داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=#8b4513][=113]

[=113][=#8b4513]

[=113][=#800000]

[=113][=#8b4513]

استماع قرآن توأم با گریه

استاد محمد باقر موسوی همدانی مترجم تفسیر المیزان طی خاطراتی گفته است:

« علامه طباطبایی قرآن را در خود پیاده کرده بود، وقتی در تفسیر قرآن به آیات رحمت و غضب و یا توبه برمی خوردیم، ایشان منقلب می شد و اشکش از دیدگانش جاری می گردید و در این حالت که به شدت منقلب به نظر می رسید می کوشید من متوجه حالتش نشوم.

در یکی از روزهای زمستانی که زیر کرسی نشسته بودیم من تفسیر فارسی را می خواندم و ایشان عربی را نگاه می کردند، و در باب توبه و رحمت پروردگار و آمرزش گناهان بودیم، ایشان نتوانست به گریه بی صدا اکتفا کند و رسماً زد به گریه و سرش را پشت کرسی پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.»

[=113][=#2f4f4f]

[=#2f4f4f][=113]✨

رویای صادقه

همسر شهید مطهری نقل می کنند:
« حدود یک هفته به شهادت استاد مطهری، مرحوم علامه طباطبائی یک روز صبح، ساعت نه، به منزل ما زنگ زدند و خود استاد گوشی را برداشتند.

علامه فرموده بودند که « دیشب حضرت امام حسین علیه السلام را در خواب دیدم و از حضرت پرسیدم: حال آقا مطهری چطور است؟

ایشان تبسم فرموده و جواب دادند: آقا مطهری از دوستان ماست. »

[ من هنگام گفت و گوی استاد مطهری و علامه، تنها شاهد بودم که] آقا مطهری در مقابل علامه تواضع و تعارف می کند. ما علامه را «حاج آقا» صدا می کردیم.

پس از مکالمه آن دو، من از آقا مطهری سؤال کردم: « حاج آقا چه می فرمودند؟ » پس از اصرار زیاد من، خواب علامه را برای ما تعریف کردند.

با این که شهید مطهری هنوز در قید حیات بود، علامه در خواب حال او را از حضرت سید الشهداء علیه السلام رسیده بودند و ما بعدها فهمیدیم که این بشارتی برای شهادت مرحوم مطهری بوده است. »

[=#8b4513][=113]مرحوم آیت الله حق شناس نقل می کردند:

[=#8b4513][=113]

[=113][=#800000]


[h=2]من از سال ۱۳۳۶ – یعنی ۵۲ سال قبل – ایشان را از نزدیک میشناسم.[/h]

نقس ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامهی عشق است نشان منو توست
آقای هاشمی از اصلیترین افراد نهضت در دوران مبارزات بود؛ از مبارزین جدی و پیگیرِ قبل از انقلاب بود؛ بعد از پیروزی انقلاب از مؤثرترین شخصیتهای جمهوری اسلامی در کنار امام بود؛ بعد از رحلت امام هم در کنار رهبری تا امروز.

این مرد بارها تا مرز شهادت پیش رفته. قبل از انقلاب اموال خودش را صرف انقلاب میکرد و به مبارزین میداد. اینها را جوانها خوب است بدانند. بعد از انقلاب ایشان مسئولیتهای زیادی داشت.

هشت سال رئیس جمهور بود؛ قبلش رئیس مجلس بود؛ بعد مسئولیتهای دیگری داشت. در طول این مدت هیچ موردی را سراغ نداریم که ایشان برای خودش از انقلاب یک اندوخته‌ای درست کرده باشد.

اینها یک حقایقی است؛ اینها را باید دانست. در حساسترین مقاطع ایشان در خدمت انقلاب و نظام بوده.

ارسال شده در دی ۲۱, ۱۳۹۵ برای من از سال ۱۳۳۶ – یعنی ۵۲ سال قبل – ایشان را از نزدیک میشناسم.دیدگاهی بنویسید ویرایش

[h=2]توییت زیر در خصوص رابطه آیت الله هاشمی رفسنجانی[/h][h=5]توییت زیر در خصوص رابطه آیت الله هاشمی رفسنجانی با رهبر انقلاب که شعر ضمیمه آن، یکی از معروفترین غزل های “سایه” بوده که در سال ۱۳۲۸۸۸ به “شهریار” تقدیم شده است، را سایت فردا نیوز منتشر کرده است.[/h]
شعر کامل سایه که به شهریار تقدیم شده، به شرح ذیل است:نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توستگوش کن با لب خاموش سخن می گویمپاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندیدحالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسیدهمه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنهای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشتگفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقلهر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهروه ازین آتش روشن که به جان من و توست
ارسال شده در دی ۲۱, ۱۳۹۵ برای توییت زیر در خصوص رابطه آیت الله هاشمی رفسنجانی دیدگاهی بنویسیدویرایش
[h=2]آخرین جلسه آیت‌الله هاشمی رفسنجانی[/h]
سید مصطفی میرسلیم عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام طی یادداشتی
خدا حافظ یار دیرینه ی رهبرخدا حافظ ای یار دیرین رهبری مای وفادار به امام (ره) وای استوره ی تاریخ وای رنج کشیده ی انقلاب
در آخرین روز حیات آن فقید مرحوم را روایت کرد.

متن این یادداشت به شرح زیر است:

«بسم الله الرحمن الرحیم
یکشنبه ساعت ده و نیم صبح ١٩ دی ماه ١٣٩۵ جلسه کمیسیون امور زیربنایی مجمع تشخیص مصلحت نظام تشکیل شد. حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی با اعتقادی که به پیشرفت همه جانبه جمهوری اسلامی داشت از ابتدا خود ریاست و مسئولیت این کمیسیون را به عهده گرفته بود و نسبت به برگزاری آن اهتمام و جدیت می‌ورزید، لذا اولین جمله‌ای که دیروز با رسمیت یافتن جلسه گفت گلایه‌ای بود محترمانه از اعضا که چرا با نیم ساعت تأخیر حاضر شده اند.

موضوع جلسه بازنگری در سیاست‌های کلی انرژی بود. حسب دستور مقام معظم رهبری با توجه به اینکه بیش از بیست سال از مصوبه قبلی گذشته بود و با توجه به تحولاتی که در کشور ما و در جهان در این سالها رخ داده است، مقرر شده بود در این جلسه در باره پیشنهادهای جدید و نظریات کارشناسی، آخرین بررسی‌ها را انجام دهیم و اصلاحیه سیاست‌های کلی بخش انرژی را برای تصویب در صحن مجمع تشخیص مصلحت آماده کنیم.

بعد از گزارش‌های وزارت نیرو و اظهار نظر اعضا و روشن شدن کلیات و اهمیت موضوع و ضرورت جدی گرفتن راه حل‌ها بر مبنای همکاری دولت و مردم، جناب آقای هاشمی رفسنجانی با قدری تأمل اظهار فرمود که چاره‌جویی چنین مشکلات اساسی نیازمند یکپارچگی در کشور است و سپس اشاره کرد به همدلی مبارکی که در دوران ریاست‌جمهوری ایشان با مقام معظم رهبری وجود داشت و همکاری منسجمی که دیگر نهادها همچون سپاه و سازمان صدا و سیما با دولت داشتند که منجر شد به دستیابی به نتایج مثبت در امر خطیر سازندگی کشور پس از خاتمه جنگ.

این را می توان آخرین وصیت ایشان برای نجات کشور از مشکلاتی که بدان مبتلا شده است دانست؛ «یکپارچگی قوای سه گانه و مردم در حول محور رهبری» باشد که این وصیت ملاک عمل مسئولان کنونی و آینده کشور قرار گیرد.
منبع: پارس نیوز
ارسال شده در دی ۲۱, ۱۳۹۵ برای آخرین جلسه آیت‌الله هاشمی رفسنجانی دیدگاهی بنویسید ویرایش

[h=2]فرازهایی از وصیتنامه شهید 12ساله، شهید رضا پناهی[/h]
فرازهایی از وصیتنامه شهید 12ساله، شهید رضا پناهی
بسم الله الرحمن الرحیممَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُههرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسیکه مرا یافت می شناسد مرا، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای هل من ناصر ینصرنی لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.


+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۵ساعت 11:24 توسط مسئول هيئت | نظر بدهید


[/HR]

حدیث

+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 16:45 توسط مسئول هيئت | نظر بدهید

آیت اللّه کشمیرى مى ‏فرمودند: ما با یکى از آقایان در نجف، هم صحبت بودیم و مجالست داشتیم. بعد از مدتى شنیدم که عده‏اى از جوانان پاک دل در شب جمعه (یا شبهاى شنبه) خدمت آن آقا مى ‏روند و از او در مورد حضرت ولى عصرعلیه السلام سؤال مى‏ کنند و ایشان هم پاسخ مى ‏دهد.

گفتم: ایشان عالم درس خوانده ‏اى هستند و به سؤالات پاسخ مى ‏دهند، تا این مرحله اشکالى ندارد، ولى اگر از این مرحله فراتر رود و آن هایى که به مجلس او مى ‏روند به این باور برسند که او خدمت حضرت تشرف دارد آن وقت خطرناک مى ‏شود.

یک روز من به منزل آن آقا رفتم و دیدم هفت یا هشت نفر از جوانان نشسته ‏اند و مرتب گریه مى‏ کنند بعد از این که مجلس تمام شد، از او پرسیدم: تو به این جوانان گفته‏ اى که تشرف ندارى؟ گفت: نه. گفتم: چرا اجازه مى‏ دهى که این جوانان سرگردان باشند؟

آنان فکر مى‏ کنند حرفهایت وحى مُنزل است و این مسائل را از محضر حضرت پرسیده‏اى یا از جانب حضرت افاضه شده است بعد گفتم: این بساط را جمع کن.

میناگردل//سیدعلی اکبر صداقت

[=113][=#800000]

تأثیر انسان ساز

از علامه قاضی به سند معتبر نقل شده است که فرمودند:
چون بنده به نجف اشرف مشرف شدم یکی از پسر عموهایم در نجف بود. یکی از روزها همانطور که در کوچه می رفتم ایشان را دیدم و با ایشان مشغول صحبت شدیم.

در همان حال یکی از اهل علم را دیدم که آمدند رد شوند در حالی که خیلی حالشان پریشان بود و در فکر فرو رفته بود و معلوم بود حالشان عادی نیست.

به پسر عمویم عرض کردم: شما ایشان را می شناسید؟ چرا ایشان اینطورند و حالشان این قدر مضطرب است؟
گفتند: بله او را میشناسم.

این حال ایشان به خاطر این است که شخصی در اینجا پیدا شده است بنام آخوند ملاحسینقلی همدانی که هر کس پیش ایشان می رود، مجلس او و موعظه او چنین او را منقلب می کند و در وی تأثیر می کند.

چلچراغ سالکان//محمد قنبری

[=113][=#800000]

[=#2f4f4f][=113]

[=113][=#b22222]

[=113][=#800000]

[=#8b4513][=113]

[=113][=#a52a2a]

[=113][=#a52a2a]

سال 1349 ش، روزی در قم، اوّل صبح، همراه پدرم برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) حرکت کردیم و نزدیک مسجد محمدیّه در خیابان اِرَم، با آیت الله بهجت برخورد کردیم. پدرم خیلی به ایشان اظهار ارادت کرد. خواست دست ایشان را ببوسد؛ امّا ایشان نگذاشتند.

پس از مصافحه و معانقه، آیت الله بهجت اشاره کردند که: ایشان، فرزند شماست؟ پدرم عرض کرد: آری.
من، دست و صورت آیت الله بهجت را بوسیدم. ایشان دستشان را زیر چانة من گذاشت و سه بار فرمود: «خوب باشید، خوب باشید، خوب باشید!». معلومم نشد که فرمایش ایشان، ارشاد بود یا دعا. سخنِ ایشان را بر دعا حمل کردم که إن شاءالله خوب باشم.

چند قدمی که ایشان دور شدند، مرحوم پدرم گفتند: ایشان را شناختی؟ عرض کردم: نه! با شما آشنایی داشت؟

گفتند: بله؛ ایشان آیت الله بهجت هستند. دومی ندارند!
سپس همراه پدرم وارد حرم حضرت معصومه (س) شدیم، پس از نشستن در مسجد بالاسر، به پدرم عرض کردم: برخورد ایشان با شما، برخورد آشنا بود؟

پدرم گفتند: بله! من و آیت الله سیدمهدی روحانی و آیت الله احمد آذری قمی و آقا شیخ حسین توسّلی در نجف، در درس کفایة ایشان شرکت می کردیم. آشنایی ما با ایشان، از آن زمان است.

در ادامه، پدرم گفتند: من مطلبی را از ایشان دیده ام، نمی دانم مجاز به گفتن هستم یا نه؛ ولی با برخورد محبّت آمیزی که به شما کرد، گویا عنایتی به شما دارد. من جریان را برای شما می گویم که اگر نگویم، آن را با خود به گور خواهم برد؛ ولی مشروط به این که تا من زنده ام و تا آیت الله بهجت زنده است، آن را برای کسی بازگو نکنی.

من با این که به مقتضای سخنرانی در جلسات مختلف، مناسبت های فراوانی پیش می آمد که این ماجرای ناب را بگویم، ولی به دلیل عهدی که با پدرم داشتم، از نقل آن، حتی پس از وفات پدرم، خودداری می کردم؛ امّا پس از شنیدن خبر ارتحال آیت الله بهجت، این جریان را برای خانواده ام تعریف کردم و پس از آن در مهدیّة تهران و این بار، سومین باری است که آن را نقل می کنم.

مطلبی که پدرم فرمود، این بود:

در زمانی که در نجف، مشغول تحصیل بودم، پدرم، آخوند ملّا ابراهیم، برای زیارت، به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن، با هم به کربلا رفتیم.

یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کرده ام چهل شبِ چهارشنبه، به مسجد سهله بروم و تا آن وقت، سی و دوشب رفته بودم.

متأثر شدم که چرا صبح، متوجّه این مطلب نشده ام تا بتوانم به عهد خود، عمل کنم و اکنون باید مجدداً این برنامه را از ابتدا آغاز نمایم.

در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ می خواهی به مسجد سهله بروی؟

توجّه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهله ام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم.

پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت نمایید. گویا استادم با من کاری دارد، من مجدّداً به حرم امام حسین (ع) باز می گردم.

سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیت الله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: می خواهی به مسجد سهله بروی؟
گفتم: آری، خیلی مایلم.

فرمود: بلند شو همراه من بیا. و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن می شویم.

شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیّت و نماز امام زمان (ع) را در معیّت آن بزرگوار خواندم. پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: می خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟

عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشته ام، باید به کربلا برگردم.

فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم.

در پایان این ماجرا، آیت الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زنده ام، این جریان را برای کسی بازگو نمایی.

مکاشفه و کرامت از عارفان و عالمان ربانی//وحیده احمدی

[=113][=#a52a2a]

[=#a52a2a][=113]

چشم برزخى(حکایت آیت الله کشمیری)

جناب استاد فرمودند: در نجف به خاطر حشر و نشر با اولیاء و مجاهدت، چشم برزخى‏ ام باز مى ‏شد و افراد سرشناس صورتهاى ناخوشایندى داشتند، و این مسئله آزارم مى ‏داد.

ولى افرادى که مطرح نبودند و معروفیتى نداشتند، چهره برزخى‏ شان بسیار زیبا بود. کم‏کم این دیدنها سبب شد توجهى به افراد نکنم و سرم به پایین باشد. روزى به خودم گفتم گرچه یقین قلبى بیشتر پیدا مى‏ کنم، امّا نسبت به افراد حالت بدگمانى پیدا کردم و شاید طرف بعد توبه و استغفار کند در حالى که من آنها را قبلاً به صورت ناپسند برزخى دیده‏ ام.

پس در پى چاره‏ جویى بودم تا یکى از عارفان وارسته که در یکى از شهرهاى هند سکونت داشت به قصد زیارت حضرت امیرعلیه السلام به نجف آمده؛ و هر وقت که مى‏ آمد در ایام مخصوص و مدتى مى ‏ماند بعد به هند مى ‏رفت.

روزى او به دیدارم آمد و در همان نگاه اول فرمود: به دست آوردن چشم برزخى خیلى دشوار است و از دست دادن آن بسیار آسان است.
گفتم: طاقت ادامه این وضع را ندارم. فرمود: امروز به قصابى محل مراجعه کن و گوشت گوساله بخر و در حیاط خانه و در فضاى باز آن را بروى آتش کباب کن و بعد میل نما، مشکل تو حل مى ‏شود.

طبق دستور انجام دادم و با خوردن اولین لقمه چشم برزخى‏ ام بسته شد و حالت عادى پیدا کردم.

میناگردل//سید علی اکبر صداقت

[=113][=#8b4513]


علامه حسن زاده آملی:

از حضرت وصى عليه السلام نقل شده كه شخصى به خدمت حضرت وصى عليه السلام آمد، و به حضور مباركش عرض كرد كه، ديشب از اقامه نماز شب‏ محروم بودم، شب نداشتم. آقا فرمود: هيچ چيزى پای‏بندنت نشد، و تو را از خلوت شب و حضور شب باز نداشت، مگر گناه روزت.

وقتى در محضر مبارك مرحوم استاد جناب علامه طباطبائى رفته بودم و سؤالاتى داشتم عرايضم را تقديم داشتم- آفرين بر ايشان! ايشان خيلى كتوم بودند، دير حرف می‏زد، مراقبت خوشى داشت، و خيلى مراقب بود. به ماده «عقل» سفينه نگاه كنيد، و در رساله إنه الحق آن را آورديم.

در آنجا روايتى نقل می‏كند كه براى انسان هيچ حسرتى بعد از اين نشأه بزرگ‏تر از اينحسرت نيست كه مراقبتش را از دست داده وقتى بر او گذاشت كه ذاكر حق نبود و عند الله نبود، و وقتى بر او گذشت كه در غفلت بود اين حسرت بدترين حسرت است، آهى از نهاد شخص بر می‏آيد به قدرى آن آه آتشين است كه جهنم از روى او خجالت میكشد. غفلت نداشتن و ذكر و حضور و مقام عنديت داشتن شيرين است.

شرح اسفار

تأسف بر برزخ اهل دانش

در روایت وارد شده که بدترین عذاب براى عالمى است که به علمش عمل نکند و استفاده نبرد.

جناب استاد براى اینکه دانش‏پژوهان و دارندگان علم از برزخ و قیامت غافلند و به علمشان عمل نمى ‏کنند، تأسف مى‏خوردند و گاهى بعضى قضایا را که خودشان دیده بودند در رؤیا و مکاشفه نقل مى‏ کردند. از جمله مى‏ فرمودند: در رؤیا دیدم بسیار جاى گرمى ‏است و چاهى است، پیرمردى را به موى سرش به وسیله منجنیق بسته بودند و از درون چاه بیرون مى ‏کشیدند.

پرسیدم: اینجا کجاست و این فرد کیست؟ گفتند: اینجا برزخ است و محل معذّبین است، این شخص یکى از علماء است که بعضى از ساعات براى تنفس او را از چاه عذاب بیرون مى ‏آوریم.

فرمود: من آن عالم را ندیدم ولکن طبق نقل آدم بزرگى (از نظر شهرت) بود که کارش در برزخ گیر کرده بود.

فرمودند: یکى از اهل دانش که مردم به او اهتمام داشتند و به او رجوع مى‏ کردند را در برزخ دیدم که در یک کیوسک زندانى است، گفتم: علت چیست؟ گفتند: ایشان حرفى زده است که بعدها در قتل شخصى نقش داشته است.

روح وریحان//سید علی اکبرصداقت

[=113][=#800000]

[=#b22222][=113]

[=#800000][=113]

حضرت آیت الله بهجت رحمة الله علیه:

« زمانی که ما وارد نجف شدیم، بیشتر روحانیت نجف اشرف، حتی طلبه های جوان سیوطی خوان، دارای مکاشفه بودند و مساله مکاشفه، امر عادی بین روحانیون بود...!

وقتی به دیدار یکدیگر میرفتیم، هر کدام از طلاب، مکاشفات خود را برای دیگری تعریف می کردند، همینطور که مردم رویا و خواب خود را برای یکدیگر تعریف میکنند...!

و این امر آنقدر طبیعی و عادی بود که هیچ کس نفی دیگری نمی کرد، هیچ کس تعجب نمی کرد؛ زیرا این حالت، عمومی و برای بیشتر طلاب اتفاق می افتاد...!

ولی حالا کمتر دیده می شود که کسی اهل مکاشفه باشد و اگر اهلیت داشته باشد و بخواهد مکاشفه خود را بیان کند، دیگران از شنیدن کشف و شهود او تعجب می کنند... »

کتاب سرّ دلبران//آیت الله مبشر کاشانی

[=#800000][=113]✅استاد یعقوبی قائنی(حفظه الله):

[=#a52a2a][=113]

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد." شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم و در نتیجه آنها را از دست می دهیم
به خاطر بعضی از چیز ها خیلی از چیز ها را از دست داد.

[=#800000][=113]

♦️مرحوم حاج اسماعیل دولابی:

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟
گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود.
کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:
«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:
چرا ایستاده ای؟!
قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».

اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.

روزی یک مرد ثروتمند .پسر بچه کوچکش را به یک ده برد

تا به او نشان دهد مردمی که در انجا زندگی می کنند.

چقدر فقیر هستند . ان دو یک شبانه روز در

خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر.مرد از پسرش

پرسید. نظرت در مورد مسافرتمان چه بود.

پسر پاسخ داد .عالی بود پدر.

پدر پرسید .ایا به زندگی انها توجه کردی.

پسر پاسخ داد .بله پدر.

و پدر پرسید .چه چیزی از این سفر یاد گرفتی.

پسر کمی اندیشید و به ارامی گفت. فهمیدم

که ما در خانه یک سگ داریم و ان ها چهار تا.

ما در حیاط مان یک فواره داریم و ان ها

رودخانه ای دارند.که نهایت ندارد. ما در حیاطمان

فانوس های تزیینی داریم و ان ها ستارگان را

دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود

اما باغ ان ها بی انتها است.

با شنیدن حرف های پسر .زبان مرد بند امده بود.

پسر بچه اضافه کرد .متشکرم پدر تو به من

نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

یا حق.

[=114][=#ff8c00]

[=#a52a2a][=113]

[=113][=#8b4513]

[=#a52a2a][=113]‍ (https://attach.fahares.com/vLwFKUiXAIxBOV6bz/4iLQ==) ✅گریه امیرالمؤمنین

♦️روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:

من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.

اصحاب پرسیدند چطور ؟

مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.

ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:

شما دو توهین به من کردید;

اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟

تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.

♦️مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخـــورده بودند .

[=#a52a2a][=113]

ﭼﻮﭘﺎنیﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد نشد که نشد.

ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ

ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ .

ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥﺑﮕﺬﺭﺩ…

ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣی ﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ...

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ،
ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ .
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ!
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند...
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﮔﻔﺖ :
ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ!
ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ، ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ...
ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ

ﭼﻮﭘﺎنیﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد نشد که نشد.

ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ

ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ .


حضرت آية الله العظمى (اراكى) از مرحوم عالم ربانى (آقا نور الدين عراقى) نقل فرمود:
(آقا سيد محمد ملكى نژاد) كه عمه زاده مرحوم (آقاى فريد عراقى) بود، با من آشنايى دارد. خودش براى من نقل كرد وگفت كه:
براى مرحوم آقا نور الدين خبر آوردند كه (حاج آقا صابر) به زيارت كربلا رفته ودر همان جا فوت شده است.

حاج آقا صابر از معمرين وخودش هم پيشنماز واهل منبر بود وخيلى آدم معتبرى بود. مرحوم آقاى (حاج شيخ عبدالكريم) هم خيلى به ايشان محبت داشت.
وقتى خبر فوت حاج آقا صابر را به آقا نورالدين رساندند، (ايشان سرش را روى كرسى گذاشت، قدرى طول كشيد وبعد سرش را بلند كرد وگفت: نه دروغ است.
گفتند از كجا مى گوييد؟ فرمود: چون وقتى مؤمنى از دنيا مى رود، هاتفى در ميان آسمان و زمين ندا مى كند كه فلان مؤ من فوت شد ومن هرچه گوش دادم نشنيدم، پس دروغ است .

بعد هم همين طور شد، ماجراى فوت دروغ بود

احوالات سید العلماء و فخرالعرفاء آیت الله العظمی #قاضی_طباطبایی

از ﻣﺮﺣﻮم ﺳﯿﺪ ﻫﺎﺷﻢ رﺿﻮي ﻧﯿﺰ ﻧﻘﻞ ﺷﺪه اﺳﺖ:
«اﯾﺸﺎن ﻓﺮزﻧﺪي داﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ ﺷﺎن ﺑﻮد و ﺑﺎ ﺣﺎدﺛﻪ ﺑﺮق ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ از دﻧﯿﺎ رﻓﺖ. در آن روزﻫﺎي ﻏﻢ اﻧﮕﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺷﺮف ﯾﺎب ﺷﺪم ﺗﺎ ﻋﺮض ﺗﺴﻠﯿﺘﯽ ﮐﺮده ﺑﺎﺷﻢ.اوﻻًﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ
آن ﺑﭽﻪ ﺗﺎ اﻻن ﻧﺰد ﻣﻦ ﺑﻮد ﺷﻤﺎ ﮐﻪ آﻣﺪﯾﺪ او رﻓﺖ.
و ﺳﭙﺲ در ﺧﻼل ﻋﺮض ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ:
ﺗﻤﺎم ﻫﻢّ و ﻏﻢّ دﻧﯿﺎ در ﻧﺰد ﻣﺎ ﺗﺎ اول اﷲ اﮐﺒﺮ ﻧﻤﺎز اﺳﺖ .
ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮد:
«دو ﺳﻪ روز اﺳﺖ در اﯾﻦ ﻓﮑﺮم ﮐﻪ اﮔﺮ در ﺑﻬﺸﺖ ﻧﮕﺬارﻧﺪ ﻣﺎ ﻧﻤﺎز ﺑﺨﻮاﻧﯿﻢ ﭼﻪ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟! »

موضوع قفل شده است