داستانك نويسي: در رابطه با محرم و صفر( نویسندگان تشریف بیاورید)

تب‌های اولیه

86 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

پیام قاصدک;41020 نوشت:
مشعل

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟

فرشته جواب داد:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!



سلام و درود:Gol:

تا حالا ندیده بودم بعد از اهداء جوائز کسی تو مسابقه شرکت کنه:khandeh!:
ولی حیف شد چون مطمئنم که این داستان می رفت رو سکو چون شایستگیش رو داره:Gol::Kaf:

یه سئوال نقش مشعل و سطل آب در داستان به مقدار مساوی است چرا اسمش رو گذاشتید مشعل.:Gig:

می تونید بفرمایید چون سطل آب زیاد رمانتیک نیست:Khandidan!:

حالا آخرت با یه سطل آب و کارمون راه میفته.چون ما رو که نزدیکی های بهشت هم راه نمیدن.:Nishkhand:

این فرشته ی قصه ی شما بابت توجه و عنایتی که خداوند به انسان داشته حسودیش شده و به همین خاطر اینکارو انجام داده:Nishkhand:

چون به راحتی میشه تشخیص داد که چه کسی واقعاً خدا رو دوست داره.مگه فرشته ها باطن اعمال ما رو نمی بینن.

البته بنده اگر جایه اون مرده بودم حتماً جلویه فرشته رو می
گرفتم:Khandidan!:

یا علی

قضاوت;41042 نوشت:
سلام و درود:Gol:

تا حالا ندیده بودم بعد از اهداء جوائز کسی تو مسابقه شرکت کنه:khandeh!:
ولی حیف شد چون مطمئنم که این داستان می رفت رو سکو چون شایستگیش رو داره:Gol::Kaf:

یه سئوال نقش مشعل و سطل آب در داستان به مقدار مساوی است چرا اسمش رو گذاشتید مشعل.:Gig:

می تونید بفرمایید چون سطل آب زیاد رمانتیک نیست:Khandidan!:

حالا آخرت با یه سطل آب و کارمون راه میفته.چون ما رو که نزدیکی های بهشت هم راه نمیدن.:Nishkhand:

این فرشته ی قصه ی شما بابت توجه و عنایتی که خداوند به انسان داشته حسودیش شده و به همین خاطر اینکارو انجام داده:Nishkhand:

چون به راحتی میشه تشخیص داد که چه کسی واقعاً خدا رو دوست داره.مگه فرشته ها باطن اعمال ما رو نمی بینن.

البته بنده اگر جایه اون مرده بودم حتماً جلویه فرشته رو می
گرفتم:Khandidan!:

یا علی

سلام
ای بابا راست میگید نمیدونستم
در ضمن این یکی دیگه نوشته ی من نبود از کتابی به نام عشق بدون قید و شرط نوشتم که نویسندشم نا شناسه:Labkhand:
این حرفا و سوالاتونو میتونید از نویسنده ی ناشناسش بپرسید میتونید برید دور دنیا رو در هشتاد روز بگردیدو نویسندشو پیدا کنید:Khandidan!:

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام به بزرگواران سایت

این تاپیک رو که فراموش نکردید؟!

قراره به مناسبت ایام عزاداری سالار شهیدان مسابقه داستان نویسی با موضوعاتی مرتبط با این ماههای عظیم بگزار شود.

پس منتظر اعلام موضوعات و تاریخ ارسال داستانهای خود باشید که متعاقبا اعلام خواهد شد

سلام بر داستان نویسان بزرگ
همان طور که از عنوان تاپیک پیداست ؛ با دوره جدیدی از مسابقه "داستانک نویسی" به پیشواز ماه محرم میرویم
موضوعات این دوره به شرح ذیل است:

عطش
شهادت
گذشت
فداکاری
ادب
طفل شیرخوار
اخلاق
آب
مهرمادری
مهر پدری
توبه

توجه داشته باشید این موضوعات باید به صورت درسهای اقتباس شده از محرم باشد
منتظر آثار زیباتون هستیم

دوستان لازم به ذکر است که جایزه اش محفوظه

:Hedye::Hedye::Hedye:

سلام علیکم.....
من در جمع دوستان داستان نویس تا به حال حضور نداشتم ....
اصلا داستان نویس هم نیستم....
اما نوشته ای میگذرم اگر مسئول این قسمت اجازه دهند ادامه آن را هم میگذارم....
من قصد شرکت در مسابقه را ندارم اگر نوشته هایم ربطی به داستان ندارد هر چند داستان است...
اگر اجازه بدهند بنویسم ممنون میشوم...

............................................................................................................

یا علی...

جاوید;66536 نوشت:
سلام علیکم.....
من در جمع دوستان داستان نویس تا به حال حضور نداشتم ....
اصلا داستان نویس هم نیستم....
اما نوشته ای میگذرم اگر مسئول این قسمت اجازه دهند ادامه آن را هم میگذارم....
من قصد شرکت در مسابقه را ندارم اگر نوشته هایم ربطی به داستان ندارد هر چند داستان است...
اگر اجازه بدهند بنویسم ممنون میشوم...

............................................................................................................

اگر اجازه بدهند ادامه دارد.....
یا علی...


سلام علیکم
جناب جاوید در این تاپیک از نوشته های دوستان استقبال میشه.دیگر نیازی به اجازه نیست
خوشحال میشیم از مطالعه ادامه مطالبتون


تمام دوستان توجه داشته باشند که ارزش مطالبی که گذاشته میشه به نوشتن آن مطلب توسط خودتونه نه خدایی نکرده copy paste
منتظریم
یا علی

سلام علیکم......
این داستان در چند دقیقه کوتاه نوشته شده پس به بزرگی خودتان کمی های فراوان آن را ببخشید...
....................................................

در دشت بلا که از سوز گرما خاک هم لبهایش بی تابی فراق آب را می کرد..
آن روزی که خورشید سر به زیر بود و شرمگین از گرمای وجودی که تمام عمر به آن می بالید...
آن لحظاتی که ثانیه ها ایستاده بودند و قدم های زمان به نفس نفس افتاده بود....
آن روز بود که آب عطش لبهای صاحبم را داشت....
از دور سرآبی را می دیدم که سر آب چنان شاد بودند که گویی از آب حقیقت سیرآب هستند!
روزها همانند و بی مانند روزگاران گذشته می گذشت...
در میان گردش زمین آینه های فلزی آغشته به خون به رقص در آمدند....
تابش نورهایی مست که نور را هدف گرفته بودند...
در میان اندکی بسیار از دور بسیار اندک می دیدم....
در حیرتی عمیق از عمق حیرت ،حیرانم....
درختان سرو صبور شاخه ها به زیر و سر به آسمان می نهادند....
آغوش آسمان باز و زمین وداع با یاران می کرد.....
در عبور از مرز نادانی ،داناها را گردن میزدند....
چه بسیار ناگوار گوارا دیدم......
نا مردانی که درآرزوی آتش زدن خیمه های مردان بی تابی میکردند ....
همه یکی یکی حمله و حمله یکی یکی همه می شد...
فریاد کودکان بزرگی را ،اشکها مرحم بود.....
عالم ایستاده و نظاره گر ایستاده گی عالم است....
یاران بی یاور به نبرد با یاوران بی یار می شتافتند....
همه عشق به آسمان پرواز و در انتظار پریدن عشق همه ، لحظه شماری میکنند...
من را لیاقت همراهی راه در این حادثه رسید....
از بازدید دیده های نادیده شما نگفتم جز آن که میگویم ،ندیدم که می گویم شما ببینید....
در آخرین بودنم که از بودن جدا و به نبودن بود شد.......
در سر با سری به زیر به سوی سرهای بلند نگاهم را روانه میدان کردم و از بازگشتش در سر سری بلند و سر به زیر به سوی خیمه ها شتافتم....
خورشید با لبانی تشنه از آب غروب کرد و طلوعی همیشه گی از جنس شهادت به عالم داد....

ماهی تشنه

تا حالا بابام رو این طور ندیده بودم. وقتی کنار ساحل داشتیم روی ماسه ها دنبال صدف می گشتیم متوجه شدیدیم ماهی کوچلو هایی دیشب وقتی آب دریا بالا آمد بود توی گودالی جا مانده بودند و از تشنگی هلاک شده بودند. زانوهای بابام سست شد نتوانست برپا بایستد با زانو روی ماسه ها افتاد با عجله گفتم بابا حالتون خوبه؟ بابام با اشاره می خواست بگوید که چیزی نیست اما بغض سنگینش اجازه نداد با چشمان اشکبارش من نگاه کرد و گفت چه سخت است کنار آب، لب تشنه جان دادن و بعد در حالی که شانه هایش از شدت گریه می لرزید با انگشتش روی ماسه ها نوشت: سلام بر کوچلوی کربلا؛ علی اصغر.
نویسنده :محمدحسین قدیریhttp://zndgiearam.persianblog.ir/

شوک کودکانه

بعد از نماز داشتم زیارت عاشورا می خواندم که کودک خردسالم آمد کنارم نشست و گفت بابا چه کار می کنی؟ گفتم دارم با خدا و امام حسین -ع - حرف می زنم. با تعجب گفت: بابا! باباجون! زیارتم رو قطع کردم و گفتم باز چی شده؟ گفت: اونا می فهمند چی بهشون میگی؟ گفتم بله؟ بعد که احساس کردم سئوالش عجیب است گفتم: چرا این رو بپرسیدی؟! گفت: خب خیلی تند تند باهوشون حرف می زنی و معلوم نیست چی می خونی؟ اگه من جای اونا بودم که اصلاً نمی فهمیدم چی داری میگی؟


سلام دوستان
اگر یادتان باشه در مسابقه قبلی من قول داده بودم که جایزه بدهم که به قولم وفا کردم اما قول دیگری هم داده بودم که تاحالا شرمنده شمایم. قول داده بودم داستان های خوب را در ماهنامه خانه خوبان چاپ کنیم. من داستان ها و آدرس نویسندگان را نوشتم ولی متاسفانه سردبیر عوض شد من به سر دبیر جدید موضوع را بیان کرده ام و پیگری می کنم تا ان شاالله داستان شان چاپ شود.
البته همین داستان ها را هم سعی می کنم برای چاپ بفرستم
باقی بقایتان

«قلب بایه صاف باشه»
چند روز بود که دیگه کفر بابا از کار علیرضا در اومده بود اگر کاری از او میخواست که بکنه یا نکنه، بدون این که کاری بکنه با احترام تمام دست روی سینه اش می گذاشت و با لبخند می گفت. چشم . تا این که بالاخره بابا حسابی از دستش ناراحت شد و با عصبانیت داد زد: چشم مرگ. این چه عشقیه که من دوست داری ولی به حرفم عمل نمی کنی؟! گفت: تو عشقم به خودتون یک لحظه هم شک نکنین. چرا تعجب می کنین این نمونه از عشق را خودتون یادم دادین. مدل جدید نیست مشابه همون عشق شما به امام حسین-ع- و خداست همون که میگید:«قلب بایه صاف باشه».

خانه خوبان، شماره 27،دي ماه 89، موسسه آموزشي و پژوهشي،قم.

پير غلام
جوان گفت:
عزاي بر امام حسين -ع - در محرم سبب افسردگي نميشه؟
پير مرد با تبسم گفت:
خدا رو شكر يه روز هم از زندگي ام ناراضي نبودم و درجه خُلقم پايين (افسرده) نيست. آخه من
«پيرغلام» حسينم.
--------------
پيرغلام لقب مداحان و ذاكران پيري است كه در طول سال هم «روضه خواني» و البته «مولودي خواني» هم دارند.

نویسنده :محمدحسین قدیری، وبلاگ زندگی آرام

قبل از آمدن استاد داشت از رفتن به جمکران و شب چهارشنبه می گفت؛ آن روز سه شنبه بود و دوستم از این می گفت که پس از اتمام کلاس به جمکران خواهد رفت، از شیرینی و حلاوت زیارت می گفت و مصر بود من هم بروم.

اگر چه با علاقه ی زیادی به حرف هایش گوش می دادم اما می دانستم فرصت رفتن به جمکران را ندارم. به خانه که رسیدم فوراً سیستم را روشن کرده مشغول کارهایم شدم، باید همین امروز تمام می شد، مشغول کارم بودم که تلفن زنگ زد؛ همان دوستم بود

گفت: من دارم راه می افتم، مطمئنی نمی یای؟
علی رغم علاقه ی زیادم به رفتن ولی حجم زیاد کارها چنین اجازه ای به من نمی داد
- نه، خیلی کار دارم
- کار که همیشه هست، بیا بریم، امشب شب چهارشنبه استاااااااا
- می دونم ولی نمی شه
- چرا اگر بخوای می شه، باور کن مراسمش خیلی خوبه
- ان شاء الله یه دفعه ی دیگه

با تمام اصرارهایش نرفتم. فکر می کنم آیا اهل کوفه هم کار داشتند؟ حتماً آن ها هم خیلی کار داشتند؟ همان هایی که اگر چه در جبهه ی باطن نبودند اما در جبهه ی حق نیز نبودند، همان هایی که نامه نوشتند اما در کوفه ماندند، شاید آن ها هم فکر کردند شاید باری دیگر...

چقدر بی تفکر شعار می دهیم ما اهل کوفه نیستیم؛ آیا واقعاً نیستیم؟ آقا واقعاً نیستم؟

sajedee;68296 نوشت:
قبل از آمدن استاد داشت از رفتن به جمکران و شب چهارشنبه می گفت؛ آن روز سه شنبه بود و دوستم از این می گفت که پس از اتمام کلاس به جمکران خواهد رفت، از شیرینی و حلاوت زیارت می گفت و مصر بود من هم بروم. اگر چه با علاقه ی زیادی به حرف هایش گوش می دادم اما می دانستم فرصت رفتن به جمکران را ندارم. به خانه که رسیدم فوراً سیستم را روشن کرده مشغول کارهایم شدم، باید همین امروز تمام می شد، مشغول کارم بودم که تلفن زنگ زد؛ همان دوستم بود

سلام
ممنون از متن و مشارکت تان

[=&quot]حسینه تظاهر

[=&quot]حسین «چراغ هدایت» است تا ما در هر زمان آمپر بصیرتمان دقیق کار کند . حسين «كشتي نجات» است تا در اقيانوس مواج وتاريك روزگار نادانسته درگير توفان لشکر باطل نشويم و بار ديگرکربلایی برپا نکنیم.

[=&quot]امروز در اداره ای عمر سعد از نوکر رجوع هایش (نه ارباب رجوع)رشوه های کلان می گرفت ، در سازمانی ابن زیاد توافق نامه رانت خوری با یزید امضا می کرد و در دادگاهی شمر از جانی حق السکوت می گرفت، حرمله در بیمارستان اطفال پول زیر میزی می گرفت و سنان در روزنامه با قلمش خیمه های عفاف آتش می زد.

[=&quot]و امشب در «حسینه تظاهر» در «شهر نفاق» با دو چشم خود دیدم که عمر سعد مرثیه غنایی می خواند، زمانی اشک می ریخت و گاهی پایکوبی می کرد، شمر و سربازانش زیر پرچم امام حسین-ع- سینه می زندند، ابن زیاد کنار نیزه ای که دست قلم شده عباس برفرازش بود، قرآن می خواند، یزید با جام شکسته شراب بر سر خود و کودک خردسالش قمه می زدند،حرمله با ديدن گهواره نمادين اصغر شيرخوار با كف دست به پيشاني مي زند[=&quot] و سنان هنگام شنیدن به آتش کشیده شدن خیمه های امام حسین-ع- واضطراب زینب برای حجابش اشک تمساح می ریخت.
خانه خوبان، شماره 27،دي ماه 89، موسسه آموزشي و پژوهشي،قم.
http://zndgiearam.persianblog.ir

لشکر کاروانیان را متوقف می کنند، نه اجازه ی حرکت به جلو می دهند و نه اجازه ی بازگشت. مأمورند کاروان را همانجا نگه دارند تا دستورات نهایی صادر شود.
اما پس از طی مسافت تشنه اند، هم مأموران و هم اسبهایشان. کاروان از همه پذیرایی می کند.

پذیرایی به آب! – عجیب نیست – چرا که آب همیشه متعلق به این خاندان بوده، اینان همیشه دستهایی پرآب داشته اند؛ آب مهر مادرشان بود و پدرشان همیشه در حال حفر چاه آب بود! جدش عبد المطلب چاه زمزم را مجدداً ابقا کرد و باز در نصبشان که نگاه کنی خداوند زمزم را به آنان اهدا کرد، به اسماعیل...

پس چرا از میهمان به آب پذیرایی نکنند؟!
حال لشکر آب نوشیده و خستگی راه برطرف شده، پس انجام مأموریت می کند: آنان آب بر کاروانیان سد می کنند!!!

آب را؟ مگر آب از آنان نیست؟ از کاروانیان؟

و من تمام آن روزها که مادر قصه ی علی اصغر را برایمان بازگو می کرد در این فکر بودم که اگر از لشکریان به آب پذیرایی نشده بود حال خود آبی برای نوشیدن داشتند...
این که چرا آنان آب را بر کاروانیان بستند! آیا این نمکدان شکستن نیست؟

و چقدر متعجب شدم آن روز که فهمیدم او که آب بر کاروان بست همان حر بود!

و حال می فهمم او که به آب پذیرای مهمان است، به قطره آبی گناه قومی می شوید! قطره آبی می دهد برای نوشیدن و نجات می دهد حر را از میان برزخ آب و آتش...

بنده اجازه می خوام یه دلنوشته بذارم (داستان نیست!)

mobintarh;69016 نوشت:
بنده اجازه می خوام یه دلنوشته بذارم (داستان نیست!)

سرکار مبین طرح محترم
اینجا دوسنتان فقط داستان کوتاه های خودشون رو میذارند.بخش مجزایی برای دل نوشته ها داریم
//////////*دل نوشته *//////////

ظهر بود . ظهر دهم محرم . آفتاب عمود می تابید . و من به میدان نبرد می نگریستم . لبانم خشک شده بود ولی تشنگی را فراموش کرده بودم . به کودکان تشنه نگاه میکردم و ناله هایشان را می شنیدم ....... حسین هنوز میجنگید ................. ای کاش میتوانستم ببارم .

[=&quot]پرده اول[/]

[=&quot]گهواره تزیین شده دست به دست در بین زنها میچرخید[/]
[=&quot]به هرکس که میرسید آن را میبوسید و برای ادای نذرش پولی داخلش می انداخت[/]
[=&quot]صدای گریه جمع و مداحی روضه خوان لحظه ای قطع نمی شد[/].

[=&quot]
[/]

[=&quot]زن نگاهی به فاصله رسیدن به گهواره با خودش کرد.هنوز دو سه نفری فاصله تا او بود[/]
[=&quot]دست در کیفش کرد و اسکناس 5هزار تومانی را از کیفش در آورد[/]
[=&quot]گهواره به همسربرادرش که سالها بود در حسرت بچه دار شدن به سر میبرد ، رسید[/]

[=&quot]میخواست ببیند او چقدر پول میدهد.کمی به جلو خم شد.همسربرادرش آرام دست در کیفش کرد.اسکناس هزار تومانی را از کیفش در آورد و بر ندیدن جمع در دستش مچاله کرد.سرش را برروی دیواره گهواره تکیه داد و ارام زیرلب زمزمه ای کرد و پارچه سبزگهواره را بوسید و[/][=&quot] پول مچاله شده در دستش را برای اینکه جمع نبینند آرام درونش انداخت.ولی او دید.نچ نچی کرد و منتظر رسیدن گهواره به دست خودش شد[/]
[=&quot]حالا گهواره مقابلش بود.[/]
[=&quot]- برای شادی دل حضرت رباب بلند صلوات برفست[/]
[=&quot]و خودش بلندتر از جمع صلوات فرستاد[/]
[=&quot]اللهم صل علی محمد و آل محمد[/]
[=&quot]- انشاالله هرکی دلش بچه میخواد مخصوصا برادر خودم ، بچه دار بشه بلند صلوات برفست[/]
[=&quot]اللهم صل علی...[/]
[=&quot]همسر برادرش از خجالت نگاه جمع چادرش را بر روی چهره کشید و...[/][=&quot]
[/]

صدای رقص شمشیرها گوش فلک را کر می کرد ،گویی جهان آبستن حادثه ای بزرگ بود و ناگهان صداها خوابید و مرد مردها آن یل بزرگ میدان ها روح سترگ خویش را تقدیم معبود نموده بود آری در کنار بدن های عریان و برهنه زخم سم ستوران خورشیدها می درخشید و ان خورشیدها بودند که جهان را تا ابد روشنایی بخشیدند.

mriyab;69177 نوشت:
صدای رقص شمشیرها گوش فلک را کر می کرد ،گویی جهان آبستن حادثه ای بزرگ بود و ناگهان صداها خوابید و مرد مردها آن یل بزرگ میدان ها روح سترگ خویش را تقدیم معبود نموده بود آری در کنار بدن های عریان و برهنه زخم سم ستوران خورشیدها می درخشید و ان خورشیدها بودند که جهان را تا ابد روشنایی بخشیدند.

سلام
ممنونم
از متن ادبی زیبای تان
منتظر داستانک های زیبای شما و دوستان هستیم.
نکته:
داستانک فرق زیادی با داستان کوتاه دارد. داستانک گاهی یکی دو سطر است و از چند سطر تجاوز نمی کند.

ای وای بر من
بگذار شرمگینی ام را فریاد زنم،آن هنگام که به جرم دل سنگی ام مرا سنگ دل پنداشتند.
آتشی را نوشیدم و از آب سوختم،تن عریانم را با نوازش عریان تر کردند.
بگذار بگویم اشک من خون بود و صدای شکستن غرورم نور ..
در تاریکی سیاه چال انتظار طلب مرگ می کردم...
در میان هیاهوی اقوام تشنه به خون ناگهان نور حجاب تاریکی ام شد...
چشم سر باز کردم و چشم دل بستم...مرا بریدن خورشید!...
عرق شرم از تن عریانم سرازیر شد...فریادم را شنونده ای جز چشمان معصوم خورشید نبود...
ای وای بر من...وای بر من...
قدمهای یخ زده ام به گرمی بوسه گاه پاکی رسید...مرا قدرت بریدن نیست ....فریادهای خشم آن نا نجیب هم حریف بوسه گاه نشد...خورشید با نگاه آخر مرا رخصت بریدن داد...
از پشت ،چشمانم پر ز اشک شد و تا ابد اشک به چشم دوستانش....
ای وای بر من...




پرده دوم

[=&quot]پایش را در کفشش جابجا کرد[/]
[=&quot]- تو رو خدا چه جوری روت شد؟نگفتی جمع ببینند یه هزار تومنی انداختی توی گهواره آبروی داداشم میره؟[/]
[=&quot]نداشتی خود میگفتی من بهت میدادم[/]
[=&quot]- نه خوب.صبح حسین آقا زود رفت نتونستم ازش پول بگیرم[/]
[=&quot]- باز دیر از خواب پاشدی؟انگار زن ویار داره. یه ذره زرنگ باش[/]
[=&quot]عروس جوان باز سرش را پایین انداخت[/]
[=&quot]
[/]

[=&quot]-سلام علیکم.حالتون خوبه؟قربونتون برم.شما خوبین؟خانواده خوبن؟آقازاده ها؟دختر خانما؟قبول باشه انشالله[/]
[=&quot]-سلام برسونید[/]
[=&quot]-قربون شما
[/]

[=&quot]-خدا حافظ شما[/]
[=&quot]آرام سر در گوش همسر برادرش برد[/]
[=&quot]-شناختیش؟زن دوم حاج اصغره وفکر میکنه کسی نمیشناستش[/]
[=&quot]عروس جوان نگاهی کرد و گفت:پس شما از ...[/]
[=&quot]- من از کجا میدونم؟وا!! چند شبه زری زن ممد آقا میبینه که اصغر آقا میره خونشون و بعد کلی وقت میاد بیرون.آخه خونشون روبروی همه.خجالت هم نیمکشه.باید آدم حواسشو حسابی جمع کنه توی این دور وزمونه[/]
[=&quot]بگذریم.حالا عصر میایی بریم روضه کوکب خانم؟مداحش خوب میخونها[/]
[=&quot]میگن عروس جدیدشو هم میاره برای پذیرایی.میگن پسره بهش سرتره.عاشقیه دیگه[/]
[=&quot]با توام.چرا لال مونی گرفتی؟میایی یا نه؟[/]
[=&quot]عروس جوان در فکر بود.فکر اینکه همسرش که صبح میرفت سرکار در فکر این بود چطور کارفرمایش را راضی کند تا مساعده این ماهش را هم بدهد تا بی پولی این ماهشان را که دوباره خرج درمان هر دویشان شده بود بدهند[/]

مشكلات غزه به ما چه؟
در حسينه بحث داغي درباره كمك به غزه شد
يكي گفت: به ما چه؟ما خودمون هزار مشكل داريم براي چي به غزه كمك كنيم؟
خادم پير مسجد خنديد گفت: از لشكر عمر سعد زود بيا بيرون. چون اگر زمان امام حسين -ع - هم بودي به ايشان مي گفتي بگير بشين. عراق مي خواي بري براي چي؟ مردم عراق به ما چه؟

معني تشنگي
طلبه اي از ما معني تشنگي را پرسيد. هر كسي تعريفي داشت. او گفت بله همه درست مي گويد ولي معني تشنگي من با دوستانم چشيديم: هنگامي كه مي شد از مرز براي زيارت امام حسين -ع- برويم و زياد سخت نمي گرفتند. من با عده اي از دوستانم رفتيم و در بيابان گم شديم از شدت تشنگي تا حد مرگ رسيديم. لب هاي همه ترك خورده بود. اونجا بود كه بعد از سال ها فهميدم علي اصغر چگونه از فشار تشنگي مثل ماهي لب تشنه به خود مي پيچيد.

كربلا درس حركت در جاده آينده است.
تصور كنيد در جبهه كسي براي رسيدن به هدف ايثار كندو روي مين برود تا افراد ديگر از آن جا عبور كنند و به مقصد برسند ولي بعد از شهادت او آنها به جاي اين كه بروند تا به هدف برسند بنشينند و فقط براي او گريه كنند.

دقيقا با اين جمله شما موافقم ...

داستانك من

ياحسين گفتن كجا و با حسين بودن كجا !!!!

سال گذشته با فرزند نوزادم در مراسم عزاداري حضرت علي اصغر در مصلي تهران شركت كردم.
بين برنامه مجبور شدم مجلس را ترك كنم تا فرزندم را براي آرام كردن به بيرون ببرم .
وقتي برگشتم بايد از بين جمعيت مادران عبور مي كردم.
تقريبا همه راه ميدادند تا براي اينكه برسم سر جاي خودم از بين جمعيت عبور كنم.
فرزندم در آغوشم و خيلي خسته بودم.
تا رسيدم به يكي از مادران كه اصلا قصد نداشت به من راه بده تا از كنارش بگذرم .
با بدجنسي تمام راه را گرفته بود و تكون نمي خورد.
خواهش كردم كمي جابجا بشه تا عبور كنم.
اما انگار نه انگار
وقتي صورتش را بلند كرد و تونستم ببينمش چشمهاش را ديدم كه از شدت گريه براي علي اصغر حسين سرخ سرخ بود.
اما ...............

خداي من
با حسين بودن كجا و يا حسين گفتن كجا ..................

التماس دعا

آزاده;69934 نوشت:
اما انگار نه انگار وقتي صورتش را بلند كرد و تونستم ببينمش چشمهاش را ديدم كه از شدت گريه براي علي اصغر حسين سرخ سرخ بود. اما ...............

سلام
واقعا گاهی ما متدینان سوراخ دعا را گم می کنیم

از ماشین پیاده شدم ، نگاهی به ساختمون انداختم و در صندوق عقب رو باز کردم بسته ی سفارش شده رو برداشتم و تا جلوی در ساختمان بردم ، گذاشتم روی زمین و زنگ آیفون رو فشار دادم
- کیه ؟
- منزل آقای ...
- بله ، بفرمایید
- ببخشید بسته ای که سفارش داده بودین رو آوردم ، بیاین دم در تحویل بگیرین .
- اگه میشه لطفا بسته رو بیارین طبقه ی دوم ساختمان پلاک 4

در رو باز کرد و وارد ساختمان شدم ،
آهسته رفتم بالا جلوی در که رسیدم قبل از اینکه زنگ بزنم در باز شد و خانمی در چهارچوب در ظاهر شد
وضعیت حجابش خیلی مناسب نبود سرم رو پایین انداختم ولی غوغایی در درونم به پا شده بود و شیطون هم شروع کرد به وسوسه ...
که یکدفعه صدای اون خانم من رو به خودم آورد
- لطفا بسته رو بیارین داخل منزل بذارین .

بی اختیار وارد خونه شدم که بسته رو بذارم که یکدفعه متوجه شدم پشت سرم در بسته شد !!

معلوم بود که تنهاست و به نیت سوء از من خواسته بود بسته رو براش ببرم بالا

چند لحظه هاج و واج مونده بودم ؛ شیطون به طرف گناه هلم میداد ولی عقل و اعتقادات قلبیم هشدارم میدادند
ولی بالاخره خواهش های نفسانی بر عقلم پیروز شد

تصمیم خودم رو گرفتم ، لبخندی زدم و خم شدم که بسته رو بذارم زمین یکدفعه ...

چشمم به پیراهن سیاهی که به مناسبت محرم و عزای سیدالشهداء تنم کرده بودم افتاد
یا ابا عبدالله ...
یه نهیبی به خودم زدم :
فلانی میخوای چیکار کنی ؟
از اربابت حسین (علیه السلام) خجالت نمی کشی ؟
دوباره سر دو راهی گیر کردم
ولی اینبار دیگه تصمیم جدی خودم رو گرفتم ... بسته رو گذاشتم زمین و سریع رو برگردوندم به طرف در خروجی ...
دیگه نه چیزی شنیدم و نه چیزی فهمیدم ، نمیدونم چطور خودم رو به ماشین رسوندم و راه افتادم !

تو راه فقط اشک می ریختم و این بیت شعر رو زمزمه می کردم :
مهر تو را به عالم امکان نمی دهم
این گنج پربهاست من ارزان نمی دهم

ماه بانو;77844 نوشت:
یه نهیبی به خودم زدم : فلانی میخوای چیکار کنی ؟ از اربابت حسین (علیه السلام) خجالت نمی کشی ؟ دوباره سر دو راهی گیر کردم

سلام بسيار جذاب بود

سلام علیکم
بزرگوارانی که داستانک هاشون به صورت منتخب قراراه در مجله خانه خوبان موسسه امام خمینی چاپ بشه شبهاتی براشون نسبت به این مرکز بود
جناب حامی قبلا لینک این موسسه رو در سایت گذاشته بودند ولی بنده جسارتا برای رفع شبه لینک موسسه رو دوباره میذارم تا آرامش بر بزرگواران مستولی بشه

http://www.qabas.org/

maryam;80420 نوشت:
سلام علیکم بزرگوارانی که داستانک هاشون به صورت منتخب قراراه در مجله خانه خوبان موسسه امام خمینی چاپ بشه شبهاتی براشون نسبت به این مرکز بود جناب حامی قبلا لینک این موسسه رو در سایت گذاشته بودند ولی بنده جسارتا برای رفع شبه لینک موسسه رو دوباره میذارم تا آرامش بر بزرگواران مستولی بشه http://www.qabas.org

http://farhangi.iki.ac.ir/

بسم الله

بعد از مدتها انتظار خوشبختانه شماره ای از مجله خانه خوبان چاپ موسسه امام خمینی به دستم رسید و اسکن آثار دوستان محترم رو با نام کاربریشون برای نمایش میگذارم


جای داره از تلاشهای مدیریت محترم انجمن مشاوره جناب استاد حامی بزرگوار که برای چاپ این آثار بسیار زحمت کشیدن تشکر ویژه کنیم

سلام
مدتی این تاپیک
تعطیل بوده
ولی هرکسی توانایی داستانک (حداکثر یک پارگراف) دارد بسم الله
خوب وبد تلاش می کنم با نام نویسنده در مجله چاپ کنم

موضوع قفل شده است