داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=113][=#006400]✅ دیدن عذاب صاحب قبر توسط آیت اللّٰه بهاءالدّینی؛.

[=#0000cd][=113]تهجد و شب زنده داری

[=#0000cd][=113]

[=114][=#0000cd]

داستانی از صبر

در آثار آورده اند جابر بن عبدالله انصاری - که یکی از اصحاب بزرگوار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود - در آخر عمر به ضعف پیری و ناتوانی مبتلا شده بود. حضرت باقر علیه السلام به عیادت او رفت و احوال او را پرسید، عرض کرد:
در حالتی هستم که پیری را از جوانی، و بیماری را از تندرستی، و مرگ را از زندگانی بیشتر دوست دارم.
امام باقر علیه السلام فرمود: من چنانم که اگر خداوند مرا پیر نماید پیری را بیشتر دوست دارم، و اگر جوان بدارد جوانی را بیشتر دوست دارم، و اگر بیمار بنماید بیماری را، و اگر تندرست بدارد تندرستی را بیشتر می خواهم و اگر مرگ دهد مرگ را، و اگر زندگی بخشد زندگانی را بهتر می خواهم. جابر چون این سخن را شنید صورت آن حضرت را بوسید و گفت:
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم راست گفت که یکی از فرزندان مرا هم نام من می بینی.
و هو یبقرا العلم بقرا کما یبقر الثور الارض
یعنی: او علم را می شکافد چنانکه گاو زمین را می شکافد. و به این جهت آن حضرت را باقر علوم الاولین و الاخرین نامیده اند، و با توجه به مراتبی که گفتیم معلوم می شود که جابر در مرتبه اهل صبر بوده، و حضرت باقر علیه السلام در مرتبه رضا بسر می برده است. و بعدا شرح رضا داده خواهد شد انشاء الله تعالی.

آسانترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس (خلاصه ای از کتاب اوصاف الاشراف خواجه نصیر الدین طوسی)
نویسنده : خواجه نصیر الدین طوسی مترجم : باز نویس:سید محمد رضا غیاثی کرمانی

اخبار از خيال

و نيز حاج مؤ من مزبور - عليه الرحمه - نقل كرد از مرحوم عالم كامل جناب حاج سيدهاشم امام جماعت مسجد سردزك كه روزى پس از نماز جماعت منبر رفته بود و در مسئله لزوم حضور قلب در نماز و اهميت آن ، مطالبى مى فرمود ضمنا فرمود روزى در اين مسجد پدرم (مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر يزدى - اعلى اللّه مقامه ) مى خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم ، ناگاه مردى در هيئت اهل دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور كرد تا صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت .

مؤ منين از اينكه يك نفر دهاتى در محلى كه بايد جاى اهل فضل باشد آمده سخت ناراحت شدند او اعتنايى نكرد و در ركعت دوم در حال قنوت ، قصد فرادا نمود و نمازش را تمام كرد، همانجا نشست و سفره اى كه همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان كرد.چون از نمازفارغ شديم ،مردم از هرطرف به او حمله كردندو اعتراض نمودندواوهيچ نمى گفت !پدرم متوجه مردم شدوگفت : چه خبر است ؟ گفتند: امروز اين مرد دهاتى جاهل به مسئله آمده صف اول ، پشت سر شما اقتدا كرده ، آنگاه وسط نماز قصد فرادا كرده وبعد نشسته چيز مى خورد.

پدرم به آن شخص گفت چرا چنين كردى ؟ در جواب گفت : سبب آن را آهسته به خودت بگويم يا در اين جمع بگويم ؟ پدرم گفت در حضور همه بگو.

گفت : من وارد اين مسجد شدم به اميد اينكه ازفيض نماز جماعت با شما بهره اى ببرم ، چون اقتدا كردم اواسط حمد ديدم شما از نماز بيرون رفتيد و در اين خيال واقع شديد كه من پير شده ام و از آمدن به مسجد عاجزم ، الاغى لازم دارم كه سواره حركت كنم ، پس به ميدان الاغ فروشها رفتيد و خرى را انتخاب كرديد ودر ركعت دوم در خيال تدارك خوراك الاغ و تعيين جاى او بوديد كه من عاجز شدم و ديدم بيش از اين سزاوار نيست و نمى توانم با شما باشم نماز خود را تمام كردم .

اين را گفت و سفره را پيچيد و حركت كرد. پدرم بر سر خود زد وناله نمود و گفت : اينمرد بزرگى است او را بياوريد كه مرا به او حاجتى است . مردم رفتند كه اورا برگردانند ناپديد گرديد و تا اين ساعت ديگر ديده نشد.

پس بايد متوجه بود كه هيچوقت به نظر حقارت به مؤ منى نبايد نگريست يا عمل او را كه محمل صحيح دارد، مورد اعتراض قرار داد؛ زيرا ممكن است همان شخصى كه مورد تحقير واقع شده به واسطه نداشتن جهات ظاهريه اى كه خلق آنها را ميزان شرافت و لزوم احترام قرار داده اند، نزد خدا عزيز و گرامى باشد و ندانسته دوست خدا را اهانت كرده و خود را مورد قهر و غضب خداوند قرا دهند.

ونيزممكن است دوست خدا عمل صحيحى بجا آورد و شخص به واسطه حمل به صحت نكردنش او را مورد اعتراض قرار دهد و دلش را بشكند.(

داستانهای شگفت// شهید محراب آیة اللّه سیّد عبدالحسین دستغیب

✅ یکی از نزدیکان عارف بزرگ آیت الله بهاء الدینی نقل می کند که:

شخصی با ادبیات لاتی نزد ایشان آمد و طلب استخاره کرد.

آقا هم با روی باز و خوش اخلاقی استقبال نموده و بعد قران را باز کرده

و بلافاصله گفتند: خیلی خوب است، می خواهی ازدواج کنی؟

ازدواج خیلی خوب است! آن فرد لات هم که خوشحالی و تعجب -

از اینکه چطور آقا متوجه مقصود او شده بود-

در چشمانش موج می زد تشکر کرد و رفت.
می گوید به آقای بهاء الدینی گفتم آقا من به معارف و دانایی شما

ایمان دارم و نمی دانم از کجا فهمیدید این شخص قصد ازدواج دارد

ولی می دانم او دزد محل است! یا این استخاره شما یک دختر را بدبخت کردید!
آقا فرمودند ازدواج خوب است، این آیه آمده:

«الخبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ...»

نگران نباش، طرف مقابل (دختر) هم دزد است!

گيرنده ميخواهد

در قم سيد بزرگواري بود و چاپخانه داشت!
از خواص علامه طباطبايي و محرم سر ايشان بود. اين سيد داراي معنويات و حالات بالا و اهل كتمان بود. روزي در منزلش ما را دعوت كرد.

بنده با شخص ديگري خدمتش رسيدم. در ضمن صحبت، به پهناي صورت اشك ميريخت.

قضيه اي ازعلامه طباطبايي (رضوان الله عليه) نقل كرد گفت: روزي با آقا كار داشتم رفتم در منزل ايشان؛ هر چه در زدم و منتظر ماندم كسي نيامد، معلوم شد كسي در منزل نيست.

ناگهان صدايي در گوشم گفت: در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو! كسي هم در كوچه و اطراف من نبود...

با خودم گفتم: ميروم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم اين صدا هم پي ميبرم!
با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم؛ ديدم ايشان در ميان قبرها در حال قدم زدن هستند. من خودم را آماده كرده بودم كه تا ايشان را ديدم قضيه اين صدا را به ايشان بگويم حتي اگر ترديد كردند قسم بخورم!

همين كه خواستم مطلب را بگويم فرمودند: دست و پايت را گم نكن، از اين صداها زياد است، گيرنده ميخواهد!

[=#006400][=113]

شکستن بت نفس

خاطره ای آیت الله کشمیری

حضرت استاد(آیت الله کشمیری) فرمودند: يك روز يكى از اهل علم، نزدم آمد و از من درباره آقاى حداد پرسيد و خواست تا به محضر او مشرف شود.

به او گفتم با من نيا اين كار را ترك كن! علت اين بود كه او اهل دليل بود و مى‏ترسيدم وقتى با ايشان حرف مى‏زند براى من مشكلى بوجود بياورد و بگويد به ايشان بگو: دليل تو براى اين حرف چيست؟ بالاخره آن قدر اصرار كرد كه او را با خود نزد آقاى حداد بردم.

ايشان از اين اهل دانش به بهترين شكلى استقبال كرد و او را روبروى خود نشاند. با اين وجود من مضطرب و خائف بودم.

آن عالم آمد دو زانو نزدش نشست و عرض كرد: به نزد تو آمده‏ام تا مرا تائب و درست كنى! ايشان فرمود:
استغفراللّه تو سيد و عالمى، چرا اين حرف را مى‏زنى. بلند شو سر جايت بنشين. او بلند شد و روبرو نشست و ايشان هيچ حرفى نمى‏زد.

در اين وقت درويشى داخل شد و به صداى بلند پيوسته مى‏گفت: على، على، على... ايشان به درويش خوش آمد گفت و به آن عالم فرمود: بلند شو براى او قليانى چاق كن.

استاد فرمودند: من ناگهان متوجه آن عالم شدم! آن عالم گفت: من براى او قليان درست كنم؟!

آقاى حداد با صداى بلند به او فرمود: تو به نزدم آمدى و با خودت بتى آورده‏اى. برو بت نفس را بشكن و باز گرد.!!

صحبت جانان//سیدعلی اکبر صداقت

[=#006400][=113]
⚜فردی به حضور یکی از اولیای خدا رسید

⚜و عرض کرد: چه می شود، اگر گوشه چشمی به ما کنید و ما را هم ره بنمایید تا به لذتی رسیم و روحمان به پرواز درآید؟

⚜ مرد خدا با لحنی مشفقانه به او چنین فرمود: عزیزم، خدا برای همگان است و هیچ کس از درگاهش محروم نیست،

⚜کافی است تو هم به طرف او حرکت کنی.او پرسیدچگونه؟

⚜ گفت: اول از گناه بپرهیز.
سپس با انجام وظایف بندگی، خود را به او نزدیک کن تا لذت انس با او را بچشی؛

⚜زیرا خود فرموده است که طالب دنیا از لذت مناجات با من محروم است.

⚜گفت: دوست دارم چنین کنم، اما نمی توانم.

⚜فرمود: عزیزم! مردم بازِ شکاری را کم کم رام می کنند.

⚜بلی اگر بخواهی به یک باره نفْس را رام کنی، مشکل است؛ اما آهسته آهسته می شود آن را رام کرد.

⚜ پرسید: چرا زود از نماز و دعا خسته می شوم؟

⚜گفت: موانعی وجود دارد، اگر آنها را برطرف سازی، نه فقط خسته نمی شوی، بلکه غرق در سرور و لذت می گردی.

⚜سؤال کرد: آن موانع چیست؟

⚜فرمود: امام سجاد علیه السلام در «دعای ابوحمزه» آنها را برشمرده است. آن دعا را زیاد بخوان و در آن تدبر کن.

⚜گفتم: نخستین خواسته ام چه باشد؟

⚜گفت: خودِ رفیق؛ چون یکی از اسم های خدا رفیق است.

⚜تعجب کردم و گفتم: آیا واقعا خدا رفیق است؟

⚜گفت: رفیق حقیقی خداست و کسی رفیق تر از او پیدا نمی شود.

⚜جز خدا کدام رفیق است که به او بدی کنی و او دم به دم بیشتر به تو خوبی کند؟

⚜دیدم درست می گوید.گفتم: از این رفیق چه بخواهم؟

⚜گفت: سر را به طرف آسمان بلند کن

⚜و صادقانه بگو: رفیق! دوستت دارم؛

⚜ولی این را بدان، تو که نان و نمک رفیق را می خوری، مواظب باش نمکدان را نشکنی.

⚜سر را به سوی آسمان بلند کردم،

غیبت حکایتی از امام خمینی

حضرت آیت‏ الله فاضل لنکرانی میفرمایند:

همسر محترمه امام نقل کرده‏ اند که من ۶۲ سال با امام بزرگوار زندگی کردم و در این ۶۲ سال یک غیبت از این مرد نشنیدم.

خیلی این مطلب معجزه ‏گونه است. حتی تا این درجه که ایشان گفته بودند که ما یک کارگری داشتیم که خیلی کاری نبود لذا آن را تبدیل به یک کارگر بهتری کردیم.

بعد از چند روز من خدمت امام گفتم که این خیلی کارگر خوبی است.

امام فرمودند: «که اگر با این جمله می‏ خواهی به من بفهمانی که قبلی خوب نبود این یک غیبت است و من حاضر نیستم بشنوم

پا به پای آفتاب، ج۴

ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﺁﻳﺓﺍﻟﻠﻪ ﺍﺷﺮﻓﻰ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺣﺪﻭﺩ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﻛﻪ 14-15 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﻗﻢ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻓﺘﻢ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺰﻳﻨﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﻳﺎﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﻯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﻛﻒ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻇﺮﻑ ﺁﺏ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺩ.

ﺑﻠﺎﻓﺎﺻﻠﻪ ﻇﺮﻓﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﻜﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺰﻳﻨﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺭﻭﻯ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺘﻢ.
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺸﻜﺮ ﺁﻣﻴﺰﻯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ:

ﺁﻳﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﻳﺪ؟ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﻧﻪ، ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ.

ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﺯﺩﻡ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﻳﺰﻡ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺩﻭ ﻇﺮﻑ ﺁﺏ، ﺭﻭﻯ ﺳﺮﻡ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺷﺪ، ﭼﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﺪﻡ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻠﺎﻓﻰ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻛﻤﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﻯ ﻣﺤﺒّﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﺮﺩﻡ، ﻭﻟﻰ ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﻰ ﻛﻨﻢ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻰ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺍﻋﻴﺎﺩ ﻣﺬﻫﺒﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﻋﻠﻤﺎ ﻣﻰ ﺭﻓﺘﻴﻢ، ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ.

ﭘﺪﺭﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻋﺠﺐ! ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﻤﻴﻨﻰ ﺍﺳﺖ.

ﻣﺠﻠﻪ ﺣﻀﻮﺭ، ﺧﺮﺩﺍﺩ 1370، ﺷﻤﺎﺭﻩ 1

[=113][=#800000]❤️

[=#2f4f4f][=114]

[=#800000][=113]

[=113][=#006400]

[=#2f4f4f][=113]

[=113][=#0000cd]
✅ماجرای دو عنایت امام رضا(ع) به علامه طباطبایی

خاطره خواندنی از شیخ جعفر آقای مجتهدی

« یک روز که از مدرسه بر می گشتم ، در راه پیر زنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم،از من خواست تا اسباب را تا منزل او ببرم...

او مقداری اسباب و اثاثیه را به دست من داد و خود در جلو به راه افتاد، تا به منزلی رسیدیم. در را باز کرده و داخل شد و من نیز بی هیچ انگیزه ای داخل شدم.

ناگهان در بسته شد و من ناگاه و ناخواسته با چند دختر جوان و زیبا ، روبرو شدم.آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: .... ما از تو خواسته هایی داریم که اگر انجام ندهی ،با رسوایی مواجه خواهی شد.»

یک گرفتاری تمام عیار و خطرناک ، فرزند یوسف میرزا را در کام خود فرو برده و عصمت و پاکی او را بی رحمانه نشانه رفته بود. ایشان می گوید:« یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم. ناگهان چشمم به پله هایی افتاد که به پشت بام منتهی می شد.

خود را از راه پله ها به پشت بام رساندم. آن ها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک « یا علی» بی درنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود ، پرتاب کردم.»

همین که در حال سقوط بودم ، دو دست در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد. ایشان می فرمودند: « از آن موقع تا حالا پاهایم را روی زمین نگذاشته ام و هنوز روی آن دست ها راه می روم.»

#جعفر_آقا_مجتهدی

[=114][=#800000]

[=#006400][=113]

[=#006400][=113]

سال ها پیش مردی بود که هر کسی را سر راهش می دید ، دوست می داشت و می بخشید .
خدا فرشته ای فرستاد تا با او صحبت کند .
فرشته گفت :
- خدا از من خواست به دیدارت بیایم تا به خاطر نیکی ات به تو پاداشی بدهم . هر عطیه ای را که بخواهی ، خدا به تو می دهد . می خواهی به تو قدرت درمانگری بدهد ؟
مرد پاسخ داد :
- اصلا . ترجیح می دهم خدا خودش کسانی را که باید درمان شوند ، انتخاب کند .
- می خواهی وظیفه ی راهنمایی گمشدگان را به راه راست بر عهده بگیری ؟
- این وظیفه ی فرشتگانی مثل تو ست ، نه من . نمی خواهم هیچ کس تحسینم کند و نمی خواهم الگوی دیگران بشوم .
- نمی توانم بدون این که برای تو معجزه ای بکنم ، به آسمان برگردم . اگر خودت انتخاب نمی کنی ، من خودم انتخاب می کنم .
مرد کمی فکر کرد و سرانجام گفت :
- پس کاری کن که واسطه ی خیر باشم اما بدون این که کسی بفهمد ، حتا خودم ؛ چراکه ممکن است دچار گناه غرور بشوم .
فرشته کاری کرد که سایه ی آن مرد بتواند بیماران را درمان کند . بدین ترتیب از هر جا می گذشت بیماران درمان می شدند ، زمین بارور می شد و مردم غمگین شاد می شدند .
مرد سال ها زمین را زیر پا گذاشت و هیچ وقت از معجزاتی که پشت سرش رخ می داد ، خبر نداشت ؛ چرا که وقتی رو به روی خورشید می ایستاد ، سایه اش پشتش بر روی زمین می افتاد .
بدین ترتیب توانست بی خبر از قداست خود زندگی کند و بمیرد .
پائولو کوئیلو

[=113][=#800000]امام_رضا_علیه_السلام

کسی وارد حرم حضرت رضا علیه‌السلام شد، متوجه شد سیدی نورانی در جلوی او مشغول خواندن زیارتنامه می‌باشد. نزدیک او شد و متوجه شد که ایشان اسامی معصومین سلام‌الله‌علیهم را یک‌یک با سلام ذکر می‌فرمایند. هنگامی که به نام مبارک امام زمان عجل ‌الله‌ تعالی ‌فرجه‌الشریف رسیدند سکوت کردند! آن کس متوجه شد که آن سید بزرگوار، خود مولایمان امام زمان سلام‌الله‌علیه و ارواحناله‌الفداء می‌باشد.

برگی از دفتر آفتاب//رضاباقی زاده

[=113][=#a52a2a]

[=#800000][=113]

[=#8b4513][=113]

[=#8b4513][=113]

مرحوم آیت الله نجابت

تعجب واقعی

یک وقتی با جناب آقای احمد چگنی از تهران به قم می آمدیم. در اول اتوبان قم به یک سید معمم برخورد کردیم، لذا توقف کردیم و ایشان سوار شدند. بند ه هم به احترام ایشان صندلی دوم رفتم. سوار که شدند بلافاصله بدون مقدمه، فرمودند:

اگر به این مردم بگویید فلانی اسم اعظم بلد است، تعجب می کنند! اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندارند.

اگر به این مردم بگویید فلانی با خداوند متعال ارتباط دارد، تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که چرا خودشان ارتباط ندارند.

اگر به این مردم بگویید فلانی طی الارض دارد تعجب می کنند! اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندارند.

اگر به این مردم بگویید فلانی ملائکه را در دنیا دید تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندیدند. اگر به این مردم بگویید فلانی با حضرت حجت صلوات الله علیه ارتباط دارد، تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که چرا دیگران ارتباط ندارند. بلافاصله ما متوجه شدیم بعد از این چند کلمه، جلوی عوارضی قم هستیم، به ایشان گفتیم: آقا سید کجا می روید؟

فرمودند: شما راه خودتان را بروید، هر جا خواستم پیاده می شوم، نزدیکی حرم پیاده شد.

بنده و راننده هر دو متعجب از اینکه این راه 5 دقیقه هم نشد.

بعد از تشریف بردن آقا سید، راننده از بنده سؤال کرد: حاج آقا متوجه شدید شدید که ما ظرف چند دقیقه این راه را طی کردیم؟!

بنده عرض کردم: ما که ساعت نگرفتیم ولی بس که به ما خوش گذشت زمان کوتاه جلوه کرد و او یقیناً یکی از اولیاء الله بود.

میخواهی بروی حج که به شما بگن حاج آقا؟

استاد حسینی آملی:دوستی داشتم , از دوستان نزدیک من بود . گفت : رفتم خدمت آقای حسن زاده آملی گفتم آقا جان من از شما توقع مالی ندارم یک تقاضایی میخواهم بکنم و سخنم را به جانب تقاضای مالی نمیخواهم ببرید . و آن ایسنت که دلم میخواهد بروم حج ! و از شما میخواهم دعا کنید خداوند موقعیت و شرایط را جور کند و من برم حج !

گفت:حضرت آقای حسن زاده آملی نگاهی به من کردند و فرمودند :میخواهی بروی حج و برگردی که مردم به شما بگن حاج آقا ؟!!!

گفت:من یکدفعه وا رفتم ! فهمیدم درست میفرمایند ... توی مجلسی که مینشستم به بقیه افراد حاج آقا میگفتند اما به من نمیگفتند حاج آقا ! و دوست داشتم به حج بروم تا مردم به من بگویند حاج آقا !

#علامه_حسن_زاده_املی

[=#800000][=113]⚡️يكي از اساتيد بر جسته حوزه علميه قم نكته اخلاقي از آيت الله العظمي خوانساري نقل كرده كه در اينجا مي آورديم :

☄ما چند نفر بوديم ، مي خواستيم خدمت حضرت آيت الله العظمي خوانساري برسيم ، نزديك منزل ايشان كه رسيديم ، ديديم ايشان از جائي دارند به طرف خود مي آيند، به ✨در منزل رسيدند سائلي به سر رسيد و به ايشان عرض كرد كه من پيراهن ندارم ، آقا وارد اطاق شد، ما هم پشت سر ايشان وارد اطاق شديم ، ديديم قباي خود را از تن ب☄يرون آوردند و بعد پيراهن را از تن بيرون آوردند و به آن سائل دادند، و سپس قباي خود را پوشيد و همانطور بدون پيراهن نشست ، و به سؤالات ما پاسخ مي داد.

[=#8b4513][=113]

[=#b22222][=113]

[=#8b4513][=113]

[=114][=#800000]

[=#006400][=113]

[=113][=#8b4513]

صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام

سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم.

سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت.

شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟

فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد.

پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم.

رنگارنگ، ج 2، ص 445

[=#ffa07a][=113]

داستان‌ مشاهدة‌ افراد با صور ملكوتيّه‌، براي‌ يكي‌ از اهل‌ مراقبه‌

يكي‌ از دوستان‌ روشن‌ ضمير ما نقل‌ كرد كه‌: شخصي‌ از اهل‌ تفكّر و مراقبه‌ در گوشه‌اي‌ از صحن‌ حضرت‌ رضا عليه‌ السّلام‌ نشسته‌ و در دريائي‌ از تفكّر فرو رفته‌ بود، يكمرتبه‌ حالي‌ به‌ او دست‌ داد و صورت‌ ملكوتي‌ افرادي‌ را كه‌ در صحن‌ مطهّر بودند مشاهده‌ كرد؛ ديد خيلي‌ عجيب‌ و غريب‌ است‌.

صورتهاي‌ مختلف‌ زننده‌ و ناراحت‌ كننده‌ از اقسام‌ صور حيوانات‌، و بعضي‌ از آنها صورتهائي‌ بود كه‌ از صورت‌ چند حيوان‌ حكايت‌ ميكرد. درست‌ مردم‌ را تماشا كرد؛ در بين‌ اين‌ جمعيّت‌ كسي‌ نيست‌ كه‌ صورتش‌ سيماي‌ انسان‌ باشد، مگر يك‌ نفر سلماني‌ كه‌ در گوشة‌ صحن‌ كيف‌ خود را باز كرده‌ و مشغول‌ اصلاح‌ و تراشيدن‌ سر كسي‌ است‌؛ ديد فقط‌ او به‌ شكل‌ و صورت‌ انسان‌ است‌.

از بين‌ جمعيّت‌ با عجله‌ خود را به‌ او كه‌ نزديك‌ در صحن‌ بود رسانيد و سلام‌ كرد و گفت‌: آقا ميدانيد چه‌ خبر است‌؟

سلماني‌ خنديد و گفت‌: آقا تعجّب‌ مكن‌، آئينه‌ را بگير و خودت‌ را نگاه‌ كن‌!
خودش‌ را در آئينه‌ نگاه‌ كرد؛ ديد صورت‌ خود او هم‌ به‌ شكل‌ حيواني‌ است‌؛ عصباني‌ شده‌ آئينه‌ را بر زمين‌ زد.
سلماني‌ گفت‌: آقا برو خودت‌ را اصلاح‌ كن‌، آئينه‌ كه‌ گناهي‌ ندارد.

معادشناسی ج2//علامه ‌ طهرانی

[=113][=#006400]
✅شب ها برای نماز مرا بیدار می کنند.

[=#008000][=113]

[=#006400][=113]

[=113][=#800000]

موضوع قفل شده است