اما آدم بیخواب فقط دنبال گوشهای میگردد تا چند ساعت بخوابد. خواستم به سنگر خود بروم و بخوابم که آقا رسول با یکی دیگر آمد.
- شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردانه. ببر خط مقدم رو نشونش بده تا راه رو یاد بگیره.
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد سرکیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. وقتی برگشتیم یکهو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد پرت کردن. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هرچند وقت یکبار مشکلش عود میکند و باید مدتی بستری شود تا سرحال بیاید!
آقا رسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود، ببرم خط مقدم. کم کم حالم داشت از موتورسواری هم بهم میخورد. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت میکرد و نه من. همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین! معلوم شد ابوذرخان تمام مدت خواب بوده و اصلا جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است! از زور بیخوابی داشتم از حال میرفتم. آقا رسول گفت: «چارهای نیست. ببرش خط مقدم.»
سرانجام با هرمکافاتی بود رفتیم و برگشتیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. دو روز تمام خوابیدم! چه خوابی! جایتان خالی...[/]
پرده دوم: خمپارههای فاسد
- حیف نیست؟
این جمله تکه کلام ابراهیم بود. جوانی کاری و پرتلاش، مومن و صد البته کمی هم زودباور! کافی بود برود کنار منبع آب و تکه صابونی را که تبدیل به ورقه شده و کنار مانده باشد، ببیند. سر تکان میداد و با افسوس میگفت: «حیف نیست؟ میشود از همین یک ذره صابون هم استفاده کرد.»
اما مسئلهای که باعث دردسر خودش و بعضی وقتها اطرافیانش میشد، سادگی بیش از حد و زودباوری رشک برانگیزش بود!
در خط مقدم بودیم و دشمن بیامان ما را زیر آتش توپ، خمپاره و گلوله گرفته بود. زمین و زمان میلرزید. یکدفعه ابراهیم گفت: «چرا خمپارههای دشمن نرسیده به زمین در هوا منفجر میشوند؟»
برای لحظهای شیطان رفت داخل جسمم و تصمیم گرفتم سرکارش بگذارم! گفتم: «عراقیها پول بادآورده زیاد دارند. روسها و چینیها هم که آدم ببوگلابی شاسکول گیر آوردند، هرچی میتونن خمپارههای فاسد بهشون میاندازند. اینایی که بالای سرمون میترکن، همون خمپارههای فاسد هستند که اسمشونو گذاشتند: «خمپاره زمانی!»
ابراهیم مدتی بعد میرود به دیدار یکی از هم دهاتیهایش به اسم «علی مراد» که در واحد ادوات و قسمت خمپاره به اسلام و مسلمین خدمت میکرد!
علی مراد انواع خمپارهها را برای ابراهیم نام میبرد: خمپاره شصت، خمپاره هشت و یک، خمپاره صد و بیست و خمپاره زمانی!
ابراهیم با شنیدن اسم خمپاره زمانی با افسوس و ناراحتی میگوید: «اِاِاِ، این روسها و چینیها نامرد به ما هم خمپاره فاسد انداختن؟»
علی مراد که به سرعت میفهمد یک شیر پاک خوردهای که خود بنده باشم! ابراهیم را سرکار گذاشته. پس برای آن که باقی بحث را درز بگیرد، میگوید: «زمانه، زمانه نامردیه! جنگه دیگه. از این اتفاقات تو جنگ هم میافته، تو خودتو ناراحت نکن!» اما علیمراد بیچاره چه میداند که ابراهیم دارد چه نقشهای طرح میکند!
ابراهیم با اصرار علی مراد تصمیم میگیرد شب را مهمان او و دوستانش باشد. نصف شب ابراهیم که خوابش نمیبرد، از سنگر خارج میشود. فکر این که روسها و چینیها خمپاره فاسد به ایرانیها فروخته باشند، اعصابش را خط خطی کرده است، تا سرانجام تصمیم مهمی میگیرد. با خود میگوید: «بهتره همین الان خمپارههای فاسد رو شلیک کنم تموم شن تا علی مراد و دوستانش فقط از خمپارههای سالم استفاده کنند!»
آستین بالا میزند و تصمیم میگیرد خودش به تنهایی خمپارههای فاسد را از بین ببرد! بسم الله میگوید و پشت سرهم خمپارههای زمانی را شلیک میکند و با خوشحالی میگوید: «شرتون کم. مال بد بیخ ریش صاحبش!»
علیمراد و دوستانش در خواب نازنین و شیرین هستند که با صدای شلیک خمپارهها از خواب میپرند. پابرهنه بیرون میدود و دوستانش هم پشت سرش روانه میشوند.
همان لحظه بیسیم به کار میافتد. علی مراد که حدس میزند فرمانده از شیرین کاری ابراهیم خبردار شده و تماس گرفته تا خبر اخراجش را بدهد، گوشی را به گوشش چسباند.
- در خدمتم.
فرمانده با شور و خوشحالی نعره میزند: «الله اکبر، دست مریزاد، شیرین کاشتید. همهشون تار و مار شدند. شما از کجا فهمیدید؟!»
علی مراد که گیج شده میپرسد: «سید جان، داری چی میگی؟»
فرمانده میگوید: «اگه به موقع خمپارهها رو شلیک نمیکردید، تمام بچهها قتل عام میشدند. اما خمپارههای شما چنان بلایی سرشون آورد که دمشون رو گذاشتند روی کولشون و فرار کردن!»
علی مراد و دیگران با دهان باز به ابراهیم خیره میشوند. ناگهان میریزند سرابراهیم و سرو صورتش را غرق در بوسه میکنند!
حتما توجه شدید چه شده. همان شب قرار بود عراقیها بیسر و صدا به جبهه ما نفوذ و حسابمان را برسند، اما ابراهیم با شیرین کاری و حرام کردن خمپارههای فاسد چنان بلایی سر آنها میآورد که با سر و بدن زخم و زیلی پا به فرار میگذارند! خبر این حادثه به زودی همهجا پیچید و ابراهیم شد قهرمان!
چند مراسم به افتخارش گرفتند و فرمانده لشکر با خوشحالی اعلام کرد: «ابراهیم به همراه علی مراد و دوستانش به خرج لشکر به زیارت امام رضا(ع) میرن.»
ابراهیم تا آن زمان نتوانسته بود به زیارت امام رضا(ع) برود، سر از پا نمیشناخت. به نظر شما فرشتهها به ابراهیم کمک نکردند تا به آرزویش که زیارت امام هشتم(ع) باشد، برسد؟!
پرده سوم: عروسی به صرف میوه و فاتحه!
- من تصمیمم رو گرفتهام، میخوام برگردم جبهه!
مادرم در حال نوحه سرایی و گریه ناگهان خشکش زد و به من خیره شد. با لحنی تند گفت: «مگه جبهه چه خبره که همهاش جبهه، جبهه میکنی؟ هنوز از چهلم برادر بزرگت چند روز نگذشته، با این پای چلاق و شل کجا میخوای راه بیفتی؟»
- مادر جان، علیاکبر شهید شده، درست. ولی حالا نوبت منه که برم و جاشو پرکنم.
مادرم سفت و محکم گفت: «نه! این دفعه بیشرط و شروط اجازه نمیدم که رنگ جبهه را ببینی.»
نوری در تاریکی! با خوشحالی پرسیدم: «چه شرطی؟ هر شرطی باشه با جان و دل قبول میکنم.»
- باید ازدواج کنی! برادرت داماد نشده، شهید شد و یادگاری ازش نموند. تا ازدواج نکنی اجازه نمیدم پاتو از خونه بیرون بذاری!
گریهام گرفت. آخر با این حال و روز، وقتی برادرت شهید شده و هنوز به سالگردش خیلی مانده، خودت هم زخم و زیلی هستی و به کمک عصا راه میروی، موقع ازدواج و عروسی است؟
- مادر جان برای من زوده، من هنوز...
- ساکت! تو نامزد داری و دختر مردم شیرینی خورده توست. مثل بچه آدم دست زنت رو میگیری، مییاری خونهات. بعد هرجا خواستی برو، همین!
به ناچار سرتکان دادم و با حالتی مثل اینکه خجالت کشیدم، گفتم: «چشم!»
انگار مادرم مقدمات را از قبل چیده و آماده کرده بود؛ چون به سرعت به اطلاع زنهای فامیل رساند.
قرار شد چهل، پنجاه نفر از خانواده شهدا رو دعوت کنیم و عروسی رو بدون بزن و برقص برگزار کنیم. ظرف ۲۴ ساعت تدارکات مراسم عروسی و همه ماجراها انجام شد. هرچه پدرم و مردان فامیل اصرار کردند، حاضر نشدم با کت و شلوار، سر سفره عقد و عروسی بنشینم. پیراهن مشکی پوشیدم و روی آن، لباس زیتونی سپاه را به تن کردم.
نزدیک عید نوروز بود و نصف بیشتر مهمانان خیال میکردند که ما نوعید برای شهیدمان گرفتهایم! عدهای دیگر هم خیال میکردند مراسم ختم برادر شهیدم است! و فقط عده معدودی مطمئن بودند که مراسم ازدواج بنده حقیر در جریان است!
وقتی فرماندار با لباس مشکی و چهره متاثر وارد مجلس عروسی شد، آنهایی که شک داشتند برایشان یقین شد که مجلس عروسی در کار نیست و به مجلس فاتحهخوانی آمدهاند! او دست راستش را روی سینه گذاشت و با صدای بلند گفت: «خدا رحمت کند، غم آخرتان باشد!»
گوش تیز کردم و متوجه شدم از قسمت زنانه صدای گریه و زاری و شیون شدت گرفته است! با ورود هرتازه واردی صدای صلوات و فاتحه بلند میشد، بعد تازه وارد به ما تسلیت میگفت!
سفره بسیار بزرگ پهن شد. بعد بشقابهای حاوی چلومرغ را پخش کردند و جمعیت شروع کردند به خوردن. بعد از غذا و قرائت فاتحه، صداهای مختلفی از گوشه و کنار مجلس بلند شد:
- خدا رحمتش کنه!
- خدا روحش را شاد کنه!
عدهای که مطمئن بودند به مراسم عروسی دعوت شدهاند و بعضیشان همسایه بودند، گفتند: «انشاءالله به پای هم پیر بشن!» اما صدایشان در صداهای بیشمار تسلیتگویی گم شد.
چند روز بعد از عروسی شال و کلاه کردم و رفتم جبهه. خودم هم سرسام گرفته بودم. آخر این عروسی بود یا عزا؟
سالها گذشته و فقط چند عکس رنگ و رو رفته از آن مراسم به یادگار مانده است. بچههایم با ذوق و شوق عکسها را نگاه میکنند و میپرسند: «بابایی داماد شمایی؟ پس چرا پیراهن مشکی پوشیدی؟ اِ، چرا مامان چادر مشکی سرشه و گریه میکنه؟ اِ، بابایی این بابا بزرگ شهیدمونه؟ این عموی شهیدمونه؟»
مصطفی، برادر کوچکم ۶ ماه بعد و پدرم هم چند سال بعد شهید شدند.
[="Blue"]پرده چهارم: من آنم که رستم بود پهلوان!
- سعید شیرجه میزنه و به طرف عراقیها شلیک میکنه. بعدش با سرعت میدوه و زیربغل حسین را میگیره. اما حسین که خیلی ترسیده و دست و پاش از ترس و وحشت قفل شده، شروع میکنه به جیغ و داد کردن که نه، منو ول کن و برو! اما سعید ما دلش نمیاد حسین را تک و تنها میان عراقیها ول کنه. چیکار میکنه؟ میره...
پدر سعید چانهاش گرم شده بود و یک نفس داشت از شجاعت سعید و ترسویی حسین تعریف میکرد. بچهها هرچند لحظه مرا زیر چشمی نگاه میکردند ببینند عکس العملم چیست. اما من سعی میکردم با آنان چشم در چشم نشوم و فقط به پدر سعید نگاه کنم.
- سعید ما فکر بکری میکنه. مثل برق به طرف یک موتور پرشی که کنار خاکریز افتاده میدوه. موتور را روشن میکنه، گازش را میگیره و خودش را میرسانه به حسین. او را با هزار زور و مکافات پشت خود سوار میکنه و دِ برو که رفتی.
دوتا از بچهها که گوشه اتاق نشسته بودند، صورتشان را کف گرفته بودند و شانههایشان میلرزید. پدر سعید داشت به چشمانم نگاه میکرد، و الا از بس که خندهام را نگه داشته و خودم را کنترل کرده بودم داشتم خودم را خراب میکردم!
نیشگونی آتشی از ران سعید گرفتم! رنگش سرخ شد و لب گزید. دلم خنک شد. تا او باشد جلوی خودم بد و بیراه بارم نکند! حالا پدر سعید مرا نمیشناسد، او که نباید این همه برایش خالی میبست!
پدر سعید گفت: سعید ما خیلی با معرفته. اینهایی که دارم تعریف میکنم آنقدر بهش اصرار کردیم تا راضی شد بگه. آخه بدجوری زخمی شده، سه تا گلوله گلاب به رویتان به لمبه راستش خورده و یک گلوله هم به لمبه چپش. فقط ماندهام معطل چطوری گلولهها به آن قسمت ناجور خوردهاند. شما میدانید؟
پیرمرد به طرف سعید که دمر در بسترش خواب بود، خم شد و با مهربانی و صدای آهسته گفت: «سعید جان، پسر شجاعم، دوستات آمدهان دیدنت. نمیخوای بیدار بشی؟»
سعید بریده بریده گفت: «هان، چش شده؟»
پیرمرد با خوشحالی گفت: «چه عجب سعید جان، پاشو ببین دوستات آمدهاند عیادت.»سعید پلک زد و سعی میکرد با من چشم در چشم نشود. تا حالا لبوی پخته دیدهاید؟ رنگ صورت سعید سرختر از لبوی پخته شد.
دلم برایش سوخت. با آن که تمام ماجرا را برعکس تعریف کرده و جای خودش را با من عوض کرده بود، اما بازهم دلم نمیآمد آنطور جلوی دیگران ضایع شود!
رو به پدر سعید گفتم: «خُب حاج آقا، اگه اجازه بدید ما مرخص بشیم.»
- تشرف داشته باشید ناهار در خدمت باشیم. صفا آوردهاید، لطف کردید.
سعید جرات نکرد نگاهم کند. من هم بیحرف خم شدم و سرش را بوسیدم. میخواستیم از اتاق خارج شویم که پدر سعید گفت: «راستی یه خواهشی از شما دارم. اگه میشه ماجرای حسین رو به رویش نیارید. یعنی به هیچکس نگید که چی شده و سعید چطوری نجاتش داده.»
سعید صورتش را در متکا فرو کرده بود. آمدیم بیرون. به دیگران نگاه کردم و گفتم: «وای به حالتون اگه ماجرای امروز رو برای کسی تعریف کنید و یک کلاغ چهل کلاغ کنید، فهمیدید؟»
طفلکها هیچکدام جرات نکردند حرفی بزنند؛ اما مثل روز برایم روشن بود که صبح فردا نشده همه خواهند فهمید که چگونه سعید ماجرا را برعکس کرده و برای پدر زودباور و مهربانش قُمپز درکرده که چه شجاعتهای نداشتهای برای نجات من به خرج داده است![/]
از خدا پرسيدم:
خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟ خدا جواب داد : گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير.
با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد،
مهم اين نيست که قشنگ باشي ، قشنگ اين است که مهم باشي! حتي براي 1 نفر
مهم نيست شير باشي يا آهو مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن کني
كوچك باش و عاشق.. كه عشق مي داند آئين بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصيت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسي
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران...
زلال كه باشى، آسمان در توست
مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان برای همسر مریض
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد.
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ هرزه ﺑﺸﻮﻡ !!!!!!!!!!!!!!!
…………………………………………
ﺩﺧﺘﺮﻱ 10 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻧﺸﺎﺀِ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻤﻪ ﯼ … ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ
ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻭﭘﺮﻭﺭﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ . ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶ
ﺁﻣﻮﺯﺟﺎﯾﺰﻩ ﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍﺍﺯﺳﻮﯼ ﺩﺍﻭﺭﯾﻦ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ!
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻧﺸﺎﺀ " : ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ هرزه ﺷﻮﻡ …
ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻐﻠﻲ ﺭﺍ
ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ !!!
ﺑﻨﺎﻡ ﺧﺪﺍ ...
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﺧﺏ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ هرزه ﻫﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻲ
ﮐﻨﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺑﻴﺴﺖ !
ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻣﺎ هرزه ﺍﺳﺖ ( ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ (!
ﺗﺎ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﻟﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﺳﺖ ... ﺣﺘﻲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﻲ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻦ ﻫﻢ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺷﺎﻳﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ
ﺑﺸﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﻧﺎﺧﻨﻬﺎﻳﺶ ﻻﮎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﺪ ﻭﻟﻲ
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻌﻤﻮﻟﻴﺴﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺑﺎﺑﺎ
ﻫﻢ ﭘﻴﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺑﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻲ ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ
ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ !!!
ﮔﻔﺖ ﺍﺯﺵ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﻱ ﺩﺍﺷﺘﻪ .
ﺑﺎﺑﺎﻱ ﻣﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﺳﺎﺯﺩ . ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﺳﺖ .
ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﻳﻌﻨﻲ هرزه ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﻫﺎﻱ
ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮐﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ …
ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ .
ﺑﺎﺑﺎ ﻳﮑﻲ ﺯﺩ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﻭﻟﻲ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩ !
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﮐﺘﮑﻢ ﺯﺩ ؟ ! ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺭ
ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ...
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ هرزه ﺑﺸﻮﻡ ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﻲ ﮐﻨﻡ
ﺁﺩﻡﻫﺎﻱ ﻣﻬﻤﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ !
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﻥﻫﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻧﻤﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ
ﻭﻟﻲ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﻣﺜﻼ
ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﺑﺎﻱ ﻣﻦ !
ﺯﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ ، ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺴﻮﺩﻱ
ﺷﺎﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ ﺯﻧﻬﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﻫﻢ
ﺣﺴﻮﺩﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ !!!
ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺩﻡ ﻣﻬﻤﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﺍﺵ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ !
ﻫﻤﺸﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺯﻥ
ﺭﺋﻴﺲ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ !!!
ﺑﻌﻀﻲ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﺳﺮﺵ ﺷﻠﻮﻍ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ
ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﮑﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻮﻟﺪ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ...
ﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ .
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ ﭘﺎﺭﮎ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺧﺎﻧﻢ
ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ !
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ هرزه ﺑﺸﻮﻡ
ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻳﺎﺩﺵ ﻧﻤﻲ ﻣﺎﻧﺪ
ﺗﺎﺯﻩ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﻮﻝ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺯﻭﺩ ...
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺍﯾﻦ ﻭﺭ ﻭ ﺁﻥ ﻭﺭ .... ﻣﯿﺒﺮﻧﺪﺵ . ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ... ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﻡ !
ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻞ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ....
ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﻨﺪ !!!!!
ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻧﺸﺎﺀ ﻣﻦ ...............…………………
ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺪﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﻭ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ هرچند که پس از اندکی فراموش میکنیم موضوع وبچه هامون ولی بازهم میگم هرشب 1ساعتی با فرزندتان گفتگو کنید ومشکلاتش را هراندازه ناچیز باشه بررسی کنید
مهندس الهامی)
[="Tahoma"][="Black"]داستانی از زندگی افراد دور و بر خودمان :
یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد می زد: "کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم"،
اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!
سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...،
"دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!"
زنده یاد، قیصر امین پور[/]