داستان های تربیتی دینی

تب‌های اولیه

35 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بكار نگرفتن مهمان

مهمانی بر امام رضا علیه السلام وارد شد، حضرت نزد او نشسته بود و با وی صحبت می كرد به گونه ای كه بخشی از شب را با یكدیگر می گذراندند، در این هنگام چراغ روشنائی دارای مشكل و خرابی شد. مهمان امام رضا علیه السلام كه خرابی چراغ رامشاهده می كرد دست برد تا آن را اصلاح كند. در این هنگام حضرت مانع كار او شد و خود آن را درست كرد و سپس فرمود. انا قوم لا مستخدم اضیافنا ما خاندانی هستیم كه مهمانان خود را به خدمت نمی گیریم.

قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام) / محمد رضا اکبري

بنام خدا

حکایت طفل خداشناس


يكى از حكماى بزرگ به ديدن يكى از دوستان خود رفت. آن‏شخص پسر كوچكى داشت كه با وجود كوچكى سن، خيلى هوشيار بود. حكيم به آن طفل فرمود: «اگر به من بگويى خدا كجاست، يك‏عدد پرتقال به تو خواهم داد.»

پسر با كمال ادب جواب داد: «من به شما دودانه پرتقال مى‏دهم اگر به من بگوييد خدا كجا نيست.»

حكيم از اين پاسخ و حاضر جوابى متعجب گرديد و او را مورد لطف خود قرار داد.

بيان: گرايش به خدا، در نهاد همه انسان‏ها به وديعه گذاشته شده‏است. كما اين كه خداوند مى‏فرمايد: «همه افراد بر فطرت خداشناسى آفريده مى‏شوند.»

اين فطرت پاك و الهى بايد دور از محيطهاى آلوده حفظ شود، وگرنه در محيط آلوده، فطرت نيز از مسير الهى خود منحرف خواهدشد.

منبع: بنقل ازدانستنيهاى تاریخی، ص 398

التماس دعا

اصولا انسان نباید خود را با دیگران مقایسه کند چون اولین کسی که خود را با دیگری مقایسه کرد شیطان بود.

قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَاْ خَيْرٌ مِّنْهُ خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ ﴿۱۲﴾
فرمود چون تو را به سجده امر كردم چه چيز تو را باز داشت از اينكه سجده كنى گفت من از او بهترم مرا از آتشى آفريدى و او را از گل آفريدى (۱۲)


الامام علی( علیه السلام ): « مَن أبصَرَ عَیبَ نَفسِهِ شُغِلَ عَن عَیبِ غَیرِهِ ».1

امام علی( علیه السلام ):‌ « هر كس عیب خود را ببیند از پرداختن به عیب دیگران باز ایستد ».

دو نفر به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه،
یکی از آن دو متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌هایشسته است و گفت:
لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید
پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.


دومی نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را
برای خشک شدن آویزان می‌کرد، اوهمان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه
حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیزروی بند رخت تعجب کرد و به
دوستش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام کهچه کسی درست لباس
شستن را یادش داده.."
دوستش پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدارشدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

بهتر است اول عیب های خودمان را برطرف کنیم.:roz:

حسن برخورد با مردم

یسع بن حمزه می گوید: در مجلس حضرت رضا (ع) بودم و جمعیت بسیاری در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال می كردند و از احكام حلال و حرام می پرسیدند و امام رضا(ع) پاسخ آنها را می داد، در این میان ، ناگهان مردی بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع) عرض نمود: من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجی راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجی راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهایش برخوردار نموده است ، وقتی به وطن رسیدم ، آنچه به من داده ای معادل آن ، از جانب شما صدقه می دهم ، چون خودم مستحق صدقه نیستم . امام رضا به او فرمود: بنشین ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهای آنها پرداخت . سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سلیمان جعفری و خثیمه در خدمت امام ماندیم . امام (ع) به ما فرمود: اجازه می دهید به خانه اندرون بروم ؟ سلیمان عرض ‍ كرد: خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است . حضرت برخاست و وارد حجره ای شد و پس از چند دقیقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراسانی كجاست ؟ خراسانی بر خاست و گفت :اینجا هستم .
امام از بالای در دستش را به سوی مسافر دراز كرد و فرمود: این مقدار دینار را بگیر و خرجی راه خود را با آن تاءمین كن ، و این مبلغ مال خودت باشد دیگر لازم نیست از ناحیه من ، معادل آن صدقه بدهی ، برو كه نه تو مرا ببینی و نه من تو را ببینم . مسافر خراسانی پول را گرفت و رفت .

سلیمان به امام رضا عرض كرد: فدایت گردم كه عطا كردی و مهربانی فرمودی ولی چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادی و پشت در خود را مستور نمودی ؟! امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: مخافه ان اری ذل السّؤال فی وجهه لقضائی حاجته : از آن ترسیدم كه شرمندگی سؤال را در چهره او بنگرم از این رو كه حاجتش را بر می آورم . و آیا سخن رسول خدا (ص) را نشنیده ای كه فرمود: المستتر بالحسنه تعدل سبعین حجه ، والمذیع بالسّیئه مخذول ، والمستتر بها مغفور له .: پاداش آنكس كه كار نیكش را می پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه می كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را می پوشاند، (درصورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار می گیرد.

داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي


http://www.andisheqom.com/Files/dastan.php?idVeiw=3124&&level=4&subid=3124



مردي از اهل بلخ:
«در سفر امام رضا ـ عليه السلام ـ به خراسان همراه وي بودم. روزي سفره غذايي طلبيد و همه خدمت کاران و غلامان را (از سياهان و ديگران) سر سفره جمع کرد. گفتم: جانم به فدايت، کاش براي اينان سفره‌اي جدا قرار مي‌دادي!
فرمود: دست بردار! (مَه) خدا يکي است، پدر و مادر همه يکي است، پاداش (در قيامت) به اعمال است.»
ابراهيم بن عبّاس در حديثي مفصل از اخلاقيات آن حضرت مي‌گويد:
«... و هرگاه که تنها مي‌شد و سفره‌اي گسترده مي‌گشت، تمام بردگان و غلامانش و حتّي دربان و کارپردازخانه (سائس) را هم بر سر سفره مي‌نشاند.»

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدی؟

ایا تا حالا کسی دیده...

معلم با گچ سفید روی تخته سیاه نوشت: «محال.» و برگشت و به چشم بچهها خیره شد و گفت: «محال یعنی غیر ممکن. حالا هر کس میتونه چند تا جمله محال بگه.»
به سرعت دست چند نفر بالا رفت. معلم به طرف نیمکت سوم اشاره کرد. حسن بلند شد و گفت: «آقا میشه ابر نباشه، اما بارون بباره؟»
بچهها گفتند: «نه، محاله.»
معلم لبخند تحسین آمیزی زد و به علی اشاره کرد.
علی بلند شد و گفت: «آقا میشه آفتاب باشه، درخت هم باشه، اما درخت سایه نداشته باشه؟»
بچهها گفتند: «نه، محاله.»
بچه ها گفتند: «نه، محاله.»
احمد گفت: «میشه شب باشه، اما اصلاً تاریک نباشه؟»
رضا گفت: «آقا میشه زمستون و سرما کولاک کنه، اما درختها سبز باشن و میوه بِدن؟»
معلم گفت: «آفرین بچه ها. همه اینها که شما گفتید محال بود، اما بچهها، یک چیزهایی هست که محاله اما اتفاق افتاده.»
بچهها گفتند: «مثلاً چی آقا؟»
معلم گفت: «بچه ها کسی دیده کنار آب، کنار یک رودخونه بزرگ و پر آب، عدهای از تشنگی بمیرن؟»
سر و صدای بچهها خوابید. معلم نفس عمیقی کشید و گفت: «تا حالا کسی دیده ماهیها آب بخورن، گلها، درختها،
پرندهها همه آب بخورن، اما یه عده آدم خوب و نازنین از تشنگی جون بِدَن؟ تا حالا کسی دیده مرد خوب و پاک و امینی به جُرمِ خوب بودن کشته بشه؟»
نفس بچه ها حبس شده بود. معلم آرام به بچه ها نزدیک شد و گفت: «تا حالا کسی دیده مرد تشنهای، اون هم پسر پیغمبر رو آب نَدن و تشنه بُکُشن؟»
بچه ها چشم به دهان معلم دوخته بودند: «بچهها تا حالا کسی دیده به بچه شش ماهه و تشنه، به جای آب دادن، تیر بزنن؟»
معلم بغض گلویش را فرو داد و گفت: «تا حالا کسی دیده گوشواره از گوش دختر سه ساله بِکشن و به بدنش تازیانه بزنن؟»
بچه ها سرشان را پایین انداختند.
-بچه ها تا حالا کسی دیده دختری برای سر بریده پدرش، توی دامنش لالایی بخونه و خوابش ببره؟
صدای هق هق بچه ها در کلاس پیچید. معلم گفت: «آره. آره بچه ها یه روز همه این محالها اتفاق افتاده.»
دیگر هیچکس صدای معلم را نمیشنید.

گل نرگس;3865 نوشت:
چهره زشت نفرت

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.



معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.



معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟


سلام بسیار زیبا بود.
به نظر من مردم بیشتر با تشبیهات و تمثیلات ارتباط برقرار می کنند در واقع این کار باعث ملوس شدن در ذهن ماندن می شود.

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خواب دید که در کنار ساحل با خدا قدم میزند.
در آسمان تصویری از زندگیش جلوی چشمانش آشکار شد و در هر صحنه روی شنها دو جای پا دید.یکی متعلق به خودش و دیگری متعلق به خدا.
وقتی که آخرین صحنه زندگیش از جلوی چشمانش گذشت بر گشت و به جای پای روی شنها نگاه کرد.
متوجه شد لحظاتی در زندگیش بوده که تنها یک جای پا روی شنها وجود دارد.همچنین متوجه شد که آنها در سخت ترین و دشوارترین لحظات زندگیش اتفاق افتاده.
این واقعا ناراحتش میکرد.پس برای رفع ابهام از خدا سوال کرد:خدایا تو فرمودی اگر همراه تو باشم و راهت را دنبال کنم در تمام طول راه با من خواهی بود ولی متوجه شدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا وجود دارد.
نمیدانم چرا زمانی که بیشترین نیاز را به تو داشتم تنهایم گذاشتی؟!
خدا فرمود:فرزند عزیزم!...
تو را دوست دارم و هرگز تنهایت نمیگذارم.اگر در لحظات سخت و طاقت فرسای زندگی فقط یک رد پا میبینی بدان که من در آن لحظات تو را به دوش کشیدم.

هرگز خدا را فراموش نکنیم ...

ممنون از زحمات گل نرگس
امیدوارم گل نرگس(امام زمان) دعا گویتان باشد و گل مریم (عیسی -ع-)مؤید تان.

بنده نیز به نوبه خودم از زحمات ایشان و حامی عزیز
درجهت مشاوره سایت کمال تقدیر و تشکر دارم
انشاء الله به زودی کتابهایی در جهت مشاوره ایشان و سایر بزرگواران
در کتابخونه انجمن آزاد آپ می گردد.

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.


خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟


گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.


خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

آهنگر

آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا" به خدا

عشق می ورزید.

روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از اوپرسید:

« تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و
بیماری نصیبت می کنددوستداشته باشی! »

آهنگر سر به زیر آورد و گفت:

« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره

قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و میکوبم تا به شکل

دل خواهم درآید.

اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود

اگر نه آن را کنار می گذارم.

همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که

خدایا!
مرا درکوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار!

پیامبری از کنار خانه ما رد شد


پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید.
پدرم گفت: بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر ازعادت ودود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد وتکه ای ازآن را توی دستهایمان
گذاشت. پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر
انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند.

و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.
پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت:
کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد
و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.


پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خودش نیز علت را نمی دانست !
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد ...پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟
آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم و تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم ؛ ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم ؛ بدین سبب من راضی و خوشحال هستم ...
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد و وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست ! اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبختی است !
پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟!!
وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید این کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید و به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست ...!
پادشاه بر اساس حرفهای وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند ...آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید ، با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد و با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت !!!
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد : 99 سکه ؟!!
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است و بارها طلاها را شمرد ، ولی واقعا 99 سکه بود !
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست و فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد : اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ، اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد ...
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند !تا دیروقت کار کرد ، به همین دلیل صبح ­روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند ...
آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند و فقط تا حد توان کار می کرد .
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید ؟!
وزیر جواب داد : قربان ، این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد!

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند ، می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان است ...

سلام
واقعا دستتون درد نکنه داستان های تربیتی داره به مجموعه ارزنده از نکات ناب تربیتی در میاد
ممنون از زحمات شما
حامی

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .

یه مارگیری نشسته بود دم لونه یه مار خوش خط وخالی.می خواست بگیردش.یکی از اولیای خدا که منطق حیوانات رو هم ادراک می کرد از اونجا می گذشت.ماره رو کرد به این عبد صالح خدا و گفت: این می خواد منو بگیره.خیال کرده می تونه منو بگیره.رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت دید که اون شخص ماره رو گرفته و گذاشته تو کیسه داره می بره.به ماره گفت تو که گفتی نمی تونه منو بگیره.پس چی شد؟ماره گفت:من عاشق یکی از اسماء خداوند هستم.این منو قسم داد به اون اسمی که عاشقشم. گفت خستم کردی دیگه بیا بیرون.اسم محبوب منو آورد منم به خاطر عشق به محبوبم اومدم بیرون.گفتم ولش کن اسم حبیبم رو برده بذار برم تو دامش.
اما من در راه محبوبم چه کردم؟ کاری کردم که بگم خدا این کارو فقط و فقط برای تو انجام دادم؟

گنجشک خدا

گنجشک سراسیمه روی شاخه ای از درخت (بلندترین درخت دنیا) نشست.
قلبش میان سینه به سختی می تپید.
خدا گفت : چیست که اینچنین هراسانت کرده است ؟
گنجشک با کلمات بریده گفت: آفریده هایت ... آفریده هایت امان ازمن گرفته اند .
خدا گفت : اگر آفریدگار آنان منم پس چگونه است که از آنان بیم داری ؟
گنجشک سکوت کرد ناگاه سربلند کرد و گفت :
ولی آنان قصد جانم را کرده بودند .
خدا گفت : بدان که در عالم چیزی جز به خواسته من روی نخواهد داد .
گنجشک بر آشفت : پس خواسته تو به هلاکت من بود ؟
خدا گفت : آفریده هایم را گفتم امان از تو بگیرند تا به سویم بیایی .
این است که اینجا و در مقابل منی !
بخواه از من آنچه می خواهی !
گنجشک سر به زیر انداخت و قلبش میان سینه آرام گرفت.




گنجشک با خدا قهر بود…


روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .


فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:


می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که


دردهایش را در خود نگاه میدارد…


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.


فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،


گنجشک هیچ نگفت و…


خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.


گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.


تو همان را هم از من گرفتی.


این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟


و سنگینی بغضی راه کلامش بست…


سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.


خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو


از کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به


دشمنی ام برخاستی!


اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.


ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

هرچه خدا بخواهد

در ميان بنى اسرائيل، خانواده اى چادرنشين در بيابان زندگى مى كردند و زندگى آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت. آنها علاوه بر تعدادى گوسفند، يك خروس، يك الاغ و يك سگ داشتند خروس آنها را براى نماز بيدار مى كرد، و با الاغ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.

اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها كه شخص صالحى بود مى گفت: خير است انشاء الله.
پس از چند روزى، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت: خير است، طولى نكشيد كه گرگى به الاغ آنها حمله كرد و آن را دريد و از بين برد، باز مرد آن خانواده گفت: خير است.

در همين ايام، روزى صبح از خواب بيدار شدند و ديدند همه چادرنشين ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نيز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بيابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.

مرد صالح گفت: رازى كه ما باقى مانده ايم اين بوده كه چادرنشينهاى ديگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.

ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتيم، شناخته نشديم، پس خير ما در هلاكت سگ و خروس و الاغ مان بوده است كه سالم مانده ايم.

اين نتيجه كسى است كه همه چيزش را به خدا واگذار مى كند.


عابدترين اهل زمين



حضرت يونس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به جبرئيل گفت : مرا به عابدترين اهل زمين راهنمائى كن .


جبرئيل (عليه السلام) مردى را به او نشان داد كه مرض جذام دستها و پاهاى او را قطع كرده و او را نابينا نموده بود.


آن مرد در آن حال مى گفت : خدايا تو را سپاس كه آنچه مى خواستى از من گرفتى و آنچه مى خواستى براى من باقى گذاشتى و اميد به خودت را در من زنده نگاه داشتى

مى ترسم لذت آب ، مرا از لذت ذكر باز دارد

روايت شده موسى (عليه السلام) عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق تو را كه خودش را براى ذكر تو خالص و ممحض در طاعت تو كرده است را ببينم .

خطاب رسيد موسى كنار فلان دريا برو تا آنكه را كه مى خواهى به تو بنمايانم .

حضرت موسى (عليه السلام) بيرون رفت تا به كنار آن دريا رسيد، درختى در كنار دريا ديد كه مرغى بر شاخه اى از آن درخت نشسته در حالى كه آن شاخه به طرف دريا ميل نموده و كج شده و آن مرغ مشغول به ذكر خدا است ، پس آن حضرت از آن مرغ حالاتش را سوال كرد.

آن مرغ عرض كرد: اى موسى از وقتى كه خداوند مرا آفريده من روى اين شاخه مشغول عبادت او هستم و ذكر او مى نمايم و قوت و غذاى من لذت ذكر خداوند است .

حضرت موسى از او سوال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود چيزى را آرزو دارى .
مرغ گفت : نه ، ولى در قلب خود يك آرزو دارم .

حضرت موسى (عليه السلام) فرمود: آن آرزو چيست .
مرغ گفت آن اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم حضرت موسى تعجب نمود و گفت : اى مرغ ، ميان منقار تو و آب اين دريا كه چندان فاصله اى نيست چرا منقار خود را به آب نمى رسانى مرغ عرض كرد،

مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ذكر پروردگارم باز دارد و مرا از ذكر او در اين لحظه كه آب بياشامم باز دارد.

پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد

چگونه مقدس اردبیلی شویم
میخواست به کاظمین برود حیوانی را اجاره کرد تا پای پیاده نباشد شخصی امانت کوچکی به او داد که در کاظمین به صاحبش برساند با کمال میل امانت را در جیب خود گذاشت؛ دربین راه از او پرسیدند چرا بر حیوان سوار نشده ای ؟ جواب داد حیوان را از صاحبش اجاره کرده ام که خود بر آن سوار شوم نه این که چیز دیگری با خود ببرم حالا این خیانت در امانت است که من سوار حیوان شوم . او کسی نبود جز مقدس اردبیلی که با اینگونه دقتها درهمه کارها مقدس اردبیلی شد

برگرفته از سایت فکر جوان

قدرت دعا
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت :...

«ببین این خانم چه می‌خواهد؟خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست .
- « لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمی‌شد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه ‌دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه ‌دار داد و گفت: فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
http://www.dastanak.com/1389/02/02/post-258/

باغ انار
زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست
داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم
به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً
فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون
ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای
که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای
من در زندگیم!.....

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع
کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران
بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول
بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان
زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا
میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم
شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در
دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع
به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو
با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا
انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا
نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ
کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم
اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در
حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا
من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه
نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف
من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون
اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به
علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!

بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد،
۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق،
دیگم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی
کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی،
علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در
و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی
اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده
به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه
ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود……


[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]
[/][/]

[/][=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو [/][/]

[/]


[=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن [/][/]

[/]


[=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟[/][/]

[/]

[=#0033cc]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]
[/][/]


[/]
[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را[/][/]

[/]


[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0] ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري[/][/]

[/]


[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0] عبور كرد.فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و[/][/]

[/]


[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0] فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. [/][/]

[/]

[=#0033cc]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]
[/][/]


[/]
[=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه[/][/]

[/]


[=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0] فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند[/][/]

[/]


[=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0] تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود [/][/]

[/]


[=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت[/][/]

[/]


[=Navy]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0] جهنم پرت شد. [/][/]

[/]

[=#0033cc]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]
[/][/]


[/]
[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن [/][/]

[/]


[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.[/][/]

[/]


[=#0033cc]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][=12][=+0]ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد...!
[/][/]

[/]



روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند،

در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند

و

تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود !

و این یعنی ایمان.

غرض ورزی



مردی در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزد , ناگهان دید سگی به دختر بچه ای حمله کرده است. مرد به طرف آنها دوید و با سگ درگیرشد . سرانجام سگ را کشت و زندگی دختربچه را نجات داد.
پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها آمده و می گوید: تویک قهرمانی



فردا در روزنامه ها می نویسند : یک نیویورکی شجاع ، جان دختر بچه ای را نجات داد



آن مرد میگوید : اما من نیویورکی نیستم



پس روزنامه های صبح مینویسند : آمریکایی ِشجاع !!جان دختر بچه ای را نجات داد


آن مرد دوباره میگوید : اما من آمریکایی نیستم


خوب ؟!... پس تو اهل کجا هستی


من ایرانی هستم



فردای آنروز روزنامه ها اینگونه می نویسند :



یک تندروی مسلمان ، سگ بی گناه را کشت

راز خوشبختی
روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت:...
"خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است."

جوان دیندار


جوان دین دار
مردی بود در «مرو» كه او را «نوح بن مریم» می گفتند و قاضی و رییس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با كمال وجمال، كه بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری كردند وپدر، در كار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به كه دهد. اگر دختر را به یكی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرومانده بود. قاضی، خدمتكاری جوان ِبسیار پارسا و دینداری داشت، نامش « مبارك » بود و باغی داشت بسیار آباد و پر میوه . روزی به او گفت: امسال به تاكستان (باغ انگور) برو و از آن ها نگهداری كن. خدمتكار برفت و دو ماه در آن باغ به كار پرداخت. روزی قاضی به باغ آمد و به مبارك گفت: ای مبارك! خوشه ای انگور بیاور. جوان، انگوری بیاورد، ترش بود. قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟ مبارك گفت: من نمی دانم كدام انگور شیرین است وكدام ترش! قاضی گفت: سبحان الله! تو اكنون دو ماه است كه انگور می خوری و هنوز نمی دانی شیرین كدام است؟
گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند كه من هنوز از این انگور نخورده ام ومزه اش را ندانم كه ترش است یا شیرین! پرسید: چرا نخوردی؟ گفت: تو به من گفتی كه انگور نگه دار، نگفتی كه انگور بخور و من چگونه می توانستم خیانت كنم!
قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست كه این جوان بسیار عاقل و دیندار است گفت: ای مبارك! مرا در تو رغبت افتاده ، آنچه می گویم باید انجام بدهی!
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، كه بسیاری از بزرگان او را خواستگاری كرده اند، ‌نمی دانم به كه دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارك گفت: كافران در جاهلیت در پی نسب بودند و یهودیان و مسیحیان، روی زیبا ودر زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می كنند، تو هر كدام را خواهی انتخاب كن!
قاضی گفت: من دین را انتخاب می كنم و دخترم را به تو خواهم داد كه دیندار و با امانتی. قاضی جریان را با همسرش مطرح كرد، سپس مادر بیامد و پیغام پدر را به او رسانید. دختر گفت: چون این جوان دیندار و امین است، می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، همان كنم و از حكم خدا وشما بیرون نیایم و نافرمانی نكنم! قاضی، دخترش را به مبارك داد با ثروتی بسیار زیاد. پس از چندی، خدای تعالی به آن پسری داد كه نامش را « عبد الله بن مبارك » گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او كنند به زهد وعلم و پارسایی!1

گروه دین و اندیشه - مهدی سیف جمالی

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد ...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،
به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن
آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ... ؟

موضوع قفل شده است